امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

شبی نفرین شده

#5
قسمت ۵
پاپی دیگر جوابی نداد ؛به جایش خانوم ژولی گفت:بالا چند تا اتاق هست برین؛ وسایلتون رو بزارین فقط تنها نمونین.

تنها نمانیم؟اگر تنها می ماندیم چه می شد؟از اینکه به آن راهروی تاریک بروم می ترسم.

مایکل دستم را کشید و گفت:بریم.از جایم بلند شدم و دست به دست مایکل پا به دره مرگ گذاشتم.مری و کیت لرزه سطحی در پاهایشان داشتند ؛جک کاملا بی رحمانه به کیت و مری خندید اما با دیدن نگاه سرد ما خنده خود را خورد.وقتی پایمان را روی پله های چوبی می گذاشتیم صدای قژ قژ می داد و این صدا ترس مارا بیشتر می کرد.وارد اتاق شدیم هریک از اتاق ها شش تا تخت داشت ؛و تخت ها روی هم قرار داشتند؛کیت و مری ترس را کنار گذاشتند و با ذوق به سمت تخت ها رفتن؛مری تخت بالایی را برداشت و با لحن شوخی وار گفت:کیت تو پایین می خوابی احتمال داره روح تو رو بگیره ببره.

کیت به صورت وحشتناکی لرزید و گفت:من خیلی می ترسم.

البته این ترس طبیعی است.مایکل دست مرا کشید و گفت:تو بالا بخواب من پایین.با سر حرفش را تأیید کردم ؛ساکم را بالای تخت گذاشتم و گفتم:کیت و مری شما دوتا دخترا نباید بترسین درست مثل پسرا یعنی مایکل و جک ؛درسته که اونا هم میترسن ولی نشون نمیدن ؛من هم به عنوان یک دختر می ترسم البته به جنسیت ربطی نداره؛من به عنوان یک انسان از روح می تر......

در اتاق به صورت وحشتناکی بسته شد؛همه با ترس به سمت در رفتیم ؛اگر هم روح مرا نکشد اخر از ترس خواهم مرد.

مایکل دستگیره در را چرخاند ولی در باز نشد؛یعنی کسی آن را از پشت قفل کرده بود؟

مری با صدای بلندی جیغ زد که باعث شد به عقب بروم.

مری:کمک کمک در قفله.

صدای لرزانه ژولی از پشت در آمد:نگران نباشین بچه ها الان در باز میشه عقب برین.

قسمت ۶

پاپی در را محکم شکست و با نگرانی به همه ما نگاه کرد.

پاپی:حالتون خوبه؟چجوری در قفل شد؟

جک با پته پته گفت:خودش قفل شد.پاپی نزدیکمان شد و گفت:اگه دوباره با چنین چیزی روبه رو بشین صلوات بفرستین و اسم خدا رو بیارین.اخر مگر شما ها مرض داشتین که چند تا بچه ی هفده ساله را به اینجا آوردین؛گیرم که پسر ها بیست ساله باشن بازهم باید با روح روبه رو بشن؟ای کاش می توانستم با زبانم فحش دهم اما نمی توانم ؛چون فعلا زندگیه ما در دستان شماس.

جلی با لبخند مصنوعی گفت:بچه ها بیاین پایین شام ؛شبم زود بخوابین هیچ کس نباید ساعت دوازده بیدار باشه.

مگر ساعت دوازه چه اتفاقی برایمان می افتد؟غیر ممکن است که خوابم ببرد خدایا خودت کمکم بکن.

جک و مایکل دستم را گرفتن و من را با خود به پایین بردن ؛کیت و مری هم پشت سر ما از پله ها پایین آمدن ؛ رفتیم سمت آشپزخانه و پشت میز نشستیم.

پاپی و برنالد در فکر فرو رفته بودن ؛آدام با غذا بازی می کرد و جلی برای بچه ها غذا می ریخت ؛ژولی هم تظاهر می کرد که همه چی عالی است ؛ولی این فقط یک تظاهر بود و بس.

کیت و مری کاملا در غذا غرق بودن ؛ مایکل و جک هم مانند من به اطراف نگاه می کردن؛یک قاشق از سوپ داغ را نوشیدم.مایکل دم گوشم گفت:دقت کردی همه ترسیدن .این حرفش کاملا مشخص بود.

من:این که معلومه حتی خودتم ترسیدی.

با این حرفم مایکل خندید ولی این خنده بی شک از شادی نبوده .بعداز خوردن شام به ساعت نگاه کردم ساعت هشت بود نکند بخواهند ساعت هشت به جامعه خواب برویم؟

برنالد بلند شد و گفت:همگی برین رو مبل بشینین ؛بهتون برنامه میدم.

برنامه!چه برنامه ای؟همه بلند شدیم و روی مبل نشستیم ؛جک و مایکل در دنیای توهم بودند ؛آروم به کمر هردو زدم تا از دنیای خیال بیرون بیایند؛پاپی و بقیه سرپرستان در مقابل ما نشستند .آدام برنامه ها را که در یک کاغذ کوچک چاپ شده بود به دست ماداد و در مقابلمان نشست.

ژولی درباره برنامه ها توضیح داد:اینا برنامه های آموزشیه شماس ؛فردا صبح ورد های قرآنی رو یاد می گیریم و بعد اظهر تمرین چشم سوم ؛ شما با اون چشم می تونین ارواح رو ببینین؛شب هم کمی قدم می زنیم و ما تمام منطقه رو بهتون نشون می دیم و میگیم چه اتفاقی براش افتاده.

جک از بهت بیرون آمد و گفت:چرا از بزرگترا استفاده نکردین؟

برنالد که تاکنون ساکت بود جواب داد:چون شما ها خیلی پاک تر از بزرگایین.نه خیلی کوچیکین که از ترس بمیرین نه خیلی بزرگ.

جلی قهوه های داغ را مقابلمان گذاشت و گفت:ساعت ده همه باید برن تخت خواب.

برای چه ده؟خب یازده بخوابیم ؛مگر نگفت دوازده باید خواب باشیم پس....

مایکل سوالی که ذهن مرا مخشوش کرده بود پرسید:چرا یازده نخوابیم؟

پاپی:چون یازده به دوازده که ساعت خطرناکیه نزدیکه.

حرف هایشان قانع کننده نبود؛در حقیقت اصلا قانع کننده نبود.هر پنج نفر از پله ها بالا رفتیم و وارد اتاق شدیم ؛ساعت هنوز ۹ است پس ما وقت داریم ؛بچه ها روی گالیه قدیمی که در کف اتاق پهن بود نشسته بودند.
کیت:اگه اتفاقی برامون بی افته هیچ کس نمیفهمه ؛اینجا حتی آنتنم نداره.

