15-08-2020، 20:03
مردد پشت سرم میومد سمت ماشین . چون اول صبح بود هیشکس بیرون نبود . امروزم ک جمعه بود . دستمو بردم تو جیبم ببینم وسیله مخصوص هست . از وجودش مطمعن شدم . رفتم سمت ماشین . در ماشین و باز کردم که سوار شه .
+مگ نگفتی از اینجا میخوای نشونم بدی ؟؟
-من همچین چیزی نگفتم گفتم بیا بریم بهت نشون بدم ....
+ولی ... من نمیام شرمنده .... باید برم خونه بچه ها نمیدونن اومدم ...
-مطمعنی؟؟؟
+اره باید بر...
نزاشتم حرفش تموم شه و دستمالو از جیبم در اوردم و رو صورتش گذاشتم ... سعی کرد دستمالو بو نکنه ولی زود دستمال اثر کرد و بیهوشش کرد .....
بعد اینکه بیهوش شد گذاشتمش عقب دراز بکشه . خودمم جلو نشستم و ماشینو روشن کردم و به سرعت سمت خونه حرکت کردم . ماشینو تو پارکینگ پارک کردم و سایه رو از ماشین اوردم بیرون . رو دستام بلندش کردم و بردمش گذاشتمش تو اتاقم . دستا و پاهاشو بستم . از جیغو دادش مطمعن بودم چون ویلام بیرون شهر بود کسی این دور و اطراف نبود . رفتم سمت درو کلیدش کردم . بعد رفتم پایین . سرفه ام دوبارع شروع شد . اولش فک کردم زود تموم میشع ولی یهو از اون سرفه وحشتناکا شروع شد . حس میکردم یکی با چاقو داره گلومو سوراخ میکنه ... رفتم سمت سینک ظرفشویی . یه سره سرفه میکردم تو همون حالت ک سرفه میکردم خون بالا اوردم . هم سرفه هم خون . انگار یکی ریه هامو مچاله کرده بود و تو گلومم سوراخ کرده بود . مطمعنا با اون سرفه های من گلومم پاره شده . یه لحظه فکر کردم راحت شدم اما دوباره خون بالا اوردم . نکنه دوباره معدم ....
تو همون حال بودم . داشتم خون سرفه میکردم که صدای نازکی و شنیدم که با بغض میگفت :...
سایه : علی ....
صداش گرفته بود ... سایه بود .. چجوری اومده بیرون .. الان فرار میکنه ...من دستو پاشو بسته بودم ... در هم کلید بود .. چجوری اخه ..
سعی کردم برا دو دقیقه هم شده سرفه لعنتیمو کنترل کنم .
-چطور..
نزاشت حرفمو تموم کنم و گفت :
+داشتم سعی میکردم که خودمو نجات بدم دستو پامو باز کنم . هر چقدر سعی کردم نشد . بعد صدای سرفه شنیدم . ترسیدم . خواستم بیام کمک کنم ... به زور با هر بدبختی شد دستامو باز کردم . خودت بهم یاد داده بودی با سنجاق بتونم در قفلو باز کنم . منم بازش کردم و دوییدم اومدم پیشت ... چرا؟؟؟
با بغض حرف میزد . من پشتم بهش بود . نه اینکه نخوام باهاش حرف بزنم ... بیشتر از هرچیزی اینو میخوام ک تو چشماش نگاه کنم . ولی با این حال و روز خجالت میکشم . با صورت خونی . بدون اینکه جوابش و بدم صورتم و شستم . اونیکی دستم باز خونریزی کرده بود . تیر میکشید . دیگ بازوی اون دستمم نمیشد تکون بدم . با همون دست سالم صروتمو شستم و سینکو تمیز کردم . سایه با چشمای قرمز رو میز نهار خوری نشسته بود . رفتم رو به روش نشستم و سرمو انداختم پایین . در کمال تعجب سرفه ام متوقف شده بود .
