#delbarenabدلبرناب پارت#2
سارا که زیر لب غر غر میکرد بلاخره بهم رسید و وقتی منو مهراد و تو اون حالت دید سرفه الکی کرد و رو به من گفت : اهههم اهم هنوز بزارید برسیم بعد .
من که از خشم و خجالت سرخ شده بودم از بغل مهراد که جلوی خندشو گرفته بود جدا شدم و ازش تشکر کردم . اونم با لبخندی رفت بالا . بعد سارا زد زیر خنده که باز خشمم بیشتر شد و این دفعه من افتادم دنبالش . همون طور از پله ها میرفتیم پایین رسیدیم به طبقه خودمون سارا در زد سریع در و باز کردن و سارا پرید تو بغل مهتاب . مهتاب عصبانی فریاد کشید : شماااهااا کجاااا بودین الان موقع دعواس ؟؟!!!! بچه بازیتونو بزارین کنار اههه . بیاین کمکمون کنین اگه زحمتی نمیشه واستون
سارا از پشتش اومد بیرون و گفت : مهتاب جونی نمیدونی سایه خانم نیومده چکارا که نکرده
عصبانیتم بیشتر شد با اخم رو به بچه ها گفتم : چیزی نیست بابا زر میزنه کاری نکردم
سارا با خنده گفت : اععع چیزی نیست که تو بغل اقا مهراد بودی؟؟؟!!!
نگار و مهتاب با چشم های گرد شده نگاهمون میکردن که نگار گفت : سایه ؟؟؟؟ تو بغل مهراد؟؟؟ هنوز بزا برسیم!
بعد همه زدن زیر خنده که با خجالت و خشم رو به بچه ها گفتم : ای بابا خبری نیست داشتم میرفتم بالا از پله ها که یهو خوردم به مهراد داشتم میوفتادم که بازومو گرفت منو کشید که نیوفتم ساراهم فکر کرد بغلش بودم همین .
مهتاب پرسید : یعنی تو روش کراش نزدی؟؟؟ اگه تو نزدی شک نکن اون روت کراش داره ببین کی گفتم
نمیدونم چطور شد که لبخندی رو لبم نشست . بچه ها همه باهم گفتند : اوووووو چه ذوقی هم میکنه
با خنده بچه ها به خودم امدم و گفتم : خب مسخره بازی بسه بیاین خونه رو مرتب کنیم
کل شب در فکر حرف مهتاب بودم ."شک نکن اون روت کراش داره" پففف از کجا انقدر مطمعن بود . امکان نداره پسر به اون جذابی رو من کراش بزنه . من خودمم از جذابیت چیزی کم نداشتم . ولی اون خیلی جذاب بود . مخصوصا نگاه هاش . به خودم تشر زدم : وا سایه این حرفا چیه بیخیال بابا پسرا به دردت نمیخورن .مگ نشناختیش.. مهراد فامیلتم هست . اون دفعه عاشق شدنت واست گرون تموم نشد ؟؟ بیخیال بابا باز بلای قبلی سرت میاد .
خیلی خسته شدیم . مهتاب هووووف بلندی کشید و رفت به اتاقی که بخوابد . ماهم هر کدام به اتاقی رفتیم . افتادم و روی تخت ولو شدم . گوشیم و گرفتم و هندفزفری را که کنارش روی میز کنار تخت گذاشته بودم برداشتم و در گوشم نهادم . الان فقط یه اهنگ لازم داشتم که اروم بشم . فردا اولین روز دانشگاه منم امشب خیلی خستم . اهنگ و پلی میکنم و میخوابم . مثل کار هر شبم . با اهنگ اروم میشم . هر موقع داغون بودم همین کار و میکردم . الانم که بهتر شدم و بازگوش میدم . گفتم که یجورایی عادت کردم . اهنگ مورد نظرمو پلی کردم :
یادته یه روز ... نم نم بارون ... یه حس عجیب بود ... بین دو تامون ... منو تو و چتر ....
تو دل یه شهر ... چی به سرش زد رفت ... دستامو ول کرد ...
چی شد که دردسر شدی ... دل تو از دلم برید ... نموندی پای من یبار ... همه ی درد من تویی... (مهرادجم/چتر)
با زنگ ساعت از خواب بیدار شدم . پا شدم تا برای خودم و بچه ها صبحانه درست کنم که دیدم همه پای میز نشسته اند و غذا میخورند . دلخور چشم غره ای بهشان رفتم و به سمت دستشویی رفتم .
