رمان دنیاتم دنیامی یه رمان قشنگ عاشقانه.طنز.کلکلی - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: رمان دنیاتم دنیامی یه رمان قشنگ عاشقانه.طنز.کلکلی (/showthread.php?tid=288332) |
رمان دنیاتم دنیامی یه رمان قشنگ عاشقانه.طنز.کلکلی - єη∂ℓєѕѕღ - 19-08-2020 دنیاتم و دنیامی باسمه تعالی وایییییی مامااااان مردم ای خدا چی میشد مبچ بپه ول دارا یه ماشین لباسشویی داشتیم این لباسارو میشست نیلو:کم غر بزن الان این کلبوم ننه مرده میاد میگه آب و ببند _ وووف باشه بابا کلبوم:آب و ببندین ول اجاررو درست حساب نمیدین یه سره هم آب و استفاد میکنین تیاره ها _زنیکه عین جن میمونه تا اسمش میاد ظاهر میشه نیلو:باشه الان تموم میشه ساغر:بپه ها سریو بشورین کلی از سبزی ها هنوز آماده نشده ش باید تحویلشون بدیم _باشه بد از این که لباسارو شستیم کاملا آویزون رفتیم سمت خونه خونه که نه قوطی کبریت البته خداروشکر که یه سقفی بالا سرمون هست سبزیارو اک کردیم و بسته بندی کردیم قرار شد من برم تحویچ بدم _بفرمایین خانوم مقدم اینم سبزیهاتون خانوم مقدم:چقد میشه؟ _قابلتون و نداره ۱۵ تومن خانوم مقدم:واااا چ خبره چرا انقدر زیاد میگیرین اینا دیگه کی ان ۱۵ تومنم وله کمرمون شکست تا اینارو اک کردیم _خانوم مقدم دیگه ۱۵ تومنم ولیه ۱۰ تومن داد بهم گفت:همینقدر بیشتر ندارم و رفت داخچ درو بست اه باز این سره جلو دره صابر:به به سلام دریا _کیشمیشم دم دارم، دریا خانوم صابر: هو بهش یه چشم غره رفتمو رفتم تو سره روووو نیلو:این سره ول چی میگفت _مگه اون چیزی جز چرت و رت میگه ساغر:سبزیارو دادی _آره بابا خسیس ۱۰ تومن بیشتر نداد نیلو:من موندم میخوایم سر برج ول اینو چجوری بدیم _غصه نخور جور میشه ، شام چی بخوریم گشنمه در یخپال باز کردم دیدم بعلههه شپشا دارن تو یخپال شتک بالانس میزنن عین گربه شرک داشتم با بغض یخپالو نگا میکردم خوب گشنمه که نیلو و ساغر خندیدن نیلو:اون جوری نکنا میام میخورمت سرمو کج کردم و زل زدم بهش نیلو:خدا به داد شوهرت برسه موقعی که این شکلی میشی من میخوام درسته قورتت بدم چ برسه اون _شوهره بیاد حالا دیگه بقیشو باهم صحبت میکنیم ساغر:ای بی حیا )دریا شوهر ندیده نیستااا فقط بپم یکم شوخه( نیلو صداش و کلفت کرد نیلو:خودم میخورمت جیگر _اوووم من که از خدامه ساغر:اووووق بس کنین حالت تهوع گرفتم باوا نیلو:چیه حسودیت شد توروهم میخورم ساغر:عههه چندشا _نیلو جونم نیلو:جانم _من گشنمه نیلو:بیا منو بخور _عهههه نیلو گشنمه ساغر:کارد بخوره شیکمت بلندشو نیلو بریم یه چی بخریم تا دریا مارو نخورده _بریم رفتیم سه تا فلافچ گرفتیم تا چشام به فلافچ و خورد تقریبا شیرجه زدن روش گشنمه خوب ساغر:به خدا همش مال خودته _ساغر من میگم تو یکم چاق شدیا ساغر:واقعا _آره کم غذا بخور ساغر بقیه فلافلشو گذاشت کنارش و بغ کرده نشست یه لبخنده لید زدمو فلافچ و گرفتم دستم و گفتم _اینو میبینید ساغر و نیلو:آره با چندتا گاز خوردمش اونام مات و مبهوت نگام میکردن _دیگه نمیبینید بعد از خوردن فلافلا رفتیم خونه تو جامون دراز کشیده بودیم _عخیش سیر شدما ساغر:نه ترخدا میخوای گرسنه هم باش سهم منو هم خوردی ، تو چرا چاق نمیشی هان _حرص نزن من خدادادی مانکنم نیلو :شاتاب شید دیگه ماهم دیگه صدامون و بریدیم و چیزی نگفتیم و کپمون و گذاشتیم صبح با صدای حال بهم زنه این کلبوم بیدار شدیم کلبوم:بلند شید بینم اینجا هتچ نیس تا لنگ ظهر میخوابید شیطونه میگه برم دهنشو بیارم ایین آخه به تو چهههههه تو ولتو سر ماه میگیری بیریخت بلند شدم برم دشویی که تو حیاط بود داشتم میرفتم که باز با قیافه نحس صابر روبه رو شدم صابر:جوجو صبحا خواستنی تر میشی میدونستی _گمشو بابا صابر:چیزی گفتی نشنیدم _آره گفتم گمشوووو صابر:بهتره زبونتو کوتاه کنی وگرنه خیلی بد میبینی _هو حوصلتو ندارم خیلی حرف میزنی صابر:باشه خانومی خودت خواستی سره چلغوز منو تهدید میکنه مبلا میخواد چه غلطی بکنه چند روزی از تهدید صابر میگذشت تو این مدت تو گوش ننش پچ پچ زیاد میکرد منو بپه ها هم با هزار جور دوندگی و بدبختی دا شتیم ول اجاره خونرو جور میکردی فردا سر برج بود خلاصه ما این ول و جور کردیم رفتیم جلو در کلبوم تا ولو بهش بدیم در حالی که داشت ولارو میشمرد گفت کلبوم: امروز تصویه حساب میکنم فردا خونرو خالی میکنید _چییییی! کلبوم:همینی که شنیدی نیلو : آخه برای چی کلبوم:از اولم نباید به سه تا دختر مجرد خونه میدادم خوبی هم به شما گدا گشنه ها نیومده شما نمک نشناسا میخواستین سره ساده منو با عشوه هاتون خر کنین این چی میگه ما مات و مبهوت مونده بودیم اصلا زبونم نمیپرخید چیزی بگم صابر سادست! ما داریم اونو با عشوه هامون از راه بدر میکنیم! اصلا با عقچ جور در نمیاد نیلو:ما تو یه روز آخه جا از کجا یدا کنیم یکم فرصت بده _چی چیو فرصت بده من به گوربابام خندیدم اگه برای این صابر عشوه ریختم کلبوم:دختره خیره سر انکار میکنی ، مشکچ خودتونو یه قبرستونی واسه خودتون یدا کنید داشتیم با چهره های توهم میرفتیم سمت اتاق که با صابر روبه رو شدیم تمام نفرتم و تو چشام جمو کردم و بهش نگاه کردم صابر:ترخدا اونجوری نگام نکن تر سیدم ، تق صیر خودته اگه از اول باهام راه میومدی اینجوری نمیشد ساغر:دهنتو ببند عوضی اخم وحشتناکی بهش کردیم و رفتیم داخچ خونه ساغر:حالا چیکار کنیم _نمیدونم سپاس یادتون نره نیلو:آخه بدبختی سواد در ست ح سابی هم نداریم ، یه دیپلم داریم که داره ته کمد خاک میخوره _باید بریم دنبال کار ساغر:آخه چ کاری _نمیدونم ، کلفتی که جای خوابم بهمون بدن نیلو که بغ کرده داشت نگاهمون میکرد گفت : +شما مبچ آبجیام میمونید از این به بعد مجبوریم راهمونو از هم جدا کنیم چون هر جا بخوایم بریم ۳ نفرو با هم قبول نمیکنن باید از هم جدا بشیم تا هرکدوم گلیممون و از آب بکشیم بیرون در حالی که تحت تاثیر حرفای نیلو بودم گفتم _بپه ها خیلی دلم براتون تنگ میشه نیلو:دریا نمیخوایم بریم بمیریم که همو بازم میبینیم ساغر:جمو کنید این بندو بساتو بابا فعلا که کار یدا نکردیم _راس میگه بریم اصلا ببینیم میتونیم کار یدا کنیم رفتی از بقالی سرکوچه روزنامه خریدیم شروع کردیم زنگ زدن ارسال یه نوکیا برای خودم خریده بودم تا ۷عصر فقط داشتیم زنگ میزدیم یا برای دست به سر کردنمون میگفتن بعدا خبر میدیم یا تحصیلات نیاز بود دیگه داشت اشکم در میومد _بپه ها من دیگه خسته شدم نیلو:این ساغر خوش شانس که همون اولش کار گیرش اومد حالا دریا نا امید نشو به چندتا دیگه هم زنگ بزن _باشه _الو یه صدای خشن و گیرا یپید تو گوشی +بله؟ _برای آگهیتون تماس گرفتم +شرایتش و که خودتون دیدید باید تمام وقت عوامر منو انجام بدید یعنی ممکنه بعضی شبا دیر به خونه برین )بزار حرف از دهنم در بیاد بعد تومار بگو واسه من( هه هه خبر نداره میخوام برم خونش لنگر بندازم خونم کجا بود ، تصمیم گرفتم رو در رو راج این باهاش صحبت کنم . _بله مشکلی ندارم +فردا رو بیاین صحبت کنیم _باشه لطفا ادرس دقیقو بهم بگین + بیاین به )....( _باشه خیلی ممنون +خدافظ و صدای بوق ممتدد تو گوشی یجید وا سره خشک یه خواهش میکنمی چیزی بلد نیست بگه ایششش RE: رمان دنیاتم دنیامی یه رمان قشنگ عاشقانه.طنز.کلکلی - єη∂ℓєѕѕღ - 20-08-2020 ساغر : چی شد کدوم بدبختی باید تحملت کنه _جییییییییییییییییییییغ نیلو:وا چته دریا _قبولم کردن دا شتم همون یکی دوتیکه از و سایلمو تو چمدون میپپوندم که یکی از شت ب*غ*لم کرد دیدم نیلوئه _نیلووووو نیلو :دلم خیلی برات تنگ میشه _منم برگشتم دیدم صدای فین فین میاد آخی الهی ساغر داشت گریه میکرد _اه اه اه دختره زر زرو ساغر :بپه ها دلم خیلی براتون تنگ میشه ، قول بدید هر چند وقت یه بار زنگ بزنیم به هم _باشه ، بپه ها دیگه باید بریم بکپیم صبح باید بریم سر وقت کار نیلو :اوکی خوب بخوابین صبح بعد از این که بپه هارو حسابی ب*غ*ل کردم و چلوندم رفتم ، آدرس بالاشهر بود زیاد اون اطراف نرفته بودم ول تاکسی و حساب کردم و یاده شدم زنگ اف افو زدم ، خانومی برداشت خانومه:بله _سلام برای آگهیتون قرار بود امروز بیام خانوم:بله بفرمایید داخچ وایییییی خدا اینجا خونست یا قصره یکی بیاد فک منو از رو زمین جمو کنه داخچ خونه که دیگه هیپی احساس میکردم اونجا با اون تیو و قیافه وصله ناجورم چمدونمو گذاشتم یه گوشه و رفتم یکم جلوتر وایسادم سرم ایین بود که صدای ا شنیدم یکی از له ها دا شت میومد ایین سرمو که آوردم بالا با دوتا گوی مشکی رو به رو شدم وایی چ چشایی چه بینی خوشگلی وایی ل*ب*ا*ش و بگو یکی منو بگیره سعی کردم خودم و جمو و جور کنم الان می گه چه دختره هیزی ولی خدا چی ساختیا +خانوم با شما صحبت میکنم _بله بله می فرمودین یه وزخند اومد رو ل*ب*ش +میگم بشینید باهم صحبت کنیم _باشه رفتم رو یه صندلی نشستم اومد صندلی روبه روم نشست و گفت + ببین شرایتشو برات کامچ توضیح میدم تا خوب بتونی تصمیم بگیری _باشه +اول از اینکه باید سرت تو کار خودت باشه و تو کارای من به هی وجه دخالت نمیکنی و هرچی میگمو باید بدون چون و چرا انجام بدی غذا در ست کردن و تمیز کردن خونه کارای دیگه همش وظیفه توئه تا الان جمیله خانوم این کارارو انجام میداد ولی الان داره میره را ستی بع ضی شباهم شاید مجبور بشی تا دیروقت بمونی _راستش ... راستش +بگو _من جایی رو ندارم که شبا بمونم میخواستم اگه شما اجازه بدید اینجا بمونم بازم وزخند زد قیافم و مبچ گربه شرک کردم و بهش زل زدم وزخندش محو شد +باشه ولی اتو از گیلیمت دراز تر نمیکنی سرمو تکون دادم +و سایلتو غروب بیار اینجا جمیله خانوم هم اتاقت و ن شونت میده هم کارایی که باید انجام بدی و بهت میگه بل ند شدم رفتم از ک نار در چ مدونم و آوردم یه لبخنده خجول زدم و هی چمدونو این اون ورم میذاشتم _میدونید دیگه چمدونم با خودم آوردم که وقت تلف ن شه من بیام سر کارم ، ل*ب*مو گزیدم معلوم بود خندش گرفته ولی همپنان داشت با اخم نگام میکرد +جمیله خانوم ، جمیله خانوم جمیله خانوم از اشپزخونه اومد بیرونو گفت : بله اقا +همه کارارو بهش یاد بده یکی از اتاقای بالا هم بده بهش جمیله خانوم : چشم آقا داشتیم از له ها میرفتیم بالا که جمیله خانوم گفت: آشپزی که بلدی دختر جون _بله بلدم جمیله خانوم:ببین به طور خلاصه بگم هرکاری که یه خانوم خونه دار تو خونش انجام میده و باید انجام بدی . خوب خانوم خونه دار شوهر داری هم انجام میده منم باید انجام بدم اون کارارو ، چقدر منحرف شدم من جمیله خانم :متوجه شدی _بله بله جمیله خانوم :غیر از تو و آقا هم کسی تو خونه نیست سرایدارم کاری با خونه نداره یعنی من و اون سره تنهااا زیر یه سقف نفر سومم شیطونه وارد یه اتاق شدیم که دکورش یاسی و سفید بود یعنی از این به بعد باید اینجا بمونم جمیله خانوم : خوب اینم از اتاقت باید اینجا بمونی آخ جون یعنی اینجا میشه اتاق من جمیله:ببین دخترم مادرانه بهت میگم زیاد به آقا نزدیک ن شو شباهم دره اتاقتو قفچ کن میخوای بخوابی _چرا جمیله خانم:آقا بعضی شبا دختر میاره من وظیفه خودم دونستم که بهت بگم _خیلی ممنون دا شتم اون چهارتا تیک لبا سو تو کمد میزا شتم باید برای ام ش شام در ست میکردم جمیله خانوم گفته بود این سره برا ناهار نمیاد لباسمو عوض کردم محض احتیاط یه شالم انداختم سرمو رفتم ایین بعد از تمیزکاریه خونه رفتم تا شامو حاضر کنم _جمیله خانوم جمیله خانوم : بله دخترم _آقا چ غذایی دوست داره امش درست کنم جمیله خانوم:آقا لازانیا خیلی دوست دارن _مرسی از راهنماییتون مواد لازانیارو آماده کردم و شروع کردم به درست کردن همونطور که غذا درست میکردم با جمیله خانومم حرف میزدم ساعت هول و هوش ۹ ش بود که این سره چیز جمیله خانوم گفت اسمش چیه آها امیرسام اومد منم سفره و چیدم رفتم اتاقم تا هر وقت غذاشو خورد سفره و جمو کنم نیم ساعت بعد اومدم پایین برق رضایت و میشد تو چشماش دید ولی سره غد حتی یه تشکرم نکرد بی ادب این همه زحمت کشیدم سفررو جمو کردم خواستم برم بالا که گفت امیرسام:من اجازه دادم بری _نه راستش امیرسام :راستش چی _هیپی امیرسام:فردا ساعت ۳۰:۶ بیدارم کن خودت باید زودتر بیدارشی تا لباسایی که میخوام بپوشم و آماده و اتو کنی وای خدا با این حساب باید ۶ از خواب بیدارشم با قیافه زاری گفتم _باشه امیرسام:نشنیدم وا مگه کره _باشه دیگه امیرسام:ندیده میگیرم از این به بعد به غیر چشم چیزی از دهنت نمیشنوم سره رووووو شیطونه میگه همپین بزنمش بخوره تو دیوار یه لحظه نگاش کردم دیدم اگه بخوام بزنمش فقط به خودم آسی میرسونم زیییییییییییییینگ _اگه من شانس داشتم اسمم شمسی خانوم بود و مجبورم نبودم برای این سره بداخلاق کلفتی کنم بد از کلی غرغر بلند شدم برم تا لباس این سررو اتو کنم حالا اوتو کجا هست اصلا حتما تو اتاقشه دیگه ولی اگه من بخوام برم اتاقش شاید ل*خ*ت باشه ول کن باوا بهتر از اینه که بلند شه سرم غرغر کنه آروم در اتاقش و باز کردم خوب خداروشکر زیر تو چه اتاق خوشگلیم داره او تو حتما بالای کمده حالا من چجوریم برش دارم صندلی و برداشتم و گذاشتم ب*غ*ل کمدو رفتم بالا داشتم میگشتم که احساس کردم رده گوشم اره شد امیرسام:تو اینجا داری چه غلطی میکنیییی از ترس و هچ سه متر ریدم وای خدا دارم میفتم خوبی بدی دیدین هلال کنین یهو افتادم رو یه چیز نرم وای چه سیکس بکش خوشگله امیرسام :جات راحته بلند شو بینم لهمکردی یکم رژیم بگیر، وا این سره چی میگه من ۵۵ کیلو بیشتر نیستم ولی بنده خدارو با کف زمین یکی کردم امیرسام:تو با اجازه کی اومدی تو اتاق من،هااان _میخواستم اتورو وردارم امیرسام:آخه دختره خنگ اتو تو اتاق من چیکار میکنه ، باید همون دیروز از جمیله خانوم میپر سیدی ، اگه یه بار دیگه همپین کاریو تکرار کنی و بی اجازه وارد اتاق من بشی نمیتونم قول بدم بزارم اینجا بمونی حالا منو میگی داشتم سیکس بک این سررو دید میزدم خوب چیکار کنم خوش هیکله امیرسام :فهمیدی چی گفتم _ها اره امیرسام: حالا بیرون بدون حرفی رفتم بیرون اونم لباس اتو شده از قبچ وشید و رفت من اگه بخوام با این سره تو یه خونه باشم دیوونه میشم تا الانم به زور جلو زبونمو گرفتم تا جوابش و ندم ولی دیگه نمیتونم هرچی جوابش و نمیدم رو تر می شه تازه کیو میخواد بهتر از من یدا کنه هیپکس همپین شرایطیرو قبول نمیکنه خوب ناهار چی در ست کنم فک کنم باقالی لو با گو شت خوب با شه برنج و دم کردم و رفتم سراغ خونه تا یکم مرتبش کنم داشتم گوشتارو آماده میکردم که تلفن خونه زنگ خورد رفتم برش داشتم _بله بفرمایید +اوا ببخشید فک کنم اشتباه زنگ زدم _خواهش میکنم دوباره رفتم سراغ کارم که دیدم تلفن باز داره زنگ میخوره _بله +واسا ببینم من اشتباه زنگ نمیزنم ، تو کی هستی تو خونه سام چیکار میکنی _خان... رید وسط حرفم گفت + سریو از خونه سام برو بیرون اون اگه با ک سیم با شه برای سرگرمیه فقط منو دوست داره RE: رمان دنیاتم دنیامی یه رمان قشنگ عاشقانه.طنز.کلکلی - єη∂ℓєѕѕღ - 20-08-2020 وا این چرا داره چرت و رت میگه مهلت نمیده من حرف بزنم _ببینید خانوم شما دارید اشتباه میکنید ، یهو دیدم گوشی داره بوق میخوره دوست دختراشم مبچ خودشن تقریبا غذا حاضر شده بود که صدای ماشین اومد حتما امیرسامه امیرسام:تو به سارینا چی گفتی وا سارینا کیه آها فک کنم اون دختر خچ وضعرو میگه _من به اون دختره هیپی نگفتم البته مهلتیم نمیداد تا یه کلمه از دهنم خارج بشه خودش تخته گاز میرفت امیرسام:حالا غذارو آماده کن خیلی گشنمه با کلی سلیقه غدارو روی میز چیدم ، به به ببین چی شد منم هنرمندما . این سره هم لباسش و عوض کرد یه نگاه به میز کردو صورتش جمو شد امیرسام:من از این غذا متنفففرم قشنگ ذوقم کور شد و چهرم آویزون _من زحمت کشیدم اینو درست کردم امیرسام :حالا میگی چیکار کنم _باید یکم از غذارو بخورین دیگه امیرسام :عمرااااا حالم بد میشه بزار گولش بزنم ل*ب*ا*مو جمو کردم چشامم مبچ گربه شرک کردم _ترو خداااااا یه لحظه شکه شد بعد گفت امیرسام:فقط یه قاشق ریدم هوا و گفتم دمت گرم یه ابروشو انداخت بالا و نگام کرد _یعنی چیزه... ممنون با اکراه یه قا شق گذا شت دهنش منم به دهنش زل زده بودم انگار بدش نیومده بود دیگه همینطور داشت قاشق قاشق میخورد منم با ذوق زل زده بودم بهش آب دهنش و با صدا قورت داد و گفت امیرسام:چیه چرا نگاه میکنی _خوشمزس امیرسام :بدنی پسره رو فقط مونده ب شقابو بخوره ها، ولی الکی نی ست که مگه می شه کسی دست خت منو بخوره و بدش بیاد بعد از این که اقای شیر مغرور غذاشو میچ کرد رفت نشست رو کانا ه منم بعد از اینکه سفررو جمو کردمو تو آشپزخونه شاممو خوردم رفتم سمت له ها همه جا تاریک بود فک کردم امیرسامم رفته خوابیده میدونم خیلی زود باهاش سر خاله شدم و اسمه کوچیکشو میگم ولی میدونین که من کلا با همه راحتم عین این دزدا امو آروم آروم میذاشتم رو له ها چون تار یک هم بود هی میخوردم به درو دیوار امیرسام:کجا میری ؟؟؟ هییییییییین این اینجا چیکار میکنه اصن مگه این نرفته بود کپه مرگشو بذاره _بابا یه اهنی اوهونی نمیگین ادم قبض روح میشه امیرسام :نگفتی کجا میری ؟؟ دارم میرم به قوه الهی کپه مرگمو بذارم اگه خدا بخواد _میرم بخوابم امیرسام:کی بهت اجازه داد؟؟ _ای بابا یعنی میخوایین بگین خوابیدنمم دست خودم نیس امیرسام:من همپین حرفی زدم ؟؟ _ س چی میگین نصف شبی ؟؟ امیرسام:بیا بشین اینجا کارت دارم _کجا دقیقا من هی جارو نمیبینم یه دفعه دیدم دستم کشیده شد و نشستم رو مبچ _خوب نمیخواین بگین چیکارم دارین؟؟ + فردا سارینا میاد اینجا همه چی باید تکمیچ با شه خودتم بعد از ر سیدگی به کارا میری تو اتاقت . اوهوع یه سره بیا و زندانیم بکن مجبورم بخاطر اون دختره تو اتاق زندانی باشم زیر ل چند تا فحش نباره این سارینای تحفه کردم که از قضا م که اقای شیر مغرورم شنیدن امیرسام:نشنیدم چیزی گفتی؟؟ _ها میگم باشه امیرسام:مگه من نگفتم .... پریدم وسط حرفش _چشم بابا چشم امیرسام:افرین ، خوب دیگه برو مرخصی عج ادمیه این انگار برده استخدام کرده صبح با صدای غرغر یه نفر بیدار شدم اما چشامو باز نکردم یه غلط زدم دوباره داشت خوابم میبرد که یه نفر تقریبا با داد گفت : خانم خوش خواب به خواب تابستونی رفتی ایشالا؟؟ یا علییی این کی بود بلند شدم سیخ نشستم که توم کنار رفت یه چ شمو باز کردم دا شتم به موقعیتم فک میکردم عه این که امیر سامه ملقب به شیر مغروره خودمون. یه نگاه به اتاق بعد به خودم کردم وایی آبرو حیبیت ندا شتم رف یه تاپ بندی تنم بود که بنداش افتاده بود ایین یغشم که نگم بهتره شلوارم که چه عرض کنم نمیپوشیدم سنگین تر بودم یه نگاه به امیر سام کردم که دیدم داره با خ شم اژدها نگام میکنه . تورو کامچ کشیدم رو خودم انگار که یه چیز دوباره یادش اومده باشه با صدای بلند گفت : من دیش به تو چی گفتم؟؟ یه ذره فک کردم خوب خیلی چیزا گفت اوممم اها مبلا گفت باقالی لو با گوشت دوست نداره . عه غلط کرد من به اون خوبی ختم .. امیرسام :چی داری میگی تو؟؟ وایی خاک عالم باز من بلند فک کردم خدا چرا همش من باید جلو این آبروم بره _ها هیپی هیپی با خودم بودم امیرسام:سریو بلند شو لنگه ظهره مگه نگفتم امروز سارینا میاد ای وایی یادم رفت ساعتو کوک کنم امیرسام:به چی فک میکنی ده میگم اشو _باشه خووووب امیرسام : س چرا ا نمیشی _اگه شما لطف کنین برین بیرون من ا میشم . یه نگا به سرو وضعم کردو رفت سمت در امیرسا:اهان از اون لحاظ _بله س اگه میشه برین بیرون ختم از گرما بدون هی حرف دیگه ای از اتاق رفت بیرون منم بلند شدم رفتم جلو آینه وای سادم . عه بگو برای چی اونطوری نگا میکردا موهام هر کدوم شون به یه ور کج شده بودن انگار از جنگلای آمازون فرار کردم با این تیو و قیافه موهامو ب ستم و شروع کردم به کار کردن امیرسام رفته بود بیرون بخاطر همین pmc تاپ شلوارمو عوض نکردم طی و گرفتم دستم و زدم بامن میر*ق*صی یه جوری میر*ق*صی من ازت خوشم میاد به دلم نشستی حالا بیا جلو حالا بیا عق همپین با احساس با طیه میر*ق*صیدم خودم باورم شده بود دارم به طیه ابراز علاقه میکنم حالا یه چرخ طی خوابوندم با کلی ژ ست سرم و آوردم بالا دیدم دَدَم وای این مگه نرفته بود الان میگه دختره کم داره امیرسام:گوشیمو جا گذاشته بودم _عهه واقعا وجدان:نه الکی تو یکی خفه شو حوصلت و ندارم امیرسام:بله واقعا ایشالله دهنت همونجور کج بمونه انقد وزخند میزنی بعد از این که امیرسام رفت دوباره شروع کردم خرهمالی تا ش مردم انقد تمیز کاری کردم و غذا مذا درست کردم یه لحظه نشستم رو کانا ه تا خستگی در کنم که صدا در اومد اوه چ صحنه یی آقا شیره با یه خانوم عملی ل تو ل از در وارد شد یهو بی هوا دستم و گذاشتم رو چشممو بلند جیغ زدم _اوا خاک برسرم سارینا:عههه سامی مدل جدیده خدمتکارا رو کانا ه لم میدن تا امیرسام خواست حرف بزنه گفتم محض اطلاعاتت بگم من تا الان داشتم خرهمالی میکردم برای ورود اولیا حضرت سارینا:زبونتم به عنوان یه خدمت کار خیلی درازه _با هر کسی باید مبچ خودش حرف زد RE: رمان دنیاتم دنیامی یه رمان قشنگ عاشقانه.طنز.کلکلی - єη∂ℓєѕѕღ - 21-08-2020 رفتم بالا تو اتاقمو درو قفچ کردم تا دم دمای صبح صدای اینا میومد صبح که بلند شدم بعد از این که لباسم و عوض کردم رفتم ایین تا برای اینا صبحانه آماده کنم داشتم مربارو میذاشتم روی میز که دیدم این دختره داره میاد موندم آقا شیره از چیه این عملی خوشش اومده سارینا:سریو میزو بپین برو من محچ ندادمو از قست لفت دادم که امیرسامم اومد _سلام صبح بخیر امیرسام:صبح بخیر ، برام قهوه بریز _باش سارینا :فردا میخوام برم تولد دوس سر نگار امیرسام:خوش بگذره سارینا:وا سااااامی یعنی چی خوش بگذره تو هم باید بیای ، تو که میدونی جو اونجا چجوریه امیرسام:به نظر من باید خانومارو آزاد گذاشت این چ روشن فکره هاااا امیرسام حقوق این ماهمو جلو جلو داده بود بعد از این که رفتن تصمیم گرفتم برم بیرون وکیدم تو خونه ، خونه و که دیروز تازه تمیز کرده بودم غذارو هم میذارم میرم دیگه رفتم آماده شم نو ترین مانتوم که یه مانتو م شکی بود با شال و شلوار زرشکی وشیدم موهامو یه طرفه بافتم داشتم آروم آروم تو خیابون میرفتم که یهو یه ماشین با سرعت اومد تو شک بودمو نمیتونستم تکون بخورم تا سره بزنه رو ترمز ماشین آروم به من خورد چون تو شک بودم افتادم زمین سره:خانوم، خانوم بلند شدم _خانوم و کوفت خانومو زهر مار مگه داری کورس میدی انقدر تند میای سره که از رفتار من یکم شوکه شده بود گفت سره:آخه شما وسط خیابون بودید _بله بله؟؟ تو زدی به من تازه یه چیزیم طل کاری سره:حالا میگی چیکار کنم لابد خسارت میخوای _ن خسارتت ارزونی خودت فقط درست رانندگی کن بعد سرمو به حالت تاسف تکون دادمو رفتم حالا کجا برم برم اساژ یکم لباس مباس واسه خودم بخرم جلو یه مانتو فروشی وایستاده بودم که یهو یه سگ ا کوتاه افتاد دنبالم حالا منم از سگ میترسمممم من بدو سگه بدو یه لحظه برگشتم ببینم سگه دنبالمه یا ن که خوردم تو دیوار و افتادم زمین این سگه هم اومد بالا سرم بغض کرده بودمو ل*ب*ا*مو جمو کرده بودم یه سره جوون که صاحاب سگه بود اومد و سگرو برداشت منم با همون قیافه بلند شدم و نگاهش کردم عهه این چرا رفت تو هپروت _آقا ، آقا ، آقاااا سره:ها ، یعنی بله _سگتو ادب کن بد بایه قیافه تخس نگاش کردم سره:خانوم نمیخورتت که _کلا من از این جونورا خوشم نمیاد سره با حالت تمسخر گفت سره:که خوشت نمیاد _آره یهو سگرو آورد سمتم که جیغ زدم سره:کوچولو بگو میترسم دیگه سره بیشعور اصلا بترسم به تو چ راهمو کشیدم و رفتم سره :اسمت چیه ؟ _هرچی سره:به هرحال اسم من شایانه خوش حال شدم از آشناییت خوشحال باش خوب چیکار کنم داشتم میرفتم که چشمم به یه لباس ش خیلی خوشگچ افتاد داشتم نگاش میکردم خیلی خوشگچ بود من که هی مهمونی نمیرم چرا الکی ولمو خرج کنم ولی آخر سر رفتم تو و روش کردم رنگ مشکی لباس با وست سفیدم تضاد قشنگی یدا کرده بود لباس و خریدمو رفتم کافی شاپ تا یه چی بخورم بستنی سفارش دادم داشتم میخوردم که نگاهم به ساعت افتاد وای ساعت ۴ حتما تا الان امیرسام رسیده سریو بلند شدمو رفتم خونه اوه اوه ماشینشم که اینجاس یا خدا چه اخماش توهمه رفتم شت دیوار وایسادم امیرسام:این دختره کجا رفته اونم بدون اینکه به من بگه سارینا : حالا تو چرا حرص میخوری سامییی جون یعنی این دختره باید زندانی باشه اوخیش اگه تو تو زندگیت یه حرف راست از اون دهنت بیرون اومده باشه اینه ایییی باز این شیر مغرور دوباره غرید : امیرسام:من که نگفتم حق نداره بیرون بره حداقچ میتونست بیاد اجازه بگیره . این حداقلشه حداکبرش چ یه خو باهوش من با اون اخ مات نمیتونم از ۱۰۰۰ کیلومتریت رد شم اونوقت تو میگی بیام باهات بحرفم خو والا ادم میگرخه . تصمیم گرفتم خودمو نشون بدم وایی خدا اگه باره گران بودیمو رفتیم وجدان : بری که بر نگردی بری که برنگردی تو خفه بابا تو رو کم داشتم _س..سلام اوه اوه باید اشهدمو بخونم امیرسام:تو کجا بودی هاااا؟؟ _اممم چیزه خوب رفتم بیرون دیگه امیرسام:نه بابا من فک کردم رفتی گلاب بیاری _عهههه عروس شدم س دوماد کووو؟؟ معلوم بود خندش گرفته ولی بروز نمیداد والا من خودم با اون لحنی که گفتم باورم شد امیرسام:سر قمبر منه _میشه ادرسو دقیق تر بگین لطفا واقعا مشتاق دیدنشونم دیگه با چشم غرش حرفی نزدم امیرسام:نگفتی کجا بودی ؟ _رفتم خرید نمیبینی امیرسام:چرا بدون اجازه رفتی ؟؟ دوست داشتم مگه صاحابمی _خوب گفتم شما میرین بیرون من بمونم خونه چیکار کنم یهویی تصمیم گرفتم برم یه ذره واسه دل خودم خرید کنم انقدر با اه سوز گفتم که اگه سنگم بود اب شده بود امیرسام:از این به بعد هر جا خواستی بری باید ازم اجازه بگیری سارینا : سامی حالا تو چیکارش داری میبینی که بیپاره میگه واسه دله خودش میخواسته خرید کنه اومدم بگم بیپاره عمته که با غرش امیر سام حرف تو دهنم ماسید : +هی کس حق نداره بدون اجازه من تو این خونه اب بخوره درزمن اینا هی ربطی به تو نداره سارینا لطفا تو چیزایی که به تو مربوط نیست دخالت نکن سارینا : ایشششش ویششش . دختره عملی امیرسام:میز و بپین از دفعه بد هم خواستی بری خبر بده _باشه میزو چیدمو رفتم طبقه بالا تا لبا سمو عوض کنم دا شتم از له ها میرفتم ایین که دیدم امیرسام و سارینا دارن حرف میزنن سارینا:واییی سامی باید یه تولد بگیری که چشم همه در بیاد امیرسام:من حوصله این کارارو ندارم سارینا :همه کارا بامن همپین میگه همه کار با من آخه بنده خدا تو به چیزی دست بزنی ناخونات میشکنه فقط جی این امیرسام بدبخت خالی میشه امیرسام :حالا گیر نده سارینا یکاریش میکنیم رفتم جلوتر و گفتم _چیزی لازم ندارین امیرسام :ن سارینا: س فردا تولد سام خودت و آماده کن چون وظیفه ذیرایی بیشترش باتو راستی یه لباس آبرومندانه بپوش که نگن چ خدمت کار دهاتی دارن واقعا خونم داشت بجوش میومد این دختره با من سر لج داشت من با کسی زیاد لج نمیکنم ولی وای به حال روزیکه لج کنم _نترسید مبچ شما تیو نمیزنم تا دهاتی شم وزخندی بهش زدمو رفتم تو اتاقم تا رفتم صدای جیغش درومد سارینا:ساااااام چرا به این دختره چیزی نمیگی ، باید اخراجش کنی امیرسام:من ازش چیزی ندیدم که بخوام اخراجش کنم سارینا:مگه نمیبینی به من مگه دهاتی امیرسام:تقصیر خودت بود حالاهم انقدر حرف نزن حوصلتو ندارم وای دم امیرسام گرم دلم خونک شد روز تولد امیرسام بود قرار بود تولدش و تو خونه بگیرن چند ساعت دیگه مهمونا میومدن رفتم اتاقم تا حاضر شم همون لباس مشکیه که اون روز خریده بودمو وشیدم لباسه یه چاک تا رون ام داشت و خیلی تو چشم بود یه لحظه شیمون شدمو خواستم عوض کنم ولی لباس دیگه ایم نداشتم بد از آرایش چشم یه رژ جییییغ قرمز زدم کفشای اشنه بلندمو وشیدم و رفتم از اتاق بیرون الان کی باور میکنه من مستخدم اینجام ولی برای رو کم کنی هم شده باید این تیپو میزدم بالا له ها وایستاده بودم دا شتم آروم آروم از له ها میومدم ایین سنگینی نگاه خیلیارو رو خودم حس میکردم به له آخر که رسیدم آروم سرمو بالا آوردم ، عهه این که همون سر سگ دارست اسمش چی بود آهان شایان شایان:سلام رنسس کوچولو _کوچولو خودتی من نمیدونم این چ علاقه یی به سربه سر گذاشتن من داره از دور امیرسام و دیدم که داره میاد این سمت وا این چرا اینجوری چشاش برق میزنه اوووف تو اون کت و شلوار خیلی جذاب شده بود ، میخواستم برم به کارا برسم که امیرسام اومد یشمون تا خواستم حرف بزنم امیرسام گفت امیرسام:دریا جان راحت باش هاااان ! این چی میگه اسم منو اصلا از کجا میدونه امیرسام با یه وزخند رو به شایان گفت امیرسام:هو فکر نمیکردم بیای شایان:دیگه از این فکرا نکن ، این خانومو معرفی نمیکنی امیرسام:دریا جان دوست خانوادگی هستن شایان :چه اسم زیبایی دریا _مرسی لطف دارید من تو شک بودم امیرسام داره چی میگه قاطی کردم دوست خانوادگی چیه امیرسام :دریا جان یه لحظه میای _ببخشید من اصلا متوجه نمیشم اینجا چه خبره امیرسام :بدا برات توضیح میدم فقط الان به روی خودت نیار _سارینا خا.. رید وسط حرفم : اونو ولش کن بسپر به من _من دقیقا باید چیکار کنم امیرسام:مبچ قبچ با شایان صحبت کن نفسمو فوت کردم بیرون _باشه برگشتم یش شایان شایان:با امیرسام خیلی صمیمی؟ _چطور! شایان :زیاد باهاش صمیمی نشو اون با هی دختری نمیمونه _امیرسامم برای من مبچ بقیه مرداست یکی مبچ تو شایان:واقعا! _آره،اون سگه بیریختت کو شایان: رنسس کوچولو نمیشد بیارمش وگرنه میاوردمش یهو دیدم سارینا داره میاد این سمت گفتم الان میاد آبرو ریزی میکنه سارینا:دریا جان آقا شایان از خودتون ذیرایی کنید من مطمئنم امیرسام جادوگره ، اینو جادو کرده آهنگ گذاشته شد همه جفت من مطمئنم امیرسام جادوگره ، اینو جادو کرده آهنگ گذاشته شد همه جفت جفت میرفتن میر*ق*صیدن شایان:افتخار میدید رنسس میخواستم بگم ن که از دور دیدم امیرسام اشاره میکنه قبول کن من اصلا نمیدونم چرا دارم حرفای اینو گوش میدم دستمو گذاشتم تو دست شایان و همراهش رفتم وسط واقعا خیلی معذب بود سرم ایین بود و تا حد امکان سعی میکردم فاصله بگیرم شایان : سرتو بیار بالا ببینمت سرمو آوردم بالا نفسای داغش میخورد تو صورتم مطمئن بودم لپام قرمز شده شایان خندید منو یکم به خودش فشار داد شایان : اینطوری خیلی خواستنی میشی وای این چرا اینطوری میکنه من الان لبو میشم من آدم رویی هستما ولی در همپین شرایطی نمیدونم چرا این ریختی میشم، چرا آهنگ تموم نمیشه تا آهنگ تموم شد مردم و زنده شدم میخواستم سریو برم صورتم و آب بزنم که کسی منو اینجوری نبینه که یهو دیدم شایان دستمو گرفت شایان : بهترین ر*ق*ص عمرم بود در جوابش فقط تونستم یه لبخند کج و کوله بزنم دستمو ول کرد منم د بدو رفتم تا صورتم و آب بزنم یه ذره موندم تا حالم بیاد سرجاش بد برم رفتم ن ش ستم رو صندلی امیر سامو سارینا داشتن میر*ق*صیدن امیرسام قشنگ و مردونه میر*ق*صید سارینا هم تا جایی که میشد خودش و مینداخت تو ب*غ*ل امیرسام بیخیال اونا شدم و رفتم نشستم یه گوشه تا موقو شام . سرو شام همه تک توک داشتن میرفتن شایان موقو رفتن کارتی گرفت سمتمو گفت : خیلی دوست دارم بازم ببینمت منم با کمی مکس کارتو از دستش گرفتم . امیر سام و سارینا رو مبچ ن ش سته بودن سارینا چندش تا جایی که ممکن بود چسبیده بود به امیرسام رفتم جلو گفتم : _ببخشید من باید با شما صحبت کنم سارینا:ایشش برو مزاحم نشو امیرسام :سارینا تو هم دیگه بلند شو برو سارینا:یعنی تو داری رتم میکنی بیرون من میخوام امش اینجا بمونم یعنی آدم به عمرم انقد سیریش ندیدم امیرسام:سارینااا وایییی من به جای این دختره قچ*ب*م با داد این وایستاد سارینا بغض کرد و رفت با اینکه از این دختر بدم میاد ولی خیلی رفتار امیرسام باهاش بده یکی نیس بگه اصن تو اگه میخوایی هی سرش هوار بکشی چرا باهاشی امیرسام:خوب میشنوم _چ دلیلی داشت منو به عنوان دوست خانوادگی معرفی کنید در صورتی که فقط من یه خدمتکارم اصن اون به کنار برای چی ازم خواستید من با آقا شایان بر*ق*صم امیرسام : ببین من برات تا اونجایی که لازمه توضیح میدم منتها تو حق انتخاب نداری و مجبوری کاری که میگمو انجام بدی _من مجبور نیستم امیرسام : گوش میکنی یا ن خیلی کنجکاو بودم بدونم جریان چیه واسه همین قبول کردم _گوش میکنم امیرسام :قبلا منو شایان دوتا دوست صمیمی بودیم تا اینکه یه دختر برای کار اومد تو شرکتی که منو شایان باهم شریک بودیم برای استخدام اسمش مهتاب بود چهره خیلی معصومی داشت گذشت و گذشت و هر روز من با محبتاش بهش وابسته تر میشدم همه چی خوب یش میرفت من ازش خواستگاری کردم اونم قبول کرد روزایه خوبی بود تا موقعی که مهتاب رفتاراش به کچ تغییر کرد یه روز تو شرکت بودم که مهتاب زنگ زد گفت میخواد باهام صحبت کنه ،هو فکر میکنی چی گفت منتظر نگاش کردم امیرسام:گفت شایان و دوست داره گفت شایانم اونو دوست داره شایانم ولش کرد شایان دوسش نداشت فقط واسه یه ش اونو میخواست و ازش استفاده کرد میدونی چرا ازتو خواستم باهاش بر*ق*صی چون شایان با هی دختری حتی حرف نمیزنه و بهش محچ نمیده و فقط از دخترایی استفاده میکنه که خودشون بهش ا بدن و با بقیه که نمیخوان کاری نداره من شایانو خیلی خوب میشناسم اون عقیدش اینه که چرا وقتی یه دختری داره بهش ا میده بهش بی محلی کرد و دست رد به سینش زد ولی با تو این طوری نیست اون خودش اومد طرفت در صورتی که اونقدری مغرور ه ست که به دختری ا نده چون میدونه با یه ا شارش کلی دختر دورش جمو میشن . میخوام همون بلایی که سرمن آورد سرش بیارم البته با کمک تو _من باید چیکار کنم امیرسام :باید شایانو وابسته خودت کنی _من برای امش بستمه دیگه نمیکشم میرم بخوابم امیرسام:باشه خوب فکر کن رو حرفام _باشه شب خوش رفتم تو اتاقم لباسامو با تاپ و شلوار عوض کردم رفتم رو تخت خوابیدمو به امش فکر کردم همه اتفاقاش غیر منتظره بود خیلی تشنم بود ولی اصلا حسش نبود برم آب بخورم خلاصه انقد تو جام قچ خوردم که تشنگی بهم فشار آورد و رفتم آب بخورم آروم آروم از له ها رفتم ایین دریخپال و باز کردم همون توری چشم بسته بطریرو برداشتم و یه سره خوردم وایی آبه چرا این مزه یی بود چرا من سرم گیج میره تلو تلو میخوردم امیرسام:تو این موقو ش اینجا چیکار میکنی _امیییییر امیرسام :هان!! ***امیرسام*** وا چرا این دختر اینجوری شده چرا تلو تلو میخوره چشمم به بطری مشروب روی میز خورد _تو این موقو ش اینجا چیکار میکنی دریا:آب میخورمدیگه امیرسام:آب!!!! دریا:امیییییر این چرا منو اینطوری صدا زد هه مهتابم همینجوری صدام میزد تو هنگ بودم _هان!!! یهو دیدم این دختره داره میاد سمتم دریا :دولا شو _ها دریا:دولاشو دیگه امییر دولا شدم دریا رفت رو کولم دستشو حلقه کرد دور گردنم اشم حلق کرد دور شکمم دریا:امیر برو دیگه چرا واستادی _بیا ایین ببینم دریا:گریه میکنما _گریه کن چیکار کنم یهو ل*ب*ا*شو غنپه کرد چشاش ر اشک شد خیلی بامزه شده بود تا دهنش و باز کرد گریه کنه گفتم _باشه باشه گریه نکن ، دختر تو چقدر بد مستی دریا:برو حیوون نمردمو حیوونم بهم گفتن دوست دارم بکوبونمش تو دیوار دختره خنگو فرق مشربو با آب تشخیص نداده د ستش تو موهام بود و موهامو هی میک شید رفتم سمت اتاقش تا بزارمش تو اتاقش و در برم در اتاقو با ا هچ دادم و رفتم تو دولا شدم تا بزارمش رو تخت حالا مگه ولم میکرد یهو باهم افتادیم رو تخت اومدم سریو برم بیرون که دریا دستمو گرفت دریا:تروخدا نرو حالا چیکار کنم همینطور داشتم نگاش میکردم که چشاشو یه حالت قشنگی کرد دریا:من خیلی تنهام یهو زد زیر گر یه مونده بودم چی کار کنم که خودشو رت کرد تو ب*غ*لم دستمو نوازش گرانه گذاشتم رو کمرش تویه گردنم نفس میکشید حالم یه طوری شده بود خواستم خودمو یکم بکشم عق که خودشو بیشتر بهم چسبوند سرشو آورد بالا فقط دوست داشتم به جنگچ توی چشماش نگاه کنم چشماش خیلی قشنگ بود _دریا بگیر بخواب دریا:یعنی توهم میخوای بری میخوای تنهام بزاری مبچ مامان بابام من از هم دخترا بدم م یاد من ن با ید برای هی دختری دل بسوزونم هیچ کدومشون ارزش ندارن همشون مبچ همن دیگه نخواستم بیش تر این اونجا بمونم برای همین بلند شدم رفتم ***دریا*** وای خدا چرا من انقدر سرم درد میکنه سابقه نداشته اینطوری سر درد بگیرم یاد حرفای دی ش امیر سام افتادم تصمیم گرفتم بهش کمک کنم ولی شایان چ آدم نامردیه مبلا امیرسام رفیق صمیمیش بود لباسم و عوض کردم تا برم صبحانرو واسه امیرسام آماده کنم داشتم میزو میپیدم که امیرسام با چشمایی که کاملا اثر بی خوابی توش معلوم بود اومد آشپزخونه _سلام صبح بخیر خمیازه کشیدو سرشو تکون داد داشت صبحانه میخورد که گفت امیرسام:حالت خوبه گنگ سرمو تکون دادم _راستش رو حرفتون فکر کردم یه تایه ابروشو انداخت بالا و منتظر نگام کرد _بهتون کمک لبخندی اومد رو ل*ب*ش وای خدا چ قشنگه لبخندش امیرسام:باید شایان و وابسته خودت کنی _آخه چجوری امیرسام:خودت باشی کافیه سرمو تکون دادم اونم صبحانشو خورد منم میزو جمو کردم ساعت ۱بودو هیپکسم تو خونه نبود تصمیم گرفتم برم این اطراف یکم دور بزنم داشتم برای خودم قدم میزدم که دیدم این سره شایان داره از یه ساختمون میاد بیرون خدایا دمت گرما خودت موقعیت و جور میکنی جوری که ببینتم از کنارش رد شدم شایان:خانوم خودتو به ندیدن نزن برگشتم سمتش _عهه سلام شایان :سلام دریا خانوم خوبین _بله مرسی شایان:جایی میرید برسونمتون _ن حوصلم سر رفته بود گفتم بیام یه دور بزنم شایان:افتخار میدین امروز برای ناهار منو همراهی کنی _آخه چیزه شایان :آخه و اما نداریم _باش س روشن کن بریم خندید و گفت: بریم شایان :برم کدوم رستوران _یه چی بگم البته ممکنه خوشت نیاد شایان:حالا تو بگو _بریم فلافچ بخوریم شایان:میدونستی اصلا شبیه دخترای دیگه نیستی یه ابرومو بالا انداختم _منظور شایا دستاشو آورد بالا شایان:هیپی ببخشید با شایان رفتیم یه فلافلیو با کلی شوخیو خنده خوردیم _من دیگه باید برم روز خیلی خوبی بود مرسی شایان:باشه کجا میری برسونمت مونده بودم چی بگم _من مهمون آقای تهرانی)امیرسام( هستم فعلا چون تازه از کیش اومدم شایان:آها باشه میرسونمت از ما شین یاده شدم دا شتم از شی شه ما شین با شایان خداحافظی میکردم که امیرسام اومد چ ماشین خوشگلی داره کوفتش بشه امیرسام بدون اینکه به روی خودش بیاره رفت بالا منم بد از اون رفتم _سلام امیرسام:نه خوشم اومد همون از روز اول کارو شروع کردی اخمام رفت توهم من باید به کدوم ساز این بر*ق*صم _میزو بپینم براتون امیرسام:نه بیرون خوردم، به شایان چی گفتی راج جایی که زندگی میکنی _گفتم که تازه از کیش اومدم به این خاطر فعلا خونه شما زندگی میکنم امیرسام:خوبه، امروز غروب حاضر باش بریم خرید _خرید چی امیرسام:مانتو اینجور چیزا _خیلی ممنون من خودم لباس دارم امیرسام:اینم جزئی از کارته چیزی نگفتم و رفتم اتاقم خوابم میومد گرفتم خوابیدم با صدای داد یکی از خواب پریدم امیرسام بدون اینکه در بزنه اومد تو منم گیجه گیج داشتم اونو نگاه میکردم امیرسام :مگه من نگفتم حاضر باش ،از ق سط منو معتچ کردی )بعد صدا شو برد بالا( آره ؟؟ یا خدا این چرا اینطوری میکنه مگه ساعت چنده به ساعت نگاه کردم خاک بر سرم ساعت ۹ امیرسام :من ۳ساعته منتظر تو ام _ببخشید ، نمیدونم چرا انقد خوابیدم رفت بیرونو در اتاقم کوبید حالا چرا انقد عصبی شده دیوار کوتاه تر از من یدا نکرده سرمن داد میکشه دیگه از احترام محترام خبری نیس منم میشم مبچ خودش درسته که خدمتکارم ولی بردش که نیستم رفتم ایین رو کانا ه نشسته بود _چیزی میخوری امیرسام:اگه به خودت زحمت بدی آره میزو براش چیدمو غذای ظهرو گذاشتم تا بخوره امیرسام:توهم بشین بخور منم رو رو رفتم یه بشقاب گذاشتمو نشستم امیرسام :ببین ما یه اکیپیم که هر نج شنبه میریم بیرون فردا میخوایم بریم اس سواری توهم باید بیای چون این اکیو رفیقای خیلی وقت یشمه شایانم هست س توهم باید بیای فکر نمیکنم اس سواری بلد باشی اینم یه مشکله _بلدم امیرسام یه ابروشو انداخت بالا امیرسام :واقعا هو دو سال توی خانواده ولدار زندگی کردن همپین خوبیایی هم داره دیگه _آره امیرسام دیگه چیزی نگفت داشت از سر سفره بلند میشد امیرسام :راستی من اونجا امیرسامم تو امم اومم اسمت چی بود؟؟ _دریا مطمئنم یاد شه ولی اینجوری گفت که مبلا تو برای من مهم نی ستی که ا سمت یادم باشه امیرسام:با هم دیگه راحت صحبت میکنیم اوکی؟؟ )با کمی مکس( دریا وایی چ اسممو قشنگ گفت _باش امیرسام :گوشیتو بزار رو زنگ که خواب نمونی اون لباسایی هم که گذاشتم رو مبچ بپوش، ساعت ۹بیدار باش اه باشه بابا چقدر عمرو نهی میکنه صبح با صدای زنگ از خواب بیدار شدم رفتم دست و صورتمو شستم و اومدم بیرون در جعبه یی که امیرسام دیروز داده بود بهمو باز کردم یه مانتو شلوار توسی مشکی اسپرت با کتونی وشیدمش تو تن قشنگ تر شد یه ساعت دا شتم اونم ب ستم یه رژ و رژگونه زدم با ریمچ کارم تموم شد سریو برم تا این شیره نعره نکشیده _سلام صبح بخیر امیرسام :سلام،چ سلیقه ایی دارما _من هرچی بپوشم بهم میاد امیرسام:ههههه شاید رفتیم از در بیرون سوار ما شینش شدیم ضبط و رو شن کرد آهنگ ا شوان و گذاشت تا موقو رسیدن بینمون سکوت بود نه اون سکوتو میشکست نه من چندتا ما شین مدل بالا اونجا ارک بود رفتیم یش بقیه دو ستای امیرسام ژاله و امیر باهم نامزد بودن و نازنینو محمدم باهم زنو شوهر سحرو سعیدم باهم خواهر برادر بودن اونم که شایان خودمونه رفتیم جلو به همه سلام کردیم امیرسام:دریا از دوستای خواندگی ماست بد از اظهار خوشبختی رفتیم تا سوار اس بشیم هرچیو بلد نباشم اس سواریو خوب بلدم امیرسام:دریا هر کدوم از اسبایی که دوست داریو بردار رفتم سمت یه اس اصیچ و دست کشیدم امیرسام :انتخاب خوبیه اس من سفید بود اس امیرسام مشکیو مال شایا قهوه یی داشتم آروم آروم میرفتم که متوجه بح امیرسام و شایان شدم امیرسام:هو اون موقعرو یادت رفت همش ازت میبردم شایان:یه دفعه بردی همپین خوشحال نباش وگرنه اس سواری من از تو بهتره ریدم وسط حرفشون _عمرا اس سواری هیپکدومت به ای من نمیرسه امیرسام:حرفای خنده دار میزنی دریا شایان:اصلا بیاین شرط بندی کنیم هرکی برد هرچی از طرف مقابچ خوا ست باید انجام بده _قبوله امیرسامم وزخندی زد و گفت _باشه ۳...2... ژاله : ۱ هر سه تامون داشتیم کنار هم با سرعت زیاد میرفتیم خدایی اس سواریشون خیلی خوب بود دوتا دور دیگه مونده بو معلوم بود که شایان داره همه تلاششو میکنه ولی امیرسام خیلی ریلکس بود شایان یکم از من جلوتر بود دوره آخر بود که یه دفو امیرسام از منو شایان افتاد جلو این عج جلبیه ها اسبشو خسته نکرد تا دور آخر سریو بره بپه ها برای امیرسام د ست میزدنو جیغ میک شیدن یعنی حالا هرچی امیرسام میگه باید منو شایان گوش کنیم تقربیا نزدیک خط ایان بودیم که شایان اسبشو کوبوند به اس امیرسام اسب امیرسام تعادلش و از دست داد سرعتش اومد پایین شایان برد خیلی نامردی کرد یعنی چی میتونه از ما بخواد از اسبا ریدیم ایین من نمیتونستم بخاطر نامردیش اعتراض کنم چون همه نق شه های امیر سام نقش بر آب می شد ولی اخمام تو هم بود امیر سامم چیزی نگفت فقط وزخند زد شایان: بریم یه چایی بخوریم تا من شَرتَمو بگم من بی حرف همراهش رفتم امیر سام ساکت بود منم به بخار چایی تو د ستام نگاه میکردم شایان:میدونستی مهتاب برگشته امیرسام یه لحظه شوکه شد ولی بد گفت امیرسام:چیز مهمی برام نیست که بخوام بدونم شایان:واقعا من داشتم به مکالمه بین اونا گوش میدادم شایان:هفته بد تولدشه هو منم دعوت کرده میتونم دوتا همراهم با خودم ببرم یهو صدای امیرسام درومد امیرسام:تو چی میگی شایان تو میخوای منو زجر بدی یا مهتابو ، مهتاب اصلا برام مهم نیست ولی من مگه با تو چیکار کردم تو میدونی من به اون تولد بیام زجر میک شم مهتابم ح سوده تحمچ نداره ببینه دختری غیر از خودش با ما خوبه شایان :اومممم ولی به نظر من تولد خوبی میشه امیرسام یکم به فکر رفت و بعد گفت امیرسام :باشه میایم منم داشتم مبچ خنگا هاجو واج اینارو نگاه میکردم امیرسام: دریا بلند شو بریم خدافظی کوتاهی کردیم و رفتیم تو کچ راه امیرسام توفکر بود داشتم میرفتم بالا که امیرسام گفت امیرسام: بیا ایین کارت دارم سری تکون دادمو رفتم بالا تا لباسامو عوض کنم یه لباس آستین بلند زرشکی با شلوار م شکی و شیدم یه رو سری کوچولو م شکی هم حالت د ستمال سر بستم رفتم رو کانا ه ن ش ستم تا امیرسام بیاد از له ها اومد ایین و رو کانا ه روبه رو من نشست امیرسام:ببین نقشه عوض شد اونجور که من فهمیدم شایان همپین به تو بی میچ نیست ولی از این به بد تو باید به عنوان دوست دختر من باشی و به عنوان دوست دختر من باید تو جشن شرکت کنی هاج و واج مونده بودم _چرا فک میکنید من قبول میکنم امیرسام: الان که قبول کردی باید تا تهش بری ، س فردا جشنه فردا باهم میریم تا یه لباس خوب بخریم تا روم بشه بگم تو دوست دخترمی پسره رو بزنمش با دیوار یکی بشه ها میگه من در حدش نیستم بی تربیت _افتخار همراهی من نصی هرکسی نمیشه از این موقعیت خوب استفاده کنید باید ی چی میگفتم وگرنه میترکیدم رفتم آشپزخونه تا یه چیزی برای شام درست کنم مواد کتلت و آماده کردم داشتم کتلتارو سرخ میکردم امیرسام :چی درست میکنی ریدم هواو کتلت از دستم ول شد تو ماهیتابه روغن اشید رو دستم _آیییی مامااااااان دستممم دوییدم رفتم تا دستمو بشورم هول شده بودم داشتم دور تا دور آشپزخونه میپرخیدم که احساس کردم رفتم تو دیوار سرمو بالا آوردم اوا این که امیرسامه کلا یادم رفته بود کجام و دستم سوخته داشتم تو چشاش غرق میشدم که دوباره سوزش دستمو احساس کردم تو صورت امیرسام جیغ زدم _دستتتتم میسوزههههههه اون بیپاره هم هول شد منو با خودش کشید و دستمو برد زیر شیر آب یه نفس کشیدم _آخیششش امیرسام:این بوی چیه _غذااااااااام رفتم غذارو بگیرم بزارم تو سینک که باز دستم سوخت داشتم تو آشپزخونه بپر بپر میکردم که امیرسام اومد غذارو گذاشت تو سینک . RE: رمان دنیاتم دنیامی یه رمان قشنگ عاشقانه.طنز.کلکلی - єη∂ℓєѕѕღ - 24-08-2020 انگشت شصتم که سوخته بود تو دهنم بودو داشتم با حسرت به غذای جزغاله شده نگاه میکردم امیرسام داشت بهم میخندید امیرسام:دست ا چلفتیه خنگ _خودتییییی ، غذاااام همش تقصیر تو بود امیرسام:اصلا از قسط این کارو کردم الان غذا سفارش میدم بهش چشم غره رفتم غذارو آوردن آخ جوووون یتزا سفارش داد مبچ لنگ در کمین یتزا بودم تا یتزارو آورد شروع کردم خوردن امیرسامم با دهن باز نگام میکرد _آخی سیر شدما ، دستت درد نکنه امیرسام :خواهش میکنم آشغال ماشغالای یتزارو جمو کردم رفتم اتاقم تا بخوابم صبح بیدار شدم تا صبحانرو برای امیرسام آماده کنم _صبح بخیر امیرسام: صبح بخیر داشت صبحانه میخورد که گفت امیرسام:ساعت نج آماده باش میام باهم بریم لباس بگیریم _ باشه بد از اینکه امیرسام رفت شروع کردم به گرد گیری خونه تا ساعت 2خودمو اینجوری مشغول کردم بدش ولو شدم رو کانا ه و فیلم نگاه کردم بلند شدم برم آماده شم خوب چی بپوشم یه مانتو با شلوار لی وشیدم با یه کتونی سرمه ای و شال سرمه ای منتظر بودم تا امیرسا بیاد بعد از ده دقیقه صدای در اومد _سلام امیرسام:سلام واسا لباسمو عوض کنم بریم _باش امیرسامم یه تیشرت مشکی با شلوار مشکی وشید رفتم سوار ماشینش شدم اونم بدون حرفی ماشینو روشن کردو راه افتاد تا حالا همپین اساژی نیومده بودم همه لباساش گرون قیمت بود . با امیرسام داشتیم دونه دونه لباسارو نگاه میکردیم ولی از هرکدوم یه ایراد میگرفتم ساعت ۷شده بودو امیرسامم حسابی کلافه بود امیرسام:دریا یه لباس انتخاب کن دیگه خسته شدم _خوب هیپکدوم به دلم نمیپسبه امیرسام:ساعت ۷شد بابا فردا مهمونیه ها با قیافه یی آویزون و د رس سرمو ک ایین بود بالا آوردم که چشمام روی یه لباس طلایی که برق میزد قفچ شد واییی من عاشق چیزای برق برقیم مبچ کلاغ رفتم سمت لباس مدل خوا ستی ندا شت ولی بخاطر ارچش خیلی شیک و قشنگ بود امیرسام:لباس قشنگیه رفتم تو رو کردم قشنگ قال تنم شد و تو تنم خوشگچ تر شد . از اتاق روو اومدم بیرون _همینو میخوام امیرسام بدون حرف ولشو حساب کرد و رفتیم تا کفشم بگیریم یه کفش اشنه بلند طلایی گرفتم ساعت تقربیا ۱۰ ش بود امیرسام رفت یه رستوران همون نزدیکیا منم که کلا عین این جوجه ها که دنبال مامانشون راه میوفتن دنبالش بودم رفتیم نشستیم رو یه میز و گارسون اومد که سفارشمونو بگیره امیرسام:چی میخوری _امممم ، سلطانی امیر سام : دوتا کباب سلطانی با مخلفات و نو شابه بد از این که غذارو آوردن شروع کردم با ولو خوردن امیرسام:فردا ساعت ۴ میبرمت آرایشگاه از اونجاهم مستقیم میام دنبالت بریم تولد _نیازی به آرایشگاه نیس امیرسام:من میگم هست تو بگو هست چیزی نگفتمو فقط به تکون دادن سرم اکتفا کردم شامو که خوردیم حرکت کردیم سمت خونه فردا چه روزی بشه ها خیلی دوست دارم مهتابو ببینم رفتم اتاقم بدون اینکه لباسم و عوضکنم ریدم روتخت امروز انقدر بخاطر لباس گشتم تا سرمو گذاشتم بیهوش شدم صبح ساعت ۹اینطورا بود بیدار شدم صبحانه امیرسامو رو میز گذاشتمو رفتم اتاقم تا برم حموم از حموم اومدم بیرونو حوله رو یپیدم دورم البته یپیدن نپیپیدنش فرقی نداشت سشوارو زدم تو برق نشستم رو صندلی میز آرایش امو رو ام انداختم که همه جونم افتاد بیرون حالا مگه کی هس تو اتاق بیخی ، داشتم موهامو خشک میکردم که از آینه دیدم امیرسام با چشای گرد شده زل زده به من سریو رفت بیرون اوا خاک برسرم این منو اینجوری دید چرا در نزد احتمالا در زده من نفهمیدم حالا با چ رویی تو چشاش نگا کنم یش میاد دیگه سریو لباسامو عوض کردمو رفتم بیرون _اممم ... چیزه کاری داشتی امیرسام خیلی عادی انگار هی اتفاقی نیوفتاده گفت امیرسام:فقط میخواستم بهت یاداوری کنم که ساعت چهار یادت نره _آها بعد از اینکه امیرسام رفت نشستم واسه خودم لاک طلایی زدم ساعت سه و نیمم بلند شدم حاضر شدم تلفن خونه زنگ خورد _بله امیرسام :بیا تو ماشین منتظرتم _باشه سریو جعبه لباسو و کفشو برداشتم رفتم _سلام امیرسام:سلام بدون حرف دیگه ای حرکت کرد یه سوال اومد تو ذهنم _راستی من امش چجوری باید با دیگران رفتار کنم امیرسام: هرجور دوست داری فقط اینو یادت باشه اونجا تو دوست دختر منی احتمالا شایانم خیلی شکه میشه _باشه رسیدیم جلوی آرایشگاه ... امیرسام :کارت تموم شد بهم زنگ بزن بیام شمارمو سیو کن ۰۹۱2۱۱ _باش خدافظ امیرسامم گازش و گرفت و رفت رفتم داخچ آرایشگاه _من برای امروز وقت داشتم خانوم:بله بفرمایید بشینید بعد از چند دقیقه یه خانومی اومدو منو برد یه قسمت _لطفا آرایشم ساده باشه موهامم مدل باز درست کنید خانوم:باشه عزیزم دیگه داشتم زیر دستای آرایشگره جون میدادم که گفت تمومه _آخیییییش رفتم تا لبا سمو بپو شم کف شامم و شیدم رفتم جلو آینه وای سادم اووو لالا چی شدم خوشگچ بودما خوشگچ تر شدم یه سایه طلایی زده بود شت چشم با یه رژ صورتیه مات موهامم خیلی ساده با سشوار و بابیلیس مدل داده بود که موهام موج دار شده بود در کچ خیلی ساده و شیک شده بودم . رفتم شالمو آروم گذاشتم سرم تا موهام خراب نشه به امیرسام زنگ زدم گفتم بیاد . مانتومم وشیدم منتظر بودم تا بیاد یه تک زد منم از آرایشگره تشکر کردمو رفتم ایین به ماشین تکیه داده بود چ تیپی زده ها این مهتابه امش شیمون میشه که چرا سر به این جیگریو از دست داده امیرسامم داشته منو بایه ابروی بالا ریده برنداز میکرد _سلام امیرسام :سلام بریم رسیدم به جایی که شایان آدرسشو داده بود یاده شدیم داشتیم میرفتیم سمت باغ که امیرسام دستش و دور کمرم حلقه کرد با تعج نگاش کردم امیرسام:مبلا دوست دخترمی چیزی نگفتمو با یه دستم لبه لباسمو گرفتم و رفتیم داخچ باغ اوه اینجا چ خبره چقد شلوغه اینجا همینطور که دست امیرسام دور کمرم بود داشتیم میرفتیم که از دور چشم به شایان خورد حالا من چجوری باید امیرسام و صدا کنم خوب مبلا دوست دخترشما _امیر یه لحظه امیرسام گنگ نگاه کرد بد گفت امیرسام :بله _نگاه شایان اونجاست حرکت کردیم سمتی که شایان بود _سلام شایان:برگشت سمتم همینطور داشت برندازم میکرد که چشماش قفچ شد رو دست امیرسام که دور کمر من بود شایان:سلام بد دوباره به دست امیرسام نگاه کرد امیرسام:شایان اونجوری نگاه نکن دریا غیر از دوست خانوادگی دوست دختر منم هست یهو اخمای شایان رفت تو هم و با حرص گفت شایان :واقعا همون لحظه صدای یه دختر اومد منو امیرسام شتمون بهش بود امیرسام:مبلا دوست دخترمی چیزی نگفتمو با یه دستم لبه لباسمو گرفتم و رفتیم داخچ باغ اوه اینجا چ خبره چقد شلوغه اینجا همینطور که دست امیرسام دور کمرم بود داشتیم میرفتیم که از دور چشم به شایان خورد حالا من چجوری باید امیرسام و صدا کنم خوب مبلا دوست دخترشما _امیر یه لحظه امیرسام گنگ نگاه کرد بد گفت امیرسام :بله _نگاه شایان اونجاست حرکت کردیم سمتی که شایان بود _سلام شایان:برگشت سمتم همینطور داشت برندازم میکرد که چشماش قفچ شد رو دست امیرسام که دور کمر من بود شایان:سلام بد دوباره به دست امیرسام نگاه کرد امیرسام:شایان اونجوری نگاه نکن دریا غیر از دوست خانوادگی دوست دختر منم هست یهو اخمای شایان رفت تو هم و با حرص گفت شایان :واقعا همون لحظه صدای یه دختر اومد منو امیرسام شتمون بهش بود سرمو با وزخند تکون دادم امیرسام اشاره کرد تا آهنگ اسپانیایی بزارن تقریبا همه رفته بودن کنار من همه مدل ر*ق*صارو خوب بلد بودم منو امیرسام شروع کردیم ر*ق*صیدن خیلی خوب میر*ق*صید محو ر*ق*ص شده بودمو اصلا به اطراف توجه نداشتم اومد سمتم رفتم عق د ستمو ک شید ،ک شیده شدم سمتش امو دور اش حلقه کردم اونم دور کمرمو گرفت و خمم کرد صورتش کاملا رو به رو صورتم بود نفساش با نفسام قاطی شده بود یهو داغ شدم ل*ب*ا*شو گذاشت رو ل*ب*ا*م داشتم آتیش میگرفتم مطمئنم اگه امیرسام کمرمو نگرفته بود همونجا میوفتادم زمین همه داشتن دست میزدن برامون من تو اون لحظه مغزم دستور نمیداد فقط اینو میدونستم نباید زایو بازی در بیارم ولی واقعا نباید این کارو میکرد نگام به مهتابو شایان افتاد شایان که فرقی با لبو نداشت از ل بدبخت مهتاب هم چیزی نمونده بود از بس که جوییدش دست امیرسامو کشیدمو بردم سمت دشویی اینا الان فک میکنن میخواییم به ادامه کارمون برسیم دست امیر سام و کشیدم و گفتم _چرا اینکارو کردی امیرسام : باید برای مطمئن شدن شایان و مهتاب اینکارو میکردم _بار آخرت باشه امیرسام:نزدیکم شدو منو کوبوند تو دیوار ل*ب*ا*ش با لاله گوشم برخورد داشت امیرسام:من هرکاری بخوام میکنم اومد ایین تر سرشو کرد تو گردنم نفس عمیق کشید بد سرشو آورد بالا و ل*ب*ا*شو برای ثانیه ایی گذاشت رو ل*ب*ا*م امیرسام:مالی نیستی فقط میخواستم بهت بفهمونم من هر کاری بخوام میتونم انجام بدم واقعا ع صبی شدم چرا بهش اجازه دادم ولی واقعا اون لحظه نمیتون ستم کاری کنم خیلی دلم میخواست صورتمو آب بزنم ولی آرایشم همش میریخت فقط میخواستم این جشن تموم شه و برم با خیال راحت بخوابم داشتم از دستشویی به طرف میزمون میرفتم که بازوم کشیده شد مهتاب :ببین خیلی خوشحال نباش امیرسام ولت میکنه و هیپوقت منو فراموش نمیکنه چون عشق اولشم دست به سینه با وزخند نگاش میکردم _تموم شد؟؟بزار حالا من بگم امیر سام هیپوقت عا شق تو نبود یه واب ستگی ساده داشت و حالا اون تو رو دوست نداره هی بلکه ازت متنفره ، افتاااد چرخ یدمو رفتم وای دمم گرم حالشو گرفتم خودم حال کردم کلا جر یان امیرسام و یادم رفتو با نیش باز رفتم سمت میز عین خلا داشتم با خنده اینور اونورو نگا میکردم که امیرسامم اومد امیرسام:هو خوشت اومده _همه چیو به خودت نگیر داشتم غذا میخوردم که یهو امیرسام برام سوپ آورد امیرسام :بگیر عزیزم یه لحظه هنگ کردم ولی یهو چشم به شایان و مهتاب خورد که دا شتن با غیظ نگاه میکردن نیشم باز شدو سو و ازش گرفتم _مرسی من نمیدونم چرا انقد حال میده حال شایان و مهتاب و بگیری این مهتابه مگه تولدش نی چرا همش ور دل ماست بد از غذا رفتم در گوش امیرسام گفتم _میشه بریم امیرسام:باشه برو آماده شو رفتم بالا تو اتاقی که لباسام بود لباسمو عوض کردمو رفتم ایین با امیرسام رفتیم سمت مهتابو کادوشو بهش دادیم با لبخند حرص دراری گفتم _ش خوبی بود مهتاب جون امیدوارم بازم ببینمت مهتاب دندوناشو بهم فشار دادو گفت مهتاب:همپنین عزیزم شایان:اوه دریا داری میری ه منم میرم دیگه بد از خدافظی رفتیم تو ما شین ن ش ستیم دا شتم به اتفاقای ام ش فکر میکردم شبی بود واسه خودش رسیدیم خونه یاده شدمو راهمو به سمت خونه کج کردم داشتم از له ها میرفتم بالا که امیرسام صدام کرد _دریا برگشتم طرفش امیرسام:مرسی یعنی واقعا امیرسام از من تشکر کرد _بابت؟ امیرسام:اینکه کمکم کردی یه لبخند زدمو گفتم _خواهش میکنم بد آروم از له ها رفتم بالا هرچی میگذره بی شتر با اخلاق امیر سام آ شنا می شم اول فکر میکردم یه سره ولداره مغروره که فقط نوک دماغشو میبینه رو تخت تاق باز خوابیده بودمو به امش فکر میکردم اصلا از مهتاب خوشم نیومد شایانم خیلی مرموزه و امیرسام اون چرا دروغ بدم نیومد ولی دیگه نباید این اجازه و بدم برای خودم بهتره خمیازه ای کشیدمو چشامو بستم تا بخوابم صبح طبق معمول با صدای زنگ گو شیم بیدار شدم تا برای این آقا صبحانه درست کنم _سلام صبح بخیر امیرسام:صبح بخیر بد از این که امیرسام رفت گوشیم و برداشتم و به نیلو زنگ زدم خیلی بی معرفتن نیلو:الو _سلام بی معرفت یه موقو زنگ نزنیا نیلو:وای سلام دریا خیلی دلم برات تنگ شده _بله معلومه نیلو:میای امروز مرخصی بگیریم بریم بیرون _من که هستم نیلو:منم به ساغر زنگ میزنم _باش (...) نیلو :ساعت ۵ _میبینمت خدافظ تا ساعت نج کارای خونرو انجام دادمو رفتم تا حاضر شم میخواستم یه تیو خوب بزنم مانتو مشکیه تنگ با شلوار تنگ جیگریو شال جیگری برداشتم رژ جیگریم زدم یه لحظه شیمون شدم بیخیال بابا رفتم تا ورنیای مشکیمو بپوشم سرساعت رسیدم ساغر و نیلو هم بودن شیرجه رفتم تو ب*غ*لشون ساغر:دریا زشته وسط خیابونیما نیلو:نمیدونید من با چ مصیبتی مرخصی گرفتم _وای یادم رفت به امیرسام بگم بیخیال ساغر:امیرسام کیه ؟ _صاح کارم داشتیم با ساغر و دریا دور میزدیم اصلا حواسم به ساعت نبود به خودمون که اومدیم ساعت ۱2 ش بود _وای بپه ها دیر شد بد از اینکه از بپه ها خدافظی کردم رفتم سوار ما شین شدم سر کوچه یادم کرد خونه ته کوچه بود خیلی تر سناک بود اون موقو ش و سط کوچه بودم که چشم به سه تا سر خورد سره:اوه بپه ها بیاین که ماهی خودش افتاد تو تور سره:لامص ماهی نیس که شاه ماهیه واقعا ترسیده بودم تا اومدن سمتم شروع کردم جیغ زدن سره اومد جلو دهنمو گرفت داشتم دستو ا میزدم اشکام گوله گوله میومدن یهو یه ماشین اومد امیرسام:چیکار میکنین عوضیا امیرسام با اونا درگیر شد من میلرزیدم اونا در رفتن بارون گرفته بود منو امیرسام خیسه آب بودیم امیرسام صداشو بلند کرد _تو تا این موقو ... بق یه حرفشو نزد چون محکم ب*غ*لش کردم اونم دی گه ادا مه نداد دستشوگذاشت دور کمرم تو ب*غ*لش زار زدم از بی کسیم هق هق کردم وقتی به خودم اومدم که امیرسام داشت با اخم نگام میکرد یهو با صدای دادش احساس کردم رده گوشم اره شد امیرسام :تو این موقو ش بیرون چه غلطی میکنی با این سر و وضو ، هان! کر شدی نمیشنوی واقعا عصبی شدم اون حق نداره بامن اینجوری حرف بزنه _به خودم مربوطه امیرسام:هو ، حقت بود همینجا ولت میکردم تا هر بلایی که میخوان سرت بیارن منو بگو که به تو بی لیاقت کمک کردم _آره من بی لیاقتم نیازی به ترحم تو ندارم می خواستی کمکم نکنی دیگه نمیخواستم به حرفاش گوش کنم با شت دستم اشکامو اک کردم و شروع کردم دویدن هق هقم بند نمیومد اشکام دیدمو تار کرده بود امیرسام داد زد امیرسام:کجا میری بیا بشین تو ماشین به حرفاش توجهی نکردمو راهمو ادامه دادم صدایی نمیومد حتما امیرسام رفته یهو یه ماشین با سرعت یپید جلوم صدای تکافش تو کوچه یپید امیرسام:بیا بشین تو ماشین _نمیام امیرسام:میگم بیا بشین تو ماشین دختره نفهم _ن...می...یام من نیاز به ترحم کسی ندارم بزار تو بی کسی خودم بمیرم که یهو با یه حرکت امیرسام رت شدم تو ماشین سرمو برگردوندم سمت نجره تا خونه بینمون سکوت بود به خونه که رسیدیم سریو یاده شدمو رفتم تو اتاقم لباسای خیسمو عوض کردم فقط به آرامش نیاز داشتم صبح یکم زودتر بیدار شدم تا بدون اینکه با امیر سام برخورد دا شته با شم براش میز صبحونرو آماده کنم رفتم تو اتاقم منتظر بودم تا امیر سام بره بد از اینکه مطمئن شدم از اتاق اومدم بیرون تا غروب کاری نداشتم برای امیر سام میزو آماده کرده بودم و خودم رفتم اتاقم تقریبا ساعت ۳ صبح بود که تشنم شد میخواستم میزم جمو کنم از له ها رفتم ایین میزو خودش جمو کرده بود آب خوردمو اورچین اورچین داشتم میرفتم اتاقم امیرسام:تا کی میخوای فرار کنی یه لحظه هچ شدم ولی گفتم _کی گفته من فرار میکنم امیرسام :کاملا معلومه فرار نمیکنی ، الان میخوام بخوابم ولی فردا خودتو قایم نکن می خوام باهات حرف بزنم سرمو تکون دادمو رفتم اتاقم فرار کردنم به من نیومده یعنی چی میخواد بگه ول کن باو صبح شد من دارم به چه چیزایی فک میکنم اصلا قایم شدنم از اولشم کار بی خودی بود اگه قرار باشه هم کسی فرار کنه اونه نه من صبح طبق معمول بیدارشدم و صبحونرو آماده کردم منتظرم شدم تا امیرسام بیاد _سلام صبح بخیر امیرسام:صبح بخیر بد از این که صبحانه و خورد میزو جمو کردم انتظاار داشتم بره ولی رفت نشست رو کانا ه دوباره می خواستم برم بالا که گفت بیا بشین اینجا رفتم نشستم منتظر بودم تا حرفشو بزنه امیرسام:ببین من باید تقریبا یه ماه برم ایتالیا برای کار آخ جووووووون نیشم باز شده بود تا بناگوش امیرسام:البته تنها نمیرم توهم باهام میای کاملا احساس کردم آویزون شدم _آخه من برای چی باید باشما بیام امیرسام:از اونجا که مبلا دوست دخترمی و شایان و مهتابم هستن _چرا این دوتا همه جا هستن و اینم بگم که من عمرااااا با شما بیام امیرسام:میای _نمیام چون شما به من نامحرمید من چجوری با شما تا اون سر دنیا بیام نمیدونم اینو واسه چی روندم فقط میخواستم بهونه بیارم امیرسام :مشکلت اینه چیزی نگفتم امیرسام :بلندشو برو آماده شو _برای چی ! امیرسام:بریم صیغه بخونیم _هااااااااااان!!! امیرسام:مگه مشکچ تو همین نیست اینم فهمیده یه چی از خودم روندم میخواد زایعم کنه به همین خیال باش البته چیز بیخودی هم نگفتم به هر حال اون بهم نامحرمه هرچیم که باشه وزخند زدم _باشه الان حاضر میشم تعج و تو چشاش دیدم ولی اونقد مغرور هست که چیزی نگه خوب چی بپوشم بیشتر بسوزه مانتو سفیدو با شلوارو شال سفید سر کردم خط چشمو ریملم زدم و با رژ لب کارو تموم کردم با لبخند رفتم رو به روش _من آماده ام امیرسام:مگه عروسیته خودتو این شکلی کردی _یه همپین چیزایی امیرسام:دختره ترشیده _چیییییییی!!بامنی امیرسام: بله منظورم به شخصه شخصه خودته _من 22 سالمه تو ترشیده ایی یررررر سر هردومون با اخم وحشتناک رو به رو هم وایساده بودیم و چشم تو چشم همو نگاه میکردیم هی کدومم کم نمیاوردیم ولی من دیگه نتونستم تحمچ کنم رفتم از خونه بیرون کنار ماشین وایستادم تا بیاد در ما شین باز کردمو کوبیدم میخوا ستم حال اینو بگیرم به جاش اون حال منو گرفت یعنی جدی جدی دارم میرم صیغه امیرسام شم شیمون شده بودم ولی غرورم اجازه نمیداد برم خودمو زایو کنم چون اول خودم بودم ک گفتم بعد از چند دقیقه امیرسامم از خونه اومد خیلی خون سرد در و باز کرد و سوار شد . حدودا بعد از 2۰ دقیقه رو به رو دفتر ازدواج ارک کرد . امیرسام: یاده شو یه حاج آقایی اومد تا برامون صیغرو بخونه حاج آقا: خوب صیغتون به چه مدت باشه؟ به امیرسام نگاه کردم امیرسام:دو ساله وا چه خبرههههه کلا یه ماه میخوایم بریم سفر یه سال صیغه _یکم زیاد نیس امیرسام:نه حاج آقا:مهریه چی امیرسام:ویلا شمال ها این چی میگه _نههههه زیاده امیرسام یه چشم غره رفت بهمو گفت امیرسام:بخونین حاج آقا بد از خوندن صیغه تو ماشین نشسته بودیم امیرسام:مشکچ دیگه یی که نداری برای این سفر _ن امیر سام ما شین و رو شن کرد ولی سمت خونه نمیرفت ، جلو یه مرکز خرید نگه داشت امیرسام: یادشو _برای چی امیرسام:خیلی سوال میپرسی خیلی هم خنگی آدم واسه چی میاد مرکز خرید بی تربیت به من میگه خنگ تازه بهم ترشیده هم گفت امیرسام بدون توجه به قیافه بغ کرده من وارد فروشگاه شد هرچی گیرش میومد برای من میخرید و اصلا توجهی به من نداشت به جایی اشاره کرد و گفت امیرسام: دیگه اونجا مربوط به خودته RE: رمان دنیاتم دنیامی یه رمان قشنگ عاشقانه.طنز.کلکلی - єη∂ℓєѕѕღ - 24-08-2020 به جایی که اشاره کرد بود نگا کردم اوا خاک برسرم لپام قرمز شدو رفتم سمت لباس زیر فروشی تا لپای قرمزمو نبینه سری رفتم که صدای قهقهشو شنیدم بی ادببببب هی یکاری میکنه من خجالت بکشم رفتم تو مغازهه وایی چ خوشگلن کلی خریدم با لبخند از مغازه اومدم بیرون امیرسام:اونجا چی دیدی همپین نیشت بازه _چیزی که بدرد شما بخوره نبود آخیش بالاخره چزوندمش رفتیم نشستیم تو ماشین _خونه چیزی آماده نیستا شام بخوریم امیرسام:من گشنم نیست _تو گشنت نی من که گشنمه یدونه از اون نگاها که معنی اینو میداد خیلی رویی بهم کردو جلو یه فست فودی نگه داشت رفت دوتا یتزا خریدو آورد یتزاهارو باز کردیمو داشتیم تو ماشین میخوردیم _میگما منتظر نگام کرد _این دختره امیرسام:کی _بابا همین که از دماغ فیچ افتاده ، ،یه ذره فک کرد بد خندید امیرسام :مهتابو میگی _آها همون مهتابه امیرسام:خوب _چرا اینجوریه امیرسام:چجوری یه چش غره به امیرسام از مدل چشم غره هایی مهتاب رفتم _چیششششش ایشششششش داشتیم یتزا میخوردیمو ادای مهتابو در م یاوردم از هر دری حرف میزدیمو میخندیدم انگار نه انگار ما همون آدماییم که یه سره باهم جنگ داریم داشتم میخندید که دست امیرسام اومد سمت صورتم تعج کردمو چشمامو گرد کردم بادستش گوشه ل*ب*مو که سُسی بود اک کرد امیرسام:قیافتو اونجوری نکن گوشه لبت سُسی شده بود یدونه از اون لبخند خوشگلامو تحویلش دادم _یه چی بگم؟ امیرسام:بگو _واقعنی بگم امیرسام:بگو دیگه _میگم من تورو چجوری صدا بزنم یعنی بهت چی بگم امیرسام:امیرسام _خیلی طولانیه میشه مخففش کنم امیرسام:یعنی خیلی سخته گفتن این دو کلمه _سخت نی ولی گفتنش دو ساعت زمان میبره خوب س بهت میگم امیر دیگه امیرسام بی اهمیت سرشو تکون داد غذامونو خوردیمو ماشین و روشن کرد بریم _میگم کی میریم سفر؟ اصلا چند روزه هست؟اندازه چند وقت وسیله بردارم؟ امیرسام:وایییی چقد حرف میزنی مخمو خوردی دوباره بغ کرده نشستم تو جام سره بی ذوق خو من از تهران امو بیرون نذاشتم چ برسه رفته باشم خارج ذوق دارم امیرسام: فردا روازه از تو جام ریدم هوا برگشتم سمتش جیغ زدم _چیییییییییی! امیرسام:گوشم کر شد کلا فاصلمون یه وجبه هاا _چرا به من زودتر نگفتی حالا من چجوری تا فردا وسیله هامو جمو کنم امیرسام:سفر قندهار که نمیخوایم بریم کلا یه ماهه _حالا ساعت چند هست امیرسام: ۹صبح میخواستم همپین بزنمش که با دیوار رو ب*و*سی کنه تا رسیدیم خونه ریدم اتاقمو شروع کردم جمو کردن وسایلم آخرای جمو کردنم بود _اینم از خرسیم فقط کم مونده بود خود اتاقو کنم تو چمدون خوب ساعت الان چهاره منم که خوابم نمیاد از بس ذوق دارم چیکار کنم برم برا فردا تو هوا یما چیز میز آماده کنم مرغ و سی زمینی گذاشتم آبپز شه تا الویه درست کنم تا خود صبح داشتم چیز میز درست میکردم رو صندلی آ شپزخونه نشسته بودم تقربیا ساعت ۷بود که امیرسام بیدار شد همینطور داشت خمیازه میکشید که چشش به من خورد +تو بیداری منم خمیازه کشیدمو گفتم _اوهوم امیر سام رفت رو میز م ش ست منم همه غذا هارو تو یه کیف بزرگ دا شتم جا ساز کردم امیرسام:برو کم کم حاضرشو بریم باید زودتر اونجا با شیم بد از این که آماده شدم یکم صبحانه خوردمو رفتیم سمت فرودگاه اه اه اه این دخترهو شایانم اینجان نکنه روازشون با ماست _اینام روازشون با ما یکیه امیرسام: آره _چقدرررر بد روازمونو اعلام کردنو رفتیم تا چمدونارو تحویچ بدیم امیرسام:اون چیه بده بزارم اینجا دیگه _نههههه اینو نمیدم امیرسام یه نگاه بد بهم کردو رفتیم نشستیم صندلی منو امیرسام کناره هم بود مبچ بپه کوچولو ها دوییدم سمت صندلی که کنار نجره بود نشستم _اینجا من میشینما امیرسام سری از تاسف تکون دادو چیزی نگفت صندلی شایانو مهتابم نزدیک ما بود تقریبا یه ربعی بود که تو هوا یما بودیم خیلی چرتم گرفته بود هی کلم میوفتادم هی بلندش میکردم آخرین بار که سرم افتاد امیرسام سرمو بلند کرد گذاشت رو شونش منم با خیال راحت گرفتم خوابیدم تازه مهتابو شایانم چزوندیم وای چ خواب خوبی بود سرمو از رو شونه امیرسام برداشتم با صدای خوابالود گفتم _امیرسام امیرسام:بیدار شدی _چقد مونده برسیم امیرسام:یه یک ساعتی مونده تا برسیم یهو یاد خوراکیا افتادم کیفو گذاشتم رو ام امیرسام:این تو چی گذاشتی که نذاشتی تحویلش بدم _چیز میز درست کردم که تو هوا یما بخوریم . بعد الویرو از تو کیف دراوردم امیرسام:مگه اومدی یک نیک تا کسی ندیده جمعش کن ولی کار از کار گذشته بود و من داشتم با ولو الویرو میخوردم سریو خواستم بزارم تو کیف که دیدم شایان با لبخند نگاهم میکنه سرمو برگردوندم ببینم مهتابم این زایو بازی منو دیده دیدم بعله داره با وزخند نگاه میکنه امیرسام خندیدو گفت امیرسام:تو هوا یما خودشون غذا میدن . وایی چه تابلو کردم خوب تاحالا سوار هوا یما نشدم چیکار کنم کیفرو جمو کردمو گذاشتم کنارم برای اینکه دوباره تابلو بازی در نیارم رفتم به ادامه خوابم برسم امیرسام:دریا ، دریا چشامو آروم باز کردم امیرسام:بلندشو رسیدیم خوابم هنوز نپریده بودو تاپ تاپ میخوردم امیرسام بازومو گرفتم تا نیوفتم زمین رفتیم بارارو تحویچ گرفتیم بعدش با ماشینی رفتیم یه ویلا _اینجا خونه کیه امیرسام:خونه من پوووووف این چقد مایه داره ها یه قصر که تو تهران داره یه قصرم اینجا دیگه بقیشو خدا میدونه _من باید کجا بمونم؟ امیرسام:هر کدوم از اتاقای بالارو خواستی بردار دونه دونه داشتم اتاقارو نگاه میکردم یکی از اتاقا خیلی خوب بود همپیش سفید بود اتاقشم آفتاب گیر بود همون اتاقو برداشتم یه تی شرت م شکی آدیداس و شلوار شو وردا شتمو و شیدم موهامم دوم ا سبی بستمو رفتم ایین وقتی رفتم ایین هی کس نبود مبچ اینکه داشتن وسایلشونو جا به جا میکردن . از فرصت استفاده کردمو تصمیم گرفتم یه ذره تو خونه سرک بکشم . اول اتاقای ایین و دیدم همه اتاقاش واقعا قشنگ بود هر اتاقیو که میرفتم شیمون میشدم چرا نذاشت اتاقای ایینو بردارم بیخی بابا اتاقای بالا ویوش بهتره ت صمیم گرفتم یه صبحانه مف صچ در ست کنم رفتم توی اشپزخونه و در یخپالو باز کردم بعله شه هم ر نمیزنه توش رفتم بالا ، حالا اتاق امیر سام کدومه یه ذره فک کردم یه در اون جا بود که با بقیه فرق میکرد احساس کردم اون اتاق امیرسامه در زدم ولی چیزی نشنیدم بازم در زدم که کسی جواب نداد . درو ک باز کردم دیدم امیر سام با یه هوله که فقط دو کمرش بود از حموم اومد بیرون _هییییین اینو گفتم و رومو برگردوندم خدا به کدامین گ*ن*ا*ه ایندفعه حتما میکشتم که رفتم اتاقش . تو شک بودم اومدم برم به طرفه در که امیرسام اومد طرفمو م دستمو گرفت و برم گردوند از تعج چشام داشت میوفتاد کفه ام که امیر سام اومد ب*غ*ل گوشم امیرسام:کوچولو اول در بزن رفتم توفاز گربه شرک _به خدا در زدم امیرسام:قیافتو هیپوقت این شکلی نکن امیر سام ازم فاصله گرفت امیرسام:خوب چیکارم داری _ها؟؟اهاا اومدم بگم که یخپال توش شه هم رنمیزنه امیرسام لبخند کجی زد امیرسام:باشه میرم میخرم الان _باش امیرسام:نمیخوایی بری ووووف انگار کشته مرده اینم اینجا وایستادم بهش یه دهن کجی کردمو از اتاق اومدم بیرون و نفس حبس شدمو دادم بیرون امیرسام رفت بیرونو کلی خرید کرد منم سفررو چیدم و مبچ جنگ زده ها شروع کردم خوردن امیرسام:خوشمزست در حال خوردن سرمو تکون دادم امیرسام صندلیو کشید بیرون امیرسام: بد نگذره و شروع کرد خوردن منو امیرسام انگار مسابقه گذاشته بودیم هرکی تند تر بخوره یه لحظه سرمو برگردوندم دیدم شایانو مهتاب دارن بهت زده مارو نگاه میکنن با لپای باد کرده لبخند زدم شایان:همش مال خودتونه ها خودشونم اومدن نشستن و شروع کرد خوردن _آخییییییش سیر شدم مهتاب:واااااااا کم مونده بود منم بخوری _نگران نباش عزیزم من آشغال خور نیستم آخ این حرص میخورد من حال میکردم دختره فیس فیسو یه ذره تو صدام ناز قاطی کردم _امیییر منو میبری بیرون عققق منو چه به این کارا ولی لازم بود شایان سریو گفت شایان:ما برای کار اومدیم اینجا امیرسام: حالا یکم آخر سر بیشتر میمونیم مییبرمت بیرون نیشمو روبه مهتاب باز کردم ۳2 دندونم ریخت بیرون امیرسام:دریا برو استراحت کن زیاد نخوابیدی _یه لحظه میای باهام کارت دارم حالا معلوم نی ذهنه خراب اینا منظور منو چی برداشت کرده باهم رفتیم اتاقو درو بستم امیرسام:میشنوم _ببین واسه من سوال شده یه موقو فک نکنی من فوضولما ولی میخوام بدونم چرا شایانو مهتاب با ما تو این خونه موندگار شدن امیرسام دهن کجی کرد امیرسام:من اصلا فکر نمیکنم شما فوضولی محض اطلاعت میگم این روژه مربوط به خیلی وقته یشه که با شایان شریک بودمو قسمتی از سهامم دست مهتاب بود که الان هم شو از شون خریدم برای این روژه حتما نیاز بود مهتاب و شایان باشن وگرنه ضرر خیلی بدی میکردم و چون بخاطر من اومدن باید خونه من بمونن ، سوالتون برطرف شده حالا _بله یجورایی امیرسام داشت میرفت از اتاق بیرون _راستی امیرسام :دیگه چیه _من اینجا کپک میزنم امیرسام: وووووف عج گیری افتادما خوب برو بیرون دور بزن _یپی میگیا من تا سر کوچه برم گم میشم امیرسام:خلاصه باید یجور عادت کنی چون حالا حالا ها اینجاییم با قیافه زاری گفتم _اینجا رودی رود خونه یی جویباریی بابا اصلا جوبی این اطراف نی امیرسام : از اینجا تا دریا فاصله زیادی نیست بعدا راهشو بهت یاد میدم _واقعنی؟ امیرسام:لوس بازی درنیار قهوه یی هم رنگ خداست مگه نه بد از این حرفش از اتاق رفت بیرون _اه اه اه سره نپس حسن فریو گذاشتم تو گوشم آهنگ بگوشم منظورم همون هنسفیری خودمونه داشتم به این چند وقت فکر میکردم اگه اون صابر عوضی اونکارو نمیکرد الان داشتم کنار ساغرو نیلو زندگی سادمو میکردم یا سبزی اک میکردم نه نقش دوست دختر این دیوو بازی کنم هعی روزگار من از اون د سته آدمام که نمیتونم مبچ یه آدم بی سر صدا زندگی کنم یا یه جا بشینم حوصلم واقعا داغون بود هیپکسم خونه نبود دلو زدم به دریا و بلند شدم آماده شم برم بیرون یه شلوار لی لوله تفنگی وشیدم با یه بلیز مشکی که روش عکس اسکلت داشت آرایشم خط چشمو ریمچ زدم با روژ گونه واقعا این چه تیپه که من زدم تنوع بیخی از خونه اومدم بیرون داشتم برا خودم نشونی میزاشتم که اگه گمو گور شدم خونرو یدا کنم میدونید من کلا آدم بیخیالی هستم همینطور واسه خودم میرفتم که به یه ساحچ رسیدم همینطور داشتم شنارو شوت میکردم میرفتم قشنگ ماسه هارو با ام میپاچوندمش یهو دیدم یکی داره خارجی خودشو میکشه برگشتم دیدم یه سر از این هیکچ قشنگا داره هی خارجی حرف میزنه یه ذره دقت کردم تازه فهمیدم اوضاع از چه قراره این سره خوش هیکله دا شته آفتاب میگرفته منم هرچی شن بود شوت کردم روش من که نمیفهم این چی میگه پ اونم نمیفهمه _بردار خوش هیکلو دیلاق من هی چیزی از این زرزر شما متوجه نمیشوم یه ذره نگاه کردمش عهه چشاشم قشنگه خوب چشاتم جیگره بردار کلا هلویی من فعلا برم بابای سره :خانوم یه لحظه احساس کردم کبود شدم این یارو فارسی حالیشه خواستم در برم سره :شما ایرانی هستید راه فراری نداشتم و از اونجا که من خیلی رو ام برگشتم طرفش _بله ایرانیم مشکلیه سره یه خنده چپکی کرد سره :من آرمانم _عهههه تو کلا ایرانیی آرمان:آره اصلا اون زاقارت بازیمو حرفای چرتو رتمو بروم نیوردمو زدم کوچه علی چو خوب من میرم دیگه آرمان یه ابروشو انداخت بالا آرمان:شما خودتونو معرفی نمیکنید _واس چی باید معرفی کنم آرمان :چون من معرفی کردم ووووف چه چرتو رت میگیم _من دریام ، خدافظ بی معتلی از اونجا رفتم آخه چرا من انقد زایو بازی در میارم میخوا ستم برم ب ستنی بخرم که یادم افتاد از این ول خارجیا ندارم بی خیالش شدمو نشستم کنار ساحچ همینطور خیره خیره با لذت دریارو نگاه میکردم که یه بستنی گرفته شد جلوم سرمو آوردم بالا دیدم همین سره آرمانه _ممنون نمیخورم بعد اون چرت و رتام این با ادب حرف زدنام واقعا مسخره بود آرمان:دوتا خریدم بگیرید دیگه بستنیو از دستش گرفتم _چون خیلی اسرار میکنی میگیرما یه لبخند زد که لپاش رفت تو آخی من عا شق چالم اون شیره مغرورم هم چال داشت عین وزق به چالشم زل زده بودم آرمان:تو صورت من چیزی هست _آره ، چال آرمان:دختر تو خیلی باحالی _خودت گیجی خنگی شوتی رویی آرمان کاملا غش کرده بود آرمان:خوبه خودت میدونی _چایی نخورده سرخاله میشی آرمان:مدلمه _عههه پ مبچ منی با این سره آرمان از هر دری حرف زدیم خلاصه بهتر از تنهایی بود اونم واسه تفریح اومده بود ایتالیا ولی زبانش خیلی خوب بود _آرمان ساعت چنده آرمان:هشت _دروووووووغ _بپر بریم باید باهام بیای من تنها میگرخم برم به زور به زور خونرو یدا کردیم _مرسی آرمان آرمان : این شماره منه یه کارتی گرفت سمتم از دستش گرفتم _خدافظ زنگو زدم درو وا کردم تا رفتم خونه صدای داد بلند شد امیرسام:دختره احمق تو چرا انقد بی فکری تو که جایی و بلد نیستی چرا رفتی بیرون گفتم حتما بلایی سرت اومده من متوجه ساعت نشدم امیرسام:که متوجه نشدی ، بد دست منو گرفت برد طرف اتاق خودش مهتابو شایانم نظاره گر ما بودن امیرسام:فکر نکن برام مهمی یا نگرانت شدم ولی یکم خودت شعور داشته باش ، برای من چیزی جز دردسر نیستی _اول فکر کن بد حرف بزن بی شعور خودتی ، چرا واسه تو دردسرم هرچی بشه کسی نمیاد یقه تورو بگیره . از اتاق امیرسام اومدم بیرونو رفتم سمت اتاق خودم درو قفچ کردم ، قبول دارم اشتباه کردم انقد دیر اومدم ولی اونم نباید با من اینجوری حرف میزد گرفتم خوابیدم ساعت ۱۰ بود ولی کاره مفید تر از خواب نمیتونستم انجام بدم صبح بیدار شدم بد از رسیدن به سر وضعم رفتم ایین خیلی دلم می خواست به امیرسام اهمیت ندم ولی جلوی شایانو مهتاب نمیشد _سلاااام صبح بخیر اولین نفری که جوابمو داد شایان بود شایان:صبح بخیر دریا جان مهتابم با اکراه سرشو تکون داد امیرسام:صبح بخیر عزیزم آخی چ قشنگ گفت یه لحظه یادم رفت ازش دلخورم بهش یه لبخند زدم رفتم رو صندلی کنارش نشستم تا صبحانه بخوریم _میگم امیر امروز خیلی کار داری امیرسام:نه چطور نیشمو تا بناگوش باز کردم _پ میتونی منو ببری بیرون امیرسام:باشه یهو مبچ بپه کوچولو ها که باباشون بهشون قول ارک داد از صندلی ریدم هوا _آخ جوووووون یه لحظه به اون سه تا نگاه کردم بدشم بسیااااار خانومانه نشستم سر جام امیرسام:ساعت ۵آماده باش بیام دنبالت _باشهههه کلی شارژ شده بودم بد صبحانه رفتم تلویزیون روشن کردمو جلوش نشستم و به ناخونای بلندم لاک زرشکی زدم یکم فیلم نگاه کردم ولی نمیدونم چرا عقربه ها تکون نمیخوردن ساعت چهار بود که ریدم حاضر شم یه شلوار لی اره اره با تاپ مشکی وشیدم یه رژ زرشکی هم زدم آرایش چشمم تکمیچ کردم که همون موقو امیرسام صدام زد که بریم در ماشینو باز کردم _سلام امیرسام:سلام کجا بریم _نمیدونم اینجارو بلد نیستم امیرسام:به دوستام زنگ میزنم اونام بیان _اینجا هم دوست داری سرشو تکون دادو زنگ زد امیرسام:سلام خوبی با دخترخالم میخوایم بریم بیرون میاین هااان!دختر خاله امیرسام :اوکی پ منتظرم چیزی نگفتم نه رسیدم کجا میریم نه رسیدم چرا گفتی من دختر خالتم دقیقا همون جایی که من دیش رفته بودم نگه داشت امیرسام رفت ایین و به دریا خیره شد منم رفتم کنارش وایستادم تو حس حال خودش بود و معلوم نبود کجا سیر میکنه از اونجا که من خیلی بپه خوبی هستم دستم گذاشتم رو کتفش _ خخخخخخخ امیرسام: ووووووف خیلی بپه یی _عههه بده میخواستم از فکر درت بیارم غرق نشی امیرسام:تو چطوری این همه شادی _به راحتی ، تو زندگیو خیلی سخت میگیری دنیا دوروزه بابا همون لحظه یه ماشین اومد کنار ما ارک کرد دوتا سر و یه دختر ازش یاده شدن _ سرخاله فک کنم رفیقات اومدن، یه چشمک بهش زدم بد از سلام و احوال رسی دختره گفت دختره:معرفی نمیکنی امیرسام:دختر خالم دریا ، ایشون محیا و آقا سپهر و ایشونم مهدی بد از اظهار خوشبختی منتظر شدیم تا بقیه دوستای امیرسامم بیان تا اون موقو با بپه ها حرف زدیم خیلی رفیقاش باحال بودن محیا هم دختر خوبی بود بقیه رفیقای امیرسامم اومدن دوتا دختر شت نشسته بودن دوتا سرم جلو یاده شدن اومدن سمتمون رفیقای امیرسامم عج تیکه هایینا دونه دونه امیرسام داشت معرفی میکرد امیرسام:ایشون یلدا خانوم ایشون ساناز خانوم ایشونم آقا سینا و... یهو اون سر آخریه رید وسط حرف امیرسام سره:عهههه دریا تو دختر خاله امیری امیرسام با تعج گفت امیرسام: شما همو میشناسید _آره با آرمان دیش آشنا شدم همپین میگفتم آرمان و اونم میگفت دریا انگار صدساله همو میشناسیم امیرسام:خوب بپه ها کجا بریم _من بگمممم همه گفتن بگو _بریم قایق سواری یلدا:نههه ترسناکه میوفتیم _کجاش ترسناکه بد از این که همه موافقتشون و اعلام کردن یلدا هم مجبور شد بیاد رفتیم سوار شدیم یلدا و ساناز رنگشون مبچ گ شده بو ولی من جیغ میزدمو جو میدادم آرمان با ابرو به ساناز و یلدا اشاره کرد منم یه چشمک بهش زدم که امیرسام دیدو بهم یه اخم توپ کرد به اون مرد که داشت قایقو میروند اشاره کردم که قایقو با شدت کج کنه سمت یلدایینا جیغ بود که اونا میزدن منو آرمانم بهم یه لبخند شیطانی زدیم از قایق که یاده شدیم سپهر رفت برای اون دوتا که داشتن غش میکردن آبمیوه بخره همه جلو جلو رفتن دستمو بردم جلو آرمان _بزن قدش امیرسام:جفتتون لنگه همید بد سری از تاسف تکون دادو رفت اوهوع این امیرسامم خیلی تیریو بابا بزرگی برداشته باید روش کار کنم داشتیم میرفتیم تقریبا هوا تاریک شده بود ساعت ۸ش بود کنار دریا رو سنگ ن ش سته بودم بپه هام آتیش رو شن کرده بودنو دور آتیش ن ش سته بودن احساس کردم یکی کنارم نشست امیرسام:ازت بعیده انقد ساکت بشینی یه لبخند زدمو نفسمو با صدا دادم بیرون امیرسام:یه موقو هایی بهت حسودیم میشه _چرا امیرسام: همیشه شادی ته ته ناراحتیت نیم ساعته انگار هی غمی نداری _از ظاهر قضاوت نکن شنیدی میگن اونی که گریه میکنه یه درد داره ولی اونی که میخنده هزار درد یهو بلندشدمو رفتم تو آب امیرسام:کجا میری خیس میشی تقریبا آب تا زانوهام بود که امیر سام د ستمو ک شید برگ شتم سمتش یه لبخنده ملیح زدمو هلش دادم تو آب ولی نامرد دستمو ول نکردو با هم افتادیم تو آب امیرسام یه اخمی کردو گفت امیرسام:این چ کاری بود کردی الان یخ میزنیم منم رو رو بدون این که به روی خودم بیارم دستمو ر کردمو ریختم روش امیرسام:اینجوریه سرمو تکون دادم شروع کردیم به جنگ نابرابر چون اون با او د ستای بزرگش کلی آب میریخت رومن رفتم نزدیکش دیدم اینطوری نمیشه باید گولش بزنم _من تسلیمم امیرسا یه لبخند خوشگچ زد سریو رفتم سمتش سرشو کردم زیر آب امیرسام: جوجه یی هنوز بد منو انداخت رو کتفشو رفت سمت ساحچ _به فکر من نیستی به فکر کمر خودت باش امیرسام :آخه وزنی نداری که تو بی هوا موهاشو کشیدم امیرسام:چته بپه موهامو ول کن کندیش RE: رمان دنیاتم دنیامی یه رمان قشنگ عاشقانه.طنز.کلکلی - єη∂ℓєѕѕღ - 04-09-2020 رسیدیم به ساحچ بدون هی اطلاع قبلی انداختم زمین یه لحظه احساس کردم ب*ا*س*نم تخت شد سپهر:این چ سرو وضعیه شدین موش آب کشیده امیرسام : عی نداره تو ماشین لباس هست عوض میکنیم اول من رفتم تو ماشین ی یه سوییشرت و شلوار تو صندوق عق از اون ساکی که هنوزه نبرده بودم تو اتاقم برداشتم با مکافات لباسمو عوض کردم زیو سوییشرتمو تا ته کشیدم بالا اصلا دلم نمیخواست سرما بخورم بخاطر همین چون سرم خیس بود یه شالم بستم بهش امیرسامم لباساشو عوض کرد _من گشنمهههه یلدا : گشنته که هس چرا داد میزنی ووووف یه کلام از مادر عروس . سرا رفتن تا غذا بگیرن منم رفتم کنار محیا نشستم محیا:با امیرسام خیلی صمیمی _چطور محیا:هیپی کسی دیگه یی مینداختش تو آب فک نمیکنم زنده میموند _واقعا !!! نوچ نوچ نوچ پسرا اومدن غذاهارو دادن ماهم شروع کردیم خوردن چقدر کنار دریا غذا خوردن خوبهههه با صدای موج دریا تازه رفته بودم تو حس آرمان: خخخخخخ فهمیدم از من کرم ترم وجود داره _تازه رفته بودم تو حساااا چیزی نگفتو خندید منم تصمیم گرفتم به جای اینکه برم تو حس بشینم غذامو بخورم _تو غذا نمیخوری مگه آرمان:خوردم _بابا سرعتتتتت آرمان:چی فک کردی _آرمان تو اینجا زندگی میکنی یا ایران آرمان:ایران زندگی میکنم ولی دوماه از سالو اینجا میمونم _واایی چه باحال امیرسام:دریا غذاتو بخور کم کم بریم غذارو خوردم دستمو بردم و جلو و با آرمان دست دادم آرمان:ش خوبی بود _خییییلیی بد از اینکه با کچ بپه ها خدافظی کردیم رفتیم سمت خونه _مرسی ش خوبی بودش امیرسام:خواهش داشتیم میرفتیم داخل خونه یه لحظه دست امیرسامو گرفتمو یه چشمک بهش زدم و شروع کردم خنده الکی اونم گرفتو شروع کرد همراهیم _مرسی امیر امش خیلی عالی بود امیرسام:خواهش میکنم عزیزم رفتیم تو خخخخخ قیافه اینارو _سلاااام شایان:سلام خوش گذشت _آره خیلییی جاتون خالی رفتم بالا به شون ش بخیر گفتم برای امیر سام ب*و*س فر ستادم معلوم بود خندش گرفته شایانم اخماش توهم بود جای تعج داشت که مهتاب رو سایلنته رفتم تو اتاقم طبق عادتم به سقف زل زدمو به اتفاقای امروز فکر کردم آرمان باحال بود یکی مبچ خودم امیر سامم بر خلاف همی شه اخماش توهم نبود و ایه بود یاد اون لحظه که هلش دادم تو آب افتادم لبخند اومد رو ل*ب*م با امیرسام خیلی راحت تر شده بودم کم کم چشام داشت بسته میشد تا خوابم برد صبح بیدار شدمو رفتم آشپزخونه آخر از همه مبچ اینکه بیدار شده بودم _صبح بخیر همه جوابمونو دادن داشتیم صبحانرو میخوردیم که گفتم _امیر من تو این یه ماه کلافه میشم تو خونه مهتاب : کاری از دستت بر نمیاد هو دیش چ خوشحال شدم که حرف نزد امیرسام: میخوای این مدت بری کلاس زبان یه دوره فشرده چطوره _واقعاااااااا!!! امیرسام:اوهوم _عاشقتممم امیرسام یهو لقمش رید تو گلوش رفتم با دست زدم شتشو میگفتم _منظورم مرسی بود بد یه لبخند خوجچ زدم امیرسام : سرفم تموم شد بسته یه لحظه نگاه کردم دیدم به بنده خدا امون نمیدمو دارم محکم میکوبونم تو کمرش _باشه امیرسام:امروز آماده باش میبرمت _باشه ساعت چند؟ امیرسام:ساعت ۴ _اوکی پ شایانو مهتابم این وسط نقش باقالی و داشتن بعد از این که حسابی خوردم اشدم رفتم تو اتاقم اوومم خوب چی بپوشم ؟؟ بعده یه یک ساعت زیر و رو کردنه کمدم یه شلوار کتون با یه تیشرت اسپرت شد تصمیم نهاییم به ساعت مپیم که نگاه کردم ساعت یکو نشون میداد حولمو ور داشتم رفتم تو حموم بعد از این که حسابی خودمو کبود کردم اومدم بیرون ساعت ۳ بود لبا سارو وشیدم و نشستم شت میز ارایشو و یه ارایشه مختصر کردم رفتم ایین که دیدم همه دارن ناهار میخورن چه قدر دیر رفتم نشستم شت میز و ناهارمو در سکوت ولی نگاه خیره بقیه خوردم . امیرسام : حاضری ؟؟ _اره بریم از شت میز ا شدیم دا شتیم میرفتیم که امیر سام د ستمو گرفت دیگه عادت کرده بودم سواره ما شین شدیمو رفتیم بعد از کارای ثبته نام رفتم سره کلاس ن ش ستم جال اینجا بود اموزشگاه ایرانی بود و همه ایرانی بودن و همین جا زندگی میکردن بعد از کلاس امیر سام اومد دنبالم امیرسام : خوب بود؟؟ _اوهوم . معلمشم خیلی خوبه دیگه بدونه حرفی راه افتاد رفتیم خونه ای بابا اگه منو ۱۰۰ تا کلاسم ثبته نام کنینا بازم حو صلم سر میره ت صمیم گرفتم وا سه حفظ ظاهر و کمی خندیدن شامه خودمو امیرسامو بذارم توی سینی و ببرم تو اتاقش تا با هم بخوریم رفتم تو آشپزخونه و یه سینی از هر چیز که بود یه ظرف گذاشتم داشتم میرفتم بالا که شایان برگشت گفت : شایان : سره میز نمیاین _نه امیرسام کار دا شت منم تصمیم گرفتم شامو براش ببرم باهم بخوریم اخه میدونین بدون اون از گلوم ایین نمیره دهنشو کج کرد منم خیلی ریلکس از له ها رفتم بالا رفتم دمه اتاقه امیرسامو در زدم : امیرسام : بیا تو در و با هزار زحمت باز کردمو رفتم داخچ _سلام سلام امیرسام:علیکه سلام اینجا چیکار میکنی اون سینی تو دستت چیه ؟؟ _نمیبینی غذائو امیرسام:برا چی اوردی اینجا _بده انسانیت به خرج دادم گفتم شما کار داری برات بیارم البته خودمم نخوردم ماله خودمم اوردم از اون خنده یه وری ها کردو فقط سرشو تکون داد داشتم غذاشو میذاشتم رو میزش که یه نفسه عمیق کشیدم و بویه یه عطر خوش بو اومد زیر بینیم یه ذره که دقت کردم دیدم عطره امیر سامه همین جوری داشتم اون بوی خوبو وارده ریه هام میکردم که یه دفعه لیوانه نوشابه ای که داشتم میذاشتم رو میز ریخت رو همه برگه های رو میزش امیر سام یه دفعه بلند شدو سعی دا شت اونارو ور داره ولی کار از کار گذ شته بودو همشون خیس شده بودن میتونم بگم کاملا سرم عربده کشید امیر سام : چیکااار کردیی دختره خنگ میدونی برای تک تک هر کدوم از این نقشه ها چقدر زمان صرف شدهههه هاااا ؟؟؟؟ _ م..من نمیخواستم اینجوری بشه امیرسام:هه هه تقصیر دسپاچلفتیته دیگه هی کاریو نمیتونی اونجوری که باید انجام بدی همیشه باید یه گندی توی یه کار بزنی _ب...ب ..ببخشید امیر سام:هه ببخ شم ا صلا با ببخ شیده تو چیزی حچ می شه گند زدی بعد الان میگی ببخشید . _خ...خوب یه دفعه حواسم رفت امیرسام:ده همینه دیگه جایی که باید حواست باشه نیس هه داشتی به کی فک میکردی که انقد تو هپروت بودی ؟؟؟ _به هی کس امیرسام:باشه حالا بدونه حرفی از اتاق اومدم بیرونو درو محکم شتم بستم حالم اصلا خوب نبود با دو از له ها اومدم ایینو و رفتم سمته در به صدا کردنای بقیه هم اصلا توجه نکردم و راهمو کشیدمو رفتم همین جوری داشتم میدویدم و فک میکردم اون حق ندا شت اونجوری با من صحبت کنه اون ، اون سره از خود راضی شخصیته منو کسی که هی کس نمیتونه ایرادی ازش بگیره خورد کرد حالم اصلا خوب نبود به دور و برم نگاه کردم واییی خدای من کاملا از ویلا دور شده بودمو اومده بودم تو یه جنگچ هوا هم خیلی سرد بودو و منم چیزه گرمی تنم نبود همین جوری که داشتم میلرزیدم دور خودم میپرخیدم اشکم داشت در میومد گم شده بودم اولین قطره بدون معتلی از چشم ریخت جیغ زدم _ کسی اینجا نیست توروخدا کمک کنین من گم شدم انقد جیغ زدم که گلوم داشت اره میشد رفتم به یه درخت تکیه دادم اهام تحمچ وزنمو نداشت از درخت سر خوردمو اومدم ایین مبچ بید میلرزیدم هم سردم بود هم حالم اصلا خوب نبود یهو بارون گرفت به شانس خودم لعنت فرستادم تقریبا یک ساعتی بود که زیر درخت بودم بارون با شدت میخورد بهم احساس میکردم ت و لرز کردم چشام داشت بسته میشده یه جونورو دیدم که داره میاد سمتم زیر ل فقط تونستم بگم _امیرسام چشامو آروم باز کردم هنورم خیلی حالم بد بود ولی ان گار گرمای چیزی نمیزاشت حالم بد بشه به خودم نگاه کردم هنوز تو جنگچ بودم از جام ریدم این کیه منو ب*غ*ل کرده اینکه امیرسامه سرمو بالا آوردمو زمزمه وار گفتم _امیرسام سرشو که به درخت تکیه داده بود بلند کردو بهم نگاه کرد امیرسام:جانم _چجوری یدام کری امیرسام: این چیزا مهم نیست الان کاملا لرزش بدنمو حس میکردم خواستم از ب*غ*لش بیام بیرون سرمو به سینش فشار داد و گفت امیرسام:همینجا باش ت داری حالت خوب نیست _چرا نمیریم خونه امیرسام:هوا تاریکه نمیتونیم خونرو یدا کنیم منم شانسی یدات کردم دیگه چیزی نگفتم که اون گفت : امیرسام:ازم ناراحتی چیزی نگفتم خوب واقعا ناراحت بودم امیرسام:برای اون نقشه ها وقته زیادی گذاشته بودم بخاطر همین نتوستم خودمو کنترل کنم ووووف دیگه نمیشد چیزی بگم ولی میمرد یه معذرت خواهی بکنه ولی یه روز هرکاری که باهام کردو تلافی میکنم _من حالم خوب نیست امیرسام: میتونی بخوابی بدون معطلی چشامو بستمو چیزی نگذشت که غرقه خواب شدم با نوری که به چشم خورد چشامو باز کردم اینجا که اتاقمه مگه من با امیرسام تو جنگچ نبودم یهو در اتاق باز شدو امیرسام اومد تو اتاق امیرسام : بهوش اومدی با صدای گرفته یی گفتم _چی شدش امیر سام :بد از این که از هوش رفتی هوا رو شن شد اول بردمت دکتر بدش از خود دکتر خواستم بیارمت خونه و الان تقریبا دوروزه بیهوشی _واقعا امیرسام:آره یه لحظه به خودم نگاه کردم لباسام عوض شده بود _کی لباس منو عوض کرد امیرسام بدون اینکه تغییری تو چهرش ایجاد شه گفت امیرسام:من اول خجالت کشیدم ولی بد جیغ زدم _تو به چی حقی لباس منو عوض کردی هاااااااان امیرسام:انتظار داشتی مهتاب بیاد برات عوض کنه با حالت زاری گفتم _نمیشد عوض نمیکردی امیرسام:اولن میمردی لباست خیس بود حوصله دردسر نداشتم ، دوما محرمم بهت زیاد حرص نخور چیزی نمیتونستم بگم ، یهو وسط این بح گفتم _من گشنمه امیرسام : به خدمتکار میگم برات غذا بیاره _میدونی دلم چی میخواد امیرسام:چ بدونم _دلممممم یتزا میخواد امیرسام:خوب بخواد چیکار کنم _منظورم این بود برو برام یتزا بخر امیرسام:خیلی رویی درک نمیکنه من دوروز بیهوش بودم نوچ نوچ نوچ از تخت ریدم ایینو رفتم دست و صورتمو آب زدم انگار ن انگار که تا الان بیهوش بودم یه نگاه به ساعت کردم ساعت ۵ بعدازظهر بود مشغول شستنه صورتم بودم که زنگو زدن خوب این موقو روز مهتابو شایان خونه نیستن لابد امیرسام چیزی جا گذاشته ولی مگه امیرسام کلید نداره شونه یی بالا انداختمو رفتم درو باز کنم این خدمتکارم معلوم نیس کجاس لبا سم یه تاپ و شلوارک بود بیخی بابا بهم محرمه تازه دیگه همه جونمو دیده یه لحظه از این فکر خجالت کشیدم ولی بیخیال منو خجالت عههه حالا چرا هی اف افو میزنه بدونه اینکه نگاه کنم کیه درو باز کردم رفتم تی وی و روشن کردم و امو رو ام انداختم فیلمش خیلی قشنگ بود صدای بسته شدن در اومد _بیا فیلم ببینیم خیلی قشنگ با احساس سنگینی نگاهی سرمو بلند کردم که با نگاه هرز شایان رو به رو شده که داشت منو نگاه میکرد اخمی کردم زایو بود بلند شم برم سعی کردم خودمو به بیخیالی بزنمو فیلمو نگاه کنم با اخم به تلویزیون زل زده بودم که شایان اومد کنارم نشست و دستشو دور کمرم حلقه کرد _هوووو چیکار میکنی بد خودمو کشیدم کنار شایان:خودت گفتی بیا بشین _فک کردم امیرسامه هرچند اونم بود نمیومد ب*غ*لم کنه بشینه فیلم نگاه کنه شایان:خوش به حال امیرسام پسره ایکبیری دیگه بیخیال زایو شدن شدمو از جام بلند شدم _ ووووف اینم رفته پیتزا بسازه در اتاق باز شدو امیرسام اومد تو اتاق البته همراه یتزا یتزاهارو که دیدم چشام برق زد امیرسام:شایان کی اومد _یه ربعی میشه امیرسام:تو رو دید _آره چطور امیرسام اخماش رفت توهم امیرسام:با این سر و وضو _آره یه لحظه به خودم نگاه کردم ای داد بی داد میگم شایان چرا داره با چشاش قورتم میده یه شورتک کوتاه و شیده بودم با یه تاپ فوقولاده باز مبچ وزغ به خودمو لبا سا زل زده بودم امیرسام:بار آخرت باشه جلو شایان اینطوری میگردی سرمو تکون دادم دوباره همه چی یادم رفتو به غذا زل زدم حق دارن میگن مهر ماهی ها شیکموان _ یتزاهارو بیار بخوریم دیگه امیرسام سری از تاسف تکون داد برام _تورو خدا تیریو بابا بزرگی ورندار یتزارو آورد و شروع کردیم خوردن بالذت شروع کردم خوردن یهو با هیجان گفتم _واییییییی یادته اون موقعرو دوباره یتزا رید گلوش خخخخ یه روز بالاخره سر غذا خوردن خفش میکنم محکم زدم شتش که دستشو آورد بالا یعنی بسته یکم که سرفش بهتر شد گفت امیرسام:چته چرا یهو جیغ جیغ میکنی _آخه یاد اون دفعه افتادم که رفتیم خرید بد مبچ الان باهم یتزا خوردیم امیرسام: ووووف گفتم حالا چی میخوای بگی یهو انگشتش اومد سمت ل*ب*مو سسو اک کرد امیرسام:درست بخور دیگه _میگما امیرسام:هوم _من که حالم خوبه فردا برم زبان امیرسام شونه یی بالا انداخت و گفت امیرسا:برو صبح بیدارشدم حاضر شدم برم کلاس زبان کلاسمون یه جوری بود که یه هفته ظهر یه هفته هم صبح بود رفتم ایین داشتن صبحانه میخوردن _بریم امیرسام:بیا صبحانه بخور بد میریم _دیر میشه امیرسام:نمیشه بیا بخور _باشه خیلی وقته حرص این دختررو درنیاوردم _امیرجان میشه مربارو بدی امیرسام مربارو داد من این چه حسودی میکنه مهتاب:سامییی عزیزم میشه شکرو بدی امیرسام:خودت دست داری بردار واییییی چه زایو شد هی سعی میکردم نی شم وا ن شه ولی تلاشم بی فایده بود شایان خندمو دید همپین نگاه میکرد سره مونگول چشمامو چو کردمو زبونمو آوردم بیرون امیرسام:دریا داری چیکار میکنی دیر شد _عههه راس میگی بپر بریم رفتیم سوار ماشین شدیم _خدایی دمت گرم خیلی حال کردم حالشو گرفتی امیرسام همونطور که اخماش تو هم بود به جلو نگاه میکرد ووووف آخه چرا انقد این بشر سنگه بد از خدافظی از امیرسام رفتم کلاس واسا یکم جذبه بگیرم در زدم کلاس رفت تو سکوت رفتم جلو خیلی با جذبه گفتم _سلام من تهرانی معلمتون هستم اونا مات و مبهوت نگام میکردن خخخ یکی از سرایی کلاس گفت سره : استادمون عوض شده؟؟ _بعله در کلاس زده شدو یه سره تقربیا 2۶ ساله اومد تو منو با تعج نگاه کرد _2۵ _بفرمایید سرجاتون آقا دفعه آخری باشه که دیر میکنید کاملا رفته بودم تو ژست خودم باورم شده بود معلمم سره یه لحظه با تعج نگام کرد بد اخماش و کرد توهم سره :چی میگین خانوم عهه نکنه اینم میخواد کلک منو بزنه _گفتم بشینید سرجاتون اوا چرا این لبو شده یهو منشی اومد تو منشی:استاد بهشتی اینم از برگه هایی که میخواستین رفت سمت همون سره جوون نهههههه بدبخت شدم حالا ما یه دروغی گفتیم نگووو من علمه غی داشتم فهمیدم استادمون قراره عوض بشه بد از رفتن منشی مبچ بپه مودب اونجا وایستاده بودم خواست سرم داد بزنه که از روش خر کردنم استفاده کردمو چشامو شبیه چشای گربه شرک کردم انگار تاثیر گذاشت معلوم بود از اون بد اخلاقاست سره :دفعه آخر باشه خانوم سری تکون دادمو انگار نه انگار چیزی شده رفتم جام نشستم یه دختره گفت دختره : سلام من مهرسام خیلی باحالی تو دختر لبخندی زدم _منم دریا تا ایان کلاس در این استاد بهشتی و دراوردم رفتم خونه داشتم ناخونامو لاک میزدم الان دوهفته یی هست که میرم زبانو خیلی چیزا یاد گرفتم این استادهم خیلی اذیت میکنم با همه بپه هام صمیمی شدم امیر سامو کم میبینم خیلی در گیر کارا شه روزا یکم برام ک سچ کننده شده دلم یکم هیجان میخواد صدای در خونه اومد امیرسام:سلام سر بر گردوندم سمتش هی وقت این موقو روز خونه نبود _سلام چرا الان اومدی؟؟ امیرسام:اومدم آماده شم برم مهمونی پ من چی حوصلم وکید تو خونه با قیافه آویزون سر تکون دادم مهتاب:واییی دریا جون چرا حاضر نمیشی یعنی مهتابم میخواد بره _خوب مهمونی کاریه مهتاب:مهمونی کاری نیست ولی همون نیای بهتره رفتم اتاق امیرسام ریدم تو اتاقش _منم میخوام بیام امیرسام:ن نمیخواد بیای _چطور مهتاب باید بیاد من کلافه شدم تو این خونه امیرسام یکم فکر کرد امیرسام: ووووف باشه برو زود حاضرشو _مرسیییی برای اینکه چشم این مهتابو درارم میخوام یه تیو تووووپ بزنم یه لباس سفید کوتاه وشیدم که روش حریر سفیده بلند میومد موهامو فر کردم خط چشم و ریمچ زدم با یه رژ صورتی ملایم کارو تموم کردم چه ملیح شدمااا کفشای اشنه بلندمم وشیدم حالا د برو که رفتیم خرامان خرامان از له ها ایین میومدم یکی فک شایانو باید جمو کنه مهتاب که چشاش دا شت در میومد دختره حسود امیرسام دا شت با تحسین نگاه میکرد ولی یهو اخم کرد خود درگیری داره بپه التومو برداشتمو رفتم تا سوار ماشین امیرسام شم اوناهم با ماشین خودشون می اومدن امیرسام:اونجا زیاد با کسی حرف نزن و گرم نگیر سعی کن بیشتر یش خودم باشی _باش باوا امیرسام:البته کسی هم که تورو نگاه نمیکنه بالاخره کرمشو ریخت وزخندی زدم _آره از ماشین یاده شدیم ووووف یکی از یکی ولدار تر التومو همونجا دم در تحویچ دادم امیرسام بازوشو آورد جلو یه لبخند فریبنده زدمو خیلی نرم بازوشو گرفتم دارم برات درسته من هی وقت حرکتام دخترونه نبوده ولی خوب بلدم رفتیم بد از معرفی نشستیم دقیقا رو به رو ما یه سره خوشگچ نشسته بود که یه دختر تو ب*غ*لش بود یکی هم کنارش بهش وزخند زدم معلوم بود از اون کله گنده هاست دیگه بهشون توجهی نکردمو برگشتم سمت امیرسام ببینم چیکار میکنه داشت همون یارو و زیر چشمی نگا میکرد . ای بابا چرا جو اینجا یجوریه خیلی لوند امو انداختم رو امو دور و اطراف و دید میزدم که دیدم همون سره داره نگام میکنه لبخندی بهم زد یه ابرومو انداختم بالا چه خوش اشتها مهتاب:امییییر میای بریم بر*ق*صیم وا امیرسامم بلند شد رفت باهاش منم هاج و واج مونده بودم ولی به رو خودم نیاوردم شایان:افتخار میدی همینم مونده با شایان بر*ق*صم _اوممم نه ببخشید کمی خستم کلا اعصابم بهم ریخته بود قرار بود منو امیرسام مهتاب و شایان و عذاب بدیم نکه باهاشون بر*ق*صیم اونجا ن ش سته بودمو ی ست ر*ق* صو نگاه میکردم همون سره با انگ شتش اشاره کرد برم یشش لبخندی زدم که اونم خندید یهو اخم کردم با لبخونی گفتم _به همین خیال باش فضای اونجارو واقعا دوست نداشتم رفتم بیرون تا یکم حالم جا بیاد باد که میومد موهامو حریر لباسمو با باد حرکت میکردن یهو یکو دستشو گذاشت رو شونم ریدم برگشتم ببینم کیه اههه این که همون سرست _دستتو بردار ببینم وزخندی زدو دستشو کرد تو جیبش سره : میدونستی خیلی لوندی و تحریک کننده سره بی شعور رووو _هوووو درست حرف بزن سره:دارم ازت تعریف میکنم RE: رمان دنیاتم دنیامی یه رمان قشنگ عاشقانه.طنز.کلکلی - єη∂ℓєѕѕღ - 11-09-2020 _میخوام صدسال کسی مبچ تو ازم تعریف نکنه سره:شانس بهت رو کرده که دارم باهات حرف میزنم _برو بابا اعتماد بنفس زیادیشم خوب نی داشتم از کنارش میرفتم بازومو کشید سره: ببین جوجه من باربد سالاریی ام کسی که همه با شنیدن اسمش لرزه به تنشون میوفته هیپکس جرعت نکرده با من تا حالا اینطوری حرف بزنه با شدت بازومو کشیدم _چون ترسو ان که از یه آدمی که کلش ادعاست میترسن یه لبخند کج بهش زدم باهاش بای بای کردم انقد بدم میاد از همپین آدمایی رفتم تو دیدم امیرسام جای قبلی نشسته امیرسام:کجا بودی _رفتم بیرون هوا بخورم همون موقو اون سره باربد با اخمای توهم اومد تو هه بهش برخورده امیرسام:این سره یه جوریه رفتی بیرون اونم بود عج تیزه ایناا _اوهوم امیرسام:چی میگفت _مهمه؟ امیرسام:آره خیلی مهمه شونم و بالا انداختم _هیپی ، میگفت که همه ازم میترسن از این چرت و رتا بد اداشو دراوردم صدامو کلفت کردم _من باربد سالاریم امیرسام :گفتی اسمش چیه _ وووف فک کنم باربد سالاری امیرسام:دریا سعی کن زیاد جلو چشم این نباشی سرمو با تعج تکون دادم این امیرسامم مشکوک میزنه ها _کی این جشن تموم میشه امیرسام :یکم صبر کن میریم بعد بلند شد رفت اونور سالن یش یه آقای مسنی ووویی من دشویی لازمم بلند شدم رفتم تا بیابم دشوویی را _ببخشید خانوم سرویس بهداشتی کجاست خانوم بهم نشون داد منم با سرعت به همون سمت رفتم حریر لباسمو برداشتم اوه اوه خوب شد حریر انداختما چون لباسم خیلی ل*خ*تیه داشتم دستامو میشستمو موهامو درست میکردم که یکی وارد دشوویی شد توجهی نکردم برگشتم تا حریر لباسمو بردارم که با باربد رو به رو شدم _تو اینجا چیکار میکنی لبخند زدو اومد جلو باربد:اومدم جواب گستاخیتو بدم اومد سمتم _کجا میای برو عق ببینم هی من میرفتم عق اون میومد جلو انقد رفتم عق که چسبیدم به دیوار سر شو خم کرد نف سای کبیفش بهم میخورد اومد نزدیک تر ناخوداگاه د ستم رفت بالا و با تمام قدرت کوبونده شد تو صورت باربد انگشتمو تهدید گرانه جلوش تکون دادم _ببین اگه تو باربد سالاری من دریا مشرقیم تا حالا هیپکس جرعت نکرده جلوی من از حدش فراتر بزاره داد زدم فهمیدی هاج و واج مونده بود یه تنه بهش زدمو از کنارش رد شدم امیرسام:کجا بودی تاحالا _دشوییی بودم واسه دشویی رفتنم باید از تو اجازه بگیرم داشتم اچه میگرفتم امیرسام فقط بهم اخم کرد انگاری فکرش درگیر بود _کی میریم خونه امیرسام:بلندشو بریم منم بی حرف بلند شدم و بد از خدافظی رفتیم به باربدم توجهی نکردم واقعا مهمونی چرتی بود وقتی رسیدیم خونه بد از عوض کردن لباسام شیرجه رفتم رو تخت مغزم انقدر از اتفاقات امروز خسته بود که بدون هی فکری به خواب رفتم صبح که اشدم طبقه معمول لباسامو وشیدمو رفتم واس صبحونه _صبح بخیر همه جوابمو دادن و طبقه معمول فقط مهتاب جواب نداد که در کچ اصلانم مهم نی امروز روزه تعطیچ بودو همه رفته بودن تو اتاقاشونو کاراشونو بکنن منم کر ولو شده بودم رو کانا ه ووووف امروزم که کلاس ندارم چیکار کنم حالا رفتم یه ذره خوراکی اماده کردم و نشستم ای سیدی ها تا یه فیلمه خوب یدا کنم توجهم به یه سیدی که اسمی روش نبود جل شد سیدیرو گذاشتم و مشغول خوردن شدم یااا خدااا اینکه فیلم ترسناکه غرق فیلم شدم یهو یه موجود بیریخت اومد و دست زنرو قطو کرد _جیییییییییییییییییییغ سرمو کرده بودم تو بالشت و جیغ میزدم آخه یکی نیست به من بگه تو که میخوای بپه سوسول بازی در بیاری چرا فیلم ترسناک نگاه میکنی امیرسام:چته چی شده یهو چشمش به فیلم خورد امیرسام:آخه بپه تو که جنبه نداری چرا نگاه میکنی _ بپه خودتی تازشم نترسیدم فقط دارم جو میدم که فیلم قشنگ تر شه)آره جون عمم( امیرسام خودشو رت کرد رو مبچ کنار منو شروع کرد به فیلم دیدن امیرسام:فقط لطفا به فیلم جو میدی گوش منو کر نکن همش به جاهای تر سناک فیلم میر سید سرمو میکردم تو متکا و زیر چ شمی فیلمو نگاه میکردم عخیش فیلم تموم شد _فیلم قشنگی بود مگه نه امیرسام:تو کلا سرت تو متکا بود چیزی دیدی اصلا _معلومه که دیدم رفته بودم حیاط دا شتم قدم میزدم که اح ساس کردم یه چی شتمه همش این احساسو داشتم که یکی میخواد منو بکشه آخرش تحمچ نیاوردمو دوییدم تو خونه تا خود ش این حس و داشتمو خچ بازی در میاوردم تو اتاقم دراز کشیده بودم به کمد نگاه میکردم هر لحظه منتظر بودم از کمد یه موجود بیاد بیرون یهو یپی کوبونده شد به نجره سریو سیخ ن ش ستمو تو از رو خودم ک شیدمو سریو رفتم از اتاق بیرون خونه تاریک بود دویدم سمت اتاق امیرسامو خودم انداختم توش برقم زدم یهو دیدم امیرسام سیخ نشسته رو تختشو با چشمای سرخ منو نگاه میکنه _سلام وایییی خاک تو سرم این سلام چی بود دیگه امیرسام:هی میدونی ساعت چنده _آره فک کنم ۳باشه امیرسام:ساعت ۳صبح اومدی منو بیدار کردی میگی سلام یعنی بهش بگم میترسم اگه همینطور مبچ بز نگاش کنم زنده زنده میخورتم با صدای بغض دار گفتم _من میترسم امیرسام:من چیکار کنم _میشه تو اتاق تو بخوابم امیرسام:اونوقت من کجا بخوابم _رو مبچ امیرسام:عمرا قیافمو دوباره خر کننده کردم _ترو خدا امیرسام:میتونی رو مبچ بخوابی یا یه گوشه از تخت با قیافه آویزون رفتم رو مبچ دراز کشیدم وایی گردنم شکست آخ کمرم نیم ساعت بود رو اون مبله خوابیده بودم آخر سر طاقت نیاوردمو رفتم گوشه تخت خوابیدم تورو کشیدم سمت خودم اونم کشید سمت خودش عهه اینطوریه تورو محکم کشیدم رو خودم حتی نیم وجبشم روش نبود هی مشتو لقد میپروندم اون بنده خداهم رفته بود گوشه تخت تقریبا داشت رت میشد ایین آخر سر نشست رو تختو با چشمای به خون نشسته زل زد به من منم یه لبخند لیدو یروزمندانه زدم اونم متکاشو ورداشت رفت رو مبچ خوابید منم با خیال راحت خوابیدم صبح که بیدار شدم یه خمیازه ک شیدم که قشنگ حالم جا اومد دیدم امیرسام داره کروات میبنده _سلام صبح بخیر امیرسام:صبح بخیر، ببین من امروز یه قراره کاری دارم که اون شخص قراره بیاد خونه به نفو خودته از اتاق در نیای سرمو باگیجی تکون دادم هنوز خوابم میومد ساعت تازه ۸صبح بودو من هی درکی از دورم نداشتم بلند شدم رفتم اتاقم تا به ادامه خوابم برسم ساعت ۱2 اینطورا بود که خیلی تشنم شد با موهای رو هوا و لباس خرسی گچ و گشادم رفتم آب بخورم همینطور داشتم میرفتم که احساس کردم که صدا خنده میاد عهه اینکه همون باربده عههه اینم امیرسامه باربد:سلام صبح بخیر خمیازه کشیدم _سلام صبح بخیر تو آ شپزخونه دا شتم آب میخوردم که یهو گچ بولای مغزم بکار افتادو آب رید تو گلوم واقعا مونده بودم با چ رویی برم بیرون این امیرسام نکشتم خیلی ولی چ زایو بازی شد آبه قشنگ کوفتم شد خیلی عادی از جلوی نگاه خشمگین امیرسامو اون چشای هیز باربد گذشتم و رفتم اتاقم یهو دیدم صدای داد میاد خوبه شایانو مهتاب خونه نیستن امیرسام :دریااااااا میکشمت _خدایا خودت رحم کن امیرسام:مگه من نگفتم از اتاقت درنیا _یادم نی امیرسام در مرز انفجار بودااا با حرف من امیرسام:خیلی رو داری با این قیافه اومدی جلو مهمون من _خیلیم دلش بخواد امیرسام یهو دوید طرفم که ا گذاشتم به فرار رو تخت بودم اون ایین مبلا خوا ستم زرنگ بازی درارم از کنار در برم که این امیر سام سه نقطه گرفتم رتم کرد رو دوشش امیرسام: باید ببینی جزای کسی که حرف منو گوش نمیده چی میشه از له ها میرفت ایین منم مشتو لقد میزدمش داشتم موهاشو میکشیدم امیرسام:وحشی کندی موهامو ر سیدیم به حیاط کنار ا ستخری که فک کنم آب شو یه قرن می شه عوض نکردن ره لجن بود ایستاد وتالاپ صدای بنده بود که افتاده بودم تو اون آب کبافت به زور خودمو از اون آب کشیدم بیرون خیلییی عصبانی بودم _کبیف ، بیشعور ، بی ادبببب امیرسام:دلت میخواد باز رتت کنم توش _نههههه رفتم اتاقم رفتم حموم و درحالی که موهام خوش میکردم به این اژدها فحش میدادم درک نداره یه ذره خوب خواب بودم، رفتم ایین داشتن ناهار میخورد منم که صبحانه نخورده بودم عین لنگ افتادم رو غذا و به هیپکسم توجه نکردم بعد از ناهار رفتم تا برای کلاس زبان حاضر بشم یه شلوار جین با یه تیشرت و ژیله لی وشیدم یه ارایش مختصرم کردمو رفتم ایین امیرسام نشسته بود ای لو تابش قشنگ غرق شده بود تو ل تاپ که حتی صدای ای منو نشنید _اهم اهم سریو سرشو اورد بالا و ل تا شو بست وااا امیرسام : جایی تشریف میبرین؟؟ یه نگاه عاقچ اندر سفیهانه بهش کردم و گفتم : _امروز چند شنبس ؟؟ امیرسام: نج شنبه _و بنده کلاس دارم امیرسام: آخخخ یادم رفت حالا نمیشه یه امروزو نری من کلی کار دارم _ای بابااا امروز کوییز داریم امیرسام: وووف دیدم صدای ا میاد برگشتم دیدم شایانه شایان : میخوایی من برسونمت؟؟ منم که دیدم دیرم شده و این امیرسامم همین جور بر بر داره منو نگاه میکنه فرصتو غنیمت شمردمو با کله قبول کردم و با کمال رویی در جواب منفی امیرسام گفتم : _تو که منو نمیرسونی پ من با شایان میرم و اونم دیگه چیزی نتونست بگه و دهنش بسته شد رفتم تو ما شینه شایان ن ش ستم تا اون لبا سا شو عوض کنه دیدم امیر سام داره میاد طرفه ماشین امیرسام : مواظبه خودت باش و زیادم با این سره حرف نزن یا اصلانم میخوایی گوش نکن من واسه خودت گفتم اوووف خوب بابا باشه فهمیدم برات مهم نیستم _اوکی بابا کلا ۱۰ دقیقه راهه ها امیرسام:به هر حال لازم دونستم بگم اینو گفتو رفت چند مین بعدش شایانم خیلی شیک اراسته اومد نشست تو ماشین شایان : انگاری میونت با امیرسام زیاد خوب نی _اتفاقا خیلی خوبه چون دو سش دارم زود ازش ناراحت می شم البته باید درک کنم اونم سرش شلوغه خخخخ چی دارم میگم وقتی رسیدیم از ماشین یاده شدم _مرسی که رسوندیم همون موقو رادوین و دیدم )همون استاد بهشتی ( که داره با اخم اینورو نگاه میکنه این مدت انقدر اذیتش کرده بودم دیگه باهاش راحت بودم از شایان خدافظی کردم و رفتم یشش _استاد اخماتو باز کن اخم بهت نمیاد رادوین : این سره کی بود _یکی از دوستام رادوین : اونی که بیشتر موقو ها هم باهاش میای دوستته _آره دیه چقد سوال میکنی رادوین رادوین : وووف جلو بپه ها اسم کوچیک صدام نکن روشون باز میشه _مبله من رفتم بالا و منتظر موندم تا رادوینم بیاد دیگه مبچ اونموقو اذیتش نمیکنم اول اولا زیرش ونس میزا شتم زمین و خیس میکردم بیوفته... رادوین : سلام امیدوارم یه امروزو رعایت کنید ، مستقیم به من زل زده بود رادوین : قرار مدیر کچ اینجا امروز بیاد و از اینجا بازدید کنه رادوین درحال آموزش بود که یهو در باز شد سرم بردم بالا تا چهره شخص و ببینم اه اه اه من از این یارو انقدر بدم میاد همه جا هم باید ببینمش باربد اومد داخچ اصلا بهش توجه نکردم اصلا دلم نمیخواست نگاش کنم یه لحظه سرمو از کتاب اوردم بالا دیدم باربد در حال حرف زدن به من زل زده و رادوینم داره با کنجکاوی نگاه میکنه دوباره نگامو از اونا گرفتمو به زمین زل زدم ولی کاملا متوجه بودم دخترا دیگه مبچ وزغ زل زدن به اون البته کم کسی نیست ولش از ارو بالا میره و قیافه خوبیم داره ولی از نظر من یه آدم بی خودو ه*و*س بازه بعد از این که زر زراشو کرد و رفت منم با خیال راحت به تدریس رادوین گوش دادم شادو شنگول دا شتم از ساختمون میزدم بیرون که دیدم یه لابورگینی م شکی جلوم واستاد خواستم از کنارش رد شم باربد : دریا این اسم منو از کجا میدونه _تو اسم منو از کجا میدونی باربد:من همپیتو میدونم سوارشو _به همین خیال باش تا سوارشم همون موقو فراری امیرسامو دیدم رفتم سمتش سوار شدم _سلاااام امیرسام : سلام این ماشینه کی بود _واییییی گفتی این بار بد بود نم یدونم چرا با ید همش اینو ببینم خیلی ازش خوشم میاد امیرسام تو فکر بود ماشین و روشن کرد اخماش توهم بود هی داشت سرعتش زیاد میشد از ترس کبود شده بودم _چرا انقد تند میری بابا امیرسام:حواسم نبود رفت سمت دریا و یاده شد آخ جون دریا _میگماااا تو خیلی مشکوک میزنی امیرسام : چرا _یهویی میری تو فکر تو اون مهمونی هم یجوری بودی امیرسام زیر ل گفت امیرسام : خیلی تیزه _چیزی گفتی امیرسام : نه البته من شنیده بودما کلا من دختره تیزی هستم بعله _من بستنی میخوام امیرسام : چرا هر وقت میای اینجا ه*و*س بستنی میکنی _خوب حال میده امیرسام رفت بستنی خرید منم با ولو شروع کردم خوردن خیلی شیکمو ام ولی بر عکس بیشتر شیکمو ها چاق نیستما امیرسام : اگه بازم باربد و دیدی بهم بگو ، از اولم نباید تورو به اون مهمونی میبردم _چراااا امیرسام:چون کلا دردسری بی ادب رفتیم سوار ماشین شدیم تا بریم خونه _ ایه ایی یکم حال شایان و مهتابو بگیریم امیرسام : چجوری _نقطه ضعفه دخترا حسودیه امیرسام:یعنی تو هم حسودی _نخیر من اصلانشم حسود نیستم امیرسام : پ شایان چی _اونم دست کمی از دختر نداره از ماشین یاده شدیم بریم خونه مهتاب داشت با ناخوناش ور میرفت شایانم تو ل تابش بود دستمو انداختم دوره گردنه امیرسام اونم که مطلبو زود گرف دستشو دوره کمرم حلقه کردو منو به خودش فشرد و با خنده وارده سالن شدیم _سلااامم شایان : علیکه سلام با کلی ناز گفتم : _خوبین؟؟ شایان : ممنون مهتاب که کلا سکوت اختیار کرده بودو با حرص نگامون میکرد البته شایانم دسته کمی نداشت رو به امیرسام گفتم _بیا بریم بالا لباسامونو عوض کنیم امیرسام : بریم رفتیم بالا و هر کدوممون رفتیم اتاقه خودمون رفتم یه شلوارک زیره زانو با بولوزه ا ستین کوتاهه م شکی و شیدم و به سمت اتاق امیرسام رفتم دره اتاقشو زدم امیرسام : بیا تو رفتم داخچ و در و بستم اونم لباساشو عوض کرده بود _ببین نقشه دارم تابلو نکنیا امیرسام : باشه حالا نقشت چیه ؟؟ _بماند تو فقط بگو هله هوله از جمله لواشک اینجا یدا میشه امیرسام : فک کنم باشه _اوکی پ حله . بریم؟؟ +بریم دستو دست رفتیم ایین اون دو تا نشسته بودن ای تی وی داشتن فیلم نگاه میکردن _چی میبینین؟؟ مهتاب : کورم شدی؟؟ _عه عزیزم چرا علائمه خودتو به من میپسبونی مهتاب : ایششش رو به امیرسام گفتم : _عشقم میشه بری خوراکی اینا بیاری ؟؟ و یه چشمکم بهش زدم امیرسام رفت منم ن ش ستم ا سیدی ها و از قصد یه فیلمه ع شقولانه انتخاب کردم تا امیرسام میاد فیلمو گذاشتم تو دستگاه و گفتم : _این بهتره امیرسام خوراکیارو آورد جدا از نقشه جدی جدی چشام برق زد داشتیم چیپس و فک میخوردیم و اون فیلم عشقولانیرو م یدیدیم و منو امیرسام با هر قسمتش که این عاشق مشوقا یه کارایی میکردن ما هم واسه حرص دادنه اون دوتا عین این خنگا به هم نگاه میکردیم و لبخند میزدیم یهو چ شم به ا ستیچ د ست امیر سام خورد ا صن نق شه مق شه کیلو چنده من پاستیل میخواااام _ استیییییچ امیرسام یه لبخند لید زد خواستم از دستش بگیرم که دستشو کشید بالا همینطور در تلاش گرفتن ا ستیچ بودم که دیدم بعله ع شق ا ستیچ کار د ستم داده ریدم ب*غ*ل امیرسام بپر بپر میکنم دیگه شرم و حیا رو گذاشتم کنار دستمو گذاشتم رو کتفش خواستم از دستش بگیرم ولی باز شکست خوردم _عهههه امیر بده دیگه امیرسام یه لبخند خوشگچ زده دماغمو کشید امیرسام : بیا شیکمو من استیچ و گرفت طرفم چه عشقولانه بازی دراوردیماا شایان : اینجا جای اینکارا نیستا و بعد رفت بیرونو درو کوبید مهتابم ناخوناش و میجویید فک نمیکردم انقد حرص بخورن البته آخرش جز نقشه نبود در حال خوردن خوراکیا بودم و فیلم نگاه میکردم یدونه فک گرفته شد جلو دهنم منم گاز زدم نصف دیگش امیر سام انداخت دهنش یهو دیدم مهتاب با حرص از جاش بلند شد و رفت بالا لبخند لیدی زدم _دمت گررررم بزن قدش امیرسامم یه نگاه کرد دستشو کوبید به دستم بعدش با خیال راحت نشستیم ادامه فیلمو دیدیم امیرسام : دریا من از این به بعد بخاطر کارم مجبورم بیشتر باربد و ببینم حواست به خودت باشه _چرا حواسم به خودم باش امیرسام : کلا گفتم حواست به خودت باشه بعد از اینکه فیلمو دیدیم رفتم اتاقم نمیدونم چرا یاد گذشتم افتادم دلم گرفته بود میخواستم خودم و خالی کنم رفتم ته باغ رو سنگی نشستم اشکام دونه دونه میومد کم کم به هق هق تبدیچ شد یاد اون ش افتادم سرمو گذاشتم رو زانومو گریه کردم یهو دیدم دستی اومد رو شونم صدای زمزمه امیرسام و شنیدم امیرسام : دریا خودمو انداختم تو ب*غ*لش نیاز به آغوش یکی داشتم تا خودمو خالی کنم بعضی وقتا گذشته یادم میومد و اینطوری میشدم امیرسام : دریا چی شده _چرا من سرنوشتم انقدر بده امیرسام : اگه میخوایی برام تعریف کن تا سبک شی واقعا نیاز داشتم تا خالی شم _ در بزرگم با ازدواج مامان و بابام مخالف بود چون مامانم مبچ خانواده بابام ولدار نبودن ولی بابام انقدر مامانمو دوست داشت که به قیمت طرد شدنش با مامانم ازدواج کرد ، من تقریبا ۱۶ سالم بود زندگی معمولی و رو به ایینی دا شتیم ولی خوب بود تا وقتی که مادربزرگم در بزرگمو راضی کرد تا برگردیم ما از زندگیمون راضی بودیم ولی بخاطر مادر بزرگم رفتیم خونه دربزرگم اونجا عمومم با زنش و سرش زندگی میکردند کم کم داشت برام زندگی اونجا جا میفتاد هق هقم بلند شد تا مامان بابام تو یه تصادف فوت شدن بعدش من موندم و خانواده عموم و دربزرگم ، مادر بزرگمم که خیلی دوسش داشتم وقتی خبر فوت سرشو شنید دق کردو مرد ، تو اون خونه سرعموم خیلی اذیتم میکرد ولی من همیشه جوابشو میدادم باهاش دعوا میکردم ولی به کسی نمیگفتم تا یه ش خونه منو اون تنها بودیم اون می خوا ست ، اون میخواست به من ت .. تج.. نتونستم کامچ بگم ، نمیدونم چرا آقاجون زود اومد میدونی به من چی گفت به من گفت ه*ر*ز*ه گفت من اون سرو اغفال کردم گفت گمشو از خونه من بیرون من فقط یه دختره ۱۷ ساله بودم هق زدم ازشون متنفرم هی وقتی نمیبخشمشون یکم خالی شدم انگار شونه هام سبک شد همه فکر میکنن من یه دختر شادم و بیخیالم ولی نمیدونن شت خندهامو لبخندام غمی نهونه امیرسام :زندگی منم بهتر از تو نبوده ، هفت سالم بود ک تویه تصادف مادرم فوت کرد دریا :خدابیامورزتش امیرسام:مرسی ، بعد اون تصادفم بابام نگفت که اصلا بپه یی داره و منو گذشت رفت ، مادربزرگم منو بزرگ کرد و بابام رفت ی خوش گذرونیش تا الانم که 2۸ سالمه سراغمو نگرفتن فقط تونستم یه لبخند بزنم _به یکی احتیاج داشتم تا باهاش حرف بزنم مرسی حرفامو گوش دادی امیرسام:هروقت دلت گرفت بیا باهم حرف بزنیم _عهههه واقعا !من هر یه ساعت در میون دلم میگیره هااا خخخخ قیافه امیرسامو بنده خدا الان میگه چ غلطی کردم به این گفتم دلت گرفت با من حرف بزن _شوخی کردم بابا امیرسام:بیا بریم تو سرده _بوشه بزن بریم یهو چشم به شیر آب خورد لبخند لید زدم وقته تلافی رفتم سمت شیر آب و مستقیم گرفتم رو امیرسام امیرسام:چیکار میکنی دیوونه _تلافیه اون دفو که انداختیم تو استخر بد از این موش آبک شیدش کردم دویدم سمت خونه اونم افتاد دنبالم تند تر از من میدویید یهو دیدم رو هوام رفتم شایان و مهتاب ن ش سته بودنو باهم حرف میزدن که یهو چششون به ما خورد امیرسام رفت طبقه بالا RE: رمان دنیاتم دنیامی یه رمان قشنگ عاشقانه.طنز.کلکلی - єη∂ℓєѕѕღ - 23-09-2020 امیرسام:ولت کنم بیوفتی _نههههه امیرسام:بگو ببخشید _ نمیییگم امیرسام :پ میندازمت _نهههه ننداز به جوونیم رحم کن امیرسام خندید امیرسام:دختره غد خوب بگو ببخشید دیگه _نوچ نمیگم مگه کاری کردم بگم ببخشید امیرسام:باشه خودت خواستی بوم _واییییی ب*ا*س*نم تخت شد امیرسام داشت میخندید _رو یخ بخندی بلند شدم لنگون لنگون رفتم تو اتاقم و نشستم رو تختم اخیششش چه نرمه هااا رفتم یه دوشه سریو و سیر گرفتم اومدم بیرون و لباس وشیدم و رفتم ایین به ساعت نگاه کردم که دیدم ساعت ۱۰ پ چرا شام نمیخوریم رفتم یش امیرسام که رو کانا ه لم داده بودو گوشیش دستش بودو صداش کردم _امیر امیرسام : بله _میگم نمیخوایم شام بخوریم روده کوچیکه روده بزرگرو خورد امیرسام : کتی )خدمتکار( رفته مرخصی واسا زنگ بزنم بگم یه چی بیارن بخوریم _بیخیال خودم یه چی درست میکنم امیرسام:هر جور راحتی رفتم تو اشپزخونه و یخپالو باز کردم خوب مواده ماکارونی یدا میشو یه ذره دیگه که گشتم یه بسته ماکارونی هم یدا کردم بعد از این که ماکارونی و موادشو مخلوط کردم رفتم تا میزو بپینم یه نگاه به اطراف کردم که دیدم شایان و مهتابم ایینن شایان : شما چرا زحمت میکشی؟؟ _زحمتی نیس مبله بعضیاااا نمیترسم ناخونام بشکنن مهتاب : ایششش اینم فقط بلده بگه ایشش ویششش اخیششش تموم شد مردم انقدر زاویه بینی کردم تو ظرفارو صاف صوف بزارم والا کم بود که گونیا هم بزارم زاویشو بسنجم _بفرمایید شام حاضره داشتیم شام میخوردیم _امیر امیرسام:هوم _میشه بد از غذا بیای اتاقم حرف بزنیم سری تکون داد بداز خوردن غذا ظرفارو جمو کردم و گذاشتم تو ظرفشویی مهتاب رو هم به رو خودش هی نیاورد و ا رو ا انداخت _ش بخیر امیرسام داشت میرفت اتاقش _کجا میری من که گفتم میخوام باهات حرف بزنم ابروشو انداخت بالا امیرسام :فکر کردم جلو مهتاب و شایان اینطوری گفتی سری به نشونه منفی تکون دادم امیرسام:بیا اتاق من حرف بزنیم _باشه امیرسام:خوب میشنوم _تا کی قراره اینجا بمونیم تو گفتی یه ماه الان یه ماه شده امیرسام:بخاطر کارم _من اینجارو دوست ندارم کچ زندگیم شده کلاس زبان و خونه امیرسام:میگی من چیکار کنم _من دلم یه هیجان میخواد یه چیز تازه امیرسام یه لحظه رفت تو فکر امیرسام:مطمئنی _مطمئنه ، مطمئنم امیرسام:میتونی دور زندگی آروم و بدون دغدغه و خط بکشی یعنی چی میخواد بگه _آره میتونم دیگه دارم روانی میشم امیرسام:خودت خواستی س خوب چی تو کلته؟؟ امیرسام یه نگاه به من کرد و گفت امیرسام:خوبه اصلا نمیدونی جریان چیه _وااااا خوب بگو بدونم امیرسام:از وقت خوابت گذشته بپه واییی دلم میخواد خفش کنم من تا صبح خوابم نمیبره از کنجکاوی تاکید میکنم کنجکاویه هاا تازه به من گفت بپه _بپه خودتیییی تازه نوبت منم میشه اذیتت کنم واسا حالا بد دراتاقو کوبیدمو از اتاق رفتم بیرون زیر ل داشتم به امیرسام فحش میدادم که دیدم شایان به دیوار تکیه داده و منو نگاه میکنه شایان:هو دیدی تو هم براش مبچ دخترای دیگه یی وجدانن این فازش چیه ، سری از رو تا سف براش تکون دادمو رفتم اتاقم طبق یش بینیم تا صبح چشم رو هم نذاشتم نکنه بخواد کسیو بکشم نکنه میخواد بانک بزنه به تفکرات فوقولاده بپگانم خندیدمو دم دمای صبح خوابیدم ووووف عج غلطی کردم این اتاقرو برداشتما آفتاب چشمو کور کرد ماماااااااان من خوابم میاد یه چشمو باز کردم دیدیم ساعت ۱2 چقددد زود بیدار شدم متکامو کشیده زیر تختو رفتم زیره تخت و به ادامه خوابم رسیدم بعله من همپین آدمی هستم آخیش چ حالی میده خواب خوبی بود دا شتم خمیازه میک شیدم که چ شمم به ساعت خورد نهههه ساعت کی نج شد بلند شدم برم ایین یه چی بخورم حسابی گشنم بود دیدیم امیرسام هی داره راه میره تو خونه رفتم یه ساندوی واسه خودتم درست کردم نشستم رو ا ن امو تاب میدادم _چیشده امیرسام همینطور که سرش ایین بود گفت امیرسام:این دختره ... یهو سرشو با شدت آورد بالا که من به جا اون گردن درد گرفتم امیرسام:تو کجا بودی تا الان هاااان _خواب بودم امیرسام:کجا خواب بودی _وااا چ سوالایی میپرسیا تو اتاقم خواب بودم امیرسام: س چرا اومدم اتاقت ندیدمت _بخاطر نور آفتاب رفتم زیر تخت امیرسام: ووووف خوابیدنتم مبچ آدمیزاد نی ۳ساعته داریم دنبالت میگردیم _واقعا!!به عقلت نرسید زیر تختو نگا کنی امیرسام:کدوم آدم عاقلی زیر تخت میخوابه _اصن دوس داشتم کاش بیرون نمیومدم تا ش میگشتی دنبالم امیرسام: ووووف روو تر از تو ندیدم _راستی جریان این برنامه دیشبیو نگفتی امیرسام :کم کم میفهمی _ چی چی کم کم میفهمی من دیش خوابم نبرد از کنجکاوی امیرسام :فضول خانوم.. ریدم وسط حرفش _هوووو فضول خودتیااااا امیرسام:کنجکاو خانوم بهت تا جایی که مربوطه میگم _خوب منتظرم امیرسام: اول یه چی آماده کن بخوریم _اه بگو دیگه اذیت نکن امیرسام:نه اول یه چی بخوریم بد با نق نق اشدم تا یه چی واسه این درست کنم کوفت کنه _چرا انقد آروم میخوری امیرسام:غذارو باید آروم خورد دوست داشتم سرشو بکوبونم تو دیوار بد سه ساعت لفت دادن غذاشو خورد ظرفارو تقریبا رت کردم تو ظرفشویی _حالا بگو امیرسام: بزار حالا نیم ساعت بخوابم _جیییییییییغ موهاشو گرفتمو در حال کندنش بودم خندید و گفت امیرسام:تو چه مشکلی با موهای من داری آخه _تو چرا منو انقد اذیت میکنی آخه یه خمیازه از این مدل مصنوعیا کشید و گفت : امیرسام:باور کن خوابم میاد _اهههه اصلا نگو به جهنم مهم نیس یعنی عینه خرر دروغ گفتما داشتم میمردم از کنجکاوی امیرسام رفت تو اتاقش تا بخوابه منم با تو ه ر رفته رو کانا ه لم دادم واااییی میگن خواب خواب میاره هاا وویی مامااان خوابم میاد یکی منو جمو کنه ببره بالا حال ندارم بیخی بابا همین جا میخوابم خیلی شیک و مجلسی لنگای مبارکمو دراز کردم و بسیار راحت خوابیدم اهههه این چیه داره منو سوراخ میکنه ای بابااا سوراخ شدم نکن دیگه امیرسام:دریا،دریا اشو برو بالا بخواب اینجا گردن درد میگیری _تو کی دیگه؟؟ امیرسام:مامانه بروسلی _از کی تا حالا ننه بروسلی میاد تو خوابه من امیر سام:باباا اههه خوابم نمیبینی امیر سامم میگم ا شو برو بالا بخواب الان مهمون داریم _خوب مهمون حبیبه خداست بیان به من چیکار دارن رومو اونور کردمو داشت خوابم میبرد که احساس کردم بین هوا زمین وااییی چه جای گرمیه خودمو بهش چسبونم به به بابااا خوش بووو باباااا عطره مارک داررر سعی کردم موقیعتمو درک کنم خوب من خواب بودم بعد ننه بروسلی اومد گف اشو عه نه گف امیرسامه حالا هر کی مهم نیته الانم فک کنم داره منو میبره بالا بابا یه ذره لطیف تر رفتار کن خوووب هی دو متر میرم بالا هی ۴ متر فرو میرم تو زمینم اخیش میگن دل به دل راه داره هااا عین ادم شد فرو اومدم یه جای دیگه ای بابااا ضده حال تازه داشتم انس میگرفتم بعد از یه خواب خوب که خیلیم چسبید بلند شدم کچ زندگیم شده خواب خیلیم شچ*خ*ته شدم خواستم یکم به خودم برسم موهامو دم عصبی بالا بستم یه رژ و رژ گونه کمرنگم زدم تا از بی رنگ و رویی در بیام تاپ شلوار آدیداسمو وشیدمو از له ها سر خوردم رفتم ایین امیرسام رو کانا ه نشسته بودو با دقت به ل تابش نگاه میکرد بدون توجه بهش رفتم رو مبچ نشستم امیرسام ل تاب و بست امیرسام:دریا _هوم امیرسام:بیا تا برات بگم چیکار باید کنی _دوباره حوصله ندارما امیرسام: وووف بیا بگم جریان چیه ظهر که داشتی خودتو میکشتی منتظر نگاش کردم امیرسام : ببین هرچی میگم باید بین خودمون بمونه _باشه امیرسام:اینطور که بوش میاد باربد از تو خوشش اومده _ولی من اصلا ازش خوشم نمیاد امیرسام:باید یه طوری بینشون نفوذ کنی و بهت اعتماد کنن _خوب که چی امیرسام:هرچی که میبینی و میشنوی و به من بگی _یعنی خبرچینی کنم امیرسام:آره یه همپین چیزایی _اصلا چرا باید اینکارو کنم امیرسام:بخاطر کارم _از زندگی کسچ کننده بهتره اینجا دیگه دارم فسیچ میشم امیرسام: س خوبه _چطوری باید شروع کنم امیرسام:لازم نیست تو شروع کنی خود باربد یش قدم میشه _اصلا بگو ببینم کار تو چیه امیرسام:چندتا شرکتو کارخونه دارم _آها ،راستی من فردا زبان دارما امیرسام:باشه حالا چیزیم یاد گرفتی _آره باوا ، من حوصلم سر رفته امیرسام:چیکار کنم خوب _بیا بازی کنیم امیرسام یه نگاه از بالا به ایین به من کرد امیرسام :خجالت بکش _چراااا مگه چیه سری از رو تاسف برام تکون داد _اگه باهام بازی نکنی موهاتو میکشما امیرسام:دریا جدی تو چند سالته _واه چطور امیرسام:رفتارت میخوره 3سالت بیشتر نباشه _باشه اصن من بپه سه ساله اگه باهام بازی نکنی موهاتو میکنم امیرسام سری از ناچاری تکون داد _واسا به آرمان اینا هم زنگ بزنم بیان دست جمعی بیشتر حال میده امیرسام:مگه شمارشو داری _بعله پ چی فک کردی گوشیمو برداشتمو زنگیدم آرمان:بله _سلااااام آرمان جونم خوبی آرمان :ممنون شما ؟ _آرمان ازت انتظار نداشتم منو نشناسی از بس سرت با دخترایه رنگا رنگ گرم شده آرمان:بله!!!خانوم چی میگین خخخ بسه بپه مردمو ایسگاه کردم باوا _آرمان ، دریام باوا آرمان: پ اون کرم درون توهم هست _خخخ آره آرمان بیاین اینجا بازی کنیم آرمان:چ بازی _گرگم به هوا آرمان :هسسستم _هرکیم تونستی با خودت بیار آرمان:باشه _خودافظ آرمان:بای امیرسام: تو واقعا انتظار داری باهات گرگم به هوا بازی کنم _بله امیرسام :از سنت خجالت بکش _بی ادب یکم از آرمان یاد بگیر امیرسام:اونم مبچ تو یه تختش کمه _بپر برو حاضر شو باوا تازه اگه ما تختمون کمه تو اصن تخته نداری بد اشدم رفتم اتاقم تا یه سویی شرت رو تا م بپوشم منتظر بودم تا بپه ها بیان صدا در اومد ریدم تو حیاط رفتم دمه در _یااااا خدا یه ایلو با خودش آورده لبخند زدمو رفتم جلو _سلااااام خوش اومدین بد از اظهار خوش بختی رفتیم داخچ بد از اینکه خوش و بش کردن نشستن درحال حرف زدن بودن که ارازیت رفتم _عهههه آقا مگه قرار نبود بازی کنیم همه تایید کردن امیرسامم یه چشم غره توپ به من رفت بد کلی سرو کله زدن آرمانو و امیرسام و احسان گرگ شدن میدونم بپه بازیه ولی انقد حال میدهه وایییی این الان منو میگیره ریدم رو بلندی البته دولا شدم و درحال زبون درازی بودم که نمیدونم چی شد که تعادلمو از دست دادم کلا خیلی دس ا چلفتیم خودم خودمو رت کردم تو ب*غ*ل گرگ بپه ها داشتن میخندید امیرسام:تو باشی که دیگه زبون درازی نکنی تا موقعی که هوا تاریک بشه بازی کردیم خیلیییی حال داد بپه هارو واسه شام نگه داشتیم آقایون داشتن تو باغ جوجه میزدن ماهم داشتیم استراحت میکردیم انقد خسته بودیم که نا نداشتیم حرف بزنیم بد از این که شامو خوردیم بپه ها خدافظی کردنو رفتن شایانو مهتابم که یداشون نبود اینا هم مشکوک بودن بد از ش بخیر چپیدم تو اتاقمو به خوابم رسیدم صبح بیدار شدم لباس وشیدم واسه زبانم _سلام صبح بخیر همونطور که سر ا لقمه میگرفتمو تند تند میخوردم گفتم _امیر امروز زبان دارم بدو امیرسام:باشه بریم سری واسه مهتابو شایان تکون دادیمو رفتیم _مرسی خودافظ از ساختمون دا شتم در میومدم ب سی امروزم حال داد این رادوینو اذیت کردم داشتم میرفتم که چشم به یه ماشین خورد واسا بینم مگه این ماشین باربد نی خواستم از کنارش رد بشم باربد :دریا _چیه باربد:سوارشو کارت دارم _سوارم نشم باربد :گفتن سوارشو رفتم سوار شدم _فکر نکن ازت ترسیدم ماشینو روشن کرد _کجا داری میری جلوی یه ر ستوران وا ستاد از ما شین یاده شدم تمام مدت حوا سم بود که یه ماشین داره تعقیبمون میکنه رفتیم داخچ رستوران ، رستوران خالیه خالی بود _چرا هیپکس اینجا نیست باربد:میفهمی بد رفت سمت صندلیو برا من کشید عق ناچار رفتم نشستم چندتا گارسون برامون غذارو آوردن میخواست برام شراب بریزه که به خارجی گفتم نمیخوام _خوب منتظرم باربد:ازت خوشم میاد _خوب باربد:با من ازدواج میکنی _چییییییی!!!!!!!!!! باربد:گفتم با من ازدواج میکنی _نع باربد:مجبوری _نیستم واقعا مونده بودم انتظار همه چیو داشتم غیر از این تحمچ باربد برام سخت بود _یه مدت باهم در ارتباط باشیم بدش یه فکری میکنیم قبوله؟ باربد :باشه ولی من زیاد صبر ندارم بد از این که غذارو خوردم از جام بلند شدم _مرسی ناهار خوبی بود البته به نظرم بد ترین ناهار عمرم بود باربد:صبر کن میرسونمت وقتی رسیدم خونه ازش خدافظی کردمو رفتم داخچ امیرسام:چیشد _بهم یشنهاد ازدواج داد امیرسام: دریا حوصله ندارم بگو دیگه _وا خوب بهم یشنهاد ازدواج داد احساس کردم امیرسام شدییید رفت تو شک امیرسام:راست میگی _دروغم چیه امیرسام:حالا تو بهش چی گفتی صورتمو جمو کردم و با حالت انزجار گفتم _بهش گفتم یکم همو بشناسیم و اینا بد درمورد ازدواج حرف میزنیم امیرسام:خوب گفتی حالا اون چی گفت _چیز خاصی نگفت قبول کرد امیرسام سرشو تکون داد _حالا اجازه هست برم لباسمو عوض کنم جلو در نگهم داشتی باز جویی میکنی امیرسام :بیا برو خودش و کشید کنار تا رسیدم اتاقم صدای زنگ گوشیم بلند شد _سلاااااام آرمان خان فکر کنم اشتباه زنگ زدیا آرمان :عههه واقعا ببخشید خدافظ _مسخره نشوها آرمان:میای بریم بیرون حوصلم وکیده _نااااجور ایتم آرمان: س ساعت ۶میام دنبالت _حله لباسمو عوض کردم و رفتم ایین _من امش میخوام برم بیرون نیستم انتظار داشتم بگه کجا میری یا حد اقچ باکی میری ولی هیپی نگفت تقریبا ساعت ۵بود که رفتم حاضرشم یه شلوار جذب براق مشکی وشیدم با یه لباس مشکی که عکس اسکلت داشت یه کت چرم مشکی هم وشیدم موهامو دم اسبی محکم بستم یه خط چشم بلند کشیدم ریملم زدم خوب حله بوتای اشنه بلند مشکیمم برداشتم د برو که رفتیم چ تیو خشنی زدماا ولی باحال شد دیدم ساعت شیشه هی کس خونه نبود منم رفتم درو باز کردم اوه اینا یکیشون از یکیشون مایه دار تر رفتم سوار کوروک آرمان شدم _سلااااام کوجا بریم آرمان:فعلا مردم آزاری حال میده لبخند شیطانی زدم _بزن بریم مردم آزاری _سوژرو یافتی آرمان:آره چ سوژه یی هم هست لامص _بریم پ آرمان:تازه دارن میرن تو کار هم واسا یکمشو نگاه کنم _یدونه زدم تو کلش چشاتو درویش کن بپه نزدیک بود کم کم داشت میرسید صحنه حساس شده بود به آرمان چشمک زدم آرمان:اهم اهم خخخخ بیپاره ها ریدن سره با قیافه یی که انگار شکست خورده بود به خارجی گفت سره : بله آقا آرمان:ببخشید این اطراف سرویس بهداشتی هست واییییی یعنی داشتم از خنده درختو گاز میزدم قیافه سررو میدیدم بیشتر خندم میگرفت وسط صحنه حساسشون رفته میگه سرویس بهداشتی کجاست سره با قیافه قرمز گفت سر:نخیر آقا آرمان :ممنون آرمان اومد سمت من آرمان :اینجا سرویس بهداشتی نداره خندیدم _سوژه و یدا کن این یکی با من یه سر سوسولو نشونم داد رفتم شت سره سره دستامو مبچ تفنگ گذاشتم رو سرش _دستا بالا سره خودشو کبیف کرد فک کنم سره:برای چی به خدا کاری نکردم _حرف نباشه بخواب رو زمین سره دراز به دراز افتاد گفتم الان از ترس بیهوش میشه _داداش دوربین مخفیه نترس سره :واقعا با دست به یه درخت اشاره کردم _لبخند بزن بای بای کن سره هم یه لبخند زدو و بای بای کرد تاز تنگش یه ب*و*سم فرستاد رفتم یش آرمان _بسی خندیدیم آرمان: چرا سره با درخت بای بای میکرد _مبلا اونجا دوربین بود دیگه آرمان خندید رفتیم سمت ماشین شت چراغ قرمز وایستاده بودیم یهو یه ماشین که چندتا سره ژیگول بودن اومدن کنار ماشین ما یه چشمک زدمو یه ب*و*س براشون فرستادم خخخ بیپاره ها فکشون چسبید زمین یهو چراغ سبز شد آرمان یه تکاف کشید و رفت اونام هم هنوز تو باقالیا سیر میکردن فک کنم _وایییی آرمان خیلی خوش گذشت آرمان: حالا کجا بریم _خونه دیگه آرمان : زوده حالا که _خوب امممم میگم آرمان:هوم _به نظرتوهم بستنی شکلاتی خوش مزست آرمان لپمو کشید آرمان:ای شیکمو _ یش به سوی بستنی داشتم بستنیمو با ولو میخوردم دیگه میچ نداشتم بستنی هم حیف بود _آرمان در گوشتو بیار رفتم سمتشو دولا شدم روش نشونه گیری و شلییییک تمام بستنیمو ریختم رو لباس سفیدش _عههه چرا ریخت پ آرمان :که چرا ریخت یهو احساس کردم صورتم یخ کرد همه بستنیشو کوبونده بود صورت من نامرد _آقا من ریختم رو لباست نکوبوندم که تو صورتت آرمان:بهت لطف کردم نریختم رو لباست بهش یه چشم غره توپ رفتمو صورتمو با دستمال اک کردم یهو چشم به ساعت خورد واییی ساعت ۱ _آرمان بپر بریم که خیلی دیره تا برسیم ساعت شد ۳۰:۱ براش دست تکون دادمو رفتم داخچ امیرسام با قیافه برزخی اومد امیرسام: من هیپی نمیگم قرار نیست تو سو استفاده کنی _مگه چیشده امیر سام:مگه چی شده، هی به ساعت نگاه کردی ساعت 2 شبه یه دختر تو شهر غری این موقو ش چیکار میکنه دیگه حق نداری بیرون بری مگر این که خودم ببرمت RE: رمان دنیاتم دنیامی یه رمان قشنگ عاشقانه.طنز.کلکلی - єη∂ℓєѕѕღ - 30-09-2020 _مگه داری بایه بپه سه ساله حرف میزنی خودم میدونم باید چیکار کنم امیرسام: کاش حداقچ عقلت اندازه یه بپه سه ساله بود رفتم تو اتاقمو درو کوبیدم _اگه راس میگه چرا همون موقو داشتم میرفتم چیزی نگفت گرفتم خوابیدم ساعت فک کنم هول و هوش چهار بود که بخاطر تشنگی از خواب بیدار شدم آروم آروم رفتم که دیدم امیر سام تو آ شپزخون ست آخه بگو این موقو ش تو آشپزخونه چی میخوای من کلا آدم کینه یی نیستم و ه مه چی و زود فراموش میکنم خواستم برم بترسونمش تا دهنمو باز کردم کوبونده شدم به دیوار یه چیزه سردو رو شقیقم حس کردم تیکه های قل منو فک کنم باید از رو زمین جمو کنن _ای ای ...این گانگستر بازیا چیه این تفنگ چیه ***امیرسام*** این دختره هم شده واسه من دردسر _این موقو ش اینجا چی میخوای دریا:او او... اومدم آب بخورم تو چرا تفنگ گرفتی رو سرم واااااااای اصلا حواسم نبود ناخوداگاه وقتی صدا ا شنیدم اسلحه یی که همیشه همراهمه و دراوردم دریا:منم میخوام بیام تو باندتون این دختره چی میگه نصفه شبی _چی میگی باند کجا بود دریا:از همون اولشم مشکوک بودی میدونستم خلافکاری ووووف ، این تفنگو فراموش کن الکی هم فکرای چرت و رت نکن سرشو تکون _حالا هم برو صورتت و آب بزن شدی هم رنگ دیوار این دختررو باید یکاریش کنم اینجوری نمیشه ***دریا*** به من میگن دریا عمرا بتونه منو بپیپونه باید از کارش سر در بیارم آب خوردمو رفتم اتاقم دیگه وقت نکردم به این موضوع فک کنم تا سرمو گذاشتم رفتم صبح با صدا گو شیم بیدار شده عه من که اینو رو زنگ نزا شته بودم دیدم داره زنگ میخوره _هااا +الو _چیه اول صبح زنگ زدی +مگه تا الان میخوابن _اصن شما +باربدم سیخ نشستم تو هییییی گند زدم _الو خوبین شما باربد:آره خیلی مخصوصا با احوال رسی گرم تو _ببخشید خواب بودم ، واسا واسا شماره منو از کجا آوردی باربد : حالا ،امروز قرار کاری دارم تو خونه بد اون میام دنبالت بریم بیرون مغزم ناخوداگاه به کار افتاد قرار کاری _میگم چیزه میشه یکم زودتر بیام خونه حوصلم سر میره باربد مکسی کرد باربد :باشه _تا ۱۰ بشماری اونجام تو و زدم کنار و هرچی دم دستم بود وشیدم بدو بدو از له ها میرفتم ایین امیرسام:چیشده سریو یه کیک از کابینت برداشتم _بدا بهت میگم جلو در باربدینا بودم برام آدرس و فرستاده بود یه رب دقیق طول کشید تا برسم زنگ و زدم خانوم:بفرمایید _ مهمون آقا باربدم رفتم تو وایی چقد قشنگه داشتم با لذت گلارو نگاه میکردم باربد:سرعتی داریا _بعله دیگه باربد:الان مهمون من میاد میخوای بیرونو نگاه کنی یا میای تو _میام تو میخوام داخلم ببینم داشتم الکی مبلا خونرو نگاه میکردم که مهمون باربد اومد _من میرم اتاقارو نگاه کنم باربد سری تکون داد رفتم سمت اتاقا بد از این که باربد رفت دوباره برگشتم داشتم از شت دیوار دید میزدم مهمونش از این یرمرد خوشگلا بود باربد:آقای حشمتی بارا کی میاد حشمتی:تا س فردا دیگه میرسه باربد: بهمون شک کردن آویزون شدم تا بهتر ب شنوم ولی مبچ اینکه زیادی آویزون شدم از اونجایی که من خیلی تعادل دارمو خوش شانسم با کله رفتم زمین تااااپ و این صدا افتادن من بود که باع شد سر اون دوتا بپرخه طرفم و با لبخند ملیح من مواجه شدن باربد:دریا چیشد با حالت مظلومی گفتم _ ام گیر کرد افتادم بد خودمو جمو و جور کردم باربد خدمت کارش و صدا کرد تا بیاد به من کمک کنه کلم درد میکنه آخه چرا انقد بی دستو ا بازی در میارم تازه دیگه نمیتونم ادامه حرفاشونو بشنوم باقیافه بغ کرده داشتم آب رتقالی که خدمتکاره برام آورده بودو میریختم تو حلقم آخه یکی نیست بگه تو و چ به این کارا تو راه رفتن بلد نیستی داری گانگستر بازی در میاری همینطور داشتم واسه خودم غرغر میکردم باربد:دریا _مهمونتون رفت باربد:آره رفت _ببخشید جلو مهمونت زایو بازی دراوردم باربد خندید باربد:عی نداره ولی بیشتر مواظ خودت باش من زن دست و ا شک سته نمیخوام به همین خیال باش تا زن تو شم به یه چشم غره اکتفا کردم باربد:من میرم حاضرشم بریم کلمو تکون دادم هرچند اصلا دوست نداشتم باهاش برم بیرون باربد:حاضرم بریم _بریم نشست منم نشستم bmw رفت سمت یه اشو گذاشت رو گاز و از خونه رفت بیرون تا ساعت ۸بیرون بودیم و رستوران رفتیم که اصلا به من خوش نگذشت نمیدونم چرا از باربد بدم میاد باربد:دیگه کجا بریم _مرسی دیگه بریم خونه باربد:کجا الان که زوده _آخه صبح زود بلند شدم خستم باربد:بله ساعت ۱۱ اصلا به رو خودم نیاوردم که بهم تیکه انداخت و نیشمو تا بناگوش باز کردم اونم راه افتاد سمت خونه _خدافظ باربد:خدافظ مواظ خودت باش سرمو تکون دادم رفتم داخچ فقط مهتاب خونه بود رفتم خوابیدم چون واقعا خوابم میومد وقتی بیدار شدم ساعت ۱۰ بودیه خمیاز کشیدمو رفتم ایین _سلام شایان و مهتاب فیلم نگاه میکردن امیرسامم تو ل تابش بود همه جوابمو دادن رفتم آشپزخونه و یه ساندوی گرفتمو خوردم _امیر چند لحظه میای کارت دارم امیرسام یه ابروشا بالا انداختم و ل تابو بست امیر سام یه ابرو شو بالا انداخت و خودش زودتر از من از له ها بالا رفت منم دنبالش رفتم رفت تو اتاقش و رو تخت نشست منم کنارش نشستم امیر: خوب چی میخواستی بگی؟؟ _امممم امروز باربد به من زنگ زد گفت که باهم بریم بیرون ولی گف که قراره کاری داره منم تصمیم گرفتم یه ذره زود برم ک تتوی این قرارو در بیارم خلاصه رفتم اونجا مبلا خودمو مشغول دید زدنه خونه کردم که مهموناشم اومدن م که داشتن راجبه یه معامله حرف میزدن باربد مگفت که کی بارا میرسه و مبله اینکه کسی بهشون شک کرده در شرفه گوش کردن بودم که شلللو خوردم زمین و نتونستم بقیشو بشنوم امیرسام:ای بابا دختره دست و اچلفتی _عهههه خوب چیکار کنم افتادم دیگه امیرسام: حالا نفهمیدی مهمونش کیه؟؟ _اوممم هاشمی بود نه نه اممم اهاا حشمتی اره خودشه از این یرمرد با کلاسا بود امیر همون جور که تو فکر بود زمزمه کرد : باید خبر بدم .. وااا باید خبر بده یعنی به کی باید خبر بده؟؟ خدایا تو که میدونی من کنجکاااومممم پ چرااا همپین م سائله گنگیو ی شه ای من میزاری امیرسام:اگه بخوایی من امروز وقتم نسبتن خالیه میتونیم بریم بیرون _اومم باش بریم رفتم تو اتاقمو رو تختم ولو شدم خوب با آرمانو باربد که بیرون رفتم با امیرسامم که قراره برم دفعه بدی کیو خر کنم که ببرتم بیرون بلند شدم تا حاضرشم بد از این که یه تیپه توپ زدم رفتم ایین _من حاضرم بریم امیرسام: صبر کن تا منم آماده شم چند دقیقه بد امیرسام با تیو دختر کش از له ها اومد ایین رفتیم نشستیم تو ماشین _آقا یه آهنگی یه سرعتی چیزی امیرسام یه نگاه چپکی بهم انداخت که گفتم الان میزنتم ولی در کمال تعج یه آهنگ گذاشت و صداش و تا ته زیاد کرد اشم تا ته گذاشت رو دال و باسرعت جت حرکت میکردیم _هورررررررراااااااا ، دمت گر امیرسام:کجا بریم _اومممممم ، شهربازی داشتم با وسایچ بازی میکردم امیرسا ضد حال سوار نمیشد خوب دیگه چی برم یهو چشم به یه وسیله خورد که ۱۸۰ درجه با سرعت بالا می چرخید خیلیییی ترسناک بود ولی حال میده _میگم ترخدا یه بازی باهام سوارشو امیرسام:مگه من بپم _چ ربطی داره آخه بد به یه یرمرده اشاره کردم که داشت ماشین بازی میکرد فک کنم کاملا قانو شد _تروخداااااا امیرسام:باشه نیشم تا بناگوش باز شد بد اون وسیله ترسناکرو بهش نشون دادم خیلی عادی نگام کرد بد گفت امیرسام: حالت بد نشه اعصاب ندارما با حرص گفتم _نه نمیشه امیرسامم رفت بلیط گرفت یهو جوگیر شدم رفتم ترسناک ترین جاش نشستم اولش با لبخند نشسته بودم ولی یکم که گذشت لبخندم بر عکس شد _وااااااااای امیرسام میخندید دیگه قاطی کرده بودم مبه چی ترسیده بودم _مامااااااان ، غلط کردم تروخدا بیارینم ایین حالا این خارجیا عین مونگولا زل زده بودن به من تا اون وسیله مزخرف تموم شه مردمو زنده شدم موقو یاده شدن نمیتونستم رو ایه خودم واسمو میوفتادم امیرسام دور کمرمو گرفت امیرسام: حالا خوبه بهت گفتما، از این لوس بازیای دخترا خوشم نمیاد _لوس خودتی تازه من خیلیم سرحالم اصلا دوست دارم یه دفعه دیگه سوارشم همه این حرفارو با بی حالی میزدم که یه لحظه امیرسام کمرمو ول کرد گفتم مُردم تموم شد امیرسام:انقد حالت خوبه که نمیتونی رو ات وایسی _اصن با من بح نکن من گشنمه حال کردین چ خوب موضوع و یپوندم :-( _یه یشنهاد بدم امیرسام : بگو _ببین اون چرخ و فلکه چ نازه نور داره آروم میپرخه امیرسام:خوب _بریم تو چرخ و فلک غذا بخوریم امیرسام:غذا میگیریم میریم خونه میخوریم _ن تو چرخ و فلک بیشتر حال میده چشامو مظلوم کرد _باشهه؟؟ امیرسام:باشه یه لبخند سر کش زدم _مرسی امیرسام رفت غذا بگیره منم رفتم تا امیرسام بیاد بلیط بگیرم امیرسام برگشت منم بلیطارو گرفته بودم رفتیم سوارشیم _دمت گر بازم پیتزا |