امتیاز موضوع:
  • 13 رأی - میانگین امتیازات: 3.62
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان باورم کن(پر از کل کل.عاشقونه.طنز.خلاصه تووووووپه)

#8
دوستان عزیز رمان داره به جاهای خوووووشکلش میرسه ها!Wink
نظرا کو؟!UndecidedSad

رفتم یه سر به غذا و چیزای دیگه زدم همه چی مرتب بود. جشن خوبی بود اگه اینقدر خسته نبودم بیشتر بهم خوش می گذشت. دوست داشتم همش یه جا بشینم به مهمونا نگاه کنم. اینم یه جور ارضای فضولی بود. دخترا همه مدلی بودن بیشترشونم لباسای باز و دکلته و بندی و کوتاه و هر جور لباس بدن نمایی که بخواین میشد پیدا کرد. سرمو گردوندم دیدم طراوت جون تو یه جمعی از هم سن و سالاشه و انگاری خیلی بهش خوش میگزره. دوباره سرمو گردوندم و این بار شروین و دیدم وسط یه گله دخترای رنگ و وارنگ ایستاده و این دخترام هی سعی میکردن خودشون و بهش بچسبونن. یه چندتا پسرم دورتر از اینا ایستاده بودن و داشتن ناراحت به شروین و دخترا نگاه می کردن.

-: پسرا خوششون نمیاد از اینکه همه ی دخترا حواسشون به شروینه.

یه متر از جام پریدم. این کی بود دم گوش من وزوز می کرد. به صندلی کنارم نگاه کردم دیدم یه پسر بیست و هفت هشت ساله نشسته. یه کت و شلوار دودی تنش بود و پاپیون زده بود.

خدایا امشب چرا همه پاپیون زدن. پسره چشمای روشن و موهای خرمایی داشت و پوستشم روشن بود لب و دهن متناسبی داشت در کل قیافه اش خوب بود. حسابی که دیدش زدم. اونم هیچی نگفت فقط با یه لبخند نگاهم می کرد.

به خودم اومدم و یه ابرومو بردم بالا و تا خواستم اخم کنم که یعنی شرت کم بشه پسر سریع دستش و آورد جلو گفت: من مهام شقاوت هستم. همسایه روبه رویی خانم احتشام. چند بار دیدمتون که میومدین تو باغ. با خانم احتشام نسبتی دارین؟

یه نگاه بد به دستش انداختم که خودش فهمید و دستش و آورد پایین. پسر بدی نمی زد. منم حوصله ام سر رفته بود. از بیکاری که بهتر بود.

من: نه من پرستارشون آنید هستم.

مهام: از دیدارتون خوشبختم.

من: و همچنین.

مهام: دانشجویید؟

ممن: بله کشاورزی می خونم.

مهام یه ابروش بالا رفت و با لبخند گفت: واقعا" هم چقدر رشته کشاورزی با شغل پرستاری جوره.

شونه امو بالا انداختم و با یه ته لبخند گفتم: پیش میاد دیگه.

یاد این گربه ها که پیش پیش می کردم براشون افتادم. نیشم یکم بازتر شد.

مهام: بعد درستون به کارتون لطمه نمیزنه؟

من: نه طراوت جون خیلی لطف دارن شرایطمو قبول کردن.

مهام ابروش و داد بالا و گفت: پس با خانم احتشام خیلی صمیمیید.

من: خوب با هم زندگی می کنیم معلومه که صمیمی میشیم. شما چی کاره اید؟

فضولی بسته آقا پسر حالا زود یکم آمار بده ببینم.

مهام: من عمران خوندم و الان یه شرکت دارم.

یکم با مهام حرف زدم که یهو موبایلم زنگ زد. نگاه کردم دیدم مامانمه.

اه مامان الان وقت زنگ زدن بود؟ حالا هیچ وقت خدا زنگ نمیزنه ها یعنی ماهی یه باره زنگاش.

یه ببخشیدی گفتم و تندی از سالن زدم بیرون شانش آوردم نزدیک ورودی نشسته بودم. بیرون ساختمون سرو صدا ها کمتر بود. دکمه ی اتصال و زدم.

من: سلام مامان.

مامان: سلام دخترم خوبی؟

من: آره مرسی. مامان تو خوبی؟ صدات یه جوریه.

خداییش صداش یه جوری بود انگار گریه کرده بود. نگران شدم.

من: مامان اتفاقی افتاده؟ همه حالشون خوبه؟

مامان با بغض: آره عزیزم همه خوبن نگران نشو.

کلافه پرسیدم: پس چی شده؟ واسه چی ناراحتین؟

مامان: اتفاق تازه ای نیوفتاده همون اتفاقای قبلی.

من: مامان بازم بابا؟؟؟؟

مامان با بغض : آره بازم همونه.

عصبی شدم. همون جور که می رفتم پشت ساختمون عصبانی گفتم: بازم؟ دوباره؟؟؟؟

مامان دیگه داشت گریه می کرد.

من: کی؟ کی بهتون گفت؟؟؟ مطمئنید؟؟؟ مگه دفعه ی آخرو یادش رفته؟؟؟ این چه کاریه که بابا میکنه؟؟؟ به فکرشما نیست؟؟؟ فکر مارو نمیکنه ؟؟؟ مگه ما بچه هاش نیستیم؟؟؟ اصلا" به ما اهمیتی میده؟؟؟

از عصبانیت صدام دو رگه شده بود. عصبی رو اولین پله ای که به پشت باغ می رفت نشستم.

من: مامان... مامانم ... مامانم گریه نکن... جون آنید گریه نکن. خوب تقصیر خودتونه چند بار گفتم کوتاه نیاید گوش کردی؟؟؟ اونقدر مهربون برخورد کردید که هر بار بابا کارش و تکرار کرد. مامان جون گریه نکن منم گریه میکنما ....

مامان داشت گریه میکرد. این زن چقدر صبور بود؟؟؟ اصلا" همه ی زنای دنیا بوجود اومده بودن که در برابر کارای شوهرشون صبوری کنن. انگار نه انگار که اونام آدمن و حق زندگی دارن. یکم با مامان حرف زدم و آرومش کردم. بعد کلی سفارش تلفن و قطع کردم. دلم می خواست برم یه جای دور تا دیگه نبینم که بابا این جور با زندگی و آینده ی خودش و بچه هاش بازی میکنه. کاش خبری ازشون نداشتم.

بغض گلومو گرفته بود. اون همه بغض و دلتنگی دوتا قطره اشک شد و اومد رو گونه ام.

آروم با خودم گفتم: آنید هیچ احدی تو دنیا ارزش اشکای تو رو نداره. محکم باش.

با پشت دست اشکم و پاک کردم و بینیمو بالا کشیدم. جلوی اشکمو می تونستم بگیرم اما وقتی بغض می کردم هی آب بینیم میومد پایین. یهو یه سایه ای کنارم دیدم. با ترس سرمو بلند کردم. از پشتش نور میومد و نمی زاشت صورتشو ببینم. سایه یه دستمال سمتم دراز کرد و خودش کنارم نشست. دستمال و از دستش گرفتم و به گفتن تشکر اکتفا کردم و بینیم و باهاش پاک کردم. سایه که نشست تازه فهمیدم کیه.

------------------------------------------------------------------------



متعجب به شروین نگاه کردم: تو اینجا چی کار می کنی؟

نگاه سردشو بهم انداخت و گفت: اونجا خیلی شلوغه.

چشمام و ریز کردم و بهش نگاه کردم.

خوب خره این مهمونی و برای تو گرفتن بعد تو پاشدی زدی بیرون که شلوغه؟ اگه قرار بود 2 تا آدم بیان که دیگه مهمونی نمیشد. من و تو خانم احتشام بودیم دیگه. اره و اوره و شمسی کوره رو می خواستیم چی کار؟

من: یعنی نمی خوای بری تو؟

شروین: نه .

بترکی به درک. اونقدر اینجا بمون که یخ بزنی. یه نگاه به دستمال کردم. این دستمال دیگه دستمال بشو نیست برای این پسره.

دستمال و تو دستم مچاله کردم و رو به شروین گفتم: مطمئنی نمیای تو سالن؟؟؟

شروین سرش و تکون داد که یعنی نه. منم شونه امو بالا انداختم و گفتم: باشه. پس من میرم تو سالن.

دم در سالن که رسیدم چشمم افتاد به چند تا دختر که دور هم جمع شده بودن و قیافه های ناراضی داشتن. اومدم از کنارشون رد بشم که شنیدم دارن در مورد شروین حرف می زدن.

گوشام و تیز کردمو یکم قدمامو کند کردم.

_: یه دفعه برگشتم دیدم نیست.

*: شماها ندیدید کجا رفت؟

-: نه بابا انگار نه انگار که مهمونی اونه.

*: یعنی شروین کجا رفت؟

پس بگو چرا اینا دارن جلز ولز میکنن. شروین جیم زده خانم ها شاکین.

یه فکری تو ذهنم اومد. بزار عیش این یخچال و مختل کنم.

رفتم جلوتر و گلومو صاف کردم و یه ببخشید گفتم. چند تا از دخترا که پشتشون به من بود برگشتن و بقیه هم زل زدن به من که ببینن من کیم و اصلا" چی می خوام. یکی از دخترا که رو به روم ایستاده بود و به نظر میومد سردسته اشونه چون یه جورایی همه دور اون حلقه بودن خیلی خشک پرسید: بله خانم کاری داشتید؟

یه لبخند ملیح زدم و گفتم: شما دنبال آقا شروین هستین؟

اوهو چه تحویلشم گرفتم، آقا ، کی میره این همه راهو.....

دختر اخمی کرد: برفرض که باشیم فرمایش؟؟؟

چه بی ادب. بدم اومد. شیطونه میگه اصلا" نگم بزارم تو خماری بمونه. یه اخمی کردمو و همون طور که رومو بر میگردوندم گفتم: هیچی گفتم شاید بخواید بدونید کجاست.

اومدم برم که از پشت سرم یه دختره ی دیگه گفت: حالا شما میدونید کجاست؟؟؟

یه نیم نگاه بهش انداختم. سگ خورد بزار بگم یکم شروین حرص بخوره بخندم.