دلخور نگاهشان میکردم که سر میز نشسته بودند . برگشتم کنار مهتاب نشستم و گفتم : منو چرا بیدار نکردین؟؟؟
بچه ها با تعجب و چشم های گرد شده نگاهم کردند که سارا گفت : بیدارت نکردیم؟؟ همین نگار هر دو دقیقه میومد بالا سرت عربده میکشید شما در حال خواب ناز بودین . واسم سواله زنگ ساعت چطور بیدارت کرده!!!!
نگار با عصبانیت به سارا نگاهی انداخت و گفت : عربده جد و ابادت میکشه ...تق (نون رو پرت کرد تو صورت سارا)
بچه ها زدند زیر خنده که با تاسف نگاهی به نگار و سارا که مثل سگ و گربه بودند سر تکان دادم و غذا خوردم .
وسایلمان را برداشتیم و سوار ماشین شدیم که دیدیم ماشین پسر ها نیست . نگار ابرویی بالا انداخت و گفت : کجا رفتن این وقت صبح؟؟؟!!!!
مهتاب ضربه ای به مخ نگار زد و گفت : آی کیو اینام دانشگاه دارنا پس بخاطر چی اومدن اینجا؟!!!!
با اهانی که نگار گفت همه زدیم زیر خنده که با چشم قره ای که نگار رفت خنده مان شدت گرفت .
-خب بیاین بریم بسه شکمم درد گرفت از خنده
وارد ماشین شدیم . من جلو کنار نگار نشستم . مهتاب و سارا عقب نشستند . فلشم هنوز تو ماشین بود . اهنگ مورد علاقه مون باز پلی شد . با صدای زیاد اهنگ به سمت دانشگاه حرکت کردیم .
#MEHRAAD(مهراد)
وارد خانه شدیم که سامی گفت : بچه ها یچیزی باید بهتون بگم . فکر این که کاری به دخترای پایین داشته باشین و از سرتون بیرون کنین . عموم اونا رو به من سپرد . فهمیدین؟؟
ارش : ما که کاری نداریم باهاشون شما با نگاهت داشتی اون دختره مهتاب رو قورت میدادی فکر نکن نفهمیدم روش کراش زدیا!!!!
امیر پرید وسط و گفت : پففف چه حرفا میزنیا سامی من به اینا امکان نداره پا بدم .
-بیخی بابا سامی حساس بازی در نیار . امیر توعم انقد خودتو نگیر این دخترا که بهت چیزی نگفتن میای میگی امکان نداره بهشون پا بدم . مطمعن باش اینا به تو پا نمیدن .
امیر نفسش را فوت کرد و گفت : خب ... اینام هیچ فرقی با دوست دخترام ندارن .
سامی : مهراد بیا اینو بگیر ببر بزار کنار راه پله (به پلاستیک دستش اشاره کرد)
پلاستیک را از دستش گرفتم و کنار پله بردم . که با چیزی که به سینه ام برخورد کرد به خودم امدم . دختری با موهای قهوه ای روشن که به طلایی میزد و چشم های خرمایی جذابش . وقتی باهام چشم تو چشم شد نزدیک بود از پله بیفته که بازوش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدم که افتاد تو بغلم . زل زده بودم به چشم هاش اونم خشکش زده بود و نگاهم میکرد . شناختمش . مگه می شد این چشم هارو نشناخت و جذاب ترین چشم های خرمایی که تا حالا دیده بودم . سایه بود . دختر عموی سامی .
با شنیدن صدای سرفه الکی به خودم امدم که نگاهم را از چشم های سایه گرفتم و به دختری که داشت خنده اش را کنترول می کرد نگاهی انداختم که گفت : هنوز بزارید برسیم بعد . سایه که از خجالت و عصبانیت سرخ شده بود خودش را از بغلم خارج کرد و ازم تشکر کرد منم با لبخندی جوابش رو دادم و رفتم .
کل شب تو فکر چشم های سایه بودم . اولین بار بود انقدر به دختری فکر میکردم . غم خاصی در چشمانش بود . چشم های خرمایی که هر پسری را مجذوب خودش میکرد . موهایم را از صورتم کنار زدم و به خودم تشر زدم : پسر... چته باو ... امیر چیگفت... اونام یکی مثل دوست دخترای دیگه مون .
