10-08-2020، 18:13
. لیوان شراب تو دستش شکست . خون از دستش میچکید . بی توجه به دستش همونطور نگاهمون میکرد . با التماس سر تکون داد . از وضعیتش بغضم گرفت ... فقط بخاطر حال و روزش ... نه بخاطر حس دیگه ای . به مهراد گفتم : مهراد علی...
مهراد اروم ازم فاصله گرفت و با نگاه دنبال علی گشت . وقتی پیداش کرد و تو اون حال و روز دیدش سریع به سمتش رفت و دستش و گرفت تا شیشه هارو از دستش بیرون بکشه . علی که تازه متوجه حال و روزش شده بود یه نگاه به دستش و یه نگاه به من کرد . اشکم داشت میریخت ... پوزخند زد و دستش و از دست مهرادبیرون کشید و داد زد : ولم کنین لعنتیا .... با کاراتون که عذابم میدین ...
متوجه اشک ریختنم شد و حرفش را خورد . اومد سمتم و بدون اینکه بهم دست بزنه گفت : سایه گریه نکن .. ببین دستم سالمه .. چیز خاصی نیس... گریه نکن .. هنوزم طاقت ندارم اشکاتو ببینم . شاید فکر کنی من ولت کردم اما مجبور بودم بیام اینجا ... تهران کوفتی برام خوب نبود ... نمیخواستم ناراحتت کنم برای همین بهت نگفتم .. فکر کردم زود برمیگردم اما نشد ..و دیگ نمیتونم برگردم ... تو منو فراموش کردی ... حقم داری ... ولی یه فرصت بهم بده سایه ... یه فرصت بهم بده....
اشک خودشم در اومده بود ... یادمه برای مردن برادرش هم اشک نمیریخت و میگفت امکان نداره من گریه کنم . اما الان بخاطر من هر لحظه اشک میریزه ...
مهراد چیزی نمیگفت و فقط نفس عمیق میکشید و خودش و کنترل میکرد یه مشت تو دهن علی نخوابونه...
دلم به در اومد ... از این بدبختی ... از این دو راهی... خسته شدم و دوییدم .. از دست مهراد و علی فرار کردم .. صدای فریاد هاشون که اسممو صدا میزدن و شنیدم و دوییدم . مهراد پشت سرم میومد و میگفت وایسم اما نمیخواستم . ایکاش زندگیم متوقف میشد .. چرا هر موقع که به خوش بختی نزدیک میشم یه بدبختی سر باز میکنه ...
مهراد بهم رسید و دستم و کشید که افتادم تو بغلش ... زار زدم ... گریه کردم .... اونم چیزی نمیگفت ....
#MEHRAAD(مهراد)
با دیدن حال و روز سایه به بچه ها زنگ زدم که ما زودتر از اونا میریم ویلا . سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . سایه هندزفری و تو گوشش گذاشته بود و کلاه هودیش و گذاشت سرش... سرش و به ششه تکیه داد و چشم هاش و بست ... درکش میکردم ... تو اینکه علی دوسش داشته باشه و مجبور بوده شکی نیست .. ولی احساس منم به سایه واقعیه ... سایه با هر سختی که بوده عشقش و به علی فراموش کرده ... درسته عشق اول فراموش نمیشه ولی اون سعیش و کرد و به کمک دوستاش بیخیال شد ... الانم فکر میکنم سایه احساسی به علی نداره و الان فقط از حال و روزش ناراحته... دلم برای عشقم به درد اومد... چه سختی ای تحمل میکرد ....
ب ویلا که رسیدیم خوابش برده بود . اشک رو گونش خشک شده بود . بلندش کردم و بردمش . گذاشتمش رو مبل و بیدارش کردم .
-سایه ... عشقم ... نفسیم پاشو ...
یکم اخم کرد و چشماش و باز کرد . با دیدن من لبخند محوی زد و گفت : رسیدیم؟؟
-نه هنوز تو ترافیک گیر کردیم ....
+هه هه هه... ما الان تنهاییم؟؟؟
-نه .... جن و ارواح گم شده تو قسمتایی از این خونه در حال پرسه زدن هستند....
+عههههه مهراد ... خیلی بدی ... امشب خوابم نمیبرع ... اههه...
-بغل خودم میخوابی چه کاریه....
+چیی میگی مهراد ...
هردومون خندیدیم ...
-مگ چیه خب ... ارش و نگار و نمیبینی هر شب پیش هم میخوابن .. خب ماعم بخوابیم ...
+واقعا؟؟؟ نمیدونستم ... عجب ادماییَن اینا ....
-بیا ماعم مث اینا عجب ادمایی بشیم ...
+مهراد رد دادی بخدا.....
-اره من رد دادم ... میای یا خودم وارد عمل بشم ....
+بیخیال مهراد حوصله ندارم ....
-میای یا نع؟؟
+مهراد؟! نکنه کار بدی بکنی ... چمیدونم...
-چیکار مثلا...
کلافه گفت : مهراد...
-نگران نباش کار بدی نمیکنم . فقط میخوام یع شب تو بغل عشقم بخوابم چیه..
صدامو یه مقدار بچگونه کردم که خودمم خندم گرفت....
+مهراد....
-جانم نفس...
#SAYE(سایه)
وقتی مهراد بهم میگف نفس همه دردامو فراموش میکردم ...
-مهراد برام میخونی؟؟؟
+ب یع شرط...
-باشه باشه... میخونی؟؟
+جدی میگی؟؟ البته سایه نمیومدی هم برات میخوندم تو جون بخواه نفسسس....(سه اخرش و غلیظ گف)
-مهراد میشه اینجوری صدام نکنی ...
+چرا؟؟؟
-چون وسوسه میشم تو بغلم لِهِت کنم ....
+من ک بدمم نمیاد ...(دستاشو باز کرد که بقلش کنم )
رفتم تو بغلش ... بوش کردم ... انگار اخرین بار بود میدیدمش ... بغضم گرفت .... اشک لعنتی سرازیر شد ...مهراد فهمید دارم گریه میکنم ...منو از خودش جدا کرد و با تعجب گف : ساایههه؟؟ گریه؟؟ بسع خب....
لبخندی زدم و با کف دست اشکامو پاک کردم ... دستش و گرفتم و به سمت اتاقش رفتم ...
در اتاقش و باز کرد . رفتیم و اتاق . گیتارش و گذاشته بود کنار کمد . برداشت و از جاش درش اورد . اومد رو تخت نشست منم به تخت تکیه دادم و پاهامو تو بغلم جمع کردم . شروع کرد به گیتار زدن ....
قربون مست نگاهت ... قربون چشم های ماهت ... قربون گرمی دستات ... صدای آروم پاهات ...
چرا بارون و ندیدی ... رفتن جون و ندیدی ... خستگی هامو ندیدی ... چرا اشکامو ندیدی ...
مگه این دنیا چقد بود ... بدیاش .. چنتا سحر بود ...
تو که تنهام نمیزاشتی ... توی غم هام نمیزاشتی ....
گفتی با دو تا ستاره ... میشه اسمون بباره ...
منم و گریه بارون ... غربت خیس خیابون ....
توی باغچه نگاهم ... پُرِگریه پُرِ آهم ...
کاشکی بودی و میدیدی ... همه گلاشو چیدی ....
همه روزای هفته ... ک پر غم شده رفته ...
من و گلدونت میشینیم ... فقط عکساتو میبینیم ...
روز پنج شنبه دوباره ... وعده ی دیدن یاره ...
روی سنگ سردی از غم ... میریزه اشکای خستم ...
تا ک قاصدک دوباره ... خبری ازت بیاره ...
با یه دسته گل ارزون .... پیشتم من زیر بارون ....
قربون مست نگاهت ... قربون چشم های ماهت ... قربون گرمی دستات ... صدای آروم پاهات ...
چرا بارون و ندیدی ... رفتن جون و ندیدی ... خستگی هامو ندیدی ... چرا اشکامو ندیدی ...
مهراد میخوند منم باهاش میخوندم .... بعد از اینکه خوند گیتاررش و گذاشت گوشه تخت و اومد دستم و گرفت ...
+میخوام یچیزی بهت بگم .... محلی ... مازندرانی متوجه میشی؟؟
یچیزایی اره چون مادر سامی و مادر مهراد مازندرانی بودن وقتی صحبت میکردن یچیزای خیلی کمی متوجه شدم..
-اره یکم ... مگ چیه؟؟؟
+میخواستم برات محلی بخونم ....
-واقعا میخونی؟؟؟ بخون لطفا....
+باشه ...
مستِ چشم دلبر ... ناز داره دلبر ... تیسه میرمه اخر....
هرجا شونی دلبر می دِلِه نَبِر.... جز تو نَخوامِه دیگَر....
قد بلند بالا ... چش داره کیجا ... هستی مِنِه تاجی سَر...
وقتی خومه تیسِه مِرِه اِشِنی ... می دِلِه بر می دلبر...
تِ رِه دارمِه دیگَر غَمی ندارمِه .... تو ماهِ آسمونی ...
اِی خدا هیشکی مثل تو نبونه ... دلبر تک مازرونی ...
شاهِ مازرون بَوِم تی قِربون .... بَوِم تی بلا گردون ...
غِصِه نَخِر می همراه دَووشی ... بومِه مثاله مجنون ....
غِصِه نَخِر می همراه دَووشی ... بومِه مثاله مجنون ....
با اینکه چیز زیادی متوجه نشدم ولی میدونستم با عشق میخونه ... گیتارو گذاشت کنار و بغلم کرد ... چند دقیقه تو بغلش موندم ... نمیخواستم ازش جدا بشم ... خودش یکم فاصله گرفت ... با یه دست دستم و گرف و با پشت دست دیگش رو گونم و نوازش کرد ... انگار مردد بود ... یکم صورتش و نزدیک اورد ... فهمیدم میخواد چیکار کنه ... این دفعه ولی نوبت من بود بهش بوسه هدیه کنم ... بی مقدمه چشمام و بستم و لبام و گذاشتم رو لباش ... بی حرکت فقط لبام رو لباش بود ... بعد چند ثانیه دوتا دستشو رو صورتم گذاشت و شروع کرد لبام و خورد ... من بلد نبودم اونم انگار بلد نبود ... یکم ک گذشت فهمیدم چطور باید اینکارو بکنم و اونم ادامه داد ... اروم لبامو ازش جدا کردم .. اولش خجالت کشیدم ... ولی بعدش اون موهامو نوازش کرد ... بعد گفت : تو زن خودمی ... نباید از این چیز کوچیک خجالت بکشی ... کار دیگ ای نکردیم ... فقط همو بوسیدیم ...
قرار نبود کار دیگه ای هم بکنیم ... از روی تختش بلند شدم و رفتم سمت در و بدون اینکه برگردم گفتم : میرم لباس عوض کنم ...
منتظر جواب نموندم و رفتم ... از روی پله ها دوییدم و رفتم بالا ... ساعت یکو نیم بود ... بچه ها نیومدن هنوز ... سریع تیشرت مشکیمو پوشیدم و شلوار مچی مشکیم هم پوشیدم رفتم پایین . مهراد لباسش و عوض کرده بود . تیشرت سفید و گرمکن ابی . گفتم : مهراد گشنمه... شامم ک نموندیم ... ساعتم یک و نیمه ...
+چیزی تو یخچال نیس اخه ... وگرنه ک نمیرفتیم اون مهمونی کوفتی ...
-پیتزا سفارش بدیم؟؟؟
+الان کجا بازه اخه ...
-حالا زنگ بزن ... من دیدم رو یخچال شماره اشون رو نوشته بود ...
+باشه میزنگم . حالا بمونیم تا بیارن برامون .
-حرف نباشه ... برا من مخلوط ...
+منم مخلوط میخورم .
زنگ زدیم پیتزا سفارش دادیم و دیدیم باز بود . منتظر موندیم تا ساعت یه ربع به دو خودشونو رسوندن . عجب پیتزایی بود . از گشنگی کلشو خوردم . مهراد مال خودش و نصفه ول کرد . نوشابه خودم و مهراد و خوردم و.
بعد از غذا از روی میز بلند شدیم و رفتیم رو مبل . ساعت دو شده بود . خوابم نمیومد . مهرادم خوابش نمیومد . نشسته بودیم ک گوشیم زنگ خورد . فکر کردم بچه ها زنگ زدن . اما علی بود . با اینکه شمارش و حذف کرده بودم اما حفظ بودم . به مهراد گفتم . مهراد گف چرا این وقت شب زنگ زده و جواب بدم . جواب دادم :
مهراد اروم ازم فاصله گرفت و با نگاه دنبال علی گشت . وقتی پیداش کرد و تو اون حال و روز دیدش سریع به سمتش رفت و دستش و گرفت تا شیشه هارو از دستش بیرون بکشه . علی که تازه متوجه حال و روزش شده بود یه نگاه به دستش و یه نگاه به من کرد . اشکم داشت میریخت ... پوزخند زد و دستش و از دست مهرادبیرون کشید و داد زد : ولم کنین لعنتیا .... با کاراتون که عذابم میدین ...
متوجه اشک ریختنم شد و حرفش را خورد . اومد سمتم و بدون اینکه بهم دست بزنه گفت : سایه گریه نکن .. ببین دستم سالمه .. چیز خاصی نیس... گریه نکن .. هنوزم طاقت ندارم اشکاتو ببینم . شاید فکر کنی من ولت کردم اما مجبور بودم بیام اینجا ... تهران کوفتی برام خوب نبود ... نمیخواستم ناراحتت کنم برای همین بهت نگفتم .. فکر کردم زود برمیگردم اما نشد ..و دیگ نمیتونم برگردم ... تو منو فراموش کردی ... حقم داری ... ولی یه فرصت بهم بده سایه ... یه فرصت بهم بده....
اشک خودشم در اومده بود ... یادمه برای مردن برادرش هم اشک نمیریخت و میگفت امکان نداره من گریه کنم . اما الان بخاطر من هر لحظه اشک میریزه ...
مهراد چیزی نمیگفت و فقط نفس عمیق میکشید و خودش و کنترل میکرد یه مشت تو دهن علی نخوابونه...
دلم به در اومد ... از این بدبختی ... از این دو راهی... خسته شدم و دوییدم .. از دست مهراد و علی فرار کردم .. صدای فریاد هاشون که اسممو صدا میزدن و شنیدم و دوییدم . مهراد پشت سرم میومد و میگفت وایسم اما نمیخواستم . ایکاش زندگیم متوقف میشد .. چرا هر موقع که به خوش بختی نزدیک میشم یه بدبختی سر باز میکنه ...
مهراد بهم رسید و دستم و کشید که افتادم تو بغلش ... زار زدم ... گریه کردم .... اونم چیزی نمیگفت ....
#MEHRAAD(مهراد)
با دیدن حال و روز سایه به بچه ها زنگ زدم که ما زودتر از اونا میریم ویلا . سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . سایه هندزفری و تو گوشش گذاشته بود و کلاه هودیش و گذاشت سرش... سرش و به ششه تکیه داد و چشم هاش و بست ... درکش میکردم ... تو اینکه علی دوسش داشته باشه و مجبور بوده شکی نیست .. ولی احساس منم به سایه واقعیه ... سایه با هر سختی که بوده عشقش و به علی فراموش کرده ... درسته عشق اول فراموش نمیشه ولی اون سعیش و کرد و به کمک دوستاش بیخیال شد ... الانم فکر میکنم سایه احساسی به علی نداره و الان فقط از حال و روزش ناراحته... دلم برای عشقم به درد اومد... چه سختی ای تحمل میکرد ....
ب ویلا که رسیدیم خوابش برده بود . اشک رو گونش خشک شده بود . بلندش کردم و بردمش . گذاشتمش رو مبل و بیدارش کردم .
-سایه ... عشقم ... نفسیم پاشو ...
یکم اخم کرد و چشماش و باز کرد . با دیدن من لبخند محوی زد و گفت : رسیدیم؟؟
-نه هنوز تو ترافیک گیر کردیم ....
+هه هه هه... ما الان تنهاییم؟؟؟
-نه .... جن و ارواح گم شده تو قسمتایی از این خونه در حال پرسه زدن هستند....
+عههههه مهراد ... خیلی بدی ... امشب خوابم نمیبرع ... اههه...
-بغل خودم میخوابی چه کاریه....
+چیی میگی مهراد ...
هردومون خندیدیم ...
-مگ چیه خب ... ارش و نگار و نمیبینی هر شب پیش هم میخوابن .. خب ماعم بخوابیم ...
+واقعا؟؟؟ نمیدونستم ... عجب ادماییَن اینا ....
-بیا ماعم مث اینا عجب ادمایی بشیم ...
+مهراد رد دادی بخدا.....
-اره من رد دادم ... میای یا خودم وارد عمل بشم ....
+بیخیال مهراد حوصله ندارم ....
-میای یا نع؟؟
+مهراد؟! نکنه کار بدی بکنی ... چمیدونم...
-چیکار مثلا...
کلافه گفت : مهراد...
-نگران نباش کار بدی نمیکنم . فقط میخوام یع شب تو بغل عشقم بخوابم چیه..
صدامو یه مقدار بچگونه کردم که خودمم خندم گرفت....
+مهراد....
-جانم نفس...
#SAYE(سایه)
وقتی مهراد بهم میگف نفس همه دردامو فراموش میکردم ...
-مهراد برام میخونی؟؟؟
+ب یع شرط...
-باشه باشه... میخونی؟؟
+جدی میگی؟؟ البته سایه نمیومدی هم برات میخوندم تو جون بخواه نفسسس....(سه اخرش و غلیظ گف)
-مهراد میشه اینجوری صدام نکنی ...
+چرا؟؟؟
-چون وسوسه میشم تو بغلم لِهِت کنم ....
+من ک بدمم نمیاد ...(دستاشو باز کرد که بقلش کنم )
رفتم تو بغلش ... بوش کردم ... انگار اخرین بار بود میدیدمش ... بغضم گرفت .... اشک لعنتی سرازیر شد ...مهراد فهمید دارم گریه میکنم ...منو از خودش جدا کرد و با تعجب گف : ساایههه؟؟ گریه؟؟ بسع خب....
لبخندی زدم و با کف دست اشکامو پاک کردم ... دستش و گرفتم و به سمت اتاقش رفتم ...
در اتاقش و باز کرد . رفتیم و اتاق . گیتارش و گذاشته بود کنار کمد . برداشت و از جاش درش اورد . اومد رو تخت نشست منم به تخت تکیه دادم و پاهامو تو بغلم جمع کردم . شروع کرد به گیتار زدن ....
قربون مست نگاهت ... قربون چشم های ماهت ... قربون گرمی دستات ... صدای آروم پاهات ...
چرا بارون و ندیدی ... رفتن جون و ندیدی ... خستگی هامو ندیدی ... چرا اشکامو ندیدی ...
مگه این دنیا چقد بود ... بدیاش .. چنتا سحر بود ...
تو که تنهام نمیزاشتی ... توی غم هام نمیزاشتی ....
گفتی با دو تا ستاره ... میشه اسمون بباره ...
منم و گریه بارون ... غربت خیس خیابون ....
توی باغچه نگاهم ... پُرِگریه پُرِ آهم ...
کاشکی بودی و میدیدی ... همه گلاشو چیدی ....
همه روزای هفته ... ک پر غم شده رفته ...
من و گلدونت میشینیم ... فقط عکساتو میبینیم ...
روز پنج شنبه دوباره ... وعده ی دیدن یاره ...
روی سنگ سردی از غم ... میریزه اشکای خستم ...
تا ک قاصدک دوباره ... خبری ازت بیاره ...
با یه دسته گل ارزون .... پیشتم من زیر بارون ....
قربون مست نگاهت ... قربون چشم های ماهت ... قربون گرمی دستات ... صدای آروم پاهات ...
چرا بارون و ندیدی ... رفتن جون و ندیدی ... خستگی هامو ندیدی ... چرا اشکامو ندیدی ...
مهراد میخوند منم باهاش میخوندم .... بعد از اینکه خوند گیتاررش و گذاشت گوشه تخت و اومد دستم و گرفت ...
+میخوام یچیزی بهت بگم .... محلی ... مازندرانی متوجه میشی؟؟
یچیزایی اره چون مادر سامی و مادر مهراد مازندرانی بودن وقتی صحبت میکردن یچیزای خیلی کمی متوجه شدم..
-اره یکم ... مگ چیه؟؟؟
+میخواستم برات محلی بخونم ....
-واقعا میخونی؟؟؟ بخون لطفا....
+باشه ...
مستِ چشم دلبر ... ناز داره دلبر ... تیسه میرمه اخر....
هرجا شونی دلبر می دِلِه نَبِر.... جز تو نَخوامِه دیگَر....
قد بلند بالا ... چش داره کیجا ... هستی مِنِه تاجی سَر...
وقتی خومه تیسِه مِرِه اِشِنی ... می دِلِه بر می دلبر...
تِ رِه دارمِه دیگَر غَمی ندارمِه .... تو ماهِ آسمونی ...
اِی خدا هیشکی مثل تو نبونه ... دلبر تک مازرونی ...
شاهِ مازرون بَوِم تی قِربون .... بَوِم تی بلا گردون ...
غِصِه نَخِر می همراه دَووشی ... بومِه مثاله مجنون ....
غِصِه نَخِر می همراه دَووشی ... بومِه مثاله مجنون ....
با اینکه چیز زیادی متوجه نشدم ولی میدونستم با عشق میخونه ... گیتارو گذاشت کنار و بغلم کرد ... چند دقیقه تو بغلش موندم ... نمیخواستم ازش جدا بشم ... خودش یکم فاصله گرفت ... با یه دست دستم و گرف و با پشت دست دیگش رو گونم و نوازش کرد ... انگار مردد بود ... یکم صورتش و نزدیک اورد ... فهمیدم میخواد چیکار کنه ... این دفعه ولی نوبت من بود بهش بوسه هدیه کنم ... بی مقدمه چشمام و بستم و لبام و گذاشتم رو لباش ... بی حرکت فقط لبام رو لباش بود ... بعد چند ثانیه دوتا دستشو رو صورتم گذاشت و شروع کرد لبام و خورد ... من بلد نبودم اونم انگار بلد نبود ... یکم ک گذشت فهمیدم چطور باید اینکارو بکنم و اونم ادامه داد ... اروم لبامو ازش جدا کردم .. اولش خجالت کشیدم ... ولی بعدش اون موهامو نوازش کرد ... بعد گفت : تو زن خودمی ... نباید از این چیز کوچیک خجالت بکشی ... کار دیگ ای نکردیم ... فقط همو بوسیدیم ...
قرار نبود کار دیگه ای هم بکنیم ... از روی تختش بلند شدم و رفتم سمت در و بدون اینکه برگردم گفتم : میرم لباس عوض کنم ...
منتظر جواب نموندم و رفتم ... از روی پله ها دوییدم و رفتم بالا ... ساعت یکو نیم بود ... بچه ها نیومدن هنوز ... سریع تیشرت مشکیمو پوشیدم و شلوار مچی مشکیم هم پوشیدم رفتم پایین . مهراد لباسش و عوض کرده بود . تیشرت سفید و گرمکن ابی . گفتم : مهراد گشنمه... شامم ک نموندیم ... ساعتم یک و نیمه ...
+چیزی تو یخچال نیس اخه ... وگرنه ک نمیرفتیم اون مهمونی کوفتی ...
-پیتزا سفارش بدیم؟؟؟
+الان کجا بازه اخه ...
-حالا زنگ بزن ... من دیدم رو یخچال شماره اشون رو نوشته بود ...
+باشه میزنگم . حالا بمونیم تا بیارن برامون .
-حرف نباشه ... برا من مخلوط ...
+منم مخلوط میخورم .
زنگ زدیم پیتزا سفارش دادیم و دیدیم باز بود . منتظر موندیم تا ساعت یه ربع به دو خودشونو رسوندن . عجب پیتزایی بود . از گشنگی کلشو خوردم . مهراد مال خودش و نصفه ول کرد . نوشابه خودم و مهراد و خوردم و.
بعد از غذا از روی میز بلند شدیم و رفتیم رو مبل . ساعت دو شده بود . خوابم نمیومد . مهرادم خوابش نمیومد . نشسته بودیم ک گوشیم زنگ خورد . فکر کردم بچه ها زنگ زدن . اما علی بود . با اینکه شمارش و حذف کرده بودم اما حفظ بودم . به مهراد گفتم . مهراد گف چرا این وقت شب زنگ زده و جواب بدم . جواب دادم :