29-05-2020، 12:30
(آخرین ویرایش در این ارسال: 29-05-2020، 12:37، توسط ☪爪尺.山丨几几乇尺☪.)
قسمت ۲۱
فردا
با مایکل کیفمان را برداشتیم و به آن ساختمان راه افتادیم.
جنگل خشمناک تر از همیشه به نظر می رسد؛باد زوزه کنان لباس هایم را چنگ می زد.
به ساختمان نزدیک شدیم؛روزه اول کلاس پرواز داشتیم ؛هرچند من چندان از پرواز خوشم نمی آید.
مایکل دستی به سرش کشید و به اطراف نگاه کرد؛جک از پله ها بالا می رفت پس حتما اتاق در بالا است.
از پله ها بالا رفتیم دره کلاس را باز کردم؛همه بچه بودند به جز مری.سام کیفش را از روصندلی کناری اش برداشت و اشاره کرد که بروم و آنجا بنشینم؛مایکل دستم را کشید و به سمت صندلی دیگری رفت؛من بیشتر دوست داشتم در کنار سام بنشینم؛ چون او می تواند پرواز کند.
من:من میرم پیش سام بشینم فک کنم چیز زیادی بتونه بهم یاد بده.
مایکل جوابی نداد و من از جایم بلند شدم و پیش سام نشستم.
سام نگاهی به من انداخت و لبخندی محو زد.و پرسید:این پسره چرا از من خوشش نمیاد؟
سعی کردم بحث را عوض کنم اما چه گونه؟
من:تو می تونی پرواز کنی یا قراره یاد بگیری؟
سام:می تونم.
مری وارد کلاس شد و سنگین قدم برداشت ؛و کنار مایکل نشست.
آدام وارد کلاس شد و با رضایت به کل کلاس نگاه کرد؛چند تقه به تخته زد تا صدا کم شود؛سپس گفت:ما برای بچه بازی یا حرف زدن اینجا نیومدیم؛امروز بهتون یاد میدم که چجوری قراره به نیروی جذب قلبه کنین.
به سمت تخته رفت و نیروی جذب را کشید و یک جسم را که در هوا است آن جسم باید از پر هم سبک تر باشد.و گفت که یک جسم چگونه می تواند در آب بدون نفس کشیدن بماند.
و ادامه داد:نفس هاتون رو نگه دارید باید خودتون رو مثل یک پر کنین.
آدام وقتی که دید کاری از پیش نمی رود گفت بلند شوید میرویم به استخر.
مگر در این روستای خرابه استخر هم بوده؟
با سام هم قدم می شوم و به دنبال آدام حرکت می کنم؛جک با هیجان می دوید؛مری با مایکل حرکت می کرد و مایکل اصلا به او توجه نمی کند؛کیت با دخترانی که تازه آمده است صحبت می کند؛چون تعداد دخترا و پسرانی که آمدند ده نفر است اسم هایشان را حفظ نکردم به جز اسم سام.
به یک زمین سر سبز می رسیم؛آدام چوبش را در هوا تکان می دهد و استخری پر آب ظاهر می شود؛دهانم از شدت تعجب باز می ماند.
همگی در صف می مانیم و یکی یکی وارد آب می شویم.
مایکل داخل آب می شود؛آدام می گوید:یه کاری کن که رو آب بمونی؛آدم چجوری رو آب می مونه.
قسمت ۲۲
مایکل لحظه ای دست پا زد سپس نفسی عمیق کشید؛چشمانش را بست و چون جنازه ای بالای آب ماند؛همه یک یکی به آب پریدند؛من از کودکی از آب می ترسیدم ولی چاره ای نداشتم؛به آرامی به آب پریدم؛آدام تکرار می کرد که آرام باشین و با آرامش چون پر روی آب بمانید.
چشمانم را بستم و آرام روی آب شناور ماندم نوری نارنجی رنگ فضای چشمم را پر کرده بود؛احساس کردم موهایم توسط چیزی کشیده می شود؛ولی توجهی نکردم؛با آرامش نفسی عمیق کشیدم؛چشمانم را باز کردم و سام را روبه رویم دیدم ؛او لبخند میزد و به من نگاه می کرد.
سام:«چه موهای زیبایی.
من:«ممنون.
موهایم به شدت کشیده شدند و من به کف استخر برخورد کردم؛بهت زده به اطراف نگاهی کردم؛ناگهان با دیدن دو چشم سفید و نیشی باز قلبم به حلقم آمد؛دستانم به شدت می لرزید حتی قدرت نداشتم به بالای آب بروم.
سام پایین آمد و با دیدن آن چهره فورا به سمتم آمد و من را بالا برد.
آدام:«دیگه بیاین بیرون فک کنم معنی سبک بودن رو فهمیدین.
هنوز هم مانند یک تکه یخ در جایم مانده بودم؛سام از دستم کشید و مرا بیرون آورد.
آدام با رضایت از خود گفت:«این جلسه تموم شد جلسه بعدی پرواز می کنین.
من با چهره ای یخ زده به استخر نگاه می کردم؛چگونه قرار است با آن موجود بجنگیم؟
آدام مارا به ساختمان هدایت کرد و گفت:«بعد کمی استراحت به کلاس ورد میرین.
با سام و جک روی پله ها نشسته بودیم؛با دستانم آب موهایم را خشک می کردم؛سام هم در فکری عمیق فرو رفته بود.
جک خوشحال بود ولی از چه؟از اینکه قرار است به دست روح کشته شویم!
مری و کیت هم آمدند و کنارمان نشستند؛مری از دلتنگی اش برای خانواده می گفت اما کیت ساکت بود و تنها شنونده.
مایکل به جک اشاره کرد تا پیشش برود.
رفتار های اخیر مایکل واقعا مشکوک بود.سام نگران بود و البته به خاطر آن اتفاق.
هنوز هم آن نیش باز بدنم را به لرزه می اندازد.
همگی به کلاس ورد رفتیم؛سام سرش را جلوتر آورد و گفت:«اون چرا همش دنبال توس؟برای چی تو رو پایین کشید؟
راست می گفت آن شب هم فقط من صدای وحشتناک را شنیدم؛اما جواب این سوال چیست؟
خانوم جلی وارد کلاس شد و شروع کرد به نوشتن کلمات عجیب روی تخته؛ماهم آن کلمات را روی ورق نوشتیم.هنوزهم فکرم درگیر حرف های سام بود.
جلی:«مایکل بیا جلو و این کلمرو بگو.
مایکل با تردید و ترس جلو رفت اما تا مرا دید خود را مستأصل نشان داد.
قسمت ۲۳
پارت. 23. شبی نفرین شده
مایکل چوبی نقره ای را در دست گرفت و آرام کلمه ای را زمزمه کرد:«نیکولاس سونری»
ناگهان باد شدید و غیر طبیعی پنجره را به لرزش در آورد؛باد تند تر شد و میز را بلند کرد؛جلی گفت:«خنصی کن.
مایکل گفت:«نیسی اورون»
باد متوقف شد و همچی به حالت عادی در آمد؛جلی با رضایت لبخندی زد و گفت:«آفرین بشین.
مایکل به سمت میزش رفت و روی آن نشست.
جلی پشت میز نشست و اشاره ای به من کرد و من سمت تخته رفتم.
جلی به سر تا پایم نگاه کرد و گفت:« یه کاری کن دیده نشی.
چوبم را به سمت خودم نشانه گرفتم و گفتم:«نیلوکاس ورنی»
نگاه مبهوت و متعجب دیگران را در خود احساس می کردم؛نگاهی به پاهایم انداختم و به شکل احمقانه ای دهانم باز ماند؛هیچ پایی در کار نبود فقط کف کلاس را می توانستم ببینم.
خانوم جلی با تحسین نگاهم می کرد ؛ او از پشت میزش بلند شد و گفت:«کارت عالی بود؛ما از این روش استفاده می کنیم تا موجودات وحشتناک نتونن مارو ببینن.
جک بلند شد و گفت:«ولی روح می تونه ببینه.
جلی:«نگفتم روح گفتم موجودات وحشتناک.
جک به گونه ای که انگار قانع نشده است دستانش را قفل کرد و نشست.
منظور خانوم جلی از موجودات وحشتناک چه بود؟آیا منظوری داشت؟
خانوم جلی سمتم آمد و گفت:«به حالت عادی برگرد.
چوبدستی را بالا بردم؛خودم چوبدستی را احساس می کردم ولی انگار چوبدستی در هوا بود؛و چه احساس عجیبی داشت.
من:«لرونیا آرکیا»
دوباره می توانستم دستان سفید و نحیف ام را ببینم.
خانوم جلی به صندلی ام اشاره کرد و من رفتم و در جایم نشستم؛سام گفت:«کارت عالی بود.
با یک لبخند جوابش را دادم و به تخته چشم دوختم.
کلاس تمام شد و از جایمان بلند شدیم؛مری با اشتیاق گفت:«اونجارو چند تا دانش آموز دیگه و دو سرپرست.
یکی از آنها باید به جای خانوم ژولی آمده باشد؛دخترا و پسران تازه وارد کاملا آماده و حرفهای به نظر می آمدن.
یک خانوم قد بلند و لاغر با موهای خرمایی و عینک و چهره ای جدی از اتوبوس پایین آمد و به نظر کاملا جدی به نظر می رسد.
آقای پاپی ایشون رو خانوم روبرت صدا می کرد؛هم زمان یک آقای بلند قد با هیکل بزرگ و با چهره ای درهم از اتوبوس پایین آمد؛دلم می خواهد هرچه زودتر با آن ها آشنا شوم.
من همراه کیت و مری روی پله ها نشستم و درباره ی سرپرستان جدید صحبت کردم.
مری:«به نظرت بد اخلاقن؟
کیت:«به نظرم اخلاق مهم نیس باید خوب یاد بدن.
من:«فک کنم سختگیر باشن.
پاپی و برنارد بالای سرمان آمدند و گفتند:«بلند شین میریم کلبه.
از جایم بلند شدم ؛کیت و مری و همه بچه ها هم دنبال برنارد راهی شدند.
به نظرم برنا مه ی فردا راحت تر باشد؛فردا نیرو های آتشی و خنثی کردن ترس را می آموزیم.
خنثی کردن ترس بی شک به درد بخور ترین درس برای ما است؛ولی چه کسی می تواند با دیدن ارواح نترسد؟صددرصد در این درس همه رد می شوند؛ترس دشمنی است که تمام اندام مرا در برگرفته.
چه دلیلی دارد آن روح دنبال من باشد؟چرا تا به حال متوجه نشده ام؟پاشخ این مسئله چیست؟
به کلبه چوبی نزدیک شدیم؛آسمان بالای کلبه مانند توده ای تاریک بود؛راز این کلبه چیست؟چرا هر گاه این کلبه را می بینم لرزه به تنم می افتد؟
وارد کلبه شدیم؛آدام با نگرانی به اطراف نگاه کرد و گفت:«برین بخوابین؛کسی هم حق نداره از تختش بیرون بیاد.
