20-02-2013، 14:52
بچه ها نظرااکووووووووووووووووووووووش!؟
چون هم نظر هم سپاس کمه کمتر میذارم!:cool:
:cool:
خیلی آهسته و با احتیاط از پله ها بالا رفت و خودش و به اتاقش رسوند . نمی دونست این نوه ی خوش اخلاق خانم احتشام چرا بی خبر به یاد مادربزرگش افتاده.
_ آخه یکی نیست بهش بگه خوشتیپ تا حالا کجا بودی؟ الانم که اومدی مثلا " ننه جونتو از تنهایی در بیاری این اخلاق سگی چیه همراته ؟
خودش و روی تخت پرت کرد و به سقف خیره شد و به امروز فکر کرد و اصلا" نفهمید که کی خوابش برد .
ساعت هفت عصر با صدای در از خواب بیدار شد و روی تخت نشست و چشمهاش و مالید . هوا کاملا" تاریک شده بود . با صدای دورگه ای گفت : کیه ؟ بیا تو .
مهری خانم در رو باز کرد و داخل شد . چراغ اتاق و روشن کرد و گفت : آنید خانم شام یک ساعت دیگه حاضره . خانم گفتن صداتون کنم .
آنید خمیازه ای کشید و گفت : باشه . مرسی بیدارم کردید . شما برید منم دست و صورتم و میشورم میام .
مهری خانم بله ای گفت و بیرون رفت .
از تخت بلند شد و دست و صورتش و شست و موهاش و شونه کرد و رژ صورتی خوشرنگی هم به لبش مالید و لباسش و عوض کرد . بلوز و شلوار اسپرتی پوشید و از اتاق بیرون رفت .
خانم احتشام تو سالن کنار شومینه نشسته بود و به شعله های آتیش نگاه میکرد و موزیک ملایمی هم گوش میداد .
وارد سالن شد و سلام کرد و روی مبلی جلوی شومینه و روبه روی خانم احتشام نشست . خانم احتشام در عوالم خودش غرق بود حتی متوجه ی حضور آنید واینکه کنارش نشسته نشد .
پنج دقیقه ای گذشت . آنید منگ شده بود و چشماش قیلی ویلی میرفت . اصلا" اعضای بدنش گوش به فرمان او نبودن . چشماش مدام روی هم میرفت و سرش سنگین شده بود و پایین میوفتاد . داشت چرت میزد و خدا خدا میکرد که خانم احتشام اون و تو این وضعیت نبینه که حسابی آبروش میرفت . تحمل این جای گرم و این موزیک ملایم براش سخت بود اما نمی خواست خلوت خانم احتشام و بهم بزنه .
_ وای خدا این آتیش و این موزیک مثل لالاییه برا من . من نمیتونم جلوی خودم و بگیرم . داره خوابم میگیره .
تو سالن بزرگ هر کس تو عالم و رویای خودش بود که ناگهان با عوض شدن موزیک همه یک متری از جاشون پریدن .
خانم احتشام تکونی خورد و چشم از شعله ها برداشت و سرش و بلند کرد تا مزاحم و ببینه . آنید هم که حسابی خوابش سنگین شده بود با شنیدن صدای بلند موزیکی که خودش به این آهنگها " آهنگهای دوف دوفی " میگفت از جاش پرید و از روی مبل سور خورد و محکم به زمین پرت شد . در حالی که حسابی دردش گرفته بود از جاش بلند شد و ایستاد تا ببینه کی لالایی شیرینش و قطع کرده .
آنید و خانم احتشام به مسبب نگاه میکردند .
چند دقیقه قبل شروین وارد سالن شده بود و با دیدن خانم احتشام و آنید که روی مبل در حال چرت زدنه و آهنگ شول و ولی که آدم و کرخت می کنه چشم و ابرویی اومد و سری از روی بی حوصلگی تکون داد و به سمت ضبط رفت و یکی از سی دی های مورد علاقه اشو که آهنگ شادی داشت برداشت و تو ضبط گذاشت و صداش و بلند کرد .
وقتی از نتیجه ی کارش مطمئن شد و دید که آنید و خانم احتشام کاملا" هشیار شدن دستهاش و تو جیب شلوارش کرد و خیلی آرام و با حوصله به سمت میز شام که حالا دیگه کامل چیده شده بود رفت و بدون هیچ حرفی پشت میز نشست .
آنید با خودش فکر کرد ( بی خود نیست بابا مامانش شوتش کردن اینجا یارو دیوانست رسما" )
آنید یه نگاه به شروین و یه نگاه به خانم احتشام کرد تا ببینه عکس العمل خانم احتشام چیه . خانم احتشام چشماش و بست و نفس عمیقی برای آرامش کشید . بعد چشمهاش و باز کرد و از روی مبل بلند شد و در حالی که به سمت میز میرفت به آنید گفت : آنید جان بیا سر میز .
آنید مثل بچه ی حرف گوش کنی دنبال خانم احتشام راه افتاد و روی اولین صندلی کنارش نشست .
نگاه کوتاهی به شروین کرد . همون موقع شروین سرش و بلند کرد و اون هم برای اینکه شروین نفهمه که به او نگاه میکرده خیلی سریع سرش و پایین انداخت و قاشق و چنگالش و برداشت .
سر میز شام صدا از کسی در نمی اومد تنها صدای برخورد قاشق و چنگالها بود که سکوت حاکم و میشکست .
بعد شام شروین بدون کوچکترین حرفی از جاش بلند شد و دستهاش و تو جیبش کرد و خیلی آروم از سالن خارج شد .
این خونه به گونه ای تغییر کرده بود . تغییری که همه متوجه ی اون شده بودن اما کسی در موردش حرف نمیزد . یه چیزی عوض شده بود . خانم احتشام میرفت که دوباره به حالت افسردگی قبل از اومدن آنید برسه و خونه به همون آرومی و بی روحی گذشته بر گرده . و آنید با گیجی نظاره گر تموم این تحولات منفی بود .
--------------------------------------------------------------------------------
--------------------------------------------------------------
وقتی آنید بعد از دو ساعت به اتاقش رفت نفسی از سر آسودگی کشید و گفت : آخیشششششش . داشتم خفه میشدم . تا حالا تو زندگیم دو ساعت خانم یه جا ننشسته بودم چه برسه به اینکه حرفم نزنم . داشتم خفه میشدم .
کش و قوسی به بدنش داد و لباس هاش و عوض کرد و آماده ی خواب شد . تاپ آستین کوتاه و شلواری نرم و راحت پوشید و به داخل تختش خزید .
دو ساعت بعد وقتی عقربه های ساعت نیمه شب و نشون میداد اون کماکان در حال غلت زدن تو رختخوابش بود . با کلافگی گفت : چرا خوابم نمیبره ؟ خسته شدم ، هرچی خودم و گول میزنم که مثلا " من خوابم چشمام و میبندم که شاید خواب واقعی بیاد سراغم اما انگار نه انگار خوابم نمیبره . اه .
با عصبانیت روی تخت نشست و با کلافگی به دور و برش نگاه کرد . دنبال چیزی میگشت که خودش و سرگرم کنه بلکه خسته بشه و خوابش ببره .
در حال گشتن بود که صدایی از بیرون توجهش و جلب کرد .
یکی بیرون از اتاق در حال شبگردی بود . با خودش گفت : یعنی کیه ؟ تا حالا تو این خونه از این آدما نداشتیم . معمولا" آدمای این خونه انقدر تو روز خسته میشن که فقط منتظرن شب بشه تا سریع بخوابن . کسی نصفه شبی راه نمیره .
سعی کرد بی تفاوت باشه اما با وجود تلاش زیاد نتونست و در آخر تسلیم شد . از جاش بلند شد و خودش و به در رسوند . آهسته در و باز کرد و نگاهی به بیرون انداخت . همه جا تاریک بود و چیزی دیده نمیشد . صدای پا الان از پله ها می آمد . ظاهرا" شخص مشکوک داشت به طبقه ی پایین میرفت . آب دهنش و قورت داد و سعی کرد که به خودش دلداری بده .
_ تو خیلی شجاعی از هیچی هم نمی ترسی . اینی هم که داره از پله ها پایین میره آدمه ترس که نداره . روح و این جور چیزا هم نیست که بخوای بترسی . آفرین دختر شجاع برو ببین چیه .
خیلی آروم و با احتیاط از اتاق خارج شد و پاورچین پاورچین از پله ها پایین رفت .همه جا تاریک بود . به زور میشد جلوی پا رو دید .
_ آخه من تو این تاریکی چی می تونم ببینم ؟
خیلی آروم وارد سالن اصلی شد . چشمش به تاریکی عادت کرده بود . به اطراف سالن نگاهی کرد اما به نظرش کسی اونجا نبود . تو سالن غذاخوری هم کسیو ندید .
_ پس این یارو کجا رفت . نمی تونه که غیب شه یهو . وایییی .... نکنه ... اگه روحی جنی چیزی باشه .... میتونه غیبم بشه .
با این تصورات تنش لرزید . با ترس به اطراف نگاه می کرد که بار دیگه صدای راه رفتن و شنید . در سالن ورودی باز و بسته شد .
_ یکی اومده تو خونه . پس آدمه چون روح از در و دیوار رد میشه .
با دقت به صدا ها گوش داد تا بفهمه که صدای پا کجا می روه.
_ رفته تو سالن نشیمن . یعنی دزده ؟ نکنه چاقو داشته باشه ؟
خیلی آهسته در حالی که خم شده بود به سمت سالن نشیمن رفت و با کنجکاوی و ترس نگاه سریعی به اطراف کرد . کسی به سمت شومینه ی خاموش میرفت . آنید سریع پشت مبلها خم شد .
_ خیلی تاریکه نمی تونم ببینمش . ایکاش شومینه روشن بود . آخه الان وقت خاموش شدن بود؟
برای اینکه بهتر ببینه چهار دست و پا به طرف شومینه رفت . ناگهان یکی از پارکت های زیر دستش که شل بود صدایی کرد . تو جاش میخکوب شد . به سرعت سرش و بلند کرد تا ببینه شخص مشکوک متوجه ی حضورش شده یا نه . سایه ی کنار شومینه تکونی خورد .آنید دوباره پشت مبلها خم شد و با دقت گوش داد . صدایی نمی اومد . دوباره و با احتیاط از پشت مبلها سرک کشید اما با تعجب کسیو نه کنار شومینه نه تو سالن ندید . با تعجب از جاش بلند شد و ایستاد . با گیجی به اطراف سرک کشید اما هر چی چشم چرخوند دزد و ندید .
زمزمه وار به خودش گفت : یعنی دزده کجا رفت ؟ چرا این یهو غیب میشه ؟ یعنی از من ترسید ؟
با تصور اینکه ممکنه فرد ناشناس از اون ترسیده و پا به فرار گذاشته باشه لبخندی پیروزمندانه بر لبهاش نشست .
یه دفعه دستی از پشت به دورش حلقه شد و اون و به عقب کشید . دست دیگه ای جلوی دهانش و گرفت و مانع بیرون اومدن جیغ از هنجره اش شد .
اونقدر ترسیده بود که هر آن منتظر بود غش کنه . با تعجب با خودش فکر کرد : چرا من هنوز سر پام تنم یخ کرده زانوهامم داره مثل بید میلرزه . من دیگه مردم دزده من و زنده نمیزاره .
از وحشت چشماش و بسته بود و جرات باز کردنش و نداشت . صدای مردی از کنار گوشش گفت : اینجا چی میخوایی ؟
آنید سعی کرد جوابش و بده اما فقط صداهای نامفهومی از دهنش در می اومد .
آنید اشاره ای به دستی که جلوی دهنش بود کرد و بعد با دست ادای حرف زدن و در آورد . یعنی اگه دستتو برداری جواب میدم .
صدا گفت : فهمیدم . دستمو برمیدارم اما اگه جیغ بکشی کشتمت .
آنید با سر تایید کرد . اما بلافاصله بعد از اینکه دست جلوی دهنش شل شد و کمی پایین اومد جیغ بلندی کشید که تا نصفه خفه شد . دستهای مرد بار دیگه و این بار با قدرت و فشار بیشتری به دهن و کمرش پیچید . آنید احساس خفگی می کرد نمیتونست نفس بکشه .
مرد با عصبانیت اما صدایی آروم گفت : دختره ی نکبت بهت گفتم که اگه صدات در بیاد میکشمت . می خواستی از کی کمک بگیری ؟ مثلا" فکر کردی اگه جیغ بکشی کسی صداتو میشنوه ؟
حق با مرد بود حتی اگر آنید جیغ هم میکشید صداش و کسی نمیشنید . چون تو این خونه ی بزرگ کسی غیر از خودش و خانم احتشام زندگی نمی کردن . محل زندگی خدمتکارا تو ضلع شرقی و جدای از عمارت اصلی بود . آنید کبود شده بود و با تمام قدرت تقلا می کرد تا شاید بتونه دستهای مرد و از خودش جدا کنه و نفس بکشه . اما موفقیتی نصیبش نمیشد .
مرد : اینقدر وول نخور تا من نخوام تو نمیتونی در ری . فقط یه بار دیگه بهت فرصت میدم اما اگه این دفعه هم خر بازی در بیاری دیگه بخششی تو کار نیست . فهمیدی؟
آنید که دیگه حتی نای تکون خوردن هم نداشت با دستهایی افتاده به زور سرش و تکون داد . دستی که دهنش و گرفته بود خیلی آروم شل شد اما کمرش هنوز تو حصار دستهای ناشناس مونده بود . آنید به سرفه افتاد و وا رفت . اما دستهای نیرومند ناشناس اون و تو جاش نگه داشت . مطمئن شده بود که این مرد دزده و دیگه کارش تمومه .
کمی که نفسهاش منظم شد با احتیاط و آروم گفت : تو دزدی ؟
مرد متعجب گفت : چی ؟ من فکر کردم تو دزدی . ببینم تو کی هستی ؟
مرد کمرش و ول کرد و اون و به سمت خودش چرخوند . در نور کم سالن چهره ی دزد خیالی پیدا شد .
آنید به سرعت اون و شناخت . اون کسی نبود جز نوه ی خانم احتشام شروین . با عصبانیت شروین و به عقب هول داد و گفت : داشتم میمردم از ترس . همچین گرفته بودیم که نمی تونستم نفس بکشم .
هیچ فکر کردی داری چی کار میکنی ؟ آخه نصفه شبی کدوم زنی میاد دزدی ؟
شروین هم برای دفاع از خودش با عصبانیت گفت : مگه دزد زن نداریم بیخود نگو زنا معصومن .
بعد سر تا پای آنید و از نظر گذروند و این بار آروم تر گفت : البته فکر نمی کنم تو ایران زنا این شکلی بیان دزدی .
آنید : چی ...؟
و نگاهی به خودش کرد . بلوز آستین کوتا ه گشاد و شالوار گشاد با موهایی باز که روی شانه اش ریخته بود . از این که به این شکل جلوی اون ایستاده کمی موذب شد دستی به موهاش کشید و اونها رو به عقب انداخت .
دست به سینه ایستاد و چشم تو چشم شروین گفت : خوب که چی ؟ انتظار نداشتین که نصفه شبی با مانتو و مقنعه باشم ؟ اصلا " تو چرا بیداری ؟
شروین دستش و تو جیبهاش فرو برد و با بی تفاوتی گفت : فکر نمی کنم به تو ربطی داشته باشه .
آنید سرخ شد .
شروین با نیشخند سردی گفت : اما ظاهرا" تو دختر فضولی هستی . فکر میکنم اگه نفهمی نتونی بخوابی . من مشکل زمانی دارم اختلاف زمان اینجا و آمریکا . هنوز به ساعتای اینجا عادت نکردم . تو روز خوابم میبره و شبا بیدارم .
بعد با بی تفاوتی از سالن خارج شد .
_ پسره ی نکبت . شیطونه میگه همچین بزنم ... حیف که نوه ی رئیسمی وگرنه میدونستم چه جوری از خجالتت در بیام .
از پله ها بالا رفت و خودش و به اتاقش رسوند .
_ کی اهمیت میده که تو نصفه شبی چه غلطی میکنی .
اما نتونست جلوی خودش و بگیره. به طرف پنجره رفت و به باغ نگاه کرد . سایه ای دید که در حال قدم زدن تو باغه . یاد حرف شروین افتاد " ظاهرا" تو دختر فضولی هستی " .
_ چیش ... کی فوضوله ؟ من فقط کنجکاوم .
خودش و به تخت رسوند و خیلی زود خوابش برد .
***
----------------------------
آنید از دور دوستاش و دید . با اینکه از دیدن دوستاش خیلی خوشحال بود اما عصبانی تر از آن بود که بتونه خوشحالیش و نشون بده و از دوباره دیدنشون لذت ببره .
دخترها با دیدنش از جا پریدن و با شوق و هیجان دوره اش کردن . همه با هم حرف میزدن و هر لحظه یکی از دخترها بغلش می کرد . آنید آنقدر دست به دست شد و چرخید که سرش گیج رفت . داشت فکر می کرد الانه که بالا بیاورد . خودش و از دوستاش جدا کرد و چند قدمی از آنها فاصله گرفت و دستهاش و بالا آورد و جلوی دختر ها گرفت .
