30-05-2020، 11:44
(آخرین ویرایش در این ارسال: 30-05-2020، 12:00، توسط ☪爪尺.山丨几几乇尺☪.)
جلی بلند جیغ کشید و با صدای وحشتناکی گلویش دریده شد.دستان یخ زده ام را به دهانم نزدیک کردم،سعی کردم لرزشم را کمتر کنم.
چراغ ها روشن شدند،پنجره ی ساختمان به شدت می لرزید،پاپی اشک چشمانش را پاک کرد و گفت:«کم کم داره وقتش میشه باید بریم بجنگ.
جنگ!!ما از همین الان بازنده هستیم دیگر چه جنگی؟اگر من بمیرم مادرم راحت می شود او بود که مرا به این جنگ وحشتناک فرستاد.مادر پرستارم باید جنازه ی مرا ببیند.اگر در خانه تنها می ماندم خیلی بهتر از این وضع بود.
به سام نزدیک تر شدم تا ترسم فرو کش کند اما چشمان سام کاملا سفید شد،زبانم بند آمده بود و قدرتی برای جیغ کشیدن نداشتم.سام از پاهایم گرفت و مرا به راهروی تاریک کشاند.
من:«کمک کمک پاپی کمکم کن.
پاپی با تمام توان به سمتم می آمد،دستانم را به زمین می کشیدم تا خلاص شوم اما انگار سام قدرتمند شده بود.
من:«سام ولم کن دیوونه نشو مگه تو نگران من نبودی؟
به راهروی تاریک رسیدیم و سام پاهایم را رها کرد،سام صورتش را جلویم گرفت و گفت:«تو می تونی زنده بمونی،با ما همکاری بکن و این آدمای نفرت انگیز رو بکوش تو هم مثل من درد مرگ رو چشیدی.
سرم را عقب تر بردم و گفتم:«چجوری دوستام رو بکوشم.
_خیلی راحت.
اشک هایم را پاک کردم.سام گفت:«می تونی سام رو نکوشی می دونم عاشقشی،ولی به جز سام همه باید به میرن.
مرا با سرعت عجیبی با آغوش گرفت و سمت پاپی رفت،چشمان سام به رنگ اولی در آمده بود.
کلبه
روی تخت دراز کشیده بودم و در افکار وحشتناک غرق بودم.چگونه دوستانم را بکوشم؟مگر می شود؟
سام کنارم آمد و گفت:«از همچی خبر دارم می دونم چه پیش نهادی بهت داده شده،من همه ی حرف هاتون رو میشنیدم.تو عاشقمی؟
جوابی ندادم و به ملافه خیره شدم.
_تو من رو نمی کوشی و همرو می کوشی.
من:«چجوری بکوشم؟من نمی تونم،هم می ترسم هم نمی تونم این کار رو بکنم.
سام دستان گرمش را روی شانه ام گذاشت و گفت:«درکت می کنم
باد زوزه می کشید و به پنجره اتاق چنگ می انداخت،احساس می کردم کسی پشت پنجره است و تمام حرکات ام را می بیند.خودم را تسلیم روح کنم و دوستانم را بکوشم؟نه نمی کنم.
صبح به سمت ساختمان حرکت کردیم من ایستادم و دیگران بدون توجه به من درحالی که با یک دیگر حرف می زدند از من فاصله گرفتند.
با صدای نسبتاً بلندی گفتم:«قبوله دوستانم رو می کوشم.
خنده ای وحشتناک از سرتاسر جنگل بلند شد و سپس بعد از خنده صدای حرف زدن آمد.
_آفرین راهه درستی رو انتخاب کردی.
دستان وحشت زده و لرزانم را به هم فشردم و با قدم های بلند به ساختمان رفتم.
سام تا مرا دید به سمتم دوید و دستانم را محکم گرفت و گفت:«کجا بودی؟
من:«به روح گفتم که قبول..کردم
سام دستش را به شانه ام کشید و گفت:«اشکال نداره بیا بریم تو.
به کلاس رفتیم و به تک تک حرف های کسل کننده ی برنارد گوش دادیم،او با ترس و شجاعت ظاهری گفت:«امشب به قبرستون میریم و جنازه تک تک ارواح رو می سوزونیم نگران نباشین از پسش بر میایم.
دستم را روی قلبم گذاشتم و به بیرون پنجره خیره شدم،امروز آسمان بی قرار تر از همیشه شده است.من امشب باید دوستانم را بکوشم؟
بعداز اتمام کلاس به دستشویی رفتم و آب را به صورت سرد و یخ زده ام پاشیدم.
زمزمه ای را درکنار گوشم شنیدم:«امشب باید همکاری کنی همشون رو می کوشیم.
آب دهانم را قورت دادم و سرم را کنار کشیدم تا نفس هایش به گوشم برخورد نکند.
آرام و با احتیاط پشت سر پاپی قدم برمی داشتیم،ناگهان شاخه ای بلند و بزرگ از بالای درخت به.....
شاخه ی بزرگ و بلند درست در سر برنارد فرود آمد و درست همان لحظه برنارد به آغوش مرگ سپرده شد ، خون سرازیر شده از سرش زمین را غرق خون کرد.قطرات ریز اشکم از چشمانم لیز خوردند،پاپی مارا از آنجا دور کرد و به سمت قبرستان برد،چگونه دوستانم را بکوشم؟من نمی توانم.
به قبرستان سرد و تاریک رسیدیم،احساس می کردم هر آن ممکن است مرده ها از قبر هایشان برخیزند.هر لحظه به ترسم افزوده می شد یعنی اینجا پایان ما است؟موهای تنم از ترس سیخ شده بود.
آه ای آسمان سر به فلک کشیده چرا اینگونه غمناک و تاریک شدی؟
دست سرد و لرزان جک روی گردنم فرود آمد می دانم می خواست مرا آرام کند اما اول باید خودش آرام می شد.کلاغ های سیاه بالای سرمان به پرواز در آمدند و جلوی نور ماه را گرفتند،دستانم را در جیبم فرو بردم تا گرم شود،اما قلب یخ زده و ترسانم را چه کنم؟
صدای وحشتناک و بلندی از پشت سرمان می آمد.
-ها ها ها
پاپی:«مراقب باشین.
دستانم بی اراده بلند شدن و در سر الیویرو فرود آمد،الیویرو بی هوش شد و به زمین افتاد.
پاپی:«چیکار می کنی؟
من:«دست خودم نبود باور کن.
پاپی نگاه خشمگین اش را از من برداشت و به دست درختانی که به ما نزدیک می شد دوخت،دستم را روی قلبم گذاشتم و چشمانم را بستم شاید به خاطر اینکه حاظر نبودم مرگ دوستانم را ببینم.
شاخه درختی سمت پاپی آمد و پاپی را از زمین جدا کرد و به قلب آسمان برد،پاپی برعکس تصورم جیغ نمی زد نمی ترسید در کمال آرامش در چنگال شاخه درخت مانده بود.
برنارد با اعتماد گفت:«چیزیش نمیشه.
شاخه درخت پاپی را پرت کرد پاپی دستانش را باز کرد و چون پر آرام روی زمین فرود آمد.با ترس و لرزش به راهه مان ادامه دادیم،پیش پاپی رفتم و گفتم:«خوبی؟
-آره مشکلی نیست.
با خیال راحت به راهم ادامه دادم،هوا کاملا یخ زده و بی روح بود شال گردنم را محکم تر کردم تا سرمای گردنم کمتر شود.باد با بی رحمی بیشتر به صورتمان ضربه می زد،سام دستش را در گردنم حلقه کرد تا کمی گرم شوم.دیگر حتی تکیه دادن به درخت هم ترسناک بود،ای کاش به این اردو نمی آمدم دلم برای مادرم تنگ شده است.برنارد ایستاد و با کمک پاپی خاک را کنار زدند.
پاپی:«فک کنم اسکلتش مونده باشه.
حتما راجب اسکلته آن دختر که خودکشی کرد حرف می زنند،ناگهان جمجمه ای از زیر خاک بیرون زد،سام دم گوشم گفت:«حتما می خوان رو اسکلت یه ورد بنویسن تا روح از زمین بره.
کمی روی حرف سام فکر کردم و به نظرم حرفش یک جورایی گنگ و عجیب بود البته در این شرایط که ما زنده شدن درخت راهم دیدیم چیزه عجیبی وجود ندارد،باد به شکل وحشی یانه ای برگ درختان را تکان می داد،انگار جنگل به خاطر بیرون آوردن آن جمجمه خشمگین شده است،خودم را بیشتر به آغوش سام فرو بردم هر لحظه منتظر بودم اتفاق وحشتناکی رخ بدهد.پاپی کاغذ کوچکی را به جمجمه چسباند و آن را دوباره زیر خاک گذاشت،دم گوشم جمله ای شنیدم که ترسم را هزار برابر کرد.«هالا نوبته تو شد دوستان رو بکوش.
بی اختیار بدنم لرزید و من همه جا را تار دیدم
سام دستم را گرفت و با ملایمت گفت:خوبی؟
چند بار پلک زدم بعد از اینکه همه جا را درست و واضح دیدم گفتم:آره چیزی نیست.
به سمت اسکلت های دیگر رفتیم هرکس روی کاغد وردی نوشت و به جمجمه چسباند،اسکلتی را از درون خاک بیرون کشیدم و روی کاغذ وردی را نوشتم و به جمجمه ی اسکلت چسباندم ،ناگهان دهان اسکلت باز و بسته شد از جا پریدم و با جیغ و داد زنده بودن اسکلت هارا اعلام کردم.همه ی اسکلت ها از روی خاک بلند شدند و کاغذ روی سرشان را کندند.با حالت پریشانی گفتم:الان چیکار گنیم؟......هیچ **** کلمه فیلتر شده **** جوابی نداد در حقیقت جوابی برای دادن نداشتند،هر لحظه به تعداد اسکلت ها اضافه می شد،چقدر عجیب و وحشتناک بود دیدن اسکلتی که لنگ لنگان راه می رود و به سمت ما می آیدر،با صدای بلند جک که گفت:فرار کنید.
همگی به سمت چپ جنگل دویدیم دیگر هیچ راهی برایمان باقی نمانده بود چگونه باید ارواح را شکست می دادیم.تنها دو راه وجود داشت یا باید با روح همکاری می کردم یا پیش دوستانم می ماندم و....می مردم،به همین راحتی از این دنیا جدا می شدم.اسکلت ها مارا محاصره کردند پاپی با اعتماد به نفس گفت:نترسین چند تا اسکلتن دیگه لگد بزنی از هم می پاشن.
با حرف پاپی همه روحیه تازه گرفتند و به سمت اسکلت ها هجوم بردند،با یک مشت سره اسکلت را زمین انداختم اما هنوز هم حرکنت می کر،با دستم دستانش را از بدنش جدا کردم و به یک گوشه پرتاب کردم اما....می دانی چه چیزی وحشتناک بود اینکه هر چقدر هم اعضای بدنش را از هم جدا می کردیم باز هم تکان می خوردند و تعدادشان زیاد می شد،دستی که از اسکلت جدا می شد باز هم حرکت می کرد و این یعنی ما هیچ کاری نمی کنیم فقط وقتمان را حدر می کنیم،همگی عقب عقبی رفتیم و با ترس و تردید به یک دیگر خیره شدیم،آیا اینجا آخر خط است؟
هوا طوفانی شده بود و قلب من هر لحظه بی تاب تر می شد،ناگهان همه ی اسکلت ها بی حرکت روی زمین افتادند،انگار جانشان گرفته شده است،سام رفت جلو و پایش را به اسکلت زد و وقتی متوجه شد تکان نمی خورد لبخند زد،به روبه رو خیره شدم و با دیدن دو دختره سبز پوست که با لبخند وحشتناک شان به ما نزدیک می شوند تمام خوشحالیم از بین رفت و جایش را به ترس داد.
با تمام توانم می دویدم،بچه ها با سرعت پشت سرم می دویدند،جک افتاد و پاپی دست جک را گرفت و به او کمک کرد.پشت سنگ بزرگی مخفی شدم و دستم را روی قلبم گذاشتم،هرکس در یک جایی مخفی شد.مری به شکل خفه ای گریه می کرد،دستان لرزانم را به هم فشردم.دست گرمی از پشت مرا گرفت خواستم داد بزنم که سام دهانم را گرفت و آرام گفت:«منم نترس.بدون سوال دنبال ام بیا.
دستم را کشید و مرا هم راهه خود به سمت چپ برد،در آن بخش هیچ درختی نبود با دقت اطراف را نگاه کردم،خواستم سوالی را بپرسم که با علامت سام حرفم را قورت دادم،سام چمن هارا کنار زد و دریچه کوچک را باز کرد.
سام:«من می دونم چه جوری باید شکست شون بدیم.
کمی مکث کردم و با دقت به تاریکی وحشتناک که هر آن می خواست مارا ببلعد خیره شدم.
من:«می ترسم اونجا خیلی تاریکه.
سام:«ما از پسش بر میایم نترس.
دستان سردم را به دستان سام سپردم و همراه او قدم به زیر زمین مرگ گذاشتم،تاریک ترین جایی بود که تا به حال دیده بودم،سام مرا محکم به آغوش کشید و گفت:«نترس من پیشت می مونم.
چراغ **** کلمه فیلتر شده **** را در دستان لرزانم گرفتم تا بتوانم مقابل را ببینم،صداهای عجیب و ضعیفی از اطرافمان می آمد صداهای نامعلوم و گنگ.
-ما زنده نمی مونیم شما زنده نمی مونین....
من:«اینا چیه؟
سام دستان گرمش را در کمرم حرکت داد و گفت:«بهش توجه نکن....
چهره سام نشان می داد که می خواهد ترس درونش را مخفی کند ولی در این کار چندان موفق نبود.سام در مقابلم ایستاده و با کمی مکث گفت:«ببین اگه بهت بگم هرچی که تا الان اتفاق افتاد ساختی بود باور می کنی؟
مات و متحیر به چشمان سام خیره شدم که سام ادامه داد:«هیچ روحی در کار نیست هیچ آدمی وجود نداشت که بمیره و روحش اینجا باقی بمونه موضوع بزرگ تر از این چیزاس موضوع مربوط به دنیای جن هاست.
من:«چی میگی؟من اصلا هیچی نمی فهمم.
سام نفس عمیقی کشید و ادامه داد:«سال ها قبل یک جن در ظاهر انسان اومده زمین و با انسان ازدواج کرده؛انسان از جن بچه دار شده و بچه ی اونا نیمه انسان نیمه جن شده.این تعداد افراد در شهر و دنیای انسان ها افزایش پیدا کرده،ما شما رو اینجا آوردیم تا بهتون بگیم شما نیمه انسان و نیمه جن هستید و بودن شما پیشه انسان ها باعث به وجود اومدن ناهنجاری میشه،این اتفاقات وحشتناک فقط به خاطر وجود شماس،اون سه تا دختره سبز پوست هم نیمه زامبی و نیمه انسان.
درک جملاتش برایم بسیار سخت بود مانند سنگی سفت و سخت که تمام افکار گذشته ام را چون شیشه میشکند و باید شیشه ی جدید جای گزینش کنم،چگونه باور کنم که پدرم جن بوده،آن پدری که دکتر است.
-می دونم الان به چی فکر می کنی مادرت بعد از فهمیدن اینکه پدرت چی بوده ازش جدا شد و با یکی دیگه زندگی کرد.
من:«پس این وردا چی؟
-هم اش ساختی بوده.
من:«پس اون همه آدم که کشته شدن چی؟
_اونا زندن چون آنسان بودن به دنیای انسان ها برگشتن.
من:«مایکل زندس؟
_آره.
احساس می کردم تحمل این همه کلمه و جملات را ندارم.
دستانم به شدت لرزیدند،چگونه باور کنم،من یک دختر ساده بودم که زندگی ام را می کردم ولی الان هیچ زندگیه معمولی ای وجود ندارد انگار وارد فیلم ترسناک شدم،هنوز هم منتظرم از کابوس بیدار شوم.
_ببین یک دنیایی مخصوص این افراد وجود داره اسمش سززمین ماورایی هاست.
من:«سام تو چی تو هم از مایی؟
سام دستم را می کشد و مرا همراه خود از تاریکی خارج می کند.
-اگه به زودی جلوی این افراد دو رگه رو نگیریم همه ی انسان ها از بین میرن و جاشون رو دو رگه ها پر می کنن.
من:«چه اتفاقی قراره برامون بی افته.
_باید انتخاب کنین یا برای همیشه انسان می شین یا جن و به دنیای جن ها فرستاده می شین.
با دستش به بچه اشاره کرد و گفت که همه ی آنها مانند من هستند،قلبم با فشار بیشتری به سینه ام هجوم می برد چرا مسائل آنقدر پیچیده شده است؟
والات زیادی به ذهنم چنگ می انداختند،آیا او فقط شوخی می کرد ولی نه چهره اش نشان می داد که کاملا جدی است من تنها چیزی که فهمیدم این بود که تمام این ماجرا ها دروغ بود و من دو رگه هستم اما یعنی چه؟چه اتفاقی دارد می افتد سسام جه می گوید.سام دستم را کشید و مرا همراه خود پیشه پاپی بقیه برد.
سام:همه چی رو گفتی؟
پاپی:آره گفتم.
همه مانند من در شک و تعجب بودند.پاپی شروع کرد به حرف زدن.
پاپی:ما همه ی شمارو تبدیل به انسان می کنیم البته انتخاب با شماس.موضوع اینه که اوضاع تو شهر جن ها خوب نیست تعداد اونا رو به کاهشه چون همه دو رگه شدن . من یک دو رگه بودم همه سرپرستا دورگه بودن اما تصمیم گرفتیم جن بشیم ما وظیفه داریم تعدادی جنه دختر به شهر جن ها ببریم تا با شاهزاده ازدواج کنن و بچه دار بشن تا دوباره جن ها تعدادشون افزایش پیدا کنه و باید بگم این اجباره همه پسر ها به انسان تبدیل میشن و برمی گردن ولی دخترا با من میان.
با صدای لرزانی گفتم:یعنی چی؟چی میگین؟
-یعنی همه دورگه ها باید به یک جا تغلق پیدا کنن یا انسان باشن یا جن و ما که سربازان و خدمتگذارانه جن ها هستیم باید به تولید نسل اونا کمک کنیم.
من:پس شما دوشمن ما هستین چرا اجبار می کنین.
پاپی با سرعت عجیبی جوری که نتوانستم ببینم سمتم آمد و دندانش را نشانم داد.
-بله مجبورتون می کنیم چون ما به یک شاهزاده کوچولو نیاز داریم تا با دورگه های خون آشام بجنگن.
گیج بودم و بدون شک گیج تر شدم،پاپی دستش را دراز کرد و با یک نور آبی رنگ تمام پسران را که با ما بودند بی هوش کرد و به زمین انداخت.
سام:اونا الان انسانن و همه ی اتفاقات این اردو رو فراموش کردن.
من:تو رو چرا بی هوش نکردن؟
سام:چون من ...من هم جنم.
دیگر زبانم بند آمده بود تمام افرادی که مثلا مرده بودند بازگشتند،جلی برنارد باورم نمی شود.همه زنده شدند البته نمرده بودند فقط یک فیلم بود.سام دستانم را محکم در دستش قفل کرد و مرا همراه خود از زمین جدا کرد،محکم از بازوی سام گرفتم و سعی کردم پایین را نگاه نکنم باورم نمی شود من در هوا معلقم!!!
سام با سرعت هرچه تمام تر حرکت می کرد و باد زیاد باعث شده بود نفس کشیدن برایم سخت شود.چشمانم را به زور باز نگه داشته بودم،ناگهان دایره ای سیاه رنگ که در هوا معلق بود جلویمان ظاهر شد سام داخل دایره شد چشمانم را بستم و با نور زیادی که به صورتم برخورد می کرد چشمانم را باز کردم باورم نمی شود،یک سرزمین بزرگ با درخت های سربه فلک کشیده،حتی از این فاصله هم می توانستم قصره بزرگ را ببینم،سام با سرعت کمتری به سمت قصر حرکت کرد،قصر بزرگ باشکوه و بسیار هولناک بود،مردم زیر پاهایم درحال راه رفتن و بحث کردن بودند اکثر زن ها دامن بلند پوشیده بودند مرد ها هم لباس رسمی با چکمه بلند و تفنگ همراه داشتند به نظر می رسید آنجا بازار باشد،ساختمان ها چندان بلند نبودند و بام خانه ها به شکل تاج و شیب دار بود،بازارچه نسبتا بزرگ و بسیار شلوغ بود،سام جلوی در آهنی و بزرگه قصر فرود آمد به خاطر فرود آرامش چندان نترسیدم ترسم بسیار سطحی بود،هم زمان با ما مری و کیت هم فرود آمدند،دره قصر با صدای گوش خراشی باز شد ،با قدم های آهسته وارد حیاط بزرگ قصر شدیم،آب شار های کوچکی در حیاط جاری بود درخت های بزرگ و زیبایی که چون سایبان بالایمان بود حس طراوتی به من می داد،اما این زیبایی ها نمی تواند مرا گول بزند.وارد قصر شدیم ،سام و جلی،برنارد،آدام ایستادند.
من:شما نمیاین.
سام:خدافظ ما فقط تا همین جا هم راهت بودیم.
پاپی هر سه مارا صدا کرد و ما همراه او وارد قصر وحتناک شدیم،مجسمه ها با شکل خفاش فضای آنجا را عجیب تر می کرد در دیوار ها قاب عکس های زیادی وجود داشت که متعلق به خانواده سلطنتی بود سوالت زیادی در ذهم وجود داشت و باید آنها را می پرسیدم.
من:من قراره با کی ازدواج کنم؟اصلا راهی هست که برگردم شهر خودم.
پاپی:پادشاه می خواد برای پسرش یک دختر خوب انتخاب کنه البته انتخاب نهایی ماله شاهزادس ما اینجا دو شاهزاده داریم.یکی از شما که انتخاب نمیشه تبدیل به انسان میشه و به شهر برمی گرده.
ای کاش آن فرد من باشم ای کاش فقط یک باره دیگر بتوانم مادرم را در آغوش بگیرم......
پاپی جلویه در بزرگ و طلایی ای ایستاد و گفت:از اینجا به بعد رو خودتون برین.
دره بزرگ باز شد و من با قدم های پر از تردید وارد شدم ،یک سالن بزرگ و دراز در مقابلمان قرار داشت ،مری ذوق زده بود ولی کیت درست عین من تردید و ترس در چهره اش نمایان بود.کمی جلوتر رفتیم وا مردی بلند قد با کت و شلوار سیاه و چرم در مقابلمان ایستاد و گفت:بیاین باید آمادتون کنم.
با ترس و تردید پشت سر مرد حرکت کردیم،به یک دره کوچک و چوبی رسیدیم مرد در را باز کرد و ما داخل شدیم،یک زن تقریبا 64 ساله سمتمان آمد و کمی خم شد.سپس دست مرا گرفت و مرا در صندلی نشاند.پودر سفید کننده ای به صورتم زد و چشمانم را با خط سیاه کشید و اطراف چشمم طرح کوچک و زیبایی کشید،درست شبیه خون آشام شده بودم،اطراف چشمم سیاه و عجیب بود.سپس رنگ قرمزی که چون مایع خون بود به لبم زد.
-بلند شو.
بلند شدم و همراهش سمت کمد رفتم،از داخل کمد یک دامن بلند و پوفی به رنگ سیاه و قرمز در آورد و گفت:بپوش.
لباس را پوشیدم و به خودم در آیینه نگاه کردم.زن موهایم را بافت و دور سرم بست.
یک گوشه نشستم تا کیت و مری هم آماده شوند،الان هیچ کس به من نگاه نمی کند بهتر است فرار کنم.از روی صندلی بلند شدم و از اتاق به سمت پله ها دویدم،من حتی نمی دانستم راهه خروج از کجا است چگونه باید فرار می کردم؟
در افکار خودم غرق بودم که به سینه سفت و سخته یک فرد برخورد کردم،عقب تر رفتم و چهره اش را واضح دیدم.
یک پسر با موهای طلایی که تا کمرش بود و آن را بسته بود و چشمان آبی چون دریا،پوستی شفاف و سقید و قدی بلند با کت و شلوار چرم و سبز تیره.چند تا افراد هم پشت سرش بودند.پسر خندید و جلوتر آمد:ببخشید شما کی هستین؟
کمی عقب تر رفتم و با ترس به زمین چشم دوختم.
-چه بانوی زیبایی شما خیلی زیبا و خوش لباس هستین.چرا حرف نمی زنین؟
مرده قوی هیکلی که در کنارش بود گفت:آقا بهتره زیاد از ایشون خوشتون نیاد می دونین که قراره سه دختر اینجا فرستاده بشه و شما از اونا انتخاب می کنین.
پس این پسر همان شاهزاده است؟وای او از من خوشش آمده پس غیر ممکن است مرا انتخاب نکند.
یک مرد قد بلند دیگر هم کنار شاهزاده ایستاد او موهای خرمایی و کوتاهیی داشت با چشمانی عسلی و پوستی سفید و لباسی جنگی.
-برادر این بانو چه کسی هستن؟
-اصلا حرف نمی زنن.
کیت و مری از پله ها بالا آمدند و کنارم ایستادند،یک زن قد بلند و مو طلایی هم همراهشان بود.زن تا شاهزاده ها را دید خم شد و گفت:بهتره برین آماده شین ما پرنسس هارو می بریم طالار بزرگ.
-پس اینا همون همسرانن؟
-بله سرورم.
شاهزاده جلوآمد و با دستش چانه ام را بالا آورد و گفت:چرا زمین رو نگاه می کنی؟
نگاهم را ازش دزدیدم و سعی کردم آرام باشم.هردو شاهزاده از ما فاصله گرفتند و من نفس راحتی کشیدم.