#delbarenab دلبر ناب پارت#3
#SAYE(سایه)
وارد دانشگاه شدیم . با اشاره ای که مهتاب کرد نگاه کردم که دیدم به پسر ها اشاره میکند . اونا تو دانشگاه ما بودند؟؟؟؟!!!!!!!! اینطور که معلومه با همین استادی که ما کلاس داریم اونا هم کلاس دارن . دنبال مهراد میگشتم که چشمم به پسری که سرش پایین بود و با گوشیش ور میرفت افتاد . موهای بلند و حالت دارش روی صورتش ریخته بود . دستش زیر چانه اش بود و با گوشیش ور میرفت . با یاد اوری دیشب لبخندی روی لبم نقش بست . مهراد که متوجه نگاه خیره ام شده بود نگاهم کرد . لبخند را از لبم برداشتم و نگاهم را ازش گرفتم . بد زایه شده بودم . دوباره نگاهش کردم که با لبخندی نگاهم کرد وقتی نگاهم در نگاهش گره خورد هم لبخندش را بر نداشت . همین باعث شد من هم لبخندی به رویش بزنم . با لبخند من لبخندش پر رنگ تر شد با خجالت سرم را پایین اوردم . داشتم چیکار میکردم . حرکاتم دست خودم نبود . نباید دوباره اشتباه قبل را میکردم . من حق نداشتم عاشق بشم . عشق برای من خوب نیست . نمیتونم باز اعتماد کنم . دیگه نمیتونم . باید از مهراد فاصله میگرفتم . در همین فکر و خیال بودم که استاد وارد شد و درس را شروع کرد .
#MEHRAAD(مهراد)
باید حسی که به سایه پیدا کرده بودم و بهش میگفتم . شاید اونم همین حس رو به من داشته باشه . باید منتظر میموندم که بعد کلاس بریم خونه تا هم رو ببینیم اونم احتمالش خیلی کم بود . با ناراحتی گوشیم و گرفتم و دنبال پیج سایه تو اینستاگرام میگشتم . هر چقدر گشتم پیدا نکردم . دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و رفتم سراغ فالورای سامی که از بین اونا پیداش کنم . سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس کردم . سرم و بلند کردم که دیدم سایه با لبخند نگاهم میکنه . اونا هم تو دانشگاه ما بودن و تو کلاس ما !!!!!! وقتی سایه دید متوجه نگاهش شدم سرش و برگردوند .
با خجالتش لبخندی رو لبم نقش بست . بعد چند ثانیه باز نگاهم کرد و متوجه لبخندم شد . منم میخواستم متوجه بشه . میخواستم از حالم خبر دار بشه . با دیدن لبخندش تپش قلب گرفتم . لبخندم عمیق تر شد . احساس کردم اونم همین حس رو به من داره . که با حرکتش لبخند از روی لبم ماسید . نگاهش رو برگردوند . داشتم چیکار میکردم . معلومه اون دختره . شاید خودش کس دیگه ای رو دوست داره . باید ازش بپرسم . باید بدونم قضیه رو .
تو همین افکار بودم که استاد وارد شد و شروع به درس دادن کرد .
کلاس که تموم شد استاد از کلاس رفت بیرون . دخترا هم از کلاس رفتن بیرون . سامی رو به ما گفت : بچه ها فکر نمیکردم دخترا بیان اینجا دختر عموم هم بهم چیزی نگفته بود .
ارش : خب دانشگاهه دیگه مگه نه مهراد ... مهراد ؟؟؟....
با صدای ارش به خودم امدم و گفتم : ها ... اره ... چیشدههه؟!...
ارش : دادا چته ؟!!! کجایی ؟!!! تو باغ نیسی!!!!
با این حرف ارش بچه ها شروع به خندیدن کردن . همونطور از کلاس میرفتیم بیرون تو حیاط دانشگاه بودیم که دیدم سایه تنهاس داره قدم میزنه و تو فکره بدون توجه به بچه ها رفتم سراغش . اصلا برام مهم نبود دخترا یا پسرا فکر بدی بکنن ... برام مهم نبود همون لحظه سامی بیاد بزنه زیر گوشم که اومدم سراغ دختر عموش . فقط میخواستم دیگه اون اشتباه قبلم و نکنم . قبل اینکه دیر بشه احساسم و بگم . رفتم سمت سایه . سایه وقتی دید دارم به سمتش میرم دویید ... بی اختیار منم پشتش دوییدم ... نمیدونم چطور از پشت دانشگاه سر در اوردیم ... چرا سایه ازم فرار میکرد ... صداش زدم :سایه.... سایه صبر کن .... چرا فرار میکنی سایه ... سا...
نزاشت حرفم تو تموم کنم و وایساد برگشت سمتم ... منم ایستادم ... رفتم سمتش ... دیدم چشمش اشک پرشده ...
سایه با چونه لرزون اومد سمتم و با ناراحتی گفت : تو رو خدا برو ... نمیخوام باز تکرار شه ... تازه خوب شدم ... نمیخوام .... نه نمیشه باز داغون بشم ....
به هق هق افتاده بود . چیزی سر در نیاوردم از حرف هاش . میخواستم کمکش کنم . گفتم : تکرار نمیشه . داغون نمیشی سایه ... بزار کمکت کنم . گریه نکن ... بزار تکیه گاهت بشم . بزار کمکت کنم ... بیا مث بچگیمون بشیم . گریه نکن ... قوی باش سایه ... نزار چیزی از پا درت بیاره ... میتونی بهم بگی تا کمکت کنم .... لبخندی زدم .
سایه با هق هق گفت : نمی...شه ... نه ... همتون.. مثل همید ... نمیتونم .. نمیتونم باز اعتماد کنم ....
رفتم سمتش ... دستش و گرفتم نگاهش رو دستمون ثابت موند . با لبخندی گفتم : سایه من پشتتم . هر چی که هست میتونی بهم بگی . من مثل بقیه نیستم . تو که منو میشناسی . یادته بچگیمون چقدر باهم بازی میکردیم . الان که بزرگ شدیم از هم دور شدیم ولی من هیچ تغییری نکردم . میتونیم باز مثل همون موقع ها که میومدم پیش سامی و توهم بودی و باهم بازی میکردیم صمیمی باشیم . مثل اون موقع ها بهم اعتماد داشته باشی . دوست ندارم غم تو چشماتو ببینم . نمیزارم چیزی باعث ناراحتیت بشه . خودم همیشه باهات میمونم .
سایه که گریه اش بند اومده بود نگاهش رو از دستامون گرفت و تو چشمام نگاه کرد . اون چشمای خرماییش الان که قرمز شده بود و غم تو نگاهش موج میزد دل ادمو به درد میاورد . دستش و از دستم خارج کرد و گفت : مهراد
با لبخندی به رویش گفتم : جان مهراد
+میشه بهم زمان بدی . تازه حالم خوب شده . نمیخوام بازم اون غم و تجربه کنم . میشه فعلا مثل همون روزا دوست معمولی باشیم تا فکرامو بکنم .
-هر چقدر بخوای بهت زمان میدم ... سایه این حسی که الان بهت دارم و هیچوقت نداشتم دیشب فقط به فکر تو بودم . یاد بچگیمون بودم . یاد اون روزا که مثل تکیه گاه پشتت بودم ... هر موقع مشکلی داشتی بهم میگفتی ... کمکت میکردم ... اما وقتی بزرگتر شدیم دیگه مثل قدیما نبود .. از هم دور شدیم ... فاصله گرفتیم ...
سایه سرش را به زیر انداخت و گفت : ببین مهراد ... خب ... چجوری بگم ..
باز دستش و گرفتم و روی قلبم گذاشتم که الان از استرس تپش قلب گرفته بودم گفتم : این و میبینی هیچوقت انقدر سریع نمی تپه ... به نظرت الان چرا اینطوریه؟؟؟ لبخندی زدم و گفتم : بخاطر تو بخاطر این چشمای زیباته که الان انقدر نزدیکمه ... بخاطر این دستاته که تو دستامه .... پس بدون میتونی هر چیزی رو بهم بگی ...
سایه سرش و اورد بالا و باز با چشم های زیباش نگاهم کرد . تو چشمام نگاه کرد و گفت : مهراد راستش منم دیشب تو فکرت بودم ... انگار منم یه حس هایی بهت دارم ... خب...
سامی : مهراد چیکار میکنین
سارا که زیر لب غر غر میکرد بلاخره بهم رسید و وقتی منو مهراد و تو اون حالت دید سرفه الکی کرد و رو به من گفت : اهههم اهم هنوز بزارید برسیم بعد .
من که از خشم و خجالت سرخ شده بودم از بغل مهراد که جلوی خندشو گرفته بود جدا شدم و ازش تشکر کردم . اونم با لبخندی رفت بالا . بعد سارا زد زیر خنده که باز خشمم بیشتر شد و این دفعه من افتادم دنبالش . همون طور از پله ها میرفتیم پایین رسیدیم به طبقه خودمون سارا در زد سریع در و باز کردن و سارا پرید تو بغل مهتاب . مهتاب عصبانی فریاد کشید : شماااهااا کجاااا بودین الان موقع دعواس ؟؟!!!! بچه بازیتونو بزارین کنار اههه . بیاین کمکمون کنین اگه زحمتی نمیشه واستون
سارا از پشتش اومد بیرون و گفت : مهتاب جونی نمیدونی سایه خانم نیومده چکارا که نکرده
عصبانیتم بیشتر شد با اخم رو به بچه ها گفتم : چیزی نیست بابا زر میزنه کاری نکردم
سارا با خنده گفت : اععع چیزی نیست که تو بغل اقا مهراد بودی؟؟؟!!!
نگار و مهتاب با چشم های گرد شده نگاهمون میکردن که نگار گفت : سایه ؟؟؟؟ تو بغل مهراد؟؟؟ هنوز بزا برسیم!
بعد همه زدن زیر خنده که با خجالت و خشم رو به بچه ها گفتم : ای بابا خبری نیست داشتم میرفتم بالا از پله ها که یهو خوردم به مهراد داشتم میوفتادم که بازومو گرفت منو کشید که نیوفتم ساراهم فکر کرد بغلش بودم همین .
مهتاب پرسید : یعنی تو روش کراش نزدی؟؟؟ اگه تو نزدی شک نکن اون روت کراش داره ببین کی گفتم
نمیدونم چطور شد که لبخندی رو لبم نشست . بچه ها همه باهم گفتند : اوووووو چه ذوقی هم میکنه
با خنده بچه ها به خودم امدم و گفتم : خب مسخره بازی بسه بیاین خونه رو مرتب کنیم
کل شب در فکر حرف مهتاب بودم ."شک نکن اون روت کراش داره" پففف از کجا انقدر مطمعن بود . امکان نداره پسر به اون جذابی رو من کراش بزنه . من خودمم از جذابیت چیزی کم نداشتم . ولی اون خیلی جذاب بود . مخصوصا نگاه هاش . به خودم تشر زدم : وا سایه این حرفا چیه بیخیال بابا پسرا به دردت نمیخورن .مگ نشناختیش.. مهراد فامیلتم هست . اون دفعه عاشق شدنت واست گرون تموم نشد ؟؟ بیخیال بابا باز بلای قبلی سرت میاد .
خیلی خسته شدیم . مهتاب هووووف بلندی کشید و رفت به اتاقی که بخوابد . ماهم هر کدام به اتاقی رفتیم . افتادم و روی تخت ولو شدم . گوشیم و گرفتم و هندفزفری را که کنارش روی میز کنار تخت گذاشته بودم برداشتم و در گوشم نهادم . الان فقط یه اهنگ لازم داشتم که اروم بشم . فردا اولین روز دانشگاه منم امشب خیلی خستم . اهنگ و پلی میکنم و میخوابم . مثل کار هر شبم . با اهنگ اروم میشم . هر موقع داغون بودم همین کار و میکردم . الانم که بهتر شدم و بازگوش میدم . گفتم که یجورایی عادت کردم . اهنگ مورد نظرمو پلی کردم :
یادته یه روز ... نم نم بارون ... یه حس عجیب بود ... بین دو تامون ... منو تو و چتر ....
تو دل یه شهر ... چی به سرش زد رفت ... دستامو ول کرد ...
چی شد که دردسر شدی ... دل تو از دلم برید ... نموندی پای من یبار ... همه ی درد من تویی... (مهرادجم/چتر)
با زنگ ساعت از خواب بیدار شدم . پا شدم تا برای خودم و بچه ها صبحانه درست کنم که دیدم همه پای میز نشسته اند و غذا میخورند . دلخور چشم غره ای بهشان رفتم و به سمت دستشویی رفتم .
دلخور نگاهشان میکردم که سر میز نشسته بودند . برگشتم کنار مهتاب نشستم و گفتم : منو چرا بیدار نکردین؟؟؟
بچه ها با تعجب و چشم های گرد شده نگاهم کردند که سارا گفت : بیدارت نکردیم؟؟ همین نگار هر دو دقیقه میومد بالا سرت عربده میکشید شما در حال خواب ناز بودین . واسم سواله زنگ ساعت چطور بیدارت کرده!!!!
نگار با عصبانیت به سارا نگاهی انداخت و گفت : عربده جد و ابادت میکشه ...تق (نون رو پرت کرد تو صورت سارا)
بچه ها زدند زیر خنده که با تاسف نگاهی به نگار و سارا که مثل سگ و گربه بودند سر تکان دادم و غذا خوردم .
وسایلمان را برداشتیم و سوار ماشین شدیم که دیدیم ماشین پسر ها نیست . نگار ابرویی بالا انداخت و گفت : کجا رفتن این وقت صبح؟؟؟!!!!
مهتاب ضربه ای به مخ نگار زد و گفت : آی کیو اینام دانشگاه دارنا پس بخاطر چی اومدن اینجا؟!!!!
با اهانی که نگار گفت همه زدیم زیر خنده که با چشم قره ای که نگار رفت خنده مان شدت گرفت .
-خب بیاین بریم بسه شکمم درد گرفت از خنده
وارد ماشین شدیم . من جلو کنار نگار نشستم . مهتاب و سارا عقب نشستند . فلشم هنوز تو ماشین بود . اهنگ مورد علاقه مون باز پلی شد . با صدای زیاد اهنگ به سمت دانشگاه حرکت کردیم .
#MEHRAAD(مهراد)
وارد خانه شدیم که سامی گفت : بچه ها یچیزی باید بهتون بگم . فکر این که کاری به دخترای پایین داشته باشین و از سرتون بیرون کنین . عموم اونا رو به من سپرد . فهمیدین؟؟
ارش : ما که کاری نداریم باهاشون شما با نگاهت داشتی اون دختره مهتاب رو قورت میدادی فکر نکن نفهمیدم روش کراش زدیا!!!!
امیر پرید وسط و گفت : پففف چه حرفا میزنیا سامی من به اینا امکان نداره پا بدم .
-بیخی بابا سامی حساس بازی در نیار . امیر توعم انقد خودتو نگیر این دخترا که بهت چیزی نگفتن میای میگی امکان نداره بهشون پا بدم . مطمعن باش اینا به تو پا نمیدن .
امیر نفسش را فوت کرد و گفت : خب ... اینام هیچ فرقی با دوست دخترام ندارن .
سامی : مهراد بیا اینو بگیر ببر بزار کنار راه پله (به پلاستیک دستش اشاره کرد)
پلاستیک را از دستش گرفتم و کنار پله بردم . که با چیزی که به سینه ام برخورد کرد به خودم امدم . دختری با موهای قهوه ای روشن که به طلایی میزد و چشم های خرمایی جذابش . وقتی باهام چشم تو چشم شد نزدیک بود از پله بیفته که بازوش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدم که افتاد تو بغلم . زل زده بودم به چشم هاش اونم خشکش زده بود و نگاهم میکرد . شناختمش . مگه می شد این چشم هارو نشناخت و جذاب ترین چشم های خرمایی که تا حالا دیده بودم . سایه بود . دختر عموی سامی .
با شنیدن صدای سرفه الکی به خودم امدم که نگاهم را از چشم های سایه گرفتم و به دختری که داشت خنده اش را کنترول می کرد نگاهی انداختم که گفت : هنوز بزارید برسیم بعد . سایه که از خجالت و عصبانیت سرخ شده بود خودش را از بغلم خارج کرد و ازم تشکر کرد منم با لبخندی جوابش رو دادم و رفتم .
کل شب تو فکر چشم های سایه بودم . اولین بار بود انقدر به دختری فکر میکردم . غم خاصی در چشمانش بود . چشم های خرمایی که هر پسری را مجذوب خودش میکرد . موهایم را از صورتم کنار زدم و به خودم تشر زدم : پسر... چته باو ... امیر چیگفت... اونام یکی مثل دوست دخترای دیگه مون .
#delbarenab دلبر ناب پارت#3
#SAYE(سایه)
وارد دانشگاه شدیم . با اشاره ای که مهتاب کرد نگاه کردم که دیدم به پسر ها اشاره میکند . اونا تو دانشگاه ما بودند؟؟؟؟!!!!!!!! اینطور که معلومه با همین استادی که ما کلاس داریم اونا هم کلاس دارن . دنبال مهراد میگشتم که چشمم به پسری که سرش پایین بود و با گوشیش ور میرفت افتاد . موهای بلند و حالت دارش روی صورتش ریخته بود . دستش زیر چانه اش بود و با گوشیش ور میرفت . با یاد اوری دیشب لبخندی روی لبم نقش بست . مهراد که متوجه نگاه خیره ام شده بود نگاهم کرد . لبخند را از لبم برداشتم و نگاهم را ازش گرفتم . بد زایه شده بودم . دوباره نگاهش کردم که با لبخندی نگاهم کرد وقتی نگاهم در نگاهش گره خورد هم لبخندش را بر نداشت . همین باعث شد من هم لبخندی به رویش بزنم . با لبخند من لبخندش پر رنگ تر شد با خجالت سرم را پایین اوردم . داشتم چیکار میکردم . حرکاتم دست خودم نبود . نباید دوباره اشتباه قبل را میکردم . من حق نداشتم عاشق بشم . عشق برای من خوب نیست . نمیتونم باز اعتماد کنم . دیگه نمیتونم . باید از مهراد فاصله میگرفتم . در همین فکر و خیال بودم که استاد وارد شد و درس را شروع کرد .
#MEHRAAD(مهراد)
باید حسی که به سایه پیدا کرده بودم و بهش میگفتم . شاید اونم همین حس رو به من داشته باشه . باید منتظر میموندم که بعد کلاس بریم خونه تا هم رو ببینیم اونم احتمالش خیلی کم بود . با ناراحتی گوشیم و گرفتم و دنبال پیج سایه تو اینستاگرام میگشتم . هر چقدر گشتم پیدا نکردم . دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و رفتم سراغ فالورای سامی که از بین اونا پیداش کنم . سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس کردم . سرم و بلند کردم که دیدم سایه با لبخند نگاهم میکنه . اونا هم تو دانشگاه ما بودن و تو کلاس ما !!!!!! وقتی سایه دید متوجه نگاهش شدم سرش و برگردوند .
با خجالتش لبخندی رو لبم نقش بست . بعد چند ثانیه باز نگاهم کرد و متوجه لبخندم شد . منم میخواستم متوجه بشه . میخواستم از حالم خبر دار بشه . با دیدن لبخندش تپش قلب گرفتم . لبخندم عمیق تر شد . احساس کردم اونم همین حس رو به من داره . که با حرکتش لبخند از روی لبم ماسید . نگاهش رو برگردوند . داشتم چیکار میکردم . معلومه اون دختره . شاید خودش کس دیگه ای رو دوست داره . باید ازش بپرسم . باید بدونم قضیه رو .
تو همین افکار بودم که استاد وارد شد و شروع به درس دادن کرد .
کلاس که تموم شد استاد از کلاس رفت بیرون . دخترا هم از کلاس رفتن بیرون . سامی رو به ما گفت : بچه ها فکر نمیکردم دخترا بیان اینجا دختر عموم هم بهم چیزی نگفته بود .
ارش : خب دانشگاهه دیگه مگه نه مهراد ... مهراد ؟؟؟....
با صدای ارش به خودم امدم و گفتم : ها ... اره ... چیشدههه؟!...
ارش : دادا چته ؟!!! کجایی ؟!!! تو باغ نیسی!!!!
با این حرف ارش بچه ها شروع به خندیدن کردن . همونطور از کلاس میرفتیم بیرون تو حیاط دانشگاه بودیم که دیدم سایه تنهاس داره قدم میزنه و تو فکره بدون توجه به بچه ها رفتم سراغش . اصلا برام مهم نبود دخترا یا پسرا فکر بدی بکنن ... برام مهم نبود همون لحظه سامی بیاد بزنه زیر گوشم که اومدم سراغ دختر عموش . فقط میخواستم دیگه اون اشتباه قبلم و نکنم . قبل اینکه دیر بشه احساسم و بگم . رفتم سمت سایه . سایه وقتی دید دارم به سمتش میرم دویید ... بی اختیار منم پشتش دوییدم ... نمیدونم چطور از پشت دانشگاه سر در اوردیم ... چرا سایه ازم فرار میکرد ... صداش زدم :سایه.... سایه صبر کن .... چرا فرار میکنی سایه ... سا...
