11-09-2016، 9:44
درد شدیدی داشتم!چشامو باز کردم!مثله یه متروکه بود!بدنم خشک شده بود!بغض داشتم!
سرمو چرخوندم!هرچند که گردنم هم خیلی درد میکرد!دیدم محمد رو به صندلی بستن!دهنشو هم با چسب بسته بودن!از چشای محمد میخوندم که خیلی نگرانه!
دهنشو هم که بسته بودن!نمیتوست حرف بزنه!
گفتم:خوبم...
محمد چشاش پر از اشک شد!اما گریه نکرد!احساس کردم خیلی نگرانه!همه ی اینا رو از توی چشای مشکیش میخوندم!
درد کمرم شدید شده بود!تمام بدنم کوفته بود...سعی کردم به اتفاقاتی که افتاد رو به یاد بیارم!
یادم اومد که یه چیزی رو بهم تزریق کردن...
دست و پای منم بسته بودن!فقط دهنم باز بود!
آهی کشیدم!بغضم شکست!اما سعی کردم بی صدا فقط اشک بریزم!خدایا واقعا این چه زندگیه؟
دارم دیوونه میشم...
دوباره به محمد نگاه کردم!احساس کردم با گریم دارم کلافش میکنم!
گریمو قورت دادم و سعی کردم لال مونی بگیرم!
همین موقع یه مرد دیگه رو دیدم!نمیدونم از کجا اومد یه هو!
یه لحظه ترسیدم!من چی تنم بود؟
وااااااااااااااای نه!فقط تاپ تنم بود!عوضی هااااااا...مانتوم رو درآورده بودن!
مرده اومد سمتم!دستش چسب بود!اول جیغ و داد کردم اما بدون توجه به کارای من دهنمو با چسب بست!
فقط اشک ریختم...فقط...تنها کاری بود که از دستم بر میومد!
بعد از اینکه دهنمو با چسب بست دستشو کشید روی بازوم!
جیغ کشیدم!اما چون دهنمو بسته بود صدای جیغم تو گلوم خفه شد...
بازومو ول کرد و رفت...
وااااای خدا شکرت....میخوام بمیرم!احساس میکنم دارم آب میشم...تمام بدنم در معرض دید بود!میخواستم خودمو بکشم...اگه میتونستم حتما این کار رو میکردم!حداقل انقدر از دست این آدم های پست که هر کدومشون منو میدیدن نوازشم میکردن عذاب نمیکشیدم!پوستم سفید بود و مطمئن بودم تو اون تاپ داره خیلی جلوه میکنه!
باز هم بی صدا گریه کردم!احساس کردم محمد کلافه شده!عصبانی بود!
انقدر گریه کردم که دیگه نفسم در نمیومد...
خسته شدم...فقط از خدا آرزوی مرگ میکنم...مرگ تنها راه نجات منه!
چشامو بستم اما دوباره صدای چند تا مرد رو شنیدم...
ترسیدم!سریع چشامو باز کردم!قیافه یکیشون شرقی بود!فکر کنم ایرانی بود...
همون مرده که دهنمو بست اومد سمتم و تو یه حرکت منو از زمین جدا کرد و دنبال خودش کشوند...
فقط جیغ میکشیدم اما هیچ صدایی از دهنم درنمیومد!در حد مرگ داشتم درد میکشیدم...
چند متر اون ور تر از محمد منو بلند کرد!از سقف دو تا طناب آویزون بود!بلندم کرد و طناب ها رو دور دستم محکم گره زد!انقدرمحکم که دستم کبود شد...
از ترس میلرزیدم...تو دلم همش میگفتم:خدایا منو بـــــــــــــکش...
یه مرد دیگه محمد رو از صندلی جدا کرد و آورد نزدیک من و به یه صندلی دیگه دوباره بستش...
چسب دهن محمد رو باز کرد!اون مرده که قیافش شرقی بود اومد نزدیک محمد و با تمسخر نگاش کرد:هیچ وقت فکر همچین روزی رو میکردی آقای صادقی؟
خدای من!این یارو محمد رو میشناسه!
محمد:میکشمت آشغال...