کلمه آخرش با تاکید بود؛پس جایی برای سر پیچی نبود؛از پله ها بالا رفتیم و هرکس به سمت تخت خود روانه شد؛سام در تخت پایین جک جا گرفت؛کیت سعی کرد خود را به خواب بزند؛مری به پتو خیره شد؛جک راحت خوابید؛مایکل با نفرت به سام خیره بود سام هم به صحنه ی پشت پنجره چشم دوخته بود؛سعی کردم ریشه افکارم را از هم بشکافم اما مگر می شد؟چندین سوال در ذهنم می رقصیدند؛چرا روح دنبال من بود؟چرا هر بار می خواست مرا خلاص کند؟چرا پاپی بیشتر از همه نگران من است؟چرا فقط من آن صداهای......
با شنیدن صدای خس خس و کلمه آلیس....
بدنم یخ زد طوری که صدای ضربان قلبم یک لحظه ایستاد؛سرم را به زیر پتو فرو بردم و پاهایم را در هم جمع کردم...
قسمت ۲۴
احساس کردم نسیمی سرد صورتم را لمس می کند؛چشمانم را باز کردم و به پنجره ی نیمه باز خیره شدم؛نور از باریکه ی پنجره عبور می کرد و به تخت من حمله ور می شد.
از روی تخت بلند شدم و موهای طلایی ام را بستم؛همه در خوابی شیرین بودند به جز سام .
ناگهان انبوهی از کلماتی که سام به من گفت به ذهنم هجوم آوردند؛آن صدای وحشتناک.
آهسته و پاورچین پاورچین از پله ها پایین رفتم؛ناگهان صدای لرزان جلی مرا متوقف کرد.
جلی:«از اولم اشتباه کردیم نباید این بچه ها میومدن؛ما نمی تونیم از پس روح بر بیایم چه برسه بچه ها.
پاپی با خشم حرف جلی را قطع کرد و گفت:«اینا فرق می کنن نیرویی دارن که ما نداریم.
آدام خواست هردوی آنها را آرام کند اما نشد؛خانم روبرت گفت :«شاید از پسش بر اومدن.
جلی با تندی گفت:«با شاید چیزی درس نمیشه.
آرام از پله پایین آمدم که صدای برنارد مرا متوقف کرد:«وایسا دیدیمت.
نفسم را با ترس بیرون دادم و با شرم از پله ها پایین آمدم؛پاپی روی مبل نشسته بود و با حرص پاهایش را تکان می داد؛جلی عصبانی بود اما تظاهر می کرد اتفاقی نه افتاده.
پاپی کاملا سرد گفت:«چقدرشو شنیدی؟
آب دهنم را با صدا به داخل راندم؛پاپی با بی صبری به من چشم دوخته بود.
پاپی:«منتظریم.
با حیا گفتم:«همشو.
همگی با حرص به من چشم دوخته بودند،پاهایم لرزش سطحی داشتند؛صورتم داغ کرده بود اما لب گزیدم و هیچ نگفتم.
پاپی بلند شد و سمتم آمد و گفت:«خیله خب شما آموزش می بینید اگه تونستید که عالی میشه اگه هم نه باید برگردید و ما یه کاری می کنیم.
جلی قصد داشت مخالفت کند اما پاپی دستش را به هوا برد به معنی سکوت.
تک تک بچه ها از پله ها پایین آمدند.
باهم به سوی ساختمان راهی شدیم؛سام کاملا مشکوک رفتار می کرد؛مایکل دم گوشم گفت:«به نظرم پسر اصلا خوبی نیست.
با او مخالف بودم اما سکوت کردم؛احساس می کردم مایکل به سام حسادت می کند؛موهایم در باد می رقصیدند و نوای دلنشینی به گردنم می بخشیدند؛ناگهان یاد استخر افتادم که موهایم توسط آن موجود کشیده شد.
سام به سمتم آمد و با تردید پرسید:«تا به حال مرگ یک انسان رو دیدی؟یا خودت تا مرز مرگ رفتی؟
سعی کردم گذشته ام را به خاطر بیاورم؛من تا به حال مرگ کسی را ندیده ام اما .....آری یادم آمد من....
رو به سام گفتم:«یه بار وقتی بچه بودم تصادف کردم و نیمه جون بودم دکترا می گفتن به هوش نمیام.
سوالی که ذهن من درگیرش است این است که چرا این سوال را کرد؟
سام با نگرانی و پته پته گفت:«پس....پس..برای همین....روح.... روح دنبالت.....می گرده
تمام جملاتش برایم سخت و گنگ بود؛درکش برایم سخت بود فکر کردن بهش مانند درد بود ؛درد ندانستن.
او چه می گفت؟سخنش به روح چه ارتباطی دارد.به ساختمانی که زیر نور خورشید چون مرواریدی می درخشید نزدیک شدیم.
آقای برنارد نیروی های آتشی را برای ما شرح می داد؛هرچند هیچ کدام از کلماتش را نمی فهمیدم.چوب را در دستش به هوا بلند کرد و با صدای رسایی گفت:«آتیش از بین برنده تاریکی است؛ارواح معمولا از تاریکی و رطوبت خوششون میاد.
یعنی با یک آتش زنده می مانیم؟
برنارد ادامه داد:«این فقط مرگ رو به تأخیر میندازه؛بزرگ ترین صلاح برای حمله شجاعت؛پشتکار؛و دونستن ورده؛و همچنین اینکه روح چرا تو زمین مونده هدفش چیه؟چی می خواد؟ما باید اونا رو به دنیای خودشون برگردونیم ؛اونا نمی میرن چون یه بار مردن.
برنارد پشت میزش نشست و به کیت گفت که به جلو برود؛کیت سینه سپر کرد و به جلو رفت؛شرط می بندم اگر با آن روح روبه رو شود از ترس مثل یک کاغذ مچاله شده خواهد بود.
لبخندی موذیانه زدم که توجه سام را جلب کرد....
اینم قسمت های بعدی تا آخر
کیت با دست پاچگی چوبدستی را بالا برد؛دستانش به شدت می لرزید؛کیت با تردید به برنارد نگاهی انداخت.
شک ندارم که ورد را فراموش کرده است؛برنارد بلند شد و گفت:«تو اگه جلوی روحم یادت بره کارت ساختس.
لرزش کیت شدید تر شد؛کیت چشمانش را بست و کمی فکر کرد و سپس گفت:«سولینا آرتی.
آتشی سبز رنگ در چوب کیت پدیدار شد؛کیت لبخند زد و با اشاره برنارد نشست.
برنارد رو به همه ایستاد و گفت:«من به شما استفاده از نیروی آتش ؛ دید در شب و تمام نیروی های روشنی رو یاد میدم و می تونین با تاریکی بجنگین.
بعد از اتمام کلاس من به سمت سام رفتم و گفتم:«چرا اون سوال هارو پرسیدی؟
سام سعی داشت موضوع را به اتمام برساند اما راهی به ذهنش نمی رسید.
سام:«بهتره فراموشش کنی.
اما چگونه؟این موضوع به کل ذهن مرا مغشوش کرده است؛روح به چه دلیلی دنبال من است؟تا مرز مرگ رفتن چه ربطی به روح دارد؟
مری آمد و کنارم نشست سپس با لحنی تند گفت:«چرا نشستی؟پاشو بریم کلاس.
از روی پله بلند شدم و فقط با یک جمله«باشه»به کلاس رفتم.من عادت نداشتم با افراد پر حرفی کنم در حقیقت یکی از خصوصیات من سکوت است؛تا جایی که بتوانم کمتر حرف می زنم.
روی میز نشستم و به فکر فرو رفتم.جک با اشتیاق می گفت:«یعنی چجوری قراره جلوی ترسمون رو بگیریم؟
نظری در اینباره نداشتم؛جلوگیری از ترس یک هنر بزرگ است و آموزش آن در زندگی واقعی هم به نفع ماست.
خانم روبرت با چهره ای مصمم و سخت در مقابلمان قرار گرفت.
نگاه در چهره اش انسانی را سخت دست پاچه می کرد.
خانم روبرت گفت:«یکی داوطلب بیاد جلو.
هیچ **** کلمه فیلتر شده **** حاظر نبود در مقابل خانم روبرت قرار بگیرد؛سام لبخندی بچه گانه زد و در مقابل خانم روبرت قرار گرفت؛می دانستم که او شجاعتش بیشتر از بقیه است.
خانم روبرت کلاه سیاه و عجیبی را در سر سام گذاشت.و گفت:«این کلاه هرچی تو ذهن انسان هست رو نشون میده.
سام کلاه را در سرش درست کرد و به جلو خیره شد.ناگهان چهره ی من نمایان شد که در چنگال ارواح گیر افتاده ام و تقلا می کنم.
سام از مرگ من میترسد؟چگونه امکان دارد؟
سام جلو رفت و با یک ورد روح را تبدیل به یک شکلات کرد.همه خندیدند و کف زدند.
بعد از سام من جلو رفتم و کلاه را در سر گذاشتم.کلاهه بسیار سنگین و سردی بود.
در مقابل من چهره ی یک دختر با چشم های سفید که از آب بیرون می آید نمایان شد؛او هر لحظه به من نزدیک می شد.
خانم روبرت با نگرانی گفت:«اگه به موقع از بین نبریش واقعی میشه.
چوبم را به سمتش نشانه گرفتم و اورا تبدیل به یک خرگوش سفید کردم.
البته فقط کافی است به یک خرگوش سفید فکر کنم.
مری هم جلو رفت و کلاه را سرش گذاشت و تصویر مادرش با یک چوب جارو نمایان شد.همگی بلند بلند خندیدیم؛در این وضعیت که ترس همه ی ما روح است او از مادرش می ترسد.
همهمه ی بلندی در کلاس سر گرفت و خانم روبرت با یک صدای نسبتاً بلند کل کلاس را آرام کرد.
از کلاس خارج شدیم و در جنگل قدم زدیم؛به نظرم نامش را نمی توان جنگل گذاشت؛جنگل ممنوعه یا جنگل مرگ.درختان این جنگل چون حیولاهای وحشی است.
گذر از این جنگل برایم چون ترسی حقیقی است.
من در این جنگل همیشه با سرپرستان و سام هم قدم می شوم.
صدای آه و ناله از جنگل می آمد ؛پاپی ایستاد و اشاره کرد که ساکت شویم.سپس همگی گوش تیز کردیم؛صدای جابهجایی برگ ها؛ شکستن شاخه؛صدای دویدن پا؛جیغ یک کودک.
