28-05-2020، 8:52
(آخرین ویرایش در این ارسال: 28-05-2020، 8:53، توسط ☪爪尺.山丨几几乇尺☪.)
قسمت ۱۹
من:نقظه ضعف ما ترسه؛ما می ترسیم و اونا قدرت مند میشن.
برنالد و بقیه به فکر فرو رفتند؛پاپی گفت:حرف تو درسته ولی چجوری باید جلوی ترس رو بگیریم.
جلی قدمی به سوی پاپی برمی دارد و می گوید:اگه بلد باشیم شکستشون بدیم نمی ترسیم.
همگی حرف جلی را تأیید کردیم اما چگونه شکستش بدهیم؟
آدام بلند شد و با لبخندی که انگار چیزی کشف کرده باشد گفت:دنبال من بیاین.
همه به دنبالش راه افتادیم ؛جنگل بر عکس همیشه آفتابی بود؛و این جای تعجب داشت.برنالد ایستاد و دستش را دراز کرد و به ساختمانی بزرگ و سفید که در دو طرف آن ستون قرار داشت.به نظر که تازه بود و این فقط یک احتمال بود اشاره کرد.
آدام با ذوق گفت:این مدرسه ی آموزش شما میشه؛و چند تا بچه و سرپرست دیگه هم میان.
با شنیدن این کلمه خوشحال شدم و شاید به خاطر خودخواهیم باشد؛اگر تعدادمان زیاد باشد از پسش بر می آییم.
پاپی با تردید گفت:راستش...ما به خاطر اینکه شما نیروی خاصی دارین آوردیمتون اینجا.
این ها چه می گفتند؟نیروی خاص!!
پاپی ادامه داد:آلیس تو بچگیش از آتیش نجات پیدا کردو نسوخت و الان خودش می تونه آتیش درس کنه؛مایکل قدرت زیادی داره؛جک می تونه با ذهنش بقیه رو کنترل کنه؛مری می تونه تو زمان سفر کنه و از آینده خبر دار بشه؛کیت هم می تونه مجسمه بشه و مجسمه بکنه.
اگر ما همچین قدرتی داشتیم پس چرا تا به حال چیزه غیر عادیی در خود ندیدیم؟
جلی دستی به موهایش کشید و گفت:و ماهم سرپرستتونیم تا کمک کنیم قدرتتون رو بتونین شکوفا کنین.
اگر زنده بمانیم این قدرت خیلی به دردمان خواهد خورد؟البته اگر حرفشان راست باشد.
فردا ساعت ۱۰
بعد از خوردن صبحانه لباسم را تکان دادم تا عذا ها روی میز بریزند؛جلی صدای اتوبوس را شنید و رفت سمت در؛ماهم پشت سرش راه افتادیم ؛چند تا بچه که چهره های سرسختی داشتند از اتوبوس پایین آمدند؛من شک ندارم که آنها استعدادشان را شکوفا کردند.
پسری بسیار زیبا با صدایی خاص وارد شد و سلام داد سپس به سوی من آمد و نگاهم کرد؛و با لبخندی دلنشین دستش را روی شونم گذاشت و گفت:پس تو آتیشی خوشبختم منم بالم.
بال؟؟ بال چه معنی ای دارد؟ اگر بپرسم فکر می کند خنگم ولی اگر نپرسم کنجکاو می مانم.
فکر کنم از چهره ام متوجه شد.
_بال یعنی اینکه من توانایی دارم که پرواز کنم؛اسمم سام.
من:از دیدنتون خوشحالم آقای سام.
لبخندی محو در لبان سام نقش بست؛سام و دیگر بچه داخل کلبه شدند و روی مبل نشستند؛خانوم جلی میز صبحانه را چید ؛ ما در حال خوردن صبحانه بودیم که آدام گفت:بعد از خوردن صبحانه میریم به کلاس و از همین امروز شروع می کنیم.
برای من فرقی نمی کرد البته اگر زودتر شروع می کردیم زودتر به خانه هایمان می رفتیم؛مگر اینکه بمیریم.
مایکل با چشمانی بی رحم به سام نگاه می کرد؛ولی من اصلا دلیلش را نمی فهمم سام که پسر خوبی است.
جک همه ی بچه ها را زیره ذربین قرار داده بود و من هم فقط در کار های بقیه سرک می کشیدم؛صبحانه مان را خوردیم جلی و پاپی بلند شدن و سفره را جمع کردن؛چه عجب پاپی هم کاری انجام داد.
لباس های گرممان را پوشیدیم و به سمت آن ساختمان سفید حرکت کردیم؛باد شدیدی می وزید امروز به صورت عجیبی هوا سرد بود؛بدنم از سرما می لرزید؛مایکل به سمتم آمد و گفت:خوبی؟
سعی کردم لرزش بدنم را کنترل کنم.
من:کمی سردمه که ی میرسیم.
مایکل به ساعتش نگاهی انداخت و گفت:کم مونده میرسیم.
من یک احساس قریبی و تنهایی می کنم؛یک جور احساس نا خوش آیند شاید از ترس باشد ولی هنوز مطمعن نیستم.
کم کم توانستم ساختمان را که به آسمان چنگ می اندازد ببینم؛به در ساختمان نزدیک شدیم؛آدام در را باز کرد و وارد شدیم.
ساختمان همچو تالار می ماند؛داخلش کاملا نو و تازه بود؛چاهار تا اتاق بود که داخلش تخته و میز وجود داشت؛یک پله مارپیچی به بالا بود و در آنجا شش تا اتاق بود البته من فک نکنم از همه ی کلاس ها استفاده بکنیم.
آدام وارد کلاس اولی شد و یک برچسب به درش چسباند.
آدام سمت ما برگشت و گفت:این عکس آتیش هس اینجا هنر های آتیشی یاد میدیم.
سپس به سمت در دیگر رفت و به ترتیب برچسب هارا چسباند؛بر عکس تصور من به همه ی کلاس ها برچسب زد ؛همه ی بچه هایی که تازه آمده بودند خودشان را مشتاق نشان می دادند؛شاید به خاطر این بود که آنهامثل ما با ارواح روبه رو نشدند.
من:نقظه ضعف ما ترسه؛ما می ترسیم و اونا قدرت مند میشن.
برنالد و بقیه به فکر فرو رفتند؛پاپی گفت:حرف تو درسته ولی چجوری باید جلوی ترس رو بگیریم.
جلی قدمی به سوی پاپی برمی دارد و می گوید:اگه بلد باشیم شکستشون بدیم نمی ترسیم.
همگی حرف جلی را تأیید کردیم اما چگونه شکستش بدهیم؟
آدام بلند شد و با لبخندی که انگار چیزی کشف کرده باشد گفت:دنبال من بیاین.
همه به دنبالش راه افتادیم ؛جنگل بر عکس همیشه آفتابی بود؛و این جای تعجب داشت.برنالد ایستاد و دستش را دراز کرد و به ساختمانی بزرگ و سفید که در دو طرف آن ستون قرار داشت.به نظر که تازه بود و این فقط یک احتمال بود اشاره کرد.
آدام با ذوق گفت:این مدرسه ی آموزش شما میشه؛و چند تا بچه و سرپرست دیگه هم میان.
با شنیدن این کلمه خوشحال شدم و شاید به خاطر خودخواهیم باشد؛اگر تعدادمان زیاد باشد از پسش بر می آییم.
پاپی با تردید گفت:راستش...ما به خاطر اینکه شما نیروی خاصی دارین آوردیمتون اینجا.
این ها چه می گفتند؟نیروی خاص!!
پاپی ادامه داد:آلیس تو بچگیش از آتیش نجات پیدا کردو نسوخت و الان خودش می تونه آتیش درس کنه؛مایکل قدرت زیادی داره؛جک می تونه با ذهنش بقیه رو کنترل کنه؛مری می تونه تو زمان سفر کنه و از آینده خبر دار بشه؛کیت هم می تونه مجسمه بشه و مجسمه بکنه.
اگر ما همچین قدرتی داشتیم پس چرا تا به حال چیزه غیر عادیی در خود ندیدیم؟
جلی دستی به موهایش کشید و گفت:و ماهم سرپرستتونیم تا کمک کنیم قدرتتون رو بتونین شکوفا کنین.
اگر زنده بمانیم این قدرت خیلی به دردمان خواهد خورد؟البته اگر حرفشان راست باشد.
فردا ساعت ۱۰
بعد از خوردن صبحانه لباسم را تکان دادم تا عذا ها روی میز بریزند؛جلی صدای اتوبوس را شنید و رفت سمت در؛ماهم پشت سرش راه افتادیم ؛چند تا بچه که چهره های سرسختی داشتند از اتوبوس پایین آمدند؛من شک ندارم که آنها استعدادشان را شکوفا کردند.
پسری بسیار زیبا با صدایی خاص وارد شد و سلام داد سپس به سوی من آمد و نگاهم کرد؛و با لبخندی دلنشین دستش را روی شونم گذاشت و گفت:پس تو آتیشی خوشبختم منم بالم.
بال؟؟ بال چه معنی ای دارد؟ اگر بپرسم فکر می کند خنگم ولی اگر نپرسم کنجکاو می مانم.
فکر کنم از چهره ام متوجه شد.
_بال یعنی اینکه من توانایی دارم که پرواز کنم؛اسمم سام.
من:از دیدنتون خوشحالم آقای سام.
لبخندی محو در لبان سام نقش بست؛سام و دیگر بچه داخل کلبه شدند و روی مبل نشستند؛خانوم جلی میز صبحانه را چید ؛ ما در حال خوردن صبحانه بودیم که آدام گفت:بعد از خوردن صبحانه میریم به کلاس و از همین امروز شروع می کنیم.
برای من فرقی نمی کرد البته اگر زودتر شروع می کردیم زودتر به خانه هایمان می رفتیم؛مگر اینکه بمیریم.
مایکل با چشمانی بی رحم به سام نگاه می کرد؛ولی من اصلا دلیلش را نمی فهمم سام که پسر خوبی است.
جک همه ی بچه ها را زیره ذربین قرار داده بود و من هم فقط در کار های بقیه سرک می کشیدم؛صبحانه مان را خوردیم جلی و پاپی بلند شدن و سفره را جمع کردن؛چه عجب پاپی هم کاری انجام داد.
لباس های گرممان را پوشیدیم و به سمت آن ساختمان سفید حرکت کردیم؛باد شدیدی می وزید امروز به صورت عجیبی هوا سرد بود؛بدنم از سرما می لرزید؛مایکل به سمتم آمد و گفت:خوبی؟
سعی کردم لرزش بدنم را کنترل کنم.
من:کمی سردمه که ی میرسیم.
مایکل به ساعتش نگاهی انداخت و گفت:کم مونده میرسیم.
من یک احساس قریبی و تنهایی می کنم؛یک جور احساس نا خوش آیند شاید از ترس باشد ولی هنوز مطمعن نیستم.
کم کم توانستم ساختمان را که به آسمان چنگ می اندازد ببینم؛به در ساختمان نزدیک شدیم؛آدام در را باز کرد و وارد شدیم.
ساختمان همچو تالار می ماند؛داخلش کاملا نو و تازه بود؛چاهار تا اتاق بود که داخلش تخته و میز وجود داشت؛یک پله مارپیچی به بالا بود و در آنجا شش تا اتاق بود البته من فک نکنم از همه ی کلاس ها استفاده بکنیم.
آدام وارد کلاس اولی شد و یک برچسب به درش چسباند.
آدام سمت ما برگشت و گفت:این عکس آتیش هس اینجا هنر های آتیشی یاد میدیم.
سپس به سمت در دیگر رفت و به ترتیب برچسب هارا چسباند؛بر عکس تصور من به همه ی کلاس ها برچسب زد ؛همه ی بچه هایی که تازه آمده بودند خودشان را مشتاق نشان می دادند؛شاید به خاطر این بود که آنهامثل ما با ارواح روبه رو نشدند.