-چرا نرفتی... میتونستی فرار کنی .... چرا وایسادی منو در حال جون دادن تماشا کردی ... خیلی لذت بخشه؟؟؟
سرش و بلند کرد .. معلوم بود داره بغضشو کنترل میکنه ...
+نمیخواستم تو این وضع تنهات بزارم . توهم ک هنوز نگفتی برا چی اینجوری شدی . یا همون چیزی ک میخواستی نشونم بدی ... این بود ؟؟؟؟
از طرز فکرش پوزخند زدم ...
-ههه... ن .. ب نظرت دوص داری عشقت تورو در حال جون دادن ببینه؟؟ ببینه چجوری داری با عزراعیل میجنگی . ک باز در کمال تاسف زنده میمونی . با اینکه مردی ... ولی نفس میکشی ... زنده ای ولی زندگی نمیکنی ...
+بسه ...
-نه بس نیست . تو با اینکه نمیدونستی من چرا اون تهران خراب شده رو ول کردم اومدم اینجا فقط از من یه ادم بد ساختی که عشقش و ول کرده . یادمه عشقم همیشه بهم میگف هیچوقت زود قضاوت نکن . اول از قضیه سر در بیار . الان یکی باید اینارو ب خودش بگه . ولی دیگه فایده نداره . منو فراموش کرده .... حتی سامی ک مث داداشم بود هم منو فراموش کرده بود . تو این شمال خراب شده تنها مونده بودم . شاید بگی چرا اومدی شمال زندگی کنی .. باید بگم بخاطر همونی ک تا الان داشتم سرفه میکردم . و یه مرض دیگه ...
-تهران که مجهز تره .. چرا تهران نموندی اومدی شمال ؟؟
+چون هوای ت**یش واسم ضرر داشت ... یا باید اونجا میموندم و با دستگاه نفس میکشیدم . یا میومدم شمال و مث ادمای عادی نفس میکشیدم . هر روز بیمارستان بودم . مامانم ... تا قبل از اینکه مث بابام بمیره .. همیشه بالا سرم بود . هیچ موقه ولم نکرد . اگه اون نبود الان من اینجا نبودم . تنهایی همه هزینه هارو میداد . منم تو این وضعیت نمیتونستم جایی کار کنم . وگرنه باید هر روز خون اونجارم تمیز میکردم . مشکل تنفسیم با زخم معدم . زخم معده تو تهران خوب میشه ولی این نفس کشیدن کوفتی ... فقط اینجا میتونم نفس بکشم . دیشب رفتم سیگار گرفتم . دو سه بسته سیگار کشیدم . بعد از اون دوباره ریه هام شروع کردن . انگار ریه هام سوراخ شده . زخم معدم فکر میکردم خوب شده ولی ...
نگاش کردم . داشت گریه میکردم . دستمو بردم جلو که دستشو بگیرم . ولی نصف راه بیخیال شدم .
-از وقتی مامانم مرد دیگ نرفتم بیمارستان . قرص و دوا هارو دور انداختم . میخواسم خودمم بمیرم . بعد که اون روز تورو تو جنگلا تنها دیدم رفیقمو فرستادم سراغت ... که همه چیزو واست تعریف کنم . ولی گفت رفتی بغل عش... بغل مهراد قایم شدی ... از اون روز امید ب زندگی پیدا کردم . حتی به رضاهم من گفتم ک شماهارم دعوت کنه . میدونستم دوست ارشه .. گفتم بگه شمارم دعوت کنه . و اومدین . همون طور با صدای گرفته تعریف میکردم . دستم خونش داشت میزد بیرون . سریع پشتم قایمش کردم . سایه ولی متوجه شد ...
+دستت هنوز خوب نشده ؟!.. چرا نمیری بیمارستان؟؟ شاید بخیه لازم داشته باشه...
-دیگ پامو تو اون خراب شده نمیزارم .
+یکاری نکن مث خودت بیهوشت کنم و بزارمت تو ماشین ببرمت ...
-دیگ نمیخوام زنده بمونم . من حرفامو زدم . راستش میخواستم به زور ببرمت یجای دور . ولی نگاهت مث اون موقع ها نیس . اونجور ک ب مهراد نگاه میکنی ب من نگاه نمیکردی و نمیکنی ...
+علی اینطوری نگو ...
-خودمم جای تو بودم همین کارو میکردم . ولی تو میگفتی هیچ موقه زود قضاوت نکنیم ... ولی ...
با گریه گفت : بیا بریم بیمارستان ... داری جون میدی ....
-من سگ جون تر از این حرفام . بخوامم نمیتونم بمیرم ... شنیدی میگن ...
سرفه ام شروع شد و میان حرفم پرید ...
-شنیدی میگن ... ادم روزای اخر عمرشو یجورایی متوجه میشه .... اگاه میشه ...
نه سرفه واحشتناکام شروع شد ...
داشت گریه میکرد . دیگ هق هقش هم به گوش میرسید .
+پاشو بریم ... تورو خدا ... بس کن ... تو نباید بمیری ... من ارزش اینو ندارم یکی بخاطرم بمیره ... لطفا...
-هیسس... تو ارزشت بیشتر از ایناس ک با من باشی ... دیشب وقتی داشتم سرفه میکردم ... یهو یه فکری ب ذهنم اومد .... میخواستم تورو بدزدم . باهم بریم یجایی ک دست هیشکی بهمون نرسه ... ولی هر موقع چشماتو میبینم بهم میگن ک مال من نیست ...
+نباید حرف بزنی بلند شو بریم .. حرف زدن برات خوب نیست ...
-نمیخوای حرفای اخر یه پسر عاشق و بشنوی؟؟؟
#SAYE(سایه)
دیگ طاقت نداشتم . بلند شدم و دستاشو گذاشتم رو شونم . ولی اون سنگین تر از این حرفاس که بتونم بلندش کنم . با زوری که نمیدونم از کجا اومد بلندش کردم . اما خودش نمیخواست بیاد ...
-حرفای اخر چیه ... تو باید زنده بمونی .. تو زندگی نکردی ... تو باید زندگی کنی ... تورو خدا ... تنهام نزار .
+مامان ... مامان قشنگم ... سایه میبینی ... مامانم اومد ... اومد پیش پسرش ... دلت برای پسرک تنهات تنگ شده مامان ... مامان میخوای منو ببری ....
-علی اینا چیه میگی .. کسی جز منو تو اینجا نیس ...
سرفه ای کرد و گفت : نگاش کن ... داره بهم لبخند میزنه ... مامان پسرت و تنها ول کردی . تو امید زندگیش بودی . الان اومدی پسرت و ببری ...
داشت هزیون میگفت .. کسی جز ما اونجا نبود . گریه ام شدت گرفت . با فریاد هایی که با صدای گرفتش میزد و مامانش و صدا میزد ...
+مامااان ... بیا ببر پسرتو ... ماماااان ... بیا پسرتو از این دنیای لعنتی نجات بده ... این ادما پسر کوچولوتو اذیت میکنن ... مامان ... مااامان قشنگم ... اونجا با بابا خوش حالی ... بهش گفتی چرا منو پسرتو تو بچگی تنها گذاشتی؟ بهش گفتی چجوری تو سن جوون ی برای اینکه شکم پسر مریضت و سیر کنی پیر شدی ... مامان نازم .... مامان چرا تو کابوس هام همیشه عصبانی بودی ولی الان داری میخندی .... مامان .... مامان از کابوسام هیچ موقه خوابم نبرد .. ولی الان یه حسی بهم میگه با خوابیدن کابوس نمیبینم ....
-نهه .. نه نباید چشماتو ببندی ... علی صدامو میشنوی ... علی چشماتو نبند ...
لبخندی زد و چشماشو به زور باز کرد ...
+میدونی سایه ... الان هیچ دردی حس نمیکنم ... الان که مادرم کنارت وایساده و رو سرم دست میکشه .
سوییچو از رو میز برداشتم . رفتم سمت ماشین . به زور علی رو همراهم بردم . تو راه یکم خون بالا اورد . چشماش قوت باز شدن نداشتن ... به سرعت از دروازه رفتم بیرون . از اینو اون ادرس بیمارستانو گرفتم و سریع به سمت بیمارستان حرکت کردم ... چرا بیمارستان بیرون از شهره . علی سرفه میکرد . حتی نای سرفه کردنم نداشت . گفت : میخوای حرفای یه پسر در حال مردن و بشنوی؟؟
-کی گفته قراره بمیری ؟؟؟
+من خودم میفهمم . میگن از روزای اخر عمر ادم یجورایی متوجه میشه ... دوست داره وقت بیشتری با عزیزانش باشه . ولی من هیچکس و ندارم . فقط ینفر و دارم که اونم عاشق یکی دیگس و به زور دزدیدمش . من هیچکس و ندارم . یه پسر بدبخت ... یه پسر تنها ... که هیچکس به دادش نمیرسه . سایه چرا خوش حال نیسی؟ با رفتن من میتونی راحت کنار مهراد باشی ... یه قول خودت .. کنار کسی که دوسش داری ... کنار کسی که دوست داره .
-علی به خودت اذیت نکن . انرژیتو الکی مصرف نکن ...
+امکان نداره .. بابا...
با یه بغضی گفت بابا که منم اشکم شدت گرفت ....
+بابا توعم اومدی دنبال پسرت..... بابا... میدونی چقد دلتنگت بودم بابا .. چرا منو تو این دنیای لعنتی تنها گذاشتی...
-علی کسی اونجا نیس ....
+چرا هست ... بابا و مامان اومدن دنبالم ... دلم براشون تنگ شده بود . میخوان پسرک زجر دیده شونو ببرن ...
-علی تو نباید بری ... بخاطر من بمون ..
رفتم سمت در بیمارستان ماشینو پارک کردم . علی رو بلند کردم . سریع دادو بیداد میکردم یکی یچیزی بیاره ... سریع با بلانکراد اومدن علی رو بلند کردن . دستاشو گرفتم ... اروم دستامو فشار داد . گفتم : نرو ... تورو خدا تنهام نزار ... نباید بری .. تو نباید وقتی زندگی نکردی بمیری . نباید بری ... علی نروو ...
+خوشبخت بشی.....
بعد گفتن این کلمه لبخندی زد و دیگه پرستارا نزاشتن برم داخل ... یه پرستار ازم پرسید چی شده ...
-نمیدونم ... خون بالا میاره ... خون سرفه میکنه .. سرفه شدی و وحشتناک ... دستشم زخمه ... شیشه رفته توش...
+چرا زودتر نیاوردین بیمارستان؟؟؟
سرم و انداختم پایین و چیزی نگفتم . پرستار با تاسف سر تکون داد و رفت .
گوشیمو گرفتم و برای مهراد زنگ زدم . دوتا بوق خورد و جواب داد . ساعت دو بعد از ظهر بود .
+سایه کجایی .. بلایی که سرت نیاورد ؟؟ چرا تا الان طول کشید .... اومدم کافه نبودی ... فقط ماشین بود ... فکر کردم دزدیدت ... میخواسیم بریم پیش پلیس...
-مهراد ...
بغضم ترکیدو گریه کردم ...
+جان مهراد ... سایه گریه میکنی؟؟ نکنه ... نه ... پدرشو در میارم اگع بلایی سرت بیاره ... ***** ***** ****
بعد از دادن کلی فهش ناموسی به علی ساکت شد و پرسید : سایه چیکارت کرد ...
انگار دخترا دادو بیداد میکردن . سامی گوشیرو ازش گرفت : سایه کجایی؟؟
-بیمارستان .... علی ...
+بیمارستان؟؟ چرا ؟؟؟
جیغو داد بچه هارو از پشت تلفنم میشد شنید ...
-علی حالش بد شد ... خیلی بد ... سامی تو رو خدا بیاین ....
+باشه ... باشه میام . ادرس بیمارستانو بفرست ...
+مگ نگفتی از اینجا میخوای نشونم بدی ؟؟
-من همچین چیزی نگفتم گفتم بیا بریم بهت نشون بدم ....
+ولی ... من نمیام شرمنده .... باید برم خونه بچه ها نمیدونن اومدم ...
-مطمعنی؟؟؟
+اره باید بر...
نزاشتم حرفش تموم شه و دستمالو از جیبم در اوردم و رو صورتش گذاشتم ... سعی کرد دستمالو بو نکنه ولی زود دستمال اثر کرد و بیهوشش کرد .....
بعد اینکه بیهوش شد گذاشتمش عقب دراز بکشه . خودمم جلو نشستم و ماشینو روشن کردم و به سرعت سمت خونه حرکت کردم . ماشینو تو پارکینگ پارک کردم و سایه رو از ماشین اوردم بیرون . رو دستام بلندش کردم و بردمش گذاشتمش تو اتاقم . دستا و پاهاشو بستم . از جیغو دادش مطمعن بودم چون ویلام بیرون شهر بود کسی این دور و اطراف نبود . رفتم سمت درو کلیدش کردم . بعد رفتم پایین . سرفه ام دوبارع شروع شد . اولش فک کردم زود تموم میشع ولی یهو از اون سرفه وحشتناکا شروع شد . حس میکردم یکی با چاقو داره گلومو سوراخ میکنه ... رفتم سمت سینک ظرفشویی . یه سره سرفه میکردم تو همون حالت ک سرفه میکردم خون بالا اوردم . هم سرفه هم خون . انگار یکی ریه هامو مچاله کرده بود و تو گلومم سوراخ کرده بود . مطمعنا با اون سرفه های من گلومم پاره شده . یه لحظه فکر کردم راحت شدم اما دوباره خون بالا اوردم . نکنه دوباره معدم ....
تو همون حال بودم . داشتم خون سرفه میکردم که صدای نازکی و شنیدم که با بغض میگفت :...
سایه : علی ....
صداش گرفته بود ... سایه بود .. چجوری اومده بیرون .. الان فرار میکنه ...من دستو پاشو بسته بودم ... در هم کلید بود .. چجوری اخه ..
سعی کردم برا دو دقیقه هم شده سرفه لعنتیمو کنترل کنم .
-چطور..
نزاشت حرفمو تموم کنم و گفت :
+داشتم سعی میکردم که خودمو نجات بدم دستو پامو باز کنم . هر چقدر سعی کردم نشد . بعد صدای سرفه شنیدم . ترسیدم . خواستم بیام کمک کنم ... به زور با هر بدبختی شد دستامو باز کردم . خودت بهم یاد داده بودی با سنجاق بتونم در قفلو باز کنم . منم بازش کردم و دوییدم اومدم پیشت ... چرا؟؟؟
با بغض حرف میزد . من پشتم بهش بود . نه اینکه نخوام باهاش حرف بزنم ... بیشتر از هرچیزی اینو میخوام ک تو چشماش نگاه کنم . ولی با این حال و روز خجالت میکشم . با صورت خونی . بدون اینکه جوابش و بدم صورتم و شستم . اونیکی دستم باز خونریزی کرده بود . تیر میکشید . دیگ بازوی اون دستمم نمیشد تکون بدم . با همون دست سالم صروتمو شستم و سینکو تمیز کردم . سایه با چشمای قرمز رو میز نهار خوری نشسته بود . رفتم رو به روش نشستم و سرمو انداختم پایین . در کمال تعجب سرفه ام متوقف شده بود .
-چرا نرفتی... میتونستی فرار کنی .... چرا وایسادی منو در حال جون دادن تماشا کردی ... خیلی لذت بخشه؟؟؟
سرش و بلند کرد .. معلوم بود داره بغضشو کنترل میکنه ...
+نمیخواستم تو این وضع تنهات بزارم . توهم ک هنوز نگفتی برا چی اینجوری شدی . یا همون چیزی ک میخواستی نشونم بدی ... این بود ؟؟؟؟
از طرز فکرش پوزخند زدم ...
-ههه... ن .. ب نظرت دوص داری عشقت تورو در حال جون دادن ببینه؟؟ ببینه چجوری داری با عزراعیل میجنگی . ک باز در کمال تاسف زنده میمونی . با اینکه مردی ... ولی نفس میکشی ... زنده ای ولی زندگی نمیکنی ...
+بسه ...
-نه بس نیست . تو با اینکه نمیدونستی من چرا اون تهران خراب شده رو ول کردم اومدم اینجا فقط از من یه ادم بد ساختی که عشقش و ول کرده . یادمه عشقم همیشه بهم میگف هیچوقت زود قضاوت نکن . اول از قضیه سر در بیار . الان یکی باید اینارو ب خودش بگه . ولی دیگه فایده نداره . منو فراموش کرده .... حتی سامی ک مث داداشم بود هم منو فراموش کرده بود . تو این شمال خراب شده تنها مونده بودم . شاید بگی چرا اومدی شمال زندگی کنی .. باید بگم بخاطر همونی ک تا الان داشتم سرفه میکردم . و یه مرض دیگه ...
-تهران که مجهز تره .. چرا تهران نموندی اومدی شمال ؟؟
+چون هوای ت**یش واسم ضرر داشت ... یا باید اونجا میموندم و با دستگاه نفس میکشیدم . یا میومدم شمال و مث ادمای عادی نفس میکشیدم . هر روز بیمارستان بودم . مامانم ... تا قبل از اینکه مث بابام بمیره .. همیشه بالا سرم بود . هیچ موقه ولم نکرد . اگه اون نبود الان من اینجا نبودم . تنهایی همه هزینه هارو میداد . منم تو این وضعیت نمیتونستم جایی کار کنم . وگرنه باید هر روز خون اونجارم تمیز میکردم . مشکل تنفسیم با زخم معدم . زخم معده تو تهران خوب میشه ولی این نفس کشیدن کوفتی ... فقط اینجا میتونم نفس بکشم . دیشب رفتم سیگار گرفتم . دو سه بسته سیگار کشیدم . بعد از اون دوباره ریه هام شروع کردن . انگار ریه هام سوراخ شده . زخم معدم فکر میکردم خوب شده ولی ...
نگاش کردم . داشت گریه میکردم . دستمو بردم جلو که دستشو بگیرم . ولی نصف راه بیخیال شدم .
-از وقتی مامانم مرد دیگ نرفتم بیمارستان . قرص و دوا هارو دور انداختم . میخواسم خودمم بمیرم . بعد که اون روز تورو تو جنگلا تنها دیدم رفیقمو فرستادم سراغت ... که همه چیزو واست تعریف کنم . ولی گفت رفتی بغل عش... بغل مهراد قایم شدی ... از اون روز امید ب زندگی پیدا کردم . حتی به رضاهم من گفتم ک شماهارم دعوت کنه . میدونستم دوست ارشه .. گفتم بگه شمارم دعوت کنه . و اومدین . همون طور با صدای گرفته تعریف میکردم . دستم خونش داشت میزد بیرون . سریع پشتم قایمش کردم . سایه ولی متوجه شد ...
+دستت هنوز خوب نشده ؟!.. چرا نمیری بیمارستان؟؟ شاید بخیه لازم داشته باشه...
-دیگ پامو تو اون خراب شده نمیزارم .
+یکاری نکن مث خودت بیهوشت کنم و بزارمت تو ماشین ببرمت ...
-دیگ نمیخوام زنده بمونم . من حرفامو زدم . راستش میخواستم به زور ببرمت یجای دور . ولی نگاهت مث اون موقع ها نیس . اونجور ک ب مهراد نگاه میکنی ب من نگاه نمیکردی و نمیکنی ...
+علی اینطوری نگو ...
-خودمم جای تو بودم همین کارو میکردم . ولی تو میگفتی هیچ موقه زود قضاوت نکنیم ... ولی ...
با گریه گفت : بیا بریم بیمارستان ... داری جون میدی ....
-من سگ جون تر از این حرفام . بخوامم نمیتونم بمیرم ... شنیدی میگن ...
سرفه ام شروع شد و میان حرفم پرید ...
-شنیدی میگن ... ادم روزای اخر عمرشو یجورایی متوجه میشه .... اگاه میشه ...
نه سرفه واحشتناکام شروع شد ...
داشت گریه میکرد . دیگ هق هقش هم به گوش میرسید .
+پاشو بریم ... تورو خدا ... بس کن ... تو نباید بمیری ... من ارزش اینو ندارم یکی بخاطرم بمیره ... لطفا...
-هیسس... تو ارزشت بیشتر از ایناس ک با من باشی ... دیشب وقتی داشتم سرفه میکردم ... یهو یه فکری ب ذهنم اومد .... میخواستم تورو بدزدم . باهم بریم یجایی ک دست هیشکی بهمون نرسه ... ولی هر موقع چشماتو میبینم بهم میگن ک مال من نیست ...
+نباید حرف بزنی بلند شو بریم .. حرف زدن برات خوب نیست ...
-نمیخوای حرفای اخر یه پسر عاشق و بشنوی؟؟؟
#SAYE(سایه)
دیگ طاقت نداشتم . بلند شدم و دستاشو گذاشتم رو شونم . ولی اون سنگین تر از این حرفاس که بتونم بلندش کنم . با زوری که نمیدونم از کجا اومد بلندش کردم . اما خودش نمیخواست بیاد ...
-حرفای اخر چیه ... تو باید زنده بمونی .. تو زندگی نکردی ... تو باید زندگی کنی ... تورو خدا ... تنهام نزار .
+مامان ... مامان قشنگم ... سایه میبینی ... مامانم اومد ... اومد پیش پسرش ... دلت برای پسرک تنهات تنگ شده مامان ... مامان میخوای منو ببری ....
-علی اینا چیه میگی .. کسی جز منو تو اینجا نیس ...
سرفه ای کرد و گفت : نگاش کن ... داره بهم لبخند میزنه ... مامان پسرت و تنها ول کردی . تو امید زندگیش بودی . الان اومدی پسرت و ببری ...
داشت هزیون میگفت .. کسی جز ما اونجا نبود . گریه ام شدت گرفت . با فریاد هایی که با صدای گرفتش میزد و مامانش و صدا میزد ...
+مامااان ... بیا ببر پسرتو ... ماماااان ... بیا پسرتو از این دنیای لعنتی نجات بده ... این ادما پسر کوچولوتو اذیت میکنن ... مامان ... مااامان قشنگم ... اونجا با بابا خوش حالی ... بهش گفتی چرا منو پسرتو تو بچگی تنها گذاشتی؟ بهش گفتی چجوری تو سن جوون ی برای اینکه شکم پسر مریضت و سیر کنی پیر شدی ... مامان نازم .... مامان چرا تو کابوس هام همیشه عصبانی بودی ولی الان داری میخندی .... مامان .... مامان از کابوسام هیچ موقه خوابم نبرد .. ولی الان یه حسی بهم میگه با خوابیدن کابوس نمیبینم ....
-نهه .. نه نباید چشماتو ببندی ... علی صدامو میشنوی ... علی چشماتو نبند ...
لبخندی زد و چشماشو به زور باز کرد ...
+میدونی سایه ... الان هیچ دردی حس نمیکنم ... الان که مادرم کنارت وایساده و رو سرم دست میکشه .
سوییچو از رو میز برداشتم . رفتم سمت ماشین . به زور علی رو همراهم بردم . تو راه یکم خون بالا اورد . چشماش قوت باز شدن نداشتن ... به سرعت از دروازه رفتم بیرون . از اینو اون ادرس بیمارستانو گرفتم و سریع به سمت بیمارستان حرکت کردم ... چرا بیمارستان بیرون از شهره . علی سرفه میکرد . حتی نای سرفه کردنم نداشت . گفت : میخوای حرفای یه پسر در حال مردن و بشنوی؟؟
-کی گفته قراره بمیری ؟؟؟
+من خودم میفهمم . میگن از روزای اخر عمر ادم یجورایی متوجه میشه ... دوست داره وقت بیشتری با عزیزانش باشه . ولی من هیچکس و ندارم . فقط ینفر و دارم که اونم عاشق یکی دیگس و به زور دزدیدمش . من هیچکس و ندارم . یه پسر بدبخت ... یه پسر تنها ... که هیچکس به دادش نمیرسه . سایه چرا خوش حال نیسی؟ با رفتن من میتونی راحت کنار مهراد باشی ... یه قول خودت .. کنار کسی که دوسش داری ... کنار کسی که دوست داره .
-علی به خودت اذیت نکن . انرژیتو الکی مصرف نکن ...
+امکان نداره .. بابا...
با یه بغضی گفت بابا که منم اشکم شدت گرفت ....
+بابا توعم اومدی دنبال پسرت..... بابا... میدونی چقد دلتنگت بودم بابا .. چرا منو تو این دنیای لعنتی تنها گذاشتی...
-علی کسی اونجا نیس ....
+چرا هست ... بابا و مامان اومدن دنبالم ... دلم براشون تنگ شده بود . میخوان پسرک زجر دیده شونو ببرن ...
-علی تو نباید بری ... بخاطر من بمون ..
رفتم سمت در بیمارستان ماشینو پارک کردم . علی رو بلند کردم . سریع دادو بیداد میکردم یکی یچیزی بیاره ... سریع با بلانکراد اومدن علی رو بلند کردن . دستاشو گرفتم ... اروم دستامو فشار داد . گفتم : نرو ... تورو خدا تنهام نزار ... نباید بری .. تو نباید وقتی زندگی نکردی بمیری . نباید بری ... علی نروو ...
+خوشبخت بشی.....
بعد گفتن این کلمه لبخندی زد و دیگه پرستارا نزاشتن برم داخل ... یه پرستار ازم پرسید چی شده ...
-نمیدونم ... خون بالا میاره ... خون سرفه میکنه .. سرفه شدی و وحشتناک ... دستشم زخمه ... شیشه رفته توش...
+چرا زودتر نیاوردین بیمارستان؟؟؟
سرم و انداختم پایین و چیزی نگفتم . پرستار با تاسف سر تکون داد و رفت .
گوشیمو گرفتم و برای مهراد زنگ زدم . دوتا بوق خورد و جواب داد . ساعت دو بعد از ظهر بود .
+سایه کجایی .. بلایی که سرت نیاورد ؟؟ چرا تا الان طول کشید .... اومدم کافه نبودی ... فقط ماشین بود ... فکر کردم دزدیدت ... میخواسیم بریم پیش پلیس...
-مهراد ...
بغضم ترکیدو گریه کردم ...
+جان مهراد ... سایه گریه میکنی؟؟ نکنه ... نه ... پدرشو در میارم اگع بلایی سرت بیاره ... ***** ***** ****
بعد از دادن کلی فهش ناموسی به علی ساکت شد و پرسید : سایه چیکارت کرد ...
انگار دخترا دادو بیداد میکردن . سامی گوشیرو ازش گرفت : سایه کجایی؟؟
-بیمارستان .... علی ...
+بیمارستان؟؟ چرا ؟؟؟
جیغو داد بچه هارو از پشت تلفنم میشد شنید ...
-علی حالش بد شد ... خیلی بد ... سامی تو رو خدا بیاین ....
+باشه ... باشه میام . ادرس بیمارستانو بفرست ...