06-08-2020، 13:44
سعی کردم طبیعی ب نظر برسم . نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی ساختگی به سمت بچه ها رفتم .
سارا : امیر جون سایه اومد دیگ شروع کنیم ...
-من بازی نمیکنم بچه ها ....
مهراد : چرا ؟؟ خودت گفتی بازی میکنیم ک..
ارش : مهراد دادا دسشویی مکان تفکره این سایه ماعم رف فک کرد ب این نتیجه رسید ک بازی نکنه ... خودمون بازی میکنیم امیرم با تبر سرمونو میبرع تو زیر زمین رستوران خاکمون میکنه...
-چیزی نی بچع عا شما بازی کنین دیگ
مهراد نگاه عاقل اندر سفیحی کرد و گفت : سایه هر کی و گول بزنی من و نمیتونی گول بزنی ... تعریف کن ... زوود.
روبه بچه ها گفتم : اره یچیزی هست ... خب ... چجوری بگممم.....
سامی : بگو دیگ مردیم از فضولی....
-من علی رو دیدم .... اومد پیشم ....
مهراد با خشم گفت : چییی ؟؟؟!!!!! اون مرتیکه چیکارت داشت؟؟....بلایی ک سرت نیاورد؟؟
-نع کاری بام نکرد ... یعنی خواس بکنه نزاشتم ...
سارا : ببینمش خودم چشمای ابیش و در میارم ...
مهتاب : دیگ چه غلطی کرده اشغال.......
سایه : بهم میگف دلش و شکوندم ... میگف هنوز دوسم داره .... میگف داغون شده.... میخواس برام تعریف کنه ولی نزاشتم .... گفتم من خودم ینفر و دارم ک استرس از دست دادنش و ندارم ...مردی ک دوسش دارم ... مردی ک دوسم داره ... و میدونم تحت هیچ شرایطی ولم نمیکنه ... یبار دیگ مزاحمم بشی ازت شکایت میکنم......
مهراد سرم و به سینش تکیه داد و گفت : معلومه هیچوقت ولت نمیکنم .... خوب کردی اینطوری جوابش و دادی ...
نگار : شیطونه میگه برم جلو خونشون گوشش و بکشم ....البته اگ بدونم خرابه شون کجاست ....ک نمیدونم...
امیر بلند شد و گفت : پاشین بریم بچه ها ... سایه حالش خوب نیس....
با بچه ها بلند شدیم . مهراد دستشو پشت کمرم گذاشت و گفت : بریم عشقم ....
قرار بود پیاده برگردیم ... چون ماشین نیاورده بودیم .....
سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس کردم . برگشتم و دیدم علی وایساده با اخم و چشم های قرمز شده نگاهمون میکنه ... مهراد نگاهم و دنبال کرد و علی رو دید ... منو ب خودش فشر و اخم علی دو برابر شد ....بچه ها نگاه مارو دنبال کردن و علی رو دیدن ...
مهتاب : کثافط و نگاه ...
ارش : انگار صدام میکنه میگه بیا دماغم و بشکون ....
سامی : بریم دعوا ؟؟
امیر : پایه این خفتش کنیم کتکش بزنیم؟؟؟...
-هه ... اون کیکبوکس کار کرده... تازه چهار سال ازمون بزرگتره ... از کجا معلوم رفیق خودش و نیاره؟؟؟
مهتاب : پففف هیچ کاری نمیتونه بکنه ... الکی خودش و چُس کرده برا تو... وگرنه هیچ غلطی نمیکنه....
سامی : من خب از من ک بزرگتر نی.. هم سنیم .. مث ک یادتون رفته منم سه سال ازتون بزرگترم...
مهتاب : خب تو عم داری خودت و الکی چس میکنی برا ما... ب چیت مینازی اخع...
-مهتاب ... سامی ..بیخیال... بحث ما این نی...
مهراد : شیطونه میگ همینجا سایه رو جلو چشمش بغل کنم ...
نگار : شیطونه غلط میکنه با تو ... اینجا خانواده نشستع عا....
مهراد راست میگفت ... میخواستم یجوری حرصش و در بیارم ... سرم و گذاشتم رو شونه مهراد ... مهراد لبخند شیطنت امیزی زد و بوسه ای روی سرم کاشت ... علی اخمش بیشتر شد و بعد پوزخند زد .... سر تکان داد و رفت ..
سارا پشت سرش ادا در اورد و راه افتادیم ...
وارد ویلا که شدیم گوشیم زنگ خورد ... مامانم بود ... دلم برای صداش تنگ شده بود .... هندزفری رو به گوشی وصل کردم و باهاش حرف زدم ....
مامان : الو سایه ....
-سلام مامانی... خوبی؟؟؟
+سلام دختر خشگلم ... تو خوب باشی منم خوبم عزیزم ....
-چیزی شده زنگ زدین؟؟؟
+نه دخترم دلتنگت شده بودم ... کجایین الان؟؟
-الان تو ویلاییم ...
+سامی پیشته دخترم؟؟؟
-اره پیشمه ...کارش داری؟؟؟
+نه کارش ندارم ... دخترا چیکار میکنن؟؟؟ چقد اذیت میکنین به سامی و دوستاش؟؟؟
ازین ک مادر پایه ای دارم و همه چیز و راجب رابطه و اینا بهش میگم خوشحال بودم و خنده ای کردم و گفتم :اوووف تا دلت بخواد .... مامان مهراد و یادته؟؟؟
+اره یادمه ... چقدر بچه بودین باهم شیطونی میکردین... اونم هست؟؟
-اره مامان هست...
+دخترم اتفاقی نیوفتاده ک بخوای ب من بگی؟؟؟
-چیز خاصی نیس مامان ... چیشد ک همچین حرفی زدی؟؟؟
+هیچی دخترم ... برو پیش رفیقات .. مراقب خودت باش عزیزم ...
دیگ مطمعن شدم ی خبرایی هست ... مامانم بیخودی بحث عوض نمیکرد...
-اوکی مامانی.... ب بابایی سلام برسون...
+سلامت باشی عزیزم ... خدافظ
-بای بای مامانی....
ارش : گووودووو ... کوچولو چند سالتع؟؟.. مامانیی... باباییی...
ازین ک ارش مسخرم کرد پوزخند زدم و گفتم : ههه ... من عادت کردم ... مامان بابامم مشکل ندارن...
ارش : من مشکل دارم ..
-ب من چ من مشکل گشا نیسم ... برو مشکلت حل کن...
مهراد اومد سمتمون و گفت : عه موش و گربه شروع کردین؟؟ ارش بیا بریم سایه خستش...
دیگ بحث و ادامه ندادم و رفتم بخوابم . دیگ لباس عوض نکردم با تاپ بالا ناف و شلوار مچی مشکیم خوابیدم ...
#MAHTAB(مهتاب)
بعد اینکه سایه رفت بخوابه مهرادم تنها شد و رفت خوابید . سارا و نگار هم با ارش و امیر رفتن رو تراس نشستن . من موندم و سامی ... اخر از این پسره مغرور خوشم نیومد ... به چیش مینازه؟؟؟ چون دوتا چشم روشن و موی بور و زور بازو داره؟؟؟... از هر فرصتی استفاده میکردم تا پاچشو بگیرم .... اونم پر رو تر از قبل جوابم و میداد...
بخاطر سایه مراعاتشو میکردم . الانم ک سایه نیس خوب حالش و جا میارم ... رو مبل رو به روم نشسته بود و با گوشیش ور میرفت .... تو همین فکر و خیال بودم ک صدام کرد ...
+تیتاب....
اسمم و مسخره کرد الان؟؟ این چی زر زد؟؟؟ کسی حق نداره با اسمم شوخی کنه...
-اولن اسم من تیتاب نیس اسم من مهتابه ... دومن ... خوبع منم تو رو شامی صدا بزنم ؟؟؟ نه خیار بیشتر بت میاد..
+ پوزخند صدا داری زد و گفت : هه... حالا هرچی اسمته... ازین ب بعد تیتابی...
-توعم ازین ب بعد شامی ...
+حداقل شامی خوش مزس... تیتاب چی!؟..
-کی گفته تیتاب بد مزس؟؟؟
+نمیدونم ...امتحانش ضرر نداره ... داره ؟؟.. میخورم ببینم خوش مزه ای یا نه...
پسره پررو ... نه این باید حالش جا بیاد...
-اخه سوسول .... حیف اسم شامی ک بزارم رو تو .... ولی تیتاب هرچی باشه از شامی خوش مزه ترع...
+عععع؟!!.. میخوای بخوری ببینی خوش مزه عم یا نع؟؟
وایییییی داشت بد جور حرصم و در میاورد ... دیگ طاقت نداشتم . کوسن رو مبل و پرت کردم و خورد تو صورتش...
لبخند پیروز مندانه ای زدم و راه افتادم .... دستی بازومو نگه داشت ... برگشتم دیدم سامی با حرص نگام میکنه... سعی کردم بازومو از دستش بیرون بکشم اما نزاشت . منو به سمت خودش کشید ... صورتمون یه سانت فاصله داشت... تاحالا چشم های خوش رنگ و عسلیشو از این فاصله ندیده بودم ... بعد چند ثانیه ک ب همدیگع خیره شده بودیم به حرف اومد ... انگار هول شده بود .
+ببین تیتاب... نبینم با من در بیوفتی... فک کنم شایعه های پشت سر منو شنیده باشی... الانم خوب نیست که اینجا باهام تنها باشی ... از من بعید نیس بلایی سرت بیارم ... حالا توصیه میکنم زیاد دور و ور من نپلکی ... من با دخترا میونه خوبی ندارم ... میخوای ببینی چه میونه ای دارم ؟؟؟
سعی کردم خودم و ازش فاصله بدم ...
-امریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند ... منم از هیچ پسری نمیترسم ک تو دومیش باشی عمو ... پس من بت توصیع میکنم دور و ور من نپلکی ... واسه منم شاخ نشو ... وگرنه خودم شاختو میشکونم....
پوزخندی زد . از اون پوزخند رو مخ هاش...
+تو زبون خوش حالیت نیس؟؟؟
-من با هرکی مث خودشم ....
یکم تو چشمام خیره شد و پرتم کرد عقب ...
+به پر و پام نپیچ .... فعلا حوصله ندارم ... ولی بعدا حالتو میگیرم...
براش ادا در اوردم و رفتم ....
#SAMIYAR(سامی)
عجب دختر پرروییه ... باید ب روش خودم حالش و بگیرم... تا الانم بش چیزی نگفتم به احترام سایه بود ... ولی این دفعه یه چیزی تو چشماش دیدم ... تا الان از این فاصله ندیده بودمش.... یه برق خاصی تو نگاهش بود ...... از روز اولی که دیدمش مجذوبش شدم ... ولی نمیخوام بهش رو بدم سوارم بشه.... بهش ترسوندم .... میدونستم کلی شایعه پشتم درست کردن.... برای همین از شایعه ها به نفع خودم استفادع کردم و ترسوندمش.... که اونم ادای پسر شجاع و برا من در اورد ...باید زبونش و کوتاه کنم .... خودم ادمش میکنم .... اصلا چرا من تو فکر یه دخترم؟؟؟..
مگ اون چه فرقی با دوس دخترای قبلیم دارع؟؟ میتونم به روش خودم ترتیبشو بدم .... بیخیال ... حتی زحمت فکر کردن به اونو به خودم نمیدم... منو چه به دخترا ؟!!... ولی مهتاب فرق داشت ... به پاکیش اعتماد داشتم ... از دست پاچه شدنش تو بغلم فهمیدم ... سعی میکرد خودش و بکشه بیرون ... و البتع ک رفیق سایه اس و مث اونع.....
وای سایه ... علی رفیقم بود ... میشناسمش ... اون حرفی که بزنه پای حرفش هست ... به زورم که شده سایه رو مال خودش میکنه ... درسته مهرادم رفیقمع... ولی ازم کوچیکترع.... علی با این کع ازم بزرگتر بود ولی هیچ وقت منو نفروخت ... همیشع پشتم بود ... ولی مهراد داداشم بود.... از بچگی باهم بودیم ... درسته مهرادم ازم سه سال کوچیکتر بود .. ولی اونم همیشع باهام بود.... از وقتی علی سایه رو ول کرد دیگ ندیدمش.... شنیده بودم بخاطر یه مشکلاتی از تهران رفته بود ولی نمیدونستم کجا... بخاطر سایه باهاش قطع رابطه کردم ... از اون موقع دیگ باهاش رابطه ای نداشتم... سایه رو داغون کردع بود ... سایه مث خواهرم بود برام ... منم همیشه پشت خواهرم هستم...
مث یه برادر.... فکر میکردم سایه هیچوقت سرپا نمیشه ولی این تیتاب و نگار و سارا اومدن رو به راهش کردن...
سارا : امیر جون سایه اومد دیگ شروع کنیم ...
-من بازی نمیکنم بچه ها ....
مهراد : چرا ؟؟ خودت گفتی بازی میکنیم ک..
ارش : مهراد دادا دسشویی مکان تفکره این سایه ماعم رف فک کرد ب این نتیجه رسید ک بازی نکنه ... خودمون بازی میکنیم امیرم با تبر سرمونو میبرع تو زیر زمین رستوران خاکمون میکنه...
-چیزی نی بچع عا شما بازی کنین دیگ
مهراد نگاه عاقل اندر سفیحی کرد و گفت : سایه هر کی و گول بزنی من و نمیتونی گول بزنی ... تعریف کن ... زوود.
روبه بچه ها گفتم : اره یچیزی هست ... خب ... چجوری بگممم.....
سامی : بگو دیگ مردیم از فضولی....
-من علی رو دیدم .... اومد پیشم ....
مهراد با خشم گفت : چییی ؟؟؟!!!!! اون مرتیکه چیکارت داشت؟؟....بلایی ک سرت نیاورد؟؟
-نع کاری بام نکرد ... یعنی خواس بکنه نزاشتم ...
سارا : ببینمش خودم چشمای ابیش و در میارم ...
مهتاب : دیگ چه غلطی کرده اشغال.......
سایه : بهم میگف دلش و شکوندم ... میگف هنوز دوسم داره .... میگف داغون شده.... میخواس برام تعریف کنه ولی نزاشتم .... گفتم من خودم ینفر و دارم ک استرس از دست دادنش و ندارم ...مردی ک دوسش دارم ... مردی ک دوسم داره ... و میدونم تحت هیچ شرایطی ولم نمیکنه ... یبار دیگ مزاحمم بشی ازت شکایت میکنم......
مهراد سرم و به سینش تکیه داد و گفت : معلومه هیچوقت ولت نمیکنم .... خوب کردی اینطوری جوابش و دادی ...
نگار : شیطونه میگه برم جلو خونشون گوشش و بکشم ....البته اگ بدونم خرابه شون کجاست ....ک نمیدونم...
امیر بلند شد و گفت : پاشین بریم بچه ها ... سایه حالش خوب نیس....
با بچه ها بلند شدیم . مهراد دستشو پشت کمرم گذاشت و گفت : بریم عشقم ....
قرار بود پیاده برگردیم ... چون ماشین نیاورده بودیم .....
سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس کردم . برگشتم و دیدم علی وایساده با اخم و چشم های قرمز شده نگاهمون میکنه ... مهراد نگاهم و دنبال کرد و علی رو دید ... منو ب خودش فشر و اخم علی دو برابر شد ....بچه ها نگاه مارو دنبال کردن و علی رو دیدن ...
مهتاب : کثافط و نگاه ...
ارش : انگار صدام میکنه میگه بیا دماغم و بشکون ....
سامی : بریم دعوا ؟؟
امیر : پایه این خفتش کنیم کتکش بزنیم؟؟؟...
-هه ... اون کیکبوکس کار کرده... تازه چهار سال ازمون بزرگتره ... از کجا معلوم رفیق خودش و نیاره؟؟؟
مهتاب : پففف هیچ کاری نمیتونه بکنه ... الکی خودش و چُس کرده برا تو... وگرنه هیچ غلطی نمیکنه....
سامی : من خب از من ک بزرگتر نی.. هم سنیم .. مث ک یادتون رفته منم سه سال ازتون بزرگترم...
مهتاب : خب تو عم داری خودت و الکی چس میکنی برا ما... ب چیت مینازی اخع...
-مهتاب ... سامی ..بیخیال... بحث ما این نی...
مهراد : شیطونه میگ همینجا سایه رو جلو چشمش بغل کنم ...
نگار : شیطونه غلط میکنه با تو ... اینجا خانواده نشستع عا....
مهراد راست میگفت ... میخواستم یجوری حرصش و در بیارم ... سرم و گذاشتم رو شونه مهراد ... مهراد لبخند شیطنت امیزی زد و بوسه ای روی سرم کاشت ... علی اخمش بیشتر شد و بعد پوزخند زد .... سر تکان داد و رفت ..
سارا پشت سرش ادا در اورد و راه افتادیم ...
وارد ویلا که شدیم گوشیم زنگ خورد ... مامانم بود ... دلم برای صداش تنگ شده بود .... هندزفری رو به گوشی وصل کردم و باهاش حرف زدم ....
مامان : الو سایه ....
-سلام مامانی... خوبی؟؟؟
+سلام دختر خشگلم ... تو خوب باشی منم خوبم عزیزم ....
-چیزی شده زنگ زدین؟؟؟
+نه دخترم دلتنگت شده بودم ... کجایین الان؟؟
-الان تو ویلاییم ...
+سامی پیشته دخترم؟؟؟
-اره پیشمه ...کارش داری؟؟؟
+نه کارش ندارم ... دخترا چیکار میکنن؟؟؟ چقد اذیت میکنین به سامی و دوستاش؟؟؟
ازین ک مادر پایه ای دارم و همه چیز و راجب رابطه و اینا بهش میگم خوشحال بودم و خنده ای کردم و گفتم :اوووف تا دلت بخواد .... مامان مهراد و یادته؟؟؟
+اره یادمه ... چقدر بچه بودین باهم شیطونی میکردین... اونم هست؟؟
-اره مامان هست...
+دخترم اتفاقی نیوفتاده ک بخوای ب من بگی؟؟؟
-چیز خاصی نیس مامان ... چیشد ک همچین حرفی زدی؟؟؟
+هیچی دخترم ... برو پیش رفیقات .. مراقب خودت باش عزیزم ...
دیگ مطمعن شدم ی خبرایی هست ... مامانم بیخودی بحث عوض نمیکرد...
-اوکی مامانی.... ب بابایی سلام برسون...
+سلامت باشی عزیزم ... خدافظ
-بای بای مامانی....
ارش : گووودووو ... کوچولو چند سالتع؟؟.. مامانیی... باباییی...
ازین ک ارش مسخرم کرد پوزخند زدم و گفتم : ههه ... من عادت کردم ... مامان بابامم مشکل ندارن...
ارش : من مشکل دارم ..
-ب من چ من مشکل گشا نیسم ... برو مشکلت حل کن...
مهراد اومد سمتمون و گفت : عه موش و گربه شروع کردین؟؟ ارش بیا بریم سایه خستش...
دیگ بحث و ادامه ندادم و رفتم بخوابم . دیگ لباس عوض نکردم با تاپ بالا ناف و شلوار مچی مشکیم خوابیدم ...
#MAHTAB(مهتاب)
بعد اینکه سایه رفت بخوابه مهرادم تنها شد و رفت خوابید . سارا و نگار هم با ارش و امیر رفتن رو تراس نشستن . من موندم و سامی ... اخر از این پسره مغرور خوشم نیومد ... به چیش مینازه؟؟؟ چون دوتا چشم روشن و موی بور و زور بازو داره؟؟؟... از هر فرصتی استفاده میکردم تا پاچشو بگیرم .... اونم پر رو تر از قبل جوابم و میداد...
بخاطر سایه مراعاتشو میکردم . الانم ک سایه نیس خوب حالش و جا میارم ... رو مبل رو به روم نشسته بود و با گوشیش ور میرفت .... تو همین فکر و خیال بودم ک صدام کرد ...
+تیتاب....
اسمم و مسخره کرد الان؟؟ این چی زر زد؟؟؟ کسی حق نداره با اسمم شوخی کنه...
-اولن اسم من تیتاب نیس اسم من مهتابه ... دومن ... خوبع منم تو رو شامی صدا بزنم ؟؟؟ نه خیار بیشتر بت میاد..
+ پوزخند صدا داری زد و گفت : هه... حالا هرچی اسمته... ازین ب بعد تیتابی...
-توعم ازین ب بعد شامی ...
+حداقل شامی خوش مزس... تیتاب چی!؟..
-کی گفته تیتاب بد مزس؟؟؟
+نمیدونم ...امتحانش ضرر نداره ... داره ؟؟.. میخورم ببینم خوش مزه ای یا نه...
پسره پررو ... نه این باید حالش جا بیاد...
-اخه سوسول .... حیف اسم شامی ک بزارم رو تو .... ولی تیتاب هرچی باشه از شامی خوش مزه ترع...
+عععع؟!!.. میخوای بخوری ببینی خوش مزه عم یا نع؟؟
وایییییی داشت بد جور حرصم و در میاورد ... دیگ طاقت نداشتم . کوسن رو مبل و پرت کردم و خورد تو صورتش...
لبخند پیروز مندانه ای زدم و راه افتادم .... دستی بازومو نگه داشت ... برگشتم دیدم سامی با حرص نگام میکنه... سعی کردم بازومو از دستش بیرون بکشم اما نزاشت . منو به سمت خودش کشید ... صورتمون یه سانت فاصله داشت... تاحالا چشم های خوش رنگ و عسلیشو از این فاصله ندیده بودم ... بعد چند ثانیه ک ب همدیگع خیره شده بودیم به حرف اومد ... انگار هول شده بود .
+ببین تیتاب... نبینم با من در بیوفتی... فک کنم شایعه های پشت سر منو شنیده باشی... الانم خوب نیست که اینجا باهام تنها باشی ... از من بعید نیس بلایی سرت بیارم ... حالا توصیه میکنم زیاد دور و ور من نپلکی ... من با دخترا میونه خوبی ندارم ... میخوای ببینی چه میونه ای دارم ؟؟؟
سعی کردم خودم و ازش فاصله بدم ...
-امریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند ... منم از هیچ پسری نمیترسم ک تو دومیش باشی عمو ... پس من بت توصیع میکنم دور و ور من نپلکی ... واسه منم شاخ نشو ... وگرنه خودم شاختو میشکونم....
پوزخندی زد . از اون پوزخند رو مخ هاش...
+تو زبون خوش حالیت نیس؟؟؟
-من با هرکی مث خودشم ....
یکم تو چشمام خیره شد و پرتم کرد عقب ...
+به پر و پام نپیچ .... فعلا حوصله ندارم ... ولی بعدا حالتو میگیرم...
براش ادا در اوردم و رفتم ....
#SAMIYAR(سامی)
عجب دختر پرروییه ... باید ب روش خودم حالش و بگیرم... تا الانم بش چیزی نگفتم به احترام سایه بود ... ولی این دفعه یه چیزی تو چشماش دیدم ... تا الان از این فاصله ندیده بودمش.... یه برق خاصی تو نگاهش بود ...... از روز اولی که دیدمش مجذوبش شدم ... ولی نمیخوام بهش رو بدم سوارم بشه.... بهش ترسوندم .... میدونستم کلی شایعه پشتم درست کردن.... برای همین از شایعه ها به نفع خودم استفادع کردم و ترسوندمش.... که اونم ادای پسر شجاع و برا من در اورد ...باید زبونش و کوتاه کنم .... خودم ادمش میکنم .... اصلا چرا من تو فکر یه دخترم؟؟؟..
مگ اون چه فرقی با دوس دخترای قبلیم دارع؟؟ میتونم به روش خودم ترتیبشو بدم .... بیخیال ... حتی زحمت فکر کردن به اونو به خودم نمیدم... منو چه به دخترا ؟!!... ولی مهتاب فرق داشت ... به پاکیش اعتماد داشتم ... از دست پاچه شدنش تو بغلم فهمیدم ... سعی میکرد خودش و بکشه بیرون ... و البتع ک رفیق سایه اس و مث اونع.....
وای سایه ... علی رفیقم بود ... میشناسمش ... اون حرفی که بزنه پای حرفش هست ... به زورم که شده سایه رو مال خودش میکنه ... درسته مهرادم رفیقمع... ولی ازم کوچیکترع.... علی با این کع ازم بزرگتر بود ولی هیچ وقت منو نفروخت ... همیشع پشتم بود ... ولی مهراد داداشم بود.... از بچگی باهم بودیم ... درسته مهرادم ازم سه سال کوچیکتر بود .. ولی اونم همیشع باهام بود.... از وقتی علی سایه رو ول کرد دیگ ندیدمش.... شنیده بودم بخاطر یه مشکلاتی از تهران رفته بود ولی نمیدونستم کجا... بخاطر سایه باهاش قطع رابطه کردم ... از اون موقع دیگ باهاش رابطه ای نداشتم... سایه رو داغون کردع بود ... سایه مث خواهرم بود برام ... منم همیشه پشت خواهرم هستم...
مث یه برادر.... فکر میکردم سایه هیچوقت سرپا نمیشه ولی این تیتاب و نگار و سارا اومدن رو به راهش کردن...