13-03-2013، 15:19
دیدی دوباره اومدم!
نمی دونم این پسره چه مشکلی با کامل خندیدن داره. حالا خنده، خنده هم نه یه لبخندم کافیه. بابا دلت میپکه بس که خنده هاتو قورت میدیا.شروین: می دونی راننده کی بود؟نه ولی حاضرم هر چی بخوای بهت بدم تا بگی کی بود. اینا رو تو دلم گفتم که شروین نشنوه بگه دیدی گفتم میمیری از فضولی.شروین: مهام بود.من دوباره چشمام شد این هوا.من: نهههههه.شروین: آره. بعد مهمونی خیلی دلم می خواست ببینمش اما اونجوری شد و رفتیم شمال. تو مهمونیم که اصلا" نتونستم ببینمش و باهاش حرف بزنم. دوستای صمیمی باهم بودیم.خوبه صمیمی بودین و یک ماهه اومدی یه زنگم بهش نزدی. حالا خوبه اون سمت کوچه است خونه اشون.شروین: من و برد خونه اشون و تا قبل از اینکه بیام خونه اونجا بودم. خیلی خوش گذشت بعد مدتها درست و حسابی با یکی حرف زدم.پس بگو چی شده که اینقدر با من حرف زده. حرف دونش وا شده.همون جور که خمیازه میکشید تکیه اشو از دیوار برداشت و رو شو سمت در اتاقش کرد که بره تو اتاقش و همون جور گفت: این تنبیه یه حسن داشت که من دوباره دوستم و دیدم.با حرص گفتم: کوفتت بشه به خاطر تو من داشتم زجر می کشیدم و تو رفته بودی خوش گذرونی. شروین برگشت نگام کرد. بعد چند ثانیه گفت: در مورد اون حرفا... که از دخترا خوشت میاد.اخمام رفت تو هم و با حرص گفتم: خوشم نمیاد.شروین لبش کج شد و گفت: می دونم. می خواستم اون موقع سر به سرت بذارم. ولی باید یاد بگیری که کمتر حرص بخوری.من:. من حرص نخورم تو چه جوری تفریح کنی؟ حالا خوبه کتک شوخی تو خوردی نوش جونت. خوب شب بخیر.شروین هم شب بخیری گفت و رفت. اومدم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم. از عصر که اومده بودم هنوز مانتوم تنم بود. خیلی خسته تر از این بودم که بخوام به این فکر کنم که چقدر دیدن مهام، یه دوست قدیمی تونسته بود تو روحیه شروین تأثیر بزاره. اینکه شروین از اون سردی در اومده بود و علاوه بر خودش برای دیگرانم وقت می ذاشت و اینکه امروز سعی کرده بود خانم احتشام و بخندونه. اصلا به اینکه یخ این پسره قطبی کم کم داشت آب می شد فکر نکردم. فقط چشمام و رو هم گذاشتم و خوابیدم.طبق معمول صبح دیر از خواب بیدار شدم. با سرعت نور حاضر شدم. کیف و مقنعه امم گرفتم تو دستم و از پله ها سرازیر شدم. همون جور که می دوییدم با صدای بلند به مهری خانم گفتم: مهری خانم من دیرم شده دارم میرم.مقنعه امو توی راه تا رسیدن به در سرم کردم. خودمو از خونه پرت کردم بیرون. وای که چقدر من از این کوچه طولانی تو روزایی که دیرم میشه متنفرم. سرعتم و بیشتر کردم و تو کوچه دوییدم تا زودتر برسم به سر کوچه و ماشین بگیرم. خدا خدا می کردم زود ماشین گیرم بیاد. می دوییدم و یه دستم هم به مقنعه ام بود که بالاشو که چین خورده بود صاف کنم. زیکزاک می دوییدم و هی کج می شدم سمت چپ و سمت راست. زیر لبی هم با خودم غر می زدم که دیگه شبا زود می خوابم و دیگه غلط کنم بیدار بمونم. تقریبا" اینا حرفایی بود که هر روز صبح به خودم می گفتم و تا شبم یادم می رفت.با خودم درگیر بودم که صدای بوق یه ماشینی قلبمو وایسوند. من که داشتم می دوییدم یهو استپ شدم و با دهن باز از سکته به چپ و راستم نگاه کردم. اما خبری از ماشینی که بوق زد نبود. با صدای بوق دوم. همچین برگشتم پشتمو نگاه کردم که بدنم 180 درجه چرخید و یه لحظه سر گیجه گرفتم و چشمم تار شد.تاری چشمم که رفع شد به راننده ماشین نگاه کردم. بی شخصیت من و سکته داده و حالا نیشش و باز کرده برام. زیر لبی هر چی فحش بلد بودم نثارش کردم. برای تأکید بیشتر به دماغم چین دادم و چشمامم ریز کردم و با حرکات لب و دهن وو سرم بهش فحش می دادم. همون جوری که دنبال کلمات سنگین تری و بدتری برای روح راننده می گشتم دیدم کج شد و در و باز کرده و داره پیاده میشه.یا جد سادات فهمید دارم فحش می دم پیاده شد بزنتم. اینجا دیگه جای من نیست.کوله امو رو کولم انداختم بالاتر و دور زدم که در برم که اسمم و شنیدم.واه این کیه که من و صدا می کنه؟با شک برگشتم به راننده نگاه کردم. این با من بود؟ این اسم منو گفت؟با تعجب انگشت اشارمو به طرف خودم گرفتم و نا مطمئن گفتم: با من بودین؟پسره یه لبخند زد و اومد جلو منم یه قدم رفتم عقب که نیش یارو بازتر شد.
-: سلام آنید خانم خوبید؟ مشتاق دیدار.من و میبینی، فک رو زمین.دوباره گیج گفتم: من؟پسره که فهمید من گیج شدم با لبخند دست برد سمت عینک آفتابیش و برش داشت.ای خدا نکشدت پسر. خوب اون عینک قابلمه ای گنده چیه کل صورتتو کرفته و فقط نوک دماغت و لبو چونه ات پیداست.صاف وایسادم.من: سلام آقای مشتق.نیش پسره عریض شد.- شقاوت هستم.وای دوباره سوتی دادم. یه تک صرفه ای کردم و گفتم: بله بله آقای شقاوت حال شما؟ خوب هستید؟شقاوت: به لطف شما. جایی تشریف می بردید.بی اختیار یه وای گفتم .من: بله داشتم می رفتم دانشگاه خواب موندم و دیرم شده.شقاوت: اجازه بدید برسونمتون.من: نه ممنون باید برم کرج. شقاوت: خوب بیاید سوار شید تا یه مسیری می رسونمتون.من از خدا خواسته. دیرم شده بود و اعصاب دوییدن و معطل تاکسی شدن و نداشتم.بی رودر وایسی گفتم: حالا که اصرار می کنید باشه.حالا پسره اصلا" اصرار نکردا یه تعارف زد. شقاوت لبخندش عریض شد.سوار ماشین شدیم و راه افتاد.شقاوت: فکر کنم خیلی عجله داشتین.اخمام رفت تو هم و تهاجمی برگشتم گفتم: اگه کار دارید من پیاده میشم.پسره هم سریع گفت: نه به خاطر خودم نمیگم از قیافه تون پیداست عجله داشتید.من: از کجای قیافه ام پیداست؟؟؟پسره با یه لبخند گفت: آخه مقنعه اتون کجه.من: هان؟؟؟؟؟؟سریع آفتابگیر ماشین و دادم پایین و خودمو تو آینه اش نگاه کردم. خاکم به سرم. چونه مقنعه ام بود بغل گوشم. سریع مقنعه امو صاف کردم و گفتم: بله خیلی عجله داشتم.برای کم کردن صحبت اضافه و ضایع شدن مجدد رومو کردم سمت پنجره و بیرون و نگاه کردم.فقط یه دفعه این پسره پرسید با چی میرید دانشگاه که منم گفتم دم مترو پیاده ام کنید ممنون میشم.دم مترو نگه داشت. برگشتم نگاهش کردم که ازش تشکر کنم اما هر چی فکر کردم فامیلیش یادم نیومد. ای وای چه کم حافظه شده بودم من. این الان گفت فامیلیشو . وا چی بود؟ اسمش یادمه ها میم داشت اولش. چی بود؟ مه... مها... آهان یادم افتاد.حالا این پسره تمام مدتی که من خود درگیری داشتم با یه لبخند ملیح منتظر داشت نگام می کرد.من: دستتون درد نکنه. زحمت کشیدید آقا مهاد.نیش پسره تا بناگوش باز شد. اه چه لوسه همش این فکش شله وا میره.پسره: مهام هستم.ابروهام رفت بالا و یه لبخند دندون نمای یک ثانیه ای نشونش دادم. وای که بازم خیط شده بودم. نیشم و سریع بسته ام. من: ببخشید آقا مهام. انداختمتون تو زحمت. خیلی محبت کردید که من و رسوندید. بازم تشکر.مهام: خواهش می کنم. باعث افتخارمه در جوار شما بودن.یه لبخند زدم و یه خداحافظی کردم و برگشتم دستگیره رو گرفتم که یه چیزی یادم اومد.دوباره برگشتم نگاهش کردم و گفتم: چیزه... فکر کنم شروین دیشب پیش شما بود.دوباره با یه لبخند گفت: بله دیشب دیدم بیرون خونه ایستاده. خیلی از دیدنش خوشحال شدم.
بعد مدتها یادی از گذشته ها کردیم.من: بله ممنونم. راستش می خواستم اگه میشه بیشتر با شروین رفت و آمد کنید البته بعد دیشب فکر کنم رابطه اتون و دوباره شروع کنید. اما اگه میشه بیشتر باهاش بگردید و سعی کنید از خونه ببریدش بیرون. واقعیت اینه که شما و دیدار دیشبتون تو روحیه شروین خیلی تأثیر داشته. بعد مدتها آروم شده بود و می خندید. کاری که من شاید یک یا دوبار دیده باشم انجام میده. اون واقعا" اینجا تنهاست و بودن یه دوست قدیمی و نزدیک خیلی بهش کمک میکنه. خانم احتشام هم نگران شروینه چون از خونه بیرون نمیره. اگه با شما بگرده فکر کنم خیال خانم احتشام هم از بابت تنهایی و گوشه گیری شروین راحت بشه.مهام با یه لبخند گفت: خیالتون راحت باشه. شروینم اگه بخواد من دیگه ولش نمیکنم. دیشب خیلی بهم خوش گذشت. درسته که من کم دوست ندارم اما شروین یه چیزه دیگه است. نگران نباشید.من: بازم ممنون از لطفتون هم به خاطر خودم هم شروین.مهام: خواهش می کنم.من: با اجازه تون.مهام: خدا به همراهتون.از ماشین پیاده شدم و دوباره یادم افتاد که دیر کردم و دوییدم. از صبح یکسره کلاس داشتم. دارم می میرم از خستگی. اون از صبح بیدار شدنم اینم از کلاسام که یه سره و پشت همه. یه ماه دیگه عیده و این استادا می خوان نفسمون و ببرن. که چی؟ که اینکه یه 14 -15 روز بیکار می شیم و از شرشون خلاص. به جبران اون موقع از الان 2 ساعت کامل کلاس و نگه می دارن. اونقدر پشت هم کلاس داشتم که کمرم درد گرفته. ناهارمو تند و تند وهول هولکی خوردم اصلا" نفهمیدم چه جوری خورده بودمش.ساعت 7 بود از خستگی داشتم می مردم. نه فقط من که همه مون رو به موت بودیم. دیگه جونی برامون نمونده بود که بخوایم غرغر کنیم دلمون باز بشه.در سکوت کامل از دانشگاه اومدیم بیرون. مهسا نبود. بعد کلاس ستوده اومد پیشش و گفت اگه اجازه بده تا خوابگاه برسونتش. مهسا نگو لبو بگو یه لبخنده ستوده کش زد که پسره رفت تو هپروت و با کلی صدا کردن به خودش اومد.ماهام سر خر و کج کردیم و مزاحم ویس و رامین نشدیم. تنها کسی که جون داشت درسا بود که ناهار مثل فیل خورده بود. همشم غر می زد که ای بابا یه خر کچلم نیومد عاشق ما بشه ما رو سرگرم کنه. حالا عین خاک بر سرا باید بریم بچپیم تو خوابگاه و به هم نگاه کنیم و روز از نو و روزی از نو.واسه خودم دستامو تو جیب مانتوم کرده برودم و خمیازه میکشیدم. دم دانشگاه از بچه ها خداحافظی کردم و سلانه سلانه رفتم سمت خیابون که ماشین بگیرم.کنار خیابون وایسادم و برای بار 1000 روم خمیازه بلند بالایی کشیدم که لذت خمیازه کشیدنم با صدای بوق یه ماشین مزاحم از بین رفت. خمیازه ام نصفه موند و دهنم بسته شد. با تعجب به ماشین شاسی بلندی که جلوم ایستاده بود نگاه می کردم. گیج تر از این بودم که بخوام بفهمم ماشینه کیه. شیشه ماشین پایین اومد و من تونستم راننده رو ببینم.شروین: نمی خوای سوار بشی؟تازه یادم افتاده که قرار بود شروین عصرا بیاد دنبالم. در ماشین و باز کردم و سوار شدم. خودمو انداختم رو صندلی و دست به سینه چشمام و بستم. چرا ماشین راه نمیوفتاد؟ یه چشمم و باز کردم و یه نگاه به شروین انداختم. یه دستش به فرمون بود وبا اخم داشت بهم نگاه می کرد.من: چرا راه نمیوفتی؟شروین: من راننده خصوصیت نیستم. قبلا" ادبت بیشتر بود. فکر کنم یه چیزایی یادت رفته.اونقدر خسته بودم و خوابم میومد که حوصله حرص خوردنم نداشتم. با چشمای خمار گفتم: سلام. مرسی اومدی. خدا خیرت بده. یک در دنیا صد در آخرت نصیبت کنه. خدا یه دختر خوب و خوشگل و باهوش قسمتت کنه شاید اخلاقت یکم بهتر بشه و دست از این خشکی و کنایه هات برداری. شروین با چشمای گرد شده داشت نگام می کرد.بی حال گفتم: چیه ؟ چیزه دیگه ای هم می خوای برات از خدا بگیرم؟دیدیم حرف نمیزنه.