_ همون جا که هستید وایسید . یه دقیقه هم حرف نزنید . بابا سرم رفت چهار نفر آدم چقدر سر و صدا میکنید . این قدم من و نچلونید بخدا فهمیدم دلتون برام تنگ شده بود . منم همین طور .
مهسا : بابا ده روزه ندیدیمت . دلمون واسه خل بازیات یه ذره شده .
آنید : خل خودتی .
مریم : خانم وقتی میرن خونه دیگه همه رو فراموش میکنن نمیگه یه زنگ بزنم به این دخترا ببینم زندن یا نه .
الناز : ما هم که زنگ میزنیم یا خانم نیستن یا خوابن .
درسا : معلومه که حسابی بهش خوش میگذره که یادی از ما نمیکنه .
آنید اخمی کرد و با ناراحتی و عصبانیت گفت : چه خوشی ؟ دست رو دلم نزارید که خونه .
مهسا : چرا ؟ چی شده ؟
آنید آهی کشید و گفت : بیاید بریم اونجا رو چمنا بشینیم تا براتون تعریف کنم .
دختر ها دنبالش راه افتادن و روی چمنها نشستن .
درسا با بی صبری گفت : حالا بگو چی شده . با مامان و بابات مشکل داری ؟
آنید : اون که بله کار همیشه مونه .
مهسا : بازم دعوای همیشگی؟
آنید : آره بازم دعوای همیشگی . مامان گیر میده میگه بیا و شوهر کن .
الناز : خوب شوهر کن .
آنید ابرویی بالا انداخت و گفت : تو بعد سه سال نمیدونی من از این مسخره بازیا خوشم نمیاد ؟ اونم چی مثل گوسفند بشینم تو خونه که یکی بیاد و من و بخره ببره ؟
دوباره آهی کشید و گفت : ولی کاش فقط همون بود .
درسا : چطور؟؟؟
آنید : از خونمون فرار کردم اومدم اینجا نفس بکشم اما دریغ از یه روز خوش.
مهسا : درست حرف بزن ببینم چی میگی ؟ با خانم احتشام مشکل پیدا کردی؟
آنید اخمی کرد و گفت : کاش اون بود . نوه ی مامانیشون تشریف مبارک و آوردن .
همه با هم و با تعجب گفتند : چی ؟
مریم : نوه ؟ کدوم نوه ؟ مگه تو نگفتی اینجا کسی و نداره ؟
آنید : چرا گفتم . الانم میگم . شازده از آمریکا اومدن .
و با یاد آوری اتفاق صبح خونش به جوش اومد . دستش و مشت کرد و برای نوه ی خیالی که جلویش ایستاده بود خط و نشان کشید و گفت : میکشمت . قیمه قیمت میکنم . تو استخر غرقت میکنم . از خود راضی بی ادب . وایییییییی ... با دندونام خرخرتو میجوام .
مهسا دستهای آنید و گرفت و گفت : آروم باش . داری کیو تهدید میکنی؟ درست بگو که چی شده .
آنید : هیچی از خونه در رفتم اومدم اینجا . کسی به منه بدبخت نگفت یه سگ هار آوردن تو خونه اونم کجا ؟ اتاق بغلی من . من از همه جا بی خبرم رفتم تو اتاقم . داشتم واسه خودم آواز میخوندم که این یارو مثل داراکولا پرید تو اتاق . کلی داد و بیداد کرد و بعدم بهم حمله کرد . منم فرار کردم رفتم پیش خانم احتشام ... بماند که چقدر ترسیدم . تازه اونجا بود که فهمیدم یارو نوه ی طراوت جونه . اسمشم شروین .
دخترها به زور جلوی خندشون و گرفتن .
آنید مشغول وارسی کردن اتفاقات این چند روزه بود که باز با یاد آوری اتفاق صبح جیغش به هوا رفت .
آنید : کار امروزش حسابی کفرم و در آورد . شروین از حالا خودتو مرده بدون .
مهسا : امروز چی کار کرده که تو این جوری به خونش تشنه ای ؟
آنید در حالی که از تصور اتفاق صبح صورتش سرخ شده بود گفت : امروز خیر سرم زود بیدار شدم که بیام دانشگاه انتخاب واحد کنم . چون هشت بیدار شدم نمی تونستم چشمام و باز کنم . وقتی میخواستم حاظر شم برای اینکه خوابم بپره یه آهنگ دوف دوفی گذاشتم . همچین خوش خوشکم بود کلی سر حال شده بودم که یهو در اتاقم گرومپ از جا کنده شد . نگو گودزیلا وارد شده بود .
دختر ها به زور جلوی خودشون و گرفتن که نخندن و آنید و عصبانی تر نکنن .
-: همچین جا خوردم که اصلا" نمیتونستم حرف بزنم . فکر کرده طویلست همین جوری سرش و میندازه پایین میاد تو .
اول از همه به ضبط حمله کرد و سیمشو از برق کشید بعد به من نگاه کرد و همچین سرم داد کشید که من فکر کردم پرده ی گوشم پاره شد . از بین جیغ و دادش یه چیزایی دستگیرم شد . داشت میگفت تو میدونی من صبح ها خوابم اما از رو عمد سرو صدا میکنی که بیدارم کنی . بیشعور برگشته گفته من کلفت به احمقی تو ندیدم .
منم که حسابی بهم برخورده بود همچین جیغی گفتم : من چی کار به تو دارم . اصلا" نمی فهمم بین این همه جا تو چرا باید بیای ور دل من بخوابی؟
اینو که گفتم همچین ابرو در هم کشید و یه لبخند شیطانی زد و گفت : واسه اینکه اونجا اتاق خودمه به مدت بیست و هشت سال بعدم من یادم نمیاد که ور دل تو خوابیده باشم . نکنه تو همه ی این کارا رو واسه این میکنی که با من بخوابی ؟؟؟
من بدبختم دهنم افتاده بود کف اتاق از تعجب لال شده بودم فقط تونستم سر و دستم و به نشونه ی نه هی تکون بدم . اما این خنگه همین جوری نیشش باز بود و یه دفعه حرکت کرد سمت من . منم از ترس عقب عقب میرفتم . همچین ترسناک شده بود که داشتم سکته میکردم .
یهو گفت : از وقت خوابت که گذشته اما شاید بشه به یه جاهایی رسید .
من که دیگه حتی نمی تونستم نفس بکشم . این قدر عقبکی رفتم که خوردم به دیوار . گفتم دیگه بدبخت شدم کارم تمومه . بدبختی اینه که من این جور وقتا جیغ زدنم هم نمیاد .
این پسرم اومد جفت من وایساد . انقدر بهم نزدیک شد که من گفتم که الانه که ...
من که خودم و به دیوار چسبونده بودم اونم اومد دستش و از دو طرف سرم گذاشت رو دیوار و سرش و به صورتم نزدیک کرد منم از ترس چشمام و بستم .
آنید دست از تعریف کردن کشید و نگاهی به دخترها کرد . همه سرو پا گوش با چنان اشتیاقی به دهنش نگاه می کردن که انگار که دارن فیلم خیلی مهیجی می بینن.
درسا : خوببببببببب ؟؟؟؟؟؟
آنید : خوبش دیگه به شما ربطی نداره پاشید خودتون و جمع کنید اومدید تو بغلم نشستید.
درسا : اه خودتو لوس نکن مردم از فضولی تازه به جاهای خوبش رسیده بود . زودی بگو چی شد ؟
آنید : نوچچچچچچچچچ نمیگم تو کف بمونید .
همه با هم حرف میزدن و هر کی یه چیزی می گفت .
خودتو لوس نکن .
توروخدا بگو .
آنید جون کف کردیم .
خلاصه با کلی آه و التماس دخترها آنید راضی شد تعریف کنه.
آنید : باشه باشه حالا که دارید می میرید تعریف می کنم . حالا آروم باشید تا بگم . خوببببب کجا بودم ؟؟؟ آهان یادم اومد این پسره ی مسخره با من رخ به رخ شده بود منم از ترس چشمامو بسته بودم.خوببببب ؟
همه با هم گفتن : خوببببببببببببب .
آنید : هیچی یه دفعه برگشت گفت : ولی من از کلفتا خوشم نمیاد . بهتره دیگه برای جلب توجه من این کارا رو نکنی . فهمیدی ؟
بعدشم گذاشت و رفت . منم از ترس و عصبانیت وا رفتم و نشستم رو زمین . اینقدر عصبانی بودم که میخواستم کله شو با قیچی ابرو ببرم .
بعد چنان آهی کشید و چنان قیافه ی مایوسی به خودش گرفت که دختر ها دیگه نتونستن جلوی خودشون و بگیرن و هر کدام یه وری ولو شدن و خندیدن .
آنید سرش و با تعجب بلند کرد و به دوستاش نگاه کرد .
آنید : شما چتونه ؟ چرا این جوری می کنید . پاشید زشته همه دارن نگاهتون میکنن . اه لااقل بگید به چی این جوری میخندید . مسخره ها .
مهسا : به تو .
آنید : چی ؟
درسا : بابا این شروینه خیلی باحاله .
آنید : کجاش باحاله مثل کروکدیله .
الناز : چه خوب از پس تو بر میاد .
مریم . تا حالا کسی این جوری جوابت و نداده بود آره ؟ واسه همینه که اینقدر ازش کفری شدی آره ؟
آنید مکثی کرد و گفت : آره . اولین کسیه که واسم شاخ شده .
بعد عصبانی شد و گفت : آخه کدوم پسری اینجا یه همچین حرفی به یه دختر میزنه ؟ پسرای اینجا آقا تر از اینن که اگه تو حرف زدن دختر یه کلمه ای و اشتباه بگه به روش بیارن .
مهسا : چقدر به ما گفتی حرف زدنمونو درست کنیم مردم بد میگیرن . حالا خودت گرفتار همچین مرضی شدی .
آنید : ببخشید مهسا جان خدا قسمت کنه شمام تو یه همچین موقعیت وحشتناکی گیر کنید ببینم حرف زدن عادی یادتون میمونه اصلا" . چه برسه به ویرایش صحیح جملات .
درسا دستی به زیر چانه اش زد و با دقت به آنید نگاه کرد و گفت : حالا این آقا شروین چه شکلی هستن ؟
آنید سریع گفت : عین گودزیلا از دماغشم بخار بیرون میاد .
درسا : اه لوس نشو دیگه بگو چه شکلیه .
آنید با کمی من و من گفت : چه میدونم چه شکلیه . نه که همش اون و تو موقعیتای خاص دیدم واسه همین اصلا " به قیافه اش توجه نکردم .
مهسا با تعجب گفت : واقعا " داری جدی این حرف و میگی آنید ؟ مگه میشه تو قیافه ی یکی و که تازه چند بارم باهاش برخورد داشتی و یادت نیاد و درست ندیده باشیش . من که باورم نمیشه .
آنید سرش را پایین انداخت و با صدایی که به زور شنیده میشد گفت : اما من جدی جدی ندیدمش .
بعد دوباره عصبانی شد و گفت : اصلا" خودتون بیاید یه دفعه جلوی این پسره عنق بشینید ببینم جرات میکنید سرتون و بالا بیارید ؟ چه برسه به اینکه بخواید خوب نگاش کنید .
با عصبانیت از جاش بلند شد و کیفش و برداشت و حرکت کرد . بچه ها که از رفتارش حسابی جا خورده بودن بعد از چند دقیقه که به خودشون مسلط شدن دنبالش راه افتادن . همه با هم حرف میزدن .
--------------------------------------------------------------------------------
--------------------------------------------------------------------------------
سرش پر از صدا بود . با اینکه خسته بود و میل زیادی به خواب داشت اما حتی نتونسته بود برای پنج دقیقه هم چشمهاش و روی هم بزاره . تا چشمهاش و میبست صدای دوستاش و میشنید که همه با هم حرف میزدن و همه یک چیز و ازش می خواستن .
(( یه عکس از شروین )) .
دخترا انقدر مشتاق شده بودن که این گودزیلای آنید و بببینن که هر چی آنید قول و قسم داده بود که این بار با دقت به شروین نگاه میکند و قیافه ی دقیقش و براشون تشریح میکن قبول نکرده بودن و اسرار داشتن که حتما" عکسش و ببینن .
از انتخاب واحد سه روزی گذشته بود آنید هر جا که میرفت موبایلش و با خودش میبرد تا بلکه موقعیتی پیش بیاد و اون بتونه یه عکس از شروین بگیره . اما واقعیت این بود که نه شروین زیاد از اتاقش بیرون می اومد و نه آنید بعد از اون ماجرا جرات میکرد زیاد جلوی چشمهای اون ظاهر بشه . دخترها هم هر روز غر میزدن و منتظر عکس بودن .
آنید با خودش فکر کرد (( امروز دیگه هر طور شده باید ازش عکس بگیرم تا این دخترا دست از سرم بردارن . مردم از بس صدای غرغراشون و شنیدم )) .
اما تازگیها این پسره یه جوری شده فکر کنم یه شکایی کرده .
چند باری که آنید مخفیانه در تلاش برای عکس گیری از شروین بود درست سر بزنگاه شروین سرش و بلند می کرد و مستقیم تو چشماش نگاه می کرد و یا بر می گشت و پشتش و به آنید می کرد و در هر حال مانع عکس گرفتنش میشد .
از جاش بلند شد و با عظمی راسخ از اتاق خارج شد .
با اینکه آنید بیشتر وقتش و تو خانه صرف خانم احتشام می کرد و سعی می کرد کنار اون باشه . اما با وجود این وقت خالی زیادی داشت . برنامه ی خانم احتشام زمان بندی خودش و داشت .
هشت صبح صبحانه . از ساعت نه تا ظهر خانم احتشام تو اتاق کار میموند و به کارهای شرکت رسیدگی می کرد . ساعت دوازده ناهار . بعد خواب بعد از ظهر . ساعت چهار تا پنج صرف ملاقات با وکیل و معاون شرکت و افراد دیگه می شد . از شش به بعد کارهای خانم احتشام و آنید برنامه ریزی میکرد . خرید . پارک . دوره های دوستانه . سینما . استخر . سونا. باشگاه و ...
و زمانی که تو خانه بود مطالعه می کرد چون خانم عاشق کتاب خواندن بود .
البته پنج شنبه و جمعه خانم احتشام تمام وقت در اختیار آنید بود و آنید سعی می کرد که برنامه های شادی و برایش ترتیب بده .
همه ی اینها به لطف حضور آنید بود چون در این یک سال اخیر خانم به علت افسردگی شدید یا همیشه خواب بود و یا تو اتاق دربسته ی خودش تنها می نشست و به کل کارهای روزانه اش کنسل شده بود .
--------------------------------------------------------------------------------
--------------------------------------------------------------------------------
آنید وارد اتاق نشیمن شد . خانم احتشام در حال مطالعه بود . تو این جور مواقع خانم دنیای اطرافش و به کل از یاد می برد . آنچنان غرق مطالعه می شد که تا مدتها از جاش تکان نمی خورد مگر اینکه با صدای بلند صداش می کردن .
آنید با تعجب زیاد دید که شروین هم روی مبلی کنار خانم احتشام لم داده و چشماش و بسته و ظاهرا" در حال چرت زدنه . با ذوق زیاد و با قدمهایی آهسته جلو رفت و روی مبلی درست مقابل شروین نشست.
-: چه عجب این پسره دل از اتاقش کنده این یکی دوروزه به خورشید منت داده تا ببینتش .
آنید به اطرافش نگاه کرد کسی جز خودشون تو اتاق نبود . خانم احتشام هم اصلا" حواسش به دوروبرش نبود . با احتیاط موبایلش و از جیبش در آورد . زاویه ی دوربین و تنظیم کرد . شروین تمام رخ در کادر بود . از هیجان زیاد نمی تونست دکمه ی گوشی و فشار بده . با کمترین صدا دو سه عکسی در زوایای مختلف گرفت .
با ذوق به عکسهایی که گرفته بود نگاه کرد که صدایی اون و از جا پروند .
- : اگه کارت تموم شده من می خوام برم .
آنقدر هول شد که گوشی از دستش سر خورد سعی کرد تو هوا بگیردش اما باز هم گوشی درست و حسابی بین دستهاش جا نگرفت و در آخر هم محکم روی پایش افتاد .
بی اختیار گفت : آخ.
بلافاصله محکم جلوی دهنش و گرفت تا سر و صدای بیشتری نکنه . در درونش غوغایی به پا بود .
(( یعنی بیداره ؟ تو تمام این مدت می دونست من دارم چی کار می کنم ؟ ))
آنید چهار چشمی به شروین نگاه کرد اما غیر از جمله ای که شنیده بود دیگه حرف و حرکتی که نشون بده بیداره نکرده بود . هنوز هم روی مبل لم داده بود و چرت می زد .
آنید با همه ی هوش و حواسش اون و زیر نظر گرفت تا مطمئن بشه که خوابه یا بیدار .
آنید خودش و روی مبل جلو کشیده بود تا بهتر ببینه. شروین خیلی ناگهانی چشمهاش و باز کرد و به اون زل زد و آنید و غافلگیر کرد .