همون جور که داشتم میرفتم بلند گفتم. پشت ساختمونه.

یه لحظه چشمم افتاد بهشون که انگار موشک هوا کردن همچین از جاشون پریدم که گفتم الان شروین و گیر بندازن له میکننش.

یه پنج دقیقه بعدش شروین که بین ده یازده تا دختر محاصره شده بود و هر کی از یه طرف آویزونش بود اومدن تو سالن. داشتم ریز ریز می خندیدم چون شروین با اون قیافه ی یخچالش پیدا بود که عصبی و کلافه است.

از حرص خوردنش ذوق مرگ بودم که یه هو نگاهش افتاد تو نگاهم و من از ترس آب دهنم که داشتم قورت می دادم پرید تو گلومو به سرفه افتادم. همچین سرفه می کردم و کبود شده بودم که گفتم هیچی همچین آه این پسر گرفت به دامنم که یه ساعت نشده دارم جوون مرگ میشم.

یه دستی اومد پشتم و چند ضربه ی آروم زد به پشتم که یکم بهتر شدم. میخ شروین شده بودم جوری که نمیتونستم چشم ازش بردارم. گوشه ی لبش خم شد و یکی از اون پوزخندای معروف لج درآرش و زد که دلم می خواست خفه اش کنم.

با یه نگاه سرد روش و برگرون سمت اون دختره سردسته ی از خود راضی. یه دختری بود با یه پیراهن سفید دکلته ی کوتاه که لنز آبی گذاشته بود و کلی آرایش کرده بود لبهای برجسته ی آمپولی و بینی سر بالا داشت.

دختره ی عملی چه عشوه ای هم میومد برا شروین. خلایق هر چه لایق پسره حقشه که یه همچین دختر چسبی گیرش بیاد. داشتم حرص میخوردم و برای شروین خط و نشون می کشیدم که یه صدایی گفت: بهتر شدی؟؟؟؟

تازه حواسم برگشت سر جاش برگشتم دیدم مهام داره با دست پشتمو میماله و من تازه نفسم برگشته بود سر جاش.

من: ممنون بهترم.

مها: نفست جا اومد؟؟؟

من: بله ممنون.

این پسره خنگه؟؟ میگم حالم خوبه پس چرا دستش و بر نمیداره؟؟؟ ده بردار دست بی صاحاب و همینجور میماله به کمرم.

داشت تو چشمام نگاه می کرد. خواستم اخم کنم یه چیزی بگم بهش دیدم اصلا از رو منظور این کار و نمیکنه همین جوری بی حواس داره به کارش ادامه میده.

یه تکونی به خودم دادم که حواسش جمع شد و دستش و برداشت و با یه لبخند شرمگین گفت: ببخشید حواسم پرت شد.

خنده ام گرفته بود. یه لبخند کوچیک زدم که پرو نشه فکر کنه خوشم اومده.

من: خواهش میکنم مهم نیست.

مها: من و شروین بچگیامون خیلی با هم جور بودیم. هر وقت میومد اینجا همش با هم بودیم و هر کار می خواستیم بکنیم با هم انجام می دادین.

من: جدی؟؟؟ اما اصلا شبیه نیستین چه جوری با هم کنار میومدین؟؟؟

مهام یه لبخند زد و گفت: به الانش نگاه نکن که اخمه. به دختر جماعت رو نمیده. اما وقتی با همیم خیلی شوخ و با مزه است. نگاش کن ببین چه حرصی می خوره. از شلوغی خیلی بدش میاد سرو صدا عصبانیش میکنه.

پسره کلا" دیوونه است. با همه چی مشکل داره. داشتم به حرفای مهام فکر می کردم که مهری خانم اومد و صدام کرد. یه ببخشیدی گفتم و دنبالش رفتم.





--------------------------



بالاخره مهمونای محترمه رضایت دادن و بعد کلی بزن و بکوب و بریز و بپاش و شام و پایکوبی ساعت دو صبح تشریفشون و بردن. اونقدر اینور اونور دوییدم و مراقب همه چیز بودم که پدرم در اومد. تا به کارا سرو سامون بدم ساعت شد سه. خسته و کوفته و مرده رفتم تو اتاقم اونقدر بی جون بودم که حس دوش گرفتن نداشتم. فقط محبت کردم وصورتمو شستم و لباسمو در آوردم و یه بلوز و شلوار تنم کردم و با یه عشقی خزیدم زیر پتو. داشتم میمردم واسه اینکه رو تخت دراز بکشم. از صبح سر پا بودم و از پا درد و کمر درد داشتم میمردم. (وای چقدر دراز کشیدن حال می داد. چقدر این تخت نرمه چقدر این پتو گرمه. چه سکوتی. اگه این صدا ها نباشه. کی داره داد میزنه؟ دارم خواب می بینم. پس چرا صداها بلند تر میشه.

اههههههههه ملت خواب و زندگی ندارن این وقت شب سرو صدا میکنن؟؟؟؟)

عصبی بلند شدم و تو جام نشستم. گوشام و تیز کردم نه جدی جدی دعوا شده بود. سر و صدا ها از پایین میومد.

( یعنی کی میتونه باشه؟؟؟ اینجا که سر جمع 4 نفر بیشتر زندگی نمیکنن که پر سرو صداترینشون منم. منم که خوابم پس کی داره جای من داد و بیداد میکنه؟؟؟)

هم خوابم میومد هم از فضولی داشتم میموردم تا نمیفهمیدم پایین چه خبره خوابم نمیبرد. پاشدم ایستادم.

( وای چه سوزی میاد).

یه ژاکت رو دسته ی صندلی بود برداشتمش و پوشیدم . وای هنوز سردم بود یه شال بافتم رو زمین بود اونم ورداشتم و پیچیدم دورم. کورمال کورمال از تو اتاق اومدم بیرون. این طبقه که خبری نبود صداها از پایین میومد. از پله ها رفتم پایین. واه اینجا چه خبره؟؟؟ نصفه شبی چرا همه ی چراغا روشنه؟؟؟ این آدما کین اینجان؟؟ در طول روز ما هیچ کدوم از خدمه ی خونه رو نمیدیدیم چه برسه به شبا اما انگاری هرکی تو این خونه کار که خوبه یه رفت و آمدی هم میکنه اینجا جمع شده. یه نگاه انداختم و زهرا یکی از بچه های آشپزخونه رو دیدم.

من: زهرا اینحا چه خبره؟؟؟ این سرو صدا ها چیه؟؟؟

زهرا: خانم دارن با آقا دعوا میکنن.

گیج خواب بودم : خوب پس شما اینجا چی کار میکنین؟؟؟ یه دعوای زن و شوهریه شما برین دنبال کارتون.

یه آن به خودم اومدم چشمای زهرا گرد شده بود. تازه یادم افتاد که خانم ما که شوهر نداره یعنی مرحومه پس کی داره با طراوت جون دعوا میکنه؟؟؟ سریع رفتم سمت اتاق خانم احتشام کلی آدم پشت در اتاقش ایستاده بودن و همه نگران به در بسته نگاه می کردن.

امشب به خاطر مهمونی کلی آدم اومده بودن کمک و انگار هنوز کسی نرفته بود خونه و سرو صداهام همه رو جمع کرده بود جلو ی این در. رفتم جلو و مهری خانم و دیدم.

من: مهری خانم اینجا چه خبره؟؟؟

مهری با نگاه نگران: آقا شروین خانم....

تازه انگاری صداها رو میشنیدم. شروین بلند بلند داد میکشید. اصلا" صدای طراوت جون نمیومد. برام عجیب بود که چی باعث شده کوه یخ لالمون این جوری داد بکشه.

شروین: کی گفته بود این کارو بکنید؟؟؟ من اومدم آرامش داشته باشم. از دست مامانم اینا اومدم اینجا شما راحتم نمی زارین. کی مهمونی خواست؟؟؟ فکر کردین نفهمیدم هر چی دختر تو دوست و فامیل داشتین کشوندین اینجا تا جلو من رژه برن؟؟؟ چند بار بگم من ازدواج بکن نیستم.

خانم: شروین جان چرا عصبانی میشی؟؟؟ آخه این دخترا که بد نیستن؟؟؟ منم که چیزی نگفتم، گفتم یکم باهاشون رفت وآمد بکن باهاشون آشنا بشو شاید خوشت بیاد.

شروین دیگه منفجر شد داد میکشید: من هر چی میگم شما حرف خودتون و می زنید. می خواید از اینجا هم برم؟؟؟ می خواید دیگه پیشتون نباشم؟؟؟ خوب میرم ....

شروین این و گفت و یهو در اتاق با سرعت باز شد. من چسبیده به در وایساده بودم. در که باز شد رخ به رخ شروین شدم. سرم به زور تا سینه اش میرسید. همچین اخم کرده بود که حاضر بودم تو اون لحظه هر جای دنیا باشم الا جلوی اون در. اژدها که میگم بد نمیگم. یه لحظه فکر کردم از گوشاش و بینیش دود میاد. یه نگاه عصبانی و بد به من انداخت که دوست داشتم همونجا قبرم و بکنم برم توش رو خودمم خاک بریزم اما جلو دست این پسره نباشم. سیم ثانیه خودم و کشیدم کنارو چسبوندم به در. شروین عصبانی از جلوم رد شد و رفت. چشمم افتاد به خانم احتشام که قلبش و گرفته بود و نفسای عمیق می کشید انگار هوا کم آورده بود سریع دوییدم سمتش و دستش و گرفتم و نشوندمش رو تخت. مهری خانم هم دنبالم.

من: مهری خانم یه لیوان آب بیارید برای خانم.

مهری دویید از در بیرون. منم با دست پشت خانم و می مالیدم که یکم نفسش جا بیاد.

من: چی شد طراوت جون حالتون خوبه؟؟؟ چرا عصبی شدین آخه ببینید با خودتون چی کردین.

مهری با یه لیوان آب اومد. سریع لیوان و گرفتم و بردم سمت لب خانم.

من: طراوت جون یکم آب بخورید حالتون بهتر بشه.

به زور یه قلوپ آب خورد. یکم نفسش جا اومده بود.

یکی از خدمتکارا سراسیمه اومد و گفت: خانم آقا چمدون بدست دارن می رن.

خانم احتشام رسما" سکته هرو زد. دستم وگرفت و آروم گفت: آنید برو دنبالش. نزار بره. سعی کن جلوش و بگیری. اگه رفت دنبالش برو تنهاش نزار. میترسم با اون حالش یه کاری دستمون بده.

وای خدا من و بکش وگرنه من برم پیش این اژدها اون منو میکشه ها.

داشتم گیج خانم و نگاه میکردم که یه دادی زد و گفت: د میگم برو.

مثل فنر از جام پریدم و زدم بیرون شروین داشت چمدون بدست با گیتارش از سالن بیرون میرفت. منم دنبالش. آخه چی به این بگم که وایسه و نره این اصلا" من و داخل آدم حساب میکنه که بخواد به حرفم گوش کنه؟؟؟ تیری در تاریکیه دیگه.

من: آقای احتشام کجا میرید این وقته شب. حالتون خوب نیست. عصبانی هستید نمیتونید درست فکر کنید. حالا بمونید تا صبح آروم تر که شدید بهتر فکر میکنید.

کو گوش شنوا. دارم یاسین به گوش خر الاغش میخونم.

شروین تند تند با اون لنگای درازش میرفت سمت ماشینش و منم مثل بز دنبالش میدوییدم.

من: آقای احتشام اصلا" صدای من و میشنوید؟؟

عصبانی شدم. بهش احترام گذاشتم پروو شده.

من: میشنوی چی میگم؟ دارم با تو حرف میزنما. احتشام .هوی... شروین با توام.

لجم گرفت دیگه بهش رسیده بودم . کنار ماشین بودیم در عقب و باز کرد گیتارش و انداخت رو صندلی و خواست که چمدون و هم بندازه کنارش. عصبی رفتم جلو و چمدونش و کشیدم.

من: مگه با تو نیستم؟ کجا می خوای بری این وقت صبح؟ نمیبینی طراوت جون حالش بد شده. می خوای سکته اش بدی؟؟؟

همچین برگشت نگام کرد که قبض روح شدم دستم خود به خود شل شد و افتاد پایین و خودم ساکت شدم و جیکم در نیومد. مثل میرغضب نگاه میکرد. شروین که دست شل شده ی من و دید بی حرف چمدون و برداشت و انداخت پشت ماشین و رفت سمت در جلو. یه لحظه به خودم اومدم. نباید می زاشتم بره وگرنه جواب خانم احتشام و چی بدم.

تندی دوییدم و رفتم اونور ماشین و در و باز کردم و خرچنگی خودمو نشوندم رو صندلی جلو

شروین یه نگاه با حرص بهم کرد و من اصلا" به روی خودم نیاوردم و صاف زوم کردم به شیشه جلو. نفسش و با صدا داد بیرون و ماشین و روشن کرد.

یا خدا اصلا فکر نمی کردم بخواد راه بیوفته گفته بودم من و ببینه تو ماشین بی خیال میشه. با ترس و تعجب بهش نگاه کردم که دیدم نیشخندش گوشه ی لباشه و به تلافی داره جلوشو نگاه می کنه.

راه افتاد و از خونه زد بیرون. یعنی این پسره کجا می خواد بره؟؟؟ یه دور میزنه و بر میگرده خونه کجا رو داره این وقت شب؟؟؟

به خیابون اصلی که رسید نگه داشت. برگشت سمت من و گفت: پیاده شو.

من: پیاده شم؟؟ اینجا؟؟ این وقت شب؟؟؟

شروین: من ازت دعوت نکردم که بیای الانم می تونی پیاده شی.

ترسیدم نصفه شبی من و وسط خیابون بندازه پایین از طرفی هم قول داده بودم نمی شد تنهاش بزارم. دو دستی چسبیدم به در و برای استحکام بیشتر پامم فشار می دادم به داشبورد که اگه خواست به زور پیادم کنه نتونه. حالا انگاری زورم بهش میرسید. همچین واسه خودم ژسته کنه های زیگیل و گرفته بودم که نگو.

من: عمرا" پیاده شم اونم اینجا این وقت شب.

شروین : یعنی چی پس کجا پیاده میشی؟؟؟

من: هیچ جا هر جا بخوای بری باهات میام قول دادم.

شروین یه ابروش و داد بالا: یعنی هر جا برم تو هم میای؟؟؟

با سر جواب مثبت دادم.

شروین یه لبخند پلید زد.

شروین: مطمئنی؟؟؟

من همچین جو زده ی قولم بودم که نگو محکم گفتم: مرده وقولش مطمئن مطمئن.

شروین دوباره به جلوش نگاه کرد و با یه لبخند موزی گفت: باشه پس بپا پشیمون نشی.

یه لحظه ترسیدم اما نه این هیچ غلطی نمیتونه بکنه خانم احتشام پدرش و در میاره. اصلا" خودم که نمردم همچین گازش بگیرم که بمیره.

شروین دیگه چیزی نگفت و منم حرفی نزدم. یکم که گذشت به خاطر تکونای ماشین و خستگی زیاد چشمام سنگین شد و رو هم افتاد.



------------------------



یه تکونی خوردم و خواستم تو جام غلت بزنم که یه درد بدی تو تمام تنم پیچید. به زور چشمام و باز کردم. وای خدا چرا تمام بدنم تیر میکشه. همه ی تنم خشک شده بود و با هر حرکت صدای استخونام و میشنیدم. چشمام وتا نیمه بازکردم و از لای پلکام به اطرافم نگاه کردم.

وای خدا اینجا چقدرخشگله؟ چقدر سبزه؟ چه صدای آرامش بخشی این صدای ... صدای ... صدای دریاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟

با این فکر یهو از جام پریدم که باعث شد تموم تنم از درد صدا کنه. چشمام و تا جایی که باز میشد گشاد کردم و به دور و برم چشم دوختم. خدایا اینجا کجا بود؟ جلوی در یه ویلای بزرگ ایستاده بودیم و شروین داشت با یه مردی صحبت میکرد. حرفاش که تموم شد رفت سمت در و درو چهارطاق باز کرد. سمت چپم و نگاه کردم. چشمام گرد شده بود. این همه آب اینجا چی کار می گرد؟؟؟ این ساحل چی میگفت دیگه؟؟؟؟

شروین سمت ماشین اومد. در و باز کرد و نشست پشت فرمون و راه افتاد. با دهن باز داشتم نگاه می کردم. جرات نداشتم بپرسم اما به زور گفتم: اینجا ... این... در ... دریاست؟؟؟؟؟

خیلی خونسرد گفت: آره.

انگار از شوک در اومدم یا بدتر شوکه شدم نمی دونم چه حسی داشتم. یه دفعه منفجر شدم.

من: من و کجا آوردی؟؟؟؟؟ اومدی شمال؟؟؟؟

نگاه عصبانیش و بهم کرد که درجا خفه شدم. ماشین و پارک کرد و خونسرد گفت: من بهت زمان دادم که پیاده شی. اصرار خودت بود.

لال مونی گرفتم. راست میگفت خودم به زور چسبیدم بهش.

شروین پیاده شد و منم مثل خنگا انگاری از رو کوه میپرن پایین به زور اومدم پایین. یه فحش به هر چی ماشین شاسی بلند دادم و لباسامو صاف کردم. یه کش و قوسی به بدنم دادم که یکم حال اومدم. چشمم خورد به ویلا. در ورودی یه در بود با حصارای چوبی کوتاه. از در تا ساختمون ویلا یه راه بود که دو طرفش دو تا باغچه ی گنده پر درخت بود حالا نمیدونم باغچه بود باغ بود چی بود. وسط باغچه نزدیک ویلا یه آلاچیق خوشگل بود که وسط آلاچیق یه منقل برای روشن کردن آتیش بود و توی آلاچیق دور تا دورش نیمکت به شکل کند ه ی درخت چیده بودن که روش بالشتکای سبز چیده بودن. جلوی ساختمون یه حیاط گنده بود که گلکاری شده بود و خیلی خوشگل بود و میز و صندلی هم بود. نگاهم رفت سمت ویلا. وای خدا چقدر قشنگ بود. یه ساختمون دوبلکس که نماش چوبی بود انگاری کل وکوم با چوب ساختنش.

شروین چمدون بدست رفت سمت ویلا منم مثل جوجه دنبالش. از در ورودی رفت تو و منم.

وای خدا توی ساختمونم همه چیز چوبی بود. انگار وارد یه کلبه ی چوبی خیلی خیلی بزرگ بشی.

یه سالن بزرگ بود که انتهاش به یه آشپز خونه ی اپن ختم میشد. وسط سالن سمت چپ هم پله میخورد و میرفت طبقه ی بالا. سمت چپ سالن یه شومینه ی چوبی بود و یه صندلی گهواره ای. یه تلویزیون بزرگ با همه ی دم و دستگاهش و یه دست مبل قهوه ای تیره جلوش چیده شده بود . سمت راست سالن هم یه دست دیگه مبل بود که رنگش کرم بود. روبه روی در ورودی نزدیک انتهای سالن هم یه میز ناهار خوری بزرگ بود. دور تا دور خونه پر بود از گلدونای گل مصنویی و طبیعی و شمع های خوشگل جور واجور. وای که من عاشق شمع بودم با یه ذوقی رفتم شمع ها رو یکی یکی دید زدم که نگو. دکور کلی ویلا کرم و قهوه ای سوخته بود و رنگ نرده ی پله ها و پله ها و بقیه هم ترکیبی از کرم قهوه ای بود. خیلی فضای شیک و آرامشبخشی بود. مخصوصا" که صدای دریا هم میومد و آدم و تو رویا می برد. به خودم اومدم دیدم شروین نیست. رفتم بالا. سه تا اتاق بود یکی یکی سرک کشیدم دوتا از اتاقا هر کدوم2 تا تخت یک نفره داشتن. ست یکی آبی و یکی هم سبز بود. همه ی وسایل شیک بودن و با سلیقه چیده شده بودن از زور فضولی یه نگاه سرسری به هر اتاق می نداختم و میرفتم سراغ اون یکی اتاق. در اتاق وسطی و باز کردم. خدایا اینجا دیگه کجا بود. ست اتاق سفید مشکی بود منم عشق سفید مشکی با دهن باز نگاه می کردم. یه تخت دونفره ی بزرگ وسط اتاق سمت چپ بود که دوتا پاتختی کنارش بود سمت راستم میز توالت و آینه بود و با یه فاصله کوچولو از میز یه کتاب خونه بود.