من:یعنی چی؟اول روح و روستای نفرین شده الان جن و ازدواج با جن بعد چی بعد قراره چجوری بد بخت بشیم؟زن جلویمان آمد و گفت:من کارلم.
دید هیچ کسی توجه ای به او ندارد گفت:شما واقعا خنگین قراره با شاهزاده ازدواج کنین این یکی از آرزو های من بود.
من:قراره با جن ازدواج کنیم می فهمی جن یعنی چی؟می فهمی جهنم یعنی چی؟
-دیگه زیاد حرف زدین راه بیوفتین.....
دستانم را در هم قفل کردم و دنبالش راه افتادم،کارل در را باز کرد و گفت:این اتاق شماس.
وارد اتاق شدم وقتی کیت و مری خواستند وار شوند کارل گفت:فقط اتاق ایشون شما دنبالم بیاین.
در را بست و مرا در یک اتاق بزرگ و باشکوه تنها گذاشت،یک تخت بزرگ و سفید با والن قرمز و یک پنجره بزرگ که بازار از آن دیده می شود،یک میز و آینه که وسایل آرایشی روی میز بود و یک کمد بزرگ پر از لباس های زیبا و سلطنتی.یک جورایی هم خوشحال بودم هم از ازدواج با جن می ترسیدم،اگر با جن ازدواج می کردم من هم تبدیل به یک جن می شدم و این یعنی خوده مرگ.در به صدا در آمد و همان شاهزاده با موهای بلند طلایی وارد شدن و در را پشت سرشان بستند.
روی تخت نشستم و به زمین چشم دوختم،شاهزاده کنارم نشست و من توانستم بوی شیرینشان را حس کنم.
-من اسمم دنیله البته بچه ها شاهزاده میگن شما اسمتون چیه؟
من:آلیس.
-ازم می ترسی؟
من:نه از ازدواج با جن بدم میاد.
-چیه جن جن می کنی مگه جن ها چین؟اونا هم مثل شمان.
من:ولی من انسانم دنیای من با شما فرق داره من نمی خوام با جن زندگی کنم.
-قبول کن این جن که پیشت نشسته خیلی خوشگل تر از صد تا آدمه.
گوشه لبم بی اختیار بالا رفت و گفتم:بله ولی نمی فهمم چرا می خوای با یک انسان....
-چون تنها اونجوری میشه از تولید دو رگه جلوگیری بشه.
من:خب منم آدمم بچه ما دو رگه..
-نه اشتباه نکن وقتی ازدواج کنیم تو جن میشی.ببین دو رگه های خون آشام تو دره سیاه زندگی می کنن اونا فهمیدن نسل ما داره کاهش میابه برای همین می خوان به ما حمله کنن،فکرشو بکن اگه ما از بین بریم دو رگه های خون آشام به زمین محل زندگی انسانا میرن و آدم ها هم کشته میشن،اونا فهمیدن ما می خوایم دوباره نسلمون رو افزایش بدیم برای همین دنبال تو هستن تا بکوشنت پس مراقب خودت باش الکی فرار نکن وگرنه کوشته میشی.
من:تا اونجا که من می دونم یکی از ما سه نفر برمی گرده زمین.
-آره هرکس که انتخاب نشه.
من:پس من برمی گردم؟
دنیل دستی به موهای بلندش می کشد و می خندد،نگاه گرمش تمام بدنم را گرم می کند،او به من نزدیک می شود و می گوید:نه تو می مونی و همسر من میشی.
عقب تر می روم و او جلو تر می آید .
من:میشه انتخابم نکنی؟
دنیل دستش را به صورتم می کشد و می گوید:نه نمیشه من تورو می خوام و تو قراره ملکه بشی.
دنیل دستش را کنار می کشد و از روی تخت بلند می شود،این پسر چرا می تواند با یک نگاه آدم را جذب کند؟
من:شما اینجا جادو هم دارین؟
-آره مثلا من می تونم دخترا رو عاشق کنم و همچنین می تونم هرجا که میرم اونجا رو سرسبز کنم و در مبارزه با دشمنا درخت و چیز های دیگه زنده میشن و با دشمن می جنگن.
دنیل از اتاق خارج می شود و می گوید:خوب بخوابی ملکه من.
بعد از اینکه در را می بندد نفس راحتی می کشم.من عمرا نمی توانم با او ازدواج کنم من هنوز کودکی بیش نیستم من فقط 19سالم است.سرم را روی بالش نرم می گذارم و چشمانم را می بندم.
با صدای تق تق چشمانم را آرام باز می کنم والن را کنار می زنم و از روی تخت بلند می شوم هوا کاملا تاریک شده بود و اتاق من تنها با چند شمع روشن مانده بود و فضا بسیار شاعرانه بود.سمت پنجره می روم و بازش می کنم،نسیم گرمی صورتم را نوازش می کند،پایین را نگاه می کنم و دنیل را همراه برادرش سوار بر اسب....چه می بینم؟اسب بال دار است؟؟
دنیل سوار اسب سفید و بال داری بود و برادرش هم سوار اسب قهوه ای و بال داری بود.به نظر نگران و مضطرب بودند.در اتاقم محکم باز شد و یک دختر جوان با موهایی کاملا سفید و شفاف در مقابلم ایستاد.
-شما باید با من بیاین جونتون در خطره.
جلو آمد و دستم را محکم گرفت و مرا همراه خود به پایین پله ها کشاند،من متعجب به رفتار او چشم دوخته بودم.
من:چی شده؟
-الان فقط بیاین بعدا می فهمین.
ما از قصر خارج شدیم دنیل تا مرا دید بلند جیغ کشید و گفت:وایسا وایسا.
من:ولم کن.
دخترک به شکل کاملا عجیبی می دوید آنقدر سرعت داشت که پاهای من از زمین جدا شده بودند و او مرا چون بادبادک به هر سو که دلش می خواست می برد،او دری که داخل زمین بود را باز کرد و مرا داخلش برد،همه جا تاریک بود و بوی رطوبت می آمد،دخترک در مقابلم ایستاد و لبخند وحشتناکی زد،رنگ پوستش سبز شد و دو دندان نیش درآورد.
-تو باید بمیری.
با تمام توان دویدم اینجا همچو تونل زیر زمینی بود،درون تونل چندین در بود و من شانسی از هر کدام رد می شدم و با تمام توان می دویدم و جیغ می زدم.پس او یک دو رگه خون آشام است.
من:کمک کمک
-راهه فراری نداری تو ماله منی و من الان خیلی گرسنمه.
دو تا خون آشام دیگر مقابلم ظاهر شدند،درحالی که نفس نفس می زدم تقلا می کردم که بتوانم فرار کنم،گلویم از پشت توسط چنگال های سیاهی گرفته شدند.
من:از من چی می خواین؟
-خونتو می خوایم.
دندانش را در گلویم فرو بورد و من درد و سوزش را با تمام توان احساس می کردم ولی نمی توانستم کاری برای دفاع از خود بکنم،احساس ضعف و ناتوانی می کردم،سوزش گلویم بیشتر شد.دنیل و چندین سرباز دیگر به سمتمان می دویدند اما این دندان ها هنوز مرا رها نکرده بودند،چشمانم تار دید و من فقط صدای دنیل را شنیدم«خوبی؟بلند شو بلند شو»و همه جا تاریک شد.
لمس چیز گرمی را با پوستم احساس کردم؛چشمانم را باز کردم و دنیل را دیدم که دستش روی صورتم بود.
دنیل کمکم کرد تا بنشینم.
دنیل:خوبی؟
من:چه اتفاقی افتاده بود؟
_هیچی من تورو در حالی که از دندون خون آشام آویزون بودی پیدا کردم.
تازه یادم افتاد که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؛دستم را روی گردنم کشیدم و متوجه شدم که باند پیچی شده است؛گردنم را تکان دادم و درد شدیدی را احساس کردم.
دنیل:بهتره دراز بکشی.
دنیل دستش را روی سرم گذاشت و کمک کرد تا دراز بکشم؛او به چشمانم خیره شد و لبخند زد.
من:من جادو نمیشم گفته باشم.
_منم نخواستم جادوت کنم فقط خواستم نگات کنم تو واقعا خیلی خوشگلی.
دستش را روی صورتم کشید و موهایم را به پشت گوشم هدایت کرد.
من:اصلا دلم نمی خواد باهات از...
_کاری می کنم دلت بخواد؛بهتره کمی استراحت کنی تو قصرم به هیچ کس به جز من اعتماد نکن.
دستش را از روی صورتم برداشت و از اتاق خارج شد؛نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را بستم؛کمی روی تخت جابه جا شدم وقتی فهمیدم خوابم نمی آید از روی تخت بلند شدم و سمت حمام رفتم.آب گرم را باز کردم و زیر آب گرم قرار گرفتم؛سوزش شدیدی را در گردنم احساس کردم؛بعد از کمی دوش گرفتن از حمام خارج شدم و دامن نسبتا بلند به رنگ یاس را با کفش پاشنه بلند پوشیدم؛البته اگر مانتو و شلوار لی ام اینجا بود آن را می پوشیدم اما اینجا فقط دامن های بلند موجود بود.موهایم را از پشت بستم و یک رژ یاسی با کرم به صورتم زدم؛کمی عقب رفتم و وقتی چهره ام را در آیینه دیدم لبخندی از روی رضایت زدم.در اتاق زده شد و یک دختر مو آبی داخل اتاق شد و گفت:من از این به بعد خدمتکار مخصوص شما هستم نیم ساعت دیگه باید بریم پایین برای شام.
این دختر فرد خوبی است تا مرا از همه ی چیز های قصر با خبر کند؛لبخند مصنوعی می زنم و می گویم:بیا تو درم ببند.
دخترک دخال اتاق می شود و مقابلم تعظین می کند.
من:اسمت چیه؟
_ماری.
من:خب ماری می تونم کمی از قصر و قوانینش بدونم؟
_بله
من:خب؟
_فردا شب یک مهمونی قراره بر پا بشه و شاهزاده ها همسرشون رو انتخاب می کنن هر یک از همسران یعنی پرنسی ها بتونن زود تر جادوی سبز رو انجام بدن شوهرشون یعنی شاهزاده پادشاه میشه.
من:خب میشه بیشتر بهم بگی؟
_شنیدم شاهزاده دنیل گفته اگه بتونه پرنسس مورد علاقش رو عاشق خودش کنه باهاش ازدواج می کنه ولی اگه نتونه همسر مورد علاقش رو به دنیا خودش برمی گردونه.اگه پرنسس بتونه بچه دار بشه اون پرنسس از مقام بالایی برخور دار میشه.
درک کلامش برایم سخت بود اما غیر ممکن نبود؛دستم را روی شکمم که کاملا خالی بود گذاشتم؛بسیار گرسنه بودم.
من:کی وقت شام میشه؟
_بلند شین بریم الان وقتشه.
با این حرف بسیار خوشحال شدم و هم راهه ماری قدم برداشتم و سمت طالار غذا خوری حرکت کردم؛دنیل با دیدن من سمتم آمد و دستم را گرفت.
_چه زیبا شدی.
لبخندی خشک در لبم نقش بست.دنیل دستم را گرفت و مرا در کنار خود نشاند.مری و کیت در مقابلمان نشستند.چهره هردو خندان و شاد به نظر می رسید چه زود گول ظاهر ماجرا را خوردند.دنیل دستم را در دستش قفل کرده بود و نوازش می داد.ای کاش دوستم نداشتی ای کاش....
_دوستات به اندازه تو زیبا نیستن.
من:درسته خوشگل تر از منن.
دنیل لبخند می زند اما نه از روی خوشحالی فقط از روی تمسخر.پادشاه با لباس چرم و دنباله دارش و هم راه با ملکه وارد شدند؛اطراف چشم ملکه قرمز و ترسناک بود پادشاه هم سبیل بلندی تا چانه داشت هردو چهره عجیبی داشتند؛از جایمان بلند شدیم و در مقابل ملکه و پادشاه تعظین کردیم.
خدمتکاران غذا را روی میز می گذاشتند و می رفتند؛خدمتکاران قد کوچک و گوش بزرگی داشتند.چهره هیچ کس در این قصر طبیعی نبود یک فرد بسیار زیبا یک فرد زشت و عجیب.دنیل از سوپ شکم گوساله برایم ریخت و گفت:بخور عزیزم.
باید تمام تلاشم را بکنم تا عاشقش نشوم.سوپ را مقابلم گرفتم و چند قاشق از آن را خوردم؛دنیل سره گوساله را نصف کرد و روی ظرفم گذاشت؛خواستم از آب میوه بنوشم که دنیل مانع شد:این خونه. مامانم خون آشامه و از اینا می خوره.
لیوان را فورا روی میز گذاشتم؛پادشاه چند بار سرفه کرد تا همه ساکت شوند؛دم گوش دنیل گفتم:پادشاه جنه؟
دنیل:نیمه جن و نیمه خون آشام.
_شاهزاده ها حتما تا الان همسرشون رو انتخاب کردن اگه موفق بشن همسرشون رو عاشق خودشون کنن با پرنسس ازدواج می کنن اگه موفق نشن پرنسس به شهره آدما برمی گرده.
دنیل در عمق نگاهش ناراحتی موج می زد و بی شک می ترسید که از دستم بدهد.ملکه صاف نشست و گفت:من عروس آیندم رو انتخاب کردم.امیدوارم نظر شاهزاده ها هم همین باشه.
پادشاه:من دیگه باز نشسته میشم امیدوارم لیاقت پادشاهی رو داشته باشین.
دنیل دستم را رها کرد و دم گوشم گفت:عاشقم میشی؟
سرم را کنار کشیدم و هیچ جوابی ندادم؛بعد از صرف شام از روی صندلی بلند شدم و سعی کردم دامنم را جمع کنم.
کیت و شاهزاده به یک دیگر چشم دوخته بودند و می خندیدند؛مری احساس تنهایی می کرد ولی باید خوشحال باشد چون قرار است به زمین باز گردد.دنیل دستم را گرفت و مرا کشید؛دنیل مرا بیشتر به خودش نزدیک کرد.
_من فقط به خاطر ظاهرت نیست که عاشقتم بلکه به خاطر رفتارته.
با دستش کمرم را نوازش می کرد و من فقط می خواهم فرار کنم.
من:تو نمی تونی عاشقم کنی.
در را باز کردم دنیل وارد اتاقم شد و گفت:مراقب خودت باش از اتاقت هم بیرون نیا.
دنیل گونه ام را کشید و از اتاق خارج شد؛در را قفل کردم و روی تخت دراز کشیدم؛احساس کردم تمام خستگی ام از بدنم خارج شده است؛پتوی سرد را روی بدنم کشیدم.ناگهان احساس کردم چیزی به پنجره بر خورد کرد.
چشمانم را دقیق تر کردم اما چیزی جز تاریکی دیده نمی شد؛از روی تخت بلند شدم و سمت پنجره رفتم؛یک صورت سبز و دهانی خونی را دیدم؛قلبم را گرفتم و عقب رفتم؛او با ناخن هایش به پنجره چنگ می انداخت.با دو از اتاق خارج شدم و به اتاق دنیل که جلوی اتاق من بود هجوم بردم؛با دیدن دنیل که روی تخت دراز کشیده سمتش رفتم و دستانش را گرفتم و سعی کردم چیزی بگویم اما زبانم بند آمده بود.
دنیل مرا به آغوش کشید و چانه اش را روی سرم گذاشت.
_چی شده؟بهم بگو.
با صدای لرزان گفتم:یه خون آشام دو رگه پشت پنجره....اتا....
با نوازشش کمی آرام تر شدم مرا از خود جدا کرد و دقیق به صورتم چشم دوخت و گفت:یعنی تا اونجا هم پیش رفتن؟باید تعداد نگهبان ها رو افزایش بدم تو امشب پیش من می مونی.
خواسم مخالفت کنم اما می ترسیدم پس قبول می کنم؛بالش کناری اش را درست کرد و گفت:دراز بکش.
یعنی کنارش دراز بکشم؟من نمی خواهم با او صمیمی شوم اما راهی به ذهنم نمی رسد؛سرم را روی بالش می گذارم و دراز می کشم؛به پنجره نگاه می کنم و پوست سبز را می بینم؛به دنیل می چسبم و به پنجره اشاره می کنم؛دنیل با لحن آرامی می گوید:نترس کسی اونجا نیست.دنیل موهایم را نوازش می کند و من فقط به چشمان دریا یی اش می نگرم.چشمانم آرام بسته می شوند و من به خواب شیرینی دعوت می شوم.
چشمانم را باز می کنم و چهره دنیل را نگاه می کنم او چون پرنده ای زیبا به خواب رفته و من دست گرمش را از روی صورتم کنار می زنم و می خواهم بلند شوم که دستانش را سفت می کند و چشمان آبی اش را باز می کند.
_چرا داشتی فرار می کردی؟
دنیل لبخند زد و مرا به خود نزدیک کرد؛نگاهم را به لوستر های بلند و بزرگ دوختم و گفتم:من هیچ وقت عاشقت نمیشم پس تلاش نکن.
رنگ چشمان دنیل بی فروغ شد؛او صورتم را نوازش کرد و اشک پاک و آبی از چشمانش سر خورد و روی بالش افتاد؛دستش را از صورتم برداشت و از روی تخت بلند شد من هم روی تخت نشستم و به او خیره شدم؛دنیل کنار پنجره ایستاد و سعی کرد از ریزش اشک جلو گیری کند.
_من نمی تونم جلو تو بگیرم بعد یک ماه وقتی پادشاه بفهمه تو عاشقم نیستی تو برمی گردی به زمین؛درسته...ع..عاشقتم ولی عشق یک طرفه بی فایدس.الانم بهتره از اتاقم بری.
دستش را روی دیوار گذاشت و با ناخن هایش به دیوار چنگ می زد؛می دانم ناراحتش کردم ولی من هیچ گاه با یک جن ازدواج نمی کنم.از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم.او به خاطر من گریه کرد و من احساس گناه می کنم؛من اشکش را در آوردم؛امشب در مهمانی شاهزاده ها همسران خود را انتخاب می کنند و یک ماه با او می مانند؛و در این یک ماه من نباید عاشق دنیل شوم.
سمت اتاقم رفتم و با دیدن پنجره یاد آن حادثه افتادم.سمت کمد رفتم و لباس کوتاه بالای ناف به رنگ آبی پر رنگ را با دامن ستش پوشیدم.موهایم را از بالا بستم و یک رژ قرمز پر رنگ به رنگ خون به لب هایم زدم.
وقتی نزدیک دنیل می شوم قلبم بی قرار می شود احساس ذوق می کنم احساس می کنم آبی یخ به سلول های بدنم وارد می شود و این احساس هرچه هست نباید عشق باشد؛نباید عاشق شوم.
ماری داخل اتاق شد و گفت:صبحونه رو تو پایین میل می کنین یا اتاق؟
من:بیارین اتاق بعدشم می خوام تو حیاط قصر بگردم.
_باید با محافظ برین.
من:باشه.
در را بست و از اتاق خارج شد....
من همان زندگی را می خواهم همان خانه مان همان خدمتکار،من از زندگی در جهنم خوشحال نیستم و نخواهم بود ولی یک جور هایی احساس می کنم دنیل را دوست دارم،در خانه خودمان مادر و پدرم اصلا خانه نمی آمدن و من همیشه تنها بودم دلم تنگ بود ولی اینجا مرکز توجه هستم من در اینجا ملکه هستم دنیل مرا دوست دارد چندین خدمتکار دارم .نمی دانم کدام را باید انتخاب کنم،دنیل واقعا مرا دوست دارد آن پسر بسیار زیبا و مهربان است او به خاطر من گریه می کند پس در عشقش هیچ تردیدی ندارم.
در زده شد و ماری صبحانه را آورد و روی میز گذاشت تعظین کوچکی کرد و گفت:با من کاری ندارین؟
من:بشین.
چشمی گفت روی صندلی نشست.
چند قاشق از داردانل را خوردم.
من:برای اسب سواری به چه وسایلی نیاز داریم؟
ماری:لباس و چکمه مناسب با وسایلی که به اسب می بندن.
من:من می تونم اسب سواری کنم؟
-شما اسب سواری بلدین؟
من:بله من هم اسب سواری بلدم هم کار با شمشیر پدرم وقتی دید تو خونه تنهام منو گذاشت کلاس اش.
-اما بانو این اسب ها فرق دارن این ها تو آسمون اوج می گیرن و شما باید اون ها رو تو آسمون مهار کنین.
من:خب می خوام یاد بگیرم.
-هر طور مایلین.
صبحانه ام را تمام کردم و بلند شدم،کمد را باز کردم و گفتم:کدوم مناسبه؟
-وسطی .
یک لباس قهوه ای و کوتاه با شلوار چرم و قهوه ای که بسیار چسبان بود و دو جفت پوتین بلند و همچنین قهوه ای.لباسم را پوشیدم و هم راهه ماری از قصر خارج شدیم و به حیاط بزرگ قصر رسیدیم،ماری از پشت بوته های بلند گذشت و ما به یک کلبه بزرگ چوبی رسیدیم البته کلبه نبود یک خانه چوبی که سرباز بود و مخصوص اسب ها بود.قبل از اینکه داخل شویم دنیل را کناره اسب سفیدی دیدم و سمت اش رفتم.
من:اسب خوشگلی داری اسمش چیه؟
دست ام را روی یال سفید اسب کشیدم بسیار نرم بود چون ابریشم.
-اسمش دنیزه.
دنیل رفتارش را با من کاملا سرد کرده بود و این رفتار من را آزار می داد او حتی به من نگاه هم نمی کرد.
من:اومدم یه اسب انتخاب کنم میشه بهم اسب سواری یاد بدی؟
دنیل نگاهش را از اسب برداشت و به من دوخت،صورتش حالت تعجب را داشت،نه به خاطر اینکه اسب سواری سخت است و نمی توانم بلکه به خاطر اینکه رفتارم با او صمیمی شده است.
دنیل دستش را روی شانه ام گذاشت و به لب هایم خیره شد.
از اینکه نفس های گرمش به صورتم می خورد احساس آرامش می کتنم اما هنوز مطمعن نیستم که عاشقش باشم.
-با این لباس ها خیلی خوشگل شدی ولی من دوست ندارم با این لباس های چسبان بگردی.
من:ولی من با این لباس ها خیلی راحتم اون دامن ها واقعا دست و پا گیرن.
دنیل لب هایش را نزدیک گونه ام کرد و دستش را روی گردنم حلقه کرد.
-من بهت یاد میدم اما باید اسب سواری رو زمین رو بلد باشی.
پوزخندی زدم و گفتم:بلدم من حتی شمشیر زنی هم بلدم.
-چه عالی پس باید یه مبارزه داشته باشیم.
دنیل دستم را گرفت و مرا دنبال خود کشید سمت یک اسب به رنگ سفید با خال های قهوه ای رفت حتی یال هایش هم دو رنگ بود اسب از زیبایی هیچی کم نداشت.دنیل به مرد قد کوتاه که مو و گوش های بلندی داشت اشاره کرد تا اسب را بیاورند.دنیل دستم را بلند کرد و بوسه ای گرم به دستانم زد.
-یعنی میشه این دست های سفید و نرم مال من بشه؟
دستم را کنار کشیدم و به زمین خیره شدم.اسب را آوردند .
دنیل:سوار شو.
من:اسب بلنده.
بالا و پایین می پریدم تا روی اسب بروم اما نمی شد.
دنیل خندید و دستش را دور شکمم حلقه کرد و عمدا فشار دستش را زیاد کرد سپس مرا از روی زمین برداشت و روی اسب گذاشت و خودش هم روی اسب پشت من نشست.
-حرکت کن..
من:رو زمین؟
-آره.
اسب را به حرکت در آوردم و با نهایت سرعت دور قصر چرخیدم،دنیل محکم از شکمم گرفت و من احساس گرما و عجیبی پیدا می کردم.
-وایسا فهمیدم بلدی.
اسب را نگه داشتم و دنیل مرا رها کرد،دنیل به تناب دور گردن اسب اشاره کرد و گفت:باید اینو بالا بکشی آروم و احسته بالا می کشی و ولش نمی کنی اسب آروم بالا میره بعد تو تناب رو جلو عقب هر جور که تو زمین تکون میدادی تکون میدی فقط نباید تناب رو زمین بکشی وگرنه اسب زمین می افته . همچنین تو نباید بترسی اگر اسب احساس کنه سرنشینش می ترسه خودش هم می ترسه.
دنیل دستش را روی دستم می گذارد و تناب را آرام رو به بالا حرکت می دهد ،اسب پاهایش را در هم جمع کرد ،و ما بالاتر می رویم.
اسب را به حرکت در آوردم و سمت بازار رفتم از لابه لای ابر ها می شد مردم را که در حال گذر بودند دید کمی جلوتر رفتم و دو شهر بزرگ را دیدم شهر ها باهم بسیار متفاوت بودند در یکی از شهر ها شب بود و چراغ های رنگارنگی روشن شده بود و مردم لباس هایی چون لباس ما انسان ها پوشیده بودند، و ساختمان هایشان آپارتمانی بود همه چی در آن شهر به روز بود و حتی در آنجا ماشین هم بود البته با این تفاوت که ماشین ها پرواز می کردند.دریاچه بزرگ این دو شهر را از هم جدا کرده بود،به آن سوی دریاچه رفتیم در آن شهر روز بود و ساختمان ها کلبه شکل بودند و بام های شیب دار و زیبایی داشت ند زن ها دامن های بلند و رسمی به تن داشتند و با کالسکه ای که پرواز نمی کرد جابه جا می شدند و در کل همه چی در آنجا رسمی بود چون قصر.اسب را در هوا نگه داشتم و گفتم:این شهر ها ماجراشون چه؟
دنیل دست هایش را روی شانه ام گذاشت و دم گوشم گفت:یکی از این شهر ها برای منه یعنی من فرمانروا شم یکی هم برای برادرم هست وقتی یکی از شهر ها روز بشه اون یکی شب میشه و یکی از شهر ها به روزه دقیقا عین انسان ها یکی هم مثل قصر اشرافیه .
من:اون شهری که جلوی قصر چیه؟
-اون شهر نیست اونجا بازاره بزرگ البته تو شهر ها هم بازار هست ولی تو این بازار جواهرات و الماس های واقعی فروخته میشه اون افراد تو قصر کار می کنن و در اوقاتی که قصر باهاشون کار نداره فروشندگی می کنن.
من:اونجا خونه هم بود
-واسه فروشنده ها خونه درست کردیم تا کنار مغازه باشن.
خودم را کمی عقب دادم تا به دنیل تکیه کنم. دنیل هم منظور مرا فهمید و محکم مرا در آغوش گرفت،و سرش را روی شانه ام گذاشت.
من:تو فرمانروای کدوم شهری؟
دنیل صورتش را به صورتم چسباند و من گرمای پوستش را روی پوستم احساس می کردم.
-اون شهری که مثل شهر آدم هاس ماله منه برو سمت اون شهر.
اسب را به حرکت در آوردم و سمت شهر رفتم،دنیل دستم را گرفت و تناب را آرام پایین داد.حال می توانستم شهر را واضح ببینم ،کمی جلوتر رفتم و دنیل قصر را نشانم داد و دهان من باز ماند،یک قصر بسیار بزرگ که اطرافش پر از چراغ های رنگارنگ بود و بالکنی بزرگ که یک میز و صندلی در آن قرار داشت،اسب را روی زمین فرود آوردم و یک سیب به اسب دادم.
من:آفرین دختر خوشگل.
دنیل دستم را گرفت و مرا هم راهه خود به قصر بود خیلی جالب بود ما از روز به شب آمدیم.داخل قصر شدیم از پله های مارپیچ و زیبا بالا رفتیم و همه وقتی مارا می دیدند تعظین می کردند.دنیل در یک اتاق را باز کرد و گفت:این اتاق ما دوتاس البته اگه تو بخوای.
وارد اتاق شدم،یک تخت دو نفره که تاج طلایی و بزرگی داشت همچنین والن طلایی و حریر با آینه و وسایل آرایشی دو کمد کنار هم میز و صندلی سلطنتی اما راحت یک پنجره بزرک و بالکن که می توانستم از آن شهر را ببینم،یعنی باید این زندگی را قبول کنم وهمسر دنیل شوم؟
-بهتره برگردیم امشب مهمونی داریم قراره شاهزاده ها همسرشون رو انتخاب کنن.
من:مگه تو پادشاه اینجا نیستی پس چرا تو شهر خودت نمی مونی و اونجا میای؟
-به خاطر همسر من باید همسرم رو انتخاب کنم بعد برگردم اینجا اشمب تو مهمونی بعد از اینکه انتخاب کردم میایم اینجا یه ماه باهام می مونی عاشقم شدی می مونی عاشقم نشی برمی گردی به دنیای خودت.
هم راه با دنیل سمت اسب حرکت کردیم دنیل مرا بلند کرد و من روی اسب نشستم این بار بدون کمک اسب را بلند کردم و سمت قصر حرکت کردم سپس اسب را پایین آوردم،ماری سمتم آمد و مرا برای آماده شدن به اتاقم برد...
یک دامن به رنگ شن با کفش های پاشنه بلند را برداشتم و پوشیدم،روی صندلی نشستم و ماری سایه ی مات به صورت ام زد،بلند شدم و خودم را در آیینه تماشا کردم.
ماری:خیلی زیبا شدین.
من:ممنون.
از اتاق خارج شدیم و از پله های مارپیچ بالا رفتیم،به یک راه رو رسیدیم به دری که در انتهای راه رو بود رفتیم ،طالارپر بود از لوستر های براق و زیا شمع های بلند کف شیشه ای،مبل ها و میز های چرمی و زیبا.آهنگی سلطنتی و آرام سرتاسر سالن را در بر گرفت.پادشاه یک لباس چرم به رنگ آبی پوشیده بود و روی صندلی بزرگ و طلایی در انتهای سالن نشسته بود،ملکه هم در کنار پادشاه نشسته بودند و یک لباس قرمز با حالت خفاش بر تن داشتند.ماری با دستش به شازاده ها اشاره کرد تا نگاهشان کنم.وقتی دنیل را دیدم شاهزاده دیگر اصلا دیده نمی شد درست است که زیبا است موهای خرمایی پوست سفید ولی نه به اندازه دنیل.
دنیل یه کت و شلواره سرمه ای بر تن داشت و از زیر هم لباس سفیدی پوشیده بود،دنیل این بار برعکس همیشه موهایش را نبسته بود،موهایش را شانه کرده بود و به پشتش انداخته بود،موهای بلند و طلایی اش واقعا زیبا است.
من با وجود این دامن زیبا و سنگین نمی توانستم حرکت کنم برای همین چون عروسکی زیبا روی صندلی نسته بودم و به اطراف نگاه می کردم.دنیل سنگینی نگاهم را احساس کرد و برگشت با چشمان آبی و درخشانش به من خیره شد و لبخندی جذابی زد. پادشاه بلند شد و با بلند شدن پادشاه موزیک قطع شد.من و کیت و مری رو به روی دو شاهزاده قرارگرفتیم،همه نگاه ها سمت ما بود و این موضوع مرا آزار می داد،در حال نگاه کردن به زمین بودم که پاداشاه گفت:سرتو بالا بگیر.
سرم را بلند کردم و با چشمان دنیل روبه رو شدم،برادر دنیل یعنی شاهزاده سکوت را شکست و گفت:من پرنسس کیت رو می خوام.پادشاه سری از رضایت تکان داد.کیت رفت و دستش را به شاهزاده داد و کنارش ایستاد.
دنیل:«من پرنسس...آلیس رو می خوام.
لبحند کم رنگی در لبانم جا گرفت،سمت دنیل رفتم و دنیل دست مرا محکم در دستش فشرد و مرا سمت خودش کشید.ملکه نوری قرمز رنگ را درست به سر مری زد و مری بی هوش بر زمین افتاد.
ملکه:برگردونینش.
پاپی و بقیه چشم گفتند و مری را برداشتند با خودشان بردند.
آهنگ روشن شد و دنیل مرا با خود به وسط کشاند و باهم آرام رقصیدیم،دنیل دستش روی کمرم بود و دست دیگرش در دستم بود.سرم را روی سینه ی سفت و گرم اش گذاشتم.
دنیل:تو این یک ماه نه تنها عاشقم میشی بلکه دیوونم میشی.
من:هه به همین خیال باش.
چرا دروغ بگویم نگاه در چشمانش برایم آرامش بخش است شاید دوستش داشته باشم ولی عاشقش نیستم.
-امشب با من میای به همون قصری که بردمت و یک ماه اونجا با من می مونی.
من:قصر خودت؟
-آره.
دستم روی شانه اش بود و دست دیگرم در دستش از این همه نزدیکی هم می ترسیدم هم لذت می بردم،لذت نه لذت عشق یا هوس لذته دوست داشتن.
هردو روی صندلی نشستیم کیت کنار من نشست و دو شاهزاده هم در کنار هم.
-خوشگل شدی.
نگاهی به کیت انداختم و با زمزمه گفتم:ممنون.
-نظرت راجب شاهزاده ها چیه؟
من:من دوست دارم برگردم و تنها چیزی که مرددم می کنه عشق به دنیل و احساسات هستن.
-دوسش داری؟
من:تو چطور؟
دوست داشتم جوابی ندهم چون خودم هم جواب این سوال را نمی دانم.
-دوسش دارم خیلی دوسش دارم اونم دوسم داره ولی فقط یک مشکل هست اونم اینکه من خودم هنوز سنی ندارم من نمی تونم بچه دار بشم.
من:از ماری پرسیدم در سن بیست و پنج سالگی باید بچه دار بشیم.
-پس خیالم راحت شد،راستی ماری کیه؟
من:خدمتکارم.
شاهزاده پیشمان آمد و دست کیت را گرفت و گفت:باید بریم قصر خودمون.
کیت از من خداحافظی کرد و هم راه با شاهزاده از قصر خارج شدند،از جایم بلند شدم و برخورد چیز گرمی را در شانه ام احساس کردم،برگشتم و با دیدن چهره ملکه متعجب ایستادم.
-تو خیلی زیبایی من از اول تو رو انتخاب کردم و چقدر خوبه که پسرم هم دقیقا عین من فکر کرده.
لبخندی از روی خجالت زدم و گفتم:نظر لطفتونه.
دنیل دستم را گرفت و رو به ملکه گفت:ما دیگه باید بریم.
ملکه با رضایت سری تکان داد.دنیل مرا با خود هم راه ساخت و ما باهم از قصر خارج شدیم،دنیل سوار اسب شد من هم پشت سرش سوار شدم،دستانم را دور شکم دنیل حلقه کردم و دنیل از زمین جدا شد،بعد چند دقیقه جلوی قصر فرود آمد،دنیل دستم را کشید و باهم وارد قصر شدیم.دنیل در اتاق را باز کرد و من وارد شدم.
من:اتاق من اینجاس؟
-اتاق ما اینجاس.نترس کاریت ندارم.
من:نه اخه چیزه...
-اینجا خطرناکه خیلی از دورگه های خون آشام بین مردم زندگی می کنن پس باید مراقب باشیم.
لباس راحتی پوشیدم روی تخت دراز کشیدم،دنیل هم آمد و کنار من دراز کشید.
من:اون نور قرمز که به مری زدن چی بود؟
-جادوی تغییر.
من:یعنی چی؟
-یعنی به انسان تبدیل می کنن به حیوون تبدیل می کنن به میز و چیز های دیگه تبدیل می کنن.
من:وای
-یک دزد جواهر ملکه رو داشت می دزدید که ملکه اونو تبدیل به ساعت کرد.
از ترس بدنم لرزید فکر کنم دنیل هم متوجه لرزش من شده باشد. آرام چشمانم را چون پری نرم بستم.
+کمک کمک
با دویدن سمت مری رفتم،مری زمین افتاده بود و پاهایش تبدیل به پایه میز شده بود و کم کم تمام بدنش تبدیل به میز می شد.
+اگه از دستورشون سر پیچی کنی اینجوری میشی. با ترس عقب عقب رفتم و نفس نفس زدم.
احساس گرما کردم،چشمانم را باز کردم و خودم را در آغوش دنیل دیدم،او مرا محکم به خودش فشرد،سعی کردم بلند شوم ولی او مرا سفت گرفته بود،به چهره اش خیره شدم چشمان زیبا دماغ کوچک و خوش فرم او هیچی کم نداشت.دنیل چشمانش را باز کرد و با دیدن من لبخند پر رنگی زد:صبح بخیر.
لبخند مصنویی زدم و خودم را از آغوشش کنار کشیدم و بلند شدم:می خوام برم تو قصر بگردم.
دنیل از روی تخت بلند شد و سمت کمد رفت لباس اش را عوض کرد و یک لباس چرم و سرمه ای که بیشتر به سیاه شباهت داشت پوشید کمی موهایش را شانه کرد و گفت:بعد صبحانه به یکی از خدمتکارا میگم قصر رو نشونت بده من هم بعد اظهر باید برم شهر و از وضعیت مردم بازدید کنم.
سرم را به نشانه تایید تکان دادم،سمت کمد رفتم و یک لباس بنفش بالای ناف برداشتم و پوشیدم،نگین های زیبایی رویش به کار رفته بود و دستش گشاد و بزرگ به شکل خفاشی بود یک شلوار بنفش و چسبان هم داشت که پوشیدم موهایم را از بالا جمع کردم و یک رژ بنفش و کمرنگ زدم.دنیل دستش را دور بخشی از شکمم که لخت بود حلقه کرد و گفت:حاظری با من ازدواج کنی و بچه نازمون رو به دنیا بیاری؟
من:تو فقط منو به خاطر بچه می خوای؟
-نه
چانه اش را روی شانه ام گذاشت و گفت:به خاطر خودت.
دلم گواه بد می داد دوست نداشتم با دنیل ازدواج کنم اما دل شکستن را هم بلد نبودم،خودم را کنا ر کشیدم و هردو از اتاق خارج شدیم و سمت میز رفتیم،یک اتاق بزرگ بود و این اتاق تنها مخصوص غذا خوردن من و دنیل بود،دنیل به خدمتکار ها اشاره کرد تا از اتاق خارج شوند،اتاق خالی شد و فقط من بودم و دنیل.
-احساس نمی کنی فاصلمون زیاده.
من:همین جوری خوبه.
دنیل اخم کرد.چند قاشق از عسل آبی را برداشتم و رو به دنیل گفتم:چرا عسل اینجا آبیه؟
-چون زنبور های ما دو رگه هستن و رنگشون آبیه و هیچ کس رو هم نیش نمی زنن چون نیش ندارن.
سخت بود باور کردن این کلمات سخت بود زندگی با یک جن سخت بود،چه کسی فکرش را می کرد،در یک دنیای کاملا واقعی و طبیعی هم راهه پدر و مادرم زندگی میکردم،پدرم دکتر مادرم پرستار،به اسرار مادرم به یک اردو رفتم یک روستای مـثلا نفرین شده با چندین روح با چند سرپرست هه با کلاس های آموزش ورد،و الان شهر جن ها ازدواج با جن مگر یک انسان چقدر تحمل دارد؟چگونه این کلمات سخت را درک کنم؟
از پشت میز بلند شدم و سمت در رفتم که با حرف دنیل ایستادم.
-کجا میری؟
هرجا باشد مهم نیست فقط می خواهم هوا بخورم.
من:میرم بگردم و البته تنهایی بدون محافظ.
-نمیشه خطرناکه.
+فوق اش می میرم.
دنیل اخم کرد و من بی توجه از اتاق خارج شدم.
سمت حیاط رفتم.
وارد حیاط پشتی شدم وبا کنجکاوی همه جا را زیر نظر گرفتم،شاخه درختان تکان خورد و من با تدید جلو رفتم،نوره نارنجی ای را دیدم و بی هوش شدم.
صدای های عجیب و گنگی را از اطرافم می شیدم.
دختره رو آوردیم جن ها دیگه هیچ راهی ندارن ما برنده میشیم.
-خوبه اگه دختر به هوش اومد بهم بگو.
چشمانم را باز کردم همه جا را تار می دیدم کمی پلک زدم و همه چیز را واضح دیدم،یک جای نسبتا تاریک بود که با نور آتش روشن مانده بود،مرا در یک اتاق روی صندلی بسته بودند،یک آیینه چوبی بود که در آن عکس اژدها سنگ تراشیده شده بود،یک تخت چوبی هم با همان طرح بود،در کل همه جا وحشتناک به نظر می رسید.
یاد آن نور افتادم و فهمیدم که حتما مرا جادو کردند،لعنت به هر جن و دورگه و خوش آشام اگر ولم نکنند چه می شود؟اگه از این کابوس رها نشوم چه؟ای کاش می شد بلند شوم و ببینم همه این ها خوابی بیش نیست اما متاسفانه نمی شود چون خواب نیست.
در باز شد و دو مرد با چهره ای خشک و وحشتناک وارد شدند،دستم را باز کرد و مرا بی رحمانه هل داد.از اتاق خارج شدیم همه جا با نور آتش روشن مانده بود عجیب است در این قصر حتی یک پنجره هم وجود نداشت.
من:چرا اینجا پنجره نیست؟
-خوش آشام ها نمی تونن تو نور بمونن دیگه هم سوال نکن.
لحنش به گونه ای بود که انگار با برده سخن می گوید،هه خون آشام لعنت به همه شما.
مرا وارد سالن بزرگی کرد که در ته سالن مبل بزرگ و چوبی بود که یک مرد با هیکل بزرگ و چهره ترسناک نشسته بود،پس رییس خون آشام ها این مرد است.
مرا هل دادند تا زانو بزنم اما من صاف ایستادم و با لحنی پر از پرخاش گفتم:این بازیه کثیف چیه که شروع کردین؟چرا منو اینجا آوردین؟
-خفه شو اینجا فقط ما حرف می زنیم تو اینجا ملکه نیستی یه خدمتکاری.
دستانم را مشت کردم اما چیزی نگفتم تا ادامه بدهد و بدانم برای چه به اینجا آمدم.
-ما تورو اینجا آوردیم تا جن ها نابود بشن،تو واسه ما کار می کنی هرکاری که بگیم بعد از اینکه بچمون رو به دنیا بیاری زندت نمی زاریم اگر هم سر پیچی بکنی زود تر می میری پس به حرف گوش کن.
دندان هایم را به هم فشردم و هیچ چی نگفتم به ماند برای وقتش..
-الانم بهتره بری اتاقت.
مرا هل دادند و به اتاق بردند و در را قفل کردند،چشمم به یک پسر بزرگ با دودندان نیش افتاد،لبخندش لرزه به تن آدم می انداخت...
دستم را در هم قفل کردم و چشمانم را به زمین دوختم.
-یعنی خونت خوش مزس؟
کمی عقب رفتم کمرم به دیوار برخورد کرد،از ترس نفس نمی کشیدم.ای کاش به حرف دنیل گوش می دادم ای کاش وارد حیاط لعنتی نمی شدم.
سرش را کج کرد و با چشم های رنگ خون اش به چشمانم خیره شد و گفت:بعد از به دنیا آوردن بچه ام می میری خیلی راحت خونتو می خورم.
بلند شد و سمت ام آمد ناخن های سیاه اش را روی گردنم کشید وگفت:خوش مزس؟
من:چی؟
-خونت.
گردنم را با ترس عقب کشیدم و گفتم:خفه شو من نه بچه به دنیا میارم نه می زارم خونمو بخوری.
موهایم را محکم پشت سرش کشید و از اتاق خارج شد وارد یک اتاق بسیار بزرگ شد و روبه پادشاه خون آشام ها گفت:این چی میگه؟مگه قرار نیست بچمو به دنیا بیاره؟
پادشاه عذاب من بلند شد و یک مشت محکم به شکمم زد و گفت:دلت می خواد بمیری؟
با جسارت به چشمان اش نگاه کردم و گفتم:بلاخره که می میرم چه زود چه دیر.
با عصبانیت به خدمتکارانش اشاره کرد،دو مرد قوی هیکل محکم دستم را گرفتند و مرا با خودشان بردند،با دقت به هردو نگاه کردم نه بسیار زیبا بودند نه ترسناک اصلا شبیح جن و خون آشام نبودند.
من:شما جنین؟
-ما انسانیم مجبوریم اینجا کار کنیم.
در را باز کردند و از پله ها پایین رفتیم.
من:اینجا کجاس؟
-تو سیاه چال می مونی تا فردا بکشنت.
مرا به سیاه چال انداختند خواستند در را ببندند که با صدایم ایستادند.
من:لطفا بزارین برم شما هم مثل من انسانین.
نگاه کوتاهی به من انداختند و از اتاق خارج شدند.
زانو هایم را در آغوش گرفتم و اشک ریختم...
یک مرد که دقیقا عین غول بود سمت ام آمد و دست مرا کشید،دستم در حال کنده شدن بود اما خم به ابرو نیاوردم.
همه جا تاریک بود و احساس می کردم هر آن از تاریکی چیزی بیرون خواهد آمد و مرا خواهد کشت.
با صدای کوبیده شدن در چشمانم را باز کردم،یک مرد با پوستی سبز دست هایی سیاه و ناخن هایی بلند سمتم آمد،از موهایم کشید و مرا بلند کرد،وحشت زده به چشمانش خیره شدم.
مرا هم راه خود کشید و از آن سیاه چال بیرون آورد.
من:کجا میریم؟
طوری رفتار می کرد انگار اصلا حرف نمی زنم و او هیچ چیز نمی شنود،مرا هم راه خود با بی رحمی می کشید وارد حیاط پشتی شدیم هوا کاملا تاریک بود و با آتش روشن مانده بود.
آتش بزرگی درست کرده بودند و من با دیدن آتش لرزه به تنم می افتاد.
پادشاه خون آشام ها لبخند کثیفی زد و گفت:یا بچه دار میشی یا می میری.
با جدیت گفتم:من بچه دار نمیشم همتون برین به درک.
با اشاره پادشاه
مرا درست مقابل آتش قرار داد طوری که گرمای آتش صورتم را می سوزاند،با ترس پرسیدم:چیکار می کنی؟
-تو آتیش می سوزونیمت بعد می خوریمت.
چشمانم اندازه توپ تنیس شد از ترس دست و پاهایم می لرزید،می ترسیدم بیش از حد می ترسیدم،سرم درد گرفت چشمانم درحال بسته شدن بودند اما تند تند پلک زدم تا هوشیار بمانم.
مرا سمت آتش هل داد،گرما داشت مرا ذوب می کرد،تقلا می کردم که عقب بروم اما او چون سنگی بود که تکان نمی خورد،دوباره هل ام داد و بیشتر به آتش نزدیک شدم،بدنم داغ کرده بود.
چندین سایه را بالای سرم احساس کردم سرم را بلند کردم و اسب های جن هارا بالای سرمان دیدم.
غول سریع مرا برداشت و هم راه خود کشاند،بلند داد می زدم:کمک کمک.
اسبی سفید پایین آمد و شمشیری تیز به گلوی غول خورد و من از دیدن این صحنه وحشت کردم،دست و پاهایم به شدت گرم بودند.
دنیل به اسب اشاره کرد دویدم و پشت سرش روی اسب نشستم،دنیل از زمین بلند شد.
-کم مونده بود کباب بشی ها.
+ممنونم.
-باید به حرفم گوش میدادی.
آب دهانم را قورت دادم و با ترس گفتم:الان چی میشه؟
-جنگ. تو رو می برم یه جای امن و میام واسه جنگ.
لباس دنیل را محکم گرفتم تا زمین نیوفتم.
چند تیر به ما خورد که دنیل جا خالی داد.
به قصر بزرگ و باشکوه دنیل رسیدیم.اسب را پایین آورد و هردو پایین پریدیم،دنیل به ده تا از خدمتکاران قوی هیکل اشاره کرد و گفت:مراقب پرنسس باشین.
خنده ماتی به لب آورد و سوار اسب خود شد.
+مراقب خودت باش.
-از کی تو نگار من میشی؟
جوابی ندادم و فقط به چشمانش خیره شدم اسب را بلند کرد و گفت:چشم مراقبم.
با سرعت نور از ما فاصله گرفت،بال های سفید و زیبای اسب که در هوا تکان می خورد اسب را رویایی تر کرده بود.
-پرنسس هم راهه ما بیاین.
دنبال خدمتکار ها حرکت کردم سمت اتاق رفتند و در را باز کردند،هفت نفر پشت در مراقب محافظ ماند و دو نفر هم با من داخل اتاق شدند تا از من مراقبت کنند.
روی تخت نشستم و خواستم تا تمام این ترس را دور بریزم اما نمی شد،دلم شور می زد.با کلافگی دستم را روی موهایم گذاشتم و بی اختیار با صدای بلندی نفس ام را بیرون دادم.
-نگران نباشین اتفاقی نمی افته.
شاید راست بگوید اما فقط شاید،ترس هر لحظه بیشتر خود نمایی می کرد.از روی تخت بلند شدم ودر اتاق قدم زدم اصلا نمی دانستم باید چه کار کنم.
-پرنسس لطفا آروم باشین.
نگاهی به ماری که دنیل او را از قصر پادشاه برای من آورده بود کردم،چشمان آبی اش بسیار نگران بود،موهای آبی و بافته شده اش را عقب انداخت و به من خیره شد.
ناگهان فکری در ذهنم جرقه زد.
+منم میرم به جنگم.
-نه بانو آنها به خون شما تشنه اند.
+تغییر چهره میدم.
سوالی نگاهم کرد و بعد چند ثانیه گفت:چه فکر خوبی.
مرا روی صندلی نشاند،کلاه گیس سفید رنگ را روی سرم گذاشت ،چشمانم را با مداد سیاهی به شکل خوفناکی کشید،رژ قرمز و خونی رنگ را به لب هایم زد،سمت لباس ها رفت یک لباس سفید و رزمی را با شلوار چسبان با جنس بارانی را برداشت بعد از پوشیدن آنها تیرکمان با شمشیر برداشتم.
ماری آماده شد و گفت:باهم میریم به جنگ.
با موافقت سرم را تکان دادم.هردو سمت اسب هایمان رفتیم و سوار شدیم،این همان اسبی بود که دنیل برایم انتخاب کرده بود.اوج گرفتم و از بالا به بخشی از آسمان که رنگ خون گرفته بود خیره شدم.
حرکت کردیم و سمت شهر خون آشام ها حرکت کردیم.
دنیل سخت مبارزه می کرد،چهره دنیل تغییر کرده بود،پوستش قرمز و هولناک شده بود.
داد زدم و به میدان مبارزه هجوم بردم،چاقو را از پشت در کمر خون آشام فرو بردم،یک خون آشام می خواست دنیل را از پشت بزند،تیر ام را برداشتم و یکی در گلویش زدم.
دنیل به سمت ام آمد و گفت:شما؟
+یک دوست که داره کمکت می کنه.
تیر ام را برداشتم و به قلب خون آشام زدم،دنیل با تعجب نگاهم کرد و گفت:هرکسی هستی به نظرم یک جنگ جوی ماهری.
با این حرفش خوشحال شدم،هردو باهم به خون آشام ها هجوم بردیم.
احساس کردم دندان در گلویم است برگشتم و با دیدن خون آشام که از گلویم آویزان است با حرص شمشیر را در سرش فرو کردم و بیرون آوردم.از سرش خون فوران می کرد.
دنیل دستور داد تا همه برگردیم،به ماری اشاره کردم و هردو با سرعت از آنها فاصله گرفتیم اما صدای دنیل را شنیدم:حد اقل اسمت رو بگو.
بلند داد زدم:بی نام.
به قصر رسیدیم اسب ام را نوازش کردم و به خدمتکار ها دادم.
با سرعت سمت اتاق رفتم و لباس ام را عوض کردم و کلاه گیس را برداشتم،روی تخت دراز کشیدم و نفس راحتی کشیدم.
+ممنونم ماری.
ماری خم شد و گفت:این چه حرفیه وضیفه بود بانو.
دنیل داخل اتاق شد و به ماری اشاره کرد،ماری خم شد و از اتاق خارج شد.
دنیل روی تخت نشست و من هم روی تخت نشستم.
-فکر کردی من خرم؟
+نه تو جنی.
دنیل آرام خندید و گفت:فکر کردی نفهمیدم بی نام تویی؟
متعجب پرسیدم:چجوری؟
-از چشم هات فهمیدم تویی مثل اینکه عاشقتما.
سرم را پایین انداختم،نه به خاطر خجالت بلکه به خاطر اینکه ضایع شدم.
دنیل دست اش را روی چانه ام گذاشت و سرم را بلند کرد و گفت:یعنی زمین خوشگل تر از منه؟
واقعا او جادوگر عشق است اما من این جادو را خنثی می کنم.....
هوا کاملا تاریک شده بود باد شدیدی می وزید و پنجره را به صدا در آورده بود،سمت پنجره رفتم خواستم ببندمش که با صحنه ی وحشتناک روبه رو شدم.چند نفر از سربازان خونی زمین افتاده بودند.
دنیل روی تخت نشسته بود تا چهره ی سفیده مرا دید با نگرانی سمتم آمد،در همان لحظه در اتاق باز شد.یک دختر با موهای قرمز و چهره ای مشکوک و عجیب وارد اتاق شد،دو تا آب میوه روی میز گذاشت و تعظیم کرد خواست خارج شود که دنیل مانع شد و گفت:بیا تو.
دختر در مقابل دینل ایستاد و نگاهش را به زمین دوخت.
دنیل دست اش را روی پیشونیه دختر گذاشت و چیزی زیر لب گفت و دختر تغییر چهره داد پوست اش سبز شد و دست و پاهای استخوانی اش از بدنش بیرون آمد با ترس عقب عقبی رفتم و روی تخت افتادم،به زور نفس می کشیدم احساس می کردم چیزی مرا خفه می کند،دختر خرناسه بلندی کشید و سمت دنیل حمله ور شد،دنیل نور سبزی درست کرد و به دختر زد.دختر تبدیل به دود سیاهی شد و از بین رفت.دنیل آب میوه هارا دور ریخت و سمتم آمد.
-خوبی؟
اشک از چشمانم سرازیر شد و بلند بلند اشک ریختم،دستانم به شدت می لرزیدند.
+دو تا از نگهبان ها پایین مردن.
دنیل تعجب کرد دستم را کشید و مرا هم راه خود برد،چندین سرباز و نگهبان را صدا کرد و گفت:امشب جنگی در راهه همه باید هوشیار و آماده باش باشین.به یک کوتوله اشاره کرد و گفت:به پدرم اطلاع بدین تا سرباز بفرسته.
-چشم سرورم.
دنیل مرا هم راهه چند محافظ به اتاق فرستاد و گفت:مراقبش باشین.
دنیل و چندین سرباز دیگر سوار بر اسب های بال دار اوج گرفتند،از پنجره به رفتنشان نگاه می کردم من نمی توانستم بمانم و آنها به جنگند باید کاری انجام می دادم.
+همه به جز ماری برن بیرون نگهبانی بدن.
همه تعظیم کردند و از اتاق خارج شدند و در را بستند،روی صندلی نشستم و به ماری اشاره کردم و گفتم بشین.
ماری در کنارم نشست و منتظر به چشمانم خیره شد.
+من باید کاری کنم نمی تونم بی تفاوت بشینم درسته جون دنیل برام مهم نیست ولی جون خودم که مهمه باید یه کاری کنم نمی تونم بشینم و وابسته ی دو تا نگهبان باشم.
ماری:پس می خواین تغییر چهره بدین؟
+آره.
ماری قبول کرد چشمان ام را با مداد سیاهی بالا کشید و رژ خونی به لب هایم زد،موهای آبی ای به سرم گذاشت،لباس سیاه و بارانی به شکل خفاشی را با شلوار سیاه و بارانی که چسبان بود را پوشیدم چکمه های سیاه و بلند پوشیدم.جای شمشیر را به پشت ام وصل کردم و شمیر را داخل اش گذاشتم،تیرکمان را برداشتم.
من و ماری از پنجره روی اسب هایمان پریدیم،دست ام را روی یال هایش کشیدم و گفتم:چیزی نیست دختر خوب حرکت کن.
اسب را به حرکت در آوردم من پشت سر اسب سیاهه ماری که اسم اش را تارا گذاشته بود حرکت کردم.
هوا ابری و تاریک بود ،اسب ام با ترس و تردید حرکت می کرد.
+چیزی نیست دختر خوب.
با نوازش هایم آرامش کردم.
با سرعت بال می زد و حرکت می کردیم،باد به صورتم برخورد می کرد و موهایم را پراکنده می کرد.
+کجا میری؟
ماری:شهر خون آشام ها شهر سیاهی.
دیگر چیزی نگفتم و به پرواز ادامه دادم،رعد و برق نور به وجود آورد و اسب ها کمی ترسیدند،سرم را روی یال های نرم اسب ام گذاشتم،باد با شدت بیشتری می وزید.
ماری:تو انسان عادی نیستی دو رگه ای پس حتما جادو و انرژی ای داری.
+اما نمی دونم چجوری ازش استفاده کنم.
-اگه پدر واقعیت آگوست پادشاه سه شهر جن ها باشه تو باید نیروی پرواز و زنده کردن اشیاء رو داشته باشی.
به هیچ یک از حرف هایی که میزد توجه نمی کردم چون به نظرم خیالی بیش نبود البته تا الان همه خیال ها حقیقی شده اند....
به شهر خون آشام ها رسیدیم جن ها و خون آشام ها در حال جنگیدن بودند،از روی اسب ام پایین پریدم با دیدن دنیل اشک هایم یکی پس از دیگری گونه ام را خیس کردند،جلوی دنیل زانو زدم،چندین تیر در جلوی شکم اش زده بودند و شمشیر را به قلب اش فرو کرده بودند در پا و دست هایش هم تیر بود،چشمان دنیل بسته شده بود اما لبخند روی لب هایش بود.دست ام را روی لب هایش کشیدم و اشک ریختم،سرم را روی سینه ی خونی اش گذاشتم و اشک ریختم.
انتقام ات را می گیرم زنده شان نمی گذارم،اشک هایم را پاک کردم و بلند شدم،احساس کردم قدرت ماورایی پیدا کردم،از زیر دست هایم آتش بیرون آمد و من آرام به هوا رفتم با صدای بلندی که شبیه خرناسه بود گفتم:می کشمتون......
«رونال سردسته خون آشام ها»
مشغول جنگ بودم که ناگهان صدایی آمد و همه ایستادیم،او چشم هایش آتیشی شده بود و از دست هایش آتش بیرون می آمد چهره بسیار هولناکی داشت همه با ترس عقب رفتیم.
دندان های خود را با حرص نشان داد و با جیغ گفت:می میرین.
دست اش را سمت ده سرباز من نشانه گرفت و همه آنها را به آتش کشید،دست اش را سمت قصر گرفت و قصر را با تمام افراد داخل اش به آتش کشید.
در آسمان توده ی سیاهی درست کرد و تمام افراد سمت آن توده کشانده شدند،دستم را به درخت گرفتم تا بالا نروم،باورم نمی شود او دیگر کیست؟
کلاه گیس اش را برداشت و گفت:منم پرنسس جن ها.
او؟...او که یک انسان ناتوان بود او چگونه انقدر قدرتمند شد؟
گردن اش را به سمت چپ و راست تکان داد و به افراد باقی مانده هجوم برد و تک تکشان را کشت،با علامت قرمزی که به هوا فرستادم وضعیت بدمان را به پادشاه خون آشام ها علامت داد.
او به سمت من هجوم آورد با تمام توان می دویدم.
-راه فراری نداری همتونو می کشم.
انگار اصلا درحال خودش نبود مثل این می ماند که شیطان درونش بیدار شده.
گلویم را محکم گرفت،دندان های خود را نشان داد و گفت:بمیر.
من زمین افتادم و تقلا می کردم که فرار کنم،چاقو اش را در آورد و در پیشانی ام فرو برد،دست و پایم لرزید و بعد همه جا تاریک شد......
بعد از دیدن خون چشمانم به حالت عادی در آمد.من سردسته خون آشام هارا کشته بودم نه تنها او بلکه همه را.
ماری دستم را گرفت و گفت:باید بریم الان افرادشون سر میرسه رییس اونا خیلی قدرتمنده.
هم راه با ماری سمت اسب ام رفتم،چشمم به دنیل افتاد سمت دنیل رفتم و بلندش کردم و روی اسب ام گذاشتم.به پرواز در آمدیم و با سرعت سمت قلمروی پادشاهیه جن ها رفتیم.
به جسم دنیل خیره شدم و اشک ریختم،نباید ضعیف باشم.
-تو یک دفعه چجوری عوض شدی؟چشم هات رنگ آتیش گرفتن.
خودم هم نمی دانم چه اتفاقی افتاد اما با دیدن دنیل در آن حالت ناگهان عصبانی شدم و به جان آنها افتادم.ای کاش می توانستم این نیرویی را که دارم مهار کنم،من باید استفاده از این نیرو را یاد بگیرم.
اسب را جلوی در قصر پادشاه فرود آوردم،سرباز ها و نگهبانان با دیدن دنیل اشک ریختن،پادشاه و ملکه هردو با دویدن ام سمت ام آمدند.
پادشاه:شنیدم تمام افراده خون آشام هارو به آتیش کشیدی.
+بله اما خودمم نمی دونم چجوری دیدن دنیل تو اون حال..
دیگر نتوانستم ادامه بدهم،پادشاه سمت دنیل رفت و دست اش را روی سر دنیل کشید،ملکه بی صدا اشک می ریخت اما پادشاه لبخند زد و من معنی این رفتار را نفهمیدم.
پادشاه روبه من برگشت و گفت:هنوز کاملا نمرده سه روز فرصت داره تو و خانوادتون می تونین افراد نیمه جون رو زنده کنین فقط باید یادبگیری سه روز مهلت داری،یه کتاب میدم بیارن برات شاید کمکی کرد.
با اشاره پادشاه نیما را به اتاقش بردند،هم راه با خدمتکاراه وارد اتاق شدم،ماری به خدمتکار اشاره کرد و ما در اتاق تنها ماندیم.
هم راه با ماری روی تخت نشستم،در به صدا در آمد و یک پسر با موهایی سیاه و بلند وارد اتاق شد،چند کتاب روی تخت گذاشت و با تعظیمی کوچک از اتاق خارج شد.
کتاب را برداشتم و دستم را روی جلد اش کشیدم عکس چند جن و نوری در دستشان روی جلد بود.
ماری بلند شد و گفت:من دیگه برم.
+اگه رفتی درم ببند.
ماری از اتاق خارج شد و در را قفل کرد،روی تخت به صورت نیمه دراز کشیدم و صفحه اول کتاب را باز کردم و خواندم.
باید اول خودت را بشناسی به خودت اعتماد کنی باید هدفی که از آن برای جادو استفاده می کنی را در ذهن مجسم کنی.برای استفاده از جادو فرق نمی کند چه کلمه ای بگویی فقط کافیست با تمام وجود به آن جادو نیاز داشته باشی،برای تبدیل موجودات به چیز دیگری باید به آن موجود نگاه کنی و به چیزی که می خواهی تبدیل کنی فکر کنی.
دستم را سمت آیینه کوچک گرفتم،می خواهم به کیف تبدیلش کنم.
هر کاری کردم اما تبدیل نشد،با دقت مطالب را خواندم.
اگر به کنترل درونی برسی و تردیدی در جادو نداشته باشی از پس اش بر می آیی.
روی تخت صاف نشست ام و به خواندن ادامه دادم:این انرژی درون شما وجود دارد پس باید به آن اعتماد کنید و خودتان را باور داشته باشید،دستهایتان و انرژیتان بخشی از خودتان است کافیست در ذهن تجسم کنید.
روی تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم،سعی کردم کلمات داخل کتاب را درک کنم...
چشمانم را به سختی باز کردم وقتی اتفاقات دیشب یادم آمد از ترس به خود لرزیدم،من فقط سه روز محلت دارم تا دنیل را نجات دهم،اما چگونه؟از روی تخت بلند شدم موهایم را از پشت بستم،یک لباس بنفش تیره جنگی را با شلوار ست اش پوشیدم.از اتاق خارج شدم و سمت طالار بزرگ رفتم،در را زدم و بعد داخل شدم،پادشاه روی مبل سلطنتی خود نشسته بود.تعظیم کوچکی کردم و سکوت را شکستم.
+من گیج شدم یعنی معلمی برای تعلیم وجود نداره؟
پادشاه روی مبل صاف نشست و با صدای بلندی روبه خدمتکار گفت:به فرمانده بگین بیاد.
-چشم.
خدمتکار تعظیم کرد و از طالار خارج شد.عصبانی بودم باید انتقام می گرفتم.بعد چند دقیقه یک پسر با چهره ای جدی و جذاب همچنین خفن وارد طالار شد،نگاه جدی اش را در من قفل کرد.
پادشاه:باید در عرض سه روز مهارت های جادویی اش رو به دست بیاره از پسش برمیای؟
-بله از چهره بانو هم معلومه که خیلی مصمم هستن.
با لحن سفتی گفتم:بهترهمین الان شروع کنیم.
سرش را به نشانه تایید تکان داد،با تعظیم از طالار خارج شدیم،دنبالش حرکت می کردم،نمی دانم حال دنیل خوب می شود یانه؟ولی من تا جایی که بتوانم کمکش می کنم او باید نجات پیدا کند.
وارد حیاط شدیم،در سمت چپ گروهی در صف ایستاده بودند و مهارت های جادویی را می آموختن.اما من جدا از آن ها آموزش می دیدم.
-قدم اول خودتو پیدا کن باید بدونی کی هستی و قراره چیکار کنی.
دست اش را روی پیشانی ام گذاشت،ناگهان یک خانه را دیدم.پدرم لباس پادشاه را پوشیده بود و با نگرانی قدم می زد،مادرم موهایم را نوازش می کرد و با ترس به من نگاه می کرد.
پادشاه:باید یه جایی مخفیش کنیم خون آشام ها هر لحظه ممکنه حمله کنن منم آسیب دیدم نمی تونم از پسشون بر بیام.
مادرم موهایم را بوسید و گفت:یعنی میگی ولش کنیم بریم؟
-ما قراره بمیریم اگه اونم پیشمون باشه میمیره،باید اونو به یک آدم بسپاریم.
مادرم مرا محکم در آغوش گرفت و بلند شد و با نگرانی گفت:می خوای به زنه اولت که انسان بود بدیش؟
-آره اونجا جاش امنه هیچ اتفاقی براش نمی افته.
پادشاه یعنی پدرم سمتم آمد و وردی را خواند و من نا پدید شدم،درست همان لحظه چندین خون آشام کلبه را تصرف کردند،پدر و مادرم تا پای جان جنگیدند و در آخر با چاقویی که بر قلبشان خرد مردند.
تصویر تغییر کرد.من در خانه خودمان در شهر بودم،مادرم تا من را دید سمتم آمد و با ذوق مرا در آغوش گرفت و بوسید و گفت:از این به بعد خودم بزرگت می کنم.
تصاویر ناپدید شدند و چهره همان پسر در مقابلم ظاهر شد.
-حالا که فهمیدی کی هستی قدم دوم رو برمی داریم،هدفت فقط نجاته دنیله؟
+نه نابود کردن خون آشام ها و انتقام گرفتن هدف اصلی منه.
-پس قدم سوم اعتماد به نفص تو مطمعنی که می تونی؟
کمی مکث کردم و گفتم:آره من مطمعنم.
-پس حالا وقت عمله.جادوی تبدیل رو باید یاد بگیری.
مرا سمت چند تا از وسایل کهنه برد و دست اش را سمت لیوان گرفت و گفت:تو ذهنت مجسم می کنی که قراره چه شکلی بشه بعد چشم هات رو باز می کنی و تبدیلش می کنی.
لیوان را به ساعت تبدیل کرد و من از ذوق دست زدم،کنار رفت و گفت:حالا ببینم تو چیکار می کنی.
جلو رفتم و به آیینه خیره شدم،چشمانم را بستم و آیینه را اسب در نظر گرفتم چشمانم را باز کردم و با اشاره به آیینه گفتم:آنا سیلیو.
آیینه تبدیل به یک اسب سفید با یال هایی به شکل آیینه شد.
-عالی بود تو واقعا استعدادش رو داری.حالا زنده کردن رو یاد می گیری.
سمت یک درخت رفت و گفت:فکر کن زندس و فقط تو باید بهش دستور حرکت بدی.
دست اش را سمت درخت گرفت و به چپ و راست تکان داد،شاخه درختان به چپ و راست تکان خوردند.
جلو رفتم دست ام را سمت درخت گرفتم و دست ام را پایین آوردم شاخه درخت پایین آمد،برگ روی زمین را گرفتم که درخت هم همان کار را کرد و دوباره دست ام را بالا بردم.
-خب عالی بودی،حالا باید ضربه زدن با جادو رو یاد بگیری مثل شلیک کردنه.
در مقابل یک دیوار ایستاد و گفت:دستت رو مشت می کنی بعد کلمه هاریش،سایلا،کوپا.هرسه کلمه شلیک می کنه فقط شدتش فرق داره،بعد گفتن این کلمه مشتت رو محکم باز می کنی و شلیک می کنه.
دستانم را مشت کردم و زیر لب گفتم:کوپا.مشت ام را باز کردم و نور قرمز رنگی به دیوار برخورد کرد.
+شدت کدوم زیاده؟
-هاریش زیاده و سایلا معمولی کوپا برای بی هوش کردن خوبه.
-خب آموزش بعدی نامرئی شدنه.
دقیق به هرکاتش نگاه می کردم.
دست اش را جلوی صورتش برد و گفت:کلمه نری یعنی نامرئی شدن.فقط اگه لباست از جنس نامرئی نباشه لباست دیده میشه.
دستم را جلوی صورتم بردم و کلمه نری را گفتم،دست ام را جلو آوردم اما چیزی ندیدم احساس عجیبی داشتم خودم دستم را احساس می کردم اما دستم نبود.
لباسم را نگاه کردم اما لباسم دیده نمی شد.
-لباس های بلند و دامن شکل پرنسس ها نامرئی نمیشه ولی لباس جنگی میشه.برای خنثی باید برعکس نری رو بگی.
+میرن؟
دوباره به حالت عادی در آمدم اما من که فقط سوالی گفتم!!
-برای اینکه فرد نامرئی رو ببینی باید هاریش شلیک کنی.
+فهمیدم.
-قدم بعدی برای اینکه از دستت آتیش آب یخ و خاک سنگ هر چیزی بیرون بیاد. باید خیلی بهش نیاز داشته باشی یا بگی:خواستا.
+پرواز چطور؟
-وقتی از پاهات و دستات آتیش بیرون بیاد بالا میری و پرواز می کنی.
+اگه بگم خواستا چی میاد کدومشون.
-اگه به آب نیاز داشتی آب میاد و اگه به آتیش نیاز داشتی آتیش میاد.
-قدم آخر زنده کردن افراد نیمه جان.
رسیدیم بلاخره به این مرحله رسیدیم.
روی زمین نشست و دست اش را روی گلی که تقریبا پژ مرده بود کشید و گفت:اگه دوسش داشته باشی و واقعا بخوای نجاتش بدی از پسش برمیای،دستت رو روش می کشی و خاطراتت رو مرور می کنی اینجا هیچ کلمه ای نمیگی اینجا باید با قلبت نجاتش بدی.
گل را بو می کند و در همان لحظه گل مثل قبل شاد و زنده می شود.
-آموزشت تموم شد فردا بازم بیا تا کمی تمرین کنیم و مهارتت بیشتر بشه.
باشه ای گفتم و با تشکر کردن داخل قصر شدم،چگونه با تمام وجود بخواهم اش؟بدون ورد چگونه زنده اش کنم؟
به اتاق ام رفتم و روی جادو ها تمرین کردم.دنیل فقط دو روز دیگر مهلت دارد و میمیرد نمی توانم به مرگش فکر کنم،اما چگونه زنده اش کنم،با دل؟آخر چگونه؟
سمت ماری رفتم و گفتم:می خوام دنیل رو ببینم.
ماری پذیرفت و هردو از اتاق خارج شدیم،یعنی حالش چطور است؟یعنی من می توانم کاری برایش انجام بدهم؟
ماری در را باز کرد و خودش پشت در ماند،وارد شدم و در کنار تخت دنیل نشستم.موهای بلند و طلایی اش روی بالش تخت پراکنده شده بودند،پلک های پر پشت و سیاهش چون پری زیبا آرمیده بودند،لب های قرمز اش بسته بودند و من دوست داشتم فقط یک بار دیگر لب باز کند و سخن بگوید.
دستم را روی دست اش گذاشتم،دست اش گرمای قبل را نداشت.قطره ای کوچک از چشمانم لغزید و روی گونه ام افتاد.اشک هایم را پاک کردم و از اتاق خارج شدم،با اشاره به ماری سمت حیاط رفتم،ماری هم پشت سرم می دوید.
همان پسر را دیدم من حتی نامش را هم نپرسیده بودم.
+اسمتون چیه؟
-تارا.
+من نمی دونم چجوری باید زندش کنم.
-این ورد نداره باید با قلب خودت باشه باید خودت خلقش کنی باید این نیرو رو خودت به وجود بیاری.
کنار تنه درخت نشستم و دستانم را روی سرم گذاشتم.نمی دانم باید چه کار کنم.تارا حال مرا درک می کرد این را از چهره اش می توانستم متوجه شوم.دنیل با من با مهربانی برخورد می کرد حد اقل باید این مهربانی اش را جبران کنم.تارا گل پژمرده ای را سمتم آورد.می دانم منظورش از این کار چه بود.روی زانو هایم نشستم و دستم را روی گلبرگ های گل کشیدم،گل زیبایی بود دلم برایش سوخت گل کاملا از بین رفته بود شاید یک درصد امید داشت،با دیدن گل قلب ام به درد آمد،دستم را روی گل کشیدم و با تمام وجود خواستم تا حالش خوب شود.دست ام را روی قلب ام گذاشتم،نمی دانم چرا با دیدن این گل انقدر بی تاب شده است.چشمانم را بستم و بوسه ای روی برگ گل کاشتم.
چشمانم را آرام باز کردم گل...گل همان گل شاداب بود،باورم نمی شود پس این جادو ارتباط قلبی بر قرار می کند.
بلند شدم تا با سرعت به سمت دنیل بروم ناگهان سایه های عظیمی را احساس کردم،سرم را بلند کردم و خون آشام هارا سوار بر خفاش های سیاهی دیدم.تارا با دیدن آنها خشمگین سمت قصر رفت و دست مرا گرفت.هردو با سرعت می دویدیم.
پادشاه با نگرانی در سالن ایستاده بود،تارا چندین گروه جنگی را آماده ساخت.
+منم میام.
-باشه.
سمت اتاق ام رفتم لباس سرمه ای تیره جنگی که کمی کوتاه بود را با شلوار سرمه ای پوشیدم.دست های لباس به شکل آهن و جنگی ساخته شده بود و مرارید های سیاه زد جادو رویش به کر رفته بود.پوتین های سیاه و بلند را پوشیدم،شمشیر های نامرئی جنگی را با تیر های کوپا«کوپا نام های جادویی برای ضربه زدن» برداشتم.
از پنجره اتاق روی اسب ام پریدم.
+برو دختر.
اسب به حرکت در آمد و من با سرعت چون صیادی دنبال صید وارد زمین مبارزه شدم،یکی از خون آشام ها که از دندان هایش خون می چکید،سمت تارا رفت و از پشت گردن تارا را گاز گرفت،دیگر هیچ یک از کارهایم دست خودم نبود با سرعت باد به سمت خون آشام رفتم و کوپا شلیک کردم،شمشیر ام را در آوردم و درست به وسط سرش زدم،دست و پاهایم آتشی شده بود.با چشمانی قرمز و موهایی سیاه و وحشی که چون شلاقی می مانند در آسمان اوج گرفتم.سنگ ها و درختان را به حرکت در آوردم.
«تارا»
گلویم به شدت می سوخت دست ام را روی گلویم گذاشتم،آلیس تغییر کرد وحشتناک شد.موهای سیاه اش به آسمان چنگ می انداخت چشمانش قرمز و آتیشی شده بود از دست و پاهایش آتش بیرون می آمد،چون ملکه جن ها بر فراز آسمان رفته بود و همه را به قتل می رساند،حتی آسمان هم شروع به غرش و باریدن کرد،رعد و برق زمین و درخت همه به تسخیر آلیس در آمده بود.گردنم را محکم گرفتم و داخل قصر شدم،هیچ کس در قصر نبود همه به جنگ رفته بودند. پارچه ای برداشتم و روی زخم ام گذاشتم و جادوی تاشی را اجرا کردم.از پنجره به بیرون خیره شدم.خون آشام ها با خفاش هایشان در حال آمدن بودند تعداد آنها از تعداد ما بیشتر است یعنی آلیس از پسشان بر می آید؟
چراغ ها روشن شدند،پنجره ی ساختمان به شدت می لرزید،پاپی اشک چشمانش را پاک کرد و گفت:«کم کم داره وقتش میشه باید بریم بجنگ.
جنگ!!ما از همین الان بازنده هستیم دیگر چه جنگی؟اگر من بمیرم مادرم راحت می شود او بود که مرا به این جنگ وحشتناک فرستاد.مادر پرستارم باید جنازه ی مرا ببیند.اگر در خانه تنها می ماندم خیلی بهتر از این وضع بود.
به سام نزدیک تر شدم تا ترسم فرو کش کند اما چشمان سام کاملا سفید شد،زبانم بند آمده بود و قدرتی برای جیغ کشیدن نداشتم.سام از پاهایم گرفت و مرا به راهروی تاریک کشاند.
من:«کمک کمک پاپی کمکم کن.
پاپی با تمام توان به سمتم می آمد،دستانم را به زمین می کشیدم تا خلاص شوم اما انگار سام قدرتمند شده بود.
من:«سام ولم کن دیوونه نشو مگه تو نگران من نبودی؟
به راهروی تاریک رسیدیم و سام پاهایم را رها کرد،سام صورتش را جلویم گرفت و گفت:«تو می تونی زنده بمونی،با ما همکاری بکن و این آدمای نفرت انگیز رو بکوش تو هم مثل من درد مرگ رو چشیدی.
سرم را عقب تر بردم و گفتم:«چجوری دوستام رو بکوشم.
_خیلی راحت.
اشک هایم را پاک کردم.سام گفت:«می تونی سام رو نکوشی می دونم عاشقشی،ولی به جز سام همه باید به میرن.
مرا با سرعت عجیبی با آغوش گرفت و سمت پاپی رفت،چشمان سام به رنگ اولی در آمده بود.
کلبه
روی تخت دراز کشیده بودم و در افکار وحشتناک غرق بودم.چگونه دوستانم را بکوشم؟مگر می شود؟
سام کنارم آمد و گفت:«از همچی خبر دارم می دونم چه پیش نهادی بهت داده شده،من همه ی حرف هاتون رو میشنیدم.تو عاشقمی؟
جوابی ندادم و به ملافه خیره شدم.
_تو من رو نمی کوشی و همرو می کوشی.
من:«چجوری بکوشم؟من نمی تونم،هم می ترسم هم نمی تونم این کار رو بکنم.
سام دستان گرمش را روی شانه ام گذاشت و گفت:«درکت می کنم
باد زوزه می کشید و به پنجره اتاق چنگ می انداخت،احساس می کردم کسی پشت پنجره است و تمام حرکات ام را می بیند.خودم را تسلیم روح کنم و دوستانم را بکوشم؟نه نمی کنم.
صبح به سمت ساختمان حرکت کردیم من ایستادم و دیگران بدون توجه به من درحالی که با یک دیگر حرف می زدند از من فاصله گرفتند.
با صدای نسبتاً بلندی گفتم:«قبوله دوستانم رو می کوشم.
خنده ای وحشتناک از سرتاسر جنگل بلند شد و سپس بعد از خنده صدای حرف زدن آمد.
_آفرین راهه درستی رو انتخاب کردی.
دستان وحشت زده و لرزانم را به هم فشردم و با قدم های بلند به ساختمان رفتم.
سام تا مرا دید به سمتم دوید و دستانم را محکم گرفت و گفت:«کجا بودی؟
من:«به روح گفتم که قبول..کردم
سام دستش را به شانه ام کشید و گفت:«اشکال نداره بیا بریم تو.
به کلاس رفتیم و به تک تک حرف های کسل کننده ی برنارد گوش دادیم،او با ترس و شجاعت ظاهری گفت:«امشب به قبرستون میریم و جنازه تک تک ارواح رو می سوزونیم نگران نباشین از پسش بر میایم.
دستم را روی قلبم گذاشتم و به بیرون پنجره خیره شدم،امروز آسمان بی قرار تر از همیشه شده است.من امشب باید دوستانم را بکوشم؟
بعداز اتمام کلاس به دستشویی رفتم و آب را به صورت سرد و یخ زده ام پاشیدم.
زمزمه ای را درکنار گوشم شنیدم:«امشب باید همکاری کنی همشون رو می کوشیم.
آب دهانم را قورت دادم و سرم را کنار کشیدم تا نفس هایش به گوشم برخورد نکند.
آرام و با احتیاط پشت سر پاپی قدم برمی داشتیم،ناگهان شاخه ای بلند و بزرگ از بالای درخت به.....
شاخه ی بزرگ و بلند درست در سر برنارد فرود آمد و درست همان لحظه برنارد به آغوش مرگ سپرده شد ، خون سرازیر شده از سرش زمین را غرق خون کرد.قطرات ریز اشکم از چشمانم لیز خوردند،پاپی مارا از آنجا دور کرد و به سمت قبرستان برد،چگونه دوستانم را بکوشم؟من نمی توانم.
به قبرستان سرد و تاریک رسیدیم،احساس می کردم هر آن ممکن است مرده ها از قبر هایشان برخیزند.هر لحظه به ترسم افزوده می شد یعنی اینجا پایان ما است؟موهای تنم از ترس سیخ شده بود.
آه ای آسمان سر به فلک کشیده چرا اینگونه غمناک و تاریک شدی؟
دست سرد و لرزان جک روی گردنم فرود آمد می دانم می خواست مرا آرام کند اما اول باید خودش آرام می شد.کلاغ های سیاه بالای سرمان به پرواز در آمدند و جلوی نور ماه را گرفتند،دستانم را در جیبم فرو بردم تا گرم شود،اما قلب یخ زده و ترسانم را چه کنم؟
صدای وحشتناک و بلندی از پشت سرمان می آمد.
-ها ها ها
پاپی:«مراقب باشین.
دستانم بی اراده بلند شدن و در سر الیویرو فرود آمد،الیویرو بی هوش شد و به زمین افتاد.
پاپی:«چیکار می کنی؟
من:«دست خودم نبود باور کن.
پاپی نگاه خشمگین اش را از من برداشت و به دست درختانی که به ما نزدیک می شد دوخت،دستم را روی قلبم گذاشتم و چشمانم را بستم شاید به خاطر اینکه حاظر نبودم مرگ دوستانم را ببینم.
شاخه درختی سمت پاپی آمد و پاپی را از زمین جدا کرد و به قلب آسمان برد،پاپی برعکس تصورم جیغ نمی زد نمی ترسید در کمال آرامش در چنگال شاخه درخت مانده بود.
برنارد با اعتماد گفت:«چیزیش نمیشه.
شاخه درخت پاپی را پرت کرد پاپی دستانش را باز کرد و چون پر آرام روی زمین فرود آمد.با ترس و لرزش به راهه مان ادامه دادیم،پیش پاپی رفتم و گفتم:«خوبی؟
-آره مشکلی نیست.
با خیال راحت به راهم ادامه دادم،هوا کاملا یخ زده و بی روح بود شال گردنم را محکم تر کردم تا سرمای گردنم کمتر شود.باد با بی رحمی بیشتر به صورتمان ضربه می زد،سام دستش را در گردنم حلقه کرد تا کمی گرم شوم.دیگر حتی تکیه دادن به درخت هم ترسناک بود،ای کاش به این اردو نمی آمدم دلم برای مادرم تنگ شده است.برنارد ایستاد و با کمک پاپی خاک را کنار زدند.
پاپی:«فک کنم اسکلتش مونده باشه.
حتما راجب اسکلته آن دختر که خودکشی کرد حرف می زنند،ناگهان جمجمه ای از زیر خاک بیرون زد،سام دم گوشم گفت:«حتما می خوان رو اسکلت یه ورد بنویسن تا روح از زمین بره.
کمی روی حرف سام فکر کردم و به نظرم حرفش یک جورایی گنگ و عجیب بود البته در این شرایط که ما زنده شدن درخت راهم دیدیم چیزه عجیبی وجود ندارد،باد به شکل وحشی یانه ای برگ درختان را تکان می داد،انگار جنگل به خاطر بیرون آوردن آن جمجمه خشمگین شده است،خودم را بیشتر به آغوش سام فرو بردم هر لحظه منتظر بودم اتفاق وحشتناکی رخ بدهد.پاپی کاغذ کوچکی را به جمجمه چسباند و آن را دوباره زیر خاک گذاشت،دم گوشم جمله ای شنیدم که ترسم را هزار برابر کرد.«هالا نوبته تو شد دوستان رو بکوش.
بی اختیار بدنم لرزید و من همه جا را تار دیدم
سام دستم را گرفت و با ملایمت گفت:خوبی؟
چند بار پلک زدم بعد از اینکه همه جا را درست و واضح دیدم گفتم:آره چیزی نیست.
به سمت اسکلت های دیگر رفتیم هرکس روی کاغد وردی نوشت و به جمجمه چسباند،اسکلتی را از درون خاک بیرون کشیدم و روی کاغذ وردی را نوشتم و به جمجمه ی اسکلت چسباندم ،ناگهان دهان اسکلت باز و بسته شد از جا پریدم و با جیغ و داد زنده بودن اسکلت هارا اعلام کردم.همه ی اسکلت ها از روی خاک بلند شدند و کاغذ روی سرشان را کندند.با حالت پریشانی گفتم:الان چیکار گنیم؟......هیچ **** کلمه فیلتر شده **** جوابی نداد در حقیقت جوابی برای دادن نداشتند،هر لحظه به تعداد اسکلت ها اضافه می شد،چقدر عجیب و وحشتناک بود دیدن اسکلتی که لنگ لنگان راه می رود و به سمت ما می آیدر،با صدای بلند جک که گفت:فرار کنید.
همگی به سمت چپ جنگل دویدیم دیگر هیچ راهی برایمان باقی نمانده بود چگونه باید ارواح را شکست می دادیم.تنها دو راه وجود داشت یا باید با روح همکاری می کردم یا پیش دوستانم می ماندم و....می مردم،به همین راحتی از این دنیا جدا می شدم.اسکلت ها مارا محاصره کردند پاپی با اعتماد به نفس گفت:نترسین چند تا اسکلتن دیگه لگد بزنی از هم می پاشن.
با حرف پاپی همه روحیه تازه گرفتند و به سمت اسکلت ها هجوم بردند،با یک مشت سره اسکلت را زمین انداختم اما هنوز هم حرکنت می کر،با دستم دستانش را از بدنش جدا کردم و به یک گوشه پرتاب کردم اما....می دانی چه چیزی وحشتناک بود اینکه هر چقدر هم اعضای بدنش را از هم جدا می کردیم باز هم تکان می خوردند و تعدادشان زیاد می شد،دستی که از اسکلت جدا می شد باز هم حرکت می کرد و این یعنی ما هیچ کاری نمی کنیم فقط وقتمان را حدر می کنیم،همگی عقب عقبی رفتیم و با ترس و تردید به یک دیگر خیره شدیم،آیا اینجا آخر خط است؟
هوا طوفانی شده بود و قلب من هر لحظه بی تاب تر می شد،ناگهان همه ی اسکلت ها بی حرکت روی زمین افتادند،انگار جانشان گرفته شده است،سام رفت جلو و پایش را به اسکلت زد و وقتی متوجه شد تکان نمی خورد لبخند زد،به روبه رو خیره شدم و با دیدن دو دختره سبز پوست که با لبخند وحشتناک شان به ما نزدیک می شوند تمام خوشحالیم از بین رفت و جایش را به ترس داد.
با تمام توانم می دویدم،بچه ها با سرعت پشت سرم می دویدند،جک افتاد و پاپی دست جک را گرفت و به او کمک کرد.پشت سنگ بزرگی مخفی شدم و دستم را روی قلبم گذاشتم،هرکس در یک جایی مخفی شد.مری به شکل خفه ای گریه می کرد،دستان لرزانم را به هم فشردم.دست گرمی از پشت مرا گرفت خواستم داد بزنم که سام دهانم را گرفت و آرام گفت:«منم نترس.بدون سوال دنبال ام بیا.
دستم را کشید و مرا هم راهه خود به سمت چپ برد،در آن بخش هیچ درختی نبود با دقت اطراف را نگاه کردم،خواستم سوالی را بپرسم که با علامت سام حرفم را قورت دادم،سام چمن هارا کنار زد و دریچه کوچک را باز کرد.
سام:«من می دونم چه جوری باید شکست شون بدیم.
کمی مکث کردم و با دقت به تاریکی وحشتناک که هر آن می خواست مارا ببلعد خیره شدم.
من:«می ترسم اونجا خیلی تاریکه.
سام:«ما از پسش بر میایم نترس.
دستان سردم را به دستان سام سپردم و همراه او قدم به زیر زمین مرگ گذاشتم،تاریک ترین جایی بود که تا به حال دیده بودم،سام مرا محکم به آغوش کشید و گفت:«نترس من پیشت می مونم.
چراغ **** کلمه فیلتر شده **** را در دستان لرزانم گرفتم تا بتوانم مقابل را ببینم،صداهای عجیب و ضعیفی از اطرافمان می آمد صداهای نامعلوم و گنگ.
-ما زنده نمی مونیم شما زنده نمی مونین....
من:«اینا چیه؟
سام دستان گرمش را در کمرم حرکت داد و گفت:«بهش توجه نکن....
چهره سام نشان می داد که می خواهد ترس درونش را مخفی کند ولی در این کار چندان موفق نبود.سام در مقابلم ایستاده و با کمی مکث گفت:«ببین اگه بهت بگم هرچی که تا الان اتفاق افتاد ساختی بود باور می کنی؟
مات و متحیر به چشمان سام خیره شدم که سام ادامه داد:«هیچ روحی در کار نیست هیچ آدمی وجود نداشت که بمیره و روحش اینجا باقی بمونه موضوع بزرگ تر از این چیزاس موضوع مربوط به دنیای جن هاست.
من:«چی میگی؟من اصلا هیچی نمی فهمم.
سام نفس عمیقی کشید و ادامه داد:«سال ها قبل یک جن در ظاهر انسان اومده زمین و با انسان ازدواج کرده؛انسان از جن بچه دار شده و بچه ی اونا نیمه انسان نیمه جن شده.این تعداد افراد در شهر و دنیای انسان ها افزایش پیدا کرده،ما شما رو اینجا آوردیم تا بهتون بگیم شما نیمه انسان و نیمه جن هستید و بودن شما پیشه انسان ها باعث به وجود اومدن ناهنجاری میشه،این اتفاقات وحشتناک فقط به خاطر وجود شماس،اون سه تا دختره سبز پوست هم نیمه زامبی و نیمه انسان.
درک جملاتش برایم بسیار سخت بود مانند سنگی سفت و سخت که تمام افکار گذشته ام را چون شیشه میشکند و باید شیشه ی جدید جای گزینش کنم،چگونه باور کنم که پدرم جن بوده،آن پدری که دکتر است.
-می دونم الان به چی فکر می کنی مادرت بعد از فهمیدن اینکه پدرت چی بوده ازش جدا شد و با یکی دیگه زندگی کرد.
من:«پس این وردا چی؟
-هم اش ساختی بوده.
من:«پس اون همه آدم که کشته شدن چی؟
_اونا زندن چون آنسان بودن به دنیای انسان ها برگشتن.
من:«مایکل زندس؟
_آره.
احساس می کردم تحمل این همه کلمه و جملات را ندارم.
دستانم به شدت لرزیدند،چگونه باور کنم،من یک دختر ساده بودم که زندگی ام را می کردم ولی الان هیچ زندگیه معمولی ای وجود ندارد انگار وارد فیلم ترسناک شدم،هنوز هم منتظرم از کابوس بیدار شوم.
_ببین یک دنیایی مخصوص این افراد وجود داره اسمش سززمین ماورایی هاست.
من:«سام تو چی تو هم از مایی؟
سام دستم را می کشد و مرا همراه خود از تاریکی خارج می کند.
-اگه به زودی جلوی این افراد دو رگه رو نگیریم همه ی انسان ها از بین میرن و جاشون رو دو رگه ها پر می کنن.
من:«چه اتفاقی قراره برامون بی افته.
_باید انتخاب کنین یا برای همیشه انسان می شین یا جن و به دنیای جن ها فرستاده می شین.
با دستش به بچه اشاره کرد و گفت که همه ی آنها مانند من هستند،قلبم با فشار بیشتری به سینه ام هجوم می برد چرا مسائل آنقدر پیچیده شده است؟
والات زیادی به ذهنم چنگ می انداختند،آیا او فقط شوخی می کرد ولی نه چهره اش نشان می داد که کاملا جدی است من تنها چیزی که فهمیدم این بود که تمام این ماجرا ها دروغ بود و من دو رگه هستم اما یعنی چه؟چه اتفاقی دارد می افتد سسام جه می گوید.سام دستم را کشید و مرا همراه خود پیشه پاپی بقیه برد.
سام:همه چی رو گفتی؟
پاپی:آره گفتم.
همه مانند من در شک و تعجب بودند.پاپی شروع کرد به حرف زدن.
پاپی:ما همه ی شمارو تبدیل به انسان می کنیم البته انتخاب با شماس.موضوع اینه که اوضاع تو شهر جن ها خوب نیست تعداد اونا رو به کاهشه چون همه دو رگه شدن . من یک دو رگه بودم همه سرپرستا دورگه بودن اما تصمیم گرفتیم جن بشیم ما وظیفه داریم تعدادی جنه دختر به شهر جن ها ببریم تا با شاهزاده ازدواج کنن و بچه دار بشن تا دوباره جن ها تعدادشون افزایش پیدا کنه و باید بگم این اجباره همه پسر ها به انسان تبدیل میشن و برمی گردن ولی دخترا با من میان.
با صدای لرزانی گفتم:یعنی چی؟چی میگین؟
-یعنی همه دورگه ها باید به یک جا تغلق پیدا کنن یا انسان باشن یا جن و ما که سربازان و خدمتگذارانه جن ها هستیم باید به تولید نسل اونا کمک کنیم.
من:پس شما دوشمن ما هستین چرا اجبار می کنین.
پاپی با سرعت عجیبی جوری که نتوانستم ببینم سمتم آمد و دندانش را نشانم داد.
-بله مجبورتون می کنیم چون ما به یک شاهزاده کوچولو نیاز داریم تا با دورگه های خون آشام بجنگن.
گیج بودم و بدون شک گیج تر شدم،پاپی دستش را دراز کرد و با یک نور آبی رنگ تمام پسران را که با ما بودند بی هوش کرد و به زمین انداخت.
سام:اونا الان انسانن و همه ی اتفاقات این اردو رو فراموش کردن.
من:تو رو چرا بی هوش نکردن؟
سام:چون من ...من هم جنم.
دیگر زبانم بند آمده بود تمام افرادی که مثلا مرده بودند بازگشتند،جلی برنارد باورم نمی شود.همه زنده شدند البته نمرده بودند فقط یک فیلم بود.سام دستانم را محکم در دستش قفل کرد و مرا همراه خود از زمین جدا کرد،محکم از بازوی سام گرفتم و سعی کردم پایین را نگاه نکنم باورم نمی شود من در هوا معلقم!!!
سام با سرعت هرچه تمام تر حرکت می کرد و باد زیاد باعث شده بود نفس کشیدن برایم سخت شود.چشمانم را به زور باز نگه داشته بودم،ناگهان دایره ای سیاه رنگ که در هوا معلق بود جلویمان ظاهر شد سام داخل دایره شد چشمانم را بستم و با نور زیادی که به صورتم برخورد می کرد چشمانم را باز کردم باورم نمی شود،یک سرزمین بزرگ با درخت های سربه فلک کشیده،حتی از این فاصله هم می توانستم قصره بزرگ را ببینم،سام با سرعت کمتری به سمت قصر حرکت کرد،قصر بزرگ باشکوه و بسیار هولناک بود،مردم زیر پاهایم درحال راه رفتن و بحث کردن بودند اکثر زن ها دامن بلند پوشیده بودند مرد ها هم لباس رسمی با چکمه بلند و تفنگ همراه داشتند به نظر می رسید آنجا بازار باشد،ساختمان ها چندان بلند نبودند و بام خانه ها به شکل تاج و شیب دار بود،بازارچه نسبتا بزرگ و بسیار شلوغ بود،سام جلوی در آهنی و بزرگه قصر فرود آمد به خاطر فرود آرامش چندان نترسیدم ترسم بسیار سطحی بود،هم زمان با ما مری و کیت هم فرود آمدند،دره قصر با صدای گوش خراشی باز شد ،با قدم های آهسته وارد حیاط بزرگ قصر شدیم،آب شار های کوچکی در حیاط جاری بود درخت های بزرگ و زیبایی که چون سایبان بالایمان بود حس طراوتی به من می داد،اما این زیبایی ها نمی تواند مرا گول بزند.وارد قصر شدیم ،سام و جلی،برنارد،آدام ایستادند.
من:شما نمیاین.
سام:خدافظ ما فقط تا همین جا هم راهت بودیم.
پاپی هر سه مارا صدا کرد و ما همراه او وارد قصر وحتناک شدیم،مجسمه ها با شکل خفاش فضای آنجا را عجیب تر می کرد در دیوار ها قاب عکس های زیادی وجود داشت که متعلق به خانواده سلطنتی بود سوالت زیادی در ذهم وجود داشت و باید آنها را می پرسیدم.
من:من قراره با کی ازدواج کنم؟اصلا راهی هست که برگردم شهر خودم.
پاپی:پادشاه می خواد برای پسرش یک دختر خوب انتخاب کنه البته انتخاب نهایی ماله شاهزادس ما اینجا دو شاهزاده داریم.یکی از شما که انتخاب نمیشه تبدیل به انسان میشه و به شهر برمی گرده.
ای کاش آن فرد من باشم ای کاش فقط یک باره دیگر بتوانم مادرم را در آغوش بگیرم......
پاپی جلویه در بزرگ و طلایی ای ایستاد و گفت:از اینجا به بعد رو خودتون برین.
دره بزرگ باز شد و من با قدم های پر از تردید وارد شدم ،یک سالن بزرگ و دراز در مقابلمان قرار داشت ،مری ذوق زده بود ولی کیت درست عین من تردید و ترس در چهره اش نمایان بود.کمی جلوتر رفتیم وا مردی بلند قد با کت و شلوار سیاه و چرم در مقابلمان ایستاد و گفت:بیاین باید آمادتون کنم.
با ترس و تردید پشت سر مرد حرکت کردیم،به یک دره کوچک و چوبی رسیدیم مرد در را باز کرد و ما داخل شدیم،یک زن تقریبا 64 ساله سمتمان آمد و کمی خم شد.سپس دست مرا گرفت و مرا در صندلی نشاند.پودر سفید کننده ای به صورتم زد و چشمانم را با خط سیاه کشید و اطراف چشمم طرح کوچک و زیبایی کشید،درست شبیه خون آشام شده بودم،اطراف چشمم سیاه و عجیب بود.سپس رنگ قرمزی که چون مایع خون بود به لبم زد.
-بلند شو.
بلند شدم و همراهش سمت کمد رفتم،از داخل کمد یک دامن بلند و پوفی به رنگ سیاه و قرمز در آورد و گفت:بپوش.
لباس را پوشیدم و به خودم در آیینه نگاه کردم.زن موهایم را بافت و دور سرم بست.
یک گوشه نشستم تا کیت و مری هم آماده شوند،الان هیچ کس به من نگاه نمی کند بهتر است فرار کنم.از روی صندلی بلند شدم و از اتاق به سمت پله ها دویدم،من حتی نمی دانستم راهه خروج از کجا است چگونه باید فرار می کردم؟
در افکار خودم غرق بودم که به سینه سفت و سخته یک فرد برخورد کردم،عقب تر رفتم و چهره اش را واضح دیدم.
یک پسر با موهای طلایی که تا کمرش بود و آن را بسته بود و چشمان آبی چون دریا،پوستی شفاف و سقید و قدی بلند با کت و شلوار چرم و سبز تیره.چند تا افراد هم پشت سرش بودند.پسر خندید و جلوتر آمد:ببخشید شما کی هستین؟
کمی عقب تر رفتم و با ترس به زمین چشم دوختم.
-چه بانوی زیبایی شما خیلی زیبا و خوش لباس هستین.چرا حرف نمی زنین؟
مرده قوی هیکلی که در کنارش بود گفت:آقا بهتره زیاد از ایشون خوشتون نیاد می دونین که قراره سه دختر اینجا فرستاده بشه و شما از اونا انتخاب می کنین.
پس این پسر همان شاهزاده است؟وای او از من خوشش آمده پس غیر ممکن است مرا انتخاب نکند.
یک مرد قد بلند دیگر هم کنار شاهزاده ایستاد او موهای خرمایی و کوتاهیی داشت با چشمانی عسلی و پوستی سفید و لباسی جنگی.
-برادر این بانو چه کسی هستن؟
-اصلا حرف نمی زنن.
کیت و مری از پله ها بالا آمدند و کنارم ایستادند،یک زن قد بلند و مو طلایی هم همراهشان بود.زن تا شاهزاده ها را دید خم شد و گفت:بهتره برین آماده شین ما پرنسس هارو می بریم طالار بزرگ.
-پس اینا همون همسرانن؟
-بله سرورم.
شاهزاده جلوآمد و با دستش چانه ام را بالا آورد و گفت:چرا زمین رو نگاه می کنی؟
نگاهم را ازش دزدیدم و سعی کردم آرام باشم.هردو شاهزاده از ما فاصله گرفتند و من نفس راحتی کشیدم.
من:یعنی چی؟اول روح و روستای نفرین شده الان جن و ازدواج با جن بعد چی بعد قراره چجوری بد بخت بشیم؟زن جلویمان آمد و گفت:من کارلم.
دید هیچ کسی توجه ای به او ندارد گفت:شما واقعا خنگین قراره با شاهزاده ازدواج کنین این یکی از آرزو های من بود.
من:قراره با جن ازدواج کنیم می فهمی جن یعنی چی؟می فهمی جهنم یعنی چی؟
-دیگه زیاد حرف زدین راه بیوفتین.....
دستانم را در هم قفل کردم و دنبالش راه افتادم،کارل در را باز کرد و گفت:این اتاق شماس.
وارد اتاق شدم وقتی کیت و مری خواستند وار شوند کارل گفت:فقط اتاق ایشون شما دنبالم بیاین.
در را بست و مرا در یک اتاق بزرگ و باشکوه تنها گذاشت،یک تخت بزرگ و سفید با والن قرمز و یک پنجره بزرگ که بازار از آن دیده می شود،یک میز و آینه که وسایل آرایشی روی میز بود و یک کمد بزرگ پر از لباس های زیبا و سلطنتی.یک جورایی هم خوشحال بودم هم از ازدواج با جن می ترسیدم،اگر با جن ازدواج می کردم من هم تبدیل به یک جن می شدم و این یعنی خوده مرگ.در به صدا در آمد و همان شاهزاده با موهای بلند طلایی وارد شدن و در را پشت سرشان بستند.
روی تخت نشستم و به زمین چشم دوختم،شاهزاده کنارم نشست و من توانستم بوی شیرینشان را حس کنم.
-من اسمم دنیله البته بچه ها شاهزاده میگن شما اسمتون چیه؟
من:آلیس.
-ازم می ترسی؟
من:نه از ازدواج با جن بدم میاد.
-چیه جن جن می کنی مگه جن ها چین؟اونا هم مثل شمان.
من:ولی من انسانم دنیای من با شما فرق داره من نمی خوام با جن زندگی کنم.
-قبول کن این جن که پیشت نشسته خیلی خوشگل تر از صد تا آدمه.
گوشه لبم بی اختیار بالا رفت و گفتم:بله ولی نمی فهمم چرا می خوای با یک انسان....
-چون تنها اونجوری میشه از تولید دو رگه جلوگیری بشه.
من:خب منم آدمم بچه ما دو رگه..
-نه اشتباه نکن وقتی ازدواج کنیم تو جن میشی.ببین دو رگه های خون آشام تو دره سیاه زندگی می کنن اونا فهمیدن نسل ما داره کاهش میابه برای همین می خوان به ما حمله کنن،فکرشو بکن اگه ما از بین بریم دو رگه های خون آشام به زمین محل زندگی انسانا میرن و آدم ها هم کشته میشن،اونا فهمیدن ما می خوایم دوباره نسلمون رو افزایش بدیم برای همین دنبال تو هستن تا بکوشنت پس مراقب خودت باش الکی فرار نکن وگرنه کوشته میشی.
من:تا اونجا که من می دونم یکی از ما سه نفر برمی گرده زمین.
-آره هرکس که انتخاب نشه.
من:پس من برمی گردم؟
دنیل دستی به موهای بلندش می کشد و می خندد،نگاه گرمش تمام بدنم را گرم می کند،او به من نزدیک می شود و می گوید:نه تو می مونی و همسر من میشی.
عقب تر می روم و او جلو تر می آید .
من:میشه انتخابم نکنی؟
دنیل دستش را به صورتم می کشد و می گوید:نه نمیشه من تورو می خوام و تو قراره ملکه بشی.
دنیل دستش را کنار می کشد و از روی تخت بلند می شود،این پسر چرا می تواند با یک نگاه آدم را جذب کند؟
من:شما اینجا جادو هم دارین؟
-آره مثلا من می تونم دخترا رو عاشق کنم و همچنین می تونم هرجا که میرم اونجا رو سرسبز کنم و در مبارزه با دشمنا درخت و چیز های دیگه زنده میشن و با دشمن می جنگن.
دنیل از اتاق خارج می شود و می گوید:خوب بخوابی ملکه من.
بعد از اینکه در را می بندد نفس راحتی می کشم.من عمرا نمی توانم با او ازدواج کنم من هنوز کودکی بیش نیستم من فقط 19سالم است.سرم را روی بالش نرم می گذارم و چشمانم را می بندم.
با صدای تق تق چشمانم را آرام باز می کنم والن را کنار می زنم و از روی تخت بلند می شوم هوا کاملا تاریک شده بود و اتاق من تنها با چند شمع روشن مانده بود و فضا بسیار شاعرانه بود.سمت پنجره می روم و بازش می کنم،نسیم گرمی صورتم را نوازش می کند،پایین را نگاه می کنم و دنیل را همراه برادرش سوار بر اسب....چه می بینم؟اسب بال دار است؟؟
دنیل سوار اسب سفید و بال داری بود و برادرش هم سوار اسب قهوه ای و بال داری بود.به نظر نگران و مضطرب بودند.در اتاقم محکم باز شد و یک دختر جوان با موهایی کاملا سفید و شفاف در مقابلم ایستاد.
-شما باید با من بیاین جونتون در خطره.
جلو آمد و دستم را محکم گرفت و مرا همراه خود به پایین پله ها کشاند،من متعجب به رفتار او چشم دوخته بودم.
من:چی شده؟
-الان فقط بیاین بعدا می فهمین.
ما از قصر خارج شدیم دنیل تا مرا دید بلند جیغ کشید و گفت:وایسا وایسا.
من:ولم کن.
دخترک به شکل کاملا عجیبی می دوید آنقدر سرعت داشت که پاهای من از زمین جدا شده بودند و او مرا چون بادبادک به هر سو که دلش می خواست می برد،او دری که داخل زمین بود را باز کرد و مرا داخلش برد،همه جا تاریک بود و بوی رطوبت می آمد،دخترک در مقابلم ایستاد و لبخند وحشتناکی زد،رنگ پوستش سبز شد و دو دندان نیش درآورد.
-تو باید بمیری.
با تمام توان دویدم اینجا همچو تونل زیر زمینی بود،درون تونل چندین در بود و من شانسی از هر کدام رد می شدم و با تمام توان می دویدم و جیغ می زدم.پس او یک دو رگه خون آشام است.
من:کمک کمک
-راهه فراری نداری تو ماله منی و من الان خیلی گرسنمه.
دو تا خون آشام دیگر مقابلم ظاهر شدند،درحالی که نفس نفس می زدم تقلا می کردم که بتوانم فرار کنم،گلویم از پشت توسط چنگال های سیاهی گرفته شدند.
من:از من چی می خواین؟
-خونتو می خوایم.
دندانش را در گلویم فرو بورد و من درد و سوزش را با تمام توان احساس می کردم ولی نمی توانستم کاری برای دفاع از خود بکنم،احساس ضعف و ناتوانی می کردم،سوزش گلویم بیشتر شد.دنیل و چندین سرباز دیگر به سمتمان می دویدند اما این دندان ها هنوز مرا رها نکرده بودند،چشمانم تار دید و من فقط صدای دنیل را شنیدم«خوبی؟بلند شو بلند شو»و همه جا تاریک شد.
لمس چیز گرمی را با پوستم احساس کردم؛چشمانم را باز کردم و دنیل را دیدم که دستش روی صورتم بود.
دنیل کمکم کرد تا بنشینم.
دنیل:خوبی؟
من:چه اتفاقی افتاده بود؟
_هیچی من تورو در حالی که از دندون خون آشام آویزون بودی پیدا کردم.
تازه یادم افتاد که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؛دستم را روی گردنم کشیدم و متوجه شدم که باند پیچی شده است؛گردنم را تکان دادم و درد شدیدی را احساس کردم.
دنیل:بهتره دراز بکشی.
دنیل دستش را روی سرم گذاشت و کمک کرد تا دراز بکشم؛او به چشمانم خیره شد و لبخند زد.
من:من جادو نمیشم گفته باشم.
_منم نخواستم جادوت کنم فقط خواستم نگات کنم تو واقعا خیلی خوشگلی.
دستش را روی صورتم کشید و موهایم را به پشت گوشم هدایت کرد.
من:اصلا دلم نمی خواد باهات از...
_کاری می کنم دلت بخواد؛بهتره کمی استراحت کنی تو قصرم به هیچ کس به جز من اعتماد نکن.
دستش را از روی صورتم برداشت و از اتاق خارج شد؛نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را بستم؛کمی روی تخت جابه جا شدم وقتی فهمیدم خوابم نمی آید از روی تخت بلند شدم و سمت حمام رفتم.آب گرم را باز کردم و زیر آب گرم قرار گرفتم؛سوزش شدیدی را در گردنم احساس کردم؛بعد از کمی دوش گرفتن از حمام خارج شدم و دامن نسبتا بلند به رنگ یاس را با کفش پاشنه بلند پوشیدم؛البته اگر مانتو و شلوار لی ام اینجا بود آن را می پوشیدم اما اینجا فقط دامن های بلند موجود بود.موهایم را از پشت بستم و یک رژ یاسی با کرم به صورتم زدم؛کمی عقب رفتم و وقتی چهره ام را در آیینه دیدم لبخندی از روی رضایت زدم.در اتاق زده شد و یک دختر مو آبی داخل اتاق شد و گفت:من از این به بعد خدمتکار مخصوص شما هستم نیم ساعت دیگه باید بریم پایین برای شام.
این دختر فرد خوبی است تا مرا از همه ی چیز های قصر با خبر کند؛لبخند مصنوعی می زنم و می گویم:بیا تو درم ببند.
دخترک دخال اتاق می شود و مقابلم تعظین می کند.
من:اسمت چیه؟
_ماری.
من:خب ماری می تونم کمی از قصر و قوانینش بدونم؟
_بله
من:خب؟
_فردا شب یک مهمونی قراره بر پا بشه و شاهزاده ها همسرشون رو انتخاب می کنن هر یک از همسران یعنی پرنسی ها بتونن زود تر جادوی سبز رو انجام بدن شوهرشون یعنی شاهزاده پادشاه میشه.
من:خب میشه بیشتر بهم بگی؟
_شنیدم شاهزاده دنیل گفته اگه بتونه پرنسس مورد علاقش رو عاشق خودش کنه باهاش ازدواج می کنه ولی اگه نتونه همسر مورد علاقش رو به دنیا خودش برمی گردونه.اگه پرنسس بتونه بچه دار بشه اون پرنسس از مقام بالایی برخور دار میشه.
درک کلامش برایم سخت بود اما غیر ممکن نبود؛دستم را روی شکمم که کاملا خالی بود گذاشتم؛بسیار گرسنه بودم.
من:کی وقت شام میشه؟
_بلند شین بریم الان وقتشه.
با این حرف بسیار خوشحال شدم و هم راهه ماری قدم برداشتم و سمت طالار غذا خوری حرکت کردم؛دنیل با دیدن من سمتم آمد و دستم را گرفت.
_چه زیبا شدی.
لبخندی خشک در لبم نقش بست.دنیل دستم را گرفت و مرا در کنار خود نشاند.مری و کیت در مقابلمان نشستند.چهره هردو خندان و شاد به نظر می رسید چه زود گول ظاهر ماجرا را خوردند.دنیل دستم را در دستش قفل کرده بود و نوازش می داد.ای کاش دوستم نداشتی ای کاش....
_دوستات به اندازه تو زیبا نیستن.
من:درسته خوشگل تر از منن.
دنیل لبخند می زند اما نه از روی خوشحالی فقط از روی تمسخر.پادشاه با لباس چرم و دنباله دارش و هم راه با ملکه وارد شدند؛اطراف چشم ملکه قرمز و ترسناک بود پادشاه هم سبیل بلندی تا چانه داشت هردو چهره عجیبی داشتند؛از جایمان بلند شدیم و در مقابل ملکه و پادشاه تعظین کردیم.
خدمتکاران غذا را روی میز می گذاشتند و می رفتند؛خدمتکاران قد کوچک و گوش بزرگی داشتند.چهره هیچ کس در این قصر طبیعی نبود یک فرد بسیار زیبا یک فرد زشت و عجیب.دنیل از سوپ شکم گوساله برایم ریخت و گفت:بخور عزیزم.
باید تمام تلاشم را بکنم تا عاشقش نشوم.سوپ را مقابلم گرفتم و چند قاشق از آن را خوردم؛دنیل سره گوساله را نصف کرد و روی ظرفم گذاشت؛خواستم از آب میوه بنوشم که دنیل مانع شد:این خونه. مامانم خون آشامه و از اینا می خوره.
لیوان را فورا روی میز گذاشتم؛پادشاه چند بار سرفه کرد تا همه ساکت شوند؛دم گوش دنیل گفتم:پادشاه جنه؟
دنیل:نیمه جن و نیمه خون آشام.
_شاهزاده ها حتما تا الان همسرشون رو انتخاب کردن اگه موفق بشن همسرشون رو عاشق خودشون کنن با پرنسس ازدواج می کنن اگه موفق نشن پرنسس به شهره آدما برمی گرده.
دنیل در عمق نگاهش ناراحتی موج می زد و بی شک می ترسید که از دستم بدهد.ملکه صاف نشست و گفت:من عروس آیندم رو انتخاب کردم.امیدوارم نظر شاهزاده ها هم همین باشه.
پادشاه:من دیگه باز نشسته میشم امیدوارم لیاقت پادشاهی رو داشته باشین.
دنیل دستم را رها کرد و دم گوشم گفت:عاشقم میشی؟
سرم را کنار کشیدم و هیچ جوابی ندادم؛بعد از صرف شام از روی صندلی بلند شدم و سعی کردم دامنم را جمع کنم.
کیت و شاهزاده به یک دیگر چشم دوخته بودند و می خندیدند؛مری احساس تنهایی می کرد ولی باید خوشحال باشد چون قرار است به زمین باز گردد.دنیل دستم را گرفت و مرا کشید؛دنیل مرا بیشتر به خودش نزدیک کرد.
_من فقط به خاطر ظاهرت نیست که عاشقتم بلکه به خاطر رفتارته.
با دستش کمرم را نوازش می کرد و من فقط می خواهم فرار کنم.
من:تو نمی تونی عاشقم کنی.
در را باز کردم دنیل وارد اتاقم شد و گفت:مراقب خودت باش از اتاقت هم بیرون نیا.
دنیل گونه ام را کشید و از اتاق خارج شد؛در را قفل کردم و روی تخت دراز کشیدم؛احساس کردم تمام خستگی ام از بدنم خارج شده است؛پتوی سرد را روی بدنم کشیدم.ناگهان احساس کردم چیزی به پنجره بر خورد کرد.
چشمانم را دقیق تر کردم اما چیزی جز تاریکی دیده نمی شد؛از روی تخت بلند شدم و سمت پنجره رفتم؛یک صورت سبز و دهانی خونی را دیدم؛قلبم را گرفتم و عقب رفتم؛او با ناخن هایش به پنجره چنگ می انداخت.با دو از اتاق خارج شدم و به اتاق دنیل که جلوی اتاق من بود هجوم بردم؛با دیدن دنیل که روی تخت دراز کشیده سمتش رفتم و دستانش را گرفتم و سعی کردم چیزی بگویم اما زبانم بند آمده بود.
دنیل مرا به آغوش کشید و چانه اش را روی سرم گذاشت.
_چی شده؟بهم بگو.
با صدای لرزان گفتم:یه خون آشام دو رگه پشت پنجره....اتا....
با نوازشش کمی آرام تر شدم مرا از خود جدا کرد و دقیق به صورتم چشم دوخت و گفت:یعنی تا اونجا هم پیش رفتن؟باید تعداد نگهبان ها رو افزایش بدم تو امشب پیش من می مونی.
خواسم مخالفت کنم اما می ترسیدم پس قبول می کنم؛بالش کناری اش را درست کرد و گفت:دراز بکش.
یعنی کنارش دراز بکشم؟من نمی خواهم با او صمیمی شوم اما راهی به ذهنم نمی رسد؛سرم را روی بالش می گذارم و دراز می کشم؛به پنجره نگاه می کنم و پوست سبز را می بینم؛به دنیل می چسبم و به پنجره اشاره می کنم؛دنیل با لحن آرامی می گوید:نترس کسی اونجا نیست.دنیل موهایم را نوازش می کند و من فقط به چشمان دریا یی اش می نگرم.چشمانم آرام بسته می شوند و من به خواب شیرینی دعوت می شوم.
چشمانم را باز می کنم و چهره دنیل را نگاه می کنم او چون پرنده ای زیبا به خواب رفته و من دست گرمش را از روی صورتم کنار می زنم و می خواهم بلند شوم که دستانش را سفت می کند و چشمان آبی اش را باز می کند.
_چرا داشتی فرار می کردی؟
دنیل لبخند زد و مرا به خود نزدیک کرد؛نگاهم را به لوستر های بلند و بزرگ دوختم و گفتم:من هیچ وقت عاشقت نمیشم پس تلاش نکن.
رنگ چشمان دنیل بی فروغ شد؛او صورتم را نوازش کرد و اشک پاک و آبی از چشمانش سر خورد و روی بالش افتاد؛دستش را از صورتم برداشت و از روی تخت بلند شد من هم روی تخت نشستم و به او خیره شدم؛دنیل کنار پنجره ایستاد و سعی کرد از ریزش اشک جلو گیری کند.
_من نمی تونم جلو تو بگیرم بعد یک ماه وقتی پادشاه بفهمه تو عاشقم نیستی تو برمی گردی به زمین؛درسته...ع..عاشقتم ولی عشق یک طرفه بی فایدس.الانم بهتره از اتاقم بری.
دستش را روی دیوار گذاشت و با ناخن هایش به دیوار چنگ می زد؛می دانم ناراحتش کردم ولی من هیچ گاه با یک جن ازدواج نمی کنم.از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم.او به خاطر من گریه کرد و من احساس گناه می کنم؛من اشکش را در آوردم؛امشب در مهمانی شاهزاده ها همسران خود را انتخاب می کنند و یک ماه با او می مانند؛و در این یک ماه من نباید عاشق دنیل شوم.
سمت اتاقم رفتم و با دیدن پنجره یاد آن حادثه افتادم.سمت کمد رفتم و لباس کوتاه بالای ناف به رنگ آبی پر رنگ را با دامن ستش پوشیدم.موهایم را از بالا بستم و یک رژ قرمز پر رنگ به رنگ خون به لب هایم زدم.
وقتی نزدیک دنیل می شوم قلبم بی قرار می شود احساس ذوق می کنم احساس می کنم آبی یخ به سلول های بدنم وارد می شود و این احساس هرچه هست نباید عشق باشد؛نباید عاشق شوم.
ماری داخل اتاق شد و گفت:صبحونه رو تو پایین میل می کنین یا اتاق؟
من:بیارین اتاق بعدشم می خوام تو حیاط قصر بگردم.
_باید با محافظ برین.
من:باشه.
در را بست و از اتاق خارج شد....
من همان زندگی را می خواهم همان خانه مان همان خدمتکار،من از زندگی در جهنم خوشحال نیستم و نخواهم بود ولی یک جور هایی احساس می کنم دنیل را دوست دارم،در خانه خودمان مادر و پدرم اصلا خانه نمی آمدن و من همیشه تنها بودم دلم تنگ بود ولی اینجا مرکز توجه هستم من در اینجا ملکه هستم دنیل مرا دوست دارد چندین خدمتکار دارم .نمی دانم کدام را باید انتخاب کنم،دنیل واقعا مرا دوست دارد آن پسر بسیار زیبا و مهربان است او به خاطر من گریه می کند پس در عشقش هیچ تردیدی ندارم.
در زده شد و ماری صبحانه را آورد و روی میز گذاشت تعظین کوچکی کرد و گفت:با من کاری ندارین؟
من:بشین.
چشمی گفت روی صندلی نشست.
چند قاشق از داردانل را خوردم.
من:برای اسب سواری به چه وسایلی نیاز داریم؟
ماری:لباس و چکمه مناسب با وسایلی که به اسب می بندن.
من:من می تونم اسب سواری کنم؟
-شما اسب سواری بلدین؟
من:بله من هم اسب سواری بلدم هم کار با شمشیر پدرم وقتی دید تو خونه تنهام منو گذاشت کلاس اش.
-اما بانو این اسب ها فرق دارن این ها تو آسمون اوج می گیرن و شما باید اون ها رو تو آسمون مهار کنین.
من:خب می خوام یاد بگیرم.
-هر طور مایلین.
صبحانه ام را تمام کردم و بلند شدم،کمد را باز کردم و گفتم:کدوم مناسبه؟
-وسطی .
یک لباس قهوه ای و کوتاه با شلوار چرم و قهوه ای که بسیار چسبان بود و دو جفت پوتین بلند و همچنین قهوه ای.لباسم را پوشیدم و هم راهه ماری از قصر خارج شدیم و به حیاط بزرگ قصر رسیدیم،ماری از پشت بوته های بلند گذشت و ما به یک کلبه بزرگ چوبی رسیدیم البته کلبه نبود یک خانه چوبی که سرباز بود و مخصوص اسب ها بود.قبل از اینکه داخل شویم دنیل را کناره اسب سفیدی دیدم و سمت اش رفتم.
من:اسب خوشگلی داری اسمش چیه؟
دست ام را روی یال سفید اسب کشیدم بسیار نرم بود چون ابریشم.
-اسمش دنیزه.
دنیل رفتارش را با من کاملا سرد کرده بود و این رفتار من را آزار می داد او حتی به من نگاه هم نمی کرد.
من:اومدم یه اسب انتخاب کنم میشه بهم اسب سواری یاد بدی؟
دنیل نگاهش را از اسب برداشت و به من دوخت،صورتش حالت تعجب را داشت،نه به خاطر اینکه اسب سواری سخت است و نمی توانم بلکه به خاطر اینکه رفتارم با او صمیمی شده است.
دنیل دستش را روی شانه ام گذاشت و به لب هایم خیره شد.
از اینکه نفس های گرمش به صورتم می خورد احساس آرامش می کتنم اما هنوز مطمعن نیستم که عاشقش باشم.
-با این لباس ها خیلی خوشگل شدی ولی من دوست ندارم با این لباس های چسبان بگردی.
من:ولی من با این لباس ها خیلی راحتم اون دامن ها واقعا دست و پا گیرن.
دنیل لب هایش را نزدیک گونه ام کرد و دستش را روی گردنم حلقه کرد.
-من بهت یاد میدم اما باید اسب سواری رو زمین رو بلد باشی.
پوزخندی زدم و گفتم:بلدم من حتی شمشیر زنی هم بلدم.
-چه عالی پس باید یه مبارزه داشته باشیم.
دنیل دستم را گرفت و مرا دنبال خود کشید سمت یک اسب به رنگ سفید با خال های قهوه ای رفت حتی یال هایش هم دو رنگ بود اسب از زیبایی هیچی کم نداشت.دنیل به مرد قد کوتاه که مو و گوش های بلندی داشت اشاره کرد تا اسب را بیاورند.دنیل دستم را بلند کرد و بوسه ای گرم به دستانم زد.
-یعنی میشه این دست های سفید و نرم مال من بشه؟
دستم را کنار کشیدم و به زمین خیره شدم.اسب را آوردند .
دنیل:سوار شو.
من:اسب بلنده.
بالا و پایین می پریدم تا روی اسب بروم اما نمی شد.
دنیل خندید و دستش را دور شکمم حلقه کرد و عمدا فشار دستش را زیاد کرد سپس مرا از روی زمین برداشت و روی اسب گذاشت و خودش هم روی اسب پشت من نشست.
-حرکت کن..
من:رو زمین؟
-آره.
اسب را به حرکت در آوردم و با نهایت سرعت دور قصر چرخیدم،دنیل محکم از شکمم گرفت و من احساس گرما و عجیبی پیدا می کردم.
-وایسا فهمیدم بلدی.
اسب را نگه داشتم و دنیل مرا رها کرد،دنیل به تناب دور گردن اسب اشاره کرد و گفت:باید اینو بالا بکشی آروم و احسته بالا می کشی و ولش نمی کنی اسب آروم بالا میره بعد تو تناب رو جلو عقب هر جور که تو زمین تکون میدادی تکون میدی فقط نباید تناب رو زمین بکشی وگرنه اسب زمین می افته . همچنین تو نباید بترسی اگر اسب احساس کنه سرنشینش می ترسه خودش هم می ترسه.
دنیل دستش را روی دستم می گذارد و تناب را آرام رو به بالا حرکت می دهد ،اسب پاهایش را در هم جمع کرد ،و ما بالاتر می رویم.
اسب را به حرکت در آوردم و سمت بازار رفتم از لابه لای ابر ها می شد مردم را که در حال گذر بودند دید کمی جلوتر رفتم و دو شهر بزرگ را دیدم شهر ها باهم بسیار متفاوت بودند در یکی از شهر ها شب بود و چراغ های رنگارنگی روشن شده بود و مردم لباس هایی چون لباس ما انسان ها پوشیده بودند، و ساختمان هایشان آپارتمانی بود همه چی در آن شهر به روز بود و حتی در آنجا ماشین هم بود البته با این تفاوت که ماشین ها پرواز می کردند.دریاچه بزرگ این دو شهر را از هم جدا کرده بود،به آن سوی دریاچه رفتیم در آن شهر روز بود و ساختمان ها کلبه شکل بودند و بام های شیب دار و زیبایی داشت ند زن ها دامن های بلند و رسمی به تن داشتند و با کالسکه ای که پرواز نمی کرد جابه جا می شدند و در کل همه چی در آنجا رسمی بود چون قصر.اسب را در هوا نگه داشتم و گفتم:این شهر ها ماجراشون چه؟
دنیل دست هایش را روی شانه ام گذاشت و دم گوشم گفت:یکی از این شهر ها برای منه یعنی من فرمانروا شم یکی هم برای برادرم هست وقتی یکی از شهر ها روز بشه اون یکی شب میشه و یکی از شهر ها به روزه دقیقا عین انسان ها یکی هم مثل قصر اشرافیه .
من:اون شهری که جلوی قصر چیه؟
-اون شهر نیست اونجا بازاره بزرگ البته تو شهر ها هم بازار هست ولی تو این بازار جواهرات و الماس های واقعی فروخته میشه اون افراد تو قصر کار می کنن و در اوقاتی که قصر باهاشون کار نداره فروشندگی می کنن.
من:اونجا خونه هم بود
-واسه فروشنده ها خونه درست کردیم تا کنار مغازه باشن.
خودم را کمی عقب دادم تا به دنیل تکیه کنم. دنیل هم منظور مرا فهمید و محکم مرا در آغوش گرفت،و سرش را روی شانه ام گذاشت.
من:تو فرمانروای کدوم شهری؟
دنیل صورتش را به صورتم چسباند و من گرمای پوستش را روی پوستم احساس می کردم.
-اون شهری که مثل شهر آدم هاس ماله منه برو سمت اون شهر.
اسب را به حرکت در آوردم و سمت شهر رفتم،دنیل دستم را گرفت و تناب را آرام پایین داد.حال می توانستم شهر را واضح ببینم ،کمی جلوتر رفتم و دنیل قصر را نشانم داد و دهان من باز ماند،یک قصر بسیار بزرگ که اطرافش پر از چراغ های رنگارنگ بود و بالکنی بزرگ که یک میز و صندلی در آن قرار داشت،اسب را روی زمین فرود آوردم و یک سیب به اسب دادم.
من:آفرین دختر خوشگل.
دنیل دستم را گرفت و مرا هم راهه خود به قصر بود خیلی جالب بود ما از روز به شب آمدیم.داخل قصر شدیم از پله های مارپیچ و زیبا بالا رفتیم و همه وقتی مارا می دیدند تعظین می کردند.دنیل در یک اتاق را باز کرد و گفت:این اتاق ما دوتاس البته اگه تو بخوای.
وارد اتاق شدم،یک تخت دو نفره که تاج طلایی و بزرگی داشت همچنین والن طلایی و حریر با آینه و وسایل آرایشی دو کمد کنار هم میز و صندلی سلطنتی اما راحت یک پنجره بزرک و بالکن که می توانستم از آن شهر را ببینم،یعنی باید این زندگی را قبول کنم وهمسر دنیل شوم؟
-بهتره برگردیم امشب مهمونی داریم قراره شاهزاده ها همسرشون رو انتخاب کنن.
من:مگه تو پادشاه اینجا نیستی پس چرا تو شهر خودت نمی مونی و اونجا میای؟
-به خاطر همسر من باید همسرم رو انتخاب کنم بعد برگردم اینجا اشمب تو مهمونی بعد از اینکه انتخاب کردم میایم اینجا یه ماه باهام می مونی عاشقم شدی می مونی عاشقم نشی برمی گردی به دنیای خودت.
هم راه با دنیل سمت اسب حرکت کردیم دنیل مرا بلند کرد و من روی اسب نشستم این بار بدون کمک اسب را بلند کردم و سمت قصر حرکت کردم سپس اسب را پایین آوردم،ماری سمتم آمد و مرا برای آماده شدن به اتاقم برد...
یک دامن به رنگ شن با کفش های پاشنه بلند را برداشتم و پوشیدم،روی صندلی نشستم و ماری سایه ی مات به صورت ام زد،بلند شدم و خودم را در آیینه تماشا کردم.
ماری:خیلی زیبا شدین.
من:ممنون.
از اتاق خارج شدیم و از پله های مارپیچ بالا رفتیم،به یک راه رو رسیدیم به دری که در انتهای راه رو بود رفتیم ،طالارپر بود از لوستر های براق و زیا شمع های بلند کف شیشه ای،مبل ها و میز های چرمی و زیبا.آهنگی سلطنتی و آرام سرتاسر سالن را در بر گرفت.پادشاه یک لباس چرم به رنگ آبی پوشیده بود و روی صندلی بزرگ و طلایی در انتهای سالن نشسته بود،ملکه هم در کنار پادشاه نشسته بودند و یک لباس قرمز با حالت خفاش بر تن داشتند.ماری با دستش به شازاده ها اشاره کرد تا نگاهشان کنم.وقتی دنیل را دیدم شاهزاده دیگر اصلا دیده نمی شد درست است که زیبا است موهای خرمایی پوست سفید ولی نه به اندازه دنیل.
دنیل یه کت و شلواره سرمه ای بر تن داشت و از زیر هم لباس سفیدی پوشیده بود،دنیل این بار برعکس همیشه موهایش را نبسته بود،موهایش را شانه کرده بود و به پشتش انداخته بود،موهای بلند و طلایی اش واقعا زیبا است.
من با وجود این دامن زیبا و سنگین نمی توانستم حرکت کنم برای همین چون عروسکی زیبا روی صندلی نسته بودم و به اطراف نگاه می کردم.دنیل سنگینی نگاهم را احساس کرد و برگشت با چشمان آبی و درخشانش به من خیره شد و لبخندی جذابی زد. پادشاه بلند شد و با بلند شدن پادشاه موزیک قطع شد.من و کیت و مری رو به روی دو شاهزاده قرارگرفتیم،همه نگاه ها سمت ما بود و این موضوع مرا آزار می داد،در حال نگاه کردن به زمین بودم که پاداشاه گفت:سرتو بالا بگیر.
سرم را بلند کردم و با چشمان دنیل روبه رو شدم،برادر دنیل یعنی شاهزاده سکوت را شکست و گفت:من پرنسس کیت رو می خوام.پادشاه سری از رضایت تکان داد.کیت رفت و دستش را به شاهزاده داد و کنارش ایستاد.
دنیل:«من پرنسس...آلیس رو می خوام.
لبحند کم رنگی در لبانم جا گرفت،سمت دنیل رفتم و دنیل دست مرا محکم در دستش فشرد و مرا سمت خودش کشید.ملکه نوری قرمز رنگ را درست به سر مری زد و مری بی هوش بر زمین افتاد.
ملکه:برگردونینش.
پاپی و بقیه چشم گفتند و مری را برداشتند با خودشان بردند.
آهنگ روشن شد و دنیل مرا با خود به وسط کشاند و باهم آرام رقصیدیم،دنیل دستش روی کمرم بود و دست دیگرش در دستم بود.سرم را روی سینه ی سفت و گرم اش گذاشتم.
دنیل:تو این یک ماه نه تنها عاشقم میشی بلکه دیوونم میشی.
من:هه به همین خیال باش.
چرا دروغ بگویم نگاه در چشمانش برایم آرامش بخش است شاید دوستش داشته باشم ولی عاشقش نیستم.
-امشب با من میای به همون قصری که بردمت و یک ماه اونجا با من می مونی.
من:قصر خودت؟
-آره.
دستم روی شانه اش بود و دست دیگرم در دستش از این همه نزدیکی هم می ترسیدم هم لذت می بردم،لذت نه لذت عشق یا هوس لذته دوست داشتن.
هردو روی صندلی نشستیم کیت کنار من نشست و دو شاهزاده هم در کنار هم.
-خوشگل شدی.
نگاهی به کیت انداختم و با زمزمه گفتم:ممنون.
-نظرت راجب شاهزاده ها چیه؟
من:من دوست دارم برگردم و تنها چیزی که مرددم می کنه عشق به دنیل و احساسات هستن.
-دوسش داری؟
من:تو چطور؟
دوست داشتم جوابی ندهم چون خودم هم جواب این سوال را نمی دانم.
-دوسش دارم خیلی دوسش دارم اونم دوسم داره ولی فقط یک مشکل هست اونم اینکه من خودم هنوز سنی ندارم من نمی تونم بچه دار بشم.
من:از ماری پرسیدم در سن بیست و پنج سالگی باید بچه دار بشیم.
-پس خیالم راحت شد،راستی ماری کیه؟
من:خدمتکارم.
شاهزاده پیشمان آمد و دست کیت را گرفت و گفت:باید بریم قصر خودمون.
کیت از من خداحافظی کرد و هم راه با شاهزاده از قصر خارج شدند،از جایم بلند شدم و برخورد چیز گرمی را در شانه ام احساس کردم،برگشتم و با دیدن چهره ملکه متعجب ایستادم.
-تو خیلی زیبایی من از اول تو رو انتخاب کردم و چقدر خوبه که پسرم هم دقیقا عین من فکر کرده.
لبخندی از روی خجالت زدم و گفتم:نظر لطفتونه.
دنیل دستم را گرفت و رو به ملکه گفت:ما دیگه باید بریم.
ملکه با رضایت سری تکان داد.دنیل مرا با خود هم راه ساخت و ما باهم از قصر خارج شدیم،دنیل سوار اسب شد من هم پشت سرش سوار شدم،دستانم را دور شکم دنیل حلقه کردم و دنیل از زمین جدا شد،بعد چند دقیقه جلوی قصر فرود آمد،دنیل دستم را کشید و باهم وارد قصر شدیم.دنیل در اتاق را باز کرد و من وارد شدم.
من:اتاق من اینجاس؟
-اتاق ما اینجاس.نترس کاریت ندارم.
من:نه اخه چیزه...
-اینجا خطرناکه خیلی از دورگه های خون آشام بین مردم زندگی می کنن پس باید مراقب باشیم.
لباس راحتی پوشیدم روی تخت دراز کشیدم،دنیل هم آمد و کنار من دراز کشید.
من:اون نور قرمز که به مری زدن چی بود؟
-جادوی تغییر.
من:یعنی چی؟
-یعنی به انسان تبدیل می کنن به حیوون تبدیل می کنن به میز و چیز های دیگه تبدیل می کنن.
من:وای
-یک دزد جواهر ملکه رو داشت می دزدید که ملکه اونو تبدیل به ساعت کرد.
از ترس بدنم لرزید فکر کنم دنیل هم متوجه لرزش من شده باشد. آرام چشمانم را چون پری نرم بستم.
+کمک کمک
با دویدن سمت مری رفتم،مری زمین افتاده بود و پاهایش تبدیل به پایه میز شده بود و کم کم تمام بدنش تبدیل به میز می شد.
+اگه از دستورشون سر پیچی کنی اینجوری میشی. با ترس عقب عقب رفتم و نفس نفس زدم.
احساس گرما کردم،چشمانم را باز کردم و خودم را در آغوش دنیل دیدم،او مرا محکم به خودش فشرد،سعی کردم بلند شوم ولی او مرا سفت گرفته بود،به چهره اش خیره شدم چشمان زیبا دماغ کوچک و خوش فرم او هیچی کم نداشت.دنیل چشمانش را باز کرد و با دیدن من لبخند پر رنگی زد:صبح بخیر.
لبخند مصنویی زدم و خودم را از آغوشش کنار کشیدم و بلند شدم:می خوام برم تو قصر بگردم.
دنیل از روی تخت بلند شد و سمت کمد رفت لباس اش را عوض کرد و یک لباس چرم و سرمه ای که بیشتر به سیاه شباهت داشت پوشید کمی موهایش را شانه کرد و گفت:بعد صبحانه به یکی از خدمتکارا میگم قصر رو نشونت بده من هم بعد اظهر باید برم شهر و از وضعیت مردم بازدید کنم.
سرم را به نشانه تایید تکان دادم،سمت کمد رفتم و یک لباس بنفش بالای ناف برداشتم و پوشیدم،نگین های زیبایی رویش به کار رفته بود و دستش گشاد و بزرگ به شکل خفاشی بود یک شلوار بنفش و چسبان هم داشت که پوشیدم موهایم را از بالا جمع کردم و یک رژ بنفش و کمرنگ زدم.دنیل دستش را دور بخشی از شکمم که لخت بود حلقه کرد و گفت:حاظری با من ازدواج کنی و بچه نازمون رو به دنیا بیاری؟
من:تو فقط منو به خاطر بچه می خوای؟
-نه
چانه اش را روی شانه ام گذاشت و گفت:به خاطر خودت.
دلم گواه بد می داد دوست نداشتم با دنیل ازدواج کنم اما دل شکستن را هم بلد نبودم،خودم را کنا ر کشیدم و هردو از اتاق خارج شدیم و سمت میز رفتیم،یک اتاق بزرگ بود و این اتاق تنها مخصوص غذا خوردن من و دنیل بود،دنیل به خدمتکار ها اشاره کرد تا از اتاق خارج شوند،اتاق خالی شد و فقط من بودم و دنیل.
-احساس نمی کنی فاصلمون زیاده.
من:همین جوری خوبه.
دنیل اخم کرد.چند قاشق از عسل آبی را برداشتم و رو به دنیل گفتم:چرا عسل اینجا آبیه؟
-چون زنبور های ما دو رگه هستن و رنگشون آبیه و هیچ کس رو هم نیش نمی زنن چون نیش ندارن.
سخت بود باور کردن این کلمات سخت بود زندگی با یک جن سخت بود،چه کسی فکرش را می کرد،در یک دنیای کاملا واقعی و طبیعی هم راهه پدر و مادرم زندگی میکردم،پدرم دکتر مادرم پرستار،به اسرار مادرم به یک اردو رفتم یک روستای مـثلا نفرین شده با چندین روح با چند سرپرست هه با کلاس های آموزش ورد،و الان شهر جن ها ازدواج با جن مگر یک انسان چقدر تحمل دارد؟چگونه این کلمات سخت را درک کنم؟
از پشت میز بلند شدم و سمت در رفتم که با حرف دنیل ایستادم.
-کجا میری؟
هرجا باشد مهم نیست فقط می خواهم هوا بخورم.
من:میرم بگردم و البته تنهایی بدون محافظ.
-نمیشه خطرناکه.
+فوق اش می میرم.
دنیل اخم کرد و من بی توجه از اتاق خارج شدم.
سمت حیاط رفتم.
وارد حیاط پشتی شدم وبا کنجکاوی همه جا را زیر نظر گرفتم،شاخه درختان تکان خورد و من با تدید جلو رفتم،نوره نارنجی ای را دیدم و بی هوش شدم.
صدای های عجیب و گنگی را از اطرافم می شیدم.
دختره رو آوردیم جن ها دیگه هیچ راهی ندارن ما برنده میشیم.
-خوبه اگه دختر به هوش اومد بهم بگو.
چشمانم را باز کردم همه جا را تار می دیدم کمی پلک زدم و همه چیز را واضح دیدم،یک جای نسبتا تاریک بود که با نور آتش روشن مانده بود،مرا در یک اتاق روی صندلی بسته بودند،یک آیینه چوبی بود که در آن عکس اژدها سنگ تراشیده شده بود،یک تخت چوبی هم با همان طرح بود،در کل همه جا وحشتناک به نظر می رسید.
یاد آن نور افتادم و فهمیدم که حتما مرا جادو کردند،لعنت به هر جن و دورگه و خوش آشام اگر ولم نکنند چه می شود؟اگه از این کابوس رها نشوم چه؟ای کاش می شد بلند شوم و ببینم همه این ها خوابی بیش نیست اما متاسفانه نمی شود چون خواب نیست.
در باز شد و دو مرد با چهره ای خشک و وحشتناک وارد شدند،دستم را باز کرد و مرا بی رحمانه هل داد.از اتاق خارج شدیم همه جا با نور آتش روشن مانده بود عجیب است در این قصر حتی یک پنجره هم وجود نداشت.
من:چرا اینجا پنجره نیست؟
-خوش آشام ها نمی تونن تو نور بمونن دیگه هم سوال نکن.
لحنش به گونه ای بود که انگار با برده سخن می گوید،هه خون آشام لعنت به همه شما.
مرا وارد سالن بزرگی کرد که در ته سالن مبل بزرگ و چوبی بود که یک مرد با هیکل بزرگ و چهره ترسناک نشسته بود،پس رییس خون آشام ها این مرد است.
مرا هل دادند تا زانو بزنم اما من صاف ایستادم و با لحنی پر از پرخاش گفتم:این بازیه کثیف چیه که شروع کردین؟چرا منو اینجا آوردین؟
-خفه شو اینجا فقط ما حرف می زنیم تو اینجا ملکه نیستی یه خدمتکاری.
دستانم را مشت کردم اما چیزی نگفتم تا ادامه بدهد و بدانم برای چه به اینجا آمدم.
-ما تورو اینجا آوردیم تا جن ها نابود بشن،تو واسه ما کار می کنی هرکاری که بگیم بعد از اینکه بچمون رو به دنیا بیاری زندت نمی زاریم اگر هم سر پیچی بکنی زود تر می میری پس به حرف گوش کن.
دندان هایم را به هم فشردم و هیچ چی نگفتم به ماند برای وقتش..
-الانم بهتره بری اتاقت.
مرا هل دادند و به اتاق بردند و در را قفل کردند،چشمم به یک پسر بزرگ با دودندان نیش افتاد،لبخندش لرزه به تن آدم می انداخت...
دستم را در هم قفل کردم و چشمانم را به زمین دوختم.
-یعنی خونت خوش مزس؟
کمی عقب رفتم کمرم به دیوار برخورد کرد،از ترس نفس نمی کشیدم.ای کاش به حرف دنیل گوش می دادم ای کاش وارد حیاط لعنتی نمی شدم.
سرش را کج کرد و با چشم های رنگ خون اش به چشمانم خیره شد و گفت:بعد از به دنیا آوردن بچه ام می میری خیلی راحت خونتو می خورم.
بلند شد و سمت ام آمد ناخن های سیاه اش را روی گردنم کشید وگفت:خوش مزس؟
من:چی؟
-خونت.
گردنم را با ترس عقب کشیدم و گفتم:خفه شو من نه بچه به دنیا میارم نه می زارم خونمو بخوری.
موهایم را محکم پشت سرش کشید و از اتاق خارج شد وارد یک اتاق بسیار بزرگ شد و روبه پادشاه خون آشام ها گفت:این چی میگه؟مگه قرار نیست بچمو به دنیا بیاره؟
پادشاه عذاب من بلند شد و یک مشت محکم به شکمم زد و گفت:دلت می خواد بمیری؟
با جسارت به چشمان اش نگاه کردم و گفتم:بلاخره که می میرم چه زود چه دیر.
با عصبانیت به خدمتکارانش اشاره کرد،دو مرد قوی هیکل محکم دستم را گرفتند و مرا با خودشان بردند،با دقت به هردو نگاه کردم نه بسیار زیبا بودند نه ترسناک اصلا شبیح جن و خون آشام نبودند.
من:شما جنین؟
-ما انسانیم مجبوریم اینجا کار کنیم.
در را باز کردند و از پله ها پایین رفتیم.
من:اینجا کجاس؟
-تو سیاه چال می مونی تا فردا بکشنت.
مرا به سیاه چال انداختند خواستند در را ببندند که با صدایم ایستادند.
من:لطفا بزارین برم شما هم مثل من انسانین.
نگاه کوتاهی به من انداختند و از اتاق خارج شدند.
زانو هایم را در آغوش گرفتم و اشک ریختم...
یک مرد که دقیقا عین غول بود سمت ام آمد و دست مرا کشید،دستم در حال کنده شدن بود اما خم به ابرو نیاوردم.
همه جا تاریک بود و احساس می کردم هر آن از تاریکی چیزی بیرون خواهد آمد و مرا خواهد کشت.
با صدای کوبیده شدن در چشمانم را باز کردم،یک مرد با پوستی سبز دست هایی سیاه و ناخن هایی بلند سمتم آمد،از موهایم کشید و مرا بلند کرد،وحشت زده به چشمانش خیره شدم.
مرا هم راه خود کشید و از آن سیاه چال بیرون آورد.
من:کجا میریم؟
طوری رفتار می کرد انگار اصلا حرف نمی زنم و او هیچ چیز نمی شنود،مرا هم راه خود با بی رحمی می کشید وارد حیاط پشتی شدیم هوا کاملا تاریک بود و با آتش روشن مانده بود.
آتش بزرگی درست کرده بودند و من با دیدن آتش لرزه به تنم می افتاد.
پادشاه خون آشام ها لبخند کثیفی زد و گفت:یا بچه دار میشی یا می میری.
با جدیت گفتم:من بچه دار نمیشم همتون برین به درک.
با اشاره پادشاه
مرا درست مقابل آتش قرار داد طوری که گرمای آتش صورتم را می سوزاند،با ترس پرسیدم:چیکار می کنی؟
-تو آتیش می سوزونیمت بعد می خوریمت.
چشمانم اندازه توپ تنیس شد از ترس دست و پاهایم می لرزید،می ترسیدم بیش از حد می ترسیدم،سرم درد گرفت چشمانم درحال بسته شدن بودند اما تند تند پلک زدم تا هوشیار بمانم.
مرا سمت آتش هل داد،گرما داشت مرا ذوب می کرد،تقلا می کردم که عقب بروم اما او چون سنگی بود که تکان نمی خورد،دوباره هل ام داد و بیشتر به آتش نزدیک شدم،بدنم داغ کرده بود.
چندین سایه را بالای سرم احساس کردم سرم را بلند کردم و اسب های جن هارا بالای سرمان دیدم.
غول سریع مرا برداشت و هم راه خود کشاند،بلند داد می زدم:کمک کمک.
اسبی سفید پایین آمد و شمشیری تیز به گلوی غول خورد و من از دیدن این صحنه وحشت کردم،دست و پاهایم به شدت گرم بودند.
دنیل به اسب اشاره کرد دویدم و پشت سرش روی اسب نشستم،دنیل از زمین بلند شد.
-کم مونده بود کباب بشی ها.
+ممنونم.
-باید به حرفم گوش میدادی.
آب دهانم را قورت دادم و با ترس گفتم:الان چی میشه؟
-جنگ. تو رو می برم یه جای امن و میام واسه جنگ.
لباس دنیل را محکم گرفتم تا زمین نیوفتم.
چند تیر به ما خورد که دنیل جا خالی داد.
به قصر بزرگ و باشکوه دنیل رسیدیم.اسب را پایین آورد و هردو پایین پریدیم،دنیل به ده تا از خدمتکاران قوی هیکل اشاره کرد و گفت:مراقب پرنسس باشین.
خنده ماتی به لب آورد و سوار اسب خود شد.
+مراقب خودت باش.
-از کی تو نگار من میشی؟
جوابی ندادم و فقط به چشمانش خیره شدم اسب را بلند کرد و گفت:چشم مراقبم.
با سرعت نور از ما فاصله گرفت،بال های سفید و زیبای اسب که در هوا تکان می خورد اسب را رویایی تر کرده بود.
-پرنسس هم راهه ما بیاین.
دنبال خدمتکار ها حرکت کردم سمت اتاق رفتند و در را باز کردند،هفت نفر پشت در مراقب محافظ ماند و دو نفر هم با من داخل اتاق شدند تا از من مراقبت کنند.
روی تخت نشستم و خواستم تا تمام این ترس را دور بریزم اما نمی شد،دلم شور می زد.با کلافگی دستم را روی موهایم گذاشتم و بی اختیار با صدای بلندی نفس ام را بیرون دادم.
-نگران نباشین اتفاقی نمی افته.
شاید راست بگوید اما فقط شاید،ترس هر لحظه بیشتر خود نمایی می کرد.از روی تخت بلند شدم ودر اتاق قدم زدم اصلا نمی دانستم باید چه کار کنم.
-پرنسس لطفا آروم باشین.
نگاهی به ماری که دنیل او را از قصر پادشاه برای من آورده بود کردم،چشمان آبی اش بسیار نگران بود،موهای آبی و بافته شده اش را عقب انداخت و به من خیره شد.
ناگهان فکری در ذهنم جرقه زد.
+منم میرم به جنگم.
-نه بانو آنها به خون شما تشنه اند.
+تغییر چهره میدم.
سوالی نگاهم کرد و بعد چند ثانیه گفت:چه فکر خوبی.
مرا روی صندلی نشاند،کلاه گیس سفید رنگ را روی سرم گذاشت ،چشمانم را با مداد سیاهی به شکل خوفناکی کشید،رژ قرمز و خونی رنگ را به لب هایم زد،سمت لباس ها رفت یک لباس سفید و رزمی را با شلوار چسبان با جنس بارانی را برداشت بعد از پوشیدن آنها تیرکمان با شمشیر برداشتم.
ماری آماده شد و گفت:باهم میریم به جنگ.
با موافقت سرم را تکان دادم.هردو سمت اسب هایمان رفتیم و سوار شدیم،این همان اسبی بود که دنیل برایم انتخاب کرده بود.اوج گرفتم و از بالا به بخشی از آسمان که رنگ خون گرفته بود خیره شدم.
حرکت کردیم و سمت شهر خون آشام ها حرکت کردیم.
دنیل سخت مبارزه می کرد،چهره دنیل تغییر کرده بود،پوستش قرمز و هولناک شده بود.
داد زدم و به میدان مبارزه هجوم بردم،چاقو را از پشت در کمر خون آشام فرو بردم،یک خون آشام می خواست دنیل را از پشت بزند،تیر ام را برداشتم و یکی در گلویش زدم.
دنیل به سمت ام آمد و گفت:شما؟
+یک دوست که داره کمکت می کنه.
تیر ام را برداشتم و به قلب خون آشام زدم،دنیل با تعجب نگاهم کرد و گفت:هرکسی هستی به نظرم یک جنگ جوی ماهری.
با این حرفش خوشحال شدم،هردو باهم به خون آشام ها هجوم بردیم.
احساس کردم دندان در گلویم است برگشتم و با دیدن خون آشام که از گلویم آویزان است با حرص شمشیر را در سرش فرو کردم و بیرون آوردم.از سرش خون فوران می کرد.
دنیل دستور داد تا همه برگردیم،به ماری اشاره کردم و هردو با سرعت از آنها فاصله گرفتیم اما صدای دنیل را شنیدم:حد اقل اسمت رو بگو.
بلند داد زدم:بی نام.
به قصر رسیدیم اسب ام را نوازش کردم و به خدمتکار ها دادم.
با سرعت سمت اتاق رفتم و لباس ام را عوض کردم و کلاه گیس را برداشتم،روی تخت دراز کشیدم و نفس راحتی کشیدم.
+ممنونم ماری.
ماری خم شد و گفت:این چه حرفیه وضیفه بود بانو.
دنیل داخل اتاق شد و به ماری اشاره کرد،ماری خم شد و از اتاق خارج شد.
دنیل روی تخت نشست و من هم روی تخت نشستم.
-فکر کردی من خرم؟
+نه تو جنی.
دنیل آرام خندید و گفت:فکر کردی نفهمیدم بی نام تویی؟
متعجب پرسیدم:چجوری؟
-از چشم هات فهمیدم تویی مثل اینکه عاشقتما.
سرم را پایین انداختم،نه به خاطر خجالت بلکه به خاطر اینکه ضایع شدم.
دنیل دست اش را روی چانه ام گذاشت و سرم را بلند کرد و گفت:یعنی زمین خوشگل تر از منه؟
واقعا او جادوگر عشق است اما من این جادو را خنثی می کنم.....
هوا کاملا تاریک شده بود باد شدیدی می وزید و پنجره را به صدا در آورده بود،سمت پنجره رفتم خواستم ببندمش که با صحنه ی وحشتناک روبه رو شدم.چند نفر از سربازان خونی زمین افتاده بودند.
دنیل روی تخت نشسته بود تا چهره ی سفیده مرا دید با نگرانی سمتم آمد،در همان لحظه در اتاق باز شد.یک دختر با موهای قرمز و چهره ای مشکوک و عجیب وارد اتاق شد،دو تا آب میوه روی میز گذاشت و تعظیم کرد خواست خارج شود که دنیل مانع شد و گفت:بیا تو.
دختر در مقابل دینل ایستاد و نگاهش را به زمین دوخت.
دنیل دست اش را روی پیشونیه دختر گذاشت و چیزی زیر لب گفت و دختر تغییر چهره داد پوست اش سبز شد و دست و پاهای استخوانی اش از بدنش بیرون آمد با ترس عقب عقبی رفتم و روی تخت افتادم،به زور نفس می کشیدم احساس می کردم چیزی مرا خفه می کند،دختر خرناسه بلندی کشید و سمت دنیل حمله ور شد،دنیل نور سبزی درست کرد و به دختر زد.دختر تبدیل به دود سیاهی شد و از بین رفت.دنیل آب میوه هارا دور ریخت و سمتم آمد.
-خوبی؟
اشک از چشمانم سرازیر شد و بلند بلند اشک ریختم،دستانم به شدت می لرزیدند.
+دو تا از نگهبان ها پایین مردن.
دنیل تعجب کرد دستم را کشید و مرا هم راه خود برد،چندین سرباز و نگهبان را صدا کرد و گفت:امشب جنگی در راهه همه باید هوشیار و آماده باش باشین.به یک کوتوله اشاره کرد و گفت:به پدرم اطلاع بدین تا سرباز بفرسته.
-چشم سرورم.
دنیل مرا هم راهه چند محافظ به اتاق فرستاد و گفت:مراقبش باشین.
دنیل و چندین سرباز دیگر سوار بر اسب های بال دار اوج گرفتند،از پنجره به رفتنشان نگاه می کردم من نمی توانستم بمانم و آنها به جنگند باید کاری انجام می دادم.
+همه به جز ماری برن بیرون نگهبانی بدن.
همه تعظیم کردند و از اتاق خارج شدند و در را بستند،روی صندلی نشستم و به ماری اشاره کردم و گفتم بشین.
ماری در کنارم نشست و منتظر به چشمانم خیره شد.
+من باید کاری کنم نمی تونم بی تفاوت بشینم درسته جون دنیل برام مهم نیست ولی جون خودم که مهمه باید یه کاری کنم نمی تونم بشینم و وابسته ی دو تا نگهبان باشم.
ماری:پس می خواین تغییر چهره بدین؟
+آره.
ماری قبول کرد چشمان ام را با مداد سیاهی بالا کشید و رژ خونی به لب هایم زد،موهای آبی ای به سرم گذاشت،لباس سیاه و بارانی به شکل خفاشی را با شلوار سیاه و بارانی که چسبان بود را پوشیدم چکمه های سیاه و بلند پوشیدم.جای شمشیر را به پشت ام وصل کردم و شمیر را داخل اش گذاشتم،تیرکمان را برداشتم.
من و ماری از پنجره روی اسب هایمان پریدیم،دست ام را روی یال هایش کشیدم و گفتم:چیزی نیست دختر خوب حرکت کن.
اسب را به حرکت در آوردم من پشت سر اسب سیاهه ماری که اسم اش را تارا گذاشته بود حرکت کردم.
هوا ابری و تاریک بود ،اسب ام با ترس و تردید حرکت می کرد.
+چیزی نیست دختر خوب.
با نوازش هایم آرامش کردم.
با سرعت بال می زد و حرکت می کردیم،باد به صورتم برخورد می کرد و موهایم را پراکنده می کرد.
+کجا میری؟
ماری:شهر خون آشام ها شهر سیاهی.
دیگر چیزی نگفتم و به پرواز ادامه دادم،رعد و برق نور به وجود آورد و اسب ها کمی ترسیدند،سرم را روی یال های نرم اسب ام گذاشتم،باد با شدت بیشتری می وزید.
ماری:تو انسان عادی نیستی دو رگه ای پس حتما جادو و انرژی ای داری.
+اما نمی دونم چجوری ازش استفاده کنم.
-اگه پدر واقعیت آگوست پادشاه سه شهر جن ها باشه تو باید نیروی پرواز و زنده کردن اشیاء رو داشته باشی.
به هیچ یک از حرف هایی که میزد توجه نمی کردم چون به نظرم خیالی بیش نبود البته تا الان همه خیال ها حقیقی شده اند....
به شهر خون آشام ها رسیدیم جن ها و خون آشام ها در حال جنگیدن بودند،از روی اسب ام پایین پریدم با دیدن دنیل اشک هایم یکی پس از دیگری گونه ام را خیس کردند،جلوی دنیل زانو زدم،چندین تیر در جلوی شکم اش زده بودند و شمشیر را به قلب اش فرو کرده بودند در پا و دست هایش هم تیر بود،چشمان دنیل بسته شده بود اما لبخند روی لب هایش بود.دست ام را روی لب هایش کشیدم و اشک ریختم،سرم را روی سینه ی خونی اش گذاشتم و اشک ریختم.
انتقام ات را می گیرم زنده شان نمی گذارم،اشک هایم را پاک کردم و بلند شدم،احساس کردم قدرت ماورایی پیدا کردم،از زیر دست هایم آتش بیرون آمد و من آرام به هوا رفتم با صدای بلندی که شبیه خرناسه بود گفتم:می کشمتون......
«رونال سردسته خون آشام ها»
مشغول جنگ بودم که ناگهان صدایی آمد و همه ایستادیم،او چشم هایش آتیشی شده بود و از دست هایش آتش بیرون می آمد چهره بسیار هولناکی داشت همه با ترس عقب رفتیم.
دندان های خود را با حرص نشان داد و با جیغ گفت:می میرین.
دست اش را سمت ده سرباز من نشانه گرفت و همه آنها را به آتش کشید،دست اش را سمت قصر گرفت و قصر را با تمام افراد داخل اش به آتش کشید.
در آسمان توده ی سیاهی درست کرد و تمام افراد سمت آن توده کشانده شدند،دستم را به درخت گرفتم تا بالا نروم،باورم نمی شود او دیگر کیست؟
کلاه گیس اش را برداشت و گفت:منم پرنسس جن ها.
او؟...او که یک انسان ناتوان بود او چگونه انقدر قدرتمند شد؟
گردن اش را به سمت چپ و راست تکان داد و به افراد باقی مانده هجوم برد و تک تکشان را کشت،با علامت قرمزی که به هوا فرستادم وضعیت بدمان را به پادشاه خون آشام ها علامت داد.
او به سمت من هجوم آورد با تمام توان می دویدم.
-راه فراری نداری همتونو می کشم.
انگار اصلا درحال خودش نبود مثل این می ماند که شیطان درونش بیدار شده.
گلویم را محکم گرفت،دندان های خود را نشان داد و گفت:بمیر.
من زمین افتادم و تقلا می کردم که فرار کنم،چاقو اش را در آورد و در پیشانی ام فرو برد،دست و پایم لرزید و بعد همه جا تاریک شد......
بعد از دیدن خون چشمانم به حالت عادی در آمد.من سردسته خون آشام هارا کشته بودم نه تنها او بلکه همه را.
ماری دستم را گرفت و گفت:باید بریم الان افرادشون سر میرسه رییس اونا خیلی قدرتمنده.
هم راه با ماری سمت اسب ام رفتم،چشمم به دنیل افتاد سمت دنیل رفتم و بلندش کردم و روی اسب ام گذاشتم.به پرواز در آمدیم و با سرعت سمت قلمروی پادشاهیه جن ها رفتیم.
به جسم دنیل خیره شدم و اشک ریختم،نباید ضعیف باشم.
-تو یک دفعه چجوری عوض شدی؟چشم هات رنگ آتیش گرفتن.
خودم هم نمی دانم چه اتفاقی افتاد اما با دیدن دنیل در آن حالت ناگهان عصبانی شدم و به جان آنها افتادم.ای کاش می توانستم این نیرویی را که دارم مهار کنم،من باید استفاده از این نیرو را یاد بگیرم.
اسب را جلوی در قصر پادشاه فرود آوردم،سرباز ها و نگهبانان با دیدن دنیل اشک ریختن،پادشاه و ملکه هردو با دویدن ام سمت ام آمدند.
پادشاه:شنیدم تمام افراده خون آشام هارو به آتیش کشیدی.
+بله اما خودمم نمی دونم چجوری دیدن دنیل تو اون حال..
دیگر نتوانستم ادامه بدهم،پادشاه سمت دنیل رفت و دست اش را روی سر دنیل کشید،ملکه بی صدا اشک می ریخت اما پادشاه لبخند زد و من معنی این رفتار را نفهمیدم.
پادشاه روبه من برگشت و گفت:هنوز کاملا نمرده سه روز فرصت داره تو و خانوادتون می تونین افراد نیمه جون رو زنده کنین فقط باید یادبگیری سه روز مهلت داری،یه کتاب میدم بیارن برات شاید کمکی کرد.
با اشاره پادشاه نیما را به اتاقش بردند،هم راه با خدمتکاراه وارد اتاق شدم،ماری به خدمتکار اشاره کرد و ما در اتاق تنها ماندیم.
هم راه با ماری روی تخت نشستم،در به صدا در آمد و یک پسر با موهایی سیاه و بلند وارد اتاق شد،چند کتاب روی تخت گذاشت و با تعظیمی کوچک از اتاق خارج شد.
کتاب را برداشتم و دستم را روی جلد اش کشیدم عکس چند جن و نوری در دستشان روی جلد بود.
ماری بلند شد و گفت:من دیگه برم.
+اگه رفتی درم ببند.
ماری از اتاق خارج شد و در را قفل کرد،روی تخت به صورت نیمه دراز کشیدم و صفحه اول کتاب را باز کردم و خواندم.
باید اول خودت را بشناسی به خودت اعتماد کنی باید هدفی که از آن برای جادو استفاده می کنی را در ذهن مجسم کنی.برای استفاده از جادو فرق نمی کند چه کلمه ای بگویی فقط کافیست با تمام وجود به آن جادو نیاز داشته باشی،برای تبدیل موجودات به چیز دیگری باید به آن موجود نگاه کنی و به چیزی که می خواهی تبدیل کنی فکر کنی.
دستم را سمت آیینه کوچک گرفتم،می خواهم به کیف تبدیلش کنم.
هر کاری کردم اما تبدیل نشد،با دقت مطالب را خواندم.
اگر به کنترل درونی برسی و تردیدی در جادو نداشته باشی از پس اش بر می آیی.
روی تخت صاف نشست ام و به خواندن ادامه دادم:این انرژی درون شما وجود دارد پس باید به آن اعتماد کنید و خودتان را باور داشته باشید،دستهایتان و انرژیتان بخشی از خودتان است کافیست در ذهن تجسم کنید.
روی تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم،سعی کردم کلمات داخل کتاب را درک کنم...
چشمانم را به سختی باز کردم وقتی اتفاقات دیشب یادم آمد از ترس به خود لرزیدم،من فقط سه روز محلت دارم تا دنیل را نجات دهم،اما چگونه؟از روی تخت بلند شدم موهایم را از پشت بستم،یک لباس بنفش تیره جنگی را با شلوار ست اش پوشیدم.از اتاق خارج شدم و سمت طالار بزرگ رفتم،در را زدم و بعد داخل شدم،پادشاه روی مبل سلطنتی خود نشسته بود.تعظیم کوچکی کردم و سکوت را شکستم.
+من گیج شدم یعنی معلمی برای تعلیم وجود نداره؟
پادشاه روی مبل صاف نشست و با صدای بلندی روبه خدمتکار گفت:به فرمانده بگین بیاد.
-چشم.
خدمتکار تعظیم کرد و از طالار خارج شد.عصبانی بودم باید انتقام می گرفتم.بعد چند دقیقه یک پسر با چهره ای جدی و جذاب همچنین خفن وارد طالار شد،نگاه جدی اش را در من قفل کرد.
پادشاه:باید در عرض سه روز مهارت های جادویی اش رو به دست بیاره از پسش برمیای؟
-بله از چهره بانو هم معلومه که خیلی مصمم هستن.
با لحن سفتی گفتم:بهترهمین الان شروع کنیم.
سرش را به نشانه تایید تکان داد،با تعظیم از طالار خارج شدیم،دنبالش حرکت می کردم،نمی دانم حال دنیل خوب می شود یانه؟ولی من تا جایی که بتوانم کمکش می کنم او باید نجات پیدا کند.
وارد حیاط شدیم،در سمت چپ گروهی در صف ایستاده بودند و مهارت های جادویی را می آموختن.اما من جدا از آن ها آموزش می دیدم.
-قدم اول خودتو پیدا کن باید بدونی کی هستی و قراره چیکار کنی.
دست اش را روی پیشانی ام گذاشت،ناگهان یک خانه را دیدم.پدرم لباس پادشاه را پوشیده بود و با نگرانی قدم می زد،مادرم موهایم را نوازش می کرد و با ترس به من نگاه می کرد.
پادشاه:باید یه جایی مخفیش کنیم خون آشام ها هر لحظه ممکنه حمله کنن منم آسیب دیدم نمی تونم از پسشون بر بیام.
مادرم موهایم را بوسید و گفت:یعنی میگی ولش کنیم بریم؟
-ما قراره بمیریم اگه اونم پیشمون باشه میمیره،باید اونو به یک آدم بسپاریم.
مادرم مرا محکم در آغوش گرفت و بلند شد و با نگرانی گفت:می خوای به زنه اولت که انسان بود بدیش؟
-آره اونجا جاش امنه هیچ اتفاقی براش نمی افته.
پادشاه یعنی پدرم سمتم آمد و وردی را خواند و من نا پدید شدم،درست همان لحظه چندین خون آشام کلبه را تصرف کردند،پدر و مادرم تا پای جان جنگیدند و در آخر با چاقویی که بر قلبشان خرد مردند.
تصویر تغییر کرد.من در خانه خودمان در شهر بودم،مادرم تا من را دید سمتم آمد و با ذوق مرا در آغوش گرفت و بوسید و گفت:از این به بعد خودم بزرگت می کنم.
تصاویر ناپدید شدند و چهره همان پسر در مقابلم ظاهر شد.
-حالا که فهمیدی کی هستی قدم دوم رو برمی داریم،هدفت فقط نجاته دنیله؟
+نه نابود کردن خون آشام ها و انتقام گرفتن هدف اصلی منه.
-پس قدم سوم اعتماد به نفص تو مطمعنی که می تونی؟
کمی مکث کردم و گفتم:آره من مطمعنم.
-پس حالا وقت عمله.جادوی تبدیل رو باید یاد بگیری.
مرا سمت چند تا از وسایل کهنه برد و دست اش را سمت لیوان گرفت و گفت:تو ذهنت مجسم می کنی که قراره چه شکلی بشه بعد چشم هات رو باز می کنی و تبدیلش می کنی.
لیوان را به ساعت تبدیل کرد و من از ذوق دست زدم،کنار رفت و گفت:حالا ببینم تو چیکار می کنی.
جلو رفتم و به آیینه خیره شدم،چشمانم را بستم و آیینه را اسب در نظر گرفتم چشمانم را باز کردم و با اشاره به آیینه گفتم:آنا سیلیو.
آیینه تبدیل به یک اسب سفید با یال هایی به شکل آیینه شد.
-عالی بود تو واقعا استعدادش رو داری.حالا زنده کردن رو یاد می گیری.
سمت یک درخت رفت و گفت:فکر کن زندس و فقط تو باید بهش دستور حرکت بدی.
دست اش را سمت درخت گرفت و به چپ و راست تکان داد،شاخه درختان به چپ و راست تکان خوردند.
جلو رفتم دست ام را سمت درخت گرفتم و دست ام را پایین آوردم شاخه درخت پایین آمد،برگ روی زمین را گرفتم که درخت هم همان کار را کرد و دوباره دست ام را بالا بردم.
-خب عالی بودی،حالا باید ضربه زدن با جادو رو یاد بگیری مثل شلیک کردنه.
در مقابل یک دیوار ایستاد و گفت:دستت رو مشت می کنی بعد کلمه هاریش،سایلا،کوپا.هرسه کلمه شلیک می کنه فقط شدتش فرق داره،بعد گفتن این کلمه مشتت رو محکم باز می کنی و شلیک می کنه.
دستانم را مشت کردم و زیر لب گفتم:کوپا.مشت ام را باز کردم و نور قرمز رنگی به دیوار برخورد کرد.
+شدت کدوم زیاده؟
-هاریش زیاده و سایلا معمولی کوپا برای بی هوش کردن خوبه.
-خب آموزش بعدی نامرئی شدنه.
دقیق به هرکاتش نگاه می کردم.
دست اش را جلوی صورتش برد و گفت:کلمه نری یعنی نامرئی شدن.فقط اگه لباست از جنس نامرئی نباشه لباست دیده میشه.
دستم را جلوی صورتم بردم و کلمه نری را گفتم،دست ام را جلو آوردم اما چیزی ندیدم احساس عجیبی داشتم خودم دستم را احساس می کردم اما دستم نبود.
لباسم را نگاه کردم اما لباسم دیده نمی شد.
-لباس های بلند و دامن شکل پرنسس ها نامرئی نمیشه ولی لباس جنگی میشه.برای خنثی باید برعکس نری رو بگی.
+میرن؟
دوباره به حالت عادی در آمدم اما من که فقط سوالی گفتم!!
-برای اینکه فرد نامرئی رو ببینی باید هاریش شلیک کنی.
+فهمیدم.
-قدم بعدی برای اینکه از دستت آتیش آب یخ و خاک سنگ هر چیزی بیرون بیاد. باید خیلی بهش نیاز داشته باشی یا بگی:خواستا.
+پرواز چطور؟
-وقتی از پاهات و دستات آتیش بیرون بیاد بالا میری و پرواز می کنی.
+اگه بگم خواستا چی میاد کدومشون.
-اگه به آب نیاز داشتی آب میاد و اگه به آتیش نیاز داشتی آتیش میاد.
-قدم آخر زنده کردن افراد نیمه جان.
رسیدیم بلاخره به این مرحله رسیدیم.
روی زمین نشست و دست اش را روی گلی که تقریبا پژ مرده بود کشید و گفت:اگه دوسش داشته باشی و واقعا بخوای نجاتش بدی از پسش برمیای،دستت رو روش می کشی و خاطراتت رو مرور می کنی اینجا هیچ کلمه ای نمیگی اینجا باید با قلبت نجاتش بدی.
گل را بو می کند و در همان لحظه گل مثل قبل شاد و زنده می شود.
-آموزشت تموم شد فردا بازم بیا تا کمی تمرین کنیم و مهارتت بیشتر بشه.
باشه ای گفتم و با تشکر کردن داخل قصر شدم،چگونه با تمام وجود بخواهم اش؟بدون ورد چگونه زنده اش کنم؟
به اتاق ام رفتم و روی جادو ها تمرین کردم.دنیل فقط دو روز دیگر مهلت دارد و میمیرد نمی توانم به مرگش فکر کنم،اما چگونه زنده اش کنم،با دل؟آخر چگونه؟
سمت ماری رفتم و گفتم:می خوام دنیل رو ببینم.
ماری پذیرفت و هردو از اتاق خارج شدیم،یعنی حالش چطور است؟یعنی من می توانم کاری برایش انجام بدهم؟
ماری در را باز کرد و خودش پشت در ماند،وارد شدم و در کنار تخت دنیل نشستم.موهای بلند و طلایی اش روی بالش تخت پراکنده شده بودند،پلک های پر پشت و سیاهش چون پری زیبا آرمیده بودند،لب های قرمز اش بسته بودند و من دوست داشتم فقط یک بار دیگر لب باز کند و سخن بگوید.
دستم را روی دست اش گذاشتم،دست اش گرمای قبل را نداشت.قطره ای کوچک از چشمانم لغزید و روی گونه ام افتاد.اشک هایم را پاک کردم و از اتاق خارج شدم،با اشاره به ماری سمت حیاط رفتم،ماری هم پشت سرم می دوید.
همان پسر را دیدم من حتی نامش را هم نپرسیده بودم.
+اسمتون چیه؟
-تارا.
+من نمی دونم چجوری باید زندش کنم.
-این ورد نداره باید با قلب خودت باشه باید خودت خلقش کنی باید این نیرو رو خودت به وجود بیاری.
کنار تنه درخت نشستم و دستانم را روی سرم گذاشتم.نمی دانم باید چه کار کنم.تارا حال مرا درک می کرد این را از چهره اش می توانستم متوجه شوم.دنیل با من با مهربانی برخورد می کرد حد اقل باید این مهربانی اش را جبران کنم.تارا گل پژمرده ای را سمتم آورد.می دانم منظورش از این کار چه بود.روی زانو هایم نشستم و دستم را روی گلبرگ های گل کشیدم،گل زیبایی بود دلم برایش سوخت گل کاملا از بین رفته بود شاید یک درصد امید داشت،با دیدن گل قلب ام به درد آمد،دستم را روی گل کشیدم و با تمام وجود خواستم تا حالش خوب شود.دست ام را روی قلب ام گذاشتم،نمی دانم چرا با دیدن این گل انقدر بی تاب شده است.چشمانم را بستم و بوسه ای روی برگ گل کاشتم.
چشمانم را آرام باز کردم گل...گل همان گل شاداب بود،باورم نمی شود پس این جادو ارتباط قلبی بر قرار می کند.
بلند شدم تا با سرعت به سمت دنیل بروم ناگهان سایه های عظیمی را احساس کردم،سرم را بلند کردم و خون آشام هارا سوار بر خفاش های سیاهی دیدم.تارا با دیدن آنها خشمگین سمت قصر رفت و دست مرا گرفت.هردو با سرعت می دویدیم.
پادشاه با نگرانی در سالن ایستاده بود،تارا چندین گروه جنگی را آماده ساخت.
+منم میام.
-باشه.
سمت اتاق ام رفتم لباس سرمه ای تیره جنگی که کمی کوتاه بود را با شلوار سرمه ای پوشیدم.دست های لباس به شکل آهن و جنگی ساخته شده بود و مرارید های سیاه زد جادو رویش به کر رفته بود.پوتین های سیاه و بلند را پوشیدم،شمشیر های نامرئی جنگی را با تیر های کوپا«کوپا نام های جادویی برای ضربه زدن» برداشتم.
از پنجره اتاق روی اسب ام پریدم.
+برو دختر.
اسب به حرکت در آمد و من با سرعت چون صیادی دنبال صید وارد زمین مبارزه شدم،یکی از خون آشام ها که از دندان هایش خون می چکید،سمت تارا رفت و از پشت گردن تارا را گاز گرفت،دیگر هیچ یک از کارهایم دست خودم نبود با سرعت باد به سمت خون آشام رفتم و کوپا شلیک کردم،شمشیر ام را در آوردم و درست به وسط سرش زدم،دست و پاهایم آتشی شده بود.با چشمانی قرمز و موهایی سیاه و وحشی که چون شلاقی می مانند در آسمان اوج گرفتم.سنگ ها و درختان را به حرکت در آوردم.
«تارا»
گلویم به شدت می سوخت دست ام را روی گلویم گذاشتم،آلیس تغییر کرد وحشتناک شد.موهای سیاه اش به آسمان چنگ می انداخت چشمانش قرمز و آتیشی شده بود از دست و پاهایش آتش بیرون می آمد،چون ملکه جن ها بر فراز آسمان رفته بود و همه را به قتل می رساند،حتی آسمان هم شروع به غرش و باریدن کرد،رعد و برق زمین و درخت همه به تسخیر آلیس در آمده بود.گردنم را محکم گرفتم و داخل قصر شدم،هیچ کس در قصر نبود همه به جنگ رفته بودند. پارچه ای برداشتم و روی زخم ام گذاشتم و جادوی تاشی را اجرا کردم.از پنجره به بیرون خیره شدم.خون آشام ها با خفاش هایشان در حال آمدن بودند تعداد آنها از تعداد ما بیشتر است یعنی آلیس از پسشان بر می آید؟