آنید که اصلا" انتظار یه همچین حرکتی و نداشت تکونی خورد . و این تکون باعث شد که تعادلش و از دست بده و با سر بیوفته زمین .
از خجالت غافلگیر شدن و زمین خوردن قدرت بلند شدن نداشت . خلاصه به هر جون کندنی بود خودش و جمع و جور کرد و دو زانو روی زمین نشست . خیلی آرام و با احتیاط سرش و بلند کرد .
شروین روی مبل نشسته و آرنجهاش و به زانو تکیه داده و وزنش و روی دستهاش انداخته بود و با نگاه تحقیر آمیز و پوزخند کجی بهش نگاه می کرد . از روی تاسف سری تکون داد و زیر لب کلمه ای گفت که آنید با شنیدنش داغ کرد . بعد با بی تفاوتی از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت .
آنید هنوز به حرف شروین فکر می کرد و با حرص میگفت : چی ؟ به من گفت ؟ به من گفت بی عرضه ؟ به چه حقی ؟ دلم می خواد گردنتو بشکونم . آخرش خودم با این دستام این پسره ی مغرور از خود راضی و به درک حواله میکنم . احمق .
خیلی عصبی از جاش بلند شد و با حرص موبایلش و برداشت و در حالی که زیر لب غرغر میکرد از اتاق بیرون رفت .
_ همش تقصیره این دخترای پسر ندیدست که من و به این خفت کشوندن . حالشون و می گیرم . یکی نیست بهشون بگه صبح تا شب دور و برتون این همه پسر و مرد از مدلای مختلف در رفت و آمدن اونوقت شما بند کردین به این پسره ی ایکبیری . اه ...
--------------------------------------------------------------------------------
آنقدر از دست دخترها عصبانی بود که دلش می خواست یه کتک سیر مهمونشون کنه . با اخم وارد کلاس شد و خیلی سریع تو ردیف اول کلاس کنار مهرنوش نشست و با عصبانیت کیف و کتابش و روی میز کوبوند. مهرنوش با تعجب نگاهی بهش کرد و وقتی دید عصبانیه به یک سلام کوتاه اکتفا کرد و آنید را به حال خودش گذاشت .
پنج دقیقه ی بعد دختر ها وارد کلاس شدن و تو ردیف پشتی آنید نشستن .
درسا : اوی اخموخانم حالا ازت کم میشد واسه ماهم جا بگیری؟
آنید صورتش و به سمت دیگه چرخوند و وانمود کرد که صداش و نشنیده .
با آمدن استاد همه سر جاشون نشستن . کلاس داشت تموم می شد اما اخم های آنید هنوز باز نشده بود . با اینکه عاشق این درس بود و همیشه با دقت به تمام حرفهای استاد گوش می کرد و می نوشت اما این بار چیزی از درس نفهمیده بود . با اینکه سعی کرد همه ی حرفهای استاد و بنویسه اما اصلا مطمئن نبود که بتونه نوشته هاش و بخونه . در طول کلاس درسا و مریم مدام در مورد شروین حرف میزدن و گاهی الناز و مهسا هم تو بحثشون شرکت می کردند . حتی تو بعضی موارد نظر آنید و هم می پرسیدن. با اینکه آنید سعی می کرد وانمود کن که اصلا" صداشون و نمی شنوه اما حرصش و موقع نوشتن رو خودکار و ورق خالی می کرد . خودکار و روی کاغذ فشار می داد و تند تند می نوشت به خاطر همین خطش خرچنگ قورباغه ای شده بود و نمی تونستی چیزی از نوشته ها بفهمی . با اینکه همیشه وقتی سر کلاس جزوه می نوشت به خاطر تند نوشتن خطش بد می شد اما هیچ وقت به این شکل در نیو مده بود .
درسا و مریم در باره ی شروین بحث می کردن و این بار اصرار داشتن که آنید حتما" نظرش و بگه و اصلا" توجهی به بی محلی هاش نمی کردن.
درسا آروم اما به طور مداوم صداش می کرد و حتی راه جدیدی برای جلب توجه اون پیدا کرده بود . با اصرار و سماجت خودکارش و تو پشت آنید فرو می کرد.
آنید دیگه تحملش تموم شده بود . صدای درسا که مدام اسمش و صدا می کرد به اندازه ی کافی روی اعصاب بود دیگه تحمل سیخونک زدنش و نداشت .
تو یک لحظه کنترلش و از دست داد و خودکارش و رو میز کوبوند و با عصبانیت و صدای نسبتا" بلند بدون اینکه روش و برگردونه گفت : چیه؟؟؟
یه دفعه همه ی کلاس ساکت شدن و سرها به سمت آنید برگشت . استاد با نگاه عصبانی و ناباور رو به آنید کرد و گفت: خانم کیان اگه مشکلی دارید یا تمایلی به گوش دادن به درس ندارید تشریف ببرید بیرون کلاس و این جوری مزاحم بقیه ی بچه ها نشید .
آنید که حسابی شرمنده شده بود مخصوصا" اینکه جلوی استاد مرتضوی که خیلی به درسش علاقه داشت ضایع شده بود . با خجالت و سری پایین افتاده گفت : ببخشید استاد دیگه تکرار نمیشه .
استاد سری از روی تاسف تکان داد و به ادامه ی درس برگشت .
--------------------------------------------------------------------------------
-------------------------------------.
وقتی کلاس تموم شد آنید خیلی سریع وسایلش و جمع کرد و دنبال استاد دوید .
آنید : استاد ... استاد ... ببخشید یک لحظه ...
آنید بالاخره تونست استاد مرتضوی و تو حیاط دانشکده متوقف کنه. استاد ایستاد و به طرف آنید برگشت .
استاد : بفرمایید خانم کیان .
آنید که به خاطر عجله و دویدن به نفس نفس افتاده بود یکم ایستاد تا نفسهاش تنظیم بشه و بعد با خجالت گفت : استاد بابت امروز واقعا" شرمندم نمی دونم چی شد که کنترلم و از دست دادم . ببخشید .
استاد با دقت به آنید نگاه کرد و گفت : خانم کیان شما مشکلی دارید؟؟؟
آنید خیلی تعجب کرد سرش و بلند کرد و گفت : بله ؟؟؟
استاد : به نظر میاد شما مشکلی داشته باشید چون امروز اصلا" خودتون نبودید . من از شاگردای خوبم انتظار بی توجهی به درس و ندارم . امروز از لحظه ی اول شما تو فکر بودید و اخم کرده بودین . مشکلی پیش اومده ؟؟؟
آنید که حسابی هول شده بود گفت : نه نه استاد مشکلی نیست . ببخشید دیگه تکرار نمی شه .از این به بعد حواسمو بیشتر جمع درس می کنم . بازم ببخشید .
استاد سری تکان داد و گفت : امیدوارم .
آنید باز هم تشکر کرد و روش و برگردوند تا بره اما تو یک لحظه تعادلش و از دست داد و جزوه هاش از دستش افتاد و هر برگی به سمتی رفت .آه از نهادش در اومد و تو دلش گفت : (( لعنتی همین الان باید میریختی پایین . )) بعد نشست و مشغول جمع کردن جزواتش شد .
استاد مرتضوی هم خم شد تا به آنید کمک کنه.
آنید نگاهی به اطرافش کرد تا ببیند باز هم برگه ای روی زمین مونده یا نه وقتی مطمئن شد که همه ی ورق ها رو جمع کرده بلند شد و تو جاش ایستاد . منتظر بود تا استاد برگه هایی که جمع کرده رو بده اما استاد یکی از برگه ها رو بالا گرفته بود و با کنجکاوی و تعجب بهش نگاه می کرد . با صدای سرفه ی کوتاه آنید به خودش اومد و نگاهی مشکوک به آنید انداخت و گفت : خانم کیان این جزوه ها رو خودتون نوشتید ؟؟؟
آنید با گیجی گفت : بله استاد چه طور؟؟؟
استاد : شما مطمئنید؟ اگه این و شما نوشتید پس برگه های امتحانتون و کی جواب میده ؟؟؟
آنید گیج شده بود و متوجه منظور استاد نمی شد . (( یعنی چی برگه ی امتحانتو کی نوشته معلومه دیگه خودم مینویسم جن و پری که برام نمی نویسن )) .
آنید گیج و منگ به استاد نگاه کرد تا متوجه ی منظورش بشه که چشمش به برگه ای که دست استاد بود افتاد. مثل برق گرفته ها در جا خشک شد . (( وای جزوه ی امروز دستشه . خوب حق داره شک کنه . این خط قورباغه ای کجا و خط سر امتحانم کجا . ))
آنید سرش و پایین انداخت و با خجالت به خاطر خط بدش گفت : راستش شما سر کلاس خیلی تند درس میدید و اگه من بخوام همه ی حرفاتون و بنویسم دیگه نمی تونم مواظب خطم باشم واسه همینم ...خوب ... وقتی تند مینویسم خطم این شکلی میشه .
با اینکه استاد سعی داشت خنده رو از چشماش دور کنه و با همان نگاه جدی به آنید نگاه کنه اما کار خیلی سختی بود . دیدن قیافه ی خجالت زده و ترسیده ی آنید و لحن صادقش که همراه با ناچاری بود همه و همه ترکیب خنده داری داشت .
استاد با سرفه ای جلوی خودش و گرفت و برگه ها رو به آنید داد و با گفتن : بیشتر دقت کنید روش و برگردوند و از آنید دور شد .
آنید یکم ایستاد و رفتن استاد و نگاه کرد و وقتی مطمئن شد که استاد به اندازه ی کافی دور شده نفسی از سر آسودگی کشید و برگشت . اول چند قدم آهسته برداشت و بعد قدم هاش و تند کرد و در آخر شروع به دویدن کرد .
وقتی از پیچی که منتهی به ساختمان کلاسها می شد گذشت صدای کسی وشنید که اسمش و صدا می کرد . در جا ایستاد و به سمت چپش نگاه کرد .
درسا روی زمین نشسته بود . مریم تا شده و دلش و گرفته بود. الناز به درخت چسبیده و مهسا با دو دست جلوی دهنش و گرفته بود . وجه تشابه همه ی آنها این بود که از خنده در حال انفجار بودند.
آنید اخم کرد و با عصبانیت به دخترها گفت : زهرمار چتونه هرهرتون هواست ؟؟؟ واسه چی این جوری می خندید .
درسا : استاد بد جوری حالتو گرفت نه ؟ اگه پیله می کرد تا از دانشگاه اخراج نمی شدی وg کنت نبود.
آنید : شما فضولا داشتید نگاه می کردید؟؟ مرض بسه دیگه نخندین .
این و گفت و عصبانی راهش و کشید که بره .
درسا : کجا خانم ؟ چه زودم بهش بر میخوره .
آنید : دارم میرم کیفمو بیارم . عجله داشتم یادم رفت کیفمو بیارم فقط این جزوه های آبرو برو برداشتم .
درسا : زحمت می کشید . ما آوردیمش بیا بگیر .اخماتم وا کن نمی خواد حالا قهر کنی . به جون خودم تو هم جای ما بودی و همچین صحنه ی مهیجی و میدیدی بدتر از اینا می کردی . به خدا خیلی خنده دار بود .
آنید با حرص کیفش و از دست درسا کشید و خواست راه رفته رو برگرده که درسا گفت : یادم رفت بگم اون فیلم ترسناکه که دنبالش بودی و برات گذاشتم تو کیفت .
آنید با شنیدن این حرف در جا ایستاد . گل از گلش شکفت و با لبخند پت و پهنی به سمت دخترها چرخید و به درسا گفت : راست میگی ؟
درسا : آره به خدا حالا می شه آشتی کنیم ؟
آنید : خوب راستش .... باشه آشتی اما فقط به خاطر فیلمه وگرنه می خواستم همتون و بکشم .
درسا : باشه به خاطر فیلم وگرنه ما می دونیم تو چه ابن ملجمی هستی.
آنید . وای خدا دلم می خواد همین الان برم فیلمه رو ببینم . نه ... شب حالش بیشتره . وای خدا طاقت ندارم تا آخر کلاسا صبر کنم دلم می خواد همین الان برم خونه.
درسا : آبجی فعلنه بی خیال شو پاشو بریم سر کلاس که دیر شده .
-------------------------------
ساعت 12 نیمه شب و نشون می داد . آنید آهسته از تختخوابش پایین اومد. از روی پاتختی dvd اش و برداشت . با کمترین صدای ممکن در و باز کرد و از پله ها پایین رفت . وارد اتاق نشیمن شد و با ذوق به تلویزیون بزرگ وسط سالن نگاه کرد . با اینکه تو خانه ی خانم احتشام همه ی اتاق ها تلویزیون و دستگاه پخش dvd و cd داشت اما آنید با بی صبری تا این ساعت شب اشتیاقش و سرکوب کرده بود تا فیلمی و که تعریفش و شنیده بود و به گفته ی دوستانش اونقدر ترسناک بود که قلب آدم از جا در می اومد و تو این تلویزیون و سالن بزرگ ببینه تا تاریکی و وهم و ترسناکی محیط تو این ساعت شب وحشت فیلم و بیشتر کنه.
فیلم و تو دستگاه گذاشت و خودش روی کاناپه ی بزرگ سه نفره ی جلوی تلویزیون نشست . سه ، چهارتا کوسن و از روی مبل های دیگه جمع کرد و دور تا دور خودش روی کاناپه چید و یکی از کوسنها رو تو بغلش گرفت . تو طول فیلم و زمانی که می ترسید به کوسن چنگ می زد و کوسن بدبخت و بین دستاش مچاله می کرد .
نیم ساعتی از فیلم گذشته بود و فیلم به جاهای ترسناکش رسیده بود . آنید از ترس خودش و به پشتی مبل فشار می داد . آنقدر کوسن بیچاره و چنگ زده بود که احساس می کرد هر لحظه امکان داره پاره شه.
چهار چشمی به صفحه ی تلویزیون نگاه می کرد و شش دانگ حواسش به فیلم بود و تو فیلم غرق شده بود و خودش و تو فضای فیلم تجسم می کرد .
یه قسمت از فیلم بود که روحی که همه ی قتلها را انجام می داد از پشت به یک زن نزدیک می شد و می خواست اون و خفه کنه.
آنید نفسش از ترس بند آمده بود . تو فیلم فرو رفته بود که با احساس عجیبی به خودش اومد . حس کرد یه دست رو شانه اشه و هم زمان با این حس صورت روح توی فیلم کل صفحه ی تلویزیون و پوشوند.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد . کوسنها به هوا پرت شد . آنید مثل برق تو جاش ایستاد و با دهنی که تا حد امکان باز شده بود با تمام وجود جیغ کشید و با وحشت به شبح پشت مبل نگاه کرد . در عین حال تعجب هم کرده بود که این دیگه چه شبحیه که می تواند به بلندی اون جیغ بکشه . ظاهرا" روح مذکور بیشتر از آنید ترسیده بود . شاید هم صدای جیغ آنید تو اون تاریکی و سالن بزرگ وحشتناک تر از شبح بود .
شبح جلو اومد و سعی کرد آنید و ساکت کنه اما آنید که خیلی ترسیده بود چشماش و بست و برای اینکه روح و از خودش دور کنه دستهاش و بدون هدف تو هوا تکان داد . یه دفعه احساس کرد دستش به چیز سفتی خورده .
دست ش محکم به بینی شبح خورده بود و شبح که پیدا بود خیلی دردش گرفته در حالی که با دو دست بینیش و گرفته بود از درد خم شد .
آنید : تو کی هستی ... ؟ به من نزدیک نشو ... .گفتم تو کی هستی ... ؟
هنوز داشت جیغ می کشید که صدای آه و ناله ای شنید و یکی زیر لب با حرص کلماتی گفت که نفهمید . وقتی احساس کرد اوضاع آرام شده چشماش و باز کرد . یکی کنارش خم شده بود و از درد به خودش می پیچید . با تعجب نگاه کرد . شبحی که اون و تا مرز سکته پیش برده بود کسی نبود جز نوه ی خانم احتشام
( شروین )
آنید حسابی هول شده بود و تند تند حرف میزد: وای خدا تو اینجا چی کار می کنی ؟ چته ؟ چرا دولا شدی و آه و ناله می کنی ؟ چرا ... چرا صورتتو گرفتی ؟ وای خدا من چی کار کردم ؟ چی کار کردم ؟ طوریت شده ؟؟؟
خم شد و سعی کرد ببینه چی شده . اما شروین با عصبانیت دستش و پس زد و گفت : به من دست نزن دختره ی وحشی .
آنید که عصبانیت جای ترسش و گرفته بود با اخم و حرص گفت: چی ... اوه ... دختره ی وحشی ؟؟؟ تو رو خدا ببین کی داره این حرف و می زنه . من وحشیم یا تو که بی ملاحظه این وقت شب اومدی اینجا . هیچ می دونی چقدر ترسیدم ؟ نزدیک بود به خاطر تو سکته کنم .
شروین که دردش کمتر شده بود صاف ایستاد و گفت : جدی؟ کسی ازت نخواسته بود نصفه شبی مثل دزدا بیای وسط سالن و این نمی دونم فیلم و ببینی . بعدشم چته جیغ می کشی تو کاری غیر از جیغ کشیدن بلد نیستی .
آنید با حرص گفت : چی ... جیغ ... اومدی من و ترسوندی انتظار داری بهت لبخندم بزنم . واقعا" که پرویی.
شروین بی تفاوت به حرص خوردن آنید گفت : حالا چی داشتی می دیدی ؟
با گفتن این حرف خودش و روی مبل انداخت و کوسن آنید و برداشت و بغل کرد و دکمه ی پخش و فشار داد .
آنید با تعجب گفت : داری چی کار می کنی ؟ چرا روشنش کردی ؟ پاشو برو تو اتاقت . چرا نشستی جای من ؟
شروین با بی تفاوتی گفت : خوابم نمیاد . حوصله ام هم سر رفته می خوام فیلم ببینم .
آنید مبهوت و عصبانی از این همه پرویی گفت: چی ؟ نمی شه. پاشو برو تو اتاقت فیلم ببین این همه جا برو یه جای دیگه .
شروین با تمسخر نگاهش کرد و گفت : از کی تا حالا باید برای فیلم دیدن تو خونه ی خودم از تو اجازه بگیرم ؟
و پوزخندی نثارش کرد . آنید در حال انفجار بود اما نمی تونست چیزی بگه و شروین و از سالن به بیرون پرت کنه هر چی باشه خانه ی خودش بود . آنید به گفتن چند تا فحش و بدو بیراه زیر لبی اکتفا کرد و تو جاش نشست و یکی از کوسنها و بغل کرد و ادامه ی فیلم و دنبال کرد .
خیلی ترسیده بود . مدام احساس می کرد یکی دوروبرش تکون می خوره اما هر چی نگاه می کرد کسی و نمی دید . به کنارش نگاه کرد شروین کنارش نشسته بود و به صفحه ی تلویزیون چشم دوخته بود .
_ خدایا شکرت که لااقل این پسره اینجاست با اینکه هیچ ازش خوشم نمی یاد ولی همچین بی مصرفم نیست . اگه نبود تا حالا بی خیال فیلم دیدن می شدم و بقیه رو می ذاشتم فردا صبح نگاه می کردم . هر چی نباشه این هیکلش برای ترسوندن روح و اینا خوبه.
با اینکه همیشه بعد از دیدن همچین فیلمی به خودش می گفت : ( این آخرین باره دیگه شبا فیلم ترسناک نمی بینم .) اما هیچ وقت به حرفش عمل نمی کرد .
هر لحظه هیجان فیلم بیشتر میشد . تو یه صحنه از فیلم که نه آنید و نه شروین انتظار دیدن روح و نداشتن روح به طور ناگهانی و بی خبر تمام صفحه ی تلویزیون و پوشوند انگار از تلویزیون بیرون اومده و جلوی آنها ایستاده. آنید و شروین هر دوتا با تمام وجود جیغی از ته دل کشیدن و تو همون زمان برای اینکه اهل خانه رو بیدار نکنن واسه ساکت کردن همدیگه هر کدوم دستهاشون و جلوی دهن اون یکی گذاشتن تا مانع جیغ کشیدن همدیگه بشن . از ترس چشمهاشون و بسته بودن . 3 دقیقه ی بعد وقتی کمی آروم تر شدن و به خودشون اومدن از وضعیت پیش اومده تعجب کردن .
آنید چشمهاش و آروم باز کرد و اولین چیزی که دید صورت شروین تو فاصله ی کمتر از 2 سانتی صورتش بود. با تعجب به این فکر می کرد که : (( صورت شروین از نزدیک چقدر بزرگه . چشماش قد چشمای گاو شده. اوه صورتش چه بوی خوبی هم میده. ولی چرا دست من جلوی دهنشه ؟ این چیه جلوی دهن من؟ به زور دارم نفس میکشم.)) .
یه دفعه به خودش اومد و خیلی سریع دستش و کشید و تو جاش ایستاد . یه سرفه کرد و بدون اینکه به شروین نگاه کنه گفت: امم ... چیزه ... من خوابم میاد . اگه می خوای میتونی فیلم و ببینی .
در تمام این مدت شروین بدون هیچ حرفو واکنشی نشسته بود . حتی وقتی آنید راهش و کشید و به سمت خروجی سالن رفت حرفی نزد . بی صدا تلویزیون و خاموش کرد و از جاش بلند شد .
آنید به ابتدای پله ها رسیده بود اما ترس هنوز از وجودش خارج نشده بود . احساس سرما می کرد و می ترسید که یه هو روح تو فیلم و جلوش ببینه .
آنید: ای تو روحت بیاد آنید . آخه توکه خودتو میشناسی میدونی شبا نباید فیلمای این جوری ببینی مرض داری دوباره نگاه میکنی؟ حالا چه غلطی کنم؟ میترسم از پله ها برم بالا.
آنید زیر لبی مشغول غرغر بود که یکی از پشت سرش گفت : نمی خوای بری بالا؟
آنید یک متری از جاش پرید . شروین پشتش ایستاده بود و به اون نگاه می کرد . نفسی از سر آرامش کشید و از پله بالا رفت .
آنید : انگار این پسره همچینم بی مصرف نیست به درد یه چیزایی می خوره .
دم در اتاقش که رسید حس می کرد یک کمی حس قدر دانی از شروین تو وجودشه اما نمی خواست ازش تشکر کنه. دم در ایستاد و نگاهی به شروین کرد و گفت شب بخیر .
شروین نگاهی گذرا بهش کرد و بدون هیچ حرفی به سمت اتاقش رفت .
آنید ادای نگاه کردن شروین و در آورد و با حرص گفت: بزغاله، مثلا اگه جوابمو میداد میمرد پسره ی افاده ای .
در اتاقش و باز کرد و فاصله ی در تا تختش و دوید و برای حفاظت خودش از خطرات احتمالی پتوش و تا گردن بالا کشید و چشماش و محکم روی هم فشار داد و سعی کرد به صدا های اطرافش گوش نده .
پنچ دقیقه ی بعد آنید خیلی آرام خوابیده بود.
---------------------------------------------------------
آنید کش وقوسی به بدنش داد و نفسی از سر آسایش کشید .
_آخیش این هفته هم تموم شد . با اینکه امروز کلاس نداشتیم اما اومدن دانشگاهم کلی خسته ام کرده .
مهسا : آنید تو که هیچ کاری نکردی که الان خسته باشی .
آنید : کاری نکردم ؟ پس این همه گزارش کارو کی نوشته ؟می دونی چقدر سخته؟
درسا : بله می دونیم چقدر سخته که بشینی دست خطتو رمز گشایی کنی و بخونی.
آنید : پس چی که سخته اگه من سر کلاس نمی نوشتم شما الان میخواستید چی کار کنید .
درسا : واقعا" که پررویی آخه دختر تو فقط نوشته هاتو خوندی اونم چه خوندنی دغ دادی ما رو یک جمله می خوندی یه نگاه به اطراف می کردی یه چیزی میگفتی بعد ده دقیقه جمله ی بعد و می خوندی . این ما بودیم که پدرمون در اومد و گزارشا رو پاک نویس کردیم.
آنید: خوب هر کس یه وظایفی داره اینم کار شماست . تازشم کلی منت گذاشتم سرتون که 4 ساعته کنارتون نشستم و از جام بلند نشدم تو که می دونی من نمی تونم یک ساعتم یه جا آروم بشینم .
مریم : بله ما از اخلاق گند شما آگاهیم انگار سوزن سوزنش میکنن که نمی تونه یه جا آروم بشینه .
الناز : حالا بی خیال . بچه ها امشب برنامه تون چیه ؟
مهسا : من که می خوام بقیه ی گزارشامو تکمیل کنم .
درسا : من می خوام استراحت کنم و فیلم ببینم .
مریم : من میخوام کتاب بخونم خیلی وقته چیزی نخوندم .
الناز : آنید تو برنامه ات چیه .
آنید در هین جمع کردن وسایلش گفت : خوب امشب می خوام یه دل سیر بخوابم .
درسا : خسته نباشید . تو که همیشه در حال خوابیدنی. نمی دونم کی وقت می کنی به کارهای دیگه ات برسی.
آنید آهی کشید و گفت : برو بابا دلت خوشه خواب کجا بود چند روزه اصلا" نخوابیدم .
مهسا : چرا نخوابیدی؟
آنید : چون چند شبه تا می خوام بخوابم یه صدایی از باغ میاد خواب و زهر مارم می کنه .
مریم : چه صدایی؟
آنید : نمی دونم . فقط نمی زاره بخوابم . تا می خوام بخوابم یه هو تو ذهنم میاد که یه موجود عجیب غریب تو باغه و داره از خودش صدا در میاره. همین فکر کافیه که خواب کوفتم بشه .خونه ی طراوت جون و که دیدین .
درسا : نه کی دیدیم ؟ به جز مهسا که اونم یه بار باهات اومد مصاحبه هیچکی اونجا رو ندیده. حالا چه شکلیه مگه؟
آنید : خوب خونه ی طراوت جون خیلی بزرگه و یه باغ بزرگم دورشه درختهاشم زیاد و توهم توهمه میدونی تو روزم یه جورایی ترسناک و اسرار آمیزه .
درسا: آنید راست میگی یا داری جو میدی تا مارو بترسونی.
آنید : جو میدی چیه میگم قسم میخورم صدا شنیدم از باغ . فکر کردی مرض دارم شبا بی خوابی بکشم؟
مهسا : خوب چرابه کسی نمیگی ؟ به خانم احتشام گفتی؟
آنید : نه نگفتم آخه چی بگم به پیره زن ؟ خوب ... میدونید آخه صداش یه جوریه نمی دونم خیلی عجیبه یه وقتایی وقتی میشنومش یه هو بیدلیل احساس آرامش میکنم و دوست دارم تا صبح بشینم و گوش کنم . مثل یه موسیقیه . خیلی صداش ضعیفه نمی تونم تشخیص بدم که چیه .
درسا: بالاخره می خوای چی کار کنی؟
آنید : نمی دونم از یه طرف این صدا می ترسوندم از یه طرفم بهم آرامش میده ... بی خیال بالاخره یه کاریش می کنم . پاشیم بریم دیگه خسته شدم .
--------------------------------------------------------------------------------
کتابشو بست و گذاشتش روی میز . دستش و به کمرش گرفت و خودش و به طرف عقب هل داد . درد کمرش بهتر شد . دو ساعتی بود که روی میز خم شده بود و درس می خوند . چشمهاش و مالید .
-: آخیش . دیگه بسه . خسته شدم .
خمیازه ای کشید و از جاش بلند شد . لباسش و عوض کرد و یه شلوار و بلوز راحت پوشیدو رو تخت دراز کشید . پتو رو تا خرخرش بالا آورد . یکم تو جاش وول خورد و با آرامش چشمهاش و بست .
هنوز کامل خوابش نبرده بود که دوباره اون صدا رو شنید . صدای موسیقی که از باغ میومد.
بلند شد و تو تختش نشست . چراغ خواب و روشن کرد و به ساعت نگاه کرد . ساعت یک نیمه شب بود .
-: دیگه تحمل ندارم . این صدا و فضولی داره من و میکشه . نمی شه، امروز باید کشف کنم که این صدا از کجا میاد.
با اینکه می ترسید اما پروتر از این بود که به روش بیاره . بلند شد و یه ژاکت برداشت و تنش کرد و از اتاقش بیرون اومد . صدا از توی باغ میومد . آروم از عمارت بیرون اومد و به سمت درختها رفت . عظمت درختها تو شب بیشتر بود و تاریکی هم فضا رو ترسناک تر کرده بود . کتش و محکم به خودش پیچید . دلش و به دریا زد و رفت تو دل درختها .
-: چقدر من خلم . یادم نبود موبایلم و ببارم لااقل روشنش کنم یه ذره نور بندازه . تو این تاریکی حتی نمی بینم پامو کجا می زارم . وای خدا نکنه یه چیز عجیبی اینجا باشه ؟ آخرش از ترس سکته می کنم و جوون مرگ می شم .
برای کم کردن ترسش زیر لب مدام (( بسم ا... بسم ا... )) میگفت .
صدا رو دنبال کرده بود تا وسطای باغ . وقتی تو اتاقش بود فقظ یه صدای ضعیف مثل وزش باد با ریتم میشنید انگار باد براش موسیقی می زنه. کم کم صدا بلند تر و واضح تر میشد . نور کم رنگی هم از بین درختها دیده میشد . آنید رد نورو گرفت تا به منبعش برسه . بین درختها وسط باغ یکی آتیش روشن کرده بود . آنید پشت یه درختی پنهان شد و نگاه کرد . یکی رو به آتیش نشسته بود و گیتار می زد . از جایی که آنید ایستاده بود فقط پشت گیتاریست و می دید و نمی تونست تشخیص بده که کیه . صدای گیتار آرامش دهنده بود آنید محو زیبایی صدای ساز شده بود که یه دفعه گیتاریست شروع کرد همراه آهنگ خوندن . یه صدای زیبا و آرامش دهنده این صدای آواز به همراه ساز، حس غریبی به آدم می داد . آنید آروم شروع به زمزمه ی آهنگی که گیتاریست می خوند کرد .
آدم که از غریبه هاست پشت حصار سایه هاست
داره با من حرف می زنه اگر چه حرفاش بی صداست
خندیدن شاد نشدن همیشه هست شعار من
تو تنهایی و بی کسی تو بودی هم صدایییییییییییییییییییی من
بهش میگم پیشت میمونم تو رو از خودم میدونم
سایه رو مثل بوته ای خشک تو این شب سخت می سوزوننننننننننننننننننم
بهش میگم پیشت میمونم تو رو از خودم میدونم
سایه رومثل بوته ای خشک تو این شب سخت می سوزونننننننننننننننننننم
آنید جوری تو حس رفته بود و زیر لبی آهنگ و می خوند که زمان و مکان یادش رفته بود . همون جور که آروم زمزمه می کرد دستشو به سمت درخت برد تا بهش تکیه بده . اما تو تخمین فاصله اش با درخت اشتباه کرده بود . دستش از کنار درخت گذشت و آنید با شکم محکم افتاد زمین . وسط اون هیری ویری پاش گرفت به ریشه ای که از زمین بیرون اومده بود و ضربه خورد .
از صدای افتادن آنید کسی که گیتار میزد ساز زدن و ول کرد و سریع به طرف صدا برگشت تا ببینه این وقت شب کی یا چی باعث بوجود اومدن این صدا شده .
آنید که از درد پا و شکم به خودش می پیچید یه دفعه متوجه ی دو تا پا شد که جلوش سبز شده بود . با ترس آروم آروم سرش و بلند کرد و آخرین نفری که دوست داشت تو این لحظه ببینه رو جلوش دید .
شروین با صورت سرد و بی تفاوتش بهش نگاه میکرد .
شروین سرد گفت: تو اینجا چی کار می کنی ؟ نمی دونی بی اجازه وارد خلوت کسی شدن خیلی زشته ؟ تو کجا بزرگ شدی که ساده ترین چیزها رو هم بلد نیستی.
آنید همون جور که یه دستش به شکمش بود و یه دستش به پاش با صدایی که از درد گرفته بود گفت : می خواستم بخوابم که یه صدایی از تو باغ شنیدم و نتونستم بخوابم .آخه چند شبه که این صدا از باغ میاد . اومدم ببینم صدای چیه که تو رو دیدم که ساز میزنی . نمی خواستم وارد خلوتت بشم اما آواز خوندنت نزاشت که برم .
شروین بی تفاوت گفت : خوب الان می تونی بری.
این و گفت و خواست برگرده سر جاش که آنید به زور اما سریع گفت : نمی تونم . به خاطر زمین خوردنم شکمم درد می کنه و پامم ضرب دیده . نمی تونم راه برم .
شروین یکم به آنید نگاه کرد و بعد با اخم و در حالی که پیدا بود اصلا راضی نیست گفت : می تونی یکم اینجا بشینی تا حالت بهتر بشه و بتونی برگردی اتاقت .
آنید حرفی نزد سعی کرد از جاش بلند بشه اما نمی تونست . متنفر بود از اینکه از آدم از خود راضی مثل شروین کمک بگیره به خاطر همین دوباره سعی کرد بلند بشه اما باز خورد زمین . برای بار سوم سعی کرد . یه دفعه دستی زیر شانه اش و گرفت و کمکش کرد که بلند شه . برگشت و دید شروین با اکراه بهش کمک کرده و حتی نگاهش هم نمی کنه.
میخواست ازش تشکر کنه اما پشیمون شد با خودش گفت : من که ازش کمک نخواستم.
شروین هم بعد از بلند کردن آنید بازوش و ول کرد . آنید هم لنگان لنگان خودش و به طرف کنده ای که اون طرف آتیش بود رسوند و روی کنده نشست .
الان که آروم تر شده بود با دقت بیشتری می تونست فضا رو ببینه . از چیزایی که می دید می تونست حدس بزنه که شروین خودش اینجا رو درست کرده و هر شب اینجا خلوت می کنه .
