09-08-2020، 11:06
سر تکون دادیم و رفتن سمت بقیه . با پلی شدن اهنگ دلمو بردی یه حسی بهم گفت دست مهراد و بگیرم و برم وسط . خیلی وقت بود نرقصیده بودم . دست مهراد و گرفتم و رفتیم وسط . مهتاب و سارا هم اومدن . مهراد خیلی شیک و مردونه رقصید . بعد از این اهنگ دکتر ساسی پلی شد و همه هجوم اوردن وسط . ماهم از جمعیت خوشمون نمیومد اومدیم بیرون و به سمت سامی و امیر رفتیم . مهتاب و سارا هم بهمون ملحق شدن .
#SAMIYAR(سامی)
امیرم یه دختر پیدا کرده بود رفته بود باهاش . من تنها مونده بودم . حوصلم سر رفت . از شانس من تیتاب هم تنهامونده بود و رو به روم نشسته بود . دو تایی رو میز . یکم بهش زل زدم . متوجه نگاهم شد و نگام کرد .
-هاااا نگاه داره؟؟؟(چشم غره رفت )
+لباست چقد خشگله تیتاب ....
-اره خشگل شدم ...
+منظورم لباست بود نه خودت ....
-نظرت برام مهم نیس
نمیدونم چرا از این حرفش ناراحت شدم ... ناراحت چرا؟؟... یعنی چی ...من چم شده...
+تیتاب...
چشم غره رفت برام و روش و برگردوند...
+تیییییتااب .... مهتاب جان .....
با تعجب و چشم های گرد شده نگام کرد ... از واکنشش خندم گرفت .... ولی ب روم نیاوردم .
-ها.. چیه؟!
+میای بریم خونه باغ؟؟؟
-چرا؟؟
+حوصله جم شلوغ و ندارم تنهاییم حوصلم سر میره تو باشی یکم میخندونیم ...
-مگههه من دلقکم؟؟؟ تو ادم نمیشی نه؟؟
+تو ادمم کن....
خودمم از این حرفم تعجب کردم چه برسه مهتاب...
-عه... چیز... برم یکم نوشیدنی چیز کنم .. بیارم...
سر تکون دادم و رفتنش و نگاه کردم .. به شقیقه هام دست کشیدم ... من چم شده... نباید عوض شم... همون نچسب قبل میشم... ولی چقدر بامزه هول شد... خیلی خودمو کنترل کردم که هیکل کوچولوشو بغل نکنم...
چییییی داررییی میگیی سامیییی... چم شدههه...
با سرفه الکی مهتاب به خودم اومدم . نوشیدنی رو از دستش گرفتم ... این نوشیدنی نبود... یعنی مهتاب نمیدونه چی بجای نوشیدنی اورده برام؟؟؟ بزار بخوره... اشکال نداره ... فوقش یکم میخندیم ...
+مرسی...
لیوان و گرفت و یع سره سر کشید ... انگار اخرش متوجه شد یچیزی سر جاش نیس ... جا خورد . خیلی خودم و کنترل کردم نخندم .... ی لحظه انگار سرش گیج رفت .... اب دهنش و قوت داد ...
-نوشیدنیش طعم عجیبی داشت ... تو اینجوری فکر نمیکنی....
دیگ داشتم منفجر میشدم ... خندیدم .. جوری که مهراد و سایه اومدن سمتمون ....
مهراد : چیشد سامی؟؟ مهتاب حالت خوبه؟؟؟
مهتاب : نه... یچیزی انگار... تو گلوم مونده...پایین نمیره...
سایه : واییی مهتاب ... خاک تو سرت که تفاوت شراب و اب میوه و دلستر و نمیفهمی.....
مهراد از خنده منفجر شد ....
مهتاب : این سامی مو طلاییم هیچی نگف....عوضی...
سامی مو طلایی... مست شد با یه لیوان؟؟؟
سایه : مهتاب پاشو برو خونه باغ.. فک کنم یکم بخوابی بهتر باشه...
مهتاب : هوم؟؟ نع بابا چرا بخوابم میخوام... برررقصممم...
مست شده بود ... مطمعنم ...
-من میبرمش خونه باغ ... شما برین راحت باشین ...
مهراد و سایه از محبت غیر منتظره من به مهتاب تعجب کردن و سر تکون دادن و رفتن .
-مهتاب بلند شو...
+عععع ؟!! نمیخوااام...
-مهتاب حوصله ندارم ... بلند میشی یا خودم وارد عمل بشم؟؟؟
+وارد عمل شو تا خارج عملت کنم...
-خودت خواستی کوچولو...
رو دستام بلندش کردم . هر چقدر دست و پا زد پیروز نشد و بیخیال شد تا اینکه ب خونه باغ رسیدیم .
گذاشتمش پایین بهم نگاه کرد ...
-چرا اینطوری میکنییی.. خودم میومدم .. اصن اینجا چیکار میکنیم .. من حالم خوبه ...
+معلومه... برو دراز بکش من اینجا میشینم کاریت ندارم .
رو صندلی کنار تخت نشستم . اونم رفت رو تخت دراز کشید و کتش و در اورد . انگار حواسش به من نبود . واقعا مست بود . تاپ سفیدش اندام های بدنش و نشون میداد . خاک تو سر هیزم کنن ک ب دوست دختر عمومم رحم نکردم . پتو روش کشید و رو به من گفت : چشمات بهم ارامش میده.... چرا انقد جاذبه داری؟؟؟
پس ازون بد مستاس... نمیتونستم از این فرصت استفاده نکنم و ازش حرف نکشم ... میخواستم احساسش و بدونم .
+نمیدونم والا... همه مجذوبم میشن ...
-تو کی هستی ک همه مجذوبت بشن ... غرور الکی و مزخرف .. هیچ جذابیتی نداری...
ن حاظر جوابیشو هنوزم داره ... حرفشم سریع عوض کرد انگار نه انگار چی گفته بود . حواسش سر جاش نیس.
+پس عمم بود داشت میگف چرا انقد جاذبه داری؟؟
-نمیدونم ... سامی..... دوست دارم ...
+منم دوست دارم ...
چیییییییی داشتم میگفتم .. دست خودم نبوددد.... اون بهم گف دوست دارم؟؟؟ مهتاب بهم گفت؟؟؟
مهلت پرسیدن بهم نداد و خوابش برد .... چقدر مظلوم میخوابید ... بی اختیار از معصومیتش لبخندی ب لبم اومد.
دستش از زیر پتو بیرون بود . دستم و بردم جلو که دستش و بگیرم ... بیخیال شدم و گوشیم و گرفتم تا ازش عکس بگیرم . مدرک جرم داشته باشم ازش....
#SAYE (سایه)
داشتیم میرقصیدیم که اهنگ مخصوص رقص تانگو پلی شد . هرکی رفت سمت پارتنر خودش . من و مهراد ک کنار هم بودیم . دستامو دور گردنش حلقه کردم . دستاشو دور کمرم حلقه کرد . سرم و به سرش تکیه دادم و لبخند زدم . کاش زمان همون لحظه متوقف میشد . ارامش و امنیت و عشق مهراد واقعی بود . مثل من . برق کل باغ خاموش شد . ولی همچنان موزیک میخوند . ماهم بی توجه میرقصیدیم . مهراد سرش و غقب برد و خیلی اروم لباش و نزدیکم کرد . انگار مردد بود . خودمم مردد بودم . حتی وقتی با علی دوست بودم هم همچین چیزی رو تجربه نکردیم بغیر از امروز که به زور منو بوسید . مهراد اروم صورتش و اورد سمتم . نفس هاش به صورتم بر خورد میکرد . اروم لباش و گذاشت رو لبام .
بعد چند ثانیه اروم لباش و برداشت و فاصله گرفت . نفس هام به شماره افتاده بود . تپش قلب لعنتی شروع شده بود . انگار اونم همین حس و داشت . هیجان زده شده بودم . ولی خوشم اومد . خواستم این دفعه من بوسه ای بهش هدیه کنم که برق روشن شد . مهراد لبخندی زد که بغلش کردم . بی توجه به همه که داشتن میرقصیدن... چند دقیقه تو بغل هم بودیم ... متوجه سنگینی نگاه کسی شدم . برگشتم علی رو دیدم . با چشم های به خون نشسته و ماراحت نگاهمون میکرد . لیوان شراب تو دستش شکست . خون از دستش میچکید . بی توجه به دستش همونطور نگاهمون میکرد .
#SAMIYAR(سامی)
امیرم یه دختر پیدا کرده بود رفته بود باهاش . من تنها مونده بودم . حوصلم سر رفت . از شانس من تیتاب هم تنهامونده بود و رو به روم نشسته بود . دو تایی رو میز . یکم بهش زل زدم . متوجه نگاهم شد و نگام کرد .
-هاااا نگاه داره؟؟؟(چشم غره رفت )
+لباست چقد خشگله تیتاب ....
-اره خشگل شدم ...
+منظورم لباست بود نه خودت ....
-نظرت برام مهم نیس
نمیدونم چرا از این حرفش ناراحت شدم ... ناراحت چرا؟؟... یعنی چی ...من چم شده...
+تیتاب...
چشم غره رفت برام و روش و برگردوند...
+تیییییتااب .... مهتاب جان .....
با تعجب و چشم های گرد شده نگام کرد ... از واکنشش خندم گرفت .... ولی ب روم نیاوردم .
-ها.. چیه؟!
+میای بریم خونه باغ؟؟؟
-چرا؟؟
+حوصله جم شلوغ و ندارم تنهاییم حوصلم سر میره تو باشی یکم میخندونیم ...
-مگههه من دلقکم؟؟؟ تو ادم نمیشی نه؟؟
+تو ادمم کن....
خودمم از این حرفم تعجب کردم چه برسه مهتاب...
-عه... چیز... برم یکم نوشیدنی چیز کنم .. بیارم...
سر تکون دادم و رفتنش و نگاه کردم .. به شقیقه هام دست کشیدم ... من چم شده... نباید عوض شم... همون نچسب قبل میشم... ولی چقدر بامزه هول شد... خیلی خودمو کنترل کردم که هیکل کوچولوشو بغل نکنم...
چییییی داررییی میگیی سامیییی... چم شدههه...
با سرفه الکی مهتاب به خودم اومدم . نوشیدنی رو از دستش گرفتم ... این نوشیدنی نبود... یعنی مهتاب نمیدونه چی بجای نوشیدنی اورده برام؟؟؟ بزار بخوره... اشکال نداره ... فوقش یکم میخندیم ...
+مرسی...
لیوان و گرفت و یع سره سر کشید ... انگار اخرش متوجه شد یچیزی سر جاش نیس ... جا خورد . خیلی خودم و کنترل کردم نخندم .... ی لحظه انگار سرش گیج رفت .... اب دهنش و قوت داد ...
-نوشیدنیش طعم عجیبی داشت ... تو اینجوری فکر نمیکنی....
دیگ داشتم منفجر میشدم ... خندیدم .. جوری که مهراد و سایه اومدن سمتمون ....
مهراد : چیشد سامی؟؟ مهتاب حالت خوبه؟؟؟
مهتاب : نه... یچیزی انگار... تو گلوم مونده...پایین نمیره...
سایه : واییی مهتاب ... خاک تو سرت که تفاوت شراب و اب میوه و دلستر و نمیفهمی.....
مهراد از خنده منفجر شد ....
مهتاب : این سامی مو طلاییم هیچی نگف....عوضی...
سامی مو طلایی... مست شد با یه لیوان؟؟؟
سایه : مهتاب پاشو برو خونه باغ.. فک کنم یکم بخوابی بهتر باشه...
مهتاب : هوم؟؟ نع بابا چرا بخوابم میخوام... برررقصممم...
مست شده بود ... مطمعنم ...
-من میبرمش خونه باغ ... شما برین راحت باشین ...
مهراد و سایه از محبت غیر منتظره من به مهتاب تعجب کردن و سر تکون دادن و رفتن .
-مهتاب بلند شو...
+عععع ؟!! نمیخوااام...
-مهتاب حوصله ندارم ... بلند میشی یا خودم وارد عمل بشم؟؟؟
+وارد عمل شو تا خارج عملت کنم...
-خودت خواستی کوچولو...
رو دستام بلندش کردم . هر چقدر دست و پا زد پیروز نشد و بیخیال شد تا اینکه ب خونه باغ رسیدیم .
گذاشتمش پایین بهم نگاه کرد ...
-چرا اینطوری میکنییی.. خودم میومدم .. اصن اینجا چیکار میکنیم .. من حالم خوبه ...
+معلومه... برو دراز بکش من اینجا میشینم کاریت ندارم .
رو صندلی کنار تخت نشستم . اونم رفت رو تخت دراز کشید و کتش و در اورد . انگار حواسش به من نبود . واقعا مست بود . تاپ سفیدش اندام های بدنش و نشون میداد . خاک تو سر هیزم کنن ک ب دوست دختر عمومم رحم نکردم . پتو روش کشید و رو به من گفت : چشمات بهم ارامش میده.... چرا انقد جاذبه داری؟؟؟
پس ازون بد مستاس... نمیتونستم از این فرصت استفاده نکنم و ازش حرف نکشم ... میخواستم احساسش و بدونم .
+نمیدونم والا... همه مجذوبم میشن ...
-تو کی هستی ک همه مجذوبت بشن ... غرور الکی و مزخرف .. هیچ جذابیتی نداری...
ن حاظر جوابیشو هنوزم داره ... حرفشم سریع عوض کرد انگار نه انگار چی گفته بود . حواسش سر جاش نیس.
+پس عمم بود داشت میگف چرا انقد جاذبه داری؟؟
-نمیدونم ... سامی..... دوست دارم ...
+منم دوست دارم ...
چیییییییی داشتم میگفتم .. دست خودم نبوددد.... اون بهم گف دوست دارم؟؟؟ مهتاب بهم گفت؟؟؟
مهلت پرسیدن بهم نداد و خوابش برد .... چقدر مظلوم میخوابید ... بی اختیار از معصومیتش لبخندی ب لبم اومد.
دستش از زیر پتو بیرون بود . دستم و بردم جلو که دستش و بگیرم ... بیخیال شدم و گوشیم و گرفتم تا ازش عکس بگیرم . مدرک جرم داشته باشم ازش....
#SAYE (سایه)
داشتیم میرقصیدیم که اهنگ مخصوص رقص تانگو پلی شد . هرکی رفت سمت پارتنر خودش . من و مهراد ک کنار هم بودیم . دستامو دور گردنش حلقه کردم . دستاشو دور کمرم حلقه کرد . سرم و به سرش تکیه دادم و لبخند زدم . کاش زمان همون لحظه متوقف میشد . ارامش و امنیت و عشق مهراد واقعی بود . مثل من . برق کل باغ خاموش شد . ولی همچنان موزیک میخوند . ماهم بی توجه میرقصیدیم . مهراد سرش و غقب برد و خیلی اروم لباش و نزدیکم کرد . انگار مردد بود . خودمم مردد بودم . حتی وقتی با علی دوست بودم هم همچین چیزی رو تجربه نکردیم بغیر از امروز که به زور منو بوسید . مهراد اروم صورتش و اورد سمتم . نفس هاش به صورتم بر خورد میکرد . اروم لباش و گذاشت رو لبام .
بعد چند ثانیه اروم لباش و برداشت و فاصله گرفت . نفس هام به شماره افتاده بود . تپش قلب لعنتی شروع شده بود . انگار اونم همین حس و داشت . هیجان زده شده بودم . ولی خوشم اومد . خواستم این دفعه من بوسه ای بهش هدیه کنم که برق روشن شد . مهراد لبخندی زد که بغلش کردم . بی توجه به همه که داشتن میرقصیدن... چند دقیقه تو بغل هم بودیم ... متوجه سنگینی نگاه کسی شدم . برگشتم علی رو دیدم . با چشم های به خون نشسته و ماراحت نگاهمون میکرد . لیوان شراب تو دستش شکست . خون از دستش میچکید . بی توجه به دستش همونطور نگاهمون میکرد .