امتیاز موضوع:
  • 13 رأی - میانگین امتیازات: 3.62
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان باورم کن(پر از کل کل.عاشقونه.طنز.خلاصه تووووووپه)

#9
ایییییییییییینم از این
نظر و سپاس فراموش نشه!!!!!

Smile:cool:
ده دقیقه ی بعد شروین حاضر و آماده اومد پایین. تحویلش نگرفتم. رومو برگردوندم و به آتیش نگاه کردم. اومد جلوم سیخ وایساد.

مرتیکه جا قحطه اومده اینجا وایساده؟؟؟

دوباره رومو برگردوندم و این بار به پنجره نگاه کردم. اما حواسم بود که شروین هنوز جلوم ایستاده و تکون نخورده.

صداش تو گوشم پیچید.

شروین: من دارم میرم بیرون.

ایول بالاخره یه تکونی به خودش داد. با اینکه ذوق مرگولیده بودم اما به روی خودم نیاوردم. شروینم هنوز جلوم ایستاده بود.

بزار بهم بگه بیا بریم. بزار یکم اصرار کنه دلم خنک بشه.

یه، یه دقیقه همون جور بودیم. شروین ایستاده و من زل زده به پنجره. یه دفه دیدم شروین روش و برگردوند و از جلوم رد شد رفت سمت ویلا.

اهههههههههههههه ببین پسره به روی خودش نیاورد یه تعارف خشک و خالیم نکرد بی تربیت. نکنه من و تنها بذاره بره.

از جام پریدم دوییدم بیرون. شروین نزدیک ماشینش بود. زود خودمو رسوندم به ماشین و سوار شدم. اونقدر تند اومده بودم که خودمم نفهمیدم چه جوری زودتر از شروین تو ماشین بودم. شروین در ماشین و باز کرده بود و با ابروی بالا رفته بهم نگاه می کرد. منم پرو پرو نگاش کردم و ریلکس گفتم: نمی خوای سوار بشی؟؟؟ زیر پات علف سبز میشه ها.

ابروهاش برگشت سرجاش و یه چشم غره بهم رفت و سوار شد اما راه نیافتاد.

برگشتم دیدم داره بهم نگاه می کنه.

ابرو بالا انداختم و گفتم: چیه؟ کرایه می خوای؟ خوب راه بیافت دیگه.

مثل من ابروش و انداخت بالا و گفت: این جوری می خوای بیای؟؟؟

نفهمیدم چی می گه . یه نگاه بهش کردم که دیدم ابرو بالا انداخت و بهم اشاره کرد. یه آن فهمیدم منظورشو. با دستم کوبوندم به صورتم و گفتم: وای خاک بر سرم.

تازه یادم افتاد که لباسای گشاد و بلند شروین تنمه. دستمو به دستگیره ی در گرفتم که پیاده شم.

(( نکنه من پیاده شم این پسره بره.))

همون جور که دستم به دستگیره ی در بود با سوظن برگشتم و به شروین نگاه کردم. داشت نگام می کرد.

من: من میرم لباسمو عوض کنم تو که جایی نمیری؟؟؟

یه ابروش بالا رفت.

گفتم: یعنی وای میسی باهم بریم دیگه؟؟؟

حاضرم قسم بخورم که یه لبخند محو دیدم رو صورتش. با دست اشاره کرد که پیاده شم.

پیاده شدم اما هنوز مطمئن نبودم. تا به در ویلا برسم ده بار برگشتم به شروین تو ماشین نگاه کردم و سه چهار بارم گفتم: الان میام جایی نریا.

تو دلمم می گفتم : اگه جایی بری با چوب می ایستم دم در که وقتی اومدی با چوب مغزتو بپاشم رو زمین.

تندی رفتم و لباسمو عوض کردم و همون لباس تو خونه ای های خودمو پوشیدم. اینام ضایع بود که تو خونه ای ولی بهتر از اون لباسای گشاد و بلند قرضی بود.

با سرعت نور خودمو رسوندم تو حیاط. تا چشمم به ماشین افتاد یه نفس راحت کشیدم.

آخی نرفته.

رفتم به زور سوار شدم. شروینم بدون هیچ حرفی راه افتاد.

منم مثل منگلا از این که داریم میریم بیرون ذوق زده بودم. انگار نه انگار که همین ده دقیقه پیش کلی از دست این پسره حرص خوردم.

کلا" آدم بیخیالی بودم. کینه ای نبودم. شاید زود ناراحت میشدم البته یه کوچولو یعنی ناراحت نمیشدم حرص بیخود می خوردم. اما اینم مثل گریه کردنم دو دقیقه بیشتر طول نمیکشید . بعدش یادم میرفت که اصلا" واسه چی انقده حرص خوردم.

از دست شروین خیلی حرص می خوردم اما زود یادم میرفت فقط یادم بود که نباید به این پسره روی خوش نشون بدم و نباید جلوش سوتی بدم. یادمم بود که یه وقتی حسابی حالش و بگیرم.

باید می ذاشتم حرصام جمع بشه به حد انفجار که رسیدم یه جورایی زیر زیرکی بدون اینکه خودش بفهمه حرصش بدم. این جوری باهام لجم نمیکرد بیشتر اذیتم کنه.



****

یه ربع بعد تو یه خیابون نگه داشت که پر بود از مغازه و بوتیک و صنایع دستی و خلاصه همه چیز.

ذوق زده از ماشین پیاده شدم. همیشه از نگاه کردن به مغازه ها لذت می بردم حتی اگه قرار نبود چیزی بخرم. بهم روحیه می داد.

با شوق سمت مغازه ها رفتم و پشت ویترین تک تکشون ایستادم. همچین صورتمو چسبونده بودم به ویترین و نگاه می کردم که فکر کنم شروین به سلامت عقلم شک که داشت الان مطمئن شد یه مشکل اساسی دارم.

من جلو میرفتم و شروینم آروم آروم دنبالم. رفتم تو یه پاساژ بزرگ و از همون دم در یکی یکی مغازه ها رو نگاه کردم. پشت ویترین یه مانتو فروشی ایستاده بودم و به یه پالتوی خیلی خوشگل مشکی نگاه می کردم. تو شیشه ی ویترین چشمم به خودم افتاد. تو اون پاساژ به اون گندگی و باکلاسی با اون لباسا واقعا" یه وصله ی ناجور بودم. شروین و دیدم که کنارم ایستاده و بی تفاوت به اطرافش نگاه می کنه. چشمم افتاد به چند تا دختر که یکم اون طرف تر ایستاده بودن و با هم پچ پچ می کردن و به من و شروین اشاره می کردن و زیر زیرکی می خندیدن. رسما" داشتن چشمای شروین و در میاوردن.

دوتا از این دخترا از کنارمون رد شدن. دیدم که به شروین نگاه کردن و بهش لبخند زدن و با یه نازی از کنارش رد شدن. شروینم فقط یه نیم نگاه بی تفاوت و خشک بهشون کرد و دوباره به اطراف چشم گردوند.

خوشم نمیومد از شروین پایین تر نشون بدم. هیچ وقت به حرف مردم اهمیت نمی دادم اما دوستم نداشتم که بهم با تحقیر نگاه کنن. اگه شروین کنارم نبود شاید این دخترای جلف اینجوری نگام نمی کردن اما لباسای تو خونه ی من با اینکه بد نبود اما در برابر لباسها و تیپ دخترکش شروین خیلی بد بود و چون شروین با اون دک و پز کنار من ایستاده بود لج این دخترا در میومد و بدتر نگاه می کردن.

تقصیر شروین بود که من این ریختی اومدم اینجا. اصلا" این پسره من و به زور آورد اینجا. خدایی به زور که نیاورد خودم سه پیچ شدم باهاش برم اما اینم نگفت کجا می خواد بره.

اخمام با دیدن این دخترا رفت تو هم، روموبرگردوندم سمت شروین. دستمو دراز کردم جلوش و گفتم: پول بده.

شروین که تا اون موقع داشت در و دیوارارو نگاه می کرد وقتی دید من برگشتم سمتش به من نگاهع کرد. دستمو که بردم جلو چشمش زوم شد رو دستم. وقتی گفتم پول بده به وضوح پیدا بود که تعجب کرده. ابروهاش و برد بالا و گفت: پول ....

سرمو تکون دادم که یعنی آره.

ابروهاش اومد پایین اما یکیش هنوز بالا بود. نگاهش و از دستم گرفت و به صورتم نگاه کرد. صدای متعجبش دوباره سرد شد.

شروین: برای چی می خوای؟؟؟

من: می خوام لباس بخرم.

شروین با صدایی که دوباره تعجب توش بود گفت: خوب به من چه؟؟؟

من: برای اینکه تو پول داری و من الان پول ندارم. من حتی یه کیفم ندارم حتی یه 100 تومنی که بدم به یه گدا. به لباسام نگاه کن ببین تو این زمستون و سرما چی تنمه؟؟؟ یه تیشرت با یه ژاکت. فکر میکنی خیلی گرمه؟؟؟ خداروشکر که امروز آفتاب بود و شمالم در کل دوتا فصل بیشتر نداره تا ابری میشه میشه زمستون تا آفتاب میشه میشه تابستون وگرنه من باید با این لباسا تو این سرما منجمد میشدم اون وقت جواب طراوت جون و چی می خواستی بدی؟؟؟

به کفشام نگاه کن، یه سرپایی ساده. همه ی انگشتام یخ کرده. بعدشم تو خودت روت میشه کنار من با این لباسا راه بیای؟؟؟ ببین همه چه جوری نگاهمون میکنن.

شروین یه نگاه به دورو برش کرد و خونسرد برگشت رو به من و از تو جیبش یه کارت اعتباری در آورد و گذاشت کف دستم که هنوز دراز بود اما کارت و ول نکرد.

سرمو بلند کردم و به چشماش نگاه کردم.

شروین: این کارت و بهت می دم اما نه به خاطر حرف و نگاه یه مشت آدم که حتی نمیشناسمشون و اصلا" برام مهم نیستن. حرف دیگرانم اهمیتی برام نداره. این و می دم بهت که اولا" ساکت بشی و دیگه حرف نزنی میترسم تا فردا یه ریز دلیل بیاری. دوم هم به خاطر اینکه می دونم هوا سرده. سوم به خاطر مامان طراوت که از پسش بر نمیام اگه اتفاقی برات بیوفته.

نیشم داشت شل میشد. پس خوشش نمیاد کسی مخش و تیلیت کنه. نه انگار همچینم ناجور نیست این پسره حداقل خوبی که داره اینه که به حرف مردم توجه نمیکنه. مثل خودمه.

زیر لبی یه تشکر کردم و کارت و کشیدم از دستش و رفتم تو مانتو فروشی شروینم برای اینکه بیکار نباشه دنبالم اومد.

نیم ساعت بعد با کلی بسته ی خرید از پاساژ اومدیم بیرون. چون پول شروین خان بود کلی به خودم خجالت دادم و هر چی دوست داشتم خریدم. یه پالتوی مشکی یه شال همرنگش. یه شلوار لی تیره حتی تونستم جلوی خودمو بگیرم و از وسوسه ی خرید یه بوت تا زانو بگذرم و به خرید یه بوت کوتاه مچی اکتفا کنم. آخه بوت بلند و کجا می تونستم بپوشم من که همه ی تفریحم رفتن به دانشگاه و برگشتن خونه ی خانم احتشام بود. دیگه جایی نمیرفتم که بخوام سانتی مانتال بشم. هر چیزی رو که خریدم با توجه به اینکه باید بعدا" دانشگاه بپوشمش خریدم. از غفلت شروینم استفاده کردم و رفتم تو یه مغازه ی لباس زیر فروشی و وقتی برگشتم دیدم شروین نیست. نزدیک بود سکته کنم. اگه بدون من برگشته باشه ویلا چی؟؟؟ من که آدرس و بلد نبودم.

رفتم دم پاساژ و دیدم که اونجا ایستاده و تکیه داده به دیوار. خوشحال و شاد رفتم سمتش. دستام پر بود از بسته های خرید و شروین هم حتی یه تعارف نکرده بود که کمکم کنه.

نزدیک شروین رسیده بودم که یه دفعه یه چیزی محکم خورد بهم و حس کردم که سمت راست بدنم کلا" کنده شدن از بدنم. اونقدر یه دفعه ای و محکم بود ضربش که تمام ساکای خرید از دستم ول شد و افتاد زمین. به زور خودمو کنترل کردم که نقش زمین نشم.



-----------------



با چشمای گرد به وسایلم رو زمین نگاه کردم. همه ش رو زمین ولو شده بود. اخمام رفت تو هم عصبانی سرمو بلند کردم ببینم این بلای آسمانی لباس برانداز چی بود بر من نازل شد. با چشم دنبال مقصر می گشتم. چشمم افتاد به یه پسر جوون که کنارم به سمت مخالف جهت حرکت من ایستاده و داره با پوزخند به من و وسایلم نگاه میکنه. وقتی که دید دارم نگاهش میکنم بهم نگاه کرد و طلبکار گفت: مگه کوری؟؟؟؟ جلوتو نگاه کن.

من و میگی احساس میکردم از عصبانیت از تو گوشهام دود میاد بیرون. صورتم داغ کرده بود، دستام مشت شده بود. یه قدم رفتم سمت پسره و گفتم: چه زری زدی؟؟؟؟؟؟

پسره که فکر نمی کرد بخوام جوابش و بدم چه برسه به اینکه بگم زر زدی. همچین اخم کرد و اومد سمتم و سینه اش و آورد جلو و گفت: به کی میگی زر زدی؟؟؟؟

خم به ابرو نیاوردم. عصبانی تر از این بودم که بخوام به قلدر بازیش و اون حرکت غولی شکلش فکر کنم.

عصبانی با کف دست کوبیدم تو سینه اش و گفتم با توی غول بیابونی.

پسره که شکه شده بود با ضربه ام یه قدم عقب رفت اما سریع به خودش اومد و یه دادی کشید و گفت: به من میگی غول بیابونی جوجه؟؟؟؟

تروخدا تربیت ملت و می بینی؟؟؟ تو خیابون به یه خانم میگه جوجه.

من: ببند دهنتو به من نگو جوجه. مرتیکه با اون هیکلت چشم نداری من و با این همه وسیله ببینی؟؟؟ یعنی تو این خیابون به این بزرگی جا نبود رد شی باید میکوبیدی به من؟؟؟؟

پسره یه لبخند زشت زد که چندشم شد. واقعا" اون موقع که این نکبت بهم تنه زد دو طرفم خالی از آدم بود. کاملا" پیدا بود از رو قصد کوبیده بهم.

پسره: حالا مگه چی شده ازت کم شد؟؟؟؟

من و میگی دیگه هوش و حواسم به هیچی نبود. اونقدر عصبانی بودم که فقط می خواستم سر این پسره خالی کنم. حواسم به این نبود که کلی آدم دورمون جمع شدن و دارن نگامون میکنن به این نبود که نره غوله 4 تای من و حریف بود به این نبود که زورم بهش نمیرسید.

رفتم جلوش و با مشت و لگد و هر جوری بود چند تا ضربه بهش زدم. چند تا ضربه ی اول پسره چون شکه شده بود نتونست کاری بکنه اما وقتی به خودش اومد با یه حرکت دست هولم داد عقب که اونقدر زورش زیاد بود من تلوتلو خوردم و افتادم زمین.

پسره داشت میومد سمتم که چند تا از آقایونی که دورمون بودن جلو اومدن و دستای پسره رو گرفتن و نذاشتن بیشتر از این جلو بیاد میترسیدن بزنه ناکارم کنه.

لجم در اومده بود می خواستم لهش کنم اما با دست فایده نداشت ضربه ها کاری نبود. سرپا ایام و در آوردم و از جام بلند شدم و رفتم جلوی پسره. چند تا ضربه ی محکم با شرپاییم که حسابی سفت بود زدم بهش که در دش گرفت و با یه تنه هلم داد عقب. خدایی بود که گرفته بودنش وگرنه معلوم نبود چی کارم میکرد. منم که بدتر همه ی حواسم به این بود که یه جورایی بزنمش که دردش بگیره. سرپایم و انداختم زمین و پوشیدمش و دوباره جلو رفتم. این جوری نمی شد با مشت و لگد زورم بهش نمی رسید دیوی بود واسه خودش باید با شیوه ی خانم ها میجنگیدم. رفتم جلوش داشت با چشمایی که ازش خون می چکید بهم نگاه میکرد و کلی هم فحش و دری وری به بهم می داد. ملتم دستش به من نرسه. آقایون که به من دست نمی زدن. خانم ها هم جلو بیا نبودن که بخوان من و بگیرن. فقط صدای چند نفرو میشنیدم که بهم میگفتن: ولش کن. کوتاه بیا عبرت گرفت.

اما عمرا" این پسره عبرت گرفته باشه باید ادب می شد که دیگه از این غلطا نکنه. رفتم جلوش قدش ازم بلند تر بود میگم غوله بیخود نیست. نگاهم افتاد به موهاش موهاش یکم بلند بود و با اتو صاف کرده بودش. رفتم صاف ایستادم جلوش و برای اینکه دستم به موهاش برسه پریدم بالا و بالاخره دستم گرفت به موهاش و کشیدم. جیغش در اومده بود و مدام میگفت وحشی ولم کن. یه حرکتی به سرش داد که موهاش از دستم در رفت. دوباره پریدم بالا و موهاش و کشیدم. همه مات این صحنه بودن.

یه غول بیابونی که توسط چند مرد مهار شده و یه دختر ریزه میزه جلوش که مدام میپره بالا و موهای غوله رو میکشه. همچینی داشتم از این جیغ و داد غوله لذت میبردم که حس کردم دستم کشیده شد و من دارم از غول عصبانی که داره برام خط و نشون میکشه دور میشدم.

عصبانی برگشتم ببینم کی داره من و این جوری میکشه و مانع از تربیت کردن یه غول میشه که دیدم شروینه. با یه دستش دست من و می کشید و من و سمت ماشین میبرد و با دست دیگه اش کل خریدام و گرفته بود.

به ماشین رسیدیم. شروین در جلو رو باز کرد و من و نشوند تو ماشین و خودشم رفت سوار شد و ماشین و روشن کرد. منم عصبانی هنوز در حال خط و نشون کشیدن بودم.

من: پسره ی دیو خجالت نمیکشه تنه میزنه و به روی خودش نمیاره که یه عذرخواهی بکنه. وایساده پرو میگه کوری؟؟؟ خوب شد ادبش کردم دیگه تا عمر داره یادش میمونه که با زن جماعت درست رفتار کنه وگرنه بد میبینه.

برگشتم دیدم شروین همون جور که داشت می روند خیلی خونسرد داره به غرغرام گوش میکنه.

از این پسره بیشتر حرصم می گرفت با این صورت قطبیش. اصلا" موقع دعوا این کجا بود؟؟؟ دیدمش که ایستاده بود گوشه ی دیوار. داشتم میرفتم سمتش که این جوری شد. اما پس موقع دعوا این کجا بود؟؟؟؟ اخمام عمیقتر شد. برگشتم سمتش و عصبانی پر سیدم: تو کجا بودی موقع دعوا؟؟؟

خشک جواب داد: داشتم نگاه می کردم.

چشمام گرد شد، ابروهام چسبید به موهام لال شدم. داشت نگاه میکرد؟؟؟؟ پس چرا جلو نیومد؟؟؟ دید دارم دعوا میکنم. دید پسره بهم تنه زده. دید داره قلدری میکنه. پس چرا جلو نیومد.

جمله ی آخرم بی اختیار بلند گفته شد.

من: پس چرا جلو نیومدی؟؟؟

شروین: چون لزومی نداشت.



--------------------------------------------------------------------------------

--------------------------------------------------------------------------------









هنگ کردم. احساس کردم مغزم از کار افتاد. این چی گفت؟؟؟ لزومی نداشت؟؟؟ یعنی اصلا" لازم نبود بیاد جلو؟؟؟ نباید جلو اون پسره رو می گرفت؟؟؟؟ من دو بار پرت شدم رو زمین. نصف تنم با ضربه ی اون پسره از تنم کنده شد بعد لزومی نداشت؟؟؟ یعنی اصلا" لازم نبود بیاد جلو؟؟؟ دفاع کردن بیخیال غیرتی هم نمیشد؟؟؟

من: یعنی کتک خوردن من اصلا" مهم نبود؟؟؟ اینکه جلوی این همه آدم بهم توهین کرد و اون فحش ها رو داد مهم نبود؟؟؟

شروین: چرا باید مهم باشه؟؟؟ ما که نسبتی با هم نداریم.

عصبانی داد زدم: خدارو شکر که نسبتی نداریم وگرنه خودمو میکشتم. اما همدیگرو میشناسیم. کمه کم تو یه خونه زندگی میکنیم. به خاطر توی نکبت من الان اینجام. تو یه جو غیرتم نداری.

عصبانی بودم و کنترلی رو صدام و حرفام نداشتم. با صدای بلند داد میکشیدم.

کم کم اخمای شروین رفت تو هم و با یه حرکت ماشین و کشید گوشه ی خیابون و پارک کرد. کامل برگشت سمت من.

عصبانی تو چشمام نگاه کرد. انگشت اشاره اش و گرفت سمتم و تکون داد و شمرده شمرده با صدای آروم اما عصبانی و همچنین یخی گفت: ببین چی میگم دختر. خوشم نمیاد مدام جمله هامو تکرار میکنم.

من و تو نه نسبتی با هم داریم نه آشناعیتی. تو، تو خونه ی مادر بزرگم کار میکنی. همین. یه پرستار ساده که الان، فعلا" آویزون منه. من نه مسئولتم، نه بادی گاردت نه محافظت ونه قیمت. من هیچ مسئولیتی در قبال تو ندارم. فهمیدی؟؟؟

من تو کارهای تو دخالت نمیکنم تو هم نباید انتظار این کارو داشته باشی. چرا من باید به خاطر تو خودمو بندازم جلو و دعوا کنم؟ چرا باید غیرتی بشم؟؟؟ اونم به خاطر یه تنه زدن مسخره که چیزیتم نشد. یه چیزی که اتفاقی بود؟؟؟ من برای هر کسی غیرتی نمیشم و خودمو نمیندازم وسط. فقط برای کسایی که برام مهمن این کارو میکنم. و تو ... تو کسی نیستی که برام مهم باشی.

بغض بدی گلومو گرفته بود. انتظار نداشتم که براش مهم باشم انتظار نداشتم که برام کاری بکنه حتی دیگه انتظار نداشتم که بیاد و جلوی غوله وایسه اما این بی انصافی بود که بگه برای یه تنه ی مسخره که چیزیم نشد. این بی انصافی بود که بگه یه تنه ی غیر عمدی. من مطمئن بودم که پسره از قصد بهم تنه زده. نیش بازش همه چیز و میگفت. و همچنین مطمئن بودم که چیزیم شده. چون سمت راست بدنم به شدت درد میکرد.

با بغض رومو کردم سمت در ماشین و آروم گفتم: از عمد زد بهم.

از شیشه ی ماشین بیرون و نگاه می کردم. به آدما یی که تند تند راه میرفتن و هر کسی دنبال کارش بود. به لبهای خندونشون نگاه میکردم که خوشحال بودن و از زندگیشون لذت میبردن. سعی کردم با تمرکز رو شادی رهگذرا بغضم و فرو بدم و از اون حالت در بیام.

چشمم به یه پسره بود که از زور خنده خم شده بود و دستاش و گذاشته بود رو زانوش. دوستاشم دور و برش بودن و همه داشتن می خندیدن. خوش به حالش ایکاش دوستای منم اینجا بودن تا از این حالت در میومدم. اگه اونا بودن چقدر بهم خوش میگذشت مجبور نبودم آویزون این پسره ی از خود راضی باشم.

چشمم به همون پسره ی خندون بود که کم کم خندش کم میشد. کمرش رو به صاف شدن بود. منم همون جور بهش نگاه می کردم. پسره صاف شد و یه دست به پشت دوستش کشید و یه دفعه برگشت سمت من. صورتش سمت من بود اما یه جای دیگه رو نگاه میکرد. چشمم که به صورتش افتاد یهو برق گرفتتم. سکته هرو زدم.

یهو تو جام شل شدم و رفتم پایین. سرم پایین تر از پنجره بود. پشتمو چسبوندم به در. یه دستم به در بود و یه دستم به صندلی شروین یه پام و چسبوندم به داشبورد و تا جایی که می تونستم خودمو کشیدم پایین. شروین مات به من و حرکاتم نگاه میکرد. آخرم طاقت نیاور و با تعجب گفت: داری چی کار میکنی؟؟؟؟

با استرس و ترس گفتم: راه بیوفت.

شروین یه ابروش و بالا انداخت و گفت: چرا؟؟؟

ای خدا این پسره هم چه بد موقع فضولیش گل میکنه. شاخکاش تکون خورده که یه خبرایی هست.

کلافه گفتم: تو حالا حرکت کن. مگه نمی خوای بری ویلا؟

شروین که از حالت بهت در اومده بود صاف نشست و یه نگاه قطبی بهم کرد و گفت: الان می خوام همینجا وایسم.

وای که چقدر من بدم میومد به این التماس کنم. اما چاره چیه؟ زندگیم تو باد بود اگه این راه نمیوفتاد فنا میشدم.

مستأصل بهش نگاه کردم. نه این تا ته و توی قضیه رو در نمیاورد ول نمیکرد.

من: خواهش میکنم راه بیوفت بهت میگم.

مشکوک نگام کرد و گفت: الان بگو.

سرمو پایین تر گرفتم و همون جور که چارچنگولی بودم گفتم : پسر داییم اینجاست اگه من و ببینه از زندگی ساقط میشم.

شروین مشکوک نگام کرد و گفت: چرا؟؟؟

من: چون در عرض سی ثانیه کل شهرم خبردار میشن که من اینجام نه دانشگاه اونم با یه پسر. بعدم که بازار شایعه به راه میشه و بابام خیلی شیک من و از زندگی سیر میکنه. حالا میشه لطف کنی راه بیوفتی یا من باید همین جور مثل غورباقه به اینجا بچسبم؟

شروین:کدومه؟؟؟

با دست آروم اشاره کردم.

شروین: تیشرت سبزه؟

من: نه سفیده.

شروین یکم به بیرون و پسر داییم نگاه کرد و بعد خیلی آروم ماشین و راه انداخت.

خدا من و بگشه و از شر این انگل نجاتم بده. پسره ی فضول.

یکم که از اونجا دور شدیم اومدم بیرون و صاف نشستم. کمرم درد گرفته بود. خدا این پسر داییمو یه کارش بکنه که همه جا ولوعه. این تو این شهر چی کار میکنه؟؟؟ چه سوالیه ها معلومه اومده صفا سیتی.

یه ربع بعد رسیدیم ویلا. ماشین که جلوی ساختمون ویلا نگه داشت تازه یادم افتاد دوتا لباس تو خونه نگرفتم واسه خودم. معلوم که نیست تا کی این پسره بخواد اینجا بمونه منم که وبال اینم فعلا".

برگشتم به شروین گفتم: آخرش لباس تو خونه یادم رفت.

شروین یه نگاه بهم کرد و گفت: فعلا" به پوشیدن لباس من رضایت بده من دیگه حوصله ی خرید ندارم.

یه پوفی کردم و پیاده شدم. زیر لبی غرغرم میکردم.

من: ببین خودش میگه لباس من و بپوش، بعد سرم منت بخواد بذاره من میدونم و این قطب جنوب.

ساعت ده و نیم بود. من خسته و کوفته رفتم و خودمو پرت کردم رو تخت اتاقی که برا خودم گرفته بودم و نفهمیدم کی از خستگی و اضطراب خوابم برد.

--------------------------------------------------------------------------------



صبح با صدای دریا از خواب بیدار شدم. چشمام و که باز کردم یه لحظه یادم نمیومد کجام. گیج به دورو برم نگاه کردم. به اتاق سبز، به میز و آینه، به کمدا، به بسته های خرید کنار تخت. کم کم یادم اومد که کجام و اینجا کجاست.

رو همون تخت بدنم و یه کش و قوسی دادم که استخونام صدا کرد.

بلند شدم رفتم صورتمو شستم و اومدم پایین. ساعت 11 بود. چقدر کم خوابیده بودم. روز روزش تا 9 و 10 می خوابیدم اگه کسی بیدارم نمیکرد. الان با این همه خستگی که به خاطر این چند روز داشتم چرا بیشتر نخوابیدم؟؟؟؟

رفتم چایی درست کردم و چایی خوردم. ساعت 11:30 شده بود. نمی خواستم صبحونه بخورم. دلم ناهار می خواست. برنج می خواستم. رفتم از تو یخچال یه مرغ در آوردم و ریختم تو دیگ و توش آب ریختم.

یکم برنج شستم و گزاشتمش رو گاز.

حالا چه جوری برنج درست کنم؟؟؟؟ درسته که تو خوابگاه باید خودمون غذا درست می کردیم اما معمولا" برنج و مهسا و النازو بقیه درست می کردن من یا مرغ می پختم یا تخم مرغ.

یه وقتی هم که برنج درست می کردم خراب میشد.

مهسا چی کار میکرد؟؟؟ دیگ و پر آب می کرد میرفت خودش درست میشد. فقط یادم باشه توش نمک و روغن بریزم.

زیر قابلمه رو روشن کردم و رفتم جلوی تلویزیون نشستم و مشغول بالا پایین کردن کانالا شدم. یه 20 دقیقه ی بعد اومدم تو برنج روغن و نمک ریختم دوباره رفتم جلوی تلویزیون. یه نیم ساعت که گذشت احساس کردم یه بوی بدی پیچیده تو خونه. اخمام رفت تو هم و بو کشیدم.

وای خاک به سرم برنجم سوخت.

دوییدم سمت آشپز خونه و زیر دیگ و خاموش کردم. بیهوا با دست در دیگ و برداشتم که اونقدر داغ بود رو هوا ولش کردم که با یه صدای بدی افتاد رو زمین.

برای اینکه سوزش دستم کمتر بشه انگشتم و گذاشتم تو دهنم و یه نگاه به برنج کردم.

وایییییییی این برنجه؟؟؟به همه چی شبیه غیر برنج. یه قاشق برداشتم فرو کردم تو برنج و یکم برنج برداشتم آوردم بالا. یکم قاشق و خم کردم. برنجی که به قاشق چسبیده بود مثل یه تل چسبناک کش اومد و از روی قاشق سور خورد و افتاد تو دیگ.

غمگین به برنج نگاه میکردم. حالا با این چی کار کنم؟؟؟؟ وای اگه شروین ببینه تا عمر داره می خواد اون پوزخند لج درارشو بهم تحویل بده.

رفتم شال و ژاکتم و تنم کردم و دیگ و برداشتم و از ویلا اومدم بیرون باید این مایع ننگ و سر به نیست می کردم.

دو قدم از ویلا دور شده بودم که از پشتم صدای شروین و شنیدم.

شروین: کجا میری.

قبض روح شده بودم.از همون که میترسیدم سرم اومد. دیگ و پشت سرم قایم کردم و برگشتم سمتش. شروین یه لباس ورزشی پوشیده بود و تو گوشش گوشی بود انگاری از ورزش میومد.

من: چی؟؟؟ جایی نمیرم. می خوام دریا رو ببینم.

شروین چشماش و ریز کرد و مشکوک گفت: دریا؟؟ الان؟؟؟ تو کی بیدار شدی؟؟؟

من: من؟؟؟؟ یه ساعته چه طور؟؟؟

شروین یه نگاه به پشتم کرد که من سریع جابه جا شدم که نتونه دیگ و ببینه و همین حرکتم مشکوک ترش کرد.

شروین: چی پشتت قایم کردی؟؟؟

من: هیچی.

شروین: هیچی؟؟؟ پس چرا دستات پشتتن؟؟؟ بیارشون جلو ببینم.

ای خدا این چرا امروز اینقدر گیره؟؟؟؟

اصلا" نمی خواستم شروین ببینه چی پشتمه. خیره خیره بهش نگاه می کردم و تکون نمی خوردم شروینم که دید من قصد ندارم چیزی بگم خودش اومد جلو سعی کرد ببینه پشتم چیه. جلوم ایستاد و خم شد سمت چپ که یه نگاه بندازه منم سریع خودمو کشیدم سمت راست که نتونه ببینه. دوباره شروین خم شد به راست منم مثل اون چرخیدم چپ.

شروین حسابی کلافه شد با اخم بهم نگاه کرد.

برو بابا فکر کرده ابروهاشو بهم بچسبونه من حاضر میشم مایع شرمساری و نشونش بدم عمرا" اخمت تاثیری داشته باشه.

منم پرو پرو زل زدم بهش.

شروین کلافه یه پوفی کرد و خم شد سمتم. منم که آماده بودم ببینم از کدوم سمت می خواد نفوذ کنه که منم بچرخم سمت مخالف که با یه حرکت سریع غافلگیر شدم. نامرد خم شدو با یه حرکت همچین من و چرخوند که اصلا" نفهمیدم چه جوری یه 180 درجه ای چرخیدم و دستام که دیگ تو دستم بود چرخید و اومد جلوی شروین. شروینم سریع قابلمه رو از دستم گرفت.

همون جور با اخم به دیگ نگاه کرد. متعجب بود. درش و باز کرد و با دیدن توش اخمش عمیق تر شد. یه چینی به بینیش داد و گفت: این الان چیه؟؟؟

بمیری پسر یعنی خودت نفهمیدی؟؟؟ اههه چه اخمیم کرده.

سرم و انداختم پایین و با پام با سنگی که جلوی پام بود ور رفتم. به زور زیر لب جواب شروین و دادم.

من: مگه نمیبینی؟؟؟ برنجه دیگه.

سرمو بلند کردم دیدم ابروهای شروین چسبیده به موهاش.

شروین: برنج ؟؟؟؟ این؟؟؟؟ پس چرا این جوریه؟؟؟؟

عصبی شده بودم. این چرا همش سوال میپرسه.

تقریبا" داد زدم: خوب که چی هی سوال میکنی؟؟؟ بله.. بله آقا، من با این سنم بلد نیستم یه برنج ساده رو درست کنم. حرفی داری؟؟؟

مبارزه طلبانه به شروین نگاه کردم. منتظر بودم که اگه خندید یه مشت حسابی حواله ی چونه اش بکنم.

اما نخندید. نیشخندم نزد. فقط متعجب یه نگاه به من یه نگاه به برنج یه نگاه به کوچه کرد و با همون حالت پرسید: حالا با این دیگ کجا می خواستی بری؟؟؟

دک و دهنم کج شد. وای مچم و گرفت. چشمام و ریز کردم و با صدایی که پیدا بود از اینکه غافلگیرم کرده ناراحتم و به زور دارم جوابش و میدم گفتم: داشتم میرفتم سر به نیستش کنم.

شروین بهت زده: کجا؟؟؟؟؟

یاد خوابگاه افتادم که هر وقت از این خرابکاریها میکردم با بچه ها میرفتیم پشت خوابگاه و یه بطری میزاشتیم تو یه فاصله ی دور و این برنجارو گوله میکردیم و میزدیم بهش. هر کی میتونست بطری و بندازه پایین میبرد.

یادم رفت کجام. یادم رفت این آدمی که جلوم وایساده و متعجب داره نگام میکنه شروینه.

با ذوق پریدم تو هوا و دستامو بهم زدم و گفتم: می خوام برم اینارو گوله کنم بزنم به درخت.

مطمئنن شروین فکر میکرد من دیونم قیافه اش کاملا" داد میزد که همین تو فکرشه.

در عرض یه دقیقه چشماش که قد یه دیویستی شده بود جمع شد و قیافه ی متعجب و بهت زده اش دوباره سرد و قطبی شد. صاف ایستادو در حالی که همه ی تلاشش و میکرد که کنجکاوی تو صداش و پنهان کنه گفت: من که نفهمیدم تو چی میگی. باهات میام ببینم می خوای چیکار کنی.

چشمام و چپ کردم و بهش نگاه کردم.

من: حالا واسه چی می خوای بیای؟؟؟ خودم میتونم برم.

شروین: تو رو نمیشه تنها گذاشت کافیه دو دقیقه ولت کنم یه گند دیگه بزنی.

حرصی قابلمه رو از تو دستاش کشیدم و همون جور که پشتمو بهش می کردم گفتم: من گند نمیزنم.

صداش و از پشت سرم میشنیدم که همون جور که دنبالم میومد گفت: آره واقعا" کافیه دعوای دیروز و برنج درست کردن امروز یادت باشه.

دندونام و بهم فشار دادم و چیزی نگفتم.



ویلا سمت راست یه کوچه ای بود که انتهاش دریا بود و پشت ویلا های سمت چپی کوچه هم جنگل دیده میشد. رفتم سمت جنگل. دو دقیقه بعد از اینکه وارد جنگل شدیم ایستادم. می خواستم مثلا" یه جایی باشم که اگه یکی از کنار جنگل رد شد من و نبینه که دارم این دیوونه بازی و در میارم.

ایستادمو یه تخته سنگ و هدف قرار دادم. دوتا دستامو کردم تو دیگ و یه مشت برنج شل و ول و چسبناک در آوردم. صورت شروین جمع شد انگار چندشش شد. توجه نکردم. برنجارو تو دستم مثل خمیر گوله اش کردمو نشونه گیری، بعدم پرتاب.

گلوله ی اول نخورد به هدف. از رو نرفتم دوباره یه گلوله ی دیگه درست کردم و پرتاب.

این دفعه به هدف خورد جیغ کشیدم و با ذوق پریدم تو هوا. داشتم خوشحالی میکردم که چشمم خورد به شروین که رو قابلمه خم شده بود.

با تعجب ایستادم ببینم چی کار می خواد بکنه. چشمام گرد شده بود.

اوا این چرا دستشو کرده تو دیگ. اه این که چندشش میشد.

من: داری چیکار میکنی؟؟؟؟

شروین یه مشت برنج گرفته بود و ایستاده بود و با دقت داشت تو دستش گلوله میکرد.

شروین: می خوام امتحان کنم.

من: چرا؟

شروین یه نگاه عاقل اندر صفیح بهم کرد و گفت: چرا نداره تا اینجا که اومدم می خوام امتحان کنم ببینم چه جوری که تو انقدر ذوق زده شدی.

یه ابروم رفت بالا.

آخ میشه این نتونه بزنه به سنگه خیط بشه من یکم بخندم دلم خنک شه. خداجون ....

داشتم تو دلم دعا میکردم که شروین نشونه گرفت و پرتاب کرد.

چشمم به سنگ بود هرچی ایستادم گلوله برنجیه بخوره به سنگ دیدم نخورد. نه تنها به سنگ بلکه اصلا به هیچ جا نخورد.

برگشتم دیدم شروین ژست هدفگیری گرفته اما انگاری گلوله به کف دستش چسبیده بود و پرت نشده بود. اونقدر خنده دارو با مزه داشت با این گوله ی کف دستش کشتی میگرفت که نتونستم جلوی خودمو بگیرم و پقی زدم زیر خنده. شروینم اخم کرده بود و بهم نگاه میکرد.

بدون توجه به اخمش اونقدر خندیدم که از چشمام اشک اومد.

بعد کلی که بالاخره این خنده ام بند اومد به شروین نگاه کردم. دیدم بالاخره تونسته از شر اون برنجای کف دستش خلاص بشه.

خوبه حقته. دمت گرم خداجون خوب دعامو مستجاب کردی.

امان از دست این شروین از رو که نمیره دوباره دستش و کرده تو قابلمه. یعنی این پسر دوباره می خواد امتحان کنه؟؟؟؟

شروین گلوله ی دوم و درست کرد و پرت کرد اما نخورد به هدف منم کلی خوشحال شدم. برا اینکه خودی نشون بدم رفتم جلو و یه گلوله پرت کردم که یه گوشه ی گلوله خورد به سنگ و بقیه اش پرت شد اونطرفتر. شروین یه پوزخندی زد و گفت: چشمات چپ میبینه؟؟؟ سنگ به این گندگی و کج دیدی؟؟؟

من: یکی به خودت بگه سنگ جلوته بعد تو میری درخت چپیتو میزنی؟؟؟

خلاصه اینکه هر کدوم پنج شیش تا گلوله پرت کردیم که من چهارتاش و به هدف زدم اما این شروین خنگ ففقط تونست یه دونه اش و بزنه به سنگه.

برنجامون که تموم شد دیگ و گرفتم و برگشتیم ویلا.

اونقده خوشحال بودم که این شروین سوسک شد که بی اختیار لبخند میزدم. شروینم هی چشم غره میرفت بهم اما صداش در نمیومد.

رسیدیم ویلا و من یه سره رفتم تو آشپزخونه. به مرغایی که پخته بودم نگاه کردم. دلم برنج می خواست. یه نگاه به دیگ و قابلمه کردم.

جهنم و ضرر بزار یه دفعه ی دیگه امتحان کنم.

رفتم دوباره برنج شستم و این بار کمتر توش آب ریختم بهشم نمک زدم گذاشتم رو گاز. از آشپزخونه بیرون نرفتم همونجا منتظر موندم تا آب برنج جوش بیاد. توش روغن ریختم.

خلاصه بعد نیم ساعت برنج و خاموش کردم. بد نشده بود. با اینکه شل بود اما میشد خورد.

برگشتم برم میزو بچینم که با دیدن شروین که تکیه داده بود به اپن سکته کردم. یه جیغ کوتاه کشیدم و دستم و گذاشتم رو قلبم.

بترکی پسرکه کارت اینه که من بدبخت و بترسونی.

شروین یه اشاره به گاز کرد و گفت: دوباره درست کردی؟؟؟؟

یه چشم غره بهش رفتم و گفتم: آره.

شروین: مثل قبلیست؟؟؟

با حرص گفتم: چیه خوشت اومد گلوله بازی؟ مجبور نیستی بخوری.

پروپرو اومد نشست پشت میز و گفت: من خریدمش پس باید بخورم.

من: خوب منم پختم.

یه نیشخندی زد و گفت: واسه همین میتونی بخوری.

دلم می خواست همین بشقابی که تو دستم بود و بزنم توفرق سرش که بشکافه. اما تنها کاری که تونستم بکنم این بود که با حرص بشقاب و بکوبم جلوش رو میز.

میز و چیدم و غذا رو کشیدم. خوداییش مرغش خیلی خوب بود هم قیافه داشت هم معلوم بود خوشمزه است.

اما برنجه انگار گوله گوله پنبه به زور چپونده باشی تو دیس.

شروین یه نگاه به غذاها کرد و یکم برنج برا خودش کشید با مرغ. منم همین کارو کردم.

داشتم به شروین نگاه میکردم. به اون قیافه ی قطبی و خشکش. قاشقش و پر برنج کرد و گذاشت تو دهنش.

در عرض یه ثانیه صورت قطبیش جمع شد. اخمش عمیق شد و به سرفه افتاد. من که داشتم نگاش میکردم از قیافه اش ترسیدم.

نکنه خفه بشه. این چرا همچین شد.

بلند شدم رفتم کنارش و محکم کوبیدم پشتش. اونقدر محکم بود که صورتش به خاطر ضربه های من تقریبا" رفته بود تو بشقاب غذاش.

شروین گلوش و گرفته بود و سرفه میکرد. با دست به آب اشاره کرد. یه لیوان آب ریختم و دادم دستش. یه نفس آب و تا ته سر کشید.

حالش یکم جا اومد. عصبانی به من نگاه کرد.

شروین: بسه دیگه کمرم نصف شد. این چه مدل ضربه زدنیه؟؟؟ می خواستی دق و دلیت و سرم خالی کنی؟؟؟

تازه به خودم اومدم دیدم هنوز دارم میزنم به پشتش با هر ضربه ی من این شروین یه دور خم میشد رو بشقابش و صاف می شد.

دستم که برای ضربه ی بعدی رفته بود بالا خشک شد. یه نگاه به دستم کردم و آوردمش پایین و سر به زیر رفتم سر جام نشستم. اما دلم خنک شده بود. خوب زده بودمش.

من: چرا اینقدر هولی. نزدیک بود خفه بشی. یکم آروم تر بخور که نپره تو گلوت.

دیدم هیچی نمیگه سرمو بلند کردم که چشمم خورد به صورت قرمز شده از عصبانیت شروین.

این چرا همچینه؟؟؟ مگه داره به قاتلش نگاه میکنه؟؟؟

من: چیه؟

شروین عصبی با قاشقش به گوشه ی بشقاب چند ضربه زد و گفت: این چیه؟؟؟

اصلا" نمیفهمیدم منظورش از این سوال چیه. ریلکس گفتم: واه مگه نمیبینی غذاست دیگه. برنج و مرغ. حالا فهمیدی؟؟؟ اینم پرسیدن داره؟ وقتی می خوردیش نمیدونستی چیه؟؟

شروین با صدایی که به زور پایین نگهش داشته بود گفت: واقعا" دوست داری یه بلایی سر من بیاری مگه نه؟

این دیگه داره چرت میگه هی من هیچی نمیگم اینم دری وری میگه.

عصبی گفتم: جای دستت درد نکنته؟؟؟ غذا به این خوبی درست کردم. عوض تشکر داری این چیزارو بهم میگی؟؟

شروین پوفی کرد و با پوزخند گفت: تشکر؟ تو به خاطر این غذا واقعا" انتظار تشکر داری؟؟؟ نفهمیدم برنج خوردم یا سنگ نمک.

سنگ نمک؟ منظورش چیه؟ با چشمای متعجب بهش نگاه کردم. سریع یه قاشق از برنجم و گذاشتم تو دهنم.

-: وای خدا این دیگه چه کوفتیه. چشمام کور شد این چرا اینقدر شوره؟

شیرجه زدم سمت آب و یه تفس بطری و سر کشیدم تا یکم آروم شدم. شروین نشسته بود جلوم و برای اولین بار داشت با لبخند نگام میکرد. اونقدر متعجب شدم که بطری آب از دستم افتاد پایین. به خودم اومدم و سریع برش داشتم. سرمو بلند کردم و به شروین نگاه کردم ببینم درست دیدم یا نه که دیدم همون صورت قطبی جلومه.

شروین بلند شد و دوتا بشقاب دیگه آورد و گفت: امروز باید از خیر برنج خوردن و پختن بگذریم. همیشه میگن تا سه نشه بازی نشه میترسم بخوای برای بار سوم امتحان کنی زنده نمونیم. امروزه رو مرغ بخور.

با حسرت به برنج نگاه کردم. خداییش نمیشد خوردش. رفتم سمت مرغ.

دوتایی ناهارو خوردیم و بعدش شروین رفت تو اتاقش و منم رفتم تلویزیون ببینم.

--------------------------------------------------------------------------------





ساعت حدودای شش بود. من داشتم یکی از کانالای ماهواره رو نگاه می کردم که تبلیغ می داد از وسایل آشپزخونه گرفته تا زود پز و بخار پز و تی و جارو برقی و بخار شور و همه چی.

عاشق این کانال بودم. همچین تبلیغ می کرد و نشون میداد چه جوری از وسایل راحت میشه استفاده کرد که اگه می تونستم و پول داشتم همه شون و می خریدم.

با لذت داشتم به تبلیغ یه چاقو نگاه می کردم که همه چیز و از جمله چوب و کنسرو و ... رو می برید و نصف می کرد اما هنوز تیز بود.

خیلی خوشم اومده بود از چاقوش. با دقت داشتم نگاش می کردم که صدای شروین و از دو سانتی متری گوشم شنیدم.

شروین: اینقدر هیجان انگیزه؟

یه متری پریدم بالا و سریع برگشتم سمتش. خم شده بود رو مبل و آرنجش و تکیه داده بود به پشتی مبل و خودش و کشیده بود جلو. زل زل بهم نگاه می کرد.

از حرص داشتم میمردم. آخ چی میشد این چاقو همه کارهه مال من بود الان باهاش می زدم این زبون شروین و از ته میبریدم که دیگه نتونه این جوری من و بترسونه.

طلبکار رو به شروین کردم و گفتم: تو اینجا چی کار میکنی؟؟؟

یه ابروش و برد بالا و گفت: خونه امه کجا باید باشم.

من: نه ... یعنی چی می خوای؟

شروین: آهان. می خواستم برم دریا ترسیدم اگه تنها بمونی خونه رو به آتیش بکشی گفتم تو هم بیای.

شروین حرف می زد و من فقط داشتم به صداش گوش میکردم. نمی دونم حالا تو اون لحظه چه دردی داشتم که زوم صداش شده بودم. یه صدای مردونه و کلفت و محکم. ناخوداگاه با شنیدنش حس می کردی که صاحبش باید خیلی زور داشته باشه و می تونه یه حامی باشه از طرفی خیلی لطیف و روح نواز بود.

داشتم صدای شروین و تو ذهنم تجزیه تحلیل می کردم که دیدم یه دستی جلوی چشمام داره تکون میخوره. به خودم اومدم و دیدم شروین با اخم داره بهم نگاه می کنه و دستش و جلو صورتم تکون میده.

بی حواس گفتم: چیه؟؟؟؟

اخمش بیشتر شد: میگم برو حاضر شو.

من: چرا؟

شروین از این همه گیجی من کلافه پوفی کرد و چشماش و چرخوند و گفت: اصلا" حواست بود؟ گفتم می خوام برم دریا برو حاضر شو تورو تنها نمی زارم خونه می ترسم این دفعه خونه امو به آتیش بکشی.

اه ایکبیری لوس. حالا انگاری من همش خرابکاری میکنم. مگه چند بار بوده؟

تو ذهنم داشتم می شمردم.

ام پی فور، لباسا، برنج شفته، برنج شور، دعوا، نه خدایی انگار خرابکاریام زیاده برم حاضر شم تا با یه جمله ی دیگه مارو مشعوف نکرده.

یه باشه گفتم و اومدم برم لباس بپوشم که یاد یه چیزی افتادم. همون جا میون راه ایستادم و بهش نگاه کردم. نمی دونستم چه جوری بگم. اصلا" دوست نداشتم از این چیزی بخوام اما مجبور بودم. آس و پاس بودم هیچی همرام نبود.

شروین که دید این پا واون پا می کنم و نمیرم، ابروش و انداخت بالا و گفت چیه ؟ چرا نمیری؟

من من کنان در حالی که با انگشتام ور میرفتم، گفتم: چیزه .... چیز.... میشه ... میشه موبایلت و بهم قرض بدی؟؟؟؟

ابروهاش رفت بالا و با تعجب بهم نگاه کرد و طلبکار گفت: می خوای چی کار؟

لجم گرفت. من دوساعت زور زدم ازش این و بخوام حالا این خنگول میگه می خوای چی کار.

دستمو به کمرم زدم و با چشمای ریز شده گفتم: می خوام آبگوشت درست کنم از گوشیتم برای کوبیدن گوشت استفاده کنم، نه که محکمه...... آخه با موبایل چی کار میکنن؟ خوب زنگ می زنن دیگه.

همون جور که نگام میکرد لحن طلبکار صداش ازبین رفت و آروم گفت: آهان ...

یه ابروم رفت بالا. یعنی این خودش نمی دونست با موبایل زنگ می زنن؟ چه آروم شد این پسره.

دستش رفت تو جیبش و گوشیش و در آورد و داد بهم.

اه از این صفحه لمسیاست. چقدر من بدم میاد از اینا. قربون گوشی خودم برم کلی دکمه و علامت داره که یه بچه دو سالم میفهمه چی به چیه. گوشی و ازش گرفتم و رفتم سمت پله ها.

شروین: کجا؟؟؟

متعجب بهش نگاه کردم. نه این پسره یه تختش کمه مطمئنم.

آروم و شمرده مثل تفهیم یک کلمه برای یه بچه دو ساله گفتم: میرم ... لباس.. بپوشم... تلفن هم ... بکنم... فهمیدی...

با هر حرکتم برای تاکید دست و سرمم تکون می دادم. انگار شروین نمیشنوه و فقط از طریق لب خونی میفهمه.

خنگوله منظورم و گرفت. قیافه متعجبش جم شد و صاف ایستاد و همون جور که برام پشت چشم نازک میکرد و دستش و می برد تو جیبش بهم گفت: برو، زود بیا.

پوفی کردم و شونه امو انداختم بالا و از پله ها رفتم بالا.

بزار اول یه چی تنم کنم بعد میریم سراغ تلفن.

از اونجایی که دریا همین بقل بود و شروینم با لباسای راحت اومده بود منم ژاکتم و پوشیدم. شال مشکیمم که تازه خریده بودمم گذاشتم سرم. شال بافتمم پیچیدم دورم که سردم نشه. یه نگاه به شلوارم کردم یه شلوار مشکی که بقلش یه خط خاکستری داشت.

همین خوب بود. کنار ساحل شنیه راه رفتن سخته.

با ذوق به گوشی نگاه کردم. یه دو دقیقه باهاش ور رفتم تا بالاخره تونستم شماره بگیرم. آخه هی شماره می زدم بعد یه دفعه دستم می خورد به یه جایی و از اون صفحه خارج میشد. واسه همینا بود که از این گوشیا بدم میومد. اصولا" اگه از کاری خوشم نیاد و سخت باشه لازمم هم نباشه اصلا" دنبالش نمی رفتم که یاد بگیرم.

اول زنگ زدم به خانم احتشام. مهری خانم گوشی و برداشت. تا صدای من و شنید یه جیغی زد و گفت: آنید خانم کجایید؟؟ دلمون هزار راه رفت. خانم احتشام کلی نگرانتونه.

یکم مهری خانم و آروم کردم و ازش خواستم بره گوشی و بده به خانم.

صدای خانم و که تو گوشی شنیدم با یه ذوقی سلام کردم.

با یه صدایی که توش نگرانی موج میزد گفت: سلام. آنید تویی دختر؟ کجایید ؟ چرا یه زنگ نزدی؟ مردم از نگرانی. این پسره هم که جواب زنگامو نمیده.

من: طراوت جون یکم آرومتر تا بهتون بگم. ما الان شمالیم.

تقریبا" گوشم کر شد.

طراوت جون: شمالللللللللللللللللللللل لل

همچین جیغ کشید که حس کردم فشاری که به گوشم وارد شد از موهام زده بیرون و الان همه موهای سرم سیخ شده.

من: طراوت جون آرومتر.آره شمال همون شب اومد. راستش من خواب بودم نفهمیدم داره میاد شمال وگرنه نمی زاشتم. وقتی هم که رسیدیم خواستم برگردم اما نه پولی داشتم نه لباس درست و حسابی. از طرفی شمام سفارش کرده بودید که همه جا دنبالش برم. حالا نمی دونم ....

می خواستم از طراوت جون بپرسم این پسره اطمینانی هست یا نه. هر چند به نطر خودم این مدلی نبود اما دیشب محظ اطمینان در اتاقم و قفل کرده بودم. حالا یکی نیست بگه ما تو خونه احتشام هم دوتایی تو اون طبقه به اون گندگی تنهاییم این کاری به من نداره. حالااینجا جو گرفته بودتم.

انگار متوجه منظورم شد. با لحن اطمینان بخشی گفت: دخترم نگران نباش شروین پسر خوبیه. درسته تو یه کشور دیگه بزرگ شده و با یه فرهنگ دیگه بوده اما آدم هیز و سوء استفاده گری نیست.خیالت راحت باشه من بهش اطمینان دارم. بعدم میدونه اگه بخواد اذیتت کنه با من طرفه. من بهش مطمئنم که تو رو فرستادم دنبالش.

خیالم راحت بود راحت ترم شد.

احتشام: آنید جان حالا کجا هستید؟؟؟؟

من: راستش نمی دونم یه ویلای چوبی خوشگله که هیچکیم توش نیست. سرایدارم نداره.

خانم احتشام یه نفس راحت کشید و گفت: باید حدس می زدم بره اونجا. پس رفته ویلای خودش. چند سال پیش که اومد ایران اونجا رو خرید چند دفعه بعدش تابستان ها که میومد ایران سرش و میزدی تهش و میزدی با دوستاش میرفت اونجا. سرایدارم نداره. هر هفته یه روزش یکی میاد اونجا رو تمیز میکنه . سرایدار ویلا بقلی هم حواسش به اونجا هست. شروین دوست نداره کسی اونجا باشه. تنهایی رو دوست داره. خیلی بخواد محبت کنه دوستاش و میبره اونجا.

اِاِاِ .... پس بگو. دیدم اینجا با اینکه خالیه چه تر و تمیزه؟ پس بگو یکی میاد تمیز کاری.

یکم دیگه با خانم احتشام حرف زدم و کلی سفارش شروین و کرد که تنهاش نزار و اینا.

قبل خداحافظی از خانم احتشام خواستم که گوشی و بده به زهرا. دختری که تو آشپزخونه کار میکرد. دختر خوبی بود و جون. باید یه فکری واسه گوشیم میکردم. ممکن بود مامانم زنگ بزنه و نگران بشه. درسته کسی معمولا" به گوشیم زنگ نمی زد اما کار از محکم کاری عیب نمیکنه.

زهرا که گوشی و گرفت بعد سلام و احوالپرسی بهش گفتم بره تو اتاقم و گوشیم و پیدا کنه. منم یه میس با گوشی شروین به گوشیم میزنم که شماره شروین بیوفته و بعدم زهرا گوشیم ودایورت کنه به خط شروین. مامانم چون از خونه می زنگید نمیفهمید که دایورته و بقیه هم مهم نبودن.

-------------------



سریع یه زنگ به مهسا زدم که هنوز جواب سلامش و ندادم درسا گوشی و گرفت و گف: زلیل مرده کجایی؟ با استادا هماهنگ میکنی و به ما خبر نمیدی؟

گیج گفتم: خفه درسا درست حرف بزن ببینم چی میگی؟؟؟

درسا: نفله. امروز که نیومدی استاد مهدویم نیومد.

من: نههههههههه. ایول... پس 4 ساعتم اوکی شد. چه خوب. محمدی چی؟

درسا: کوفتت شه اونم حضور غیاب نکرد.

آخ جون بهتر از این نمیشد.

من: حالا مهدوی چرا نیومد؟

درسا: فکر کنم اونقدر بچه ها نفرینش کردن کارگر افتاد. چشمش مشکل پیدا کرد می خواد عمل کنه این هفته کلا" نمیاد.

رسما" ذوق مرگ شده بودم حسابی. تو کل هفته چهار تا کلاس باهاش داشتم و از همه سختگیر تر بود تو حضور و غیاب. با بقیه می شد کنار اومد.

درسا: حالا کجایی؟؟؟ چرا نیومدی؟؟؟

من: یه چیزی شد که مجبور شدم بیام شمال.

تقریبا" درسا هم به بلندی طراوت جون جیغ کشید.

درسا: شمالللللللللللللللللللل؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/

حوصله نداشتم توضیح بدم.

من: ببند فکتو، تو دانشگاه زشته دختر....

یه متر از جام پریدم. در با شتاب باز شد و شروین عصبانی تو چارچوب در ایستاده بود.

شروین: داری به کل خاندانت زنگ می زنی؟ من و چهار ساعته پایین کاشتی؟؟؟؟ زود باش پاشو...........

مطمئنم درسا از فضولی داشت می مرد. تو مدتی که شروین حرف می زد درسا از پشت خط حتی نفسم نکشید.

درسا: این صدای کیه؟؟؟ با کی رفتی شمال؟؟؟

می دونستم میمیره تا بهش بگم اما شروین مثل شیر ایستاده بود و نگام میکرد اومدم بگم بعدن بهت میگم که تا گفتم: درسا من بعدن ....

شروین اومد و آستینم و کشید و بلندم کرد و همون جور که من و میکشید سمت در گفت: تو خودت کاری و انجام نمیدی. باید زور بالا سرت باشه. باید هلت بدن.

فقط تونستم تو اون وضعیت جمله امو تموم کنم.

من: بهت میگم.

دیگه منتظر نموندم. تلفن و قطع کردم. به پله ها رسیدیم.

این پسره فکر کرده گوسفند داره میکشه.

عصبانی آستینمو کشیدم که از دستش بیرون اومد. با اخم غلیظ گفتم: چته؟ گوسفند که قربانگاه نمیبری. خودم میتونم بیام. بیا اینم گوشییت. ندید بدید گدا.

با یه حرکت سرمو برگردوندم . از پله ها اومدم پایین. به زور خودمو کنترل کردم که قهقه نزنم آخه شروین همچین با بهت و متعجب مثل خنگولا نگام میکرد که حس میکردم یکی داره به شدت قلقلکم میده. خیلی بامزه شده بود.

دوتایی از ویلا بیرون اومدیم و رفنیم سمت دریا.

یه نگاه به شروین کردم یه شلوار نایک خاکستری و یه پلیوریقه اسکی طوسی. نه این پسره هم انگاری هرچی تنش کنه بهش میاد. مفت چنگ ننه اش. پسره سگ اخلاق.

وای که من عاشق دریا و ساحل بودم. درکل هر جا ولم می کردن دوست داشتم خودمو به شمال و دریا و جنگل برسونم. چشمم که به آب افتاد با ذوق دوییدم سمتش. کفش و جورابمو در آوردم و پاچه شلوارم و با دست کشیدم بالا. نوک انگشتای پام و گذاشتم تو آب.

وای چه سرد بود. لرز تو تنم پیچید. به روی خودم نیاوردم. مست دریا بودم و این سرما و لرز نمیتونست جلومو بگیره که به دریام نرسم. شلوارم و یکم بالاتر گرفتم و خواستم برم جلوتر که یکی آستینم و کشید.

این دیگه کی بود؟

با تعجب اول به دستی که رو آستینم بود نگاه کردم و بعد آروم سرمو بلند کردم ببینم کیه که آستینم و میکشه.

شروین بود. بیتفاوت داشت نگام میکرد. وقتی دید متعجب زل زدم بهش گفت: آب سرده هوام داره سردتر میشه. بری تو آب سرما می خوری میوفتی رو دستم من حوصله ی جواب پس دادن به مامان طراوت و مریض داری ندارم.

بچه پروو همش فکر میکنه من وبالش میشم. با حرص آستینم و کشیدم و گفتم: مریضداری نکن. جواب طراوت جونم با خودم.

خواستم برم تو آب که دوباره این بار با شدت آستینم کشیده شد جوری که 180 درجه چرخیدم و رخ تو رخ شروین شدم.

شروین با اخم غلیظ و عصبانی نگام میکرد. با همون صدای عصبانی گفت: گفتم نرو تو آب. خوشم نمیاد دوباره تکرار کنم.

خداییش ازش میترسیدم. مخصوصا" وقتی اخم میکرد و عصبانی میشد. احساس میکردم یه کوهه که هیچ جوری نمیشه بهش نفوذ کرد. تو این مدت یه بارم ندیده بودم بخنده.

داشتم تجزیه و تحلیلش میکردم و سبک سنگین که اگه برم تو آب می خواد چی کار کنه مثلا" فوقش یه داد بکشه دیگه.

تو این فکرا بودم که شروین با یه حرکت آستینم و کشیدو نشوندم رو ماسه ها یه جورای محترمانه پرتم کرد. پشتم درد گرفته بود. عصبی نگاهش کردم که خیلی عادی انگار نه انگار اتفاقی افتاده نگام و جواب داد و گفت: اگه بار اول میومدی این جوری نمیشد.

عصبانی گفتم: اصلا" شما چیکاره ی منی که دستور میدی؟؟؟

خوشحال نیشخندی تحویلم داد و گفت: خدارو شکر هیچ نسبتی باهات ندارم اما از اونجایی که تو خودتو آویزون من کردی و اومدی اینجا من باید مراقب باشم و سالم تحویلت بدم به مامان طراوت. پس خوب حواست و جمع کن. از الان به بعد خرابکاری، دعوا، کتک کاری، تنهایی جایی رفتن و آتیش بازی ممنوع.

این پسره روش چقدر زیاد بود داشت تهمت میزد. خرابکاری و دعوا و کتک کاری و قبول داشتم اما تا حالا کی من آتیش بازی کردم؟

با حرص گفتم: چرا تهمت میزنی؟؟ من کی آتیش بازی کردم؟؟؟؟

شروین اول تعجب کرد بعد گوشه ی لبش کج شد سمت پایین. حالت چشماش از اون خشکی در اومد. سرش و جلوتر آورد و نزدیک صورتم کرد و تو چشمام زل زد و آروم گفت: یعنی همه ی چیزایی که گفتم و قبول داری غیر آتیش بازی؟؟؟؟

با سر جوابش و دادم. قد یه دقیقه زل زد تو صورتم. گوشه های لبش به سمت پایین خم شد بعد با یه نفس عمیق خودش و عقب کشید و روش و برگردوند.

این چرا همچین کرد؟؟؟ پسره ی دیوونه با خودشم درگیره. فقط زور میگه. حالا فکر کرده گنده است باید حتما" از این هیکل استفاده کنه. حالمو گرفت.

زانوهامو خم کردم تو شکمم و و دستموحلقه کردم دورش. چونه امو چسبوندم به زانوم و به دریا نگاه کردم.

----------------------------------------



یاد مامانم افتادم. مامان بیچاره ام الان چه حالی داشت. دوشب پیش که تو مهمونی زنگ زد چقدر ناراحت و غمگین بود. چقدر این زن صبوره چقدر از دست بابام حرص میخورد و هیچی نمیگفت. چقدر کوتاه میومد. آخه این چه زندگی بود که اون داشت. چیزی از جونیش و زندگیش نفهمید. همش تو حول و ولا بود. همش حواسش بود که نکنه بابا دوباره دسته گل به آب بده. همه ی زندگیش بچه هاش بودن. من که این جور. آنیتا که اون جور اونم از داداشم که به زور میرفت مدرسه. همش با دوستاش این ور و اونور بود. چقدر این پسر مامانم و حرص می داد. دلم سوخت واسه مظلومیت مامانم. واسه رویا و آرزوهاش که اینقدر کوچیک و ساده بود اما به همین آرزوی کوچیکم نرسیده بود. یه خونه پر عشق شوهر و بچه هایی که کنارش باشن. اما کو؟؟؟ من که از خونه فراری بودم. همه ی زندگیم شده بود دانشگاه. آنیتام سرش با شوهر و بچه اش گرم بود. داداشمم با دوستاش خوش بود. بابامم که ....

حرصم گرفت. چرا زنا اینقدر بدبختن؟ چرا همیشه یه مرد میاد و همه ی آرزوهاشون و خراب میکنه؟ مامانم عاشق بابام بود اما بابام چی کار کرد؟؟؟ کم کم دقش میداد. همیشه این مردا ....

چرا آخه؟ این مردا از زندگیشون چی می خوان؟ یه خونه؟ یه زن خوب که دوستشون داشته باشه؟ بچه های خوب و حرف گوش کن؟ کار خوب؟ دیگه چه مرگشونه؟ بابای من که همه ی اینا رو داشت. پس این کاراش برای چی بود.

یه آه کشیدم. با حرص یه سنگ برداشتم و پرت کردم تو دریا. قلوپی صدا کرد. صداش بهم آرامش داد. یه سنگ دیگه پرت کردم. آروم ترم کرد. از خودم وقتی غمگین بودم بدم میومد. دوست نداشتم به چیزای بد فکر کنم واسه همین به هیچ مردی اجازه نمیدادم بهم نزدیک بشه. پسرا برام از جنس دردسر بودن از جنس خراب کردن رویاهام. آدمهایی که هیچ وقت نمیشد بهشون اعتماد کرد.

چشمم خورد به یه بطری که تو ساحل بود. بلند شدم و پرتش کردم تو دریا.

با حرکت موجا جلو عقب میشد. یه سنگ گرفتم و پرت کردم سمتش. نخورد بهش. دوباره امتحان کردم. نزدیک بود. خم شدم و یه مشت سنگ ورداشتم. یکی دیگه پرت کردم. فکرای بد رفت عقب. مامانم کمرنگ شد. بابام رفت اون پشتای ذهنم. الان فقط بطری شناور رو آب و میدیدم و همه ی حواسم و جمع کردم که سنگ و بزنم بهش. سخت بود. مدام تکون میخورد.

یه فکری تو سرم پیچید. زورم به این پسره نمیرسید اما می تونستم ضایش کنم.

برگشتم سمت شروین. داشت به تلاش من نگاه می کرد. دلم می خواست یه جوری حالش و بگیرم.

یه لبخند زدم و دستمو که توش سنگ بود و دراز کردم سمتش.

من: می خوای امتحان کنی؟؟؟

یه ابروش رفت بالا. نفهمید منظورم چیه. براش توضیح دادم.

من: این یه بازیه. سعی میکنی با سنگ به بطری تو آب ضربه بزنی. هرکی بیشتر ضربه زد میبره.

با یه لبخند خبیث نگاش کردم.

من: می خوای امتحان کنی؟؟؟

داشت نگام می کرد. شونه ام و انداختم بالا و برگشتم سمت دریا یه سنگ برداشتم و برای اینکه تحریکش کنم گفتم: البته بهتره تو این کارو نکنی نشونه گیریت افتضاحه. به زور می تونی یه هدف ثابت و بزنی چه برسه به این که متحرکه.

انگار بهش برخورد. فهمید دارم تیکه میندازم و به ظهر اشاره میکنم. اومد کنارم و یه سنگ از تو دستم برداشت و بی حرف پرت کرد سمت بطری.

ایول نخورد. با نیش باز بهش نگاه کردم. صورت قطبیش اخمو شد. یه سنگ دیگه برداشت.

نخورد. تو دلم عروسی بود. ضایع شده بود.

آروم گفتم: اه چه حیف نخورد. نزدیک بودااااا

عصبی شده بود. اومد یه سنگ دیگه برداره که دستامو مشت کردم. با اخم نگام کرد. خبیث نگاش کردم و گفتم: اینا سنگای خودمه اگه می خوای بازی کنی خودت سنگ بردار. ببین اینجا پره سنگه.

با دست به ساحل اشاره کردم. یه نگاه عصبی بهم کرد که نیشم و بازتر کرد انگار هیچوقت تو هیچ چیز اینجوری کم نمیاورد که حالا داره جلوی یه دختر کم میاره.

خم شد تا سنگ برداره. از فرصت استفاده کردم و یه سنگ پرت کردم. نخورد. اما شروین که ندید. سرش پایین بود.

با ذوق پریدم بالا و جیغ کشیدم.

من: ایول ایول خورد. دیدی؟؟؟ دیدی؟؟ زدم بهش.

شروین با جیغای من سرش و بلند کرد. متعجب نگام کرد اما چیزی نگفت. من که می دونستم ندیده. سرگرم جمع کردن سنگ بود واسه همین نمیتونست اعتراض کنه.

سرش پایین بود سنگا رو تو دستش ریخته بود بلند شد ایستاد. داشت از تو دستش یه سنگ انتخاب می کرد. من یه سنگ دیگه پرت کردم.

نخورد اما من جیغ کشیدم.

من: ایول اینم دومیش. حریف میطلبم.

شروین با حرص نگام کرد. تو سکوت یه سنگ پرت کرد. دوتا. سه تا.

هیچ کدوم نخورد. لجش در اومده بود. جیغ و دادای الکی منم بیشتر عصبیش میکرد.

اونقدر سنگ پرت کرد تا بالاخره یکیش خورد به بطری. با یه قیافه ی سرد و مغرور بهم نگاه کرد که نگو. انگار نه انگار که بیشتر از 30 تا سنگ انداخت تا یکیش بهش بخوره این چقده پرو بود.

پشت چشمی نازک کردم و گفتم: شانسی بود.

جری شد دوباره سنگ پرت کرد. نخورد منم هی میپریدم و جیغ میکشیدم و بیشتر کفریش می کردم.

نمی دونم چقدر سنگ پرت کردیم. به خودم اومدم دیدم هوا تاریک شده به زور دیگه می تونستیم بطری و ببینیم.

شروینم یه ده دوازده باری تونشته بود به بطری بزنه اما نه پشت هم از هر 10 -15 باری که می نداخت یکیش می خورد به بطری.

یه نگاه به آسمون کردم تاریک تاریک بود. یه صداهایی میومد از آسمون. یه قطره بارون خورد رو صورتم.

ای وای می خواست بارون بگیره.

رفتم کنار شروین و گفتم: شروین بیا برگردیم.

نمی دونم تو صدام چی بود که متعجب برگشت بهم نگاه کرد. بعد خیلی آروم و مشکوک گفت: بریم.

اهمیتی به لحنش ندادم. خودم جلوتر رفتم اونم پشت سرم. شاید فکر کرده بود از شب و تاریکی می ترسم که اونجوری گفتم بریم. اما خیط شد من عاشق شب و تاریکی بودم عمرا" می ترسیدم.



-------------------------------

بارون شدت گرفت. قدمام و تند تر کردم که زودتر برسیم. داشتیم حسابی خیس میشدیم. من جلو می رفتم و شروینم دقیقا" پشت سرم با یه فاصله ی یه قدمی میومد.

پیچیدیم تو کوچه ی ویلا که یهو یه صدای رعد بلند اومد که جیغ من تو صدای مهیبش گم شد. یه متری از جام پریدم و دستامو گذاشتم رو گوشام و چشمام و رو هم فشار دادم. سریع برگشتم سمت شروین که صاف رفتم تو سینه اش و دیگه تکون نخوردم. پیشونیم و چسبونده بودم به سینه اش و میلرزیدم و زیر لب فقط می گفتم: بسه خواهش میکنم... بسه....

شروین که اصلا" انتطار این کارو نداشت تو جاش خشک شده بود.

اگه تو اتاقم بودم میچپیدم زیر پتو اونقدر میلرزیدم تا صداها تموم بشه. از این صداها متنفر بود.

با صدای رعد دومی خودمو بیشتر چسبوندم بهش. فقط می خواستم از این داد و بیداد عصبی آسمون دور باشم.

برام مهم نبود این آدمی که بهش پناه بردم شروینه. همون پسر سرد و قطبی که هیچ احساسی نداره. برام مهم نبود که ممکنه بعدا" کلی بهم بخنده. برام الان مهم بود که دنبال یکی می گشتم که یه جورایی قایمم کنه. حتی اگه رفتگر محله هم بود بهش پناه میبردم.

با نوری که تو هوا پیچید شروین متوجه ی لرز بدنم شد. لرزم هم از ترس بود، هم از سردی بارون که خیس خالیم کرده بود.

احساس کردم دستای شروین تکون خورد. اومد بالا و حلقه شد دور کمرم. چیزی نمیگفت فقط با یه دستش کمرمو میمالید.

آروم شدم نمی دونم چرا و چه جوری اما وقتی دستای شروین دور کمرم پیچیده شد و یه جورایی توی بغلش تقریبا" گم شدم حس کردم دیگه چیزی نمیتونه بهم آسیب برسونه. دیگه رعد و برق اذیتم نمی کنه.

برای اولین بار بود که این حس و داشتم. همیشه خودم خودمو آروم میگردم. چشمام و میبستم و به چیزای دیگه فکر می کردم. یه لحظه از ذهنم گذشت یعنی اگه الان به جای شروین، رفتگره هم بود اینقدر احساس امنیت می کردم. خودم به خودم جواب دادم خفه آنید.

نمی دونم چقدر تو اون حالت بودم دیگه نمی لرزیدم آروم آروم بودم. صدای آرومش و از کنار گوشم شنیدم که گفت: باید بریم تو ویلا. اگه اینجا بمونیم هر دومون سرما میخوریم.

آروم خودمو ازش جدا کردم. سرم پایین بود.

دوست نداشتم جلوی کسی ضعف نشون بدم. حتی دوستام و خونواده امم نمی دونستن که از رعد و برق میترسم. هیچ وقت نذاشته بودم بفهمن اما الان توی این فضا و این وقت شب. تاریکی و دریا و جنگل و صدای ناگهانی رعد رازی که 22 سال سعی میکردم پنهون کنم و موفق شده بودم و جلوی یه غریبه، تنها آدمی که نمی خواستم هیچ وقت ضعفمو ببینه لو رفته بود.

با سر پایین به سمت ویلا رفتم شروینم دنبالم، منتها این بار کاملا" کنارم راه میرفت. حضورش کافی بود تا بتونم صدای رعد و برق و تحمل کنم.

وارد ویلا شدیم. دلم نمی خواست برم تو اتاقم. اونجا تنها بودم و امشب واقعا" تحمل شنیدن صداهای آسمون و نداشتم.

چشمم به شومینه افتاد. شعله های آبیش انگار صدام میکرد. رفتم و رو قالیچه ی بیضی شکلی که جلوی شومینه بود نشستم و زانوم و تو بقلم گرفتم و به آتیش چشم دوختم. حرارتش که به صورتم می خورد یه حس رخوت و سستی بهم میداد. تنم و گرم میکرد.

شروین: اینا رو بگیر برو بپوش.

سرمو بلند کردم. شروین کنارم ایستاده بود و دستشو به طرفم دراز کرده بود. تو دستش یه پولیور سورمه ای و یه شلوار سورمه ای بود. از لباسای خودش برام آورده بود.

شروین: برو عوضشون کن با اینا بمونی تا صبح تب میکنی.

به لباسام اشاره کرد. بدون هیچ حرفی بلند شدم لباسا رو ازش گرفتم و رفتم تو اتاقم پوشیدمشون.

به تنم زار میزد. آستینای پولیور از انگشتای دستم بلندتر بود. پاچه ی شلوارو تا کردم و آستینم با یه فشار هل دادم بالا. انگشتام پیدا شد. موهای خیسم و باز کردم و با دست تکونشون دادم و گذاشتم تا خودشون خشک بشن.

از پله ها اومدم پایین شروین نبود. از رو مبلا چند تا کوسن جمع کردم و چیدم جلوی شومینه و خودم رفتم وسطشون نشستم. چه جای خوبی شده بود. چه فازی میداد. صدای پا شنیدم. برگشتم دیدم شروین با دوتا فنجون که ازش بخار بلند میشد اومد و نشست رو کوسنا کنارم. یکی از فنجونا رو گرفت سمتم.

وایییییییییی که چه بویی میداد. بوی قهوه مستم کرد. بی تعارف قهوه رو گرفتم ازش. یه مرسی گفتم. اینم زیاد بود من وقتی براش کاری میکنم همین تشکرم نمی کرد ازم.

زیر چشمی بهش نگاه کردم. صورت قطبیش رو به شومینه بود و به شعله ها نگاه می کرد.

چه جوری وقتی رفتم بغلش، این آدم سرد و قطبی تونسته بود بهم آرامش بده. الان که فکرش و میکردم میدیدم بعید به نظر میرسید اما تو اون لحظه واقعا" حس حمایت می کردم.

چقدر ممنونش بودم که یک کلمه هم در موردش حرف نمی زد. نه درر مورد امشب نه در مورد اشکی که شب مهمونی از چشمام اومد. بلند شد یه آهنگ آروم گذاشت. یه گرمای شیرین آروم آروم وارد بدنم شد.

چقدر این شومینه و آتیش همراه با این آهنگ ملایم و این قهوه ی داغ میچسبید. چشمام گرم شده بود ولی نمی خواستم برم تو اتاقم ترجیح میدادم همینجا کنار شومینه بخوابم. خودمو مچاله کردم و تکیه امو دادم به صندلی کنار شومینه. زانوهامو تو بغلم گرفتم. چشمام کم کم رو هم افتاد.

------------------------------------



غلتی زدم و تکونی خوردم. چشمام و آروم باز کردم. چشمم به سقف سفید افتاد. بوی خیسی و بارون همراه با گرما میومد. یه نگاه به دورو برم کردم. وسط کوسنا خوابیده بودم و دورو برم پر بالشتک بود.

اِه دیشب اینجا خوابیدم. چه حالی داد.

چشمم افتاد به یه پتو که روم بود. هر چی فکر می کردم یادم نمیومد کِی این پتو رو انداختم روم. آخرم بیخیال شدم.

داشتم از گشنگی می مردم. بلند شدم رفتم دست وصورتم و تو سرویس پایین شستم. حوصله ی بالا رفتن از پله رو نداشتم. دلم یه چایی داغ می خواست. کتری و آب کردم و روشن کردم. زیر لب برای خودم آهنگ می خوندم.

تو از کدوم قصه ای که خواستنت عادتههههههههههههه نبودنت فاجعه بودنت امنیتههههههههه

تو از کدوم سرزمینی که از قبیله یییییییییییییییییییی من یه آسموننننننننننننننن جدایییییییییییییییی

اهل هر جااااااااااااا که باشییییییییییییییییییییی قاصد شکوفتنییییییییییییییییییی یییییییییییییی

توی بهت و دغدغههههههههههههههههههههه ههه ناجی قلب منننننننننننننننننننننننن نننننننننننن

آبی آتش ووووووووووووووووووووووووو و

-: نه انگاری بهتری. فقط می خواستی نزاری من بخوابم.

قلبم افتاد پایین. این باز من و ترسوند. اصلا" کِی اومد که من نفهمیدم؟؟؟؟

برگشتم دیدم شروین تو جای مورد علاقه اش یعنی تکیه بر اپن دست به سینه داره نگام میکنه. صداش قطبی بود اما نه عصبانی و نه دلخور.

من ترسیده و گیج با دهن باز فقط تونستم بگم: هومممممممممممم

یه ابروش و انداخت بالا و گفت: چرا فکر میکنی صدات خوبه؟؟؟

من دوباره با دهن باز: هوممممممممممممممم

شروین: تو که نمی تونی بخونی چه اصراری داری؟

من: هومممممممممممم

شروین: صدا که نداری، حداقل شعرا رو یاد بگیر که مجبور نباشی نصفش و از خودت درآری.

من : هومممممممممممممم.

واقعا" اونقدر از حرفاش هنگ کرده بودم که هیچ کلمه دیگه ای از دهنم در نمیومد.

دوتا ابروش رفت بالا. اومد جلو و یه اخمی کرد. برای اینکه هم قد من بشه خودش و خم کرد که صورتش دقیقا" اومد جلو صورتم. دقیق به چشمام و صورتم و دهنم نگاه کرد و انگار با خودش حرف بزنه گفت: دیشب تو خواب که خوب حرف میزدی یعنی الان زبونت بند اومده و نمیتونی حرف بزنی؟؟؟

انگاری برق بهم وصل کرده باشن از بهت و گیجی در اومدم. یهو صاف وایسادم که با این حرکتم شروین جا خورد و خودش و یکم عقب کشید و صاف وایساد.

خدایا این چی میگفت؟ من تو خواب حرف زدم؟؟؟ یعنی چی گفتم؟؟؟ وای خدا 10 تا شمع نذر میکنم که حرف ناجوری نزده باشم.

برای دفاع از خودم و اینکه یه جوری قضیه رو ماستمالی کنم اگه حرف ناجور زدم تند و تند شروع کردم.

من: من حرف زدم؟ چی گفتم؟ دروغ میگی من اصلا" تو خواب حرف نمی زنم برو از هر کی دلت می خواد بپرس. من وقتی خوابم عین جنازم. نه حرف میزنم نه بیدار می شم.

یه ابروش رفت بالا و با یه پوزخند گفت: اینکه عین جنازه می خوابی و که خودم فهمیدم. چون هر چی صدات کردم بیدار نشدی. آخرش مجبور شدم تکونت بدم اما بازم بیدار نشدی.

خاک به سرم این چی میگه؟؟؟؟ یعنی چی؟؟؟ بدبخت شدم رفت. یعنی این پسره ام فهمید وقتی خوابم با تمام وجود می رم اون دنیا؟؟؟ وای نکنه یه کاری کرده باشه باهام تو خواب . کاریم کرده باشه من نمی فهمم که.

زیر چشمی یه نگاه به خودم کردم. سعی کردم یادم بیاد وقتی بیدار شدم چه وضعیتی داشتم. ظاهرا" چیزی تغییر نکرده بود لباسام که کامل بود فقط یه پتو اضافه بود که می دونم من نیاوردمش. داشتم زیر زیرکی خودمو برسی می کردم که ببینم بلایی سرم اومده یا نه که صدای محکم شروین و شنیدم.

شروین: واقعا" فکر می کنی من کاری باهات کردم؟؟؟ یعنی اینقدر اعتماد به نفست بالاست؟؟؟؟

از تعجب یه ابروم رفت بالا. منظورش چی بود اعتماد به نفسم بالاست؟؟؟

شروین اومد سمت میز و یه صندلی کشید بیرون و در حالی که روش مینشست گفت: مگه دختر قحطه که من بیام سراغ تو؟؟؟

با پوزخند یه هه ای کرد و یه نگاه تحقیر آمیز به سرتا پام انداخت و گفت: هیچکیم نه تو. خدمتکار خونه ی مامان بزرگم.

آشغال، عوضی، نفهم، بی شعور، بدور از آدمیزاد، انگل ، ویروس، ایدز....

این آخری بیشتر بهش میومد، می چسبید به آدم و ول نمی کرد تا کل سیستم دفاعی آدم و مختل نمی کرد و از پا نمی نداختت کوتاه نمیومد. تازه داشتم فکر می کردم که آدمه یه چیزایی حالیش میشه اما از سوسکم کمتره. پسره ی از خود راضی ایکبیری زشت. حیوان جهنمی. عمرا" جلوی تو کم بیارم. از خودم بدم اومد که دیشب فکر کرده بودم با وجود این گودزیلا آرامش دارم. تنم مور مور شد و یه لرزی از چندش تو تنم پیچید. دلم می خواست یه مشت بزنم به دهنش که نیشخند زدن واسه همیشه یادش بره.

شروین: نمی خوای چایی درست کنی؟؟؟ کتری ترکید.

با اخم یه چشم غره بهش رفتم که نیشخندش و عریض تر کرد. با حرص روم و برگردوندم و چایی درست کردم. ای بمیرم من که فعلا" محتاج این نره خرم و نمیتونم لام تا کام حرف بزنم.

میز و چیدم و صبحانه خوردیم. پاشدم ظرفا رو جمع کردم. شروین هم بلند شد از آشپزخونه بره بیرون که دم در ایستاد و گفت: نمی خواد ناهار درست کنی. من اینجا رو خیلی دوست دارم نمی خوام خاکستر بشه.

|(( ایششششششششششش ایکبیری. حالا کی خواست ناهار درست کنه. برده که نیاوردی؟ کوفتم بخوری )))

ظرفا رو شستم و اومدم از آشپزخونه بیرون. این پسره معلوم نبود باز کجا غیبش زده بود. هوا ابری بود اما بارون نمیومد با اینکه ساعت 12 ظهر بود اما هوا تاریک بود.

بی خود نبود تا الان خوابیدم. معلوم نیست شبه یا روزه. با دست زدم پس کله امو گفتم: خفه، هر کی ندونه خودت که می دونی همیشه دیر بیدار میشی پس بی خودی ننداز گردن هوای بیچاره.

-: میگم خود درگیری چپ چپ نگاه میکنی.

اه باز این خودش و انداخت وسط هر وقت گفتم جنازه تو بیا قر بده . این بود ضرب المثله؟؟؟؟ چه هندونه ام میزارم. ضرب المثل، بچه های کوچه بازار میگن، درستش یادم نیست اما خیلی فاز میده. همینی که گفتم خوبه هر وقت گفتم میت تو بیا قبشکن بزن.

دیدم گیتار به دست داره میره بیرون.

من: کجا؟؟؟

شروین برگشت. ابروش رفته بود بالا: میگم فضولی و تا نفهمی روزت شب نمیشه همینه دیگه.

پشت چشمی براش نازک کردم. این پسره چرا امروز احساس خوشمزگی می کرد؟؟؟ مثلا" الان باید بخندم؟ به حرفت، یا به صورت یخت؟

برگشت رفت سمت در و گفت: می خوام برم ساحل گیتار بزنم.

یه قدم برداشتم که دنبالش برم.

شروین: اگه میمیری از فضولی بیا.

با این حرفش تو جام ایستادم. بهم برخورده بود پسره ی چولمنگ به من میگه فضول. اصلا" نمی رم. میشینه ام تو خونه تنهای تنها در و دیوارارو نگاه می کنم. غصه می خورم بغض میکنم. دلم واسه مامانم تنگ میشه بی طاقت میشم میزنم به دریا و جنگل....

بیا برو بابا حالا گفته فضول که گفته مگه نیستی. اگه نری تا این برگرده با این فکرات و حس کنجکاویت خودزنی می کنی.

دوییدم دنبال شروین و تو کوچه بهش رسیدم. بس که لنگاش دراز بود یه قدم که برمی داشت من باید چهار قدم می رفتم تا برسم بهش.

شروین: می دونستم طاقت نمیاری میای.

ای بمیری پسر حالا نمیشه امروز قطبی بمونی ؟ حالا تو همیشه به زور حرف میزنیا امروز برا من بلبل شدی. تو که همیشه من و ندید می گرفتی چی شد که امروز من انقده تو چشمتم.

ساکت مثل بره که دنبال ننه اشه، دنبالش رفتم. رفت کنار ساحل و رو به دریا نشست. من با فاصله کنارش نشستم می خواستم حدالمقدور ازش دور باشم.
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، Kimia79 ، سایه2 ، آرابلا ، مارابلا ، Ðαяк ، joe(parsa)m ، LOVE8 ، *GANDOM* ، maha. ، aida 2 ، Wєιяɗ ، الوالو ، نفسممممممم ، آرشاااااااام ، SOOOOHAAAA ، Âπâlîâ ، شیطون دخمل ، S.mhd ، A=A ، اقیانوس ارام♡


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان باورم کن(پر از کل کل.عاشقونه.طنز.خلاصه تووووووپه) - ^BaR○○n^ - 28-02-2013، 12:52

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 21 مهمان