هی!! دلم نیومد کمتر بذارم مثه قبل گذاشتم
تازه تازه
رمان داره باحال میشه پس بشتابییییییییید
چون هم نظر هم سپاس کمه کمتر میذارم!:cool:
:cool:
خیلی آهسته و با احتیاط از پله ها بالا رفت و خودش و به اتاقش رسوند . نمی دونست این نوه ی خوش اخلاق خانم احتشام چرا بی خبر به یاد مادربزرگش افتاده.
_ آخه یکی نیست بهش بگه خوشتیپ تا حالا کجا بودی؟ الانم که اومدی مثلا " ننه جونتو از تنهایی در بیاری این اخلاق سگی چیه همراته ؟
خودش و روی تخت پرت کرد و به سقف خیره شد و به امروز فکر کرد و اصلا" نفهمید که کی خوابش برد .
ساعت هفت عصر با صدای در از خواب بیدار شد و روی تخت نشست و چشمهاش و مالید . هوا کاملا" تاریک شده بود . با صدای دورگه ای گفت : کیه ؟ بیا تو .
مهری خانم در رو باز کرد و داخل شد . چراغ اتاق و روشن کرد و گفت : آنید خانم شام یک ساعت دیگه حاضره . خانم گفتن صداتون کنم .
آنید خمیازه ای کشید و گفت : باشه . مرسی بیدارم کردید . شما برید منم دست و صورتم و میشورم میام .
مهری خانم بله ای گفت و بیرون رفت .
از تخت بلند شد و دست و صورتش و شست و موهاش و شونه کرد و رژ صورتی خوشرنگی هم به لبش مالید و لباسش و عوض کرد . بلوز و شلوار اسپرتی پوشید و از اتاق بیرون رفت .
خانم احتشام تو سالن کنار شومینه نشسته بود و به شعله های آتیش نگاه میکرد و موزیک ملایمی هم گوش میداد .
وارد سالن شد و سلام کرد و روی مبلی جلوی شومینه و روبه روی خانم احتشام نشست . خانم احتشام در عوالم خودش غرق بود حتی متوجه ی حضور آنید واینکه کنارش نشسته نشد .
پنج دقیقه ای گذشت . آنید منگ شده بود و چشماش قیلی ویلی میرفت . اصلا" اعضای بدنش گوش به فرمان او نبودن . چشماش مدام روی هم میرفت و سرش سنگین شده بود و پایین میوفتاد . داشت چرت میزد و خدا خدا میکرد که خانم احتشام اون و تو این وضعیت نبینه که حسابی آبروش میرفت . تحمل این جای گرم و این موزیک ملایم براش سخت بود اما نمی خواست خلوت خانم احتشام و بهم بزنه .
_ وای خدا این آتیش و این موزیک مثل لالاییه برا من . من نمیتونم جلوی خودم و بگیرم . داره خوابم میگیره .
تو سالن بزرگ هر کس تو عالم و رویای خودش بود که ناگهان با عوض شدن موزیک همه یک متری از جاشون پریدن .
خانم احتشام تکونی خورد و چشم از شعله ها برداشت و سرش و بلند کرد تا مزاحم و ببینه . آنید هم که حسابی خوابش سنگین شده بود با شنیدن صدای بلند موزیکی که خودش به این آهنگها " آهنگهای دوف دوفی " میگفت از جاش پرید و از روی مبل سور خورد و محکم به زمین پرت شد . در حالی که حسابی دردش گرفته بود از جاش بلند شد و ایستاد تا ببینه کی لالایی شیرینش و قطع کرده .
آنید و خانم احتشام به مسبب نگاه میکردند .
چند دقیقه قبل شروین وارد سالن شده بود و با دیدن خانم احتشام و آنید که روی مبل در حال چرت زدنه و آهنگ شول و ولی که آدم و کرخت می کنه چشم و ابرویی اومد و سری از روی بی حوصلگی تکون داد و به سمت ضبط رفت و یکی از سی دی های مورد علاقه اشو که آهنگ شادی داشت برداشت و تو ضبط گذاشت و صداش و بلند کرد .
وقتی از نتیجه ی کارش مطمئن شد و دید که آنید و خانم احتشام کاملا" هشیار شدن دستهاش و تو جیب شلوارش کرد و خیلی آرام و با حوصله به سمت میز شام که حالا دیگه کامل چیده شده بود رفت و بدون هیچ حرفی پشت میز نشست .
آنید با خودش فکر کرد ( بی خود نیست بابا مامانش شوتش کردن اینجا یارو دیوانست رسما" )
آنید یه نگاه به شروین و یه نگاه به خانم احتشام کرد تا ببینه عکس العمل خانم احتشام چیه . خانم احتشام چشماش و بست و نفس عمیقی برای آرامش کشید . بعد چشمهاش و باز کرد و از روی مبل بلند شد و در حالی که به سمت میز میرفت به آنید گفت : آنید جان بیا سر میز .
آنید مثل بچه ی حرف گوش کنی دنبال خانم احتشام راه افتاد و روی اولین صندلی کنارش نشست .
نگاه کوتاهی به شروین کرد . همون موقع شروین سرش و بلند کرد و اون هم برای اینکه شروین نفهمه که به او نگاه میکرده خیلی سریع سرش و پایین انداخت و قاشق و چنگالش و برداشت .
سر میز شام صدا از کسی در نمی اومد تنها صدای برخورد قاشق و چنگالها بود که سکوت حاکم و میشکست .
بعد شام شروین بدون کوچکترین حرفی از جاش بلند شد و دستهاش و تو جیبش کرد و خیلی آروم از سالن خارج شد .
این خونه به گونه ای تغییر کرده بود . تغییری که همه متوجه ی اون شده بودن اما کسی در موردش حرف نمیزد . یه چیزی عوض شده بود . خانم احتشام میرفت که دوباره به حالت افسردگی قبل از اومدن آنید برسه و خونه به همون آرومی و بی روحی گذشته بر گرده . و آنید با گیجی نظاره گر تموم این تحولات منفی بود .
--------------------------------------------------------------------------------
--------------------------------------------------------------
وقتی آنید بعد از دو ساعت به اتاقش رفت نفسی از سر آسودگی کشید و گفت : آخیشششششش . داشتم خفه میشدم . تا حالا تو زندگیم دو ساعت خانم یه جا ننشسته بودم چه برسه به اینکه حرفم نزنم . داشتم خفه میشدم .
کش و قوسی به بدنش داد و لباس هاش و عوض کرد و آماده ی خواب شد . تاپ آستین کوتاه و شلواری نرم و راحت پوشید و به داخل تختش خزید .
دو ساعت بعد وقتی عقربه های ساعت نیمه شب و نشون میداد اون کماکان در حال غلت زدن تو رختخوابش بود . با کلافگی گفت : چرا خوابم نمیبره ؟ خسته شدم ، هرچی خودم و گول میزنم که مثلا " من خوابم چشمام و میبندم که شاید خواب واقعی بیاد سراغم اما انگار نه انگار خوابم نمیبره . اه .
با عصبانیت روی تخت نشست و با کلافگی به دور و برش نگاه کرد . دنبال چیزی میگشت که خودش و سرگرم کنه بلکه خسته بشه و خوابش ببره .
در حال گشتن بود که صدایی از بیرون توجهش و جلب کرد .
یکی بیرون از اتاق در حال شبگردی بود . با خودش گفت : یعنی کیه ؟ تا حالا تو این خونه از این آدما نداشتیم . معمولا" آدمای این خونه انقدر تو روز خسته میشن که فقط منتظرن شب بشه تا سریع بخوابن . کسی نصفه شبی راه نمیره .
سعی کرد بی تفاوت باشه اما با وجود تلاش زیاد نتونست و در آخر تسلیم شد . از جاش بلند شد و خودش و به در رسوند . آهسته در و باز کرد و نگاهی به بیرون انداخت . همه جا تاریک بود و چیزی دیده نمیشد . صدای پا الان از پله ها می آمد . ظاهرا" شخص مشکوک داشت به طبقه ی پایین میرفت . آب دهنش و قورت داد و سعی کرد که به خودش دلداری بده .
_ تو خیلی شجاعی از هیچی هم نمی ترسی . اینی هم که داره از پله ها پایین میره آدمه ترس که نداره . روح و این جور چیزا هم نیست که بخوای بترسی . آفرین دختر شجاع برو ببین چیه .
خیلی آروم و با احتیاط از اتاق خارج شد و پاورچین پاورچین از پله ها پایین رفت .همه جا تاریک بود . به زور میشد جلوی پا رو دید .
_ آخه من تو این تاریکی چی می تونم ببینم ؟
خیلی آروم وارد سالن اصلی شد . چشمش به تاریکی عادت کرده بود . به اطراف سالن نگاهی کرد اما به نظرش کسی اونجا نبود . تو سالن غذاخوری هم کسیو ندید .
_ پس این یارو کجا رفت . نمی تونه که غیب شه یهو . وایییی .... نکنه ... اگه روحی جنی چیزی باشه .... میتونه غیبم بشه .
با این تصورات تنش لرزید . با ترس به اطراف نگاه می کرد که بار دیگه صدای راه رفتن و شنید . در سالن ورودی باز و بسته شد .
_ یکی اومده تو خونه . پس آدمه چون روح از در و دیوار رد میشه .
با دقت به صدا ها گوش داد تا بفهمه که صدای پا کجا می روه.
_ رفته تو سالن نشیمن . یعنی دزده ؟ نکنه چاقو داشته باشه ؟
خیلی آهسته در حالی که خم شده بود به سمت سالن نشیمن رفت و با کنجکاوی و ترس نگاه سریعی به اطراف کرد . کسی به سمت شومینه ی خاموش میرفت . آنید سریع پشت مبلها خم شد .
_ خیلی تاریکه نمی تونم ببینمش . ایکاش شومینه روشن بود . آخه الان وقت خاموش شدن بود؟
برای اینکه بهتر ببینه چهار دست و پا به طرف شومینه رفت . ناگهان یکی از پارکت های زیر دستش که شل بود صدایی کرد . تو جاش میخکوب شد . به سرعت سرش و بلند کرد تا ببینه شخص مشکوک متوجه ی حضورش شده یا نه . سایه ی کنار شومینه تکونی خورد .آنید دوباره پشت مبلها خم شد و با دقت گوش داد . صدایی نمی اومد . دوباره و با احتیاط از پشت مبلها سرک کشید اما با تعجب کسیو نه کنار شومینه نه تو سالن ندید . با تعجب از جاش بلند شد و ایستاد . با گیجی به اطراف سرک کشید اما هر چی چشم چرخوند دزد و ندید .
زمزمه وار به خودش گفت : یعنی دزده کجا رفت ؟ چرا این یهو غیب میشه ؟ یعنی از من ترسید ؟
با تصور اینکه ممکنه فرد ناشناس از اون ترسیده و پا به فرار گذاشته باشه لبخندی پیروزمندانه بر لبهاش نشست .
یه دفعه دستی از پشت به دورش حلقه شد و اون و به عقب کشید . دست دیگه ای جلوی دهانش و گرفت و مانع بیرون اومدن جیغ از هنجره اش شد .
اونقدر ترسیده بود که هر آن منتظر بود غش کنه . با تعجب با خودش فکر کرد : چرا من هنوز سر پام تنم یخ کرده زانوهامم داره مثل بید میلرزه . من دیگه مردم دزده من و زنده نمیزاره .
از وحشت چشماش و بسته بود و جرات باز کردنش و نداشت . صدای مردی از کنار گوشش گفت : اینجا چی میخوایی ؟
آنید سعی کرد جوابش و بده اما فقط صداهای نامفهومی از دهنش در می اومد .
آنید اشاره ای به دستی که جلوی دهنش بود کرد و بعد با دست ادای حرف زدن و در آورد . یعنی اگه دستتو برداری جواب میدم .
صدا گفت : فهمیدم . دستمو برمیدارم اما اگه جیغ بکشی کشتمت .
آنید با سر تایید کرد . اما بلافاصله بعد از اینکه دست جلوی دهنش شل شد و کمی پایین اومد جیغ بلندی کشید که تا نصفه خفه شد . دستهای مرد بار دیگه و این بار با قدرت و فشار بیشتری به دهن و کمرش پیچید . آنید احساس خفگی می کرد نمیتونست نفس بکشه .
مرد با عصبانیت اما صدایی آروم گفت : دختره ی نکبت بهت گفتم که اگه صدات در بیاد میکشمت . می خواستی از کی کمک بگیری ؟ مثلا" فکر کردی اگه جیغ بکشی کسی صداتو میشنوه ؟
حق با مرد بود حتی اگر آنید جیغ هم میکشید صداش و کسی نمیشنید . چون تو این خونه ی بزرگ کسی غیر از خودش و خانم احتشام زندگی نمی کردن . محل زندگی خدمتکارا تو ضلع شرقی و جدای از عمارت اصلی بود . آنید کبود شده بود و با تمام قدرت تقلا می کرد تا شاید بتونه دستهای مرد و از خودش جدا کنه و نفس بکشه . اما موفقیتی نصیبش نمیشد .
مرد : اینقدر وول نخور تا من نخوام تو نمیتونی در ری . فقط یه بار دیگه بهت فرصت میدم اما اگه این دفعه هم خر بازی در بیاری دیگه بخششی تو کار نیست . فهمیدی؟
آنید که دیگه حتی نای تکون خوردن هم نداشت با دستهایی افتاده به زور سرش و تکون داد . دستی که دهنش و گرفته بود خیلی آروم شل شد اما کمرش هنوز تو حصار دستهای ناشناس مونده بود . آنید به سرفه افتاد و وا رفت . اما دستهای نیرومند ناشناس اون و تو جاش نگه داشت . مطمئن شده بود که این مرد دزده و دیگه کارش تمومه .
کمی که نفسهاش منظم شد با احتیاط و آروم گفت : تو دزدی ؟
مرد متعجب گفت : چی ؟ من فکر کردم تو دزدی . ببینم تو کی هستی ؟
مرد کمرش و ول کرد و اون و به سمت خودش چرخوند . در نور کم سالن چهره ی دزد خیالی پیدا شد .
آنید به سرعت اون و شناخت . اون کسی نبود جز نوه ی خانم احتشام شروین . با عصبانیت شروین و به عقب هول داد و گفت : داشتم میمردم از ترس . همچین گرفته بودیم که نمی تونستم نفس بکشم .
هیچ فکر کردی داری چی کار میکنی ؟ آخه نصفه شبی کدوم زنی میاد دزدی ؟
شروین هم برای دفاع از خودش با عصبانیت گفت : مگه دزد زن نداریم بیخود نگو زنا معصومن .
بعد سر تا پای آنید و از نظر گذروند و این بار آروم تر گفت : البته فکر نمی کنم تو ایران زنا این شکلی بیان دزدی .
آنید : چی ...؟
و نگاهی به خودش کرد . بلوز آستین کوتا ه گشاد و شالوار گشاد با موهایی باز که روی شانه اش ریخته بود . از این که به این شکل جلوی اون ایستاده کمی موذب شد دستی به موهاش کشید و اونها رو به عقب انداخت .
دست به سینه ایستاد و چشم تو چشم شروین گفت : خوب که چی ؟ انتظار نداشتین که نصفه شبی با مانتو و مقنعه باشم ؟ اصلا " تو چرا بیداری ؟
شروین دستش و تو جیبهاش فرو برد و با بی تفاوتی گفت : فکر نمی کنم به تو ربطی داشته باشه .
آنید سرخ شد .
شروین با نیشخند سردی گفت : اما ظاهرا" تو دختر فضولی هستی . فکر میکنم اگه نفهمی نتونی بخوابی . من مشکل زمانی دارم اختلاف زمان اینجا و آمریکا . هنوز به ساعتای اینجا عادت نکردم . تو روز خوابم میبره و شبا بیدارم .
بعد با بی تفاوتی از سالن خارج شد .
_ پسره ی نکبت . شیطونه میگه همچین بزنم ... حیف که نوه ی رئیسمی وگرنه میدونستم چه جوری از خجالتت در بیام .
از پله ها بالا رفت و خودش و به اتاقش رسوند .
_ کی اهمیت میده که تو نصفه شبی چه غلطی میکنی .
اما نتونست جلوی خودش و بگیره. به طرف پنجره رفت و به باغ نگاه کرد . سایه ای دید که در حال قدم زدن تو باغه . یاد حرف شروین افتاد " ظاهرا" تو دختر فضولی هستی " .
_ چیش ... کی فوضوله ؟ من فقط کنجکاوم .
خودش و به تخت رسوند و خیلی زود خوابش برد .
***
----------------------------
آنید از دور دوستاش و دید . با اینکه از دیدن دوستاش خیلی خوشحال بود اما عصبانی تر از آن بود که بتونه خوشحالیش و نشون بده و از دوباره دیدنشون لذت ببره .
دخترها با دیدنش از جا پریدن و با شوق و هیجان دوره اش کردن . همه با هم حرف میزدن و هر لحظه یکی از دخترها بغلش می کرد . آنید آنقدر دست به دست شد و چرخید که سرش گیج رفت . داشت فکر می کرد الانه که بالا بیاورد . خودش و از دوستاش جدا کرد و چند قدمی از آنها فاصله گرفت و دستهاش و بالا آورد و جلوی دختر ها گرفت .
