23-03-2020، 1:19
قسمت ۲
چشمانم را باز کردم؛قلبم به شدت می تپید ؛با امشب دقیقا سه شب می شود که کابوس می بینم؛ و هر بار همان چهره وحشتناک کابوس من است.
از روی تخت بلند شدم ؛موهایم را شانه کردم و از پله ها پایین رفتم.
مادر با عجله چایی را نوشید و گفت:من دیگه میرم ؛تو اردو بهت خوش بگذره.
مادر از جایش بلند شد ؛و پولی را از کیفش در آورد و به خدمتکار مان داد.
مادر به سمت من آمد و با بوسه ای بر پیشانیم پولی را به من داد و از خانه بیرون رفت. خانوم کریستون چمدانم را به دستانم داد و با لبخند گفت:راننده منتظرته بهتره بری.
از پله ها به سرعت بالا رفتم ؛مانتوی آبی ام را با شلوار جین و شال برداشتم و پوشیدم.
با خداحافظی از خانه بیرون آمدم و در ماشین نشستم.آقای برنالد امروز با سرعت بیشتری حرکت می کرد؛ماشین را نگه داشت و با لبخند مصنویی گفت:خوش بگذره.
من:ممنون.
از ماشین پایین آمدم و سوار اتوبوس شدم؛بچه ها از سر تا پای مرا آنالیز کردن؛صندلی عقب را انتخاب کردم و نشستم.هیچ یک از بچه ها را نمیشناختم.اما با دقت به بچه ها نگاه کردم که از کارشان سر در بیاورم.
مری دختری شاد و با ذیقوش بود ؛لبخند زیبایی در صورتش نمایان بود که باعث می شد گونه اش چال بی افتد؛به نظر می رسد از این اردو کاملا راضی است .
جک با گوشی اش ور می رفت معلوم بود که عاشق تکنولوژی است ؛و از این سفر کمی ناراضی است ؛چون آنجا هیچ اینترنتی موجود نیست.
مایکل مثل من به بچه ها خیره بود ؛اما ترسی در چهره اش نمایان بود.
کیت آینه ای در دست داشت و به چهره اش نگاه می کرد؛حتما از آن دسته افراد است که به ظاهر توجه زیادی دارد.
مایکل آمد و کنار من نشست ؛این کارش جای تعجب داشت.
مایکل:تو خبر داری داریم کجا میریم؟
من:به یک روستای دور افتاده که آنتنی هم اونجا وجود نداره.
مایکل پوزخندی زد و گفت:درسته ؛فک می کنی برای چی به اونجا میریم؟
من:گردش.
همه ی بچه سمت من برگشتند ؛جک با افسوس گفت:ماهم اول اونجوری فک می کردیم ولی ......اونا می خوان ما آموزش جنگ ببینیم نمی دونم با کی؟ولی فقط می دونم با انسان نه.
خیلی تعجب کردم آنها چه می گفتند؟ با چه کسی؟چه جنگی؟
مایکل و جک ؛کیت؛مری با من دوست شدن و ما تصمیم گرفتیم ؛سر از کار آنها
در بیاوریم.هر پنج نفر پشت نشستیم ؛و کارهای مشکوک بزرگتر هارا دونبال کردیم
سپاس بدید تا ادامشو بزارم......
چشمانم را باز کردم؛قلبم به شدت می تپید ؛با امشب دقیقا سه شب می شود که کابوس می بینم؛ و هر بار همان چهره وحشتناک کابوس من است.
از روی تخت بلند شدم ؛موهایم را شانه کردم و از پله ها پایین رفتم.
مادر با عجله چایی را نوشید و گفت:من دیگه میرم ؛تو اردو بهت خوش بگذره.
مادر از جایش بلند شد ؛و پولی را از کیفش در آورد و به خدمتکار مان داد.
مادر به سمت من آمد و با بوسه ای بر پیشانیم پولی را به من داد و از خانه بیرون رفت. خانوم کریستون چمدانم را به دستانم داد و با لبخند گفت:راننده منتظرته بهتره بری.
از پله ها به سرعت بالا رفتم ؛مانتوی آبی ام را با شلوار جین و شال برداشتم و پوشیدم.
با خداحافظی از خانه بیرون آمدم و در ماشین نشستم.آقای برنالد امروز با سرعت بیشتری حرکت می کرد؛ماشین را نگه داشت و با لبخند مصنویی گفت:خوش بگذره.
من:ممنون.
از ماشین پایین آمدم و سوار اتوبوس شدم؛بچه ها از سر تا پای مرا آنالیز کردن؛صندلی عقب را انتخاب کردم و نشستم.هیچ یک از بچه ها را نمیشناختم.اما با دقت به بچه ها نگاه کردم که از کارشان سر در بیاورم.
مری دختری شاد و با ذیقوش بود ؛لبخند زیبایی در صورتش نمایان بود که باعث می شد گونه اش چال بی افتد؛به نظر می رسد از این اردو کاملا راضی است .
جک با گوشی اش ور می رفت معلوم بود که عاشق تکنولوژی است ؛و از این سفر کمی ناراضی است ؛چون آنجا هیچ اینترنتی موجود نیست.
مایکل مثل من به بچه ها خیره بود ؛اما ترسی در چهره اش نمایان بود.
کیت آینه ای در دست داشت و به چهره اش نگاه می کرد؛حتما از آن دسته افراد است که به ظاهر توجه زیادی دارد.
مایکل آمد و کنار من نشست ؛این کارش جای تعجب داشت.
مایکل:تو خبر داری داریم کجا میریم؟
من:به یک روستای دور افتاده که آنتنی هم اونجا وجود نداره.
مایکل پوزخندی زد و گفت:درسته ؛فک می کنی برای چی به اونجا میریم؟
من:گردش.
همه ی بچه سمت من برگشتند ؛جک با افسوس گفت:ماهم اول اونجوری فک می کردیم ولی ......اونا می خوان ما آموزش جنگ ببینیم نمی دونم با کی؟ولی فقط می دونم با انسان نه.
خیلی تعجب کردم آنها چه می گفتند؟ با چه کسی؟چه جنگی؟
مایکل و جک ؛کیت؛مری با من دوست شدن و ما تصمیم گرفتیم ؛سر از کار آنها
در بیاوریم.هر پنج نفر پشت نشستیم ؛و کارهای مشکوک بزرگتر هارا دونبال کردیم
سپاس بدید تا ادامشو بزارم......