16-08-2020، 21:12
قطع کردم و سریع ادرس بیمارستان و فرستادم . بچه ها بعد یه ربع یا نیم ساعت بعد رسیدن ....
با اومدن مهراد پریدم بغلش و گریه کردم .... مهرادم انگار گریش گرفت ...
#SARA(سارا)
بعد از اینکع سایه از بغل عشقش دل کند اومد کنارمون نشست و گفت :
سایه : من اومدم کافه ... بعد علی گفت باید یچیزی بهم نشون بده ... فهمیدم تله است ... خواستم بیام خونه ک اسرار کرد . منم گفتم نه نمیام . بعد با یه دستمال بیهوشم کرد . بعد ک چشمامو باز کردم دیدم رو یه تخت نشستم و دست و پام بستس . دهنمم بسته . علی بیرون اتاق بود . در اتاقم کلید بود . هر کاری کردم دستامو باز کنم نشد . یهو صدای سرفه شنیدم . با اینکه صدا از جای دور از اتاق بود ولی انقدر ک وحشتناک سرفه میکرد صداش تا اتاق میومد . با هر زحمتی بود و به هر سختی دست و پامو باز کردم و رفتم سمت در . کلید بود . ولی علی دو سه سال پیش خودش بهم یاد داده بود چجوری قفلو با سنجاق باز کنم . منم باز کردم و دوییدم پایین . اولش خواستم بزنم بیرون . ولی با اون حال و روزش دلم براش سوخت . خون سرفه میکرد . رفتم سمتش . خون بالا میاورد و سرفه یکرد . حالش افتضاح بود .
همونطور که تعریف میکرد همه با تعجب نگاش میکردن و من داشتم گریه میکردم . ولی هیچ کدوم نمیدونستن من چرا گریه میکنم . هیچکدوم از احساسم خبر نداشتن.....
سایه : با رفتن من صورتشو برگردوند و صورتشو شست . رفتم نشستم تا همه چیزو تعریف کنه . گفت بخاطر بیماری مجبور شده بیاد اینجا . هوای تهران براش ضرر داشت . منم زود قضاوت کردم . گفت با مادرش اومده بود . پدرشو تو بچگی از دست داده بود . مادرش به سختی بزرگش کرد . بعد اینجا نمیدونم چطور فوت میکنه . بعد علی از اون موقه به بعد درمانش و دل میکنه . بعد یه روز منو تو جنگل تنها میبینه . میخواد همه چیزو برام توضیح بده . ولی من با مهراد میرم و از همه جا بی خبر بیشتر بهش ضربه میزنم .
داشت گریه میکرد و تعریف میکرد . حق داشت گریه کنه .
سایه : بعد بهم میگه میخواست منو بدزده ولی بیخیال میشه . میفهمه ک من باهاش خوشبخت نیستم . بعد میخواد من برم ک تنها بمونه . منم نمیخواستم تو اون حال بمیره . افتضاح سرفه میکرد . حالش دوباره بد شد . حتی میگفت پدر مادرشو میبینه که بهش لبخند میزنن . میگفت اومدن دنبالش . میگفت زنده بود ولی زندگی نکرد .
دیگه طاقت نداشتم . رفتم سایه رو بغل کردم و تو بغلش گریه کردم . عشقم تو اتاق عمل بود . از وقتی سایه و علی یا حتی قبل ترش من علی رو دوست داشتم . ولی بخاطر سایه یا شایدم ترس خودم بهش چیزی نگفتم . بعد با سایه دوست شد . بعد سایه رو ول کرد . منم بازم چیزی نگفتم . تا اینکه سر و کله علی پیدا شد . بخاطر سایه بازم چیزی نگفتم . نمیخوام ناراحتش کنم . ولی الان که علی حالش بده میخوام عشقمو بهش اعتراف کنم . به بچه هام میخوام بگم . میدونم علی حالش بده . ولی باید بگم ...
سامی : الان چشه؟؟
ارش : چش نیس ابروعه ...
همه نگاه معنی داری بهش انداختیم ک الان موقع نمک ریختن نیس ...
سایه : نمیدونم بردنش ...
نشسته بودیم و داشتیم فکر میکردم . یک ساعت گذشته بود . باید میگفتم ...
-بچه ها ...یچیزی باید بگم ...
مهتاب : چی؟؟؟
نگار : بگو...
همه نگام کردن و منتظر بودن ...
-راستش میترسم .. ولی از یه طرف میترسم دیر بشه و هیچوقت نتونم عشقمو اعتراف کنم ....
سامی : عاشق شدی مگه؟؟؟ عاشق... علی؟؟؟!!!!!
بچه ها همه با چشمای گرد شده نگام میکردن ...
-من قبل اینکه با سایه دوست بشیم هم علی رو دوست داشتم . بعد ک فهمیدم سایه رو دوست داره عشقمو تو دلم نگه داشتم ....
همه چیزو برای بچه ها تعریف کردم .
امیر : فکر نمیکردی همچین روزی بیاد ... ادم باید عشقشو زود تر اعتراف کنه .. تا دیر نشده ..
بعد به مهتاب نگاه کرد ... مهتابم نگاهش کرد بعد سرشو انداخت پایین ... بعد سامی اومد کنار مهتاب نشست و دستشو گرفت . اینا چشونه؟؟؟
تو همین فکرا بودم که پرستار اومد سمتمون ....
پرستار : بیمارتون خون ریزی معده داشت ولی درمانش و قطع کرد بازم شروع شد . ریه هاش مشکل داشت و باز درمانش و قط کرد . با هر بار سرفه معدش هم خونریزی میکرد . خون بالا میاورد ... دستش هم که عفونت کرده . شیشه خورده تو دستش پره . یکی از شیشه ریز ها از راه رگ هاش ممکن بود به قلبش برسه . اگه زودتر نمیاوردین ممکن بود ... اما الان بیمارتون تو کماس .... منتظر هر اتفاقی باشین ...
با هر جمله یه تیکه از قلبمم کنده میشد ... سامی نزاشت پرستار بره و بهش گفت :
سامی : خانوم میشه ببینیمش؟؟؟
پرستار : اره میشه چون حس شنوایی اخرین حس هاییه که از کار میفتع ... اگه باهاش حرف بزنین میشنوه ولی جواب نمیده ...
