رمان عشق یعنی نرسیدن(جالبترین رمان) - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: رمان عشق یعنی نرسیدن(جالبترین رمان) (/showthread.php?tid=264306) |
رمان عشق یعنی نرسیدن(جالبترین رمان) - یاقوت سرخ - 18-02-2017 رمان در مورد یه دختره که شاد وشیطونه اما غمگین ماجراهای زیادی رو در این رمان می خونید از 18 سالگی دختر شروع می شه و تا 40 سالگی دختر ادامه پیدا می کنه شخصیت های اصلی:یاس و امیر اه اه بازهم شروع شد آخه این زن بابا که ما داریم مثل خروس می مونه پدر بیچاره من چی می کشه از دست این. با کلافگی پتو رو از زمین جمع می کنم و با همون لباس خواب ها گل مگولیم می رم پایین . همینکه به دم در می رسم صدای خانم قطع می شه و من هم قرار رو بر فرار ترجیح می دم اخه خیلی گشنمه فوری در رو باز می کنم و می رم تو . من:سلامممممممممم زن بابا:وای دختر به خدا زهر ترکم کردی بلد نیستی در بزنی و اروم سلام کنی لیلی:مامان بازهم خرمگس معرکه اومده وای که این دختر پرروه باید یه حال حسابی ازش بگیرم اه راستی یادم رفت شناسنامه ام رو براتون بگم اسمم یاس شهرتم مهرارا یه دختر شر و شیطون البته ناگفته نماند بعضی وقت ارومم اونقدر که همه تعجب می کنند این همون دختر شر و وراج باشه. خب ادامه 18 سالمه و کنکور داده ام و قرار امروز جوابش بیاد این قدر خوشحالم که نگو ونپرس. دانشجوی اینده رشته تجربی .قبلا تو تیزهوشان درس می خوندم و دیپلمم با 83/18 گرفتم . مادرم 3 سال پیش وقتی که من 15 سالم بود بخاطر سرطان آپاندیس فوت شد. مادرم معلم بازنشسته بود و عشق من پدرمم بعد از مرگ مادرم با اجازه من تصمیم به ازدواج مجدد با خروس محله گرفت(نه که صدای تو مثل صدای تیلور سوییفته) خوب چشه صدا به این قشنگی اصلا وژدان ادمم همیشه باید ضد حال بزنه. ما توی کرج زندگی می کنیم خوب سخنرانی می کردم. زن بابای غرغروی ما که به ابروش می گه کج هم دارای 1دختر1پسر1عروس و 1نوه از همسر سابقش هستش . خب از دخترش بگم یه دختر حسود پر مدعا که سرتاپاش 1 قرونه اما خودش رو ملکه انگلیس می داند. اسمش لیلی و ادعا می کنه مجنون همسرشه(شاهزاده سوار بر اسب سیاه ایشون) در ضمن 25 سالشه آقا برادرهم که اسمش محمده و 27 سالشه زن گرفته که خانمش انقده گله که نگو هرچی این مادر و دختر شرن بجاش این دوتا گلن. یه دختر قشنگ به اسم مهیار 8 ساله دارند زن محمد اسمش ایلینه و 22 سالشه . ما توی یه خونه سه طبقه زندگی می کنیم . زن بابا:یاااااااسسس یا خدا باز ایشون تشنج کردند من:هوم زن بابا:بیا صبحونت رو بخور داری فکر می کنی که چجوری کشتی تایتانیک رو پیدا کنی. اه اه حسود هرگز نیاسود من:بله شمام نقشه ایی دارید؟ لیلی:یه نقشه کش داریم واسه هفت پشتمون بسه من:یه حسود داریم واسه جهنم بسه اخیش بالاخره لال شدند. اخ جون بابایی خودم الهی من فداش شم می رم گونش رو می بوسم من:سلاممم بابایی عزیز تر از جانم در گوشش می گم الهی مهتاب خانم به فدات بابام مردونه می خنده و پدرونه یه بوسه به پیشونیم می زنه و با بابا می ریم سر میز. کنار بابا می شینم و بدون توجه به اونا با بابا حرف می زنم. بابا:خوشکل بابا چطوره؟ من: عالی عالی بابام همیشه بهم می گه خوشکله (اما راستش رو بخواید زشت تر از من پیدا نمی شه ) بابا:دخترم امروز جواب کنکور می اد دیگه؟ من: اهم بابا:مطمئنم دختر زیبام قبول می شه و برام یه افتخار بزرگ می اره من:مرسی باباجون دیگه حرفی بین من و بابام رد و بدل نمی شه یکدفعه چهره مامان رو تصور می کنم کاشکی الان پیشم می بود بغضم رو با چایی قورت می دم. من:ممنون من می رم بالا راستی بابایی امروز بارانی می اد خاله ناهیده هم هستش می تونم برم خونه ارمان جون قیافه ام رو مظلوم می کنم که اجازه بده مثل گربه های شرک بابا : می خنده و می گه برو بابایی اما اگه شب اومدی بگو ارمان یا نیما بیارنت یا زنگ بزن خودم می ام دنبالت ولی بهتر فردا صبح بیای منم با جیغ می پرم بغل بابا و یه بوسه روی گونه اش می کارم و جدی به طرف در می رم که بابا صدام می زنه من:بله بابایی بابا:دخترم بعد از گرفتن جواب بهم یه زنگ بزن خبردارم کن دستم رو روی چشمام میذار و با زبون لوس و بچه گونه می گم:به لوی جفت چسام(ای ای حالم بهم خورد)خفه از خونه می ام بیرون و به بالا می رم. خونه مون که گفتم سه طبقه اس و به اسم منه.طبقه پایینش یه حیاط پشتی و دوتا مغازه اس. حیاط پشتیمون کوچولوه و در کل 18 متره اما به در خواست من بابا برام درستش کرد (چه عشوه ایی هم اومدی خانوم) نصفش رو با گل و گلدون که توی یه باغچه اس پر کردم که دور تا دوره حیاطه یه درخت انجیرم دارم که یه طناب واسه تاب بهش آویزون کردم (مثل بچه ها) یه حوضه کوچولوم توی وسط حیاطه که توش ماهی های قرمز گذاشتم.(هربار این بیچاره ها یه لقمه چپ این گربه سیاه می شن بخاطر جنابعالی)گناه داره خوب طبقه دومم مال بابا و زن باباه که دوتا اتاق خواب داره و خیلی بزرگه(ای گیر کنه تو حلقه این زن باباه) طبقه سومم که من توش هستم بهار خوابه که یه دونه اتاق داره که با سیلقه خودم به رنگ قهوه ایی سوخته و یاسی ست کردم. رنگ دیوارها یاسیه و بقیه هم با کنف قهوه ایی تزیین شده. نشیمنم به رنگ قرمز و طلاییه که دیوارها طلایی و بقیه وسایلا قرمز همه جا رو پر از شمع های کوچیک و بزرگ کردم. اشپزخونه هم ساده اما پر از امکاناته. یه تراس 20 متری هم دارم که یه مبل و میز توش هستش و کفشم با ساتن قرمز وشمع های زرد تزیین کردم که رمانتیک ترین فضا رو به وجود اورده (تو و فضای رمانتیک) وژدان راست می گه تا حالا با هیچ پسری دوست نبودم خوب راستش نتونستم هیچ پسری رو جذب کنم و این کار رو فقط یه مسخره بازی می بینم. خب تنهایی خودم رو دوست دارم با وجود اینکه دختر شوخ و شادیم اما فقط تو جمع اینجوریم و گرنه تو تنهایی خودم از هر بی کسی غمگین ترم سر شما رو درد آوردم خوب وقت آماده شدنه می رم توی اتاق وبعد از یه دوش و وارسی تمامی لباس ها دو دست لباس برمی دارم و می ذارمش توی کیفم بعد یه مانتوی زیبا مشکی کوتاه می پوشم با شلوار و شال سفید و کفش های سیاه پاشنه 5 سانتیم .می رم جلوی اینه و خودم رو یه وارسی می کنم چشمای متوسط قهوه ایی پررنگ که بعضی و قت ها که ناراحت باشم سیاه می شه. ابرو های تمیز شده و پوست سفید و صافم با گونه های برجسته و لب هایی که پایینی یکم قلوه ایی تر از لب بالاییه و دماغ تقریبا بزرگم موهای قهویی و خیلی پرپشتم که لخت لخته و تا پایین کمر می رسه صورتم رو قاب گرفته و زیبا ترم کرده اما باز هم یه دختر معمولی ام و زیبایی آنچنانی ندارم یه برق لب صورتی با ریمیل می زنم و موهام رو با اتو مو صاف می کنم بعد از اینکه یه بوس واسه خودم فرستادم کیف مشکی ویالونم و با کیف دستی سیاهم برمی دارم و بعد از چک کردن همه چیز در رو قفل می کنم و به بیرون می رم .(مثل زن های خونه دار از برق وگاز گرفته تا تشک و بالش) همینکه به بیرون می رسم تصمیم می گیرم پیاده روی کنم عاشق پیاده رویم خرامان خرامان به سمت خونه رویا می رم . رویا همکلاسیم و صمیمی ترین دوست دبیرستانمه و یه دختر مغرور و شیطون مثل خودم البته ناگفته نماند که بسیار زیباست به در خونشون می رسم و زنگ رو فشار می دم. و دستم رو روی ایفون می ذارم چون ایفونشون تصویریه مادر رویا:چه خبرته یاس بیا بالا یا اجل معلق این ها جادوگر مادوگری چیزین هر چند که این کار عادی شده در با صدای تیک باز می شه و منم با خوندن اهنگ همه چیز انجاست پله ها رو طی می کنم از آسانسور می ترسم. چونکه خفه اس دستات و از دستم نگیر طاقت ندارم این دوری رو از سر بگیری کم میارم دردای بعد از تو تحمل کردنی نیست یوسف ته چاه هم بمونه ناطنی نیست شاید فراموشت شده یک عمر کم نیست این گریه های بی صدا دست خودم نیست برگرد امشب دیگه داره دیر می شه آدم مگه با عشقشم در گیر می شه این آدم ها اصلا شبیه تو نمیشه ان دنبال حوا تا ته دنیا نمی رن بی تو تمام زندگیم بی رنگ می شه بین من وقلبم همیشه جنگ می شه وقتی نباشی این نفس معنی نداره پرواز کردن توی قفس معنی نداره دروازه های خوشبختی رو بستی و رفتی من فکر می کردم هستی و رفتی تا اینجای آهنگ که می رسه به دم در آپارتمان می رسم خونه رویا طبقه 10 بخاطر همین هم راه طولانی داشتم و خسته شدم و نفس نفس می زدم. که یکهو مادر رویا در رو باز می کنه و با صورت خندونش در آغوشم می کشه و صورتم رو می بوسه من:به به سلام خاله نازنین خودم حالت خوبه بچه ها خوبند رویا خوبه آقا علی خوبه ؟ من هم خوبم خانواده ام خوبند همه سلام می رسونند یکدفعه خر مگس معرکه توی سخنرانیم می پره و می گه رویا:مادرمن این دیوونه اس شما چرا نشستید پای حرفاش و بعد روبه من می گه: بیا تو دیوونه وراج من: خاله این دختره که شما تربیت کردید اصلا آداب معاشرت بلد نیست تازگی هم آلزایمر گرفت رفت دیگه کسی نمی گیرتش می مونه روی دست شما از من گفتن بود حالا دیگه خود دانید خاله که از خنده قرمز شده بود جوابم رو می ده خاله نازنین:وای از دست تو یاس نرسیده شروع کردی دختر مگه تو یکم مارو بخندونی این دختره عنق که همش ابروهاش گره خورده اس بیا تو دیگه من:اهم خاله آلزایمر واگیر داره شما هم از رویا که به ارث گرفتید خاله من یادتون رفته می خوایم بریم از دکه روزنامه بگیریم بدونیم یه دانشگاه خراب شده ما رو به عنوان آینده سازان این مرز و بوم پسندیده یا نه (خاک بر سر اون دانشگاه) به همین جا که می رسه یه صدای زیبا می شنوم که مطمئنم متعلق به گیلداس یادم رفت در مورد گیلدا بگم. گیلدا دختر خاله رویا و صمیمی ترین دوستمه که ما سه نفر یه اکیپ درست کردیم گیلدا یه دختر بسیار مهربون و خوش صداس که اینقدر ارومه که ادم رو به ارامش وا می داره. گیلدا هم مثل منه فقط یکم گیلدا پوست صاف و روشن تری با چشم های درشت و عسلی و موهای سیاه داره که از منم زیبا تر ه اما رویا موهای طلایی مایل به قهوه ایی و چشم سیاه و لب های قلوه ایش زیباترش کرده . گیلدا:یاسی کجایی ؟ من:توی باغم دارم میوه میچینم رویا:مبارک باشه من:چی؟ رویا:باغبونی هر دو میزنن زیر خنده و منم چپ چپ دارم نگاهشون می کنم . من:رویا خانم شب تو نمک خوابیدی که اینقدر با نمک شدی رویا:بودم عزیزم چشم بصیرت نبود که ببینه من:ایش حالم بد شد گیلدا از اون موقع تا حالا چرا بیرون نیومدی؟ گیلدا:تویWC بودم من:بابا کلاس ما که به همون مستراف هم راضییم رویا:وراج خانم می خوای تا صبح اینجا بشینی و پر حرفی کنی من:خودتی بیشعور گیلدا:خیلی خب من می رم وسایلام رو بردارم رویا بیا لباسات رو بپوش بریم دیرمون شد از استرس دارم می میرم من:آره آره تا دوباره دسشویی لازم نشدی بدو گیلدا یه چیزی گفت که من قادر به شنیدنش نبودم بگذریم در و بستم و رفتم تو بهتر از بیرون وایسادنه یکی می بینه آبروم می ره خاله با یه شربت پرتقال ازم پذیرایی کرد و رفت به کاراش برسه بالاخره خانمان مارپل بعد از 25 دقیقه تصمیم به آمدن کردن یه تیپی زده بودن که فکر کنم بازار رو با عروسی اشتباه گرفته بودند رویا یه مانتوی طلایی با یه شلوار و کیف و روسری سفید همراه با کفش طلایی پوشیده بود و یه ارایش طلایی ام کرده بود زیبا بود زیباتر شده بود گیلدا هم مانتوی آبی نفتی و کیف و کفش و شلوار سیاه با روسری آبی و سیاه پوشیده بود که واقعا با ارایش آبی که کرده بود مثل ملکه ها شده بود. چند ثانیه به خودم برای انتخاب دوستام تبریک گفتم رویا:تموم شدیم گیلدا:آره والله نخوریمون من:ایش از خود راضی ها احیانا زیاده روی نکردید گیلدا:خوبه که رویا:فضول رو بردن جهنم من:اه کی تو رو بردن جهنم رویا جان چرا خبرمون نکردی رویا:زبون که نیست شیلنگ حیاطه من:آره والله خیلی زبون درازی رویا رویا می خواد به سمتم هجوم ببره که با صدای رهام سر جا می ایسته رهام: رویا چه خبرته بچه شدی رویا:دا-دا-ش من:یاالله رهام خان خیلی کم پیدا شدید آقا دل خوشی از رهام ندارم پسر خوبیه اما بعد از اینکه اون کار رو با گیلدا کرد و منم یه دعوای حسابی راه انداختم بچه ها سعی می کنند که کمتر من رهام رو ببینم چون وقتی که 16سالمون بود گیلدا عاشق رهام می شه و رهامم با گیلدا دوست می شه و بعد از چند روز رهام با یه دختر دیگه به اسم شقایق ازدواج می کنه و اینطور می شه که گیلدا افسرده می شه و حتی یه بار خودکشی می کنه من دست خودم نبود و از بس ناراحت بودم با رهام دعوا کردم که تقریبا رهام کاری نکرد اما من یه مشت خوابوندم زیر چشماش و یه بادمجان درست کردم و اینگونه بود که رابطه من و ایشون مثل موش وگربه است. رهام:همچنین مشتاق دیدار رویا :یاس بریم گیلدا:یاسی دیر شد من:خیل خوب انشاالله دوباره می بینیمتون آقا از قصد بهش آقا می گم چون که یه نامرد بیش نیست. مادر رویا می آد بیرون و از اونجا که معلوم دستپاچه است فوری به سمت رهام می ره و اون رو با خودش به اتاق می بره ما هم به بیرون می ریم. بالاخره به دم دکه فروشی می رسیم و من سه تا روزنامه می گیرم.راستش می تونستیم از تو سایت هم ببینیم اما مزه اش به اینه وقتی که توی اسم های قبول شدگان تجربی دنبال اسمم می گشتم درست توی نودونهمین نفر اسم خودم رو می بینم که جزوء قبول شدگان روانپزشکی دانشگاه تهرانم و توی رشته زبان جزوء250 مین نفر قبولی علامه طباطبایی از خوشحالی نمی دونم چیکار کنم وای از بچه ها غافل شدم وقتی به صورتاشون نگاه می کنم می بینم که به غیر از گیلدا رویا هم خوشحاله اما گیلدا یه قطره اشک از چشماش پایین می ریزه از ترس قالب تهی می کنم نزدیک گیلدا می شم و سعی می کنم با مهربونترین لحن ممکن ازش بپرسم که چه خبره من:گیلدا جونی کجا قبول شدی؟ همین حرفم کافی بود تا هق هق گیلدا شروع بشه با سر از رویا می پرسم که چی شده که اونم شونه ایی بالا می اندازه می رم سر گیلدا رو در آغوش می گیرم من:گیلدا جونم چی شدی مهم نیست یه ساله دیگه الان چرا آبغوره گرفتی خودت رو ناراحت نکن خوشکلم طاقت دیدن اشکات رو ندارم گیلدا با هق هق می گه:یا-س –من-دا-نش-گاه-تبر-یز-قب-و-ل-شد-م-من-از-ت-و-رو-یا-جد-ام-یشم من:رویا تو چی؟ رویا:دانشگاه تهران رشته روانکاو من:گیلدا جونی این که ناراحتی نداره نگاه کن اگه می خوای بیای پیش ما من یه راه حل دارم ولی اول برو دست و صورتت رو بشور بدو خانمی گیلدا:وا-قعا-را-ه-ح-ل-دا-ری؟ من:آره خوشکلم زود باش دیرمون می شه واسه کلاس ها گیلدا با خوشحالی از جا می پره و بدو می ره سمت روشویی بعد از چند دقیقه گیلدا با صورت شسته می آد و فوری می پرسه گیلدا:یاس راه حلت رو بگو خنده م می گیره اما خودم رو کنترل می کنم من:نگاه کن گیلدا جون وضعیت مالی شما خداروشکر خوبه و از خانواده های مرفع جامعه اید و چون تو تک فرزندی پدر و مادرت واست جون شون رو هم می دن صحیح سری تکون می ده و من ادامه می دم من:نگاه کن اگه تو ازشون یه خواهشی کنی با کمال میل می پذیرند مخصوصا اگه مربوط به تحصیلت تو یه دانشگاه معروف باشه نگاه کن تو می تونی توی ازمون قبولی دانشگاه آزاد تهران شرکت کنی و صدرصد قبولم می شی اینطوری هم تو به ارزوی تحصیل در تهران می رسی و هم ما هم با تو هستیم و هم خونوادتم خیالشون راحته چی می گی؟ بعد از چند دقیقه فکر با خوشحال می گه:تو معرکه ایی یاس عاشقتم و می بوستم و بلند می شه من:کجا؟ گیلدا:خونه دیگه رویا:کلاس ویالون داریم گیلدا :وای خدا اصلا یادم نبود میشه امروز من نیام نوت ها رو تو خونه تمرین می کنم به استاد خوشتیپه می گید دیگه؟ من:باشه عزیزم برو به سلامت رویا:سکته نکنی یه وقت گیلدا:اذیت نکن دیگه بای بای من :خداحافظ ما هم یه تاکسی می گیریم و به سمت آکادمی موسیقی می ریم استاد پرهام استاد عزیزما که از 4 سال پیش می شناسمش یه استاد چشم سبز هلو من:سلام بر استاد گرام پرهام:تو بازم شروع کردی من:با اجازه پرهام:جلسه قبل نبودی رویا گفت سرما خوردی من:نه بابا سر ما من رو یه لقمه چپ کرد بله دیگه از من مظلوم تر گیر نمی آره دیگه یکم می خنده پرهام:اره واقعا توی مظلوم بودن تکی سرمام غلط کرد من:ای استاد جونم نمی دونی چی کشیدم رویا:دختر خجالت بکش باید بگم اون زن بیچاره چی کشید من:وا تو طرف کی ورپریده رویا و استاد همزمان می خندن من:شمام سرخوشید ها پرهام:کدوم زن؟ رویا:بابا رفتیم خانم آمپولش رو بزنه نمی دونید چه قشقرقی به پا کرده آخرشم آمپول رو نزد که نزد من:خوب من چیکار کنم نگهبان اومد بیرونمون کرد پرهام :نه بابا من:آره بابا تازه پولمون رو به همون پس ندادند استاد بعد از اینکه کلی خندید ازم پرسید که گیلدا کجاست منم ماجرا رو از پارک تعریف کردم که آخرشم استاد عصبانی شد و نزدیک بود بیرونمون کنه که شانس آوردم از بس حرف زدم پرهام: یاس من:جانم نمی دونم چرا احساس کردم رنگش تغییر کرد و یه لبخند اومد رو لبش پرهام:چند دقیقه می شه باهات حرف بزنم من:وا استاد نوبت دهی یا اجازه می گیرید چرا نمیشه بفرمایید پرهام:تنها نمی دونم چرا حس خوبی ندارم امروز استاد یه جوریه حتی موقع آهنگم روی من کات کرده بود توی اتاق فقط رویا مونده بود که اونم بیرون رفت. یکم رفتم نزدیکش و صندلی اول رو واسه نشستن انتخاب کردم که استاد بالاخره به حرف اومد پرهام:روز اولی که دیدمت 14 سالت بود یه دختر شر و شیطون که از دیوار راست بالا می رفت قیافه زیبایی نداشت اما اخلاقش ادم رو جذب می کرد قدرت کلامش بالا بود و ارامش خاصی داشت اونموقع تازه یه شکست عشقی خورده بودم فقط 22 سالم بود توجهی به زنای اطراف نداشتم همه شون رو بد می دیدم اماتو فرق می کردی یاس درست اونموقع 15 سالت بود چند هفته نبودی وقتی سراغت رو گرفتم گفتن مادرت فوت شده وقتی برگشتی مثل همیشه نبودی به جرات می تونم بگم شاد تر شده بودی فکر نمی کردم اینقدر قوی باشی یه دختر نحیف و ظریف یاس من عاشقت شدم فقط یه کلمه تو مغزم می پیچه (عاشقت شدم) من:«بهترین ساعتی که داشتم همون ساعتی بود که تو رو دیدم»منم روز اول یه مرد خوشتیپ و خوش قیافه دیدم یه مرد اخمالو اما بعدش اون مرد شاد می شد می خندید شوخی می کرد نگاه کنید شما جای برادرم نیستید چون شما جای یه دوست عزیز هستید که براش احترام خاصی قائلم به خاطر همین دوستتون دارم اما مثل رویا یا گیلدا من نمی تونم به شما امیدی بدم نگاه کنید4 سال زمان زیادیه من تو این مدت تغییر می کنم هم از نظر عاطفی و هم از نظر اجتماعی و شمام همینطور بخاطر همین بهتره همون استاد و شاگرد بمونیم از دیدنتون خوشحالم این اخرین جلسه ایی که من میام پرهام:حرف آخرته من:حرف یک کلامه اول و آخر نداره شاید تغییر کنه اما نظر من هیچوقت عوض نمی شه خدا نگهدار پرهام: پس بجای همون برادری بذار واسه یه لحظه دستای زیبات رو لمس کنم من:امیدوار عشق واقعی رو پیدا کنی پرهام:امیدوارم عاشق یه مرد ی بشی که جونش رو واست بده کیفم رو بر می دارم و از اونجا می آم بیرون وبه سمت خونه سوگل می رم توی راه بودم که احساس کردم یه نفر پیشمه وقتی نگاه کردم یه پسر مو برق گرفته کنار خودم دیدم که از بس به موهاش ژل زده بود که من گفتم الان شرشر ازش آب می چکه پسره:سلام خوشکله افتخار آشنایی می دید من دانیال هستم من:اما من افتخار آشنایی ندادم پسره:واه واه با یه خانوم عصبانی طرفم من:درست فهمیدی پس تا نزدم لت و پارت کنم شرت رو کم کن و گم شو پسره:نه نه خانوم خوشکله کارم هنوز با شما تموم نشده از پشت یه صدایی می شنوم که فکر کنم صدای آریان باشه آریان:یاس مشکلی پیش اومده من:نه فقط ایشون ازم یه آدرس می پرسید که منم بهش دادم و الانم می رن پسره که معلوم بودم از قیافه آریان ترسیده با یه خداحافظی از ما دور می شه آریان برادر آرمانه . آرمانم شوهر دختر خاله منه که واقعا این دوتا مثل برادرهای واقعی من اند من:سلام خوبی آریان : مزاحمت شده بود من:نه بابا مگه جرات داره آریان می خنده و می گه : کجا می ری ؟ من:دارم می رم خونه سوگولی توهم می آی ؟ آریان:آره زن داداش ازم چند تا چیز خواسته بود که بخرم برای همین داشتم می رفتم که تو رو دیدم من:پس منو بی زحمت می رسونی آریان:آره سوار شو. فوری می رم سوار زانتیای مشکی آرمان می شم بعد از چند ثانیه اونم سوار می شه و حرکت می کنه من:داداشی امروز جواب کنکور اومد آریان:خوب قبول شدی من:با شوق و ذوق خاصی شروع می کنم:اهم تهران همون چیزی که می خواستم آریان: مبارک باشه خانمی من:مغسی می شه پخش رو روشن کنم آریان:تو و اجازه می خندم و ضبط رو روشن می کنم که صدای زیبای علی لهراسبی تو فضای ماشین پخش می شه چه در دل من چه در سر تو من از تو رسیدم به باور تو تو بودی و من به گریه نشستم برابر تو بخاطر تو به گریه نشستم بگو چه کنم با تو شوری در جان بی تو جانی ویران از این زخم پنهان می میرم با من در من باران باید در دل طوفان با تو امشب پایان می میرم نه بی تو سکوت نه بی تو سخن به یاد تو بودم به یاد تو من ببین غم تو رسیده به جانا تن من ببین غم تو رسیده به جانم بگو چه کنم با تو شوری در جان بی تو جانی ویران از این زخم پنهان می میرم زیر چشمی آریان رو نگاه می کنم کپی برابر اصل آرمان فقط با این تفاوت که آریان موهای فرش جذاب ترش کرده اما آرمان موهای کوتاه شده اش مردونه ترش کرده چشم های هر دو تا شون آبی پررنگ ولی خودمونیم چه خوشتیپند آریان 10 سال از آرمان کوچیک تره اما انگار دوقلوهای همسان اند .آرمان 40 سالشه و آریان سی سال آریان:چشات اونجوری نکن رسیدیم وای آبروم رفت:داداش خودمه می خوام اینجوری نگاش کنم مشکلیه فوری از ماشین پیاده می شم و به دم دره کرمی رنگ خونه سوگل می رسم من:آریانی می شه یکم سوگل رو اذیت کنیم به خدا یک حالی می ده که نگو آریان می خنده و می گه :باشه ولی نقشت چیه؟ من:تو کاریت نباشه یه دستمال از توی کیفم در میارم و زنگ خونشون رو می زنم خونه آرمان دو طبقه اس و آیفونشون صوتیه سوگل: بله بفرمایید دستمال رو جلوی دهنم می گیرم و با یه حالتی که انگار گریه می کنم می گم من:خونه ی آرمان محمدیه-شماخانومش- هس-تی-د سوگل که انگار یکم ترسیده با دستپاچگی می گه:بله شما من:من زن آرمانم آریان از خنده دستش رو روی دلش گذاشته اما با صدای خالم که می گه خاله:یا خدا سوگل چت شده دختر روژین برو یه آب قند بیار دختر ببینید کیه رنگ از رخم می پره(بفرما همینو می خواستی)حرف نزن باران:بله من:آبجی منم در رو بازکن باران:یاسم تویی عزیزدلم بیا بالا در با صدای تیکی باز می شه و هر دو تا مون با هم دیگه می ریم تو کفش های من راحت تر باز می شه برای همین فوری می رم بالا همینکه به دم در آپارتمان می رسم سوگل رو می بینم که عصبانی(به خون تو تشنه) در رو برام باز می کنه سوگل:تو آدم نمی شی آخه خاله کجایی ببینی دخترت با من چیکار می کنه بیا تو ذلیل مرده الهی پوستت رو خام خام بخورم از خنده داشتم می مردم بقیه هم همینطور سوگل چقدر زیبا بود وقتی عصبانی می شه خوشکل تر می شه من:با ته مانده ایی از خنده می گم سلام چرا حالا حرص می خوری وقتی عصبانی می شی خوشکل تر می شی به خدا الان کپی انجلینا جولی شدی همینکه خاله صدام رو می شنوه بدو به طرفم می آد و سرم رو توی آغوشش می گیره خاله:الهی من فدات بشم قربونت برم دخترکم ظریفکم نازنینم نگاهش کن چقدر لاغر شده مهتاب به فدات عزیزم نمی گی خاله دلش واست یه ذره شده بی معرفت آخیش بذار یه دل سیر بوت کنم مادر شونه های خاله از گریه تکون می خوره سرم رو از آغوشش بیرون می آره و دستش رو می بوسم اشکاش رو پاک می کنم من:منم همینطور خاله جونم حالا گریه نکن ناهیده خوشکل همه با لبخند نگاهمون می کردن خاله ناهید تنها خاله ایی که از مادربزرگ واقعی ام برام مونده و به خاطر همین واسه من خیلی عزیزه و منم برای اون عزیزم خاله ناهیده یه دختر به اسم باران داره که خانم دکتره و ازدواج کرده والان 44 سالشه دخترشم اسمش بهارک و آقای همسرم بردیا که بردیا هم دکتر مغز واعصابه بهارک 5 سالشه خالمم 2 سال پیش همسرش رو از دست می ده و پیش دخترش زندگی می کنه توی همدان آخه بردیا برای کارش مجبور بوده بره اونجا بعد از سلام واحوالپرسی بالاخره موفق به رفتن داخل خانه می شوم که ناگهان موجی از دختران و پسران به سمتم هجوم می برند. روژین و رادوین یه خواهر و برادر زیبا رابطه من با رادوین خیلی خوبه و به جرات می تونم بگم که دوری ازش برام خیلی سخته روژین از زیبایی به سوگل رفته چون برادرزاده سوگله اما رادوین به پدرش نیمایی روژین یه دختر بی نهایت سفید که من بهش می گم سفید برفی با چشم های آبی که صورتش رو زیباتر کرده موهاشم طلایی که اون رو به یه دختر غربی تبدیل کرده زیبایی روژین زبانزد همه است رادوین هم مثل روژین چشم های آبی پوست سفید موهای طلایی صورت دایره ایی و بینی کوچیکش خوشتیپ ترینش کرده نیما چشمهاش طوسی آبیه اما چشم بچه ها به مادرشون گلنار رفته گلنار زیباست و یه زن مهربان و خانوم که برای من عزیزه یه خانواده فوق العاده اند بهارک هم به مادرش رفته لبهای نازک چشم های درشت قهوه ایی و پوست سفید و موهای قهوه ایی روشن فر اما زیباترین ها آترین و آترینا عزیزان آرمان و سوگل هر دوشون کپی پدر ومادرشون هستند هردوشون چشم آبی و پوست سفید و موهای روشن فر خوب خیلی حرف زدم بالاخره بچه ها رفتند و منم به بهانه اینکه خستم به اتاق رفتم و خیلی زود به خوابی عمیق فرو رفتم دو ماه بعد بالاخره امروز به آرزوم می رسم بعد از دوماه امروز دیگه وقت رفتنه خاله ناهیده با کلی گریه و زاری یه ماه پیش برگشتند از قرار معلوم قراره یه ماه دیگه برای همیشه برگردند کرج امروز هر سه خانواده برای خداحافظی تو ایستگاه اتوبوس جمع شدیم همه هستند یه هفته پیش بابا برای کارهای ثبت نام رفت و چون یه هفته به شروع ترم اول مونده بود تصمیم بر این شد که یه روز قبل از شروع بریم بالاخره گیلدا هم توی دانشگاه آزاد قبول شد و با ما میاد همه اومدن از لیلی گرفته تا آترینا کوچولو می رم و سوگل رو در آغوش می گیرم بعد از اون نوبت به آرمان می رسه که همراه با آریان برام آرزوی موفقیت کردند . بعد از اونا به ترتیب با نیما و گلنار خداحافظی می کنم . محمد برادرانه من رو در آغوش می گیره محمد:خیلی بهت بد کردیم اما تو با موفقیتات کاری کن که بهت افتخار کنیم من:حتما داداش با لیلی ومهتاب هم خداحافظی می کنیم وبچه ها رو در آغوش می گیرم نوبت به بابا می رسه بالاخره اشک سمجی که توی چشمام جا خوش کرده بود راه رفتن رو پیدا می کنه توی آغوش بابا پنهان می شم و اشک های دیگه هم جاری می شن طوری که دایره کوچولو از پیراهن بابا خیس می شه بابا سرم رو می بوسه بابا:دخترم خوشکلم این راهی که داری می ری برات خوشبختی می آره اما یاسم این رو بدون که سنگ های زیادی جلو پاته که باید از اون ها بگذری یاس به قدرت تو ایمان دارم اما این رو هم می دونم که به موقع اش اونقدر شکننده ایی که با یه حرف قلبت تیکه تیکه می شه فقط این رو بدون که باید خودت خودت رو نجات بدی در غیر اینصورت در گودال عمیقی فرو می ری که راه نجاتی نداره با عقلت تصمیم بگیر نه با احساسات. برو بابا جان برو دخترم اشکام رو پاک می کنم و از آغوش بابا بیرون می آم و چمدونم رو بر می دارم و به سمت گیلدا می رم مادر گیلدا:یاس مراقب گیلدا و رویا باش من:چشم خداحافظ همراه بچه ها سوار اتوبوس می شیم و راننده حرکت می کنه بعد از سه ساعت بالاخره به تهران می رسیم با بچه ها پیاده می شیم نفس عمیقی می کشم که باعث به سرفه بیافتم و مسافرها به خنده بیافتند گیلدا لبخند می زد اما رویا عاقل اندر سیفهانه نگاهم می کرد وبعد از چند دقیقه یه دربست می گیریم و حرکت می کنیم و بالاخره به خوابگاه دانشجویی می رسیم دلشوره عجیبی دارم اما نمی دونم چرا الان احساس می کنم که اتفاقات خوبی در انتظارم نیست(از بس رمان می خونی دیگه)نمی دونم شاید(من می دونم) بالاخره بعد از چند دقیقه که با مسئول خوابگاه حرف زدیم و قوانین رو مطالعه کردیم به سمت اتاق ها می ریم اتاق ما مجهز بود و 5تا تخت داشت همراه با یه کمد و 3تا قفسه کتاب و تلوزیون همراه یه گاز و یخچال و یه کابینت . دوتا دختر دیگه هم توی اتاق بودند یکیشون اسمش لادن و دیگری اسمش یگانه لادن شباهت عجیبی به روژین داشت یکدفعه اون رو تصورکردم(خب شاید خواهرش باشه)چرت و پرت نگو گلنار 10 سال از این دختره بزرگتره حالا بیاد تو ده سالگی بچه دار شه(شایدم مادرش باشه) می شه تو سکوت اختیار کنی من روز زایمان گلنار پیشش بودم دیوانه(یادم رفت شما مامایید) اما یگانه یه دختر چشم قهوه ایی با لب های قلوه ایی و دماغ قلمی پوست گندمگون و موهای قهوه ایی بلند که واقعا زیبایی خاصی داشت و البته ناگفته نماند بسیار مهربان و شیطون بود. بعد از آشنایی با بچه ها متوجه شدم که لادن بسیار دختر لوند و لوسی هستش و یه خواهر همزاد خودش داره به اسم لاریسا . لادن هم با پسر خاله اش یعنی امیر از کرج اومدن یک ذوقی کردم که نگو (هم شهری دیده) لاریسا عاشقه امیره برعکس یگانه یه خواهر داره که 4سال از خودش بزرگتر و دانشجوی ارشد در کاناداس اونا هم از پولدارهای اراک هستند بالاخره اونشب به پایان رسید و ما عزم خواب کردیم گیلدا و یگانه:ییییییییااااااااااسسسسسس من:یا خدا فوری از روی رختخواب پا می شم که صورت خندون این دوتا رو می بینم وقتی به ساعت نگاه می کنم از گوش هام دود بیرون می زنه(پرنده و پروانه هم دور سرش میچرخه) ساعت 6 صبح من:با حرص می گم می شه بپرسم اینجا این موقع صبح چیکار می کردید؟ گیلدا خوب می دونست که من صبح ها وحشی ام بخاطر همین با یگانه یه لبخند گشاد زدند من:ببند ید در گاراژ رو جوابم رو بدید رویا:می شه از خواب پاشید ملکه ساعت خواب باید راس 7 تو دانشگاه باشیم یدفعه برق از سرم می پر و مثل یه ربات از خواب پا می شم که سرم به تخت بالایی می خوره و باعث می شه گیلداو رویا و یگانه حتی لادن هم بخندن لادن فکر کنم از ساعت 4 پای آیینه بوده از بس آرایش کرده من بجای حراست اخم کردم این چه وضعشه دانشگاه رو با پارتی اشتباه گرفته بالاخره بعد از یه صبحانه مفصل(نون و پنیر مفصله به نظر تو)می رم و یه مانتوی سیاه بلند که تا زانوم می اومد و پشتش یه گل رز داشت که پولک قرمز توش کار شده بود با یه شلوار لی مشکی همراه با مقنعه مشکی و کفش های اسپرت نارنجی جیغ پوشیدم یه رژلب نارنجی کم رنگ و یه رژگونه نارنجی با ریمیل هم به صورتم زدم و کیف نارنجی رو هم برداشتم و منتظرشون موندم همیشه راس 15 دقیقه آماده می شم.رویاهم امروز یکم محجبه تر شده بود.یه مانتوی سبز پررنگ با شلوار و مقنعه و کفش مشکی همراه با آرایش ساده آماده شده بود. گیلدا هم همون لباس های قبلی(تو پارک) رو پوشیده بود لادن یه مانتو جگری با شلوار خاکی و مقنعه همرنگ مانتو و کفش های پاشنه5 سانتی آماده بود ناگفته نماند که یه آرایش مفصل هم کرده بود یگانه هم درست مثل گیلدا لباس پوشیده بود. همگی آماده شدیم و به راه افتادیم راستش رو بخواید زشتشون من بودم. اما من اینجوریم کاریش نمیشه کرد. بالاخره به دانشگاه رسیدیم. همینکه به دم در رسیدیم لادن جدی به طرف یه پسر دوید با اون کفش ها (به تو چه) پسره پشتش به ما بود اما وقتی برگشت نفس تو سینم حبس شد خودش بود امیر پارسا دشمن خونی من اونم خیره من رو نگاه می کرد پوزخندی گوشه لبش نشست یه قطره اشک از گوشه چشمم پایین ریخت که از چشم رویا دور نموند وقتی رویا مسیر نگاهم رو گرفت و امیر رو دید رنگش رفت. اما من فقط نگاهم به اون بودم که دیدم داره جلو می آد (آروم باش)نمی تونم(می تونی همونیه که دنبالش بودی)اما الان چرا(مهم نیست برو جلو نذار فکر کنه ضعیفی) امیر:سلام خانم مهرآرا مهرآرا رو با غیض خاصی گفت توی نگاه بچه ها تعجب دیده می شد حتی یکی از دوست های امیرهم بود خوب می شناسمش یاشار قاسمی پسر احمد قاسمی یکی دیگه از خیانتکارها من:سلام آقای پارسا خوب هستید آقای قاسمی یاشار:یاس من:تو آسمون ها دنبالتون می گشتم تو زمین پیداتون کردم امیر:لیاقت می خواد که مارو پیدا کنید توهمین موقع آشنا ترین صدا رو می شنوم صدایی که هنوزم یه لالایی خاصه امین:امیرکج........ بادیدن من جا خورد خاطرات تو ذهنم اومد «رضا بذار توضیح بدم بهزاد گم شو برو بیرون تو یه آشغالی» گیلدا:یاس اینجا چه خبره من: وقت دیدار فرا رسید رویا:یاس دیرمون شد من:بریم از دیدار با شما خوشحالم اقایان امیر:همون روزی که می خواستم فرا رسید ..... [img]http:://www.flashkhor.com/forum/E:\Users\oNlInEsYsTeM\Desktop\شخصیت ر بخش1[/img][img]http:://www.flashkhor.com/forum/E:\Users\oNlInEsYsTeM\Desktop\شخصیت ر بخش1[/img] RE: رمان عشق یعنی نرسیدن(جالبترین رمان) - س و گ ل یعنی سوگلی - 25-02-2017 عالیبود خیلی خوب بود مرسی RE: رمان عشق یعنی نرسیدن(جالبترین رمان) - یاقوت سرخ - 27-02-2017 سعی می کنم از هجوم خاطرات جلوگیری کنم و اونها رو توی تنهایی خودم مرور کنم پس لادن دختر خاله امیر و امینه هه.... رویا:یاس تو اون پسر خوشتیپه رو می شناسی؟ من:کدوم؟ یگانه:وای دخترها اون پسره چقدر خوشکل بود چشمای آبی چهره مردونه هیکل چهارشونه وای خدا جونی نصیب ما هم کن رویا می خنده و می گه: داشتن ایشون لیاقت و زیبایی می خواد که جنابت نداری یگانه به شوخی یه اخم تصنعی می کنه و می گه:وا از من خوشکل تر پیدا نمی شه رویا به حرف می آد و می گه یه لحظه ساکت باش یاس می شناسیش یا نه ؟ من: آره همه بچه ها ساکت می شند و منتظر به دهن من نگاه می کنند البته رویا چون صمیمی ترین دوستم بود یه چیزایی می دونه اما با جزئیات نه من:بچه ها می شه بعد از کلاس حرف بزنیم رویا:اهم الان استاد می آد تو همین موقع یاشار و امیر به داخل کلاس می آند نه خدای من یعنی باهاشون همکلاسیم(بدبخت شدی رفت) تو رو خدا نفوس بد نزن طاقت ندارم امیر چشماش سرخه نمی دونم چرا احساس می کنم به خونه من تشنه اس(احساس نیست واقعیته) درست میز پشت سر ما رو برای نشستن انتخاب می کنند نمی دونم چرا استرس گرفتم مواقعی که من استرس بگیرم کمه بعد از چند دقیقه یه پسر که فکر کنم در خوشتیپی مقام اول رو می آره وارد کلاس می شه و درست به میز استاد می رسه و همون جا می شینه بچه ها که فکر می کردند یکی از دانشجوهاس بعد از اینکه اون روی صندلی استاد نشست متوجه شدند که این همون استاد ماست.(مثل گوزن کوهی شاخ درآوردند)بی تربیت صورت سفید ته ریش جذابش صورت مردونه اش و هیکل چهارشونه همراه با اون عینک پروفسوری باعث شده بود که یک نقاشی به وجود بیاد یگانه:وای خدای من شوک برای امروز بسه خنده ام می گیره اما خودم رو کنترل می کنم با همون اخم جدی اش که جذبه اش رو بیشتر کرده شروع به معرفی می کنه: همونطور که می دونید من سهرابی استاد شما در این درس هستم یگانه:صداش چه با ابهته یکی ازدخترها با عشوه و کرشمه:استاد اسم کوچیکتون چیه؟ سهرابی بعد از یه نگاه به سرتاپای دختره می گه:فکر نکنم به شما مربوط باشه وای که حز کردم دمت چیز استاد معلومه اینکاره ایی دختره خفه خون گرفت آخیش فکر کردم تنها من باید حال این ها رو بگیرم حالا یکی یکی اسماتون رو می خونم بعد از اون رتبه های قبولی تون رو بگید اولین اسم یگانه بود که 789 مین نفر کنکور بود بعد از اون امیر سهرابی: امیر پارسا بعد از این خنده ایی روی صورتش میاد همه کلاس به سمتش بر می گردن به غیر از من امیر: رتبه 123 همه کلاس هوویی می کشند و امیر رو تشویق می کنند درست من آخرین نفر کلاس بودم سهرابی:یاس مهرآرا من با اعتماد به نفس بالایی بلند می شم :بله رتبه 99 می تونم توی نگاه سهرابی تحسین رو بخونم یگانه: وای دختر این میرغضب طوری نگات می کنه که نگو من:مهم نیست بعد از قوانین کلاس و نحوه تدریس بالاخره ساعت اول کلاس به پایان می رسه و ما راهی خوابگاه می شویم امشب نوبت من بود که غذا بپزم برای همین تصمیم به پختن ما کارونی گرفتم(از همین الان مرحومیم) دستپخت به این خوبی یگانه:به کشتنمون ندی رویا:من هنوز جوونم گیلدا و یگانه با هم دیگه آهنگ من یه پرنده هم رو می خونند من یه پرنده ام آرزو دارم که پیشم باشی که یکدفعه رویا بالش پر رو پرت می کنه و درست بالش روی سر لادن منفجر می شه و تمامی پرهای داخلش بر روی سر لادن که مشغول سوهان کشیدن ناخن هاش بود فرود می اد. که همراه می شود با صدایی که از جیغ بنفش رد شده بود و به جیغ صورتی رسیده بود لادن:مگه شماها بچه اید خب برید مهد کودک چرا اومدید دانشگاه من هم که موقعیت رو مناسب می دونم یکی از بالش های خودم رو با چاقو سوراخ می کنم و از پشت پرهای بالش رو روی رویا و گیلدا خالی می کنم که اونها هم کم کاری نمی کنند و شریک من می شند و سه تایی به جون لادن و یگانه می افتیم که صدای خنده هامون تمامی خوابگاه رو بر می داره حتی لادنم با ما همبازی می شه بالاخره بعد از اتمام بالشت ها به نفس نفس می افتیم من:بچه ها خروس شدیم رویا:آره به جونه تو از من پر می باره من:آخرین باری که بالشت بازی کرده بودم واین همه پر دیده بودم تو بچگیم بود یادتت رویا فکر می کردیم با این پرها می شه پرواز کرد رفتیم بالا پشت بوم و پرها رو توی هوا پخش کردیم خودمونم با ده پونزده تایی پر می خواستیم پرواز کنیم که... بعد از اینکه کلی خندیدند لادن پرسید:خب بعدش چی شد؟ رویا با خنده گفت:اونموقع 13 سالمون بود هیچی بابا از بالا پشت بوم افتادیم پایین من:یه پا و سرم شیکست رویا یه دست و پاش گیلدا و یگانه ولادن با تعجب نگاهمون می کردن که یه دفعه زدند زیر خنده حالا اینا نخندند کی بخنده اینقدر خندیدند که صورت هاشون سرخ سرخ شده بود به ابوالفضل با گوجه اشتباه می گرفتی شون یگانه خیلی زیبا می خندید مخصوصا چال گونه هاش که دل آدم رو می بردند رویا بعد از خنده بچه ها می پرسه رویا:یاس قول دادی بعد از دانشگاه در مورد اون سه تا خوشتیپه بگی گیلدا:کیا رو می گی یگانه:وای گیلدا نبودی ببینی سه تا پسر خوشتیپ و مامانی اومدن پیش یاس درباره موعود و وقت واین چیزا حرف می زدند که اینقده باحال بود که نگو من فکر کردم از همون فیلم های پلیسی و انتقامیه لادن:یاس امیر وامین از کجا می شناسنت؟ کمی دستپاچه شدم به کل لادن رو فراموش کرده بودم من:لادن قول می دی بهشون هیچی نگی لادن:خوب آره دیوونه من اونقدرا باهاشون صمیمی نیستم مثل لاریسا . نگران نباش من: درست 8ساله پیش بود که یه روز پدرم اومد خونه و گفت با چندتا مرد می خواد شراکت لوازم خانگی را بندازه اونموقع ها به زور معنی شراکت رو می فهمیدم بخاطر همون پدرم خونه بزرگی که توش بودیم رو به قیمت زیادی فروخت اونموقع ها پولدار بودیم اونقدر که پولمون از پارو بالا می رفت بعد از چند ماه پدرم خوشحال بود که بزودی پول هنگفتی دستش می آد و برای همیشه می ریم انگلیس پیش عمه ام اما همه چی بر طبق روال پیش نرفت یگانه:شریک بابات کی بود من:بهتره بگی شرکاء بابام با بابای یاشار و امیر و یه مرد دیگه شریک بود همون مرد دیگه که سالها بعد فهمیدم اسمش منصور رضازاده بود تمامی پول ها رو به جیب زد و برای همیشه رفت به خارج رویا:باورم نمی شه من:آهم واقعیته حتی عمو رضا و عمو علی بابا بهزاد من رو مقصر تمامی این اتفاقات می دونستن باورت می شه رابطه ی چندین و چندساله سه تا دوست یعنی بابام و عمو رضا وعلی خراب شد ما با اونها خیلی صمیمی بودیم اونقدر که بابا باهاشون عهد و پیمان برادری بسته بود اما اون مرد با اون کارش این دوستی رو خرابکرد من زیاد با امیر دوست نبودم چون اون اونموقع توی فرانسه با یه دونه خواهرش زندگی می کرد فقط خوب یادمه که با امین و شهریار مثل خواهر و برادر بودیم یاشارم عزیزم بود اما دیدی حتی بابای من 3 سال توی زندون بود تا آخرش با خواهش وتمناهای مادرم و التماساش به اونا آزاد شد گیلدا:شهریار و یاشار کی بودند؟ لادن:شهریار برادر بزرگتر یاشار بود که هر دوتا شون پسر عمو علی بودند رویا:عمو علی رو می شناسی؟ لادن:اهم داییمه رویا:واقعا لادن :آره من:لادن خوب یادمه که اونموقع ها خاله نسترن باردار بود هر چند دیگه مادرم رابطه اش رو باهاشون قطع کرد اما از آشناها پرسید اما کسی نمی دونست که چه بلایی سرشون اومد لادن:خالم درست دوماه بعد از اون اتفاق بچه اش بخاطر اتفاق هایی که افتاده بود سقط شد بعدشم عمو رضا برای همیشه رفتند پیش آتنا و امیر داییمم درست سه سال بعدش فوت شد من:خدا بیامرزتش وقتی بابام فهمید نابود شد اما نتونست بیاد خجالت می کشید خودش رو مقصر می دونست پس الان عمو رضا سه تا بچه داره درسته لادن:نه اونموقعه که داییم مرد خالم 5 ماهه حامله بود من:اه خوشحالم امین الان باید دکتری بخونه لادن:آره گیلدا:یااااس بی غذا شدیم رفت رویا:واییییییییی فوری خودم رو به آشپزخونه رسوندم اما کار از کار گذشته بود(مثل همیشه) اونشب نون و پنیر خوردیم اما واقعا چسبید(آره تو جون خودت) هر چند بعدش مثل سگ کار کردیم(انگار کوه کندن)کمتر از اینم نبود(مثلا چی کار کردی) تمامی پرها رو جمع کردم تو بالش گذاشتم و بالش ها رو دوختم هرچند مانند اول نمی شد اما از بی بالشی بهتربود اونشب با هزار جور مسخره بازی بالاخره به خواب عمیق فرو رفتیم(ساعت چهار ونیم) صبح وقتی پاشدم هم خواب بودند با یه خمیازه که بی شباهت به گاراژ نبود به طرف سماور رفتم و روشنش کردم یه فکر خوب تو ذهنم اومد رفتم و از دستشویی یه آفتابه پر آب یخ آوردم و به نوبت از لادن گرفته تا رویا رو سرشون ریختم( مردم آزار) خوب به تو چه لادن:کدوم خل و چلی این کار رو کرد؟ همه این ها رو با یه حرصی می گفت من هی می خندیدم همه پاشده بودند گیلدا و یگانه :سسررده همین حرف کافی بود که خنده م اوج بگیره من هی می خندیدم و اونا بیشتر حرص می خوردند وا یگانه کجاس(رو تختش)نه بابا نیست (اهه ) تا خواستم گاله رو باز کنم یه چیز سرد ی(سرد که چه عرض کنم یخ های قطب جنوب)رو سرم خالی شد من:واییییییییییی همه می خندیدند یکدفعه سکوت کردند و هی به هم نگاه می کردیم که یدفعه پقی زدیم زیر خنده اونقدر خندیدیم که از اتاق بغلی به در اتاق ما کوبیدند من:کیه؟ یه دختر:آقا گرگه من:اه به سلامتی ولی آقا گرگه اشتباه اومدی شما باید تشریف ببرید تو جنگل در ضمن تا جایی که من می دونم این صدا دخترونه اس مال آقا نیست بچه ها از زور خنده دستشون رو به دلشون گرفته بودند دختره:هه هه هه چه بامزه ایی بیا این درو بازکن من:نه دختره:نه؟چرا؟ من:می خوای کتکم بزنی معلوم بود که دختره خنده اش گرفته بچه ها داشتن منفجر می شدن با خنده به سمت در رفتم و بازش کردم باز شدن در همانا و بیرون زدن شاخ های من همانا و پقی زیر خنده زدن اون دختر و مسئول خوابگاه هم همانا(همه سرخوشن) من:سلام خوب هستید بفرمایید تو رویا خجالت نمی کشی مگه دلقکی مسخره بازی در می آری؟ رویا:من؟ من:په نه په خانم صادقی(منظورش مسئول خوابگاهه) خانم صادقی یکم خودش رو جمع می کنه اما هنوزم ته مانده ایی از خنده تو صداش موج می زنه یه اخمی می کنه انگار مادر ترزاس(صحیح) صادقی:خانم محترم بهتره اول برید لباساتون رو تعویض کنید این چه وضعشه هرهر و کرکر واسه من راه انداختید تمامی خوابگاه از دست شما 5 نفر شاکی اند دو روزه اومدید اما به فردا نمی رسه مجبورید حکم اخراجی خوابگاه بخورید یکم خانومانه رفتار کنید تذکر بعدی همراه می شه با ثبت تخلف انضباطی دختر باید سنگین و رنگین باشه مخصوصا آینده سازان همین جمله کافی بود که یه پرتقال توی گلوم ساخته بشه « دختر باید سنگین و رنگین باشه» مادرم همیشه می گفت دختر شان خودش رو با سنگینی و غرور حفظ می کنه مامانی کاش می بودی کاشکی امروز توی کرج بودم یه سر می رفتم قبرستون خیلی دلم تنگ شده یه قطره اشک از گوشه چشمم سر می خوره و می ریزه پایین(خلی دیگه) خانم صادقی:خانم مهرآرا حالتون خوبه خانم؟ من:بله بله ببخشید کجا بودیم؟(توی باغ) بچه ها می زنند زیر خنده (رو آب بخندید) خانم صادقی:داشتم واسه دیوار گردو می شمردم من:خیر تا جایی که من می بینم هیچ گردویی در دست شما نیست (دیوار صبحونه می خوره) خانم صادقی با حرص:دیگه تکرار نشه دفعه بعد آروم باهاتون برخورد نمی کنم؟ من:صحیح(نه که حالا آروم بود ایش ) بالاخره خانم می رند و ما فرصت می کنیم در رو ببندیم من:آخیش نجات از دست عفریته لادن:تا حالا اینقدر نخندیده بودم من :بچه ها امروز کلاس دارید؟ یگانه:نه فقط تو کلاس عمومی گرفتی من:خیله خوب من می رم رویا:یاسی زوده هنوز دو ساعت مونده من:مهم نیست می خوام پیاده برم رویا:هرجور راحتی صبحانه نمی خوری؟ من همونطور که به سمت کمد کوچیک می رفتم:نه میل ندارم. یگانه:چه باکلاس شدی. خنده تلخی می کنم بودم اما برای اینکه غمهام معلوم نشه مجبور بودم اینطوری نشون بدم. رویا آروم به سمتم می آد: یاسی حالت خوبه من:اهم فقط یکم دلتنگم رویا: برو بابا فکر کردم کشتی هاش غرق شده می خندم و رویا می ره آشپزخونه منم یه مانتو طوسی و شلوار و کفش مشکی همراه با مقنعه طوسی و کیف کوچولوم که به طرح موجه می پوشم کتابام رو بر می دارم امروز از 9 تا 4 بعد از ظهر کلاس دارم برای همین تصمیم می گیرم که هندزفریم رو هم ببرم از بچه ها خداحافظی می کنم و به سمت دانشگاه آروم آروم قدم بر می دارم و آهنگی رو که دوست دارم و به حال الانم هم می خوره پلی می کنم. قربون مست نگاهت قربون چشمای ماهت قربون گرمی دستات صدای آروم پاهات مامانم زن خوشکلی بودم همه می گن که من به مامانم رفتم اما خودم اینطور فکر نمی کنم بابام میگه چشمای تو مثل چشم های الهامه حتی طرز فکرت رفتارت و همه چیزت مامانم توی آرومی و آرامش تک بود اما اجل مهلت نداد. چرا غمم رو ندیدی رفتن جونم رو دیدی خستگی هام رو ندیدی چرا اشکام رو ندیدی بعضی وقت ها فکر می کنم مگه نمی گن مامان ها همه ی دردهای بچه هاشون رو حس می کنند اما مامان من چرا ناراحتی هام رو ندید اشکام رو ندید یعنی من رو دوست نداشت سری تکون می دهم مگه این دنیا چقدره بدی هاش چند تا سحر بود تو که تنهام نمی ذاشتی توی غم هام نمی ذاشتیم می شه آسمون بباره من و گریه هامون خیس خیابون مامانی مگه من چقدر بودم تو زمانی که به دستات و نوازشات احتیاج داشتم تنهام گذاشتی چطوری دلت اومد یه قطره اشک دیدم رو تار می کنه توی باغچه نگاهم پر گریه پر آهم کاشکی بودی و می دیدی همه گلهاش رو می چیدی تمام روزهای هفته که پره و تموم شده رفته من دور از همه می شینم فقط عکاست رو می بینم روز پنجشنبه دوباره وعده دیدنه یاره روی سرد سنگی از غم می ریزه اشکای خستم مامانی تورو خدا کجایی دلم تنگه برای اون قربونت برم گفتن ها برای اون عشقم گفتن ها مامانی چشم های کوچولوت اشکیه بیا اشکاش رو ببوس تا که قاصدک دوباره خبری ازت بیاره با یه دسته گله ارزون پیشتم من زیر بارون قربون مست نگاهت بالاخره به درب دانشگاه می رسم چند قطره اشک رو پاک می کنم و گوشی رو نگاه می کنم من:وای خدا جونی ساعت 9/10 دقیقه است الان دیر می رسم با عجله خودم رو به کلاس می رسونم وسط راه پام سر می خوره و نزدیک از پله ها بیافتم مرحومم شدنم حتمیه(آخه دختر رمانتیک بازی و دلتنگیت این وسط چی بود) من:اشهدان لا الله ان اله خدایا من مردم از گناهانم بگذر وای یه لحظه صبر کن اگه مردم پس یعنی دارم به آسمون می رم خدا جونی عفو توبه ببخش وا چرا یه چیزی زیر م داره وول می خوره نکنه تو بهشتم مورچه وجود داره یکی از چشمام رو باز می کنم که با دوتا چشم طوسی روبرو می شم وای خدا جونی چقدر خوشکله یعنی این ها ماله اون سهرابی گور به گور شده اس سهرابی مصلحتی یه سرفه می کنه وای وای خدا یعنی چی یعنی وقتی داشتم می رفتم آسمون این خوشکله پام رو کشیده و نذاشته به بهشت برم می خوام یه چیزی بپرونم که یکی می گه : خانم محترم خداروشکر زود سر رسیدیم وگرنه معلوم نبود الان زنده می بودید یا نه وا چه بی تربیت یه دور از جونی هم نمی گه از آغوش سهراب جونم بیرون می ام و میگم:دور از جون سهرابی:چی؟ ایش چقدر خنگه : اون جمله اخرتون که اگه نمی اومدید زنده نمی موندم سهرابی یه ته خنده زیبایی می کنه که دلم قیلی می ره من: مچکرم از بابت اینکه از افتادنم جلوگیری کردید آقای سهرابی و از شمام همینطور آقای ..... اون مرده:رضا زاده هستم دانیال رضازاده نمی دونم چرا فکر می کنم که این فامیل رو یه جای دیگه شنیدم من:به هر حال بازهم ممنونم دانیال:ما باید از تو ممنون باشیم بخاطر اینکه شادمون کردی وا لابد من دلقکم (مگه نیستی)من:بی شعور سهرابی:چیزی گفتید من چه گندی می زنم : بله یعنی خیر یعنی با خودم بودم بهتره من برم روز خوش وای خدا الان می گه این دختره تختش کمه یکدفعه مغزم به کار می افته اون رضا گفت من خندوندمش (اهم) یعنی چی (نه ...)آره من اون حرف ها رو تو دلم زدم نه با صدای بلند گفتم وای خدا یه دفعه برمی گردم و با صدایی شبیه به بلندگو وانت می گم : رضا بر می گردن و رضا زاده با تعجب نگاهم می کنه وای خدا سوتی دادم من:یعنی آقای رضاز اده بابت اون حرف ها شرمنده راستش از ترس مغزم غیر فعال شده بود چرت و پرت گفتم این حرف ها رو با یه سربه زیریه خاصی گفتم دیدم صدایی نمی آد و قتی سرم رو بلند کردم دیدم آقاها دارن می خندن سهرابی جونمم از خنده سرخ شده ووی چال گونه داره یه دفعه یه خنده می آد رو لبم . وقتی به ساعت نگاه می کنم وای نه خداجونم امروز من رو بکش خلاصم کن ساعت 9و نیمه اووف تازه فرصت نمی کنم ولش دیگه الان شکمم به قاروقور افتاده من چه غلتی کردم کا ش یه چیزی می خوردم حالا بیا و نازبکش من:شکم جونی عشقم الهی فدات شم مادر الان می رم واست یه چیزه خوشمزه می گیرم می رم به سمت بوفه که شاید فرجی بشه و یه چیزی پیدا کنم که میل کنم(کوفت کنی) همینکه به بوفه می رسم سه تا کیک با دوتا شیر کاکائو بر می دارم می خوام حساب کنم که متوجه می شم متاسفانه پولی همراهم نیست با حرص می خوام از بوفه بیام بیرون که پسره نیشخند می زنه پسر:کوچولو هر وقت پول داشتی تنهایی با اجازه پدر ومادرت برو خرید من:باشه عمو جون حتما به حرفت گوش می دم همینکه این رو گفتم بلافاصله یکی می پرسه:حساب خانوم چقدر شد؟ می ترسم برگردم می خوام فقط این صدای گوشنوازش رو بشنفم برمی گردم اما چشمام رو باز نمی کنم نمی خوام چشم در چشم بشم. امین:ممنون. بگیرش چشمات رو هم بازکن من:زیباترین ملودی گوشنواز این آهنگ رو زیر لب زمزمه می کنم: «لای لای گل پونه ام عزیز دلم »نمی تونم ادامه بدم چشمام تار می شه وقتی چشمام رو باز می کنم یک قطره اشک رو تو چشماش می بینم امین دستم رو می کشه و به طرف بیرون هدایت می کنه باهاش همراه می شم حرف های زیادی دارم عقده های زیادی نمی دونم کجا می ریم فقط می بینم که سوار یه ماشین می شیم امین:بگو من:چی رو بگم ها از بی معرفتی هات بگم یا از نا عدالتی هات از چی مگه تو نمی گفتی برادرمی مگه نمی گفتی همیشه پیشمی ها چی رو بگم از اینکه تو تنهایی هام تنهام گذاشتی آره این رو می خوای بشنوی که سه سال چشم به راهت بودم که شاید فرجی بشه و داداشی برگرده شاید به قولش عمل کنه امین خیلی بد بودی خیلی رفتی حتی یه نگاه به منم نکردی امین جواب بده دفاع کن تو که 8 سال پیش بلبل بودی جواب من رو بده سکوت نکن هق هقم کل فضای ماشین رو پر کرده بود امین فقط با چشم هایی که نگهبانی بود در مقابل اشکاش که فرو نریزه نگام می کرد امین:بحث سر پدرم بود سر مادرم یاس دارو ندارمون رو از دست دادیم نمی تونستم باهات بمون اون ها خونواده ام بودند اون موقع ها کوچیک بودی باید یه کاری می کردم واسه خانواده ام اون موقع ناراحت بودم دلگیر یاس خواهرم مرد بچه ایی که دو ماه تا بدنیا اومدنش مونده بود این حرصی ترم می کرد می فهمی داییم طاقت نیاورد اینبار اونم اشکاش روون شدند. من خنده ایی می کنم یه خنده تلخ امین:آره بخند تو چیزی رو از دست ندادی بخند خوش وخرم زندگی می کردی زندگی من نابود شد تو توی آرامش زندگی کردی بخند من:مثل همیشه ایی امین زود قضاوت می کنی خیلی زود امین من بیشتر از تو عذاب کشیدم یه پوزخند می آد رو لبش:مثلا چی؟ من:مثلا اینکه سه سال با بدبختی یه حقوق بخور و نمیر زندگی رو گذروندیم می فهمی پدرم نبود تو زندون بود اشکای مادرم روون بود مادرم بخاطر این ها زود رفت طاقتش طاق شد مادرمن 3 سال پیش ترکم کرد با درد وعذاب رفت طلبکارا در خونمون رو می زدن زندگیم فرقی با جهنم نداشت می دونی مستاجر بودن یعنی چی می دونی شبا سر گرسنه رو بالش گذاشتن چه حالی داره! الان بگو کدوم آرامش؟ تو هیچکدوم از اینا رو نمی دونی چون پدر تو دو تا شیر داشت اما بابای بیچاره من چی؟ داری سنگ مرگ یه نطفه رو به سینه ت می زنی اما من دارم حسرت دوره نوجونیم رو می خورم که می تونست تویه یه کاخ زندگی کنم و از دنیا بی خبر باشم اما می بینی به زور هزارتا وام وقرض و قوله تونستیم یه خونه 100متری بخریم اما خونه شما چی هم؟خونه قبلیمون کجا و اینجا کجا؟خونه ایی که ما توش زندگی می کردیم 300 متر بود و خونه شما دو برابر این اما الان رو می بینی امیر دنیا دار مکافاته زندگیم ویران شد از همه خوشی هام بریدم دیگه الان فقط هق هق می کنم دیگه اشکی ندارم بریزم و اونم با حیرت داره نگاهم می کنه امین:یاس! من:بله چیه آه ببخشید من بهترین زندگی رو داشتم درسته همه این ها دروغه می خوام پیاده بشم که امین برم می گردونه:واقعا خاله الهام مرده؟ من:اهم امین مادرم رفت ترکم کرد دردونه اش رو ول کرد امین! امین:چطوری؟ من:کار خدا سرطان آپاندیس داشت. امین:باورم نمی شه خاله خیلی جوون بود خدای من. من:اجل مهلتش نداد خیلی زود با اسرائیل دیدار کرد امین:عمو بهزاد خیلی به خاله وابسته بود. من: اولا عموی تو نیست و یه کلاهبرداره ثانیا باورت می شه پدرم افسرده شده بود مجبور بودم با یه دکتر مشاوره کنم و دکتر یه زندگی جدید رو بهش پیشنهاد داد امین بابام سکته کرد وقتی مامانم نبود بابام داشت می رفت پیشش. امین:یاس عمو بهزاد واسه من عزیزه .الان حالش چطوره ؟ من:به حاله تو فرقی می کنه؟ امین:معلومه من:عالیه عالی یه زندگی جدید ساخت. امین:یعنی چی ؟ ازدواج مجدد؟ من:عیبه ؟ اهم یه زن جدید حالش رو بهتر کرد . امین: رابطه ات با هاش چطوره؟ من:نامادری سیندرلا نیست نگران نباش می گذرونم بخاطر پدر عزیزم. امین آهی می کشه:کلاس داری؟ من:آره ولی اگه مزاحمت نیستم می شه من رو تا دمه خوابگاه برسونی؟ امین:دیوونه! حالت خوب نیست؟ من:مرور خاطرات سخته بعد از نیم ساعت می رسیم من:ممنون لطف کردی. امین:خواهش می کنم چیزی نبود. یاس بازم می گم خیلی ناراحت شدم باور کن من:باور کردم خداحافظ در رو می بندم یه نفس عمیق می کشم امین حرکت می کنم منم با نقاب شیطونم وارد خوابگاه می شم. من:سلام بر هم خوابگاهی های گل و پونه رویا:تو که بازم اومدی من:به به می بینم جمعتون جمه گلتون کمه یگانه:ایش خفه باو داشتن با همدیگه پفک و چیپس و تخمه می خوردن(خوب وقتی رسیدی) مانتوم رو سرپایی در می آرم و با بقیه وسایل ها توی کمد کوچولو پرت می کنم(شلخته ایی دیگه کاریت نمیشه کرد)عزیزم ترک عادت موجبه مرضه همینکه کیفم رو باز می کنم عکس مادرم بیرون می افته یه نگاه به چهره زیباش می کنم:چشمان سیاه درشت لبهای غنچه ایی صورتی رنگ پوست گندمی دماغ کوچولو و موهای لخت شرابی با اون صورت گرد زیباترش کرده بود توی عکس مادرم روسری آبی بسته بود.عکس رو روی تخت می ذارم همینکه می خوام برم پیش بچه ها یه اسم توی خاطرم می اد رضازاده(خدای من ) آره خودشه دانیال پسر منصور دشمن خونیم نه خدای من فوری مانتوم رو می پوشم و آماده می شم . من:بچه ها من رفتم. گیلدا:وا کجا تو که الان اومدی؟ من:بعدا توضیح می دم خداحافظ. فوری یه تاکسی می گیرم و جدی به طرف دانشگاه می رم کرایه رو حساب می کنم و با دو خودم روبه دانشکده می رسونم همینکه به درب ورودی می رسم سهرابی رو با دانیال می بینم انگار حرکاتم دست خودم نیست به طرفش یورش می برم:آشغال عوضی دانیال با تعجب نگاهم می کنه سهرابی هم همینطوربرام هیچی مهم نیست من:بی وژدان ها کثافتا حروم خورا همه اینا رو با داد می گم همه کسایی که اونجا بودن با تعجب به من نگاه می کنند(آدم ندیده ها) من:چطوری تو واون بابای بی غیرتت دلشون اومد اینکار رو با زندگیم بکنند ها سهرابی :خانم مهر آرا مواظب حرف زدنتون باشید اینجا دانشگاهه دانیال: پیمان صبر کن ببینم مشکلش چیه؟ من:مشکل من یا آدم های گرگ صفتی مثل تو دانیال با دندون قروچه و آروم می گه:به خودت بیا من:زندگیم رو نابود کردید حیوونا دانیال نزدیکم می شه و می گه:تمومش کن چشم در چشمیم:اگه نکنم چی می ترسی آبروت بره بزار بره آرزومه دانیال:چی داری می گی ؟ صدای اونم بلند شده :خفه شو همین الان گورت رو گم کن و برو من:تا حقم رو از تو و اون بابای حرومزاده آشغالت.... مزه شوری خون رو تو دهنم احساس می کنم با نفرت نگاهش می کنم قفسه سینه اش بالا و پایین می ره بقیه همه با ترس نگاهمون می کنند حتی سهرابی سهرابی:دانیال بسه دانیال:بذار ببینم این یارو چی می گه؟ من:خوب می دونی. یه تف خونی توی صورتش می ندازم که جری تر می شه و می خواد به سمتم حمله کنه که یکی خودش رو جلوم می اندازه امیر:حق نداری روش دست بلند کنی فهمیدی من:امیر مجرم پیداشد مجرم این و پدرشند دانیال: تا نیومدم بکشمت خفه شو من:مگه از من چیزی مونده امیر:یاس آروم باش من:چرا چون اون قدرتش بیشتره سهرابی:بسه تا حراست نیومده بهتره تمومش کنید به اندازه کافی نمایش دادید من:نمایش تازه داره شروع می شه نمی دونم چرا دانیال ساکت شده دانیال:یا –س من:آره یادت اومد احساس می کنم نمی تونه رو پاش بایسته که سهرابی می گیرتش و رویه یه صندلی می نشونتش دانیال:هیچ چیز اون طور که تو.... من:پس چه جوریه ها دانیال: منم تاوان دادم باور کن من:باورام خیلی وقته از دست رفته دانیال:یاس پدرم دنبالت می گشت واسه حلالیت من:از من یا از پدرم یا از خاکای مادرم یا از سه سال دربه دری خونوادم ها اشکام پایین می ریزه نمی دونم امیر چی تو صورتم می بینه که به زور من رو روی یه صندلی می شونه نمی تونم خودم رو کنترل کنم دانیال:ببخش پشیمونم من:جبران می کنه سهرابی:دانیال چه خبره اینجا؟ دانیال سرش رو روی میز می زاره معلومه داره گریه می کنه شونه هاش تکون می خورند حالم خیلی بده خیلی نمی تونم وصفش کنم دانیال:یاس کلی حرف داشتم اما الان مغزم.. من:یادت رفته نه من از تو بدتر هر دومون داریم گریه می کنم اونم با هق هق من:چرا؟ دانیال:وسوسه من:به ازای چی؟ دانیال:پول امیر با کلافگی دستی تو موهاش می کشه امیر:اینجا چه خبره؟ من:کلاهبردار اصلی پیدا شد. امیر:چی من:همون که خواهرت رو کشت داییت رو کشت مادرم رو کشت پدرم رو انداخت زندان بدبختمون کرد دانیال:نمی دونستیم اینجوری می شه من:چه فایده جوابم رو بده گذشته جبران می شه ؟ دانیال:وژدانم داره نابودم می کنه من:اما وژدان پدرم سالهاست خواب خوش رو ازش گرفته امیر:پس—ره—من—صور یاخدا به سمت دانیال می ره یقش رو توی دستش می گیره که پیمان(سهرابی)مانع می شه پیمان:بریم بیرون بهتره امیر جلوتر از همه می آد و دستم رو می کشه پشت سر ما هم بقیه می آن پیمان: بهتره بریم خونه من امیر :باشه اونها سوار می شند و امیرم با یه سرعت ترسناک راه می افته من:به—تره—به ا—مین---زن----گ-بزن-ی امیر:خفه شو به اون بگم که چی بشه ها من:تو رو خدا آرومتر سرعتش رو بیشتر می کنه که من به در می چسبم بالاخره به مقصد می رسیم فوری پیاده می شم واقعا از امیر می ترسم از بچگی هم همینطور بوده خشن پیمان:خانم مهرآرا رعایت کنید لطفا من:قول نمی دم می رم داخل حوصله وارسی خونه رو ندارم دانیال کنار پنجره ست دانیال:عاشق پول بود عقده شده بود واسش زندگیش فقط واسه مال می تپید از اولش واسه پول نیومده بود باور کن وقتی زندگی شماها رو با زندگی خودش مقایسه کرد جری شد گفت چرا ما گشنه باشیم و اونا سیر پدرم دو تا بچه اش رو داشت بخاطر پول از دست می داد شینا مریض بود باید تو لندن عمل می شد مجبور بود من نقشه رو کشیدم اما من 8 سال خواب خوش نداشتم وقتی فهمیدم چه بلایی به سرتون اومده دیوونه می شدم چندبار خواستم بیام جلو اما ترسیدم آدم بودم انسان جایزالخطاست مثل سگ پشیمونم لعنت بر من لعنت روی زمین می افته هق هقم کل خونه رو پر می کنه دانیال:از دستش دادم طاقتش طاق شد رفت عزیزم رو از دست دادم پدرم رفت مادرم رفت من موندم و یه خواهر اگه تسلیم می شدم اون رو چیکار می کردم دلم نیومد ولش کنم ترسیدم امیر رو می بینم که کلافه است داره به سمتش حمله می کنه که دانیال بلند می شه:بیا بیا من رو بزن انتقام بگیر بیا بکشم راحتم کن حق داری یه مشت امیر تو صورتش فرود می آد مشت دوم حتی پیمانم کمکش نمی کنه کنارمن وایساده مشت های سوم دختر:داداشششششش پیمان:شینا شینا:داری چیکار می کنی شما ها کی هستید تو خونه من چیکار می کنید داداش به سمت دانیال می ره و بلندش می کنه امیر رو مبل یه نفره می شینه گریه ام نمی کنم اصلا توانی برام نمونده همه چیز رو تعریف می کنم از اول از 8 سال پیش آشنایی بابا تا مهتاب و بچه هاش و زندگی نکبتیم شینا که حالا هق هق می کنه:پس تو –یاسی؟ من:فرقی می کنه؟ شینا به پام می افته:تورو خدا بابام رو حلال کن ببخش به بزرگی خودت همه چیز بخاطر من بود کاش میمردم داداش و بابام حماقت کردن پیمان به سمتش می آد:بلندشو خانمم بلندشو گریه نکن عشقم آروم باش هیس من:کاشکی زندگیمون اینجوری نمی بود امیر:زندگی سه خونواده رو نابود کردید بخاطر پول دانیال:متاسفم امیر با عصبانیت و داد از جاش بلند می شه و به سمتش حمله ور می شه که من و پیمان مانع می شیم شینا:تو ر—و –خدا—ولش کنید چه حرف مسخره ایی اگه به دست من بود نمی ذاشتم زنده باشه امیر:کثافت خواهرم تو نطفه خفه شد بخاطر شما داییم مرد بخاطر توی حرومزاده مادر یاس بخاطر تو مرد عموم سه سال حبس کشید آواره شدن اینا رو جبران کن زود باش دانیال: خدایا بکشم تموم شه من:آه اولشه بکش شنیا:داداشی همدیگر رو بغل می کنند کیفم رو بر می دارم واز اونجا می آم بیرون من:مامان ببین چه جوری یه حسادت زندگیم رو نابود کرد ببین مامان جوونیت رفت زیر خاک مامان بابام نابود شد بخاطر چی بخاطر پول و ثروت آه خدایا بارون شروع به باریدن می کنه عاشق بارونم خیلی زیاد تنها کسیه که بدون منظور رو صورتم می شینه من:دلم تنهاست ماتم دارد امشب دلی سرشار از غم دارم امشب غم آمد غصه آمد ماتم آمد خدا را این میان کم دارم امشب به خوابگاه می رسم بی توجه به کسی به سمت اتاق خودم می رم همینکه در رو باز می کنم با قیافه نگران گیلدا و یگانه و لادن و عصبانی رویا روبرو می شم رویا:تو یه دیوونه ایی کجا بودی ها نمی گی نگرانت می شیم جواب بده گیلدا:رویا حالش خوب نیست رویا تازه متوجه ام می شه :تو چی کار کردی بعد با نگرانی می پرسه:خوبی؟ من:نه همین کافی بود تا اشکام روون بشن رویا در آغوشم می گیره :عزیزم چت شده؟ بیا بیا بشین . من:رویا حالم بده مقصر پیدا شد رویا:هیچی نگو آروم باش داری میلرزی وراج خانوم یگانه لباساش رو عوض می کنی بی زحمت من:خودم می تونم می رم ولباس هام رو می برم و می رم توی دستشویی و بعد از تعویض لباس ها بر می گردم هر کدومشون مشغول یه کارین می دونم برای اینکه بهتر باشم این کار رو می کنند چقدر مدیونشونم میرم رو تخت و دراز می کشم و به همه کس فکر می کنم من:دلم تنگ است دلم اندازه حجم نفس تنگ است گوشیم زنگ می خوره به شماره نگاه می کنم سوگله جواب می دم سوگل:یاس چرا جواب نمی دی ؟ من:سلام سوگولی سوگل:سلام عزیزم خوبی صدات یه جوریه من:خوبم تو چطوری همه خوبند بابام؟ سوگل:آره مطمئنی چیزی نیست؟مثل همیشه نیستی. من:سوگل میشه بعدا باهات حرف بزنم تا الان کلاس داشتم خستم خوابیده بودم سوگل:آها ببخش بی موقع زنگ زدم بعدا با هات حرف می زنم باشه من:ممنون ببخش به همه سلام برسون بچه ها رو ببوس خداحافظ سوگل: حتما عزیز دلم مواظب خودت باش خداحافظ تلفن رو قطع می کنم و به خواب عمیقی فرو می ریم دیگه هیچی نمی فهمم صبح ساعت نه و نیم بیدار می شم امروز کلاس با پیمان دارم اصلا حوصله ندارم برم برای همین بعد از خوردن یه چای با اینکه گرسنه امه راه می افتم دیشب فقط دو لقمه غذا رو به زور خوردم مانتوی سیاهم رو می پوشم و راه می افتم تصمیم گرفتم برم سراغ یه کار . همینکه از اونجا میام بیرون پیاده به سمت مترو راه می افتم که وسط راه یکی صدام می زنه مرد : خانم مهرآرا بر می گردم و شیناو سهرابی و یه دختر خوشمل رو می بینم چقدر دختره خوشکله کوچولو وملوس. من:بله بفرمایید شینا:میشه بریم یه جا بشینیم من:خیر وقت اضافه ندارم باید برم پیمان:خواهش می کنم شینا:لطفا من:بسیار خب همینجا حرف بزنیم شینا:باشه . می دونم از برادر عزیزم ناراحتی من:به چه دلیل؟ شینا:اتفاقاتی که واستون افتاده من:من برادرتون رو به خدا واگذار می کنم فقط امیدوارم دو خانواده دیگه ببخشنتون شینا:دیروز آقا امیر گفت که می خواد ازمون شکایت کنه من:گفتم تنها من و پدرم نیستیم شما دو خانواده رو ورشکست کردید شاید براتون به دلایل مختلف حبسم بیاد اما مطمئن باشید نه من و نه پدرم با شما در نمی افتیم شینا:می شه راضی شون بکنید من:خیر مجازاتتون رو هرچی که باشه باید پس بدید و من نمی تونم کاری بکنم شینا:خواهش می کنم برادرم جوونه خیلی من:مادرمنم جوون بود برام مهم نیست وقتم رو نگیرید روز خوش اجازه حرف زدن نمی دم و بلافاصله از اونجا می رم سهرابی:بذارید برسونیمتون من:باشه چرا من رو نرسونن هرچی باشه وقتم رو گرفتن سوار BMWپیمان می شم و اونم حرکت می کنه پیمان:کجا تشریف می برید؟ من:اولا من یه نفرم ثانیا می رم به یه دکه روزنامه فروشی رسیدیم نگهداری دارید پیمان: اما خودتون از فعل چند شخصه استفاده می کنید؟ من:چون شما دو نفرید سری تکون می ده |