نظرسنجی: کدوم شخصیت هارو بیشتر دوست دارید؟؟
سایه
مهراد
سامی
مهتاب
نگار
ارش
امیر رضا
سارا
[نمایش نتایج]
 
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق العاده زیبا و عاشقانه و طنز و ماجرایی و غمگین (دلبر ناب ) نخونی عمرت فناس

#17
جواب دادم :
-بله؟؟
+سلام....
صداش گرفته بود ... معلوم بود حالش گرفتع....
-بفرمایید ...
+دیگع مارم نمیشاسی ....ها؟!... اوکی ... منم علی...همون ک بخواطرت دستش ***ده شد...
هنوزم همون بد دهن قبل بود ...
-نخیر شناختمتون ... چیزی شده ؟؟؟
+چیزی ک اره ولی بخاطر اون زنگ نزدم ...
-پ چی شده؟؟؟
+ببین سایه ... من ... میخوام ببینمت... نترس کاریت ندارم ... فقط باهات حرف بزنم ...
-نمیتونم ... باید قط..
+نه نه ..قطع نکن ...فکر کن بعد تصمیم بگیر خواهشا...
-چرا باید بیام؟؟ چیو باید بشنوم؟؟؟ من خودم رل دارم .. دوسش دارم و دوسم دارع. حرفاتم هیچ تاثیری روم نمیزارع...
حرص و نفسی ک با حرص بیرون داد و از پشت تلفن هم میشد دید ...
+سایه خواهش کردم ازت ... اگع حتی ب عنوان یه دوست برام ارزش قائلی بیا ....
-پس .. مهرادم میاد ..
+نههه .. چیزه باید با خودت حرف بزنم ....
-وا... یا با مهراد میام یا اصلا نمیام ....
+من گفتنیارو گفتم . ادرس جایی ک باید تنها بیای تا دوتایی (رو تنها و دوتایی تاکید کرد) حرف بزنیم و میفرستم ...
-من...
مهلت حرف زدن بهم نداد و قطع کرد .... برای مهراد تعریف کردم ک چی گفت ... مهراد گف نباید تنها برم ...
مهراد : یا با من میری یا اصلا نمیری ... البته باز خودت میدونی ... نمیخوام بهت فشار بیارم از یه طرفم ....
هنوز حرف مهراد تموم نشدع بود ک برای گوشیم پیام اومد . همون شماره علی بود . ادرس و ساعتشو فرستاد . ساعت هشت صبح . کافه ستاره .... تو پرانتز نوشته بود تنها میای ... پففف اون حرفش حرفه تنها نرم قاطی میکنه ...
-مهراد من تنها میرم ... کاری نمیکنه ... کافه قراره بریم دیگ . تو کافه چیکار میخواد بکنه؟؟
+هرچی باشه ... بازم اون اختیارش دست خودش نیست .
راست میگفت . اون اعصابش خورد که میشد میرفت سراغ مشروب و سیگار و بعضی اوقاتم مواد . من وقتی باهاش بودم نمیذاشتم ولی الان ک من باش نیسم حتما باز شروع کرده .
-من از پس خودم بر میام . مرصی ک نگرانمی . منم بودم نگران میشدم . یا حتی اصلا نمیزاشتم عشقم با عشق قبلیش بره سر قرار یا حتی اصلا باهاش حرف بزنه . تو خیلی خوبی مهراد . راستی نمیخوام به بچه ها چیزی بگم چون میدونم مخالفت میکنن . اینجور که معلومه همه باید ساعت سه بعد از ظهر از خواب بیدار شن . من ساعت هفت بیدار میشم تا هشت میرم اونجا . تا اون موقع عم خوابم نمیبرع . میرم تو اتاق خودم میخوابم .
مهراد لبخند زد و گوشیش و گرفت .
ساعت دو و نیم بود . صدای باز شدن دروازه اومد . بچه ها اومدن . چند لحظه بعدم اومدن تو . مهتاب خواب رو دستای سامی بود . سارا و نگار اومدن تو بعدشم ارش و امیر رضا اومدن . سامی مهتاب و به اتاقش برد و اومد پیش ما . رو به من گفت : سایه این رفیقت با یه لیوان مست کرد . اون یه لیوانم یه سره سر کشید . تو مستی خیلی چیزارم لو داد . فردا بیدار شد بهش بگو سامی خوب ازت حرف کشید .
بعد یه پوزخند زد و رفت سمت اتاقش ک بخوابع . ارش گفت : بچه ها حوصلم سر رفته ....
نگار زد پس کله ارش که از صدایی ک داد همه خندیدیم و به ارش گفت : گوساله ساعت نزدیک سه نصف شبه میخوای اینجا قایم موشک بازی کنیم حوصلت سر نره ؟؟؟ ارش پس کلش دست کشید و گفت : غلط کردم . برم بخوابم .. شبتون شکلاتی نع .. پر از ترس و وحشت .
هر کدوم رفتیم سمت اتاقمون . رفتم زیر پتو . گوشیمو کرفتم و خداروشکر پریز کنار تخت بود . تا صبح با گوشیم تو اینستا میچرخیدم . ساعت پنج بود . یکم چشمام خسته شد . چشامو بستم ک بخوابم . یکم نگذشته بود ک صدا زنگ گوشین بلند شد . خاموش کردم و ب ساعت نگاه کردم . ساعت هفت بود . انگار تازه دو دیقه گذشته بود . پژوهش در مورد چرای زود گذشتن زمان و تموم کردم و بیخیال شدم و بلند شدم . لباسمو پوشیدم . مانتو مشکی و شلوار مشکی تر و کتونی مشکی تر و شال مشکی تر . دستبند مشکیمم پوشیدم . موهامم فرق باز کردم و از پشت بافتم . گوشیمو گرفتم و رفتم بیرون . هیچکس بیرون نبود . رفتم سمت اشپز خونه برای خودم لقمه بگیرم . دیدم مهراد تو اشپز خونه نشسته و داره نیمرو میریزه تو ظرف . یه صبحانه خیلی شیک درست کرده بود . از من زودتر بیدار شده بود . شایدم مث من یا بیشتر از من اصلا نخوابیدع باشه . صندلی و کشیدم عقب و نشستم . مهرادم اومد روبه روم نشست و گفت . سلام . صبحت بخیر مهراد چه صبحونه قشنگی درست کردی اره قابلتو نداره ...
از اینکه داشت با خودش حرف میزد خندم گرفت و گفتم : صبح بخیر . دستت درد نکنه.... کاش میخوابیدی . اگع بچه ها بیدار میشدن چی؟؟؟
+اونا الان خواب هفت پادشاه دارن میبینن . ساعت سه بیدار شن بازم زود بیدار شدن .
یکم غذا خوردم و ساعت هفت و نیم شد . بلند شدم که برم . سوییچ ماشین سامیار رو میز عسلی بود . سوییچو برداشتم که مهراد اومد و گفت : صبر کن بینم . حس بدی دارم . منم هر موقع حس بدی داشته باشم اتفاق بدی میوفته . میشه بیای باهم بریم . یا حداقل من برسونمت .
حس بدی داشت . منم حس بدی داشتم . بغضم گرفته بود . نا خود اگاه حس کردم اخرین باره که میخوام مهرادو ببینم . اشک لعنتی خود به خود پایین ریخت مهراد متوجه اشک شد و بغلم کرد . انگار خودشم بغض کرده بود . گفت : گریه نکن ... میدونم زوده ک اینو بهت بگم . ولی خیلی دوست دارم سایه . عاشقتم . فک کنم ثابت کرده باشم بهت که برات جونمم میدم . مراقب خودت باش خانومم ...
با این حرفاش فک میکردم دارم میرم تو دل مرگ . انگار میخواستم برم خودمو بکشم ...
-هیچ موقع زود یا دیر نیست . عشقت به من ثابت شده مهراد . منم دوست دارم . نمیخوام اتفاقی برات بیوفته . نمیخوام از دستت بدم . ولی تو نمیدونی از دست دادن کسی چقد بده . من اینو قبول دارم که علی منو دوست داشت . الانم ک همون بلایی ک سر من اومد سر علی اومده ولی اون عذاب وجدانم داشت . عذاب وجدان خودش ده برابر از دست دادن عزیز درد داره . اون هم منو از دست داده بود هم عذاب وجدان داشت . بدون شک از من داغون تره . من تاحالا گریه هاشو ندیده بودم ولی بخاطر من داشت گریه میکرد . وقتی یه پسر گریه کنه کارش از همه چی گذشته . از داغونم داغون تره . مهراد یه ذره اونم درک کن . من میدونم همین الان ک انقد ارومی هم داری درک میکنی من خودم اگه جات بودم انقد اروم نبودم . ولی تو فرق داری . قلبت مث من سنگ نیس . قلب مهربونی داری . الانم بزار تنها برم . اون هر کاری بخواد بکنه یه روز دوسم داشت . دلش نمیاد و همونجور ک تو دلت نمیاد بهم دست درازی کنی اونم دلش نمیخواد . پس نگران نباش . خدافظ ...
+نگو خدافظ... از کلمه خدافظ میترسم . بگو فعلا....
لبخند زدم و گفتم : پس فعلا ...
#ALI(علی)
وایساده بودم و بین جمعیت به سایه.. عشقم که تو بغل یکی دیگه بود نگاه میکردم . سوزش دستمو حس کردم اما بی خیال بهش زل زدم . بغض لعنتی دو ساله ام دوباره شروع شد . سایه که متوجه سنگینی نگاهم شده بود همونجور که تو بغل مهراد بود نگام کرد . با ترس . بدون هر احساس .... فقط ترس ...
به مهراد یچیزی گفت که مهرادم بعدش نگام کرد . اما بی توجه فقط به سایه نگاه میکردم . یهو متوجه شدم که دوییدن سمتم . اما مهراد اومد دستم و گرفت . تازه فهمیدم لیوان تو مشتم خورد کردم . خون از دستم میچکید . پوزخند زدم و دستمو از دست مهراد کشیدم بیرون و رفتم سمت سایه . ازش خواهش کردم ک ی فرصت دیگه بهم بده ک متوجه بغضش شدم و بیخیال شدم . بی اختیار اشک خودمم در اومد . از بدبختی خودم و ناراحتی سایه . دویید که مهرادم پشت سرش دویید . یه دستمال از جیبم برداشتم و به سمت خونه باغ رفتم . دستمو شستم . دستم میسووخت . تکون خوردن تیکه های شیشه رو تو دستم حس میکردم و الکل هم زخممو تازه تر میکرد . دستمو بردم زیر شیر اب . تیکه های شیشه رو از دستم در اوردم . چند تیکه ریز دیگه هم بودن اما حوصله نداشتم باهاشون ور برم . اینجا باغ رفیقم بود منم زیاد اینجا میومدم . یه تیکه پارچه برداشتم و دور دستم کشیدم . میدونستم یه قسمتش بخیه لازم داره و همونطور خون میومد . صفت تر بستم . دردم بیشتر شد . بیخیال شدم و رفتم سمت یکی از اتاقا . در و باز کردم دیدم سامی سر یه صندلی نشسته و یه دختر روبه روش سر تخت خوابیده . وقتی در و باز کردم سامی بلند شد و منو دید . هه ... رفیق بی معرفت . حوصله دعوا و غیرتی شدن سامی رو دختر عموشو نداشتم و درو بستم رفتم بیرون . سامی پشت سرم اومد و صدام زد : علی ... صبر کن ...
با حرص چشامو باز و بسته کردم و وایسادم . برگشتم .
-سلام بی معرفت .... البته حقم داری ... اون کاری ک من با دختر عموت کردم حقم داشتی سراغی ازم نگیری . ولی اگه یه سراغی ازم میگرفتی و میفهمی کدوم گوری رفتم و برای چی اومدم اینجا .. الان وضعمون این نبود .
+خب الان بگو ...
-الان دیگه چ فرقی میکنه . عشقم دست تو دست یکی دیگ از جلو چشمام رد میشه و فکر میکنه من ولش کردم .
+علی من میدونم تو و سایه همو خیلی دوست داشتین . ولی این احساسی ک الان سایه به مهراد داره بیشتر از حس اون موقش به توعه ... میدونی ادم وقتی بار اول عاشق میشع با دلش عاشق میشه . ولی بار دوم هم با دلش هم با عقلش . چون اعتمادی که یبار از بین رفته رو نمیشه دوباره بوجود اورد . اما مهراد تونست اعتماد سایه رو جلب کنه و اینجوری سایه بیشتر دوسش داره .
حق با اون بود . اما منم از قصد ولش نکردم . میدونستم اگع بیشتر با سامی حرف میزدم اعصابم خورد میشد .
-ارع حق با توعه .. برو عشقت منتظره ...
+چته علی .. رنگت پریده ... حالت خوبه ؟!!..
-هه حالم ک خیلی وقته داغونه . بیخیال . خدافظ..
+دستت چیشده علی ... صبر کن ببرمت بیمارستان ...
-لازم نکرده ... این همه سال ب دادم نرسیدی الانم برو ...
نذاشتم جوابم و بده و رفتم . دستم داشت تیر میکشید . از محیط بیمارستان خسته شده بودم . دیگع نمیخواستم پامو تو اون جایه لعنتی بزارم . رفتم تو ماشین . روشنش کردم . خواستم راه بیوفتم که چشمام سیاهی رفت . توجهی نکردم و راه افتادم سمت خونه .
رفتم تو خونه . دیگه خون داشت از پارچه میزد بیرون . رفتم یه پارچه دیگه پیدا کردم و اینو باز کردم . انگار زخمم باز تر شده بود . واقعا بخیه لازم داشت . شیطونه میگف برم با نخ سوزن معمولی بدوزمش ولی بیمارستان نرم . بتادین ریختم رو دستم . سوزشش صد برابر شد . دردش بیشتر شد . مرگو با چشمای خودم دیدم . نزدیک بود غش کنم . دستمئ باند پیچی کردم و بستم و خیلی سخت بود با یه دست همه کار انجام بدی . رفتم سمت جعبه قرص ها و چهارتا کدئین گرفتم و با یه لیوان اب خوردم . ساعت دوازده و نیم بود . رفتم سمت کشو اتاقم . میدونستم واسم ضرر داره ولی بی توجه از کشو برداشتم . فنک و گرفتم و سیگار و گذاشتم بین لبام و با فندک روشنش کردم . یه بسته سیگار و همونطور میکشیدم . خوابم گرفته بود . اما بی توجه باز یه سیگار گرفتم . نفس کشیدن برام سخت شده بود . واسه همین نفس کشیدن لعنتی از تهران کوفتی اومدم اینجا و چون هوای گوهش برام ضرر داشت . برای ریه های مریضم ضرر داشت . بخاطر همون اومدم اینجا و عشقم و به حال خودش تنها گذاشتم . بغضم دوباره اومد بالا . ولی غورتش دادم . ساعت یک و نیم بود . سرفه ام گرفت . همونطور وحشتناک سرفه میکردم . رفتم سمت اشپز خونه . خواستم یه لیوان اب بگیرم که خون سرفه کردم . باز همون درد لعنتی . فک کردم تازه ازش خلاص شدم ولی انگار با سیگار دوباره شروع شده . انقد خون سرفه کردم که کل سینک ظرفشویی خونی شده بود . همونطور گریه میکردم . از دردم . نه از درد ریه هام ... از درد بدبختیم . از دردی که هیچ موقع حل نمیشه . انگار سرفه هام کم شده بود . فکری به ذهنم رسید . صورتم و شستم و سینکو تمیز کردم . نمیتونسم چیزی بخورم . دستم باز درد گرفت . تیر میکشید . اینبار سر دردم داشتم . از بیخوابی که از اومدن سایه به کلاردشت فک نکنم ده ساعت خوابیده باشم . سرم گیج رفت . با همون دست باند پیچی شده و درد دار خودم و با دیوار نگه داشتم . دستم اینبار درد گرفت . نه مثل اینکع امشب قرار بود بمیرم . نه من پوست کلفت تر از این حرفام . من عرضه مردن نداشتم . وگرنه خیلی وقت پیش میمیردم . رفتم سمت اتاقم و گوشیمو برداشتم ساعت دو بود . رفتم سمت مخاطبین . شماره ای که هر روز و هرشب بهش نگاه میکردم و اوردم . اما این دفعه ن برای اینکه به شمارش نگاه کنم و افسوس بخورم ... برای اینکه زنگ بزنم ... میخواستم حقیقت و بهش بگم . شاید نظرش عوض شه . شمارشو گرفتم و گوشی رو برداشتم . بعد چهار تا بوق جواب داد . اونم بیدار بود . صداش خواب الود نبود .
بهش گفتم که تنها بیاد . کارش داشتم . باید باهاش تنها حرف میزدم . نباید اون مزاحم میومد . دهنم طعم اهن گرفته بود . هنوز طعم خون میداد . حالم داشت بهم میخورد اما این اولین بارم نبود . مشکل ریه و زخم معدم باهم قوز بالا قوز بودن . نمیخواستم یاد اون موقع ها بیوفتم . رفتم سمت اشپز خونه و مشروب و برداشتم . مطمعنا اگه میگرفتم و میخوردم تا فردا میمردم . اما قرار بود فردا هدفم و اجرا کنم و با سایه حرف میزدم . قرار بود ماله من بشه . رفتم رو تختم دراز کشیدم . چشامو بستم و با اینکه میدونستم بازم کابوس میبینم و دو ساعته از خواب میپرم باز خوابیدم .
ساعت هفت با سوزش دستم بیدار شدم . اما این بار فقط سوزش دستم نبود . سوزش قلبمم بود . نمیدونم قلبم بود یا ریه هام باز شروع کرده بودن . معدم که بهتر شده ولی ریه هام حالا حالا ها خوب نمیشن . زیاد اشتها نداشتم . میدونستم غذا نخورم ضعف میکنم . یه لقمه نون خالی گرفتم و گاز زدم و برای اینکع بزور بدمش پایین چایی خوردم . راه افتادم سمت کافه ای که گفته بودم . ساعت هفتو نیم رسیدم به کافه . نیم ساعت مث چند سال گذشت . بلاخره اومد . بازم سیاه پوش شده بود . با من دوست بود نمیزاشتم سیاه بپوشه میگفتم برا روحیه خوب نیس افسردگی میاره . اونم فقط بخاطر من دیگه نمیپوشید . اما الان بازم شروع کرده بود . اومد سمتم و روبه روم نشست . یه سلام اروم کرد . ک ب زور میشد بشنوی . لبخند زدم و جواب سلامش و دادم . انگار نه انگار دیشب داشتم از درد میمردم . همه چیزو فراموش کردم . پنج دیقه همونطور سرش پایین بود و من نگاش میکردم . با اینکه اون نگام نمیکرد ولی بازم از دیدنش سیر نمیشدم . میخواستم تو بغلم فشارش بدم و لهش کنم اما اون مال یکی دیگع ... نه مال منه ... من سایه رو به هیچکس نمیدم . سکوت و شکست و هممونطور ک سرش پایین بود گفت :
+نمیخوای چیزی بگی؟؟؟
-راستش ..و خب ... گفتنی نیس ... باید ببینی ...
+چیو؟؟ چیشده؟؟؟ چرا نمیتونی همین جا بهم بگی؟؟
-نترس نمیخورمت . بیا بریم نشونت بدم ...
+باشه ..
قَــبـلَــنـآ دَرمُـــونــ✨اَلــآنــآ دَردیـــ(:
پاسخ
 سپاس شده توسط A3aalll


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان فوق العاده زیبا و عاشقانه و طنز و ماجرایی و غمگین (دلبر ناب ) نخونی عمرت فناس - mahkame - 13-08-2020، 19:04

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 10 مهمان