سامی به من اشاره کرد و رو به پرستار گفت : میتونه ببینتش؟؟؟
پرستار نگاهی به من کرد و گفت : اره باید لباس مخصوص بپوشه .. فعلا بیا اماده شو ...
سامی اومد سمتم و گفت : من نتونستم واسه عشقش کمکش کنم . ولی تورو باید به عشقت برسونم ...
لبخند زدم و رفتم سمت پرستار تا اماده شم . لباس ابی بیمارستان و پوشیدم و رفتم سمت علی . با دستگاه نفس میکشید . کلی سیم رو سینش بود . برای کنترل علایم حیاتی . قلبش هم به دستگاه وصل بود . خدارو شکر که هنوز میزد . هر چقدر کند ولی میزد . همون صدای بیب بیب هم ارامش داشت برام . ارامشی که بهم میگفت عشقم هنوز نفس میکشه .... دستش و گرفتم . دست بی جونش . دستی که وقتی اون یکی دستش شیشه رفته بود با همین دست همه کاراشو انجام میداد . به سختی ...
-علی ... فکر نکنم اصلا منو بشناسی .... ولی من بیشتر از خودت میشناسمت . میدونم که میتونی زنده بمونی . اگه امید برای زنده موندن داشته باشی . فعلا امید زنده بودن من تویی .
بغضم ترکید ...
-اگه اتفاقی برای تو بیفته منم ... میمیرم . من ... من خیلی وقته که ... حتی از قبل اینکه تو و سایه باهم دوست شین ... من دوست داشتم . و دارم ... خیلی زیاد .... میشه گفت اولین عشق من تویی ... اما بهت نگفتم . چون عرضه ندارم . اگه داشتم شاید الان هیچکدوم از این اتفاقا نمیفتاد .
دستش و بوس کردم ...
-ترسیدم توهم دوسم نداشته باشی ... ببین ... نمیدونم صدامو میشنوی یا نه ... ولی اگه میشنوی ... میخوام امید زندگیت شم ... منو تو هردومون ... عاشق کسی بودیم ک دوسمون نداشت . درد همو تجربه کردیم . ولی نمیخوام بری ... میخوام زندگی کنی ... من کمکت میکنم ... هنوز زوده که بری... نرو ... برگرد پیش من ... شاید بتونی دوباره عشق و تجربه کنی ... با من ... برگرد .. نرو ...
یهو دستگاه بیب بیب دیگه نزد ... یه سره شد ... قلبم ریخت ... چی .. نههههه ... چرا .. فریاد کشیدم ..
-پرستاااااااااار ... دکتررررررر ... چرای این صداش یه سره شد ... دکتررررر... دکتر و پرستار اومدن تو با ترس رفتن سمت علی ...
دکتر : چطور شد؟؟
-نمیدونم .. یهو یه سره شد ...
دکتر به پرستارا اشاره کرد که منو ببرن بیرون . نمیخواستم برم . جیغ میزدم که نرم ... داد میزدم علی رو صدا میزدم . فریاد میکشیدم و صداش میزدم ...
-علییییی ... نرووووو.... تو زندگی نکردی... تو باید زنده بمونی .... تو باید زندگی کنی ... تنهام نزار....
نرووو...
پرستار ها خودشونم داشتن گریه میکردن ... بعد اینکه منو اوردن بیرون گفتن فقط دعا کن ...
سریع لباس بیمارستانو در اوردم و رفتم سمت بچه ها ... با گریه گفتم :
-بچ..بچه ها ... دستگاه .. قلبش دیگ ... نزد ...
با این حرف من سامی رفت به دیوار تکیه داد و سر خورد نشست رو زمین . بچه ها گریه میکردن ..
-خداااااااااااا ... چرا بین بنده هات فرق میزاری ... چرا یکی انقد خوش حال باشه و زندگی خوبی داشته باشه و یکی انقد بد بختی .... چرااااا.... خدایاااا ... اونو از من نگیر .... اون بره منم دیگ نمیتونم زنده بمونم ... خدایا بزار زنده بمونه تا زندگی کنه ...... تو این دنیای لعنتی .... خداااا ... چرا یکی انقد بدبختی باید تو زندگیش بکشه .... به چه گناهی... این دنیاتو براش جهنم کردی ...... ببین خدا .... اون اتفاقی براش بیفته منم میمیرم ... الانم میتونی مثل همیشه که از دعا هام ساده گذشتی بگذری ... ولی تو فقط همین دعامو براورده کن ...
با گریه های من و فریاد هام اتاق بغلی ها حتی مریض ها و دمتر ها و پرستارا گریه میکردن ....
-دعا کنین .... همتون دعا کنین ... با این حال بازم من میگم خدا بزرگه ... به دادمون میرسه .. اگه همه دعا کنیم ...
خدا بزرگیتو نشون بده ... به دادمون برس ... از گوشیم قران دانلود کردم . شنیده بودم اگه سوره یاسین یا سوره الرحمن و نظر کنی بخونی مشکلت حل میشه ... یبار من الرحمن برای چهل روز نظر کردم . مشکلم حل شد ... اینبار میخوام سوره یاسین و برای چهل روز نظر کنم ... مشکلم حل بشه ... علی خوب بشه ... با گریه میخوندم ...
بعد اینکه خوندن سوره تموم شد بلند شدم . بازم دعا کردم که علی خوب شه ... با بیرون اومدن پرستار همه بلندشدیم ...
پرستار : متاسفم .... ولی ما تموم تلاشمونو کردیم ...
این چی میگفت ... یعنی چی تموم تلاشمونو کردیم ... داد زدم :
-یعنی چییییی... تموم تلاشتونو نکردین .... دوباره تلاش کنین ... نباید بمیره ... نباید بمیره ... خداااااااااا...
دوییدم سمت اتاق ... دکترا داشتن وسایل شوک الکتریکی رو جمع میکردن و پارچه رو میکشیدن رو سر علی ....
فکری به سرم زد ... دستگاهو از دست پرستار گرفتم . قبلا دیده بودم چطوری کار میکنه ... پارچع رو از روی علی گرفتم و پرت کردم ... پرستار خواست از دستم بگیره ...
پرستار : چیکار میکنی خانوم ....