_ همون جا که هستید وایسید . یه دقیقه هم حرف نزنید . بابا سرم رفت چهار نفر آدم چقدر سر و صدا میکنید . این قدم من و نچلونید بخدا فهمیدم دلتون برام تنگ شده بود . منم همین طور .
مهسا : بابا ده روزه ندیدیمت . دلمون واسه خل بازیات یه ذره شده .
آنید : خل خودتی .
مریم : خانم وقتی میرن خونه دیگه همه رو فراموش میکنن نمیگه یه زنگ بزنم به این دخترا ببینم زندن یا نه .
الناز : ما هم که زنگ میزنیم یا خانم نیستن یا خوابن .
درسا : معلومه که حسابی بهش خوش میگذره که یادی از ما نمیکنه .
آنید اخمی کرد و با ناراحتی و عصبانیت گفت : چه خوشی ؟ دست رو دلم نزارید که خونه .
مهسا : چرا ؟ چی شده ؟
آنید آهی کشید و گفت : بیاید بریم اونجا رو چمنا بشینیم تا براتون تعریف کنم .
دختر ها دنبالش راه افتادن و روی چمنها نشستن .
درسا با بی صبری گفت : حالا بگو چی شده . با مامان و بابات مشکل داری ؟
آنید : اون که بله کار همیشه مونه .
مهسا : بازم دعوای همیشگی؟
آنید : آره بازم دعوای همیشگی . مامان گیر میده میگه بیا و شوهر کن .
الناز : خوب شوهر کن .
آنید ابرویی بالا انداخت و گفت : تو بعد سه سال نمیدونی من از این مسخره بازیا خوشم نمیاد ؟ اونم چی مثل گوسفند بشینم تو خونه که یکی بیاد و من و بخره ببره ؟
دوباره آهی کشید و گفت : ولی کاش فقط همون بود .
درسا : چطور؟؟؟
آنید : از خونمون فرار کردم اومدم اینجا نفس بکشم اما دریغ از یه روز خوش.
مهسا : درست حرف بزن ببینم چی میگی ؟ با خانم احتشام مشکل پیدا کردی؟
آنید اخمی کرد و گفت : کاش اون بود . نوه ی مامانیشون تشریف مبارک و آوردن .
همه با هم و با تعجب گفتند : چی ؟
مریم : نوه ؟ کدوم نوه ؟ مگه تو نگفتی اینجا کسی و نداره ؟
آنید : چرا گفتم . الانم میگم . شازده از آمریکا اومدن .
و با یاد آوری اتفاق صبح خونش به جوش اومد . دستش و مشت کرد و برای نوه ی خیالی که جلویش ایستاده بود خط و نشان کشید و گفت : میکشمت . قیمه قیمت میکنم . تو استخر غرقت میکنم . از خود راضی بی ادب . وایییییییی ... با دندونام خرخرتو میجوام .
مهسا دستهای آنید و گرفت و گفت : آروم باش . داری کیو تهدید میکنی؟ درست بگو که چی شده .
آنید : هیچی از خونه در رفتم اومدم اینجا . کسی به منه بدبخت نگفت یه سگ هار آوردن تو خونه اونم کجا ؟ اتاق بغلی من . من از همه جا بی خبرم رفتم تو اتاقم . داشتم واسه خودم آواز میخوندم که این یارو مثل داراکولا پرید تو اتاق . کلی داد و بیداد کرد و بعدم بهم حمله کرد . منم فرار کردم رفتم پیش خانم احتشام ... بماند که چقدر ترسیدم . تازه اونجا بود که فهمیدم یارو نوه ی طراوت جونه . اسمشم شروین .
دخترها به زور جلوی خندشون و گرفتن .
آنید مشغول وارسی کردن اتفاقات این چند روزه بود که باز با یاد آوری اتفاق صبح جیغش به هوا رفت .
آنید : کار امروزش حسابی کفرم و در آورد . شروین از حالا خودتو مرده بدون .
مهسا : امروز چی کار کرده که تو این جوری به خونش تشنه ای ؟
آنید در حالی که از تصور اتفاق صبح صورتش سرخ شده بود گفت : امروز خیر سرم زود بیدار شدم که بیام دانشگاه انتخاب واحد کنم . چون هشت بیدار شدم نمی تونستم چشمام و باز کنم . وقتی میخواستم حاظر شم برای اینکه خوابم بپره یه آهنگ دوف دوفی گذاشتم . همچین خوش خوشکم بود کلی سر حال شده بودم که یهو در اتاقم گرومپ از جا کنده شد . نگو گودزیلا وارد شده بود .
دختر ها به زور جلوی خودشون و گرفتن که نخندن و آنید و عصبانی تر نکنن .
-: همچین جا خوردم که اصلا" نمیتونستم حرف بزنم . فکر کرده طویلست همین جوری سرش و میندازه پایین میاد تو .
اول از همه به ضبط حمله کرد و سیمشو از برق کشید بعد به من نگاه کرد و همچین سرم داد کشید که من فکر کردم پرده ی گوشم پاره شد . از بین جیغ و دادش یه چیزایی دستگیرم شد . داشت میگفت تو میدونی من صبح ها خوابم اما از رو عمد سرو صدا میکنی که بیدارم کنی . بیشعور برگشته گفته من کلفت به احمقی تو ندیدم .
منم که حسابی بهم برخورده بود همچین جیغی گفتم : من چی کار به تو دارم . اصلا" نمی فهمم بین این همه جا تو چرا باید بیای ور دل من بخوابی؟
اینو که گفتم همچین ابرو در هم کشید و یه لبخند شیطانی زد و گفت : واسه اینکه اونجا اتاق خودمه به مدت بیست و هشت سال بعدم من یادم نمیاد که ور دل تو خوابیده باشم . نکنه تو همه ی این کارا رو واسه این میکنی که با من بخوابی ؟؟؟
من بدبختم دهنم افتاده بود کف اتاق از تعجب لال شده بودم فقط تونستم سر و دستم و به نشونه ی نه هی تکون بدم . اما این خنگه همین جوری نیشش باز بود و یه دفعه حرکت کرد سمت من . منم از ترس عقب عقب میرفتم . همچین ترسناک شده بود که داشتم سکته میکردم .
یهو گفت : از وقت خوابت که گذشته اما شاید بشه به یه جاهایی رسید .
من که دیگه حتی نمی تونستم نفس بکشم . این قدر عقبکی رفتم که خوردم به دیوار . گفتم دیگه بدبخت شدم کارم تمومه . بدبختی اینه که من این جور وقتا جیغ زدنم هم نمیاد .
این پسرم اومد جفت من وایساد . انقدر بهم نزدیک شد که من گفتم که الانه که ...
من که خودم و به دیوار چسبونده بودم اونم اومد دستش و از دو طرف سرم گذاشت رو دیوار و سرش و به صورتم نزدیک کرد منم از ترس چشمام و بستم .
آنید دست از تعریف کردن کشید و نگاهی به دخترها کرد . همه سرو پا گوش با چنان اشتیاقی به دهنش نگاه می کردن که انگار که دارن فیلم خیلی مهیجی می بینن.
درسا : خوببببببببب ؟؟؟؟؟؟
آنید : خوبش دیگه به شما ربطی نداره پاشید خودتون و جمع کنید اومدید تو بغلم نشستید.
درسا : اه خودتو لوس نکن مردم از فضولی تازه به جاهای خوبش رسیده بود . زودی بگو چی شد ؟
آنید : نوچچچچچچچچچ نمیگم تو کف بمونید .
همه با هم حرف میزدن و هر کی یه چیزی می گفت .
خودتو لوس نکن .
توروخدا بگو .
آنید جون کف کردیم .
خلاصه با کلی آه و التماس دخترها آنید راضی شد تعریف کنه.
آنید : باشه باشه حالا که دارید می میرید تعریف می کنم . حالا آروم باشید تا بگم . خوببببب کجا بودم ؟؟؟ آهان یادم اومد این پسره ی مسخره با من رخ به رخ شده بود منم از ترس چشمامو بسته بودم.خوببببب ؟
همه با هم گفتن : خوببببببببببببب .
آنید : هیچی یه دفعه برگشت گفت : ولی من از کلفتا خوشم نمیاد . بهتره دیگه برای جلب توجه من این کارا رو نکنی . فهمیدی ؟
بعدشم گذاشت و رفت . منم از ترس و عصبانیت وا رفتم و نشستم رو زمین . اینقدر عصبانی بودم که میخواستم کله شو با قیچی ابرو ببرم .
بعد چنان آهی کشید و چنان قیافه ی مایوسی به خودش گرفت که دختر ها دیگه نتونستن جلوی خودشون و بگیرن و هر کدام یه وری ولو شدن و خندیدن .
آنید سرش و با تعجب بلند کرد و به دوستاش نگاه کرد .
آنید : شما چتونه ؟ چرا این جوری می کنید . پاشید زشته همه دارن نگاهتون میکنن . اه لااقل بگید به چی این جوری میخندید . مسخره ها .
مهسا : به تو .
آنید : چی ؟
درسا : بابا این شروینه خیلی باحاله .
آنید : کجاش باحاله مثل کروکدیله .
الناز : چه خوب از پس تو بر میاد .
مریم . تا حالا کسی این جوری جوابت و نداده بود آره ؟ واسه همینه که اینقدر ازش کفری شدی آره ؟
آنید مکثی کرد و گفت : آره . اولین کسیه که واسم شاخ شده .
بعد عصبانی شد و گفت : آخه کدوم پسری اینجا یه همچین حرفی به یه دختر میزنه ؟ پسرای اینجا آقا تر از اینن که اگه تو حرف زدن دختر یه کلمه ای و اشتباه بگه به روش بیارن .
مهسا : چقدر به ما گفتی حرف زدنمونو درست کنیم مردم بد میگیرن . حالا خودت گرفتار همچین مرضی شدی .
آنید : ببخشید مهسا جان خدا قسمت کنه شمام تو یه همچین موقعیت وحشتناکی گیر کنید ببینم حرف زدن عادی یادتون میمونه اصلا" . چه برسه به ویرایش صحیح جملات .
درسا دستی به زیر چانه اش زد و با دقت به آنید نگاه کرد و گفت : حالا این آقا شروین چه شکلی هستن ؟
آنید سریع گفت : عین گودزیلا از دماغشم بخار بیرون میاد .
درسا : اه لوس نشو دیگه بگو چه شکلیه .
آنید با کمی من و من گفت : چه میدونم چه شکلیه . نه که همش اون و تو موقعیتای خاص دیدم واسه همین اصلا " به قیافه اش توجه نکردم .
مهسا با تعجب گفت : واقعا " داری جدی این حرف و میگی آنید ؟ مگه میشه تو قیافه ی یکی و که تازه چند بارم باهاش برخورد داشتی و یادت نیاد و درست ندیده باشیش . من که باورم نمیشه .
آنید سرش را پایین انداخت و با صدایی که به زور شنیده میشد گفت : اما من جدی جدی ندیدمش .
بعد دوباره عصبانی شد و گفت : اصلا" خودتون بیاید یه دفعه جلوی این پسره عنق بشینید ببینم جرات میکنید سرتون و بالا بیارید ؟ چه برسه به اینکه بخواید خوب نگاش کنید .
با عصبانیت از جاش بلند شد و کیفش و برداشت و حرکت کرد . بچه ها که از رفتارش حسابی جا خورده بودن بعد از چند دقیقه که به خودشون مسلط شدن دنبالش راه افتادن . همه با هم حرف میزدن .
--------------------------------------------------------------------------------
--------------------------------------------------------------------------------
سرش پر از صدا بود . با اینکه خسته بود و میل زیادی به خواب داشت اما حتی نتونسته بود برای پنج دقیقه هم چشمهاش و روی هم بزاره . تا چشمهاش و میبست صدای دوستاش و میشنید که همه با هم حرف میزدن و همه یک چیز و ازش می خواستن .
(( یه عکس از شروین )) .
دخترا انقدر مشتاق شده بودن که این گودزیلای آنید و بببینن که هر چی آنید قول و قسم داده بود که این بار با دقت به شروین نگاه میکند و قیافه ی دقیقش و براشون تشریح میکن قبول نکرده بودن و اسرار داشتن که حتما" عکسش و ببینن .
از انتخاب واحد سه روزی گذشته بود آنید هر جا که میرفت موبایلش و با خودش میبرد تا بلکه موقعیتی پیش بیاد و اون بتونه یه عکس از شروین بگیره . اما واقعیت این بود که نه شروین زیاد از اتاقش بیرون می اومد و نه آنید بعد از اون ماجرا جرات میکرد زیاد جلوی چشمهای اون ظاهر بشه . دخترها هم هر روز غر میزدن و منتظر عکس بودن .
آنید با خودش فکر کرد (( امروز دیگه هر طور شده باید ازش عکس بگیرم تا این دخترا دست از سرم بردارن . مردم از بس صدای غرغراشون و شنیدم )) .
اما تازگیها این پسره یه جوری شده فکر کنم یه شکایی کرده .
چند باری که آنید مخفیانه در تلاش برای عکس گیری از شروین بود درست سر بزنگاه شروین سرش و بلند می کرد و مستقیم تو چشماش نگاه می کرد و یا بر می گشت و پشتش و به آنید می کرد و در هر حال مانع عکس گرفتنش میشد .
از جاش بلند شد و با عظمی راسخ از اتاق خارج شد .
با اینکه آنید بیشتر وقتش و تو خانه صرف خانم احتشام می کرد و سعی می کرد کنار اون باشه . اما با وجود این وقت خالی زیادی داشت . برنامه ی خانم احتشام زمان بندی خودش و داشت .
هشت صبح صبحانه . از ساعت نه تا ظهر خانم احتشام تو اتاق کار میموند و به کارهای شرکت رسیدگی می کرد . ساعت دوازده ناهار . بعد خواب بعد از ظهر . ساعت چهار تا پنج صرف ملاقات با وکیل و معاون شرکت و افراد دیگه می شد . از شش به بعد کارهای خانم احتشام و آنید برنامه ریزی میکرد . خرید . پارک . دوره های دوستانه . سینما . استخر . سونا. باشگاه و ...
و زمانی که تو خانه بود مطالعه می کرد چون خانم عاشق کتاب خواندن بود .
البته پنج شنبه و جمعه خانم احتشام تمام وقت در اختیار آنید بود و آنید سعی می کرد که برنامه های شادی و برایش ترتیب بده .
همه ی اینها به لطف حضور آنید بود چون در این یک سال اخیر خانم به علت افسردگی شدید یا همیشه خواب بود و یا تو اتاق دربسته ی خودش تنها می نشست و به کل کارهای روزانه اش کنسل شده بود .
--------------------------------------------------------------------------------
--------------------------------------------------------------------------------
آنید وارد اتاق نشیمن شد . خانم احتشام در حال مطالعه بود . تو این جور مواقع خانم دنیای اطرافش و به کل از یاد می برد . آنچنان غرق مطالعه می شد که تا مدتها از جاش تکان نمی خورد مگر اینکه با صدای بلند صداش می کردن .
آنید با تعجب زیاد دید که شروین هم روی مبلی کنار خانم احتشام لم داده و چشماش و بسته و ظاهرا" در حال چرت زدنه . با ذوق زیاد و با قدمهایی آهسته جلو رفت و روی مبلی درست مقابل شروین نشست.
-: چه عجب این پسره دل از اتاقش کنده این یکی دوروزه به خورشید منت داده تا ببینتش .
آنید به اطرافش نگاه کرد کسی جز خودشون تو اتاق نبود . خانم احتشام هم اصلا" حواسش به دوروبرش نبود . با احتیاط موبایلش و از جیبش در آورد . زاویه ی دوربین و تنظیم کرد . شروین تمام رخ در کادر بود . از هیجان زیاد نمی تونست دکمه ی گوشی و فشار بده . با کمترین صدا دو سه عکسی در زوایای مختلف گرفت .
با ذوق به عکسهایی که گرفته بود نگاه کرد که صدایی اون و از جا پروند .
- : اگه کارت تموم شده من می خوام برم .
آنقدر هول شد که گوشی از دستش سر خورد سعی کرد تو هوا بگیردش اما باز هم گوشی درست و حسابی بین دستهاش جا نگرفت و در آخر هم محکم روی پایش افتاد .
بی اختیار گفت : آخ.
بلافاصله محکم جلوی دهنش و گرفت تا سر و صدای بیشتری نکنه . در درونش غوغایی به پا بود .
(( یعنی بیداره ؟ تو تمام این مدت می دونست من دارم چی کار می کنم ؟ ))
آنید چهار چشمی به شروین نگاه کرد اما غیر از جمله ای که شنیده بود دیگه حرف و حرکتی که نشون بده بیداره نکرده بود . هنوز هم روی مبل لم داده بود و چرت می زد .
آنید با همه ی هوش و حواسش اون و زیر نظر گرفت تا مطمئن بشه که خوابه یا بیدار .
آنید خودش و روی مبل جلو کشیده بود تا بهتر ببینه. شروین خیلی ناگهانی چشمهاش و باز کرد و به اون زل زد و آنید و غافلگیر کرد .
