13-08-2020، 19:04
جواب دادم :
-بله؟؟
+سلام....
صداش گرفته بود ... معلوم بود حالش گرفتع....
-بفرمایید ...
+دیگع مارم نمیشاسی ....ها؟!... اوکی ... منم علی...همون ک بخواطرت دستش ***ده شد...
هنوزم همون بد دهن قبل بود ...
-نخیر شناختمتون ... چیزی شده ؟؟؟
+چیزی ک اره ولی بخاطر اون زنگ نزدم ...
-پ چی شده؟؟؟
+ببین سایه ... من ... میخوام ببینمت... نترس کاریت ندارم ... فقط باهات حرف بزنم ...
-نمیتونم ... باید قط..
+نه نه ..قطع نکن ...فکر کن بعد تصمیم بگیر خواهشا...
-چرا باید بیام؟؟ چیو باید بشنوم؟؟؟ من خودم رل دارم .. دوسش دارم و دوسم دارع. حرفاتم هیچ تاثیری روم نمیزارع...
حرص و نفسی ک با حرص بیرون داد و از پشت تلفن هم میشد دید ...
+سایه خواهش کردم ازت ... اگع حتی ب عنوان یه دوست برام ارزش قائلی بیا ....
-پس .. مهرادم میاد ..
+نههه .. چیزه باید با خودت حرف بزنم ....
-وا... یا با مهراد میام یا اصلا نمیام ....
+من گفتنیارو گفتم . ادرس جایی ک باید تنها بیای تا دوتایی (رو تنها و دوتایی تاکید کرد) حرف بزنیم و میفرستم ...
-من...
مهلت حرف زدن بهم نداد و قطع کرد .... برای مهراد تعریف کردم ک چی گفت ... مهراد گف نباید تنها برم ...
مهراد : یا با من میری یا اصلا نمیری ... البته باز خودت میدونی ... نمیخوام بهت فشار بیارم از یه طرفم ....
هنوز حرف مهراد تموم نشدع بود ک برای گوشیم پیام اومد . همون شماره علی بود . ادرس و ساعتشو فرستاد . ساعت هشت صبح . کافه ستاره .... تو پرانتز نوشته بود تنها میای ... پففف اون حرفش حرفه تنها نرم قاطی میکنه ...
-مهراد من تنها میرم ... کاری نمیکنه ... کافه قراره بریم دیگ . تو کافه چیکار میخواد بکنه؟؟
+هرچی باشه ... بازم اون اختیارش دست خودش نیست .
راست میگفت . اون اعصابش خورد که میشد میرفت سراغ مشروب و سیگار و بعضی اوقاتم مواد . من وقتی باهاش بودم نمیذاشتم ولی الان ک من باش نیسم حتما باز شروع کرده .
-من از پس خودم بر میام . مرصی ک نگرانمی . منم بودم نگران میشدم . یا حتی اصلا نمیزاشتم عشقم با عشق قبلیش بره سر قرار یا حتی اصلا باهاش حرف بزنه . تو خیلی خوبی مهراد . راستی نمیخوام به بچه ها چیزی بگم چون میدونم مخالفت میکنن . اینجور که معلومه همه باید ساعت سه بعد از ظهر از خواب بیدار شن . من ساعت هفت بیدار میشم تا هشت میرم اونجا . تا اون موقع عم خوابم نمیبرع . میرم تو اتاق خودم میخوابم .
مهراد لبخند زد و گوشیش و گرفت .
ساعت دو و نیم بود . صدای باز شدن دروازه اومد . بچه ها اومدن . چند لحظه بعدم اومدن تو . مهتاب خواب رو دستای سامی بود . سارا و نگار اومدن تو بعدشم ارش و امیر رضا اومدن . سامی مهتاب و به اتاقش برد و اومد پیش ما . رو به من گفت : سایه این رفیقت با یه لیوان مست کرد . اون یه لیوانم یه سره سر کشید . تو مستی خیلی چیزارم لو داد . فردا بیدار شد بهش بگو سامی خوب ازت حرف کشید .
بعد یه پوزخند زد و رفت سمت اتاقش ک بخوابع . ارش گفت : بچه ها حوصلم سر رفته ....
نگار زد پس کله ارش که از صدایی ک داد همه خندیدیم و به ارش گفت : گوساله ساعت نزدیک سه نصف شبه میخوای اینجا قایم موشک بازی کنیم حوصلت سر نره ؟؟؟ ارش پس کلش دست کشید و گفت : غلط کردم . برم بخوابم .. شبتون شکلاتی نع .. پر از ترس و وحشت .
هر کدوم رفتیم سمت اتاقمون . رفتم زیر پتو . گوشیمو کرفتم و خداروشکر پریز کنار تخت بود . تا صبح با گوشیم تو اینستا میچرخیدم . ساعت پنج بود . یکم چشمام خسته شد . چشامو بستم ک بخوابم . یکم نگذشته بود ک صدا زنگ گوشین بلند شد . خاموش کردم و ب ساعت نگاه کردم . ساعت هفت بود . انگار تازه دو دیقه گذشته بود . پژوهش در مورد چرای زود گذشتن زمان و تموم کردم و بیخیال شدم و بلند شدم . لباسمو پوشیدم . مانتو مشکی و شلوار مشکی تر و کتونی مشکی تر و شال مشکی تر . دستبند مشکیمم پوشیدم . موهامم فرق باز کردم و از پشت بافتم . گوشیمو گرفتم و رفتم بیرون . هیچکس بیرون نبود . رفتم سمت اشپز خونه برای خودم لقمه بگیرم . دیدم مهراد تو اشپز خونه نشسته و داره نیمرو میریزه تو ظرف . یه صبحانه خیلی شیک درست کرده بود . از من زودتر بیدار شده بود . شایدم مث من یا بیشتر از من اصلا نخوابیدع باشه . صندلی و کشیدم عقب و نشستم . مهرادم اومد روبه روم نشست و گفت . سلام . صبحت بخیر مهراد چه صبحونه قشنگی درست کردی اره قابلتو نداره ...
از اینکه داشت با خودش حرف میزد خندم گرفت و گفتم : صبح بخیر . دستت درد نکنه.... کاش میخوابیدی . اگع بچه ها بیدار میشدن چی؟؟؟
+اونا الان خواب هفت پادشاه دارن میبینن . ساعت سه بیدار شن بازم زود بیدار شدن .
یکم غذا خوردم و ساعت هفت و نیم شد . بلند شدم که برم . سوییچ ماشین سامیار رو میز عسلی بود . سوییچو برداشتم که مهراد اومد و گفت : صبر کن بینم . حس بدی دارم . منم هر موقع حس بدی داشته باشم اتفاق بدی میوفته . میشه بیای باهم بریم . یا حداقل من برسونمت .
حس بدی داشت . منم حس بدی داشتم . بغضم گرفته بود . نا خود اگاه حس کردم اخرین باره که میخوام مهرادو ببینم . اشک لعنتی خود به خود پایین ریخت مهراد متوجه اشک شد و بغلم کرد . انگار خودشم بغض کرده بود . گفت : گریه نکن ... میدونم زوده ک اینو بهت بگم . ولی خیلی دوست دارم سایه . عاشقتم . فک کنم ثابت کرده باشم بهت که برات جونمم میدم . مراقب خودت باش خانومم ...
با این حرفاش فک میکردم دارم میرم تو دل مرگ . انگار میخواستم برم خودمو بکشم ...
-هیچ موقع زود یا دیر نیست . عشقت به من ثابت شده مهراد . منم دوست دارم . نمیخوام اتفاقی برات بیوفته . نمیخوام از دستت بدم . ولی تو نمیدونی از دست دادن کسی چقد بده . من اینو قبول دارم که علی منو دوست داشت . الانم ک همون بلایی ک سر من اومد سر علی اومده ولی اون عذاب وجدانم داشت . عذاب وجدان خودش ده برابر از دست دادن عزیز درد داره . اون هم منو از دست داده بود هم عذاب وجدان داشت . بدون شک از من داغون تره . من تاحالا گریه هاشو ندیده بودم ولی بخاطر من داشت گریه میکرد . وقتی یه پسر گریه کنه کارش از همه چی گذشته . از داغونم داغون تره . مهراد یه ذره اونم درک کن . من میدونم همین الان ک انقد ارومی هم داری درک میکنی من خودم اگه جات بودم انقد اروم نبودم . ولی تو فرق داری . قلبت مث من سنگ نیس . قلب مهربونی داری . الانم بزار تنها برم . اون هر کاری بخواد بکنه یه روز دوسم داشت . دلش نمیاد و همونجور ک تو دلت نمیاد بهم دست درازی کنی اونم دلش نمیخواد . پس نگران نباش . خدافظ ...
+نگو خدافظ... از کلمه خدافظ میترسم . بگو فعلا....
لبخند زدم و گفتم : پس فعلا ...
#ALI(علی)
وایساده بودم و بین جمعیت به سایه.. عشقم که تو بغل یکی دیگه بود نگاه میکردم . سوزش دستمو حس کردم اما بی خیال بهش زل زدم . بغض لعنتی دو ساله ام دوباره شروع شد . سایه که متوجه سنگینی نگاهم شده بود همونجور که تو بغل مهراد بود نگام کرد . با ترس . بدون هر احساس .... فقط ترس ...
