امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دنیاتم دنیامی یه رمان قشنگ عاشقانه.طنز.کلکلی

#6
به جایی که اشاره کرد بود نگا کردم اوا خاک برسرم لپام قرمز شدو رفتم سمت
لباس زیر فروشی تا لپای قرمزمو نبینه
سری رفتم که صدای قهقهشو شنیدم بی ادببببب هی یکاری میکنه من
خجالت بکشم
رفتم تو مغازهه وایی چ خوشگلن
کلی خریدم با لبخند از مغازه اومدم بیرون
امیرسام:اونجا چی دیدی همپین نیشت بازه
_چیزی که بدرد شما بخوره نبود
آخیش بالاخره چزوندمش
رفتیم نشستیم تو ماشین
_خونه چیزی آماده نیستا شام بخوریم
امیرسام:من گشنم نیست
_تو گشنت نی من که گشنمه
یدونه از اون نگاها که معنی اینو میداد خیلی رویی بهم کردو جلو یه فست
فودی نگه داشت رفت دوتا یتزا خریدو آورد یتزاهارو باز کردیمو داشتیم تو
ماشین میخوردیم
_میگما
منتظر نگام کرد
_این دختره
امیرسام:کی
_بابا همین که از دماغ فیچ افتاده ، ،یه ذره فک کرد بد خندید
امیرسام :مهتابو میگی
_آها همون مهتابه
امیرسام:خوب
_چرا اینجوریه
امیرسام:چجوری
یه چش غره به امیرسام از مدل چشم غره هایی مهتاب رفتم
_چیششششش ایشششششش
داشتیم یتزا میخوردیمو ادای مهتابو در م یاوردم از هر دری حرف میزدیمو
میخندیدم انگار نه انگار ما همون آدماییم که یه سره باهم جنگ داریم
داشتم میخندید که دست امیرسام اومد سمت صورتم تعج کردمو چشمامو
گرد کردم بادستش گوشه ل*ب*مو که سُسی بود اک کرد
امیرسام:قیافتو اونجوری نکن گوشه لبت سُسی شده بود
یدونه از اون لبخند خوشگلامو تحویلش دادم
_یه چی بگم؟
امیرسام:بگو
_واقعنی بگم
امیرسام:بگو دیگه
_میگم من تورو چجوری صدا بزنم یعنی بهت چی بگم
امیرسام:امیرسام
_خیلی طولانیه میشه مخففش کنم
امیرسام:یعنی خیلی سخته گفتن این دو کلمه
_سخت نی ولی گفتنش دو ساعت زمان میبره خوب س بهت میگم امیر دیگه
امیرسام بی اهمیت سرشو تکون داد
غذامونو خوردیمو ماشین و روشن کرد بریم
_میگم کی میریم سفر؟ اصلا چند روزه هست؟اندازه چند وقت وسیله
بردارم؟
امیرسام:وایییی چقد حرف میزنی مخمو خوردی
دوباره بغ کرده نشستم تو جام سره بی ذوق خو من از تهران امو بیرون نذاشتم
چ برسه رفته باشم خارج ذوق دارم
امیرسام: فردا روازه
از تو جام ریدم هوا برگشتم سمتش جیغ زدم
_چیییییییییی!
امیرسام:گوشم کر شد کلا فاصلمون یه وجبه هاا
_چرا به من زودتر نگفتی حالا من چجوری تا فردا وسیله هامو جمو کنم
امیرسام:سفر قندهار که نمیخوایم بریم کلا یه ماهه
_حالا ساعت چند هست
امیرسام: ۹صبح
میخواستم همپین بزنمش که با دیوار رو ب*و*سی کنه
تا رسیدیم خونه ریدم اتاقمو شروع کردم جمو کردن وسایلم
آخرای جمو کردنم بود
_اینم از خرسیم
فقط کم مونده بود خود اتاقو کنم تو چمدون
خوب ساعت الان چهاره منم که خوابم نمیاد از بس ذوق دارم چیکار کنم
برم برا فردا تو هوا یما چیز میز آماده کنم مرغ و سی زمینی گذاشتم آبپز شه تا
الویه درست کنم تا خود صبح داشتم چیز میز درست میکردم
رو صندلی آ شپزخونه نشسته بودم تقربیا ساعت ۷بود که امیرسام بیدار شد
همینطور داشت خمیازه میکشید که چشش به من خورد
+تو بیداری
منم خمیازه کشیدمو گفتم
_اوهوم
امیر سام رفت رو میز م ش ست منم همه غذا هارو تو یه کیف بزرگ دا شتم جا
ساز کردم
امیرسام:برو کم کم حاضرشو بریم باید زودتر اونجا با شیم بد از این که آماده
شدم یکم صبحانه خوردمو رفتیم سمت فرودگاه
اه اه اه این دخترهو شایانم اینجان نکنه روازشون با ماست
_اینام روازشون با ما یکیه
امیرسام: آره
_چقدرررر بد
روازمونو اعلام کردنو رفتیم تا چمدونارو تحویچ بدیم
امیرسام:اون چیه بده بزارم اینجا دیگه
_نههههه اینو نمیدم
امیرسام یه نگاه بد بهم کردو رفتیم
نشستیم
صندلی منو امیرسام کناره هم بود مبچ بپه کوچولو ها دوییدم سمت صندلی
که کنار نجره بود نشستم
_اینجا من میشینما
امیرسام سری از تاسف تکون دادو چیزی نگفت صندلی شایانو مهتابم نزدیک
ما بود تقریبا یه ربعی بود که تو هوا یما بودیم خیلی چرتم گرفته بود هی کلم
میوفتادم هی بلندش میکردم
آخرین بار که سرم افتاد امیرسام سرمو بلند کرد گذاشت رو شونش منم با
خیال راحت گرفتم خوابیدم تازه مهتابو شایانم چزوندیم
وای چ خواب خوبی بود سرمو از رو شونه امیرسام برداشتم با صدای خوابالود
گفتم
_امیرسام
امیرسام:بیدار شدی
_چقد مونده برسیم
امیرسام:یه یک ساعتی مونده تا برسیم
یهو یاد خوراکیا افتادم کیفو گذاشتم رو ام
امیرسام:این تو چی گذاشتی که نذاشتی تحویلش بدم
_چیز میز درست کردم که تو هوا یما بخوریم .
بعد الویرو از تو کیف دراوردم
امیرسام:مگه اومدی یک نیک تا کسی ندیده جمعش کن
ولی کار از کار گذشته بود و من داشتم با ولو الویرو میخوردم سریو خواستم
بزارم تو کیف که دیدم شایان با لبخند نگاهم میکنه
سرمو برگردوندم ببینم مهتابم این زایو بازی منو دیده دیدم بعله داره با وزخند
نگاه میکنه
امیرسام خندیدو گفت
امیرسام:تو هوا یما خودشون غذا میدن .
وایی چه تابلو کردم خوب تاحالا سوار هوا یما نشدم چیکار کنم
کیفرو جمو کردمو گذاشتم کنارم برای اینکه دوباره تابلو بازی در نیارم رفتم
به ادامه خوابم برسم
امیرسام:دریا ، دریا
چشامو آروم باز کردم
امیرسام:بلندشو رسیدیم
خوابم هنوز نپریده بودو تاپ تاپ میخوردم امیرسام بازومو گرفتم تا نیوفتم
زمین
رفتیم بارارو تحویچ گرفتیم بعدش با ماشینی رفتیم یه ویلا
_اینجا خونه کیه
امیرسام:خونه من
پوووووف این چقد مایه داره ها یه قصر که تو تهران داره یه قصرم اینجا دیگه
بقیشو خدا میدونه
_من باید کجا بمونم؟
امیرسام:هر کدوم از اتاقای بالارو خواستی بردار
دونه دونه داشتم اتاقارو نگاه میکردم یکی از اتاقا خیلی خوب بود همپیش
سفید بود اتاقشم آفتاب گیر بود همون اتاقو برداشتم
یه تی شرت م شکی آدیداس و شلوار شو وردا شتمو و شیدم موهامم دوم ا سبی
بستمو رفتم ایین
وقتی رفتم ایین هی کس نبود مبچ اینکه داشتن وسایلشونو جا به جا میکردن
.
