انگشت شصتم که سوخته بود تو دهنم بودو داشتم با حسرت به غذای جزغاله
شده نگاه میکردم
امیرسام داشت بهم میخندید
امیرسام:دست ا چلفتیه خنگ
_خودتییییی ، غذاااام همش تقصیر تو بود
امیرسام:اصلا از قسط این کارو کردم الان غذا سفارش میدم
بهش چشم غره رفتم
غذارو آوردن آخ جوووون یتزا سفارش داد مبچ لنگ در کمین یتزا بودم
تا یتزارو آورد شروع کردم خوردن امیرسامم با دهن باز نگام میکرد
_آخی سیر شدما ، دستت درد نکنه
امیرسام :خواهش میکنم
آشغال ماشغالای یتزارو جمو کردم رفتم اتاقم تا بخوابم
صبح بیدار شدم تا صبحانرو برای امیرسام آماده کنم
_صبح بخیر
امیرسام: صبح بخیر
داشت صبحانه میخورد که گفت
امیرسام:ساعت نج آماده باش میام باهم بریم لباس بگیریم
_ باشه
بد از اینکه امیرسام رفت شروع کردم به گرد گیری خونه تا ساعت 2خودمو
اینجوری مشغول کردم
بدش ولو شدم رو کانا ه و فیلم نگاه کردم بلند شدم برم آماده شم خوب چی
بپوشم
یه مانتو با شلوار لی وشیدم با یه کتونی سرمه ای و شال سرمه ای
منتظر بودم تا امیرسا بیاد بعد از ده دقیقه صدای در اومد
_سلام
امیرسام:سلام واسا لباسمو عوض کنم بریم
_باش
امیرسامم یه تیشرت مشکی با شلوار مشکی وشید
رفتم سوار ماشینش شدم اونم بدون حرفی ماشینو روشن کردو راه افتاد
تا حالا همپین اساژی نیومده بودم همه لباساش گرون قیمت بود .
با امیرسام داشتیم دونه دونه لباسارو نگاه میکردیم ولی از هرکدوم یه ایراد
میگرفتم
ساعت ۷شده بودو امیرسامم حسابی کلافه بود
امیرسام:دریا یه لباس انتخاب کن دیگه خسته شدم
_خوب هیپکدوم به دلم نمیپسبه
امیرسام:ساعت ۷شد بابا فردا مهمونیه ها
با قیافه یی آویزون و د رس سرمو ک ایین بود بالا آوردم که چشمام روی یه
لباس طلایی که برق میزد قفچ شد
واییی من عاشق چیزای برق برقیم مبچ کلاغ
رفتم سمت لباس مدل خوا ستی ندا شت ولی بخاطر ارچش خیلی شیک و
قشنگ بود
امیرسام:لباس قشنگیه
رفتم تو رو کردم قشنگ قال تنم شد و تو تنم خوشگچ تر شد .
از اتاق روو اومدم بیرون
_همینو میخوام
امیرسام بدون حرف ولشو حساب کرد و رفتیم تا کفشم بگیریم یه کفش اشنه
بلند طلایی گرفتم
ساعت تقربیا ۱۰ ش بود
امیرسام رفت یه رستوران همون نزدیکیا منم که کلا عین این جوجه ها که دنبال
مامانشون راه میوفتن دنبالش بودم
رفتیم نشستیم رو یه میز و گارسون اومد که سفارشمونو بگیره
امیرسام:چی میخوری
_امممم ، سلطانی
امیر سام : دوتا کباب سلطانی با مخلفات و نو شابه بد از این که غذارو آوردن
شروع کردم با ولو خوردن
امیرسام:فردا ساعت ۴ میبرمت آرایشگاه از اونجاهم مستقیم میام دنبالت
بریم تولد
_نیازی به آرایشگاه نیس
امیرسام:من میگم هست تو بگو هست
چیزی نگفتمو فقط به تکون دادن سرم اکتفا کردم شامو که خوردیم حرکت
کردیم سمت خونه
فردا چه روزی بشه ها خیلی دوست دارم مهتابو ببینم رفتم اتاقم بدون اینکه
لباسم و عوضکنم ریدم روتخت
امروز انقدر بخاطر لباس گشتم تا سرمو گذاشتم بیهوش شدم
صبح ساعت ۹اینطورا بود بیدار شدم صبحانه امیرسامو رو میز گذاشتمو رفتم
اتاقم تا برم حموم
از حموم اومدم بیرونو حوله رو یپیدم دورم البته یپیدن نپیپیدنش فرقی
نداشت
سشوارو زدم تو برق نشستم رو صندلی میز آرایش امو رو ام انداختم که همه
جونم افتاد بیرون
حالا مگه کی هس تو اتاق بیخی ، داشتم موهامو خشک میکردم که از آینه
دیدم امیرسام با چشای گرد شده زل زده به من
سریو رفت بیرون اوا خاک برسرم این منو اینجوری دید چرا در نزد احتمالا در
زده من نفهمیدم
حالا با چ رویی تو چشاش نگا کنم
یش میاد دیگه سریو لباسامو عوض کردمو رفتم بیرون
_اممم ... چیزه کاری داشتی
امیرسام خیلی عادی انگار هی اتفاقی نیوفتاده گفت
امیرسام:فقط میخواستم بهت یاداوری کنم که ساعت چهار یادت نره
_آها
بعد از اینکه امیرسام رفت نشستم واسه خودم لاک طلایی زدم ساعت سه و
نیمم بلند شدم حاضر شدم
تلفن خونه زنگ خورد
_بله
امیرسام :بیا تو ماشین منتظرتم
_باشه
سریو جعبه لباسو و کفشو برداشتم رفتم
_سلام
امیرسام:سلام
بدون حرف دیگه ای حرکت کرد یه سوال اومد تو ذهنم
_راستی من امش چجوری باید با دیگران رفتار کنم
امیرسام: هرجور دوست داری فقط اینو یادت باشه اونجا تو دوست دختر منی
احتمالا شایانم خیلی شکه میشه
_باشه
رسیدیم جلوی آرایشگاه
... امیرسام :کارت تموم شد بهم زنگ بزن بیام شمارمو سیو کن ۰۹۱2۱۱
_باش خدافظ
امیرسامم گازش و گرفت و رفت
رفتم داخچ آرایشگاه
_من برای امروز وقت داشتم
خانوم:بله بفرمایید بشینید
بعد از چند دقیقه یه خانومی اومدو منو برد یه قسمت
_لطفا آرایشم ساده باشه موهامم مدل باز درست کنید
خانوم:باشه عزیزم
دیگه داشتم زیر دستای آرایشگره جون میدادم که گفت تمومه
_آخیییییش
رفتم تا لبا سمو بپو شم کف شامم و شیدم رفتم جلو آینه وای سادم اووو لالا چی
شدم خوشگچ بودما خوشگچ تر شدم
یه سایه طلایی زده بود شت چشم با یه رژ صورتیه مات موهامم خیلی ساده با
سشوار و بابیلیس مدل داده بود که موهام موج دار شده بود
در کچ خیلی ساده و شیک شده بودم . رفتم شالمو آروم گذاشتم سرم تا موهام
خراب نشه به امیرسام زنگ زدم گفتم بیاد .
