25-07-2020، 11:43
گریم گرفته بود . با ترس میدوییدم و مهراد و صدا میکردم . که دیدم مهراد داره میدوعه میاد سمتم . دوییدم سمتش و خودم و انداختم تو بغلش . مهراد بغلم کرد و گفت : هیییس گریه نکن خودم حسابش و میرسم .
-مهراد بیا بریم بیخیال
+چی چی و بیخیال پسره حیوون میخواست بهت .... نفسش و با حرص بیرون داد و رفت سمت پسره که داشت با پوزخند نگامون میکرد .
پسره گفت : من واس دعوا نیومدم . اومدم هشدار بدم . به اون سایه خانومت بگو زیاد اطراف علی افتابی نشه
-اسم منو از کجا میدونی عوضی .. علی دیگ کدوم خریه
پسره پوزخند زد و گفت : به این زودی عشقت و یادت رفت . همون علی ای که الان نمیشناسیش دو سال پیش بخاطر تو داغون شد . ازین ک ولت کرد هر روز عذاب میکشید .
این چی داره میگه علی .. این علی رو از کجا میشناسه ...
پسر: علی الان وقتی دید داری تنهایی راه میری گفت بیام دنبالت ک ببرمت پیشش . میخواست باهات حرف بزنه . الانم باهام بیا ببین علی چیکارت دارع ..
-به اون علی اشغال بگو دیگ حق نداره سمتم بیاد . من فراموشش کردم . نمیخوام ببینمش . هیچ اهمیتی برام نداره.
دست مهراد و گرفتم و بی توجه به پسره رفتم . برگشتم دیدم پسره هم رفت . مهراد وقتی دید رفت وایساد گفت : چیشده سایه . تو رفتی چه اتفاقی افتاد .
خودم و انداختم تو بغل مهراد و گریه کردم مهراد موهام و نوازش کرد و گفت : گریه نکن نفسم .. گریه نکن قوی باش . بهم بگو چیشد .
همه چیز و برای مهراد تعریف کردم . مهراد گفت : از این به بعد لجبازی نمیکنی . هرجا میری باهم میریم ..اوکی؟؟
-اوکی .
مهراد اومد سمتم و بوسه ای روی پیشونیم گذاشت و لبخندی زد و گفت : بیا بریم بچه ها نگران میشن .
وسایل و جمع کردیم و رفتیم خونه . داشت شب میشد . تو خونه همه چیز و برای بچه ها تعریف کردیم . بچه ها گفتن از این به بعد باید بیشتر مراقب باشیم . سامی گفت : بچه ها من یجایی رو میشناسم شب خیلی قشنگه فقط باید با ماشین سنگین بریم . بریم اونجا شب بمونیم . قبلا چند بار با مهراد و ارش و امیر اومدیم . خب پایه این؟؟
مهراد : اگه سایه باشه منم هستم
لبخندی زدم و گفتم : من تابع جمم ...
بچه ها موافقت کردن . ارش از یکی از رفیقاش پاترول قرض گرفت و با پاترول میخواستیم بریم . کیسه خواب برداشتیم با کلی خوراکی . سیب زمینی برداشتیم تا زیر اتیش بزاریم . کتری و چایی هم برداشتیم . دیگ لباسامونو عوض نکردیم فقط یه سویشرت برداشتیم . منم مثل همیشه دوتا رفیقامو گرفتم و رفتم پایین (گوشی و هندزفری)
رفتم و دیدم مهراد منتظرمه . دستش و گرفتم و رفتیم تو ماشین . سرم و گذاشتم رو شونه مهراد و چشمامو بستم.
سامی: خب اماده باشین که باید کلی بالا و پایین بشیم .
-منظورت چیع سامی....
هنوز حرفم تموم نشده بود که ماشین بالا و پایین میرفت . انگار کلی سنگ بزرگ زیر چرخه . با اون سرعتی که ارش میرفت فقط تکون میخوردیم . چند بار کله منو مهراد خود به هم وخندیدیم . کاش روز میومدیم . الان شب بود چجوری باید اتیش درست میکردیم . کی باید هیزم میاورد . البته شبع شبم نبودا غروب بود . نگار : ارش یواش تر برو پدرمون درومد .
ارش خندید و گفت : همینش خوبه عشقم باید عادت کنی.
امیر: نگار... ارش عشقه آفروده عادت کن بهش .
بعد نیم ساعت بالا و پایین شدن که واقعا داشت حالم بد میشد رسیدیم . من و مهراد زودی رفتیم هیزم جمع کردیم تا برگشتیم بچه ها وسایل و چیدن و اماده کردن . اتیش و که درست کردیم شب شد . دور نور اتیش نشستیم . میخواستم لایو بگیرم که دیدم یکم انتن دارم . سامی شروع کرد به توضیح دادن : خب بچه ها . اینجایی که اومدیم به محلی یه اسمی داره که من یادم رفته ولی بخوام واضه بگم ک بفهمین بام متل قوعه . متل قو که میدونین کجاس؟؟ من و سایه یبار اومدیم برجش عظیم زادس اسم برجش . از اینجا کل متل قو معلومه . روز هم دریا بهتر نشون میده ولی شب خونه ها .
واقعا بی نظیر بود . همه جای متل قو معلوم بود . نور های چراقا تو تاریکی . خیلی قشنگ بود . کلی عکس گرفتیم .
مهراد گیتارشو اورد و برامون خوند :
ب یاد رفتنت هر شب ... به راهت خیره میمونم....چه حالی دست من دادی.. من از .. لطف تو ممنونم.....
به بد حالی من افتادم ... من از ... تنهایی ترسیدم .. تقاص رفتنت رو من ... دارم ..تنهایی پس میدم...
تو که پای قسم خوردن .. همیشه اسممو بردی ... کسی که عاشقت بود و خودت از پا در اوردی ...
شریک لحظه های من .. شریک قلب کی میشه... برات فرقی نداشت انگار.... غرورم بی تو زخمی شه ...
مهم نیست .. برنمیگردی... خاطرات تو نمیپوسه.. جای تیغت ... رو قلب من ... هنوز ... زخمامو میبوسه....
مهم نیست ...بی تو اینده... چه دردی رو به من میده... چه فرقی میکنه تقدیر ... چه خوابی رو واسم دیده...
تو که پای قسم خوردن .. همیشه اسممو بردی ... کسی که عاشقت بود و خودت از پا در اوردی ...
شریک لحظه های من .. شریک قلب کی میشه... برات فرقی نداشت انگار.... غرورم بی تو زخمی شه ..
اخرای اهنگ دیگ خودمونم باهاش میخوندیم ... صداش واقعا ارامش بود . با لبخندی نگاهش کردم . با عشق نگام کرد . میخواستم برم بپرم بغلش . بهش بگم دوسش دارم . بگم شریک قلبش میشم . بگم زخم های قلبش و خوب میکنم . نمیزارم غرورت بشکنه مهراد . همیشه باهات هستم . ب قول تتلو تو رو هستم زیاد . خیلی زیاد هستم .
#MEHRAAD(مهراد)
غرق گیتار و خوندن شده بودم . بعد خوندن نگاهم به نگاه سایه افتاد . با لبخند نگاهم میکرد . پشت اون بلخند احساساتش پنهان بود . منم با لبخندی احساسم و بهش گفتم .
سامی : بچه ها کیا پایه این داستان ترسناک تعریف کنیم ؟؟؟؟؟ لبخند شیطنت امیزی زد رو به همه کرد...
نگار با وحشت ساختگی گفت : وااههههیییییی الانم که توو جنگلییییمممم... جووونزز من پایه عم ... از ترس قش نکنین فقط بچع عا ....
امیر با جدیت گفت : ما غش نمیکنیم . شما دخترا غش نکنین بیفتین رو دستمون ...
نگار : هه هه هه اقای نمک مزه نریز معلوم میشه کی از ترس غش میکنه (زبون در اورد و با شیطنت خندید)
ارش : خب اول من شروع میکنم .... سه/چهار سال پیش دقیقا همین جا که ما الان نشستیم .... شیش نفر نشسته بودن . سه دختر سه پسر .... یکی از پسر ها میخواد جرعت حقیقت بازی کنع . شروع کردن بازی کردن و اولین نفر یکی از دخترا و همون پسرع شدن . پسر از دختر پرسید جرعت یا حقیقت . دختر گفت جرعت ....پسر بلند شد و چیزی در گوش دختر گفت . دختر رنگش پرید ولی بخاطر یه بازی مسخره قبول کرد . همه با تعجب به دختر نگاه میکردن . دختر بلند شد .... صاف ایستاد و تبری که برای چوب اورده بودند رو برداشت . بچه ها ترسیدند . دختر بدون توجه به بچه ها تبر را بلند کرد و سمت گردنش نگه داشت . بچه ها ازش میپرسیدند که این چه کاریه تبر و بزار زمین . همه ترسیده بودند غیر از همان پسر که بازی رو شروع کرده بود . دختر انگار چیزی نمیشنید انگار مسخ شده بود . تبر را بلند کرد و با دستان خودش سرش و قطع کرد . خون دختر روی درختان اینجا پاشید روی صورت بچه هاهم پاشید . همه جیغ زدند و گریه کردند . که همون پسر دوباره امد و شروع کرد به داد زدن سر انها . با یک حرکت همه گریه رو بیخیال شدن و اومدن نشستن سر جاهاشون . انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده . همون پسر بلند شد و تبر و از دست های مرده اون دختر کشید . سر و اعضای بدن تک تک دخترا و پسرا رو قطع کرد . دریای خون همین جا .. دقیقا همین جا به راه انداخته بود . با لذت خون های سرازیر شده رو نگاه میکرد . بلند شد و همه بچه ها رو دفن کرد . بعد دفن کردن بلند شد تبر و برداشت و سر خودش و برید ....فردای اون روز چند نفر مث ما اومدن اینجا که دیدن این پسر با تبر کنارش بدون سر افتاده . هیچوقت کسی سراغ اون پسر و نگرفت و هیچکسم نیومد به مراسم دفنش .... از اون موقع به بعد هرکسی شب به اینجا میومد و میخواست بخوابه صدای پا میشنید . بعضیام میگن صدای گریه و جیغ روح عصبانی اون دخترا و پسرا هنوز بعضی شبا به گوش میرسه . تبر اون پسرک هم دفن کردن . اما بی دلیل بعد از دفن کردن ظاهر میشد . برای همین برداشتن و بردن به جایی که هیچکس دستش بهش نرسه ....
سارا از ترس بلند شد رفت بغل امیر رضا نشست و امیر رضا هم دستش و گرفت . با ترس با اطرافمون نگاه کردیم . ارش گفت : کسی داستان ترسناک دیگع هم بلده ؟؟؟؟
نگار جیغ کشید که همه از جیغش بلند شدیم و جیغ کشیدیم . ارش بلند شد گفت: چی شده ؟؟ نگار بلند خندید و گفت : باید قیافتونو میدیدین از جیغم چجوری ریدین به خودتون ... و بی توجه به جمع بلند خندید ....
ساعت یک شب بود . به بچه ها گفتم : بسه بیاین بخوابیم خسدع شدم .... بلند شدم و کیسه خوابم و اماده کردم . بچه هام بعضیاشون کیسه خواب بعضیاشونم تشک و پتو و بالش داشتن . جاهامونو که اماده کردیم ارش گفت : با صدای گریه ارواح خوب بخوابید ... نگار با لبخند شیطانی گفت : شاید ارواح بعدی شما باشید .......
-هه هه هه .... بیشعورا .... بخوابین بینم .... شبتون کاکاعویی ....
مهراد گفت : بخوابین بچع عا راست میگع....
امیر گفت : شبتون جنییی...
سارا و مهتاب جیغ زدن : اهههههه جن جن نکنااااا.....
امیر بلند قهقهه زد .....
چشمامو بستم اما خوابم نمیگرفت . خدا لعنتت کنع ارش با این داستانت .... تو همین افکار بودم که صدا پا اومد . سرم و بلند کردم اما کسی نبود . دوباره چشمامو بستم و از ترس خزیدم داخل کیسع خواب . دوباره صدای پا اومد . این دفع باز بلند شدم ولی هنوزم کسی نبود .... دوباره خزیدم داخل کیسه خواب بازم صدای پا اومد ...
-مهراد بیا بریم بیخیال
+چی چی و بیخیال پسره حیوون میخواست بهت .... نفسش و با حرص بیرون داد و رفت سمت پسره که داشت با پوزخند نگامون میکرد .
پسره گفت : من واس دعوا نیومدم . اومدم هشدار بدم . به اون سایه خانومت بگو زیاد اطراف علی افتابی نشه
-اسم منو از کجا میدونی عوضی .. علی دیگ کدوم خریه
پسره پوزخند زد و گفت : به این زودی عشقت و یادت رفت . همون علی ای که الان نمیشناسیش دو سال پیش بخاطر تو داغون شد . ازین ک ولت کرد هر روز عذاب میکشید .
این چی داره میگه علی .. این علی رو از کجا میشناسه ...
پسر: علی الان وقتی دید داری تنهایی راه میری گفت بیام دنبالت ک ببرمت پیشش . میخواست باهات حرف بزنه . الانم باهام بیا ببین علی چیکارت دارع ..
-به اون علی اشغال بگو دیگ حق نداره سمتم بیاد . من فراموشش کردم . نمیخوام ببینمش . هیچ اهمیتی برام نداره.
دست مهراد و گرفتم و بی توجه به پسره رفتم . برگشتم دیدم پسره هم رفت . مهراد وقتی دید رفت وایساد گفت : چیشده سایه . تو رفتی چه اتفاقی افتاد .
خودم و انداختم تو بغل مهراد و گریه کردم مهراد موهام و نوازش کرد و گفت : گریه نکن نفسم .. گریه نکن قوی باش . بهم بگو چیشد .
همه چیز و برای مهراد تعریف کردم . مهراد گفت : از این به بعد لجبازی نمیکنی . هرجا میری باهم میریم ..اوکی؟؟
-اوکی .
مهراد اومد سمتم و بوسه ای روی پیشونیم گذاشت و لبخندی زد و گفت : بیا بریم بچه ها نگران میشن .
وسایل و جمع کردیم و رفتیم خونه . داشت شب میشد . تو خونه همه چیز و برای بچه ها تعریف کردیم . بچه ها گفتن از این به بعد باید بیشتر مراقب باشیم . سامی گفت : بچه ها من یجایی رو میشناسم شب خیلی قشنگه فقط باید با ماشین سنگین بریم . بریم اونجا شب بمونیم . قبلا چند بار با مهراد و ارش و امیر اومدیم . خب پایه این؟؟
مهراد : اگه سایه باشه منم هستم
لبخندی زدم و گفتم : من تابع جمم ...
بچه ها موافقت کردن . ارش از یکی از رفیقاش پاترول قرض گرفت و با پاترول میخواستیم بریم . کیسه خواب برداشتیم با کلی خوراکی . سیب زمینی برداشتیم تا زیر اتیش بزاریم . کتری و چایی هم برداشتیم . دیگ لباسامونو عوض نکردیم فقط یه سویشرت برداشتیم . منم مثل همیشه دوتا رفیقامو گرفتم و رفتم پایین (گوشی و هندزفری)
رفتم و دیدم مهراد منتظرمه . دستش و گرفتم و رفتیم تو ماشین . سرم و گذاشتم رو شونه مهراد و چشمامو بستم.
سامی: خب اماده باشین که باید کلی بالا و پایین بشیم .
-منظورت چیع سامی....
هنوز حرفم تموم نشده بود که ماشین بالا و پایین میرفت . انگار کلی سنگ بزرگ زیر چرخه . با اون سرعتی که ارش میرفت فقط تکون میخوردیم . چند بار کله منو مهراد خود به هم وخندیدیم . کاش روز میومدیم . الان شب بود چجوری باید اتیش درست میکردیم . کی باید هیزم میاورد . البته شبع شبم نبودا غروب بود . نگار : ارش یواش تر برو پدرمون درومد .
ارش خندید و گفت : همینش خوبه عشقم باید عادت کنی.
امیر: نگار... ارش عشقه آفروده عادت کن بهش .
بعد نیم ساعت بالا و پایین شدن که واقعا داشت حالم بد میشد رسیدیم . من و مهراد زودی رفتیم هیزم جمع کردیم تا برگشتیم بچه ها وسایل و چیدن و اماده کردن . اتیش و که درست کردیم شب شد . دور نور اتیش نشستیم . میخواستم لایو بگیرم که دیدم یکم انتن دارم . سامی شروع کرد به توضیح دادن : خب بچه ها . اینجایی که اومدیم به محلی یه اسمی داره که من یادم رفته ولی بخوام واضه بگم ک بفهمین بام متل قوعه . متل قو که میدونین کجاس؟؟ من و سایه یبار اومدیم برجش عظیم زادس اسم برجش . از اینجا کل متل قو معلومه . روز هم دریا بهتر نشون میده ولی شب خونه ها .
واقعا بی نظیر بود . همه جای متل قو معلوم بود . نور های چراقا تو تاریکی . خیلی قشنگ بود . کلی عکس گرفتیم .
مهراد گیتارشو اورد و برامون خوند :
ب یاد رفتنت هر شب ... به راهت خیره میمونم....چه حالی دست من دادی.. من از .. لطف تو ممنونم.....
به بد حالی من افتادم ... من از ... تنهایی ترسیدم .. تقاص رفتنت رو من ... دارم ..تنهایی پس میدم...
تو که پای قسم خوردن .. همیشه اسممو بردی ... کسی که عاشقت بود و خودت از پا در اوردی ...
شریک لحظه های من .. شریک قلب کی میشه... برات فرقی نداشت انگار.... غرورم بی تو زخمی شه ...
مهم نیست .. برنمیگردی... خاطرات تو نمیپوسه.. جای تیغت ... رو قلب من ... هنوز ... زخمامو میبوسه....
مهم نیست ...بی تو اینده... چه دردی رو به من میده... چه فرقی میکنه تقدیر ... چه خوابی رو واسم دیده...
تو که پای قسم خوردن .. همیشه اسممو بردی ... کسی که عاشقت بود و خودت از پا در اوردی ...
شریک لحظه های من .. شریک قلب کی میشه... برات فرقی نداشت انگار.... غرورم بی تو زخمی شه ..
اخرای اهنگ دیگ خودمونم باهاش میخوندیم ... صداش واقعا ارامش بود . با لبخندی نگاهش کردم . با عشق نگام کرد . میخواستم برم بپرم بغلش . بهش بگم دوسش دارم . بگم شریک قلبش میشم . بگم زخم های قلبش و خوب میکنم . نمیزارم غرورت بشکنه مهراد . همیشه باهات هستم . ب قول تتلو تو رو هستم زیاد . خیلی زیاد هستم .
#MEHRAAD(مهراد)
غرق گیتار و خوندن شده بودم . بعد خوندن نگاهم به نگاه سایه افتاد . با لبخند نگاهم میکرد . پشت اون بلخند احساساتش پنهان بود . منم با لبخندی احساسم و بهش گفتم .
سامی : بچه ها کیا پایه این داستان ترسناک تعریف کنیم ؟؟؟؟؟ لبخند شیطنت امیزی زد رو به همه کرد...
نگار با وحشت ساختگی گفت : وااههههیییییی الانم که توو جنگلییییمممم... جووونزز من پایه عم ... از ترس قش نکنین فقط بچع عا ....
امیر با جدیت گفت : ما غش نمیکنیم . شما دخترا غش نکنین بیفتین رو دستمون ...
نگار : هه هه هه اقای نمک مزه نریز معلوم میشه کی از ترس غش میکنه (زبون در اورد و با شیطنت خندید)
ارش : خب اول من شروع میکنم .... سه/چهار سال پیش دقیقا همین جا که ما الان نشستیم .... شیش نفر نشسته بودن . سه دختر سه پسر .... یکی از پسر ها میخواد جرعت حقیقت بازی کنع . شروع کردن بازی کردن و اولین نفر یکی از دخترا و همون پسرع شدن . پسر از دختر پرسید جرعت یا حقیقت . دختر گفت جرعت ....پسر بلند شد و چیزی در گوش دختر گفت . دختر رنگش پرید ولی بخاطر یه بازی مسخره قبول کرد . همه با تعجب به دختر نگاه میکردن . دختر بلند شد .... صاف ایستاد و تبری که برای چوب اورده بودند رو برداشت . بچه ها ترسیدند . دختر بدون توجه به بچه ها تبر را بلند کرد و سمت گردنش نگه داشت . بچه ها ازش میپرسیدند که این چه کاریه تبر و بزار زمین . همه ترسیده بودند غیر از همان پسر که بازی رو شروع کرده بود . دختر انگار چیزی نمیشنید انگار مسخ شده بود . تبر را بلند کرد و با دستان خودش سرش و قطع کرد . خون دختر روی درختان اینجا پاشید روی صورت بچه هاهم پاشید . همه جیغ زدند و گریه کردند . که همون پسر دوباره امد و شروع کرد به داد زدن سر انها . با یک حرکت همه گریه رو بیخیال شدن و اومدن نشستن سر جاهاشون . انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده . همون پسر بلند شد و تبر و از دست های مرده اون دختر کشید . سر و اعضای بدن تک تک دخترا و پسرا رو قطع کرد . دریای خون همین جا .. دقیقا همین جا به راه انداخته بود . با لذت خون های سرازیر شده رو نگاه میکرد . بلند شد و همه بچه ها رو دفن کرد . بعد دفن کردن بلند شد تبر و برداشت و سر خودش و برید ....فردای اون روز چند نفر مث ما اومدن اینجا که دیدن این پسر با تبر کنارش بدون سر افتاده . هیچوقت کسی سراغ اون پسر و نگرفت و هیچکسم نیومد به مراسم دفنش .... از اون موقع به بعد هرکسی شب به اینجا میومد و میخواست بخوابه صدای پا میشنید . بعضیام میگن صدای گریه و جیغ روح عصبانی اون دخترا و پسرا هنوز بعضی شبا به گوش میرسه . تبر اون پسرک هم دفن کردن . اما بی دلیل بعد از دفن کردن ظاهر میشد . برای همین برداشتن و بردن به جایی که هیچکس دستش بهش نرسه ....
سارا از ترس بلند شد رفت بغل امیر رضا نشست و امیر رضا هم دستش و گرفت . با ترس با اطرافمون نگاه کردیم . ارش گفت : کسی داستان ترسناک دیگع هم بلده ؟؟؟؟
نگار جیغ کشید که همه از جیغش بلند شدیم و جیغ کشیدیم . ارش بلند شد گفت: چی شده ؟؟ نگار بلند خندید و گفت : باید قیافتونو میدیدین از جیغم چجوری ریدین به خودتون ... و بی توجه به جمع بلند خندید ....
ساعت یک شب بود . به بچه ها گفتم : بسه بیاین بخوابیم خسدع شدم .... بلند شدم و کیسه خوابم و اماده کردم . بچه هام بعضیاشون کیسه خواب بعضیاشونم تشک و پتو و بالش داشتن . جاهامونو که اماده کردیم ارش گفت : با صدای گریه ارواح خوب بخوابید ... نگار با لبخند شیطانی گفت : شاید ارواح بعدی شما باشید .......
-هه هه هه .... بیشعورا .... بخوابین بینم .... شبتون کاکاعویی ....
مهراد گفت : بخوابین بچع عا راست میگع....
امیر گفت : شبتون جنییی...
سارا و مهتاب جیغ زدن : اهههههه جن جن نکنااااا.....
امیر بلند قهقهه زد .....
چشمامو بستم اما خوابم نمیگرفت . خدا لعنتت کنع ارش با این داستانت .... تو همین افکار بودم که صدا پا اومد . سرم و بلند کردم اما کسی نبود . دوباره چشمامو بستم و از ترس خزیدم داخل کیسع خواب . دوباره صدای پا اومد . این دفع باز بلند شدم ولی هنوزم کسی نبود .... دوباره خزیدم داخل کیسه خواب بازم صدای پا اومد ...