از فرصت استفاده کردمو تصمیم گرفتم یه ذره تو خونه سرک بکشم . اول
اتاقای ایین و دیدم
همه اتاقاش واقعا قشنگ بود هر اتاقیو که میرفتم شیمون میشدم چرا نذاشت
اتاقای ایینو بردارم
بیخی بابا اتاقای بالا ویوش بهتره ت صمیم گرفتم یه صبحانه مف صچ در ست
کنم رفتم توی اشپزخونه و در یخپالو باز کردم
بعله شه هم ر نمیزنه توش رفتم بالا ، حالا اتاق امیر سام کدومه یه ذره فک
کردم
یه در اون جا بود که با بقیه فرق میکرد احساس کردم اون اتاق امیرسامه
در زدم ولی چیزی نشنیدم بازم در زدم که کسی جواب نداد . درو ک باز کردم
دیدم امیر سام با یه هوله که فقط دو کمرش بود از حموم اومد بیرون
_هییییین
اینو گفتم و رومو برگردوندم خدا به کدامین گ*ن*ا*ه ایندفعه حتما میکشتم
که رفتم اتاقش . تو شک بودم اومدم برم به طرفه در که امیرسام اومد طرفمو
م دستمو گرفت و برم گردوند
از تعج چشام داشت میوفتاد کفه ام که امیر سام اومد ب*غ*ل گوشم
امیرسام:کوچولو اول در بزن
رفتم توفاز گربه شرک
_به خدا در زدم
امیرسام:قیافتو هیپوقت این شکلی نکن
امیر سام ازم فاصله گرفت
امیرسام:خوب چیکارم داری
_ها؟؟اهاا اومدم بگم که یخپال توش شه هم رنمیزنه
امیرسام لبخند کجی زد
امیرسام:باشه میرم میخرم الان
_باش
امیرسام:نمیخوایی بری
ووووف انگار کشته مرده اینم اینجا وایستادم بهش یه دهن کجی کردمو از
اتاق اومدم بیرون و نفس حبس شدمو دادم بیرون
امیرسام رفت بیرونو کلی خرید کرد منم سفررو چیدم و مبچ جنگ زده ها
شروع کردم خوردن
امیرسام:خوشمزست
در حال خوردن سرمو تکون دادم
امیرسام صندلیو کشید بیرون
امیرسام: بد نگذره و شروع کرد خوردن
منو امیرسام انگار مسابقه گذاشته بودیم هرکی تند تر بخوره
یه لحظه سرمو برگردوندم دیدم شایانو مهتاب دارن بهت زده مارو نگاه میکنن
با لپای باد کرده لبخند زدم
شایان:همش مال خودتونه ها
خودشونم اومدن نشستن و شروع کرد خوردن
_آخییییییش سیر شدم
مهتاب:واااااااا کم مونده بود منم بخوری
_نگران نباش عزیزم من آشغال خور نیستم
آخ این حرص میخورد من حال میکردم دختره فیس فیسو
یه ذره تو صدام ناز قاطی کردم
_امیییر منو میبری بیرون
عققق منو چه به این کارا ولی لازم بود
شایان سریو گفت
شایان:ما برای کار اومدیم اینجا
امیرسام: حالا یکم آخر سر بیشتر میمونیم مییبرمت بیرون
نیشمو روبه مهتاب باز کردم ۳2 دندونم ریخت بیرون
امیرسام:دریا برو استراحت کن زیاد نخوابیدی
_یه لحظه میای باهام کارت دارم
حالا معلوم نی ذهنه خراب اینا منظور منو چی برداشت کرده
باهم رفتیم اتاقو درو بستم
امیرسام:میشنوم
_ببین واسه من سوال شده یه موقو فک نکنی من فوضولما ولی میخوام بدونم
چرا شایانو مهتاب با ما تو این خونه موندگار شدن
امیرسام دهن کجی کرد
امیرسام:من اصلا فکر نمیکنم شما فوضولی محض اطلاعت میگم این روژه
مربوط به خیلی وقته یشه که با شایان شریک بودمو قسمتی از سهامم دست
مهتاب بود که الان هم شو از شون خریدم برای این روژه حتما نیاز بود مهتاب
و شایان باشن وگرنه ضرر خیلی بدی میکردم
و چون بخاطر من اومدن باید خونه من بمونن ، سوالتون برطرف شده حالا
_بله یجورایی
امیرسام داشت میرفت از اتاق بیرون
_راستی
امیرسام :دیگه چیه
_من اینجا کپک میزنم
امیرسام: وووووف عج گیری افتادما خوب برو بیرون دور بزن
_یپی میگیا من تا سر کوچه برم گم میشم
امیرسام:خلاصه باید یجور عادت کنی چون حالا حالا ها اینجاییم
با قیافه زاری گفتم
_اینجا رودی رود خونه یی جویباریی بابا اصلا جوبی این اطراف نی

امیرسام : از اینجا تا دریا فاصله زیادی نیست بعدا راهشو بهت یاد میدم
_واقعنی؟
امیرسام:لوس بازی درنیار
قهوه یی هم رنگ خداست مگه نه
بد از این حرفش از اتاق رفت بیرون
_اه اه اه سره نپس
حسن فریو گذاشتم تو گوشم آهنگ بگوشم
منظورم همون هنسفیری خودمونه
داشتم به این چند وقت فکر میکردم اگه اون صابر عوضی اونکارو نمیکرد الان
داشتم کنار ساغرو نیلو زندگی سادمو میکردم یا سبزی اک میکردم
نه نقش دوست دختر این دیوو بازی کنم هعی روزگار
من از اون د سته آدمام که نمیتونم مبچ یه آدم بی سر صدا زندگی کنم یا یه جا
بشینم حوصلم واقعا داغون بود هیپکسم خونه نبود
دلو زدم به دریا و بلند شدم آماده شم برم بیرون یه شلوار لی لوله تفنگی
وشیدم با یه بلیز مشکی که روش عکس اسکلت داشت
آرایشم خط چشمو ریمچ زدم با روژ گونه واقعا این چه تیپه که من زدم
تنوع بیخی از خونه اومدم بیرون داشتم برا خودم نشونی میزاشتم که اگه گمو
گور شدم خونرو یدا کنم
میدونید من کلا آدم بیخیالی هستم همینطور واسه خودم میرفتم که به یه
ساحچ رسیدم همینطور داشتم شنارو شوت میکردم میرفتم
قشنگ ماسه هارو با ام میپاچوندمش یهو دیدم یکی داره خارجی خودشو
میکشه برگشتم دیدم یه سر از این هیکچ قشنگا داره هی خارجی حرف میزنه
یه ذره دقت کردم تازه فهمیدم اوضاع از چه قراره این سره خوش هیکله دا شته
آفتاب میگرفته منم هرچی شن بود شوت کردم روش
من که نمیفهم این چی میگه پ اونم نمیفهمه
_بردار خوش هیکلو دیلاق من هی چیزی از این زرزر شما متوجه نمیشوم یه
ذره نگاه کردمش
عهه چشاشم قشنگه خوب چشاتم جیگره بردار کلا هلویی من فعلا برم بابای
سره :خانوم
یه لحظه احساس کردم کبود شدم این یارو فارسی حالیشه خواستم در برم
سره :شما ایرانی هستید
راه فراری نداشتم و از اونجا که من خیلی رو ام برگشتم طرفش
_بله ایرانیم مشکلیه
سره یه خنده چپکی کرد
سره :من آرمانم
_عهههه تو کلا ایرانیی
آرمان:آره
اصلا اون زاقارت بازیمو حرفای چرتو رتمو بروم نیوردمو زدم کوچه علی چو
خوب من میرم دیگه
آرمان یه ابروشو انداخت بالا
آرمان:شما خودتونو معرفی نمیکنید
_واس چی باید معرفی کنم
آرمان :چون من معرفی کردم
ووووف چه چرتو رت میگیم
_من دریام ، خدافظ
بی معتلی از اونجا رفتم آخه چرا من انقد زایو بازی در میارم
میخوا ستم برم ب ستنی بخرم که یادم افتاد از این ول خارجیا ندارم بی خیالش
شدمو نشستم کنار ساحچ همینطور خیره خیره با لذت دریارو نگاه میکردم که
یه بستنی گرفته شد جلوم
سرمو آوردم بالا دیدم همین سره آرمانه
_ممنون نمیخورم
بعد اون چرت و رتام این با ادب حرف زدنام واقعا مسخره بود
آرمان:دوتا خریدم بگیرید دیگه
بستنیو از دستش گرفتم
_چون خیلی اسرار میکنی میگیرما
یه لبخند زد که لپاش رفت تو آخی من عا شق چالم اون شیره مغرورم هم چال
داشت
عین وزق به چالشم زل زده بودم
آرمان:تو صورت من چیزی هست
_آره ، چال
آرمان:دختر تو خیلی باحالی
_خودت گیجی خنگی شوتی رویی
آرمان کاملا غش کرده بود
آرمان:خوبه خودت میدونی
_چایی نخورده سرخاله میشی
آرمان:مدلمه
_عههه پ مبچ منی
با این سره آرمان از هر دری حرف زدیم خلاصه بهتر از تنهایی بود اونم واسه
تفریح اومده بود ایتالیا ولی زبانش خیلی خوب بود
_آرمان ساعت چنده
آرمان:هشت
_دروووووووغ
_بپر بریم باید باهام بیای من تنها میگرخم برم
به زور به زور خونرو یدا کردیم
_مرسی آرمان
آرمان : این شماره منه
یه کارتی گرفت سمتم
از دستش گرفتم
_خدافظ
زنگو زدم درو وا کردم تا رفتم خونه صدای داد بلند شد
امیرسام:دختره احمق تو چرا انقد بی فکری تو که جایی و بلد نیستی چرا رفتی
بیرون گفتم حتما بلایی سرت اومده
من متوجه ساعت نشدم
امیرسام:که متوجه نشدی ، بد دست منو گرفت برد طرف اتاق خودش
مهتابو شایانم نظاره گر ما بودن
امیرسام:فکر نکن برام مهمی یا نگرانت شدم ولی یکم خودت شعور داشته
باش ، برای من چیزی جز دردسر نیستی
_اول فکر کن بد حرف بزن بی شعور خودتی ، چرا واسه تو دردسرم هرچی
بشه کسی نمیاد یقه تورو بگیره .
از اتاق امیرسام اومدم بیرونو رفتم سمت اتاق خودم درو قفچ کردم ، قبول دارم
اشتباه کردم انقد دیر اومدم ولی اونم نباید با من اینجوری حرف میزد
گرفتم خوابیدم ساعت ۱۰ بود ولی کاره مفید تر از خواب نمیتونستم انجام بدم
صبح بیدار شدم بد از رسیدن به سر وضعم رفتم ایین
خیلی دلم می خواست به امیرسام اهمیت ندم ولی جلوی شایانو مهتاب
نمیشد
_سلاااام صبح بخیر اولین نفری که جوابمو داد شایان بود
شایان:صبح بخیر دریا جان
مهتابم با اکراه سرشو تکون داد
امیرسام:صبح بخیر عزیزم
آخی چ قشنگ گفت یه لحظه یادم رفت ازش دلخورم
بهش یه لبخند زدم
رفتم رو صندلی کنارش نشستم تا صبحانه بخوریم
_میگم امیر امروز خیلی کار داری
امیرسام:نه چطور
نیشمو تا بناگوش باز کردم
_پ میتونی منو ببری بیرون
امیرسام:باشه
یهو مبچ بپه کوچولو ها که باباشون بهشون قول ارک داد از صندلی ریدم هوا
_آخ جوووووون
یه لحظه به اون سه تا نگاه کردم بدشم بسیااااار خانومانه نشستم سر جام
امیرسام:ساعت ۵آماده باش بیام دنبالت
_باشهههه
کلی شارژ شده بودم بد صبحانه رفتم تلویزیون روشن کردمو جلوش نشستم
و به ناخونای بلندم لاک زرشکی زدم
یکم فیلم نگاه کردم ولی نمیدونم چرا عقربه ها تکون نمیخوردن ساعت
چهار بود که ریدم حاضر شم
یه شلوار لی اره اره با تاپ مشکی وشیدم یه رژ زرشکی هم زدم آرایش
چشمم تکمیچ کردم که همون موقو امیرسام صدام زد که بریم
در ماشینو باز کردم
_سلام
امیرسام:سلام کجا بریم
_نمیدونم اینجارو بلد نیستم
امیرسام:به دوستام زنگ میزنم اونام بیان
_اینجا هم دوست داری
سرشو تکون دادو زنگ زد
امیرسام:سلام خوبی با دخترخالم میخوایم بریم بیرون میاین
هااان!دختر خاله
امیرسام :اوکی پ منتظرم
چیزی نگفتم نه رسیدم کجا میریم نه رسیدم چرا گفتی من دختر خالتم
دقیقا همون جایی که من دیش رفته بودم نگه داشت
امیرسام رفت ایین و به دریا خیره شد منم رفتم کنارش وایستادم
تو حس حال خودش بود و معلوم نبود کجا سیر میکنه
از اونجا که من خیلی بپه خوبی هستم
دستم گذاشتم رو کتفش
_ خخخخخخخ
امیرسام: ووووووف خیلی بپه یی
_عههه بده میخواستم از فکر درت بیارم غرق نشی
امیرسام:تو چطوری این همه شادی
_به راحتی ، تو زندگیو خیلی سخت میگیری دنیا دوروزه بابا
همون لحظه یه ماشین اومد کنار ما ارک کرد دوتا سر و یه دختر ازش یاده
شدن
_ سرخاله فک کنم رفیقات اومدن، یه چشمک بهش زدم
بد از سلام و احوال رسی دختره گفت
دختره:معرفی نمیکنی
امیرسام:دختر خالم دریا ، ایشون محیا و آقا سپهر و ایشونم مهدی
بد از اظهار خوشبختی منتظر شدیم تا بقیه دوستای امیرسامم بیان تا اون موقو
با بپه ها حرف زدیم
خیلی رفیقاش باحال بودن محیا هم دختر خوبی بود بقیه رفیقای امیرسامم
اومدن دوتا دختر شت نشسته بودن دوتا سرم جلو
یاده شدن اومدن سمتمون رفیقای امیرسامم عج تیکه هایینا دونه دونه
امیرسام داشت معرفی میکرد
امیرسام:ایشون یلدا خانوم ایشون ساناز خانوم ایشونم آقا سینا و...
یهو اون سر آخریه رید وسط حرف امیرسام
سره:عهههه دریا تو دختر خاله امیری
امیرسام با تعج گفت
امیرسام: شما همو میشناسید
_آره با آرمان دیش آشنا شدم
همپین میگفتم آرمان و اونم میگفت دریا انگار صدساله همو میشناسیم
امیرسام:خوب بپه ها کجا بریم
_من بگمممم
همه گفتن بگو
_بریم قایق سواری
یلدا:نههه ترسناکه میوفتیم
_کجاش ترسناکه
بد از این که همه موافقتشون و اعلام کردن یلدا هم مجبور شد بیاد
رفتیم سوار شدیم یلدا و ساناز رنگشون مبچ گ شده بو ولی من جیغ میزدمو
جو میدادم آرمان با ابرو به ساناز و یلدا اشاره کرد
منم یه چشمک بهش زدم که امیرسام دیدو بهم یه اخم توپ کرد
به اون مرد که داشت قایقو میروند اشاره کردم که قایقو با شدت کج کنه سمت
یلدایینا جیغ بود که اونا میزدن منو آرمانم بهم یه لبخند شیطانی زدیم
از قایق که یاده شدیم سپهر رفت برای اون دوتا که داشتن غش میکردن آبمیوه
بخره همه جلو جلو رفتن دستمو بردم جلو آرمان
_بزن قدش
امیرسام:جفتتون لنگه همید
بد سری از تاسف تکون دادو رفت
اوهوع این امیرسامم خیلی تیریو بابا بزرگی برداشته باید روش کار کنم
داشتیم میرفتیم تقریبا هوا تاریک شده بود ساعت ۸ش بود کنار دریا رو
سنگ ن ش سته بودم بپه هام آتیش رو شن کرده بودنو دور آتیش ن ش سته بودن
احساس کردم یکی کنارم نشست
امیرسام:ازت بعیده انقد ساکت بشینی
یه لبخند زدمو نفسمو با صدا دادم بیرون
امیرسام:یه موقو هایی بهت حسودیم میشه
_چرا
امیرسام: همیشه شادی ته ته ناراحتیت نیم ساعته انگار هی غمی نداری
_از ظاهر قضاوت نکن شنیدی میگن اونی که گریه میکنه یه درد داره ولی اونی
که میخنده هزار درد
یهو بلندشدمو رفتم تو آب
امیرسام:کجا میری خیس میشی
تقریبا آب تا زانوهام بود که امیر سام د ستمو ک شید برگ شتم سمتش یه لبخنده
ملیح زدمو هلش دادم تو آب
ولی نامرد دستمو ول نکردو با هم افتادیم تو آب
امیرسام یه اخمی کردو گفت
امیرسام:این چ کاری بود کردی الان یخ میزنیم
منم رو رو بدون این که به روی خودم بیارم دستمو ر کردمو ریختم روش
امیرسام:اینجوریه
سرمو تکون دادم شروع کردیم به جنگ نابرابر چون اون با او د ستای بزرگش
کلی آب میریخت رومن رفتم نزدیکش دیدم اینطوری نمیشه باید گولش بزنم
_من تسلیمم
امیرسا یه لبخند خوشگچ زد سریو رفتم سمتش سرشو کردم زیر آب
امیرسام: جوجه یی هنوز
بد منو انداخت رو کتفشو رفت سمت ساحچ
_به فکر من نیستی به فکر کمر خودت باش
امیرسام :آخه وزنی نداری که تو
بی هوا موهاشو کشیدم
امیرسام:چته بپه موهامو ول کن کندیش
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/17100514030732
پاسخ
 سپاس شده توسط _ƇRAƵƳ_ ، _leιтo_ ، parisa 1375


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان دنیاتم دنیامی یه رمان قشنگ عاشقانه.طنز.کلکلی - єη∂ℓєѕѕღ - 24-08-2020، 17:24

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان