امتیاز موضوع:
  • 13 رأی - میانگین امتیازات: 3.62
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان باورم کن(پر از کل کل.عاشقونه.طنز.خلاصه تووووووپه)

#7
خب شما هایی که میاین و میخونین اگه نظر نمیدین حداقل سپاس بدین
تا من انگیزه واسه ادامه ش داشته باشمUndecidedSmile:cool:



شروین سری تکون داد و در حالی که منتظر بود گفت: یه شب یه آقای ...

آنید : حالا آقا شو ول کن الان همه سوژم کردن . اصلا" تو چرا اومدی دنبالم؟؟؟

شروین کلافه: بابا 100 دفعه.... مجبور شدم . ( بعد با پوزخند ادامه داد ) مادر جون گفت شبه، دختره، خطرناکه . خانوادش به ما سپردنش ... از این حرفا دیگه.....

آنید: اِاِاِ .... از کی تا حالا آقا دلسوز شده؟ شما که اگه جلوتون دراز به درازم بیفتم بمیرم به روتون نمیارید پس راستش و بگو دلیل اصلیت چیه. اگه راست میگی چرا راننده دنبالم نیومد؟

شروین کلافه و عصبی: بابا مادر جون با راننده رفتن جایی منم تهدید کرد که اگه نیام دنبالت .... اگه نیام ....

آنید کلافه و منتظر: اگه نیای؟؟؟

شروین نفسش و حبس کرد یه ثانیه چشماش و بست و خیلی تند گفت: لبتاپم و میگیره.

آنید با چشمای گرد به شروین نگاه کرد، باورش نمی شد که طراوت جون تونسته باشه با یه همچین تهدیدی که برای بچه های 13- 14 ساله اس شروینی که مثل کنه به خونه چسبیده بود و از خونه بفرسته بیرون. یه دفعه منفجر شد و با صدای بلند زد زیر خنده.

شروین که عصبی بود گفت: به چی می خندی؟

اما آنید از زور خنده نمی تونست جواب بده.

شروین با حرص گفت: کلفت جون انگار فردا رو یادت رفته. وای چه حالی میداد کلفت قشنگه صدات می کردم.

و خودش با صدای بلند به حرفش خندید. خنده ی آنید بند اومده بود و با خشم به شروین نگاه می کرد.

آنید: عوضی. بهتره حرف زیادی نزنی، الان تو برام مثل یه راننده ای و خوشم نمیاد زیادی حرف بزنی.

شروین با چشمای گرد شده و عصبی گفت: من راننده ام؟ مثل اینکه یادت رفته من نوه رئیستم. من حقوقت و میدم.

آنید با لبخند لج دراری در حالی که انگشت اشاره اش و برای تاکید بیشتر به سمت شروین تکون می داد گفت: اولا" من برای طراوت جون کار می کنم و اون حقوقم و میده . شمام فقط در حد یه مهمون مزاحمید. دوما" من ازت نخواستم بیای دنبالم طراوت جون خواسته همون که حقوق من و میده، تونسته مجبورت کنه بیای دنبالم، پس بهتره ساکت شی و حرف زیادی نزنی چون اصلا حوصله شنیدن صدات و ندارم.

در حالی که از تکون خوردن فک شروین مطمئن بود که مثل ماهی توی ماهیتاپه داره جلز و ولز میکنه با همون لبخند پیروزمندانه اش تکیه اش و به صندلی داد و دست به سینه چشماش و بست و لم داد.

تا آخر مسیر دیگه حرفی زده نشد.



----------------------------------------------------------------



آنید وارد دانشگاه شد. دستاش و تو جیبش کرده بود و آروم و شل راه می رفت. تو عالم خودش بود که موبایلش زنگ زد.

موبایلش و از تو جیبش در آورد و به صفحه اش نگاه کرد. پوفی از سر بی حوصلگی کشید و دکمه ی وصل مکالمه رو زد.

آنید: چیه چی می خوای؟

صدای درسا تو گوشی پیچید: مرض و چی می خوای بلد نیستی سلام کنی؟

آنید با حرص گفت: سلام کردن مال وقتیه که دوتا آدم یک دفعه در روز با هم حرف میزنن یا یک بار همو می بینن. تو از دیشب تا حالا 100 بار هر ده دقیقه یه بار زنگ زدی دیگه سلام واسه چیمونه؟

درسا: خوب حالا چرا داد میزنی. کجایی؟

آنید یکم آروم تر شد و گفت: تازه رسیدم دانشگاه.

درسا: خوب بیا پاتوق همیشگی.

آنید باشه ای گفت و تماس و قطع کرد.

از دیشب که به خونه رسیده بود تا حالا درسا، مریم، الناز حتی مهسا هم هر کدوم 10 – 15 بار زنگ زده بودن تا در مورد شروین سوال کنن. آنید دیگه کلافه بود. هر بار به هر کدوم از اونها میگفت: فردا که دانشگاه دیدمتون تعریف میکنم و تا حالا موفق شده بود یه جوری اونها رو دست به سر کنه. اما الان دیگه وقتش بود باید میرفت و همه چیز و براشون تعریف میکرد تا دخترها راحتش بزارن.