شاید همه ی این صداها فریبی بیش نبود و اگر حقیقت بود جان یک انسان در خطر است.
مردی که تازه به اینجا آمده بود و اسمش بارون بود گفت:«من میرم ببینم چی شده.
پاپی شدیداً مخالفت کرد و گفت این صدا دروغی بیش نیست.
اما بارون بی توجه به گوشه ای از جنگل روانه شد.پاپی به شدت نگران بود و انگار می دانست چه خواهد شد.
بعد چند دقیقه صدای جیغ آقای بارون را شنیدیم؛پاپی و برنارد به دنبال صدا دویدند؛من دنبال آنها دویدم؛نمی دانم چرا؟ولی کنجکاو بودم.
به صدا نزدیک شدیم.اما دیگر صدایی نبود فقط خونی قرمز در لابهلای شاخ و برگ ها وجود داشت و در آخر سر جدا شده از تن آقای بارون در مقابلمان.
پاپی روی زانو نشست و اشک ریخت و گفت:«من گفتم نرو ....گفتم صدا فریب دهندس.......آخه تو یه روستای دور افتاده به جز ما آدم کجا بود؟
برنارد سعی کرد پاپی را آرام کند اما او همچنان یک جنازه را سرزنش می کرد.
همه ی بچه ها آمدند و مات و مبهوت به سری که بر زمین افتاده است خیره بودند.
احساس کردم چشمی سبز مرا از لابهلای برگ ها می نگرد و آیا این احساس درست بود؟
در کلبه کَسی حال خوبی نداشت؛گویی سکوتی سهمگین در بینمان حاکم شده است.
سام هنوز هم نگران من بود و هر از گاهی به من چشم می دوخت.مایکل مشغول سخن گفتن با جک بود.
مری و کیت لرزان در یک گوشه نشسته بودند.و من به این طرف و آن طرف نگاه می کردم.می ترسیدم آری بیشتر از هر لحظه می ترسیدم.
چه در انتظارمان است؟
موهای خیس از عرقم را به پشتم هدایت کردم.احساس گرمای بیش از حد می کردم آن هم در وسط پاییز. شنیده ام از ترس می لرزند اما نشنیده ام داغ کنند.
جلی برای روحیه بخشیدن و از بین بردن فضای هولناک بلند شد و گفت:«کی میاد بازی؟
بازی!من که حاضر نیستم ؛ مینشینم و نگاه تان می کنم.
هیچ کَسیحال بازی را نداشت.
آدام با خشم گفت:«چرا خودتونو باختیت؟مرد چون به حرف ما گوش نداد ساده و راحت قول خورد.
شاید حرف او آری از امید باشد سرشار از نیرو باشد اما چیزی از آن تصویر که در ذهنم نقش بسته است کم نمی کند.
برنارد:«اصلا تا شب آزادین هر کاری می خواین بکنین.
بسیاری از بچه ها مشغول سخن گفتن از آن سر شدند؛مری و کیت از لاک ناخن سخن می گفتند.
جک مشغول خوردن سر مایکل بود.سام فقط با اندوه به من خیره بود.به سمت پنجره رفتم و آرنجم را روی لبه ی پنجره گذاشتم؛و چانه ام را روی دستانم قرار دادم.
باران نم نم از شیشه پنجره سر می خورد؛فضای پشت پنجره نا معلوم بود.موهایی سیاه و وحشتناک در پنجره کشیدم که سام با دست آنها را پاک کرد و گفت:«چیکار می کنی؟نباید بهش فکر کنی. اونو تو ذهنت جا نده.
با تعجب به چهره ی عصبانی و پرخاشگر سام خیره شدم و بدون هیچ سخنی اضافه پرسیدم:«چرا نگرانمی؟
سام می خواست از سر موضوع فرار کند تا جواب ندهد؛موضوع دیگری پیش کشید.با چشمانی پرسشگر از او فاصله گرفتم و روی تختم نشستم.
عکس مادرم را از کیفم در آوردم و دستم را رویش کشیدم و زیر لب زمزمه کردم«متأسفم دختر خوبی نبودم امیدوارم زنده برگردم»سرم را روی دستانم گذاشتم و به سقف چوبی و خوش رنگ کلبه خیره شدم.آه ای کاش در اتاقم بودم.دلم می خواهد پرواز کنم و به آغوش مادرم باز گردم.آه مادر مرا به کجا فرستادی؟به دهان مرگ به دست مرگ بهتر بگویم به دست ارواح.
از روی تخت بلند شدم؛سام به سمتم آمد و کاملا خشک گفت:«میای بریم بگردیم؟
به نظرم قدم زدن حال و احوالم را بهتر خواهد کرد و از فکر روح و سرنوشتم در می آیم.بی درنگ قبول کردم و با او به جنگل برای قدم زدن روانه شدم.هر چند پاپی مخالفت هایی کرد اما کار ساز نبود.
زیر درختان سربه فلک کشیده چون موجودات ریزی بودیم؛که از سایه ی درخت می ترسد.
سام:«می خواستی بدونی چرا در خطری؟
از نگاه سام به شدت دچار هراس شدم هراسی که دلیلی نداشت؛سعی کردم با مخفی کردن لرزش صدایم حرفش را تأیید کنم.
من:«بله.
سام ایستاد و به چاهی که در زیر پایمان واقع بود اشاره کرد و گفت:«می خوای یه داستان وحشتناک بهت بگم؟
سرم را با تردید تکان دادم.سام روی سنگی بزرگ نشست و با صدای غمناک موضوع را برایم شرح داد:«یه پسر با مادرش میره جنگل؛مادرش سر یک حادثه در جنگل می میره و تو بغل پسرش جون میده ؛پسرش مامانش رو بغلش می گیره می بره خونه و میگه چه اتفاقی برای مامانش افتاده.
اون قبل از رفتن به جنگل سر یه موضوعی با مادرش دعوا می کنه؛و مردم حتی فامیل میگن تو خودت مادرت رو کشتی الکی گریه نکن.
پسر اشک میریزه قسم می خوره و میگه من این کارو نکردم من چجوری می تونم مامانم رو بکشم؟
اما کیه باور کنه.پسر رو میندازن تو این چاه.
از شنیدن تک تک کلماتش قلبم به شدت درد گرفت، مگر در این دنیا عدالت وجود ندارد؟چگونه سر خود او را به چاه انداختند؟
سام کاملا غمگین بود و نکند او با آن پسر ارتباطی داشته باشد؟
در کنار سام نشستم و دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:«خب بعدش چی شد؟
سام کاملا سرد گفت:«مرد و موند تا انتقام بگیره و تک تک افراد رو کشت.
من:«خب این موضوع به من چه ربطی داره؟
سام نگاهی به من انداخت و با نفسی عمیق گفت:«اون میدونه تو مرگ رو دیدی مثل خودش مرگ رو احساس کردی می خواد باهاش هم دست بشی و بقیه رو بکشیی اگه قبول نکنی کشته میشی.
دستانم دچار لرزشی خفیف شده بودند؛احساس کردم آبی یخ را در سرم خالی می کنند.
چه حس بدی دارد که بدانی قرار است بمیری؛نه من نمی خواهم .
من:«راهی هم برای خنثی هست؟
سام سکوت کرد و حتما در فکر است تا راهه حل را جویا شود.
سام:«باید قبول کنی و مارو بکشی.
مگر من می توانم دوستانم را بکشم؟چگونه؟مگر من آدم کشم؟اصلا کشتن انسان ها برای زنده ماندن خودم خودخواهی است.شاید مرگ بهتر باشد.سام از دستانم گرفت و گفت:«نترس من کنارتم.
از روی سنگ بلند شد و به آسمان تیره نگریست.همراه سام به سوی کلبه رفتیم.کلبه جلوه ی هولناکی در آن فضا پیدا کرده بوده است.پاپی با عصبانیت در مقابلمان ایستاد و گفت:«چرا دیر کردین؟
نگاهی به سام انداختم که کاملا بی تفاوت در چشمان غرق خون پاپی خیره بود.جلی از کلبه همراه دیگران بیرون آمد و گفت به ساختمان می رویم.
صدای باد سکوت میان مارا میشکست؛دستان یخ زده ام را به هم می سابیدم تا گرم شود؛دود از دهان همه بیرون می آمد.به ساختمان رسیدیم و داخل شدیم.آدام می خواست تاریخچه ارواح را برایمان آشکار سازد.برای من دانستنش جذاب بود اما برای دیگران لالایی برای خواب بود.
آدام در مقابلمان قرار گرفت و گفت:«ما باید جسدشون رو پیدا کنیم و بسوزونیم تا روح شون به آرامش در بیاد اما موضوع مهم پیدا کردن جسد هستش.
چند هفته دیگر جنگ شروع میشه احتمال داره خیلی ها بمیرن اما در عوض اگه پیروز بشیم خیلی ها زنده می مونن.
زود است بی شک برای رو در رویی زود است من هنوز هم می ترسم با شنیدن نام روح لرزه بر تنم می افتد من نمی توانم.
دستان گرم و پر انرژی سام در کمرم قرار می گیرد و با لبخندی پر اعتماد می گوید:«نگران نباش ما با همیم.
آری دقیقا مسئله این است ما باهمدیگر هم قدرتی نداریم،پس چگونه پیروز شویم؟آیا همگی خواهیم مرد و ارواح کل کره ی زمین را تحت سلطه خود قرار می دهند؟یک جسم قدرتی ندارد و اگر ما روح بودیم بی شک فراتر از این خواهیم بود.همه ی ما در زیر این جسم روحی داریم اما فقط با مرگ آن روح آشکار می شود.
در راهروی ساختمان قدم برمی داشتم؛و در افکار تلخم غرق بودم.
یک هفته بعد یعنی آماده می شویم؟نمی دانم چرا قلبم اخطار می دهد.اما اخطار برای چه؟برای اتفاقی که در آینده رخ می دهد یا در گذشته؟
آقای پاپی مارا به بلند ترین سخره برد و گفت باید از اینجا بپرید و اگر نتوانید پرواز کنید به آب سقوط خواهید کرد.
مگر انسان می تواند پرواز کند؟آن هم بدون هیچ وسیله ای؟
پاپی:«مایکل بیا جلو.
مایکل در مقابل پاپی ایستاد و گفت :«مگه آدم می تونه پرواز کنه؟
پاپی:«انسان های استثنایی بله.
مایکل از بالای صخره به پایین خیره شد و گفت:«نه....
و آقای پاپی با دست او را پرت کرد،همه ی بچه ها چشمانشان را بستند،به جز من.مایکل هنوز در حال سقوط بود و هیچ اتفاق خاصی نه افتاده بود.کم کم اثرات نگرانی در چهره ی پاپی آشکار می شد.