دست به سینه خودمو رو صندلی جابه جا کردم که راحتتر باشم و چشمام و بستم و همون جوری گفتم: خوب اگه چیز دیگه ای نیست راه بیوفت که دارم از خستگی نصف میشم. چشمام رو هم بود و دیگه چیزی نفهمیدم. با تکونای یکی چشمام و باز کردم. شروین با صورت بی تفاوتش داشت بهم نگاه می کرد.شروین: رسیدیم می تونی پیاده بشی.کش و قوسی به بدنم دادم و خمیازه ای کشیدم. سر حال تر شده بودم. خوابی که رفته بودم یکم انرژی بهم بر گردونده بود.به شروین که داشت به حرکاتم نگاه می کرد لبخند زدم. متعجب از لبخندم بهم نگاه می کرد.من: خیلی خیلی ممنون که اومدی دنبالم. خیلی خسته بودم نمی دونستم چه جوری تا خونه بیام. خدا تو رو رسوند.با همون لبخند و انرژی از ماشین پیاده شدم و شروین و تو بهت و تعجب ول کردم.با سرو صدا وارد خونه شدم و یه راست رفتم سراغ طراوت جون. **** شام و خورده بودیم و همه مون کنار شومینه جای همیشگیمون نشسته بودیم و من داشتم با آب و تاب برای طراوت جون از دانشگاه و استادا و مهسا و ستوده تعریف می کردم. طراوت جون خیلی خوشش میومد و با اشتیاق گوش می کرد و وسطاش یه چیزایی می پروند و کلی هم می خندید. شروینم زیر زیرکی نگاه می کرد اما تغییری تو صورتش ایجاد نمی شد.بس که حرف زده بودم گلوم خشک شده بود. فنجون چایی که مهری خانم برامون آورده بود و گرفتم و به لبم نزدیک کردم. شروین و طراوت جونم فنجون به دست قصد خوردن چایی و داشتن. تو فکر رفته بودم. یه دفعه با یاد موضوعی که می خواستم به طراوت جون بگم با صدای بلند و هیجان زده گفتم:
راستییییییییییییییی............ .........اونقدر صدام تو اون سکوت سالن بلند و وحشتناک شده بود که طراوت جون و یه متر از جاش پروند و فنجون و سریع سر جاش گذاشت. شروینم که فنجون نزدیک لبش بود از صدام هول شد و چاییش نصفش ریخت رو شلوارش و نصفشم پرید تو گلوش.با سرفه بلند شد ایستاد و شروع کرد به تکون دادن شلوارش و همون جور با چشم غره های گاوی بهم نگاه کرد. خداییش چشم غره هاش ترسناک بود ولی چون جلو طراوت جون کاری نمی تونست انجام بده خیالم راحت بود. با لبخند دهن گشادی رومو برگردوند. من: راستی طراوت جون یه چیزی یادم اومد.طراوت: کاملا" متوجه شدم. با دادی که تو زدی مش جوادم از کنار در باغ فهمید یه چی یادت اومده. حالا چیه؟من: طراوت جون چند روزه بد جوری رفتم تو نخ باغتون.طراوت جون یه ابروش و برد بالا و مشکوک گفت: منظورت چیه؟ نکنه باز دسته گلی به آب دادی؟ من دیگه حوصله شکایتای مش جعفر و ندارم. همون 10-15 باری که رفتی تو کاراش فضولی کردی کافی بود. هر بار قد یک ساعت داشت شکایتتو می کرد.با دلخوری گفتم: من کی خرابکاری کردم؟ جز اون بار که پر چینا رو کچل کردم کاره دیگه ای که نکردم مش جعفر هی شلوغش میکنه. اون که اصلا" به حرف من گوش نمیکنه هر چی بهش میگم این کودا رو فله ای نریز پای این درختای بدبخت. این آفت کشها رو مثل بارون خالی نکن رو سرشون گوش نمیده که.احتشام: خوب چی کارش داری؟ از زمانی که یادمه اون مسئول این باغ و درختهاش بوده و انصافا" خوبم کارش و بلده.من: می دونم همیشه دونستن چیزا به درد آدم نمی خوره یه وقتایی هم تجربه خیلی مهمه. خوب بگذریم می خواستم یه پیشنهاد بدم.احتشام: چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟من: راستش هر چی به باغ نگاه می کنم جز سبزی چیزی نمی بینم. همه جا چمن و درخته.شروین با تمسخر گفت: خوب باغه دیگه انتظار داشتی سفیدی توش ببینی؟یه چشم غره بهش رفتم و هیچی نگفتم. آخه هنوز ایستاده بود و شلوارش و باد می داد.من: می دونم باغه اما همش سبز و قهوه ایه. دقت کردم دیدم شما جلوی عمارت اصلا" گلکاری نکردین.شروین با همون لحن گفت: خوب که چی ؟ برای اینکه باغ پشت عمارت به اندازه کافی درخت و گل داره.من هنوز پشت عمارت و ندیده بودم با اینکه خیلی وقت بود نقشه می کشیدم برم پشت عمارت اما هر بار این مش جعفر مچم و می گرفت و به خیال اینکه می خوام تو کاراش فضولی کنم نمی ذاشت برم. چند وقتی هم بود که اصلا بی خیالش بودم. یعنی با اومدن شروین کلا" درگیر اون و یخیش و مشکلاتش شده بودم که باغ و باغکاری از یادم رفته بود. اما که چی من الکی با این همه بدبختی نیومده بودم اینجا اونم با کلی پنهون کاری و چاخان کردن به مامان اینا که بشینم و فقط از دور باغ و مش جعفر و ببینم و هیچ کاری نکنم. درسته که با نگاه کردن به کارای مش جعفر خیلی چیزای تجربی یاد گرفته بودم اما خودم هم باید یه حرکتی می کردم.رو به شروین کردم و گفتم: خوب که چی حالا چون پشت عمارت قشنگه و گل داره این جلوش نباید یه دونه گلم داشته باشه؟برگشتم سمت طراوت جون و گفتم: طراوت جون اگه اجازه بدید من این جلوی عمارت و یکم گل کاری کنم. یکی دو هفته بیشتر تا عید نمونده حتما" کلی آدم برای دیدنتون میان و می رن. از همکارا و مدیرا و زیر دستاتون گرفته تا فامیلهای دور و نزدیک. نمی خواید یکمی رنگ به باغتون بدید؟طراوت جون یکمی فکر کرد و گفت: فکر بدیم نیست به مش ...من: نه نه لازم نیست به مش جعفر چیزی بگید من خودم همه کارها رو می کنم.شروین با پوز خند: نه که تنهایی هم می تونی.احتشام: شروین راست میگه تنهایی سخته شروین هم کمکت میکنه.شروین با اعتراض:
مامان طراوت من چی کاره ام به من چه؟خانم احتشام با اخم گفت: همین دیگه هیچ کاره ای. خوشم نمیاد مثل روح سرگردون مدام تو خونه این ور و اون ور میری. مرد که نباید اینقدر بیکار باشه. همین که گفتم تو هم به آنید کمک می کنی. از فردا هم هرجا خواست بره باهاش میری و تو خرید گل و اینا کمکش می کنی.شروین با اخم و دندونای بهم فشرده گفت: چشم.منم با اینکه خوشم نمیومد با شروین جایی برم اما حمال مفت دیگه اعتراض نداشت با ذوق پریدم و طراوت جون و ماچ کردم. و یکم بعد هم شب بخیر گفتم و رفتم بخوابم. تا پامو گزاشتم تو دانشگاه یهو یه دستی از پشت محکم خورد به کمرم که نفسمو بند آورد. برگشتم ببینم کی جرأت کرده من و بزنه که دیدم این درسای ذلیل شده است. محکم کوبوندم تو سرش که آخش در اومد.من: مگه مرض داری اون دست گرز مانندتو می کوبی به کمرم. نصف شد.درسا: بی تربیت دست خودت گرزه. حقته تا تو باشی که زیر آبی نری.چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: نه تازه می فهمم چرا کسی نمیاد تو رو بگیره. خوب عقل درست و حسابی نداری. ملتم فهمیدن. واسه همینه ترشیدی موندی رو دستت ننه ات.درسا نیم خیز شد که بزنتم که جا خالی دادم و در رفتم: کوفت و ترشیدی. صد دفعه بهت گفتم به مامان من نگو ننه.من: قیصر با اون همه ابهتش به مامانش می گفت ننه. حالا ننه تو تافته جدا بافته است.درسا: مرض و ننه. بعدن حالتو میگیرم الان وقتش نیست. زود بگو دیروز با کی رفتی خونه؟من با تعجب: یعنی چی با کی رفتی خونه؟درسا چشماش و ریز کرد و گفت: میگم این روزا مشکوکی این مهسا میگه توهمی. دیدید من راست میگم. الناز: آنید با کسی دوست شدی؟من: هان؟؟؟؟؟مریم: هانم شد جواب؟ میگه با کسی دوست شدی؟من: هان؟؟؟؟مهسا: خوب اگه کسی هست چرا پنهونش میکنی؟ ما که کاری نداریم باهاش.من دوباره با بهت بیشتر: هان؟؟؟؟درسا محکم کوبوند تو ملاجم و گفت: ببند فکتو هان هان راه انداخته. نمیفهمی چی میگیم؟ دیروززززززز..... با اون پسرههههه...... رفتی خونههههههه.....من که تازه دوزاریم افتاده بود گفتم: آهان اون و میگید؟ مگه ندیدینش که ازم می پرسید؟دست درسا رفت بالا که دوباره بزنه تو مغزم که زودتر زدم رو دستش و گفتم: دست خر کوتاه. یتیم گیر آوردی هی میزنی تو سرش؟درسا: نه کودن گیر آوردم میزنم شاید مخش جابجا بشه یه جواب درست و حسابی بده. ما که ندیدیم شازده تونو.من با تعجب: خوب اگه ندیدین پس از کجا فهمیدین با یه پسر رفتم خونه؟
درسا: گاگول جان دیروز زنگ زدم بهت بعد دانشگاه کارت داشتم. جواب ندادی. دوباره زنگ زدم که یه پسره گوشی و برداشت. فکر کردم اشتباه گرفتم. اسمتو گفتم که گفت موبایل توئه منتها تو خوابیدی نمیتونی جواب بدی.دستمو مشت کردم گذاشتم جلوی دهنم و گفتم: اِاِاِ ... مرده شور این شروین و ببرن بی اجازه موبایل من و جواب داد. حالا اگه دوست پسرم زنگ میزد صدای این نره غول و میشنید که پدرمو در میاورد.این بار مریم زد تو سرمو گفت: توهمیا. تو که دوست پسر نداری.یه چشم غره بهش رفتم و گفتم : می تونستم داشته باشم. اونوقت این نره غوا با این کارش از کفم می پروند.مهسا: حالا تو با این شروین چی کار میکردی.من بی خیال: هیچی طراوت جون تنبیه ش کرده مجبوره هر روز بیاد دنبالم. حالا راه بیوفتید تو راه براتون تعریف می کنم. **** از فرداش بعد دانشگاه با شروین رفتیم دنبال گل و چیزایی که لازم داشتم. بماند که شروین چقدر غر زد و با اون قیافه اخمو و سردش هی تیکه انداخت که تو مثلا" مهندسی؟ غیر خراب کردن گلا کار دیگه ای هم بلدی؟ بیچاره مش جعفر چی از دست تو کشیده. من می دونم جون به سرش کردی. هیم غر می زد که تو می خوای یه کاری بکنی من برای چی باید دنبال تو راه بیوفتم. مگه من بیکارم. من خودم زندگی دارم حالا باید دنبال یه جوجه بیل زن راه بیوفتم این گلخونه اون گلخونه.
آخرشم اونقد نق زد که طاقتم تموم شد و داد کشیدم سرش که: نه که شما مهندس و وکیل و وزیرید سرتون خیلی شلوغه. خوبه باز من یه نیمچه بیل زنم تو که هیچ کاره ای. مثلا" کارو زندگیت چیه که ما ندیدیم؟ تو که صبح تا شب کنج اون باغ ولویی. بعدشم من ازت نخواستم بیای مادربزرگ گرامتون فرستادتتون دنبال من. فکر میکنی خوشم میاد یه اخمو خان غرغرو دنبالم راه بیوفته و مدام خونم و تو شیشه کنه؟خودمو خالی کردم. شروینم انگار بهش برخورد چون تا یک ساعت هیچی نگفت اما انگار اونم تحملش تموم شد و دوباره شروع کرد به غر زدن. منم بیخیالی طی کردم. بذار هرچی دلش می خواد ور بزنه کو کسی که گوش کنه.داشتم به این نتیجه می رسیدم که وقتی یخ و خشک وکم حرف بود بیشتر ازش خوشم میومد بهتر از این آدم اخموی غرغرو بود.چون نزدیک عید بود چندین جعبه گل بنفشه خریدم که به باغ یه صفایی بدم. چون عمرشون کم بود برای جایگزین کردنشون انواع و اقسام گلارو خریدم. گل سرخ و سفید و صورتی و هر رنگی که بگید سفارش دادم حتی چند مدل کاکتوسم خریدم که باعث شد شروین با پوزخند بهم بگه تو گل خریدنم سلیقه نداری. آخ که چقدر اون لحظه دلم می خواست این سانسوریا( گل زبان مادر شوهر- یه نوع کاکتوس) هرو بکنم تو چشمش و این کاکتوس تیغ تیغی قلمبه هرو هم بکنم تو حلقش اما خوب هم قدش بلند بود به چشم و دهنش نمی رسیدم هم واسه رانندگی بهش احتیاج داشتم. گلامو سفارش دادم و قرار شد واسه آخر هفته برام بیارن دم باغ. کلی هیجان داشتم. بالاخره پنج شنبه رسید و من برخلاف روزای دیگه صبح ساعت 7 بیدار بودم. بس که ذوق گلهامو داشتم. قرار بود ساعت 9 گلها رو بیارن.
وقتی سر میز صبحانه نشستم چشمای خانم احتشام بس که گشاد شده بود داشت از کاسه اش میومد بیرون. با تعجب رو به من کرد و گفت: چه خبره که تو امروز زود بیدار شدی؟همون جور که کره رو رو نون میمالیدم با ذوق گفتم: امروز قراره گلهامو بیارن. منم از هیجان نتونستم درست بخوابم. خانم احتشام با لبخند گفت: اگه می دونستم واسه باغبونی انقده ذوق میکنی زود تر این کار و می کردم.من: معلومه که ذوق میکنم. سه ساله دارم درسش و می خونم حالا می تونم از نزدیکی هر چی یاد گرفتم و انجام بدم. مشغول حرف زدن بودیم که شروین دست تو جیب وارد سالن شد. تا چشمش به من افتاد با تعجب ابروهاش و بالا برد و با پوزخند گفت: ساعت خوابت بهم خورده که انقدر زود بیدار شدی؟با حرص دور از چشم خانم احتشام براش شکلک در آوردم که جوابم چشم غره شروین بود.سعی کردم با خونسرد ترین صدام حرف بزنم: حالا خوبه من حداقل روزا بیدارم. بهتر از تو ام که مثل جغد شبها بیداری ومثل موش کور چپیدی تو خونه.همچین اخم و چشم غره ای بهم رفت که فهمیدم آتیش گرفته. کلی دعا به جون خانم احتشام کردم که اینجاست و این شروین نمی تونه جلوش اذیتم کنه وگرنه بد حالمو می گرفت.احتشام: ببینم آنید به مش جعفر گفتی کمکت کنه؟سریع گفتم: نههههههه. اصلا نمی خوام مش جعفر کمک کنه. اینا گلهای خودمه و می خوام هر جور خودم دوست دارم بکارم و مراقبشون باشم. اگه مش جعفر و خبر کنم می خواد همه کارها رو خودش انجام بده و نمیذاره من کاری بکنم.احتشام: پس شروین بهت کمک میکنه. تنهایی که نمی تونی.با بهت برگشتم اول به خانم احتشام و بعد به شروین نگاه کردم. از طرفی برام خوب بود چون زورم به بلند کردن جعبه ها نمی رسید و شروینم با اون بر و بازو مفید بود. از طرفی هم مونده بودم ببینم عکس العمل شروین چیه.
شروینم سریع اعتراض کرد: مامان طراوت کارای باغبونی به من چه؟ من خودم کار دارم.خانم احتشام چشماش و ریز کرد و مشکوک پرسید: والله من که تا حالا کار و برنامه ای از تو ندیدم. حالا بگو ببینم برنامه ات چیه که نمی تونی کمک آنید باشی؟ شروین با حرص به من نگاه کرد و گفت: قراره عصری با مهام بریم بیرو...خان احتشام هم انگار مچ بگیره سریع پرید وسط حرف شروین و گفت: آهان... گفتی عصری. پس از صبح بیکاری. تا بعد از ظهر به آنید کمک کن بعد برو هر کار دوست داری انجام بده.شروین دهن باز کرد که اعتراض بکنه اما پشیمون شد و دهنش و بست و با اخم مشغول خوردن صبحانه اش شد.خوشحال بودم که طراوت جون از پس شروین بر میاد و بد حالش و میگیره.سر ساعت گلهای قشنگمو آوردن اونقدر خوشحال بودم که همش نیشم باز بود. انقده به خودم فشار آوردم که نپرم بالا پایین که تمام بدنم درد می کرد.جعبه ها رو که خالی کردن رفتن.منم سریع رفتم دستکش و بیلچه ای که خریده بودم آوردم. محض احتیاط دوتا گرفته بودم. یه جفت دستکش و بیلچه رو به طرف شروین گرفتم و گفتم: بیا اینا رو دستت کن.ایستاده بود و دستهاش و تو جیب شلوارش گذاشته بود. با اخم یه نگاه به دستکش و یه نگاه به من کرد و خشک گفت: راستی راستی باورت شد که می خوام کمکت کنم؟ مگه من باغبونم؟ جلوی مامان هیچی نگفتم که پیله نکنه. نه خانم بیلزن من اینجا وا میستم نظارت میکنم فقط همین.چیش.... یه نظارتی نشونت بدم که حال کنی. شاید تو چاخانی قبول کردی اما من راستکی ازت کار می کشم.دستکشهای شروین و گذاشتم تو جیب پشت شلوارم.می خواستم دور تا دور ورودی باغ یعنی دو طرف جاده باغ و گلای بنفشه بکارم هر یک مترم گل سرخ که بعدن زیاد میشن و جای گلهای بنفشه رو می گرفتن.جعبه ها سنگین بود به زور می تونستم بلندشون کنم. برگشتم به شروین که مثل مجسمه نگام میکرد زل زدم. شروین: چیه نگاه میکنی؟
من: بیا کمکم نمی تونم بلندشون کنم.شروین: به من چه؟اخم کردم: یعنی چی به من چه این هیکل باید یه استفاده ای داشته باشه یا نه. پس چرا انقدر خرجش می کنی؟شروین با پوزخند بهم نگاه کرد و گفت: تو نگران اونش نباش به وقتش خیلی استفاده های مفیدی ازش میکنم.پسره انتر بی تربیت.چشمم خورد به در ورودی عمارت طراوت جون اومده بود بیرون و می خواست رو تراس بشینه و به کارمون نگاه کنه. قند تو دلم آب کردن. با یه لبخند پت و پهنی دستمو بلند کردم و با صدای بلندی گفتم: طراوت جون اومدین کارمونو ببینین؟احتشام: آره اومدم ببینم می خوای چه بلایی سر باغم بیاری.بعدم بلند خندید. با لبخند خبیثی برگشتم به شروین نگاه کردم و گفتم هنوزم نمی خوای کمک کنی؟؟؟؟؟؟؟می دیدم فکش از حرص تکون میخوره. ذوق مرگ شدم. با حرص اومد و یه جعبه رو بلند کرد و گفت: کجا ببرم.از قصد دستمو زدم به کمرمو به باغ نگاه کردم یعنی دارم فکر می کنم. حالا دقیقا" می دونستم کجا باید ببره ها فقط می خواستم حرصش بدم. موفقم شدم. چشماش و بسته بود تا من و نبینه و کمتر حرص بخوره. بعد چند دقیقه اشاره کردم که ببره نزدیک ورودی باغ. خودمم بیلچه به دست دنبالش راه افتادم.تقریبا" یک جعبه از بنفشه ها رو کاشته بودم که صدای مش جعفر و شنیدم که بهم نزدیک میشد.
مش جعفر: اِاِاِ ... خانم چی کار میکنید؟ چرا صدام نکردین؟ این گلها از کجا اومد؟ خانم احتشام بهم چیزی نگفته بودن. وای دست تنها دارین چی کار میکنید؟ بذارید من اومدم دیگه خودتون و خسته نکنید.وای این چی میگفت؟ اومدم چیه؟ نه نیا کی گفت بیای؟مثل مادری که بخوان بچه هاش و ازش بگیرن سریع از جام پاشدم و ایستادم. بیلچه رو مثل شمشیر به سمت مش جعفر گرفتم.من: نه نه نه. مش جعفر فکرشم نکنید که بخواید به گلهای من دست بزنید. برید برید استراحت کنید من خودم همه کارها رو انجام میدم. اصلا" مگه شما می ذارید من به درختاتون دست بزنم که حالا می خواید به گلهای من کار داشته باشید؟مش جعفر پشت چشمی نازک کرد و زیر لب گفت: نه که اصلا" هم دست نمی زنید به درختا.احساس کردم ناراحت شد واسه اینکه از دلش در بیارم یه لبخند ملیح زدم و آرومتر گفتم: مش جعفررررررررر. شما کارتون حرف نداره اگه بخواید به گلهام برسید که من هیچی یاد نمیگیرم. بذارید خودم اینا رو درست کنم قول میدم هر وقت به مشکل برخوردم بیام ازتون بپرسم. باشه؟؟؟؟ باشه؟؟؟؟خودمو لوس کرده بودم و هی می پریدم بالا که آخرم مش جعفر از کارام خنده اش گرفت و گفت: باشه باشه دختر تو چه زبونی داری خودت به این گلها برس.خوشحال با یه لبخند برگشت و رفت. داشتم با لبخند نگاهش می کردم که شروین جعبه به دست اومد جلوم. یه ابروش بالا رفته بود و ناباور نگام میکرد.شروین: واقعا" ؟؟؟؟ جدا" داشتی واسه مش جعفر عشوه میومدی؟؟؟؟ پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: چیششششش تو فضولی؟ اگه با یه ذره لوس کردن خودم و عشوه بتونم دل این پیره مرد و بدست بیارم و بخندونمش و راضیش کنم حتما" این کارو میکنم.یه لبخند نصفه نیمه بهم زد و گفت: با این عشوه و قر اومدن دل خیلی های دیگه رو هم می تونی شاد کنی و راضیشون کنی. باید این کارو بکنی؟؟؟؟چشم غره عظیمی بهش رفتم و گفتم: خیلی بی ادبی. مش جعفر فرق داره.با دلخوری رومو برگردوندم و نشستم که دوباره گلها رو بکارم که احساس کردم یه دستی به باسنم خورد. با جیغ و بهت زده پریدم بالا و ایستادم. یه دستم بیلچه بود یه دستم به باسنم.
شروینم جلوم وایساده بود و نگام میکرد.عصبانی داد زدم.من: این چه کاریه؟ داری به چی دست می زنی؟ چرا به باسنم دست زدی؟شروین: به باسنت دست نزدم.من: یعنی می خوای بگی دروغ میگم؟ خودم حس کردم. دستت خورد به پشتم.شروین دستکشها رو بالا آورد و گفت: می خواستم اینا رو بردارم. دستام تاول زد.من: چرا به خودم نگفتی بهت می دادمشون.انگشت اشاره امو به سمتش گرفتم و با تهدید گفتم: ببین بچه جون اینجا ایرانه. نمی تونی راه بری و به باسن هر کی می خوای دست بزنی. می رن ازت شکایت میکنن پدرتو در میارن.(حالا خودم می دونستم اینا همش حرفه . اینجا کارای بدتر هم میکنن کسی پی یشو نمیگیره. فقط می خواستم بترسه.)حالا برو به کارت برس دیگه ام از این کارها نکن.شروین با بهت پوفی کرد و همون جور که بر میگشت گفت: حالا فکر کرده جنیفر لوپزِ من بخوام به پشتش دست بزنم.کاش می تونستم پاشم بیلچه رو با یه پرش تو هوا بزنم تو مغز معیوبش حیف که نن جونش نشسته بود ونگاهمون میکرد.خلاصه تا عصری کارمون طول کشید و ناگفته نماند که وقتی مهام اومد دنبال شروین و وضعیت ماها رو دید که سر تا پا گلی و خاکی شدیم بیخیال بیرون رفتن شد و با اون لباسای شیک و گرون اومد کمکمون. مهام واقعا" نعمتی بود. با وجود اون من کمتر حرص شروین و می خوردم. شروینم کمتر حرص میداد و کمتر یخچالی بود. حتی چند بار لبخند زدنشم دیدم. حتی دیدم با مهام شوخی هم میکرد. ساعت 8:30 کارمون تموم شد و چون داشتیم از خستگی و گشنگی میمردیم بدون عوض کردن لباسامون با همون سر وشکل کثیف و سیاه حمله کردیم به غذاها. بماند که طراوت جون چقدر به قیافه و غذا خوردنمون که مثل قحطی زده ها بودیم خندید. کلا" اون شب خیلی خوب بود و خیلی خوش گذشت.
بعد اون شب یه جورایی پای مهام به خونه خانم احتشام باز شد و رفت و آمدش با شروین بیشتر شد.شب که از پنجره اتاقم به باغ نگاه می کردم غرق لذت میشدم. دو طرف ورودی عمارت گلکاری بود با انواع و اقسام گلهای مختلف. دو تا دایره گنده هم به صورت گل درست کرده بودم که با فاصله های منظم دایره های کوچکتر از گل تو وسطش بودن. خیلی قشنگ شده بود. با خستگی اما یه خستگی لذت بخش پریدم تو تخت و خیلی راحت خوابیدم. دو هفته بعد عید بود و من قرار بود از 26 اسفند برم مرخصی و 14 فروردین برگردم. دلم خونه نمی خواست. ترجیح می دادم بمونم همین جا. دلم برای مامان اینا تنگ شده بود اما آرامش اینجا رو بیشتر دوست داشتم. روزها پشت هم میومدن و می رفتن. دانشگاه، خونه، طراوت جون ، بچه ها اینها چیزایی بودن که می دونستم تو مدت مرخصیم دلتنگشون میشدم. حتی دلم برای دعوا و کل انداختن و سوتی دادن جلوی شروین و خنده های طراوت جون که به من و شروین می خندید تنگ می شد. رابطه ام با شروین بهتر شده بود بهتر که نه کمتر همدیگه رو حرص می دادیم. روزها میومد دم دانشگاه دنبالم. بماند که چقدر چشمای فضول موقع سوار شدن قورباغه ای به ماشین شروین نگام میکردن اما راحتی و عشق است. اخوانم جدیدا" باهام سر سنگین شده بود. دیوانه با خودش فکر میکرد بهش خیانتی کردم نه که من دوست دخترش بودم توهم زیادی زده بود.یه روز با دخترها رفتیم برای طراوت جون چند جلد کتاب گرفتیم واسه عیدی. یه کتابم برای شروین گرفتم برای خالی نبودن عریضه.بار و بندیلمو جم کردم. عیدیهایی که واسه خونواده ام گرفته بودم هم گذاشتم تو ساکم. از پله ها پایین اومدم و رفتم تو سالن. خانم احتشام و شروین نشسته بودن.بسته کادو پیچو از تو کیفم در آوردم و رفتم جلوی خانم احتشام ایستادم و گفنم: طراوت جون با اجازه من برم تا بعد عید.خانم احتشام با لبخند نگام کرد یکم غمگین بود. احتشام: وقتی بری جات تو خونه خیلی خالی میشه. نمک خونه امون میره. دیگه کی دلمون و شاد کنه.غصه ام گرفت دلم براش تنگ میشد. با لبخند به شروین اشاره کردم و آروم گفتم: خوب این نوه گرامتون چی کارست پس؟ این اخمو خان باید به یه دردی بخوره یا نه؟ اخلاقش خیلی بهتر شده. دیگه لال نیست مطمئنم میتونه تو نبود من از تنهایی درتون بیاره.شروین:
همچین انتظاری نداشته باش. هیچکی مثل تو نمیتونه دلقک بازی در بیاره.با اخم بهش چشم غره رفتم. ایکبیری. تا میومدم یکم حس کنم آدمه میزد تو برجکم. اه...نفله.جلوی خانم احتشام هیچی نگفتم. مثلا" من خوبم شروین بده.خانم احتشام که قیافه مظلوم منو نیشخند خبیث شروین و دید با لبخند گفت: خوب شروین جان پاشو.شروین ابروهاش رفت بالا: من پاشم؟؟؟برا چی پاشه؟ دست و پاشو بگیره بالا؟ آخ جون می خوای تنبیهش کنی؟ 4 تا کتابم بزار تو سرش تاکید کن نیوفته اگه افتاد با ترکه انار بزن به ساق پاش. آخ که چه حالی کنم من.تو افکار پلیدم غرق بودم و یه لبخند کنج لبم سبز شده بود که با حرف خانم افکارم دود شد رفت هوا.احتشام: پاشو آنید و برسون ترمینال. با این همه بار و بندیل نمی خوام با آژانس بره.شروین شونه ای بالا انداخت و گفت: نره. به راننده بگو ببردش.خانم احتشام با تحکم گفت: شروین پاشو.خدایی اونقدر جذبه تو همین دوتا کلمه اش بود که شروین که سهله فکر کنم عمو جواد سرایدارم تو خونه اش پاشد ایستاد.شروینم بلند شد و با چشم غره به من خطاب به طراوت جون گفت: چشم مامان.دوست داشتم دندونامو به شروین نشون بدم و ابرو بندازم بالا براش. اما خانم احتشام داشت نگام میکرد و نمی شد بنا براین با لبخند به احتشام گفتم: ممنون طراوت جون راضی به زحمت شروین نبودم خودم میرفتم.اه خود شیرینی و داشتی؟خانم احتشام هم با مهربونی گفت: زحمتی نیست عزیزم وظیفه اشه.ایول شروین این و میشنید خودشو دار میزد. هی من بهش میگم راننده امه ها اون قبول نمیکنه و بهش بر می خوره. ببین مادر بزرگشم قبول داره که رانندگی برای من وظیفه این پسره است.خلاصه شروین سوئیچ به دست حاظر و آماده ایستاد جلوم. طراوت جونم اشاره کرد به چمدونم. شروینم با حرص اومد جلو و همچین چمدون و از دستم کشید که دستم درد گرفت. بعدم رفت سمت بیرون از سالن. خر زورخان و باش من کشون کشون با کلی التماس و قسم چمدون و تا اینجا آوردم حالا این پسره با یه انگشت چمدونه رو بلند کرد.طراوت جون و مهری خانم و بوسیدم و کادوی جفتشون و دادم آخه برای مهری خانم هم یه روسری خوشگل خریده بودم. از بقیه هم خداحافظی کرده بودم. این دوتا هم تا جلوی در عمارت دنبالم اومدن و من دوباره بوسیدمشون و دوییدم سمت ماشین شروین و قبل از سوار شدن عنکبوتی براشون دست تکون دادم وبوس فرستادم. سوار ماشین شدم.شروین همون جور که راه میوفتاد زیر لب گفت: خود شیرین.منم اصلا" به روی مبارکم نیاورد کنه چیزی شنیدم. شروین ضبط و روشن کرد و تا رسیدن به ترمینال هیچی نگفت.به ترمینال که رسیدیم پیاده شدیم. شروین چمدون و گرفت و دنبالم راه افتاد.چه عجب این پسره باشعور شده بود و لج نکرد که بگه چمدون و خودت بیار. یا همون دم در ترمینال پیادم کنه وبره.رفتم و بلیط گرفتم. شروین تا دم اتوبوس باهام اومد و چمدون و داد دست راننده که بذاره تو جاش. دیگه باید خدا حافظی می کردیم.روبه روی هم ایستاده بودیم. تو یه لحظه تمام این دوماهی که شروین و دیده بودم با تمام اتفاقاتش اومد جلوی چشمم. روز اول نصفه لخت. جیغ کشیدنم از ترس دیدنش. دعوا هامون کل کلامون. باغ و گیتار زدن و صدای قشنگش. فیلم دیدنمون. مهمونی. گریه ام. دستمالی که بهم داد. شمال. دریا بارون رعد و برق ،بغلش. بازیمون. سگه. گلکاریمون. همه و همه اومد جلوی چشمم. درسته که زیاد کل کل میکردیم. زیاد جلوش سوتی می دادم. دعوامون زیاد بود. کلی بد و بیراه تو دلم نثارش کرده بودم و کلی نقشه واسه قتلش کشیده بودم. کلی من و ترسونده بود. تیکه هاش اذیتم می کرد اما یه جورایی همیشه بود. با اینکه نق میزد غر میزد اما همیشه همه جا بود. چشمتو می چرخوندی می دیدیش. بهش عادت کرده بودم. دیگه اونقدرام یخ و قطبی نبود. همه این فکرا یه لبخند شد و اومد رو لبم. به شروین نگاه کردم. با صورت آرومی داشت نگاهم می کرد.دیگه اونقدرا غد و اخمو و لجباز نبود. کاش تو سال جدید اخماش وا بشه. هر چی که باعث شده اینقده یخ بشه از برین بره.داشتم نگاهش می کردم که دیدم شروین یه دستش و از تو جیب شلوارش در آورد و گرفت سمت من.شروین: خداحافظ. سال خوبی داشته باشی.به دستش نگاه کردم. یه جورایی مثل دست دوستی بود که به طرفم دراز شد. مثل اون شب که قول دادیم جلوی خانم احتشام مراعات کنیم که تنبیه نشیم و انصافا خیلی کل کل کردنا و حرص دادنا و حرص خوردنامون کمتر شد.دستمو تو دستش گذاشتم و به صورتش نگاه کردم. چشماش می خندید. باورم نمی شد. لبهاشم به خنده باز شد. چه لبخند ملیح و آرام بخشی بود. بهم روحیه می داد. نمی دونم انگار وقتی این آدم سرد و بی تفاوت و بد اخم می خندید دنیا هم می خندید و مشکلات تموم میشدن.
وقتی این آدم می تونست یه همچین لبخندی بزنه چرا بقیه نتونن. بی اختیار یه لبخند اومد تو صورتم.من: امیدوارم سالی پر از شادی و موفقیت داشته باشی و به هر چی می خوای برسی.آروم تر گفتم: امیدوارم امسال بتونی بیشتر بخندی.لبخندش عمیقتر شد. دستمو یه فشار داد.یه دفعه یاد کتابی که براش خریده بودم افتادم. سریع دستمو از تو دستش کشیدم بیرون.از حرکتم تعجب کرد. تعجبش بیشتر شد وقتی که یه بسته کادو پیچ از تو کیفم درآوردم و گرفتم سمتش.من: عیدت مبارک. اینم عیدیته.از زور تعجب و بهت زبونش بند اومده بود. دستش و دراز کرد سمت بسته.کمک راننده داد زد. مسافرا سوار شن. باید می رفتم. بسته رو تو دستش فرو کردم و با یه خداحافظی سریع دوییدم سمت اتوبوس. سوار شدم و رفتم رو صندلیم که کنار پنجره بود نشستم. از پنجره به شروین که هنوز تو بهت بود نگاه کردم. با لبخند براش دست تکون دادم.تو همون حالت دستش و بالا آورد و همون جا نگه داشت. ماشین راه افتاد و من چشمام و بستم. اتوبوس که وایساد از شوق دیدن مامانم زودی پریدم پایین. چشمام و بستم و چندتا نفس عمیق کشیدم. ای قربون شمال خودمون برم که انقده خوبه. چه هوایی. یکی از پشت سرم گفت خانم نمی خواید حرکت کنید؟تازه به خودم اومدم دیدم جلوی پله ای اتوبوس وایسادم واسه خودم دارم هی نفس می کشم، هی نفس میکشم ملت بدبختم پشت سرم ایستادن و منتظر که من برم کنار تا بتونن از اتوبوس پیاده شن. سریع خودمو کشیدم کنار و رفتم چمدونم و گرفتم و به یکی از این راننده ها که ایستاده بود و هی میگفت دربست .... دربست گفتم: آقا دربست. سوار شدم و آدرس دادم.نمی خواستم به چیزای بد فکر کنم. چیزایی که طبق یه قرارداد نا نوشته هیچکی در موردشون حرف نمی زد. انگاری نگفتنش باعث از بین رفتنش میشد و گفتنش اونا رو به حقیقت تبدیل می کرد.تمرکزم و روی تعطیلی و دلتنگیم واسه خانواده ام و مخصوصا" عسل کوچولوی عزیز دل خاله گذاشتم وهمه فکرای ناجورو فرستادم اون پشت مشتای ذهنم که بهشون دسترسی نداشته باشم. به خونه رسیدم. کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم بماند که یارو فکر کرد دانشجوام و غریبم می خواست بیشتر ازم پول بگیره. یه چشم غره به یارو رفته امو با زبون محلیمون گفتم: عمو اینجه مِه شهره تِه خوانی مِجه ویشتر بیری؟( عمو اینجا شهر منه تو می خوای از من بیشتر بگیری؟)یارو یه نگاهی بهم کرد و نیشش باز شد. پول و حساب کردم.این چرا همچین می خندید؟ وای نکنه باز کلمه ها رو اشتباه تلفظ کردم. بیخی بابا مهم این بود که زیاد ازم پول نگیره که نگرفت.حوصله کرم کشی نداشتم. رفتم زنگ زدم و طبق معمول آیفون خراب بود و بدون اینکه بپرسن کیه در و باز کردن.چمدون کشون رفتم تو خونه و تا مامانم و جلوی در سالن دیدم یه جیغی کشیدم و دوییدم بغلش کردم. جاتون خالی مامان بس که دلش برام تنگ شده بود کلی تحویلم گرفت. رفتیم تو خونه و یه راست رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم و برگشتم پیش مامان و شروع کردیم به حرف زدن. **** اصولا" از عید زیاد خوشم نمیاد یه جورایی مثل خال خاله بازیه. هی یه عده آدم از سر کوچه شروع میکنن تک تک خونه فامیلا میرن. یعنی مال ما که این جوریه. مثلا" یه روز همه دایی ها و خاله ها با هم میان خونمون روز بعدش فامیلای بابا باهم. فرداش کل این جمعیت می ریم خونه یه دایی یا عمو. بچه که بودم به خاطر عیدی گرفتن ذوق مهمونی و داشتم اما حالا....ترجیح می دادم تو خونه تو اتاقم بشینم و با کامپیوترم ور برم تا این مهمونیا. حوصله حرفای خاله زنگی این خاله خانباجی ها رو نداشتم. تا چشمشون به یه دختر می افته میگن: اِه آنید جون تو هنوز شوهر نکردی؟ یکم دیگه بگذره باید ترشی بندازیمت. وای که من از این دری وریا بدم میومد. یکی نیست بهشون بگه آخه شما فضولید؟ شاید یکی نخواد وبال داشته باشه. شاید یکی تنهایی بیشتر خوشحال باشه. دوست نداشتم کاری و انجام بدم که اذیتم میکنه. راحتی خودمو به راضی بودن بقیه ترجیه می دادم. راحتتر بودم کارهامو منطقی انجام بدم اما منطق خودم نه این بزرگترها که همه منطقشون تو سنت و یه سری افکار قدیمی مونده بود.تو عیدم فقط یه بار رفتم خونه مادر بزرگام و بیشترین سعیمو کردم که تو خونه بمونم. هر چند مجبوری چند بار رفتم خونه دایی و خاله و عمو اینا در هر حال احترام یه چیزی بود راحتی یه چیز دیگه. دلمم نمی خواست به خاطر راحتیم به بقیه بی احترامی کنم.تو عید یه دل سیر با عسل کوچولو بازی کردم. انقدر بهم وابسته شده بود که انی آنی از دهنش نمیوفتاد. داداشمم فقط سه روز اول عید خونه بود و بقیه اش با دوستاش رفتن مسافرت. اینم از داداش کوچولوی ما.تقریبا" یه روز در میون به خانم احتشام زنگ می زدم. نگرانش بودم. یه روز که زنگ زده بودم مهری خانم گوشی و برداشت. صدای سر و صدا از تو خونه میومد.من: مهری خانم خونه چقدر شلوغه. کسی اونجاست؟مهری: خانم احتشام مهمون دارن.دهنم از تعجب باز مونده بود تو این چند ماهی که اونجا بودم یک بارم مهمون نیومده بود براشون. غیر همون مهمونی که گرفته بودن و مهام دیگه کسی اونجا نیومده بود. با اینکه حدس می زدم ممکنه تو عید مهمون بیاد براشون اما واقعا" فکر نمی کردم کسی بیاد.من: مهمون؟؟؟؟؟ کی هست؟؟؟مهری خانم صداش و پایین آورد و گفت: یه چند تا از اون تاجرای تو مهمونی اومدن. یکی دوتا دخترم دارن که مدام دور و بر آقا شروینن. اه انقدم بد ترکیبن اینا با اون لباسایی که می پوشن. همه جونشون و انداختن بیرون. همش از دست و گردن آقا شروین آویزونن. وای که دوره آخرو زمون شده. دخترم دخترای زمان ما یه حجب و حیایی شخصیتی چیزی کم کم لباس پوشیدن و بلد بودن.اِه پس سرشون گرمه. این مهری خانم چه حرصی می خورد. خنده ام گرفته بود.من: مهری خانم حالا چرا انقدر حرص می خورید. خوبه که خانم مهمون دارن لااقل خیالم راحته که تو این عیدیه تنها نمیمونن.مهری: نه خانم خیالتون که حسابی راحت باشه. هی این میره اون یکی میاد انگار هر کی تو شهر دختر چپرچلاق و کور و کچل داره جمع شدن اینجا. یکی هم از یکی دیگه بدتر. همشم از این لباس نصفه ها میپوشن. یکیشونم هست که هر روز اینجا ولوئه. همشم چسبیده به آقا. جاتون خالی که ببینید اینا رو.با خنده و شوخی با مهری خانم حرف زدم. حرص خوردنش جالب بود برام. چون خانم احتشام مهمون داشت گفتم صداش نکنه.تلفن و که گذاشتم رفتم تو فکر.خوبه که خونه شلوغه و خانم تنها نیست. پس شروینم سرش شلوغه. انگاری نقشه خانم احتشام گرفت. اگه اینا هی دختراشون و بیارن جلوی شروین و مانور بدن خوب شاید چشمش یکی از این به قول مهری خانم چپرچلاقا رو گرفت و شرش کم شد. یه جوری شدم. اینکه شروین نباشه حرصم بده خوبه ها. اینکه خونه دوباره مثل قبل آروم بشه خوبه. اما یه جورایی احساس می کردم شروین که بره خونه خالی میشه. آرومه، کم حرفه، بعد قرنی که حرف میزنه همش نیش میزنه. البته تازگیا بهتر شده بود هم بیشتر حرف میزد هم نیش حرفاش کمتر شده بود. اما همین که هست تو خونه انگاری خونه پره. انگار یه جورایی زندگی هست. خانم احتشام همش میگه وقتی من اومدم تو اون خونه، خونه پر زندگی شد. اما برای من همین که شروین اومد یه جورایی انگار زندگیم عوض شد. درسته که دیگه همه چی به میل من پیش نمی رفت. مدام در حال کل کل و بحث و جدل بودم.خنده ام گرفته بود. مثل منگلا زندگی پر از کل کل و جدل و کشمکش و به زندگی آروم و راحت ترجیح می دادم. خوب دلم هیجان می خواست و یه جورایی از وقتی شروین اومده بود هیجان زندگیم بیشتر شده بود. پسره یخ قطبی مرموز.راستی این دخترا کی بودن؟ چه جوری بودن که مهری خانم کم حرف انقده از دستشون شاکی بود؟ وای دارم میمیرم از فضولی. چند روز دیگه باید صبر کنم تا برگردم؟؟؟؟شروع کردم با دست روزای باقیمونده رو شمردن. *****
نمی دونم این پسره چه مشکلی با کامل خندیدن داره. حالا خنده، خنده هم نه یه لبخندم کافیه. بابا دلت میپکه بس که خنده هاتو قورت میدیا.شروین: می دونی راننده کی بود؟نه ولی حاضرم هر چی بخوای بهت بدم تا بگی کی بود. اینا رو تو دلم گفتم که شروین نشنوه بگه دیدی گفتم میمیری از فضولی.شروین: مهام بود.من دوباره چشمام شد این هوا.من: نهههههه.شروین: آره. بعد مهمونی خیلی دلم می خواست ببینمش اما اونجوری شد و رفتیم شمال. تو مهمونیم که اصلا" نتونستم ببینمش و باهاش حرف بزنم. دوستای صمیمی باهم بودیم.خوبه صمیمی بودین و یک ماهه اومدی یه زنگم بهش نزدی. حالا خوبه اون سمت کوچه است خونه اشون.شروین: من و برد خونه اشون و تا قبل از اینکه بیام خونه اونجا بودم. خیلی خوش گذشت بعد مدتها درست و حسابی با یکی حرف زدم.پس بگو چی شده که اینقدر با من حرف زده. حرف دونش وا شده.همون جور که خمیازه میکشید تکیه اشو از دیوار برداشت و رو شو سمت در اتاقش کرد که بره تو اتاقش و همون جور گفت: این تنبیه یه حسن داشت که من دوباره دوستم و دیدم.با حرص گفتم: کوفتت بشه به خاطر تو من داشتم زجر می کشیدم و تو رفته بودی خوش گذرونی. شروین برگشت نگام کرد. بعد چند ثانیه گفت: در مورد اون حرفا... که از دخترا خوشت میاد.اخمام رفت تو هم و با حرص گفتم: خوشم نمیاد.شروین لبش کج شد و گفت: می دونم. می خواستم اون موقع سر به سرت بذارم. ولی باید یاد بگیری که کمتر حرص بخوری.من:. من حرص نخورم تو چه جوری تفریح کنی؟ حالا خوبه کتک شوخی تو خوردی نوش جونت. خوب شب بخیر.شروین هم شب بخیری گفت و رفت. اومدم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم. از عصر که اومده بودم هنوز مانتوم تنم بود. خیلی خسته تر از این بودم که بخوام به این فکر کنم که چقدر دیدن مهام، یه دوست قدیمی تونسته بود تو روحیه شروین تأثیر بزاره. اینکه شروین از اون سردی در اومده بود و علاوه بر خودش برای دیگرانم وقت می ذاشت و اینکه امروز سعی کرده بود خانم احتشام و بخندونه. اصلا به اینکه یخ این پسره قطبی کم کم داشت آب می شد فکر نکردم. فقط چشمام و رو هم گذاشتم و خوابیدم.طبق معمول صبح دیر از خواب بیدار شدم. با سرعت نور حاضر شدم. کیف و مقنعه امم گرفتم تو دستم و از پله ها سرازیر شدم. همون جور که می دوییدم با صدای بلند به مهری خانم گفتم: مهری خانم من دیرم شده دارم میرم.مقنعه امو توی راه تا رسیدن به در سرم کردم. خودمو از خونه پرت کردم بیرون. وای که چقدر من از این کوچه طولانی تو روزایی که دیرم میشه متنفرم. سرعتم و بیشتر کردم و تو کوچه دوییدم تا زودتر برسم به سر کوچه و ماشین بگیرم. خدا خدا می کردم زود ماشین گیرم بیاد. می دوییدم و یه دستم هم به مقنعه ام بود که بالاشو که چین خورده بود صاف کنم. زیکزاک می دوییدم و هی کج می شدم سمت چپ و سمت راست. زیر لبی هم با خودم غر می زدم که دیگه شبا زود می خوابم و دیگه غلط کنم بیدار بمونم. تقریبا" اینا حرفایی بود که هر روز صبح به خودم می گفتم و تا شبم یادم می رفت.با خودم درگیر بودم که صدای بوق یه ماشینی قلبمو وایسوند. من که داشتم می دوییدم یهو استپ شدم و با دهن باز از سکته به چپ و راستم نگاه کردم. اما خبری از ماشینی که بوق زد نبود. با صدای بوق دوم. همچین برگشتم پشتمو نگاه کردم که بدنم 180 درجه چرخید و یه لحظه سر گیجه گرفتم و چشمم تار شد.تاری چشمم که رفع شد به راننده ماشین نگاه کردم. بی شخصیت من و سکته داده و حالا نیشش و باز کرده برام. زیر لبی هر چی فحش بلد بودم نثارش کردم. برای تأکید بیشتر به دماغم چین دادم و چشمامم ریز کردم و با حرکات لب و دهن وو سرم بهش فحش می دادم. همون جوری که دنبال کلمات سنگین تری و بدتری برای روح راننده می گشتم دیدم کج شد و در و باز کرده و داره پیاده میشه.یا جد سادات فهمید دارم فحش می دم پیاده شد بزنتم. اینجا دیگه جای من نیست.کوله امو رو کولم انداختم بالاتر و دور زدم که در برم که اسمم و شنیدم.واه این کیه که من و صدا می کنه؟با شک برگشتم به راننده نگاه کردم. این با من بود؟ این اسم منو گفت؟با تعجب انگشت اشارمو به طرف خودم گرفتم و نا مطمئن گفتم: با من بودین؟پسره یه لبخند زد و اومد جلو منم یه قدم رفتم عقب که نیش یارو بازتر شد.
-: سلام آنید خانم خوبید؟ مشتاق دیدار.من و میبینی، فک رو زمین.دوباره گیج گفتم: من؟پسره که فهمید من گیج شدم با لبخند دست برد سمت عینک آفتابیش و برش داشت.ای خدا نکشدت پسر. خوب اون عینک قابلمه ای گنده چیه کل صورتتو کرفته و فقط نوک دماغت و لبو چونه ات پیداست.صاف وایسادم.من: سلام آقای مشتق.نیش پسره عریض شد.- شقاوت هستم.وای دوباره سوتی دادم. یه تک صرفه ای کردم و گفتم: بله بله آقای شقاوت حال شما؟ خوب هستید؟شقاوت: به لطف شما. جایی تشریف می بردید.بی اختیار یه وای گفتم .من: بله داشتم می رفتم دانشگاه خواب موندم و دیرم شده.شقاوت: اجازه بدید برسونمتون.من: نه ممنون باید برم کرج. شقاوت: خوب بیاید سوار شید تا یه مسیری می رسونمتون.من از خدا خواسته. دیرم شده بود و اعصاب دوییدن و معطل تاکسی شدن و نداشتم.بی رودر وایسی گفتم: حالا که اصرار می کنید باشه.حالا پسره اصلا" اصرار نکردا یه تعارف زد. شقاوت لبخندش عریض شد.سوار ماشین شدیم و راه افتاد.شقاوت: فکر کنم خیلی عجله داشتین.اخمام رفت تو هم و تهاجمی برگشتم گفتم: اگه کار دارید من پیاده میشم.پسره هم سریع گفت: نه به خاطر خودم نمیگم از قیافه تون پیداست عجله داشتید.من: از کجای قیافه ام پیداست؟؟؟پسره با یه لبخند گفت: آخه مقنعه اتون کجه.من: هان؟؟؟؟؟؟سریع آفتابگیر ماشین و دادم پایین و خودمو تو آینه اش نگاه کردم. خاکم به سرم. چونه مقنعه ام بود بغل گوشم. سریع مقنعه امو صاف کردم و گفتم: بله خیلی عجله داشتم.برای کم کردن صحبت اضافه و ضایع شدن مجدد رومو کردم سمت پنجره و بیرون و نگاه کردم.فقط یه دفعه این پسره پرسید با چی میرید دانشگاه که منم گفتم دم مترو پیاده ام کنید ممنون میشم.دم مترو نگه داشت. برگشتم نگاهش کردم که ازش تشکر کنم اما هر چی فکر کردم فامیلیش یادم نیومد. ای وای چه کم حافظه شده بودم من. این الان گفت فامیلیشو . وا چی بود؟ اسمش یادمه ها میم داشت اولش. چی بود؟ مه... مها... آهان یادم افتاد.حالا این پسره تمام مدتی که من خود درگیری داشتم با یه لبخند ملیح منتظر داشت نگام می کرد.من: دستتون درد نکنه. زحمت کشیدید آقا مهاد.نیش پسره تا بناگوش باز شد. اه چه لوسه همش این فکش شله وا میره.پسره: مهام هستم.ابروهام رفت بالا و یه لبخند دندون نمای یک ثانیه ای نشونش دادم. وای که بازم خیط شده بودم. نیشم و سریع بسته ام. من: ببخشید آقا مهام. انداختمتون تو زحمت. خیلی محبت کردید که من و رسوندید. بازم تشکر.مهام: خواهش می کنم. باعث افتخارمه در جوار شما بودن.یه لبخند زدم و یه خداحافظی کردم و برگشتم دستگیره رو گرفتم که یه چیزی یادم اومد.دوباره برگشتم نگاهش کردم و گفتم: چیزه... فکر کنم شروین دیشب پیش شما بود.دوباره با یه لبخند گفت: بله دیشب دیدم بیرون خونه ایستاده. خیلی از دیدنش خوشحال شدم.
بعد مدتها یادی از گذشته ها کردیم.من: بله ممنونم. راستش می خواستم اگه میشه بیشتر با شروین رفت و آمد کنید البته بعد دیشب فکر کنم رابطه اتون و دوباره شروع کنید. اما اگه میشه بیشتر باهاش بگردید و سعی کنید از خونه ببریدش بیرون. واقعیت اینه که شما و دیدار دیشبتون تو روحیه شروین خیلی تأثیر داشته. بعد مدتها آروم شده بود و می خندید. کاری که من شاید یک یا دوبار دیده باشم انجام میده. اون واقعا" اینجا تنهاست و بودن یه دوست قدیمی و نزدیک خیلی بهش کمک میکنه. خانم احتشام هم نگران شروینه چون از خونه بیرون نمیره. اگه با شما بگرده فکر کنم خیال خانم احتشام هم از بابت تنهایی و گوشه گیری شروین راحت بشه.مهام با یه لبخند گفت: خیالتون راحت باشه. شروینم اگه بخواد من دیگه ولش نمیکنم. دیشب خیلی بهم خوش گذشت. درسته که من کم دوست ندارم اما شروین یه چیزه دیگه است. نگران نباشید.من: بازم ممنون از لطفتون هم به خاطر خودم هم شروین.مهام: خواهش می کنم.من: با اجازه تون.مهام: خدا به همراهتون.از ماشین پیاده شدم و دوباره یادم افتاد که دیر کردم و دوییدم. از صبح یکسره کلاس داشتم. دارم می میرم از خستگی. اون از صبح بیدار شدنم اینم از کلاسام که یه سره و پشت همه. یه ماه دیگه عیده و این استادا می خوان نفسمون و ببرن. که چی؟ که اینکه یه 14 -15 روز بیکار می شیم و از شرشون خلاص. به جبران اون موقع از الان 2 ساعت کامل کلاس و نگه می دارن. اونقدر پشت هم کلاس داشتم که کمرم درد گرفته. ناهارمو تند و تند وهول هولکی خوردم اصلا" نفهمیدم چه جوری خورده بودمش.ساعت 7 بود از خستگی داشتم می مردم. نه فقط من که همه مون رو به موت بودیم. دیگه جونی برامون نمونده بود که بخوایم غرغر کنیم دلمون باز بشه.در سکوت کامل از دانشگاه اومدیم بیرون. مهسا نبود. بعد کلاس ستوده اومد پیشش و گفت اگه اجازه بده تا خوابگاه برسونتش. مهسا نگو لبو بگو یه لبخنده ستوده کش زد که پسره رفت تو هپروت و با کلی صدا کردن به خودش اومد.ماهام سر خر و کج کردیم و مزاحم ویس و رامین نشدیم. تنها کسی که جون داشت درسا بود که ناهار مثل فیل خورده بود. همشم غر می زد که ای بابا یه خر کچلم نیومد عاشق ما بشه ما رو سرگرم کنه. حالا عین خاک بر سرا باید بریم بچپیم تو خوابگاه و به هم نگاه کنیم و روز از نو و روزی از نو.واسه خودم دستامو تو جیب مانتوم کرده برودم و خمیازه میکشیدم. دم دانشگاه از بچه ها خداحافظی کردم و سلانه سلانه رفتم سمت خیابون که ماشین بگیرم.کنار خیابون وایسادم و برای بار 1000 روم خمیازه بلند بالایی کشیدم که لذت خمیازه کشیدنم با صدای بوق یه ماشین مزاحم از بین رفت. خمیازه ام نصفه موند و دهنم بسته شد. با تعجب به ماشین شاسی بلندی که جلوم ایستاده بود نگاه می کردم. گیج تر از این بودم که بخوام بفهمم ماشینه کیه. شیشه ماشین پایین اومد و من تونستم راننده رو ببینم.شروین: نمی خوای سوار بشی؟تازه یادم افتاده که قرار بود شروین عصرا بیاد دنبالم. در ماشین و باز کردم و سوار شدم. خودمو انداختم رو صندلی و دست به سینه چشمام و بستم. چرا ماشین راه نمیوفتاد؟ یه چشمم و باز کردم و یه نگاه به شروین انداختم. یه دستش به فرمون بود وبا اخم داشت بهم نگاه می کرد.من: چرا راه نمیوفتی؟شروین: من راننده خصوصیت نیستم. قبلا" ادبت بیشتر بود. فکر کنم یه چیزایی یادت رفته.اونقدر خسته بودم و خوابم میومد که حوصله حرص خوردنم نداشتم. با چشمای خمار گفتم: سلام. مرسی اومدی. خدا خیرت بده. یک در دنیا صد در آخرت نصیبت کنه. خدا یه دختر خوب و خوشگل و باهوش قسمتت کنه شاید اخلاقت یکم بهتر بشه و دست از این خشکی و کنایه هات برداری. شروین با چشمای گرد شده داشت نگام می کرد.بی حال گفتم: چیه ؟ چیزه دیگه ای هم می خوای برات از خدا بگیرم؟دیدیم حرف نمیزنه.
دست به سینه خودمو رو صندلی جابه جا کردم که راحتتر باشم و چشمام و بستم و همون جوری گفتم: خوب اگه چیز دیگه ای نیست راه بیوفت که دارم از خستگی نصف میشم. چشمام رو هم بود و دیگه چیزی نفهمیدم. با تکونای یکی چشمام و باز کردم. شروین با صورت بی تفاوتش داشت بهم نگاه می کرد.شروین: رسیدیم می تونی پیاده بشی.کش و قوسی به بدنم دادم و خمیازه ای کشیدم. سر حال تر شده بودم. خوابی که رفته بودم یکم انرژی بهم بر گردونده بود.به شروین که داشت به حرکاتم نگاه می کرد لبخند زدم. متعجب از لبخندم بهم نگاه می کرد.من: خیلی خیلی ممنون که اومدی دنبالم. خیلی خسته بودم نمی دونستم چه جوری تا خونه بیام. خدا تو رو رسوند.با همون لبخند و انرژی از ماشین پیاده شدم و شروین و تو بهت و تعجب ول کردم.با سرو صدا وارد خونه شدم و یه راست رفتم سراغ طراوت جون. **** شام و خورده بودیم و همه مون کنار شومینه جای همیشگیمون نشسته بودیم و من داشتم با آب و تاب برای طراوت جون از دانشگاه و استادا و مهسا و ستوده تعریف می کردم. طراوت جون خیلی خوشش میومد و با اشتیاق گوش می کرد و وسطاش یه چیزایی می پروند و کلی هم می خندید. شروینم زیر زیرکی نگاه می کرد اما تغییری تو صورتش ایجاد نمی شد.بس که حرف زده بودم گلوم خشک شده بود. فنجون چایی که مهری خانم برامون آورده بود و گرفتم و به لبم نزدیک کردم. شروین و طراوت جونم فنجون به دست قصد خوردن چایی و داشتن. تو فکر رفته بودم. یه دفعه با یاد موضوعی که می خواستم به طراوت جون بگم با صدای بلند و هیجان زده گفتم:
راستییییییییییییییی............ .........اونقدر صدام تو اون سکوت سالن بلند و وحشتناک شده بود که طراوت جون و یه متر از جاش پروند و فنجون و سریع سر جاش گذاشت. شروینم که فنجون نزدیک لبش بود از صدام هول شد و چاییش نصفش ریخت رو شلوارش و نصفشم پرید تو گلوش.با سرفه بلند شد ایستاد و شروع کرد به تکون دادن شلوارش و همون جور با چشم غره های گاوی بهم نگاه کرد. خداییش چشم غره هاش ترسناک بود ولی چون جلو طراوت جون کاری نمی تونست انجام بده خیالم راحت بود. با لبخند دهن گشادی رومو برگردوند. من: راستی طراوت جون یه چیزی یادم اومد.طراوت: کاملا" متوجه شدم. با دادی که تو زدی مش جوادم از کنار در باغ فهمید یه چی یادت اومده. حالا چیه؟من: طراوت جون چند روزه بد جوری رفتم تو نخ باغتون.طراوت جون یه ابروش و برد بالا و مشکوک گفت: منظورت چیه؟ نکنه باز دسته گلی به آب دادی؟ من دیگه حوصله شکایتای مش جعفر و ندارم. همون 10-15 باری که رفتی تو کاراش فضولی کردی کافی بود. هر بار قد یک ساعت داشت شکایتتو می کرد.با دلخوری گفتم: من کی خرابکاری کردم؟ جز اون بار که پر چینا رو کچل کردم کاره دیگه ای که نکردم مش جعفر هی شلوغش میکنه. اون که اصلا" به حرف من گوش نمیکنه هر چی بهش میگم این کودا رو فله ای نریز پای این درختای بدبخت. این آفت کشها رو مثل بارون خالی نکن رو سرشون گوش نمیده که.احتشام: خوب چی کارش داری؟ از زمانی که یادمه اون مسئول این باغ و درختهاش بوده و انصافا" خوبم کارش و بلده.من: می دونم همیشه دونستن چیزا به درد آدم نمی خوره یه وقتایی هم تجربه خیلی مهمه. خوب بگذریم می خواستم یه پیشنهاد بدم.احتشام: چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟من: راستش هر چی به باغ نگاه می کنم جز سبزی چیزی نمی بینم. همه جا چمن و درخته.شروین با تمسخر گفت: خوب باغه دیگه انتظار داشتی سفیدی توش ببینی؟یه چشم غره بهش رفتم و هیچی نگفتم. آخه هنوز ایستاده بود و شلوارش و باد می داد.من: می دونم باغه اما همش سبز و قهوه ایه. دقت کردم دیدم شما جلوی عمارت اصلا" گلکاری نکردین.شروین با همون لحن گفت: خوب که چی ؟ برای اینکه باغ پشت عمارت به اندازه کافی درخت و گل داره.من هنوز پشت عمارت و ندیده بودم با اینکه خیلی وقت بود نقشه می کشیدم برم پشت عمارت اما هر بار این مش جعفر مچم و می گرفت و به خیال اینکه می خوام تو کاراش فضولی کنم نمی ذاشت برم. چند وقتی هم بود که اصلا بی خیالش بودم. یعنی با اومدن شروین کلا" درگیر اون و یخیش و مشکلاتش شده بودم که باغ و باغکاری از یادم رفته بود. اما که چی من الکی با این همه بدبختی نیومده بودم اینجا اونم با کلی پنهون کاری و چاخان کردن به مامان اینا که بشینم و فقط از دور باغ و مش جعفر و ببینم و هیچ کاری نکنم. درسته که با نگاه کردن به کارای مش جعفر خیلی چیزای تجربی یاد گرفته بودم اما خودم هم باید یه حرکتی می کردم.رو به شروین کردم و گفتم: خوب که چی حالا چون پشت عمارت قشنگه و گل داره این جلوش نباید یه دونه گلم داشته باشه؟برگشتم سمت طراوت جون و گفتم: طراوت جون اگه اجازه بدید من این جلوی عمارت و یکم گل کاری کنم. یکی دو هفته بیشتر تا عید نمونده حتما" کلی آدم برای دیدنتون میان و می رن. از همکارا و مدیرا و زیر دستاتون گرفته تا فامیلهای دور و نزدیک. نمی خواید یکمی رنگ به باغتون بدید؟طراوت جون یکمی فکر کرد و گفت: فکر بدیم نیست به مش ...من: نه نه لازم نیست به مش جعفر چیزی بگید من خودم همه کارها رو می کنم.شروین با پوز خند: نه که تنهایی هم می تونی.احتشام: شروین راست میگه تنهایی سخته شروین هم کمکت میکنه.شروین با اعتراض:
مامان طراوت من چی کاره ام به من چه؟خانم احتشام با اخم گفت: همین دیگه هیچ کاره ای. خوشم نمیاد مثل روح سرگردون مدام تو خونه این ور و اون ور میری. مرد که نباید اینقدر بیکار باشه. همین که گفتم تو هم به آنید کمک می کنی. از فردا هم هرجا خواست بره باهاش میری و تو خرید گل و اینا کمکش می کنی.شروین با اخم و دندونای بهم فشرده گفت: چشم.منم با اینکه خوشم نمیومد با شروین جایی برم اما حمال مفت دیگه اعتراض نداشت با ذوق پریدم و طراوت جون و ماچ کردم. و یکم بعد هم شب بخیر گفتم و رفتم بخوابم. تا پامو گزاشتم تو دانشگاه یهو یه دستی از پشت محکم خورد به کمرم که نفسمو بند آورد. برگشتم ببینم کی جرأت کرده من و بزنه که دیدم این درسای ذلیل شده است. محکم کوبوندم تو سرش که آخش در اومد.من: مگه مرض داری اون دست گرز مانندتو می کوبی به کمرم. نصف شد.درسا: بی تربیت دست خودت گرزه. حقته تا تو باشی که زیر آبی نری.چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: نه تازه می فهمم چرا کسی نمیاد تو رو بگیره. خوب عقل درست و حسابی نداری. ملتم فهمیدن. واسه همینه ترشیدی موندی رو دستت ننه ات.درسا نیم خیز شد که بزنتم که جا خالی دادم و در رفتم: کوفت و ترشیدی. صد دفعه بهت گفتم به مامان من نگو ننه.من: قیصر با اون همه ابهتش به مامانش می گفت ننه. حالا ننه تو تافته جدا بافته است.درسا: مرض و ننه. بعدن حالتو میگیرم الان وقتش نیست. زود بگو دیروز با کی رفتی خونه؟من با تعجب: یعنی چی با کی رفتی خونه؟درسا چشماش و ریز کرد و گفت: میگم این روزا مشکوکی این مهسا میگه توهمی. دیدید من راست میگم. الناز: آنید با کسی دوست شدی؟من: هان؟؟؟؟؟مریم: هانم شد جواب؟ میگه با کسی دوست شدی؟من: هان؟؟؟؟مهسا: خوب اگه کسی هست چرا پنهونش میکنی؟ ما که کاری نداریم باهاش.من دوباره با بهت بیشتر: هان؟؟؟؟درسا محکم کوبوند تو ملاجم و گفت: ببند فکتو هان هان راه انداخته. نمیفهمی چی میگیم؟ دیروززززززز..... با اون پسرههههه...... رفتی خونههههههه.....من که تازه دوزاریم افتاده بود گفتم: آهان اون و میگید؟ مگه ندیدینش که ازم می پرسید؟دست درسا رفت بالا که دوباره بزنه تو مغزم که زودتر زدم رو دستش و گفتم: دست خر کوتاه. یتیم گیر آوردی هی میزنی تو سرش؟درسا: نه کودن گیر آوردم میزنم شاید مخش جابجا بشه یه جواب درست و حسابی بده. ما که ندیدیم شازده تونو.من با تعجب: خوب اگه ندیدین پس از کجا فهمیدین با یه پسر رفتم خونه؟
درسا: گاگول جان دیروز زنگ زدم بهت بعد دانشگاه کارت داشتم. جواب ندادی. دوباره زنگ زدم که یه پسره گوشی و برداشت. فکر کردم اشتباه گرفتم. اسمتو گفتم که گفت موبایل توئه منتها تو خوابیدی نمیتونی جواب بدی.دستمو مشت کردم گذاشتم جلوی دهنم و گفتم: اِاِاِ ... مرده شور این شروین و ببرن بی اجازه موبایل من و جواب داد. حالا اگه دوست پسرم زنگ میزد صدای این نره غول و میشنید که پدرمو در میاورد.این بار مریم زد تو سرمو گفت: توهمیا. تو که دوست پسر نداری.یه چشم غره بهش رفتم و گفتم : می تونستم داشته باشم. اونوقت این نره غوا با این کارش از کفم می پروند.مهسا: حالا تو با این شروین چی کار میکردی.من بی خیال: هیچی طراوت جون تنبیه ش کرده مجبوره هر روز بیاد دنبالم. حالا راه بیوفتید تو راه براتون تعریف می کنم. **** از فرداش بعد دانشگاه با شروین رفتیم دنبال گل و چیزایی که لازم داشتم. بماند که شروین چقدر غر زد و با اون قیافه اخمو و سردش هی تیکه انداخت که تو مثلا" مهندسی؟ غیر خراب کردن گلا کار دیگه ای هم بلدی؟ بیچاره مش جعفر چی از دست تو کشیده. من می دونم جون به سرش کردی. هیم غر می زد که تو می خوای یه کاری بکنی من برای چی باید دنبال تو راه بیوفتم. مگه من بیکارم. من خودم زندگی دارم حالا باید دنبال یه جوجه بیل زن راه بیوفتم این گلخونه اون گلخونه.
آخرشم اونقد نق زد که طاقتم تموم شد و داد کشیدم سرش که: نه که شما مهندس و وکیل و وزیرید سرتون خیلی شلوغه. خوبه باز من یه نیمچه بیل زنم تو که هیچ کاره ای. مثلا" کارو زندگیت چیه که ما ندیدیم؟ تو که صبح تا شب کنج اون باغ ولویی. بعدشم من ازت نخواستم بیای مادربزرگ گرامتون فرستادتتون دنبال من. فکر میکنی خوشم میاد یه اخمو خان غرغرو دنبالم راه بیوفته و مدام خونم و تو شیشه کنه؟خودمو خالی کردم. شروینم انگار بهش برخورد چون تا یک ساعت هیچی نگفت اما انگار اونم تحملش تموم شد و دوباره شروع کرد به غر زدن. منم بیخیالی طی کردم. بذار هرچی دلش می خواد ور بزنه کو کسی که گوش کنه.داشتم به این نتیجه می رسیدم که وقتی یخ و خشک وکم حرف بود بیشتر ازش خوشم میومد بهتر از این آدم اخموی غرغرو بود.چون نزدیک عید بود چندین جعبه گل بنفشه خریدم که به باغ یه صفایی بدم. چون عمرشون کم بود برای جایگزین کردنشون انواع و اقسام گلارو خریدم. گل سرخ و سفید و صورتی و هر رنگی که بگید سفارش دادم حتی چند مدل کاکتوسم خریدم که باعث شد شروین با پوزخند بهم بگه تو گل خریدنم سلیقه نداری. آخ که چقدر اون لحظه دلم می خواست این سانسوریا( گل زبان مادر شوهر- یه نوع کاکتوس) هرو بکنم تو چشمش و این کاکتوس تیغ تیغی قلمبه هرو هم بکنم تو حلقش اما خوب هم قدش بلند بود به چشم و دهنش نمی رسیدم هم واسه رانندگی بهش احتیاج داشتم. گلامو سفارش دادم و قرار شد واسه آخر هفته برام بیارن دم باغ. کلی هیجان داشتم. بالاخره پنج شنبه رسید و من برخلاف روزای دیگه صبح ساعت 7 بیدار بودم. بس که ذوق گلهامو داشتم. قرار بود ساعت 9 گلها رو بیارن.
وقتی سر میز صبحانه نشستم چشمای خانم احتشام بس که گشاد شده بود داشت از کاسه اش میومد بیرون. با تعجب رو به من کرد و گفت: چه خبره که تو امروز زود بیدار شدی؟همون جور که کره رو رو نون میمالیدم با ذوق گفتم: امروز قراره گلهامو بیارن. منم از هیجان نتونستم درست بخوابم. خانم احتشام با لبخند گفت: اگه می دونستم واسه باغبونی انقده ذوق میکنی زود تر این کار و می کردم.من: معلومه که ذوق میکنم. سه ساله دارم درسش و می خونم حالا می تونم از نزدیکی هر چی یاد گرفتم و انجام بدم. مشغول حرف زدن بودیم که شروین دست تو جیب وارد سالن شد. تا چشمش به من افتاد با تعجب ابروهاش و بالا برد و با پوزخند گفت: ساعت خوابت بهم خورده که انقدر زود بیدار شدی؟با حرص دور از چشم خانم احتشام براش شکلک در آوردم که جوابم چشم غره شروین بود.سعی کردم با خونسرد ترین صدام حرف بزنم: حالا خوبه من حداقل روزا بیدارم. بهتر از تو ام که مثل جغد شبها بیداری ومثل موش کور چپیدی تو خونه.همچین اخم و چشم غره ای بهم رفت که فهمیدم آتیش گرفته. کلی دعا به جون خانم احتشام کردم که اینجاست و این شروین نمی تونه جلوش اذیتم کنه وگرنه بد حالمو می گرفت.احتشام: ببینم آنید به مش جعفر گفتی کمکت کنه؟سریع گفتم: نههههههه. اصلا نمی خوام مش جعفر کمک کنه. اینا گلهای خودمه و می خوام هر جور خودم دوست دارم بکارم و مراقبشون باشم. اگه مش جعفر و خبر کنم می خواد همه کارها رو خودش انجام بده و نمیذاره من کاری بکنم.احتشام: پس شروین بهت کمک میکنه. تنهایی که نمی تونی.با بهت برگشتم اول به خانم احتشام و بعد به شروین نگاه کردم. از طرفی برام خوب بود چون زورم به بلند کردن جعبه ها نمی رسید و شروینم با اون بر و بازو مفید بود. از طرفی هم مونده بودم ببینم عکس العمل شروین چیه.
شروینم سریع اعتراض کرد: مامان طراوت کارای باغبونی به من چه؟ من خودم کار دارم.خانم احتشام چشماش و ریز کرد و مشکوک پرسید: والله من که تا حالا کار و برنامه ای از تو ندیدم. حالا بگو ببینم برنامه ات چیه که نمی تونی کمک آنید باشی؟ شروین با حرص به من نگاه کرد و گفت: قراره عصری با مهام بریم بیرو...خان احتشام هم انگار مچ بگیره سریع پرید وسط حرف شروین و گفت: آهان... گفتی عصری. پس از صبح بیکاری. تا بعد از ظهر به آنید کمک کن بعد برو هر کار دوست داری انجام بده.شروین دهن باز کرد که اعتراض بکنه اما پشیمون شد و دهنش و بست و با اخم مشغول خوردن صبحانه اش شد.خوشحال بودم که طراوت جون از پس شروین بر میاد و بد حالش و میگیره.سر ساعت گلهای قشنگمو آوردن اونقدر خوشحال بودم که همش نیشم باز بود. انقده به خودم فشار آوردم که نپرم بالا پایین که تمام بدنم درد می کرد.جعبه ها رو که خالی کردن رفتن.منم سریع رفتم دستکش و بیلچه ای که خریده بودم آوردم. محض احتیاط دوتا گرفته بودم. یه جفت دستکش و بیلچه رو به طرف شروین گرفتم و گفتم: بیا اینا رو دستت کن.ایستاده بود و دستهاش و تو جیب شلوارش گذاشته بود. با اخم یه نگاه به دستکش و یه نگاه به من کرد و خشک گفت: راستی راستی باورت شد که می خوام کمکت کنم؟ مگه من باغبونم؟ جلوی مامان هیچی نگفتم که پیله نکنه. نه خانم بیلزن من اینجا وا میستم نظارت میکنم فقط همین.چیش.... یه نظارتی نشونت بدم که حال کنی. شاید تو چاخانی قبول کردی اما من راستکی ازت کار می کشم.دستکشهای شروین و گذاشتم تو جیب پشت شلوارم.می خواستم دور تا دور ورودی باغ یعنی دو طرف جاده باغ و گلای بنفشه بکارم هر یک مترم گل سرخ که بعدن زیاد میشن و جای گلهای بنفشه رو می گرفتن.جعبه ها سنگین بود به زور می تونستم بلندشون کنم. برگشتم به شروین که مثل مجسمه نگام میکرد زل زدم. شروین: چیه نگاه میکنی؟
من: بیا کمکم نمی تونم بلندشون کنم.شروین: به من چه؟اخم کردم: یعنی چی به من چه این هیکل باید یه استفاده ای داشته باشه یا نه. پس چرا انقدر خرجش می کنی؟شروین با پوزخند بهم نگاه کرد و گفت: تو نگران اونش نباش به وقتش خیلی استفاده های مفیدی ازش میکنم.پسره انتر بی تربیت.چشمم خورد به در ورودی عمارت طراوت جون اومده بود بیرون و می خواست رو تراس بشینه و به کارمون نگاه کنه. قند تو دلم آب کردن. با یه لبخند پت و پهنی دستمو بلند کردم و با صدای بلندی گفتم: طراوت جون اومدین کارمونو ببینین؟احتشام: آره اومدم ببینم می خوای چه بلایی سر باغم بیاری.بعدم بلند خندید. با لبخند خبیثی برگشتم به شروین نگاه کردم و گفتم هنوزم نمی خوای کمک کنی؟؟؟؟؟؟؟می دیدم فکش از حرص تکون میخوره. ذوق مرگ شدم. با حرص اومد و یه جعبه رو بلند کرد و گفت: کجا ببرم.از قصد دستمو زدم به کمرمو به باغ نگاه کردم یعنی دارم فکر می کنم. حالا دقیقا" می دونستم کجا باید ببره ها فقط می خواستم حرصش بدم. موفقم شدم. چشماش و بسته بود تا من و نبینه و کمتر حرص بخوره. بعد چند دقیقه اشاره کردم که ببره نزدیک ورودی باغ. خودمم بیلچه به دست دنبالش راه افتادم.تقریبا" یک جعبه از بنفشه ها رو کاشته بودم که صدای مش جعفر و شنیدم که بهم نزدیک میشد.
مش جعفر: اِاِاِ ... خانم چی کار میکنید؟ چرا صدام نکردین؟ این گلها از کجا اومد؟ خانم احتشام بهم چیزی نگفته بودن. وای دست تنها دارین چی کار میکنید؟ بذارید من اومدم دیگه خودتون و خسته نکنید.وای این چی میگفت؟ اومدم چیه؟ نه نیا کی گفت بیای؟مثل مادری که بخوان بچه هاش و ازش بگیرن سریع از جام پاشدم و ایستادم. بیلچه رو مثل شمشیر به سمت مش جعفر گرفتم.من: نه نه نه. مش جعفر فکرشم نکنید که بخواید به گلهای من دست بزنید. برید برید استراحت کنید من خودم همه کارها رو انجام میدم. اصلا" مگه شما می ذارید من به درختاتون دست بزنم که حالا می خواید به گلهای من کار داشته باشید؟مش جعفر پشت چشمی نازک کرد و زیر لب گفت: نه که اصلا" هم دست نمی زنید به درختا.احساس کردم ناراحت شد واسه اینکه از دلش در بیارم یه لبخند ملیح زدم و آرومتر گفتم: مش جعفررررررررر. شما کارتون حرف نداره اگه بخواید به گلهام برسید که من هیچی یاد نمیگیرم. بذارید خودم اینا رو درست کنم قول میدم هر وقت به مشکل برخوردم بیام ازتون بپرسم. باشه؟؟؟؟ باشه؟؟؟؟خودمو لوس کرده بودم و هی می پریدم بالا که آخرم مش جعفر از کارام خنده اش گرفت و گفت: باشه باشه دختر تو چه زبونی داری خودت به این گلها برس.خوشحال با یه لبخند برگشت و رفت. داشتم با لبخند نگاهش می کردم که شروین جعبه به دست اومد جلوم. یه ابروش بالا رفته بود و ناباور نگام میکرد.شروین: واقعا" ؟؟؟؟ جدا" داشتی واسه مش جعفر عشوه میومدی؟؟؟؟ پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: چیششششش تو فضولی؟ اگه با یه ذره لوس کردن خودم و عشوه بتونم دل این پیره مرد و بدست بیارم و بخندونمش و راضیش کنم حتما" این کارو میکنم.یه لبخند نصفه نیمه بهم زد و گفت: با این عشوه و قر اومدن دل خیلی های دیگه رو هم می تونی شاد کنی و راضیشون کنی. باید این کارو بکنی؟؟؟؟چشم غره عظیمی بهش رفتم و گفتم: خیلی بی ادبی. مش جعفر فرق داره.با دلخوری رومو برگردوندم و نشستم که دوباره گلها رو بکارم که احساس کردم یه دستی به باسنم خورد. با جیغ و بهت زده پریدم بالا و ایستادم. یه دستم بیلچه بود یه دستم به باسنم.
شروینم جلوم وایساده بود و نگام میکرد.عصبانی داد زدم.من: این چه کاریه؟ داری به چی دست می زنی؟ چرا به باسنم دست زدی؟شروین: به باسنت دست نزدم.من: یعنی می خوای بگی دروغ میگم؟ خودم حس کردم. دستت خورد به پشتم.شروین دستکشها رو بالا آورد و گفت: می خواستم اینا رو بردارم. دستام تاول زد.من: چرا به خودم نگفتی بهت می دادمشون.انگشت اشاره امو به سمتش گرفتم و با تهدید گفتم: ببین بچه جون اینجا ایرانه. نمی تونی راه بری و به باسن هر کی می خوای دست بزنی. می رن ازت شکایت میکنن پدرتو در میارن.(حالا خودم می دونستم اینا همش حرفه . اینجا کارای بدتر هم میکنن کسی پی یشو نمیگیره. فقط می خواستم بترسه.)حالا برو به کارت برس دیگه ام از این کارها نکن.شروین با بهت پوفی کرد و همون جور که بر میگشت گفت: حالا فکر کرده جنیفر لوپزِ من بخوام به پشتش دست بزنم.کاش می تونستم پاشم بیلچه رو با یه پرش تو هوا بزنم تو مغز معیوبش حیف که نن جونش نشسته بود ونگاهمون میکرد.خلاصه تا عصری کارمون طول کشید و ناگفته نماند که وقتی مهام اومد دنبال شروین و وضعیت ماها رو دید که سر تا پا گلی و خاکی شدیم بیخیال بیرون رفتن شد و با اون لباسای شیک و گرون اومد کمکمون. مهام واقعا" نعمتی بود. با وجود اون من کمتر حرص شروین و می خوردم. شروینم کمتر حرص میداد و کمتر یخچالی بود. حتی چند بار لبخند زدنشم دیدم. حتی دیدم با مهام شوخی هم میکرد. ساعت 8:30 کارمون تموم شد و چون داشتیم از خستگی و گشنگی میمردیم بدون عوض کردن لباسامون با همون سر وشکل کثیف و سیاه حمله کردیم به غذاها. بماند که طراوت جون چقدر به قیافه و غذا خوردنمون که مثل قحطی زده ها بودیم خندید. کلا" اون شب خیلی خوب بود و خیلی خوش گذشت.
بعد اون شب یه جورایی پای مهام به خونه خانم احتشام باز شد و رفت و آمدش با شروین بیشتر شد.شب که از پنجره اتاقم به باغ نگاه می کردم غرق لذت میشدم. دو طرف ورودی عمارت گلکاری بود با انواع و اقسام گلهای مختلف. دو تا دایره گنده هم به صورت گل درست کرده بودم که با فاصله های منظم دایره های کوچکتر از گل تو وسطش بودن. خیلی قشنگ شده بود. با خستگی اما یه خستگی لذت بخش پریدم تو تخت و خیلی راحت خوابیدم. دو هفته بعد عید بود و من قرار بود از 26 اسفند برم مرخصی و 14 فروردین برگردم. دلم خونه نمی خواست. ترجیح می دادم بمونم همین جا. دلم برای مامان اینا تنگ شده بود اما آرامش اینجا رو بیشتر دوست داشتم. روزها پشت هم میومدن و می رفتن. دانشگاه، خونه، طراوت جون ، بچه ها اینها چیزایی بودن که می دونستم تو مدت مرخصیم دلتنگشون میشدم. حتی دلم برای دعوا و کل انداختن و سوتی دادن جلوی شروین و خنده های طراوت جون که به من و شروین می خندید تنگ می شد. رابطه ام با شروین بهتر شده بود بهتر که نه کمتر همدیگه رو حرص می دادیم. روزها میومد دم دانشگاه دنبالم. بماند که چقدر چشمای فضول موقع سوار شدن قورباغه ای به ماشین شروین نگام میکردن اما راحتی و عشق است. اخوانم جدیدا" باهام سر سنگین شده بود. دیوانه با خودش فکر میکرد بهش خیانتی کردم نه که من دوست دخترش بودم توهم زیادی زده بود.یه روز با دخترها رفتیم برای طراوت جون چند جلد کتاب گرفتیم واسه عیدی. یه کتابم برای شروین گرفتم برای خالی نبودن عریضه.بار و بندیلمو جم کردم. عیدیهایی که واسه خونواده ام گرفته بودم هم گذاشتم تو ساکم. از پله ها پایین اومدم و رفتم تو سالن. خانم احتشام و شروین نشسته بودن.بسته کادو پیچو از تو کیفم در آوردم و رفتم جلوی خانم احتشام ایستادم و گفنم: طراوت جون با اجازه من برم تا بعد عید.خانم احتشام با لبخند نگام کرد یکم غمگین بود. احتشام: وقتی بری جات تو خونه خیلی خالی میشه. نمک خونه امون میره. دیگه کی دلمون و شاد کنه.غصه ام گرفت دلم براش تنگ میشد. با لبخند به شروین اشاره کردم و آروم گفتم: خوب این نوه گرامتون چی کارست پس؟ این اخمو خان باید به یه دردی بخوره یا نه؟ اخلاقش خیلی بهتر شده. دیگه لال نیست مطمئنم میتونه تو نبود من از تنهایی درتون بیاره.شروین:
همچین انتظاری نداشته باش. هیچکی مثل تو نمیتونه دلقک بازی در بیاره.با اخم بهش چشم غره رفتم. ایکبیری. تا میومدم یکم حس کنم آدمه میزد تو برجکم. اه...نفله.جلوی خانم احتشام هیچی نگفتم. مثلا" من خوبم شروین بده.خانم احتشام که قیافه مظلوم منو نیشخند خبیث شروین و دید با لبخند گفت: خوب شروین جان پاشو.شروین ابروهاش رفت بالا: من پاشم؟؟؟برا چی پاشه؟ دست و پاشو بگیره بالا؟ آخ جون می خوای تنبیهش کنی؟ 4 تا کتابم بزار تو سرش تاکید کن نیوفته اگه افتاد با ترکه انار بزن به ساق پاش. آخ که چه حالی کنم من.تو افکار پلیدم غرق بودم و یه لبخند کنج لبم سبز شده بود که با حرف خانم افکارم دود شد رفت هوا.احتشام: پاشو آنید و برسون ترمینال. با این همه بار و بندیل نمی خوام با آژانس بره.شروین شونه ای بالا انداخت و گفت: نره. به راننده بگو ببردش.خانم احتشام با تحکم گفت: شروین پاشو.خدایی اونقدر جذبه تو همین دوتا کلمه اش بود که شروین که سهله فکر کنم عمو جواد سرایدارم تو خونه اش پاشد ایستاد.شروینم بلند شد و با چشم غره به من خطاب به طراوت جون گفت: چشم مامان.دوست داشتم دندونامو به شروین نشون بدم و ابرو بندازم بالا براش. اما خانم احتشام داشت نگام میکرد و نمی شد بنا براین با لبخند به احتشام گفتم: ممنون طراوت جون راضی به زحمت شروین نبودم خودم میرفتم.اه خود شیرینی و داشتی؟خانم احتشام هم با مهربونی گفت: زحمتی نیست عزیزم وظیفه اشه.ایول شروین این و میشنید خودشو دار میزد. هی من بهش میگم راننده امه ها اون قبول نمیکنه و بهش بر می خوره. ببین مادر بزرگشم قبول داره که رانندگی برای من وظیفه این پسره است.خلاصه شروین سوئیچ به دست حاظر و آماده ایستاد جلوم. طراوت جونم اشاره کرد به چمدونم. شروینم با حرص اومد جلو و همچین چمدون و از دستم کشید که دستم درد گرفت. بعدم رفت سمت بیرون از سالن. خر زورخان و باش من کشون کشون با کلی التماس و قسم چمدون و تا اینجا آوردم حالا این پسره با یه انگشت چمدونه رو بلند کرد.طراوت جون و مهری خانم و بوسیدم و کادوی جفتشون و دادم آخه برای مهری خانم هم یه روسری خوشگل خریده بودم. از بقیه هم خداحافظی کرده بودم. این دوتا هم تا جلوی در عمارت دنبالم اومدن و من دوباره بوسیدمشون و دوییدم سمت ماشین شروین و قبل از سوار شدن عنکبوتی براشون دست تکون دادم وبوس فرستادم. سوار ماشین شدم.شروین همون جور که راه میوفتاد زیر لب گفت: خود شیرین.منم اصلا" به روی مبارکم نیاورد کنه چیزی شنیدم. شروین ضبط و روشن کرد و تا رسیدن به ترمینال هیچی نگفت.به ترمینال که رسیدیم پیاده شدیم. شروین چمدون و گرفت و دنبالم راه افتاد.چه عجب این پسره باشعور شده بود و لج نکرد که بگه چمدون و خودت بیار. یا همون دم در ترمینال پیادم کنه وبره.رفتم و بلیط گرفتم. شروین تا دم اتوبوس باهام اومد و چمدون و داد دست راننده که بذاره تو جاش. دیگه باید خدا حافظی می کردیم.روبه روی هم ایستاده بودیم. تو یه لحظه تمام این دوماهی که شروین و دیده بودم با تمام اتفاقاتش اومد جلوی چشمم. روز اول نصفه لخت. جیغ کشیدنم از ترس دیدنش. دعوا هامون کل کلامون. باغ و گیتار زدن و صدای قشنگش. فیلم دیدنمون. مهمونی. گریه ام. دستمالی که بهم داد. شمال. دریا بارون رعد و برق ،بغلش. بازیمون. سگه. گلکاریمون. همه و همه اومد جلوی چشمم. درسته که زیاد کل کل میکردیم. زیاد جلوش سوتی می دادم. دعوامون زیاد بود. کلی بد و بیراه تو دلم نثارش کرده بودم و کلی نقشه واسه قتلش کشیده بودم. کلی من و ترسونده بود. تیکه هاش اذیتم می کرد اما یه جورایی همیشه بود. با اینکه نق میزد غر میزد اما همیشه همه جا بود. چشمتو می چرخوندی می دیدیش. بهش عادت کرده بودم. دیگه اونقدرام یخ و قطبی نبود. همه این فکرا یه لبخند شد و اومد رو لبم. به شروین نگاه کردم. با صورت آرومی داشت نگاهم می کرد.دیگه اونقدرا غد و اخمو و لجباز نبود. کاش تو سال جدید اخماش وا بشه. هر چی که باعث شده اینقده یخ بشه از برین بره.داشتم نگاهش می کردم که دیدم شروین یه دستش و از تو جیب شلوارش در آورد و گرفت سمت من.شروین: خداحافظ. سال خوبی داشته باشی.به دستش نگاه کردم. یه جورایی مثل دست دوستی بود که به طرفم دراز شد. مثل اون شب که قول دادیم جلوی خانم احتشام مراعات کنیم که تنبیه نشیم و انصافا خیلی کل کل کردنا و حرص دادنا و حرص خوردنامون کمتر شد.دستمو تو دستش گذاشتم و به صورتش نگاه کردم. چشماش می خندید. باورم نمی شد. لبهاشم به خنده باز شد. چه لبخند ملیح و آرام بخشی بود. بهم روحیه می داد. نمی دونم انگار وقتی این آدم سرد و بی تفاوت و بد اخم می خندید دنیا هم می خندید و مشکلات تموم میشدن.
وقتی این آدم می تونست یه همچین لبخندی بزنه چرا بقیه نتونن. بی اختیار یه لبخند اومد تو صورتم.من: امیدوارم سالی پر از شادی و موفقیت داشته باشی و به هر چی می خوای برسی.آروم تر گفتم: امیدوارم امسال بتونی بیشتر بخندی.لبخندش عمیقتر شد. دستمو یه فشار داد.یه دفعه یاد کتابی که براش خریده بودم افتادم. سریع دستمو از تو دستش کشیدم بیرون.از حرکتم تعجب کرد. تعجبش بیشتر شد وقتی که یه بسته کادو پیچ از تو کیفم درآوردم و گرفتم سمتش.من: عیدت مبارک. اینم عیدیته.از زور تعجب و بهت زبونش بند اومده بود. دستش و دراز کرد سمت بسته.کمک راننده داد زد. مسافرا سوار شن. باید می رفتم. بسته رو تو دستش فرو کردم و با یه خداحافظی سریع دوییدم سمت اتوبوس. سوار شدم و رفتم رو صندلیم که کنار پنجره بود نشستم. از پنجره به شروین که هنوز تو بهت بود نگاه کردم. با لبخند براش دست تکون دادم.تو همون حالت دستش و بالا آورد و همون جا نگه داشت. ماشین راه افتاد و من چشمام و بستم. اتوبوس که وایساد از شوق دیدن مامانم زودی پریدم پایین. چشمام و بستم و چندتا نفس عمیق کشیدم. ای قربون شمال خودمون برم که انقده خوبه. چه هوایی. یکی از پشت سرم گفت خانم نمی خواید حرکت کنید؟تازه به خودم اومدم دیدم جلوی پله ای اتوبوس وایسادم واسه خودم دارم هی نفس می کشم، هی نفس میکشم ملت بدبختم پشت سرم ایستادن و منتظر که من برم کنار تا بتونن از اتوبوس پیاده شن. سریع خودمو کشیدم کنار و رفتم چمدونم و گرفتم و به یکی از این راننده ها که ایستاده بود و هی میگفت دربست .... دربست گفتم: آقا دربست. سوار شدم و آدرس دادم.نمی خواستم به چیزای بد فکر کنم. چیزایی که طبق یه قرارداد نا نوشته هیچکی در موردشون حرف نمی زد. انگاری نگفتنش باعث از بین رفتنش میشد و گفتنش اونا رو به حقیقت تبدیل می کرد.تمرکزم و روی تعطیلی و دلتنگیم واسه خانواده ام و مخصوصا" عسل کوچولوی عزیز دل خاله گذاشتم وهمه فکرای ناجورو فرستادم اون پشت مشتای ذهنم که بهشون دسترسی نداشته باشم. به خونه رسیدم. کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم بماند که یارو فکر کرد دانشجوام و غریبم می خواست بیشتر ازم پول بگیره. یه چشم غره به یارو رفته امو با زبون محلیمون گفتم: عمو اینجه مِه شهره تِه خوانی مِجه ویشتر بیری؟( عمو اینجا شهر منه تو می خوای از من بیشتر بگیری؟)یارو یه نگاهی بهم کرد و نیشش باز شد. پول و حساب کردم.این چرا همچین می خندید؟ وای نکنه باز کلمه ها رو اشتباه تلفظ کردم. بیخی بابا مهم این بود که زیاد ازم پول نگیره که نگرفت.حوصله کرم کشی نداشتم. رفتم زنگ زدم و طبق معمول آیفون خراب بود و بدون اینکه بپرسن کیه در و باز کردن.چمدون کشون رفتم تو خونه و تا مامانم و جلوی در سالن دیدم یه جیغی کشیدم و دوییدم بغلش کردم. جاتون خالی مامان بس که دلش برام تنگ شده بود کلی تحویلم گرفت. رفتیم تو خونه و یه راست رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم و برگشتم پیش مامان و شروع کردیم به حرف زدن. **** اصولا" از عید زیاد خوشم نمیاد یه جورایی مثل خال خاله بازیه. هی یه عده آدم از سر کوچه شروع میکنن تک تک خونه فامیلا میرن. یعنی مال ما که این جوریه. مثلا" یه روز همه دایی ها و خاله ها با هم میان خونمون روز بعدش فامیلای بابا باهم. فرداش کل این جمعیت می ریم خونه یه دایی یا عمو. بچه که بودم به خاطر عیدی گرفتن ذوق مهمونی و داشتم اما حالا....ترجیح می دادم تو خونه تو اتاقم بشینم و با کامپیوترم ور برم تا این مهمونیا. حوصله حرفای خاله زنگی این خاله خانباجی ها رو نداشتم. تا چشمشون به یه دختر می افته میگن: اِه آنید جون تو هنوز شوهر نکردی؟ یکم دیگه بگذره باید ترشی بندازیمت. وای که من از این دری وریا بدم میومد. یکی نیست بهشون بگه آخه شما فضولید؟ شاید یکی نخواد وبال داشته باشه. شاید یکی تنهایی بیشتر خوشحال باشه. دوست نداشتم کاری و انجام بدم که اذیتم میکنه. راحتی خودمو به راضی بودن بقیه ترجیه می دادم. راحتتر بودم کارهامو منطقی انجام بدم اما منطق خودم نه این بزرگترها که همه منطقشون تو سنت و یه سری افکار قدیمی مونده بود.تو عیدم فقط یه بار رفتم خونه مادر بزرگام و بیشترین سعیمو کردم که تو خونه بمونم. هر چند مجبوری چند بار رفتم خونه دایی و خاله و عمو اینا در هر حال احترام یه چیزی بود راحتی یه چیز دیگه. دلمم نمی خواست به خاطر راحتیم به بقیه بی احترامی کنم.تو عید یه دل سیر با عسل کوچولو بازی کردم. انقدر بهم وابسته شده بود که انی آنی از دهنش نمیوفتاد. داداشمم فقط سه روز اول عید خونه بود و بقیه اش با دوستاش رفتن مسافرت. اینم از داداش کوچولوی ما.تقریبا" یه روز در میون به خانم احتشام زنگ می زدم. نگرانش بودم. یه روز که زنگ زده بودم مهری خانم گوشی و برداشت. صدای سر و صدا از تو خونه میومد.من: مهری خانم خونه چقدر شلوغه. کسی اونجاست؟مهری: خانم احتشام مهمون دارن.دهنم از تعجب باز مونده بود تو این چند ماهی که اونجا بودم یک بارم مهمون نیومده بود براشون. غیر همون مهمونی که گرفته بودن و مهام دیگه کسی اونجا نیومده بود. با اینکه حدس می زدم ممکنه تو عید مهمون بیاد براشون اما واقعا" فکر نمی کردم کسی بیاد.من: مهمون؟؟؟؟؟ کی هست؟؟؟مهری خانم صداش و پایین آورد و گفت: یه چند تا از اون تاجرای تو مهمونی اومدن. یکی دوتا دخترم دارن که مدام دور و بر آقا شروینن. اه انقدم بد ترکیبن اینا با اون لباسایی که می پوشن. همه جونشون و انداختن بیرون. همش از دست و گردن آقا شروین آویزونن. وای که دوره آخرو زمون شده. دخترم دخترای زمان ما یه حجب و حیایی شخصیتی چیزی کم کم لباس پوشیدن و بلد بودن.اِه پس سرشون گرمه. این مهری خانم چه حرصی می خورد. خنده ام گرفته بود.من: مهری خانم حالا چرا انقدر حرص می خورید. خوبه که خانم مهمون دارن لااقل خیالم راحته که تو این عیدیه تنها نمیمونن.مهری: نه خانم خیالتون که حسابی راحت باشه. هی این میره اون یکی میاد انگار هر کی تو شهر دختر چپرچلاق و کور و کچل داره جمع شدن اینجا. یکی هم از یکی دیگه بدتر. همشم از این لباس نصفه ها میپوشن. یکیشونم هست که هر روز اینجا ولوئه. همشم چسبیده به آقا. جاتون خالی که ببینید اینا رو.با خنده و شوخی با مهری خانم حرف زدم. حرص خوردنش جالب بود برام. چون خانم احتشام مهمون داشت گفتم صداش نکنه.تلفن و که گذاشتم رفتم تو فکر.خوبه که خونه شلوغه و خانم تنها نیست. پس شروینم سرش شلوغه. انگاری نقشه خانم احتشام گرفت. اگه اینا هی دختراشون و بیارن جلوی شروین و مانور بدن خوب شاید چشمش یکی از این به قول مهری خانم چپرچلاقا رو گرفت و شرش کم شد. یه جوری شدم. اینکه شروین نباشه حرصم بده خوبه ها. اینکه خونه دوباره مثل قبل آروم بشه خوبه. اما یه جورایی احساس می کردم شروین که بره خونه خالی میشه. آرومه، کم حرفه، بعد قرنی که حرف میزنه همش نیش میزنه. البته تازگیا بهتر شده بود هم بیشتر حرف میزد هم نیش حرفاش کمتر شده بود. اما همین که هست تو خونه انگاری خونه پره. انگار یه جورایی زندگی هست. خانم احتشام همش میگه وقتی من اومدم تو اون خونه، خونه پر زندگی شد. اما برای من همین که شروین اومد یه جورایی انگار زندگیم عوض شد. درسته که دیگه همه چی به میل من پیش نمی رفت. مدام در حال کل کل و بحث و جدل بودم.خنده ام گرفته بود. مثل منگلا زندگی پر از کل کل و جدل و کشمکش و به زندگی آروم و راحت ترجیح می دادم. خوب دلم هیجان می خواست و یه جورایی از وقتی شروین اومده بود هیجان زندگیم بیشتر شده بود. پسره یخ قطبی مرموز.راستی این دخترا کی بودن؟ چه جوری بودن که مهری خانم کم حرف انقده از دستشون شاکی بود؟ وای دارم میمیرم از فضولی. چند روز دیگه باید صبر کنم تا برگردم؟؟؟؟شروع کردم با دست روزای باقیمونده رو شمردن. *****