مانتومم وشیدم منتظر بودم تا بیاد یه تک زد منم از آرایشگره تشکر کردمو
رفتم ایین
به ماشین تکیه داده بود چ تیپی زده ها این مهتابه امش شیمون میشه که چرا
سر به این جیگریو از دست داده
امیرسامم داشته منو بایه ابروی بالا ریده برنداز میکرد
_سلام
امیرسام :سلام بریم
رسیدم به جایی که شایان آدرسشو داده بود یاده شدیم داشتیم میرفتیم سمت
باغ که امیرسام دستش و دور کمرم حلقه کرد با تعج نگاش کردم
امیرسام:مبلا دوست دخترمی
چیزی نگفتمو با یه دستم لبه لباسمو گرفتم و رفتیم داخچ باغ
اوه اینجا چ خبره چقد شلوغه اینجا همینطور که دست امیرسام دور کمرم بود
داشتیم میرفتیم که از دور چشم به شایان خورد
حالا من چجوری باید امیرسام و صدا کنم خوب مبلا دوست دخترشما
_امیر
یه لحظه امیرسام گنگ نگاه کرد بد گفت
امیرسام :بله
_نگاه شایان اونجاست
حرکت کردیم سمتی که شایان بود
_سلام
شایان:برگشت سمتم همینطور داشت برندازم میکرد که چشماش قفچ شد رو
دست امیرسام که دور کمر من بود
شایان:سلام
بد دوباره به دست امیرسام نگاه کرد
امیرسام:شایان اونجوری نگاه نکن دریا غیر از دوست خانوادگی دوست دختر
منم هست
یهو اخمای شایان رفت تو هم و با حرص گفت
شایان :واقعا
همون لحظه صدای یه دختر اومد منو امیرسام شتمون بهش بود
امیرسام:مبلا دوست دخترمی
چیزی نگفتمو با یه دستم لبه لباسمو گرفتم و رفتیم داخچ باغ
اوه اینجا چ خبره چقد شلوغه اینجا همینطور که دست امیرسام دور کمرم بود
داشتیم میرفتیم که از دور چشم به شایان خورد
حالا من چجوری باید امیرسام و صدا کنم خوب مبلا دوست دخترشما
_امیر
یه لحظه امیرسام گنگ نگاه کرد بد گفت
امیرسام :بله
_نگاه شایان اونجاست
حرکت کردیم سمتی که شایان بود
_سلام
شایان:برگشت سمتم همینطور داشت برندازم میکرد که چشماش قفچ شد رو
دست امیرسام که دور کمر من بود
شایان:سلام
بد دوباره به دست امیرسام نگاه کرد
امیرسام:شایان اونجوری نگاه نکن دریا غیر از دوست خانوادگی دوست دختر
منم هست
یهو اخمای شایان رفت تو هم و با حرص گفت
شایان :واقعا
همون لحظه صدای یه دختر اومد منو امیرسام شتمون بهش بود
سرمو با وزخند تکون دادم
امیرسام اشاره کرد تا آهنگ اسپانیایی بزارن تقریبا همه رفته بودن کنار من همه
مدل ر*ق*صارو خوب بلد بودم
منو امیرسام شروع کردیم ر*ق*صیدن خیلی خوب میر*ق*صید محو
ر*ق*ص شده بودمو اصلا به اطراف توجه نداشتم
اومد سمتم رفتم عق د ستمو ک شید ،ک شیده شدم سمتش امو دور اش
حلقه کردم اونم دور کمرمو گرفت و خمم کرد صورتش کاملا رو به رو صورتم
بود نفساش با نفسام قاطی شده بود
یهو داغ شدم ل*ب*ا*شو گذاشت رو ل*ب*ا*م
داشتم آتیش میگرفتم مطمئنم اگه امیرسام کمرمو نگرفته بود همونجا میوفتادم
زمین
همه داشتن دست میزدن برامون من تو اون لحظه مغزم دستور نمیداد فقط اینو
میدونستم نباید زایو بازی در بیارم
ولی واقعا نباید این کارو میکرد نگام به مهتابو شایان افتاد شایان که فرقی با
لبو نداشت از ل بدبخت مهتاب هم چیزی نمونده بود از بس که جوییدش
دست امیرسامو کشیدمو بردم سمت دشویی اینا الان فک میکنن میخواییم به
ادامه کارمون برسیم
دست امیر سام و کشیدم و گفتم
_چرا اینکارو کردی
امیرسام : باید برای مطمئن شدن شایان و مهتاب اینکارو میکردم
_بار آخرت باشه
امیرسام:نزدیکم شدو منو کوبوند تو دیوار
ل*ب*ا*ش با لاله گوشم برخورد داشت
امیرسام:من هرکاری بخوام میکنم
اومد ایین تر سرشو کرد تو گردنم نفس عمیق کشید بد سرشو آورد بالا و
ل*ب*ا*شو برای ثانیه ایی گذاشت رو ل*ب*ا*م
امیرسام:مالی نیستی فقط میخواستم بهت بفهمونم من هر کاری بخوام میتونم
انجام بدم
واقعا ع صبی شدم چرا بهش اجازه دادم ولی واقعا اون لحظه نمیتون ستم کاری
کنم خیلی دلم میخواست صورتمو آب بزنم ولی آرایشم همش میریخت
فقط میخواستم این جشن تموم شه و برم با خیال راحت بخوابم داشتم از
دستشویی به طرف میزمون میرفتم که بازوم کشیده شد
مهتاب :ببین خیلی خوشحال نباش امیرسام ولت میکنه و هیپوقت منو
فراموش نمیکنه چون عشق اولشم
دست به سینه با وزخند نگاش میکردم