-بزارید منم تلاشمو بکنم ... شما عرضه ندارین .. خودم نجاتش میدم .. نباید بمیرههه...
دکتر : باسه دخترم ... اگع بلدی توعم تلاشتو بکن ...
پرستار : ولی دکتر ... خیلی درجش بالاست ...
دکتر : انجامش بده دخترم ....
گذاشتمش رو صد و پنجاه ... انجامش دادم .. بازم یه سرع بوق میخورد ....
این دفعه گذاشتمش رو دویست ... انجامش دادم ... بازم یه سره بوق میخورد ... اههههه
این دفعه دیگ خیلی زیاد میشه ...گذاشتمش رو دویستو پنجاه ... انجامش دادم ... بوق خورد ... چشماشو باز کرد ...
پرستارا و دکترا همه با تعجب میخندیدند ... همه خوش حال شدن ... علی با دیدن من گفت : تو !!!!... تو....
پرستار : خودتو خسته نکن ... این دختر خانوم نجاتت داد ...
علی هنوزم با تعجب زول زده بود به من : تو!!؟؟؟ ...
-من اسمم ساراس ... دوست سایه ... وای برم به سایه بگم ...
دوییدم سمت بچه ها ... گفتم : نجاتش دادم ... بیاین .. به هوش اومد ... بچه ها پشت سرم دوییدن تو اتاق ... خیلی خوش حال شدن ... علی با دیدن سایه لبخند محوی زد ... سامی رفت دستش و گرفت و گفت : طرفدار زیاد داری .. یه وقت ندزدنت ....
علی که متوجه منظور سامی نشده بود چیزی نگفت و تو فکر فرو رفت . من از پشت بچه ها نگاهشون میکردم .
سایه : دیدی گفتم ... اگه یه امید به زندگی داشته باشی زندگی میکنی ...
بعد به من نگاه کرد ... علی هم نگاهشو دنبال کرد و منو نگاه کرد .. سرم و انداختم پایین ....
پرستار : خب دوره بیمارو خلوت کنین ... باید استراحت کنه ...
بچه ها همه رفتن بیرون ... اخرین نفر من رفتم بیرون و لبخند زدم براش ... اون با تعجب نگاهم میکرد ...
#ALI(علی)
با تعجب بهش فکر میکردم ... امکان نداره ... همون دختری که تو خوابم بود ... تو بیمارستان میاد منو از کما در میاره .... امید به زندگی ... سایه از امید به زندگی حرف میزد ... پس خوابم....
با صدای در از فکر بیرون اومدم . همون دختر بود ... به مناسبت از کما بیرون اومدن من تو خونه ارش جشن گرفته بودن ... من از مهمونی خوشم نمیاد ... همیشه تو مهمونیا یه گوشه خلوت وایمیستم . این دفعه رو تراس وایساده بودم و تو حیاطو نگاه میکردم . همون دختر .. سارا ... که منو نجات داده بود ... اومد کنارم وایساد ...
+به چی فکر میکنی ....
-به تو ....
با تعجب نگاهم کرد ....
+ب مننن!!!؟؟؟؟؟؟؟؟
-اوهوم ...
+چرا ؟؟؟
-من .. تو بیمارستان که بودم .. تو کما ... یه خواب دیدم .... تو اون خواب ... توهم بودی ... یعنی داشتی باهام حرف میزدی ... میگفتی تو باید بمونی ... میگفتی نرو ... میگفتی ... خیلی وقته دوسم داری... باهم حرف میزدیم دیگ...
با تعجب و چشم های گرد شده نگام میکرد ..
-من فکر میکردم یه فرشته اومده تو خوابم . یبارم دیدم داشتی گریه میکردی ... دعا میکردی .... چی بگم والا ...
+من قبلا دیده بودم از کما میان در مورد خواب هاشون حرف میزنن . ولی فک میکردم دروغه .. الان ک گفتی...
-ب نظرت میشع واس همچین چیزی دروغ ساخت؟؟
+خب بچه بودم دیگ ... ولی الان ...
-یعنی چی؟؟
+یعنی من وقتی تو کما بودی اومدم بالا سرت باهات حرف زدم اینارو گفتم ... بعد ک داشتی میمردی ...
از اینکه خیلی رک و راحت حرف میزد خندم گرفت ...
+یعنی داشتی ... چیز .. قلبت چیز شده بود ... منو از اتاق بردن بیرون بعد اونجا دعا میکردم .. بعنی تو دیدی منو؟؟ یا ابلفض ... روح بودی یعنی ؟؟؟ وااااییییییی ... از تو دیوارا رد شدی اومدی بیرون؟؟
از طرز فکرش خندم گرفت ..
-نه اونطوری ..
+پس چطوری؟؟
-چجوری بگم .. مث خواب دیدم یه نفر داره دعا میکنه با خدا حرف میزنه .. فکر کنم دعا های همون باعث شد من الان خدمت شما باشم ...
+یه تشکرم خوب چیزیه ...
انگار تازه فهمید چی گفته ... سرخ شد . خندم گرفت .. این دختر چقدر خوب بلد بود منو بخندونه .. ناخواسته خوش حالم میکرد ...
+یعنی .. تشکر میکردین ازش .. این همع جیغو داد کرد با خدا حرف زد دعا کرد .. رف دستگاه بیمارستانو گرف .. شانسی یچی زد زندت کرد .. وگرنه الان خدمت من نبودی ...
خندیدم .. بلند . خیلی وقت بود از این خنده ها نداشتم . از خنده من خندش گرفت . نگاهش برام اشنا بود . این نگاهو کجا دیدم ... اها ... از همون نگاه های سایه به مهراد ...
-حرفات راست بود ؟؟؟
+خودت داری میگی روح شدی منو دیدی دعا میکردم بعد میگی...
-نه ..نه .. اونو نمیگم . اونایی که وقتی تو کما بودم بهم .. گفتی...
استرس داشت .. معلوم بود .
+خودت چی فکر میکنی ؟؟
-راستش من همه چیزو از چشم های طرف مقابلم میفهمم ..
با این حرفم سرشو انداخت پایین ...
-دیگ لازم نیس سرتو بندازی پایین .. میدونم اسم این نگاه ها چیع ...
+هر چی هس متقابل نیس ...
یهو جا خورد و به خودش اومد و گفت : خاک تو سرم باز بلند فکر کردم ....
-از کجا میدونی متقابل نیس؟؟؟
+من لیسانس تشخیص نگاه دارم ..
-من دکترای تشخیص نگاه دارم ...
+من مهندسای تشخیص نگاه دارم ...
-من معلمای تشخیص نگاه دارم ....
+من ..
پریدم وسط حرفش :
-بسه بسه . یکم دگ ادامه بدیم میرسیم به کارگر و رفتگر ..
خندید ... قشنگ میخندید ...
+من نمیخوام بهت اذیت کنم ... یا بهت مجبور کنم ب من احساس داشته باشی ... باز تو خودت باید فکر کنی .. من ... خودت گفتی یه امید به زندگی میخوای ... خودت میدونی امید ب زندگی چیه ... منم امید ب زندگیم تویی . دیگ خودت میدونی چه حسی بهت دارم .
-گفتم ک من از نگاه تشخیص میدم . حس تورو هم تشخیص دادم . من لیاقت حس تورو ندارم ...
+تو لیاقتت بیشتر از ایناس ...
-تو خیلی خوبی ... قلب مهربونی داری ... اما من سنگ دلم ....
+چرا مث سایه حرف میزنی ... من سنگ دلم ... من ارزش ندارم ... سایه هم همینارو میگفت ... خودم ادمش کردم .. تورم ادم میکنم ..
تو روی خودم بهم میگفت تو ادم نیسی ... اگه کس دیگه ای بود پدرشو در میاوردم .. ولی نمیدونم چرا ب این دلم نمیاد ... و البته که جونمو مدیونش بودم ....
+من نمیگم ادم نیسیا ... منظورم یچی دیگ بود ...
-اوکی اوکی فهمیدم ...
+افرییییننن...
-خب ... الان منو تو؟؟
+منو تو ؟؟؟
-منو تو باهم دوستیم ؟؟؟
+نمیدونم کسی ب من درخواست نداده ...
چقد پرروعه ...
-سرورم ... تویی ک جان مرا نجات داده ای ... به تو درخواست میدهم که با من حقیر دوست شوی ...
+سرور ک شمایی .. و اینکه نجات دادن جان شما وظیفه و افتخاری برای من بود ..
-خب ؟؟
+خب اره دوست میشم ...
چه راحت ... معلوم بود دوسم داره ... یه ضرب المثلی هست .. از قدیم نمیگن ... از تازگیا گفتن ... دنبال اونی ک دوسش داری نرو .. دنبال اونی که دوست داره برو .. منم الان مطمعنم حس سارا ب من الکی نیس ک بیاد جونمو نجات بده ... شاید اینجا بگه وظیفه و اینا ولی من میدونم بخاطر حسشه ... نمیخوام از اعتمادش سو استفاده کنم ..
-امروز دانشگاه داشتی؟؟؟
+اره .. فردام کلاس داریم ... پفففف...
-دانشگاتون تهرانه ؟؟؟
+نه .. چالوس... هواش خوبه ... میای باهامون ؟؟؟
-من دانشگاهم تموم شده .. اره میام .. هواش خوبه میام .. تهران نمیتونم بیام ...
+اوکی پس عالیه.... میای بریم پیش بچه ها ؟؟؟
-باشع بریم ...
+برویم سرورم ...
#MAHTAB(مهتاب)
هر جا گشتیم دنبال سایه نبود .... اومدیم خونه .. گوشیشم جواب نمیداد .... یعنی علی بهش کجا میتونه برده باشه ..
رفتم کنار امیر رو مبل نشستم .
امیر : چیشد مارم تحویل گرفتین مهتاب خانوم ...
این چشه ... الان تیکه انداخته ؟؟ چرا باید بهش تحویل بگیرم ؟؟؟
-فازت چیست؟؟؟؟
+اره بایدم بگی فازت چیه ... وقتی رو بغل اقا سامی مست میکنی بایدم اینارو بگی ...
سامی ؟؟؟ چیشده مگه ؟؟
-خب اون موقع مست بودم ... خودت میگی مست ...
+مست میشی باید عشقتو اعتراف کنی ؟؟؟
عشقمو اعتراف کنم ؟؟؟ به کی؟ من عاشق کسی نیستم ...
-اولا مراقب حرف زدنت باش .. من عاشق کسی نیستم .. و عشقمو به هیچکس اعتراف نکردم ...
+اها ... لابد ننم رفته بود جلو سامی میگف تو چقد جذابی ... دوست دارم ...
چیییییییی؟؟؟؟؟؟؟/ من اینارو گفتم ؟؟؟ امکان ندارههههه
-سامی زر زد ... من امکان نداره حسی بهش داشته باشم ...
یهو سامی اومد تو حال رو مبل کنارم نشست .
سامی : عشقم سایه رو پیدا کردی ؟؟
این الان ب من گفت عشقم ؟؟؟؟؟؟؟ چخبره من خبر ندارم ....
-جااان؟!
اومد بغلم کرد .. زیر گوشم گفت : جلو امیر رضا نقش بازی میکنی وگرنه سوتی هایی که ازت گرفتمو همه جا پخش میکنم .....
یا حسین ... این چی میگف .. من سوتی دادم ؟؟ مگ چه سوتی هست که این میگه میخواد پخش کنه .. وااای... من الان باید نقش دوست دختر این گوریلو اجرا کنم ؟؟؟
-چیزه .. نه عشقم ...هنوز پیداش نکردیم ...
امیر : ماشالا بهتون .. بی خبر از ما ... چرا به کسی نگفتین رل زدین ؟؟؟
وای امیر به کسی نگههههه....
سامی : تازه رل زدیم .. همو دوس داریم ... میترسیدیم دیر بشه ...
امیر : واقعانم خیلی سخته عاشق یکی باشی ... انقد نگی تا یکی دیگه بیاد جلو چشمت عشقتو بغل کنه ....
تیکه شو گرفتم ... وااای .. من چقد هوادار دارم ... راستش دلم برای امیر سوخت .. امیر دوسم داشت ؟؟؟
سامی بلند شد و دستمو گرفتو منم بلند کرد .
سامی : عشقم بیا بریم تو اتاق کارت دارم ....
هیچی نگفتم و پشت سرش رفتم تو اتاق ....