آنید که اصلا" انتظار یه همچین حرکتی و نداشت تکونی خورد . و این تکون باعث شد که تعادلش و از دست بده و با سر بیوفته زمین .
از خجالت غافلگیر شدن و زمین خوردن قدرت بلند شدن نداشت . خلاصه به هر جون کندنی بود خودش و جمع و جور کرد و دو زانو روی زمین نشست . خیلی آرام و با احتیاط سرش و بلند کرد .
شروین روی مبل نشسته و آرنجهاش و به زانو تکیه داده و وزنش و روی دستهاش انداخته بود و با نگاه تحقیر آمیز و پوزخند کجی بهش نگاه می کرد . از روی تاسف سری تکون داد و زیر لب کلمه ای گفت که آنید با شنیدنش داغ کرد . بعد با بی تفاوتی از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت .
آنید هنوز به حرف شروین فکر می کرد و با حرص میگفت : چی ؟ به من گفت ؟ به من گفت بی عرضه ؟ به چه حقی ؟ دلم می خواد گردنتو بشکونم . آخرش خودم با این دستام این پسره ی مغرور از خود راضی و به درک حواله میکنم . احمق .
خیلی عصبی از جاش بلند شد و با حرص موبایلش و برداشت و در حالی که زیر لب غرغر میکرد از اتاق بیرون رفت .
_ همش تقصیره این دخترای پسر ندیدست که من و به این خفت کشوندن . حالشون و می گیرم . یکی نیست بهشون بگه صبح تا شب دور و برتون این همه پسر و مرد از مدلای مختلف در رفت و آمدن اونوقت شما بند کردین به این پسره ی ایکبیری . اه ...
--------------------------------------------------------------------------------
آنقدر از دست دخترها عصبانی بود که دلش می خواست یه کتک سیر مهمونشون کنه . با اخم وارد کلاس شد و خیلی سریع تو ردیف اول کلاس کنار مهرنوش نشست و با عصبانیت کیف و کتابش و روی میز کوبوند. مهرنوش با تعجب نگاهی بهش کرد و وقتی دید عصبانیه به یک سلام کوتاه اکتفا کرد و آنید را به حال خودش گذاشت .
پنج دقیقه ی بعد دختر ها وارد کلاس شدن و تو ردیف پشتی آنید نشستن .
درسا : اوی اخموخانم حالا ازت کم میشد واسه ماهم جا بگیری؟
آنید صورتش و به سمت دیگه چرخوند و وانمود کرد که صداش و نشنیده .
با آمدن استاد همه سر جاشون نشستن . کلاس داشت تموم می شد اما اخم های آنید هنوز باز نشده بود . با اینکه عاشق این درس بود و همیشه با دقت به تمام حرفهای استاد گوش می کرد و می نوشت اما این بار چیزی از درس نفهمیده بود . با اینکه سعی کرد همه ی حرفهای استاد و بنویسه اما اصلا مطمئن نبود که بتونه نوشته هاش و بخونه . در طول کلاس درسا و مریم مدام در مورد شروین حرف میزدن و گاهی الناز و مهسا هم تو بحثشون شرکت می کردند . حتی تو بعضی موارد نظر آنید و هم می پرسیدن. با اینکه آنید سعی می کرد وانمود کن که اصلا" صداشون و نمی شنوه اما حرصش و موقع نوشتن رو خودکار و ورق خالی می کرد . خودکار و روی کاغذ فشار می داد و تند تند می نوشت به خاطر همین خطش خرچنگ قورباغه ای شده بود و نمی تونستی چیزی از نوشته ها بفهمی . با اینکه همیشه وقتی سر کلاس جزوه می نوشت به خاطر تند نوشتن خطش بد می شد اما هیچ وقت به این شکل در نیو مده بود .
درسا و مریم در باره ی شروین بحث می کردن و این بار اصرار داشتن که آنید حتما" نظرش و بگه و اصلا" توجهی به بی محلی هاش نمی کردن.
درسا آروم اما به طور مداوم صداش می کرد و حتی راه جدیدی برای جلب توجه اون پیدا کرده بود . با اصرار و سماجت خودکارش و تو پشت آنید فرو می کرد.
آنید دیگه تحملش تموم شده بود . صدای درسا که مدام اسمش و صدا می کرد به اندازه ی کافی روی اعصاب بود دیگه تحمل سیخونک زدنش و نداشت .
تو یک لحظه کنترلش و از دست داد و خودکارش و رو میز کوبوند و با عصبانیت و صدای نسبتا" بلند بدون اینکه روش و برگردونه گفت : چیه؟؟؟
یه دفعه همه ی کلاس ساکت شدن و سرها به سمت آنید برگشت . استاد با نگاه عصبانی و ناباور رو به آنید کرد و گفت: خانم کیان اگه مشکلی دارید یا تمایلی به گوش دادن به درس ندارید تشریف ببرید بیرون کلاس و این جوری مزاحم بقیه ی بچه ها نشید .
آنید که حسابی شرمنده شده بود مخصوصا" اینکه جلوی استاد مرتضوی که خیلی به درسش علاقه داشت ضایع شده بود . با خجالت و سری پایین افتاده گفت : ببخشید استاد دیگه تکرار نمیشه .
استاد سری از روی تاسف تکان داد و به ادامه ی درس برگشت .
--------------------------------------------------------------------------------
-------------------------------------.
وقتی کلاس تموم شد آنید خیلی سریع وسایلش و جمع کرد و دنبال استاد دوید .
آنید : استاد ... استاد ... ببخشید یک لحظه ...
آنید بالاخره تونست استاد مرتضوی و تو حیاط دانشکده متوقف کنه. استاد ایستاد و به طرف آنید برگشت .
استاد : بفرمایید خانم کیان .
آنید که به خاطر عجله و دویدن به نفس نفس افتاده بود یکم ایستاد تا نفسهاش تنظیم بشه و بعد با خجالت گفت : استاد بابت امروز واقعا" شرمندم نمی دونم چی شد که کنترلم و از دست دادم . ببخشید .
استاد با دقت به آنید نگاه کرد و گفت : خانم کیان شما مشکلی دارید؟؟؟
آنید خیلی تعجب کرد سرش و بلند کرد و گفت : بله ؟؟؟
استاد : به نظر میاد شما مشکلی داشته باشید چون امروز اصلا" خودتون نبودید . من از شاگردای خوبم انتظار بی توجهی به درس و ندارم . امروز از لحظه ی اول شما تو فکر بودید و اخم کرده بودین . مشکلی پیش اومده ؟؟؟
آنید که حسابی هول شده بود گفت : نه نه استاد مشکلی نیست . ببخشید دیگه تکرار نمی شه .از این به بعد حواسمو بیشتر جمع درس می کنم . بازم ببخشید .
استاد سری تکان داد و گفت : امیدوارم .
آنید باز هم تشکر کرد و روش و برگردوند تا بره اما تو یک لحظه تعادلش و از دست داد و جزوه هاش از دستش افتاد و هر برگی به سمتی رفت .آه از نهادش در اومد و تو دلش گفت : (( لعنتی همین الان باید میریختی پایین . )) بعد نشست و مشغول جمع کردن جزواتش شد .
استاد مرتضوی هم خم شد تا به آنید کمک کنه.
آنید نگاهی به اطرافش کرد تا ببیند باز هم برگه ای روی زمین مونده یا نه وقتی مطمئن شد که همه ی ورق ها رو جمع کرده بلند شد و تو جاش ایستاد . منتظر بود تا استاد برگه هایی که جمع کرده رو بده اما استاد یکی از برگه ها رو بالا گرفته بود و با کنجکاوی و تعجب بهش نگاه می کرد . با صدای سرفه ی کوتاه آنید به خودش اومد و نگاهی مشکوک به آنید انداخت و گفت : خانم کیان این جزوه ها رو خودتون نوشتید ؟؟؟
آنید با گیجی گفت : بله استاد چه طور؟؟؟
استاد : شما مطمئنید؟ اگه این و شما نوشتید پس برگه های امتحانتون و کی جواب میده ؟؟؟
آنید گیج شده بود و متوجه منظور استاد نمی شد . (( یعنی چی برگه ی امتحانتو کی نوشته معلومه دیگه خودم مینویسم جن و پری که برام نمی نویسن )) .
آنید گیج و منگ به استاد نگاه کرد تا متوجه ی منظورش بشه که چشمش به برگه ای که دست استاد بود افتاد. مثل برق گرفته ها در جا خشک شد . (( وای جزوه ی امروز دستشه . خوب حق داره شک کنه . این خط قورباغه ای کجا و خط سر امتحانم کجا . ))
آنید سرش و پایین انداخت و با خجالت به خاطر خط بدش گفت : راستش شما سر کلاس خیلی تند درس میدید و اگه من بخوام همه ی حرفاتون و بنویسم دیگه نمی تونم مواظب خطم باشم واسه همینم ...خوب ... وقتی تند مینویسم خطم این شکلی میشه .
با اینکه استاد سعی داشت خنده رو از چشماش دور کنه و با همان نگاه جدی به آنید نگاه کنه اما کار خیلی سختی بود . دیدن قیافه ی خجالت زده و ترسیده ی آنید و لحن صادقش که همراه با ناچاری بود همه و همه ترکیب خنده داری داشت .
استاد با سرفه ای جلوی خودش و گرفت و برگه ها رو به آنید داد و با گفتن : بیشتر دقت کنید روش و برگردوند و از آنید دور شد .
آنید یکم ایستاد و رفتن استاد و نگاه کرد و وقتی مطمئن شد که استاد به اندازه ی کافی دور شده نفسی از سر آسودگی کشید و برگشت . اول چند قدم آهسته برداشت و بعد قدم هاش و تند کرد و در آخر شروع به دویدن کرد .
وقتی از پیچی که منتهی به ساختمان کلاسها می شد گذشت صدای کسی وشنید که اسمش و صدا می کرد . در جا ایستاد و به سمت چپش نگاه کرد .
درسا روی زمین نشسته بود . مریم تا شده و دلش و گرفته بود. الناز به درخت چسبیده و مهسا با دو دست جلوی دهنش و گرفته بود . وجه تشابه همه ی آنها این بود که از خنده در حال انفجار بودند.
آنید اخم کرد و با عصبانیت به دخترها گفت : زهرمار چتونه هرهرتون هواست ؟؟؟ واسه چی این جوری می خندید .
درسا : استاد بد جوری حالتو گرفت نه ؟ اگه پیله می کرد تا از دانشگاه اخراج نمی شدی وg کنت نبود.
آنید : شما فضولا داشتید نگاه می کردید؟؟ مرض بسه دیگه نخندین .
این و گفت و عصبانی راهش و کشید که بره .
درسا : کجا خانم ؟ چه زودم بهش بر میخوره .
آنید : دارم میرم کیفمو بیارم . عجله داشتم یادم رفت کیفمو بیارم فقط این جزوه های آبرو برو برداشتم .
درسا : زحمت می کشید . ما آوردیمش بیا بگیر .اخماتم وا کن نمی خواد حالا قهر کنی . به جون خودم تو هم جای ما بودی و همچین صحنه ی مهیجی و میدیدی بدتر از اینا می کردی . به خدا خیلی خنده دار بود .
آنید با حرص کیفش و از دست درسا کشید و خواست راه رفته رو برگرده که درسا گفت : یادم رفت بگم اون فیلم ترسناکه که دنبالش بودی و برات گذاشتم تو کیفت .
آنید با شنیدن این حرف در جا ایستاد . گل از گلش شکفت و با لبخند پت و پهنی به سمت دخترها چرخید و به درسا گفت : راست میگی ؟
درسا : آره به خدا حالا می شه آشتی کنیم ؟
آنید : خوب راستش .... باشه آشتی اما فقط به خاطر فیلمه وگرنه می خواستم همتون و بکشم .
درسا : باشه به خاطر فیلم وگرنه ما می دونیم تو چه ابن ملجمی هستی.
آنید . وای خدا دلم می خواد همین الان برم فیلمه رو ببینم . نه ... شب حالش بیشتره . وای خدا طاقت ندارم تا آخر کلاسا صبر کنم دلم می خواد همین الان برم خونه.
درسا : آبجی فعلنه بی خیال شو پاشو بریم سر کلاس که دیر شده .
-------------------------------
ساعت 12 نیمه شب و نشون می داد . آنید آهسته از تختخوابش پایین اومد. از روی پاتختی dvd اش و برداشت . با کمترین صدای ممکن در و باز کرد و از پله ها پایین رفت . وارد اتاق نشیمن شد و با ذوق به تلویزیون بزرگ وسط سالن نگاه کرد . با اینکه تو خانه ی خانم احتشام همه ی اتاق ها تلویزیون و دستگاه پخش dvd و cd داشت اما آنید با بی صبری تا این ساعت شب اشتیاقش و سرکوب کرده بود تا فیلمی و که تعریفش و شنیده بود و به گفته ی دوستانش اونقدر ترسناک بود که قلب آدم از جا در می اومد و تو این تلویزیون و سالن بزرگ ببینه تا تاریکی و وهم و ترسناکی محیط تو این ساعت شب وحشت فیلم و بیشتر کنه.
فیلم و تو دستگاه گذاشت و خودش روی کاناپه ی بزرگ سه نفره ی جلوی تلویزیون نشست . سه ، چهارتا کوسن و از روی مبل های دیگه جمع کرد و دور تا دور خودش روی کاناپه چید و یکی از کوسنها رو تو بغلش گرفت . تو طول فیلم و زمانی که می ترسید به کوسن چنگ می زد و کوسن بدبخت و بین دستاش مچاله می کرد .
نیم ساعتی از فیلم گذشته بود و فیلم به جاهای ترسناکش رسیده بود . آنید از ترس خودش و به پشتی مبل فشار می داد . آنقدر کوسن بیچاره و چنگ زده بود که احساس می کرد هر لحظه امکان داره پاره شه.
چهار چشمی به صفحه ی تلویزیون نگاه می کرد و شش دانگ حواسش به فیلم بود و تو فیلم غرق شده بود و خودش و تو فضای فیلم تجسم می کرد .
یه قسمت از فیلم بود که روحی که همه ی قتلها را انجام می داد از پشت به یک زن نزدیک می شد و می خواست اون و خفه کنه.
آنید نفسش از ترس بند آمده بود . تو فیلم فرو رفته بود که با احساس عجیبی به خودش اومد . حس کرد یه دست رو شانه اشه و هم زمان با این حس صورت روح توی فیلم کل صفحه ی تلویزیون و پوشوند.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد . کوسنها به هوا پرت شد . آنید مثل برق تو جاش ایستاد و با دهنی که تا حد امکان باز شده بود با تمام وجود جیغ کشید و با وحشت به شبح پشت مبل نگاه کرد . در عین حال تعجب هم کرده بود که این دیگه چه شبحیه که می تواند به بلندی اون جیغ بکشه . ظاهرا" روح مذکور بیشتر از آنید ترسیده بود . شاید هم صدای جیغ آنید تو اون تاریکی و سالن بزرگ وحشتناک تر از شبح بود .
شبح جلو اومد و سعی کرد آنید و ساکت کنه اما آنید که خیلی ترسیده بود چشماش و بست و برای اینکه روح و از خودش دور کنه دستهاش و بدون هدف تو هوا تکان داد . یه دفعه احساس کرد دستش به چیز سفتی خورده .
دست ش محکم به بینی شبح خورده بود و شبح که پیدا بود خیلی دردش گرفته در حالی که با دو دست بینیش و گرفته بود از درد خم شد .
آنید : تو کی هستی ... ؟ به من نزدیک نشو ... .گفتم تو کی هستی ... ؟
هنوز داشت جیغ می کشید که صدای آه و ناله ای شنید و یکی زیر لب با حرص کلماتی گفت که نفهمید . وقتی احساس کرد اوضاع آرام شده چشماش و باز کرد . یکی کنارش خم شده بود و از درد به خودش می پیچید . با تعجب نگاه کرد . شبحی که اون و تا مرز سکته پیش برده بود کسی نبود جز نوه ی خانم احتشام
( شروین )
آنید حسابی هول شده بود و تند تند حرف میزد: وای خدا تو اینجا چی کار می کنی ؟ چته ؟ چرا دولا شدی و آه و ناله می کنی ؟ چرا ... چرا صورتتو گرفتی ؟ وای خدا من چی کار کردم ؟ چی کار کردم ؟ طوریت شده ؟؟؟
خم شد و سعی کرد ببینه چی شده . اما شروین با عصبانیت دستش و پس زد و گفت : به من دست نزن دختره ی وحشی .
آنید که عصبانیت جای ترسش و گرفته بود با اخم و حرص گفت: چی ... اوه ... دختره ی وحشی ؟؟؟ تو رو خدا ببین کی داره این حرف و می زنه . من وحشیم یا تو که بی ملاحظه این وقت شب اومدی اینجا . هیچ می دونی چقدر ترسیدم ؟ نزدیک بود به خاطر تو سکته کنم .
شروین که دردش کمتر شده بود صاف ایستاد و گفت : جدی؟ کسی ازت نخواسته بود نصفه شبی مثل دزدا بیای وسط سالن و این نمی دونم فیلم و ببینی . بعدشم چته جیغ می کشی تو کاری غیر از جیغ کشیدن بلد نیستی .
آنید با حرص گفت : چی ... جیغ ... اومدی من و ترسوندی انتظار داری بهت لبخندم بزنم . واقعا" که پرویی.
شروین بی تفاوت به حرص خوردن آنید گفت : حالا چی داشتی می دیدی ؟
با گفتن این حرف خودش و روی مبل انداخت و کوسن آنید و برداشت و بغل کرد و دکمه ی پخش و فشار داد .
آنید با تعجب گفت : داری چی کار می کنی ؟ چرا روشنش کردی ؟ پاشو برو تو اتاقت . چرا نشستی جای من ؟
شروین با بی تفاوتی گفت : خوابم نمیاد . حوصله ام هم سر رفته می خوام فیلم ببینم .
آنید مبهوت و عصبانی از این همه پرویی گفت: چی ؟ نمی شه. پاشو برو تو اتاقت فیلم ببین این همه جا برو یه جای دیگه .
شروین با تمسخر نگاهش کرد و گفت : از کی تا حالا باید برای فیلم دیدن تو خونه ی خودم از تو اجازه بگیرم ؟
و پوزخندی نثارش کرد . آنید در حال انفجار بود اما نمی تونست چیزی بگه و شروین و از سالن به بیرون پرت کنه هر چی باشه خانه ی خودش بود . آنید به گفتن چند تا فحش و بدو بیراه زیر لبی اکتفا کرد و تو جاش نشست و یکی از کوسنها و بغل کرد و ادامه ی فیلم و دنبال کرد .
خیلی ترسیده بود . مدام احساس می کرد یکی دوروبرش تکون می خوره اما هر چی نگاه می کرد کسی و نمی دید . به کنارش نگاه کرد شروین کنارش نشسته بود و به صفحه ی تلویزیون چشم دوخته بود .
_ خدایا شکرت که لااقل این پسره اینجاست با اینکه هیچ ازش خوشم نمی یاد ولی همچین بی مصرفم نیست . اگه نبود تا حالا بی خیال فیلم دیدن می شدم و بقیه رو می ذاشتم فردا صبح نگاه می کردم . هر چی نباشه این هیکلش برای ترسوندن روح و اینا خوبه.
با اینکه همیشه بعد از دیدن همچین فیلمی به خودش می گفت : ( این آخرین باره دیگه شبا فیلم ترسناک نمی بینم .) اما هیچ وقت به حرفش عمل نمی کرد .
هر لحظه هیجان فیلم بیشتر میشد . تو یه صحنه از فیلم که نه آنید و نه شروین انتظار دیدن روح و نداشتن روح به طور ناگهانی و بی خبر تمام صفحه ی تلویزیون و پوشوند انگار از تلویزیون بیرون اومده و جلوی آنها ایستاده. آنید و شروین هر دوتا با تمام وجود جیغی از ته دل کشیدن و تو همون زمان برای اینکه اهل خانه رو بیدار نکنن واسه ساکت کردن همدیگه هر کدوم دستهاشون و جلوی دهن اون یکی گذاشتن تا مانع جیغ کشیدن همدیگه بشن . از ترس چشمهاشون و بسته بودن . 3 دقیقه ی بعد وقتی کمی آروم تر شدن و به خودشون اومدن از وضعیت پیش اومده تعجب کردن .
آنید چشمهاش و آروم باز کرد و اولین چیزی که دید صورت شروین تو فاصله ی کمتر از 2 سانتی صورتش بود. با تعجب به این فکر می کرد که : (( صورت شروین از نزدیک چقدر بزرگه . چشماش قد چشمای گاو شده. اوه صورتش چه بوی خوبی هم میده. ولی چرا دست من جلوی دهنشه ؟ این چیه جلوی دهن من؟ به زور دارم نفس میکشم.)) .
یه دفعه به خودش اومد و خیلی سریع دستش و کشید و تو جاش ایستاد . یه سرفه کرد و بدون اینکه به شروین نگاه کنه گفت: امم ... چیزه ... من خوابم میاد . اگه می خوای میتونی فیلم و ببینی .
در تمام این مدت شروین بدون هیچ حرفو واکنشی نشسته بود . حتی وقتی آنید راهش و کشید و به سمت خروجی سالن رفت حرفی نزد . بی صدا تلویزیون و خاموش کرد و از جاش بلند شد .
آنید به ابتدای پله ها رسیده بود اما ترس هنوز از وجودش خارج نشده بود . احساس سرما می کرد و می ترسید که یه هو روح تو فیلم و جلوش ببینه .
آنید: ای تو روحت بیاد آنید . آخه توکه خودتو میشناسی میدونی شبا نباید فیلمای این جوری ببینی مرض داری دوباره نگاه میکنی؟ حالا چه غلطی کنم؟ میترسم از پله ها برم بالا.
آنید زیر لبی مشغول غرغر بود که یکی از پشت سرش گفت : نمی خوای بری بالا؟
آنید یک متری از جاش پرید . شروین پشتش ایستاده بود و به اون نگاه می کرد . نفسی از سر آرامش کشید و از پله بالا رفت .
آنید : انگار این پسره همچینم بی مصرف نیست به درد یه چیزایی می خوره .
دم در اتاقش که رسید حس می کرد یک کمی حس قدر دانی از شروین تو وجودشه اما نمی خواست ازش تشکر کنه. دم در ایستاد و نگاهی به شروین کرد و گفت شب بخیر .
شروین نگاهی گذرا بهش کرد و بدون هیچ حرفی به سمت اتاقش رفت .
آنید ادای نگاه کردن شروین و در آورد و با حرص گفت: بزغاله، مثلا اگه جوابمو میداد میمرد پسره ی افاده ای .
در اتاقش و باز کرد و فاصله ی در تا تختش و دوید و برای حفاظت خودش از خطرات احتمالی پتوش و تا گردن بالا کشید و چشماش و محکم روی هم فشار داد و سعی کرد به صدا های اطرافش گوش نده .
پنچ دقیقه ی بعد آنید خیلی آرام خوابیده بود.
---------------------------------------------------------
آنید کش وقوسی به بدنش داد و نفسی از سر آسایش کشید .
_آخیش این هفته هم تموم شد . با اینکه امروز کلاس نداشتیم اما اومدن دانشگاهم کلی خسته ام کرده .
مهسا : آنید تو که هیچ کاری نکردی که الان خسته باشی .
آنید : کاری نکردم ؟ پس این همه گزارش کارو کی نوشته ؟می دونی چقدر سخته؟
درسا : بله می دونیم چقدر سخته که بشینی دست خطتو رمز گشایی کنی و بخونی.
آنید : پس چی که سخته اگه من سر کلاس نمی نوشتم شما الان میخواستید چی کار کنید .
درسا : واقعا" که پررویی آخه دختر تو فقط نوشته هاتو خوندی اونم چه خوندنی دغ دادی ما رو یک جمله می خوندی یه نگاه به اطراف می کردی یه چیزی میگفتی بعد ده دقیقه جمله ی بعد و می خوندی . این ما بودیم که پدرمون در اومد و گزارشا رو پاک نویس کردیم.
آنید: خوب هر کس یه وظایفی داره اینم کار شماست . تازشم کلی منت گذاشتم سرتون که 4 ساعته کنارتون نشستم و از جام بلند نشدم تو که می دونی من نمی تونم یک ساعتم یه جا آروم بشینم .
مریم : بله ما از اخلاق گند شما آگاهیم انگار سوزن سوزنش میکنن که نمی تونه یه جا آروم بشینه .
الناز : حالا بی خیال . بچه ها امشب برنامه تون چیه ؟
مهسا : من که می خوام بقیه ی گزارشامو تکمیل کنم .
درسا : من می خوام استراحت کنم و فیلم ببینم .
مریم : من میخوام کتاب بخونم خیلی وقته چیزی نخوندم .
الناز : آنید تو برنامه ات چیه .
آنید در هین جمع کردن وسایلش گفت : خوب امشب می خوام یه دل سیر بخوابم .
درسا : خسته نباشید . تو که همیشه در حال خوابیدنی. نمی دونم کی وقت می کنی به کارهای دیگه ات برسی.
آنید آهی کشید و گفت : برو بابا دلت خوشه خواب کجا بود چند روزه اصلا" نخوابیدم .
مهسا : چرا نخوابیدی؟
آنید : چون چند شبه تا می خوام بخوابم یه صدایی از باغ میاد خواب و زهر مارم می کنه .
مریم : چه صدایی؟
آنید : نمی دونم . فقط نمی زاره بخوابم . تا می خوام بخوابم یه هو تو ذهنم میاد که یه موجود عجیب غریب تو باغه و داره از خودش صدا در میاره. همین فکر کافیه که خواب کوفتم بشه .خونه ی طراوت جون و که دیدین .
درسا : نه کی دیدیم ؟ به جز مهسا که اونم یه بار باهات اومد مصاحبه هیچکی اونجا رو ندیده. حالا چه شکلیه مگه؟
آنید : خوب خونه ی طراوت جون خیلی بزرگه و یه باغ بزرگم دورشه درختهاشم زیاد و توهم توهمه میدونی تو روزم یه جورایی ترسناک و اسرار آمیزه .
درسا: آنید راست میگی یا داری جو میدی تا مارو بترسونی.
آنید : جو میدی چیه میگم قسم میخورم صدا شنیدم از باغ . فکر کردی مرض دارم شبا بی خوابی بکشم؟
مهسا : خوب چرابه کسی نمیگی ؟ به خانم احتشام گفتی؟
آنید : نه نگفتم آخه چی بگم به پیره زن ؟ خوب ... میدونید آخه صداش یه جوریه نمی دونم خیلی عجیبه یه وقتایی وقتی میشنومش یه هو بیدلیل احساس آرامش میکنم و دوست دارم تا صبح بشینم و گوش کنم . مثل یه موسیقیه . خیلی صداش ضعیفه نمی تونم تشخیص بدم که چیه .
درسا: بالاخره می خوای چی کار کنی؟
آنید : نمی دونم از یه طرف این صدا می ترسوندم از یه طرفم بهم آرامش میده ... بی خیال بالاخره یه کاریش می کنم . پاشیم بریم دیگه خسته شدم .
--------------------------------------------------------------------------------
کتابشو بست و گذاشتش روی میز . دستش و به کمرش گرفت و خودش و به طرف عقب هل داد . درد کمرش بهتر شد . دو ساعتی بود که روی میز خم شده بود و درس می خوند . چشمهاش و مالید .
-: آخیش . دیگه بسه . خسته شدم .
خمیازه ای کشید و از جاش بلند شد . لباسش و عوض کرد و یه شلوار و بلوز راحت پوشیدو رو تخت دراز کشید . پتو رو تا خرخرش بالا آورد . یکم تو جاش وول خورد و با آرامش چشمهاش و بست .
هنوز کامل خوابش نبرده بود که دوباره اون صدا رو شنید . صدای موسیقی که از باغ میومد.
بلند شد و تو تختش نشست . چراغ خواب و روشن کرد و به ساعت نگاه کرد . ساعت یک نیمه شب بود .
-: دیگه تحمل ندارم . این صدا و فضولی داره من و میکشه . نمی شه، امروز باید کشف کنم که این صدا از کجا میاد.
با اینکه می ترسید اما پروتر از این بود که به روش بیاره . بلند شد و یه ژاکت برداشت و تنش کرد و از اتاقش بیرون اومد . صدا از توی باغ میومد . آروم از عمارت بیرون اومد و به سمت درختها رفت . عظمت درختها تو شب بیشتر بود و تاریکی هم فضا رو ترسناک تر کرده بود . کتش و محکم به خودش پیچید . دلش و به دریا زد و رفت تو دل درختها .
-: چقدر من خلم . یادم نبود موبایلم و ببارم لااقل روشنش کنم یه ذره نور بندازه . تو این تاریکی حتی نمی بینم پامو کجا می زارم . وای خدا نکنه یه چیز عجیبی اینجا باشه ؟ آخرش از ترس سکته می کنم و جوون مرگ می شم .
برای کم کردن ترسش زیر لب مدام (( بسم ا... بسم ا... )) میگفت .
صدا رو دنبال کرده بود تا وسطای باغ . وقتی تو اتاقش بود فقظ یه صدای ضعیف مثل وزش باد با ریتم میشنید انگار باد براش موسیقی می زنه. کم کم صدا بلند تر و واضح تر میشد . نور کم رنگی هم از بین درختها دیده میشد . آنید رد نورو گرفت تا به منبعش برسه . بین درختها وسط باغ یکی آتیش روشن کرده بود . آنید پشت یه درختی پنهان شد و نگاه کرد . یکی رو به آتیش نشسته بود و گیتار می زد . از جایی که آنید ایستاده بود فقط پشت گیتاریست و می دید و نمی تونست تشخیص بده که کیه . صدای گیتار آرامش دهنده بود آنید محو زیبایی صدای ساز شده بود که یه دفعه گیتاریست شروع کرد همراه آهنگ خوندن . یه صدای زیبا و آرامش دهنده این صدای آواز به همراه ساز، حس غریبی به آدم می داد . آنید آروم شروع به زمزمه ی آهنگی که گیتاریست می خوند کرد .
آدم که از غریبه هاست پشت حصار سایه هاست
داره با من حرف می زنه اگر چه حرفاش بی صداست
خندیدن شاد نشدن همیشه هست شعار من
تو تنهایی و بی کسی تو بودی هم صدایییییییییییییییییییی من
بهش میگم پیشت میمونم تو رو از خودم میدونم
سایه رو مثل بوته ای خشک تو این شب سخت می سوزوننننننننننننننننننم
بهش میگم پیشت میمونم تو رو از خودم میدونم
سایه رومثل بوته ای خشک تو این شب سخت می سوزونننننننننننننننننننم
آنید جوری تو حس رفته بود و زیر لبی آهنگ و می خوند که زمان و مکان یادش رفته بود . همون جور که آروم زمزمه می کرد دستشو به سمت درخت برد تا بهش تکیه بده . اما تو تخمین فاصله اش با درخت اشتباه کرده بود . دستش از کنار درخت گذشت و آنید با شکم محکم افتاد زمین . وسط اون هیری ویری پاش گرفت به ریشه ای که از زمین بیرون اومده بود و ضربه خورد .
از صدای افتادن آنید کسی که گیتار میزد ساز زدن و ول کرد و سریع به طرف صدا برگشت تا ببینه این وقت شب کی یا چی باعث بوجود اومدن این صدا شده .
آنید که از درد پا و شکم به خودش می پیچید یه دفعه متوجه ی دو تا پا شد که جلوش سبز شده بود . با ترس آروم آروم سرش و بلند کرد و آخرین نفری که دوست داشت تو این لحظه ببینه رو جلوش دید .
شروین با صورت سرد و بی تفاوتش بهش نگاه میکرد .
شروین سرد گفت: تو اینجا چی کار می کنی ؟ نمی دونی بی اجازه وارد خلوت کسی شدن خیلی زشته ؟ تو کجا بزرگ شدی که ساده ترین چیزها رو هم بلد نیستی.
آنید همون جور که یه دستش به شکمش بود و یه دستش به پاش با صدایی که از درد گرفته بود گفت : می خواستم بخوابم که یه صدایی از تو باغ شنیدم و نتونستم بخوابم .آخه چند شبه که این صدا از باغ میاد . اومدم ببینم صدای چیه که تو رو دیدم که ساز میزنی . نمی خواستم وارد خلوتت بشم اما آواز خوندنت نزاشت که برم .
شروین بی تفاوت گفت : خوب الان می تونی بری.
این و گفت و خواست برگرده سر جاش که آنید به زور اما سریع گفت : نمی تونم . به خاطر زمین خوردنم شکمم درد می کنه و پامم ضرب دیده . نمی تونم راه برم .
شروین یکم به آنید نگاه کرد و بعد با اخم و در حالی که پیدا بود اصلا راضی نیست گفت : می تونی یکم اینجا بشینی تا حالت بهتر بشه و بتونی برگردی اتاقت .
آنید حرفی نزد سعی کرد از جاش بلند بشه اما نمی تونست . متنفر بود از اینکه از آدم از خود راضی مثل شروین کمک بگیره به خاطر همین دوباره سعی کرد بلند بشه اما باز خورد زمین . برای بار سوم سعی کرد . یه دفعه دستی زیر شانه اش و گرفت و کمکش کرد که بلند شه . برگشت و دید شروین با اکراه بهش کمک کرده و حتی نگاهش هم نمی کنه.
میخواست ازش تشکر کنه اما پشیمون شد با خودش گفت : من که ازش کمک نخواستم.
شروین هم بعد از بلند کردن آنید بازوش و ول کرد . آنید هم لنگان لنگان خودش و به طرف کنده ای که اون طرف آتیش بود رسوند و روی کنده نشست .
الان که آروم تر شده بود با دقت بیشتری می تونست فضا رو ببینه . از چیزایی که می دید می تونست حدس بزنه که شروین خودش اینجا رو درست کرده و هر شب اینجا خلوت می کنه .
هی!! دلم نیومد کمتر بذارم مثه قبل گذاشتم
تازه تازه
رمان داره باحال میشه پس بشتابییییییییید