_تموم شد؟؟بزار حالا من بگم امیر سام هیپوقت عا شق تو نبود یه واب ستگی
ساده داشت و حالا اون تو رو دوست نداره هی بلکه ازت متنفره ، افتاااد
چرخ یدمو رفتم وای دمم گرم حالشو گرفتم خودم حال کردم کلا جر یان
امیرسام و یادم رفتو با نیش باز رفتم سمت میز
عین خلا داشتم با خنده اینور اونورو نگا میکردم که امیرسامم اومد
امیرسام:هو خوشت اومده
_همه چیو به خودت نگیر
داشتم غذا میخوردم که یهو امیرسام برام سوپ آورد
امیرسام :بگیر عزیزم
یه لحظه هنگ کردم ولی یهو چشم به شایان و مهتاب خورد که دا شتن با غیظ
نگاه میکردن
نیشم باز شدو سو و ازش گرفتم
_مرسی
من نمیدونم چرا انقد حال میده حال شایان و مهتاب و بگیری
این مهتابه مگه تولدش نی چرا همش ور دل ماست
بد از غذا رفتم در گوش امیرسام گفتم
_میشه بریم
امیرسام:باشه برو آماده شو
رفتم بالا تو اتاقی که لباسام بود لباسمو عوض کردمو رفتم ایین با امیرسام
رفتیم سمت مهتابو کادوشو بهش دادیم
با لبخند حرص دراری گفتم
_ش خوبی بود مهتاب جون امیدوارم بازم ببینمت
مهتاب دندوناشو بهم فشار دادو گفت
مهتاب:همپنین عزیزم
شایان:اوه دریا داری میری ه منم میرم دیگه
بد از خدافظی رفتیم تو ما شین ن ش ستیم دا شتم به اتفاقای ام ش فکر میکردم
شبی بود واسه خودش
رسیدیم خونه یاده شدمو راهمو به سمت خونه کج کردم داشتم از له ها
میرفتم بالا
که امیرسام صدام کرد
_دریا
برگشتم طرفش
امیرسام:مرسی
یعنی واقعا امیرسام از من تشکر کرد
_بابت؟
امیرسام:اینکه کمکم کردی
یه لبخند زدمو گفتم
_خواهش میکنم بد آروم از له ها رفتم بالا
هرچی میگذره بی شتر با اخلاق امیر سام آ شنا می شم اول فکر میکردم یه سره
ولداره مغروره که فقط نوک دماغشو میبینه
رو تخت تاق باز خوابیده بودمو به امش فکر میکردم اصلا از مهتاب خوشم
نیومد شایانم خیلی مرموزه
و امیرسام اون چرا دروغ بدم نیومد ولی دیگه نباید این اجازه و بدم برای
خودم بهتره
خمیازه ای کشیدمو چشامو بستم تا بخوابم
صبح طبق معمول با صدای زنگ گو شیم بیدار شدم تا برای این آقا صبحانه
درست کنم
_سلام صبح بخیر
امیرسام:صبح بخیر
بد از این که امیرسام رفت گوشیم و برداشتم و به نیلو زنگ زدم خیلی بی
معرفتن
نیلو:الو
_سلام بی معرفت یه موقو زنگ نزنیا
نیلو:وای سلام دریا خیلی دلم برات تنگ شده
_بله معلومه
نیلو:میای امروز مرخصی بگیریم بریم بیرون
_من که هستم
نیلو:منم به ساغر زنگ میزنم
_باش
(...) نیلو :ساعت ۵
_میبینمت خدافظ
تا ساعت نج کارای خونرو انجام دادمو رفتم تا حاضر شم
میخواستم یه تیو خوب بزنم
مانتو مشکیه تنگ با شلوار تنگ جیگریو شال جیگری برداشتم رژ جیگریم زدم
یه لحظه شیمون شدم بیخیال بابا رفتم تا ورنیای مشکیمو بپوشم
سرساعت رسیدم ساغر و نیلو هم بودن شیرجه رفتم تو ب*غ*لشون
ساغر:دریا زشته وسط خیابونیما
نیلو:نمیدونید من با چ مصیبتی مرخصی گرفتم
_وای یادم رفت به امیرسام بگم بیخیال
ساغر:امیرسام کیه ؟
_صاح کارم
داشتیم با ساغر و دریا دور میزدیم اصلا حواسم به ساعت نبود به خودمون که
اومدیم ساعت ۱2 ش بود
_وای بپه ها دیر شد
بد از اینکه از بپه ها خدافظی کردم رفتم سوار ما شین شدم سر کوچه یادم
کرد خونه ته کوچه بود خیلی تر سناک بود اون موقو ش و سط کوچه بودم که
چشم به سه تا سر خورد
سره:اوه بپه ها بیاین که ماهی خودش افتاد تو تور
سره:لامص ماهی نیس که شاه ماهیه
واقعا ترسیده بودم تا اومدن سمتم شروع کردم جیغ زدن سره اومد جلو دهنمو
گرفت داشتم دستو ا میزدم اشکام گوله گوله میومدن یهو یه ماشین اومد
امیرسام:چیکار میکنین عوضیا
امیرسام با اونا درگیر شد من میلرزیدم
اونا در رفتن بارون گرفته بود منو امیرسام خیسه آب بودیم امیرسام
صداشو بلند کرد
_تو تا این موقو ...
بق یه حرفشو نزد چون محکم ب*غ*لش کردم اونم دی گه ادا مه نداد
دستشوگذاشت دور کمرم تو ب*غ*لش زار زدم از بی کسیم هق هق کردم
وقتی به خودم اومدم که امیرسام داشت با اخم نگام میکرد
یهو با صدای دادش احساس کردم رده گوشم اره شد
امیرسام :تو این موقو ش بیرون چه غلطی میکنی با این سر و وضو ، هان!
کر شدی نمیشنوی
واقعا عصبی شدم اون حق نداره بامن اینجوری حرف بزنه
_به خودم مربوطه
امیرسام:هو ، حقت بود همینجا ولت میکردم تا هر بلایی که میخوان سرت
بیارن منو بگو که به تو بی لیاقت کمک کردم
_آره من بی لیاقتم نیازی به ترحم تو ندارم می خواستی کمکم نکنی
دیگه نمیخواستم به حرفاش گوش کنم با شت دستم اشکامو اک کردم و
شروع کردم دویدن هق هقم بند نمیومد اشکام دیدمو تار کرده بود
امیرسام داد زد
امیرسام:کجا میری بیا بشین تو ماشین
به حرفاش توجهی نکردمو راهمو ادامه دادم
صدایی نمیومد حتما امیرسام رفته یهو یه ماشین با سرعت یپید جلوم صدای
تکافش تو کوچه یپید
امیرسام:بیا بشین تو ماشین
_نمیام
امیرسام:میگم بیا بشین تو ماشین دختره نفهم
_ن...می...یام من نیاز به ترحم کسی ندارم بزار تو بی کسی خودم بمیرم
که یهو با یه حرکت امیرسام رت شدم تو ماشین
سرمو برگردوندم سمت نجره تا خونه بینمون سکوت بود به خونه که رسیدیم
سریو یاده شدمو رفتم تو اتاقم
لباسای خیسمو عوض کردم فقط به آرامش نیاز داشتم صبح یکم زودتر بیدار
شدم تا بدون اینکه با امیر سام برخورد دا شته با شم براش میز صبحونرو آماده
کنم
رفتم تو اتاقم منتظر بودم تا امیر سام بره بد از اینکه مطمئن شدم از اتاق اومدم
بیرون تا غروب کاری نداشتم
برای امیر سام میزو آماده کرده بودم و خودم رفتم اتاقم تقریبا ساعت ۳ صبح
بود که تشنم شد میخواستم میزم جمو کنم از له ها رفتم ایین
میزو خودش جمو کرده بود آب خوردمو اورچین اورچین داشتم میرفتم
اتاقم
امیرسام:تا کی میخوای فرار کنی
یه لحظه هچ شدم ولی گفتم
_کی گفته من فرار میکنم
امیرسام :کاملا معلومه فرار نمیکنی ، الان میخوام بخوابم ولی فردا خودتو
قایم نکن می خوام باهات حرف بزنم
سرمو تکون دادمو رفتم اتاقم فرار کردنم به من نیومده یعنی چی میخواد بگه
ول کن باو صبح شد من دارم به چه چیزایی فک میکنم
اصلا قایم شدنم از اولشم کار بی خودی بود اگه قرار باشه هم کسی فرار کنه
اونه نه من
صبح طبق معمول بیدارشدم و صبحونرو آماده کردم منتظرم شدم تا امیرسام
بیاد
_سلام صبح بخیر
امیرسام:صبح بخیر
بد از این که صبحانه و خورد میزو جمو کردم انتظاار داشتم بره ولی رفت
نشست رو کانا ه دوباره می خواستم برم بالا که گفت بیا بشین اینجا
رفتم نشستم منتظر بودم تا حرفشو بزنه
امیرسام:ببین من باید تقریبا یه ماه برم ایتالیا برای کار
آخ جووووووون
نیشم باز شده بود تا بناگوش
امیرسام:البته تنها نمیرم توهم باهام میای
کاملا احساس کردم آویزون شدم
_آخه من برای چی باید باشما بیام
امیرسام:از اونجا که مبلا دوست دخترمی و شایان و مهتابم هستن
_چرا این دوتا همه جا هستن و اینم بگم که من عمرااااا با شما بیام
امیرسام:میای
_نمیام چون شما به من نامحرمید من چجوری با شما تا اون سر دنیا بیام
نمیدونم اینو واسه چی روندم فقط میخواستم بهونه بیارم
امیرسام :مشکلت اینه
چیزی نگفتم
امیرسام :بلندشو برو آماده شو
_برای چی !
امیرسام:بریم صیغه بخونیم
_هااااااااااان!!!
امیرسام:مگه مشکچ تو همین نیست
اینم فهمیده یه چی از خودم روندم میخواد زایعم کنه به همین خیال باش
البته چیز بیخودی هم نگفتم به هر حال اون بهم نامحرمه هرچیم که باشه
وزخند زدم
_باشه الان حاضر میشم
تعج و تو چشاش دیدم ولی اونقد مغرور هست که چیزی نگه خوب چی
بپوشم بیشتر بسوزه
مانتو سفیدو با شلوارو شال سفید سر کردم خط چشمو ریملم زدم و با رژ لب
کارو تموم کردم
با لبخند رفتم رو به روش
_من آماده ام
امیرسام:مگه عروسیته خودتو این شکلی کردی
_یه همپین چیزایی
امیرسام:دختره ترشیده
_چیییییییی!!بامنی
امیرسام: بله منظورم به شخصه شخصه خودته
_من 22 سالمه تو ترشیده ایی یررررر سر
هردومون با اخم وحشتناک رو به رو هم وایساده بودیم و چشم تو چشم همو
نگاه میکردیم هی کدومم کم نمیاوردیم ولی من
دیگه نتونستم تحمچ کنم رفتم از خونه بیرون کنار ماشین وایستادم تا بیاد
در ما شین باز کردمو کوبیدم میخوا ستم حال اینو بگیرم به جاش اون حال منو
گرفت
یعنی جدی جدی دارم میرم صیغه امیرسام شم
شیمون شده بودم ولی غرورم اجازه نمیداد برم خودمو زایو کنم چون اول
خودم بودم ک گفتم
بعد از چند دقیقه امیرسامم از خونه اومد خیلی خون سرد در و باز کرد و سوار
شد .
حدودا بعد از 2۰ دقیقه رو به رو دفتر ازدواج ارک کرد .
امیرسام: یاده شو
یه حاج آقایی اومد تا برامون صیغرو بخونه
حاج آقا: خوب صیغتون به چه مدت باشه؟
به امیرسام نگاه کردم
امیرسام:دو ساله
وا چه خبرههههه کلا یه ماه میخوایم بریم سفر یه سال صیغه
_یکم زیاد نیس
امیرسام:نه
حاج آقا:مهریه چی
امیرسام:ویلا شمال
ها این چی میگه
_نههههه زیاده
امیرسام یه چشم غره رفت بهمو گفت
امیرسام:بخونین حاج آقا
بد از خوندن صیغه تو ماشین نشسته بودیم
امیرسام:مشکچ دیگه یی که نداری برای این سفر
_ن
امیر سام ما شین و رو شن کرد ولی سمت خونه نمیرفت ، جلو یه مرکز خرید
نگه داشت
امیرسام: یادشو
_برای چی
امیرسام:خیلی سوال میپرسی خیلی هم خنگی آدم واسه چی میاد مرکز خرید
بی تربیت به من میگه خنگ تازه بهم ترشیده هم گفت
امیرسام بدون توجه به قیافه بغ کرده من وارد فروشگاه شد هرچی گیرش
میومد برای من میخرید و اصلا توجهی به من نداشت به جایی اشاره کرد و
گفت
امیرسام: دیگه اونجا مربوط به خودته
شده نگاه میکردم
امیرسام داشت بهم میخندید
امیرسام:دست ا چلفتیه خنگ
_خودتییییی ، غذاااام همش تقصیر تو بود
امیرسام:اصلا از قسط این کارو کردم الان غذا سفارش میدم
بهش چشم غره رفتم
غذارو آوردن آخ جوووون یتزا سفارش داد مبچ لنگ در کمین یتزا بودم
تا یتزارو آورد شروع کردم خوردن امیرسامم با دهن باز نگام میکرد
_آخی سیر شدما ، دستت درد نکنه
امیرسام :خواهش میکنم
آشغال ماشغالای یتزارو جمو کردم رفتم اتاقم تا بخوابم
صبح بیدار شدم تا صبحانرو برای امیرسام آماده کنم
_صبح بخیر
امیرسام: صبح بخیر
داشت صبحانه میخورد که گفت
امیرسام:ساعت نج آماده باش میام باهم بریم لباس بگیریم
_ باشه
بد از اینکه امیرسام رفت شروع کردم به گرد گیری خونه تا ساعت 2خودمو
اینجوری مشغول کردم
بدش ولو شدم رو کانا ه و فیلم نگاه کردم بلند شدم برم آماده شم خوب چی
بپوشم
یه مانتو با شلوار لی وشیدم با یه کتونی سرمه ای و شال سرمه ای
منتظر بودم تا امیرسا بیاد بعد از ده دقیقه صدای در اومد
_سلام
امیرسام:سلام واسا لباسمو عوض کنم بریم
_باش
امیرسامم یه تیشرت مشکی با شلوار مشکی وشید
رفتم سوار ماشینش شدم اونم بدون حرفی ماشینو روشن کردو راه افتاد
تا حالا همپین اساژی نیومده بودم همه لباساش گرون قیمت بود .
با امیرسام داشتیم دونه دونه لباسارو نگاه میکردیم ولی از هرکدوم یه ایراد
میگرفتم
ساعت ۷شده بودو امیرسامم حسابی کلافه بود
امیرسام:دریا یه لباس انتخاب کن دیگه خسته شدم
_خوب هیپکدوم به دلم نمیپسبه
امیرسام:ساعت ۷شد بابا فردا مهمونیه ها
با قیافه یی آویزون و د رس سرمو ک ایین بود بالا آوردم که چشمام روی یه
لباس طلایی که برق میزد قفچ شد
واییی من عاشق چیزای برق برقیم مبچ کلاغ
رفتم سمت لباس مدل خوا ستی ندا شت ولی بخاطر ارچش خیلی شیک و
قشنگ بود
امیرسام:لباس قشنگیه
رفتم تو رو کردم قشنگ قال تنم شد و تو تنم خوشگچ تر شد .
از اتاق روو اومدم بیرون
_همینو میخوام
امیرسام بدون حرف ولشو حساب کرد و رفتیم تا کفشم بگیریم یه کفش اشنه
بلند طلایی گرفتم
ساعت تقربیا ۱۰ ش بود
امیرسام رفت یه رستوران همون نزدیکیا منم که کلا عین این جوجه ها که دنبال
مامانشون راه میوفتن دنبالش بودم
رفتیم نشستیم رو یه میز و گارسون اومد که سفارشمونو بگیره
امیرسام:چی میخوری
_امممم ، سلطانی
امیر سام : دوتا کباب سلطانی با مخلفات و نو شابه بد از این که غذارو آوردن
شروع کردم با ولو خوردن
امیرسام:فردا ساعت ۴ میبرمت آرایشگاه از اونجاهم مستقیم میام دنبالت
بریم تولد
_نیازی به آرایشگاه نیس
امیرسام:من میگم هست تو بگو هست
چیزی نگفتمو فقط به تکون دادن سرم اکتفا کردم شامو که خوردیم حرکت
کردیم سمت خونه
فردا چه روزی بشه ها خیلی دوست دارم مهتابو ببینم رفتم اتاقم بدون اینکه
لباسم و عوضکنم ریدم روتخت
امروز انقدر بخاطر لباس گشتم تا سرمو گذاشتم بیهوش شدم
صبح ساعت ۹اینطورا بود بیدار شدم صبحانه امیرسامو رو میز گذاشتمو رفتم
اتاقم تا برم حموم
از حموم اومدم بیرونو حوله رو یپیدم دورم البته یپیدن نپیپیدنش فرقی
نداشت
سشوارو زدم تو برق نشستم رو صندلی میز آرایش امو رو ام انداختم که همه
جونم افتاد بیرون
حالا مگه کی هس تو اتاق بیخی ، داشتم موهامو خشک میکردم که از آینه
دیدم امیرسام با چشای گرد شده زل زده به من
سریو رفت بیرون اوا خاک برسرم این منو اینجوری دید چرا در نزد احتمالا در
زده من نفهمیدم
حالا با چ رویی تو چشاش نگا کنم
یش میاد دیگه سریو لباسامو عوض کردمو رفتم بیرون
_اممم ... چیزه کاری داشتی
امیرسام خیلی عادی انگار هی اتفاقی نیوفتاده گفت
امیرسام:فقط میخواستم بهت یاداوری کنم که ساعت چهار یادت نره
_آها
بعد از اینکه امیرسام رفت نشستم واسه خودم لاک طلایی زدم ساعت سه و
نیمم بلند شدم حاضر شدم
تلفن خونه زنگ خورد
_بله
امیرسام :بیا تو ماشین منتظرتم
_باشه
سریو جعبه لباسو و کفشو برداشتم رفتم
_سلام
امیرسام:سلام
بدون حرف دیگه ای حرکت کرد یه سوال اومد تو ذهنم
_راستی من امش چجوری باید با دیگران رفتار کنم
امیرسام: هرجور دوست داری فقط اینو یادت باشه اونجا تو دوست دختر منی
احتمالا شایانم خیلی شکه میشه
_باشه
رسیدیم جلوی آرایشگاه
... امیرسام :کارت تموم شد بهم زنگ بزن بیام شمارمو سیو کن ۰۹۱2۱۱
_باش خدافظ
امیرسامم گازش و گرفت و رفت
رفتم داخچ آرایشگاه
_من برای امروز وقت داشتم
خانوم:بله بفرمایید بشینید
بعد از چند دقیقه یه خانومی اومدو منو برد یه قسمت
_لطفا آرایشم ساده باشه موهامم مدل باز درست کنید
خانوم:باشه عزیزم
دیگه داشتم زیر دستای آرایشگره جون میدادم که گفت تمومه
_آخیییییش
رفتم تا لبا سمو بپو شم کف شامم و شیدم رفتم جلو آینه وای سادم اووو لالا چی
شدم خوشگچ بودما خوشگچ تر شدم
یه سایه طلایی زده بود شت چشم با یه رژ صورتیه مات موهامم خیلی ساده با
سشوار و بابیلیس مدل داده بود که موهام موج دار شده بود
در کچ خیلی ساده و شیک شده بودم . رفتم شالمو آروم گذاشتم سرم تا موهام
خراب نشه به امیرسام زنگ زدم گفتم بیاد .