مری:من وقتی مامانم گفت میری اردو خیلی خوشحال شدم.

من:ولی من از اولم دلم نمی خواست بیام ؛چون مامان پرستاره و بابام دکتر؛ مامانم اجازه نداد تنها بمونم خونه.

جک:منم مسابقه فوتبال داشتم برای اینکه نرم بابام مجبورم کرد بیام.

مایکل :من خودم خواستم بیام ؛با خودم گفتم بد نیست با دوستام کمی بگردم.

هرکس برای آمدن دلیلی داشت ولی الان همه می خواهن به خانه باز گردن ؛ولی نمی شود .

جلی به اتاقمان آمد و گفت:بچه ها کلید رو رو میز میذارم وقتی می خواستین بخوابین در رو قفل کنین.

این حرفش واقعا خنده دار بود ؛روح می تواند به راحتی از در رد شود به دستگیره یا کلید هم نیازی ندارد.

جلی شب بخیر گفت و با گذاشتن کلید روی میز از اتاق خارج شد؛ساعت کم کم به ده نزدیک شد ؛هرکس به سمت تخت خودش رفت؛ به جز کیت او کنار مری در طبقه بالا خوابید.

جک تنهایی در طبقه بالا خوابید چون طبقه پایینش کسی نبود .من هم بالای مایکل خوابیدم ؛همه چشم هایمان را بستیم ولی شک ندارم که هیچ کس نمی تواند بخوابد.

کم کم همه جا ساکت شد فقط صدای باد از پشت پنجره می آمد؛اتاق کاملا تاریک بود ولی من خوابم نبرده بود.

مایکل با صدای آرامی گفت:من خوابم نمیاد تو چطور؟

من هم با صدای آرامی گفتم:همچنین.

جک از جایش بلند شد و آمد سمت ما ؛با لحن خواهشی گفت:کی میاد بریم دسشویی؟

مایکل بلند شد و گفت :بیا بریم .

من:پس من تنها بمونم.

مایکل:خب توهم بیا.

از روی تخت بلند شدم ؛و هر سه قدم در راهرویی که مثل حیوان درنده ای بود گذاشتیم.به در دسشویی رسیدیم ؛جک داخل شد و در را بست ؛ماهم پشت در منتظر ماندیم.

مایکل نگران گفت:ساعت دوازدهه من کمی می ترسم.

درکش می کردم چون خودم هم همچین احساسی داشتم.خوش به حال مری و کیت چقدر راحت خوابیده بودند.

صدای جیغ بلندی را از پشت در شنیدیم؛ناچار در دسشویی را باز کردیم ؛جک در آغوش ما پرید؛فردی با موهای بلند و سیاه که به صورتش ریخته شده بود از آینه بیرون آمد؛اصلا قدرت تکان دادن بدنم را نداشتم.

او به ما نزدیک و نزدیک تر می شد؛جک به سمت اتاق دوید؛مایکل دست مرا گرفت و کشید ولی من در زمین میخ کوب شده بودم.دست های سبز و استخوانیش را نزدیکم کرد و مرا به سمت دسشویی انداخت و در را قفل کرد.

مایکل:میرم کمک بیارم ؛اسم خدا رو بیار.

اون به من نزدیک شد و ناخن بلند و کثیفش را به گلویم فرو برد.

با تمام توان جوری که گلویم درد گرفت جیغ کشیدم.

من:کمک کمکم کنین ....توروخدا کمک کنین....کمک

صدای پاپی و برنالد از پشت در می آمد ولی دیر بود.

دندان های خونی اش را باز کرد و گفت:همتون می میرین.

ناخنش را محکم تر به گلویم فرو برد ؛گریه هایم از چشمانم سرازیر می شدند چه می توانستم بکنم ؟چه کاری از دستم برمی آمد؟

قسمت ۷

به چشمانه سفید و وحشتناکش خیره بودم که در با صدای بلندی باز شد.هیچ اثری از آن موجود وحشتناک نبود.

پاپی با وحشت آمد سمت من ؛با دقت به من نگاه کرد و گفت:چیزی نشده؟خوبی؟


من:گلوم می سوزه.

سرم را بالا گرفت و با دیدن گلویم ترسید ولی زود خودش را جمع کرد.و گفت:چیزی نیست خوب میشه.

سپس با چشم اشاره ای به جلی کرد ؛جلی جلو آمد و من را از دسشویی بیرون آورد ؛سپس روی مبل نشستیم و او نگاهی دقیق تر به گلویم کرد؛ و کمی الکل به گلویم زد که باعث شد گلویم بیشتر بسوزد و خودم را عقب بکشم ؛او چسبی را برداشت و به گلویم زد.

از جایم بلند شدم و گفتم ممنون.از پله ها بالا رفتم که ناگهان پاپی با ترس به سمتم آمد و گفت:تنهایی نرو.

و سپس او هم با من آمد؛او دقیقا با مایکل هم سن است یک پسره بیست ساله چرا باید سرپرست ما باشد؟

وارد اتاق شدم ؛ رفتم بالا و روی تختم خوابیدم.

هوا به شدت طوفانی بود؛صدای جیغ در رقص باد گم شده بود.نمی توانستم متوجه شوم صدای ناله از کدام سمت می آید.ناگهان موهایم از پشت کشیده شد.

_بلند شو دیر شد.

چشمانم را به سختی باز کردم ؛هیج کس در اتاق نبود به جز پاپی که صدایم می کرد.به نظرم اسمش شبیه اسم های دخترا است.شاید هم اسم واقعیش نیست.

_پاشو.

از جایم بلند شدم و با او از پله ها پایین رفتم؛خیلی دلم می خواست که به دسشویی بروم ولی با اتفاق دیشب این کارم غیر ممکن است.

روی مبل کناره کیت نشستم ؛او مشغول بازی با موهایش بود؛نگاهش به من افتاد ولی من توجه نکردم.

کیت به من نزدیک شد و گفت:این چیه رو سرت؟

واقعا یعنی نمی داند؟البته نباید هم بداند او تا به حال روسری سرش نکرده بوده است.

من:این روسریه معمولا ازش برای این استفاده میشه که بقیه موهات رو نبینن ؛مامانم که به من اینجوری گفته.

کیت:یعنی تو نمی خوای موهات دیده بشه؟

من:من برای اینکه رنگش خوبه سرم می ندازم.