به سمت پاتوقشون رفت. از سال اولی که قدم به این دانشگاه گذاشته بودن دنجترین جای دانشگاه و پیدا کرده بودن و همیشه همونجا میرفتن. شرقی ترین ضلع دانشگاه وسط کلی درخت و پشت شمشادها رو چمنا. جایی که هیچ دیدی از اطراف نداشت. اونجا راحت می تونستن بشینن و ساعتها بگو بخند کنن. بدون اینکه نگران باشن کسی می بینتشون.

درسا اولین کسی بود که آنید و دید. با اشتیاق از جاش پرید و به سمت آنید رفت. لبخند عریضی روی صورتش بود. خودش و به آنید رسوند و دستش و کشید و نشوندش رو چمنها.

دخترا منتظر چشم به دهن آنید دوختن.

آنید نگاهی به چهره های منتظر اونها کرد و با تعجب گفت: سلام.

همه یک صدا: سلام.

دوباره همه منتظر به آنید نگاه کردن. مریم طاقت نیاورد و بی صبر گفت: خوب.

آنید باز هم متعجب گفت: خوب ؟؟؟ ......

مهسا بی صبر: تعریف کن دیگه.

آنید: تعریف کنم؟؟؟.....

الناز با حرص گفت: دیشب ... شروین... جلوی در دانشگاه ....

آنید که تازه متوجه ی منظور اونها شده بود پوفی کرد و گفت: همه رو که دیدین چی و تعریف کنم؟

درسا با لبخند گشادی گفت: ناقلا نگفتی اینقدر صمیمید که با اسم کوچیک صدات میکنه.

آنید چشم غره ای به درسا رفت و گفت: نیستیم. من و کلفت جون صدا میکنه.

دهن دخترها از تعجب باز موند.

درسا ناباور گفت: ولی دیشب ....

آنید آهی کشید و گفت: دیشب خواست شعور به خرج بده برام دم دانشگاه آبروداری کنه گفت آنید.

مهسا: حالا چرا آنید؟ چرا فامیلتو نگفت؟

آنید شونه ای بالا انداخت و گفت: چه می دونم. فکر کنم اصلا" فامیلیمو نمی دونه اینقدی هم که با اسم صدا کرد باید برم نماز شکر بخونم. از این پسره هیچی بعید نیست ممکن بود بیاد و کلفت صدام کنه. وقتی بهش گفتم فامیلیم و صدا می کردی گفت برام اهمیتی نداشت که چی صدات کنم. فقط فکر کردم دوست نداری جلوی دوستات کلفت جون صدات کنم.

بچه ها وا رفته بودن صدا از کسی در نمیومد. بعد یک دفعه درسا جیغی کشید و گفت: تو ماشین چی شده بود؟ ما داشتیم نگاتون می کردیم دیدیم که بهت نزدیک شد.

آنید پشت چشمی براش نازک کرد و گفت: اینقدر ذوق داشت؟ می خواست کمربندمو ببنده منم زدم زیر گوشش.

بعد کل ماجرای دیشب و برای دختر ها تعریف کرد.

در آخر آنید گفت: وقتی بهش گفتم در نقش رانندمی و نمی خوام صدات و بشنوم یه حالی کردم که نگو/ همچین دندوناش و از حرص بهم فشار می داد که فکش تکون می خورد. تا این باشه که چپ و راست به من نگه کلفت.

دخترها هر کدوم با فکرشون درگیر بودن و کسی حرفی نمی زد.

درسا متفکر گفت: با اینکه اخلاق نداره و مثل برج زهره ماره اما از حق نگذریم بد جیگریه.

آنید که حسابی کفرش در اومده بود گفت: از کجا شما به این کشف رسیدین؟

درسا نگاه عاقل اندر صفیحی بهش کرد و گفت: از هیچ جا مثل اینکه چشم دارم و می بینم . دیشبم دیدمش. خوش تیپ و خوش استیل بود. ماه بود.

مریم: خیلی تیکه بود.

الناز:چه قد و بالایی هم داشت.

مهسا هم آروم گفت: چه ابهت و جذبه ای داشت.

آنید فقط فکش و با حرص به هم فشار می داد و چیزی نمی گفت. وقتی که دخترها حسابی برای شروین غش و ضعف کردن آنید خونسرد گفت: برای پنج شنبه یه آشی براش پختم که دیگه جذبه و ابهتی براش نمی مونه. من این موش کور و از تو لونه اش بیرون می کشم.

و یه لبخند خبیث رو لبش نقش بست.



--------------------------------------------------------------------------------

----------------------------------



بالاخره روز مهمونی رسید. همه ی کارها با سرعت باد انجام شد. صبح روز مهمونی خانم احتشام به شروین خبر داد که شب چه خبره. شروین به مدت دو دقیقه ی اول زوم خانم شد و بعد خیلی عادی و بی تفاوت شونه اش و بالا انداخت و فقط گفت: خوبه.

همین. بعدم رفت توی باغ.

این پسره دیگه زیادی بی ذوق بود. خاک بر سر بی لیاقتش کنن.

آنید برای شب دی جی گرفته بود یکی از بچه ها معرفی کرده بود و می گفت کارش حرف نداره.

آنید کنار خانم احتشام نشسته بود و گزارش کارها رو می داد.

من: میز و صندلیها رو ساعت 4 میارن تا 5 چیدن و تزیینش تموم میشه. غذا ها هم همونیه که شما خواستین ......

خانم احتشام با رضایت سرش وتکون داد. حرف آنید که تموم شد اجازه گرفت که بره بیرون از اتاق که خانم صداش کرد. برگشت و نگاهش کرد.

خانم: آنید برای شب چه لباسی می پوشی؟

آنید بهش فکر کرده بود. فکر کرده بود که این مهمونی برای اون نیست و اون فقط ناظر برگزاری جشن بود. برای اینکه بهتر کارهاش و انجام بده نیاز به یه لباس راحت داشت.

من: یه کت و شلوار مشکی.

خانم احتشام اخمی کرد و گفت: مگه می خوای بری اداره؟؟؟

آنید متعجب به خانم احتشام نگاه کرد.

من: نه ولی ...

خانم احتشام مانع ادامه دادن آنید شد. وسط حرفش پرید و گفت: من برات لباس گرفتم. اوناهاش رو اون مبل برو ورش دار می خوام امشب حسابی خوشگل کنی. می خوام امشب کنار من باشی.

آنید با تعجب و گیجی سر تکون داد. سمت لباس رفت و برداشتش. دهن باز کرد که چیزی بگه که خانم احتشام باز هم مهلت نداد.

احتشام: برو تو اتاقت بپوش ببین اندازه است یا نه. منم یکم استراحت می کنم.

آنید: یعنی شرمو کم کنم دیگه طراوت جون؟؟؟

احتشام: دختر من کی این و گفتم. بعدم من بگم تو کی من و راحت گزاشتی؟؟؟

آنید: همیشه.

احتشام یه پوفی کرد و گفت: رو تو برم. می خوای یه مثال بزنم؟؟؟

آنید پرو: بزنید.

خانم احتشام چشمهاش و چرخوند و پوفی کردو گفت: مثلا" همین امشب.

آنید ابرویی بالا انداخت و گفت: امشب؟؟؟ من چی کار کردم؟؟؟؟

احتشام: بگو چی کار نکردی. یه ساعت دیگه قراره یه آرایشگر بیاد موهام و صورتمو درست کنه. لباسیم که می خواستم بپوشمم که گرفتی بردی نزاشتی. بعدم یه لباس برام انتخاب کردی که ...

آنید بی صبر گفت: که چی؟؟؟ چرا نمیگید؟؟؟

خانم احتشام با کلافگی گفت: بگو چش نیست. اصلا" بگو مگه لباس خودم چش بود که نزاشتی بپوشم؟؟؟

آنید یه ابروش و بالا انداخت و گفت: یعنی نمی دونید؟؟؟

احتشام: نه والا.

آنید: مثلا" امشب مهمونیه. یعنی همه لباسای سانتال مانتال می پوشن. شماهارو نمی دونم اما وقتی مامان من مهمونی میگیره همه ی خانم ها بهترین لباس و به روز ترینش و می پوشن و میان جلوی همدیگه هی پز می دن. بعد شما تو یه همچین شبی که بازار غیبت و حرف مفت و پز اضافه گرمه می خواستید چی بپوشید؟؟؟ نه خودتون بگید چی؟؟؟

احتشام: کت و دامن.

آنید با تحکم: چه رنگی اونوقت؟؟؟

احتشام: سورمه ای.

آنید با حرص گفت: خودتون ببینید فقط می خواید لج من و در بیارید. کت و دامن سورمه ای؟؟؟

خانم احتشام با صدای مظلومی گفت: خوب مگه چشه؟؟؟ یه لباس شیک و سنگسنه و مناسب سن وسال من.

آنید باورش نمیشد که سر این موضوع بحث میکنند.

آنید : طراوت جون قربونتون برم میشه لطف کنید و به من بگید الان چی تنتونه؟؟؟

خانم احتشام نگاهی به لباسش کرد و در حالی که از سوال آنید سر در نمیاورد گفت: کت و دامن.

آنید بیشتر از اینکه حرصش بگیره خنده اش گرفت.

آنید: خوب ببینید. الان تنتون یه کت و دامنه. یه کت و دامن مشکی. یه کوچولو با اونی که می خواستید امشب بپوشید فرق میکنه اما در کل شکل همونه. متوجه نشدید؟؟؟؟

خانم احتشام با سر جواب منفی داد.

آنید با نیش باز: طراوت جون شما همیشه همین لباسا رو می پوشید همیشه و هر روز تو این خونه جلوی همه همین کت و دامن تنتونه. هیچ وقت فرم دیگه لباس نمیپوشید. همیشه سنگین و مناسب سنتون. مگه شما چند سالتونه؟ چرا همیشه باید این لباسا رو بپوشید؟

خانم احتشام وسط حرف آنید پرید و گفت: نه همیشه. یادت نمیاد رفتیم خرید چند تا لباس ورزشی و بلوز و پیراهن و شلوار خریدیم؟؟؟

آنید کلافه گفت: چرا یادمه ولی اونا به درد مهمونی نمیخوره که. بیشترشون تو خونه ای و مخصوص باشگاه و این جور جاهاست.

بعد با ذوق یکم تو هوا پرید و دستاش و تو هوا به هم کوبوند و گفت: من می خوام شما امشب بترکونید.

خانم احتشام متعجب: بترکونم؟؟ ما که وسیله ی آتیش بازی نگرفتیم که بخوایم بترکونیم.

آنید بلند خندید. جلو رفت و دستهای خانم احتشام و تو دستاش گرفت و کنار صندلیش زانو زد. و با محبت به خانم احتشام گفت: من می خوام شما امشب عالی باشید. می خوام ستاره باشید و بدرخشید.

از این حرف آنید یه لبخند رو لب خانم احتشام نشست. اما نمی خواست جلوی آنید کم بیاره.

احتشام: باشه کت و دامن نه ولی این لباس که تو دادی هم نه.

آنید یه اخمی کرد و گفت: چرا؟؟؟

خانم احتشام: می دونی چند ساله که من از این لباسا نپوشیدم. من دیگه جون نیستم. حتی دیگه میانسالم نیستم. تو سن من اینا میشه اعمال قبیح و زشت.

آخم آنید عمیق تر شد. بلند شد و لباس خانم و رو دستاش بلند کرد و گفت: یه نگاه به این لباس بکنید دلتوت میاد به این لباس بگید زشت؟؟؟

خدایش هم نمی شد به همچین لباسی گفت زشت. یه پیراهن بلند شیری رنگ با یقه ی خشتی شکل که کمر و به طرز زیبایی نشون می داد و از کمر به پایین حالت کلوش داشت. آستینهای لباس هم بلند بود. دور یقه و آستین ها و حاشیه ی پایینی لباس و کمر لباس به شکل کمر بند با نخ های آبی آسمانی گلدوزی شده بود و کار شده بود. لباس بسیار زیبا بود.

احتشام: آخه این لباس خیلی به قول تو سانتالیه، من و یاد لباسه ملکه فرح می ندازه.

آنید با ذوق گفت: بایدم بندازه آخه ملکه هم یه لباس عین این داشته من از رو عکسش دادم این لباس و براتون بدوزن. شما باید امشب ملکه ی مجلس باشید فقط یه تاج کم دارید.

خانم احتشام در حالی که به حرفها و ذوق زدگی آنید می خندید گفت: همین یکی و کم دارم این لباس اگه یه تاجم داشته باشه میشه لباس عروس.

آنید با شیطنت چشمکی زد و گفت: شایدم زد و شب تونستید یکی و تور کنید و بشید عروس.

خانم احتشام: برو دختر زشته دیگه از من گذشته برو سر به سرم نزار.

آنید لباس خانم و سر جاش گزاشت و لباس خودش و برداشت و قبل از اینکه بره بیرون از در رو به خانم احتشام کرد و چشمکی زد و گفت: حال میده. شما فعلا" یه دوس پسر واسه ددر پیدا کنیدم خوبه.

آنید تندی از اتاق بیرون رفت و در و بست چون دید که دست خانم احتشام به سمت کفشهاش رفت.







---------------------------------------------------------------------



یه راست رفتم تو اتاق خودم. لباس و از کاور درآوردم. وای چقدر ناز بود. یه پیراهن دکلته ی کوتاه تا بالای زانو که از کمرگشاد میشد و یکمی هم پف داشت. جنسش از ساتن سفید بود که روش تماما" با یه حریر طرح دار مشکی پوشیده شده بود. خیلی قشنگ بود. با ذوق لباس و جلوم گرفتم و رفتم جلو آینه. کلی ذوق مرگ بودم. یه نگاه به بالا و پایین لبلس کردم اخمام رفت تو هم. درسته که لباس خیلی قشنگی بود اما خیلی باز و کوتاه بود. آدم مذهبی و پوشیده ای نبودم اما اینجا فرق می کرد. اولا که مهمونی من نبود صاحب مجلس یکی دیگه بود. دوما"، مهمونی خیلی بزرگی بود و من هیچ کس و نمیشناختم غیر خانم احتشام و شروین. یاد شروین افتادم. درسته که جلوش روسری نمی زارم اما همیشه لباسام پوشیدست. همیشه بلوز و شلوار می پوشم جلوش. پسر خاله ام نیست که باهاش راحت باشم. حالا امشب کلی زن و دختر هستن با لباسای جور واجور چه لزومی داره که من خودم و نمایش بدم واسه یه مشت غریبه. می خوام فیض نبرن اصلا".

رفتم در کشومو باز کردم. کلی لباس ها رو بهم ریختم تا چیزی که می خواستم و پیدا کردم. یه کت حریر کوتاه مشکی و یه جوراب شلواری مشکی. خوب شد دیگه هیچ جام پیدا نیست در عین حال لباسم جلوه داره. یه نگاه به ساعت کردم . مهمونا 8 میرسیدن. تا 7 به کارا میرسم بعد میام حاضر میشم که تا رسیدن مهمونا منم حاضر باشم. یه نگاه دیگه به لباس کردم و آروم بردمش و صاف گذاشتمش رو تخت و برای اینکه وسوسه نشم دوباره برم سراغش سریع از اتاق زدم بیرون.



***



خسته و کوفته اومدم تو اتاق و خودمو انداختم رو تخت. یه نگاه به ساعت انداختم. استرس گرفتم. ساعت 7:20 بود اما من حتی دوشم نگرفته بودم. اونقدر جیغ کشیدم و حرص خوردم که نکنه یه چیزی خراب بشه و حالا که یه کاری خانم احتشام بهم داده من گند بزنم که دیگه جونی برام نمونده بود. به زور خودمو از تخت جدا کردم و سمت حموم رفتم. فرصت وقت تلف کردن نداشتم. دیر شده بود. سریع یه حموم 8 دقیقه ای گرفتم و حوله پیچ اومدم بیرون.

یه نگاه تو آینه به خودم کردم. پوستم نه سفید بود نه سبزه، یه چیزی بین این دوتا بود. خودم که خیلی خوشم میومد از رنگ پوستم. البته دوست داشتم پوستم برنزه باشه مثل اینا که میرفتن تو آفتاب سیاه سوخته میکردن خودشون و ولی چون یه بار رفتم لب ساحل و حسابی جزغاله شدم و دو هفته نتونستم از خونه پام و بزارم بیرون و تو خونه ام که بودم کلی چیغ و داد می کردم که وای پوستم میزوزه و درد میگیره و از این کولی بازیا. حالا فکر نکنین رفته بودم حموم آفتاب بگیرم برنزه کنم خودما نه . با چند تا از دوستام رفتیم دریا و اونا می خواستم برنزه بشن و تنها کسی که برای شنا و آب بازی رفته بود من بودم و انصافا" تموم مدت و تو آب بودم بعد که اومدیم خونه تنها کسی که سوخته بود من بودم و پوست اونا یه آخم نگفته بود.

چشمای درشت با مژه های پر بلند و فر. ابرو های کشیده که 8 ورداشته بودم. یادمه دو روز پیش که با مهسا رفتیم آرایشگاه خانمه که پرسید: چه جوری.

گفتم: خانم 8 وردارید.

آخه بگی نگی یکم ابروهام هلال شده بود. بهم میومدا ولی می خواستم 8 کنمش. مهسا ازم پرسید: چرا؟؟؟؟ ابروهات این جوری که قشنگه.

منم گفتم: نه 8 خوبه. ابرو هلالی آدم و مهربون نشون میده اما 8 یه کوچولو بد اخلاق میزنه. می خوام یکم خشن باشم بلکم این شروین ازم بترسه اینقدر من و حرص نده پسره ی یخچال.

بعدش که آرایشگره ابروهامو ورداشت هی تو آینه خودمو نگاه می کردم و اخم می کردم ببینم خشن شدم یا نه.

بینیم کوچیک و متناسب صورتم بود. لبام و خیلی دوست داشتم. لبای درشت و قولوه ای صورتی که خودش خدادادی خط لب داشت. انگار که همیشه ی خدا یه رژ صورتی زدم به لبام. وقتی می خندیدم یکم باریک تر میشد و دندونای ردیفم قشنگی لبخندم و بیشتر می کرد .

درسا همیشه به خاطر لبام حرص می خورد همچین با حرص میگفت خدا سر تو پارتی بازی کر و یه کپه گل مالید جا لبات که اینقده گنده شده و بعد سر فرصت خطاش و صاف کرد.

خودم که عاشق لبام بودم و چقدر شاکر که لبام کوچولو نیست چون اصلا خوشم نمیومد.

موهام فر ریز بود و تا آرنجم میرسید اما معمولا" با سشوار صافش می کردم، بیشتر جلوی موهامو که از مقنعه میومد بیرون. موهام خیلی زود حالت می گرفت مخصوصا" تو این شهر.

کلا" از قیافه ام راضی بودم. خیلی خوشگل نبودم بیشتر بانمک بودم و رفتارم این بانمکیم و بیشتر می کرد.

زیاد فرصت نداشتم. حوله رو از دور موهام باز کردم و و سرمو چند بار تند بالا و پایین کردم تا موهام حسابی پریشون بشه. دوباره تو آینه نگاه کردم. فرصت نداشتم موهام و سشوار بکشم. تصمیم گرفتم همون جور فر بزارمشون. یکم موس زدم به موهام و با دست تکونشون دادم و همون جور باز گذاشتم تا خشک بشه. سریع رفتم سراغ لوازم آرایشم. خواهرم آرایشگر بود. منم از صدقه سری اون آرایش کردنم خوب بود. معمولا" کرم پودر و پنکک نمی زدم احساس می کردم خفه میشم اما خوب امشب فرق داشت دوست نداشتم وارد سالن که شدم صورتم تو نور برق بزنه مخصوصا" نک بینیم که همیشه ی خدا مثل لامپ مهتابی بود. سریع یکم پنکک به صورتم مالیدم. لباسم سفید مشکی بود. یه سایه ی سفید مات پشت پلکم زدم و بعد یه سایه ی مشکی مات از انتهای پلکم گشیدم و تا وسط پلکم آوردم. سایه ام دو رنگ شده بود اما چون مات بود وقتی چشمام و باز می کردم پیدا نبود و فقط به چشمام یه حالت قشنگ داده بود. حوصله ی خط چشم و کثیف کاریاش و نداشتم. سریع مداد و برداشتم و پشت چشمم یه مداد کشیدم. یکمم دنباله دادمش که چشمام کشیده تر نشون بده. پایین چشمم هم از تو مداد کشیدم و کلی هم ریمل زدم. ریمل خوراکم بود. معمولا" کل آرایشم یه ریمل و یه رژ بود همت که می کردم یه مدادم میکشیدم.

رژ گونه ی صورتی ماتم و زدم و بعدشم با دستام یکم محوش کردم که فقط یه هاله ای ازش موند که به گونه های برجسته ام نمود می داد. یه رژ صورتی هم زدم خط لبم بیخیل.

با اینکه از تمام لوازمات آرایشی استفاده کرده بودم و به گونه ای هفت قلم آرایش داشتم اما زیاد آرایشم نشون نمی داد و باید از نزدیک نگاه می کردی تا بفهمی که چقدر آرایش کردم. از دور فقط موژه های ریمل زدم و رژصورتیم پیدا بود.

کل آرایشم 5 دقیقه بیشتر طول نکشید. یه نفس راحت کشیدم و رفتم لباسمو پوشیدم.

وای چقدر قشنگ بود چقدر بهم میومد. همراه لباسم یه کفش مشکی پاشنه بلندم پوشیدم. عاشق کفش پاشنه دار بودم اما نه که رشته ام جوری بود که همش تو گل و شل بودیم نمیشد دانشگاه پوشید. بیرونم که پدر پاهام در میومد. واسه همین یه جورایی عقده ای شده بودم واسه کفش پاشنه دار. هی واسه خودم تو اتاق راه می رفتم و می چرخیدم و به دامن لباسم که فنر داشت و با هر حرکتم تکون می خورد نگاه می کردم. یاد بچگیام افتادم که عاشق لباس عروس بودم و هی دوست داشتم زودتر بزرگ بشم و عروس بشم. فقط و فقط به خاطر لباس. یاد عروسی و ازدواج که افتادم یه نفس عصبی کشیدم و تو آینه نگاه کردم و به خودم گفتم: بچه بودم نفهم و خنگ بودم به خاطر یه لباس می خواستم خودم و بدبخت کنم الان بزرگ شدم می فهمم که ازدواج همش بدبختیه.

چشمم افتاد به ساعت. وای دیر شد. اومدم بیام از اتاق بیرون که یاد موهام افتادم. هنوز یکم نم داشت. سریع رفتم جلو آینه و سشوار و زدم تو برق. از کمر دولا شدم و همه ی موهام و ریختم به سمت پایین و سشوارو فرو کردم تو موهام و حسابی خشکشون کردم. خشک شدن اما فرش از بین نرفت. با شدت سرمو به سمت بالا آوردم و موهام و پرت کردم عقب. خودمو که تو آینه دیدم جیغم در اومد.

وای خدا جون چرا مثل شیر شدم. همه ی موهام پف کرده بود، شده بود مثل یه کوپه خارو برگ که تو هم قاطین. حالا چی کار کنم؟

رفتم تو کشوم کشتم و یه گیره ی آبشاری پیدا کردم و دوباره دولا شدم و با گیره کل موهام و جمع کردم بالا. دوباره سرمو آوردم بالا و موهامو فرستادم پشت، آخیش بهتر شد. دوتا دسته مو از بقل گوشم و یکی هم از بالای سرم از تو گیره در آوردم و ریختم تو صورتم. حالا رو صورتمم شلوغ شده بود موهامم که با گیره بسته بودم مثل آبشار از بالا می ریخت پایین. از خودم خیلی خوشم اومد. تو آینه واسه خودم بوس فرستادم و دوییدم سمت در که برم پایین.

آنید چه خود شیفته و از خود راضی شدی. حالا تو چی میگی بعد هرگز به خودم رسیدم دلم می خواد یکم خودمو تحویل بگیرم. هیچکی که نیست بیاد ما رو تحویل بگیره عقده ای شدم خوب.

از پله ها اومدم پایین اونقدر مشغول حرف زدن با خودم بودم که به کل از دنیا جا موندم.

رو پله ی آخری یهو خشک شدم.





--------------------------------------------------------------

------------------------------







-: مامانم اینا اینجا چرا یهو اینقدر شلوغ شد؟ کی این همه آدم اومد که من نفهمیدم. یا جد سادات چه خر توخریه. کی میره این همه راه و چه دافایی اینجا ریختن.

مهری: آنید خانم شما اینجایید؟ 1 ساعته دنبالتون می گردم. خانم گفتن برید پیششون کارتون داره.

من: مهری خانم حالا خانم احتشام کجان؟

مهری خانم به یه جایی اشاره کرد و خانم احتشام و نشونم داد. با سر ازش تشکر کردم و رفتم پیش خانم. خانم احتشام و دیدم که کنار چند تا خانم و آقای دیگه ایستاده و مشغول صحبتن تا چشمش به من افتادیه لبخند مهربون زد و دستش و سمت من دراز کرد. منم رفتم جلو با لبخند دستش و گرفتم.

خانم احتشام یه اشاره یه مهمونای دور و برش کرد و گفت اینم پرستار عزیزم آنید که مثل دخترم میمونه.

بعد یکی یکی همه رو بهم معرفی کرد که اونقدر تند و زیاد بودن که یه دونه اسمم یادم نبود.

با سر بهشون سلام کردم و تعارف و خوشامد و از این چرتو پرتا.

هیچ وقت دوست نداشتم تو مهمونیا کنار بزرگترها بشینم نمی دونم چرا معذب بودم دوست داشتم زودتر جیم شم برم یه گوشه واسه خودم مهمونا رو دید بزنم.

طراوت جون انگاری فهمید چون با لبخند بهم گفت: عزیزم برو پیش جوونا برو خوش بگذرون.

من: نه مرسی همین جا خوبه.

ای لال بمیری آنید تعارف اومد نیومد داره اگه بگه باشه همین جا بمون می خوای چه غلطی بکنی؟ مهمونی کوفتت میشه خوب.

احتشام: آنید جون پس این موسیقی چی شد؟ فکر کنم الان دیگه همه ی مهمونا اومدن. مجلس و گرم کن عزیزم.

من: وای به کل یادم رفته بود الان.

سریع رفتم سمت دی جی و بهش اشاره کردم که شروع کنه. از قبل باهاش هماهنگ کرده بودم که برای شروع یه آهنگ آروم بزاره و از طراوت جون و شروین به عنوان میزبانان مجلس دعوت کنه که دور اول رقص و اونا با هم شروع کنن.

تو دلم به این همه نبوغم آفرین گفتم. از اینکه اونا رو تو عمل انجام شده قرار بدم هیجان داشتم. خودم رفتم یه جا نزدیک قسمتی که برای رقص آماده کرده بودیم ایستادم تا بهتر بتونم رقصشون و ببینم. با اشاره ی من دی جی میکروفون و گرفت و اول از مهمونا به خاطر حضورشون تشکر کردو بعد از میزبانان محترم به خاطر برپایی جشن تشکر کرد و بعدم ازشون دعوت کرد که شروع کننده ی رقص باشن.

با نیش تا بناگوش باز شده یه نگاه خبیث به طراوت جون انداختم. طراوت جون حسابی کوپ کرده بود اما مجبور بود که بیاد و دور اول و برقصه. یه نگاه به شروین کردم. طبق معمول یخچال بود.

شروین و طراوت جون اومدن وسط و دست همو گرفتن و شروع کردن به رقصیدن. خوشحال داشتم بهشون نگاه میکردم. تازه چشمم افتاد به لباس شروین یه کفش ورنی مشکی همراه با کت و شلوار مشکی با یه پیراهن سفید پوشیده بود و یه پاپیونم زده بود. خنده ام گرفت همیشه با دیدن پاپیون خنده ام میگرفت. همیشه فکر می کردم پاپیون مال مردای شکم گنده است که کروات اذیتشون میکنه. اما شروین اصلا" شکم نداشت. یاد روز اول که تو اتاقم دیدمش افتادم. نه جدی شکم نداشت همه اش عضله بود شکمش از این شیش تیکه ها بود که آدم خوشش میومد مشت بزنه بهش.

همچین خوشحال داشتم شروین و تجزیه تحلیل می کردم. اصلا" متوجه نشدم که شروین و طراوت جون هی دارن به من نزدیک میشن. وقتی کامل جلوم ایستادن تازه متوجه شون شدم. با تعجب نگاهشون کردم.

من: اینجا چرا وایسادین؟ برین برقصین دیگه.

خانم احتشام با نیش باز و یه نگاه خبیث گفت: من نمی تونم زیاد برقصم خسته میشم. اومدم جام و با تو عوض کنم. یه جورایی تو هم میزبان به حساب میای دیگه.

یه دقیقه هنگ کردم. یعنی چی جامو عوض کنم؟ وقتی حس کردم یه دستی تقریبا من و هول داد تو بقل شروین تازه فهمیدم منظور طراوت جون چیه. با چشمای گرد داشتم به طراوت جون نگاه می کردم. اصلا" نمی فهمیدم که چرا داره می خنده. سرمو بلند کردم و به شروین نگاه کردم. یه نگاه قطبی بهم انداخت و بعد انگار از خنگ بازی من کلافه شده باشه خودش اومد و دستامو گذاشت رو شونه اشو خودشم کمرمو گرفت و شروع کرد به حرکت کردن. منم مثل یه عروسک با حرکات شروین تکون می خوردم.

ای خاک بر من، من اینجا چی کار می کنم؟ من و چه به شروین. ما اصلا" با هم حرف می زنیم که بخوایم با هم برقصیم؟ حالا کاش رقص ایرانی بود هیچیکی به هیچکی کار نداشت این رقصه که هی تو حلق همدیگه ایم ما. آنید تو زندگیت این یه غلط و نکرده بودی که حالا کردی و عقده ای از دنیا نمیری.

یاد عروسی خواهرم افتادم. با اینکه فامیلا دختر، پسرا با هم صمیمی هستیم و تو عروسیا و مهمونی ها با هم میرقصیم اما هنوز تو خانواده مون این جا نیفتاده که یه دختر و پسر واسه رقص تانگو با هم پاشن برقصن. اوصولا" رقصایی که تماس بدنی نزدیک وتنگاتنگ داشته باشه کنسل تو خانواده ی ما. تو عروسی خواهرمم با اینکه خیلی دلم می خواست تانگو برقصم اما از ترس مامان و بابا از جام تکون نخوردم فقط با حسرت به زوجایی که می رقصیدن نگاه می کردم.

سرمو بلند کردم ببینم شروین در چه حالیه که دیدم داره با پوزخند نگام میکنه.

حالت دفاعی به خودم گرفتم و مشکوک نگاهش کردم. پوزخندش عمیق تر شد. سرشو آورد پایین نزدیک گوشم و گفت: دفعه ی اولته که می رقصی؟

سرخ شدم. به تو چه؟ فضولی؟ پسره ی میمون....

اما خداییش شباهتی به میمون نداشت. سعی کردم خونسرد و جدی جوابش و بدم: چطور؟

شروین: آخه با هر قدمی که بر می داری رو پام لگد می کنی.

وای الهی بی آنید شم که آبرو میبره. سریع خودم و یکم کشیدم عقب. شروین با پوز خند دوباره گفت: اینکارا فایده نداره. تا این آهنگ تموم شه من از ناحیه ی پا دچار نقص عضو میشم.

چشمام گرد شد. نه انگاری یخچال زبونم داشت. پس می تونست بیشتر از 4 کلمه در روز حرف بزنه. داشتم تو دلم به این کشف جدیدم می خندیدم که حس کردم یه کوچولو از زمین بلند شدم. مبهوت به پایین نگاه کردم و بعد به شروین. یه نگاه سرد بهم کرد و با همون سردی صداش گفت: یکم صبر کن الان آهنگ تموم میشه نمی خوام بیشتر از این به پام و کفشم آسیب برسونی.

تازه فهمیدم چی شد این شروین با یه فشار به کمرم من و یه کوچولو بلند کرد که دیگه لگدش نکنم. یاد بابام افتادم که وقتی بچه بودم کمرم و می گرفت و تو هوا نگهم می داشت. خندم گرفت.

داشتم به زور جلوی خندم و می گرفتم که حس کردم برگشتم رو زمین.

اه چرا من و گذاشت زمین؟ یعنی به همین زودی شهربازی تموم شد؟

آهنگ تموم شده بود. شروین راهش و گرفت و رفت پیش مهموناش و منم رفتم سمت آشپزخونه.

اما خدایی چه زوری داره این پسره. چه جوری من و بلند کرد؟؟؟؟





سپاس خیلی بی ادب شده یکی
بزن تو گوشش تا ادب بشه
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط Kimia79 ، سایه2 ، ♥h@di$♥ ، مارابلا ، LOVE8 ، sosun ، bela vampire ، maha. ، aida 2 ، بغض ابر ، دايانا ، الوالو ، آرشاااااااام ، SOOOOHAAAA ، S.mhd ، mahmuod ، اقیانوس ارام♡


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان باورم کن(پراز کل کل.عاشقونه. طنز.تووووپه!!!!) - ^BaR○○n^ - 23-02-2013، 20:06

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 17 مهمان