مانتومم وشیدم منتظر بودم تا بیاد یه تک زد منم از آرایشگره تشکر کردمو
رفتم ایین
به ماشین تکیه داده بود چ تیپی زده ها این مهتابه امش شیمون میشه که چرا
سر به این جیگریو از دست داده
امیرسامم داشته منو بایه ابروی بالا ریده برنداز میکرد
_سلام
امیرسام :سلام بریم
رسیدم به جایی که شایان آدرسشو داده بود یاده شدیم داشتیم میرفتیم سمت
باغ که امیرسام دستش و دور کمرم حلقه کرد با تعج نگاش کردم
امیرسام:مبلا دوست دخترمی
چیزی نگفتمو با یه دستم لبه لباسمو گرفتم و رفتیم داخچ باغ
اوه اینجا چ خبره چقد شلوغه اینجا همینطور که دست امیرسام دور کمرم بود
داشتیم میرفتیم که از دور چشم به شایان خورد
حالا من چجوری باید امیرسام و صدا کنم خوب مبلا دوست دخترشما
_امیر
یه لحظه امیرسام گنگ نگاه کرد بد گفت
امیرسام :بله
_نگاه شایان اونجاست
حرکت کردیم سمتی که شایان بود
_سلام
شایان:برگشت سمتم همینطور داشت برندازم میکرد که چشماش قفچ شد رو
دست امیرسام که دور کمر من بود
شایان:سلام
بد دوباره به دست امیرسام نگاه کرد
امیرسام:شایان اونجوری نگاه نکن دریا غیر از دوست خانوادگی دوست دختر
منم هست
یهو اخمای شایان رفت تو هم و با حرص گفت
شایان :واقعا
همون لحظه صدای یه دختر اومد منو امیرسام شتمون بهش بود
امیرسام:مبلا دوست دخترمی
چیزی نگفتمو با یه دستم لبه لباسمو گرفتم و رفتیم داخچ باغ
اوه اینجا چ خبره چقد شلوغه اینجا همینطور که دست امیرسام دور کمرم بود
داشتیم میرفتیم که از دور چشم به شایان خورد
حالا من چجوری باید امیرسام و صدا کنم خوب مبلا دوست دخترشما
_امیر
یه لحظه امیرسام گنگ نگاه کرد بد گفت
امیرسام :بله
_نگاه شایان اونجاست
حرکت کردیم سمتی که شایان بود
_سلام
شایان:برگشت سمتم همینطور داشت برندازم میکرد که چشماش قفچ شد رو
دست امیرسام که دور کمر من بود
شایان:سلام
بد دوباره به دست امیرسام نگاه کرد
امیرسام:شایان اونجوری نگاه نکن دریا غیر از دوست خانوادگی دوست دختر
منم هست
یهو اخمای شایان رفت تو هم و با حرص گفت
شایان :واقعا
همون لحظه صدای یه دختر اومد منو امیرسام شتمون بهش بود
سرمو با وزخند تکون دادم
امیرسام اشاره کرد تا آهنگ اسپانیایی بزارن تقریبا همه رفته بودن کنار من همه
مدل ر*ق*صارو خوب بلد بودم
منو امیرسام شروع کردیم ر*ق*صیدن خیلی خوب میر*ق*صید محو
ر*ق*ص شده بودمو اصلا به اطراف توجه نداشتم
اومد سمتم رفتم عق د ستمو ک شید ،ک شیده شدم سمتش امو دور اش
حلقه کردم اونم دور کمرمو گرفت و خمم کرد صورتش کاملا رو به رو صورتم
بود نفساش با نفسام قاطی شده بود
یهو داغ شدم ل*ب*ا*شو گذاشت رو ل*ب*ا*م
داشتم آتیش میگرفتم مطمئنم اگه امیرسام کمرمو نگرفته بود همونجا میوفتادم
زمین
همه داشتن دست میزدن برامون من تو اون لحظه مغزم دستور نمیداد فقط اینو
میدونستم نباید زایو بازی در بیارم
ولی واقعا نباید این کارو میکرد نگام به مهتابو شایان افتاد شایان که فرقی با
لبو نداشت از ل بدبخت مهتاب هم چیزی نمونده بود از بس که جوییدش
دست امیرسامو کشیدمو بردم سمت دشویی اینا الان فک میکنن میخواییم به
ادامه کارمون برسیم
دست امیر سام و کشیدم و گفتم
_چرا اینکارو کردی
امیرسام : باید برای مطمئن شدن شایان و مهتاب اینکارو میکردم
_بار آخرت باشه
امیرسام:نزدیکم شدو منو کوبوند تو دیوار
ل*ب*ا*ش با لاله گوشم برخورد داشت
امیرسام:من هرکاری بخوام میکنم
اومد ایین تر سرشو کرد تو گردنم نفس عمیق کشید بد سرشو آورد بالا و
ل*ب*ا*شو برای ثانیه ایی گذاشت رو ل*ب*ا*م
امیرسام:مالی نیستی فقط میخواستم بهت بفهمونم من هر کاری بخوام میتونم
انجام بدم
واقعا ع صبی شدم چرا بهش اجازه دادم ولی واقعا اون لحظه نمیتون ستم کاری
کنم خیلی دلم میخواست صورتمو آب بزنم ولی آرایشم همش میریخت
فقط میخواستم این جشن تموم شه و برم با خیال راحت بخوابم داشتم از
دستشویی به طرف میزمون میرفتم که بازوم کشیده شد
مهتاب :ببین خیلی خوشحال نباش امیرسام ولت میکنه و هیپوقت منو
فراموش نمیکنه چون عشق اولشم
دست به سینه با وزخند نگاش میکردم
_تموم شد؟؟بزار حالا من بگم امیر سام هیپوقت عا شق تو نبود یه واب ستگی
ساده داشت و حالا اون تو رو دوست نداره هی بلکه ازت متنفره ، افتاااد
چرخ یدمو رفتم وای دمم گرم حالشو گرفتم خودم حال کردم کلا جر یان
امیرسام و یادم رفتو با نیش باز رفتم سمت میز
عین خلا داشتم با خنده اینور اونورو نگا میکردم که امیرسامم اومد
امیرسام:هو خوشت اومده
_همه چیو به خودت نگیر
داشتم غذا میخوردم که یهو امیرسام برام سوپ آورد
امیرسام :بگیر عزیزم
یه لحظه هنگ کردم ولی یهو چشم به شایان و مهتاب خورد که دا شتن با غیظ
نگاه میکردن
نیشم باز شدو سو و ازش گرفتم
_مرسی
من نمیدونم چرا انقد حال میده حال شایان و مهتاب و بگیری
این مهتابه مگه تولدش نی چرا همش ور دل ماست
بد از غذا رفتم در گوش امیرسام گفتم
_میشه بریم
امیرسام:باشه برو آماده شو
رفتم بالا تو اتاقی که لباسام بود لباسمو عوض کردمو رفتم ایین با امیرسام
رفتیم سمت مهتابو کادوشو بهش دادیم
با لبخند حرص دراری گفتم
_ش خوبی بود مهتاب جون امیدوارم بازم ببینمت
مهتاب دندوناشو بهم فشار دادو گفت
مهتاب:همپنین عزیزم
شایان:اوه دریا داری میری ه منم میرم دیگه
بد از خدافظی رفتیم تو ما شین ن ش ستیم دا شتم به اتفاقای ام ش فکر میکردم
شبی بود واسه خودش
رسیدیم خونه یاده شدمو راهمو به سمت خونه کج کردم داشتم از له ها
میرفتم بالا
که امیرسام صدام کرد
_دریا
برگشتم طرفش
امیرسام:مرسی
یعنی واقعا امیرسام از من تشکر کرد
_بابت؟
امیرسام:اینکه کمکم کردی
یه لبخند زدمو گفتم
_خواهش میکنم بد آروم از له ها رفتم بالا
هرچی میگذره بی شتر با اخلاق امیر سام آ شنا می شم اول فکر میکردم یه سره
ولداره مغروره که فقط نوک دماغشو میبینه
رو تخت تاق باز خوابیده بودمو به امش فکر میکردم اصلا از مهتاب خوشم
نیومد شایانم خیلی مرموزه
و امیرسام اون چرا دروغ بدم نیومد ولی دیگه نباید این اجازه و بدم برای
خودم بهتره
خمیازه ای کشیدمو چشامو بستم تا بخوابم
صبح طبق معمول با صدای زنگ گو شیم بیدار شدم تا برای این آقا صبحانه
درست کنم
_سلام صبح بخیر
امیرسام:صبح بخیر
بد از این که امیرسام رفت گوشیم و برداشتم و به نیلو زنگ زدم خیلی بی
معرفتن
نیلو:الو
_سلام بی معرفت یه موقو زنگ نزنیا
نیلو:وای سلام دریا خیلی دلم برات تنگ شده
_بله معلومه
نیلو:میای امروز مرخصی بگیریم بریم بیرون
_من که هستم
نیلو:منم به ساغر زنگ میزنم
_باش
(...) نیلو :ساعت ۵
_میبینمت خدافظ
تا ساعت نج کارای خونرو انجام دادمو رفتم تا حاضر شم
میخواستم یه تیو خوب بزنم
مانتو مشکیه تنگ با شلوار تنگ جیگریو شال جیگری برداشتم رژ جیگریم زدم
یه لحظه شیمون شدم بیخیال بابا رفتم تا ورنیای مشکیمو بپوشم
سرساعت رسیدم ساغر و نیلو هم بودن شیرجه رفتم تو ب*غ*لشون
ساغر:دریا زشته وسط خیابونیما
نیلو:نمیدونید من با چ مصیبتی مرخصی گرفتم
_وای یادم رفت به امیرسام بگم بیخیال
ساغر:امیرسام کیه ؟
_صاح کارم
داشتیم با ساغر و دریا دور میزدیم اصلا حواسم به ساعت نبود به خودمون که
اومدیم ساعت ۱2 ش بود
_وای بپه ها دیر شد
بد از اینکه از بپه ها خدافظی کردم رفتم سوار ما شین شدم سر کوچه یادم
کرد خونه ته کوچه بود خیلی تر سناک بود اون موقو ش و سط کوچه بودم که
چشم به سه تا سر خورد
سره:اوه بپه ها بیاین که ماهی خودش افتاد تو تور
سره:لامص ماهی نیس که شاه ماهیه
واقعا ترسیده بودم تا اومدن سمتم شروع کردم جیغ زدن سره اومد جلو دهنمو
گرفت داشتم دستو ا میزدم اشکام گوله گوله میومدن یهو یه ماشین اومد
امیرسام:چیکار میکنین عوضیا
امیرسام با اونا درگیر شد من میلرزیدم
اونا در رفتن بارون گرفته بود منو امیرسام خیسه آب بودیم امیرسام
صداشو بلند کرد
_تو تا این موقو ...
بق یه حرفشو نزد چون محکم ب*غ*لش کردم اونم دی گه ادا مه نداد
دستشوگذاشت دور کمرم تو ب*غ*لش زار زدم از بی کسیم هق هق کردم
وقتی به خودم اومدم که امیرسام داشت با اخم نگام میکرد
یهو با صدای دادش احساس کردم رده گوشم اره شد
امیرسام :تو این موقو ش بیرون چه غلطی میکنی با این سر و وضو ، هان!