مرده قهقهه زد:این دفعه نوبت منه!فکر کردی تو میتونی ما رو دور بزنی اما برعکس شد!
سرشو برد نزدیک صورت محمد:این دفعه نوبت ماست!!!
محمد یه تف انداخت تو صورتش...
داشتم درد میکشیدم!اما سعی کردم توجه نکنم...
بعد از این حرکت محمد مرده کفری شد!
مرده:ها ها ها!حالا حالا ها خیلی با هم کار داریم آقای زرنگ...
بعدش تف روی صورتشو پاک کرد!
داشتم شاخ درمیاوردم!یعنی اینا همدیگرو میشناسن؟محمد چی کار کرده که اینا مارو گروگان گرفتن؟؟؟دستام داشت از جا کنده میشد!بند بند بدنم داشت از هم میپاشید...
مرده یه نگاه بهم انداخت:ببینم!دلت میاد این خانوم خوشگله اذیت شه؟
محمد :دهنتو ببند!
مرده:اوه اوه!یواش تر!
یه دفعه مرده عصبانی شد:ببین!به سوالام جواب ندی با خودت کاری ندارم،اما از این خانوم خوشگله نمیگذرم...
محمد نعره زد:دهنتو ببند عوضی!به سوالات جواب نمیدم!تو هم حق نداری به اون آسیب برسونی!با من مشکل داری،با خودم درگیر میشی...
مرده:الان دیگه تو واسم تعیین نمیکنی من باید چی کار کنم!به ازای هر سوالی که ازت میکنم و بی جواب میمونه این خانوم خوشگله رو ...
محمد کفری شد:گفتم دهنتو ببند!
مرده:داری پاتو از گلیمت دراز تر میکنی بچه!در هر حال این خانوم خوشگله بدجوری چشمو گرفته!میبینی که!چه خوشگله،خوش هیکله،پوستش سفیده،لباش قلوه ایه و ...
محمد:خـــــــــــفه شو آشغال!
تنم میلرزید!حرفاشون رو نمیتونستم تو ذهنم تحلیل کنم!از درد دیگه داشتم از حال میرفتم!
مرده:ببین به هر حال میل خودته!اگه به سوالام جواب ندی یه کاری میکنم که عشقت جلوی خودت جون بده!
محمد خنده عصبی کرد:مال این حرفا نیستی!
مرده:پس برنامه نداری باهامون همکاری کنی نه؟
محمد داد زد:نـــــــــــــــــه!من کشورم رو نمیفروشم!
مرده:یعنی حاظری به خاطر کشورت مرگ عشقت رو ببینی؟
محمد هیچی نگفت!اینا کی بودن؟از کجا میدونستن من عشق محمدم؟من خودم هنوز مطمئن نشده بودم اونوقت اینا...
همین موقع مرده به یه مرد دیگه که چاق بود سری تکون داد!
ترسیدم....
مرده با یه اتو اومد سمتم!
شاید دارم خواب میبینم...من...من...
صدای سوختن پوست کمرم رو شنیدم!سوختم!گوشت تنم جزغاله شد...چشام سیاهی رفت!فقط جیغ میکشیدم اما چون دهنم بسته بود هیشکی صدامو نمیشنید!
مرده:خب آقای صادقی!حالا برنامت چیه؟
محمد:آشغالای عوضی!ولش کنید!با اون چی کار دارید؟ولش کن عوضی!داره میسوزه!کمرش مشکل داره!آشغال ولش کن...
مرده:بیخودی داد و بیداد نکن!
همه چی رو تار میدیدم!اما با این حال،یه مرد دیگه رو دیدم که اومد پشتم!قیافش به نظرم خیلی آشنا بود!خیلی...اما
تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــق!
تا مغز استخونم سوخت!چنان ضربه ای با شلاق به کمرم زد که از هوش رفتم...
اما دوباره چند لحظه بعد به هوش اومدم!هنوز داشت بهم شلاق میزد!دوباره از درد بیهوش شدم...و دوباره چند لحظه بعد به هوش اومدم...
محمد نعره زد:بــــــــــــــــــــــــــــــس کنید!میگم!