به مهراد یچیزی گفت که مهرادم بعدش نگام کرد . اما بی توجه فقط به سایه نگاه میکردم . یهو متوجه شدم که دوییدن سمتم . اما مهراد اومد دستم و گرفت . تازه فهمیدم لیوان تو مشتم خورد کردم . خون از دستم میچکید . پوزخند زدم و دستمو از دست مهراد کشیدم بیرون و رفتم سمت سایه . ازش خواهش کردم ک ی فرصت دیگه بهم بده ک متوجه بغضش شدم و بیخیال شدم . بی اختیار اشک خودمم در اومد . از بدبختی خودم و ناراحتی سایه . دویید که مهرادم پشت سرش دویید . یه دستمال از جیبم برداشتم و به سمت خونه باغ رفتم . دستمو شستم . دستم میسووخت . تکون خوردن تیکه های شیشه رو تو دستم حس میکردم و الکل هم زخممو تازه تر میکرد . دستمو بردم زیر شیر اب . تیکه های شیشه رو از دستم در اوردم . چند تیکه ریز دیگه هم بودن اما حوصله نداشتم باهاشون ور برم . اینجا باغ رفیقم بود منم زیاد اینجا میومدم . یه تیکه پارچه برداشتم و دور دستم کشیدم . میدونستم یه قسمتش بخیه لازم داره و همونطور خون میومد . صفت تر بستم . دردم بیشتر شد . بیخیال شدم و رفتم سمت یکی از اتاقا . در و باز کردم دیدم سامی سر یه صندلی نشسته و یه دختر روبه روش سر تخت خوابیده . وقتی در و باز کردم سامی بلند شد و منو دید . هه ... رفیق بی معرفت . حوصله دعوا و غیرتی شدن سامی رو دختر عموشو نداشتم و درو بستم رفتم بیرون . سامی پشت سرم اومد و صدام زد : علی ... صبر کن ...
با حرص چشامو باز و بسته کردم و وایسادم . برگشتم .
-سلام بی معرفت .... البته حقم داری ... اون کاری ک من با دختر عموت کردم حقم داشتی سراغی ازم نگیری . ولی اگه یه سراغی ازم میگرفتی و میفهمی کدوم گوری رفتم و برای چی اومدم اینجا .. الان وضعمون این نبود .
+خب الان بگو ...
-الان دیگه چ فرقی میکنه . عشقم دست تو دست یکی دیگ از جلو چشمام رد میشه و فکر میکنه من ولش کردم .
+علی من میدونم تو و سایه همو خیلی دوست داشتین . ولی این احساسی ک الان سایه به مهراد داره بیشتر از حس اون موقش به توعه ... میدونی ادم وقتی بار اول عاشق میشع با دلش عاشق میشه . ولی بار دوم هم با دلش هم با عقلش . چون اعتمادی که یبار از بین رفته رو نمیشه دوباره بوجود اورد . اما مهراد تونست اعتماد سایه رو جلب کنه و اینجوری سایه بیشتر دوسش داره .
حق با اون بود . اما منم از قصد ولش نکردم . میدونستم اگع بیشتر با سامی حرف میزدم اعصابم خورد میشد .
-ارع حق با توعه .. برو عشقت منتظره ...
+چته علی .. رنگت پریده ... حالت خوبه ؟!!..
-هه حالم ک خیلی وقته داغونه . بیخیال . خدافظ..
+دستت چیشده علی ... صبر کن ببرمت بیمارستان ...
-لازم نکرده ... این همه سال ب دادم نرسیدی الانم برو ...
نذاشتم جوابم و بده و رفتم . دستم داشت تیر میکشید . از محیط بیمارستان خسته شده بودم . دیگع نمیخواستم پامو تو اون جایه لعنتی بزارم . رفتم تو ماشین . روشنش کردم . خواستم راه بیوفتم که چشمام سیاهی رفت . توجهی نکردم و راه افتادم سمت خونه .
رفتم تو خونه . دیگه خون داشت از پارچه میزد بیرون . رفتم یه پارچه دیگه پیدا کردم و اینو باز کردم . انگار زخمم باز تر شده بود . واقعا بخیه لازم داشت . شیطونه میگف برم با نخ سوزن معمولی بدوزمش ولی بیمارستان نرم . بتادین ریختم رو دستم . سوزشش صد برابر شد . دردش بیشتر شد . مرگو با چشمای خودم دیدم . نزدیک بود غش کنم . دستمئ باند پیچی کردم و بستم و خیلی سخت بود با یه دست همه کار انجام بدی . رفتم سمت جعبه قرص ها و چهارتا کدئین گرفتم و با یه لیوان اب خوردم . ساعت دوازده و نیم بود . رفتم سمت کشو اتاقم . میدونستم واسم ضرر داره ولی بی توجه از کشو برداشتم . فنک و گرفتم و سیگار و گذاشتم بین لبام و با فندک روشنش کردم . یه بسته سیگار و همونطور میکشیدم . خوابم گرفته بود . اما بی توجه باز یه سیگار گرفتم . نفس کشیدن برام سخت شده بود . واسه همین نفس کشیدن لعنتی از تهران کوفتی اومدم اینجا و چون هوای گوهش برام ضرر داشت . برای ریه های مریضم ضرر داشت . بخاطر همون اومدم اینجا و عشقم و به حال خودش تنها گذاشتم . بغضم دوباره اومد بالا . ولی غورتش دادم . ساعت یک و نیم بود . سرفه ام گرفت . همونطور وحشتناک سرفه میکردم . رفتم سمت اشپز خونه . خواستم یه لیوان اب بگیرم که خون سرفه کردم . باز همون درد لعنتی . فک کردم تازه ازش خلاص شدم ولی انگار با سیگار دوباره شروع شده . انقد خون سرفه کردم که کل سینک ظرفشویی خونی شده بود . همونطور گریه میکردم . از دردم . نه از درد ریه هام ... از درد بدبختیم . از دردی که هیچ موقع حل نمیشه . انگار سرفه هام کم شده بود . فکری به ذهنم رسید . صورتم و شستم و سینکو تمیز کردم . نمیتونسم چیزی بخورم . دستم باز درد گرفت . تیر میکشید . اینبار سر دردم داشتم . از بیخوابی که از اومدن سایه به کلاردشت فک نکنم ده ساعت خوابیده باشم . سرم گیج رفت . با همون دست باند پیچی شده و درد دار خودم و با دیوار نگه داشتم . دستم اینبار درد گرفت . نه مثل اینکع امشب قرار بود بمیرم . نه من پوست کلفت تر از این حرفام . من عرضه مردن نداشتم . وگرنه خیلی وقت پیش میمیردم . رفتم سمت اتاقم و گوشیمو برداشتم ساعت دو بود . رفتم سمت مخاطبین . شماره ای که هر روز و هرشب بهش نگاه میکردم و اوردم . اما این دفعه ن برای اینکه به شمارش نگاه کنم و افسوس بخورم ... برای اینکه زنگ بزنم ... میخواستم حقیقت و بهش بگم . شاید نظرش عوض شه . شمارشو گرفتم و گوشی رو برداشتم . بعد چهار تا بوق جواب داد . اونم بیدار بود . صداش خواب الود نبود .
بهش گفتم که تنها بیاد . کارش داشتم . باید باهاش تنها حرف میزدم . نباید اون مزاحم میومد . دهنم طعم اهن گرفته بود . هنوز طعم خون میداد . حالم داشت بهم میخورد اما این اولین بارم نبود . مشکل ریه و زخم معدم باهم قوز بالا قوز بودن . نمیخواستم یاد اون موقع ها بیوفتم . رفتم سمت اشپز خونه و مشروب و برداشتم . مطمعنا اگه میگرفتم و میخوردم تا فردا میمردم . اما قرار بود فردا هدفم و اجرا کنم و با سایه حرف میزدم . قرار بود ماله من بشه . رفتم رو تختم دراز کشیدم . چشامو بستم و با اینکه میدونستم بازم کابوس میبینم و دو ساعته از خواب میپرم باز خوابیدم .
ساعت هفت با سوزش دستم بیدار شدم . اما این بار فقط سوزش دستم نبود . سوزش قلبمم بود . نمیدونم قلبم بود یا ریه هام باز شروع کرده بودن . معدم که بهتر شده ولی ریه هام حالا حالا ها خوب نمیشن . زیاد اشتها نداشتم . میدونستم غذا نخورم ضعف میکنم . یه لقمه نون خالی گرفتم و گاز زدم و برای اینکع بزور بدمش پایین چایی خوردم . راه افتادم سمت کافه ای که گفته بودم . ساعت هفتو نیم رسیدم به کافه . نیم ساعت مث چند سال گذشت . بلاخره اومد . بازم سیاه پوش شده بود . با من دوست بود نمیزاشتم سیاه بپوشه میگفتم برا روحیه خوب نیس افسردگی میاره . اونم فقط بخاطر من دیگه نمیپوشید . اما الان بازم شروع کرده بود . اومد سمتم و روبه روم نشست . یه سلام اروم کرد . ک ب زور میشد بشنوی . لبخند زدم و جواب سلامش و دادم . انگار نه انگار دیشب داشتم از درد میمردم . همه چیزو فراموش کردم . پنج دیقه همونطور سرش پایین بود و من نگاش میکردم . با اینکه اون نگام نمیکرد ولی بازم از دیدنش سیر نمیشدم . میخواستم تو بغلم فشارش بدم و لهش کنم اما اون مال یکی دیگع ... نه مال منه ... من سایه رو به هیچکس نمیدم . سکوت و شکست و هممونطور ک سرش پایین بود گفت :
+نمیخوای چیزی بگی؟؟؟
-راستش ..و خب ... گفتنی نیس ... باید ببینی ...
+چیو؟؟ چیشده؟؟؟ چرا نمیتونی همین جا بهم بگی؟؟
-نترس نمیخورمت . بیا بریم نشونت بدم ...
+باشه ..
-بله؟؟
+سلام....
صداش گرفته بود ... معلوم بود حالش گرفتع....
-بفرمایید ...
+دیگع مارم نمیشاسی ....ها؟!... اوکی ... منم علی...همون ک بخواطرت دستش ***ده شد...
هنوزم همون بد دهن قبل بود ...
-نخیر شناختمتون ... چیزی شده ؟؟؟
+چیزی ک اره ولی بخاطر اون زنگ نزدم ...
-پ چی شده؟؟؟
+ببین سایه ... من ... میخوام ببینمت... نترس کاریت ندارم ... فقط باهات حرف بزنم ...
-نمیتونم ... باید قط..
+نه نه ..قطع نکن ...فکر کن بعد تصمیم بگیر خواهشا...
-چرا باید بیام؟؟ چیو باید بشنوم؟؟؟ من خودم رل دارم .. دوسش دارم و دوسم دارع. حرفاتم هیچ تاثیری روم نمیزارع...
حرص و نفسی ک با حرص بیرون داد و از پشت تلفن هم میشد دید ...
+سایه خواهش کردم ازت ... اگع حتی ب عنوان یه دوست برام ارزش قائلی بیا ....
-پس .. مهرادم میاد ..
+نههه .. چیزه باید با خودت حرف بزنم ....
-وا... یا با مهراد میام یا اصلا نمیام ....
+من گفتنیارو گفتم . ادرس جایی ک باید تنها بیای تا دوتایی (رو تنها و دوتایی تاکید کرد) حرف بزنیم و میفرستم ...
-من...
مهلت حرف زدن بهم نداد و قطع کرد .... برای مهراد تعریف کردم ک چی گفت ... مهراد گف نباید تنها برم ...
مهراد : یا با من میری یا اصلا نمیری ... البته باز خودت میدونی ... نمیخوام بهت فشار بیارم از یه طرفم ....
هنوز حرف مهراد تموم نشدع بود ک برای گوشیم پیام اومد . همون شماره علی بود . ادرس و ساعتشو فرستاد . ساعت هشت صبح . کافه ستاره .... تو پرانتز نوشته بود تنها میای ... پففف اون حرفش حرفه تنها نرم قاطی میکنه ...
-مهراد من تنها میرم ... کاری نمیکنه ... کافه قراره بریم دیگ . تو کافه چیکار میخواد بکنه؟؟
+هرچی باشه ... بازم اون اختیارش دست خودش نیست .
راست میگفت . اون اعصابش خورد که میشد میرفت سراغ مشروب و سیگار و بعضی اوقاتم مواد . من وقتی باهاش بودم نمیذاشتم ولی الان ک من باش نیسم حتما باز شروع کرده .
-من از پس خودم بر میام . مرصی ک نگرانمی . منم بودم نگران میشدم . یا حتی اصلا نمیزاشتم عشقم با عشق قبلیش بره سر قرار یا حتی اصلا باهاش حرف بزنه . تو خیلی خوبی مهراد . راستی نمیخوام به بچه ها چیزی بگم چون میدونم مخالفت میکنن . اینجور که معلومه همه باید ساعت سه بعد از ظهر از خواب بیدار شن . من ساعت هفت بیدار میشم تا هشت میرم اونجا . تا اون موقع عم خوابم نمیبرع . میرم تو اتاق خودم میخوابم .
مهراد لبخند زد و گوشیش و گرفت .
ساعت دو و نیم بود . صدای باز شدن دروازه اومد . بچه ها اومدن . چند لحظه بعدم اومدن تو . مهتاب خواب رو دستای سامی بود . سارا و نگار اومدن تو بعدشم ارش و امیر رضا اومدن . سامی مهتاب و به اتاقش برد و اومد پیش ما . رو به من گفت : سایه این رفیقت با یه لیوان مست کرد . اون یه لیوانم یه سره سر کشید . تو مستی خیلی چیزارم لو داد . فردا بیدار شد بهش بگو سامی خوب ازت حرف کشید .
بعد یه پوزخند زد و رفت سمت اتاقش ک بخوابع . ارش گفت : بچه ها حوصلم سر رفته ....
نگار زد پس کله ارش که از صدایی ک داد همه خندیدیم و به ارش گفت : گوساله ساعت نزدیک سه نصف شبه میخوای اینجا قایم موشک بازی کنیم حوصلت سر نره ؟؟؟ ارش پس کلش دست کشید و گفت : غلط کردم . برم بخوابم .. شبتون شکلاتی نع .. پر از ترس و وحشت .
هر کدوم رفتیم سمت اتاقمون . رفتم زیر پتو . گوشیمو کرفتم و خداروشکر پریز کنار تخت بود . تا صبح با گوشیم تو اینستا میچرخیدم . ساعت پنج بود . یکم چشمام خسته شد . چشامو بستم ک بخوابم . یکم نگذشته بود ک صدا زنگ گوشین بلند شد . خاموش کردم و ب ساعت نگاه کردم . ساعت هفت بود . انگار تازه دو دیقه گذشته بود . پژوهش در مورد چرای زود گذشتن زمان و تموم کردم و بیخیال شدم و بلند شدم . لباسمو پوشیدم . مانتو مشکی و شلوار مشکی تر و کتونی مشکی تر و شال مشکی تر . دستبند مشکیمم پوشیدم . موهامم فرق باز کردم و از پشت بافتم . گوشیمو گرفتم و رفتم بیرون . هیچکس بیرون نبود . رفتم سمت اشپز خونه برای خودم لقمه بگیرم . دیدم مهراد تو اشپز خونه نشسته و داره نیمرو میریزه تو ظرف . یه صبحانه خیلی شیک درست کرده بود . از من زودتر بیدار شده بود . شایدم مث من یا بیشتر از من اصلا نخوابیدع باشه . صندلی و کشیدم عقب و نشستم . مهرادم اومد روبه روم نشست و گفت . سلام . صبحت بخیر مهراد چه صبحونه قشنگی درست کردی اره قابلتو نداره ...
از اینکه داشت با خودش حرف میزد خندم گرفت و گفتم : صبح بخیر . دستت درد نکنه.... کاش میخوابیدی . اگع بچه ها بیدار میشدن چی؟؟؟
+اونا الان خواب هفت پادشاه دارن میبینن . ساعت سه بیدار شن بازم زود بیدار شدن .
یکم غذا خوردم و ساعت هفت و نیم شد . بلند شدم که برم . سوییچ ماشین سامیار رو میز عسلی بود . سوییچو برداشتم که مهراد اومد و گفت : صبر کن بینم . حس بدی دارم . منم هر موقع حس بدی داشته باشم اتفاق بدی میوفته . میشه بیای باهم بریم . یا حداقل من برسونمت .
حس بدی داشت . منم حس بدی داشتم . بغضم گرفته بود . نا خود اگاه حس کردم اخرین باره که میخوام مهرادو ببینم . اشک لعنتی خود به خود پایین ریخت مهراد متوجه اشک شد و بغلم کرد . انگار خودشم بغض کرده بود . گفت : گریه نکن ... میدونم زوده ک اینو بهت بگم . ولی خیلی دوست دارم سایه . عاشقتم . فک کنم ثابت کرده باشم بهت که برات جونمم میدم . مراقب خودت باش خانومم ...
با این حرفاش فک میکردم دارم میرم تو دل مرگ . انگار میخواستم برم خودمو بکشم ...
-هیچ موقع زود یا دیر نیست . عشقت به من ثابت شده مهراد . منم دوست دارم . نمیخوام اتفاقی برات بیوفته . نمیخوام از دستت بدم . ولی تو نمیدونی از دست دادن کسی چقد بده . من اینو قبول دارم که علی منو دوست داشت . الانم ک همون بلایی ک سر من اومد سر علی اومده ولی اون عذاب وجدانم داشت . عذاب وجدان خودش ده برابر از دست دادن عزیز درد داره . اون هم منو از دست داده بود هم عذاب وجدان داشت . بدون شک از من داغون تره . من تاحالا گریه هاشو ندیده بودم ولی بخاطر من داشت گریه میکرد . وقتی یه پسر گریه کنه کارش از همه چی گذشته . از داغونم داغون تره . مهراد یه ذره اونم درک کن . من میدونم همین الان ک انقد ارومی هم داری درک میکنی من خودم اگه جات بودم انقد اروم نبودم . ولی تو فرق داری . قلبت مث من سنگ نیس . قلب مهربونی داری . الانم بزار تنها برم . اون هر کاری بخواد بکنه یه روز دوسم داشت . دلش نمیاد و همونجور ک تو دلت نمیاد بهم دست درازی کنی اونم دلش نمیخواد . پس نگران نباش . خدافظ ...
+نگو خدافظ... از کلمه خدافظ میترسم . بگو فعلا....
لبخند زدم و گفتم : پس فعلا ...
#ALI(علی)
وایساده بودم و بین جمعیت به سایه.. عشقم که تو بغل یکی دیگه بود نگاه میکردم . سوزش دستمو حس کردم اما بی خیال بهش زل زدم . بغض لعنتی دو ساله ام دوباره شروع شد . سایه که متوجه سنگینی نگاهم شده بود همونجور که تو بغل مهراد بود نگام کرد . با ترس . بدون هر احساس .... فقط ترس ...
به مهراد یچیزی گفت که مهرادم بعدش نگام کرد . اما بی توجه فقط به سایه نگاه میکردم . یهو متوجه شدم که دوییدن سمتم . اما مهراد اومد دستم و گرفت . تازه فهمیدم لیوان تو مشتم خورد کردم . خون از دستم میچکید . پوزخند زدم و دستمو از دست مهراد کشیدم بیرون و رفتم سمت سایه . ازش خواهش کردم ک ی فرصت دیگه بهم بده ک متوجه بغضش شدم و بیخیال شدم . بی اختیار اشک خودمم در اومد . از بدبختی خودم و ناراحتی سایه . دویید که مهرادم پشت سرش دویید . یه دستمال از جیبم برداشتم و به سمت خونه باغ رفتم . دستمو شستم . دستم میسووخت . تکون خوردن تیکه های شیشه رو تو دستم حس میکردم و الکل هم زخممو تازه تر میکرد . دستمو بردم زیر شیر اب . تیکه های شیشه رو از دستم در اوردم . چند تیکه ریز دیگه هم بودن اما حوصله نداشتم باهاشون ور برم . اینجا باغ رفیقم بود منم زیاد اینجا میومدم . یه تیکه پارچه برداشتم و دور دستم کشیدم . میدونستم یه قسمتش بخیه لازم داره و همونطور خون میومد . صفت تر بستم . دردم بیشتر شد . بیخیال شدم و رفتم سمت یکی از اتاقا . در و باز کردم دیدم سامی سر یه صندلی نشسته و یه دختر روبه روش سر تخت خوابیده . وقتی در و باز کردم سامی بلند شد و منو دید . هه ... رفیق بی معرفت . حوصله دعوا و غیرتی شدن سامی رو دختر عموشو نداشتم و درو بستم رفتم بیرون . سامی پشت سرم اومد و صدام زد : علی ... صبر کن ...
با حرص چشامو باز و بسته کردم و وایسادم . برگشتم .
-سلام بی معرفت .... البته حقم داری ... اون کاری ک من با دختر عموت کردم حقم داشتی سراغی ازم نگیری . ولی اگه یه سراغی ازم میگرفتی و میفهمی کدوم گوری رفتم و برای چی اومدم اینجا .. الان وضعمون این نبود .
+خب الان بگو ...
-الان دیگه چ فرقی میکنه . عشقم دست تو دست یکی دیگ از جلو چشمام رد میشه و فکر میکنه من ولش کردم .
+علی من میدونم تو و سایه همو خیلی دوست داشتین . ولی این احساسی ک الان سایه به مهراد داره بیشتر از حس اون موقش به توعه ... میدونی ادم وقتی بار اول عاشق میشع با دلش عاشق میشه . ولی بار دوم هم با دلش هم با عقلش . چون اعتمادی که یبار از بین رفته رو نمیشه دوباره بوجود اورد . اما مهراد تونست اعتماد سایه رو جلب کنه و اینجوری سایه بیشتر دوسش داره .
حق با اون بود . اما منم از قصد ولش نکردم . میدونستم اگع بیشتر با سامی حرف میزدم اعصابم خورد میشد .
-ارع حق با توعه .. برو عشقت منتظره ...
+چته علی .. رنگت پریده ... حالت خوبه ؟!!..
-هه حالم ک خیلی وقته داغونه . بیخیال . خدافظ..
+دستت چیشده علی ... صبر کن ببرمت بیمارستان ...
-لازم نکرده ... این همه سال ب دادم نرسیدی الانم برو ...
نذاشتم جوابم و بده و رفتم . دستم داشت تیر میکشید . از محیط بیمارستان خسته شده بودم . دیگع نمیخواستم پامو تو اون جایه لعنتی بزارم . رفتم تو ماشین . روشنش کردم . خواستم راه بیوفتم که چشمام سیاهی رفت . توجهی نکردم و راه افتادم سمت خونه .
رفتم تو خونه . دیگه خون داشت از پارچه میزد بیرون . رفتم یه پارچه دیگه پیدا کردم و اینو باز کردم . انگار زخمم باز تر شده بود . واقعا بخیه لازم داشت . شیطونه میگف برم با نخ سوزن معمولی بدوزمش ولی بیمارستان نرم . بتادین ریختم رو دستم . سوزشش صد برابر شد . دردش بیشتر شد . مرگو با چشمای خودم دیدم . نزدیک بود غش کنم . دستمئ باند پیچی کردم و بستم و خیلی سخت بود با یه دست همه کار انجام بدی . رفتم سمت جعبه قرص ها و چهارتا کدئین گرفتم و با یه لیوان اب خوردم . ساعت دوازده و نیم بود . رفتم سمت کشو اتاقم . میدونستم واسم ضرر داره ولی بی توجه از کشو برداشتم . فنک و گرفتم و سیگار و گذاشتم بین لبام و با فندک روشنش کردم . یه بسته سیگار و همونطور میکشیدم . خوابم گرفته بود . اما بی توجه باز یه سیگار گرفتم . نفس کشیدن برام سخت شده بود . واسه همین نفس کشیدن لعنتی از تهران کوفتی اومدم اینجا و چون هوای گوهش برام ضرر داشت . برای ریه های مریضم ضرر داشت . بخاطر همون اومدم اینجا و عشقم و به حال خودش تنها گذاشتم . بغضم دوباره اومد بالا . ولی غورتش دادم . ساعت یک و نیم بود . سرفه ام گرفت . همونطور وحشتناک سرفه میکردم . رفتم سمت اشپز خونه . خواستم یه لیوان اب بگیرم که خون سرفه کردم . باز همون درد لعنتی . فک کردم تازه ازش خلاص شدم ولی انگار با سیگار دوباره شروع شده . انقد خون سرفه کردم که کل سینک ظرفشویی خونی شده بود . همونطور گریه میکردم . از دردم . نه از درد ریه هام ... از درد بدبختیم . از دردی که هیچ موقع حل نمیشه . انگار سرفه هام کم شده بود . فکری به ذهنم رسید . صورتم و شستم و سینکو تمیز کردم . نمیتونسم چیزی بخورم . دستم باز درد گرفت . تیر میکشید . اینبار سر دردم داشتم . از بیخوابی که از اومدن سایه به کلاردشت فک نکنم ده ساعت خوابیده باشم . سرم گیج رفت . با همون دست باند پیچی شده و درد دار خودم و با دیوار نگه داشتم . دستم اینبار درد گرفت . نه مثل اینکع امشب قرار بود بمیرم . نه من پوست کلفت تر از این حرفام . من عرضه مردن نداشتم . وگرنه خیلی وقت پیش میمیردم . رفتم سمت اتاقم و گوشیمو برداشتم ساعت دو بود . رفتم سمت مخاطبین . شماره ای که هر روز و هرشب بهش نگاه میکردم و اوردم . اما این دفعه ن برای اینکه به شمارش نگاه کنم و افسوس بخورم ... برای اینکه زنگ بزنم ... میخواستم حقیقت و بهش بگم . شاید نظرش عوض شه . شمارشو گرفتم و گوشی رو برداشتم . بعد چهار تا بوق جواب داد . اونم بیدار بود . صداش خواب الود نبود .
بهش گفتم که تنها بیاد . کارش داشتم . باید باهاش تنها حرف میزدم . نباید اون مزاحم میومد . دهنم طعم اهن گرفته بود . هنوز طعم خون میداد . حالم داشت بهم میخورد اما این اولین بارم نبود . مشکل ریه و زخم معدم باهم قوز بالا قوز بودن . نمیخواستم یاد اون موقع ها بیوفتم . رفتم سمت اشپز خونه و مشروب و برداشتم . مطمعنا اگه میگرفتم و میخوردم تا فردا میمردم . اما قرار بود فردا هدفم و اجرا کنم و با سایه حرف میزدم . قرار بود ماله من بشه . رفتم رو تختم دراز کشیدم . چشامو بستم و با اینکه میدونستم بازم کابوس میبینم و دو ساعته از خواب میپرم باز خوابیدم .
ساعت هفت با سوزش دستم بیدار شدم . اما این بار فقط سوزش دستم نبود . سوزش قلبمم بود . نمیدونم قلبم بود یا ریه هام باز شروع کرده بودن . معدم که بهتر شده ولی ریه هام حالا حالا ها خوب نمیشن . زیاد اشتها نداشتم . میدونستم غذا نخورم ضعف میکنم . یه لقمه نون خالی گرفتم و گاز زدم و برای اینکع بزور بدمش پایین چایی خوردم . راه افتادم سمت کافه ای که گفته بودم . ساعت هفتو نیم رسیدم به کافه . نیم ساعت مث چند سال گذشت . بلاخره اومد . بازم سیاه پوش شده بود . با من دوست بود نمیزاشتم سیاه بپوشه میگفتم برا روحیه خوب نیس افسردگی میاره . اونم فقط بخاطر من دیگه نمیپوشید . اما الان بازم شروع کرده بود . اومد سمتم و روبه روم نشست . یه سلام اروم کرد . ک ب زور میشد بشنوی . لبخند زدم و جواب سلامش و دادم . انگار نه انگار دیشب داشتم از درد میمردم . همه چیزو فراموش کردم . پنج دیقه همونطور سرش پایین بود و من نگاش میکردم . با اینکه اون نگام نمیکرد ولی بازم از دیدنش سیر نمیشدم . میخواستم تو بغلم فشارش بدم و لهش کنم اما اون مال یکی دیگع ... نه مال منه ... من سایه رو به هیچکس نمیدم . سکوت و شکست و هممونطور ک سرش پایین بود گفت :
+نمیخوای چیزی بگی؟؟؟
-راستش ..و خب ... گفتنی نیس ... باید ببینی ...
+چیو؟؟ چیشده؟؟؟ چرا نمیتونی همین جا بهم بگی؟؟
-نترس نمیخورمت . بیا بریم نشونت بدم ...
+باشه ..