نزاشت حرفم تو تموم کنم و وایساد برگشت سمتم ... منم ایستادم ... رفتم سمتش ... دیدم چشمش اشک پرشده ...
سایه با چونه لرزون اومد سمتم و با ناراحتی گفت : تو رو خدا برو ... نمیخوام باز تکرار شه ... تازه خوب شدم ... نمیخوام .... نه نمیشه باز داغون بشم ....
به هق هق افتاده بود . چیزی سر در نیاوردم از حرف هاش . میخواستم کمکش کنم . گفتم : تکرار نمیشه . داغون نمیشی سایه ... بزار کمکت کنم . گریه نکن ... بزار تکیه گاهت بشم . بزار کمکت کنم ... بیا مث بچگیمون بشیم . گریه نکن ... قوی باش سایه ... نزار چیزی از پا درت بیاره ... میتونی بهم بگی تا کمکت کنم .... لبخندی زدم .
سایه با هق هق گفت : نمی...شه ... نه ... همتون.. مثل همید ... نمیتونم .. نمیتونم باز اعتماد کنم ....
رفتم سمتش ... دستش و گرفتم نگاهش رو دستمون ثابت موند . با لبخندی گفتم : سایه من پشتتم . هر چی که هست میتونی بهم بگی . من مثل بقیه نیستم . تو که منو میشناسی . یادته بچگیمون چقدر باهم بازی میکردیم . الان که بزرگ شدیم از هم دور شدیم ولی من هیچ تغییری نکردم . میتونیم باز مثل همون موقع ها که میومدم پیش سامی و توهم بودی و باهم بازی میکردیم صمیمی باشیم . مثل اون موقع ها بهم اعتماد داشته باشی . دوست ندارم غم تو چشماتو ببینم . نمیزارم چیزی باعث ناراحتیت بشه . خودم همیشه باهات میمونم .
سایه که گریه اش بند اومده بود نگاهش رو از دستامون گرفت و تو چشمام نگاه کرد . اون چشمای خرماییش الان که قرمز شده بود و غم تو نگاهش موج میزد دل ادمو به درد میاورد . دستش و از دستم خارج کرد و گفت : مهراد
با لبخندی به رویش گفتم : جان مهراد
+میشه بهم زمان بدی . تازه حالم خوب شده . نمیخوام بازم اون غم و تجربه کنم . میشه فعلا مثل همون روزا دوست معمولی باشیم تا فکرامو بکنم .
-هر چقدر بخوای بهت زمان میدم ... سایه این حسی که الان بهت دارم و هیچوقت نداشتم دیشب فقط به فکر تو بودم . یاد بچگیمون بودم . یاد اون روزا که مثل تکیه گاه پشتت بودم ... هر موقع مشکلی داشتی بهم میگفتی ... کمکت میکردم ... اما وقتی بزرگتر شدیم دیگه مثل قدیما نبود .. از هم دور شدیم ... فاصله گرفتیم ...
سایه سرش را به زیر انداخت و گفت : ببین مهراد ... خب ... چجوری بگم ..
باز دستش و گرفتم و روی قلبم گذاشتم که الان از استرس تپش قلب گرفته بودم گفتم : این و میبینی هیچوقت انقدر سریع نمی تپه ... به نظرت الان چرا اینطوریه؟؟؟ لبخندی زدم و گفتم : بخاطر تو بخاطر این چشمای زیباته که الان انقدر نزدیکمه ... بخاطر این دستاته که تو دستامه .... پس بدون میتونی هر چیزی رو بهم بگی ...
سایه سرش و اورد بالا و باز با چشم های زیباش نگاهم کرد . تو چشمام نگاه کرد و گفت : مهراد راستش منم دیشب تو فکرت بودم ... انگار منم یه حس هایی بهت دارم ... خب...
سامی : مهراد چیکار میکنین