کر شدی نمیشنوی
واقعا عصبی شدم اون حق نداره بامن اینجوری حرف بزنه
_به خودم مربوطه
امیرسام:هو ، حقت بود همینجا ولت میکردم تا هر بلایی که میخوان سرت
بیارن منو بگو که به تو بی لیاقت کمک کردم
_آره من بی لیاقتم نیازی به ترحم تو ندارم می خواستی کمکم نکنی
دیگه نمیخواستم به حرفاش گوش کنم با شت دستم اشکامو اک کردم و
شروع کردم دویدن هق هقم بند نمیومد اشکام دیدمو تار کرده بود
امیرسام داد زد
امیرسام:کجا میری بیا بشین تو ماشین
به حرفاش توجهی نکردمو راهمو ادامه دادم
صدایی نمیومد حتما امیرسام رفته یهو یه ماشین با سرعت یپید جلوم صدای
تکافش تو کوچه یپید
امیرسام:بیا بشین تو ماشین
_نمیام
امیرسام:میگم بیا بشین تو ماشین دختره نفهم
_ن...می...یام من نیاز به ترحم کسی ندارم بزار تو بی کسی خودم بمیرم
که یهو با یه حرکت امیرسام رت شدم تو ماشین
سرمو برگردوندم سمت نجره تا خونه بینمون سکوت بود به خونه که رسیدیم
سریو یاده شدمو رفتم تو اتاقم
لباسای خیسمو عوض کردم فقط به آرامش نیاز داشتم صبح یکم زودتر بیدار
شدم تا بدون اینکه با امیر سام برخورد دا شته با شم براش میز صبحونرو آماده
کنم
رفتم تو اتاقم منتظر بودم تا امیر سام بره بد از اینکه مطمئن شدم از اتاق اومدم
بیرون تا غروب کاری نداشتم
برای امیر سام میزو آماده کرده بودم و خودم رفتم اتاقم تقریبا ساعت ۳ صبح
بود که تشنم شد میخواستم میزم جمو کنم از له ها رفتم ایین
میزو خودش جمو کرده بود آب خوردمو اورچین اورچین داشتم میرفتم
اتاقم
امیرسام:تا کی میخوای فرار کنی
یه لحظه هچ شدم ولی گفتم
_کی گفته من فرار میکنم
امیرسام :کاملا معلومه فرار نمیکنی ، الان میخوام بخوابم ولی فردا خودتو
قایم نکن می خوام باهات حرف بزنم
سرمو تکون دادمو رفتم اتاقم فرار کردنم به من نیومده یعنی چی میخواد بگه
ول کن باو صبح شد من دارم به چه چیزایی فک میکنم
اصلا قایم شدنم از اولشم کار بی خودی بود اگه قرار باشه هم کسی فرار کنه
اونه نه من
صبح طبق معمول بیدارشدم و صبحونرو آماده کردم منتظرم شدم تا امیرسام
بیاد
_سلام صبح بخیر
امیرسام:صبح بخیر
بد از این که صبحانه و خورد میزو جمو کردم انتظاار داشتم بره ولی رفت
نشست رو کانا ه دوباره می خواستم برم بالا که گفت بیا بشین اینجا
رفتم نشستم منتظر بودم تا حرفشو بزنه
امیرسام:ببین من باید تقریبا یه ماه برم ایتالیا برای کار
آخ جووووووون
نیشم باز شده بود تا بناگوش
امیرسام:البته تنها نمیرم توهم باهام میای
کاملا احساس کردم آویزون شدم
_آخه من برای چی باید باشما بیام
امیرسام:از اونجا که مبلا دوست دخترمی و شایان و مهتابم هستن
_چرا این دوتا همه جا هستن و اینم بگم که من عمرااااا با شما بیام
امیرسام:میای
_نمیام چون شما به من نامحرمید من چجوری با شما تا اون سر دنیا بیام
نمیدونم اینو واسه چی روندم فقط میخواستم بهونه بیارم
امیرسام :مشکلت اینه
چیزی نگفتم
امیرسام :بلندشو برو آماده شو
_برای چی !
امیرسام:بریم صیغه بخونیم
_هااااااااااان!!!
امیرسام:مگه مشکچ تو همین نیست
اینم فهمیده یه چی از خودم روندم میخواد زایعم کنه به همین خیال باش
البته چیز بیخودی هم نگفتم به هر حال اون بهم نامحرمه هرچیم که باشه
وزخند زدم
_باشه الان حاضر میشم
تعج و تو چشاش دیدم ولی اونقد مغرور هست که چیزی نگه خوب چی
بپوشم بیشتر بسوزه
مانتو سفیدو با شلوارو شال سفید سر کردم خط چشمو ریملم زدم و با رژ لب
کارو تموم کردم
با لبخند رفتم رو به روش
_من آماده ام
امیرسام:مگه عروسیته خودتو این شکلی کردی
_یه همپین چیزایی
امیرسام:دختره ترشیده
_چیییییییی!!بامنی
امیرسام: بله منظورم به شخصه شخصه خودته
_من 22 سالمه تو ترشیده ایی یررررر سر
هردومون با اخم وحشتناک رو به رو هم وایساده بودیم و چشم تو چشم همو
نگاه میکردیم هی کدومم کم نمیاوردیم ولی من
دیگه نتونستم تحمچ کنم رفتم از خونه بیرون کنار ماشین وایستادم تا بیاد
در ما شین باز کردمو کوبیدم میخوا ستم حال اینو بگیرم به جاش اون حال منو
گرفت
یعنی جدی جدی دارم میرم صیغه امیرسام شم
شیمون شده بودم ولی غرورم اجازه نمیداد برم خودمو زایو کنم چون اول
خودم بودم ک گفتم
بعد از چند دقیقه امیرسامم از خونه اومد خیلی خون سرد در و باز کرد و سوار
شد .
حدودا بعد از 2۰ دقیقه رو به رو دفتر ازدواج ارک کرد .
امیرسام: یاده شو
یه حاج آقایی اومد تا برامون صیغرو بخونه
حاج آقا: خوب صیغتون به چه مدت باشه؟
به امیرسام نگاه کردم
امیرسام:دو ساله
وا چه خبرههههه کلا یه ماه میخوایم بریم سفر یه سال صیغه
_یکم زیاد نیس
امیرسام:نه
حاج آقا:مهریه چی
امیرسام:ویلا شمال
ها این چی میگه
_نههههه زیاده
امیرسام یه چشم غره رفت بهمو گفت
امیرسام:بخونین حاج آقا
بد از خوندن صیغه تو ماشین نشسته بودیم
امیرسام:مشکچ دیگه یی که نداری برای این سفر
_ن
امیر سام ما شین و رو شن کرد ولی سمت خونه نمیرفت ، جلو یه مرکز خرید
نگه داشت
امیرسام: یادشو
_برای چی
امیرسام:خیلی سوال میپرسی خیلی هم خنگی آدم واسه چی میاد مرکز خرید
بی تربیت به من میگه خنگ تازه بهم ترشیده هم گفت
امیرسام بدون توجه به قیافه بغ کرده من وارد فروشگاه شد هرچی گیرش
میومد برای من میخرید و اصلا توجهی به من نداشت به جایی اشاره کرد و
گفت
امیرسام: دیگه اونجا مربوط به خودته