اخه کی میومد شمال مینشست کتاب می خوند. مثلا" می خوان پز بدن ما دنبال فرهنگ و هنریم. اه بدم میاد.

سمت چپم بعد از تخت یه کمد گنده بود. سمت راست قبل از میز توالت یه در بود که از توش صدای آب میومد که فهمیدم احتمالا" سرویس اتاقه. چمدون شروین هم تو این اتاق بود و لباساش، رو تخت ولو بودن.

اه این کی رفت حمام. یاد حمام افتادم وای چقدر دلم حمام می خواست با اون همه کاری که دیشب کردم یه دوش آب گرم واسه رفع خستگی و باز کردن عضلات گرفته ام خوب بود. یادم افتاد از دیشب تا حالا یه دستشویی هم نرفتم. تندی دوییدم تو اتاق بغلی و خدا رو شکر انگاری همه ی اتاقا سرویس داشتن.

از دستشویی که اومدم بیرون انگار تازه چشمام روشن شده بود و دیدم قویتر. رفتم سمت پنجره و یه نگاه به بیرون انداختم. یه منظره ای داشت که ناخداگاه نیش آدم شل میشد. به خاطر درختها، فضای جلوی پنجره با برگ و سبزی پر شده بود که پشت این سبزی یه آبی بیکران می دیدی. دریا اونقدر خوشرنگ بود که آدم و به وجد میاورد.

محو تماشای دور و برم بودم و مات این همه زیبایی. با صدای شکمم به خودم اومدم دلم داش غش می رفت از گشنگی.

از پله ها اومدم پایین و رفتم سراغ آشپزخونه و یخچال. وای این که خالیه.

نه پس برات مرغ بریون می ذاشتن تو یخچال. مگه ندیدی شروین خودش در و باز کرد. یعنی اینجا یه سرایدارم نداره؟؟؟ چه عجیب.

یه نگاه به ساعت انداختم. کی ساعت 9 شده بود؟؟؟ یعنی شروین گشنش نشده؟؟؟ من که مردم از گشنگی. تحمل گشنگی و نداشتم عصبیم میکرد.

تندی دوییدم سمت اتاق شروین و بدون در زدن در اتاق و باز کردم و واییییییی ............ نفسم بند اومد..............

ای بمیری آنید که شعور در زدن نداری.





--------------------------------

شروین از حمام اومده بود. یه حوله دور کمرش پیچیده بود و جلوی تختش ایستاده بود. چمدونش و گذاشته بود روی تخت و داشت از توش لباس انتخاب میکرد. تو دستش یه تیشرت سفید بود. من که در و باز کردم تیشرت به دست روشو سمت در کرده بود و با یه قیافه ی پرسشگر داشت بهم نگاه می کرد.

من که چشمام در اومده بود اصلا" به صورتش نگاه نمی کردم زوم کرده بودم رو بدنش و با چشمام انگاری داشتم ازش عکس می گرفتم. پوست برنزه ی خوشرنگ شونه های پهن و سینه های برجسته و شکم تخت شیش تیکه. چشمم رو شکم و سینه اش بود و مات یه ابرومم رفته بود بالا.

شروین: کاری داری؟؟؟

با صدای شروین به خودم اومدم و انگار تازه متوجه ی موقعیت و تن لخت شروین و کمر حوله پیچش شدم. دستمو آوردم روی صورتم و چشمام و گرفتم و گفتم: ببخشید نمی دونستم از حموم اومدید.

شروین و نمی دیدم اما صدای سردش و شنیدم که گفت: چرا چشماتو گرفتی؟؟؟

یه لحظه موندم چی بگم.

من: آخه لباس تنت نیست.

شروین: خوب....

من: خوب دیگه درست نیست من اینجوری ببینمتون.

غلط کردم من. من که دیدام و زده بودم حالا واسه خودم داشتم اصول اخلاقی و رعایت می کردم.

شروین با همون صدای سردش که کمی تعجبم توش بود گفت: تو که حسابی نگاه کردی حالا یادت افتاده درست نیست؟؟؟

آب شدم رفتم تو زمین. مرده شور منو ببرن با این بی آبروییم. هیچی هم نداشتم که از خودم دفاع کنم. برای اینکه بیشتر شرمنده نشم گفتم: من میرم پایین.

اومدم بیام بیرون در که گفت: چیزی می خواستی بگی؟؟؟؟

من: من پایین منتظرم لباس پوشیدی بیا بهت می گم.

از در اومدم بیرون و شروینم دیگه چیزی نگفت. دوییدم پایین و وسط سالن ایستادم. همش هیکل بی نقص شروین میومد تو ذهنم. خداییش خیلی مال بود. کاش من حافظه ی تصویری داشتم که هی میزدم عقب صحنه ی دید زدن شروین و میاوردم و هی نگاه می کردم.

دستمو آوردم بالا و زدم تو سرمو آروم گفتم: بمیر ی دختره ی هیز پسر ندیده ی منحرف.

-: خود درگیری؟؟؟؟؟؟

یه متر از جام پریدم اصلا" نفهمیدم شروین کی اومد پایین و پشت سرم ایستاد.

یه تیشرت سفید پوشیده بود و یه شلوار سفید که بقلش دوتا خط مشکی داشت. ناخداگاه چشمم رفت سمت سینه اش. از روی لباس پهنی سینه اش پیدا بود.

شروین بی توجه به من از کنارم رد شد و رفت سمت شومینه. آروم زدم تو سرم و زیر لب گفتم: چشمت و درویش کن دختره ی بی حیا.

یکم با شومینه ور رفت و یه دفعه یه آتیش خوشگل شعله ور شد. شروین کارش که تموم شد از جلو شومینه اومد کنار و رفت رو مبل و لم داد روش و دراز کشید. خیلی آروم پاهاش و دراز کرده بود رو مبل و دستاشم قفل کرده بود تو هم و گذاشته بود رو شکمش. برای اینکه بهتر ببینمش یکم رفتم جلوتر.

اه این چرا چشماش و بسته؟؟؟ دور از جون همچین دراز کشیده که انگاری تو تابوت خوابیده. وای زبونت لال بشه آنید این پسر بمیره طراوت جون بدبخت میشه که.

زبونم و در آوردم و گازش گرفتم.

شکمم دوباره صداش در اومد. شروین با تعجب یه چشمش و باز کرد اما سریع بست. تندی صاف وایسادم و دستم و گذاشتم رو شکمم و آروم گفتم: ساکت. آبرومو بردی.

اما خدایی خیلی گشنم بود دیگه طاقت نداشتم. رفتم بالا سر شروین ایستادم و گفتم: من گشنمه.

یه صدایی مثل هوم از دهن شروین در اومد اما چشماش و باز نکرد.

فکر کردم نشنیده دوباره یکم بلند تر گفتم: من گشنمه.

بدون اینکه چشماش و باز کنه گفت: خوب چی کار کنم؟؟؟؟

من: اینجا هیچی پیدا نمیشه واسه خوردن. من اگه چیزی نخورم پس میوفتم میمونم رو دستت.

شروین تو همون حالت گفت: خوب برو یه چیزی بخر بخور.

من: من که اینجاها رو بلد نیستم. تا کجا باید برم؟؟؟

شروین: سوییچ رو میزه ورش دار با ماشین برو. یکم پول تو داشبرد هست.

این چی میگه؟؟؟ حرصم گرفت. رفتم سمت میزو سوییچ و ورداشتم و رفتم تو حیاط. شیطونه میگه بزنم ماشینشو له و لورده کنم. حالا من با این ماشین لندهور چی کار کنم. روز روزش به زور سوار این قول تشن میشم چه برسه به اینکه بخوام برونمش.

تکیه دادم به ماشین و از زور گشنگی سر خوردم و نشستم زمین. زانوهام و تو بغلم گرفتم. یه نگاه با حرص به ماشین انداختم. داشتم از گشنگی میمردم دیگه چشمام تار میدید. وقتی گشنم میشه نمی دونم چرا گریه ام میگیره. حالا من واسه چیزای مهمتر اشکم در نمیادا اما ...

یه نگاه با بغض به ماشین و یه نگاهم به ویلا کردم. چونه ام میلرزید. برای اینکه آروم بشم سرمو گذاشتم رو زانوهام و ....

نفهمیدم کی خوابم برد. نمی دونم چقدر خوابیدم فقط با صدای یکی بیدار شدم.

شروین: اینجا چرا خوابیدی؟؟؟

با سستی سرمو از رو زانوم بلند کردم و چشمم خورد به یه جفت پا که جلوم بود. آروم آروم سرمو آوردم بالاتر و صورت شروین و دیدم. سرد اما متعجب. انگار این صورت غیر این دو حالت حس دیگه ای نمی شناخت. نه چرا خشمم حالیش می شد.

یه نگاه به من و یه نگاه به ماشین کرد. یه اخم کوچیک کرد و گفت: نرفتی؟؟؟ پس چرا اینجا نشستی؟؟؟

یه پوزخندی زد و گفت: ترسیدی با یه مرد تو یه خونه تنها باشی که اینجا خوابیدی؟؟؟؟

این پسره چی میگفت؟؟؟ ترسیدم؟؟ مرد؟؟؟ کدوم مرد؟؟؟ اه خودش و میگفت؟؟؟؟ چه تحویلی هم میگرفت خودشو. مرد کجا بود تو برا من جوجه ای.

منتطر بهم نگاه کرد.

این دیگه چی می خواد مثل بز زل زده به من. اونقدر از دستش عصبانی بودم که اصلا" نمی خواستم نگاش کنم. سرمو آوردم پایین و به زور بلند شدم. همه ی تنم درد میکرد. پاهام خوابیده بود. با کمک ماشین تو جام ایستادم.

دلم می خواست خفه اش کنم. سوییچ و پرت کردم طرفش که تو هوا گرفتش. یه نگاه به سوییچ و یه نگاه به من که مورچه ای و آروم میرفتم سمت ویلا کرد و گفت: مگه گشنت نبود؟؟؟ چرانرفتی؟؟؟

جوابش و ندادم.

شروین: حالا کجا میری؟؟؟ می خوام برم خرید.

جوابش و ندادم. نمی دونم از اینکه جوابش و ندادم کلافه شد یا دلش به حال زار من سوخت.

شروین: ببینم تو گشنت نبود؟؟؟

پسره ی عوضی اون موقع که داشتم از گشنگی میموردم باید دلت می سوخت الان به درد عمه ی گرامیتون میخوره. دلم به حال شکم گشنم سوخت. بغض کردم.

با حرص برگشتم و با چشمای خونی تو چشماش نگاه کردم و با صدایی که از زور بغض و عصبانیت دو رگه شده بود گفتم: دیگه گشنم نیست. از گشنگی سیر شدم. من بدبخت برای دل نگران طراوت جون از خودم مایه گذاشتم و با توی...

دنبال یه کلمه ی مناسب می گشتم که بهش بیاد اما هیچی پیدا نکردم. بیخیال شدم و بقیه حرفم و زدم تا یکم خالی شم.

من: حالا که من و آوردی اینجا می خوای بهم گشنگی بدی که بمیرم؟؟؟ مگه من چی کارت کردم که داری تلافیش و سر معده ی بدبخت من در میاری؟؟؟

دیگه نمی تونستم ادامه بدم واسه همین خفه شدم.

شروین با چشمای گشاد شده از تعجب گفت: من که کاری نکردم. تو خودت به زور اومدی. بعدم کل راهو خوابیدی. من داشتم رانندگی میکردم. خوب خسته شدم نیاز به استراحت داشتم. من که سوییچ و پول دادم که بری خرید خودت نرفتی. من کی خواستم گشنگیت بدم که بمیری؟؟؟

من: من به ماشین تو دست نمی زنم بعدن یه چیزیش بشه بندازی گردن من.

دیگه متعجب نبود یه نگاه عاقل اندر سفیحه سرد بهم کرد و گفت: خوبه خودم ماشین و بهت دادم. پس احتمال اینم می دادم که رانندگیت خوب نباشه.

لجم گرفته بود: ولی بازم من نمی تونستم سوار ماشینت بشم ... چون ... چون ...

ای بمیری حالا لازمه دلیل بگی.

شروین: چون ...







--------------------------------------------------------------------------------



کلافه نگاهش کردم و آروم گفتم : چون رانندگی بلد نیستم.

دیگه محال بود چشماش گشادتر از این بشه. با تعجب یه نگاه به سر تا پای من کرد و پرسید: تو مگه چند سالته؟؟؟

چشمامو ریز کردم و گفتم: 22 چطور؟؟؟؟

شروین: پس چه جوری با این سنت رانندگی بلد نیستی؟؟؟

عصبی شدم هر وقت یکی این سوالو ازم میپرسید لجم در میومد. با حالت تدافعی تو چشماش زوم شدم و گفتم: چون لازم نداشتم که رانندگی یاد بگیرم. بعدم به خودم قول دادم تا یه ماشین برای خودم نگرفتم سمت ماشین و روندن و یادگیری نرم.

یه نگاه بهم کرد که مطمئن شدم به عقل من شک کرده. اما هیچی نگفت. حرصی روم و برگردوندم برم تو ویلا که گفت: حالا بیا سوار شو میریم خرید. نمی خوام بمیری بندازن گردن من. جواب مامان طراوت و نمی تونم بدم.

اههههه پس یه چیزی حالیش میشه. میفهمه مسئولیت یعنی چی. اه پسره ی نچسب یخچال خوش هیکل. ای بمیری آنید که گیر دادی به هیکل این پسر. خوب چیه آخه همیشه که پسرا نباید هیز باشن مگه ما دخترا دل نداریم؟ تازه مگه دارم دروغ میگم خوبه دیگه. حالا نمی خوام برم قورتش بدم که به خودش میگم مثل کوژپشت نتردامی خوبه؟؟؟

شروین : تو برو تو ماشین بشین من برم یه ژاکت بگیرم بیام. با ریموت در ماشین و باز کرد و من خوشحال از اینکه جلوی این پسره مجبور نیستم میمون وار سوار ماشین شم تندی رفتم و زوری خودم و چپوندم تو ماشین.

شروین یه سئیوشرت سفید از سر شلواری که پاش بود تنش کرد و اومد سوار شد و راه افتاد. با اینکه زمستون بود اما هوا خوب بود از صبح افتاب بود و سرما زیاد اذیت نمی کرد. منم که عشق سرما اصلا" نمی فهمیدم سرما چیه. اما خداییش ماشین شروین خیلی گرم و راحت بود. دو تا خیابون بعد ویلا یه سوپرمارکت بزرگ که بیشتر شبیه فروشگاه بود پیدا کردیم و تا ماشین ایستاد من تندی خودم و پرت کردم پایین اصلا وانستادم شروین از ماشین پیاده بشه. خوب گشنم بود هیچی نمیفهمیدم.

رفتم تو فروشگاه و یه چرخ خرید برداشتم و از همون دم در شروع کردم به برداشتن جنسا. نه که گشنم بود دلم همه چی می خواست. از بچگی عاشق چرخ خرید بودم. با ذوق چرخ و هل می دادم.

یه باکس آب معدنی، نوشابه، دلستر شیشه ای با طعم های مختلف. پنیر کره خامه کیک شیر بیسکویت ......

خلاصه از همه چی برداشتم. شروین از زور تعجب هیچی نمی تونست بگه. چشمم خورد به بسته های ناگت و ماهی و کنسروای آماده کلی ازشون برداشتم رفتم یه کیسه برنجم ور دارم که زورم نرسید. برگشتم به شروین نگاه کردم. خونسرد داشت نگام میکرد. با ابرو بهش اشاره کردم که اونم با ابرو بهم اشاره کرد که چیه با چشم و ابرو به کیسه برنج اشاره کردم که یه نگاه بهم کرد و شونه اشو انداخت بالا که یعنی به من چه.

اخم کردم و رفتم جلو و آستین لباسشو کشیدم و سعی کردم هولش بدم سمت کیسه ها. اما دریغ از یه سانت جابجا شدنش. اخم غلیظ شد.

گفتم: می خوای من از گشنگی بمیرم؟؟؟ من برنج می خوام.

با پوزخند بهم نگاه کرد و با دست یه اشاره ای به خریدام کرد و گفت: واقعا" با وجود این همه خرید فکر می کنی بمیری؟؟؟

نه این پسره ی غد، این جوری راضی نمیشد. بزنمش شاید یه تکونی به خودش داد فقط هیکل گنده کرده آکبند گذاشتتش واسه روز مبادا حالا این روز کی میاد خدا داند.

با حرص پام و کوبیدم رو زمین و گفتم یعنی تو غذا نمی خوری؟؟؟ همه ی اینا رو قراره من بخورم؟؟؟؟

یه نگا خونسرد به قیافه ی حرصی من انداخت و وقتی مطمئن شد کارد بزنه خونم در نمیاد رفت سمت کیسه وبا یه دست ورش داشت گذاشتش تو چرخ. انگار داشت پر فوت می کرد انقدر راحت تکونش داد.

با حرص چشمامو بستم که چشمم به قیافه ی خونسرد و پوزخندش نیوفته. چرخ و هول دادم و قبل از اینکه برم واسه حساب کردن کلی تنقلاتم گرفتم. مسواک و شامپو و بقیه وسایل بهداشتی مورد نیازمم گرفتم.

شروین رفت که حساب کنه. منم تکیه امو دادم به چرخ و نگاهش می کردم. دختره ی فروشنده تا چشمش به شروین افتاد گل از گلش شکفت و با یه عشوه سلام کرد. منم که حوصله ی لاس زدن این دختره رو نداشتم تند تند وسایل و چیدم جلوی دختره تا حساب کنه.

دختره یه نگاه به انبوه خوراکیا کرد و با عشوه رو به شروین گفت: وای چقدر خوراکی مهمونی دارین.

حوصله لوس بازیهای این و نداشتم گشنم بود. به جای شروین گفتم: نخیر همه ش برای خودمونه.

دختره یه نگاه تحقیر آمیز به سرتا پای من انداخت و یه پوزخندی بهم زد. دوباره رو به شروین گفت: بهتون نمی خوره که شکمو باشید. تنهایی از پس این همه غذا بر میاید؟؟؟؟

من: تنها نیست منم هستم. نترسید اضافه نمی مونه.

دوباره یه نگاه بد به من کرد که لجم گرفت.

دختره ی ... خجالت نمیکشه. من به این گندگی و کنار این هرکول میبینه باز داره چراغ می ده به پسره. این شروینم انگاری لال مونی گرفته بود یخچالی به من و دختره نگاه می کرد. یه آن احساس کردم که سایه ی یه لبخند و تو صورتش دیدم اما تا دوباره نگاه کردم ببینم واقعی بوده یا خیال من اثری ازش ندیدم. حتما" توهم زدم.

دختره خریدارو یکی یکی تو نایلون پیچید و ردیف کرد جلوی ما و دوباره با عشوه و صدای کشیده به شروین گفت: این همه نایلون و می تونید ببرید؟ می خواید بیام کمکتون؟؟؟

من: نه مرسی من کمک می کنم. خودمون می بریم راضی به زحمت شما نیستیم شما به کارتون برسید.

وای وای دختره همچین نگاهم کرد که گفتم الان پا میشه لهم میکنه . از چشماش خون میبارید. چیه؟ ارث ننه بزرگتو طلب داری؟؟؟

شروین بیشتر نایلونا رو برداشت و چند تای باقی مونده رو هم من برداشتم اومدم بیام بیرون از در که شنیدم دختره به اون یکی فروشندهه گفت: ملت چه اعتماد به نفسیم دارن. دختره ی غربتی دهاتی و ببین معلوم نیست چه جوری خودش و انداخته به پسره و چی کار براش میکنه که پسره حاضر شده بهش نگاه کنه. حیف حروم شد این پسر.

چشمام در اومد به من میگفت غربتی دهاتی؟؟؟ من خودم و انداختم به شروین یا این دختره می خواست خودش و آویزون شروین کنه؟؟؟ این ایکبیری اصلا" خودش و تو آینه دیده؟؟؟ خدایی اگه آرایش غلیظش و پاک می کرد عمرا" می تونستی تو صورتش نگاه کنی.

شیطونه میگفت برم بزنم لهش کنم. اما الان وقتش نیست هم گشنم بود هم وسایل تو دستم سنگین بود می خواستم زودتر از شرشون خلاص بشم. دوییدم سمت ماشین و سوار شدم.







-------------------------

رسیدیم ویلا با سرعت نور از ماشین پیاده شدم و دوتا از نایلونایی که تو ماشین انتخاب کرده بودم و دستم گرفتم و دوییدم سمت آشپزخونه. بقیه وسایلم گزاشتم واسه شروین یکم حمالی کنه.

یکم گشتم و کتری و پیدا کردم و پر آب گذاشتمش رو گاز. مهمتر از همه چی چاییه من کلا" معتاد نوشیدنی گرمم همه جوره.

رفتم از تو نایلونا کیک و پنیر و خامه و عسل و شیر و مربا رو در آوردم و چیدم رو میز. یه بسته نونم در آوردم. نشستم پشت میز که دیدم شروین با بسته ها داره میاد تو آشپزخونه. نه حرفی زد نه صورتش از حالت سردی در اومد فقط یه چیزی تو صورتش بود که بهم این حس و می داد که دوست داره الان فحش کشم کنه. اما ظاهرا" قابل نمی دونست.

بهتر. منم اصلا" به روی خودم نیاوردم با خیال راحت شروع کردم به خوردن صبحونه. شروینم بی صدا اومد نشست جلوم و مشغول شد. حسابی که سیر شدم پاشدم یه چایی دم کردم. چایی که دم کشید یه لیوان واسه خودم ریختم. یه نگاه به شروین کردم. هنوز داشت غذا می خورد.

انگاری اینم کم گشنه نبودا رو نمی کرد. محبتم گل کرد. یه لیوان چایی برا اونم ریختم و گذاشتم جلوش. متعجب یه نگاه به چایی و یه نگاه به من کرد.

چته این جوری نگام میکنی؟؟؟ خوبی به من نیومده؟؟؟؟

رومو بر گردوندمو از آشپزخونه اومدم بیرون. پسره لاله یه تشکرم بلد نیست.

رفتم رو مبل نشستم و همون جور که آروم آروم چاییم و فوت می کردم و می خوردم به آتیش شومینه چشم دوختم.

من اینجا چی کار میکردم؟ چرا همون صبح که تو ماشین بیدارشدم و فهمیدم اومیدیم شمال داد و هوار نکردم و مجبورش نکردم که من و برگردونه؟ چرا خودم نرفته ام.

خفه آنید داری جو میدی خودتم می دونی چرا اولا چه جوری می خواستی خودت بری؟ با کدوم پول؟ این لندهور اصلا به تو گفت می خواد بیاد اینجا که تو پول بیاری؟ بعدم نگو چرا نرفته ام چون نمی خواستی که بری. تعجب کردی اما ته دلت خوشحال بود که اومدی.

آره واقعا" صبح یه لحظه فکر کردم خدا صدامو شنیده. دیشب بعد اینکه با مامان حرف زدم اونقدر دلم گرفته بود که فقط دریا رو می خواستم. صبح که دیدم اینجام کنار دریا هنگ کردم اونقدر تعجب و عصبانیتم به خاطر بیخبریم بود.

بعدشم مگه نه اینکه طراوت جون شروین و به تو سپرد. مگه نه اینکه گفت برو و حواست بهش باشه؟ مگه واسه همین حرفش نبود که تو دیشب پیاده نشدی از ماشین؟

درسته هم نمی خواستم شب اونجا تو اون خیابون تنها باشم هم نمی خواستم خواسته طراوت جون و رد کنم. این همه به من خوبی کرده. با همهی خنگ بازیام و بی هواسیام و مشکلات و کلاسام کنار اومده فقط همین یه چیز و ازم خواسته. مطمئنن اون نوه اشو بهتر از من میشناسه و بهش اطمینان داره که یه دختر مجرد و تنها فرستاده باهاش.

آنیییییییییییید دوباره خودت و تحویل گرفتی؟ بابا این پسره یه بارم درست و حسابی تو صورت تو نگاه نکرد بعد ناقافلی یه شبه که متحول نمیشه چشم بینا پیدا کنه و به زیبایی های درونی و بیرونی تو پی ببره و فکرای پلید و خبث و ناپاک و....

اوی چته ؟ تا همینجا بسته. پسره این مدلی نیست. کوه قطبی مگه حسم داره. حالا داشته باشه نمیاد به قول خودش با کلفتشون باشه که. بعدم این پسره تو خارج بزرگ شده. انقدر دیده که چشم و دلش سیره. این وحشی بازیا فقط تو ایرانه که انجام میشه بس که ملت ندیدن. تازه اشم فکر نمی کنم پسره اصلا" تو رو به چشم یه دختر ببینه.

غلط کرده گودزیلا چی حالیش میشه که این و بفهمه دلشم بخواد من بهش نگاه کنم. اما این غیر هیکل و قیافه هیچی نداره که. این چیزا که بدرد نمی خوره یارو یوزارسیو اخلاقش مثل یزید باشه می خوام چی کار.

قیافه با هر بادی ممکنه عوض شه. تصادف مریضی هر پیشامدی. آدم پیر میشه. اگه اخلاق خوب نباشه یک قرون نمی ارزه.

بیچاره دختری که بخواد با این فیل سر کنه.

اه بمیری آنید چه فکرایی میکنی تو هم.

تو فکر، محو شعله ها و صدای ترق توروق چوبا بودم که نفهمیدم کی شروین اومد کنارم رومبل نشست. تو عالم خودم بودم. سرمو که برگردوندم دیدم که کنارم نشسته.

سکته کردم از ترس. نمیکنه یه اهمنی اوهومنی چیزی بگه . دستشوییم میری میگن یه سرفه بکن اونوقت این پسره عین عجل معلق میاد پیش آدم نمیگه یه و قت سکته می کنم من.

دست به سینه نشسته بود و چشماشم بسته بود. یه گوشی هم تو گوشاش بود. یه نگاه به سیمش کردم دیدم وصل به یه ام پی فور که گذاشتتش رو مبل کنارش.

وای که چقدر دلم آهنگ می خواست. یعنی ممکنه صدای این آهنگه بلند باشه منم بتونم گوش بدم؟؟؟

سرمو بردم نزدیک گوشش به امید اینکه صدای موزیک و بشنوم. اما صدا نمیومد. یکم دیگه رفتم جلو تقریبا" چسبیده بودم بهش و گوشام وتیز کرده بودم. چشمم به جلو بود و تمرکز کرده بودم.

-: چیزی می خوای؟؟؟

پریدم هوا یه دور خوردم تو سقف و برگشتم. قلبم از دهنم پریده بود بیرون به احتمال زیاد پرت شد تو شومینه چون دیگه تپشش و حس نمیکردم.

دستم رو قلبم بود و سکته ای برگشتم نگاهش کردم. بازم سایه یه لبخندو رو صورتش حس کردم اما صورتش جدی بود.

هول شدم ودلخور. پسره نوبرش و آورده حالا یه ام پی فور داری نمی خوام بدزدمش که. دلخور و با حرص گفتم. نه کاری ندارم.

باز لبش کج شد و یه پوزخند زد. حرصم گرفت. از جام پاشدم و رفتم بالا. رفتم تو اتاق سمت راستیه. رو تخت ولو شدم. با خودم غرغر می کردم.

پسره ی نره خر، من و بی خبر ورداشته آورده اینجا بدون امکانات. بدون وسیله. آدم میترسه اصلا" سمت این تلویزیون بره . نکنه یه وقت بپره پاچه امو بگیره. ندید بدید عقده ای. اصلا" میرم تو حیاط می دورم واسه خودم.

از جام بلند شدم. برای اینکه از اتاق برم بیرون باید از جلوی آینه رد می شدم اومدم بیام از در بیرون که یه هاله ای از آینه دیدم. چند قدمی که رفته بودم جلو رو عقب گرد کردم. رومو برگردوندم سمت آیینه. چشمام گرد شد. محکم زدم تو صورتمو پریدم جلو آینه و دستمو تکیه دادم به میز و رفتم تو آینه.

-------------------

. زوم کردم تو صورتم . برگشتم عقب یه نگاه به لباسم کردم و با دست ژاکتمو گرفتم و با حرص کشیدمش و بعد ولش کردم.

وای خدا این چه قیافه ای بود؟؟؟ دیشب بس که هول بودم اصلا" حواسم نبود چی تنمه همین جور زدم بیرون. این پسره ی الاغم که یه راست اومد اینجا. ببین چی تنمه.

یه شلوار و تاپ مشکی با یه بافت طوسی که تا زیر باسنم بود و دکمه هاشم باز یه شال مشکی بافتم باز رو سرم بود. یه سرپایی خونگی مشکی هم پام بود که جلوش باز بود و انگشتای لاک زده ی سفید مشکیم از جلوش پیدا بود. صورتم از خستگی پف کرده بود و بی روح و رنگ پریده بود. موهامو که دیگه نگو. دیشب که فرش کرده بودم و کلی پف کرده بود. موقع خوابم گیره ی موهام و باز کرده بودم که وقتی از خواب پا شدم یادم رفت ببندمش و موهای فرم پفش بیشتر شده بود و به زور زیر شالم که تا وسط سرم عقب رفته بود جمع شده بود.

وای خدا پس بگو چرا دختر عشوه ایه تو سوپر مارکت اونجوری نگام می کرد. واییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ی............... بگو شروین چه جوری از صبح این قیافه رو جلوش دیده و هیچی نگفته؟؟؟ چه جوری حاظر شد کنار من با این ریخت و قیافه راه بره. چقدر آقایی کرده بود.

باید از شر این قیافه خلاص میشدم. دلم دوش می خواست. اما ... اما من که لباس نداشتم. عصبی گفتم: شروین من و آورده خودشم باید یه فکری به حال لباسام بکنه.

با اخم و طلبکار رفتم سمت اتاقش. نبود.

رفتم پایین. نبود. نه تو آشپزخونه نه رو مبل. ام پی فورش همون جا رو مبل افتاده بود اما اثری از خودش نبود. یه نگاه تو حیاط کردم.

واییییییییییییی این پسره کجا غیب شد یهو؟؟؟؟

احساس می کردم یه چیزی مثل خوره تو جونم افتاده. دیگه طاقت نداشتم باید همین الان دوش می گرفتم. رفتم بالا. دوباره یه سر تو اتاقش کردم. رفتم سمت دستشویی در زدم اما نبود که جواب بده. اومدم از تو اتاق بیام بیرون چشمم افتاد به تختش که چمدونش با در باز روش بود. یه نگاه کردم. یکم کشیده شدم سمتش. یه دستی به لباساش کشیدم.

من حمام می خوام.

همین الان.

لباس ندارم.

نمیشه لخت بمونم.

تقصیر شروینه.

من حق دارم.

انگار داشتم خودمو توجیح می کردم. تصمیمم و گرفتم و تو لباساش گشتم. یه تاپ سفید و یه شلوار مشکی با خطای سفید پیدا کردم. تاپه که خیلی گشاد بود شلوارشم هم بلند بود هم مطمئن بودم از پام میوفته. یه نگاه به کمرش انداختم دیدم دوتا بند داره که سایز کمرش و تنظیم میکنه. نیشم باز شد.

لباسارو برداشتم و رفتم اتاقم.





****



دوش گرفتنم ده دقیقه بیشتر طول نکشید خوشحال و شاد اومدم بیرون. سبک شده بودم. چه حس آرامش بخشی بود تمیزی. لباسارو تنم کردم. توش گم بودم. تاپ آستین کوتاه برام آستین بلند بود. شلوارشم از گشادیش که بگذریم اونقدر بلند بود که می ترسیدم زیر پام گیر کنه و زمین بخورم. خم شدم و پاچه اشو چند دور تا کردم. بهتر شده بود. موهامم همون جور خیس ول کرده بودم تا خودش فر بشه.

از پله ها اومدم پایین. هر چی نگاه کردم شروین و ندیدم. رفتم رو مبل جای خودم نشستم. چه صاحبم شده بودم. حالا یه بار بیشتر رو این مبله ننشستما شد جای خودم. نگام افتاد به ام پی فور.

اه این که هنوز اینجا بود. یعنی شروین نیومده هنوز؟؟؟

این تو الان آهنگه؟؟؟

صبح شروین چی داشت گوش می کرد؟؟؟

داشتم از فضولی میموردم. وسوسه شده بودم.

اگه یه کوچولو گوش کنم وبزارم سر جاش شروین نمیفهمه. کاری نمیکنم که، نمیخورمش فقط می خوام ببینم توش چه آهنگایی داره.

همون جور که فکر می کردم دستم خود به خود و کم کم رفت طرف ام پی فور. دیگه رسیده بودم بهش.

زیر لب گفتم.: زود میزارم سر جاش.

ام پی و ورداشتم و گوشیش و گذاشتم تو گوشم و روشنش کردم. صدای بلند موسیقی تو گوشم می پیچید.

وای چه فازی میداد.

یه آهنگ شد دوتا دوتا شد سه تا. حسابی رفته بودم تو آهنگ چشمام و بسته بودم و با آهنگ سرمو تکون می دادم.

-----------------------------------







هوس چایی کردم. همون جور که با آهنگ سرمو تکون میدادم رفتم تو آشپزخونه.

کتری و آب کردم و گذاشتم رو گازو روشنش کردم. همونجا وایسادم تا جوش بیاد. آهنگ تو گوشم می پیچید. چشمام و بسته بودم و هماهنگ با آهنگ اول سرمو بعد دستمو بعد هم کمرو باسنمو تکون می دادم. آهنگش ریتم تندی داشت. منم حسابی هیجانی شده بودم. خیلی از آهنگش خوشم اومده بود. تند تند خودمو تکون می دادم. البته بیشتر حرکاتم با کمر و باسن بود. یه پام و گذاشتم پشت اون یکی پام و یه دور چرخیدم و با یه حرکت سریع زانوهام و کمرمو سرمو خم کردم همه ی موهام ریخت پایین. سرم به سمت پایین بود. دستم و گذاشتم رو زمین با یه قر با باسن اومدم بالا و هماهنگ با این حرکت کمرم و سرمم صاف کردم. سرمو به سمت عقب پرت کردم که موهام از رو صورتم پرت شد پشت سرم و همزمان باهاش چشمامم باز شد. خودم حال کردم با این رقصیدنم و حرکاتم. نیشم باز شد. سرمو آوردم پایین که با دیدن شروین تو جام خشک شدم.

دست به سینه تکیه داده بود به اپن وداشت نگام می کرد.

هول شدم. این از کی داشت به من نگاه می کرد؟؟؟ یعنی همه ی دیونه بازیهای من و دیده؟؟؟

یاد ام پی فورش افتادم. اومدم سریع گوشیش و از تو گوشم بردارم که به خاطر اضطراب زیاد دستگاه از دستم افتاد و با یه صدای بد خورد رو زمین.

مطمئن بودم که نفسم هیچ وقت بالا نمیاد. این پسره حتما" من و میکشه. با اخمی که ناشی از اضطراب بود زل زدم به ام پی فوری که رو زمین افتاده بود. سرمو بلند کردم. شروین تمام حرکاتم و زیر ذره بین گذاشته بود.

نگاش کردم ببینم میرغضب شده یا نه. بالاخره باید می فهمیدم می خواد زنده ام بزاره یا نه؟؟؟

نگاش می کردم اما هیچی جز صورت سرد و قطبیش نمی دیدم. حتی دیگه پوزخندم نمی زد. شنیده بودم که بچه ها می گفتن از تو چشمای آدما می تونی بفهمی به چی فکر می کنن و احساسشون چیه.

من الان واقعا" به این نیاز داشتم بدونم که چقدر عمر میکنم. زوم شدم تو چشمای شروین. چشمام و ریز کردم که بهتر ببینم.

از اونجایی که من معمولا تو شرایط حساس نرمال رفتار نمی کنم به جای اینکه ببینم حالت شروین چیه حواسم رفته بود به فورم چشم و ابروش.

با اینکه صورتش یخ و قطبی بود اما چشماش آرامش می داد.

اهههههههه این چشاش چه خوش حالته. چشماش چه درشته. چشاش سگ داره ها.

اصلا نمی دونستم معنی این جمله چیه فقط شنیده بودم می گن چشمای یارو سگ داره. منم خوشم اومده بود. نمی دونم چرا به شروین نسبتش دادم.

همون جور داشتم حول و حوش مدل چشم شروین سیر می کردم که دیدم تکون خورد و نزدیک شد. ترسیدم بخواد لهم کنه. سریع دستم و حائل صورتم کردم که نزنه تو صورتم. یه قدمیم وایساد اما هیچ کار نکرد.

بابا می خوای بزنی بزن. من الان آمادگیش و دارم الان بزن راحتم کن بعدن بی هوا نیا سراغم.

دیدم نه انگار با چشمای بسته نمی تونم کتک بخورم. آروم اول یه چشمم و بعد اون یکی و باز کردم.

شروین یه قدمیم وایساده بود و فقط نگاه می کرد. دستم آروم اومد پایین. شرون یه نگاه به دستم کرد و خودش و خم کرد طرفم.

ای بمیری پسر اون موقع که آماده شدم چرا نزدی حالا تصمیم گرفتی؟؟؟

تندی دستمو دوباره آوردم جلو صورتم اما چشمام و نبستم. شروین خم شد طرفم و تو چشمام نگاه کرد.

لباش تکون خورد. یعنی می خواد بهم فحش بده؟؟؟؟

شروین: به منم چایی بده.

مات مونده بودم. چی میخواد؟؟؟ می خواد چایی بپاشه تو صورتم؟؟؟

حس کردم دستش اومده سمت من. سعی کردم خودم و جم کنم اما حتی نتونستم یه میلیمتر تکون بخورم.

یه صدایی اومد و بعد شروین گفت: می خوای همین جا وایسی؟؟؟

تازه به خودم اومدم دیدم شروین دستش و دراز کرد و از پشت من صندلی و کشیده بیرون و الانم می خواست بره بشینه پشت میز. منتهی من جلوش بودم نمی تونست.

خودمو کشیدم کنار که شروینم رفت سر جاش نشست. یاد ام پی فور افتادم. تندی رفتم سمتش و از رو زمین برش داشتم گذاشتمش روی اپن.

رفتم سمت کتری و چایی دم کردم. همون جا وایسادم . چایی که دم کشید دوتا لیوان چایی ریختم و رفتم یکی گذاشتم جلوی شروین.

یکم معذب بودم. این پسره که هیچی نگفت. اما نکنه دستگاهش نابود شده باشه.

یه کوچولو شرمنده بودم. رفتم سمت خریدا و از توش یه بسته ی شکلات برداشتم و باز کردم گذاشتم جلوی شروین.

یه نگاه به شکلاتا کرد و یکی از توش برداشت. سرش و بلند کرد و نگاه قطبیش و بهم دوخت. یه نگاه کلی به هیکلم کرد. بی تفاوت مشغول باز کردن شکلاتش شد.

شروین: تو همه ی دنیا و تو همه ی فرهنگها یه چیزی به اسم اجازه وجود داره.

همچین میگه انگاری با یه آدم از پشت کوه اومده طرفه. رضاشاهم از پشت کوه اومد اما شد شاه ایران. می خواستم زبونمو براش در بیارم اما با بلایی که سر دستگاهش آوردم زبونم کوتاه شد و سر جاش موند.

من: می خواستم اجازه بگیرم اما هر جا رو گشتم نبودی. حوصله ام سر رفته بود. فقط می خواستم یکم آهنگ گوش کنم.

بازم نگاه قطبیش بود که بهم دوخته شد.

شروین: و لباسا؟؟؟؟؟

من: چی ؟؟؟؟

تازه یادم افتاد که خوشحال لباسای شروین تنمه و من ریلکس قرم میدم باهاش و سیخ جلوش ایستادم. نمی دونستم چی بگم. اولین چیزی که تو فکرم اومد و گفتم. خیلی آروم و مظلوم.

من: لباس نداشتم خوب ....

یکم به قیافه ی مظلوم من نگاه کرد و هیچی نگفت.

آخ جون خر شد.

به زور جلوی شروین چاییم و خوردم بیشتر کوفت کردم.

شروین که از جاش بلند شد و خواست بره بیرون. دو قدم رفت که برگشت و بی تفاوت نگام کرد. نفسم بند اومد از نگاهش.

شروین: بهت میان.

پشتش و کرد بهم و رفت.

جان؟؟؟؟ چی بهم میاد ؟؟؟ منظورش لباسا که نبود؟؟؟ الان این هرکول بهم تیکه انداخت؟؟؟ حیف که فعلنه اونقدر گند بالا آوردم که زبونم کوتاهه وگرنه نشونش می دادم.

یه نفس راحت کشیدم. با حرص چند بار با دستم زدم تو سرم و با هر ضربه یه کلمه می گفتم.

من: دختره ی ... احمق ... بی شعور... نفهم ... خنگ ... منگل... آخه کی می خوای آدم بشی. هزار بار گفتم حواستو جم کن. این دفعه ی چندمه جلوی این پسره ضایع شدی؟؟؟ به خدا اگه تو زندگیت جلوی یه آدم این قدر سوتی داده باشی... احمق ....











..............................................







یه نگاه به ساعت رو دیوار انداختم ساعت پنج بود. خسته شده بودم حوصله ام حسابی سر رفته بود.

از وقتی اون افتضاح و جلوی شروین به بار آوردم اومدم چپیدم تو این اتاق سبزه کنار لباسام و همش به در و دیوار نگاه میکنم. شروینم گرفته خوابیده. هر کار کردم خوابم ببره، نبرد.

هم تو ماشین خوابیده بودم هم صبح کنار ماشین. حمام که رفتم. صبحونه و چاییمم که خوردم دیگه کاری نمونده بود انجام بدم. با این ریخت و قیافه هم جایی نمیتونستم برم.

حرصم گرفت. یعنی که چی من کلافه باشم این پسره بگیره بخوابه؟؟؟

اومدم پایین رفتم بالا سر شروین. نمی دونم چرا تو اتاقش نمی خوابید و میومد رو مبل می خوابید.

حالا که خوابه می تونستم خوب دیدش بزنم.

قدش حسابی بلند بود به زور تا سینه اش می رسیدم. چهار شونه با هیکلی که معلوم بود کار کرده براش. عضله داشت اما فرم بدنش گنده و یه قور نبود. دیشب که کت و شلوار پوشیده بود خوب چیزی شده بود.

آدم خوشش میاد بره دست بکشه به بازوش. حس قدرت میده به آدم.

با دست محکم زدم پس کله ام و خودمو دعوا کردم.

باز هیز شدی آنید؟؟؟ الان وقت این کاراست؟؟؟ اصلا جاش هست؟؟؟

خوب که چی قد و هیکلش که خوبه نمیتونم بگم کوتوله ی کچل زشته که. اما هر چی هم باشه برای من همون گودزیلاست و هیچ فرقی نمیکنه.

خداییش از قد و قوارش خوشم میومد اما فقط در همین حد. اصولا" من از تمام آقایون خوش هیکل خوشم میومد دلیل نمیشد که.

تو عالم خودم بودم که یهو دیدم شروین چشماش بازه. یه دور رفتم خوردم به سقف و برگشتم. قلبم تلوپ تلوپ می کرد.

اخم کردم و با حرص گفتم: تو نمی دونی نباید یه آدم و اینجوری بترسونی؟؟؟ سکته کنم بیوفتم رو دستت راضی میشی؟؟؟

همون جور که تو جاش نیم خیز میشد که بشینه گفت: خوبه یکی اینارو به خودتم بگه. چرا تو همیشه وقتی من خوابم میای دید میزنی؟؟؟ فکر می کردم دخترای اینجا با حجب و حیان.

به جون خودم داشت تیکه می نداخت این دیگه حتما" تیکه بود. داشت به اون روزی که ازش عکس گرفتم اشاره میکرد.

من که عکس و برای خودم نگرفتم واسه چهارتا دختر، پسر ندیده ی تو کف بردم پس به من ربطی نداشت و لازم نبود به خودم ناراحتی وارد کنم.

یه اخم کوچیک کردم و گفتم: نه که تحفه ای، تام کروزی، بایدم دیدت بزنم.

ابروهاش رفت بالا. خوبش شد خورد تو ذوقش.

زیر لب غر می زدم.

تام کروز که سهله سیف علی خانم نیستی. پسره ی قطب جنوب.

شروین: چی داری زیر لب میگی؟ بلندتر بگو جوابتو بدم.

من: داشتم با خودم حرف میزدم زنونه بود. چیه حرف زدن با خودم که مشکلی نداره؟ نمی خوای بگی چشمم خودمو گرفته دارم با خودم لاس میزنم؟؟؟

نیشخندی زد و بلند شد.

شروین: کلا" با خودت درگیری.

داشت میرفت که سریع گفتم: کجا؟؟؟

برگشت و یه ابروش و داد بالا و گفت می خوای بیای؟؟؟

گفتم الان می خواد دودر کنه بره بیرون من بدبخت و تنها بزاره.

تندی گفتم: شاید....

نیشخندش عریض شد. یه نگاه بهم کرد که معنیش و نمی فهمیدم کلا" بلد نبودم از نگاه کسی چیزی بفهمم.

شروین: پس چرا معطلی بیا دیگه.

یه جورایی مشکوک بود. چشمام و ریز کردم و زل زدم بهش.

شروین: پس چرا ایستادی؟؟؟ نظرت عوض شد؟؟؟

سرمو تکون دادم که یعنی نه.

با همون قیافه گفت: پس بیا جای بدی نیست جا واسه دوتامون هست.

از جام تکون نخوردم. شروینم هیچی نگفت روشو برگردوند که بره که دوباره گفتم: کجا.

کلافه برگشت و گفت: جدی می خوای بیای؟؟؟

سرمو تکون دادم یعنی آره.

آدم که نمیشدم. انگار نه انگار که دیشبم به خاطر گاو بازی که در آوردم و دنبالش آویزون شدم صبح دیدم اینجام.

یه اخمی کرد و گفت: دارم میرم دستشویی میای؟؟؟؟

پسره ی عنتر، بی ادب، بی شخصیت، بی شعور، .... یه صفحه فحش که همه با بی شروع میشه نثار روانت بشه الهی. من و مسخره کرده. بیام بزنم لهت کنم حالیت میشه.

عصبانی به دور و برم نگاه کردم و یه گلدون روی میز دیدم سریع برداشتمش و خواستم پرت کنم طرفش که یکم خالی شم که یهو برگشت و با همون سردی به من و گلدون نگاه کرد و خشک گفت: به وسایل اینجا دست زدی نزدیا. حق نداری چیزیو خراب کنی وگرنه کل حقوق ماهتو باید بدی جای جریمه.

خون خونم و می خورد ولی از اونجایی که قبلا" واسه حقوق این ماهم نقشه کشیده بودم به زور خودمو کنترل کردم و عصبانی نگاش کردم و گلدون و آوردم پایین.

من: چرا من و آوردی اینجا؟؟؟ از گشنگی که داشتی هلاکم میکردی. حوصله امم سررفته. اینم از وضع لباسامه.

شروینم یه اخم عمیق کرد و چهار قدم ورداشت که صاف رسید جلوم. یکم ترسیدم خیلی سریع تغییر حالت و مکان داد. اما کم نیاوردم. مجبور بودم سرمو بالا بگیرم تا بهش نگاه کنم.

شروین عصبانی اما با یه صدای سرد و خشک گفت: خوب ببین چی میگم دیگه تکرار نمیکنم. تو خودت آویزون شدی اومدی من ازت نخواستم پس مسئولیتی در قبالت ندارم. همبازیتم نیستم که سرگرمت کنم. همین که لباسامو پوشیدی و هیچی بهت نگفتم به اندازه ی کافی بهت لطف کردم. تو دوست دخترم نیستی که بتونی راحت بری سر وسایلمو لباسامو بپوشی. شیر فهم شد؟؟؟ پس اینقدر پا پیچ من نشو.

دلم می خواست بزنمش. دلم می خواست همین لحظه لباساشو در بیارم و بندازم تو صورتش اما حیف که کشف حجاب میشد و منافی دین بود.

به فحش دادن زیر لبی اکتفا کردم و هیچی نگفتم. شروینم یه چشم غره ی حسابی بهم رفت و راهشو کشید رفت.

اگه تو خونه ی خودمون بودم یا اگه حتی خونه ی طراوت جونم بودم اونقدر جیغ جیغ میکردم سرش که بفهمه با من نباید این جوری صحبت کنه. اما حیف که اینجا گیر بودم و وابسته به این لندهور. یه پول سیام نداشتم که بخوام برم بیرون. ساکت رو مبل نشستم و سعی کردم با خودم مشاعره ی اسمی بکنم که حوصله ام سر نره.

-----------------------------------------------------
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، Kimia79 ، سایه2 ، farshadtttt ، anna 25@33.com ، angry boy ، مخ دخترا ، aCrimoniouSs ، parisa16 ، Ðαяк ، هیوا1 ، SABER ، parnia tajik ، ραяα∂ιѕe ، joe(parsa)m ، ♥♥♥lost love♥♥♥ ، LOVE8 ، an idiot ، LOVE KING ، sosun ، bela vampire ، maha. ، الوالو ، آرشاااااااام ، SOOOOHAAAA ، اکسوال


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان باورم کن(پر از کل کل.عاشقونه.طنز.خلاصه تووووووپه) - ^BaR○○n^ - 27-02-2013، 15:16

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 9 مهمان