در و بست ... میخواستم فوهش بارونش کنم ...
خواستم چیزی بگم که خودش حرف اومد ..
با اومدن مهراد پریدم بغلش و گریه کردم .... مهرادم انگار گریش گرفت ...
#SARA(سارا)
بعد از اینکع سایه از بغل عشقش دل کند اومد کنارمون نشست و گفت :
سایه : من اومدم کافه ... بعد علی گفت باید یچیزی بهم نشون بده ... فهمیدم تله است ... خواستم بیام خونه ک اسرار کرد . منم گفتم نه نمیام . بعد با یه دستمال بیهوشم کرد . بعد ک چشمامو باز کردم دیدم رو یه تخت نشستم و دست و پام بستس . دهنمم بسته . علی بیرون اتاق بود . در اتاقم کلید بود . هر کاری کردم دستامو باز کنم نشد . یهو صدای سرفه شنیدم . با اینکه صدا از جای دور از اتاق بود ولی انقدر ک وحشتناک سرفه میکرد صداش تا اتاق میومد . با هر زحمتی بود و به هر سختی دست و پامو باز کردم و رفتم سمت در . کلید بود . ولی علی دو سه سال پیش خودش بهم یاد داده بود چجوری قفلو با سنجاق باز کنم . منم باز کردم و دوییدم پایین . اولش خواستم بزنم بیرون . ولی با اون حال و روزش دلم براش سوخت . خون سرفه میکرد . رفتم سمتش . خون بالا میاورد و سرفه یکرد . حالش افتضاح بود .
همونطور که تعریف میکرد همه با تعجب نگاش میکردن و من داشتم گریه میکردم . ولی هیچ کدوم نمیدونستن من چرا گریه میکنم . هیچکدوم از احساسم خبر نداشتن.....
سایه : با رفتن من صورتشو برگردوند و صورتشو شست . رفتم نشستم تا همه چیزو تعریف کنه . گفت بخاطر بیماری مجبور شده بیاد اینجا . هوای تهران براش ضرر داشت . منم زود قضاوت کردم . گفت با مادرش اومده بود . پدرشو تو بچگی از دست داده بود . مادرش به سختی بزرگش کرد . بعد اینجا نمیدونم چطور فوت میکنه . بعد علی از اون موقه به بعد درمانش و دل میکنه . بعد یه روز منو تو جنگل تنها میبینه . میخواد همه چیزو برام توضیح بده . ولی من با مهراد میرم و از همه جا بی خبر بیشتر بهش ضربه میزنم .
داشت گریه میکرد و تعریف میکرد . حق داشت گریه کنه .
سایه : بعد بهم میگه میخواست منو بدزده ولی بیخیال میشه . میفهمه ک من باهاش خوشبخت نیستم . بعد میخواد من برم ک تنها بمونه . منم نمیخواستم تو اون حال بمیره . افتضاح سرفه میکرد . حالش دوباره بد شد . حتی میگفت پدر مادرشو میبینه که بهش لبخند میزنن . میگفت اومدن دنبالش . میگفت زنده بود ولی زندگی نکرد .
دیگه طاقت نداشتم . رفتم سایه رو بغل کردم و تو بغلش گریه کردم . عشقم تو اتاق عمل بود . از وقتی سایه و علی یا حتی قبل ترش من علی رو دوست داشتم . ولی بخاطر سایه یا شایدم ترس خودم بهش چیزی نگفتم . بعد با سایه دوست شد . بعد سایه رو ول کرد . منم بازم چیزی نگفتم . تا اینکه سر و کله علی پیدا شد . بخاطر سایه بازم چیزی نگفتم . نمیخوام ناراحتش کنم . ولی الان که علی حالش بده میخوام عشقمو بهش اعتراف کنم . به بچه هام میخوام بگم . میدونم علی حالش بده . ولی باید بگم ...
سامی : الان چشه؟؟
ارش : چش نیس ابروعه ...
همه نگاه معنی داری بهش انداختیم ک الان موقع نمک ریختن نیس ...
سایه : نمیدونم بردنش ...
نشسته بودیم و داشتیم فکر میکردم . یک ساعت گذشته بود . باید میگفتم ...
-بچه ها ...یچیزی باید بگم ...
مهتاب : چی؟؟؟
نگار : بگو...
همه نگام کردن و منتظر بودن ...
-راستش میترسم .. ولی از یه طرف میترسم دیر بشه و هیچوقت نتونم عشقمو اعتراف کنم ....
سامی : عاشق شدی مگه؟؟؟ عاشق... علی؟؟؟!!!!!
بچه ها همه با چشمای گرد شده نگام میکردن ...
-من قبل اینکه با سایه دوست بشیم هم علی رو دوست داشتم . بعد ک فهمیدم سایه رو دوست داره عشقمو تو دلم نگه داشتم ....
همه چیزو برای بچه ها تعریف کردم .
امیر : فکر نمیکردی همچین روزی بیاد ... ادم باید عشقشو زود تر اعتراف کنه .. تا دیر نشده ..
بعد به مهتاب نگاه کرد ... مهتابم نگاهش کرد بعد سرشو انداخت پایین ... بعد سامی اومد کنار مهتاب نشست و دستشو گرفت . اینا چشونه؟؟؟
تو همین فکرا بودم که پرستار اومد سمتمون ....
پرستار : بیمارتون خون ریزی معده داشت ولی درمانش و قطع کرد بازم شروع شد . ریه هاش مشکل داشت و باز درمانش و قط کرد . با هر بار سرفه معدش هم خونریزی میکرد . خون بالا میاورد ... دستش هم که عفونت کرده . شیشه خورده تو دستش پره . یکی از شیشه ریز ها از راه رگ هاش ممکن بود به قلبش برسه . اگه زودتر نمیاوردین ممکن بود ... اما الان بیمارتون تو کماس .... منتظر هر اتفاقی باشین ...
با هر جمله یه تیکه از قلبمم کنده میشد ... سامی نزاشت پرستار بره و بهش گفت :
سامی : خانوم میشه ببینیمش؟؟؟
پرستار : اره میشه چون حس شنوایی اخرین حس هاییه که از کار میفتع ... اگه باهاش حرف بزنین میشنوه ولی جواب نمیده ...
سامی به من اشاره کرد و رو به پرستار گفت : میتونه ببینتش؟؟؟
پرستار نگاهی به من کرد و گفت : اره باید لباس مخصوص بپوشه .. فعلا بیا اماده شو ...
سامی اومد سمتم و گفت : من نتونستم واسه عشقش کمکش کنم . ولی تورو باید به عشقت برسونم ...
لبخند زدم و رفتم سمت پرستار تا اماده شم . لباس ابی بیمارستان و پوشیدم و رفتم سمت علی . با دستگاه نفس میکشید . کلی سیم رو سینش بود . برای کنترل علایم حیاتی . قلبش هم به دستگاه وصل بود . خدارو شکر که هنوز میزد . هر چقدر کند ولی میزد . همون صدای بیب بیب هم ارامش داشت برام . ارامشی که بهم میگفت عشقم هنوز نفس میکشه .... دستش و گرفتم . دست بی جونش . دستی که وقتی اون یکی دستش شیشه رفته بود با همین دست همه کاراشو انجام میداد . به سختی ...
-علی ... فکر نکنم اصلا منو بشناسی .... ولی من بیشتر از خودت میشناسمت . میدونم که میتونی زنده بمونی . اگه امید برای زنده موندن داشته باشی . فعلا امید زنده بودن من تویی .
بغضم ترکید ...
-اگه اتفاقی برای تو بیفته منم ... میمیرم . من ... من خیلی وقته که ... حتی از قبل اینکه تو و سایه باهم دوست شین ... من دوست داشتم . و دارم ... خیلی زیاد .... میشه گفت اولین عشق من تویی ... اما بهت نگفتم . چون عرضه ندارم . اگه داشتم شاید الان هیچکدوم از این اتفاقا نمیفتاد .
دستش و بوس کردم ...
-ترسیدم توهم دوسم نداشته باشی ... ببین ... نمیدونم صدامو میشنوی یا نه ... ولی اگه میشنوی ... میخوام امید زندگیت شم ... منو تو هردومون ... عاشق کسی بودیم ک دوسمون نداشت . درد همو تجربه کردیم . ولی نمیخوام بری ... میخوام زندگی کنی ... من کمکت میکنم ... هنوز زوده که بری... نرو ... برگرد پیش من ... شاید بتونی دوباره عشق و تجربه کنی ... با من ... برگرد .. نرو ...
یهو دستگاه بیب بیب دیگه نزد ... یه سره شد ... قلبم ریخت ... چی .. نههههه ... چرا .. فریاد کشیدم ..
-پرستاااااااااار ... دکتررررررر ... چرای این صداش یه سره شد ... دکتررررر... دکتر و پرستار اومدن تو با ترس رفتن سمت علی ...
دکتر : چطور شد؟؟
-نمیدونم .. یهو یه سره شد ...
دکتر به پرستارا اشاره کرد که منو ببرن بیرون . نمیخواستم برم . جیغ میزدم که نرم ... داد میزدم علی رو صدا میزدم . فریاد میکشیدم و صداش میزدم ...
-علییییی ... نرووووو.... تو زندگی نکردی... تو باید زنده بمونی .... تو باید زندگی کنی ... تنهام نزار....
نرووو...
پرستار ها خودشونم داشتن گریه میکردن ... بعد اینکه منو اوردن بیرون گفتن فقط دعا کن ...
سریع لباس بیمارستانو در اوردم و رفتم سمت بچه ها ... با گریه گفتم :
-بچ..بچه ها ... دستگاه .. قلبش دیگ ... نزد ...
با این حرف من سامی رفت به دیوار تکیه داد و سر خورد نشست رو زمین . بچه ها گریه میکردن ..
-خداااااااااااا ... چرا بین بنده هات فرق میزاری ... چرا یکی انقد خوش حال باشه و زندگی خوبی داشته باشه و یکی انقد بد بختی .... چرااااا.... خدایاااا ... اونو از من نگیر .... اون بره منم دیگ نمیتونم زنده بمونم ... خدایا بزار زنده بمونه تا زندگی کنه ...... تو این دنیای لعنتی .... خداااا ... چرا یکی انقد بدبختی باید تو زندگیش بکشه .... به چه گناهی... این دنیاتو براش جهنم کردی ...... ببین خدا .... اون اتفاقی براش بیفته منم میمیرم ... الانم میتونی مثل همیشه که از دعا هام ساده گذشتی بگذری ... ولی تو فقط همین دعامو براورده کن ...
با گریه های من و فریاد هام اتاق بغلی ها حتی مریض ها و دمتر ها و پرستارا گریه میکردن ....
-دعا کنین .... همتون دعا کنین ... با این حال بازم من میگم خدا بزرگه ... به دادمون میرسه .. اگه همه دعا کنیم ...
خدا بزرگیتو نشون بده ... به دادمون برس ... از گوشیم قران دانلود کردم . شنیده بودم اگه سوره یاسین یا سوره الرحمن و نظر کنی بخونی مشکلت حل میشه ... یبار من الرحمن برای چهل روز نظر کردم . مشکلم حل شد ... اینبار میخوام سوره یاسین و برای چهل روز نظر کنم ... مشکلم حل بشه ... علی خوب بشه ... با گریه میخوندم ...
بعد اینکه خوندن سوره تموم شد بلند شدم . بازم دعا کردم که علی خوب شه ... با بیرون اومدن پرستار همه بلندشدیم ...
پرستار : متاسفم .... ولی ما تموم تلاشمونو کردیم ...
این چی میگفت ... یعنی چی تموم تلاشمونو کردیم ... داد زدم :
-یعنی چییییی... تموم تلاشتونو نکردین .... دوباره تلاش کنین ... نباید بمیره ... نباید بمیره ... خداااااااااا...
دوییدم سمت اتاق ... دکترا داشتن وسایل شوک الکتریکی رو جمع میکردن و پارچه رو میکشیدن رو سر علی ....
فکری به سرم زد ... دستگاهو از دست پرستار گرفتم . قبلا دیده بودم چطوری کار میکنه ... پارچع رو از روی علی گرفتم و پرت کردم ... پرستار خواست از دستم بگیره ...
پرستار : چیکار میکنی خانوم ....
-بزارید منم تلاشمو بکنم ... شما عرضه ندارین .. خودم نجاتش میدم .. نباید بمیرههه...
دکتر : باسه دخترم ... اگع بلدی توعم تلاشتو بکن ...
پرستار : ولی دکتر ... خیلی درجش بالاست ...
دکتر : انجامش بده دخترم ....
گذاشتمش رو صد و پنجاه ... انجامش دادم .. بازم یه سرع بوق میخورد ....
این دفعه گذاشتمش رو دویست ... انجامش دادم ... بازم یه سره بوق میخورد ... اههههه
این دفعه دیگ خیلی زیاد میشه ...گذاشتمش رو دویستو پنجاه ... انجامش دادم ... بوق خورد ... چشماشو باز کرد ...
پرستارا و دکترا همه با تعجب میخندیدند ... همه خوش حال شدن ... علی با دیدن من گفت : تو !!!!... تو....
پرستار : خودتو خسته نکن ... این دختر خانوم نجاتت داد ...
علی هنوزم با تعجب زول زده بود به من : تو!!؟؟؟ ...
-من اسمم ساراس ... دوست سایه ... وای برم به سایه بگم ...
دوییدم سمت بچه ها ... گفتم : نجاتش دادم ... بیاین .. به هوش اومد ... بچه ها پشت سرم دوییدن تو اتاق ... خیلی خوش حال شدن ... علی با دیدن سایه لبخند محوی زد ... سامی رفت دستش و گرفت و گفت : طرفدار زیاد داری .. یه وقت ندزدنت ....
علی که متوجه منظور سامی نشده بود چیزی نگفت و تو فکر فرو رفت . من از پشت بچه ها نگاهشون میکردم .
سایه : دیدی گفتم ... اگه یه امید به زندگی داشته باشی زندگی میکنی ...
بعد به من نگاه کرد ... علی هم نگاهشو دنبال کرد و منو نگاه کرد .. سرم و انداختم پایین ....
پرستار : خب دوره بیمارو خلوت کنین ... باید استراحت کنه ...
بچه ها همه رفتن بیرون ... اخرین نفر من رفتم بیرون و لبخند زدم براش ... اون با تعجب نگاهم میکرد ...
#ALI(علی)
با تعجب بهش فکر میکردم ... امکان نداره ... همون دختری که تو خوابم بود ... تو بیمارستان میاد منو از کما در میاره .... امید به زندگی ... سایه از امید به زندگی حرف میزد ... پس خوابم....
با صدای در از فکر بیرون اومدم . همون دختر بود ... به مناسبت از کما بیرون اومدن من تو خونه ارش جشن گرفته بودن ... من از مهمونی خوشم نمیاد ... همیشه تو مهمونیا یه گوشه خلوت وایمیستم . این دفعه رو تراس وایساده بودم و تو حیاطو نگاه میکردم . همون دختر .. سارا ... که منو نجات داده بود ... اومد کنارم وایساد ...
+به چی فکر میکنی ....
-به تو ....
با تعجب نگاهم کرد ....
+ب مننن!!!؟؟؟؟؟؟؟؟
-اوهوم ...
+چرا ؟؟؟
-من .. تو بیمارستان که بودم .. تو کما ... یه خواب دیدم .... تو اون خواب ... توهم بودی ... یعنی داشتی باهام حرف میزدی ... میگفتی تو باید بمونی ... میگفتی نرو ... میگفتی ... خیلی وقته دوسم داری... باهم حرف میزدیم دیگ...
با تعجب و چشم های گرد شده نگام میکرد ..
-من فکر میکردم یه فرشته اومده تو خوابم . یبارم دیدم داشتی گریه میکردی ... دعا میکردی .... چی بگم والا ...
+من قبلا دیده بودم از کما میان در مورد خواب هاشون حرف میزنن . ولی فک میکردم دروغه .. الان ک گفتی...
-ب نظرت میشع واس همچین چیزی دروغ ساخت؟؟
+خب بچه بودم دیگ ... ولی الان ...
-یعنی چی؟؟
+یعنی من وقتی تو کما بودی اومدم بالا سرت باهات حرف زدم اینارو گفتم ... بعد ک داشتی میمردی ...
از اینکه خیلی رک و راحت حرف میزد خندم گرفت ...
+یعنی داشتی ... چیز .. قلبت چیز شده بود ... منو از اتاق بردن بیرون بعد اونجا دعا میکردم .. بعنی تو دیدی منو؟؟ یا ابلفض ... روح بودی یعنی ؟؟؟ وااااییییییی ... از تو دیوارا رد شدی اومدی بیرون؟؟
از طرز فکرش خندم گرفت ..
-نه اونطوری ..
+پس چطوری؟؟
-چجوری بگم .. مث خواب دیدم یه نفر داره دعا میکنه با خدا حرف میزنه .. فکر کنم دعا های همون باعث شد من الان خدمت شما باشم ...
+یه تشکرم خوب چیزیه ...
انگار تازه فهمید چی گفته ... سرخ شد . خندم گرفت .. این دختر چقدر خوب بلد بود منو بخندونه .. ناخواسته خوش حالم میکرد ...
+یعنی .. تشکر میکردین ازش .. این همع جیغو داد کرد با خدا حرف زد دعا کرد .. رف دستگاه بیمارستانو گرف .. شانسی یچی زد زندت کرد .. وگرنه الان خدمت من نبودی ...
خندیدم .. بلند . خیلی وقت بود از این خنده ها نداشتم . از خنده من خندش گرفت . نگاهش برام اشنا بود . این نگاهو کجا دیدم ... اها ... از همون نگاه های سایه به مهراد ...
-حرفات راست بود ؟؟؟
+خودت داری میگی روح شدی منو دیدی دعا میکردم بعد میگی...
-نه ..نه .. اونو نمیگم . اونایی که وقتی تو کما بودم بهم .. گفتی...
استرس داشت .. معلوم بود .
+خودت چی فکر میکنی ؟؟
-راستش من همه چیزو از چشم های طرف مقابلم میفهمم ..
با این حرفم سرشو انداخت پایین ...
-دیگ لازم نیس سرتو بندازی پایین .. میدونم اسم این نگاه ها چیع ...
+هر چی هس متقابل نیس ...
یهو جا خورد و به خودش اومد و گفت : خاک تو سرم باز بلند فکر کردم ....
-از کجا میدونی متقابل نیس؟؟؟
+من لیسانس تشخیص نگاه دارم ..
-من دکترای تشخیص نگاه دارم ...
+من مهندسای تشخیص نگاه دارم ...
-من معلمای تشخیص نگاه دارم ....
+من ..
پریدم وسط حرفش :
-بسه بسه . یکم دگ ادامه بدیم میرسیم به کارگر و رفتگر ..
خندید ... قشنگ میخندید ...
+من نمیخوام بهت اذیت کنم ... یا بهت مجبور کنم ب من احساس داشته باشی ... باز تو خودت باید فکر کنی .. من ... خودت گفتی یه امید به زندگی میخوای ... خودت میدونی امید ب زندگی چیه ... منم امید ب زندگیم تویی . دیگ خودت میدونی چه حسی بهت دارم .
-گفتم ک من از نگاه تشخیص میدم . حس تورو هم تشخیص دادم . من لیاقت حس تورو ندارم ...
+تو لیاقتت بیشتر از ایناس ...
-تو خیلی خوبی ... قلب مهربونی داری ... اما من سنگ دلم ....
+چرا مث سایه حرف میزنی ... من سنگ دلم ... من ارزش ندارم ... سایه هم همینارو میگفت ... خودم ادمش کردم .. تورم ادم میکنم ..
تو روی خودم بهم میگفت تو ادم نیسی ... اگه کس دیگه ای بود پدرشو در میاوردم .. ولی نمیدونم چرا ب این دلم نمیاد ... و البته که جونمو مدیونش بودم ....
+من نمیگم ادم نیسیا ... منظورم یچی دیگ بود ...
-اوکی اوکی فهمیدم ...
+افرییییننن...
-خب ... الان منو تو؟؟
+منو تو ؟؟؟
-منو تو باهم دوستیم ؟؟؟
+نمیدونم کسی ب من درخواست نداده ...
چقد پرروعه ...
-سرورم ... تویی ک جان مرا نجات داده ای ... به تو درخواست میدهم که با من حقیر دوست شوی ...
+سرور ک شمایی .. و اینکه نجات دادن جان شما وظیفه و افتخاری برای من بود ..
-خب ؟؟
+خب اره دوست میشم ...
چه راحت ... معلوم بود دوسم داره ... یه ضرب المثلی هست .. از قدیم نمیگن ... از تازگیا گفتن ... دنبال اونی ک دوسش داری نرو .. دنبال اونی که دوست داره برو .. منم الان مطمعنم حس سارا ب من الکی نیس ک بیاد جونمو نجات بده ... شاید اینجا بگه وظیفه و اینا ولی من میدونم بخاطر حسشه ... نمیخوام از اعتمادش سو استفاده کنم ..
-امروز دانشگاه داشتی؟؟؟
+اره .. فردام کلاس داریم ... پفففف...
-دانشگاتون تهرانه ؟؟؟
+نه .. چالوس... هواش خوبه ... میای باهامون ؟؟؟
-من دانشگاهم تموم شده .. اره میام .. هواش خوبه میام .. تهران نمیتونم بیام ...
+اوکی پس عالیه.... میای بریم پیش بچه ها ؟؟؟
-باشع بریم ...
+برویم سرورم ...
#MAHTAB(مهتاب)
هر جا گشتیم دنبال سایه نبود .... اومدیم خونه .. گوشیشم جواب نمیداد .... یعنی علی بهش کجا میتونه برده باشه ..
رفتم کنار امیر رو مبل نشستم .
امیر : چیشد مارم تحویل گرفتین مهتاب خانوم ...
این چشه ... الان تیکه انداخته ؟؟ چرا باید بهش تحویل بگیرم ؟؟؟
-فازت چیست؟؟؟؟
+اره بایدم بگی فازت چیه ... وقتی رو بغل اقا سامی مست میکنی بایدم اینارو بگی ...
سامی ؟؟؟ چیشده مگه ؟؟
-خب اون موقع مست بودم ... خودت میگی مست ...
+مست میشی باید عشقتو اعتراف کنی ؟؟؟
عشقمو اعتراف کنم ؟؟؟ به کی؟ من عاشق کسی نیستم ...
-اولا مراقب حرف زدنت باش .. من عاشق کسی نیستم .. و عشقمو به هیچکس اعتراف نکردم ...
+اها ... لابد ننم رفته بود جلو سامی میگف تو چقد جذابی ... دوست دارم ...
چیییییییی؟؟؟؟؟؟؟/ من اینارو گفتم ؟؟؟ امکان ندارههههه
-سامی زر زد ... من امکان نداره حسی بهش داشته باشم ...
یهو سامی اومد تو حال رو مبل کنارم نشست .
سامی : عشقم سایه رو پیدا کردی ؟؟
این الان ب من گفت عشقم ؟؟؟؟؟؟؟ چخبره من خبر ندارم ....
-جااان؟!
اومد بغلم کرد .. زیر گوشم گفت : جلو امیر رضا نقش بازی میکنی وگرنه سوتی هایی که ازت گرفتمو همه جا پخش میکنم .....
یا حسین ... این چی میگف .. من سوتی دادم ؟؟ مگ چه سوتی هست که این میگه میخواد پخش کنه .. وااای... من الان باید نقش دوست دختر این گوریلو اجرا کنم ؟؟؟
-چیزه .. نه عشقم ...هنوز پیداش نکردیم ...
امیر : ماشالا بهتون .. بی خبر از ما ... چرا به کسی نگفتین رل زدین ؟؟؟
وای امیر به کسی نگههههه....
سامی : تازه رل زدیم .. همو دوس داریم ... میترسیدیم دیر بشه ...
امیر : واقعانم خیلی سخته عاشق یکی باشی ... انقد نگی تا یکی دیگه بیاد جلو چشمت عشقتو بغل کنه ....
تیکه شو گرفتم ... وااای .. من چقد هوادار دارم ... راستش دلم برای امیر سوخت .. امیر دوسم داشت ؟؟؟
سامی بلند شد و دستمو گرفتو منم بلند کرد .
سامی : عشقم بیا بریم تو اتاق کارت دارم ....
هیچی نگفتم و پشت سرش رفتم تو اتاق ....
در و بست ... میخواستم فوهش بارونش کنم ...
خواستم چیزی بگم که خودش حرف اومد ..