امتیاز موضوع:
  • 13 رأی - میانگین امتیازات: 3.62
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان باورم کن(پر از کل کل.عاشقونه.طنز.خلاصه تووووووپه)

#4
بچه ها این رمان از اون جا هاییش قشنگ میشه که نوه ی خانوم احتشام (شروین)میاد
پس تا اونجاش موضوع خاصی نداره ولی همین که .....Smile

--------------------------------------------------------------------------------

مهسا : پس کارت ردیف شد خانم بله رو داد آره ؟

آنید : بله که داد . فقط نمیدونم جه جوری مش جعفر باغبون و راضی کنم . پریروز داشت درختارو حرس میکرد وایساده بودم بهش نگاه میکردم اما چون فاصله داشتم درست نمیدیدم رفتم یکم جلوتر تا بهتر ببینم یه دفعه مثل این بچه ها که سر جلسه ی امتحان نشستن میبینن بغل دستیشون داره تو برگه شون سرک میکشه همچین خودشو آورد جلو من که من دیگه هیچی ندیدم هرچقدر هم این ور اون ور کردم بازم نتونستم چیزی ببینم یعنی نذاشت انگار میخواستم از رو برگه امتحانیش تقلب کنم.

سپس اهی کشید و دستش را تکیه گاه چانه اش قرار داد .

مهسا که داشت میخندید روی نیمکت تکانی خورد و گفت : خوب حق داره بنده خدا من تورو میشناسم میدونم چه جوری نگاه میکنی حتما" طفلکی احساس خطر کرده بود .

آنید سرش را از روی دستش برداشت و با نگاه پرسشگری گفت : چه جوری نگاش میکردم ؟

مهسا : مثل یه سگ هار.

وقبل از اینکه آنید بتواند عکس العملی نشان دهد از جا پرید و پا به فرار گذاشت .


***

آنید : آقای دکتر حال خانم چه طورن؟

عصر دوشنبه بود و طبق برنامه ای که آنید در این یک ماه یاد گرفته بود دکتر سعیدی به ملاقات خانم احتشام آمده بود تا از سلامتی ایشان مطمئن شود . و الان آنید در حال بدرقه ی دکتر سعیدی بود .

دکتر: حال جسمانیشون که خوبه از نظر روحی هم خیلی بهتر شدن . یک ماه قبل به قدری عصبی و تندخو بودن که خودشونم از دست خودشون خسته شده بودند اما این یک ماهی که شما اومدید خیلی روحیشون عوض شده از این رو به اون رو شدن .

آنید :آقای دکتر چی کار میشه کرد که دیگه به حالت قبل بر نگردن ؟

دکتر : برای اینکه دیگه به حالت سابق برنگردن تغیرات میتونه کمک بزرگی بهشون کنه .

آنید : چه تغییراتی .

دکتر : تغییره چیزایی که ایشون و یاد گذشته های ناراحت کننده و تنهایی میندازه . مثل تغییر دکور و فضای خونه . تغییر تو برنامه های روزانه و خیلی چیزایی دیگه .

فکری با سرعت نور از ذهن آنید و گذشت و لبخند را بر لبهای او آورد .

آنید : متوجه شدم آقای دکتر از راهنماییتون خیلی متشکرم . بفرمایید براتون شربت بیارن .

دکتر: نه ممنون خیلی کار دارم باید برم شمام زحمت نکشید من خودم میرم .

آنید : نه خواهش میکنم .

آنید دکتر را تا دم سرسرا راهنمایی کرد و آنقدر همانجا ایستاد تا ماشین دکتر از در باغ خارج شد . سپس به داخل سالن بازگشت .


***



مهسا : جدی دکتر این و گفت ؟

آنید : آره گفت تغییرات درست و حسابی لازمه تا کلا" دیگه یاد تنهاییاش نیوفته .

مهسا خوب تو می خوای چی کار کنی ؟

آنید : یه فکرایی کردم اما نمیشه وسط هفته انجامش داد آخه من کلاس دارم و اصلاحاتم زمان بره . باید بزارم واسه آخره هفته که کامل خونم .

مهسا : فکر میکنی طراوت جون راضی بشه ؟

آنید : مهم نیست راضی بشه یا نه من انجامشون میدم .

مهسا :اگه عصبانی بشه و اخراجت کنه چی ؟

آنید : اینم مهم نیست مهم اینه که من بتونم کاری کنم که طراوت جون دیگه افسردگی خفتش نکنه . واسه همینه که به من پول میده .اون بهم اعتماد کرده و همه ی کارای خودش و خونشو سپرده دست من . منم باید همه ی سعیم و برای بهبودی کاملش انجام بدم .

مهسا : فکر نمیکنی زیادی بهت وابسته شده ؟

آنید : چرا .

مهسا : این جوری وقتی بخوای بری خونت دوباره افسرده میشه .

آنید : تو میدونستی طراوت جون فکر میکنه من از یه خانواده ی فقیرم و به این کار به خاطر پولش خیلی نیاز دارم ؟

مهسا : نه جدی؟ تو چرا راستشو نگفتی.

آنید : آخه یه جورایی جالبه . فکرشو بکن دختر یه کشاورز فقیر که به نون شبشم محتاجه .

مهسا : برو دیوونه تو هنوز آدم نشدی ؟

آنید : نه . امیدوارم نباش که من آدم بشو نیستم . ولی خدا کنه بچه های طراوت جون هوس مسافرت به سرشون بزنه . که اگه من رفتم خونه احساس تنهایی نکنه .

مهسا : آره خدا کنه . پس با این حساب اردوی این هفته نمیای نه ؟

آنید : این هفته ؟ کسی به من چیزی نگفت . حالا کجا میخواید برید؟

مهسا : کوه . بابا این اخوانم من و خفه کرد چپ میره راست میره میگه " خانم کیان تشریف میارن ؟ خانم کیان تشریف نمیارن ؟ خانم کیان .. خانم کیان ... " مردم از بس به سوالای این یارو جواب دادم .

آنید : منم مردم از بس به خاطر تو تحت نظر گرفته شدم .

مهسا : چی؟

آنید با سر اشاره ای به یکی از درختها کرد که شخصی به طرز کاملا" ناشیانه سعی داشت خود را پشتش مخفی کند .

آنید : عاشق دل خسته تون زاغ سیاهتون و چوب میزنه . ببین چه جوری داره قایم میشه . این کاراگاه بازیش من و کشته .

مهسا که سعی داشت نشان دهد که پسر را ندیده و به او توجهی ندارد با اخم گفت : چی کارش داری بنده خدا رو بزار شاد باشه .

آنید : اوهو چه طرفدارشم شدی از حالا. تو که اینقده دوس ست اومده ازش چرا بله نمیگی که ما هم از اطلاعات ایشون سر جلسه ی امتحان بهره مند بشیم؟

مهسا : اه آنید خودتو لوس نکن .. اه این جوری تابلو نگاش نکن .. . اه روتو برگردون آبرومو بردی ... اصلا" بیا بریم سر کلاس تو جنبه قدم زدن نداری.


--------------------------------------------------------------------------------



نزدیک ظهر بود و خانم احتشام در کتابخانه مشغول مطالعه بود نیم ساعتی میشد که بر روی یک صفحه از کتاب گیر کرده بود بارها و بارها این صفحه را خوانده بود اما چیزی از متنش دستگیرش نشده بود . اصلا" تمرکزی روی نوشته ها نداشت چون نیم ساعتی میشد که صدا های عجیب و غریب و گاهی فریادهای بلند و آزار دهنده از کل عمارت به گوش میرسید .انگار شخصی داشت به کل خانه فرمان میداد . از همه جای خانه صداهایی بلند شده بود انگار خانه در حال ویرونی بود .

معمولا" این وقت روز خانه در آرامش و سکون کامل به سر میبرد چون خانم احتشام علارغم تلاش و تهدید زیاد نتونسته بود به آنید بفهمونه و یاد بده که صبح ها زود بیدار بشه و راس ساعت هفت سر میز صبحانه حاضر بشه .

یک هفته ی اول ورود دختر جوان , هم خود او و هم خانم احتشام تلاش زیادی برای بیدار شدن و بیدار کردن آنید راس ساعت تعیین شده کردند اما بعد از گذشت یک هفته وقتی دیدند تلاشهایشان به نتیجه نمیرسد و آنید به هیچ طریقی زود تر از هشت و نه بیدار نمیشود دیگر بیخیال شده بودند .

برای خود خانم احتشام نیز سوال بود که این دختر جوان چگونه توانسته در همان ساعات اولیه ی آشنایی

جایی بسیار محکم در دل او اشغال کند به گونه ای که به راحتی از خطاها و سر به هوایی های او که کم هم نبود میگذشت . حتی خدمتکاران نیز پی به علاقه ی خانم خانه به پرستار جوان و تازه کار خود برده بودند زیرا تا کنون ندیده بودند که خانم با کسی به این نرمی رفتار کند یا در برابر خواسته های کسی اینگونه کوتاه بیاید. مگر نه اینکه او همان کسی بود که روحیه ی گذشته ی خانم را به او باز گردانده بود و کاری کرده بود که صدای خنده های خانم باز هم در کل عمارت بپیچد . خانم هر بار که دخترک را میدید ناخواسته لبخند میزد و روحیه اش به خودی خود خوب میشد .

این دختر جوان که با همه در این خانه به طور مساوی با مهر و محبت تمام رفتار میکرد و با همه دوست بود و کل خانه او را دوست داشتند و با اشتیاق گوش به فرمان او بودند ...

" خود زندگی بود و روح سبز و شاد این عمارت بزرگ. "

خانم : خدای من این صداها چیه ؟ نکنه آنید بیدار شده ؟

نگاهی به ساعت کرد . ساعت 9.5 صبح را نشان میداد .

خانم : نه امکان نداره اون زودتر از 10 از اتاقش بیرون نمیاد . اما این صدا های عجیب فقط از آنید بر میاد .