مرده:ببینید جای حساس کات کردم حالا اگر قسمت بدیو میخوای سپاس بده
سرمو چرخوندم!هرچند که گردنم هم خیلی درد میکرد!دیدم محمد رو به صندلی بستن!دهنشو هم با چسب بسته بودن!از چشای محمد میخوندم که خیلی نگرانه!
دهنشو هم که بسته بودن!نمیتوست حرف بزنه!
گفتم:خوبم...
محمد چشاش پر از اشک شد!اما گریه نکرد!احساس کردم خیلی نگرانه!همه ی اینا رو از توی چشای مشکیش میخوندم!
درد کمرم شدید شده بود!تمام بدنم کوفته بود...سعی کردم به اتفاقاتی که افتاد رو به یاد بیارم!
یادم اومد که یه چیزی رو بهم تزریق کردن...
دست و پای منم بسته بودن!فقط دهنم باز بود!
آهی کشیدم!بغضم شکست!اما سعی کردم بی صدا فقط اشک بریزم!خدایا واقعا این چه زندگیه؟
دارم دیوونه میشم...
دوباره به محمد نگاه کردم!احساس کردم با گریم دارم کلافش میکنم!
گریمو قورت دادم و سعی کردم لال مونی بگیرم!
همین موقع یه مرد دیگه رو دیدم!نمیدونم از کجا اومد یه هو!
یه لحظه ترسیدم!من چی تنم بود؟
وااااااااااااااای نه!فقط تاپ تنم بود!عوضی هااااااا...مانتوم رو درآورده بودن!
مرده اومد سمتم!دستش چسب بود!اول جیغ و داد کردم اما بدون توجه به کارای من دهنمو با چسب بست!
فقط اشک ریختم...فقط...تنها کاری بود که از دستم بر میومد!
بعد از اینکه دهنمو با چسب بست دستشو کشید روی بازوم!
جیغ کشیدم!اما چون دهنمو بسته بود صدای جیغم تو گلوم خفه شد...
بازومو ول کرد و رفت...
وااااای خدا شکرت....میخوام بمیرم!احساس میکنم دارم آب میشم...تمام بدنم در معرض دید بود!میخواستم خودمو بکشم...اگه میتونستم حتما این کار رو میکردم!حداقل انقدر از دست این آدم های پست که هر کدومشون منو میدیدن نوازشم میکردن عذاب نمیکشیدم!پوستم سفید بود و مطمئن بودم تو اون تاپ داره خیلی جلوه میکنه!
باز هم بی صدا گریه کردم!احساس کردم محمد کلافه شده!عصبانی بود!
انقدر گریه کردم که دیگه نفسم در نمیومد...
خسته شدم...فقط از خدا آرزوی مرگ میکنم...مرگ تنها راه نجات منه!
چشامو بستم اما دوباره صدای چند تا مرد رو شنیدم...
ترسیدم!سریع چشامو باز کردم!قیافه یکیشون شرقی بود!فکر کنم ایرانی بود...
همون مرده که دهنمو بست اومد سمتم و تو یه حرکت منو از زمین جدا کرد و دنبال خودش کشوند...
فقط جیغ میکشیدم اما هیچ صدایی از دهنم درنمیومد!در حد مرگ داشتم درد میکشیدم...
چند متر اون ور تر از محمد منو بلند کرد!از سقف دو تا طناب آویزون بود!بلندم کرد و طناب ها رو دور دستم محکم گره زد!انقدرمحکم که دستم کبود شد...
از ترس میلرزیدم...تو دلم همش میگفتم:خدایا منو بـــــــــــــکش...
یه مرد دیگه محمد رو از صندلی جدا کرد و آورد نزدیک من و به یه صندلی دیگه دوباره بستش...
چسب دهن محمد رو باز کرد!اون مرده که قیافش شرقی بود اومد نزدیک محمد و با تمسخر نگاش کرد:هیچ وقت فکر همچین روزی رو میکردی آقای صادقی؟
خدای من!این یارو محمد رو میشناسه!
محمد:میکشمت آشغال...
مرده قهقهه زد:این دفعه نوبت منه!فکر کردی تو میتونی ما رو دور بزنی اما برعکس شد!
سرشو برد نزدیک صورت محمد:این دفعه نوبت ماست!!!
محمد یه تف انداخت تو صورتش...
داشتم درد میکشیدم!اما سعی کردم توجه نکنم...
بعد از این حرکت محمد مرده کفری شد!
مرده:ها ها ها!حالا حالا ها خیلی با هم کار داریم آقای زرنگ...
بعدش تف روی صورتشو پاک کرد!
داشتم شاخ درمیاوردم!یعنی اینا همدیگرو میشناسن؟محمد چی کار کرده که اینا مارو گروگان گرفتن؟؟؟دستام داشت از جا کنده میشد!بند بند بدنم داشت از هم میپاشید...
مرده یه نگاه بهم انداخت:ببینم!دلت میاد این خانوم خوشگله اذیت شه؟
محمد :دهنتو ببند!
مرده:اوه اوه!یواش تر!
یه دفعه مرده عصبانی شد:ببین!به سوالام جواب ندی با خودت کاری ندارم،اما از این خانوم خوشگله نمیگذرم...
محمد نعره زد:دهنتو ببند عوضی!به سوالات جواب نمیدم!تو هم حق نداری به اون آسیب برسونی!با من مشکل داری،با خودم درگیر میشی...
مرده:الان دیگه تو واسم تعیین نمیکنی من باید چی کار کنم!به ازای هر سوالی که ازت میکنم و بی جواب میمونه این خانوم خوشگله رو ...
محمد کفری شد:گفتم دهنتو ببند!
مرده:داری پاتو از گلیمت دراز تر میکنی بچه!در هر حال این خانوم خوشگله بدجوری چشمو گرفته!میبینی که!چه خوشگله،خوش هیکله،پوستش سفیده،لباش قلوه ایه و ...
محمد:خـــــــــــفه شو آشغال!
تنم میلرزید!حرفاشون رو نمیتونستم تو ذهنم تحلیل کنم!از درد دیگه داشتم از حال میرفتم!
مرده:ببین به هر حال میل خودته!اگه به سوالام جواب ندی یه کاری میکنم که عشقت جلوی خودت جون بده!
محمد خنده عصبی کرد:مال این حرفا نیستی!
مرده:پس برنامه نداری باهامون همکاری کنی نه؟
محمد داد زد:نـــــــــــــــــه!من کشورم رو نمیفروشم!
مرده:یعنی حاظری به خاطر کشورت مرگ عشقت رو ببینی؟
محمد هیچی نگفت!اینا کی بودن؟از کجا میدونستن من عشق محمدم؟من خودم هنوز مطمئن نشده بودم اونوقت اینا...
همین موقع مرده به یه مرد دیگه که چاق بود سری تکون داد!
ترسیدم....
مرده با یه اتو اومد سمتم!
شاید دارم خواب میبینم...من...من...
صدای سوختن پوست کمرم رو شنیدم!سوختم!گوشت تنم جزغاله شد...چشام سیاهی رفت!فقط جیغ میکشیدم اما چون دهنم بسته بود هیشکی صدامو نمیشنید!
مرده:خب آقای صادقی!حالا برنامت چیه؟
محمد:آشغالای عوضی!ولش کنید!با اون چی کار دارید؟ولش کن عوضی!داره میسوزه!کمرش مشکل داره!آشغال ولش کن...
مرده:بیخودی داد و بیداد نکن!
همه چی رو تار میدیدم!اما با این حال،یه مرد دیگه رو دیدم که اومد پشتم!قیافش به نظرم خیلی آشنا بود!خیلی...اما
تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــق!
تا مغز استخونم سوخت!چنان ضربه ای با شلاق به کمرم زد که از هوش رفتم...
اما دوباره چند لحظه بعد به هوش اومدم!هنوز داشت بهم شلاق میزد!دوباره از درد بیهوش شدم...و دوباره چند لحظه بعد به هوش اومدم...
محمد نعره زد:بــــــــــــــــــــــــــــــس کنید!میگم!
مرده:ببینید جای حساس کات کردم حالا اگر قسمت بدیو میخوای سپاس بده