مایکل:«آی.....کمک
دیگر هیچ صدایی به گوش نرسید،خم شدم و مایکل را خندان دیدم که به آغوش ابر ها می رفت.
مری و کیت دست به دست افتادند و پرواز کردند.سام دستم را گرفت و گفت:«نترس بیا.
جک پرید و پارتز را هم با خود انداخت اما جک پرواز کرد و پارتز به آب افتاد.
پاپی پارتز را از آب در آورد و با صدای رسایی گفت:«کسانی که نتونن پرواز کنن با اتوبوس برمی گردن و همچی رو فراموش می کنن.
سام دستم را گرفت و مرا با خود کشید؛در حال سقوط بودم آب هر لحظه نزدیک تر می شد احساس می کردم قلبم در حال ریزش است.
باد چون شلاق به صورتم ضربه می زد.دقیقا اندازه یک دست با آب فاصله داشتم که به بالا اوج گرفتم من پرواز می کردم.سام آمد کنارم و گفت:«می دونستم می تونی.
پس چرا تاکنون نتوانسته بودم؟ من چندین بار زمین افتادم پس چرا آنجا پرواز نکردم؟چه احساس خوبی است که دنیا زیر پاهایت است احساس قدرت می کنم.آرزو دارم که این ها خواب نباشد.
روی کوه فرود آمدم هوا سرد و دلگیر بود.به کلبه باز گشتیم؛پنجاه نفر از بچه ها سوار اتوبوس شدند تا به شهر بازگردند.سام نزدیکم شد و گفت:«اگه اینجا می موندن می مردن.
با شنیدن کلمه ی مرگ تمام وجودم یخ زد و ترس خود را بیشتر نمایان کرد.چرا احساس بدی دارم؟اگر اتفاقی برایشان بی افتد چه می شود؟
به اتاق رفتیم و بچه ها در باره ی حس شیرین پرواز سخن گفتند.
مری:«واقعا عالی بود مثل خواب
کیت :«خیلی شیرین بود.
سام:«من سال هاست که تجربش می کنم.
مایکل :«مثل یه پر تو هوا بودیم.
جک آب دهانش را قورت داد و گفت:«آدم می ترسه به خورشید برسه بسوزه.
از حرف مسخره ی جک همگی خندیدند اما من نگران بودم،احساس می کردم اتفاقی در حال رخ دادن است.
جانسون
روی مبل همراه پانی نشسته بودم و از پنجره به جنگل خشمگین می نگریستم ،امروز همچی بسیار وحشتناک شده است.پانی گفت:«ای کاش ما هم می تونستیم پرواز کنیم.
من:«بهتر شد می موندیم اونجا بمیری....
اتوبوس به شکل وحشتناکی در وسط جنگل تاریک ایستاد،راننده بلند شد و گفت:«حتما نقص فنی ای رخ داده.
از اتوبوس پایین آمد تا ماشین را درست کند،قلبم به شدت می تپید سه دختر در مقابل توبوس جلوی چراغ ماشین دیده می شد یکی از آنها موی سفیدی داشت با پوست چسبنده،او جلو آمد و راننده را در چنگالش گرفت و بلند کرد،دندان هایش را نزدیک گردن راننده کرد و گلوی مرد را با دندان های خونی اش درید و مرد را یک گوشه پرت کرد.دختر مو سفید چشمانی کاملا سیاه و مویی سفید و اندام اسکلتی داشت،او به سمت اتوبوس آمد بچه ها در را محکم گرفتند تا باز نشود ،پانی را محکم بغل کردم،پانی اشک می ریخت و می ترسید،در اتوبوس از جا کنده شد و سه تا از بچه ها که در را نگه داشته بودند توسط دو دختر مو سیاه خورده شدند.همه جیغ می کشیدند،تک تک بچه ها خورده یا دریده شدند و ارواح به صندلی آخر یعنی صندلی ما نزدیک شدند.پانی مرا سفت گرفته بود.مو سفید از لباس پانی گرفت و گفت:«ترسیدی؟من که اذیتت نمی کنم فقط راحت میری تو شکمم.
به پنجره ی سرد چسبیدم و خودم را جمع کردم.
پانی را بلند کرد و به دندان های خونی اش نزدیک کرد.
پاتی:«نه نه این کارو نکن تورو به مسیح خواهش می کنم کمک کمک ولم کن لعنتی ولم کن.
با چشمانم جان دادن و التماس دوستم را می دیدم اما هیچ کاری نمی توانستم بکنم.
خون پانی به پنجره و صورت من خورد ،سه و دو تا از دختران و پسران هم خورده شدند البته خورده که نه دریده شدند.هیچ **** کلمه فیلتر شده **** در اتوبوس نبود جز من.هر سه به سمت من چرخیدند بلند شدم و با پاهای نا توانم از اتوبوس بیرون رفتم با تمام توان دویدم ، سرم را برگرداندم و آن سه را در حال هجوم به خودم دیدم،از کنار درختان رد شدم ، پایم به سنگی بزرگ برخورد و من افتادم خواستم بلند شوم که موهایم کشیده شد و من در مقابل مو سفید قرار گرفتم ،دندان وحشتنا کش را نزدیکم کرد و گفت:«می خواستی از دست یه روح فرار کنی ؟چه ابلهانه.
لبخندی زد و دندانش را در گلویم فرو کرد،احساس سوزش کردم و بعد دردی خفیف. خواستم داد بزنم اما دیگر صدایی نداشتم،تند تند نفس می کشیدم و خرناسه می کشیدم،به اطراف چنگ می انداختم.
مو سفید مرا رها کرد و من محکم به زمین برخوردم،هردو به دودی سیاه تبدیل شدند و دیگر اثری از آن ها نبود،دستانم را به چمن می زدم و تقلا می کردم زنده به مانم.
در این لحظه چهره ی شاداب مادرم و خنده هایش را دیدم نگاه پر عشق پدر را دیدم و کلمه ی مادر«دوست دارم عزیزم مراقب خودت باش»
نفسی سنگین کشیدم و چشمانم را با درد بستم و مرگ.
آلیس
روی تخت دراز کشیده بودم که احساس کردم دهانم خشک شده،دوست داشتم آب بنوشم اما می ترسیدم که از تخت بیرون بروم.
اتاق در تاریکی فرو رفته بود،احساس ترس مرا لحظه ای رها نمی کرد،و چه حس بدی دارد که دلیل ترست را ندانی.
_آلیس بلند شو.
چشمانم را که چون چسب به یکدیگر چسبیده بودند باز کردم،از روی تخت پایین پریدم.سام لبخند می زد اما نه واقعی بلکه تظاهری.
جک با هیجان و کمی ترس گفت:«بچه هایی رو که فرستادیم برن شهر....
من:«خب؟
_همشون به شکل وحشتناکی کشته شدن.
پس ترس من بی دلیل نبود،می دانستم که اتفاقی در حال رخ دادن است.
از پله ها پایین رفتم و با چهره ی وحشت زده ی مربی ها روبه رو شدم،باید می دانستم که بی دلیل نیست،من اشتباه کردم تقصیر من بود.اما افسوس که دیر کار از کار گذشته.
سکوت کوتاهی بین مان حاکم بود که پاپی آن را شکست.
_بهتره بریم ساختمون آموزش رو شروع کنیم.
همه تأیید کردند اما هیچ حالی برای آموزش نمانده بود.واقعا وحشتناک است که از خواب بلند شوی و خبر بد بشنوی.
آه دنیای تلخی شده است،امیدوارم این تلخی ادامه پیدا نکند.
همگی در دل جنگل های وحشی قدم برمی داشتیم،سام نگرانی خاصی داشت،مایکل به درخت ها نگاه می کرد،جک هم از هیجان آن اتفاق بیرون نیامده بود.نمی دانم چرا از آن اتفاق وحشتناک به هیجان آمده.آدم ها واقعا باهم فرق می کنند.صدای جابه جایی برگ ها مارا نگه داشت.
مری و کیت به یکدیگر چسبیدند،سام مرا محکم گرفت تا اتفاقی برایم نه افتد،مایکل و جک به اطراف خیره شدند.پاپی کمی جلوتر رفت تا وضعیت را برسی کند.
یک دختر مو سفید با نیش باز جلو آمد و برنارد را گرفت،همه جیغ کشیدند،برنارد ورد را خواند و دستش را جلوی صورت روح گرفت و کلمه ای عجیب گفت،دختر برنارد را زمین انداخت و به دودی سیاه تبدیل شد.گلوی مایکل از پشت گرفته شد
._کمک کمک.
جلی:«ورد بخون.
مایکل خواست ورد را بخواند که گلویش توسط دندان های خونی دریده شد.چه صحنه ی وحشتناکی!
پاپی همه ی مارا به سمت ساختمان هدایت کرد،با تمام توان می دویدم ، احساس می کردم کند هستم گرما و سرما هردو باهم به صورتم هجوم می آوردند.
وارد ساختمان شدیم.روی زانو ام نشستم و اشک ریختم.نه این حق مایکل نبود.نباید این گونه می شد.
پاپی دستش را روی شونه ام گذاشت و گفت:«آروم باش برای همه ی ما دردناکه.
اشک هایم را پاک کردم و بلند شدم با حرص گفتم:«هممون می میریم آخرش همینه تموم شد.
پاپی:«نه اشتباه نکن.روح برنارد رو هم گرفت ولی اون زندس.
حرف هایش تأثیری در کاهش عصبانیت من نداشت،دوباره نشستم و اشک ریختم.
آدام پشت میزش نشست و گفت:«امید داشته باشین ما شکست شون می دیم از پسش بر میایم.
اگر می توانستیم تا کنون این همه افراد از دست نمی دادیم.من می دانم با امید کاری از پیش نمی رود باید فرار کنیم آری فرار.
ساعت هشت شد و آدام از سخن رانی اش خسته شد و بلند شد.
_بهتره به کلبه برگردیم.
همه بلند شدیم و از کلاس خارج شدیم.
حال فقط هفت نفر بودیم.من و سام،کیت،مری،جک،پارمی،اولیور.
دیگر چیزی از ما نمانده.
با سرپرستان به سمت در حرکت کردیم که ناگهان در بسته شد،چراغ ها روشن خاموش شدند.پاپی آرام گفت:«دیگه نه .
صداهای وحشت آور در اطراف پیچید،صداها چون نعره بودند.
_مرگ برای همتون.
چراغ ها روشن شدند و دوباره خاموش شدند،دائما این اتفاق می افتاد.
سام نمی ترسید نگران بود،و این نگرانی برای چه کسی بود؟
چراغ خاموش شد و هیچ جا قابل دید نبود،قلبم به شدت می تپید نفس هایم به شمارش افتاده بود .
_مرگ مرگ
دستانم می لرزید و لحظه به لحظه این لرزش بیشتر می شد.
موهای جلی کشیده شد و او به سمتی تاریک فرو رفت.
فردا
با مایکل کیفمان را برداشتیم و به آن ساختمان راه افتادیم.
جنگل خشمناک تر از همیشه به نظر می رسد؛باد زوزه کنان لباس هایم را چنگ می زد.
به ساختمان نزدیک شدیم؛روزه اول کلاس پرواز داشتیم ؛هرچند من چندان از پرواز خوشم نمی آید.
مایکل دستی به سرش کشید و به اطراف نگاه کرد؛جک از پله ها بالا می رفت پس حتما اتاق در بالا است.
از پله ها بالا رفتیم دره کلاس را باز کردم؛همه بچه بودند به جز مری.سام کیفش را از روصندلی کناری اش برداشت و اشاره کرد که بروم و آنجا بنشینم؛مایکل دستم را کشید و به سمت صندلی دیگری رفت؛من بیشتر دوست داشتم در کنار سام بنشینم؛ چون او می تواند پرواز کند.
من:من میرم پیش سام بشینم فک کنم چیز زیادی بتونه بهم یاد بده.
مایکل جوابی نداد و من از جایم بلند شدم و پیش سام نشستم.
سام نگاهی به من انداخت و لبخندی محو زد.و پرسید:این پسره چرا از من خوشش نمیاد؟
سعی کردم بحث را عوض کنم اما چه گونه؟
من:تو می تونی پرواز کنی یا قراره یاد بگیری؟
سام:می تونم.
مری وارد کلاس شد و سنگین قدم برداشت ؛و کنار مایکل نشست.
آدام وارد کلاس شد و با رضایت به کل کلاس نگاه کرد؛چند تقه به تخته زد تا صدا کم شود؛سپس گفت:ما برای بچه بازی یا حرف زدن اینجا نیومدیم؛امروز بهتون یاد میدم که چجوری قراره به نیروی جذب قلبه کنین.
به سمت تخته رفت و نیروی جذب را کشید و یک جسم را که در هوا است آن جسم باید از پر هم سبک تر باشد.و گفت که یک جسم چگونه می تواند در آب بدون نفس کشیدن بماند.
و ادامه داد:نفس هاتون رو نگه دارید باید خودتون رو مثل یک پر کنین.
آدام وقتی که دید کاری از پیش نمی رود گفت بلند شوید میرویم به استخر.
مگر در این روستای خرابه استخر هم بوده؟
با سام هم قدم می شوم و به دنبال آدام حرکت می کنم؛جک با هیجان می دوید؛مری با مایکل حرکت می کرد و مایکل اصلا به او توجه نمی کند؛کیت با دخترانی که تازه آمده است صحبت می کند؛چون تعداد دخترا و پسرانی که آمدند ده نفر است اسم هایشان را حفظ نکردم به جز اسم سام.
به یک زمین سر سبز می رسیم؛آدام چوبش را در هوا تکان می دهد و استخری پر آب ظاهر می شود؛دهانم از شدت تعجب باز می ماند.
همگی در صف می مانیم و یکی یکی وارد آب می شویم.
مایکل داخل آب می شود؛آدام می گوید:یه کاری کن که رو آب بمونی؛آدم چجوری رو آب می مونه.
قسمت ۲۲
مایکل لحظه ای دست پا زد سپس نفسی عمیق کشید؛چشمانش را بست و چون جنازه ای بالای آب ماند؛همه یک یکی به آب پریدند؛من از کودکی از آب می ترسیدم ولی چاره ای نداشتم؛به آرامی به آب پریدم؛آدام تکرار می کرد که آرام باشین و با آرامش چون پر روی آب بمانید.
چشمانم را بستم و آرام روی آب شناور ماندم نوری نارنجی رنگ فضای چشمم را پر کرده بود؛احساس کردم موهایم توسط چیزی کشیده می شود؛ولی توجهی نکردم؛با آرامش نفسی عمیق کشیدم؛چشمانم را باز کردم و سام را روبه رویم دیدم ؛او لبخند میزد و به من نگاه می کرد.
سام:«چه موهای زیبایی.
من:«ممنون.
موهایم به شدت کشیده شدند و من به کف استخر برخورد کردم؛بهت زده به اطراف نگاهی کردم؛ناگهان با دیدن دو چشم سفید و نیشی باز قلبم به حلقم آمد؛دستانم به شدت می لرزید حتی قدرت نداشتم به بالای آب بروم.
سام پایین آمد و با دیدن آن چهره فورا به سمتم آمد و من را بالا برد.
آدام:«دیگه بیاین بیرون فک کنم معنی سبک بودن رو فهمیدین.
هنوز هم مانند یک تکه یخ در جایم مانده بودم؛سام از دستم کشید و مرا بیرون آورد.
آدام با رضایت از خود گفت:«این جلسه تموم شد جلسه بعدی پرواز می کنین.
من با چهره ای یخ زده به استخر نگاه می کردم؛چگونه قرار است با آن موجود بجنگیم؟
آدام مارا به ساختمان هدایت کرد و گفت:«بعد کمی استراحت به کلاس ورد میرین.
با سام و جک روی پله ها نشسته بودیم؛با دستانم آب موهایم را خشک می کردم؛سام هم در فکری عمیق فرو رفته بود.
جک خوشحال بود ولی از چه؟از اینکه قرار است به دست روح کشته شویم!
مری و کیت هم آمدند و کنارمان نشستند؛مری از دلتنگی اش برای خانواده می گفت اما کیت ساکت بود و تنها شنونده.
مایکل به جک اشاره کرد تا پیشش برود.
رفتار های اخیر مایکل واقعا مشکوک بود.سام نگران بود و البته به خاطر آن اتفاق.
هنوز هم آن نیش باز بدنم را به لرزه می اندازد.
همگی به کلاس ورد رفتیم؛سام سرش را جلوتر آورد و گفت:«اون چرا همش دنبال توس؟برای چی تو رو پایین کشید؟
راست می گفت آن شب هم فقط من صدای وحشتناک را شنیدم؛اما جواب این سوال چیست؟
خانوم جلی وارد کلاس شد و شروع کرد به نوشتن کلمات عجیب روی تخته؛ماهم آن کلمات را روی ورق نوشتیم.هنوزهم فکرم درگیر حرف های سام بود.
جلی:«مایکل بیا جلو و این کلمرو بگو.
مایکل با تردید و ترس جلو رفت اما تا مرا دید خود را مستأصل نشان داد.
قسمت ۲۳
پارت. 23. شبی نفرین شده
مایکل چوبی نقره ای را در دست گرفت و آرام کلمه ای را زمزمه کرد:«نیکولاس سونری»
ناگهان باد شدید و غیر طبیعی پنجره را به لرزش در آورد؛باد تند تر شد و میز را بلند کرد؛جلی گفت:«خنصی کن.
مایکل گفت:«نیسی اورون»
باد متوقف شد و همچی به حالت عادی در آمد؛جلی با رضایت لبخندی زد و گفت:«آفرین بشین.
مایکل به سمت میزش رفت و روی آن نشست.
جلی پشت میز نشست و اشاره ای به من کرد و من سمت تخته رفتم.
جلی به سر تا پایم نگاه کرد و گفت:« یه کاری کن دیده نشی.
چوبم را به سمت خودم نشانه گرفتم و گفتم:«نیلوکاس ورنی»
نگاه مبهوت و متعجب دیگران را در خود احساس می کردم؛نگاهی به پاهایم انداختم و به شکل احمقانه ای دهانم باز ماند؛هیچ پایی در کار نبود فقط کف کلاس را می توانستم ببینم.
خانوم جلی با تحسین نگاهم می کرد ؛ او از پشت میزش بلند شد و گفت:«کارت عالی بود؛ما از این روش استفاده می کنیم تا موجودات وحشتناک نتونن مارو ببینن.
جک بلند شد و گفت:«ولی روح می تونه ببینه.
جلی:«نگفتم روح گفتم موجودات وحشتناک.
جک به گونه ای که انگار قانع نشده است دستانش را قفل کرد و نشست.
منظور خانوم جلی از موجودات وحشتناک چه بود؟آیا منظوری داشت؟
خانوم جلی سمتم آمد و گفت:«به حالت عادی برگرد.
چوبدستی را بالا بردم؛خودم چوبدستی را احساس می کردم ولی انگار چوبدستی در هوا بود؛و چه احساس عجیبی داشت.
من:«لرونیا آرکیا»
دوباره می توانستم دستان سفید و نحیف ام را ببینم.
خانوم جلی به صندلی ام اشاره کرد و من رفتم و در جایم نشستم؛سام گفت:«کارت عالی بود.
با یک لبخند جوابش را دادم و به تخته چشم دوختم.
کلاس تمام شد و از جایمان بلند شدیم؛مری با اشتیاق گفت:«اونجارو چند تا دانش آموز دیگه و دو سرپرست.
یکی از آنها باید به جای خانوم ژولی آمده باشد؛دخترا و پسران تازه وارد کاملا آماده و حرفهای به نظر می آمدن.
یک خانوم قد بلند و لاغر با موهای خرمایی و عینک و چهره ای جدی از اتوبوس پایین آمد و به نظر کاملا جدی به نظر می رسد.
آقای پاپی ایشون رو خانوم روبرت صدا می کرد؛هم زمان یک آقای بلند قد با هیکل بزرگ و با چهره ای درهم از اتوبوس پایین آمد؛دلم می خواهد هرچه زودتر با آن ها آشنا شوم.
من همراه کیت و مری روی پله ها نشستم و درباره ی سرپرستان جدید صحبت کردم.
مری:«به نظرت بد اخلاقن؟
کیت:«به نظرم اخلاق مهم نیس باید خوب یاد بدن.
من:«فک کنم سختگیر باشن.
پاپی و برنارد بالای سرمان آمدند و گفتند:«بلند شین میریم کلبه.
از جایم بلند شدم ؛کیت و مری و همه بچه ها هم دنبال برنارد راهی شدند.
به نظرم برنا مه ی فردا راحت تر باشد؛فردا نیرو های آتشی و خنثی کردن ترس را می آموزیم.
خنثی کردن ترس بی شک به درد بخور ترین درس برای ما است؛ولی چه کسی می تواند با دیدن ارواح نترسد؟صددرصد در این درس همه رد می شوند؛ترس دشمنی است که تمام اندام مرا در برگرفته.
چه دلیلی دارد آن روح دنبال من باشد؟چرا تا به حال متوجه نشده ام؟پاشخ این مسئله چیست؟
به کلبه چوبی نزدیک شدیم؛آسمان بالای کلبه مانند توده ای تاریک بود؛راز این کلبه چیست؟چرا هر گاه این کلبه را می بینم لرزه به تنم می افتد؟
وارد کلبه شدیم؛آدام با نگرانی به اطراف نگاه کرد و گفت:«برین بخوابین؛کسی هم حق نداره از تختش بیرون بیاد.
کلمه آخرش با تاکید بود؛پس جایی برای سر پیچی نبود؛از پله ها بالا رفتیم و هرکس به سمت تخت خود روانه شد؛سام در تخت پایین جک جا گرفت؛کیت سعی کرد خود را به خواب بزند؛مری به پتو خیره شد؛جک راحت خوابید؛مایکل با نفرت به سام خیره بود سام هم به صحنه ی پشت پنجره چشم دوخته بود؛سعی کردم ریشه افکارم را از هم بشکافم اما مگر می شد؟چندین سوال در ذهنم می رقصیدند؛چرا روح دنبال من بود؟چرا هر بار می خواست مرا خلاص کند؟چرا پاپی بیشتر از همه نگران من است؟چرا فقط من آن صداهای......
با شنیدن صدای خس خس و کلمه آلیس....
بدنم یخ زد طوری که صدای ضربان قلبم یک لحظه ایستاد؛سرم را به زیر پتو فرو بردم و پاهایم را در هم جمع کردم...
قسمت ۲۴
احساس کردم نسیمی سرد صورتم را لمس می کند؛چشمانم را باز کردم و به پنجره ی نیمه باز خیره شدم؛نور از باریکه ی پنجره عبور می کرد و به تخت من حمله ور می شد.
از روی تخت بلند شدم و موهای طلایی ام را بستم؛همه در خوابی شیرین بودند به جز سام .
ناگهان انبوهی از کلماتی که سام به من گفت به ذهنم هجوم آوردند؛آن صدای وحشتناک.
آهسته و پاورچین پاورچین از پله ها پایین رفتم؛ناگهان صدای لرزان جلی مرا متوقف کرد.
جلی:«از اولم اشتباه کردیم نباید این بچه ها میومدن؛ما نمی تونیم از پس روح بر بیایم چه برسه بچه ها.
پاپی با خشم حرف جلی را قطع کرد و گفت:«اینا فرق می کنن نیرویی دارن که ما نداریم.
آدام خواست هردوی آنها را آرام کند اما نشد؛خانم روبرت گفت :«شاید از پسش بر اومدن.
جلی با تندی گفت:«با شاید چیزی درس نمیشه.
آرام از پله پایین آمدم که صدای برنارد مرا متوقف کرد:«وایسا دیدیمت.
نفسم را با ترس بیرون دادم و با شرم از پله ها پایین آمدم؛پاپی روی مبل نشسته بود و با حرص پاهایش را تکان می داد؛جلی عصبانی بود اما تظاهر می کرد اتفاقی نه افتاده.
پاپی کاملا سرد گفت:«چقدرشو شنیدی؟
آب دهنم را با صدا به داخل راندم؛پاپی با بی صبری به من چشم دوخته بود.
پاپی:«منتظریم.
با حیا گفتم:«همشو.
همگی با حرص به من چشم دوخته بودند،پاهایم لرزش سطحی داشتند؛صورتم داغ کرده بود اما لب گزیدم و هیچ نگفتم.
پاپی بلند شد و سمتم آمد و گفت:«خیله خب شما آموزش می بینید اگه تونستید که عالی میشه اگه هم نه باید برگردید و ما یه کاری می کنیم.
جلی قصد داشت مخالفت کند اما پاپی دستش را به هوا برد به معنی سکوت.
تک تک بچه ها از پله ها پایین آمدند.
باهم به سوی ساختمان راهی شدیم؛سام کاملا مشکوک رفتار می کرد؛مایکل دم گوشم گفت:«به نظرم پسر اصلا خوبی نیست.
با او مخالف بودم اما سکوت کردم؛احساس می کردم مایکل به سام حسادت می کند؛موهایم در باد می رقصیدند و نوای دلنشینی به گردنم می بخشیدند؛ناگهان یاد استخر افتادم که موهایم توسط آن موجود کشیده شد.
سام به سمتم آمد و با تردید پرسید:«تا به حال مرگ یک انسان رو دیدی؟یا خودت تا مرز مرگ رفتی؟
سعی کردم گذشته ام را به خاطر بیاورم؛من تا به حال مرگ کسی را ندیده ام اما .....آری یادم آمد من....
رو به سام گفتم:«یه بار وقتی بچه بودم تصادف کردم و نیمه جون بودم دکترا می گفتن به هوش نمیام.
سوالی که ذهن من درگیرش است این است که چرا این سوال را کرد؟
سام با نگرانی و پته پته گفت:«پس....پس..برای همین....روح.... روح دنبالت.....می گرده
تمام جملاتش برایم سخت و گنگ بود؛درکش برایم سخت بود فکر کردن بهش مانند درد بود ؛درد ندانستن.
او چه می گفت؟سخنش به روح چه ارتباطی دارد.به ساختمانی که زیر نور خورشید چون مرواریدی می درخشید نزدیک شدیم.
آقای برنارد نیروی های آتشی را برای ما شرح می داد؛هرچند هیچ کدام از کلماتش را نمی فهمیدم.چوب را در دستش به هوا بلند کرد و با صدای رسایی گفت:«آتیش از بین برنده تاریکی است؛ارواح معمولا از تاریکی و رطوبت خوششون میاد.
یعنی با یک آتش زنده می مانیم؟
برنارد ادامه داد:«این فقط مرگ رو به تأخیر میندازه؛بزرگ ترین صلاح برای حمله شجاعت؛پشتکار؛و دونستن ورده؛و همچنین اینکه روح چرا تو زمین مونده هدفش چیه؟چی می خواد؟ما باید اونا رو به دنیای خودشون برگردونیم ؛اونا نمی میرن چون یه بار مردن.
برنارد پشت میزش نشست و به کیت گفت که به جلو برود؛کیت سینه سپر کرد و به جلو رفت؛شرط می بندم اگر با آن روح روبه رو شود از ترس مثل یک کاغذ مچاله شده خواهد بود.
لبخندی موذیانه زدم که توجه سام را جلب کرد....
اینم قسمت های بعدی تا آخر
کیت با دست پاچگی چوبدستی را بالا برد؛دستانش به شدت می لرزید؛کیت با تردید به برنارد نگاهی انداخت.
شک ندارم که ورد را فراموش کرده است؛برنارد بلند شد و گفت:«تو اگه جلوی روحم یادت بره کارت ساختس.
لرزش کیت شدید تر شد؛کیت چشمانش را بست و کمی فکر کرد و سپس گفت:«سولینا آرتی.
آتشی سبز رنگ در چوب کیت پدیدار شد؛کیت لبخند زد و با اشاره برنارد نشست.
برنارد رو به همه ایستاد و گفت:«من به شما استفاده از نیروی آتش ؛ دید در شب و تمام نیروی های روشنی رو یاد میدم و می تونین با تاریکی بجنگین.
بعد از اتمام کلاس من به سمت سام رفتم و گفتم:«چرا اون سوال هارو پرسیدی؟
سام سعی داشت موضوع را به اتمام برساند اما راهی به ذهنش نمی رسید.
سام:«بهتره فراموشش کنی.
اما چگونه؟این موضوع به کل ذهن مرا مغشوش کرده است؛روح به چه دلیلی دنبال من است؟تا مرز مرگ رفتن چه ربطی به روح دارد؟
مری آمد و کنارم نشست سپس با لحنی تند گفت:«چرا نشستی؟پاشو بریم کلاس.
از روی پله بلند شدم و فقط با یک جمله«باشه»به کلاس رفتم.من عادت نداشتم با افراد پر حرفی کنم در حقیقت یکی از خصوصیات من سکوت است؛تا جایی که بتوانم کمتر حرف می زنم.
روی میز نشستم و به فکر فرو رفتم.جک با اشتیاق می گفت:«یعنی چجوری قراره جلوی ترسمون رو بگیریم؟
نظری در اینباره نداشتم؛جلوگیری از ترس یک هنر بزرگ است و آموزش آن در زندگی واقعی هم به نفع ماست.
خانم روبرت با چهره ای مصمم و سخت در مقابلمان قرار گرفت.
نگاه در چهره اش انسانی را سخت دست پاچه می کرد.
خانم روبرت گفت:«یکی داوطلب بیاد جلو.
هیچ **** کلمه فیلتر شده **** حاظر نبود در مقابل خانم روبرت قرار بگیرد؛سام لبخندی بچه گانه زد و در مقابل خانم روبرت قرار گرفت؛می دانستم که او شجاعتش بیشتر از بقیه است.
خانم روبرت کلاه سیاه و عجیبی را در سر سام گذاشت.و گفت:«این کلاه هرچی تو ذهن انسان هست رو نشون میده.
سام کلاه را در سرش درست کرد و به جلو خیره شد.ناگهان چهره ی من نمایان شد که در چنگال ارواح گیر افتاده ام و تقلا می کنم.
سام از مرگ من میترسد؟چگونه امکان دارد؟
سام جلو رفت و با یک ورد روح را تبدیل به یک شکلات کرد.همه خندیدند و کف زدند.
بعد از سام من جلو رفتم و کلاه را در سر گذاشتم.کلاهه بسیار سنگین و سردی بود.
در مقابل من چهره ی یک دختر با چشم های سفید که از آب بیرون می آید نمایان شد؛او هر لحظه به من نزدیک می شد.
خانم روبرت با نگرانی گفت:«اگه به موقع از بین نبریش واقعی میشه.
چوبم را به سمتش نشانه گرفتم و اورا تبدیل به یک خرگوش سفید کردم.
البته فقط کافی است به یک خرگوش سفید فکر کنم.
مری هم جلو رفت و کلاه را سرش گذاشت و تصویر مادرش با یک چوب جارو نمایان شد.همگی بلند بلند خندیدیم؛در این وضعیت که ترس همه ی ما روح است او از مادرش می ترسد.
همهمه ی بلندی در کلاس سر گرفت و خانم روبرت با یک صدای نسبتاً بلند کل کلاس را آرام کرد.
از کلاس خارج شدیم و در جنگل قدم زدیم؛به نظرم نامش را نمی توان جنگل گذاشت؛جنگل ممنوعه یا جنگل مرگ.درختان این جنگل چون حیولاهای وحشی است.
گذر از این جنگل برایم چون ترسی حقیقی است.
من در این جنگل همیشه با سرپرستان و سام هم قدم می شوم.
صدای آه و ناله از جنگل می آمد ؛پاپی ایستاد و اشاره کرد که ساکت شویم.سپس همگی گوش تیز کردیم؛صدای جابهجایی برگ ها؛ شکستن شاخه؛صدای دویدن پا؛جیغ یک کودک.
شاید همه ی این صداها فریبی بیش نبود و اگر حقیقت بود جان یک انسان در خطر است.
مردی که تازه به اینجا آمده بود و اسمش بارون بود گفت:«من میرم ببینم چی شده.
پاپی شدیداً مخالفت کرد و گفت این صدا دروغی بیش نیست.
اما بارون بی توجه به گوشه ای از جنگل روانه شد.پاپی به شدت نگران بود و انگار می دانست چه خواهد شد.
بعد چند دقیقه صدای جیغ آقای بارون را شنیدیم؛پاپی و برنارد به دنبال صدا دویدند؛من دنبال آنها دویدم؛نمی دانم چرا؟ولی کنجکاو بودم.
به صدا نزدیک شدیم.اما دیگر صدایی نبود فقط خونی قرمز در لابهلای شاخ و برگ ها وجود داشت و در آخر سر جدا شده از تن آقای بارون در مقابلمان.
پاپی روی زانو نشست و اشک ریخت و گفت:«من گفتم نرو ....گفتم صدا فریب دهندس.......آخه تو یه روستای دور افتاده به جز ما آدم کجا بود؟
برنارد سعی کرد پاپی را آرام کند اما او همچنان یک جنازه را سرزنش می کرد.
همه ی بچه ها آمدند و مات و مبهوت به سری که بر زمین افتاده است خیره بودند.
احساس کردم چشمی سبز مرا از لابهلای برگ ها می نگرد و آیا این احساس درست بود؟
در کلبه کَسی حال خوبی نداشت؛گویی سکوتی سهمگین در بینمان حاکم شده است.
سام هنوز هم نگران من بود و هر از گاهی به من چشم می دوخت.مایکل مشغول سخن گفتن با جک بود.
مری و کیت لرزان در یک گوشه نشسته بودند.و من به این طرف و آن طرف نگاه می کردم.می ترسیدم آری بیشتر از هر لحظه می ترسیدم.
چه در انتظارمان است؟
موهای خیس از عرقم را به پشتم هدایت کردم.احساس گرمای بیش از حد می کردم آن هم در وسط پاییز. شنیده ام از ترس می لرزند اما نشنیده ام داغ کنند.
جلی برای روحیه بخشیدن و از بین بردن فضای هولناک بلند شد و گفت:«کی میاد بازی؟
بازی!من که حاضر نیستم ؛ مینشینم و نگاه تان می کنم.
هیچ کَسیحال بازی را نداشت.
آدام با خشم گفت:«چرا خودتونو باختیت؟مرد چون به حرف ما گوش نداد ساده و راحت قول خورد.
شاید حرف او آری از امید باشد سرشار از نیرو باشد اما چیزی از آن تصویر که در ذهنم نقش بسته است کم نمی کند.
برنارد:«اصلا تا شب آزادین هر کاری می خواین بکنین.
بسیاری از بچه ها مشغول سخن گفتن از آن سر شدند؛مری و کیت از لاک ناخن سخن می گفتند.
جک مشغول خوردن سر مایکل بود.سام فقط با اندوه به من خیره بود.به سمت پنجره رفتم و آرنجم را روی لبه ی پنجره گذاشتم؛و چانه ام را روی دستانم قرار دادم.
باران نم نم از شیشه پنجره سر می خورد؛فضای پشت پنجره نا معلوم بود.موهایی سیاه و وحشتناک در پنجره کشیدم که سام با دست آنها را پاک کرد و گفت:«چیکار می کنی؟نباید بهش فکر کنی. اونو تو ذهنت جا نده.
با تعجب به چهره ی عصبانی و پرخاشگر سام خیره شدم و بدون هیچ سخنی اضافه پرسیدم:«چرا نگرانمی؟
سام می خواست از سر موضوع فرار کند تا جواب ندهد؛موضوع دیگری پیش کشید.با چشمانی پرسشگر از او فاصله گرفتم و روی تختم نشستم.
عکس مادرم را از کیفم در آوردم و دستم را رویش کشیدم و زیر لب زمزمه کردم«متأسفم دختر خوبی نبودم امیدوارم زنده برگردم»سرم را روی دستانم گذاشتم و به سقف چوبی و خوش رنگ کلبه خیره شدم.آه ای کاش در اتاقم بودم.دلم می خواهد پرواز کنم و به آغوش مادرم باز گردم.آه مادر مرا به کجا فرستادی؟به دهان مرگ به دست مرگ بهتر بگویم به دست ارواح.
از روی تخت بلند شدم؛سام به سمتم آمد و کاملا خشک گفت:«میای بریم بگردیم؟
به نظرم قدم زدن حال و احوالم را بهتر خواهد کرد و از فکر روح و سرنوشتم در می آیم.بی درنگ قبول کردم و با او به جنگل برای قدم زدن روانه شدم.هر چند پاپی مخالفت هایی کرد اما کار ساز نبود.
زیر درختان سربه فلک کشیده چون موجودات ریزی بودیم؛که از سایه ی درخت می ترسد.
سام:«می خواستی بدونی چرا در خطری؟
از نگاه سام به شدت دچار هراس شدم هراسی که دلیلی نداشت؛سعی کردم با مخفی کردن لرزش صدایم حرفش را تأیید کنم.
من:«بله.
سام ایستاد و به چاهی که در زیر پایمان واقع بود اشاره کرد و گفت:«می خوای یه داستان وحشتناک بهت بگم؟
سرم را با تردید تکان دادم.سام روی سنگی بزرگ نشست و با صدای غمناک موضوع را برایم شرح داد:«یه پسر با مادرش میره جنگل؛مادرش سر یک حادثه در جنگل می میره و تو بغل پسرش جون میده ؛پسرش مامانش رو بغلش می گیره می بره خونه و میگه چه اتفاقی برای مامانش افتاده.
اون قبل از رفتن به جنگل سر یه موضوعی با مادرش دعوا می کنه؛و مردم حتی فامیل میگن تو خودت مادرت رو کشتی الکی گریه نکن.
پسر اشک میریزه قسم می خوره و میگه من این کارو نکردم من چجوری می تونم مامانم رو بکشم؟
اما کیه باور کنه.پسر رو میندازن تو این چاه.
از شنیدن تک تک کلماتش قلبم به شدت درد گرفت، مگر در این دنیا عدالت وجود ندارد؟چگونه سر خود او را به چاه انداختند؟
سام کاملا غمگین بود و نکند او با آن پسر ارتباطی داشته باشد؟
در کنار سام نشستم و دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:«خب بعدش چی شد؟
سام کاملا سرد گفت:«مرد و موند تا انتقام بگیره و تک تک افراد رو کشت.
من:«خب این موضوع به من چه ربطی داره؟
سام نگاهی به من انداخت و با نفسی عمیق گفت:«اون میدونه تو مرگ رو دیدی مثل خودش مرگ رو احساس کردی می خواد باهاش هم دست بشی و بقیه رو بکشیی اگه قبول نکنی کشته میشی.
دستانم دچار لرزشی خفیف شده بودند؛احساس کردم آبی یخ را در سرم خالی می کنند.
چه حس بدی دارد که بدانی قرار است بمیری؛نه من نمی خواهم .
من:«راهی هم برای خنثی هست؟
سام سکوت کرد و حتما در فکر است تا راهه حل را جویا شود.
سام:«باید قبول کنی و مارو بکشی.
مگر من می توانم دوستانم را بکشم؟چگونه؟مگر من آدم کشم؟اصلا کشتن انسان ها برای زنده ماندن خودم خودخواهی است.شاید مرگ بهتر باشد.سام از دستانم گرفت و گفت:«نترس من کنارتم.
از روی سنگ بلند شد و به آسمان تیره نگریست.همراه سام به سوی کلبه رفتیم.کلبه جلوه ی هولناکی در آن فضا پیدا کرده بوده است.پاپی با عصبانیت در مقابلمان ایستاد و گفت:«چرا دیر کردین؟
نگاهی به سام انداختم که کاملا بی تفاوت در چشمان غرق خون پاپی خیره بود.جلی از کلبه همراه دیگران بیرون آمد و گفت به ساختمان می رویم.
صدای باد سکوت میان مارا میشکست؛دستان یخ زده ام را به هم می سابیدم تا گرم شود؛دود از دهان همه بیرون می آمد.به ساختمان رسیدیم و داخل شدیم.آدام می خواست تاریخچه ارواح را برایمان آشکار سازد.برای من دانستنش جذاب بود اما برای دیگران لالایی برای خواب بود.
آدام در مقابلمان قرار گرفت و گفت:«ما باید جسدشون رو پیدا کنیم و بسوزونیم تا روح شون به آرامش در بیاد اما موضوع مهم پیدا کردن جسد هستش.
چند هفته دیگر جنگ شروع میشه احتمال داره خیلی ها بمیرن اما در عوض اگه پیروز بشیم خیلی ها زنده می مونن.
زود است بی شک برای رو در رویی زود است من هنوز هم می ترسم با شنیدن نام روح لرزه بر تنم می افتد من نمی توانم.
دستان گرم و پر انرژی سام در کمرم قرار می گیرد و با لبخندی پر اعتماد می گوید:«نگران نباش ما با همیم.
آری دقیقا مسئله این است ما باهمدیگر هم قدرتی نداریم،پس چگونه پیروز شویم؟آیا همگی خواهیم مرد و ارواح کل کره ی زمین را تحت سلطه خود قرار می دهند؟یک جسم قدرتی ندارد و اگر ما روح بودیم بی شک فراتر از این خواهیم بود.همه ی ما در زیر این جسم روحی داریم اما فقط با مرگ آن روح آشکار می شود.
در راهروی ساختمان قدم برمی داشتم؛و در افکار تلخم غرق بودم.
یک هفته بعد یعنی آماده می شویم؟نمی دانم چرا قلبم اخطار می دهد.اما اخطار برای چه؟برای اتفاقی که در آینده رخ می دهد یا در گذشته؟
آقای پاپی مارا به بلند ترین سخره برد و گفت باید از اینجا بپرید و اگر نتوانید پرواز کنید به آب سقوط خواهید کرد.
مگر انسان می تواند پرواز کند؟آن هم بدون هیچ وسیله ای؟
پاپی:«مایکل بیا جلو.
مایکل در مقابل پاپی ایستاد و گفت :«مگه آدم می تونه پرواز کنه؟
پاپی:«انسان های استثنایی بله.
مایکل از بالای صخره به پایین خیره شد و گفت:«نه....
و آقای پاپی با دست او را پرت کرد،همه ی بچه ها چشمانشان را بستند،به جز من.مایکل هنوز در حال سقوط بود و هیچ اتفاق خاصی نه افتاده بود.کم کم اثرات نگرانی در چهره ی پاپی آشکار می شد.
مایکل:«آی.....کمک
دیگر هیچ صدایی به گوش نرسید،خم شدم و مایکل را خندان دیدم که به آغوش ابر ها می رفت.
مری و کیت دست به دست افتادند و پرواز کردند.سام دستم را گرفت و گفت:«نترس بیا.
جک پرید و پارتز را هم با خود انداخت اما جک پرواز کرد و پارتز به آب افتاد.
پاپی پارتز را از آب در آورد و با صدای رسایی گفت:«کسانی که نتونن پرواز کنن با اتوبوس برمی گردن و همچی رو فراموش می کنن.
سام دستم را گرفت و مرا با خود کشید؛در حال سقوط بودم آب هر لحظه نزدیک تر می شد احساس می کردم قلبم در حال ریزش است.
باد چون شلاق به صورتم ضربه می زد.دقیقا اندازه یک دست با آب فاصله داشتم که به بالا اوج گرفتم من پرواز می کردم.سام آمد کنارم و گفت:«می دونستم می تونی.
پس چرا تاکنون نتوانسته بودم؟ من چندین بار زمین افتادم پس چرا آنجا پرواز نکردم؟چه احساس خوبی است که دنیا زیر پاهایت است احساس قدرت می کنم.آرزو دارم که این ها خواب نباشد.
روی کوه فرود آمدم هوا سرد و دلگیر بود.به کلبه باز گشتیم؛پنجاه نفر از بچه ها سوار اتوبوس شدند تا به شهر بازگردند.سام نزدیکم شد و گفت:«اگه اینجا می موندن می مردن.
با شنیدن کلمه ی مرگ تمام وجودم یخ زد و ترس خود را بیشتر نمایان کرد.چرا احساس بدی دارم؟اگر اتفاقی برایشان بی افتد چه می شود؟
به اتاق رفتیم و بچه ها در باره ی حس شیرین پرواز سخن گفتند.
مری:«واقعا عالی بود مثل خواب
کیت :«خیلی شیرین بود.
سام:«من سال هاست که تجربش می کنم.
مایکل :«مثل یه پر تو هوا بودیم.
جک آب دهانش را قورت داد و گفت:«آدم می ترسه به خورشید برسه بسوزه.
از حرف مسخره ی جک همگی خندیدند اما من نگران بودم،احساس می کردم اتفاقی در حال رخ دادن است.
جانسون
روی مبل همراه پانی نشسته بودم و از پنجره به جنگل خشمگین می نگریستم ،امروز همچی بسیار وحشتناک شده است.پانی گفت:«ای کاش ما هم می تونستیم پرواز کنیم.
من:«بهتر شد می موندیم اونجا بمیری....
اتوبوس به شکل وحشتناکی در وسط جنگل تاریک ایستاد،راننده بلند شد و گفت:«حتما نقص فنی ای رخ داده.
از اتوبوس پایین آمد تا ماشین را درست کند،قلبم به شدت می تپید سه دختر در مقابل توبوس جلوی چراغ ماشین دیده می شد یکی از آنها موی سفیدی داشت با پوست چسبنده،او جلو آمد و راننده را در چنگالش گرفت و بلند کرد،دندان هایش را نزدیک گردن راننده کرد و گلوی مرد را با دندان های خونی اش درید و مرد را یک گوشه پرت کرد.دختر مو سفید چشمانی کاملا سیاه و مویی سفید و اندام اسکلتی داشت،او به سمت اتوبوس آمد بچه ها در را محکم گرفتند تا باز نشود ،پانی را محکم بغل کردم،پانی اشک می ریخت و می ترسید،در اتوبوس از جا کنده شد و سه تا از بچه ها که در را نگه داشته بودند توسط دو دختر مو سیاه خورده شدند.همه جیغ می کشیدند،تک تک بچه ها خورده یا دریده شدند و ارواح به صندلی آخر یعنی صندلی ما نزدیک شدند.پانی مرا سفت گرفته بود.مو سفید از لباس پانی گرفت و گفت:«ترسیدی؟من که اذیتت نمی کنم فقط راحت میری تو شکمم.
به پنجره ی سرد چسبیدم و خودم را جمع کردم.
پانی را بلند کرد و به دندان های خونی اش نزدیک کرد.
پاتی:«نه نه این کارو نکن تورو به مسیح خواهش می کنم کمک کمک ولم کن لعنتی ولم کن.
با چشمانم جان دادن و التماس دوستم را می دیدم اما هیچ کاری نمی توانستم بکنم.
خون پانی به پنجره و صورت من خورد ،سه و دو تا از دختران و پسران هم خورده شدند البته خورده که نه دریده شدند.هیچ **** کلمه فیلتر شده **** در اتوبوس نبود جز من.هر سه به سمت من چرخیدند بلند شدم و با پاهای نا توانم از اتوبوس بیرون رفتم با تمام توان دویدم ، سرم را برگرداندم و آن سه را در حال هجوم به خودم دیدم،از کنار درختان رد شدم ، پایم به سنگی بزرگ برخورد و من افتادم خواستم بلند شوم که موهایم کشیده شد و من در مقابل مو سفید قرار گرفتم ،دندان وحشتنا کش را نزدیکم کرد و گفت:«می خواستی از دست یه روح فرار کنی ؟چه ابلهانه.
لبخندی زد و دندانش را در گلویم فرو کرد،احساس سوزش کردم و بعد دردی خفیف. خواستم داد بزنم اما دیگر صدایی نداشتم،تند تند نفس می کشیدم و خرناسه می کشیدم،به اطراف چنگ می انداختم.
مو سفید مرا رها کرد و من محکم به زمین برخوردم،هردو به دودی سیاه تبدیل شدند و دیگر اثری از آن ها نبود،دستانم را به چمن می زدم و تقلا می کردم زنده به مانم.
در این لحظه چهره ی شاداب مادرم و خنده هایش را دیدم نگاه پر عشق پدر را دیدم و کلمه ی مادر«دوست دارم عزیزم مراقب خودت باش»
نفسی سنگین کشیدم و چشمانم را با درد بستم و مرگ.
آلیس
روی تخت دراز کشیده بودم که احساس کردم دهانم خشک شده،دوست داشتم آب بنوشم اما می ترسیدم که از تخت بیرون بروم.
اتاق در تاریکی فرو رفته بود،احساس ترس مرا لحظه ای رها نمی کرد،و چه حس بدی دارد که دلیل ترست را ندانی.
_آلیس بلند شو.
چشمانم را که چون چسب به یکدیگر چسبیده بودند باز کردم،از روی تخت پایین پریدم.سام لبخند می زد اما نه واقعی بلکه تظاهری.
جک با هیجان و کمی ترس گفت:«بچه هایی رو که فرستادیم برن شهر....
من:«خب؟
_همشون به شکل وحشتناکی کشته شدن.
پس ترس من بی دلیل نبود،می دانستم که اتفاقی در حال رخ دادن است.
از پله ها پایین رفتم و با چهره ی وحشت زده ی مربی ها روبه رو شدم،باید می دانستم که بی دلیل نیست،من اشتباه کردم تقصیر من بود.اما افسوس که دیر کار از کار گذشته.
سکوت کوتاهی بین مان حاکم بود که پاپی آن را شکست.
_بهتره بریم ساختمون آموزش رو شروع کنیم.
همه تأیید کردند اما هیچ حالی برای آموزش نمانده بود.واقعا وحشتناک است که از خواب بلند شوی و خبر بد بشنوی.
آه دنیای تلخی شده است،امیدوارم این تلخی ادامه پیدا نکند.
همگی در دل جنگل های وحشی قدم برمی داشتیم،سام نگرانی خاصی داشت،مایکل به درخت ها نگاه می کرد،جک هم از هیجان آن اتفاق بیرون نیامده بود.نمی دانم چرا از آن اتفاق وحشتناک به هیجان آمده.آدم ها واقعا باهم فرق می کنند.صدای جابه جایی برگ ها مارا نگه داشت.
مری و کیت به یکدیگر چسبیدند،سام مرا محکم گرفت تا اتفاقی برایم نه افتد،مایکل و جک به اطراف خیره شدند.پاپی کمی جلوتر رفت تا وضعیت را برسی کند.
یک دختر مو سفید با نیش باز جلو آمد و برنارد را گرفت،همه جیغ کشیدند،برنارد ورد را خواند و دستش را جلوی صورت روح گرفت و کلمه ای عجیب گفت،دختر برنارد را زمین انداخت و به دودی سیاه تبدیل شد.گلوی مایکل از پشت گرفته شد
._کمک کمک.
جلی:«ورد بخون.
مایکل خواست ورد را بخواند که گلویش توسط دندان های خونی دریده شد.چه صحنه ی وحشتناکی!
پاپی همه ی مارا به سمت ساختمان هدایت کرد،با تمام توان می دویدم ، احساس می کردم کند هستم گرما و سرما هردو باهم به صورتم هجوم می آوردند.
وارد ساختمان شدیم.روی زانو ام نشستم و اشک ریختم.نه این حق مایکل نبود.نباید این گونه می شد.
پاپی دستش را روی شونه ام گذاشت و گفت:«آروم باش برای همه ی ما دردناکه.
اشک هایم را پاک کردم و بلند شدم با حرص گفتم:«هممون می میریم آخرش همینه تموم شد.
پاپی:«نه اشتباه نکن.روح برنارد رو هم گرفت ولی اون زندس.
حرف هایش تأثیری در کاهش عصبانیت من نداشت،دوباره نشستم و اشک ریختم.
آدام پشت میزش نشست و گفت:«امید داشته باشین ما شکست شون می دیم از پسش بر میایم.
اگر می توانستیم تا کنون این همه افراد از دست نمی دادیم.من می دانم با امید کاری از پیش نمی رود باید فرار کنیم آری فرار.
ساعت هشت شد و آدام از سخن رانی اش خسته شد و بلند شد.
_بهتره به کلبه برگردیم.
همه بلند شدیم و از کلاس خارج شدیم.
حال فقط هفت نفر بودیم.من و سام،کیت،مری،جک،پارمی،اولیور.
دیگر چیزی از ما نمانده.
با سرپرستان به سمت در حرکت کردیم که ناگهان در بسته شد،چراغ ها روشن خاموش شدند.پاپی آرام گفت:«دیگه نه .
صداهای وحشت آور در اطراف پیچید،صداها چون نعره بودند.
_مرگ برای همتون.
چراغ ها روشن شدند و دوباره خاموش شدند،دائما این اتفاق می افتاد.
سام نمی ترسید نگران بود،و این نگرانی برای چه کسی بود؟
چراغ خاموش شد و هیچ جا قابل دید نبود،قلبم به شدت می تپید نفس هایم به شمارش افتاده بود .
_مرگ مرگ
دستانم می لرزید و لحظه به لحظه این لرزش بیشتر می شد.
موهای جلی کشیده شد و او به سمتی تاریک فرو رفت.