خانم با به یاد آوردن خاطرات آنید در این یک ماه لبخندی به لب آورد .



یاد هفته ی اول ورود دختر به خانه افتاد اولین باری که وارد باغ شده بود از هیجان همچون دختر شیطانی به دور خود میچرخید و می دویدو فریاد میکشید و آواز می خواند شعر هایی می خواند که هیچ کدام سر و تهی نداشت انگار چندین شعرو آهنگ را با هم در همزنی ریخته و حسابی همشان زدند و بعد میخواهند این مخلوط عجیب را به زور به خورد مردم دهند . شعر ها نصفه و در هم بود . از اینها بد تر صدای خواننده بود که بی هیچ نظمی فریاد میکشید. هر جا که دوست داشت کلمات را میکشید و ریتم ها را به دلخواه عوض میکرد .

خانم احتشام اولین باری که با این صحنه رو به رو شده بود از تعجب و شگفتی قدرت تکلم خود را از دست داده بود . نمی دانست به این دختر شیطان و شاد و بازیگوش که کل خانه را بهم ریخته است چه باید بگوید .

نگاهی به دورو برش انداخته و در کمال تعجب دیده بود که ده ها چشم از پنجره ها و در ها به دختر نگاه میکنند و در نگاه همه ترس و تعجب موج میزد . همه بدون استثنا منتظر بودند که صدای فریاد خانم احتشام را بشنوند که با داد دخترک را اخراج میکند . اما وقتی لبخند خانم را دیدند همه نفسی از آرامش کشیدند .



یک بار هم خانم احتشام در اتاق کارش مشغول رسیدگی به حسابها بود که صدای دادو فریادی از باغ شنید انگار در باغ دعوا شده بود . با عجله خود را به بیرون ساختمان رساند تا ببیند علت سر و صدا چیست .

با چشمان گشاد شده دید که ظاهرا" دعوایی در کار نیست و این آنید است که با صدای بلند و استدلال و

دلایل علمی سعی دارد که به مش جعفر بفهماند آفت کشی که برای گلهای جدید به کار میبرد درست نیست واین سم به گیاه و خاک آسیب میرساند .

اما مش جعفر به حرفهای او توجهی نمیکرد و قصد داشت کار خود را انجام دهد و دلیلش هم این بود که سالهاست که از همین سم برای گیاهان مختلف استفاده میکند و همیشه هم جواب خوبی میگیرد .

و آنید شمرده شمرده و آرام به او میگفت : آخه مش جعفر آفت این گلها با بقیه فرق میکنه . این آفتها یه سم دیگه میخوان اینی که شما ازش استفاده میکنید فایده نداره فقط الکی خاک و آلوده میکنید .



خانم در حال یادآوری خاطرات بود که صدا ها بلند تر شد .

خانم : دیگه تحملم تموم شد باید برم ببینم این صدا ها مال چیه .

خانم کتابش را محکم بست و از جابلند شد .

به لطف تمرینها و کمکهای آنید پا دردش بهتر شده بود و دیگه برای راه رفتن از چرخ استفاده نمی کرد.

خانم احتشام وارد سالن اصلی شد و از وحشت چیزی که میدید در حال سکته بود .

کل وسایل خانه بهم ریخته بود و همه چیز جابه جا شده و هیچکدام از وسایل سر جایشان نبودند.کلی آدم هم در رفت و آمد بودند و وسایل را از این سمت بسمت دیگر میبردند .

آنید هم وسط این هرجو مرج ایستاده بودو یک دست را به کمر زده بود و با دست دیگر به خدمتکاران اشاره میکرد و جای جدید وسایل را نشانشان میداد .

خانم :آنید... آنید ...

آنید با شنیدن صدای فریاد گونه ی خانم احتشام رو بر گرداند و وقتی خانم را دید به سمت او آمد .

آنید : سلام طراوت جون صبح بخیر . با من کاری داشتید؟

خانم : آفتاب از کدوم طرف در اومده که تو این ساعت صبح بیداری؟ سحر خیز شدی؟ بگو ببینم اینجا چه خبره ؟ سیلی زلزله ای چیزی اومده ؟ این همه آدم اینجا چی کار میکنن ؟ با وسایل خونه چی کار دارن .

آنید با شوق فراوان دست خانم احتشام را کشید ودر حالی که او را با خود به سمت سالن میهمانی می برد

گفت : اول طراوت جون شما بیاید اینجا رو ببینید بعد من همه چی و براتون میگم .

خانم : اه دختر این چه کاریه میکنی ؟ دستمو ول کن الان خدمتکارا میبینن زشته . صبر کن خودم آروم آروم میام دیگه .

آنید : نه نمیشه می خوام شما تند بیاین زودم ببینید.

خانم : بسیار خوب تند میام فقط تو من و این جو ....

خانم احتشام با رسیدن به سالن میهمانی دیگر نتوانست جمله اش را تمام کند. زبانش از این همه تغییر و زیبایی سالن باز مانده بود . فرم چیدمان مبلها و میزها و وسایل اتاق و زاویه ی قرار گرفتن وسایل در برابر نور خورشید و انعکا س نور از وسایل و ایجاد حاله ای از نور که کل اتاق را احاطه میکرد فضایی رویایی و خیال انگیز را بوجود آورده بود .

آنید : اینجا هنوز تموم نشده با اجازتون عصری باید بریم پرده سفارش بدیم . این پرده های سبز قشنگن اما دل آدم میگیره وقتی چند بار میبینتش . باید بریم پرده های روشن انتخاب کنیم .

سپس دستی به هم کوبید و گفت : خوب نظرتون چیه ؟ چطور شده ؟

خانم که نه می خواست مستقیما" تعریف کند نه منکر زحمات او بود با صدایی آرام پرسید : چی شد که به فکر تغییر خونه افتادی؟

آنید : آهان . شما که میدونید من سر خود کاری و نمیکنم درسته ؟

آنید با چشمان خیره نشان داد که منتظر تایید حرفهایش است .

خانم زیر لب گفت : توی وروجک کی واسه کارات از کسی نظر خواستی ؟

آنید که دید خانم احتشام قصد جواب دادن را ندارد بیخیال تایید شد و به حرف زدن ادامه داد .

آنید : کار امروزمم سر خود نبود . دکتر سعیدی دفعه ی قبل که اومدن ویزیتتون کردن گفتن واسه اینکه حالتون کاملا" خوب بشه باید فضای اطرافتون تغییره اساسی بکنه . منم کل وکوم دکوراسیون خونه رو ریختم بهم . عصرم نوبت خودتونه میریم خرید یه چند تا لباس رنگارنگ میگیرید تا روحتون شاد شه .

خانم : دیگه چی همین یک کارم مونده که تو این سن لباسای جلف بپوشم .

آنید : آخه طراوت جون رنگ سبزو آبی و صورتی کجاش جلفه ؟ دلتون میاد این حرف و بزنید ؟ خوبه همه مثل شما لباسای تیره بپوشن ؟ چیه همش مشکی همش سورمه ای آدم دلش میگیره . من که احساس خفگی میکنم .

خانم به شوخی به نشانه ی اعتراض ضربه ای به بازوی آنید زد و با خنده گفت : دختره ی شیطون شرم نمیکنی به من میگی لباسات آدم و خفه میکنه ؟

آنید : آی ... طراوت جون آروم تر دردم گرفت .

و با دست کمی بازویش را مالید .

آنید : اگه میخواید از این حرفا نزنم باید مثل یه دختر خوب و ناز عصری با من بیاید تا بریم خرید . باشه طراوت جون .

و بعد با معصوم ترین نگاهش به چشمان خانم احتشام خیره شد .

خانم : خیله خوب میام نمی خواد اون جوری نگام کنی .

آنید با خوشحالی پرید و بوسه ای از گونه ی خانم احتشام گرفت .

آنید : مرسی طراوت جون خیلی گلی.


--------------------------------------------------------------------------------
آنید: طراوت جون طراوت جون پاشید باید حاضر شید وقت رفتنه .

آنید با سرو صدای زیاد وارد کتابخانه شده بود و با فریاد خانم احتشام را صدا میکرد .و وقتی خانم احتشام را دید که با خونسردی تمام درون مبلی فرو رفته و با خیال راحت مشغول مطالعه است در جا ایستادو دستها را به کمر زدو با رنجیدگی گفت:

اه طراوت جون شما اینجا نشستید ؟ من یک ساعته دارم دنبالتون میگردم کلی هم صداتون کردم . اونوقت شما با خیال راحت اینجا نشستید کتاب میخونید؟من که گلوم پاره شد . خوب یه چیزی میگفتید .

خانم : آخه دختر تو کل ساختمون و رو سرت گذاشتی من اگه جوابتم میدادم تو نمی تونستی بشنوی.

آنید : در هر صورت شما باید یه صدایی میکردید.

سپس صاف ایستاد و با شتاب گفت : خوب پاشید .

خانم احتشام بدون اینکه سرش را از روی کتاب بر دارد گفت: چرا پاشم ؟

آنید : اااا به همین زودی یادتون رفت ؟

خانم احتشام کتابش را بست و روی پاهایش گذاشت و با تعجب به آنید نگاه کرد : چی و فراموش کردم ؟

آنید وا داد و با صدایی رنجیده گفت : طراوت جون اذیت نکنید دیگه . مگه قرار نبود عصری بریم خرید واسه شما ؟

خانم احتشام دستی به پیشانی زد و گفت : آه به کل یادم رفته بود .

بعد با چشمانی التماس آلود گفت : آنید جان حالا نمیشه بی خیال بشیم .

آنید لبخندی زد .

خانم احتشام که همیشه از فرم صحبت کردن آنید ایراد میگرفت و میگفت : " یه دختر خانم جوان باید متین و موقر باشه اصلا" خوب نیست که از این کلمه های عجیب استفاده کنه . اینا چیه تو میگی؟ باحاله - فاز میده - ضایست - سه میشه - بی خیالش – خیلی توپه ... "

و الان خود خانم احتشام ناخواسته یکی از همین کلمه های ناجور را به کار برده بود.

آنید لبخندی از روی شیطنت زد و گفت : نه طراوت جون نمیشه بی خیالش شیم باید حتما" بریم .

و روی کلمه ی بی خیال تاکیید کرد .

خانم احتشام که متوجه اشتباه خود شد لبش را به دندان گرفت و سرش را پایین انداخت و زیر چشمی به آنید نگاه کرد .

خانم : دختره ی وروجک حالا نمیشد اشتباه من پیرزن و به روم نیاری؟

آنید لبخندی گشاد زد و ابرویی بالا انداخت و گفت : نوچ نمیشه . بعدشم شما هنوز جوونید چرا اصرار دارید خودتون و پیر بدونید ؟ شما کلی وقت واسه جوونی دارید الانم که یه جورایی مجردید . باید استفاده کنید .

خانم احتشام که از صحبتهای آنید لذت میبرد گفت : بسه دختر پاشم پاشم آماده شم . تو هم کمتر هندونه زیر بغل من بذار.

حاضر شدن خانم احتشام نیم ساعتی طول کشید . بعد از آن به همراه آنید سوار ماشین شدند .

کمی از راه را که طی کرده بودند آقا محمود راننده ی خانم احتشام از آنید پرسید : آنید خانم کجا برم ؟

آنید : ما امروز می خواییم واسه خانم کلی خرید کنیم . پیش پیش شرمندتونم که باید کلی منتظر باشید و خسته میشید .

سپس آدرس یکی از مراکز خرید را به راننده داد و رو به خانم احتشام گفت : طراوت جون من واسه اینکه شما راحت باشید چند روز پیش با دوستام رفتم چند جا رو گشتم اینجا که میریم لباساش و اینا بهتر از جاهای دیگه بود یعنی من بیشتر پسندیدم .

آنید مشغول نشان دادن شهر به خانم احتشام بود تا راه طولانی خسته اش نکند . خانم احتشام با تعجب و حیرت به شهر نگاه میکرد .

خانم : خیلی وقته که من شهرو درست و حسابی ندیدم . چند وقته که از خونه بیرون نیومدم قبلشم که واسه کار میومدم بیرون اونقدر فکرم مشغول بود که با اینکه شهر جلو چشم بود اما اصلا" متوجهش نبودم . الان که با دقت نگاه میکنم میفهمم که چقدر تغییر کرده .

آنید : آره این شهر روز به روز تغییر میکنه امروز یه شکله فردا یه شکل دیگه .

باقی مسیر به حرف زدن در مورد تغییرات شهر گذشت .

آقا محمود : خانما رسیدیم .

آنید : مرسی آقا محمود اگه لطف کنید ماشین و تو پارکینگ پاساژ پارک کنید شمام همراه ما ببیاید ممکنه به کمکتون احتیاج داشته باشیم .

راننده : چشم خانم .

یک ربعی طول کشید تا ماشین را پارک کنند و وارد پاساژ شوند .

آنید : خوب حالا از کجا باید شروع کنیم ؟ آهان اول باید چند دست لباس راحت واستون بخریم .

خانم : لباس راحت می خوام چی کار؟

آنید : لباس راحت و اسپرت واسه ورزش و اینکه میخوام از این به بعد تو خونه تیپ اسپرت بزنید . چیه همیشه با این کت و دامنای تیره تو خونه میگردید انگار همیشه آماده اید که برید مجلس ختم .

خانم : اه دختر زبونت و گاز بگیر مجلس ختم چیه اون لباسای من خیلیم سنگینن.

آنید : آره خیلی سنگینن ولی تو دل من زیادی سنگینی میکنن.

خوب بیاید بریم .

و دست خانم احتشام را کشید و با خود به سمت مغازه ای که مد نظرش بود برو و چند دست لبلس ورزشی تاپ و تیشرت شیک و سنگین خرید و اصلا" به اعتراضهای خانم احتشام که دائم در حال مخالفت کردن بود توجهی نکرد .

پنج ساعت بعد که در حال بازگشت به خانه بودند صندوق ماشین پر بود از انواع لباسها و کفشها و کیف های مختلف و جورواجور و مارکدار که همگی مطابق آخرین مد روز بودند. آنید حتی توانسته بود خانم احتشام را مجبور کند چند شلوار جین در رنگهای متفاوت هم بخرد . و خانم احتشام هر چه کرد نتوانست جلوی او را بگیرد . وارد هر مغازه ای که میشدند آنید به زور خانم احتشام را به سمت اتاق پرو هول میداد و خود برایش لباس انتخاب میکرد و به دستش می داد تا آنها را بپوشد و تا همه را خود به تن خانم احتشام نمیدید اجازه ی خروج را صادر نمی کرد .

خانم احتشام در راه هزار بار به آنید گفته بود : من نمی دونم آخه شلوار جین چیه . واقعا" لازم بود ؟ بابا من اینا رو میپوشم احساس خفگی میکنم .

و آنید با قاطعیت جواب میداد: بله لازمه من نمیفهمم شما که هیکلتون از دخترای 18 ساله هم رو فرم تره چرا این لباسای گل گشاد و می پوشید؟ پس چرا این همه سال اندامتون رو میزون نگه داشتید خوب یه استفاده ازش بکنید .

آن شب آنید تا به اتاقش رسید روی تخت ولو شد. داشت از خستگی هلاک میشد اما خوشحال بود که توانسته روحیه ی سابق را به خانم احتشام باز گرداند .

آنید : خانم امروز خیلی خوشحال بود آدم واقعا" حس میکرد که انگار بیست سال جونتر شده .

و آنید اصلا" نفهمید که آن شب چه ساعتی به خواب رفت . نفهمید که با کفش و لباس کامل به روی تخت افتاده . نفهمید که تا صبح در خواب لبخند میزد . نفهمید که آن شب خواب شاهزاده ای زیبا را دید که به خاطر کارهایش او را تحسین میکرد و او اصلا" نفهمید که خانم احتشام هم با وجود خستگی زیاد از ذوق و هیجان تا صبح چشم بر هم نگذاشت و همان شب تمام لباسهایش را بارها و بارها پوشید و از جلوی آینه تکان نخورد .

--------------------------------------------------------------------------------



آنید از در دانشگاه وارد شد . آرام و خسته راه میرفت . دستها را در جیب کرده و هر از گاهی خمیازه میکشید . شب گذشته آنقدر خسته بود که با وجود شش ساعت خواب هنوز تمام بدنش خسته و کوفته بود . در عالم گیجی بود که یکی از پشت بر روی کولش پرید . آنید که حسابی غافلگیر شده بود از جا پرید و با ترس به عقب برگشت و درسا را دید که با لبخند پهنی به او نگاه میکند . با عصبانیت دست او را از شانه اش جدا کرد و به پایین پرت کرد .

آنید : نمیدونی نباید یکی و که تو هپروته این جوری بترسونی؟ اگه سکته میکردم چی؟

صدای مهسا را از سمت راستش شنید .

مهسا : دهه ... ببین کی داره این حرفو میزنه ؟

مریم : آنید خانم که خودش متخصص سکته دادنه .

الناز : چه طور ترسوندن ماها خوبه اما اگه خودت بترسی این کار میشه جنایت .

درسا : وای چه کیفی داشت . آنید خانم حالا میفهمی که دست بالای دست بسیار است .

آنید : بسه بسه حالا تا فردا میخواید برام حرف بزنید . بیخیال . چه طور شما همه با همید و این جوری رو سر من خراب شدید ؟

مریم : یادت رفته ؟ درسا امروز ارائه داره . ما هم اومدیم دنبالت که با هم بریم .

الناز : در ضمن جزوه هاشم داده بود به تو که بخونی و اشکالاشو بگیری بدون اونا که نمیتونه ارائه بده .

یکدفعه چشمان آنید گرد شد و صاف ایستاد و با لکنت گفت : چی ؟ جزوه ها ؟ کدوم جزوه ها .

دهان دختر ها باز مانده بود . درسا با ترس گفت : چی ؟ یادت نمیاد ؟ نکنه جا گذاشتیش ؟

آنید محکم با دست به گونه اش کوبید و گفت : وای ... دیشب داشتم روش کار میکردم همین شد که دیر خوابیدم امروزم دیر بیدار شدم . خیلی عجله داشتم واسه همین اصلا " حواسم نبود جزوه های رو میزو وردارم .

مهسا : تو کیفتو نگاه کن شاید اونجا باشه .

آنید سری تکان داد و با عجله کوله اش را از شانه برداشت و زیپ آن را باز کرد . دختر ها با امید واری تمام به جستجوی او نگاه میکردند اما وقتی پنج دقیقه گذشت و آنید همچنان در حال گشتن بود امید آنها نیز به یاس تبدیل شد . آنید با شرمندگی سر بلند کرد و به تک تک دختر ها چشم دوخت و خطاب به درسا گفت : درسا جون ببخشید انگاری یادم رفته شرمندم نمیدونم چی بگم .

هیچ کس نمیخندید . هیچ کس حرفی نمیزد . حتی کسی نای دلداری دادن هم نداشت .

الناز : حالا چی کار کنیم ؟

درسا با صدایی بغض کرده مثل اینکه عزیزی را از دست داده گفت : باید به استاد بگم . باید کنسلش کنم . چه جوری بگم ؟ چی بگم ؟

مریم با صدایی آرام گفت : اونم استاد مرتضوی . فکر نمیکنم دیگه اجازه بده تو تحقیقت و ارائه بدی خیلی سختگیره نکنه ... آخ

مهسا محکم با آرنج به پهلویش کوبید و مانع ادامه دادنش شد . همه میدانستند که استاد مرتضوی به سختگیری و انظباط مشهور است و هیچ دانشجویی جرات نمیکرد که پس از ورود او وارد کلاس شود . در کلاسش صدایی از احدی در نمیامد و دانشجوها آنقدر از او حساب می بردند که حتی اگر استاد به آنها می گفت که سر کلاسش نفس هم نکشند هیچ کس نفس نمی کشید .

آنید : درسا میخوای من به استاد بگم ؟

درسا : نه نه تو بگی بدتر میشه . میدونی که چقدر حساسه که کسی کارا و مسئولیتاشو بده به یه نفر دیگه .

آنید : آره راست میگی خودت بگی بهتره . الان میخوای بگی؟

درسا : آره هر چی زودتر بگم بهتره . حداقل معطل نمیشن .

آنید : آهان ... پس بیاید برید .

و خودش دست درسا را گرفت و زودتر راه افتاد .

جمعی که تا دقایقی پیش آنچنان شاد بودند که صدای خندیدنشان توجه ی تمام دانشجوها را جلب میکرد الان همچون لشگر شکست خورده ای افتان و خیزان در حال حرکت بودند . کسانی که این جمع را میشناختند با تعجب به آنها نگاه میکردند زیرا این جمع پنج نفره همیشه به شور و حرارت معروف بودند .

آنید : بچه ها شما برید دفتر استاد مرتضوی منم میام .

درسا به سرعت دستش را کشید و مانع رفتنش شد و با عجز گفت : کجا میخوای بری؟ من تنهایی نمیتونم برم اتاقش .

آنید نگاهی به درسا و پس از آن به دخترها انداخت و گفت : تو چه جوری با وجود سه نفر دورت میگی تنها ؟

رنگ از روی دخترها پرید و مهسا با لکنت گفت : چیزه ... آنید ... من یکی که جرات نمیکنم برم پیش استاد . خوب ... ام ام ... خودت که میدونی چه جوریه ؟

آنید ابرویی بالا انداخت و گفت : چه جوریه ؟

الناز در حالی که پشت مهسا پنهان شده و با دو دست بازوی مهسا را گرفته بود خم شد و سرش را از پشت مهسا بیرون آورد و با صدای آرامی که به زور شنیده میشد گفت : خوب اون در حالت عادی بد اخلاقه الانم که یه مورد بی انضباطیه خوب اون ... اون ... باید حسابی ...

ادامه ی حرفهایش را خورد و با ترس به اطراف نگاه کرد .

مریم : قاطی کنه .

مریم این جمله را به طور ناگهانی گفت انگار خود به خود از دهانش پریده باشد .بچه ها با ترس به او نگاه کردند. مریم با دست جلوی دهانش را گرفت و وحشت زده به بچه ها چشم دوخت . بعد به طور ناگهانی بر گشت و پشت سرش را نگاه کرد انگار میترسید استاد مرتضوی پشتش باشد و حرفهایش را شنیبده باشد.

آنید نفس صدا داری کشید و چشم و ابرویی آمد و گفت : خدای من شما همچین حرف میزنید که یکی ندونه فکر میکنه میخوان ببرنتون زیر گیوتین .

بعد صاف ایستاد و گفت : در هر صورت من تا نرم دستشویی جایی نمیام . شما که نمی خواید من بیام جلو استاد هی خمیازه بکشم .

دختر ها به سرعت سرهایشان را چند بار به چپ و راست تکان دادند .

آنید : خوب پس من میرم دستشویی شمام برید دم دفتر استاد تا من بیام . باشه ؟

باز هم دختر ها با سر تایید کردند . انگار میترسیدند حرف بزنند و اتفاق ناجوری بیفتد.

آنید دستی به پشت درسا زد و خودش به سمت دستشویی رفت .

آبی به صورتش زد و سرش را بلند کردو در آینه به تصویر خودش نگاه کرد . لبخندی به آنید در آینه زد و با آستین مانتوش صورتش را خشک کرد . یاد مادرش افتاد که اگه آنجا بود حتما" به خاطر این کارش جیغ بنفشی میکشید. سری تکان داد و از دستشویی بیرون آمد .

دختر ها پشت در اتاق استاد مرتضوی ایستاده بودند . الناز ناخن هایش را میجوید . مریم هم با بند کیفش بازی میکرد و از روی استرس مدام بند را میکشید جوری که دست خودش حسابی درد گرفته بود . مهسا هم به دیوار تکیه داده بود و لبهایش را میجویید . درسا هم مثل عزیز مرده ها سرش را پایین انداخته بود و بغض کرده بود و اشک تو چشماش جمع شده و چند قطره ای هم از چشمهایش سرازیر شده بود .

جدای از زحمت زیادی که برای تحقیقش کشیده بود و بد اخلاقی استاد . درسا مطمئن بود که استاد مرتضوی اگه دوباره تحقیقش را هم قبول کند محال است که این درس را براش پاس کند و چون این درس مهم و پیشنیاز درسهای دیگرش بود حتما" یک ترم عقب می افتاد .

دختر ها در افکارشان غرق بودند که یکدفعه یک سری برگه جلو روی درسا سبز شد . همه سر بلند کرده و به درسا خیره شدند .

آنید جلوی درسا ایستاده و تحقیق درسا را به سمتش گرفته بود .

درسا : این ... این ... این همون ...

آنید : این تحقیقته میتونی امروز ارائه بدی . تو کیفم بود . صبح اولین کاری که بعد بیدار شدن کردم این بود که تحقیق تو رو بزارم تو کیفم .

آنید نیشش را تا جای ممکن باز کرد و دو قدم عقب گرد کرد و در حالی که آماده ی فرار بود گفت : تا درسه عبرتی باشه واسه دیگران که دیگه نخوان آنید جون و بترسونن .

و با دست به تک تک دوستانش اشاره کرد و بعد بلا فاصله فرار کرد و دختر ها هم که کارد میزدی خونشان در نمی آمد به دنبالش دویدند . مطمئنا" اگه دست هر کدام از آنها در آن لحظه به آنید میرسید آنید یک کتک جانانه نوش جان میکرد .


--------------------------------------------------------------------------------




بله مامان ... بله چشم ...

یادم میمونه ...

مواظبم .... باشه ...

سلام برسونید ... خداحافظ ...

آنید تلفنش را قطع کرد و به اتاقش نگاه کرد . در مدت دوماه و نیمی که در این خانه بود به این خانه و اتاق و باغ و خانم احتشام وحتی مستخدمین عادت کرده بود . این خانه دیگر جزویی از زندگیش شده بود و در آنجا احساس آرامش میکرد و الان که امتحانات پایان ترمش رو به اتمام بود و باید برای تعطیلات میان ترم به خانه و شهرش میرفت یک جورهایی برای اینجا و آدمهایش احساس دلتنگی میکرد .

_ آه فردا آخرین امتحانمم میدم . چه زود گذشت . انگار همین دیروز بود که من و مهسا با ترس و لرز اومدیم اینجا تا خانم احتشام و ببینیم .

با یاد آوری آن روز ناخوداگاه لبخندی به لب آورد . آهی کشید و گفت .

_ دنیا همینه آدم خیلی زود به همه چی عادت میکنه . دلم برای طراوت جون تنگ میشه .

اما با یاد آورری خواهر زاده ی شیرین و ملوسش قند در دلش آب شد .

_ خاله فداش بشه . عسل خاله .

تقه ای به در خورد و مهری خانم وارد شد .

آنید : سلام مهری خانم .

مهری : سلام آنید خانم . ببخشید خانم اومدن .

آنید : بله شما تشریف ببرید منم الان میام .

مهری : بله خانم .

آنید نگاهی دیگر به اتاق انداخت و به راه افتاد . در پاگرد نگاهی به آینه انداخت و به خود لبخندی زد . دستی به موهایش زد و چند تار مزاحم را به پشت گوشهایش فرستاد .

با سرعت از پله ها سرازیر شد .

خانم احتشام در سالن ورودی ایستاده و مشغول در آوردن پالتوی زمستانه اش بود . با شنیدن صدای پای آنید به پله ها نگاه کرد و با وحشت گفت : چته دختر آروم تر کسی که دنبالت نمیکنه اینجوری از پله ها پایین میای . یه وقت خدای نکرده میوفتی پات میشکنه .

آنید بی توجه به نصایح خانم احتشام سه پله ی آخر را پرید و حتی به جیغ کوتاه خانم هم توجهی نکرد پر انرژی سلام ی کرد .

آنید : سلام تراوت جون . خوبی؟ استخر خوب بود ؟ بهتون خوش گذشت ؟

خانم : ای خوب بود . اما بدون تو اصلا" لطفی نداره .

آنید : اه چرا ؟ پس دوستاتون چی ؟ اونا استخرو براتون پر لطف نمیکنن؟

و نگاه شیطنت آمیزش را به خانم احتشام دوخت .

خانم : بابا چه لطفی داره آدم با چهارتا پیر زن که کارشون فقط بدگویی از این و اونه بشینه ؟

خانم لبخندی زد و سرش را نزدیک گوش آنید برد و خیلی آهسته گفت : تو که نباشی تا شیطونی کنی و این زنای غرغرو رو که به عالم و آدم غر میزنن و دست بندازی استخر فایده نداره .

آنید نیشش باز شد و گفت: طراوت جون میبینم که من تونستم با موفقیت تمام شما رو هم از راه به در کنم .

خانم احتشام صاف ایستاد و دستی به موهایش کشید و گفت : کی میگه من از راه به در شدم ؟

نگاهی به آنید انداخت و گفت : تو هم کم من و دست بنداز دختر جون .

و در حالی که به سمت اتاق خود میرفت زیر لب غر میزد .

خانم : کی میخواست از راه به در شه ؟ من که همه تلاشمو کردم که تو رو درست کنم اما انگار زور تو بیشتر بود همچین با زبون چرب و نرمش من و مشغول میکنه که کم کم خودمم داره باورم میشه که جونم نه یه زن 76 ساله با بچه و نوه . خدایا به دادم برس .

آنید در حالی که نمیتوتنست لبخندش را کنترل کند با فریاد گفت : شما هنوز جونید طراوت جون .

***




آخیش ... راحت شدیم . چه خوب چه بد امتحانا بالاخره تموم شد دیگه استرس ندارم .

آنید : مهسا جون شما امتحانم نداشته باشید یه چیزی پیدا میکنی که واسش استرس داشته باشی .

مهسا محکم پس کله ی آنید زد و گفت : تو دیگه حرف نزن . خوبه مثل تو باشم ؟ انگار نه انگار که امتحان داره . صبح پا شده اومده ور دل ما نشسته داره با گوشیش بازی میکنه . بیخیال که ما داریم از استرس میمیریم و تند تند جزوه هامون و چک میکنیم .

درسا : آنید خداییش خیلی خوندی؟

آنید به زحمت سرش را از روی گوشی بر داشت و نگاه عاقل اندر صفیحی به درسا انداخت و گفت : تو تو زندگیت دیدی من زیاد درس بخونم ؟ من روز روزش به زور جزورو واسه امتحان تموم میکنم چه برسه به الان که شب و روز کار میکنم .

الناز: بمیرم برات که از پا در اومدی با این کار کردنت . خانم مثل شازده ها تو خونه نشستن . همه هم گوش به فرمانشون که پرنسس چی فرمایش میکنن . این خانم احتشامم که مثلا" رئیسته مثل موم تو دستته منتظر تو لب تر کنی همون کارو بکنه .

مریم ادای خانم احتشام را در آوردو گفت : آنید جون امروز بریم استخر؟ آنید جون امروز بریم باشگاه ؟ آنید جون امروز بریم خرید ؟ آنید جون امروز بریم سینما؟ ... آنید جون کوفت میخوای ؟ آنید جون زهر بدم بهت ؟ ... ای بترکی با این شانست که اگه ما رفته بودیم سر کار هر چی رخت چرک داشتن میدادن ما بشوریم . صبح تا شبم باید زمین میسابیدیم .

آنید ژستی گرفت و گفت بس که قدیمی هستین شما پس ماشین لباسشوییو جارو برقی و بخارشور واسه چیه ؟

بعدشم همه این برنامه هایی که واسه تراوت جون ریختم فقط برای اینه که مجبور بشه از خونه بره بیرون و با چهارتا آدم حرف بزنه که دلش وا شه . وگرنه ما تو اون خونه هم استخر داریم هم وسایل ورزشی هم باغ و هم یه تلویزیون که کم از سینما نداره . تازشم من کلی خسته میشم از انجام این همه کار دلم میخواد دو روز کامل تو خونه بشینم و جایی نرم .

بعد صدایش را کمی بلند تر کرد و گفت :



آرزوی من اینست که دو روز طولانی

در کنار تو باشم فارغ از پشیمانی



درسا محکم به پشت آنید زد و خواندنش را متوقف کرد و گفت : خف بابا آبروی خوانندرو بردی با این آواز سر دادنت . بعدشم این آهنگ واسه جای دیگه خوبه نه اینجا .

مهسا سریع وسط حرف مریم پرید و گفت : آنید جون قربونت تو اگه از شغلت ناراضی هستی من حاظرم فداکاری کنم جات برم .

الناز : منم هستم حتی اگه بهم حقوقم ندن من راضیم .

آنید : خاک بر سر بی لیاقتتون کنن همین کارا رو میکنید که ارزشتون میاد پایین .

درسا : برو بابا مجانی رفته تو بهشت حالا واسه ما نسخه میپیچه .

مهسا : آنید کی میری خونه ؟ من فردا ظهر بلیط دارم .

آنید : من بلیطم واسه ساعت یازده و نیمه . خدا کنه خواب نمونم این چند وقته واسه امتحان کلی بیخوابی کشیدم .

مهسا : حقته تو باش که دیگه شب امتحانی نباشی . از اول درستو بخون که این جور اذیت نشی .

آنید : شما فعلا" صاف وایسید و ژست بگیرید که در حال نظاره شدنید . خطبتونم بعدا" ایراد کنید .

مهسا : چی ؟ نظاره گر ؟ کی داره نظاره میکنه ؟ من که کسیو نمی ...

وبا سرعت سرش را به اطراف چرخواند تا شخص مورد نظر آنید را ببیند اما با دیدن پسری که روی نیمکتی نشسته و جزوه ها یش را آنقدر بالا گرفته که صورتش را بپوشاند و هر از گاهی از کنار جزوه ها نگاهی شیدا به مهسا میاندازد جمله اش را نیمه تمام رها کرد و با سرعت سرش را به سمت مخالف جایی که پسر نشسته بود چرخواند .

دختر ها چهار چشمی پسر را نگاه می کردند .

درسا دستش را روی شانه ی آنید گذاشت و به او تکیه کرد و در حالی که از پسر چشم بر نمیداشت گفت : آخی ... نازی این هنوز عاشقه ؟؟؟ ببین چه جوری خودشو سرگرم جزوه ها نشون میده میخواد بگه من غرق مطالعه ام .

آنید : آره اما طفلی حواسش نیست که ما آخرین گروه تو آخرین روز امتحانا بودیم . دیگه امتحانی نمونده که ایشون مطالعه کنن . خیلی ناشیه باید براش یه سه واحدی کلاس اختفا بزارم .

الناز : الهی ... مهسا گناه داره چرا این بدبخت و تحویل نمیگیری ؟

مریم : این که پسر خوبیه همه ی کلاس دوسش دارن . آزارش به مورچه هم نمیرسه .

مهسا که اصرار خاصی داشت که به همه جا الا به جایی که پسر نشسته نگاه کند با دستپاچگی وعصبانیت گفت : بچه ها انقدر تابلو نگاه نکنید زشته .

و در حالی که دست آنید و الناز را میکشید و با خود همراه میکرد گفت : بعدشم این آقای محترم هیچ وقت به من حرفی نزدن فقط مثل منگولا نگاه میکنه .

آنید که در حال کشیده شدن بود یکدفعه ایستاد و مهسا را هم وادار به ایستادن کرد . نگاه دقیقی به مهسا انداخت و خیلی جدی گفت : یعنی اگه حرفی بزنه تو قبول میکنی؟

مهسا با کلافگی گفت : اون تا حالا که حرفی نزده بعد سه سال هر وقت چیزی گفت من فکرشو میکنم . الانم بیاید بریم من باید وسایلم و جمع کنم .

و خود زود تر از همه به راه افتاد .

--------------------------------------------------------------------------------

آنید شب گذشته با همه خداحافظی کرده بود و وسایلش را هم جمع و جور کرد تا برای صبح کاری نداشته باشد و با تلاش زیاد موفق شد به میل بیدار ماندن و قدم زدن زیر باران در باغ هم غلبه کند و شب زود بخوابد تا شاید صبح به موقع بیدار باشد . از آنجا که از خانه ی خانم احتشام تا ترمینال یک ساعت و نیم راه بود و آنید باید نیم ساعت زودتر هم در ترمینال میبود باید حدود ساعت هشت و نیم یا نه بیدار میشد . شب گذشته به مهری خانم حسابی سفارش کرده بود که حتما" هر جور شده او را سر ساعت بیدار کند .

اما مهری خانم با وجود تلاش زیاد نتوانست آنید را از خواب بیدار کند به ناچار ساعت نه و نیم یک پارچ آب بر سرش خالی کرد تا از خواب بیدار شد و با دیدن ساعت جیغش به هوا رفت . با عجله از رختخواب بلند شد و به سمت دستشویی رفت .

آنید : وای مهری خانم چرا زودتر بیدارم نکردید . دیر شد .

مهری : دو ساعته دارم صداتون میکنم اما شما پا نمیشید . الانم دیدم خیلی دیر شده مجبور شدم آب بریزم رو سرتون تا بیدار شید . صبحانه پایین حاظره .

آنید : نه مرسی . اصلا" نمیرسم صبحونه بخورم . مهری خانم میشه کمک کنید وسایلمو ببرم پایین منم الان حاظر میشم .

مهری : چشم خانم .

مهری ساک کوچک آنید را از کنار کمد گرفت و با خود برد . آنید هم به سرعت رژی مالید و مقنعه اش را سرش کرد و مانتویش را به دست گرفت تا در راه پایین رفتن بپوشد .

به پایین پله ها که رسید ساکش را از مهری خانم گرفت و با تشکر زیاد بار دیگر از او خداحافظی کرد و به سرعت از سالن خارج شد . دم در باغ از عمو جواد هم خداحافظی کرد و از در بیرون رفت . به ساعتش نگاهی کرد .

_ وای خدا جون حسابی دیر شده عمرا " به موقع برسم . باید ماشین بگیرم .

اما برای گرفتن ماشین هم باید تا سر کوچه میرفت که راه کمی هم نبود . به خاطر باران شب گذشته کوچه خیسو پر آب بود . کوچه ای که منزل خانم احتشام در آن قرار داشت دست کمی از خیابان نداشت آنقدر بزرگ بود که حتی اگر ماشینی در سمتی از کوچه پارک بود دو ماشین دیگر به راحتی از کنار هم میگذشتند .

آنید برای اینکه زودتر به محل تاکسی رو برود تصمیم گرفت کل کوچه را بدود . تقریبا" به سر کوچه رسیده بود که ماشینی که از جهت مقابلش وارد کوچه شده بود با سرعت از کنارش گذشت و تمام آبی که درون گودال بود را بر سرش پاشید .

آنید ناباورانه در جایش خشک شد و نگاهی به سرتا پایش کرد . از عصبانیت در حال انفجار بود . چیزی که حالش را بدتر می کرد این بود که راننده ی ماشین بدون توجه به کاری که کرده بود به راهش ادامه داده بود . آنید برگشت و به ماشینی که میرفت نگاه کرد و با عصبانیت گفت : مرتیکه ی کور من به این بزرگی و نمیبینه . گند زد به سرو شکلم و رفت حتی وا نستاد عذرخواهی کنه . الهی پنچر بشی . الهی همه چراغات بشکنن الهی به دیوار بخوری . الهی با ماشینت بیوفتی توی جوب آب.

آنید در حال نفرین کردن بود که دید ماشین مربوطه پنج متر جلوتر ایستاده و راننده دستش را از پنجره بیرون آورد و به آنید اشاره کرد. آنید فکر کرد که راننده متوجه ی خط و نشان کشیدن او شده است برای همین صورتش را به سمت دیگر چرخواند و به روی خود نیاورد که چراغ ها را دیده است .

اما راننده دست بردار نبود وقتی دید آنید به چراغ دادن توجه نمیکند دستش را روی بوق ماشین گذاشت و شروع به بوق زدن کرد . اما باز هم آنید به روی خود نیاورد . راننده که دید آنید اینگونه به او توجه نمیکند دنده عقب گرفت و به سمت آنید آمد جلوی پای آنید که رسید ایستاد و شیشه را پایین کشید و خطاب به آنید گفت : هی خانم اینجا کوچه ی ستاره هست ؟

آنید از عصبانیت در حال انفجار بود .

_ مرتیکه پرو اصلا" بروی مبارک نمیاره که چه قیافه ای برا من درست کرده عذرخواهی هم نمیکنه . هی هم باباته بیشعور . نمیکنه یه ببخشیدی بگه مثلا" ازم کمک میخواد .

راننده : خانم خانم با شمام خوابت برده دهه .

آنید سری خم کرد و گفت : ببخشید چی پرسیدید .

راننده : به ... بعد سه ساعت میگه چی گفتی . میگم کوچه ی ستاره همینه ؟

آنید نگاهی به تابلویی که نام کوچه رویش نوشته شده بود کرد . تابلو و نام کوچه که ستاره هم بود پشت درخت بلند سر کوچه مخفی شده بود به گونه ای که کمتر کسی متوجه آن میشد .

آنید لبخند شیطانی زد و سرش را خم کرد و نگاهی به داخل ماشین انداخت . روی صندلی عقب پسر جوانی که کلاهی به سر داشت و آن را تا روی چشمهایش کشیده و با لاقیدی لم داده بود . پسر وقتی دید توقفشان طولانی شده کلاهش را کمی بالا داد . نگاهی تحقیر آمیز به سر تا پای گلی آنید انداخت که لج آنید را بیشتر در آورد . بعد با بی تفاوتی رو به راننده کرد و گفت :آقا این خانم انگاری مشکل ذهنی داره از یکی دیگه بپرس .

آنید در دل در حال غرغر کردن بود : چی من مشکل ذهنی دارم پسره ی پرو ی بی ادب احمق حالت و میگیرم عوضی .

آنید با خونسردی رو به راننده کرد لبخندی زد و گفت : آقا شما کوچه رو اشتباه اومدید . باید برید سه تا کوچه بالاتر سمت چپ . اونجا کوچه ی ستاره است .

راننده : آهان .

نه تشکری و نه حرف دیگری تنها نگاه تمسخر آمیز پسرک بود که نصیبش شد . راننده بی توجه به آنید دور زد و از کوچه خارج شد .

_ آدمای از خود راضی و احمق خوب شد دلم خنک شد حالا که مجبور شدید یکم دور خودتون بچرخید حالتون جا میاد . ها ها اون کوچم اسمش ننوشته . حالا حالا ها باید دنبال آدرس بگردید تا حالتون جا بیاد و بفهمید هر کسی واسه خودش شخصیت داره .

وای دیرم شد .

آنید به سرعت خود را به سر کوچه رساند و ماشینی گرفت و با تاخیر به ترمینال رسید و خوشبختانه اتوبوس هنوز حرکت نکرده بود .

--------------------------------------------------------------------------------


آنید با تکانهایی از خواب بیدار شد . به زور چشمهایش را باز کرد و سرش را چرخواند . دختر جوانی در کنارش نشسته بود و او را تکان میداد.

دختر: خانم خانم پاشو داریم می رسیم کم کم باید پیاده شیم .

آنید خمیازه ای کشید و چشمانش را مالید و با تعجب گفت : اه چه زود رسیدیم .

دختر در حالی که میخندید گفت : بله از نظر شما زوده چون شما تمام راه و خواب بودید . خسته نباشید . شهر بعدی مقصده .

آنید در حالی که لبخندی از شرمساری میزد گفت : آخه دیشب کلی کار کردم حسابی خسته شدم .

دختر با کنجکاوی و کمی تعلول گفت : ببخشید که میپرسم بی ادبی نباشه .

آنید : خواهش میکنم . بفرمایید .

دختر : ببخشید اما میتونم بپرسم چه اتفاقی براتون افتاده ؟

و با کنجکاوی به سر تا پای گلی آنید نگاه کرد .

آنید نگاهی به خود انداخت و لبخندی زد و گفت : یه راننده ی مزخرف این بلارو سرم آورد . آب گودالو پاشید روم منم حالشو گرفتم .

دختر : چه طور ؟

آنید : آدرس عوضی دادم بهش . حالا باید تا میتونه بگرده دنباله آدرس .

دختر پقی زیر خنده زد : واقعا" که آدم جالبی هستی . حالا دیشب چی کار میکردی که انقدر خسته بودی ؟

آنید نگاه دقیقی به دختر کرد و سر و شکل دختر نشان میداد که از خانواده ی مرفهی است و این گونه که به نظر می آمد دل نازکی هم داشت . آنید که حوصله اش هم سر رفته بود تصمیم گرفت کمی سر به سر دختر بگذارد .

آنید : راستش من تو یه خونه کار میکنم .

سرش را پایین انداخت که مثلا" از بازگو کردن زندگیش شرمسار است .

خنده ی دختر متوقف شد .

دختر : کار میکنی ؟ چه کاری ؟

آنید : خوب هر کاری که بشه . میدونی اونجا خونه ی بزرگیه منم اونجا خدمتکارم .

دختر با ناباوری گفت : آخه چرا ؟ تو چرا باید کار کنی ؟ اونم همچین کاری؟

آنید : بابام چهارتا بچه داره منم بچه بزرگ خانوادم . دانشجو هم هستم . پدرم یه کارگر سادست نمیتونه خرج همه مون و بده اینه که منم کار میکنم تا هم خرج تحصیلم در بیاد هم یه کمک خرجی برا بابام باشم .

آنید سر بلند کرد تا تاثیر کلامش را در دختر ببیند .

دختر با دلسوزی به او نگاه میکرد و در چشمانش اشک جمع شده بود . با تاسف گفت : آخه تو به این جونی حیفی . اما اصلا" بهت نمیخوره که اینقدر سختی کشیده باشی.

آنید نگاهی به سر و شکلش کرد . لباسهایش با اینکه گلی بود اما هیچ کدام کهنه و پاره نبود همه ی لباسهایش خوش دوخت و از بهترین پارچه ها بود .آنید با عجله و دستپاچگی گفت : اونجا که کار میکنم خانم خونه خیلی به سرو وضع خدمتکارا اهمیت میده . میگه اگه شما مثل گدا گشنه ها باشید آبروی خونه ی من میره . واسه همینه که به همه یکی یه دست لباس خوب و آبرو دار داده که بیرون بپوشن .

دختر آهی کشیدو گفت : نازی ... طفلکی چقدر سختی کشیدی .

آنید سرش را پایین انداخته بود و جرات نمیکرد که بالا بیاورد نه برای اینکه خجالت میکشید بلکه میترسید با دیدن چهره ی دختر که بغض کرده و با تاثر به او نگاه میکند نتواند جلوی خود را بگیرد و بزند زیر خنده . خوشبختانه اتوبوس به مقصد رسیده و ایستاده بود و مسافران در حال پیاده شدن بودند . دختر با سرعت شماره اش را یادداشت کرد و به دست آنید داد و گفت : من اسمم دنیاست . این شماره ی منه داشته باش . هر وقت به کمک احتیاج داری بهم زنگ بزن خوشحال میشم .

آنید لبخندی زد و شماره را از دختر گرفت : منم آنیدم . مرسی از همدردیت . فعلا".

آنید به سرعت ساکش را برداشت و جلوی اولین تاکسی را گرفت : آقا دربست .


***

آنید همه چشم شده بود و با ولع شهر را نظاره میکرد .

_ هر بار که میام ، شهر برام تازه میشه انگار هر بار کلی تغییر میکنه . شایدم واسه دلتنگی باشه .

آنید شهرش را خیلی دوست داشت اما تنها به عنوان زادگاه . از همان کودکی همیشه در رویای کودکانه اش برای خود شهرو خانه ای را تصور میکرد که تنها برای خودش است . خانه ای که خود به تنهایی در ان زندگی میکند. هر روز صبح تا شب مشغول کار و شب هم در خانه ی ساکت آرامشی عجیب پیدا میکند .

این تنها رویایی بود که آنید در تمام زندگیش داشت و هیچ گاه تغییر نکرده بود .

آنید با صدای راننده به خود آمد .

راننده : خانم رسیدیم .

آنید : بله بله مرسی .

آنید کرایه ی راننده را داد و از ماشین پیاده شد . چند قدم مانده به در خانه را به حالت نیمه دویده طی کرد . جلوی در ایستاد و یکی از دستانش را روی دوربین آیفون و دست دیگرش را روی زنگ گذاشت و یکریز زنگ زد . صدای زنی عصبی از آیفون شنیده شد : چه خبره سر آوردید ؟ کیه ؟ چرا دستتو جلوی دوربین گذاشتی ؟ وردار ببینم کیه .

آنید بی توجه به صدای مادرش کماکان به کار خود ادامه داد.

مادر : بسه دیگه زنگ نزن مردم آزار .

ول نمیکنی نه ؟ الان میام دم در به حسابت میرسم .

آنید به زور جلوی خود را گرفت که نخندد و خود را لو ندهد . صدای پای مادرش را شنید که تند و تند راه میرفت . آنید خود را پشت دیوار پنهان کرد .

مادر با عصبانیت در حیاط را باز کرد و به کوچه نگاه کرد .

_ کی بود زنگ زد؟ کجا رفتی پس ؟ ترسیدی ؟ جرات داشتی وا میستادی تا یه جواب درست و حسابی بهت بدم . روانی .

آنید از پشت دیوار بیرون پریدو در یک چشم به هم زدن از گردن مادرش آویزان شد . مادر که غالب تهی کرده بود جیغ بلندی کشید و یک متری به هوا پرید و دستهای انید را با تمام زورش از خود جدا کرد و به داخل حیاط رفت و در را بست . حتما" پیش خود فکر کرده بود با دیوانه ی خطرناکی روبه روست که از قضا مهارت زیادی هم در خفه کردن زنان دارد .

آنید که از خنده ریسه رفته بود در حالی که به سختی میتوانست حرف بزد گفت : مامان ... مامان درو وا کن منم آنید . مامان ...

مادر که پیدا بود با وحشت پشت در پنهان شده است با شک و تردید در را کمی باز کردو از گوشه ی در به دختری که پشت در تا شده بود و میخندید نگاه کرد وقتی که مطمئن شد که او کسی جز دختر خودش نیست با شجاعت در را کامل گشود و بیرون آمدو با دست محکم به شانه ی آنید کوبید و گفت : دختره ی دیوونه من که سکته کردم . بعد دو ماه اومدی خونه خل بازیتو برامون آوردی ؟ حالا اگه من از ترس میموردم چی کار میکردی ؟

آنید که هنوز هم میخندید از گردن مادرش آویزان شدو در میان خنده گفت : قربون مامی خوشگلم برم که وقتی میترسه تو دلبرو تر میشه . آنید فدات شه دلم برات تنگ شده بود .

و بوسه ای آبدار از گونه ی مادرش گرفت .

مادر که کمی نرم تر و عصبانیتش کمتر شد بود دستش را دور آنید حلقه کردو گفت : کجایی دختر دو ماه

میشه که رفتی و اصلا" پیدات نیست دیگه داشت باورم میشد که فرار کردی.

آنید : قربونت من کجا دارم برم ؟ دلم کلی براتون تنگ شده بود.

مادر : منم همین طور کجا بودی ؟ چیکار کردی با امتحانات ؟ خوب بود ؟ تا کی میمونی ؟

آنید سرش را بلند کرد و گفت : همه رو همین جا دم در جواب بدم ؟

مادر نگاهی کرد و گفت : وای خاک به سرم تو که واسه من حواس نمیزاری . بیا تو دو ساعته دم در وایسادیم . بیا که آبرومون جلو همسایه ها رفت با اون جیغی که من کشیدم . بیا تو .

وخود زودتر وارد خانه شدو آنید را بدنبال خود کشید .
***


سه روزی میشد که آنید به خانه آمده بود در این مدت هیچ کجا آرام و قرار نداشت انگار چیزی را گم کرده یا کاری را فراموش کرده است . تنها زمانی که کمی آرامش پیدا میکرد وقتی بود که در اتاقش روی تختش دراز میکشید . تخت و اتاقش آرامشی عجیب به او میداد . دلش برای خانم احتشام و آن خانه تنگ شده بود .صبح اولین روزی که به خانه آمده بود وقتی ساعت یازده صبح مادرش که دو ساعت تلاش کرده بود تا آنید را بیدار کند و هیچ موفقیتی عایدش نشده بود در نهایت مجبور شد با فریاد تکانی به آنید بدهد . آنید که به خیالش در خانه ی خانم احتشام است غلتی در تختخوابش زد و گفت بیدار میشم مهری خانم بذارید یکم دیگه بخوابم بعد بیدار میشم .

مادرش بار اول فکر کرده بود که اشتباه شنیده است اما وقتی داد و بیداد بیشتری کرد و باز هم دید که آنید به مهری خانم التماس میکند که اجازه دهد کمی بیشتر بخوابد حسابی کفری و مشکوک شد ودر آخر با کتکی که به آنید زد توانست او را از خواب بیدار کند .

مادر: پاشو ببینم . پاشو زود باش بگواین مهری خوانم کیه که هی بهش میگی بزار بیشتر بخوابم . آنید پاشو .

آنید برای اینکه از دست ضربات مادرش در امان باشد پتو را روی سرش کشیده بود تا از شدت ضربات وارده بر سرو بدنش کم شود که با شنیدن حرفهای مادرش فهمید که ناخواسته چیزهایی را لو داده است . جرات نمیکرد که از زیر پتو بیرون بیاید . میترسید مادرش با دیدن قیافه اش بفهمد کاسه ای زیر نیم کاسه است . مادرش همچنان فریاد میزد .

مادر : آنید میگم این مهری خانم کیه ؟

آنید : کسی نیست مامان شما هم چقدر جیغ میکشید . آروم باشید تا بهتون بگم .

مادر : خیله خوب من آرومم یالا زود بگو کیه .

آنید : اول شما یکم برید اون ورتر من به شما اطمینان ندارم میترسم بیام بیرون شما بپرید رو سرم منو بزنید .

مادر چند قدمی از تخت دور شد و گفت : رفتم عقب حالا پاشو خودتو لوس نکن من منتظرم .

آنید خیلی آرام و با احتیاط پتو را کمی پایین کشید . وقتی مطمئن شد که مادرش از تخت فاصله گرفته بلند شد و روی تخت نشست .

مادر: خوب مهری کیه ؟

آنید : مهری هم اتاقیمه .

مادر: آره جون خودت. تو از کی تا حالا هم اتاقیاتو با پسوند و پیشوند صدا میکنی ؟

آنید : آخه این مهریه بیستو هفت هشت سالشه از ما خیلی بزرگتره . کارشناسی ارشد میخونه . یه چند هفته است که اومده اتاق ما . ما هنوز باهاش رودرواسی داریم .

مادر : حالا چرا التماس میکردی که بزاره بخوابی؟

آنید که الان مطمئن شده بود که مادرش حرفش را باور کرده است با اعتماد به نفس بیشتری حرف میزد : آخه این مهریه عادت داره صبح ها زود بیدار شه . وقتی هم که خودش پا میشه بقیه رو هم بیدار میکنه از دست اون ما چند هفته است خواب درست و حسابی نکردیم .

مادر: خوبه که این دختره تو اتاقتونه و میتونه شما رو بیدار کنه وگرنه کی از پس شما تنبلا بر میومد .

و در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت : الانم پاشو دیگه لنگ ظهره یه ساعت دیگه همه میان ناهار بخوریم خوب نیست با چشمای پف کرده سر میز بشینی .

آنید چشم غلیظی گفت و از جا برخواست .

***

دیگر به آخر تعطیلات چیزی باقی نمانده بود . آنید دو روز قبل با شور و شوق زیاد بلیط برگشت را گرفته بود و روز شماری میکرد تا هر چه زود تر حرکت کند . بنا به دلایلی آنید زیاد خوشش نمیامد که بیشتر از یک هفته در خانه خودشان باشد . بعد از یک هفته در اینجا احساس خفگی میکرد و مثل مرغ سرکنده به هر طرف میپرید .

عصر روز قبل از حرکت مادرش او را صدا کرد و گفت : آنید بیا چایی ریختم بیا بشینیم با هم بخوریم .

آنید : چشم مامان الان میام .

آنید آخرین لباسش را هم در ساکش جا داد و بلند شد کش و قوسی به بدنش داد .

_ آخی تموم شد حالا همه چی واسه فردا حاظره . آخ جون دارم میرم . وایییییییی دانشگاه . واییییییییی طراوت جون . وایییییییییی بچه ها . واییییییییی باغ . دلم کلی تنگ شده .

آنید از اتاق بیرون رفت و روی مبلی روبه روی مادرش نشست . نگاهی به چهره ی خسته مادرش کرد . و گفت : کی میاد که تو دیگه خسته نباشی . این همه مسئولیت داره تو رو از پا در میاره . چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی ؟ چرا همیشه واسه همه چیز نگرانی .

مادر جرعه ای از چایش را نوشید و گفت : تو مادر نشدی که حال منو بفهمی . یه مادر همیشه نگرانه .

آنید : آخه واسه چی ؟ واسه ی کی ؟

مادر : واسه ی شما من همیشه نگران شما و آینده ی شمام .

آنید : که چی بشه ؟ چه شما نگران باشید چه نباشید ماها بزرگ میشیم . پس غصه خوردنتون واسه چیه ؟

من نگران برادرت نیستم هر چی باشه اون پسره و میتونه تو این جامعه ی مرد سالار گیلیم خودشو از آب بیرون بکشه . اما تو و آنیتا دخترید . آنیتا که ازدواج کرد و سر خونه زندگی خودشه . باز خیال من یکم راحت تره . اما تو چی ؟ اگه تو هم شوهر میکردی من دیگه غمی نداشتم .

آنید پوزخندی زد و گفت : حالا کو تا شوهر .

مادر که دید آنید آرام است گفت : تو اگه رازی باشی من یه قرار بزارم .

آنید ابرویی بالا انداخت و گفت : قراره چی ؟

راستش چند وقته که دوست پدرت آقای نقوی پیغام داده که اگه راضی باشید واسه پسرش بیاد خواستگاری تو .

آنید : پسرش؟ کدوم پسرش؟

الان مادر با اشتیاق بیشتری حرف میزد .

مادر: حمید و میگم همون که مهندس عمرانه . تو شرکت باباش کار میکنه . خونه و ماشین و همه چیم داره . پسر خوبیه ما ها که راضی هستیم اما خوب تو مهمی باید بپسندی .

آنید اخمی کرد و گفت : خوبه دیگه شما که اینقدر شازده رو پسندیدید چرا دیگه به خودتون زحمت دادید به من بگید ؟ خوب خودتون برید زنش بشید دیگه .

مادر لبش را گاز گرفت و گفت : خدا مرگم این چه حرفیه زشته .

انید : چیش زشته ؟ انگاری شما خیلی خوشتون اومده . من که نمیخوام شوهر کنم . شما که اصرار دارید بابا رو بیخیال شید این و بچسبید .

مادر : یعنی چی ؟ هر وقت راجبه یکی باهات حرف میزنم این جوری ادا اصول در میاری . همش میگی نمی خوام . آخه تا کی ؟ کی تو می خوای شوهر کنی .

آنید با قاطعیت گفت : تا هیچ وقت .

مادر : چرا ؟؟؟

انید : چون من وبال نمی خوام .

مادر : کی گفته شوهر وباله ؟

آنید : من. من میگم وباله. دردسره. همش اذیته. من که از زندگی فعلیم راضیم . تو خط ازدواج و اینام نیستم. پس منو بیخیال شو .

مادر : یعنی چی این چه وضیه ؟

آنید در حالی که نیم خیز میشد چشم در چشم مادرش کرد و گفت : مادر من، اگه شما تنوع میخوای چرا نمیری واسه گل پسرت زن بگیری ؟

بعد خیلی سریع از جایش بلند شد و به سمت اتاقش رفت. مادر که حسابی عصبانی بود گفت : کجا من هنوز حرفم تموم نشده .

آنید بی توجه به راهش ادامه داد و با خونسردی گفت: ولی من حرفم تموم شده. خوبه من فردا میرم و شما دیگه فرصت نمیکنید رو مخ من راه برید .

و وارد اتاقش شد و در را محکم پشت خود بست .
--------------------------------------------------------------------------------


انيد برخلاف روزهاي ديگر صبح زود از خواب بيدار شد . لباس پوشيد و آماده و حاضر در اتاق نشست . بليطش ساعت نه صبح بود . آنيد دو ساعت را با بي صبري پشت سر گذاشت . وقتي كه ساعت به هشت و نيم رسيد اول شماره ي آژانسي گرفت و بعد ساك بدست از اتاق خارج شد .

_ مامان مامان كجاييد ؟ من دارم ميرم .

مادر با شنيدن صداي آنيد با تعجب از آشپز خانه بيرون آمد : دختر تو كي بيدار شدي ؟ الان ميخواستم بيام بيدارت كنم .

آنيد : من يه ساعتي هست كه بيدارم . نيم ساعت ديگه بليط دارم . بايد برم .

مادر : كجا ؟ بابات گفت تو رو ميبره ترمينال .

آنيد : نه مامان خودم ميرم . بابا هم الان كار داره خوب نيست بيفته تو زحمت . من آژانس مي گيرم ميرم .

آنيد خودش هم ميدانست كه اينها همه اش بهانه است .او چون مطمئن بود اگر بخواهد منتظر پدرش بماند ميبايست كم كم ده دقيقه ديگر در خانه ميماند . در حالي كه آنيد ديگر حتي تحمل يك دقيقه در خانه ماندن را هم نداشت .

مادر : وا آنيد تو چقدر تعارفي شدي ؟ تو زحمت ميفته چيه ؟ وايسا بابات بياد .

آنيد در حالي كه گونه ي مادرش را ميبوسيد گفت : نه مامان من زنگ زدم الان آژانس مياد . شمام نميخواد بيايد دم در من خودم ميرم .

و به سرعت ساكش را برداشت و از خانه خارج شد . مادر هاج و واج در جايش مانده بود و به رفتن آنيد نگاه ميكرد .

مادر : اين دختره چش شده اين كه اين جوري نبود .



***

آنيد با اشتياق زنگ خانه ي خانم احتشام را فشرد و به انتظار ايستاد . در كل اين روز متفاوت از همه ي روز هاي آنيد بود . بيدار شدن در صبح زود . غلبه بر ميل خوابيدن در اتوبوس . تماشاي مناظر اطراف جاده از اتوبوس كه بدون اغراق اولين بار در طي سه سال گذشته بود زيرا آنيد هيچ گاه نتوانسته بود جلوي خود را بگيرد كه در اتوبوس در حال حركت نخوابد .

در با صداي تقي باز شد . آنيد به داخل باغ رفت و با ولع به گوشه كنار باغ چشم دوخت .

_ واي كه دلم چقدر واسه اينجا تنگ شده بود .

كل راه تا رسيدن به در عمارت را دوييد و با هيجان وارد خانه شد و با صداي بلند سلام كرد .

_سلام سلام . سلام مهري خانم . سلام اكرم خانم . سلام آقا محمد . سلام همه خوبيد ؟ . دلم واستون تنگ شده بود .

آنيد به سمت مهري خانم و اكرم خانم رفت و آنها را به آغوش كشيد . همه از ورود آنيد خوشحال بودند . با ورود آنيد گويي زندگي دوباره به خانه بازگشته بود .آنيد خطاب به مهري گفت : مهري خانم ... خانم احتشام كجاست ؟

مهري خانم :خانم تو كتابخونه هستن .

آنيد : مهري خانم ميشه لطفا" ساک من و ببريد تو اتاقم . من ميرم پيش طراوت جون .

و منتظر جواب مهری خانم نماند و خود زودتر به سمت کتابخانه دوید .

دم در کتابخانه تقه ای به در زد و یک دقیقه منتظر ماند و بعد دستگیره ی در را چرخواند.

خانم احتشام در کتاب غرق شده بود و اصلا" متوجه ی ورود آنید نشد . آنید به پشت مبل خانم احتشام رفت و از پشت مبل دست در گردن خانم احتشام انداخت .

خانم احتشام حسابی جا خورد و با تعجب سرش را گرداند و با دیدن آنید گل از گلش شکفت : کجایی دختر دلم برات تنگ شده بود . یه هفته نبودی اما برا من مثل یه سال گذشت . دیگه این خونه بدون تو لطفی نداره .

آنید در حالی که مبل را دور میزد تا روبه روی خانم احتشام بایستد گفت : قربونت برم منم دلم برات یه ذره شده بود . نمیدونید چه جوری جیم شدم تا زودتر بیام پیشتون .

آنید جلوی خانم احتشام زانو زد . خانم احتشام سر آنید را در بغل گرفت و نوازش کرد . آنید سر بلند کرد و گفت : طراوت جون این چند وقته که من نبودم چیکارا کردید؟ برنامه هاتون و دقیق انجام دادید دیگه ؟ آره ؟

خانم احتشام من و منی کرد و گفت : راستش تو که نبودی دل و دماغ کاری و نداشتم واسه همین صبر کردم تا تو بیای هر جا میخوام برم با تو برم .

آنید اخم کوتاهی کرد و گفت : طراوت جون ؟ داشتیم ؟ از زیر کار در میرید ؟ اومدیم و من حالا حالا ها نمیومدم شما نمی خواستید کلاساتون و برید ؟ این بار اشکالی نداره ولی باید قول بدید که دفعه ی بعدی که من رفتم مرخصی شما همه ی کلاساتون و کامل برید . باشه ؟

خانم احتشام با لبخند سری تکان داد . انید هم بار دیگر گونه اش را بوسید . سپس از جا بلند شد و گفت : طراوت جون اگه با من کاری ندارید من برم لباسامو عوض کنم .

خانم احتشام : برو عزیزم . من که فعلا" کاری ندارم تو هم خسته ای برو یکم استراحت کن واسه عصرونه بیدارت میکنم .

آنید چشمی گفت و از اتاق خارج شد . در حال بالا رفتن از پله ها به سبک خود آواز سر داد .



ما دو تا پرنده هستیم رو شاخه های غربت نه اهل دل سپردن نه اهل دل شکستن



آنید نه ریتم آهنگ را میدانست نه حتی شعر آهنگ را درست و حسابی بلد بود . از آهنگ اصلی یک چیزهایی در ذهنش بود و هر جا را که فراموش میکرد به دلخواه خود کلمه یا جمله ای جایگزین شعر اصلی میکرد . به دلخواهش کلمات را میکشید و چهچه میزد .

آنید به در اتاقش رسید در را باز کرد و داخل شد . مقنعه اش را برداشت و روی صندلی پرت کرد مانتویش را در آورد و روی تخت انداخت و همچنان آواز میخواند .



ما بس که نپریدیم پریدن یادمون رفت جدا موندیم ما از بس رسیدن یادمون رفت

نه سلامییییییییییییییی نه کلامییییییییییییییییییییی ییی



آنید دو کلمه ی آخر رابه حالت کشیده و جیغ با صدای بلند خواند . یکدفعه در اتاق با صدای مهیبی باز شد آنید با ترس رو برگرداند تا ببیند چه کسی در اتاق را اینگونه باز کرده است . اما وقتی که برگشت و به در نگاه کرد قلبش از منظره ای که میدید از کار ایستاد و با وحشت و تمام قدرت جیغ بلندی کشید .



----------------------------------------------------------------------------------------
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط **R.H** ، ♥h@di$♥ ، キム尺刀ム乙 ، Kimia79 ، سایه2 ، مارابلا ، Andrea ، LOVE8 ، aLiReZaZ-iM ، maha. ، aida 2 ، بغض ابر ، orkide77 ، الوالو ، 83 pooneh ، آرشاااااااام ، SOOOOHAAAA ، S.mhd ، Doory ، SOGOL.NM


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان باورم کن(درحد المپیک باحاله البته وسطاش) - ^BaR○○n^ - 18-02-2013، 15:35

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 24 مهمان