مایکل و جک آمدند و پیش من نشستند ؛مایکل با رنگ پریده گفت:می دونی قراره کجا بریم؟

جوابی ندادم که باعث شد جک جواب من را بدهد:به انباری؛مارو به انباری که محل اصلیه زندگیه روحه می برن.تا روح رو ببینیم و با ورد بتونیم کنترلشون کنیم.

در حقیقت می خواهند مارا به دست مرگ بدهند ؛ حال می فهمم که برای چه احساس بدی داشتم.

مری و کیت کاملا جدی و قاطع گفتند:ما نمیایم.

من هم اگر دست خودم باشد نمی آیمولی این چنین نیست.

آدام چراغ قوه هارا بینمان پخش کرد و گفت:تو انباری بهشون نیاز دارین.

جک:مگه انباری چراغ نداره؟

جلی :نه خراب شده.

این بار واقعا خوده فیلم ترسناک شده است.برنالد رفت سمت در خانه؛ماهم پشت سرش از خانه خارج شدیم.در بیرونه خانه ؛ دری به انباری وجود داشت.برنالد در را باز کرد ؛ و وارد انباری شد.

انباری پله هایی به پایین داشت ؛ مری می لرزید ؛ ولی جک تظاهر می کرد که از هیچ چیز نمی ترسد.

مایکل:خیلی تاریکه ؛ اصلا نمیشه جایی رو دید.

من:مثله مه سیاهه.

پای مری به پای کیت خورد ؛و آنها از پله ها روی من افتادند.

آخه آرامی گفتم؛که باعث شد آدام هشدار دهد .

همگی چراغ قوه هیمان را روشن کردیم؛در به شکل وحشتناکی بسته شد که باعث شد کیت جیغ بکشد.

ژولی به میزه وسط انباری اشاره کرد و گفت:بیاین بشینین.

همگی دوره میز نشستیم ؛چپ و راست میز دو شمع روشن بود؛چند تا کاغذ هم روی میز بود.

جلی با صدای آرامی گفت :هرکدومتون یک کاغذ بردارین.

هرکداممان یک کاغذ برداشتیم ؛با دیدن نوشته های روی ورق ترسم هزار برار شد.

پاپی:جک نوشته روی ورقت رو بخون.

جک با دستانی لرزان کاغذ را گرفته بود و با صدای کاملا نازک و بی روح گفت:آگوستوس ورمیل رحوا.

این کلمات چه معنی ای می توانند داشته باشند؟نکند این ها مارا به تمسخر گرفته اند؟

ناگهان شمع ها خاموش شدند؛آدام با ترس گفت:بلند تر بخون زود باش؛تند تر.

جک:الیویرا کارلینا ..... ..

صدای خرناسه و وحشتناکی به گوش می رسید.

_تمومش کن تمومش کن.

این کلمات نام چه اشخاصی بودند؟هم الیویرا نام هست هم کارلینا ؛یعنی چه رمزی بین این نام ها است؟

رنگ چشم ژولی تغییر کرد ؛سیاهه ی چشمش غلیظ تر شد ؛ناگهان ژولی بلند شد و از پاهای مری گرفت و اورا کشید.

مری با تمام توان جیغ میزد:کمکم کنین کمک.

ای کاش شماهم خدارا میشناختین و نام او را می آوردین.

پاپی دنبال ژولی به یک قسمته کاملا تاریک رفت.

جلی :ورد هاتون رو حفظ کنین شما باید همیشه اون رو بگین؛این ورد اونارو ضعیف می کنه.

ای کاش می دانستم رمز ورد ها چیست؟یعنی رمزی داشت؟

جلی بلند شد تا به دنبال پاپی برود.برنالد هم بلند شد و گفت:تنهایی خطرناکه.

و آن دو باهم رفتند؛حال فقط آدام پیشه ما مانده بود.

مایکل نزدیکم شد و گفت:نظرت چیه فرار کنیم ؟

جک و کیت کاملا موافق بودند؛اما اگر از آنها جدا می شدیم ؛خطرناک بود.

من:بهتره پیشه سرپرستا بمونیم.

_مرگ...مرگ.

با این صدا بچه ها بلند شدن تا به سمت در بروند؛مایکل دست مرا محکم کشید و من نیز به دنبال او دویدم.آدام پشت سرمان داد زد تا به ایستیم.

اما مایکل متوقف نشد؛جک و کیت کاملا نا پدید شدند؛ما به سمت در رفتیم اما در قفل بود.

من:حالا چی کار کنیم؟

مایکل هم مانند من گیج و منگ بود ؛اما تقصیر خودش بود ؛پس باید راهه چاره را میافت.

دو دختر با موهای سیاه و بلند به ما نزدیک شدند؛سرشان را بلند کردند و صورت سبز و لجنشان معلوم شد.با دیدن آنها با وحشت به مایکل چسبیدم.

آن دو نزدیک تر شدند؛مایکل دستم را کشید تا فرار کنیم اما موهایم از پشت کشیده شد؛و شالم هم از سرم افتاد؛البته فرقی هم نداشت چون فقط برای زیبایی بود.

مایکل دستم را گرفته بود و رهایم نمی کرد؛آن دو با شدت بیشتری موهایم را کشیدند.

_برگرد.....برگرد..ولمون نکن.

از شدت درد موهایم و ترس چشمانم پر از اشک شد.

من:مایکل ولم نکن.

مایکل:ولت نمی کنم.

موهایم به شدت کشیده شد و باعث شد من به سمت آنها پرت شوم؛دندان های وحشتناکشان را نزدیکم کردند؛مایکل به سمتم دوید و آن ورد را خواند؛آن دو عصبانی به سمت مایکل هجوم بردند.

وردم را از جیب شلوارم در آوردم و شروع به خواندن کردم.

قسمت ۸

با صدای پاپی که زیر لب چیزی گفت آن دو ناپدید شدند؛مری با چشمانی گریان در کنار پاپی ایستاده بود؛ژولی هم مثل قبل شده بود؛آدام عصبانی به سمت ما آمد و گفت:وقتی صداتون کردم چرا رفتین؟

نگاهی به مایکل کردم که با شرم نگاهش را به زمین دوخته بود.

پاپی گفت:با خوندن ورد روح از بدن ژولی بیرون اومد.

پس تمام ماجرا این بود؛برای همین رنگه چشم های ژولی تغییر کرده بود است.مری هنوز هم می لرزید.جلی چراغ قوه اش را به سمت ما گرفت و گفت:جک و کیت کجان؟

راست می گفت جک و کیت در بین ما نبودند؛پس کجا هستند؟

برنالد با نگرانی گفت:پخش بشین باید پیداشون کنیم ؛راستی اگه با روح روبه رو شدین فقط ورد رو بخونین.

برنالد با پاپی به سمت چپ رفتند ؛ژولی و جلی به راست؛وآدام با مری جلو رفتند؛من و مایکل هم به سمت وسایلی که ته انباری بود رفتیم.موهای سیاهم به صورت پراکنده به اطراف صورتم افتاده بود. مایکل برای اینکه ترسم از بین برود گفت:این جوری عین روحا میشی.

نگاهی سرد تحویلش دادم تا بفهمد نباید با من شوخی کند؛ کمی دیگر جلو رفتیم که پایم به یک چیزی برخورد کرد؛چراغ قوه را به صورتش گرفتم؛باورم نمی شد .او.....او که جک بود.

جک بر کف زمین افتاده بوده است.مایکل خم شد و دسش را جولوی بینیه جک گرفت و گفت:هنوز نفص می کشه احتمالا از ترس بی هوش شده بود.

روی زمین نشستم ؛و چند بار جک را تکان دادم؛جک چشمانش را باز کرد و جیغ بلندی کشید؛حتما به خاطر موهای سیاهم که به چشمانم ریخته بود فکر کرده است من روحم.

مایکل با صدای آرامی گفت:جک ماییم دوستات.

جک با دقت به ما نگاه کرد و با آسودگی نفسش را بیرون داد؛سپس بلند شد و گفت:کیت کجاس؟

چگونه جوابش را بدهیم؟ ما خودمان هم نمی دانیم او کجا است.

جک متوجه شد که نمی دانیم کیت کجا است سپس با بی صبری گفت:بریم دنبالش بگردیم.

همگی برگشتیم برویم دنبال کیت که باز هم آن دو روح را دیدیم ؛ البته این بار سه تا بودند.یکی از آن ها با سرعت به سویم حمله ور شد؛مثل یک تیکه یخ ایستادم سرجایم و چشمانم را بستم؛حرکت ناخن های سردش را در پوست صورتم احساس می کردم ؛وردم را تند تند گفتم ؛هیچ اتفاقی در اطرافم نمی افتاد؛چشمانم را باز کردم و جک را دیدم که چگونه در چنگال های روح اسیر شده بوده است.مایکل هم تند تند ورد را می خواند تا اینکه روح بر زمین افتاد ؛ به سمت جک دویدم و با خواندن ورد روح نا پدید شد؛جک می لرزید و اشک می ریخت ؛در صورتش جای چنگال باقی مانده بوده است.

مایکل به سمتمان آمد و گفت:بریم دنبال کیت.

همه با سرعت می دویدیم ؛پاپی و برنالد به سمتمان آمدند و گفتند که کیت را پیدا نکردند؛جلی و ژولی گریان و وحشت زده به سمتمان دویدند و گفتند کیت را ندیدند.

من :جک وقتی شما باهم بودید چه اتفاقی افتاد؟

جک:یکی کیت رو کشید و برد و منم از ترس بی هوش شدم.

آدام از دل تاریکی با کیت و مری آمد و گفت:بهتره برگردیم.

کیت زخمی شده بود اما کاملا سالم بود اثری از چنگال در صورتش نبود فقط کمی سرش زخمی شده بود.

برنالد گفت:همه ی شما این درس رو یاد گرفتین درسته؟

ژولی گفت:امروز همه با روح روبه رو شدین و سالم موندین ؛ این ورد روح رو نمی کشه ولی ضعیف می کنه و اون نمی تونه آسیبی بهتون برسونه.

همه به سمت در رفتیم ؛پاپی در را باز کرد؛اما من شک ندارم در بسته بود.

همگی از آن جای وحشتناک بیرون آمدین ؛نوره زیاد چشمانم را به درد می آورد ؛دستم را جلوی نور گرفتم و نگاهی به کیت کردم؛او بسیار آشفته بود.

قسمت ۹

پاپی نگاهی به آسمان غمگین و دل گرفته کرد؛و سپس با مکث کوتاهی گفت:بریم به اتاق مخصوص برای آموزش چشم سوم.

همگی ناچار موافقت کردیم؛آدام و برنالد جلو تر از همه ی ما قدم برمی داشتند.امروز هوا به صورت عجیبی خاکستری بود ؛و هیچ خبری از خورشیدی که چند لحظه پیش می تابید نبود.همگی وارد سالن بزرگ و تاریکی شدیم؛پرده های سیاهی جلوی نور خورشید را گرفته بودند؛مایکل و جک کنار هم با احتیاط قدم برمی داشتند؛جلی در وسط سالن نشست و اعلام کرد که باید بنشینیم.

نشستن در زمینی که پر از حشرات است برای من سخت ترین کار ممکن بود؛اما هیچ راهه دیگری به ذهنم نمی رسد؛کنار کیت در زمین نشستم؛یک فرش کهنه و قدیمی در کف زمین پهن بود اما با زمین چندان تفاوتی نداشت.

کیت همچنان مشغول جویدن ناخن هایش بود؛همه می خواستند خودشان را سرگرم نشان دهند به جز من.

ژولی با صدای آرام بخشی گفت:چشم هاتون رو ببندین ؛احساس کنین یه چیزی پیشتونه؛یه چیزی رو در کنارتون تجسم کنین.

چشمانم بسته بود؛در آن تاریکی همان چهره وحشتناک را دیدم چشمانی سفید موهایی سیاه و وحشی.

چشمانم را باز کردم و جیغ کوتاهی کشیدم؛همه چشمانشان را باز کردند و همان جیغ را کشیدند.پاپی با رضایت لبخند زد و گفت:شما تونستین روح رو ببینین این عالیه.حالا باید سعی کنین در حقیقت ببینینش.

آدام :به جلو نگاه کنین به یک نکته ی مشخص؛احساس کنین هست کنارتون وایساده.

همگی به یک نقطه خیره شدیم.من به یک سوختگی که در دیوار بود با دقت نگاه کردم؛ناگهان همه چی تغییر کرد؛ پرده ها به رنگ شیری شدند فرش تازه و نو بافت در کف زمین بود؛تابلو های زیبایی در دیوار بودند؛دختری با موهای بلند و سیاه و لبخند شیرین آمد و کنار تابلو ایستاد؛شانه ی زیبایی در دست داشت و موهای بلندش را شانه می کرد؛ناگهان پنجره باز و بسته شد ؛باد شدیدی به داخل هجوم آورد ؛دخترک شانه ی خود را به زمین انداخت؛او بسیار ترسیده بود؛چراغ اتاق خاموش شد؛و باز روشن شد؛جسم سبزی از موهای دخترک کشید و دخترک را به خود نزدیک کرد؛دندان های خونی اش را در گلوی دخترک فرو برد؛و دخترک خونی بر کف اتاق افتاد.

چشمانم را چند بار باز و بسته کردم؛و دیدم بچه ها با دهانی باز به آن قسمت سوخته چشم دوختند؛پاپی آرام گفت:دیدی؟

در حالی که گریه می کردم و دلم برای آن دخترک می سوخت گفتم:آره یه دختر که..

جلی:گلوش گاز گرفته شد.

همه بچه ها از دنیای خیال و تلخ بیرون آمدند و به اطراف نگاه کردند.

برنالد آهسته گفت:همگی دیدین درسته؟اگه دیده باشین دیگه می تونین بفهمین روح کجا رفته؟ چیکار کرده؟ چه بلایی سر مردم بی گناهه این منتطقه آورده؟

مری با لکنت گفت:این که چشم سوم نیست.

ژولی گفت:درسته ؛این یک نیرویی خاص هستش که ما به شما منتقل کردیم تا بتونین در برابر این ارواح ایستادگی کنین.

قسمت ۱۰
اتاق به شدت گرم شده بود ؛برنالد از جایش بلند شد و گفت:دیگه بریم بیرون.

همگی از اتاق خارج شدند من هم پشت مایکل از اتاق خارج شدم ؛پاهایم از پشت کشیده شد برگشتم تا ببینم چه چیزی پایم را می کشد؛ولی از اینکه باز گشتم به شدت پشیمانم ؛مایکل و بقیه داشتند دور می شدند.

خواستم جیغ بزنم اما دهانم توسط دستان سرد و یخ زده اش گرفته شد؛با سرعت بی نظیر و کاملا عجیبی به داخل اتاق پرتاب شدم ؛او در را قفل کرد ؛و سپس کلید در را خورد.

هیچ فکری به ذهنم نمی آمد ؛بلند جیغ می زدم اما کسی صدایم را نمی شنید.ای کاش جلوتر از بقیه حرکت می کردم؛ای کاش به این منتطقه نمی آمدم .او به من نزدیک شد ؛که باعث شد عقب بروم و زمیب بی افتم ؛با افتادن من او لبخندی مثل نیش مار زد.

او جلو تر آمد و من به زور با دستانم خودم را عقب می کشیدم؛نگاهم خیره به پنجره نیم باز شد؛اگر به آن پنجره نزدیک شوم می توانم از آن بپرم.

او به سمتم هجوم آورد ؛من کاملا در زمین دراز کشیدم ؛دندان های تیزش را به گلویم نزدیک کرد؛لمس دندان هایش را در گلویم احساس می کردم؛با تمام توان جیغ میزدم اما انگار هیچ **** کلمه فیلتر شده **** در این منتطقه نبود.دستانم را مشت کردم و به صورتش زدم ؛خندید ؛و البته به سادگی و نادانیه من خندید؛مگر با یک مشت اتفاقی برای او می افتد.دستانم را در دستان سردش قفل کرد؛فشار دندانش را در گلویم بیشتر کرد؛در آن لحظه فقط یک فرشته نجات نیاز داشتم.

در اتاق با شدت باز شد مایکل و جک و همه ی بچه ها خیره به من بودند؛شاید می ترسیدند جلو بیایند و مرا از دست این هیولا نجات دهند؛گلویم به شدت می سوخت دندان هایش مثل شمشیر تیز بودند؛پاپی جلو آمد و وردی را خواند ؛آن جسم کثیف از رویم بلند شد و به سمت پاپی هجوم برد؛پاپی جا خالی داد؛و آن روح ژولی را به چنگال هایش گرفت و با خود برد.هنوز در شکوب بودم ؛این کدام جهنمی بود مرا آوردید.

قسمت ۱۱

با پاهای سست و خسته حرکت می کردم؛آدام داستان وحشتناک همه ی خانه هارا برایمان می گفت ؛البته اگر هم نمی گفت باز هم می فهمیدیم چون می توانستیم ببینیم زجر کشیدن همه ی آنها دادن زدن همه ی آنها را می توانستیم ببینیم بشنویم و احساس کنیم؛مایکل تمام این مدت با من سخن می گفت ولی من نمی شنیدم ؛با تمام وجود غرق در افکار تلخم بودم ؛جلی در مقابلمان ایستاد و گفت:بهتره دیگه برگردیم.از نگاهش و صدایش کاملا معلوم بود که آشوفته است ؛ البته همه ی ما آشوفته بودیم؛ژولی نیست و معلوم هم نیست که زنده باشد یا نه. بیاید فکر کنیم که روح از کشتن آن سرفه نظر کرده است؛بازهم امکان زنده ماندنش نیست او حتما از ترس مرده است.همگی وارد کلبه شدیم؛کلبه ای که نگاه کردنش ترس و لرز به وجود می آورد.

رفتم و روی مبل چرم نشستم؛درست بود که دستش کمی پاره شده بوده اما راحت بود.صدای جیغ جلی همه ی مارا به وحشت انداخت؛کیت و مری به سمت آشپزخانه رفتند؛من هم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم؛ای کاش نمی رفتم.

کیت بر زمین افتاد و اشک ریخت ؛مری کیت را دز آغوش گرفت و خواست آرامش کند؛جلی رنگ دیوار شده بود و قدرت تکلم نداشت .

ژولی سرش از تنش جدا شده بود و بر کف آشپزخانه افتاده بوده.حتی آدام و برنالد هم با دیدن این صحنه ترسیدند؛پاپی خم شد د کاغذ روی ژولی را برداشت و خواند؛مایکل با دیدن حال من یک لیوان آب به دستان یخ زده ام داد.

جک خشک شده به ژولی چشم دوخته بود.لیوان آب را گرفتم و نوشیدم.

من:ممنون.

مایکل:زیاد بهش فکر نکن.

مگر می شود؟یک انسان مرده که سرش از تنش جدا شده است در مقابلم افتاده آن وقت بی تفاوت بمانم.

رفتم جلو و کاغذ را از دست پاپی گرفتم و بلند خواندم:سر نوشت همتون همینه همتون رو می کشم پس تو کارای من سرک نکشین.

با گریه بلند گفتم:ببینین هممون اینجوری میشیم خواهش می کنم بیاین بریم ؛بیاین برگردیم.

قسمت ۱۲

پاپی با خشم و عصبانیت گفت:انقدر زود جا نزن ما باید بکشیمش نباید بزاریم آدمای دیگه ای هم اینجوری بشن.تو فک می کنی با رفتن ما همچی تموم میشه نخیر اونا به شهر میان.

راست می گفت ولی من دیگر نمی توانستم ؛نمی خواستم مرگ دوستانم را ببینم. این چه جنگه نا آدلانه ای بود که شروع کرده بودیم؟این جنک کی پایان می یافت ؟چه کسی پیروز می شد؟

جلی سعی کرد آرام باشد سپس گفت:شما برین بشینین ما ژولی رو برمی داریم.

همگی به سمت مبل رفتیم ؛مایکل کنارم نشست و گفت:ما چجوری قراره ببریم؟

فقط سکوت کردم احتمال پیروزی صفر درصد بود و آیا شانسی داشتیم؟ای کاش راهی بی خطر بود ؛ولی نیست شایدم هست و ما نمی دانیم.جک کنار مایکل نشست و گفت:کیت و مری خیلی می ترسن ولی ما شیریم مگه نه آلیس؟

من:نه چی فک کردی؟جنگ با روح شوخی بردار نیست ؛دیدی چه اتفاقی واسه ژولی افتاد؟

جک نگاهش را از من دزدید می دانم فقط می خواست بخندیم ؛ولی در این شرایط آخرین چیزی که به آن فک می کردم خندیدن بود.لبخند زدن بی معنا ترین کار است وقتی که می دانیم ژولی سرپرست مهربانمان مرده.کیت به یک گوشه خیره بود؛جک از حرفم ناراحت شده بود مایکل هم به فکری عمیق فرو رفته بود ؛یعنی امشب می توانیم آسوده بخوابیم یا باز اتفاقی خواهد افتاد.

جلی:غذا آمادس.

قسمت ۱۳

همگی از جایمان بلند شدیم و به آشپزخانه رفتیم؛همبرگر را برداشتم و تیکه ای از آن را خوردم؛با دقت به همه نگاه می کردم؛جلی هنوز در شوک بود ؛پاپی و برنالد پچ پچ می کردند؛آدام به غذایش نگاه می کرد اما نمی خورد؛کیت می لرزید و حتما در فکر ژولی بود؛مری موهایش را به کنار گوشش هدایت می کرد؛و دوست داشت خود را مشغول کند؛جک غذایش را می بلعید؛مایکل...مایکل به من نگاه می کرد ؛دقیقا به چشمانم خیره بود؛این کارش دلیلی داشت؟

از روی میز بلند شدم و گفتم:ممنون.

جلی سرش را تکان داد که یعنی خواهش می کنم؛یعنی انقدر حالش بد است که نمی تواند حرف بزند؟

پاپی بلند شد و برنامه هارا به دستمان داد و گفت:برین بخوابین.

از پله ها بالا رفتیم ؛بچه ها به تخت هایشان رفتند ؛مایکل دست مرا کشید و گفت:من نگرانم ؛احساس می کنم یه اتفاقی قرار بی افته.

نگاهی به برنامه کردم ؛صحبت کردن با ارواح بعد نترسیدن ، فرار نکردن جنگیدن اگر بترسیم آنها قدرت مند می شوند.

مایکل:وقتی این برنامرم یاد بگیریم؛میریم واسه کشتن شون.

از شدت خستگی چشمانم بسته می شد.

من:باشه فردا حرف می زنیم.

رفتم بالا و روی تختم دراز کشیدم ؛چشمانم را بستم ؛همه جا تاریک بود ؛دستانم می لرزید؛صدای زوزه یا نعره به گوش می رسید؛مایکل هم خودش را تکان داد حتما متوجه صدا شده است.

_آلیس بیا....... بیا کارت دارم بیا پایین.

ملافه را تا سرم کشیدم ؛صدا هر لحظه بلند تر می شد.در اتاق زده شد.

_تق تق تق تق تق.

با ضربه ی آرامی در باز شد؛صدای قدم های سنگین که به سمت تخت من می آمد را می توانستم بشنوم؛آرام زیر لب ورد را خواندم.

_بس کن بس کن تمومش کن.

ملافه از رویم برداشته شد؛چشمان وحشی و سفیدش هر آن نزدیک تر می شدند.ورد را تند تند خواندم؛به یک لحظه نا پدید شد؛نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را بستم.

قسمت ۱۴

کمی در تخت جابه جاشدم؛پرتویی از نور بر چشمانم حمله ور شدند ؛با صدای آرام و گرمه مایکل؛چشمانم را باز کردم.

مایکل لبخندی زد و گفت:دیشب هیچ اتفاقی نه افتاد این عالیه.

از کجا می دانی شاید هم افتاده و آن هم فقط برای من.

همگی از پله ها پایین رفتیم ؛جلی صبحانه را در میز چیده بود؛بی چاره دست تنها است اگر ژولی بود کمکش می کرد.

من در کناره جک نشستم دیشب با او بد حرف زدم ؛بهتر است از دلش در بیاورم.

من:جک؟

جک نگاهش را از غذا گرفت و به من داد؛منتظر بود حرفم را ادامه دهم.

من:دیشب کمی با تو بد حرف زدم یعنی چیزه....

جک دستش را جلویم قرار داد تا سکوت کنم و سپس گفت:من دیشب حرف بی ربطی زدم.

می دانم که ناراحت است اما به نظرم سکوت بهترین کار است.

صبحانه مان را خوردیم ؛از روی میز بلند شدم روی مبل نشستم.

پاپی بی حوصله و بی قرار بود ناامید بود ؛آدام عصبی بود ؛برنالد تظاهر به شاد بودن می کرد؛جلی خسته بود ؛ پاپی بلند شد و گفت:بیاین بریم .

همه بلند شدیم و دنبال پاپی رفتیم مایکل نگران بود ؛البته این نگرانی در برابر ترس من چیزه مهمی نبود؛آدام با کلید در را باز کرد ؛البته به کلید نیازی نبود در کاملا خراب بود و با ضربه آرام هم باز می شد.یک لحظه تصویری را دیدم.

در بزرگ و تازه بود ؛وارده خانه شدیم ؛دیوار های خانه سفید و صاف بودند؛دخترک کوچکی عروسکی در دست داشت ؛او عروسکش را در آغوش گرفت و رفت روی پای مادرش نشست ؛مادرش یک زنه جوان و زیبا بود ؛آرام موهای دخترش را نوازش کرد؛و بوسه ای بر پیشانیه دخترک کاشت.

ناگهان موهای زن کشیده شد و زن با شدت زیاد به دیوار کوبیده شد و خون از سرش بر زمین ریخت؛دخترک اشک می ریخت و مادرش را صدا می زد .آن روح چاقو را برداشت و به کمر دخترک کوچک فرو برد؛دخترک آخی گفت و بر زمین افتاد.اشک هایم صورتم را نوازش می کردند.چه بی رحمانه!

مایکل جلویم ایستاد و صورتم را نوازش کرد:گریه نکن ما انتقامش رو میگیریم.

من:تو هم دیدی؟

مایکل مرا به آغوش کشید و گفت:همه دیدن.

محکم گوشه ی لباسش را گرفتم و اشک ریختم ؛حتی نوازش گرمش هم نمی توانست چیزی از گریه هایم کم کند.

قسمت ۱۵
همگی روی زمین نشستیم ؛با دیدن آن صحنه بیشتر از هر لحظه ترسیدم آیا زنده می مانم؟

آدام سینه سپر کرد و گفت:کاغذ هایی که به شما دادیم راهه ارتباط با روحه.

مایکل به من نگاه کرد انگار می خواست چیزی بگوید؛برگشتم و نگاهی به پشتم کردم ؛اما چیزی ندیدم ؛جک به مایکل چسبید و این از سرما نبود؛کیت و مری به من نزدیک شدند؛جلی آیینه ای را در مقابلمان گذاشت و گفت:پشت آیینه دنیای اوناس.

برنالد ادامه داد:ارواح یک نقطه ضعف دارن و ما باید اون رو پیدا کنیم؛با رفتن به گذشته و فهمیدن زندگی اونا میشه فهمید نقطه ضعفش چیه.

چگونه به گذشته می رویم؟نکند....

مایکل دقیقا به چیزی که من فکر می کردم فکر می کرد ؛جک نزدیکمان شد و گفت:من به دنیای اونا نمیرم.

پوزخندی تلخ زدم تا بفهمد دست او نیست؛پاپی گفت:احساس کنین آیینه یک دره و ما از اون میریم تو چشماتون رو ببندین و دستتون رو فرو ببرین.

از جایمان بلند شدیم و به سمت آیینه ی بزرگ رفتیم ؛پاپی دستش را دراز کرد و داخل آیینه رفت؛هیچ وقت چنین چیزی را ندیده بودم ؛برنالد و آدام هم رفتند ؛مری و کیت دست به دسته هم با ترس و تردید به دهان آیینه فرو رفتند؛من و مایکل هم به آن سوی آیینه پرت شدیم ؛چشمانم را کمی مالیدم و یک دنیای تاریک و سرد را دیدم ؛جلی و جک هم آمدند.

من:چجوری برگردیم؟

جلی:کلیده آینه دست منه.

ما دریک جنگل سرد و تاریک بودیم ؛خاک زمین سرد و بی روح بود صدای باد مثل زوزه یی وحشتناک بود ؛درختان هیچ برگی نداشتند و شاخه هایشان چون چنگال هایی بود که می خواستند ما را بگیرند.

قسمت ۱۶

با قدم های بلند پا به پای مایکل حرکت کردم؛زانو های پایم از ترس می لرزید؛هر چه به جلو پیش می رفتیم هوا سرد تر و سرد تر می شد ؛مایکل دستم را گرفت و گفت:اینجا خطرناکه دستم رو ول نکن.

چرا باید کناره یک پسر باشم که خودش هم ماننده من است؟پاپی بعضی اوقات باز می گشت و مارا نگاه می کرد؛ جلی با دقت به اطراف نگاه می کرد؛آدام ایستاد و دستش را به علامت به ایستید بالا برد؛کمی جلوتر رفتم ؛ روبه رویم خانه ای تاریک و پوسیده دیدم ؛گویی که کسی آن را سوزانده باشد.

دره کلبه نیمش سوخته بود؛وارد کلبه شدیم ؛فرش های کلبه سوخته بود ؛نمی دانم چرا کلبه به نظرم آشنا می آمد؟

جک دستش را در دهانش کرده بود و خیلی احمقانه به کلبه نگاه می کرد؛مایکل دستم را خیلی محکم تر گرفت.

مری و کیت به ما نزدیک تر شدند و با دهانی باز به کلبه خیره شدند.

من:این کلبه آشنا نیس؟

جلی سرش را به نشانه تأیید تکان داد؛پاپی به مردمک چشمانم خیره شد و گفت:این همون کلبی هستش که ما توش میمونیم.

چرا به ذهنه خودم نر سید؟باید می فهمیدم.

برنالد چوب های کوچک و سیاه را به ما داد؛لبخندی کج زد و گفت:فک کنین یک چوبه جادویی یا یه همچین چیزیه.

پاپی ادامه داد :زندگیتون به اینا بنده بهتون یاد میدم چجوری ازش استفاده کنین.

جلی نگاهی عمیق به کلبه کرد و با لحنی آرامش بخش گفت:نگاه کنین به کلبه به گذشته برین ببینین چرا سوخته؟

نکند می خواهن باز هم صحنه های وحشتناک را ببینیم؟

مایکل دستنام را فشرد و گفت:نیاز نیست تو ببینی.

شاید راست می گفت ولی من دلم می خواست درباره ی این خانه بدانم.

به سوخته های کلبه دقیق نگاه کردم؛دختری با موهای بلند و دراز که گویی دوازده سالش باشد نشسته بود و می گریست.و می گفت:چرا ؟عمو و زن عمو چرا اذیتم می کنن؟مگه من چیکار کردم؟ای کاش پدر و مادرم نمی مردن؛اگه اونا تصادف نمی کردن عمو و زن عمو انقدر اذیتم نمی کردن.

دست زخمی اش را دراز کرد و با اندوه به دستش نگاه کرد؛در کلبه با شدت باز شد مردی درشت با سیبیلی بلند و فر دستانی توپول وارد شد و گفت:تو باید با پسره سعیدی ازدواج کنی.

دخترک اشک هایش را پاک کرد و گفت:نمی کنم.

مرد چیزی نگفت از کلبه بیرون رفت و در را قفل کرد زیره لب گفت:خیلی وقت بود منتظره این لحظه بودم.

بنزین را به سرتا سره خانه پخش کرد و آتش را روشن کرد شاید دنباله یک بهانه بود ؛دخترک جیغ می کشید و کمک می خواست صدای دخترک تغییر کرد.....

قسمت ۱۷

صدای دختر تبدیل به یک نعره شد.

دختر:انتقام می گیرم همتون رو می کشم این روستا رو تلسم می کنم.

چشمانم را باز و بسته کردم ؛جلی لبخندی نمایشی بر لب داشت با لحنی آرام گفت:این یکی از ارواحه نقطه ضعفش آتیش و نوره.

پاپی نگاهی به همه ی ما انداخت و گفت:تو بیا اینجا.

با پاهایی لرزان جلو رفتم ؛پاپی دستم راگرفت و گفت:من به آلیس یاد میدم که با چوبی که تو دستش داره آتیش و نور درست کنه.

آدام حرکت کرد و گفت:بیاین بریم پیشه اون یکی روح.

مگر چند تا روح این روستا را نفرین کرده اند؟ما چند تا انسان ضعیف می توانیم در برابره آنها ایستادگی کنیم؟شاید هم همه ماننده ژولی... ...نه چیزی نمی شود.

کیت با ناز راه می رفت اما دلش پر از ترس بود ؛کیت لبه ی لباسش را گرفت تا به گل نخورد؛مری به کفش های کثیفش نگاه می کرد؛ولی ای کاش مشکل ما فقط یک کفش باشد؛جک دوست داشت سکوت را بشکند و چیزی بگوید ولی پشیمان می شد؛مایکل دستی به موهای خرمایی اش کشید و با چشمانی سبز و عصبانی به من و پاپی که جلو تر از بقیه حرکت می کردیم نگاه می کرد؛جلی خسته و نگران بود و ناخن هایش را بازی می داد؛آدام یقه ی لباسش را صاف کرد و با دقت به مسیر چشم دوخت؛برنالد عقب تر از همه راه می رفت و مراقب بود؛شاید هم مشکوک.

جلی ایستاد و گفت:رسیدیم اینجاس.چشم تیز کردم و با دقت به جلو خیره شدم ؛فقط درخت بود و گل.

مری پرسید:اینجا که چیزی نیست؛پس خونه کجاس؟

آدام با صدایی ضعیف گفت:یه پسر با خانوادش میاد اینجا واسه گردش.هوا طوفانی میشه ماشینشون تصادف می کنه و می میرن روحشون هنوزم سر گردون هس.

نقطه ضعف او چیست؟ماشین!من که فک نکنم.

آدام به جک اشاره کرد ؛جک با تردید قدم برداشت و به سمت آدام رفت ؛آدام گفت:طوفان و باد اونا از طوفان بدشون میاد؛منم به جک آموزش میدم.

برنالد جلو آمد و گفت:تا الان با دوتا روح آشنا شدین.

من:قبلا گفته بودین یه......

پاپی:اون یه افسانه بود.

صداهای وحشتناکی از اطرافمان می آمد گاهی احساس می کردم سایه ای در حاله حرکت است.

پاپی متوجه شد و گفت:دیگه داره شب میشه باید برگردیم.

پنج تا روح به شکل های وحشتناک به سمتمان می آمدن ؛مری و کیت جلو تر از بقیه می دویدند؛جلی و برنالد آدام هم با سرعت زیاد در حال دور شدن بودن پاپی دستم را کشید و من به دنبالش می دویدم ؛مایکل و جک پشت بودن ؛پاپی جیغ می کشید:تند تر برین تند تر.

پایم به سنگی گیر کرد و زمین افتادم ؛پاپی متوجه نشد و دوید.

قسمت ۱۸

دستم گرفت و کمک کرد بلند شوم؛ دویدیم و به جای اولی رسیدیم؛جلی نگران و سر در گم به اطراف نگاه می کرد؛پاپی با عصبانیت گفت:پس آینه کو؟

جلی کلید را در هوا تکان داد و آینه ظاهر شد؛نفسی از آسودگی کشیدم و همه به آن سوی آیینه پر یدیم

مایکل و جک لباس هایشان را تکان می دادند تا خاک زمین بریزد.

کیت و مری هنوز در شوک بودند؛برنالد گفت دیر است بیاید برویم.

با پاهایی ناتوان به سمت کلبه حرکت کردم؛چیز های عجیب و وحشتناکه زیادی در اطرافمان وجود داشت.

به سمت مایکل رفتم و گفتم:ساعت چنده؟

مایکل نگاهی به ساعت کرد و به فکر فرو رفت شک ندارم که او هم متوجه شده است.

جک دستی به شکمش کشید و ناله کنان گفت:پس شام ک ی می خوریم؟

مایکل با لحنی نگران گفت:ساعت چاهاره.

جک نگاهی به آسمان کرد و گفت:ساعتت درسته؟

مایکل پوفی کشید و جوابی نداد؛جک عصبانی از رفتاره مایکل دیگر با او سخن نگفت.

پاپی دره کلبه را باز کرد؛کلبه از دور درست مثله حیوانی درنده بود که دهان باز کرده تا مارا ببلعد.

همگی خسته روی مبل ولو شدند؛روی مبل کناره مری نشستم.

چه دلیلی دارد این وقت هوا تاریک باشد؟

چرا اینجا همیشه طوفانی و سرد است؟

اصلا آدم تمام شده ما چند نفر را برای جنگ آورده اند؟

من احساس می کنم سرپرستان هم مشکوک هستند؛و این تنها عقیده من نیست نظره مایکل هم همین است؛کم مانده بود در چنگال های آن ها ریز ریز شوم.

جلی به سمت آشپزخانه رفت و گفت:چی می خورین؟

من که به غذا چندان نیاز نداشتم ؛ولی جک به نظر گرسنه می رسد؛کیت دقیقا عین کاغذ یک گوشه مچاله شده است ؛مری هم بی حوصله به یک گوشه چشم دوخته است.

هیچ یک از ما نمی خندیم و....

فهمیدم نقطه ضعف ما این است.

بلند شدم و با صدای بلندی گفتم:...
خلاف قوانین؟! تکراری؟! بی کیفیت؟! اسپمزا؟! اسپم؟!کم محتوا؟!
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ویلای دو خوابه و ارزان قیمت در نزدیکی دریا در شهر رامسر (:
پاسخ
 سپاس شده توسط شـــقآیــق


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: شبی نفرین شده - ☪爪尺.山丨几几乇尺☪ - 28-05-2020، 7:12
RE: شبی نفرین شده - _sehun_ - 30-05-2020، 14:15

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Minioni وب ناول(رمان)زیبای *نفرین زیبا*طنز و عاشقانه
  وب ناول *نفرین زیبا*عاشقانه و طنز(ترجمه خودم)خیلی قشنگه از دستش ندید/
Wink رمان ترسناک و عاشقانه خیلی قشنگ ویلای نفرین شده (به قلم اکیپ خودمونه)
Exclamation ۸داستان باورنکردنی از نفرین مصریان باستان که به حقیقت پیوسته است+۱۸
  داستان واقعی نفرین دیزنی لند
  رمان پس از آینه(جلد دوم شبی نفرین شده)
  رمان تولد نفرین ها
  کشتی تایتانیک و نفرین فراعنه
Heart داستان نفرین شده

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان