امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق یعنی نرسیدن(جالبترین رمان)

#3
سعی می کنم از هجوم خاطرات جلوگیری کنم و اونها رو توی تنهایی خودم مرور کنم
پس لادن دختر خاله  امیر و امینه هه....
رویا:یاس تو اون پسر خوشتیپه رو می شناسی؟
من:کدوم؟
یگانه:وای دخترها اون پسره  چقدر خوشکل  بود چشمای آبی   چهره مردونه هیکل چهارشونه وای
خدا جونی نصیب ما هم کن
رویا می خنده و می گه: داشتن ایشون لیاقت و زیبایی می خواد که جنابت نداری
یگانه به شوخی یه اخم تصنعی می کنه و می گه:وا از من خوشکل تر پیدا نمی شه
رویا  به حرف می آد و می گه
یه لحظه ساکت باش یاس می شناسیش یا نه ؟
من: آره
همه بچه ها ساکت می شند و منتظر به دهن من نگاه می کنند البته رویا چون صمیمی ترین دوستم بود یه چیزایی می دونه اما با جزئیات نه
من:بچه ها می شه بعد از کلاس حرف بزنیم
رویا:اهم الان استاد می آد
تو همین موقع یاشار و امیر  به داخل کلاس می آند  نه خدای من یعنی باهاشون همکلاسیم(بدبخت شدی رفت) تو رو خدا نفوس بد نزن طاقت ندارم
امیر چشماش سرخه  نمی دونم چرا احساس می کنم به خونه من تشنه اس(احساس نیست واقعیته)

درست میز پشت سر ما رو برای نشستن انتخاب می کنند نمی دونم چرا استرس گرفتم مواقعی که من استرس بگیرم کمه
 بعد از چند دقیقه یه پسر که فکر کنم در خوشتیپی مقام اول رو می آره وارد کلاس  می شه و درست به میز استاد می رسه و همون جا می شینه بچه ها که فکر می کردند یکی از دانشجوهاس بعد از اینکه اون روی صندلی استاد نشست متوجه شدند که این همون  استاد ماست.(مثل گوزن کوهی شاخ درآوردند)بی تربیت
صورت سفید ته ریش جذابش صورت مردونه اش و هیکل چهارشونه همراه با اون عینک پروفسوری باعث شده بود که یک نقاشی به وجود بیاد
یگانه:وای خدای من شوک برای امروز بسه
خنده ام می گیره اما خودم رو کنترل می کنم
با همون اخم جدی اش که جذبه اش رو بیشتر کرده  شروع به معرفی می کنه:
همونطور که می دونید من سهرابی  استاد  شما در این درس هستم  
یگانه:صداش چه با ابهته
یکی ازدخترها با عشوه و کرشمه:استاد اسم کوچیکتون چیه؟
سهرابی بعد از یه نگاه به سرتاپای دختره می گه:فکر نکنم به شما مربوط باشه
وای که حز کردم دمت چیز استاد معلومه اینکاره ایی دختره خفه خون گرفت  آخیش فکر کردم تنها من باید حال این ها رو بگیرم
حالا یکی یکی اسماتون رو می خونم بعد از اون رتبه های قبولی تون رو بگید
اولین اسم یگانه بود  که 789 مین نفر کنکور بود بعد از اون امیر
سهرابی: امیر پارسا  بعد از این خنده ایی روی صورتش میاد  همه کلاس به سمتش بر می گردن به غیر از من
امیر: رتبه  123
همه کلاس هوویی می کشند و امیر رو تشویق می کنند
درست من آخرین نفر کلاس بودم
سهرابی:یاس مهرآرا
من با اعتماد به نفس بالایی بلند می شم :بله رتبه 99
می تونم توی نگاه  سهرابی تحسین رو بخونم
یگانه: وای دختر این میرغضب طوری نگات می کنه که نگو
من:مهم نیست
بعد از قوانین کلاس و نحوه تدریس بالاخره ساعت اول کلاس به پایان می رسه و ما راهی خوابگاه می شویم  امشب نوبت من بود که غذا بپزم برای همین تصمیم به پختن ما کارونی گرفتم(از همین الان مرحومیم) دستپخت به این خوبی
یگانه:به کشتنمون ندی
رویا:من هنوز جوونم
گیلدا و یگانه با هم دیگه آهنگ من یه پرنده هم رو می خونند
من یه پرنده ام آرزو دارم که پیشم باشی
که یکدفعه رویا بالش پر رو پرت می کنه و درست بالش روی سر لادن  منفجر می شه و تمامی پرهای داخلش بر روی سر  لادن که مشغول سوهان کشیدن ناخن هاش بود فرود می اد. که همراه می شود با صدایی که از جیغ بنفش رد شده بود و به جیغ صورتی رسیده بود
لادن:مگه شماها بچه اید خب برید مهد کودک چرا اومدید دانشگاه
من هم که موقعیت رو مناسب می دونم یکی از بالش های خودم رو  با چاقو  سوراخ می کنم و از پشت پرهای بالش رو روی رویا و گیلدا خالی می کنم که اونها هم کم کاری نمی کنند و شریک من می شند و سه تایی به جون  لادن و یگانه می افتیم که صدای خنده هامون تمامی خوابگاه رو بر می داره حتی لادنم با ما همبازی می شه بالاخره بعد از اتمام بالشت ها به نفس نفس می افتیم
من:بچه ها خروس شدیم
رویا:آره به جونه تو از من پر می باره
من:آخرین باری که بالشت بازی کرده بودم واین همه پر دیده بودم تو بچگیم بود یادتت رویا  فکر می کردیم  با این پرها می شه پرواز کرد رفتیم بالا پشت بوم و پرها رو توی هوا پخش کردیم خودمونم با ده پونزده تایی  پر می خواستیم پرواز کنیم  که...
بعد از اینکه کلی خندیدند لادن پرسید:خب بعدش چی شد؟
رویا با خنده گفت:اونموقع 13 سالمون بود هیچی بابا از بالا پشت بوم افتادیم پایین
من:یه پا و سرم شیکست رویا یه دست و پاش
گیلدا و یگانه  ولادن با تعجب نگاهمون می کردن که یه دفعه  زدند زیر خنده
حالا  اینا نخندند کی بخنده  اینقدر خندیدند که صورت هاشون سرخ سرخ شده بود
به ابوالفضل با گوجه اشتباه می گرفتی شون
یگانه خیلی زیبا می خندید مخصوصا چال گونه هاش که دل آدم رو می بردند
رویا  بعد از خنده بچه ها می پرسه
رویا:یاس قول دادی بعد از دانشگاه در مورد اون سه تا خوشتیپه بگی
گیلدا:کیا رو می گی
یگانه:وای گیلدا نبودی ببینی سه تا پسر خوشتیپ و مامانی  اومدن پیش یاس  درباره موعود و وقت واین چیزا حرف می زدند که اینقده باحال بود که نگو من فکر کردم از همون فیلم های پلیسی و انتقامیه
لادن:یاس امیر وامین از کجا می شناسنت؟
کمی دستپاچه شدم  به کل  لادن رو فراموش کرده بودم
من:لادن قول می دی بهشون هیچی نگی
لادن:خوب آره دیوونه من اونقدرا باهاشون صمیمی نیستم مثل لاریسا .
نگران نباش
من: درست 8ساله پیش بود که یه روز پدرم اومد خونه و گفت با چندتا مرد می خواد شراکت لوازم خانگی را بندازه اونموقع ها به زور معنی شراکت رو می فهمیدم بخاطر همون پدرم خونه بزرگی که توش بودیم رو به قیمت زیادی فروخت اونموقع ها پولدار بودیم اونقدر که پولمون از پارو بالا می رفت  بعد از چند ماه پدرم خوشحال بود که بزودی پول هنگفتی دستش می آد و برای همیشه می ریم  انگلیس پیش عمه ام  اما همه چی بر طبق روال پیش نرفت
یگانه:شریک بابات کی بود
من:بهتره بگی شرکاء  بابام با بابای یاشار و امیر  و یه مرد دیگه  شریک بود
همون مرد دیگه که سالها بعد فهمیدم اسمش منصور رضازاده  بود تمامی پول ها رو به جیب زد و برای همیشه رفت به خارج
رویا:باورم نمی شه
من:آهم واقعیته حتی عمو رضا و عمو علی بابا بهزاد من رو مقصر تمامی این اتفاقات می دونستن باورت می شه رابطه ی چندین و چندساله سه تا دوست یعنی بابام و عمو رضا وعلی خراب شد ما با اونها خیلی صمیمی بودیم اونقدر که بابا باهاشون عهد و پیمان برادری بسته بود اما اون مرد با اون کارش این دوستی رو خرابکرد من زیاد با امیر دوست نبودم چون اون اونموقع توی  فرانسه با  یه دونه خواهرش  زندگی می کرد   فقط خوب یادمه که با امین و شهریار مثل  خواهر و برادر بودیم یاشارم   عزیزم بود اما دیدی حتی بابای من 3 سال توی زندون بود تا آخرش با خواهش وتمناهای مادرم و التماساش به  اونا آزاد شد
گیلدا:شهریار و یاشار  کی بودند؟
لادن:شهریار برادر بزرگتر یاشار بود که هر دوتا شون پسر  عمو علی بودند
رویا:عمو علی رو می شناسی؟
لادن:اهم داییمه
رویا:واقعا
لادن :آره
من:لادن خوب یادمه که اونموقع ها خاله  نسترن باردار بود هر چند دیگه مادرم رابطه اش رو باهاشون قطع کرد اما از آشناها پرسید اما کسی نمی دونست که چه بلایی سرشون اومد
لادن:خالم درست دوماه بعد از اون اتفاق  بچه اش بخاطر اتفاق هایی که افتاده بود سقط شد  بعدشم عمو رضا برای همیشه رفتند پیش آتنا و امیر
داییمم درست سه سال  بعدش فوت شد
من:خدا بیامرزتش وقتی بابام فهمید نابود شد اما نتونست بیاد خجالت می کشید خودش رو مقصر می دونست  پس الان عمو رضا سه تا بچه داره درسته
لادن:نه  اونموقعه که داییم مرد خالم 5 ماهه حامله  بود
من:اه خوشحالم امین الان باید  دکتری بخونه
لادن:آره
گیلدا:یااااس بی غذا شدیم رفت
رویا:واییییییییی
فوری خودم رو به آشپزخونه رسوندم اما کار از کار گذشته بود(مثل همیشه)  اونشب نون و پنیر خوردیم اما واقعا چسبید(آره تو جون خودت) هر چند بعدش مثل سگ کار کردیم(انگار کوه کندن)کمتر از اینم نبود(مثلا چی کار کردی)
تمامی پرها رو جمع کردم تو بالش گذاشتم و بالش ها رو دوختم  هرچند مانند اول نمی شد اما از بی بالشی بهتربود اونشب با هزار جور مسخره بازی بالاخره به خواب عمیق فرو رفتیم(ساعت چهار ونیم)


صبح وقتی پاشدم هم خواب بودند با یه خمیازه که بی شباهت به گاراژ نبود به طرف سماور رفتم و روشنش کردم
یه فکر خوب تو ذهنم اومد  رفتم و از دستشویی یه آفتابه پر آب  یخ آوردم و به نوبت از لادن گرفته تا رویا رو سرشون ریختم( مردم آزار) خوب به تو چه
لادن:کدوم خل و چلی این کار رو کرد؟ همه این ها رو با یه حرصی می گفت
من هی می خندیدم همه پاشده بودند
گیلدا و یگانه :سسررده
همین  حرف کافی بود که خنده م اوج بگیره من هی می خندیدم و اونا بیشتر حرص می خوردند وا  یگانه کجاس(رو تختش)نه بابا نیست (اهه )
تا خواستم گاله رو باز کنم یه چیز سرد ی(سرد که چه عرض کنم یخ های قطب جنوب)رو سرم خالی شد
من:واییییییییییی
همه می خندیدند یکدفعه سکوت کردند و هی به هم نگاه می کردیم که یدفعه پقی زدیم زیر خنده اونقدر خندیدیم که از اتاق بغلی به در اتاق ما کوبیدند
من:کیه؟
یه دختر:آقا گرگه
من:اه به سلامتی ولی آقا گرگه اشتباه اومدی شما باید تشریف ببرید تو جنگل
در ضمن تا جایی که من می دونم این صدا دخترونه اس مال آقا نیست
بچه ها از زور خنده دستشون رو به دلشون گرفته بودند
دختره:هه هه هه چه بامزه ایی بیا این درو بازکن
من:نه
دختره:نه؟چرا؟
من:می خوای کتکم بزنی
معلوم بود که دختره خنده اش گرفته  بچه ها داشتن منفجر می شدن با خنده به سمت در رفتم و بازش کردم باز شدن در همانا و بیرون زدن شاخ های من همانا و پقی زیر خنده زدن  اون دختر و مسئول خوابگاه هم همانا(همه سرخوشن)
من:سلام  خوب هستید بفرمایید تو رویا خجالت نمی کشی  مگه دلقکی مسخره بازی در می آری؟
رویا:من؟
من:په نه په خانم صادقی(منظورش مسئول خوابگاهه)
خانم صادقی یکم خودش رو جمع می کنه اما هنوزم ته مانده ایی از خنده تو صداش موج می زنه یه اخمی می کنه انگار مادر ترزاس(صحیح)
صادقی:خانم محترم بهتره  اول برید لباساتون رو تعویض کنید این چه وضعشه هرهر و کرکر واسه من راه انداختید تمامی خوابگاه از دست شما 5 نفر شاکی اند دو روزه اومدید اما به فردا نمی رسه مجبورید حکم اخراجی خوابگاه بخورید یکم خانومانه رفتار کنید تذکر بعدی همراه می شه با ثبت تخلف انضباطی  دختر باید سنگین و رنگین باشه مخصوصا آینده سازان
همین  جمله کافی بود که یه پرتقال توی گلوم ساخته بشه
« دختر باید سنگین و رنگین باشه» مادرم همیشه  می گفت دختر شان خودش رو با سنگینی و غرور  حفظ می کنه  مامانی کاش می بودی کاشکی امروز توی کرج بودم یه سر می رفتم قبرستون خیلی دلم تنگ شده یه قطره اشک از گوشه چشمم سر می خوره و می ریزه پایین(خلی دیگه)
خانم صادقی:خانم مهرآرا حالتون خوبه خانم؟
من:بله بله ببخشید کجا بودیم؟(توی باغ)
بچه ها می زنند زیر خنده (رو آب بخندید)
خانم صادقی:داشتم واسه دیوار گردو می شمردم
من:خیر تا جایی که من می بینم هیچ گردویی در دست شما نیست (دیوار صبحونه می خوره)
خانم صادقی با حرص:دیگه تکرار نشه دفعه بعد آروم باهاتون برخورد نمی کنم؟
من:صحیح(نه که حالا آروم بود ایش )
بالاخره خانم می رند و ما فرصت می کنیم در رو ببندیم
من:آخیش نجات از دست عفریته  
لادن:تا حالا اینقدر نخندیده بودم
من :بچه ها امروز کلاس دارید؟
یگانه:نه فقط تو کلاس عمومی گرفتی
من:خیله خوب من می رم
رویا:یاسی زوده هنوز دو ساعت مونده
من:مهم نیست می خوام پیاده برم
رویا:هرجور راحتی صبحانه نمی خوری؟
من همونطور که به سمت کمد کوچیک می رفتم:نه میل ندارم.
یگانه:چه باکلاس شدی.
خنده تلخی می کنم بودم اما برای اینکه غمهام معلوم نشه مجبور بودم اینطوری نشون بدم.
رویا آروم به سمتم می آد: یاسی حالت خوبه
من:اهم فقط یکم دلتنگم
رویا: برو بابا فکر کردم کشتی هاش غرق شده
می خندم   و رویا می ره آشپزخونه منم یه مانتو طوسی و شلوار و کفش  مشکی همراه با مقنعه طوسی و کیف کوچولوم که به طرح موجه می پوشم کتابام رو بر می دارم امروز از 9 تا 4 بعد از ظهر کلاس دارم برای همین تصمیم می گیرم که هندزفریم رو هم ببرم  از بچه ها خداحافظی می کنم و به سمت دانشگاه آروم آروم قدم بر می دارم و آهنگی رو که دوست دارم و به  حال الانم هم می خوره پلی می کنم.
قربون مست نگاهت
قربون چشمای ماهت
قربون گرمی دستات
صدای آروم پاهات
مامانم زن خوشکلی بودم همه می گن که من به مامانم رفتم اما خودم اینطور فکر نمی کنم بابام میگه چشمای تو مثل چشم های الهامه حتی طرز فکرت رفتارت و همه چیزت مامانم توی آرومی و آرامش تک بود اما اجل مهلت نداد.
چرا غمم رو ندیدی
رفتن جونم رو دیدی
خستگی هام رو ندیدی
چرا اشکام رو ندیدی
بعضی وقت ها فکر می کنم مگه نمی گن مامان ها همه ی دردهای بچه هاشون رو حس می کنند اما مامان من چرا ناراحتی هام رو ندید اشکام رو ندید یعنی من رو دوست نداشت  سری تکون می دهم
مگه این دنیا چقدره
بدی هاش چند تا  سحر بود
تو که تنهام نمی ذاشتی
توی غم هام نمی ذاشتیم
می شه آسمون بباره
من و گریه هامون  خیس خیابون
مامانی مگه من چقدر بودم تو زمانی که به دستات و نوازشات احتیاج داشتم تنهام گذاشتی چطوری دلت اومد  یه قطره اشک دیدم رو تار می کنه
توی باغچه نگاهم
پر گریه پر آهم
کاشکی بودی و می دیدی
همه گلهاش رو می چیدی
تمام روزهای هفته
که پره و تموم شده رفته
من دور از همه می شینم
فقط عکاست رو می بینم
روز پنجشنبه دوباره
وعده دیدنه یاره
روی سرد سنگی از غم
می ریزه اشکای خستم
مامانی تورو خدا کجایی  دلم تنگه برای اون قربونت برم گفتن ها  برای اون عشقم گفتن ها مامانی چشم های کوچولوت اشکیه  بیا اشکاش رو ببوس
تا که قاصدک دوباره
خبری ازت بیاره
با یه دسته گله ارزون
پیشتم من زیر بارون
قربون مست نگاهت
بالاخره به درب دانشگاه می رسم چند قطره اشک رو پاک می کنم و گوشی رو نگاه می کنم
من:وای خدا جونی ساعت 9/10 دقیقه است  الان دیر می رسم  با عجله خودم رو به کلاس می رسونم وسط راه پام سر می خوره و نزدیک از پله ها بیافتم  مرحومم شدنم حتمیه(آخه دختر رمانتیک بازی و دلتنگیت این وسط چی بود)
من:اشهدان لا الله ان اله  خدایا من مردم از گناهانم بگذر وای یه لحظه صبر کن  اگه مردم پس یعنی دارم به آسمون می رم خدا جونی  عفو توبه ببخش وا چرا یه چیزی زیر م داره وول می خوره نکنه تو بهشتم مورچه وجود داره
یکی از چشمام رو باز می کنم که با دوتا چشم  طوسی روبرو می شم وای خدا جونی چقدر خوشکله یعنی این ها ماله اون سهرابی گور به گور شده اس
سهرابی مصلحتی یه سرفه می کنه
وای وای خدا یعنی چی یعنی وقتی داشتم می رفتم آسمون این خوشکله پام رو کشیده و نذاشته به بهشت برم می خوام یه چیزی بپرونم که یکی  می گه : خانم محترم خداروشکر زود سر رسیدیم وگرنه معلوم نبود الان زنده می بودید یا نه
وا چه بی تربیت یه دور از جونی هم نمی گه از آغوش سهراب جونم بیرون می ام و میگم:دور از جون
سهرابی:چی؟
ایش چقدر خنگه : اون جمله اخرتون که اگه نمی اومدید زنده نمی موندم
سهرابی یه ته خنده زیبایی می کنه که دلم  قیلی می ره
من: مچکرم از بابت   اینکه از افتادنم جلوگیری کردید آقای سهرابی و از شمام همینطور آقای .....
اون مرده:رضا زاده هستم دانیال
رضازاده نمی دونم چرا فکر می کنم که این فامیل رو یه جای دیگه شنیدم
من:به هر حال بازهم ممنونم
دانیال:ما باید از تو ممنون باشیم بخاطر اینکه شادمون کردی
وا لابد من دلقکم  (مگه نیستی)من:بی شعور
سهرابی:چیزی گفتید
من چه گندی می زنم : بله یعنی خیر یعنی با خودم بودم بهتره من برم روز خوش
وای خدا الان می گه این دختره تختش کمه  یکدفعه مغزم به کار می افته اون رضا گفت من خندوندمش (اهم) یعنی چی (نه ...)آره من اون حرف ها رو تو دلم زدم  نه با صدای بلند گفتم وای خدا  یه دفعه برمی گردم و با صدایی شبیه به بلندگو  وانت می گم : رضا
بر می گردن و رضا زاده با تعجب نگاهم می کنه وای خدا سوتی دادم
من:یعنی آقای رضاز اده  بابت اون حرف ها شرمنده راستش از  ترس مغزم  غیر  فعال شده بود چرت و پرت گفتم
این حرف ها رو با یه سربه زیریه خاصی گفتم دیدم صدایی نمی آد و قتی سرم رو بلند کردم دیدم آقاها دارن می خندن سهرابی جونمم از خنده سرخ شده ووی چال گونه داره یه دفعه یه خنده می آد رو لبم .
وقتی به ساعت نگاه می کنم وای نه خداجونم امروز من رو بکش خلاصم کن  ساعت 9و نیمه  اووف تازه فرصت نمی کنم ولش  دیگه الان شکمم به قاروقور افتاده من چه غلتی کردم کا ش یه چیزی می خوردم  حالا بیا و نازبکش
من:شکم جونی عشقم الهی فدات شم مادر الان می رم واست یه چیزه خوشمزه می گیرم
می رم به سمت بوفه که شاید فرجی بشه و یه چیزی پیدا کنم که میل کنم(کوفت کنی)
همینکه به بوفه می رسم سه تا کیک با دوتا شیر کاکائو بر می دارم می خوام حساب کنم که متوجه می شم متاسفانه پولی همراهم نیست
با حرص می خوام از بوفه بیام بیرون که پسره نیشخند می زنه
پسر:کوچولو هر وقت پول داشتی  تنهایی با اجازه پدر ومادرت  برو خرید
من:باشه عمو جون حتما به حرفت گوش می دم
همینکه این رو گفتم بلافاصله یکی می پرسه:حساب خانوم چقدر شد؟
می ترسم برگردم می خوام فقط این صدای گوشنوازش رو بشنفم
برمی گردم اما چشمام رو باز نمی کنم نمی خوام چشم در چشم بشم.
امین:ممنون. بگیرش چشمات رو هم بازکن
من:زیباترین ملودی گوشنواز   این آهنگ رو زیر لب زمزمه می کنم:
«لای لای گل پونه ام        عزیز دلم »نمی تونم ادامه بدم چشمام تار می شه
وقتی چشمام رو باز می کنم یک قطره اشک رو تو چشماش می بینم
امین دستم رو می کشه و به طرف بیرون هدایت می کنه باهاش همراه می شم
حرف های زیادی دارم عقده های زیادی نمی دونم کجا می ریم فقط می بینم که
سوار یه ماشین می شیم
امین:بگو
من:چی رو بگم ها  از بی معرفتی هات بگم یا از نا عدالتی هات از چی مگه تو نمی گفتی برادرمی مگه نمی گفتی همیشه پیشمی ها چی رو بگم از اینکه  تو تنهایی هام تنهام گذاشتی آره این رو می خوای بشنوی که سه  سال چشم به راهت بودم  که شاید فرجی بشه و داداشی برگرده شاید به قولش عمل کنه امین خیلی بد بودی خیلی رفتی حتی یه نگاه به منم نکردی امین جواب بده دفاع کن تو که 8 سال پیش بلبل بودی  جواب من رو بده سکوت نکن
هق هقم کل فضای ماشین رو پر کرده بود امین فقط با چشم  هایی که نگهبانی بود در مقابل اشکاش که فرو نریزه نگام می کرد
امین:بحث سر پدرم بود سر مادرم یاس دارو ندارمون رو از دست دادیم نمی تونستم باهات بمون اون ها خونواده ام بودند  اون موقع ها کوچیک بودی
باید یه کاری می کردم واسه خانواده ام اون موقع ناراحت بودم دلگیر
یاس خواهرم مرد بچه ایی که دو ماه تا بدنیا اومدنش مونده بود  این حرصی ترم می کرد می فهمی  داییم طاقت نیاورد
اینبار اونم  اشکاش روون شدند.
من خنده ایی می کنم یه خنده تلخ
امین:آره بخند تو چیزی رو از دست ندادی بخند خوش وخرم زندگی می کردی
زندگی من نابود شد تو توی آرامش زندگی کردی بخند
من:مثل همیشه ایی امین زود قضاوت می کنی خیلی زود امین من بیشتر از تو عذاب کشیدم
یه پوزخند می آد رو لبش:مثلا چی؟
من:مثلا اینکه سه سال با بدبختی یه حقوق بخور و نمیر زندگی رو گذروندیم می فهمی پدرم نبود تو زندون بود اشکای مادرم روون بود مادرم بخاطر این ها زود رفت  طاقتش طاق شد  مادرمن 3 سال پیش  ترکم کرد  با درد وعذاب رفت طلبکارا در خونمون رو می زدن زندگیم فرقی با جهنم نداشت می دونی مستاجر بودن یعنی چی می دونی شبا سر گرسنه رو  بالش گذاشتن چه حالی داره!  الان بگو کدوم آرامش؟ تو هیچکدوم از اینا رو نمی دونی چون پدر تو دو تا شیر داشت  اما بابای بیچاره من چی؟ داری سنگ مرگ یه نطفه رو به سینه ت می زنی اما من دارم حسرت  دوره نوجونیم رو می خورم که می تونست تویه یه کاخ زندگی کنم و از دنیا بی خبر باشم  اما می بینی به زور هزارتا وام وقرض و قوله تونستیم یه خونه 100متری بخریم اما خونه شما چی هم؟خونه قبلیمون کجا و اینجا کجا؟خونه ایی که ما توش زندگی می کردیم 300 متر بود و خونه شما دو برابر این اما الان رو می بینی امیر  دنیا دار مکافاته  زندگیم ویران شد از همه خوشی هام بریدم
دیگه الان فقط هق هق می کنم دیگه اشکی ندارم بریزم و اونم با حیرت  داره نگاهم می کنه
امین:یاس!
من:بله چیه آه ببخشید من بهترین زندگی  رو داشتم درسته همه این ها دروغه
می خوام پیاده بشم که امین برم می گردونه:واقعا خاله الهام مرده؟
من:اهم امین مادرم رفت ترکم کرد دردونه اش رو ول کرد امین!
امین:چطوری؟
من:کار خدا  سرطان آپاندیس داشت.
امین:باورم نمی شه خاله خیلی جوون بود خدای من.
من:اجل مهلتش نداد خیلی زود با اسرائیل دیدار کرد
امین:عمو بهزاد خیلی به خاله وابسته بود.
من: اولا عموی تو نیست و یه کلاهبرداره ثانیا  باورت می شه پدرم افسرده شده بود مجبور بودم با یه دکتر مشاوره کنم و دکتر یه زندگی جدید رو بهش پیشنهاد داد امین بابام سکته کرد  وقتی مامانم نبود بابام داشت می رفت پیشش.
امین:یاس عمو بهزاد واسه من عزیزه .الان حالش چطوره ؟
من:به حاله تو فرقی می کنه؟
امین:معلومه
من:عالیه عالی یه زندگی جدید ساخت.
امین:یعنی چی ؟ ازدواج مجدد؟
من:عیبه ؟ اهم یه زن جدید حالش رو بهتر کرد .
امین: رابطه ات با هاش چطوره؟
من:نامادری سیندرلا نیست نگران نباش می گذرونم بخاطر پدر عزیزم.
امین آهی می کشه:کلاس داری؟
من:آره ولی اگه مزاحمت نیستم می شه من رو تا دمه خوابگاه برسونی؟
امین:دیوونه! حالت خوب نیست؟
من:مرور خاطرات سخته
بعد از نیم ساعت  می رسیم
من:ممنون لطف کردی.
امین:خواهش می کنم چیزی نبود. یاس بازم می گم خیلی ناراحت شدم باور کن
من:باور کردم خداحافظ
در رو می بندم  یه نفس عمیق می کشم امین حرکت می کنم منم با نقاب شیطونم وارد خوابگاه می شم.
من:سلام بر هم خوابگاهی های گل و پونه
رویا:تو که بازم اومدی
من:به به می بینم جمعتون جمه گلتون کمه
یگانه:ایش خفه باو
داشتن با همدیگه پفک و چیپس و تخمه می خوردن(خوب وقتی رسیدی)
مانتوم رو سرپایی در می آرم و با بقیه وسایل ها توی کمد کوچولو پرت می کنم(شلخته ایی دیگه کاریت نمیشه کرد)عزیزم ترک عادت موجبه مرضه
همینکه کیفم رو باز می کنم عکس مادرم بیرون می افته
یه نگاه به چهره زیباش می کنم:چشمان سیاه درشت  لبهای غنچه ایی صورتی رنگ پوست گندمی  دماغ کوچولو و موهای لخت شرابی با اون صورت گرد زیباترش کرده بود توی عکس مادرم روسری آبی بسته بود.عکس رو روی تخت می ذارم همینکه می خوام برم پیش بچه ها یه اسم توی خاطرم می اد رضازاده(خدای من ) آره خودشه دانیال پسر  منصور دشمن خونیم نه خدای من
فوری مانتوم رو می پوشم و آماده می شم .
من:بچه ها من رفتم.
گیلدا:وا کجا تو که الان اومدی؟
من:بعدا توضیح می دم خداحافظ.
فوری یه تاکسی می گیرم و جدی به طرف دانشگاه می رم کرایه رو حساب می کنم و با دو خودم روبه دانشکده می رسونم همینکه به درب ورودی می رسم  سهرابی رو با دانیال می بینم انگار حرکاتم دست خودم نیست به طرفش یورش می برم:آشغال عوضی
دانیال با تعجب نگاهم می کنه  سهرابی هم  همینطوربرام هیچی مهم نیست
من:بی وژدان ها کثافتا  حروم خورا
همه اینا رو با داد می گم همه کسایی که  اونجا بودن با تعجب به من نگاه می کنند(آدم ندیده ها)
من:چطوری تو واون بابای بی غیرتت دلشون اومد اینکار رو با زندگیم بکنند ها
سهرابی :خانم مهر آرا  مواظب حرف زدنتون باشید اینجا دانشگاهه
دانیال: پیمان صبر کن ببینم مشکلش چیه؟
من:مشکل من یا آدم های گرگ صفتی مثل تو
دانیال با دندون قروچه و آروم می گه:به خودت بیا
من:زندگیم رو نابود کردید حیوونا
دانیال نزدیکم می شه و می گه:تمومش کن
چشم در چشمیم:اگه نکنم چی  می ترسی آبروت بره بزار بره آرزومه
دانیال:چی داری می گی ؟
صدای اونم بلند شده :خفه شو همین الان گورت رو گم کن و برو
من:تا حقم رو از تو و اون بابای حرومزاده  آشغالت....
مزه شوری خون رو تو دهنم احساس می کنم با نفرت نگاهش می کنم قفسه سینه اش بالا و پایین می ره بقیه همه با ترس نگاهمون می کنند حتی سهرابی
سهرابی:دانیال بسه
دانیال:بذار ببینم این  یارو چی می گه؟
من:خوب می دونی. یه تف خونی توی صورتش می ندازم که جری تر می شه و می خواد به سمتم حمله کنه که یکی خودش رو جلوم می اندازه
امیر:حق نداری روش دست بلند کنی فهمیدی
من:امیر مجرم پیداشد مجرم این و پدرشند
دانیال: تا نیومدم بکشمت خفه شو
من:مگه از من چیزی مونده
امیر:یاس آروم باش
من:چرا چون اون قدرتش بیشتره
سهرابی:بسه تا حراست نیومده بهتره تمومش کنید به اندازه کافی نمایش دادید
من:نمایش تازه داره شروع می شه
نمی دونم چرا دانیال ساکت شده
دانیال:یا –س
من:آره یادت اومد
احساس می کنم نمی تونه رو پاش بایسته که سهرابی می گیرتش  و رویه یه صندلی می نشونتش
دانیال:هیچ چیز اون طور که تو....
من:پس چه جوریه ها
دانیال: منم تاوان دادم باور کن
من:باورام خیلی وقته از دست رفته
دانیال:یاس پدرم دنبالت می گشت واسه حلالیت
من:از من یا از پدرم  یا از خاکای مادرم یا از سه سال دربه دری خونوادم ها
اشکام پایین می ریزه نمی دونم امیر چی تو صورتم می بینه که به زور من رو روی یه صندلی می شونه
نمی تونم خودم رو کنترل کنم
دانیال:ببخش پشیمونم
من:جبران می کنه
سهرابی:دانیال چه خبره اینجا؟
دانیال سرش رو روی میز می زاره معلومه داره گریه می کنه شونه هاش تکون می خورند
حالم خیلی بده خیلی نمی تونم وصفش کنم
دانیال:یاس کلی حرف داشتم اما الان مغزم..
من:یادت رفته نه  من از تو بدتر
هر دومون داریم گریه می کنم اونم با هق هق
من:چرا؟
دانیال:وسوسه
من:به ازای چی؟
دانیال:پول
امیر با کلافگی دستی تو موهاش می کشه
امیر:اینجا چه خبره؟
من:کلاهبردار اصلی پیدا شد.
امیر:چی
من:همون که خواهرت رو کشت داییت رو کشت مادرم رو کشت پدرم رو انداخت زندان  بدبختمون کرد  
دانیال:نمی دونستیم اینجوری می شه
من:چه فایده  جوابم رو بده گذشته جبران می شه ؟
دانیال:وژدانم داره نابودم می کنه
من:اما وژدان پدرم سالهاست خواب خوش رو ازش گرفته
امیر:پس—ره—من—صور یاخدا
به سمت دانیال می ره یقش رو توی دستش می گیره که پیمان(سهرابی)مانع می شه
پیمان:بریم بیرون بهتره
امیر جلوتر از همه می آد و دستم رو می کشه پشت سر ما هم بقیه می آن
پیمان: بهتره بریم خونه من
امیر :باشه
اونها سوار می شند و امیرم با یه سرعت ترسناک راه می افته
من:به—تره—به ا—مین---زن----گ-بزن-ی
امیر:خفه شو به اون بگم که چی بشه ها
من:تو رو خدا آرومتر
سرعتش رو بیشتر می کنه که من به در می چسبم بالاخره به مقصد می رسیم
فوری پیاده می شم واقعا از امیر می ترسم از بچگی هم همینطور بوده خشن
پیمان:خانم مهرآرا رعایت کنید لطفا
من:قول نمی دم
می رم داخل حوصله وارسی خونه رو ندارم دانیال کنار پنجره ست
دانیال:عاشق پول بود عقده شده بود واسش زندگیش فقط واسه مال می تپید از اولش واسه پول نیومده بود باور کن وقتی زندگی شماها رو با زندگی خودش مقایسه کرد جری شد  گفت چرا ما گشنه باشیم و اونا سیر  پدرم دو تا بچه اش رو داشت بخاطر پول از دست می داد شینا مریض بود باید تو لندن عمل می شد مجبور بود من نقشه رو کشیدم اما من 8 سال خواب خوش نداشتم وقتی فهمیدم چه بلایی به سرتون اومده دیوونه می شدم چندبار خواستم بیام جلو اما ترسیدم آدم بودم انسان جایزالخطاست  مثل سگ پشیمونم لعنت بر من لعنت
روی زمین می افته هق هقم کل خونه رو پر می کنه
دانیال:از دستش دادم طاقتش طاق شد رفت  عزیزم رو از دست دادم پدرم رفت مادرم رفت من موندم و یه خواهر اگه تسلیم می شدم اون رو چیکار می کردم دلم نیومد ولش کنم ترسیدم
امیر رو می بینم که کلافه است داره به سمتش حمله می کنه  که دانیال بلند می شه:بیا بیا من رو بزن انتقام بگیر بیا بکشم راحتم کن حق داری
یه مشت امیر تو صورتش فرود می آد مشت دوم حتی پیمانم کمکش نمی کنه کنارمن وایساده مشت های سوم  
دختر:داداشششششش
پیمان:شینا
شینا:داری چیکار می کنی شما ها کی هستید تو خونه من چیکار می کنید داداش
به سمت دانیال می ره  و بلندش می کنه امیر رو مبل یه نفره می شینه
گریه ام نمی کنم اصلا توانی برام نمونده
همه چیز رو تعریف می کنم از اول از  8 سال پیش آشنایی بابا تا مهتاب و بچه هاش و زندگی نکبتیم
شینا که حالا هق هق می کنه:پس تو –یاسی؟
من:فرقی می کنه؟
شینا به پام می افته:تورو خدا بابام رو حلال کن ببخش به بزرگی خودت همه چیز بخاطر من بود کاش میمردم داداش و بابام حماقت کردن
پیمان به سمتش می آد:بلندشو  خانمم بلندشو گریه نکن عشقم  آروم باش  هیس
من:کاشکی  زندگیمون اینجوری نمی بود
امیر:زندگی  سه خونواده رو نابود کردید بخاطر پول
دانیال:متاسفم
امیر با عصبانیت و داد از جاش بلند می شه و به سمتش حمله ور می شه که من و پیمان مانع می شیم
شینا:تو ر—و –خدا—ولش کنید
چه حرف مسخره ایی اگه به دست من بود نمی ذاشتم زنده باشه
امیر:کثافت خواهرم تو نطفه خفه شد بخاطر شما داییم مرد بخاطر توی حرومزاده  مادر یاس بخاطر تو مرد عموم سه سال حبس کشید آواره شدن اینا رو جبران کن  زود باش
دانیال: خدایا بکشم تموم شه
من:آه اولشه بکش
شنیا:داداشی
همدیگر رو بغل می کنند
کیفم رو بر می دارم  واز اونجا می آم بیرون
من:مامان ببین چه جوری یه حسادت زندگیم رو نابود کرد ببین مامان جوونیت رفت زیر خاک مامان بابام نابود شد بخاطر چی بخاطر پول و ثروت آه خدایا  
بارون شروع به باریدن می کنه عاشق بارونم خیلی زیاد تنها کسیه که بدون منظور رو صورتم می شینه
من:دلم تنهاست ماتم دارد امشب
دلی سرشار از غم دارم امشب
غم آمد غصه آمد ماتم آمد
خدا را این میان کم دارم امشب
به خوابگاه می رسم بی توجه به کسی به سمت اتاق خودم می رم همینکه در رو باز می کنم با قیافه نگران گیلدا و یگانه  و لادن و عصبانی رویا  روبرو می شم
رویا:تو یه دیوونه ایی کجا بودی ها نمی گی نگرانت می شیم جواب بده
گیلدا:رویا حالش خوب نیست
رویا تازه متوجه ام می شه  :تو چی کار کردی بعد با نگرانی می پرسه:خوبی؟
من:نه
همین کافی بود تا اشکام روون بشن
رویا در آغوشم می گیره :عزیزم چت شده؟ بیا بیا بشین .
من:رویا حالم بده مقصر پیدا شد
رویا:هیچی نگو آروم باش داری میلرزی وراج خانوم  یگانه لباساش رو عوض می کنی بی زحمت
من:خودم می تونم
می رم ولباس هام رو می برم و می رم توی دستشویی و بعد از تعویض لباس ها  بر می گردم هر کدومشون مشغول یه کارین می دونم برای اینکه بهتر باشم این کار رو می کنند چقدر مدیونشونم
میرم رو تخت و دراز می کشم و به همه کس فکر می کنم
من:دلم تنگ است دلم اندازه حجم نفس تنگ است
گوشیم زنگ می خوره به شماره نگاه می کنم سوگله جواب می دم
سوگل:یاس چرا جواب نمی دی ؟
من:سلام سوگولی
سوگل:سلام عزیزم خوبی صدات یه جوریه
من:خوبم تو چطوری همه خوبند بابام؟
سوگل:آره مطمئنی چیزی نیست؟مثل همیشه نیستی.
من:سوگل میشه بعدا باهات حرف بزنم تا الان کلاس داشتم خستم خوابیده بودم
سوگل:آها ببخش بی موقع زنگ زدم بعدا با هات حرف می زنم باشه
من:ممنون ببخش  به همه سلام برسون بچه ها رو ببوس خداحافظ
سوگل: حتما عزیز دلم مواظب خودت باش خداحافظ
تلفن رو قطع می کنم و به خواب عمیقی فرو می ریم دیگه هیچی نمی فهمم
صبح ساعت نه و نیم بیدار می شم امروز کلاس با پیمان دارم اصلا حوصله ندارم برم برای همین بعد از خوردن یه چای  با اینکه گرسنه امه راه می افتم دیشب فقط دو لقمه غذا رو به زور خوردم  مانتوی سیاهم رو می پوشم و راه می افتم تصمیم گرفتم برم سراغ یه کار .
همینکه از اونجا میام بیرون پیاده به سمت مترو راه می افتم که وسط راه یکی صدام می زنه
مرد : خانم مهرآرا
بر می گردم و شیناو سهرابی و یه دختر خوشمل رو می بینم چقدر دختره خوشکله کوچولو وملوس.
من:بله بفرمایید
شینا:میشه بریم یه جا بشینیم
من:خیر وقت اضافه ندارم باید برم
پیمان:خواهش می کنم
شینا:لطفا
من:بسیار خب همینجا حرف بزنیم
شینا:باشه . می دونم از برادر عزیزم ناراحتی
من:به چه دلیل؟
شینا:اتفاقاتی که واستون افتاده
من:من برادرتون رو به خدا واگذار می کنم فقط امیدوارم دو خانواده دیگه ببخشنتون
شینا:دیروز آقا امیر گفت که می خواد  ازمون شکایت کنه
من:گفتم تنها من و پدرم نیستیم شما دو خانواده رو ورشکست کردید شاید براتون به دلایل مختلف حبسم بیاد اما مطمئن باشید نه من و نه پدرم با شما در نمی افتیم
شینا:می شه راضی شون بکنید
من:خیر مجازاتتون رو هرچی که باشه باید پس بدید و من نمی تونم کاری بکنم
شینا:خواهش می کنم برادرم جوونه خیلی
من:مادرمنم جوون بود برام مهم نیست وقتم رو نگیرید روز خوش
اجازه حرف زدن نمی دم و بلافاصله از اونجا می رم
سهرابی:بذارید برسونیمتون
من:باشه
چرا من رو نرسونن هرچی باشه وقتم رو گرفتن
سوار BMWپیمان می شم و اونم حرکت می کنه
پیمان:کجا تشریف می برید؟
من:اولا من یه نفرم ثانیا می رم به یه دکه  روزنامه فروشی  رسیدیم نگهداری دارید
پیمان: اما خودتون از فعل چند شخصه استفاده می کنید؟
من:چون شما دو نفرید
سری تکون می ده
عشق یعنی نرسیدن Heart  :
عشق یعنی اشک : crying  ::
پاسخ
 سپاس شده توسط س و گ ل یعنی سوگلی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عشق یعنی نرسیدن(جالبترین رمان) - یاقوت سرخ - 27-02-2017، 17:39

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان