شبی نفرین شده - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: شبی نفرین شده (/showthread.php?tid=280187) صفحهها:
1
2
|
شبی نفرین شده - ☪爪尺.山丨几几乇尺☪ - 22-03-2020 نام رمان: شبی نفرین شده نویسنده:آرمیتا حسینی(گفتم که سرقت ادبی نشه) ژانر:ترسناک ؛معمایی؛عاشقانه.اکشن خلاصه:خانواد آلیس تصمیم می گیرند دخترشان را به یک اردو بفرستند تا در خانه تنها نماند؛اما اگر می دانستند چه اتفاقی در پیش روی آلیس قرار دارد هیچ گاه چنین نمی کردند. آلیس با یک گروه به این اردوی وحشتناک می رود ؛آنها فکر می کنند این یک اردوی تفریحی است اما اردویی است که در آن به آلیس و افراد و دیگر آموزش جنگ و مبارزه با..... قسمت ۱ مادر با تلفن صحبت می کرد . مامان:واقعا؟یعنی یه ماه میرن اردو؟ چه عالی دختر من حتما میاد از خونه موندن که خیلی خوبه. این مادر باز چه نقشه ای برایم کشیده است؟خدایا از دست اینان مرا نجات بده. دفعه قبل که گفتند برو خانه خاله نیکی هنوز یادم است . جای گاز گرفتن سگشان هنوز هم در دستانم مانده. مادر مانتویش را پوشید و آماده شد ؛نگاهی کوتاهی به من انداخت و گفت:قراره فردا بری اردو ؛به نظرم از خونه موندن که خیلی بهتره. با اعتراض به مادرم چشم دوختم و گفتم:نه ؛خواهش می کنم من تو خونه راحتم. مادر با لحن کاملا جدی گفت:من که پرستارم صبح تا شب تو خونه نیستم.باباتم که شب میاد اونم اگه مریض نداشته باشه.تو می خوای تنهایی بمونی خونه که چی بشه؟ من:اخه.... مامان:اخه بی اخه فردا میری. بدون خداحافظی از خانه بیرون رفت .همیشه حرف حرفه خودش است ؛حالا من باید چه کار کنم؟ خانوم کریسون خدمتکار جوون خانه ما رفت اتاقم تا ساکم را جمع کند. نمی دانم چرا احساس بدی دارم؟ مثل همیشه خانوم کریسون میز غذا را چیده بود ؛و من تنهایی نشسته بودم تا غذا بخورم. از جایم بلند شدم و گفتم:میل ندارم. کریسون:اونجا قراره با بچه های جدید آشنا بشی چرا ناراحتی؟ بدون جواب از پله ها بالا رفتم ؛و به اتاقم پناه بردم. چشمانم به آرومی بسته شدن. توی جنگل بزرگ و تاریکی بودم ؛صداهای وحشتناکی از اطرافم می آمد. _کمک کمکمون کنین. به اطرافم دقیق نگاه می کردم تا منشأ این صداها را پیدا کنم ؛دختری ۱۷ یا ۱۸ساله در زمین زانو زده بود و ناله می کرد.رفتم سمتش و موهایش را کنار زدم.با دیدن پوست سبز و چشم های سفیدش ؛ازش فاصله گرفتم ؛تا می توانستم دویدم ولی او به دونبالم بود. سپاس بدید ادامشو بزارم ....... RE: شبی نفرین شده - ☪爪尺.山丨几几乇尺☪ - 23-03-2020 قسمت ۲ چشمانم را باز کردم؛قلبم به شدت می تپید ؛با امشب دقیقا سه شب می شود که کابوس می بینم؛ و هر بار همان چهره وحشتناک کابوس من است. از روی تخت بلند شدم ؛موهایم را شانه کردم و از پله ها پایین رفتم. مادر با عجله چایی را نوشید و گفت:من دیگه میرم ؛تو اردو بهت خوش بگذره. مادر از جایش بلند شد ؛و پولی را از کیفش در آورد و به خدمتکار مان داد. مادر به سمت من آمد و با بوسه ای بر پیشانیم پولی را به من داد و از خانه بیرون رفت. خانوم کریستون چمدانم را به دستانم داد و با لبخند گفت:راننده منتظرته بهتره بری. از پله ها به سرعت بالا رفتم ؛مانتوی آبی ام را با شلوار جین و شال برداشتم و پوشیدم. با خداحافظی از خانه بیرون آمدم و در ماشین نشستم.آقای برنالد امروز با سرعت بیشتری حرکت می کرد؛ماشین را نگه داشت و با لبخند مصنویی گفت:خوش بگذره. من:ممنون. از ماشین پایین آمدم و سوار اتوبوس شدم؛بچه ها از سر تا پای مرا آنالیز کردن؛صندلی عقب را انتخاب کردم و نشستم.هیچ یک از بچه ها را نمیشناختم.اما با دقت به بچه ها نگاه کردم که از کارشان سر در بیاورم. مری دختری شاد و با ذیقوش بود ؛لبخند زیبایی در صورتش نمایان بود که باعث می شد گونه اش چال بی افتد؛به نظر می رسد از این اردو کاملا راضی است . جک با گوشی اش ور می رفت معلوم بود که عاشق تکنولوژی است ؛و از این سفر کمی ناراضی است ؛چون آنجا هیچ اینترنتی موجود نیست. مایکل مثل من به بچه ها خیره بود ؛اما ترسی در چهره اش نمایان بود. کیت آینه ای در دست داشت و به چهره اش نگاه می کرد؛حتما از آن دسته افراد است که به ظاهر توجه زیادی دارد. مایکل آمد و کنار من نشست ؛این کارش جای تعجب داشت. مایکل:تو خبر داری داریم کجا میریم؟ من:به یک روستای دور افتاده که آنتنی هم اونجا وجود نداره. مایکل پوزخندی زد و گفت:درسته ؛فک می کنی برای چی به اونجا میریم؟ من:گردش. همه ی بچه سمت من برگشتند ؛جک با افسوس گفت:ماهم اول اونجوری فک می کردیم ولی ......اونا می خوان ما آموزش جنگ ببینیم نمی دونم با کی؟ولی فقط می دونم با انسان نه. خیلی تعجب کردم آنها چه می گفتند؟ با چه کسی؟چه جنگی؟ مایکل و جک ؛کیت؛مری با من دوست شدن و ما تصمیم گرفتیم ؛سر از کار آنها در بیاوریم.هر پنج نفر پشت نشستیم ؛و کارهای مشکوک بزرگتر هارا دونبال کردیم سپاس بدید تا ادامشو بزارم...... RE: شبی نفرین شده - ☪爪尺.山丨几几乇尺☪ - 23-03-2020 قسمت ۳ خورشید با نیروی بیشتری گرمایش را به زمین میرساند؛احساس می کردم کم کم دارم بخار پز می شوم. مری:اگه ازشون بپرسیم میگن؟ مایکل به صورت کاملا مسخره به مری نگاهی انداخت و گفت:به نظرم به اون مغزت زیاد فشار نیار. کیت دستی به موهای طلاییش کشید و گفت:نکنه قراره با آدم فضایی ها بجنگیم؟ هر پنج نفر ساکت به حرف کیت فکر کردیم ؛شاید راست می گفت ؛ولی این فقط یک احتمال است. جک آهی کشید و گفت:ای کاش هیچ وقت به اینجا نمیومدم. مینیبوس ایساد . یعنی رسیدیم؟ولی این غیر ممکن است ؛ چون جای که ایستاد یک روستای خرابه و متروکه است. برنالد یکی از سرپرستان که مشکوک تر از بقیه است گفت:بیاین پایین رسیدیم. همه تعجب کرده بودیم ؛ولی لحنش خیلی خشک بود پس جایی برای مخالفت نبود. از مینیبوس پایین آمدیم.تمام خانه های روستا گلی بود ؛و البته ویران شده و خراب ؛ فقط سگ بود و گرگ هیچ انسانی در این منتطه دیده نمی شد. یک کلبه ی چوبی دور از خانه های گلی در بین درختان دیده می شد؛چون تنها خانه سالم بود مارا به آنجا بردند. مایکل:مثل خونه اشباحه. مری:کلبه وحشتناک در دل جنگل. همه بچه ها خندیدند به جز من ؛چون امکانش بود؛یک کلبه چوبی در دل جنگل حتما جن زده است.اگر بگویم نمی ترسیدم دروغ گفتم. جک:چی شده رنگت پریده؟ نگاهی کوتاه به جک انداختم و به مسیرم ادامه دادم. ما توسط پنج سر پرست به این منطقه آمده بودیم؛یکی برنالد ؛دیگری آدام که بیشتر در لاک خود بود و با کسی کاری نداشت.و جلی دختر منظم و سخت گیر و همیشه جدی ؛ژولی یک خانوم مهربون و صمیمی با بچه ها ؛پاپی یه مرد تقریبا مهربون و جوری رفتار می کرد که انگار از چیزی می ترسد. به در کلبه رسیدیم ؛برنالد جلوی در ایستاد و گفت:همون طور که می دونین برای جنگ اومدین و ما مجبور شدیم دروغ بگیم. مری نتوانست جلوی خود را بگیرد و گفت:جنگ با چی؟انسان؟اصلا چرا دروغ گفتین؟ پاپی گفت:مجبور شدیم ؛اگه حقیقت رو می گفتیم هیچ کس حاظر نمی شد با ما بیاد. جلی با لحن مهربانی گفت:متاسفانه باید یه داستانی رو به شما بگیم ؛البته الان میریم تو خستگیمون در میره بعد. همه بچه ها با تعجب به همدیگر نگاه می کردند یعنی چه در انتظارمان بود؟چرا احساس بدی دارم؟ سپاس ها کمه با چه امیدی ادامه بدم؟سپاس بدید RE: شبی نفرین شده - ☪爪尺.山丨几几乇尺☪ - 19-05-2020 قسمت ۴ وارد کلبه شدیم ؛کلبه یک پله به بالا داشت و در بالا یک راهروی تنگ و تاریک بود ؛ آشپز خانه خفه و کوچک بود ؛ در کل کلبه هولناکی بود. دور میز عسلی نشستیم.جلی چای هارا مقابلمان گذاشت و کنار ژولی نشست. پاپی با چشم به آدام اشاره کرد. آدام سرفه ای کرد و گفت:قبلا این روستا یک منتطقه شاد و شلوغ بود ؛تو مدرسه پنج تا پسر دنی رو اذیت می کردن اونم قدرتی نداشت ؛ اون پسر ارواح رو به اینجا احظار کرد تا انتقام بگیره ؛ولی ارواح به حرف اون پسر گوش ندادن ؛و کل این منطقه...... اشک در چشمان آدام نقش بست ؛ آهی کشید و گفت:کل ساکنان این منطقه کشته شدن ؛و اینجا نفرین شد؛این کلبه هم نفرین شدس. تمام بدنم بی حرکت و سست شده بود ؛آیا این کلبه واقعا ارواح دارد؟ مایکل :نکنه قراره با ارواح بجنگیم؟ همه مانند من ترسیده بودند این از چهره رفتار و صدایشان مشخص بود. کیت از جایش بلند شد و گفت:من می خوام برم خونه. پاپی با صدای بلندی گفت:تا وقتی که اونا از بین نرن ما از اینجا نمی ریم. مایکل به من نزدیک تر شد و گفت:هممون تو چاه افتادیم خدا به دادمون برسه. جک تک نگاهی به من کرد و گفت:آلیس؟ صدایش می لرزید و این باعث ترسم می شد. من:بله؟ جک با تردید نگاهی به کیت انداخت و گفت:تو برای چی به این اردو اومدی؟پاپی بلند شد و گفت:از فردا آموزش رو شروع می کنیم ؛اگه الان جلوشون رو نگیریم به شهر میان.کل آدم ها ممیرن.باید جلو گیری کنیم. دیگر نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم ؛با صدای بلندی گفتم:بسه دیگه ؛تو کجا گفتن انسان از روح قوی تره؟نکنه شوخیه؟ همه سکوت کردن و این نشان می داد که با نظرم موافقن ؛بیش از هر لحظه دوست دارم به خانه برگردم ولی نمی شود RE: شبی نفرین شده - ☪爪尺.山丨几几乇尺☪ - 28-05-2020 قسمت ۵ پاپی دیگر جوابی نداد ؛به جایش خانوم ژولی گفت:بالا چند تا اتاق هست برین؛ وسایلتون رو بزارین فقط تنها نمونین. تنها نمانیم؟اگر تنها می ماندیم چه می شد؟از اینکه به آن راهروی تاریک بروم می ترسم. مایکل دستم را کشید و گفت:بریم.از جایم بلند شدم و دست به دست مایکل پا به دره مرگ گذاشتم.مری و کیت لرزه سطحی در پاهایشان داشتند ؛جک کاملا بی رحمانه به کیت و مری خندید اما با دیدن نگاه سرد ما خنده خود را خورد.وقتی پایمان را روی پله های چوبی می گذاشتیم صدای قژ قژ می داد و این صدا ترس مارا بیشتر می کرد.وارد اتاق شدیم هریک از اتاق ها شش تا تخت داشت ؛و تخت ها روی هم قرار داشتند؛کیت و مری ترس را کنار گذاشتند و با ذوق به سمت تخت ها رفتن؛مری تخت بالایی را برداشت و با لحن شوخی وار گفت:کیت تو پایین می خوابی احتمال داره روح تو رو بگیره ببره. کیت به صورت وحشتناکی لرزید و گفت:من خیلی می ترسم. البته این ترس طبیعی است.مایکل دست مرا کشید و گفت:تو بالا بخواب من پایین.با سر حرفش را تأیید کردم ؛ساکم را بالای تخت گذاشتم و گفتم:کیت و مری شما دوتا دخترا نباید بترسین درست مثل پسرا یعنی مایکل و جک ؛درسته که اونا هم میترسن ولی نشون نمیدن ؛من هم به عنوان یک دختر می ترسم البته به جنسیت ربطی نداره؛من به عنوان یک انسان از روح می تر...... در اتاق به صورت وحشتناکی بسته شد؛همه با ترس به سمت در رفتیم ؛اگر هم روح مرا نکشد اخر از ترس خواهم مرد. مایکل دستگیره در را چرخاند ولی در باز نشد؛یعنی کسی آن را از پشت قفل کرده بود؟ مری با صدای بلندی جیغ زد که باعث شد به عقب بروم. مری:کمک کمک در قفله. صدای لرزانه ژولی از پشت در آمد:نگران نباشین بچه ها الان در باز میشه عقب برین. قسمت ۶ پاپی در را محکم شکست و با نگرانی به همه ما نگاه کرد. پاپی:حالتون خوبه؟چجوری در قفل شد؟ جک با پته پته گفت:خودش قفل شد.پاپی نزدیکمان شد و گفت:اگه دوباره با چنین چیزی روبه رو بشین صلوات بفرستین و اسم خدا رو بیارین.اخر مگر شما ها مرض داشتین که چند تا بچه ی هفده ساله را به اینجا آوردین؛گیرم که پسر ها بیست ساله باشن بازهم باید با روح روبه رو بشن؟ای کاش می توانستم با زبانم فحش دهم اما نمی توانم ؛چون فعلا زندگیه ما در دستان شماس. جلی با لبخند مصنوعی گفت:بچه ها بیاین پایین شام ؛شبم زود بخوابین هیچ کس نباید ساعت دوازده بیدار باشه. مگر ساعت دوازه چه اتفاقی برایمان می افتد؟غیر ممکن است که خوابم ببرد خدایا خودت کمکم بکن. جک و مایکل دستم را گرفتن و من را با خود به پایین بردن ؛کیت و مری هم پشت سر ما از پله ها پایین آمدن ؛ رفتیم سمت آشپزخانه و پشت میز نشستیم. پاپی و برنالد در فکر فرو رفته بودن ؛آدام با غذا بازی می کرد و جلی برای بچه ها غذا می ریخت ؛ژولی هم تظاهر می کرد که همه چی عالی است ؛ولی این فقط یک تظاهر بود و بس. کیت و مری کاملا در غذا غرق بودن ؛ مایکل و جک هم مانند من به اطراف نگاه می کردن؛یک قاشق از سوپ داغ را نوشیدم.مایکل دم گوشم گفت:دقت کردی همه ترسیدن .این حرفش کاملا مشخص بود. من:این که معلومه حتی خودتم ترسیدی. با این حرفم مایکل خندید ولی این خنده بی شک از شادی نبوده .بعداز خوردن شام به ساعت نگاه کردم ساعت هشت بود نکند بخواهند ساعت هشت به جامعه خواب برویم؟ برنالد بلند شد و گفت:همگی برین رو مبل بشینین ؛بهتون برنامه میدم. برنامه!چه برنامه ای؟همه بلند شدیم و روی مبل نشستیم ؛جک و مایکل در دنیای توهم بودند ؛آروم به کمر هردو زدم تا از دنیای خیال بیرون بیایند؛پاپی و بقیه سرپرستان در مقابل ما نشستند .آدام برنامه ها را که در یک کاغذ کوچک چاپ شده بود به دست ماداد و در مقابلمان نشست. ژولی درباره برنامه ها توضیح داد:اینا برنامه های آموزشیه شماس ؛فردا صبح ورد های قرآنی رو یاد می گیریم و بعد اظهر تمرین چشم سوم ؛ شما با اون چشم می تونین ارواح رو ببینین؛شب هم کمی قدم می زنیم و ما تمام منطقه رو بهتون نشون می دیم و میگیم چه اتفاقی براش افتاده. جک از بهت بیرون آمد و گفت:چرا از بزرگترا استفاده نکردین؟ برنالد که تاکنون ساکت بود جواب داد:چون شما ها خیلی پاک تر از بزرگایین.نه خیلی کوچیکین که از ترس بمیرین نه خیلی بزرگ. جلی قهوه های داغ را مقابلمان گذاشت و گفت:ساعت ده همه باید برن تخت خواب. برای چه ده؟خب یازده بخوابیم ؛مگر نگفت دوازده باید خواب باشیم پس.... مایکل سوالی که ذهن مرا مخشوش کرده بود پرسید:چرا یازده نخوابیم؟ پاپی:چون یازده به دوازده که ساعت خطرناکیه نزدیکه. حرف هایشان قانع کننده نبود؛در حقیقت اصلا قانع کننده نبود.هر پنج نفر از پله ها بالا رفتیم و وارد اتاق شدیم ؛ساعت هنوز ۹ است پس ما وقت داریم ؛بچه ها روی گالیه قدیمی که در کف اتاق پهن بود نشسته بودند. کیت:اگه اتفاقی برامون بی افته هیچ کس نمیفهمه ؛اینجا حتی آنتنم نداره. مری:من وقتی مامانم گفت میری اردو خیلی خوشحال شدم. من:ولی من از اولم دلم نمی خواست بیام ؛چون مامان پرستاره و بابام دکتر؛ مامانم اجازه نداد تنها بمونم خونه. جک:منم مسابقه فوتبال داشتم برای اینکه نرم بابام مجبورم کرد بیام. مایکل :من خودم خواستم بیام ؛با خودم گفتم بد نیست با دوستام کمی بگردم. هرکس برای آمدن دلیلی داشت ولی الان همه می خواهن به خانه باز گردن ؛ولی نمی شود . جلی به اتاقمان آمد و گفت:بچه ها کلید رو رو میز میذارم وقتی می خواستین بخوابین در رو قفل کنین. این حرفش واقعا خنده دار بود ؛روح می تواند به راحتی از در رد شود به دستگیره یا کلید هم نیازی ندارد. جلی شب بخیر گفت و با گذاشتن کلید روی میز از اتاق خارج شد؛ساعت کم کم به ده نزدیک شد ؛هرکس به سمت تخت خودش رفت؛ به جز کیت او کنار مری در طبقه بالا خوابید. جک تنهایی در طبقه بالا خوابید چون طبقه پایینش کسی نبود .من هم بالای مایکل خوابیدم ؛همه چشم هایمان را بستیم ولی شک ندارم که هیچ کس نمی تواند بخوابد. کم کم همه جا ساکت شد فقط صدای باد از پشت پنجره می آمد؛اتاق کاملا تاریک بود ولی من خوابم نبرده بود. مایکل با صدای آرامی گفت:من خوابم نمیاد تو چطور؟ من هم با صدای آرامی گفتم:همچنین. جک از جایش بلند شد و آمد سمت ما ؛با لحن خواهشی گفت:کی میاد بریم دسشویی؟ مایکل بلند شد و گفت :بیا بریم . من:پس من تنها بمونم. مایکل:خب توهم بیا. از روی تخت بلند شدم ؛و هر سه قدم در راهرویی که مثل حیوان درنده ای بود گذاشتیم.به در دسشویی رسیدیم ؛جک داخل شد و در را بست ؛ماهم پشت در منتظر ماندیم. مایکل نگران گفت:ساعت دوازدهه من کمی می ترسم. درکش می کردم چون خودم هم همچین احساسی داشتم.خوش به حال مری و کیت چقدر راحت خوابیده بودند. صدای جیغ بلندی را از پشت در شنیدیم؛ناچار در دسشویی را باز کردیم ؛جک در آغوش ما پرید؛فردی با موهای بلند و سیاه که به صورتش ریخته شده بود از آینه بیرون آمد؛اصلا قدرت تکان دادن بدنم را نداشتم. او به ما نزدیک و نزدیک تر می شد؛جک به سمت اتاق دوید؛مایکل دست مرا گرفت و کشید ولی من در زمین میخ کوب شده بودم.دست های سبز و استخوانیش را نزدیکم کرد و مرا به سمت دسشویی انداخت و در را قفل کرد. مایکل:میرم کمک بیارم ؛اسم خدا رو بیار. اون به من نزدیک شد و ناخن بلند و کثیفش را به گلویم فرو برد. با تمام توان جوری که گلویم درد گرفت جیغ کشیدم. من:کمک کمکم کنین ....توروخدا کمک کنین....کمک صدای پاپی و برنالد از پشت در می آمد ولی دیر بود. دندان های خونی اش را باز کرد و گفت:همتون می میرین. ناخنش را محکم تر به گلویم فرو برد ؛گریه هایم از چشمانم سرازیر می شدند چه می توانستم بکنم ؟چه کاری از دستم برمی آمد؟ قسمت ۷ به چشمانه سفید و وحشتناکش خیره بودم که در با صدای بلندی باز شد.هیچ اثری از آن موجود وحشتناک نبود. پاپی با وحشت آمد سمت من ؛با دقت به من نگاه کرد و گفت:چیزی نشده؟خوبی؟ من:گلوم می سوزه. سرم را بالا گرفت و با دیدن گلویم ترسید ولی زود خودش را جمع کرد.و گفت:چیزی نیست خوب میشه. سپس با چشم اشاره ای به جلی کرد ؛جلی جلو آمد و من را از دسشویی بیرون آورد ؛سپس روی مبل نشستیم و او نگاهی دقیق تر به گلویم کرد؛ و کمی الکل به گلویم زد که باعث شد گلویم بیشتر بسوزد و خودم را عقب بکشم ؛او چسبی را برداشت و به گلویم زد. از جایم بلند شدم و گفتم ممنون.از پله ها بالا رفتم که ناگهان پاپی با ترس به سمتم آمد و گفت:تنهایی نرو. و سپس او هم با من آمد؛او دقیقا با مایکل هم سن است یک پسره بیست ساله چرا باید سرپرست ما باشد؟ وارد اتاق شدم ؛ رفتم بالا و روی تختم خوابیدم. هوا به شدت طوفانی بود؛صدای جیغ در رقص باد گم شده بود.نمی توانستم متوجه شوم صدای ناله از کدام سمت می آید.ناگهان موهایم از پشت کشیده شد. _بلند شو دیر شد. چشمانم را به سختی باز کردم ؛هیج کس در اتاق نبود به جز پاپی که صدایم می کرد.به نظرم اسمش شبیه اسم های دخترا است.شاید هم اسم واقعیش نیست. _پاشو. از جایم بلند شدم و با او از پله ها پایین رفتم؛خیلی دلم می خواست که به دسشویی بروم ولی با اتفاق دیشب این کارم غیر ممکن است. روی مبل کناره کیت نشستم ؛او مشغول بازی با موهایش بود؛نگاهش به من افتاد ولی من توجه نکردم. کیت به من نزدیک شد و گفت:این چیه رو سرت؟ واقعا یعنی نمی داند؟البته نباید هم بداند او تا به حال روسری سرش نکرده بوده است. من:این روسریه معمولا ازش برای این استفاده میشه که بقیه موهات رو نبینن ؛مامانم که به من اینجوری گفته. کیت:یعنی تو نمی خوای موهات دیده بشه؟ من:من برای اینکه رنگش خوبه سرم می ندازم. مایکل و جک آمدند و پیش من نشستند ؛مایکل با رنگ پریده گفت:می دونی قراره کجا بریم؟ جوابی ندادم که باعث شد جک جواب من را بدهد:به انباری؛مارو به انباری که محل اصلیه زندگیه روحه می برن.تا روح رو ببینیم و با ورد بتونیم کنترلشون کنیم. در حقیقت می خواهند مارا به دست مرگ بدهند ؛ حال می فهمم که برای چه احساس بدی داشتم. مری و کیت کاملا جدی و قاطع گفتند:ما نمیایم. من هم اگر دست خودم باشد نمی آیمولی این چنین نیست. آدام چراغ قوه هارا بینمان پخش کرد و گفت:تو انباری بهشون نیاز دارین. جک:مگه انباری چراغ نداره؟ جلی :نه خراب شده. این بار واقعا خوده فیلم ترسناک شده است.برنالد رفت سمت در خانه؛ماهم پشت سرش از خانه خارج شدیم.در بیرونه خانه ؛ دری به انباری وجود داشت.برنالد در را باز کرد ؛ و وارد انباری شد. انباری پله هایی به پایین داشت ؛ مری می لرزید ؛ ولی جک تظاهر می کرد که از هیچ چیز نمی ترسد. مایکل:خیلی تاریکه ؛ اصلا نمیشه جایی رو دید. من:مثله مه سیاهه. پای مری به پای کیت خورد ؛و آنها از پله ها روی من افتادند. آخه آرامی گفتم؛که باعث شد آدام هشدار دهد . همگی چراغ قوه هیمان را روشن کردیم؛در به شکل وحشتناکی بسته شد که باعث شد کیت جیغ بکشد. ژولی به میزه وسط انباری اشاره کرد و گفت:بیاین بشینین. همگی دوره میز نشستیم ؛چپ و راست میز دو شمع روشن بود؛چند تا کاغذ هم روی میز بود. جلی با صدای آرامی گفت :هرکدومتون یک کاغذ بردارین. هرکداممان یک کاغذ برداشتیم ؛با دیدن نوشته های روی ورق ترسم هزار برار شد. پاپی:جک نوشته روی ورقت رو بخون. جک با دستانی لرزان کاغذ را گرفته بود و با صدای کاملا نازک و بی روح گفت:آگوستوس ورمیل رحوا. این کلمات چه معنی ای می توانند داشته باشند؟نکند این ها مارا به تمسخر گرفته اند؟ ناگهان شمع ها خاموش شدند؛آدام با ترس گفت:بلند تر بخون زود باش؛تند تر. جک:الیویرا کارلینا ..... .. صدای خرناسه و وحشتناکی به گوش می رسید. _تمومش کن تمومش کن. این کلمات نام چه اشخاصی بودند؟هم الیویرا نام هست هم کارلینا ؛یعنی چه رمزی بین این نام ها است؟ رنگ چشم ژولی تغییر کرد ؛سیاهه ی چشمش غلیظ تر شد ؛ناگهان ژولی بلند شد و از پاهای مری گرفت و اورا کشید. مری با تمام توان جیغ میزد:کمکم کنین کمک. ای کاش شماهم خدارا میشناختین و نام او را می آوردین. پاپی دنبال ژولی به یک قسمته کاملا تاریک رفت. جلی :ورد هاتون رو حفظ کنین شما باید همیشه اون رو بگین؛این ورد اونارو ضعیف می کنه. ای کاش می دانستم رمز ورد ها چیست؟یعنی رمزی داشت؟ جلی بلند شد تا به دنبال پاپی برود.برنالد هم بلند شد و گفت:تنهایی خطرناکه. و آن دو باهم رفتند؛حال فقط آدام پیشه ما مانده بود. مایکل نزدیکم شد و گفت:نظرت چیه فرار کنیم ؟ جک و کیت کاملا موافق بودند؛اما اگر از آنها جدا می شدیم ؛خطرناک بود. من:بهتره پیشه سرپرستا بمونیم. _مرگ...مرگ. با این صدا بچه ها بلند شدن تا به سمت در بروند؛مایکل دست مرا محکم کشید و من نیز به دنبال او دویدم.آدام پشت سرمان داد زد تا به ایستیم. اما مایکل متوقف نشد؛جک و کیت کاملا نا پدید شدند؛ما به سمت در رفتیم اما در قفل بود. من:حالا چی کار کنیم؟ مایکل هم مانند من گیج و منگ بود ؛اما تقصیر خودش بود ؛پس باید راهه چاره را میافت. دو دختر با موهای سیاه و بلند به ما نزدیک شدند؛سرشان را بلند کردند و صورت سبز و لجنشان معلوم شد.با دیدن آنها با وحشت به مایکل چسبیدم. آن دو نزدیک تر شدند؛مایکل دستم را کشید تا فرار کنیم اما موهایم از پشت کشیده شد؛و شالم هم از سرم افتاد؛البته فرقی هم نداشت چون فقط برای زیبایی بود. مایکل دستم را گرفته بود و رهایم نمی کرد؛آن دو با شدت بیشتری موهایم را کشیدند. _برگرد.....برگرد..ولمون نکن. از شدت درد موهایم و ترس چشمانم پر از اشک شد. من:مایکل ولم نکن. مایکل:ولت نمی کنم. موهایم به شدت کشیده شد و باعث شد من به سمت آنها پرت شوم؛دندان های وحشتناکشان را نزدیکم کردند؛مایکل به سمتم دوید و آن ورد را خواند؛آن دو عصبانی به سمت مایکل هجوم بردند. وردم را از جیب شلوارم در آوردم و شروع به خواندن کردم. قسمت ۸ با صدای پاپی که زیر لب چیزی گفت آن دو ناپدید شدند؛مری با چشمانی گریان در کنار پاپی ایستاده بود؛ژولی هم مثل قبل شده بود؛آدام عصبانی به سمت ما آمد و گفت:وقتی صداتون کردم چرا رفتین؟ نگاهی به مایکل کردم که با شرم نگاهش را به زمین دوخته بود. پاپی گفت:با خوندن ورد روح از بدن ژولی بیرون اومد. پس تمام ماجرا این بود؛برای همین رنگه چشم های ژولی تغییر کرده بود است.مری هنوز هم می لرزید.جلی چراغ قوه اش را به سمت ما گرفت و گفت:جک و کیت کجان؟ راست می گفت جک و کیت در بین ما نبودند؛پس کجا هستند؟ برنالد با نگرانی گفت:پخش بشین باید پیداشون کنیم ؛راستی اگه با روح روبه رو شدین فقط ورد رو بخونین. برنالد با پاپی به سمت چپ رفتند ؛ژولی و جلی به راست؛وآدام با مری جلو رفتند؛من و مایکل هم به سمت وسایلی که ته انباری بود رفتیم.موهای سیاهم به صورت پراکنده به اطراف صورتم افتاده بود. مایکل برای اینکه ترسم از بین برود گفت:این جوری عین روحا میشی. نگاهی سرد تحویلش دادم تا بفهمد نباید با من شوخی کند؛ کمی دیگر جلو رفتیم که پایم به یک چیزی برخورد کرد؛چراغ قوه را به صورتش گرفتم؛باورم نمی شد .او.....او که جک بود. جک بر کف زمین افتاده بوده است.مایکل خم شد و دسش را جولوی بینیه جک گرفت و گفت:هنوز نفص می کشه احتمالا از ترس بی هوش شده بود. روی زمین نشستم ؛و چند بار جک را تکان دادم؛جک چشمانش را باز کرد و جیغ بلندی کشید؛حتما به خاطر موهای سیاهم که به چشمانم ریخته بود فکر کرده است من روحم. مایکل با صدای آرامی گفت:جک ماییم دوستات. جک با دقت به ما نگاه کرد و با آسودگی نفسش را بیرون داد؛سپس بلند شد و گفت:کیت کجاس؟ چگونه جوابش را بدهیم؟ ما خودمان هم نمی دانیم او کجا است. جک متوجه شد که نمی دانیم کیت کجا است سپس با بی صبری گفت:بریم دنبالش بگردیم. همگی برگشتیم برویم دنبال کیت که باز هم آن دو روح را دیدیم ؛ البته این بار سه تا بودند.یکی از آن ها با سرعت به سویم حمله ور شد؛مثل یک تیکه یخ ایستادم سرجایم و چشمانم را بستم؛حرکت ناخن های سردش را در پوست صورتم احساس می کردم ؛وردم را تند تند گفتم ؛هیچ اتفاقی در اطرافم نمی افتاد؛چشمانم را باز کردم و جک را دیدم که چگونه در چنگال های روح اسیر شده بوده است.مایکل هم تند تند ورد را می خواند تا اینکه روح بر زمین افتاد ؛ به سمت جک دویدم و با خواندن ورد روح نا پدید شد؛جک می لرزید و اشک می ریخت ؛در صورتش جای چنگال باقی مانده بوده است. مایکل به سمتمان آمد و گفت:بریم دنبال کیت. همه با سرعت می دویدیم ؛پاپی و برنالد به سمتمان آمدند و گفتند که کیت را پیدا نکردند؛جلی و ژولی گریان و وحشت زده به سمتمان دویدند و گفتند کیت را ندیدند. من :جک وقتی شما باهم بودید چه اتفاقی افتاد؟ جک:یکی کیت رو کشید و برد و منم از ترس بی هوش شدم. آدام از دل تاریکی با کیت و مری آمد و گفت:بهتره برگردیم. کیت زخمی شده بود اما کاملا سالم بود اثری از چنگال در صورتش نبود فقط کمی سرش زخمی شده بود. برنالد گفت:همه ی شما این درس رو یاد گرفتین درسته؟ ژولی گفت:امروز همه با روح روبه رو شدین و سالم موندین ؛ این ورد روح رو نمی کشه ولی ضعیف می کنه و اون نمی تونه آسیبی بهتون برسونه. همه به سمت در رفتیم ؛پاپی در را باز کرد؛اما من شک ندارم در بسته بود. همگی از آن جای وحشتناک بیرون آمدین ؛نوره زیاد چشمانم را به درد می آورد ؛دستم را جلوی نور گرفتم و نگاهی به کیت کردم؛او بسیار آشفته بود. قسمت ۹ پاپی نگاهی به آسمان غمگین و دل گرفته کرد؛و سپس با مکث کوتاهی گفت:بریم به اتاق مخصوص برای آموزش چشم سوم. همگی ناچار موافقت کردیم؛آدام و برنالد جلو تر از همه ی ما قدم برمی داشتند.امروز هوا به صورت عجیبی خاکستری بود ؛و هیچ خبری از خورشیدی که چند لحظه پیش می تابید نبود.همگی وارد سالن بزرگ و تاریکی شدیم؛پرده های سیاهی جلوی نور خورشید را گرفته بودند؛مایکل و جک کنار هم با احتیاط قدم برمی داشتند؛جلی در وسط سالن نشست و اعلام کرد که باید بنشینیم. نشستن در زمینی که پر از حشرات است برای من سخت ترین کار ممکن بود؛اما هیچ راهه دیگری به ذهنم نمی رسد؛کنار کیت در زمین نشستم؛یک فرش کهنه و قدیمی در کف زمین پهن بود اما با زمین چندان تفاوتی نداشت. کیت همچنان مشغول جویدن ناخن هایش بود؛همه می خواستند خودشان را سرگرم نشان دهند به جز من. ژولی با صدای آرام بخشی گفت:چشم هاتون رو ببندین ؛احساس کنین یه چیزی پیشتونه؛یه چیزی رو در کنارتون تجسم کنین. چشمانم بسته بود؛در آن تاریکی همان چهره وحشتناک را دیدم چشمانی سفید موهایی سیاه و وحشی. چشمانم را باز کردم و جیغ کوتاهی کشیدم؛همه چشمانشان را باز کردند و همان جیغ را کشیدند.پاپی با رضایت لبخند زد و گفت:شما تونستین روح رو ببینین این عالیه.حالا باید سعی کنین در حقیقت ببینینش. آدام :به جلو نگاه کنین به یک نکته ی مشخص؛احساس کنین هست کنارتون وایساده. همگی به یک نقطه خیره شدیم.من به یک سوختگی که در دیوار بود با دقت نگاه کردم؛ناگهان همه چی تغییر کرد؛ پرده ها به رنگ شیری شدند فرش تازه و نو بافت در کف زمین بود؛تابلو های زیبایی در دیوار بودند؛دختری با موهای بلند و سیاه و لبخند شیرین آمد و کنار تابلو ایستاد؛شانه ی زیبایی در دست داشت و موهای بلندش را شانه می کرد؛ناگهان پنجره باز و بسته شد ؛باد شدیدی به داخل هجوم آورد ؛دخترک شانه ی خود را به زمین انداخت؛او بسیار ترسیده بود؛چراغ اتاق خاموش شد؛و باز روشن شد؛جسم سبزی از موهای دخترک کشید و دخترک را به خود نزدیک کرد؛دندان های خونی اش را در گلوی دخترک فرو برد؛و دخترک خونی بر کف اتاق افتاد. چشمانم را چند بار باز و بسته کردم؛و دیدم بچه ها با دهانی باز به آن قسمت سوخته چشم دوختند؛پاپی آرام گفت:دیدی؟ در حالی که گریه می کردم و دلم برای آن دخترک می سوخت گفتم:آره یه دختر که.. جلی:گلوش گاز گرفته شد. همه بچه ها از دنیای خیال و تلخ بیرون آمدند و به اطراف نگاه کردند. برنالد آهسته گفت:همگی دیدین درسته؟اگه دیده باشین دیگه می تونین بفهمین روح کجا رفته؟ چیکار کرده؟ چه بلایی سر مردم بی گناهه این منتطقه آورده؟ مری با لکنت گفت:این که چشم سوم نیست. ژولی گفت:درسته ؛این یک نیرویی خاص هستش که ما به شما منتقل کردیم تا بتونین در برابر این ارواح ایستادگی کنین. قسمت ۱۰ اتاق به شدت گرم شده بود ؛برنالد از جایش بلند شد و گفت:دیگه بریم بیرون. همگی از اتاق خارج شدند من هم پشت مایکل از اتاق خارج شدم ؛پاهایم از پشت کشیده شد برگشتم تا ببینم چه چیزی پایم را می کشد؛ولی از اینکه باز گشتم به شدت پشیمانم ؛مایکل و بقیه داشتند دور می شدند. خواستم جیغ بزنم اما دهانم توسط دستان سرد و یخ زده اش گرفته شد؛با سرعت بی نظیر و کاملا عجیبی به داخل اتاق پرتاب شدم ؛او در را قفل کرد ؛و سپس کلید در را خورد. هیچ فکری به ذهنم نمی آمد ؛بلند جیغ می زدم اما کسی صدایم را نمی شنید.ای کاش جلوتر از بقیه حرکت می کردم؛ای کاش به این منتطقه نمی آمدم .او به من نزدیک شد ؛که باعث شد عقب بروم و زمیب بی افتم ؛با افتادن من او لبخندی مثل نیش مار زد. او جلو تر آمد و من به زور با دستانم خودم را عقب می کشیدم؛نگاهم خیره به پنجره نیم باز شد؛اگر به آن پنجره نزدیک شوم می توانم از آن بپرم. او به سمتم هجوم آورد ؛من کاملا در زمین دراز کشیدم ؛دندان های تیزش را به گلویم نزدیک کرد؛لمس دندان هایش را در گلویم احساس می کردم؛با تمام توان جیغ میزدم اما انگار هیچ **** کلمه فیلتر شده **** در این منتطقه نبود.دستانم را مشت کردم و به صورتش زدم ؛خندید ؛و البته به سادگی و نادانیه من خندید؛مگر با یک مشت اتفاقی برای او می افتد.دستانم را در دستان سردش قفل کرد؛فشار دندانش را در گلویم بیشتر کرد؛در آن لحظه فقط یک فرشته نجات نیاز داشتم. در اتاق با شدت باز شد مایکل و جک و همه ی بچه ها خیره به من بودند؛شاید می ترسیدند جلو بیایند و مرا از دست این هیولا نجات دهند؛گلویم به شدت می سوخت دندان هایش مثل شمشیر تیز بودند؛پاپی جلو آمد و وردی را خواند ؛آن جسم کثیف از رویم بلند شد و به سمت پاپی هجوم برد؛پاپی جا خالی داد؛و آن روح ژولی را به چنگال هایش گرفت و با خود برد.هنوز در شکوب بودم ؛این کدام جهنمی بود مرا آوردید. قسمت ۱۱ با پاهای سست و خسته حرکت می کردم؛آدام داستان وحشتناک همه ی خانه هارا برایمان می گفت ؛البته اگر هم نمی گفت باز هم می فهمیدیم چون می توانستیم ببینیم زجر کشیدن همه ی آنها دادن زدن همه ی آنها را می توانستیم ببینیم بشنویم و احساس کنیم؛مایکل تمام این مدت با من سخن می گفت ولی من نمی شنیدم ؛با تمام وجود غرق در افکار تلخم بودم ؛جلی در مقابلمان ایستاد و گفت:بهتره دیگه برگردیم.از نگاهش و صدایش کاملا معلوم بود که آشوفته است ؛ البته همه ی ما آشوفته بودیم؛ژولی نیست و معلوم هم نیست که زنده باشد یا نه. بیاید فکر کنیم که روح از کشتن آن سرفه نظر کرده است؛بازهم امکان زنده ماندنش نیست او حتما از ترس مرده است.همگی وارد کلبه شدیم؛کلبه ای که نگاه کردنش ترس و لرز به وجود می آورد. رفتم و روی مبل چرم نشستم؛درست بود که دستش کمی پاره شده بوده اما راحت بود.صدای جیغ جلی همه ی مارا به وحشت انداخت؛کیت و مری به سمت آشپزخانه رفتند؛من هم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم؛ای کاش نمی رفتم. کیت بر زمین افتاد و اشک ریخت ؛مری کیت را دز آغوش گرفت و خواست آرامش کند؛جلی رنگ دیوار شده بود و قدرت تکلم نداشت . ژولی سرش از تنش جدا شده بود و بر کف آشپزخانه افتاده بوده.حتی آدام و برنالد هم با دیدن این صحنه ترسیدند؛پاپی خم شد د کاغذ روی ژولی را برداشت و خواند؛مایکل با دیدن حال من یک لیوان آب به دستان یخ زده ام داد. جک خشک شده به ژولی چشم دوخته بود.لیوان آب را گرفتم و نوشیدم. من:ممنون. مایکل:زیاد بهش فکر نکن. مگر می شود؟یک انسان مرده که سرش از تنش جدا شده است در مقابلم افتاده آن وقت بی تفاوت بمانم. رفتم جلو و کاغذ را از دست پاپی گرفتم و بلند خواندم:سر نوشت همتون همینه همتون رو می کشم پس تو کارای من سرک نکشین. با گریه بلند گفتم:ببینین هممون اینجوری میشیم خواهش می کنم بیاین بریم ؛بیاین برگردیم. قسمت ۱۲ پاپی با خشم و عصبانیت گفت:انقدر زود جا نزن ما باید بکشیمش نباید بزاریم آدمای دیگه ای هم اینجوری بشن.تو فک می کنی با رفتن ما همچی تموم میشه نخیر اونا به شهر میان. راست می گفت ولی من دیگر نمی توانستم ؛نمی خواستم مرگ دوستانم را ببینم. این چه جنگه نا آدلانه ای بود که شروع کرده بودیم؟این جنک کی پایان می یافت ؟چه کسی پیروز می شد؟ جلی سعی کرد آرام باشد سپس گفت:شما برین بشینین ما ژولی رو برمی داریم. همگی به سمت مبل رفتیم ؛مایکل کنارم نشست و گفت:ما چجوری قراره ببریم؟ فقط سکوت کردم احتمال پیروزی صفر درصد بود و آیا شانسی داشتیم؟ای کاش راهی بی خطر بود ؛ولی نیست شایدم هست و ما نمی دانیم.جک کنار مایکل نشست و گفت:کیت و مری خیلی می ترسن ولی ما شیریم مگه نه آلیس؟ من:نه چی فک کردی؟جنگ با روح شوخی بردار نیست ؛دیدی چه اتفاقی واسه ژولی افتاد؟ جک نگاهش را از من دزدید می دانم فقط می خواست بخندیم ؛ولی در این شرایط آخرین چیزی که به آن فک می کردم خندیدن بود.لبخند زدن بی معنا ترین کار است وقتی که می دانیم ژولی سرپرست مهربانمان مرده.کیت به یک گوشه خیره بود؛جک از حرفم ناراحت شده بود مایکل هم به فکری عمیق فرو رفته بود ؛یعنی امشب می توانیم آسوده بخوابیم یا باز اتفاقی خواهد افتاد. جلی:غذا آمادس. قسمت ۱۳ همگی از جایمان بلند شدیم و به آشپزخانه رفتیم؛همبرگر را برداشتم و تیکه ای از آن را خوردم؛با دقت به همه نگاه می کردم؛جلی هنوز در شوک بود ؛پاپی و برنالد پچ پچ می کردند؛آدام به غذایش نگاه می کرد اما نمی خورد؛کیت می لرزید و حتما در فکر ژولی بود؛مری موهایش را به کنار گوشش هدایت می کرد؛و دوست داشت خود را مشغول کند؛جک غذایش را می بلعید؛مایکل...مایکل به من نگاه می کرد ؛دقیقا به چشمانم خیره بود؛این کارش دلیلی داشت؟ از روی میز بلند شدم و گفتم:ممنون. جلی سرش را تکان داد که یعنی خواهش می کنم؛یعنی انقدر حالش بد است که نمی تواند حرف بزند؟ پاپی بلند شد و برنامه هارا به دستمان داد و گفت:برین بخوابین. از پله ها بالا رفتیم ؛بچه ها به تخت هایشان رفتند ؛مایکل دست مرا کشید و گفت:من نگرانم ؛احساس می کنم یه اتفاقی قرار بی افته. نگاهی به برنامه کردم ؛صحبت کردن با ارواح بعد نترسیدن ، فرار نکردن جنگیدن اگر بترسیم آنها قدرت مند می شوند. مایکل:وقتی این برنامرم یاد بگیریم؛میریم واسه کشتن شون. از شدت خستگی چشمانم بسته می شد. من:باشه فردا حرف می زنیم. رفتم بالا و روی تختم دراز کشیدم ؛چشمانم را بستم ؛همه جا تاریک بود ؛دستانم می لرزید؛صدای زوزه یا نعره به گوش می رسید؛مایکل هم خودش را تکان داد حتما متوجه صدا شده است. _آلیس بیا....... بیا کارت دارم بیا پایین. ملافه را تا سرم کشیدم ؛صدا هر لحظه بلند تر می شد.در اتاق زده شد. _تق تق تق تق تق. با ضربه ی آرامی در باز شد؛صدای قدم های سنگین که به سمت تخت من می آمد را می توانستم بشنوم؛آرام زیر لب ورد را خواندم. _بس کن بس کن تمومش کن. ملافه از رویم برداشته شد؛چشمان وحشی و سفیدش هر آن نزدیک تر می شدند.ورد را تند تند خواندم؛به یک لحظه نا پدید شد؛نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را بستم. قسمت ۱۴ کمی در تخت جابه جاشدم؛پرتویی از نور بر چشمانم حمله ور شدند ؛با صدای آرام و گرمه مایکل؛چشمانم را باز کردم. مایکل لبخندی زد و گفت:دیشب هیچ اتفاقی نه افتاد این عالیه. از کجا می دانی شاید هم افتاده و آن هم فقط برای من. همگی از پله ها پایین رفتیم ؛جلی صبحانه را در میز چیده بود؛بی چاره دست تنها است اگر ژولی بود کمکش می کرد. من در کناره جک نشستم دیشب با او بد حرف زدم ؛بهتر است از دلش در بیاورم. من:جک؟ جک نگاهش را از غذا گرفت و به من داد؛منتظر بود حرفم را ادامه دهم. من:دیشب کمی با تو بد حرف زدم یعنی چیزه.... جک دستش را جلویم قرار داد تا سکوت کنم و سپس گفت:من دیشب حرف بی ربطی زدم. می دانم که ناراحت است اما به نظرم سکوت بهترین کار است. صبحانه مان را خوردیم ؛از روی میز بلند شدم روی مبل نشستم. پاپی بی حوصله و بی قرار بود ناامید بود ؛آدام عصبی بود ؛برنالد تظاهر به شاد بودن می کرد؛جلی خسته بود ؛ پاپی بلند شد و گفت:بیاین بریم . همه بلند شدیم و دنبال پاپی رفتیم مایکل نگران بود ؛البته این نگرانی در برابر ترس من چیزه مهمی نبود؛آدام با کلید در را باز کرد ؛البته به کلید نیازی نبود در کاملا خراب بود و با ضربه آرام هم باز می شد.یک لحظه تصویری را دیدم. در بزرگ و تازه بود ؛وارده خانه شدیم ؛دیوار های خانه سفید و صاف بودند؛دخترک کوچکی عروسکی در دست داشت ؛او عروسکش را در آغوش گرفت و رفت روی پای مادرش نشست ؛مادرش یک زنه جوان و زیبا بود ؛آرام موهای دخترش را نوازش کرد؛و بوسه ای بر پیشانیه دخترک کاشت. ناگهان موهای زن کشیده شد و زن با شدت زیاد به دیوار کوبیده شد و خون از سرش بر زمین ریخت؛دخترک اشک می ریخت و مادرش را صدا می زد .آن روح چاقو را برداشت و به کمر دخترک کوچک فرو برد؛دخترک آخی گفت و بر زمین افتاد.اشک هایم صورتم را نوازش می کردند.چه بی رحمانه! مایکل جلویم ایستاد و صورتم را نوازش کرد:گریه نکن ما انتقامش رو میگیریم. من:تو هم دیدی؟ مایکل مرا به آغوش کشید و گفت:همه دیدن. محکم گوشه ی لباسش را گرفتم و اشک ریختم ؛حتی نوازش گرمش هم نمی توانست چیزی از گریه هایم کم کند. قسمت ۱۵ همگی روی زمین نشستیم ؛با دیدن آن صحنه بیشتر از هر لحظه ترسیدم آیا زنده می مانم؟ آدام سینه سپر کرد و گفت:کاغذ هایی که به شما دادیم راهه ارتباط با روحه. مایکل به من نگاه کرد انگار می خواست چیزی بگوید؛برگشتم و نگاهی به پشتم کردم ؛اما چیزی ندیدم ؛جک به مایکل چسبید و این از سرما نبود؛کیت و مری به من نزدیک شدند؛جلی آیینه ای را در مقابلمان گذاشت و گفت:پشت آیینه دنیای اوناس. برنالد ادامه داد:ارواح یک نقطه ضعف دارن و ما باید اون رو پیدا کنیم؛با رفتن به گذشته و فهمیدن زندگی اونا میشه فهمید نقطه ضعفش چیه. چگونه به گذشته می رویم؟نکند.... مایکل دقیقا به چیزی که من فکر می کردم فکر می کرد ؛جک نزدیکمان شد و گفت:من به دنیای اونا نمیرم. پوزخندی تلخ زدم تا بفهمد دست او نیست؛پاپی گفت:احساس کنین آیینه یک دره و ما از اون میریم تو چشماتون رو ببندین و دستتون رو فرو ببرین. از جایمان بلند شدیم و به سمت آیینه ی بزرگ رفتیم ؛پاپی دستش را دراز کرد و داخل آیینه رفت؛هیچ وقت چنین چیزی را ندیده بودم ؛برنالد و آدام هم رفتند ؛مری و کیت دست به دسته هم با ترس و تردید به دهان آیینه فرو رفتند؛من و مایکل هم به آن سوی آیینه پرت شدیم ؛چشمانم را کمی مالیدم و یک دنیای تاریک و سرد را دیدم ؛جلی و جک هم آمدند. من:چجوری برگردیم؟ جلی:کلیده آینه دست منه. ما دریک جنگل سرد و تاریک بودیم ؛خاک زمین سرد و بی روح بود صدای باد مثل زوزه یی وحشتناک بود ؛درختان هیچ برگی نداشتند و شاخه هایشان چون چنگال هایی بود که می خواستند ما را بگیرند. قسمت ۱۶ با قدم های بلند پا به پای مایکل حرکت کردم؛زانو های پایم از ترس می لرزید؛هر چه به جلو پیش می رفتیم هوا سرد تر و سرد تر می شد ؛مایکل دستم را گرفت و گفت:اینجا خطرناکه دستم رو ول نکن. چرا باید کناره یک پسر باشم که خودش هم ماننده من است؟پاپی بعضی اوقات باز می گشت و مارا نگاه می کرد؛ جلی با دقت به اطراف نگاه می کرد؛آدام ایستاد و دستش را به علامت به ایستید بالا برد؛کمی جلوتر رفتم ؛ روبه رویم خانه ای تاریک و پوسیده دیدم ؛گویی که کسی آن را سوزانده باشد. دره کلبه نیمش سوخته بود؛وارد کلبه شدیم ؛فرش های کلبه سوخته بود ؛نمی دانم چرا کلبه به نظرم آشنا می آمد؟ جک دستش را در دهانش کرده بود و خیلی احمقانه به کلبه نگاه می کرد؛مایکل دستم را خیلی محکم تر گرفت. مری و کیت به ما نزدیک تر شدند و با دهانی باز به کلبه خیره شدند. من:این کلبه آشنا نیس؟ جلی سرش را به نشانه تأیید تکان داد؛پاپی به مردمک چشمانم خیره شد و گفت:این همون کلبی هستش که ما توش میمونیم. چرا به ذهنه خودم نر سید؟باید می فهمیدم. برنالد چوب های کوچک و سیاه را به ما داد؛لبخندی کج زد و گفت:فک کنین یک چوبه جادویی یا یه همچین چیزیه. پاپی ادامه داد :زندگیتون به اینا بنده بهتون یاد میدم چجوری ازش استفاده کنین. جلی نگاهی عمیق به کلبه کرد و با لحنی آرامش بخش گفت:نگاه کنین به کلبه به گذشته برین ببینین چرا سوخته؟ نکند می خواهن باز هم صحنه های وحشتناک را ببینیم؟ مایکل دستنام را فشرد و گفت:نیاز نیست تو ببینی. شاید راست می گفت ولی من دلم می خواست درباره ی این خانه بدانم. به سوخته های کلبه دقیق نگاه کردم؛دختری با موهای بلند و دراز که گویی دوازده سالش باشد نشسته بود و می گریست.و می گفت:چرا ؟عمو و زن عمو چرا اذیتم می کنن؟مگه من چیکار کردم؟ای کاش پدر و مادرم نمی مردن؛اگه اونا تصادف نمی کردن عمو و زن عمو انقدر اذیتم نمی کردن. دست زخمی اش را دراز کرد و با اندوه به دستش نگاه کرد؛در کلبه با شدت باز شد مردی درشت با سیبیلی بلند و فر دستانی توپول وارد شد و گفت:تو باید با پسره سعیدی ازدواج کنی. دخترک اشک هایش را پاک کرد و گفت:نمی کنم. مرد چیزی نگفت از کلبه بیرون رفت و در را قفل کرد زیره لب گفت:خیلی وقت بود منتظره این لحظه بودم. بنزین را به سرتا سره خانه پخش کرد و آتش را روشن کرد شاید دنباله یک بهانه بود ؛دخترک جیغ می کشید و کمک می خواست صدای دخترک تغییر کرد..... قسمت ۱۷ صدای دختر تبدیل به یک نعره شد. دختر:انتقام می گیرم همتون رو می کشم این روستا رو تلسم می کنم. چشمانم را باز و بسته کردم ؛جلی لبخندی نمایشی بر لب داشت با لحنی آرام گفت:این یکی از ارواحه نقطه ضعفش آتیش و نوره. پاپی نگاهی به همه ی ما انداخت و گفت:تو بیا اینجا. با پاهایی لرزان جلو رفتم ؛پاپی دستم راگرفت و گفت:من به آلیس یاد میدم که با چوبی که تو دستش داره آتیش و نور درست کنه. آدام حرکت کرد و گفت:بیاین بریم پیشه اون یکی روح. مگر چند تا روح این روستا را نفرین کرده اند؟ما چند تا انسان ضعیف می توانیم در برابره آنها ایستادگی کنیم؟شاید هم همه ماننده ژولی... ...نه چیزی نمی شود. کیت با ناز راه می رفت اما دلش پر از ترس بود ؛کیت لبه ی لباسش را گرفت تا به گل نخورد؛مری به کفش های کثیفش نگاه می کرد؛ولی ای کاش مشکل ما فقط یک کفش باشد؛جک دوست داشت سکوت را بشکند و چیزی بگوید ولی پشیمان می شد؛مایکل دستی به موهای خرمایی اش کشید و با چشمانی سبز و عصبانی به من و پاپی که جلو تر از بقیه حرکت می کردیم نگاه می کرد؛جلی خسته و نگران بود و ناخن هایش را بازی می داد؛آدام یقه ی لباسش را صاف کرد و با دقت به مسیر چشم دوخت؛برنالد عقب تر از همه راه می رفت و مراقب بود؛شاید هم مشکوک. جلی ایستاد و گفت:رسیدیم اینجاس.چشم تیز کردم و با دقت به جلو خیره شدم ؛فقط درخت بود و گل. مری پرسید:اینجا که چیزی نیست؛پس خونه کجاس؟ آدام با صدایی ضعیف گفت:یه پسر با خانوادش میاد اینجا واسه گردش.هوا طوفانی میشه ماشینشون تصادف می کنه و می میرن روحشون هنوزم سر گردون هس. نقطه ضعف او چیست؟ماشین!من که فک نکنم. آدام به جک اشاره کرد ؛جک با تردید قدم برداشت و به سمت آدام رفت ؛آدام گفت:طوفان و باد اونا از طوفان بدشون میاد؛منم به جک آموزش میدم. برنالد جلو آمد و گفت:تا الان با دوتا روح آشنا شدین. من:قبلا گفته بودین یه...... پاپی:اون یه افسانه بود. صداهای وحشتناکی از اطرافمان می آمد گاهی احساس می کردم سایه ای در حاله حرکت است. پاپی متوجه شد و گفت:دیگه داره شب میشه باید برگردیم. پنج تا روح به شکل های وحشتناک به سمتمان می آمدن ؛مری و کیت جلو تر از بقیه می دویدند؛جلی و برنالد آدام هم با سرعت زیاد در حال دور شدن بودن پاپی دستم را کشید و من به دنبالش می دویدم ؛مایکل و جک پشت بودن ؛پاپی جیغ می کشید:تند تر برین تند تر. پایم به سنگی گیر کرد و زمین افتادم ؛پاپی متوجه نشد و دوید. قسمت ۱۸ دستم گرفت و کمک کرد بلند شوم؛ دویدیم و به جای اولی رسیدیم؛جلی نگران و سر در گم به اطراف نگاه می کرد؛پاپی با عصبانیت گفت:پس آینه کو؟ جلی کلید را در هوا تکان داد و آینه ظاهر شد؛نفسی از آسودگی کشیدم و همه به آن سوی آیینه پر یدیم مایکل و جک لباس هایشان را تکان می دادند تا خاک زمین بریزد. کیت و مری هنوز در شوک بودند؛برنالد گفت دیر است بیاید برویم. با پاهایی ناتوان به سمت کلبه حرکت کردم؛چیز های عجیب و وحشتناکه زیادی در اطرافمان وجود داشت. به سمت مایکل رفتم و گفتم:ساعت چنده؟ مایکل نگاهی به ساعت کرد و به فکر فرو رفت شک ندارم که او هم متوجه شده است. جک دستی به شکمش کشید و ناله کنان گفت:پس شام ک ی می خوریم؟ مایکل با لحنی نگران گفت:ساعت چاهاره. جک نگاهی به آسمان کرد و گفت:ساعتت درسته؟ مایکل پوفی کشید و جوابی نداد؛جک عصبانی از رفتاره مایکل دیگر با او سخن نگفت. پاپی دره کلبه را باز کرد؛کلبه از دور درست مثله حیوانی درنده بود که دهان باز کرده تا مارا ببلعد. همگی خسته روی مبل ولو شدند؛روی مبل کناره مری نشستم. چه دلیلی دارد این وقت هوا تاریک باشد؟ چرا اینجا همیشه طوفانی و سرد است؟ اصلا آدم تمام شده ما چند نفر را برای جنگ آورده اند؟ من احساس می کنم سرپرستان هم مشکوک هستند؛و این تنها عقیده من نیست نظره مایکل هم همین است؛کم مانده بود در چنگال های آن ها ریز ریز شوم. جلی به سمت آشپزخانه رفت و گفت:چی می خورین؟ من که به غذا چندان نیاز نداشتم ؛ولی جک به نظر گرسنه می رسد؛کیت دقیقا عین کاغذ یک گوشه مچاله شده است ؛مری هم بی حوصله به یک گوشه چشم دوخته است. هیچ یک از ما نمی خندیم و.... فهمیدم نقطه ضعف ما این است. بلند شدم و با صدای بلندی گفتم:... RE: شبی نفرین شده - ☪爪尺.山丨几几乇尺☪ - 28-05-2020 قسمت ۱۹ من:نقظه ضعف ما ترسه؛ما می ترسیم و اونا قدرت مند میشن. برنالد و بقیه به فکر فرو رفتند؛پاپی گفت:حرف تو درسته ولی چجوری باید جلوی ترس رو بگیریم. جلی قدمی به سوی پاپی برمی دارد و می گوید:اگه بلد باشیم شکستشون بدیم نمی ترسیم. همگی حرف جلی را تأیید کردیم اما چگونه شکستش بدهیم؟ آدام بلند شد و با لبخندی که انگار چیزی کشف کرده باشد گفت:دنبال من بیاین. همه به دنبالش راه افتادیم ؛جنگل بر عکس همیشه آفتابی بود؛و این جای تعجب داشت.برنالد ایستاد و دستش را دراز کرد و به ساختمانی بزرگ و سفید که در دو طرف آن ستون قرار داشت.به نظر که تازه بود و این فقط یک احتمال بود اشاره کرد. آدام با ذوق گفت:این مدرسه ی آموزش شما میشه؛و چند تا بچه و سرپرست دیگه هم میان. با شنیدن این کلمه خوشحال شدم و شاید به خاطر خودخواهیم باشد؛اگر تعدادمان زیاد باشد از پسش بر می آییم. پاپی با تردید گفت:راستش...ما به خاطر اینکه شما نیروی خاصی دارین آوردیمتون اینجا. این ها چه می گفتند؟نیروی خاص!! پاپی ادامه داد:آلیس تو بچگیش از آتیش نجات پیدا کردو نسوخت و الان خودش می تونه آتیش درس کنه؛مایکل قدرت زیادی داره؛جک می تونه با ذهنش بقیه رو کنترل کنه؛مری می تونه تو زمان سفر کنه و از آینده خبر دار بشه؛کیت هم می تونه مجسمه بشه و مجسمه بکنه. اگر ما همچین قدرتی داشتیم پس چرا تا به حال چیزه غیر عادیی در خود ندیدیم؟ جلی دستی به موهایش کشید و گفت:و ماهم سرپرستتونیم تا کمک کنیم قدرتتون رو بتونین شکوفا کنین. اگر زنده بمانیم این قدرت خیلی به دردمان خواهد خورد؟البته اگر حرفشان راست باشد. فردا ساعت ۱۰ بعد از خوردن صبحانه لباسم را تکان دادم تا عذا ها روی میز بریزند؛جلی صدای اتوبوس را شنید و رفت سمت در؛ماهم پشت سرش راه افتادیم ؛چند تا بچه که چهره های سرسختی داشتند از اتوبوس پایین آمدند؛من شک ندارم که آنها استعدادشان را شکوفا کردند. پسری بسیار زیبا با صدایی خاص وارد شد و سلام داد سپس به سوی من آمد و نگاهم کرد؛و با لبخندی دلنشین دستش را روی شونم گذاشت و گفت:پس تو آتیشی خوشبختم منم بالم. بال؟؟ بال چه معنی ای دارد؟ اگر بپرسم فکر می کند خنگم ولی اگر نپرسم کنجکاو می مانم. فکر کنم از چهره ام متوجه شد. _بال یعنی اینکه من توانایی دارم که پرواز کنم؛اسمم سام. من:از دیدنتون خوشحالم آقای سام. لبخندی محو در لبان سام نقش بست؛سام و دیگر بچه داخل کلبه شدند و روی مبل نشستند؛خانوم جلی میز صبحانه را چید ؛ ما در حال خوردن صبحانه بودیم که آدام گفت:بعد از خوردن صبحانه میریم به کلاس و از همین امروز شروع می کنیم. برای من فرقی نمی کرد البته اگر زودتر شروع می کردیم زودتر به خانه هایمان می رفتیم؛مگر اینکه بمیریم. مایکل با چشمانی بی رحم به سام نگاه می کرد؛ولی من اصلا دلیلش را نمی فهمم سام که پسر خوبی است. جک همه ی بچه ها را زیره ذربین قرار داده بود و من هم فقط در کار های بقیه سرک می کشیدم؛صبحانه مان را خوردیم جلی و پاپی بلند شدن و سفره را جمع کردن؛چه عجب پاپی هم کاری انجام داد. لباس های گرممان را پوشیدیم و به سمت آن ساختمان سفید حرکت کردیم؛باد شدیدی می وزید امروز به صورت عجیبی هوا سرد بود؛بدنم از سرما می لرزید؛مایکل به سمتم آمد و گفت:خوبی؟ سعی کردم لرزش بدنم را کنترل کنم. من:کمی سردمه که ی میرسیم. مایکل به ساعتش نگاهی انداخت و گفت:کم مونده میرسیم. من یک احساس قریبی و تنهایی می کنم؛یک جور احساس نا خوش آیند شاید از ترس باشد ولی هنوز مطمعن نیستم. کم کم توانستم ساختمان را که به آسمان چنگ می اندازد ببینم؛به در ساختمان نزدیک شدیم؛آدام در را باز کرد و وارد شدیم. ساختمان همچو تالار می ماند؛داخلش کاملا نو و تازه بود؛چاهار تا اتاق بود که داخلش تخته و میز وجود داشت؛یک پله مارپیچی به بالا بود و در آنجا شش تا اتاق بود البته من فک نکنم از همه ی کلاس ها استفاده بکنیم. آدام وارد کلاس اولی شد و یک برچسب به درش چسباند. آدام سمت ما برگشت و گفت:این عکس آتیش هس اینجا هنر های آتیشی یاد میدیم. سپس به سمت در دیگر رفت و به ترتیب برچسب هارا چسباند؛بر عکس تصور من به همه ی کلاس ها برچسب زد ؛همه ی بچه هایی که تازه آمده بودند خودشان را مشتاق نشان می دادند؛شاید به خاطر این بود که آنهامثل ما با ارواح روبه رو نشدند. RE: شبی نفرین شده - ☪爪尺.山丨几几乇尺☪ - 29-05-2020 قسمت ۲۱ فردا با مایکل کیفمان را برداشتیم و به آن ساختمان راه افتادیم. جنگل خشمناک تر از همیشه به نظر می رسد؛باد زوزه کنان لباس هایم را چنگ می زد. به ساختمان نزدیک شدیم؛روزه اول کلاس پرواز داشتیم ؛هرچند من چندان از پرواز خوشم نمی آید. مایکل دستی به سرش کشید و به اطراف نگاه کرد؛جک از پله ها بالا می رفت پس حتما اتاق در بالا است. از پله ها بالا رفتیم دره کلاس را باز کردم؛همه بچه بودند به جز مری.سام کیفش را از روصندلی کناری اش برداشت و اشاره کرد که بروم و آنجا بنشینم؛مایکل دستم را کشید و به سمت صندلی دیگری رفت؛من بیشتر دوست داشتم در کنار سام بنشینم؛ چون او می تواند پرواز کند. من:من میرم پیش سام بشینم فک کنم چیز زیادی بتونه بهم یاد بده. مایکل جوابی نداد و من از جایم بلند شدم و پیش سام نشستم. سام نگاهی به من انداخت و لبخندی محو زد.و پرسید:این پسره چرا از من خوشش نمیاد؟ سعی کردم بحث را عوض کنم اما چه گونه؟ من:تو می تونی پرواز کنی یا قراره یاد بگیری؟ سام:می تونم. مری وارد کلاس شد و سنگین قدم برداشت ؛و کنار مایکل نشست. آدام وارد کلاس شد و با رضایت به کل کلاس نگاه کرد؛چند تقه به تخته زد تا صدا کم شود؛سپس گفت:ما برای بچه بازی یا حرف زدن اینجا نیومدیم؛امروز بهتون یاد میدم که چجوری قراره به نیروی جذب قلبه کنین. به سمت تخته رفت و نیروی جذب را کشید و یک جسم را که در هوا است آن جسم باید از پر هم سبک تر باشد.و گفت که یک جسم چگونه می تواند در آب بدون نفس کشیدن بماند. و ادامه داد:نفس هاتون رو نگه دارید باید خودتون رو مثل یک پر کنین. آدام وقتی که دید کاری از پیش نمی رود گفت بلند شوید میرویم به استخر. مگر در این روستای خرابه استخر هم بوده؟ با سام هم قدم می شوم و به دنبال آدام حرکت می کنم؛جک با هیجان می دوید؛مری با مایکل حرکت می کرد و مایکل اصلا به او توجه نمی کند؛کیت با دخترانی که تازه آمده است صحبت می کند؛چون تعداد دخترا و پسرانی که آمدند ده نفر است اسم هایشان را حفظ نکردم به جز اسم سام. به یک زمین سر سبز می رسیم؛آدام چوبش را در هوا تکان می دهد و استخری پر آب ظاهر می شود؛دهانم از شدت تعجب باز می ماند. همگی در صف می مانیم و یکی یکی وارد آب می شویم. مایکل داخل آب می شود؛آدام می گوید:یه کاری کن که رو آب بمونی؛آدم چجوری رو آب می مونه. قسمت ۲۲ مایکل لحظه ای دست پا زد سپس نفسی عمیق کشید؛چشمانش را بست و چون جنازه ای بالای آب ماند؛همه یک یکی به آب پریدند؛من از کودکی از آب می ترسیدم ولی چاره ای نداشتم؛به آرامی به آب پریدم؛آدام تکرار می کرد که آرام باشین و با آرامش چون پر روی آب بمانید. چشمانم را بستم و آرام روی آب شناور ماندم نوری نارنجی رنگ فضای چشمم را پر کرده بود؛احساس کردم موهایم توسط چیزی کشیده می شود؛ولی توجهی نکردم؛با آرامش نفسی عمیق کشیدم؛چشمانم را باز کردم و سام را روبه رویم دیدم ؛او لبخند میزد و به من نگاه می کرد. سام:«چه موهای زیبایی. من:«ممنون. موهایم به شدت کشیده شدند و من به کف استخر برخورد کردم؛بهت زده به اطراف نگاهی کردم؛ناگهان با دیدن دو چشم سفید و نیشی باز قلبم به حلقم آمد؛دستانم به شدت می لرزید حتی قدرت نداشتم به بالای آب بروم. سام پایین آمد و با دیدن آن چهره فورا به سمتم آمد و من را بالا برد. آدام:«دیگه بیاین بیرون فک کنم معنی سبک بودن رو فهمیدین. هنوز هم مانند یک تکه یخ در جایم مانده بودم؛سام از دستم کشید و مرا بیرون آورد. آدام با رضایت از خود گفت:«این جلسه تموم شد جلسه بعدی پرواز می کنین. من با چهره ای یخ زده به استخر نگاه می کردم؛چگونه قرار است با آن موجود بجنگیم؟ آدام مارا به ساختمان هدایت کرد و گفت:«بعد کمی استراحت به کلاس ورد میرین. با سام و جک روی پله ها نشسته بودیم؛با دستانم آب موهایم را خشک می کردم؛سام هم در فکری عمیق فرو رفته بود. جک خوشحال بود ولی از چه؟از اینکه قرار است به دست روح کشته شویم! مری و کیت هم آمدند و کنارمان نشستند؛مری از دلتنگی اش برای خانواده می گفت اما کیت ساکت بود و تنها شنونده. مایکل به جک اشاره کرد تا پیشش برود. رفتار های اخیر مایکل واقعا مشکوک بود.سام نگران بود و البته به خاطر آن اتفاق. هنوز هم آن نیش باز بدنم را به لرزه می اندازد. همگی به کلاس ورد رفتیم؛سام سرش را جلوتر آورد و گفت:«اون چرا همش دنبال توس؟برای چی تو رو پایین کشید؟ راست می گفت آن شب هم فقط من صدای وحشتناک را شنیدم؛اما جواب این سوال چیست؟ خانوم جلی وارد کلاس شد و شروع کرد به نوشتن کلمات عجیب روی تخته؛ماهم آن کلمات را روی ورق نوشتیم.هنوزهم فکرم درگیر حرف های سام بود. جلی:«مایکل بیا جلو و این کلمرو بگو. مایکل با تردید و ترس جلو رفت اما تا مرا دید خود را مستأصل نشان داد. قسمت ۲۳ پارت. 23. شبی نفرین شده مایکل چوبی نقره ای را در دست گرفت و آرام کلمه ای را زمزمه کرد:«نیکولاس سونری» ناگهان باد شدید و غیر طبیعی پنجره را به لرزش در آورد؛باد تند تر شد و میز را بلند کرد؛جلی گفت:«خنصی کن. مایکل گفت:«نیسی اورون» باد متوقف شد و همچی به حالت عادی در آمد؛جلی با رضایت لبخندی زد و گفت:«آفرین بشین. مایکل به سمت میزش رفت و روی آن نشست. جلی پشت میز نشست و اشاره ای به من کرد و من سمت تخته رفتم. جلی به سر تا پایم نگاه کرد و گفت:« یه کاری کن دیده نشی. چوبم را به سمت خودم نشانه گرفتم و گفتم:«نیلوکاس ورنی» نگاه مبهوت و متعجب دیگران را در خود احساس می کردم؛نگاهی به پاهایم انداختم و به شکل احمقانه ای دهانم باز ماند؛هیچ پایی در کار نبود فقط کف کلاس را می توانستم ببینم. خانوم جلی با تحسین نگاهم می کرد ؛ او از پشت میزش بلند شد و گفت:«کارت عالی بود؛ما از این روش استفاده می کنیم تا موجودات وحشتناک نتونن مارو ببینن. جک بلند شد و گفت:«ولی روح می تونه ببینه. جلی:«نگفتم روح گفتم موجودات وحشتناک. جک به گونه ای که انگار قانع نشده است دستانش را قفل کرد و نشست. منظور خانوم جلی از موجودات وحشتناک چه بود؟آیا منظوری داشت؟ خانوم جلی سمتم آمد و گفت:«به حالت عادی برگرد. چوبدستی را بالا بردم؛خودم چوبدستی را احساس می کردم ولی انگار چوبدستی در هوا بود؛و چه احساس عجیبی داشت. من:«لرونیا آرکیا» دوباره می توانستم دستان سفید و نحیف ام را ببینم. خانوم جلی به صندلی ام اشاره کرد و من رفتم و در جایم نشستم؛سام گفت:«کارت عالی بود. با یک لبخند جوابش را دادم و به تخته چشم دوختم. کلاس تمام شد و از جایمان بلند شدیم؛مری با اشتیاق گفت:«اونجارو چند تا دانش آموز دیگه و دو سرپرست. یکی از آنها باید به جای خانوم ژولی آمده باشد؛دخترا و پسران تازه وارد کاملا آماده و حرفهای به نظر می آمدن. یک خانوم قد بلند و لاغر با موهای خرمایی و عینک و چهره ای جدی از اتوبوس پایین آمد و به نظر کاملا جدی به نظر می رسد. آقای پاپی ایشون رو خانوم روبرت صدا می کرد؛هم زمان یک آقای بلند قد با هیکل بزرگ و با چهره ای درهم از اتوبوس پایین آمد؛دلم می خواهد هرچه زودتر با آن ها آشنا شوم. من همراه کیت و مری روی پله ها نشستم و درباره ی سرپرستان جدید صحبت کردم. مری:«به نظرت بد اخلاقن؟ کیت:«به نظرم اخلاق مهم نیس باید خوب یاد بدن. من:«فک کنم سختگیر باشن. پاپی و برنارد بالای سرمان آمدند و گفتند:«بلند شین میریم کلبه. از جایم بلند شدم ؛کیت و مری و همه بچه ها هم دنبال برنارد راهی شدند. به نظرم برنا مه ی فردا راحت تر باشد؛فردا نیرو های آتشی و خنثی کردن ترس را می آموزیم. خنثی کردن ترس بی شک به درد بخور ترین درس برای ما است؛ولی چه کسی می تواند با دیدن ارواح نترسد؟صددرصد در این درس همه رد می شوند؛ترس دشمنی است که تمام اندام مرا در برگرفته. چه دلیلی دارد آن روح دنبال من باشد؟چرا تا به حال متوجه نشده ام؟پاشخ این مسئله چیست؟ به کلبه چوبی نزدیک شدیم؛آسمان بالای کلبه مانند توده ای تاریک بود؛راز این کلبه چیست؟چرا هر گاه این کلبه را می بینم لرزه به تنم می افتد؟ وارد کلبه شدیم؛آدام با نگرانی به اطراف نگاه کرد و گفت:«برین بخوابین؛کسی هم حق نداره از تختش بیرون بیاد. کلمه آخرش با تاکید بود؛پس جایی برای سر پیچی نبود؛از پله ها بالا رفتیم و هرکس به سمت تخت خود روانه شد؛سام در تخت پایین جک جا گرفت؛کیت سعی کرد خود را به خواب بزند؛مری به پتو خیره شد؛جک راحت خوابید؛مایکل با نفرت به سام خیره بود سام هم به صحنه ی پشت پنجره چشم دوخته بود؛سعی کردم ریشه افکارم را از هم بشکافم اما مگر می شد؟چندین سوال در ذهنم می رقصیدند؛چرا روح دنبال من بود؟چرا هر بار می خواست مرا خلاص کند؟چرا پاپی بیشتر از همه نگران من است؟چرا فقط من آن صداهای...... با شنیدن صدای خس خس و کلمه آلیس.... بدنم یخ زد طوری که صدای ضربان قلبم یک لحظه ایستاد؛سرم را به زیر پتو فرو بردم و پاهایم را در هم جمع کردم... قسمت ۲۴ احساس کردم نسیمی سرد صورتم را لمس می کند؛چشمانم را باز کردم و به پنجره ی نیمه باز خیره شدم؛نور از باریکه ی پنجره عبور می کرد و به تخت من حمله ور می شد. از روی تخت بلند شدم و موهای طلایی ام را بستم؛همه در خوابی شیرین بودند به جز سام . ناگهان انبوهی از کلماتی که سام به من گفت به ذهنم هجوم آوردند؛آن صدای وحشتناک. آهسته و پاورچین پاورچین از پله ها پایین رفتم؛ناگهان صدای لرزان جلی مرا متوقف کرد. جلی:«از اولم اشتباه کردیم نباید این بچه ها میومدن؛ما نمی تونیم از پس روح بر بیایم چه برسه بچه ها. پاپی با خشم حرف جلی را قطع کرد و گفت:«اینا فرق می کنن نیرویی دارن که ما نداریم. آدام خواست هردوی آنها را آرام کند اما نشد؛خانم روبرت گفت :«شاید از پسش بر اومدن. جلی با تندی گفت:«با شاید چیزی درس نمیشه. آرام از پله پایین آمدم که صدای برنارد مرا متوقف کرد:«وایسا دیدیمت. نفسم را با ترس بیرون دادم و با شرم از پله ها پایین آمدم؛پاپی روی مبل نشسته بود و با حرص پاهایش را تکان می داد؛جلی عصبانی بود اما تظاهر می کرد اتفاقی نه افتاده. پاپی کاملا سرد گفت:«چقدرشو شنیدی؟ آب دهنم را با صدا به داخل راندم؛پاپی با بی صبری به من چشم دوخته بود. پاپی:«منتظریم. با حیا گفتم:«همشو. همگی با حرص به من چشم دوخته بودند،پاهایم لرزش سطحی داشتند؛صورتم داغ کرده بود اما لب گزیدم و هیچ نگفتم. پاپی بلند شد و سمتم آمد و گفت:«خیله خب شما آموزش می بینید اگه تونستید که عالی میشه اگه هم نه باید برگردید و ما یه کاری می کنیم. جلی قصد داشت مخالفت کند اما پاپی دستش را به هوا برد به معنی سکوت. تک تک بچه ها از پله ها پایین آمدند. باهم به سوی ساختمان راهی شدیم؛سام کاملا مشکوک رفتار می کرد؛مایکل دم گوشم گفت:«به نظرم پسر اصلا خوبی نیست. با او مخالف بودم اما سکوت کردم؛احساس می کردم مایکل به سام حسادت می کند؛موهایم در باد می رقصیدند و نوای دلنشینی به گردنم می بخشیدند؛ناگهان یاد استخر افتادم که موهایم توسط آن موجود کشیده شد. سام به سمتم آمد و با تردید پرسید:«تا به حال مرگ یک انسان رو دیدی؟یا خودت تا مرز مرگ رفتی؟ سعی کردم گذشته ام را به خاطر بیاورم؛من تا به حال مرگ کسی را ندیده ام اما .....آری یادم آمد من.... رو به سام گفتم:«یه بار وقتی بچه بودم تصادف کردم و نیمه جون بودم دکترا می گفتن به هوش نمیام. سوالی که ذهن من درگیرش است این است که چرا این سوال را کرد؟ سام با نگرانی و پته پته گفت:«پس....پس..برای همین....روح.... روح دنبالت.....می گرده تمام جملاتش برایم سخت و گنگ بود؛درکش برایم سخت بود فکر کردن بهش مانند درد بود ؛درد ندانستن. او چه می گفت؟سخنش به روح چه ارتباطی دارد.به ساختمانی که زیر نور خورشید چون مرواریدی می درخشید نزدیک شدیم. آقای برنارد نیروی های آتشی را برای ما شرح می داد؛هرچند هیچ کدام از کلماتش را نمی فهمیدم.چوب را در دستش به هوا بلند کرد و با صدای رسایی گفت:«آتیش از بین برنده تاریکی است؛ارواح معمولا از تاریکی و رطوبت خوششون میاد. یعنی با یک آتش زنده می مانیم؟ برنارد ادامه داد:«این فقط مرگ رو به تأخیر میندازه؛بزرگ ترین صلاح برای حمله شجاعت؛پشتکار؛و دونستن ورده؛و همچنین اینکه روح چرا تو زمین مونده هدفش چیه؟چی می خواد؟ما باید اونا رو به دنیای خودشون برگردونیم ؛اونا نمی میرن چون یه بار مردن. برنارد پشت میزش نشست و به کیت گفت که به جلو برود؛کیت سینه سپر کرد و به جلو رفت؛شرط می بندم اگر با آن روح روبه رو شود از ترس مثل یک کاغذ مچاله شده خواهد بود. لبخندی موذیانه زدم که توجه سام را جلب کرد.... اینم قسمت های بعدی تا آخر کیت با دست پاچگی چوبدستی را بالا برد؛دستانش به شدت می لرزید؛کیت با تردید به برنارد نگاهی انداخت. شک ندارم که ورد را فراموش کرده است؛برنارد بلند شد و گفت:«تو اگه جلوی روحم یادت بره کارت ساختس. لرزش کیت شدید تر شد؛کیت چشمانش را بست و کمی فکر کرد و سپس گفت:«سولینا آرتی. آتشی سبز رنگ در چوب کیت پدیدار شد؛کیت لبخند زد و با اشاره برنارد نشست. برنارد رو به همه ایستاد و گفت:«من به شما استفاده از نیروی آتش ؛ دید در شب و تمام نیروی های روشنی رو یاد میدم و می تونین با تاریکی بجنگین. بعد از اتمام کلاس من به سمت سام رفتم و گفتم:«چرا اون سوال هارو پرسیدی؟ سام سعی داشت موضوع را به اتمام برساند اما راهی به ذهنش نمی رسید. سام:«بهتره فراموشش کنی. اما چگونه؟این موضوع به کل ذهن مرا مغشوش کرده است؛روح به چه دلیلی دنبال من است؟تا مرز مرگ رفتن چه ربطی به روح دارد؟ مری آمد و کنارم نشست سپس با لحنی تند گفت:«چرا نشستی؟پاشو بریم کلاس. از روی پله بلند شدم و فقط با یک جمله«باشه»به کلاس رفتم.من عادت نداشتم با افراد پر حرفی کنم در حقیقت یکی از خصوصیات من سکوت است؛تا جایی که بتوانم کمتر حرف می زنم. روی میز نشستم و به فکر فرو رفتم.جک با اشتیاق می گفت:«یعنی چجوری قراره جلوی ترسمون رو بگیریم؟ نظری در اینباره نداشتم؛جلوگیری از ترس یک هنر بزرگ است و آموزش آن در زندگی واقعی هم به نفع ماست. خانم روبرت با چهره ای مصمم و سخت در مقابلمان قرار گرفت. نگاه در چهره اش انسانی را سخت دست پاچه می کرد. خانم روبرت گفت:«یکی داوطلب بیاد جلو. هیچ **** کلمه فیلتر شده **** حاظر نبود در مقابل خانم روبرت قرار بگیرد؛سام لبخندی بچه گانه زد و در مقابل خانم روبرت قرار گرفت؛می دانستم که او شجاعتش بیشتر از بقیه است. خانم روبرت کلاه سیاه و عجیبی را در سر سام گذاشت.و گفت:«این کلاه هرچی تو ذهن انسان هست رو نشون میده. سام کلاه را در سرش درست کرد و به جلو خیره شد.ناگهان چهره ی من نمایان شد که در چنگال ارواح گیر افتاده ام و تقلا می کنم. سام از مرگ من میترسد؟چگونه امکان دارد؟ سام جلو رفت و با یک ورد روح را تبدیل به یک شکلات کرد.همه خندیدند و کف زدند. بعد از سام من جلو رفتم و کلاه را در سر گذاشتم.کلاهه بسیار سنگین و سردی بود. در مقابل من چهره ی یک دختر با چشم های سفید که از آب بیرون می آید نمایان شد؛او هر لحظه به من نزدیک می شد. خانم روبرت با نگرانی گفت:«اگه به موقع از بین نبریش واقعی میشه. چوبم را به سمتش نشانه گرفتم و اورا تبدیل به یک خرگوش سفید کردم. البته فقط کافی است به یک خرگوش سفید فکر کنم. مری هم جلو رفت و کلاه را سرش گذاشت و تصویر مادرش با یک چوب جارو نمایان شد.همگی بلند بلند خندیدیم؛در این وضعیت که ترس همه ی ما روح است او از مادرش می ترسد. همهمه ی بلندی در کلاس سر گرفت و خانم روبرت با یک صدای نسبتاً بلند کل کلاس را آرام کرد. از کلاس خارج شدیم و در جنگل قدم زدیم؛به نظرم نامش را نمی توان جنگل گذاشت؛جنگل ممنوعه یا جنگل مرگ.درختان این جنگل چون حیولاهای وحشی است. گذر از این جنگل برایم چون ترسی حقیقی است. من در این جنگل همیشه با سرپرستان و سام هم قدم می شوم. صدای آه و ناله از جنگل می آمد ؛پاپی ایستاد و اشاره کرد که ساکت شویم.سپس همگی گوش تیز کردیم؛صدای جابهجایی برگ ها؛ شکستن شاخه؛صدای دویدن پا؛جیغ یک کودک. شاید همه ی این صداها فریبی بیش نبود و اگر حقیقت بود جان یک انسان در خطر است. مردی که تازه به اینجا آمده بود و اسمش بارون بود گفت:«من میرم ببینم چی شده. پاپی شدیداً مخالفت کرد و گفت این صدا دروغی بیش نیست. اما بارون بی توجه به گوشه ای از جنگل روانه شد.پاپی به شدت نگران بود و انگار می دانست چه خواهد شد. بعد چند دقیقه صدای جیغ آقای بارون را شنیدیم؛پاپی و برنارد به دنبال صدا دویدند؛من دنبال آنها دویدم؛نمی دانم چرا؟ولی کنجکاو بودم. به صدا نزدیک شدیم.اما دیگر صدایی نبود فقط خونی قرمز در لابهلای شاخ و برگ ها وجود داشت و در آخر سر جدا شده از تن آقای بارون در مقابلمان. پاپی روی زانو نشست و اشک ریخت و گفت:«من گفتم نرو ....گفتم صدا فریب دهندس.......آخه تو یه روستای دور افتاده به جز ما آدم کجا بود؟ برنارد سعی کرد پاپی را آرام کند اما او همچنان یک جنازه را سرزنش می کرد. همه ی بچه ها آمدند و مات و مبهوت به سری که بر زمین افتاده است خیره بودند. احساس کردم چشمی سبز مرا از لابهلای برگ ها می نگرد و آیا این احساس درست بود؟ در کلبه کَسی حال خوبی نداشت؛گویی سکوتی سهمگین در بینمان حاکم شده است. سام هنوز هم نگران من بود و هر از گاهی به من چشم می دوخت.مایکل مشغول سخن گفتن با جک بود. مری و کیت لرزان در یک گوشه نشسته بودند.و من به این طرف و آن طرف نگاه می کردم.می ترسیدم آری بیشتر از هر لحظه می ترسیدم. چه در انتظارمان است؟ موهای خیس از عرقم را به پشتم هدایت کردم.احساس گرمای بیش از حد می کردم آن هم در وسط پاییز. شنیده ام از ترس می لرزند اما نشنیده ام داغ کنند. جلی برای روحیه بخشیدن و از بین بردن فضای هولناک بلند شد و گفت:«کی میاد بازی؟ بازی!من که حاضر نیستم ؛ مینشینم و نگاه تان می کنم. هیچ کَسیحال بازی را نداشت. آدام با خشم گفت:«چرا خودتونو باختیت؟مرد چون به حرف ما گوش نداد ساده و راحت قول خورد. شاید حرف او آری از امید باشد سرشار از نیرو باشد اما چیزی از آن تصویر که در ذهنم نقش بسته است کم نمی کند. برنارد:«اصلا تا شب آزادین هر کاری می خواین بکنین. بسیاری از بچه ها مشغول سخن گفتن از آن سر شدند؛مری و کیت از لاک ناخن سخن می گفتند. جک مشغول خوردن سر مایکل بود.سام فقط با اندوه به من خیره بود.به سمت پنجره رفتم و آرنجم را روی لبه ی پنجره گذاشتم؛و چانه ام را روی دستانم قرار دادم. باران نم نم از شیشه پنجره سر می خورد؛فضای پشت پنجره نا معلوم بود.موهایی سیاه و وحشتناک در پنجره کشیدم که سام با دست آنها را پاک کرد و گفت:«چیکار می کنی؟نباید بهش فکر کنی. اونو تو ذهنت جا نده. با تعجب به چهره ی عصبانی و پرخاشگر سام خیره شدم و بدون هیچ سخنی اضافه پرسیدم:«چرا نگرانمی؟ سام می خواست از سر موضوع فرار کند تا جواب ندهد؛موضوع دیگری پیش کشید.با چشمانی پرسشگر از او فاصله گرفتم و روی تختم نشستم. عکس مادرم را از کیفم در آوردم و دستم را رویش کشیدم و زیر لب زمزمه کردم«متأسفم دختر خوبی نبودم امیدوارم زنده برگردم»سرم را روی دستانم گذاشتم و به سقف چوبی و خوش رنگ کلبه خیره شدم.آه ای کاش در اتاقم بودم.دلم می خواهد پرواز کنم و به آغوش مادرم باز گردم.آه مادر مرا به کجا فرستادی؟به دهان مرگ به دست مرگ بهتر بگویم به دست ارواح. از روی تخت بلند شدم؛سام به سمتم آمد و کاملا خشک گفت:«میای بریم بگردیم؟ به نظرم قدم زدن حال و احوالم را بهتر خواهد کرد و از فکر روح و سرنوشتم در می آیم.بی درنگ قبول کردم و با او به جنگل برای قدم زدن روانه شدم.هر چند پاپی مخالفت هایی کرد اما کار ساز نبود. زیر درختان سربه فلک کشیده چون موجودات ریزی بودیم؛که از سایه ی درخت می ترسد. سام:«می خواستی بدونی چرا در خطری؟ از نگاه سام به شدت دچار هراس شدم هراسی که دلیلی نداشت؛سعی کردم با مخفی کردن لرزش صدایم حرفش را تأیید کنم. من:«بله. سام ایستاد و به چاهی که در زیر پایمان واقع بود اشاره کرد و گفت:«می خوای یه داستان وحشتناک بهت بگم؟ سرم را با تردید تکان دادم.سام روی سنگی بزرگ نشست و با صدای غمناک موضوع را برایم شرح داد:«یه پسر با مادرش میره جنگل؛مادرش سر یک حادثه در جنگل می میره و تو بغل پسرش جون میده ؛پسرش مامانش رو بغلش می گیره می بره خونه و میگه چه اتفاقی برای مامانش افتاده. اون قبل از رفتن به جنگل سر یه موضوعی با مادرش دعوا می کنه؛و مردم حتی فامیل میگن تو خودت مادرت رو کشتی الکی گریه نکن. پسر اشک میریزه قسم می خوره و میگه من این کارو نکردم من چجوری می تونم مامانم رو بکشم؟ اما کیه باور کنه.پسر رو میندازن تو این چاه. از شنیدن تک تک کلماتش قلبم به شدت درد گرفت، مگر در این دنیا عدالت وجود ندارد؟چگونه سر خود او را به چاه انداختند؟ سام کاملا غمگین بود و نکند او با آن پسر ارتباطی داشته باشد؟ در کنار سام نشستم و دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:«خب بعدش چی شد؟ سام کاملا سرد گفت:«مرد و موند تا انتقام بگیره و تک تک افراد رو کشت. من:«خب این موضوع به من چه ربطی داره؟ سام نگاهی به من انداخت و با نفسی عمیق گفت:«اون میدونه تو مرگ رو دیدی مثل خودش مرگ رو احساس کردی می خواد باهاش هم دست بشی و بقیه رو بکشیی اگه قبول نکنی کشته میشی. دستانم دچار لرزشی خفیف شده بودند؛احساس کردم آبی یخ را در سرم خالی می کنند. چه حس بدی دارد که بدانی قرار است بمیری؛نه من نمی خواهم . من:«راهی هم برای خنثی هست؟ سام سکوت کرد و حتما در فکر است تا راهه حل را جویا شود. سام:«باید قبول کنی و مارو بکشی. مگر من می توانم دوستانم را بکشم؟چگونه؟مگر من آدم کشم؟اصلا کشتن انسان ها برای زنده ماندن خودم خودخواهی است.شاید مرگ بهتر باشد.سام از دستانم گرفت و گفت:«نترس من کنارتم. از روی سنگ بلند شد و به آسمان تیره نگریست.همراه سام به سوی کلبه رفتیم.کلبه جلوه ی هولناکی در آن فضا پیدا کرده بوده است.پاپی با عصبانیت در مقابلمان ایستاد و گفت:«چرا دیر کردین؟ نگاهی به سام انداختم که کاملا بی تفاوت در چشمان غرق خون پاپی خیره بود.جلی از کلبه همراه دیگران بیرون آمد و گفت به ساختمان می رویم. صدای باد سکوت میان مارا میشکست؛دستان یخ زده ام را به هم می سابیدم تا گرم شود؛دود از دهان همه بیرون می آمد.به ساختمان رسیدیم و داخل شدیم.آدام می خواست تاریخچه ارواح را برایمان آشکار سازد.برای من دانستنش جذاب بود اما برای دیگران لالایی برای خواب بود. آدام در مقابلمان قرار گرفت و گفت:«ما باید جسدشون رو پیدا کنیم و بسوزونیم تا روح شون به آرامش در بیاد اما موضوع مهم پیدا کردن جسد هستش. چند هفته دیگر جنگ شروع میشه احتمال داره خیلی ها بمیرن اما در عوض اگه پیروز بشیم خیلی ها زنده می مونن. زود است بی شک برای رو در رویی زود است من هنوز هم می ترسم با شنیدن نام روح لرزه بر تنم می افتد من نمی توانم. دستان گرم و پر انرژی سام در کمرم قرار می گیرد و با لبخندی پر اعتماد می گوید:«نگران نباش ما با همیم. آری دقیقا مسئله این است ما باهمدیگر هم قدرتی نداریم،پس چگونه پیروز شویم؟آیا همگی خواهیم مرد و ارواح کل کره ی زمین را تحت سلطه خود قرار می دهند؟یک جسم قدرتی ندارد و اگر ما روح بودیم بی شک فراتر از این خواهیم بود.همه ی ما در زیر این جسم روحی داریم اما فقط با مرگ آن روح آشکار می شود. در راهروی ساختمان قدم برمی داشتم؛و در افکار تلخم غرق بودم. یک هفته بعد یعنی آماده می شویم؟نمی دانم چرا قلبم اخطار می دهد.اما اخطار برای چه؟برای اتفاقی که در آینده رخ می دهد یا در گذشته؟ آقای پاپی مارا به بلند ترین سخره برد و گفت باید از اینجا بپرید و اگر نتوانید پرواز کنید به آب سقوط خواهید کرد. مگر انسان می تواند پرواز کند؟آن هم بدون هیچ وسیله ای؟ پاپی:«مایکل بیا جلو. مایکل در مقابل پاپی ایستاد و گفت :«مگه آدم می تونه پرواز کنه؟ پاپی:«انسان های استثنایی بله. مایکل از بالای صخره به پایین خیره شد و گفت:«نه.... و آقای پاپی با دست او را پرت کرد،همه ی بچه ها چشمانشان را بستند،به جز من.مایکل هنوز در حال سقوط بود و هیچ اتفاق خاصی نه افتاده بود.کم کم اثرات نگرانی در چهره ی پاپی آشکار می شد. مایکل:«آی.....کمک دیگر هیچ صدایی به گوش نرسید،خم شدم و مایکل را خندان دیدم که به آغوش ابر ها می رفت. مری و کیت دست به دست افتادند و پرواز کردند.سام دستم را گرفت و گفت:«نترس بیا. جک پرید و پارتز را هم با خود انداخت اما جک پرواز کرد و پارتز به آب افتاد. پاپی پارتز را از آب در آورد و با صدای رسایی گفت:«کسانی که نتونن پرواز کنن با اتوبوس برمی گردن و همچی رو فراموش می کنن. سام دستم را گرفت و مرا با خود کشید؛در حال سقوط بودم آب هر لحظه نزدیک تر می شد احساس می کردم قلبم در حال ریزش است. باد چون شلاق به صورتم ضربه می زد.دقیقا اندازه یک دست با آب فاصله داشتم که به بالا اوج گرفتم من پرواز می کردم.سام آمد کنارم و گفت:«می دونستم می تونی. پس چرا تاکنون نتوانسته بودم؟ من چندین بار زمین افتادم پس چرا آنجا پرواز نکردم؟چه احساس خوبی است که دنیا زیر پاهایت است احساس قدرت می کنم.آرزو دارم که این ها خواب نباشد. روی کوه فرود آمدم هوا سرد و دلگیر بود.به کلبه باز گشتیم؛پنجاه نفر از بچه ها سوار اتوبوس شدند تا به شهر بازگردند.سام نزدیکم شد و گفت:«اگه اینجا می موندن می مردن. با شنیدن کلمه ی مرگ تمام وجودم یخ زد و ترس خود را بیشتر نمایان کرد.چرا احساس بدی دارم؟اگر اتفاقی برایشان بی افتد چه می شود؟ به اتاق رفتیم و بچه ها در باره ی حس شیرین پرواز سخن گفتند. مری:«واقعا عالی بود مثل خواب کیت :«خیلی شیرین بود. سام:«من سال هاست که تجربش می کنم. مایکل :«مثل یه پر تو هوا بودیم. جک آب دهانش را قورت داد و گفت:«آدم می ترسه به خورشید برسه بسوزه. از حرف مسخره ی جک همگی خندیدند اما من نگران بودم،احساس می کردم اتفاقی در حال رخ دادن است. جانسون روی مبل همراه پانی نشسته بودم و از پنجره به جنگل خشمگین می نگریستم ،امروز همچی بسیار وحشتناک شده است.پانی گفت:«ای کاش ما هم می تونستیم پرواز کنیم. من:«بهتر شد می موندیم اونجا بمیری.... اتوبوس به شکل وحشتناکی در وسط جنگل تاریک ایستاد،راننده بلند شد و گفت:«حتما نقص فنی ای رخ داده. از اتوبوس پایین آمد تا ماشین را درست کند،قلبم به شدت می تپید سه دختر در مقابل توبوس جلوی چراغ ماشین دیده می شد یکی از آنها موی سفیدی داشت با پوست چسبنده،او جلو آمد و راننده را در چنگالش گرفت و بلند کرد،دندان هایش را نزدیک گردن راننده کرد و گلوی مرد را با دندان های خونی اش درید و مرد را یک گوشه پرت کرد.دختر مو سفید چشمانی کاملا سیاه و مویی سفید و اندام اسکلتی داشت،او به سمت اتوبوس آمد بچه ها در را محکم گرفتند تا باز نشود ،پانی را محکم بغل کردم،پانی اشک می ریخت و می ترسید،در اتوبوس از جا کنده شد و سه تا از بچه ها که در را نگه داشته بودند توسط دو دختر مو سیاه خورده شدند.همه جیغ می کشیدند،تک تک بچه ها خورده یا دریده شدند و ارواح به صندلی آخر یعنی صندلی ما نزدیک شدند.پانی مرا سفت گرفته بود.مو سفید از لباس پانی گرفت و گفت:«ترسیدی؟من که اذیتت نمی کنم فقط راحت میری تو شکمم. به پنجره ی سرد چسبیدم و خودم را جمع کردم. پانی را بلند کرد و به دندان های خونی اش نزدیک کرد. پاتی:«نه نه این کارو نکن تورو به مسیح خواهش می کنم کمک کمک ولم کن لعنتی ولم کن. با چشمانم جان دادن و التماس دوستم را می دیدم اما هیچ کاری نمی توانستم بکنم. خون پانی به پنجره و صورت من خورد ،سه و دو تا از دختران و پسران هم خورده شدند البته خورده که نه دریده شدند.هیچ **** کلمه فیلتر شده **** در اتوبوس نبود جز من.هر سه به سمت من چرخیدند بلند شدم و با پاهای نا توانم از اتوبوس بیرون رفتم با تمام توان دویدم ، سرم را برگرداندم و آن سه را در حال هجوم به خودم دیدم،از کنار درختان رد شدم ، پایم به سنگی بزرگ برخورد و من افتادم خواستم بلند شوم که موهایم کشیده شد و من در مقابل مو سفید قرار گرفتم ،دندان وحشتنا کش را نزدیکم کرد و گفت:«می خواستی از دست یه روح فرار کنی ؟چه ابلهانه. لبخندی زد و دندانش را در گلویم فرو کرد،احساس سوزش کردم و بعد دردی خفیف. خواستم داد بزنم اما دیگر صدایی نداشتم،تند تند نفس می کشیدم و خرناسه می کشیدم،به اطراف چنگ می انداختم. مو سفید مرا رها کرد و من محکم به زمین برخوردم،هردو به دودی سیاه تبدیل شدند و دیگر اثری از آن ها نبود،دستانم را به چمن می زدم و تقلا می کردم زنده به مانم. در این لحظه چهره ی شاداب مادرم و خنده هایش را دیدم نگاه پر عشق پدر را دیدم و کلمه ی مادر«دوست دارم عزیزم مراقب خودت باش» نفسی سنگین کشیدم و چشمانم را با درد بستم و مرگ. آلیس روی تخت دراز کشیده بودم که احساس کردم دهانم خشک شده،دوست داشتم آب بنوشم اما می ترسیدم که از تخت بیرون بروم. اتاق در تاریکی فرو رفته بود،احساس ترس مرا لحظه ای رها نمی کرد،و چه حس بدی دارد که دلیل ترست را ندانی. _آلیس بلند شو. چشمانم را که چون چسب به یکدیگر چسبیده بودند باز کردم،از روی تخت پایین پریدم.سام لبخند می زد اما نه واقعی بلکه تظاهری. جک با هیجان و کمی ترس گفت:«بچه هایی رو که فرستادیم برن شهر.... من:«خب؟ _همشون به شکل وحشتناکی کشته شدن. پس ترس من بی دلیل نبود،می دانستم که اتفاقی در حال رخ دادن است. از پله ها پایین رفتم و با چهره ی وحشت زده ی مربی ها روبه رو شدم،باید می دانستم که بی دلیل نیست،من اشتباه کردم تقصیر من بود.اما افسوس که دیر کار از کار گذشته. سکوت کوتاهی بین مان حاکم بود که پاپی آن را شکست. _بهتره بریم ساختمون آموزش رو شروع کنیم. همه تأیید کردند اما هیچ حالی برای آموزش نمانده بود.واقعا وحشتناک است که از خواب بلند شوی و خبر بد بشنوی. آه دنیای تلخی شده است،امیدوارم این تلخی ادامه پیدا نکند. همگی در دل جنگل های وحشی قدم برمی داشتیم،سام نگرانی خاصی داشت،مایکل به درخت ها نگاه می کرد،جک هم از هیجان آن اتفاق بیرون نیامده بود.نمی دانم چرا از آن اتفاق وحشتناک به هیجان آمده.آدم ها واقعا باهم فرق می کنند.صدای جابه جایی برگ ها مارا نگه داشت. مری و کیت به یکدیگر چسبیدند،سام مرا محکم گرفت تا اتفاقی برایم نه افتد،مایکل و جک به اطراف خیره شدند.پاپی کمی جلوتر رفت تا وضعیت را برسی کند. یک دختر مو سفید با نیش باز جلو آمد و برنارد را گرفت،همه جیغ کشیدند،برنارد ورد را خواند و دستش را جلوی صورت روح گرفت و کلمه ای عجیب گفت،دختر برنارد را زمین انداخت و به دودی سیاه تبدیل شد.گلوی مایکل از پشت گرفته شد ._کمک کمک. جلی:«ورد بخون. مایکل خواست ورد را بخواند که گلویش توسط دندان های خونی دریده شد.چه صحنه ی وحشتناکی! پاپی همه ی مارا به سمت ساختمان هدایت کرد،با تمام توان می دویدم ، احساس می کردم کند هستم گرما و سرما هردو باهم به صورتم هجوم می آوردند. وارد ساختمان شدیم.روی زانو ام نشستم و اشک ریختم.نه این حق مایکل نبود.نباید این گونه می شد. پاپی دستش را روی شونه ام گذاشت و گفت:«آروم باش برای همه ی ما دردناکه. اشک هایم را پاک کردم و بلند شدم با حرص گفتم:«هممون می میریم آخرش همینه تموم شد. پاپی:«نه اشتباه نکن.روح برنارد رو هم گرفت ولی اون زندس. حرف هایش تأثیری در کاهش عصبانیت من نداشت،دوباره نشستم و اشک ریختم. آدام پشت میزش نشست و گفت:«امید داشته باشین ما شکست شون می دیم از پسش بر میایم. اگر می توانستیم تا کنون این همه افراد از دست نمی دادیم.من می دانم با امید کاری از پیش نمی رود باید فرار کنیم آری فرار. ساعت هشت شد و آدام از سخن رانی اش خسته شد و بلند شد. _بهتره به کلبه برگردیم. همه بلند شدیم و از کلاس خارج شدیم. حال فقط هفت نفر بودیم.من و سام،کیت،مری،جک،پارمی،اولیور. دیگر چیزی از ما نمانده. با سرپرستان به سمت در حرکت کردیم که ناگهان در بسته شد،چراغ ها روشن خاموش شدند.پاپی آرام گفت:«دیگه نه . صداهای وحشت آور در اطراف پیچید،صداها چون نعره بودند. _مرگ برای همتون. چراغ ها روشن شدند و دوباره خاموش شدند،دائما این اتفاق می افتاد. سام نمی ترسید نگران بود،و این نگرانی برای چه کسی بود؟ چراغ خاموش شد و هیچ جا قابل دید نبود،قلبم به شدت می تپید نفس هایم به شمارش افتاده بود . _مرگ مرگ دستانم می لرزید و لحظه به لحظه این لرزش بیشتر می شد. موهای جلی کشیده شد و او به سمتی تاریک فرو رفت. RE: شبی نفرین شده - ☪爪尺.山丨几几乇尺☪ - 30-05-2020 جلی بلند جیغ کشید و با صدای وحشتناکی گلویش دریده شد.دستان یخ زده ام را به دهانم نزدیک کردم،سعی کردم لرزشم را کمتر کنم. چراغ ها روشن شدند،پنجره ی ساختمان به شدت می لرزید،پاپی اشک چشمانش را پاک کرد و گفت:«کم کم داره وقتش میشه باید بریم بجنگ. جنگ!!ما از همین الان بازنده هستیم دیگر چه جنگی؟اگر من بمیرم مادرم راحت می شود او بود که مرا به این جنگ وحشتناک فرستاد.مادر پرستارم باید جنازه ی مرا ببیند.اگر در خانه تنها می ماندم خیلی بهتر از این وضع بود. به سام نزدیک تر شدم تا ترسم فرو کش کند اما چشمان سام کاملا سفید شد،زبانم بند آمده بود و قدرتی برای جیغ کشیدن نداشتم.سام از پاهایم گرفت و مرا به راهروی تاریک کشاند. من:«کمک کمک پاپی کمکم کن. پاپی با تمام توان به سمتم می آمد،دستانم را به زمین می کشیدم تا خلاص شوم اما انگار سام قدرتمند شده بود. من:«سام ولم کن دیوونه نشو مگه تو نگران من نبودی؟ به راهروی تاریک رسیدیم و سام پاهایم را رها کرد،سام صورتش را جلویم گرفت و گفت:«تو می تونی زنده بمونی،با ما همکاری بکن و این آدمای نفرت انگیز رو بکوش تو هم مثل من درد مرگ رو چشیدی. سرم را عقب تر بردم و گفتم:«چجوری دوستام رو بکوشم. _خیلی راحت. اشک هایم را پاک کردم.سام گفت:«می تونی سام رو نکوشی می دونم عاشقشی،ولی به جز سام همه باید به میرن. مرا با سرعت عجیبی با آغوش گرفت و سمت پاپی رفت،چشمان سام به رنگ اولی در آمده بود. کلبه روی تخت دراز کشیده بودم و در افکار وحشتناک غرق بودم.چگونه دوستانم را بکوشم؟مگر می شود؟ سام کنارم آمد و گفت:«از همچی خبر دارم می دونم چه پیش نهادی بهت داده شده،من همه ی حرف هاتون رو میشنیدم.تو عاشقمی؟ جوابی ندادم و به ملافه خیره شدم. _تو من رو نمی کوشی و همرو می کوشی. من:«چجوری بکوشم؟من نمی تونم،هم می ترسم هم نمی تونم این کار رو بکنم. سام دستان گرمش را روی شانه ام گذاشت و گفت:«درکت می کنم باد زوزه می کشید و به پنجره اتاق چنگ می انداخت،احساس می کردم کسی پشت پنجره است و تمام حرکات ام را می بیند.خودم را تسلیم روح کنم و دوستانم را بکوشم؟نه نمی کنم. صبح به سمت ساختمان حرکت کردیم من ایستادم و دیگران بدون توجه به من درحالی که با یک دیگر حرف می زدند از من فاصله گرفتند. با صدای نسبتاً بلندی گفتم:«قبوله دوستانم رو می کوشم. خنده ای وحشتناک از سرتاسر جنگل بلند شد و سپس بعد از خنده صدای حرف زدن آمد. _آفرین راهه درستی رو انتخاب کردی. دستان وحشت زده و لرزانم را به هم فشردم و با قدم های بلند به ساختمان رفتم. سام تا مرا دید به سمتم دوید و دستانم را محکم گرفت و گفت:«کجا بودی؟ من:«به روح گفتم که قبول..کردم سام دستش را به شانه ام کشید و گفت:«اشکال نداره بیا بریم تو. به کلاس رفتیم و به تک تک حرف های کسل کننده ی برنارد گوش دادیم،او با ترس و شجاعت ظاهری گفت:«امشب به قبرستون میریم و جنازه تک تک ارواح رو می سوزونیم نگران نباشین از پسش بر میایم. دستم را روی قلبم گذاشتم و به بیرون پنجره خیره شدم،امروز آسمان بی قرار تر از همیشه شده است.من امشب باید دوستانم را بکوشم؟ بعداز اتمام کلاس به دستشویی رفتم و آب را به صورت سرد و یخ زده ام پاشیدم. زمزمه ای را درکنار گوشم شنیدم:«امشب باید همکاری کنی همشون رو می کوشیم. آب دهانم را قورت دادم و سرم را کنار کشیدم تا نفس هایش به گوشم برخورد نکند. آرام و با احتیاط پشت سر پاپی قدم برمی داشتیم،ناگهان شاخه ای بلند و بزرگ از بالای درخت به..... شاخه ی بزرگ و بلند درست در سر برنارد فرود آمد و درست همان لحظه برنارد به آغوش مرگ سپرده شد ، خون سرازیر شده از سرش زمین را غرق خون کرد.قطرات ریز اشکم از چشمانم لیز خوردند،پاپی مارا از آنجا دور کرد و به سمت قبرستان برد،چگونه دوستانم را بکوشم؟من نمی توانم. به قبرستان سرد و تاریک رسیدیم،احساس می کردم هر آن ممکن است مرده ها از قبر هایشان برخیزند.هر لحظه به ترسم افزوده می شد یعنی اینجا پایان ما است؟موهای تنم از ترس سیخ شده بود. آه ای آسمان سر به فلک کشیده چرا اینگونه غمناک و تاریک شدی؟ دست سرد و لرزان جک روی گردنم فرود آمد می دانم می خواست مرا آرام کند اما اول باید خودش آرام می شد.کلاغ های سیاه بالای سرمان به پرواز در آمدند و جلوی نور ماه را گرفتند،دستانم را در جیبم فرو بردم تا گرم شود،اما قلب یخ زده و ترسانم را چه کنم؟ صدای وحشتناک و بلندی از پشت سرمان می آمد. -ها ها ها پاپی:«مراقب باشین. دستانم بی اراده بلند شدن و در سر الیویرو فرود آمد،الیویرو بی هوش شد و به زمین افتاد. پاپی:«چیکار می کنی؟ من:«دست خودم نبود باور کن. پاپی نگاه خشمگین اش را از من برداشت و به دست درختانی که به ما نزدیک می شد دوخت،دستم را روی قلبم گذاشتم و چشمانم را بستم شاید به خاطر اینکه حاظر نبودم مرگ دوستانم را ببینم. شاخه درختی سمت پاپی آمد و پاپی را از زمین جدا کرد و به قلب آسمان برد،پاپی برعکس تصورم جیغ نمی زد نمی ترسید در کمال آرامش در چنگال شاخه درخت مانده بود. برنارد با اعتماد گفت:«چیزیش نمیشه. شاخه درخت پاپی را پرت کرد پاپی دستانش را باز کرد و چون پر آرام روی زمین فرود آمد.با ترس و لرزش به راهه مان ادامه دادیم،پیش پاپی رفتم و گفتم:«خوبی؟ -آره مشکلی نیست. با خیال راحت به راهم ادامه دادم،هوا کاملا یخ زده و بی روح بود شال گردنم را محکم تر کردم تا سرمای گردنم کمتر شود.باد با بی رحمی بیشتر به صورتمان ضربه می زد،سام دستش را در گردنم حلقه کرد تا کمی گرم شوم.دیگر حتی تکیه دادن به درخت هم ترسناک بود،ای کاش به این اردو نمی آمدم دلم برای مادرم تنگ شده است.برنارد ایستاد و با کمک پاپی خاک را کنار زدند. پاپی:«فک کنم اسکلتش مونده باشه. حتما راجب اسکلته آن دختر که خودکشی کرد حرف می زنند،ناگهان جمجمه ای از زیر خاک بیرون زد،سام دم گوشم گفت:«حتما می خوان رو اسکلت یه ورد بنویسن تا روح از زمین بره. کمی روی حرف سام فکر کردم و به نظرم حرفش یک جورایی گنگ و عجیب بود البته در این شرایط که ما زنده شدن درخت راهم دیدیم چیزه عجیبی وجود ندارد،باد به شکل وحشی یانه ای برگ درختان را تکان می داد،انگار جنگل به خاطر بیرون آوردن آن جمجمه خشمگین شده است،خودم را بیشتر به آغوش سام فرو بردم هر لحظه منتظر بودم اتفاق وحشتناکی رخ بدهد.پاپی کاغذ کوچکی را به جمجمه چسباند و آن را دوباره زیر خاک گذاشت،دم گوشم جمله ای شنیدم که ترسم را هزار برابر کرد.«هالا نوبته تو شد دوستان رو بکوش. بی اختیار بدنم لرزید و من همه جا را تار دیدم سام دستم را گرفت و با ملایمت گفت:خوبی؟ چند بار پلک زدم بعد از اینکه همه جا را درست و واضح دیدم گفتم:آره چیزی نیست. به سمت اسکلت های دیگر رفتیم هرکس روی کاغد وردی نوشت و به جمجمه چسباند،اسکلتی را از درون خاک بیرون کشیدم و روی کاغذ وردی را نوشتم و به جمجمه ی اسکلت چسباندم ،ناگهان دهان اسکلت باز و بسته شد از جا پریدم و با جیغ و داد زنده بودن اسکلت هارا اعلام کردم.همه ی اسکلت ها از روی خاک بلند شدند و کاغذ روی سرشان را کندند.با حالت پریشانی گفتم:الان چیکار گنیم؟......هیچ **** کلمه فیلتر شده **** جوابی نداد در حقیقت جوابی برای دادن نداشتند،هر لحظه به تعداد اسکلت ها اضافه می شد،چقدر عجیب و وحشتناک بود دیدن اسکلتی که لنگ لنگان راه می رود و به سمت ما می آیدر،با صدای بلند جک که گفت:فرار کنید. همگی به سمت چپ جنگل دویدیم دیگر هیچ راهی برایمان باقی نمانده بود چگونه باید ارواح را شکست می دادیم.تنها دو راه وجود داشت یا باید با روح همکاری می کردم یا پیش دوستانم می ماندم و....می مردم،به همین راحتی از این دنیا جدا می شدم.اسکلت ها مارا محاصره کردند پاپی با اعتماد به نفس گفت:نترسین چند تا اسکلتن دیگه لگد بزنی از هم می پاشن. با حرف پاپی همه روحیه تازه گرفتند و به سمت اسکلت ها هجوم بردند،با یک مشت سره اسکلت را زمین انداختم اما هنوز هم حرکنت می کر،با دستم دستانش را از بدنش جدا کردم و به یک گوشه پرتاب کردم اما....می دانی چه چیزی وحشتناک بود اینکه هر چقدر هم اعضای بدنش را از هم جدا می کردیم باز هم تکان می خوردند و تعدادشان زیاد می شد،دستی که از اسکلت جدا می شد باز هم حرکت می کرد و این یعنی ما هیچ کاری نمی کنیم فقط وقتمان را حدر می کنیم،همگی عقب عقبی رفتیم و با ترس و تردید به یک دیگر خیره شدیم،آیا اینجا آخر خط است؟ هوا طوفانی شده بود و قلب من هر لحظه بی تاب تر می شد،ناگهان همه ی اسکلت ها بی حرکت روی زمین افتادند،انگار جانشان گرفته شده است،سام رفت جلو و پایش را به اسکلت زد و وقتی متوجه شد تکان نمی خورد لبخند زد،به روبه رو خیره شدم و با دیدن دو دختره سبز پوست که با لبخند وحشتناک شان به ما نزدیک می شوند تمام خوشحالیم از بین رفت و جایش را به ترس داد. با تمام توانم می دویدم،بچه ها با سرعت پشت سرم می دویدند،جک افتاد و پاپی دست جک را گرفت و به او کمک کرد.پشت سنگ بزرگی مخفی شدم و دستم را روی قلبم گذاشتم،هرکس در یک جایی مخفی شد.مری به شکل خفه ای گریه می کرد،دستان لرزانم را به هم فشردم.دست گرمی از پشت مرا گرفت خواستم داد بزنم که سام دهانم را گرفت و آرام گفت:«منم نترس.بدون سوال دنبال ام بیا. دستم را کشید و مرا هم راهه خود به سمت چپ برد،در آن بخش هیچ درختی نبود با دقت اطراف را نگاه کردم،خواستم سوالی را بپرسم که با علامت سام حرفم را قورت دادم،سام چمن هارا کنار زد و دریچه کوچک را باز کرد. سام:«من می دونم چه جوری باید شکست شون بدیم. کمی مکث کردم و با دقت به تاریکی وحشتناک که هر آن می خواست مارا ببلعد خیره شدم. من:«می ترسم اونجا خیلی تاریکه. سام:«ما از پسش بر میایم نترس. دستان سردم را به دستان سام سپردم و همراه او قدم به زیر زمین مرگ گذاشتم،تاریک ترین جایی بود که تا به حال دیده بودم،سام مرا محکم به آغوش کشید و گفت:«نترس من پیشت می مونم. چراغ **** کلمه فیلتر شده **** را در دستان لرزانم گرفتم تا بتوانم مقابل را ببینم،صداهای عجیب و ضعیفی از اطرافمان می آمد صداهای نامعلوم و گنگ. -ما زنده نمی مونیم شما زنده نمی مونین.... من:«اینا چیه؟ سام دستان گرمش را در کمرم حرکت داد و گفت:«بهش توجه نکن.... چهره سام نشان می داد که می خواهد ترس درونش را مخفی کند ولی در این کار چندان موفق نبود.سام در مقابلم ایستاده و با کمی مکث گفت:«ببین اگه بهت بگم هرچی که تا الان اتفاق افتاد ساختی بود باور می کنی؟ مات و متحیر به چشمان سام خیره شدم که سام ادامه داد:«هیچ روحی در کار نیست هیچ آدمی وجود نداشت که بمیره و روحش اینجا باقی بمونه موضوع بزرگ تر از این چیزاس موضوع مربوط به دنیای جن هاست. من:«چی میگی؟من اصلا هیچی نمی فهمم. سام نفس عمیقی کشید و ادامه داد:«سال ها قبل یک جن در ظاهر انسان اومده زمین و با انسان ازدواج کرده؛انسان از جن بچه دار شده و بچه ی اونا نیمه انسان نیمه جن شده.این تعداد افراد در شهر و دنیای انسان ها افزایش پیدا کرده،ما شما رو اینجا آوردیم تا بهتون بگیم شما نیمه انسان و نیمه جن هستید و بودن شما پیشه انسان ها باعث به وجود اومدن ناهنجاری میشه،این اتفاقات وحشتناک فقط به خاطر وجود شماس،اون سه تا دختره سبز پوست هم نیمه زامبی و نیمه انسان. درک جملاتش برایم بسیار سخت بود مانند سنگی سفت و سخت که تمام افکار گذشته ام را چون شیشه میشکند و باید شیشه ی جدید جای گزینش کنم،چگونه باور کنم که پدرم جن بوده،آن پدری که دکتر است. -می دونم الان به چی فکر می کنی مادرت بعد از فهمیدن اینکه پدرت چی بوده ازش جدا شد و با یکی دیگه زندگی کرد. من:«پس این وردا چی؟ -هم اش ساختی بوده. من:«پس اون همه آدم که کشته شدن چی؟ _اونا زندن چون آنسان بودن به دنیای انسان ها برگشتن. من:«مایکل زندس؟ _آره. احساس می کردم تحمل این همه کلمه و جملات را ندارم. دستانم به شدت لرزیدند،چگونه باور کنم،من یک دختر ساده بودم که زندگی ام را می کردم ولی الان هیچ زندگیه معمولی ای وجود ندارد انگار وارد فیلم ترسناک شدم،هنوز هم منتظرم از کابوس بیدار شوم. _ببین یک دنیایی مخصوص این افراد وجود داره اسمش سززمین ماورایی هاست. من:«سام تو چی تو هم از مایی؟ سام دستم را می کشد و مرا همراه خود از تاریکی خارج می کند. -اگه به زودی جلوی این افراد دو رگه رو نگیریم همه ی انسان ها از بین میرن و جاشون رو دو رگه ها پر می کنن. من:«چه اتفاقی قراره برامون بی افته. _باید انتخاب کنین یا برای همیشه انسان می شین یا جن و به دنیای جن ها فرستاده می شین. با دستش به بچه اشاره کرد و گفت که همه ی آنها مانند من هستند،قلبم با فشار بیشتری به سینه ام هجوم می برد چرا مسائل آنقدر پیچیده شده است؟ والات زیادی به ذهنم چنگ می انداختند،آیا او فقط شوخی می کرد ولی نه چهره اش نشان می داد که کاملا جدی است من تنها چیزی که فهمیدم این بود که تمام این ماجرا ها دروغ بود و من دو رگه هستم اما یعنی چه؟چه اتفاقی دارد می افتد سسام جه می گوید.سام دستم را کشید و مرا همراه خود پیشه پاپی بقیه برد. سام:همه چی رو گفتی؟ پاپی:آره گفتم. همه مانند من در شک و تعجب بودند.پاپی شروع کرد به حرف زدن. پاپی:ما همه ی شمارو تبدیل به انسان می کنیم البته انتخاب با شماس.موضوع اینه که اوضاع تو شهر جن ها خوب نیست تعداد اونا رو به کاهشه چون همه دو رگه شدن . من یک دو رگه بودم همه سرپرستا دورگه بودن اما تصمیم گرفتیم جن بشیم ما وظیفه داریم تعدادی جنه دختر به شهر جن ها ببریم تا با شاهزاده ازدواج کنن و بچه دار بشن تا دوباره جن ها تعدادشون افزایش پیدا کنه و باید بگم این اجباره همه پسر ها به انسان تبدیل میشن و برمی گردن ولی دخترا با من میان. با صدای لرزانی گفتم:یعنی چی؟چی میگین؟ -یعنی همه دورگه ها باید به یک جا تغلق پیدا کنن یا انسان باشن یا جن و ما که سربازان و خدمتگذارانه جن ها هستیم باید به تولید نسل اونا کمک کنیم. من:پس شما دوشمن ما هستین چرا اجبار می کنین. پاپی با سرعت عجیبی جوری که نتوانستم ببینم سمتم آمد و دندانش را نشانم داد. -بله مجبورتون می کنیم چون ما به یک شاهزاده کوچولو نیاز داریم تا با دورگه های خون آشام بجنگن. گیج بودم و بدون شک گیج تر شدم،پاپی دستش را دراز کرد و با یک نور آبی رنگ تمام پسران را که با ما بودند بی هوش کرد و به زمین انداخت. سام:اونا الان انسانن و همه ی اتفاقات این اردو رو فراموش کردن. من:تو رو چرا بی هوش نکردن؟ سام:چون من ...من هم جنم. دیگر زبانم بند آمده بود تمام افرادی که مثلا مرده بودند بازگشتند،جلی برنارد باورم نمی شود.همه زنده شدند البته نمرده بودند فقط یک فیلم بود.سام دستانم را محکم در دستش قفل کرد و مرا همراه خود از زمین جدا کرد،محکم از بازوی سام گرفتم و سعی کردم پایین را نگاه نکنم باورم نمی شود من در هوا معلقم!!! سام با سرعت هرچه تمام تر حرکت می کرد و باد زیاد باعث شده بود نفس کشیدن برایم سخت شود.چشمانم را به زور باز نگه داشته بودم،ناگهان دایره ای سیاه رنگ که در هوا معلق بود جلویمان ظاهر شد سام داخل دایره شد چشمانم را بستم و با نور زیادی که به صورتم برخورد می کرد چشمانم را باز کردم باورم نمی شود،یک سرزمین بزرگ با درخت های سربه فلک کشیده،حتی از این فاصله هم می توانستم قصره بزرگ را ببینم،سام با سرعت کمتری به سمت قصر حرکت کرد،قصر بزرگ باشکوه و بسیار هولناک بود،مردم زیر پاهایم درحال راه رفتن و بحث کردن بودند اکثر زن ها دامن بلند پوشیده بودند مرد ها هم لباس رسمی با چکمه بلند و تفنگ همراه داشتند به نظر می رسید آنجا بازار باشد،ساختمان ها چندان بلند نبودند و بام خانه ها به شکل تاج و شیب دار بود،بازارچه نسبتا بزرگ و بسیار شلوغ بود،سام جلوی در آهنی و بزرگه قصر فرود آمد به خاطر فرود آرامش چندان نترسیدم ترسم بسیار سطحی بود،هم زمان با ما مری و کیت هم فرود آمدند،دره قصر با صدای گوش خراشی باز شد ،با قدم های آهسته وارد حیاط بزرگ قصر شدیم،آب شار های کوچکی در حیاط جاری بود درخت های بزرگ و زیبایی که چون سایبان بالایمان بود حس طراوتی به من می داد،اما این زیبایی ها نمی تواند مرا گول بزند.وارد قصر شدیم ،سام و جلی،برنارد،آدام ایستادند. من:شما نمیاین. سام:خدافظ ما فقط تا همین جا هم راهت بودیم. پاپی هر سه مارا صدا کرد و ما همراه او وارد قصر وحتناک شدیم،مجسمه ها با شکل خفاش فضای آنجا را عجیب تر می کرد در دیوار ها قاب عکس های زیادی وجود داشت که متعلق به خانواده سلطنتی بود سوالت زیادی در ذهم وجود داشت و باید آنها را می پرسیدم. من:من قراره با کی ازدواج کنم؟اصلا راهی هست که برگردم شهر خودم. پاپی:پادشاه می خواد برای پسرش یک دختر خوب انتخاب کنه البته انتخاب نهایی ماله شاهزادس ما اینجا دو شاهزاده داریم.یکی از شما که انتخاب نمیشه تبدیل به انسان میشه و به شهر برمی گرده. ای کاش آن فرد من باشم ای کاش فقط یک باره دیگر بتوانم مادرم را در آغوش بگیرم...... پاپی جلویه در بزرگ و طلایی ای ایستاد و گفت:از اینجا به بعد رو خودتون برین. دره بزرگ باز شد و من با قدم های پر از تردید وارد شدم ،یک سالن بزرگ و دراز در مقابلمان قرار داشت ،مری ذوق زده بود ولی کیت درست عین من تردید و ترس در چهره اش نمایان بود.کمی جلوتر رفتیم وا مردی بلند قد با کت و شلوار سیاه و چرم در مقابلمان ایستاد و گفت:بیاین باید آمادتون کنم. با ترس و تردید پشت سر مرد حرکت کردیم،به یک دره کوچک و چوبی رسیدیم مرد در را باز کرد و ما داخل شدیم،یک زن تقریبا 64 ساله سمتمان آمد و کمی خم شد.سپس دست مرا گرفت و مرا در صندلی نشاند.پودر سفید کننده ای به صورتم زد و چشمانم را با خط سیاه کشید و اطراف چشمم طرح کوچک و زیبایی کشید،درست شبیه خون آشام شده بودم،اطراف چشمم سیاه و عجیب بود.سپس رنگ قرمزی که چون مایع خون بود به لبم زد. -بلند شو. بلند شدم و همراهش سمت کمد رفتم،از داخل کمد یک دامن بلند و پوفی به رنگ سیاه و قرمز در آورد و گفت:بپوش. لباس را پوشیدم و به خودم در آیینه نگاه کردم.زن موهایم را بافت و دور سرم بست. یک گوشه نشستم تا کیت و مری هم آماده شوند،الان هیچ کس به من نگاه نمی کند بهتر است فرار کنم.از روی صندلی بلند شدم و از اتاق به سمت پله ها دویدم،من حتی نمی دانستم راهه خروج از کجا است چگونه باید فرار می کردم؟ در افکار خودم غرق بودم که به سینه سفت و سخته یک فرد برخورد کردم،عقب تر رفتم و چهره اش را واضح دیدم. یک پسر با موهای طلایی که تا کمرش بود و آن را بسته بود و چشمان آبی چون دریا،پوستی شفاف و سقید و قدی بلند با کت و شلوار چرم و سبز تیره.چند تا افراد هم پشت سرش بودند.پسر خندید و جلوتر آمد:ببخشید شما کی هستین؟ کمی عقب تر رفتم و با ترس به زمین چشم دوختم. -چه بانوی زیبایی شما خیلی زیبا و خوش لباس هستین.چرا حرف نمی زنین؟ مرده قوی هیکلی که در کنارش بود گفت:آقا بهتره زیاد از ایشون خوشتون نیاد می دونین که قراره سه دختر اینجا فرستاده بشه و شما از اونا انتخاب می کنین. پس این پسر همان شاهزاده است؟وای او از من خوشش آمده پس غیر ممکن است مرا انتخاب نکند. یک مرد قد بلند دیگر هم کنار شاهزاده ایستاد او موهای خرمایی و کوتاهیی داشت با چشمانی عسلی و پوستی سفید و لباسی جنگی. -برادر این بانو چه کسی هستن؟ -اصلا حرف نمی زنن. کیت و مری از پله ها بالا آمدند و کنارم ایستادند،یک زن قد بلند و مو طلایی هم همراهشان بود.زن تا شاهزاده ها را دید خم شد و گفت:بهتره برین آماده شین ما پرنسس هارو می بریم طالار بزرگ. -پس اینا همون همسرانن؟ -بله سرورم. شاهزاده جلوآمد و با دستش چانه ام را بالا آورد و گفت:چرا زمین رو نگاه می کنی؟ نگاهم را ازش دزدیدم و سعی کردم آرام باشم.هردو شاهزاده از ما فاصله گرفتند و من نفس راحتی کشیدم. من:یعنی چی؟اول روح و روستای نفرین شده الان جن و ازدواج با جن بعد چی بعد قراره چجوری بد بخت بشیم؟زن جلویمان آمد و گفت:من کارلم. دید هیچ کسی توجه ای به او ندارد گفت:شما واقعا خنگین قراره با شاهزاده ازدواج کنین این یکی از آرزو های من بود. من:قراره با جن ازدواج کنیم می فهمی جن یعنی چی؟می فهمی جهنم یعنی چی؟ -دیگه زیاد حرف زدین راه بیوفتین..... دستانم را در هم قفل کردم و دنبالش راه افتادم،کارل در را باز کرد و گفت:این اتاق شماس. وارد اتاق شدم وقتی کیت و مری خواستند وار شوند کارل گفت:فقط اتاق ایشون شما دنبالم بیاین. در را بست و مرا در یک اتاق بزرگ و باشکوه تنها گذاشت،یک تخت بزرگ و سفید با والن قرمز و یک پنجره بزرگ که بازار از آن دیده می شود،یک میز و آینه که وسایل آرایشی روی میز بود و یک کمد بزرگ پر از لباس های زیبا و سلطنتی.یک جورایی هم خوشحال بودم هم از ازدواج با جن می ترسیدم،اگر با جن ازدواج می کردم من هم تبدیل به یک جن می شدم و این یعنی خوده مرگ.در به صدا در آمد و همان شاهزاده با موهای بلند طلایی وارد شدن و در را پشت سرشان بستند. روی تخت نشستم و به زمین چشم دوختم،شاهزاده کنارم نشست و من توانستم بوی شیرینشان را حس کنم. -من اسمم دنیله البته بچه ها شاهزاده میگن شما اسمتون چیه؟ من:آلیس. -ازم می ترسی؟ من:نه از ازدواج با جن بدم میاد. -چیه جن جن می کنی مگه جن ها چین؟اونا هم مثل شمان. من:ولی من انسانم دنیای من با شما فرق داره من نمی خوام با جن زندگی کنم. -قبول کن این جن که پیشت نشسته خیلی خوشگل تر از صد تا آدمه. گوشه لبم بی اختیار بالا رفت و گفتم:بله ولی نمی فهمم چرا می خوای با یک انسان.... -چون تنها اونجوری میشه از تولید دو رگه جلوگیری بشه. من:خب منم آدمم بچه ما دو رگه.. -نه اشتباه نکن وقتی ازدواج کنیم تو جن میشی.ببین دو رگه های خون آشام تو دره سیاه زندگی می کنن اونا فهمیدن نسل ما داره کاهش میابه برای همین می خوان به ما حمله کنن،فکرشو بکن اگه ما از بین بریم دو رگه های خون آشام به زمین محل زندگی انسانا میرن و آدم ها هم کشته میشن،اونا فهمیدن ما می خوایم دوباره نسلمون رو افزایش بدیم برای همین دنبال تو هستن تا بکوشنت پس مراقب خودت باش الکی فرار نکن وگرنه کوشته میشی. من:تا اونجا که من می دونم یکی از ما سه نفر برمی گرده زمین. -آره هرکس که انتخاب نشه. من:پس من برمی گردم؟ دنیل دستی به موهای بلندش می کشد و می خندد،نگاه گرمش تمام بدنم را گرم می کند،او به من نزدیک می شود و می گوید:نه تو می مونی و همسر من میشی. عقب تر می روم و او جلو تر می آید . من:میشه انتخابم نکنی؟ دنیل دستش را به صورتم می کشد و می گوید:نه نمیشه من تورو می خوام و تو قراره ملکه بشی. دنیل دستش را کنار می کشد و از روی تخت بلند می شود،این پسر چرا می تواند با یک نگاه آدم را جذب کند؟ من:شما اینجا جادو هم دارین؟ -آره مثلا من می تونم دخترا رو عاشق کنم و همچنین می تونم هرجا که میرم اونجا رو سرسبز کنم و در مبارزه با دشمنا درخت و چیز های دیگه زنده میشن و با دشمن می جنگن. دنیل از اتاق خارج می شود و می گوید:خوب بخوابی ملکه من. بعد از اینکه در را می بندد نفس راحتی می کشم.من عمرا نمی توانم با او ازدواج کنم من هنوز کودکی بیش نیستم من فقط 19سالم است.سرم را روی بالش نرم می گذارم و چشمانم را می بندم. با صدای تق تق چشمانم را آرام باز می کنم والن را کنار می زنم و از روی تخت بلند می شوم هوا کاملا تاریک شده بود و اتاق من تنها با چند شمع روشن مانده بود و فضا بسیار شاعرانه بود.سمت پنجره می روم و بازش می کنم،نسیم گرمی صورتم را نوازش می کند،پایین را نگاه می کنم و دنیل را همراه برادرش سوار بر اسب....چه می بینم؟اسب بال دار است؟؟ دنیل سوار اسب سفید و بال داری بود و برادرش هم سوار اسب قهوه ای و بال داری بود.به نظر نگران و مضطرب بودند.در اتاقم محکم باز شد و یک دختر جوان با موهایی کاملا سفید و شفاف در مقابلم ایستاد. -شما باید با من بیاین جونتون در خطره. جلو آمد و دستم را محکم گرفت و مرا همراه خود به پایین پله ها کشاند،من متعجب به رفتار او چشم دوخته بودم. من:چی شده؟ -الان فقط بیاین بعدا می فهمین. ما از قصر خارج شدیم دنیل تا مرا دید بلند جیغ کشید و گفت:وایسا وایسا. من:ولم کن. دخترک به شکل کاملا عجیبی می دوید آنقدر سرعت داشت که پاهای من از زمین جدا شده بودند و او مرا چون بادبادک به هر سو که دلش می خواست می برد،او دری که داخل زمین بود را باز کرد و مرا داخلش برد،همه جا تاریک بود و بوی رطوبت می آمد،دخترک در مقابلم ایستاد و لبخند وحشتناکی زد،رنگ پوستش سبز شد و دو دندان نیش درآورد. -تو باید بمیری. با تمام توان دویدم اینجا همچو تونل زیر زمینی بود،درون تونل چندین در بود و من شانسی از هر کدام رد می شدم و با تمام توان می دویدم و جیغ می زدم.پس او یک دو رگه خون آشام است. من:کمک کمک -راهه فراری نداری تو ماله منی و من الان خیلی گرسنمه. دو تا خون آشام دیگر مقابلم ظاهر شدند،درحالی که نفس نفس می زدم تقلا می کردم که بتوانم فرار کنم،گلویم از پشت توسط چنگال های سیاهی گرفته شدند. من:از من چی می خواین؟ -خونتو می خوایم. دندانش را در گلویم فرو بورد و من درد و سوزش را با تمام توان احساس می کردم ولی نمی توانستم کاری برای دفاع از خود بکنم،احساس ضعف و ناتوانی می کردم،سوزش گلویم بیشتر شد.دنیل و چندین سرباز دیگر به سمتمان می دویدند اما این دندان ها هنوز مرا رها نکرده بودند،چشمانم تار دید و من فقط صدای دنیل را شنیدم«خوبی؟بلند شو بلند شو»و همه جا تاریک شد. لمس چیز گرمی را با پوستم احساس کردم؛چشمانم را باز کردم و دنیل را دیدم که دستش روی صورتم بود. دنیل کمکم کرد تا بنشینم. دنیل:خوبی؟ من:چه اتفاقی افتاده بود؟ _هیچی من تورو در حالی که از دندون خون آشام آویزون بودی پیدا کردم. تازه یادم افتاد که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؛دستم را روی گردنم کشیدم و متوجه شدم که باند پیچی شده است؛گردنم را تکان دادم و درد شدیدی را احساس کردم. دنیل:بهتره دراز بکشی. دنیل دستش را روی سرم گذاشت و کمک کرد تا دراز بکشم؛او به چشمانم خیره شد و لبخند زد. من:من جادو نمیشم گفته باشم. _منم نخواستم جادوت کنم فقط خواستم نگات کنم تو واقعا خیلی خوشگلی. دستش را روی صورتم کشید و موهایم را به پشت گوشم هدایت کرد. من:اصلا دلم نمی خواد باهات از... _کاری می کنم دلت بخواد؛بهتره کمی استراحت کنی تو قصرم به هیچ کس به جز من اعتماد نکن. دستش را از روی صورتم برداشت و از اتاق خارج شد؛نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را بستم؛کمی روی تخت جابه جا شدم وقتی فهمیدم خوابم نمی آید از روی تخت بلند شدم و سمت حمام رفتم.آب گرم را باز کردم و زیر آب گرم قرار گرفتم؛سوزش شدیدی را در گردنم احساس کردم؛بعد از کمی دوش گرفتن از حمام خارج شدم و دامن نسبتا بلند به رنگ یاس را با کفش پاشنه بلند پوشیدم؛البته اگر مانتو و شلوار لی ام اینجا بود آن را می پوشیدم اما اینجا فقط دامن های بلند موجود بود.موهایم را از پشت بستم و یک رژ یاسی با کرم به صورتم زدم؛کمی عقب رفتم و وقتی چهره ام را در آیینه دیدم لبخندی از روی رضایت زدم.در اتاق زده شد و یک دختر مو آبی داخل اتاق شد و گفت:من از این به بعد خدمتکار مخصوص شما هستم نیم ساعت دیگه باید بریم پایین برای شام. این دختر فرد خوبی است تا مرا از همه ی چیز های قصر با خبر کند؛لبخند مصنوعی می زنم و می گویم:بیا تو درم ببند. دخترک دخال اتاق می شود و مقابلم تعظین می کند. من:اسمت چیه؟ _ماری. من:خب ماری می تونم کمی از قصر و قوانینش بدونم؟ _بله من:خب؟ _فردا شب یک مهمونی قراره بر پا بشه و شاهزاده ها همسرشون رو انتخاب می کنن هر یک از همسران یعنی پرنسی ها بتونن زود تر جادوی سبز رو انجام بدن شوهرشون یعنی شاهزاده پادشاه میشه. من:خب میشه بیشتر بهم بگی؟ _شنیدم شاهزاده دنیل گفته اگه بتونه پرنسس مورد علاقش رو عاشق خودش کنه باهاش ازدواج می کنه ولی اگه نتونه همسر مورد علاقش رو به دنیا خودش برمی گردونه.اگه پرنسس بتونه بچه دار بشه اون پرنسس از مقام بالایی برخور دار میشه. درک کلامش برایم سخت بود اما غیر ممکن نبود؛دستم را روی شکمم که کاملا خالی بود گذاشتم؛بسیار گرسنه بودم. من:کی وقت شام میشه؟ _بلند شین بریم الان وقتشه. با این حرف بسیار خوشحال شدم و هم راهه ماری قدم برداشتم و سمت طالار غذا خوری حرکت کردم؛دنیل با دیدن من سمتم آمد و دستم را گرفت. _چه زیبا شدی. لبخندی خشک در لبم نقش بست.دنیل دستم را گرفت و مرا در کنار خود نشاند.مری و کیت در مقابلمان نشستند.چهره هردو خندان و شاد به نظر می رسید چه زود گول ظاهر ماجرا را خوردند.دنیل دستم را در دستش قفل کرده بود و نوازش می داد.ای کاش دوستم نداشتی ای کاش.... _دوستات به اندازه تو زیبا نیستن. من:درسته خوشگل تر از منن. دنیل لبخند می زند اما نه از روی خوشحالی فقط از روی تمسخر.پادشاه با لباس چرم و دنباله دارش و هم راه با ملکه وارد شدند؛اطراف چشم ملکه قرمز و ترسناک بود پادشاه هم سبیل بلندی تا چانه داشت هردو چهره عجیبی داشتند؛از جایمان بلند شدیم و در مقابل ملکه و پادشاه تعظین کردیم. خدمتکاران غذا را روی میز می گذاشتند و می رفتند؛خدمتکاران قد کوچک و گوش بزرگی داشتند.چهره هیچ کس در این قصر طبیعی نبود یک فرد بسیار زیبا یک فرد زشت و عجیب.دنیل از سوپ شکم گوساله برایم ریخت و گفت:بخور عزیزم. باید تمام تلاشم را بکنم تا عاشقش نشوم.سوپ را مقابلم گرفتم و چند قاشق از آن را خوردم؛دنیل سره گوساله را نصف کرد و روی ظرفم گذاشت؛خواستم از آب میوه بنوشم که دنیل مانع شد:این خونه. مامانم خون آشامه و از اینا می خوره. لیوان را فورا روی میز گذاشتم؛پادشاه چند بار سرفه کرد تا همه ساکت شوند؛دم گوش دنیل گفتم:پادشاه جنه؟ دنیل:نیمه جن و نیمه خون آشام. _شاهزاده ها حتما تا الان همسرشون رو انتخاب کردن اگه موفق بشن همسرشون رو عاشق خودشون کنن با پرنسس ازدواج می کنن اگه موفق نشن پرنسس به شهره آدما برمی گرده. دنیل در عمق نگاهش ناراحتی موج می زد و بی شک می ترسید که از دستم بدهد.ملکه صاف نشست و گفت:من عروس آیندم رو انتخاب کردم.امیدوارم نظر شاهزاده ها هم همین باشه. پادشاه:من دیگه باز نشسته میشم امیدوارم لیاقت پادشاهی رو داشته باشین. دنیل دستم را رها کرد و دم گوشم گفت:عاشقم میشی؟ سرم را کنار کشیدم و هیچ جوابی ندادم؛بعد از صرف شام از روی صندلی بلند شدم و سعی کردم دامنم را جمع کنم. کیت و شاهزاده به یک دیگر چشم دوخته بودند و می خندیدند؛مری احساس تنهایی می کرد ولی باید خوشحال باشد چون قرار است به زمین باز گردد.دنیل دستم را گرفت و مرا کشید؛دنیل مرا بیشتر به خودش نزدیک کرد. _من فقط به خاطر ظاهرت نیست که عاشقتم بلکه به خاطر رفتارته. با دستش کمرم را نوازش می کرد و من فقط می خواهم فرار کنم. من:تو نمی تونی عاشقم کنی. در را باز کردم دنیل وارد اتاقم شد و گفت:مراقب خودت باش از اتاقت هم بیرون نیا. دنیل گونه ام را کشید و از اتاق خارج شد؛در را قفل کردم و روی تخت دراز کشیدم؛احساس کردم تمام خستگی ام از بدنم خارج شده است؛پتوی سرد را روی بدنم کشیدم.ناگهان احساس کردم چیزی به پنجره بر خورد کرد. چشمانم را دقیق تر کردم اما چیزی جز تاریکی دیده نمی شد؛از روی تخت بلند شدم و سمت پنجره رفتم؛یک صورت سبز و دهانی خونی را دیدم؛قلبم را گرفتم و عقب رفتم؛او با ناخن هایش به پنجره چنگ می انداخت.با دو از اتاق خارج شدم و به اتاق دنیل که جلوی اتاق من بود هجوم بردم؛با دیدن دنیل که روی تخت دراز کشیده سمتش رفتم و دستانش را گرفتم و سعی کردم چیزی بگویم اما زبانم بند آمده بود. دنیل مرا به آغوش کشید و چانه اش را روی سرم گذاشت. _چی شده؟بهم بگو. با صدای لرزان گفتم:یه خون آشام دو رگه پشت پنجره....اتا.... با نوازشش کمی آرام تر شدم مرا از خود جدا کرد و دقیق به صورتم چشم دوخت و گفت:یعنی تا اونجا هم پیش رفتن؟باید تعداد نگهبان ها رو افزایش بدم تو امشب پیش من می مونی. خواسم مخالفت کنم اما می ترسیدم پس قبول می کنم؛بالش کناری اش را درست کرد و گفت:دراز بکش. یعنی کنارش دراز بکشم؟من نمی خواهم با او صمیمی شوم اما راهی به ذهنم نمی رسد؛سرم را روی بالش می گذارم و دراز می کشم؛به پنجره نگاه می کنم و پوست سبز را می بینم؛به دنیل می چسبم و به پنجره اشاره می کنم؛دنیل با لحن آرامی می گوید:نترس کسی اونجا نیست.دنیل موهایم را نوازش می کند و من فقط به چشمان دریا یی اش می نگرم.چشمانم آرام بسته می شوند و من به خواب شیرینی دعوت می شوم. چشمانم را باز می کنم و چهره دنیل را نگاه می کنم او چون پرنده ای زیبا به خواب رفته و من دست گرمش را از روی صورتم کنار می زنم و می خواهم بلند شوم که دستانش را سفت می کند و چشمان آبی اش را باز می کند. _چرا داشتی فرار می کردی؟ دنیل لبخند زد و مرا به خود نزدیک کرد؛نگاهم را به لوستر های بلند و بزرگ دوختم و گفتم:من هیچ وقت عاشقت نمیشم پس تلاش نکن. رنگ چشمان دنیل بی فروغ شد؛او صورتم را نوازش کرد و اشک پاک و آبی از چشمانش سر خورد و روی بالش افتاد؛دستش را از صورتم برداشت و از روی تخت بلند شد من هم روی تخت نشستم و به او خیره شدم؛دنیل کنار پنجره ایستاد و سعی کرد از ریزش اشک جلو گیری کند. _من نمی تونم جلو تو بگیرم بعد یک ماه وقتی پادشاه بفهمه تو عاشقم نیستی تو برمی گردی به زمین؛درسته...ع..عاشقتم ولی عشق یک طرفه بی فایدس.الانم بهتره از اتاقم بری. دستش را روی دیوار گذاشت و با ناخن هایش به دیوار چنگ می زد؛می دانم ناراحتش کردم ولی من هیچ گاه با یک جن ازدواج نمی کنم.از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم.او به خاطر من گریه کرد و من احساس گناه می کنم؛من اشکش را در آوردم؛امشب در مهمانی شاهزاده ها همسران خود را انتخاب می کنند و یک ماه با او می مانند؛و در این یک ماه من نباید عاشق دنیل شوم. سمت اتاقم رفتم و با دیدن پنجره یاد آن حادثه افتادم.سمت کمد رفتم و لباس کوتاه بالای ناف به رنگ آبی پر رنگ را با دامن ستش پوشیدم.موهایم را از بالا بستم و یک رژ قرمز پر رنگ به رنگ خون به لب هایم زدم. وقتی نزدیک دنیل می شوم قلبم بی قرار می شود احساس ذوق می کنم احساس می کنم آبی یخ به سلول های بدنم وارد می شود و این احساس هرچه هست نباید عشق باشد؛نباید عاشق شوم. ماری داخل اتاق شد و گفت:صبحونه رو تو پایین میل می کنین یا اتاق؟ من:بیارین اتاق بعدشم می خوام تو حیاط قصر بگردم. _باید با محافظ برین. من:باشه. در را بست و از اتاق خارج شد.... من همان زندگی را می خواهم همان خانه مان همان خدمتکار،من از زندگی در جهنم خوشحال نیستم و نخواهم بود ولی یک جور هایی احساس می کنم دنیل را دوست دارم،در خانه خودمان مادر و پدرم اصلا خانه نمی آمدن و من همیشه تنها بودم دلم تنگ بود ولی اینجا مرکز توجه هستم من در اینجا ملکه هستم دنیل مرا دوست دارد چندین خدمتکار دارم .نمی دانم کدام را باید انتخاب کنم،دنیل واقعا مرا دوست دارد آن پسر بسیار زیبا و مهربان است او به خاطر من گریه می کند پس در عشقش هیچ تردیدی ندارم. در زده شد و ماری صبحانه را آورد و روی میز گذاشت تعظین کوچکی کرد و گفت:با من کاری ندارین؟ من:بشین. چشمی گفت روی صندلی نشست. چند قاشق از داردانل را خوردم. من:برای اسب سواری به چه وسایلی نیاز داریم؟ ماری:لباس و چکمه مناسب با وسایلی که به اسب می بندن. من:من می تونم اسب سواری کنم؟ -شما اسب سواری بلدین؟ من:بله من هم اسب سواری بلدم هم کار با شمشیر پدرم وقتی دید تو خونه تنهام منو گذاشت کلاس اش. -اما بانو این اسب ها فرق دارن این ها تو آسمون اوج می گیرن و شما باید اون ها رو تو آسمون مهار کنین. من:خب می خوام یاد بگیرم. -هر طور مایلین. صبحانه ام را تمام کردم و بلند شدم،کمد را باز کردم و گفتم:کدوم مناسبه؟ -وسطی . یک لباس قهوه ای و کوتاه با شلوار چرم و قهوه ای که بسیار چسبان بود و دو جفت پوتین بلند و همچنین قهوه ای.لباسم را پوشیدم و هم راهه ماری از قصر خارج شدیم و به حیاط بزرگ قصر رسیدیم،ماری از پشت بوته های بلند گذشت و ما به یک کلبه بزرگ چوبی رسیدیم البته کلبه نبود یک خانه چوبی که سرباز بود و مخصوص اسب ها بود.قبل از اینکه داخل شویم دنیل را کناره اسب سفیدی دیدم و سمت اش رفتم. من:اسب خوشگلی داری اسمش چیه؟ دست ام را روی یال سفید اسب کشیدم بسیار نرم بود چون ابریشم. -اسمش دنیزه. دنیل رفتارش را با من کاملا سرد کرده بود و این رفتار من را آزار می داد او حتی به من نگاه هم نمی کرد. من:اومدم یه اسب انتخاب کنم میشه بهم اسب سواری یاد بدی؟ دنیل نگاهش را از اسب برداشت و به من دوخت،صورتش حالت تعجب را داشت،نه به خاطر اینکه اسب سواری سخت است و نمی توانم بلکه به خاطر اینکه رفتارم با او صمیمی شده است. دنیل دستش را روی شانه ام گذاشت و به لب هایم خیره شد. از اینکه نفس های گرمش به صورتم می خورد احساس آرامش می کتنم اما هنوز مطمعن نیستم که عاشقش باشم. -با این لباس ها خیلی خوشگل شدی ولی من دوست ندارم با این لباس های چسبان بگردی. من:ولی من با این لباس ها خیلی راحتم اون دامن ها واقعا دست و پا گیرن. دنیل لب هایش را نزدیک گونه ام کرد و دستش را روی گردنم حلقه کرد. -من بهت یاد میدم اما باید اسب سواری رو زمین رو بلد باشی. پوزخندی زدم و گفتم:بلدم من حتی شمشیر زنی هم بلدم. -چه عالی پس باید یه مبارزه داشته باشیم. دنیل دستم را گرفت و مرا دنبال خود کشید سمت یک اسب به رنگ سفید با خال های قهوه ای رفت حتی یال هایش هم دو رنگ بود اسب از زیبایی هیچی کم نداشت.دنیل به مرد قد کوتاه که مو و گوش های بلندی داشت اشاره کرد تا اسب را بیاورند.دنیل دستم را بلند کرد و بوسه ای گرم به دستانم زد. -یعنی میشه این دست های سفید و نرم مال من بشه؟ دستم را کنار کشیدم و به زمین خیره شدم.اسب را آوردند . دنیل:سوار شو. من:اسب بلنده. بالا و پایین می پریدم تا روی اسب بروم اما نمی شد. دنیل خندید و دستش را دور شکمم حلقه کرد و عمدا فشار دستش را زیاد کرد سپس مرا از روی زمین برداشت و روی اسب گذاشت و خودش هم روی اسب پشت من نشست. -حرکت کن.. من:رو زمین؟ -آره. اسب را به حرکت در آوردم و با نهایت سرعت دور قصر چرخیدم،دنیل محکم از شکمم گرفت و من احساس گرما و عجیبی پیدا می کردم. -وایسا فهمیدم بلدی. اسب را نگه داشتم و دنیل مرا رها کرد،دنیل به تناب دور گردن اسب اشاره کرد و گفت:باید اینو بالا بکشی آروم و احسته بالا می کشی و ولش نمی کنی اسب آروم بالا میره بعد تو تناب رو جلو عقب هر جور که تو زمین تکون میدادی تکون میدی فقط نباید تناب رو زمین بکشی وگرنه اسب زمین می افته . همچنین تو نباید بترسی اگر اسب احساس کنه سرنشینش می ترسه خودش هم می ترسه. دنیل دستش را روی دستم می گذارد و تناب را آرام رو به بالا حرکت می دهد ،اسب پاهایش را در هم جمع کرد ،و ما بالاتر می رویم. اسب را به حرکت در آوردم و سمت بازار رفتم از لابه لای ابر ها می شد مردم را که در حال گذر بودند دید کمی جلوتر رفتم و دو شهر بزرگ را دیدم شهر ها باهم بسیار متفاوت بودند در یکی از شهر ها شب بود و چراغ های رنگارنگی روشن شده بود و مردم لباس هایی چون لباس ما انسان ها پوشیده بودند، و ساختمان هایشان آپارتمانی بود همه چی در آن شهر به روز بود و حتی در آنجا ماشین هم بود البته با این تفاوت که ماشین ها پرواز می کردند.دریاچه بزرگ این دو شهر را از هم جدا کرده بود،به آن سوی دریاچه رفتیم در آن شهر روز بود و ساختمان ها کلبه شکل بودند و بام های شیب دار و زیبایی داشت ند زن ها دامن های بلند و رسمی به تن داشتند و با کالسکه ای که پرواز نمی کرد جابه جا می شدند و در کل همه چی در آنجا رسمی بود چون قصر.اسب را در هوا نگه داشتم و گفتم:این شهر ها ماجراشون چه؟ دنیل دست هایش را روی شانه ام گذاشت و دم گوشم گفت:یکی از این شهر ها برای منه یعنی من فرمانروا شم یکی هم برای برادرم هست وقتی یکی از شهر ها روز بشه اون یکی شب میشه و یکی از شهر ها به روزه دقیقا عین انسان ها یکی هم مثل قصر اشرافیه . من:اون شهری که جلوی قصر چیه؟ -اون شهر نیست اونجا بازاره بزرگ البته تو شهر ها هم بازار هست ولی تو این بازار جواهرات و الماس های واقعی فروخته میشه اون افراد تو قصر کار می کنن و در اوقاتی که قصر باهاشون کار نداره فروشندگی می کنن. من:اونجا خونه هم بود -واسه فروشنده ها خونه درست کردیم تا کنار مغازه باشن. خودم را کمی عقب دادم تا به دنیل تکیه کنم. دنیل هم منظور مرا فهمید و محکم مرا در آغوش گرفت،و سرش را روی شانه ام گذاشت. من:تو فرمانروای کدوم شهری؟ دنیل صورتش را به صورتم چسباند و من گرمای پوستش را روی پوستم احساس می کردم. -اون شهری که مثل شهر آدم هاس ماله منه برو سمت اون شهر. اسب را به حرکت در آوردم و سمت شهر رفتم،دنیل دستم را گرفت و تناب را آرام پایین داد.حال می توانستم شهر را واضح ببینم ،کمی جلوتر رفتم و دنیل قصر را نشانم داد و دهان من باز ماند،یک قصر بسیار بزرگ که اطرافش پر از چراغ های رنگارنگ بود و بالکنی بزرگ که یک میز و صندلی در آن قرار داشت،اسب را روی زمین فرود آوردم و یک سیب به اسب دادم. من:آفرین دختر خوشگل. دنیل دستم را گرفت و مرا هم راهه خود به قصر بود خیلی جالب بود ما از روز به شب آمدیم.داخل قصر شدیم از پله های مارپیچ و زیبا بالا رفتیم و همه وقتی مارا می دیدند تعظین می کردند.دنیل در یک اتاق را باز کرد و گفت:این اتاق ما دوتاس البته اگه تو بخوای. وارد اتاق شدم،یک تخت دو نفره که تاج طلایی و بزرگی داشت همچنین والن طلایی و حریر با آینه و وسایل آرایشی دو کمد کنار هم میز و صندلی سلطنتی اما راحت یک پنجره بزرک و بالکن که می توانستم از آن شهر را ببینم،یعنی باید این زندگی را قبول کنم وهمسر دنیل شوم؟ -بهتره برگردیم امشب مهمونی داریم قراره شاهزاده ها همسرشون رو انتخاب کنن. من:مگه تو پادشاه اینجا نیستی پس چرا تو شهر خودت نمی مونی و اونجا میای؟ -به خاطر همسر من باید همسرم رو انتخاب کنم بعد برگردم اینجا اشمب تو مهمونی بعد از اینکه انتخاب کردم میایم اینجا یه ماه باهام می مونی عاشقم شدی می مونی عاشقم نشی برمی گردی به دنیای خودت. هم راه با دنیل سمت اسب حرکت کردیم دنیل مرا بلند کرد و من روی اسب نشستم این بار بدون کمک اسب را بلند کردم و سمت قصر حرکت کردم سپس اسب را پایین آوردم،ماری سمتم آمد و مرا برای آماده شدن به اتاقم برد... یک دامن به رنگ شن با کفش های پاشنه بلند را برداشتم و پوشیدم،روی صندلی نشستم و ماری سایه ی مات به صورت ام زد،بلند شدم و خودم را در آیینه تماشا کردم. ماری:خیلی زیبا شدین. من:ممنون. از اتاق خارج شدیم و از پله های مارپیچ بالا رفتیم،به یک راه رو رسیدیم به دری که در انتهای راه رو بود رفتیم ،طالارپر بود از لوستر های براق و زیا شمع های بلند کف شیشه ای،مبل ها و میز های چرمی و زیبا.آهنگی سلطنتی و آرام سرتاسر سالن را در بر گرفت.پادشاه یک لباس چرم به رنگ آبی پوشیده بود و روی صندلی بزرگ و طلایی در انتهای سالن نشسته بود،ملکه هم در کنار پادشاه نشسته بودند و یک لباس قرمز با حالت خفاش بر تن داشتند.ماری با دستش به شازاده ها اشاره کرد تا نگاهشان کنم.وقتی دنیل را دیدم شاهزاده دیگر اصلا دیده نمی شد درست است که زیبا است موهای خرمایی پوست سفید ولی نه به اندازه دنیل. دنیل یه کت و شلواره سرمه ای بر تن داشت و از زیر هم لباس سفیدی پوشیده بود،دنیل این بار برعکس همیشه موهایش را نبسته بود،موهایش را شانه کرده بود و به پشتش انداخته بود،موهای بلند و طلایی اش واقعا زیبا است. من با وجود این دامن زیبا و سنگین نمی توانستم حرکت کنم برای همین چون عروسکی زیبا روی صندلی نسته بودم و به اطراف نگاه می کردم.دنیل سنگینی نگاهم را احساس کرد و برگشت با چشمان آبی و درخشانش به من خیره شد و لبخندی جذابی زد. پادشاه بلند شد و با بلند شدن پادشاه موزیک قطع شد.من و کیت و مری رو به روی دو شاهزاده قرارگرفتیم،همه نگاه ها سمت ما بود و این موضوع مرا آزار می داد،در حال نگاه کردن به زمین بودم که پاداشاه گفت:سرتو بالا بگیر. سرم را بلند کردم و با چشمان دنیل روبه رو شدم،برادر دنیل یعنی شاهزاده سکوت را شکست و گفت:من پرنسس کیت رو می خوام.پادشاه سری از رضایت تکان داد.کیت رفت و دستش را به شاهزاده داد و کنارش ایستاد. دنیل:«من پرنسس...آلیس رو می خوام. لبحند کم رنگی در لبانم جا گرفت،سمت دنیل رفتم و دنیل دست مرا محکم در دستش فشرد و مرا سمت خودش کشید.ملکه نوری قرمز رنگ را درست به سر مری زد و مری بی هوش بر زمین افتاد. ملکه:برگردونینش. پاپی و بقیه چشم گفتند و مری را برداشتند با خودشان بردند. آهنگ روشن شد و دنیل مرا با خود به وسط کشاند و باهم آرام رقصیدیم،دنیل دستش روی کمرم بود و دست دیگرش در دستم بود.سرم را روی سینه ی سفت و گرم اش گذاشتم. دنیل:تو این یک ماه نه تنها عاشقم میشی بلکه دیوونم میشی. من:هه به همین خیال باش. چرا دروغ بگویم نگاه در چشمانش برایم آرامش بخش است شاید دوستش داشته باشم ولی عاشقش نیستم. -امشب با من میای به همون قصری که بردمت و یک ماه اونجا با من می مونی. من:قصر خودت؟ -آره. دستم روی شانه اش بود و دست دیگرم در دستش از این همه نزدیکی هم می ترسیدم هم لذت می بردم،لذت نه لذت عشق یا هوس لذته دوست داشتن. هردو روی صندلی نشستیم کیت کنار من نشست و دو شاهزاده هم در کنار هم. -خوشگل شدی. نگاهی به کیت انداختم و با زمزمه گفتم:ممنون. -نظرت راجب شاهزاده ها چیه؟ من:من دوست دارم برگردم و تنها چیزی که مرددم می کنه عشق به دنیل و احساسات هستن. -دوسش داری؟ من:تو چطور؟ دوست داشتم جوابی ندهم چون خودم هم جواب این سوال را نمی دانم. -دوسش دارم خیلی دوسش دارم اونم دوسم داره ولی فقط یک مشکل هست اونم اینکه من خودم هنوز سنی ندارم من نمی تونم بچه دار بشم. من:از ماری پرسیدم در سن بیست و پنج سالگی باید بچه دار بشیم. -پس خیالم راحت شد،راستی ماری کیه؟ من:خدمتکارم. شاهزاده پیشمان آمد و دست کیت را گرفت و گفت:باید بریم قصر خودمون. کیت از من خداحافظی کرد و هم راه با شاهزاده از قصر خارج شدند،از جایم بلند شدم و برخورد چیز گرمی را در شانه ام احساس کردم،برگشتم و با دیدن چهره ملکه متعجب ایستادم. -تو خیلی زیبایی من از اول تو رو انتخاب کردم و چقدر خوبه که پسرم هم دقیقا عین من فکر کرده. لبخندی از روی خجالت زدم و گفتم:نظر لطفتونه. دنیل دستم را گرفت و رو به ملکه گفت:ما دیگه باید بریم. ملکه با رضایت سری تکان داد.دنیل مرا با خود هم راه ساخت و ما باهم از قصر خارج شدیم،دنیل سوار اسب شد من هم پشت سرش سوار شدم،دستانم را دور شکم دنیل حلقه کردم و دنیل از زمین جدا شد،بعد چند دقیقه جلوی قصر فرود آمد،دنیل دستم را کشید و باهم وارد قصر شدیم.دنیل در اتاق را باز کرد و من وارد شدم. من:اتاق من اینجاس؟ -اتاق ما اینجاس.نترس کاریت ندارم. من:نه اخه چیزه... -اینجا خطرناکه خیلی از دورگه های خون آشام بین مردم زندگی می کنن پس باید مراقب باشیم. لباس راحتی پوشیدم روی تخت دراز کشیدم،دنیل هم آمد و کنار من دراز کشید. من:اون نور قرمز که به مری زدن چی بود؟ -جادوی تغییر. من:یعنی چی؟ -یعنی به انسان تبدیل می کنن به حیوون تبدیل می کنن به میز و چیز های دیگه تبدیل می کنن. من:وای -یک دزد جواهر ملکه رو داشت می دزدید که ملکه اونو تبدیل به ساعت کرد. از ترس بدنم لرزید فکر کنم دنیل هم متوجه لرزش من شده باشد. آرام چشمانم را چون پری نرم بستم. +کمک کمک با دویدن سمت مری رفتم،مری زمین افتاده بود و پاهایش تبدیل به پایه میز شده بود و کم کم تمام بدنش تبدیل به میز می شد. +اگه از دستورشون سر پیچی کنی اینجوری میشی. با ترس عقب عقب رفتم و نفس نفس زدم. احساس گرما کردم،چشمانم را باز کردم و خودم را در آغوش دنیل دیدم،او مرا محکم به خودش فشرد،سعی کردم بلند شوم ولی او مرا سفت گرفته بود،به چهره اش خیره شدم چشمان زیبا دماغ کوچک و خوش فرم او هیچی کم نداشت.دنیل چشمانش را باز کرد و با دیدن من لبخند پر رنگی زد:صبح بخیر. لبخند مصنویی زدم و خودم را از آغوشش کنار کشیدم و بلند شدم:می خوام برم تو قصر بگردم. دنیل از روی تخت بلند شد و سمت کمد رفت لباس اش را عوض کرد و یک لباس چرم و سرمه ای که بیشتر به سیاه شباهت داشت پوشید کمی موهایش را شانه کرد و گفت:بعد صبحانه به یکی از خدمتکارا میگم قصر رو نشونت بده من هم بعد اظهر باید برم شهر و از وضعیت مردم بازدید کنم. سرم را به نشانه تایید تکان دادم،سمت کمد رفتم و یک لباس بنفش بالای ناف برداشتم و پوشیدم،نگین های زیبایی رویش به کار رفته بود و دستش گشاد و بزرگ به شکل خفاشی بود یک شلوار بنفش و چسبان هم داشت که پوشیدم موهایم را از بالا جمع کردم و یک رژ بنفش و کمرنگ زدم.دنیل دستش را دور بخشی از شکمم که لخت بود حلقه کرد و گفت:حاظری با من ازدواج کنی و بچه نازمون رو به دنیا بیاری؟ من:تو فقط منو به خاطر بچه می خوای؟ -نه چانه اش را روی شانه ام گذاشت و گفت:به خاطر خودت. دلم گواه بد می داد دوست نداشتم با دنیل ازدواج کنم اما دل شکستن را هم بلد نبودم،خودم را کنا ر کشیدم و هردو از اتاق خارج شدیم و سمت میز رفتیم،یک اتاق بزرگ بود و این اتاق تنها مخصوص غذا خوردن من و دنیل بود،دنیل به خدمتکار ها اشاره کرد تا از اتاق خارج شوند،اتاق خالی شد و فقط من بودم و دنیل. -احساس نمی کنی فاصلمون زیاده. من:همین جوری خوبه. دنیل اخم کرد.چند قاشق از عسل آبی را برداشتم و رو به دنیل گفتم:چرا عسل اینجا آبیه؟ -چون زنبور های ما دو رگه هستن و رنگشون آبیه و هیچ کس رو هم نیش نمی زنن چون نیش ندارن. سخت بود باور کردن این کلمات سخت بود زندگی با یک جن سخت بود،چه کسی فکرش را می کرد،در یک دنیای کاملا واقعی و طبیعی هم راهه پدر و مادرم زندگی میکردم،پدرم دکتر مادرم پرستار،به اسرار مادرم به یک اردو رفتم یک روستای مـثلا نفرین شده با چندین روح با چند سرپرست هه با کلاس های آموزش ورد،و الان شهر جن ها ازدواج با جن مگر یک انسان چقدر تحمل دارد؟چگونه این کلمات سخت را درک کنم؟ از پشت میز بلند شدم و سمت در رفتم که با حرف دنیل ایستادم. -کجا میری؟ هرجا باشد مهم نیست فقط می خواهم هوا بخورم. من:میرم بگردم و البته تنهایی بدون محافظ. -نمیشه خطرناکه. +فوق اش می میرم. دنیل اخم کرد و من بی توجه از اتاق خارج شدم. سمت حیاط رفتم. وارد حیاط پشتی شدم وبا کنجکاوی همه جا را زیر نظر گرفتم،شاخه درختان تکان خورد و من با تدید جلو رفتم،نوره نارنجی ای را دیدم و بی هوش شدم. صدای های عجیب و گنگی را از اطرافم می شیدم. دختره رو آوردیم جن ها دیگه هیچ راهی ندارن ما برنده میشیم. -خوبه اگه دختر به هوش اومد بهم بگو. چشمانم را باز کردم همه جا را تار می دیدم کمی پلک زدم و همه چیز را واضح دیدم،یک جای نسبتا تاریک بود که با نور آتش روشن مانده بود،مرا در یک اتاق روی صندلی بسته بودند،یک آیینه چوبی بود که در آن عکس اژدها سنگ تراشیده شده بود،یک تخت چوبی هم با همان طرح بود،در کل همه جا وحشتناک به نظر می رسید. یاد آن نور افتادم و فهمیدم که حتما مرا جادو کردند،لعنت به هر جن و دورگه و خوش آشام اگر ولم نکنند چه می شود؟اگه از این کابوس رها نشوم چه؟ای کاش می شد بلند شوم و ببینم همه این ها خوابی بیش نیست اما متاسفانه نمی شود چون خواب نیست. در باز شد و دو مرد با چهره ای خشک و وحشتناک وارد شدند،دستم را باز کرد و مرا بی رحمانه هل داد.از اتاق خارج شدیم همه جا با نور آتش روشن مانده بود عجیب است در این قصر حتی یک پنجره هم وجود نداشت. من:چرا اینجا پنجره نیست؟ -خوش آشام ها نمی تونن تو نور بمونن دیگه هم سوال نکن. لحنش به گونه ای بود که انگار با برده سخن می گوید،هه خون آشام لعنت به همه شما. مرا وارد سالن بزرگی کرد که در ته سالن مبل بزرگ و چوبی بود که یک مرد با هیکل بزرگ و چهره ترسناک نشسته بود،پس رییس خون آشام ها این مرد است. مرا هل دادند تا زانو بزنم اما من صاف ایستادم و با لحنی پر از پرخاش گفتم:این بازیه کثیف چیه که شروع کردین؟چرا منو اینجا آوردین؟ -خفه شو اینجا فقط ما حرف می زنیم تو اینجا ملکه نیستی یه خدمتکاری. دستانم را مشت کردم اما چیزی نگفتم تا ادامه بدهد و بدانم برای چه به اینجا آمدم. -ما تورو اینجا آوردیم تا جن ها نابود بشن،تو واسه ما کار می کنی هرکاری که بگیم بعد از اینکه بچمون رو به دنیا بیاری زندت نمی زاریم اگر هم سر پیچی بکنی زود تر می میری پس به حرف گوش کن. دندان هایم را به هم فشردم و هیچ چی نگفتم به ماند برای وقتش.. -الانم بهتره بری اتاقت. مرا هل دادند و به اتاق بردند و در را قفل کردند،چشمم به یک پسر بزرگ با دودندان نیش افتاد،لبخندش لرزه به تن آدم می انداخت... دستم را در هم قفل کردم و چشمانم را به زمین دوختم. -یعنی خونت خوش مزس؟ کمی عقب رفتم کمرم به دیوار برخورد کرد،از ترس نفس نمی کشیدم.ای کاش به حرف دنیل گوش می دادم ای کاش وارد حیاط لعنتی نمی شدم. سرش را کج کرد و با چشم های رنگ خون اش به چشمانم خیره شد و گفت:بعد از به دنیا آوردن بچه ام می میری خیلی راحت خونتو می خورم. بلند شد و سمت ام آمد ناخن های سیاه اش را روی گردنم کشید وگفت:خوش مزس؟ من:چی؟ -خونت. گردنم را با ترس عقب کشیدم و گفتم:خفه شو من نه بچه به دنیا میارم نه می زارم خونمو بخوری. موهایم را محکم پشت سرش کشید و از اتاق خارج شد وارد یک اتاق بسیار بزرگ شد و روبه پادشاه خون آشام ها گفت:این چی میگه؟مگه قرار نیست بچمو به دنیا بیاره؟ پادشاه عذاب من بلند شد و یک مشت محکم به شکمم زد و گفت:دلت می خواد بمیری؟ با جسارت به چشمان اش نگاه کردم و گفتم:بلاخره که می میرم چه زود چه دیر. با عصبانیت به خدمتکارانش اشاره کرد،دو مرد قوی هیکل محکم دستم را گرفتند و مرا با خودشان بردند،با دقت به هردو نگاه کردم نه بسیار زیبا بودند نه ترسناک اصلا شبیح جن و خون آشام نبودند. من:شما جنین؟ -ما انسانیم مجبوریم اینجا کار کنیم. در را باز کردند و از پله ها پایین رفتیم. من:اینجا کجاس؟ -تو سیاه چال می مونی تا فردا بکشنت. مرا به سیاه چال انداختند خواستند در را ببندند که با صدایم ایستادند. من:لطفا بزارین برم شما هم مثل من انسانین. نگاه کوتاهی به من انداختند و از اتاق خارج شدند. زانو هایم را در آغوش گرفتم و اشک ریختم... یک مرد که دقیقا عین غول بود سمت ام آمد و دست مرا کشید،دستم در حال کنده شدن بود اما خم به ابرو نیاوردم. همه جا تاریک بود و احساس می کردم هر آن از تاریکی چیزی بیرون خواهد آمد و مرا خواهد کشت. با صدای کوبیده شدن در چشمانم را باز کردم،یک مرد با پوستی سبز دست هایی سیاه و ناخن هایی بلند سمتم آمد،از موهایم کشید و مرا بلند کرد،وحشت زده به چشمانش خیره شدم. مرا هم راه خود کشید و از آن سیاه چال بیرون آورد. من:کجا میریم؟ طوری رفتار می کرد انگار اصلا حرف نمی زنم و او هیچ چیز نمی شنود،مرا هم راه خود با بی رحمی می کشید وارد حیاط پشتی شدیم هوا کاملا تاریک بود و با آتش روشن مانده بود. آتش بزرگی درست کرده بودند و من با دیدن آتش لرزه به تنم می افتاد. پادشاه خون آشام ها لبخند کثیفی زد و گفت:یا بچه دار میشی یا می میری. با جدیت گفتم:من بچه دار نمیشم همتون برین به درک. با اشاره پادشاه مرا درست مقابل آتش قرار داد طوری که گرمای آتش صورتم را می سوزاند،با ترس پرسیدم:چیکار می کنی؟ -تو آتیش می سوزونیمت بعد می خوریمت. چشمانم اندازه توپ تنیس شد از ترس دست و پاهایم می لرزید،می ترسیدم بیش از حد می ترسیدم،سرم درد گرفت چشمانم درحال بسته شدن بودند اما تند تند پلک زدم تا هوشیار بمانم. مرا سمت آتش هل داد،گرما داشت مرا ذوب می کرد،تقلا می کردم که عقب بروم اما او چون سنگی بود که تکان نمی خورد،دوباره هل ام داد و بیشتر به آتش نزدیک شدم،بدنم داغ کرده بود. چندین سایه را بالای سرم احساس کردم سرم را بلند کردم و اسب های جن هارا بالای سرمان دیدم. غول سریع مرا برداشت و هم راه خود کشاند،بلند داد می زدم:کمک کمک. اسبی سفید پایین آمد و شمشیری تیز به گلوی غول خورد و من از دیدن این صحنه وحشت کردم،دست و پاهایم به شدت گرم بودند. دنیل به اسب اشاره کرد دویدم و پشت سرش روی اسب نشستم،دنیل از زمین بلند شد. -کم مونده بود کباب بشی ها. +ممنونم. -باید به حرفم گوش میدادی. آب دهانم را قورت دادم و با ترس گفتم:الان چی میشه؟ -جنگ. تو رو می برم یه جای امن و میام واسه جنگ. لباس دنیل را محکم گرفتم تا زمین نیوفتم. چند تیر به ما خورد که دنیل جا خالی داد. به قصر بزرگ و باشکوه دنیل رسیدیم.اسب را پایین آورد و هردو پایین پریدیم،دنیل به ده تا از خدمتکاران قوی هیکل اشاره کرد و گفت:مراقب پرنسس باشین. خنده ماتی به لب آورد و سوار اسب خود شد. +مراقب خودت باش. -از کی تو نگار من میشی؟ جوابی ندادم و فقط به چشمانش خیره شدم اسب را بلند کرد و گفت:چشم مراقبم. با سرعت نور از ما فاصله گرفت،بال های سفید و زیبای اسب که در هوا تکان می خورد اسب را رویایی تر کرده بود. -پرنسس هم راهه ما بیاین. دنبال خدمتکار ها حرکت کردم سمت اتاق رفتند و در را باز کردند،هفت نفر پشت در مراقب محافظ ماند و دو نفر هم با من داخل اتاق شدند تا از من مراقبت کنند. روی تخت نشستم و خواستم تا تمام این ترس را دور بریزم اما نمی شد،دلم شور می زد.با کلافگی دستم را روی موهایم گذاشتم و بی اختیار با صدای بلندی نفس ام را بیرون دادم. -نگران نباشین اتفاقی نمی افته. شاید راست بگوید اما فقط شاید،ترس هر لحظه بیشتر خود نمایی می کرد.از روی تخت بلند شدم ودر اتاق قدم زدم اصلا نمی دانستم باید چه کار کنم. -پرنسس لطفا آروم باشین. نگاهی به ماری که دنیل او را از قصر پادشاه برای من آورده بود کردم،چشمان آبی اش بسیار نگران بود،موهای آبی و بافته شده اش را عقب انداخت و به من خیره شد. ناگهان فکری در ذهنم جرقه زد. +منم میرم به جنگم. -نه بانو آنها به خون شما تشنه اند. +تغییر چهره میدم. سوالی نگاهم کرد و بعد چند ثانیه گفت:چه فکر خوبی. مرا روی صندلی نشاند،کلاه گیس سفید رنگ را روی سرم گذاشت ،چشمانم را با مداد سیاهی به شکل خوفناکی کشید،رژ قرمز و خونی رنگ را به لب هایم زد،سمت لباس ها رفت یک لباس سفید و رزمی را با شلوار چسبان با جنس بارانی را برداشت بعد از پوشیدن آنها تیرکمان با شمشیر برداشتم. ماری آماده شد و گفت:باهم میریم به جنگ. با موافقت سرم را تکان دادم.هردو سمت اسب هایمان رفتیم و سوار شدیم،این همان اسبی بود که دنیل برایم انتخاب کرده بود.اوج گرفتم و از بالا به بخشی از آسمان که رنگ خون گرفته بود خیره شدم. حرکت کردیم و سمت شهر خون آشام ها حرکت کردیم. دنیل سخت مبارزه می کرد،چهره دنیل تغییر کرده بود،پوستش قرمز و هولناک شده بود. داد زدم و به میدان مبارزه هجوم بردم،چاقو را از پشت در کمر خون آشام فرو بردم،یک خون آشام می خواست دنیل را از پشت بزند،تیر ام را برداشتم و یکی در گلویش زدم. دنیل به سمت ام آمد و گفت:شما؟ +یک دوست که داره کمکت می کنه. تیر ام را برداشتم و به قلب خون آشام زدم،دنیل با تعجب نگاهم کرد و گفت:هرکسی هستی به نظرم یک جنگ جوی ماهری. با این حرفش خوشحال شدم،هردو باهم به خون آشام ها هجوم بردیم. احساس کردم دندان در گلویم است برگشتم و با دیدن خون آشام که از گلویم آویزان است با حرص شمشیر را در سرش فرو کردم و بیرون آوردم.از سرش خون فوران می کرد. دنیل دستور داد تا همه برگردیم،به ماری اشاره کردم و هردو با سرعت از آنها فاصله گرفتیم اما صدای دنیل را شنیدم:حد اقل اسمت رو بگو. بلند داد زدم:بی نام. به قصر رسیدیم اسب ام را نوازش کردم و به خدمتکار ها دادم. با سرعت سمت اتاق رفتم و لباس ام را عوض کردم و کلاه گیس را برداشتم،روی تخت دراز کشیدم و نفس راحتی کشیدم. +ممنونم ماری. ماری خم شد و گفت:این چه حرفیه وضیفه بود بانو. دنیل داخل اتاق شد و به ماری اشاره کرد،ماری خم شد و از اتاق خارج شد. دنیل روی تخت نشست و من هم روی تخت نشستم. -فکر کردی من خرم؟ +نه تو جنی. دنیل آرام خندید و گفت:فکر کردی نفهمیدم بی نام تویی؟ متعجب پرسیدم:چجوری؟ -از چشم هات فهمیدم تویی مثل اینکه عاشقتما. سرم را پایین انداختم،نه به خاطر خجالت بلکه به خاطر اینکه ضایع شدم. دنیل دست اش را روی چانه ام گذاشت و سرم را بلند کرد و گفت:یعنی زمین خوشگل تر از منه؟ واقعا او جادوگر عشق است اما من این جادو را خنثی می کنم..... هوا کاملا تاریک شده بود باد شدیدی می وزید و پنجره را به صدا در آورده بود،سمت پنجره رفتم خواستم ببندمش که با صحنه ی وحشتناک روبه رو شدم.چند نفر از سربازان خونی زمین افتاده بودند. دنیل روی تخت نشسته بود تا چهره ی سفیده مرا دید با نگرانی سمتم آمد،در همان لحظه در اتاق باز شد.یک دختر با موهای قرمز و چهره ای مشکوک و عجیب وارد اتاق شد،دو تا آب میوه روی میز گذاشت و تعظیم کرد خواست خارج شود که دنیل مانع شد و گفت:بیا تو. دختر در مقابل دینل ایستاد و نگاهش را به زمین دوخت. دنیل دست اش را روی پیشونیه دختر گذاشت و چیزی زیر لب گفت و دختر تغییر چهره داد پوست اش سبز شد و دست و پاهای استخوانی اش از بدنش بیرون آمد با ترس عقب عقبی رفتم و روی تخت افتادم،به زور نفس می کشیدم احساس می کردم چیزی مرا خفه می کند،دختر خرناسه بلندی کشید و سمت دنیل حمله ور شد،دنیل نور سبزی درست کرد و به دختر زد.دختر تبدیل به دود سیاهی شد و از بین رفت.دنیل آب میوه هارا دور ریخت و سمتم آمد. -خوبی؟ اشک از چشمانم سرازیر شد و بلند بلند اشک ریختم،دستانم به شدت می لرزیدند. +دو تا از نگهبان ها پایین مردن. دنیل تعجب کرد دستم را کشید و مرا هم راه خود برد،چندین سرباز و نگهبان را صدا کرد و گفت:امشب جنگی در راهه همه باید هوشیار و آماده باش باشین.به یک کوتوله اشاره کرد و گفت:به پدرم اطلاع بدین تا سرباز بفرسته. -چشم سرورم. دنیل مرا هم راهه چند محافظ به اتاق فرستاد و گفت:مراقبش باشین. دنیل و چندین سرباز دیگر سوار بر اسب های بال دار اوج گرفتند،از پنجره به رفتنشان نگاه می کردم من نمی توانستم بمانم و آنها به جنگند باید کاری انجام می دادم. +همه به جز ماری برن بیرون نگهبانی بدن. همه تعظیم کردند و از اتاق خارج شدند و در را بستند،روی صندلی نشستم و به ماری اشاره کردم و گفتم بشین. ماری در کنارم نشست و منتظر به چشمانم خیره شد. +من باید کاری کنم نمی تونم بی تفاوت بشینم درسته جون دنیل برام مهم نیست ولی جون خودم که مهمه باید یه کاری کنم نمی تونم بشینم و وابسته ی دو تا نگهبان باشم. ماری:پس می خواین تغییر چهره بدین؟ +آره. ماری قبول کرد چشمان ام را با مداد سیاهی بالا کشید و رژ خونی به لب هایم زد،موهای آبی ای به سرم گذاشت،لباس سیاه و بارانی به شکل خفاشی را با شلوار سیاه و بارانی که چسبان بود را پوشیدم چکمه های سیاه و بلند پوشیدم.جای شمشیر را به پشت ام وصل کردم و شمیر را داخل اش گذاشتم،تیرکمان را برداشتم. من و ماری از پنجره روی اسب هایمان پریدیم،دست ام را روی یال هایش کشیدم و گفتم:چیزی نیست دختر خوب حرکت کن. اسب را به حرکت در آوردم من پشت سر اسب سیاهه ماری که اسم اش را تارا گذاشته بود حرکت کردم. هوا ابری و تاریک بود ،اسب ام با ترس و تردید حرکت می کرد. +چیزی نیست دختر خوب. با نوازش هایم آرامش کردم. با سرعت بال می زد و حرکت می کردیم،باد به صورتم برخورد می کرد و موهایم را پراکنده می کرد. +کجا میری؟ ماری:شهر خون آشام ها شهر سیاهی. دیگر چیزی نگفتم و به پرواز ادامه دادم،رعد و برق نور به وجود آورد و اسب ها کمی ترسیدند،سرم را روی یال های نرم اسب ام گذاشتم،باد با شدت بیشتری می وزید. ماری:تو انسان عادی نیستی دو رگه ای پس حتما جادو و انرژی ای داری. +اما نمی دونم چجوری ازش استفاده کنم. -اگه پدر واقعیت آگوست پادشاه سه شهر جن ها باشه تو باید نیروی پرواز و زنده کردن اشیاء رو داشته باشی. به هیچ یک از حرف هایی که میزد توجه نمی کردم چون به نظرم خیالی بیش نبود البته تا الان همه خیال ها حقیقی شده اند.... به شهر خون آشام ها رسیدیم جن ها و خون آشام ها در حال جنگیدن بودند،از روی اسب ام پایین پریدم با دیدن دنیل اشک هایم یکی پس از دیگری گونه ام را خیس کردند،جلوی دنیل زانو زدم،چندین تیر در جلوی شکم اش زده بودند و شمشیر را به قلب اش فرو کرده بودند در پا و دست هایش هم تیر بود،چشمان دنیل بسته شده بود اما لبخند روی لب هایش بود.دست ام را روی لب هایش کشیدم و اشک ریختم،سرم را روی سینه ی خونی اش گذاشتم و اشک ریختم. انتقام ات را می گیرم زنده شان نمی گذارم،اشک هایم را پاک کردم و بلند شدم،احساس کردم قدرت ماورایی پیدا کردم،از زیر دست هایم آتش بیرون آمد و من آرام به هوا رفتم با صدای بلندی که شبیه خرناسه بود گفتم:می کشمتون...... «رونال سردسته خون آشام ها» مشغول جنگ بودم که ناگهان صدایی آمد و همه ایستادیم،او چشم هایش آتیشی شده بود و از دست هایش آتش بیرون می آمد چهره بسیار هولناکی داشت همه با ترس عقب رفتیم. دندان های خود را با حرص نشان داد و با جیغ گفت:می میرین. دست اش را سمت ده سرباز من نشانه گرفت و همه آنها را به آتش کشید،دست اش را سمت قصر گرفت و قصر را با تمام افراد داخل اش به آتش کشید. در آسمان توده ی سیاهی درست کرد و تمام افراد سمت آن توده کشانده شدند،دستم را به درخت گرفتم تا بالا نروم،باورم نمی شود او دیگر کیست؟ کلاه گیس اش را برداشت و گفت:منم پرنسس جن ها. او؟...او که یک انسان ناتوان بود او چگونه انقدر قدرتمند شد؟ گردن اش را به سمت چپ و راست تکان داد و به افراد باقی مانده هجوم برد و تک تکشان را کشت،با علامت قرمزی که به هوا فرستادم وضعیت بدمان را به پادشاه خون آشام ها علامت داد. او به سمت من هجوم آورد با تمام توان می دویدم. -راه فراری نداری همتونو می کشم. انگار اصلا درحال خودش نبود مثل این می ماند که شیطان درونش بیدار شده. گلویم را محکم گرفت،دندان های خود را نشان داد و گفت:بمیر. من زمین افتادم و تقلا می کردم که فرار کنم،چاقو اش را در آورد و در پیشانی ام فرو برد،دست و پایم لرزید و بعد همه جا تاریک شد...... بعد از دیدن خون چشمانم به حالت عادی در آمد.من سردسته خون آشام هارا کشته بودم نه تنها او بلکه همه را. ماری دستم را گرفت و گفت:باید بریم الان افرادشون سر میرسه رییس اونا خیلی قدرتمنده. هم راه با ماری سمت اسب ام رفتم،چشمم به دنیل افتاد سمت دنیل رفتم و بلندش کردم و روی اسب ام گذاشتم.به پرواز در آمدیم و با سرعت سمت قلمروی پادشاهیه جن ها رفتیم. به جسم دنیل خیره شدم و اشک ریختم،نباید ضعیف باشم. -تو یک دفعه چجوری عوض شدی؟چشم هات رنگ آتیش گرفتن. خودم هم نمی دانم چه اتفاقی افتاد اما با دیدن دنیل در آن حالت ناگهان عصبانی شدم و به جان آنها افتادم.ای کاش می توانستم این نیرویی را که دارم مهار کنم،من باید استفاده از این نیرو را یاد بگیرم. اسب را جلوی در قصر پادشاه فرود آوردم،سرباز ها و نگهبانان با دیدن دنیل اشک ریختن،پادشاه و ملکه هردو با دویدن ام سمت ام آمدند. پادشاه:شنیدم تمام افراده خون آشام هارو به آتیش کشیدی. +بله اما خودمم نمی دونم چجوری دیدن دنیل تو اون حال.. دیگر نتوانستم ادامه بدهم،پادشاه سمت دنیل رفت و دست اش را روی سر دنیل کشید،ملکه بی صدا اشک می ریخت اما پادشاه لبخند زد و من معنی این رفتار را نفهمیدم. پادشاه روبه من برگشت و گفت:هنوز کاملا نمرده سه روز فرصت داره تو و خانوادتون می تونین افراد نیمه جون رو زنده کنین فقط باید یادبگیری سه روز مهلت داری،یه کتاب میدم بیارن برات شاید کمکی کرد. با اشاره پادشاه نیما را به اتاقش بردند،هم راه با خدمتکاراه وارد اتاق شدم،ماری به خدمتکار اشاره کرد و ما در اتاق تنها ماندیم. هم راه با ماری روی تخت نشستم،در به صدا در آمد و یک پسر با موهایی سیاه و بلند وارد اتاق شد،چند کتاب روی تخت گذاشت و با تعظیمی کوچک از اتاق خارج شد. کتاب را برداشتم و دستم را روی جلد اش کشیدم عکس چند جن و نوری در دستشان روی جلد بود. ماری بلند شد و گفت:من دیگه برم. +اگه رفتی درم ببند. ماری از اتاق خارج شد و در را قفل کرد،روی تخت به صورت نیمه دراز کشیدم و صفحه اول کتاب را باز کردم و خواندم. باید اول خودت را بشناسی به خودت اعتماد کنی باید هدفی که از آن برای جادو استفاده می کنی را در ذهن مجسم کنی.برای استفاده از جادو فرق نمی کند چه کلمه ای بگویی فقط کافیست با تمام وجود به آن جادو نیاز داشته باشی،برای تبدیل موجودات به چیز دیگری باید به آن موجود نگاه کنی و به چیزی که می خواهی تبدیل کنی فکر کنی. دستم را سمت آیینه کوچک گرفتم،می خواهم به کیف تبدیلش کنم. هر کاری کردم اما تبدیل نشد،با دقت مطالب را خواندم. اگر به کنترل درونی برسی و تردیدی در جادو نداشته باشی از پس اش بر می آیی. روی تخت صاف نشست ام و به خواندن ادامه دادم:این انرژی درون شما وجود دارد پس باید به آن اعتماد کنید و خودتان را باور داشته باشید،دستهایتان و انرژیتان بخشی از خودتان است کافیست در ذهن تجسم کنید. روی تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم،سعی کردم کلمات داخل کتاب را درک کنم... چشمانم را به سختی باز کردم وقتی اتفاقات دیشب یادم آمد از ترس به خود لرزیدم،من فقط سه روز محلت دارم تا دنیل را نجات دهم،اما چگونه؟از روی تخت بلند شدم موهایم را از پشت بستم،یک لباس بنفش تیره جنگی را با شلوار ست اش پوشیدم.از اتاق خارج شدم و سمت طالار بزرگ رفتم،در را زدم و بعد داخل شدم،پادشاه روی مبل سلطنتی خود نشسته بود.تعظیم کوچکی کردم و سکوت را شکستم. +من گیج شدم یعنی معلمی برای تعلیم وجود نداره؟ پادشاه روی مبل صاف نشست و با صدای بلندی روبه خدمتکار گفت:به فرمانده بگین بیاد. -چشم. خدمتکار تعظیم کرد و از طالار خارج شد.عصبانی بودم باید انتقام می گرفتم.بعد چند دقیقه یک پسر با چهره ای جدی و جذاب همچنین خفن وارد طالار شد،نگاه جدی اش را در من قفل کرد. پادشاه:باید در عرض سه روز مهارت های جادویی اش رو به دست بیاره از پسش برمیای؟ -بله از چهره بانو هم معلومه که خیلی مصمم هستن. با لحن سفتی گفتم:بهترهمین الان شروع کنیم. سرش را به نشانه تایید تکان داد،با تعظیم از طالار خارج شدیم،دنبالش حرکت می کردم،نمی دانم حال دنیل خوب می شود یانه؟ولی من تا جایی که بتوانم کمکش می کنم او باید نجات پیدا کند. وارد حیاط شدیم،در سمت چپ گروهی در صف ایستاده بودند و مهارت های جادویی را می آموختن.اما من جدا از آن ها آموزش می دیدم. -قدم اول خودتو پیدا کن باید بدونی کی هستی و قراره چیکار کنی. دست اش را روی پیشانی ام گذاشت،ناگهان یک خانه را دیدم.پدرم لباس پادشاه را پوشیده بود و با نگرانی قدم می زد،مادرم موهایم را نوازش می کرد و با ترس به من نگاه می کرد. پادشاه:باید یه جایی مخفیش کنیم خون آشام ها هر لحظه ممکنه حمله کنن منم آسیب دیدم نمی تونم از پسشون بر بیام. مادرم موهایم را بوسید و گفت:یعنی میگی ولش کنیم بریم؟ -ما قراره بمیریم اگه اونم پیشمون باشه میمیره،باید اونو به یک آدم بسپاریم. مادرم مرا محکم در آغوش گرفت و بلند شد و با نگرانی گفت:می خوای به زنه اولت که انسان بود بدیش؟ -آره اونجا جاش امنه هیچ اتفاقی براش نمی افته. پادشاه یعنی پدرم سمتم آمد و وردی را خواند و من نا پدید شدم،درست همان لحظه چندین خون آشام کلبه را تصرف کردند،پدر و مادرم تا پای جان جنگیدند و در آخر با چاقویی که بر قلبشان خرد مردند. تصویر تغییر کرد.من در خانه خودمان در شهر بودم،مادرم تا من را دید سمتم آمد و با ذوق مرا در آغوش گرفت و بوسید و گفت:از این به بعد خودم بزرگت می کنم. تصاویر ناپدید شدند و چهره همان پسر در مقابلم ظاهر شد. -حالا که فهمیدی کی هستی قدم دوم رو برمی داریم،هدفت فقط نجاته دنیله؟ +نه نابود کردن خون آشام ها و انتقام گرفتن هدف اصلی منه. -پس قدم سوم اعتماد به نفص تو مطمعنی که می تونی؟ کمی مکث کردم و گفتم:آره من مطمعنم. -پس حالا وقت عمله.جادوی تبدیل رو باید یاد بگیری. مرا سمت چند تا از وسایل کهنه برد و دست اش را سمت لیوان گرفت و گفت:تو ذهنت مجسم می کنی که قراره چه شکلی بشه بعد چشم هات رو باز می کنی و تبدیلش می کنی. لیوان را به ساعت تبدیل کرد و من از ذوق دست زدم،کنار رفت و گفت:حالا ببینم تو چیکار می کنی. جلو رفتم و به آیینه خیره شدم،چشمانم را بستم و آیینه را اسب در نظر گرفتم چشمانم را باز کردم و با اشاره به آیینه گفتم:آنا سیلیو. آیینه تبدیل به یک اسب سفید با یال هایی به شکل آیینه شد. -عالی بود تو واقعا استعدادش رو داری.حالا زنده کردن رو یاد می گیری. سمت یک درخت رفت و گفت:فکر کن زندس و فقط تو باید بهش دستور حرکت بدی. دست اش را سمت درخت گرفت و به چپ و راست تکان داد،شاخه درختان به چپ و راست تکان خوردند. جلو رفتم دست ام را سمت درخت گرفتم و دست ام را پایین آوردم شاخه درخت پایین آمد،برگ روی زمین را گرفتم که درخت هم همان کار را کرد و دوباره دست ام را بالا بردم. -خب عالی بودی،حالا باید ضربه زدن با جادو رو یاد بگیری مثل شلیک کردنه. در مقابل یک دیوار ایستاد و گفت:دستت رو مشت می کنی بعد کلمه هاریش،سایلا،کوپا.هرسه کلمه شلیک می کنه فقط شدتش فرق داره،بعد گفتن این کلمه مشتت رو محکم باز می کنی و شلیک می کنه. دستانم را مشت کردم و زیر لب گفتم:کوپا.مشت ام را باز کردم و نور قرمز رنگی به دیوار برخورد کرد. +شدت کدوم زیاده؟ -هاریش زیاده و سایلا معمولی کوپا برای بی هوش کردن خوبه. -خب آموزش بعدی نامرئی شدنه. دقیق به هرکاتش نگاه می کردم. دست اش را جلوی صورتش برد و گفت:کلمه نری یعنی نامرئی شدن.فقط اگه لباست از جنس نامرئی نباشه لباست دیده میشه. دستم را جلوی صورتم بردم و کلمه نری را گفتم،دست ام را جلو آوردم اما چیزی ندیدم احساس عجیبی داشتم خودم دستم را احساس می کردم اما دستم نبود. لباسم را نگاه کردم اما لباسم دیده نمی شد. -لباس های بلند و دامن شکل پرنسس ها نامرئی نمیشه ولی لباس جنگی میشه.برای خنثی باید برعکس نری رو بگی. +میرن؟ دوباره به حالت عادی در آمدم اما من که فقط سوالی گفتم!! -برای اینکه فرد نامرئی رو ببینی باید هاریش شلیک کنی. +فهمیدم. -قدم بعدی برای اینکه از دستت آتیش آب یخ و خاک سنگ هر چیزی بیرون بیاد. باید خیلی بهش نیاز داشته باشی یا بگی:خواستا. +پرواز چطور؟ -وقتی از پاهات و دستات آتیش بیرون بیاد بالا میری و پرواز می کنی. +اگه بگم خواستا چی میاد کدومشون. -اگه به آب نیاز داشتی آب میاد و اگه به آتیش نیاز داشتی آتیش میاد. -قدم آخر زنده کردن افراد نیمه جان. رسیدیم بلاخره به این مرحله رسیدیم. روی زمین نشست و دست اش را روی گلی که تقریبا پژ مرده بود کشید و گفت:اگه دوسش داشته باشی و واقعا بخوای نجاتش بدی از پسش برمیای،دستت رو روش می کشی و خاطراتت رو مرور می کنی اینجا هیچ کلمه ای نمیگی اینجا باید با قلبت نجاتش بدی. گل را بو می کند و در همان لحظه گل مثل قبل شاد و زنده می شود. -آموزشت تموم شد فردا بازم بیا تا کمی تمرین کنیم و مهارتت بیشتر بشه. باشه ای گفتم و با تشکر کردن داخل قصر شدم،چگونه با تمام وجود بخواهم اش؟بدون ورد چگونه زنده اش کنم؟ به اتاق ام رفتم و روی جادو ها تمرین کردم.دنیل فقط دو روز دیگر مهلت دارد و میمیرد نمی توانم به مرگش فکر کنم،اما چگونه زنده اش کنم،با دل؟آخر چگونه؟ سمت ماری رفتم و گفتم:می خوام دنیل رو ببینم. ماری پذیرفت و هردو از اتاق خارج شدیم،یعنی حالش چطور است؟یعنی من می توانم کاری برایش انجام بدهم؟ ماری در را باز کرد و خودش پشت در ماند،وارد شدم و در کنار تخت دنیل نشستم.موهای بلند و طلایی اش روی بالش تخت پراکنده شده بودند،پلک های پر پشت و سیاهش چون پری زیبا آرمیده بودند،لب های قرمز اش بسته بودند و من دوست داشتم فقط یک بار دیگر لب باز کند و سخن بگوید. دستم را روی دست اش گذاشتم،دست اش گرمای قبل را نداشت.قطره ای کوچک از چشمانم لغزید و روی گونه ام افتاد.اشک هایم را پاک کردم و از اتاق خارج شدم،با اشاره به ماری سمت حیاط رفتم،ماری هم پشت سرم می دوید. همان پسر را دیدم من حتی نامش را هم نپرسیده بودم. +اسمتون چیه؟ -تارا. +من نمی دونم چجوری باید زندش کنم. -این ورد نداره باید با قلب خودت باشه باید خودت خلقش کنی باید این نیرو رو خودت به وجود بیاری. کنار تنه درخت نشستم و دستانم را روی سرم گذاشتم.نمی دانم باید چه کار کنم.تارا حال مرا درک می کرد این را از چهره اش می توانستم متوجه شوم.دنیل با من با مهربانی برخورد می کرد حد اقل باید این مهربانی اش را جبران کنم.تارا گل پژمرده ای را سمتم آورد.می دانم منظورش از این کار چه بود.روی زانو هایم نشستم و دستم را روی گلبرگ های گل کشیدم،گل زیبایی بود دلم برایش سوخت گل کاملا از بین رفته بود شاید یک درصد امید داشت،با دیدن گل قلب ام به درد آمد،دستم را روی گل کشیدم و با تمام وجود خواستم تا حالش خوب شود.دست ام را روی قلب ام گذاشتم،نمی دانم چرا با دیدن این گل انقدر بی تاب شده است.چشمانم را بستم و بوسه ای روی برگ گل کاشتم. چشمانم را آرام باز کردم گل...گل همان گل شاداب بود،باورم نمی شود پس این جادو ارتباط قلبی بر قرار می کند. بلند شدم تا با سرعت به سمت دنیل بروم ناگهان سایه های عظیمی را احساس کردم،سرم را بلند کردم و خون آشام هارا سوار بر خفاش های سیاهی دیدم.تارا با دیدن آنها خشمگین سمت قصر رفت و دست مرا گرفت.هردو با سرعت می دویدیم. پادشاه با نگرانی در سالن ایستاده بود،تارا چندین گروه جنگی را آماده ساخت. +منم میام. -باشه. سمت اتاق ام رفتم لباس سرمه ای تیره جنگی که کمی کوتاه بود را با شلوار سرمه ای پوشیدم.دست های لباس به شکل آهن و جنگی ساخته شده بود و مرارید های سیاه زد جادو رویش به کر رفته بود.پوتین های سیاه و بلند را پوشیدم،شمشیر های نامرئی جنگی را با تیر های کوپا«کوپا نام های جادویی برای ضربه زدن» برداشتم. از پنجره اتاق روی اسب ام پریدم. +برو دختر. اسب به حرکت در آمد و من با سرعت چون صیادی دنبال صید وارد زمین مبارزه شدم،یکی از خون آشام ها که از دندان هایش خون می چکید،سمت تارا رفت و از پشت گردن تارا را گاز گرفت،دیگر هیچ یک از کارهایم دست خودم نبود با سرعت باد به سمت خون آشام رفتم و کوپا شلیک کردم،شمشیر ام را در آوردم و درست به وسط سرش زدم،دست و پاهایم آتشی شده بود.با چشمانی قرمز و موهایی سیاه و وحشی که چون شلاقی می مانند در آسمان اوج گرفتم.سنگ ها و درختان را به حرکت در آوردم. «تارا» گلویم به شدت می سوخت دست ام را روی گلویم گذاشتم،آلیس تغییر کرد وحشتناک شد.موهای سیاه اش به آسمان چنگ می انداخت چشمانش قرمز و آتیشی شده بود از دست و پاهایش آتش بیرون می آمد،چون ملکه جن ها بر فراز آسمان رفته بود و همه را به قتل می رساند،حتی آسمان هم شروع به غرش و باریدن کرد،رعد و برق زمین و درخت همه به تسخیر آلیس در آمده بود.گردنم را محکم گرفتم و داخل قصر شدم،هیچ کس در قصر نبود همه به جنگ رفته بودند. پارچه ای برداشتم و روی زخم ام گذاشتم و جادوی تاشی را اجرا کردم.از پنجره به بیرون خیره شدم.خون آشام ها با خفاش هایشان در حال آمدن بودند تعداد آنها از تعداد ما بیشتر است یعنی آلیس از پسشان بر می آید؟ RE: شبی نفرین شده - ☪爪尺.山丨几几乇尺☪ - 30-05-2020 با سلام رمان شبی نفرین شده تمام شد هر گونه نظری دارید بفرستید و اینکه به زودی جلد دوم رمان شبی نفرین شده رو منتشر میکنم.... RE: شبی نفرین شده - _sehun_ - 30-05-2020 این رمان واقعا عالیه و دوسش دارم ولی فقط مشکلش اینه که غلط املایی های زیادی داره |