05-09-2016، 8:57
محمد:خب پس!باید دوباره باید دراز بکشید!کمکتون میکنم!
دوباره با هزار بدبختی و داد هایی که زدم کمکم کرد تا دمر دراز بکشم!
محمد:بهم اعتماد کنید!
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم!
محمد تاپم رو زد بالا و دستش رو روی کمرم کشید!طوری که فکر کردم به جای اینکه معاینه کنه داره کمرمو ناز میکنه!
احساس کردم دارم میلرزم!واقعا داشتم از شدت گرما آتیش میگرفتم!
محمد:خانوم حمیدی!چه قدر کمرتون درد میکنه؟
من:چه طور؟
محمد:تو رو خدا نترسید!ولی یه سنگ رفته توی کمرتون!
دوباره بی صدا اشک ریختم!
محمد:درش میارم!فقط همینجامنتظر باشین تا برگردم!
من:کجا میرین؟
محمد:بر میگردم!فقط یه قول بهم میدین؟
من:چه قولی:باید دردشو تحمل کنید!
چشامو بستم وسعی کردم به چیزی که گفت فکر نکنم!
محمد برگشت!نمیدونم با چی ولی دورتر از من آتیش روشن کرد!
من:میخواین چی کار کنید؟
محمد:نگم بهتر میتونید تحمل کنید...
واااااااای خدایا یعنی میخواد چی کار کنه؟چرا آتیش درست کرده!دارم از ترس سکته میکنم!
محمد خم شد و یه تیکه سنگ خیلی تیز از روی زمین برداشت!
من:سنگ رو میخواین چی کار؟
محمد سعی کرد عصبانی نشه!دست راستشو محکم تو موهاش کرد و نفس عمیقی کشید:خانوم حمیدی خواهش میکنم بزارید کارمو بکنم!بهتون بگم!خودتون بدتر میترسید...
وای خدایا باید لال مونی بگیرم!اه!چه قدر میترسم...
محمد سنگ رو گرفت روی آتیش!چند دقیقه ای نگه داشت!از شدت گرما سنگه تقریبا قرمز شده بود!
یعنی میخواد چی کار کنه!نمیدونم چرا ولی هوا دلگیر شده بود!احساس کردم شاید داره غروب میشه!کمرم واقعا درد میکرد!نمیتونستم پشتم رو ببینم ولی مطمئن بودم تصویر خیلی وحشت ناکیه!فکر نمیکنم سنگی که رفته باشه تو کمرم زیاد بزرگ باشه!اما به حد مرگ میسوخت!عفونت نکنه یه وقت...
محمد اومد کنارم دو زانو نشست!جیباشو گشت!2 -3 تا دستمال از توی جیبش درآورد:اینا رو بزارید تو دهنتون!
من:چرا؟
فکر کنم دیگه از سوالام کلافه شده بود!
محمد:به خاطر اینکه بتونید دردش رو تحمل کنید...
نفس عمیقی کشیدم و دستمال هارو ازش گرفتم!
محمد دوباره رفت سمت آتیش و سنگ رو با کمک یه چوب از روی آتیش برداشت!یه برگ از روی زمین برداشت و با اون سنگ رو آورد طرف من!
دوباره تاپم رو زد بالا!دوباره گر گرفتم!اصلا حالم خوش نبود!استرس،نگرانی،درد،عرق کردن و ...واقعا حس مزخرفیه...
2 تا نفس عمیق پشت سر هم کشید و یه بسم الله گفت!
دیگه واقعا ترسیده بودم!
سریع دستمال رو از تو دهنم درآوردم!صدام از شدت ترس میلرزید!بغض هم کرده بودم:چی کار میخواین بکنید!تو رو خدا بگید!من میترسم...
اما انگار با دیوار حرف زدم چون چند ثانیه بعد احساس کردم چیز خیلی تیز و داغی وارد کمرم شد به حدی درد داشت که خیلی زود هوش از سرم پرید!
***
سعی کردم چشامو باز کنم!تا پلکام رو از هم باز کردم نور آفتاب چشمم رو سوزوند!اما سوزش رو تحمل کردم و چشام رو کامل باز کردم!
محمد رو کنارم دیدم که زانوهاش رو تو بغلش جمع کرده بود و سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود!
احساس کردم چه قدر تشنم!نمیتونستم حرف بزنم!احساس میکردم فکم درد میکنه!
دستمو دراز کردم آستین محمد رو کشیدم!
سریع سرشو بالا آورد:سلام!بهترین؟
اصلا نمیتونستم حرف بزنم!
محمد:چیزی میخواین؟
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم!
محمد:چی؟
باید حرف میزدم!هرچند که حتی نا نفس کشیدن هم نداشتم!
به بدبختی و زیر لب گفتم:آ.........ب....
محمد بلند شد!ولی نمیدونست باید چی کار کنه!نمیدونست آب باید از کجا گیر بیاره!کلافه دستشو تو موهاش کشید!یادم افتاد که دستش شکسته!مطمئن بودم که وحشتناک درد داره اما داره تو خودش میریزه!
من:نمی....خواد....تحمل میکنم...
محمد:چند متر اون رو تر یه چشمه س!ولی نمیدونم چه طوری براتون آب بیارم!
من:گفتم که....مهم....نیست....تحمل میکنم .....تا موقعی که....بتونم.....پاشم.....
محمد سری تکون داد و کنارم نشست!یه کم از بی تفاوتیش عصبی شدم!ولی خب اشکالی نداشت!آخه داشت راست میگفت!چه جوری آب برام بیاره؟
من:کی کمرم خوب میشه؟
محمد:امشب رو باید استراحت کنید!فردا کمکتون میکنم تا پاشید!
هوفی کشیدم!
من:امشب....اینجا.....باید....بخوابیم؟
محمد:مگه جای دیگه ای هم داریم؟
من:خطر......داره.....
محمد:نداره!نگران نباشین!فقط مسئله اینه که من نمیدونم کجاییم!فکر کنم تو یه جزیره سقوط کردیم!
منم به نشونه تایید سرمو تکون دادم!
احساس گرسنگی هم میکردم!ضعف داشتم!ولی بازم اهمیتی ندادم!
محمد:گرسنتون نیست؟
چه حس ششم قوی داره!
تایید کردم!
محمد:منم...
رفت یه گشتی اطراف زد و دوباره برگشت:من میرم یه کم دورتر!باید ببینم میتونم چیزی واسه ی خوردن گیر بیارم یانه!
یه لحظه ترسیدم که تنهام بزاره!
یه هو از دهنم پرید:آقا.....محمد....
محمد از خود بیخود شد:جانم؟
چشامو بستم!خیلی خجالت کشیدم!اون به من میگه خانوم حمیدی اونوقت من بهش میگم آقا محمد!خدایا منو بکش راحت شم!هوا هم داشت تاریک میشد!واقعا میترسیدم!
زیر لب گفتم:زود.....بر میگردین.....
محمد لبخند مهربونی زد:آره!
و رفت!خیلی خجالت کشیدم!از خودم انتظار نداشتم که این حرفو بزنم!اما باید میگفتم!خب تقصیرمن چیه؟میخواد منو تنها بزاره بره تو یه جزیره ندیده و نشناخته!واللا...
رفتن محمد رو تماشا کردم!وقتی رفت دلم گرفت!اگه هیشکی پیدامون نکرد چی؟برای همیشه اینجا میمونیم!مسابقه چی؟با این اوصاف به مسابقه هم نمیرسیم!چه قدر دلم برای تیرداد تنگ شده!کاش اینجا بود!همه ی غم ها به سمتم هجوم آورده بود! حالا که دیگه واسه ی تیرداد مرگ مامان عادی شده غیرتی تر از قبل شده!اگه اینجا بود عمرااااااااااااااا میزاشت محمد به من دست بزنه!چه برسه به اینکه....بی خیال...سعی کردم بهش فکر نکنم!ولی وقتی حتی به این فکر میکردم که تاپمو زد بالا،گر میگیرم!حالم خوش نیست!یه احساس بدی دارم!
خوشحالی،غم...
راستی من الان چی تنم بود؟؟؟؟
بازو هام لخت بود!فهمیدم همون تاپم تنمه!
خاک برسرم!همینجوری گرفتم جلوش خوابیدم!سرم رو چرخوندم تا مانتوم رو پیدا کنم!اما هر چی گشتم پیداش نکردم!
کاش میشد آب شم برم تو زمین!همینجوری پر رو، پر رو با یه تاپ دکلته جلوش دراز کشیدم!
دستمو تو موهام کشیدم!سرم هم هیچی نبود!خدایــــــــــــا!آخه چرا؟خدا جونم خودت شاهد باش من که نمیخواستم اینطوری بشه!تقصیر من نیست!خدایا منو ببخش!قول میدم بعدا از دلت دربیارم خداجونم!قول میدم دیگه از بی بعد بی حیایی نکنم!ولی آخه خدایا میشه به من بگی تقصیر من چیه؟
داشتم با خودم فکر میکردم که دیدم محمد با دستای پر برگشت!اینا چی بود تو دستش؟
اومد کنارم چهار زانو نشست!احساس کردم چه قدر یخمون آب شده هاااااا...
من:اینا....چیه؟
محمد نیشخندی زد:نمیدونم!هر چی باشه خوردنیه دیگه!میخوریم...
من:از کجا معلوم خوشمزه باشه؟
محمد:امتحان میکنیم!
هرچی میگفتم یه چیزی جوابمو میداد!سعی کردم بی خیال بشم!بالاخره آدم گشنه سنگم میخوره!دلم نمیخواست دوباره از شدت ضعف از حال برم!
میوه ی خیلی عجیبی بود!
من:بوته ایه؟یا درختی.....
محمد:از روی درخت چیدم!توی چشمه هم شستم!
میوه ی خیلی عجیبی بود!
مثل تربچه بود!صورتی و گرد!اما روی سطحش یه سری برگ سبز بود!
محمد برگای سبزش رو کند و داد دستم!به شدت خجالت کشیدم!اونقدر که فکرکردم گونه هام گل انداخته!
با خجالت از دستش گرفتم:بخورم؟
محمد:نه وایسین فردا بخورینش...
شوخ شده بود!
لبخندی زدم و میوه رو بردم سمت دهنم!اما نمیتونستم بخورمش!
من:اگه چیزیم شد چی؟
محمد:نمیشه!من لب چشمه خودم یکی خوردم!میبینین که سالمم!
شونه هام رو بالا انداختم و یه گاز ازش زدم!
خوب بود!شیرین بود!اما خیلی کوچیک بود!آدم باید صد تاشو میخورد تا سیر میشد!محمد 2-3 تا داد دستم و منم با ولع خوردمشون!اما بازم گشنم بود!محمد کنارم دراز کشید و 2-3 تای دیگه هم داد دستم!اونا رو هم خوردم!اما متاسفانه بازم گشنه بودم!دیگه زشت بود!محمد اومد یکی دیگه بهم بده که گفتم:ممنون!سیر شدم!
درسته محمد کنارم دراز کشیده بود اما فاصلش از من زیاد بود!داشتم فکر میکردم اگه تیرداد اینجا بود محمد رو زنده نمیزاشت...از این فکرم خندم گرفت...احساس کردم دلم میخواد با محمد حرف بزنم!
من:ممنون!
محمد:بابت چی؟
من:بابت کمرم!
محمد:میدونم که خیلی درد کشیدین!ولی چاره ای نبود!اگه اون سنگه میموند توی کمرتون عفونت میکرد!ما هم که معلوم نیست کی از جهنم دره خلاص میشیم!
من:اگه هیچ وقت خلاص نشدیم چی؟
محمد:میشیم!قطعا الان تو اخبار صد دفعه گفتن هوا پیمامون سقوط کرده!معمولا هلی کوپتر میفرستن اون حوالی!
من:یعنی فکر میکنین نجات پیدا میکنیم؟
محمد سرشو به سمت من چرخوند!چشاش تو چشام قفل شد!1دوباره گر گرفتم!یه جوری شدم!متاسفانه نگاش رفت سمت شونه ها و بازو هام!دوباره چشماشو چرخوند سمت چشام و در حالی که خیره نگام میکرد گفت:چرا که نه!
واقعا خجالت کشیدم!حتما باید مانتومو تنم میکردم!امنیت نداشتم!هرچند که محمد پسر خوبی بود اما نمیخواستم عذابش بدم و با لباسم تحریکش کنم...
پرسیدم:مانتوم کجاست؟
محمد بلند شد و چند متری ازم دور شد!وقتی برگشت مانتوم دستش بود!
تشکری کردم و مانتوم رو ازش گرفتم و روم انداختم!
محمد هم دوباره کنارم دراز کشید!
هوا واقعا تاریک بود!میترسیدم!ولی نمیدونم چرا چون محمد پیشم بود ته دلم قرص بود!هر چی باشه یه مرد بود و خیلی هم قوی!بی خیال ترس شدم و سعی کردم بخوابم!تا چشام رو بستم خیلی سریع خوابم برد
دوباره با هزار بدبختی و داد هایی که زدم کمکم کرد تا دمر دراز بکشم!
محمد:بهم اعتماد کنید!
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم!
محمد تاپم رو زد بالا و دستش رو روی کمرم کشید!طوری که فکر کردم به جای اینکه معاینه کنه داره کمرمو ناز میکنه!
احساس کردم دارم میلرزم!واقعا داشتم از شدت گرما آتیش میگرفتم!
محمد:خانوم حمیدی!چه قدر کمرتون درد میکنه؟
من:چه طور؟
محمد:تو رو خدا نترسید!ولی یه سنگ رفته توی کمرتون!
دوباره بی صدا اشک ریختم!
محمد:درش میارم!فقط همینجامنتظر باشین تا برگردم!
من:کجا میرین؟
محمد:بر میگردم!فقط یه قول بهم میدین؟
من:چه قولی:باید دردشو تحمل کنید!
چشامو بستم وسعی کردم به چیزی که گفت فکر نکنم!
محمد برگشت!نمیدونم با چی ولی دورتر از من آتیش روشن کرد!
من:میخواین چی کار کنید؟
محمد:نگم بهتر میتونید تحمل کنید...
واااااااای خدایا یعنی میخواد چی کار کنه؟چرا آتیش درست کرده!دارم از ترس سکته میکنم!
محمد خم شد و یه تیکه سنگ خیلی تیز از روی زمین برداشت!
من:سنگ رو میخواین چی کار؟
محمد سعی کرد عصبانی نشه!دست راستشو محکم تو موهاش کرد و نفس عمیقی کشید:خانوم حمیدی خواهش میکنم بزارید کارمو بکنم!بهتون بگم!خودتون بدتر میترسید...
وای خدایا باید لال مونی بگیرم!اه!چه قدر میترسم...
محمد سنگ رو گرفت روی آتیش!چند دقیقه ای نگه داشت!از شدت گرما سنگه تقریبا قرمز شده بود!
یعنی میخواد چی کار کنه!نمیدونم چرا ولی هوا دلگیر شده بود!احساس کردم شاید داره غروب میشه!کمرم واقعا درد میکرد!نمیتونستم پشتم رو ببینم ولی مطمئن بودم تصویر خیلی وحشت ناکیه!فکر نمیکنم سنگی که رفته باشه تو کمرم زیاد بزرگ باشه!اما به حد مرگ میسوخت!عفونت نکنه یه وقت...
محمد اومد کنارم دو زانو نشست!جیباشو گشت!2 -3 تا دستمال از توی جیبش درآورد:اینا رو بزارید تو دهنتون!
من:چرا؟
فکر کنم دیگه از سوالام کلافه شده بود!
محمد:به خاطر اینکه بتونید دردش رو تحمل کنید...
نفس عمیقی کشیدم و دستمال هارو ازش گرفتم!
محمد دوباره رفت سمت آتیش و سنگ رو با کمک یه چوب از روی آتیش برداشت!یه برگ از روی زمین برداشت و با اون سنگ رو آورد طرف من!
دوباره تاپم رو زد بالا!دوباره گر گرفتم!اصلا حالم خوش نبود!استرس،نگرانی،درد،عرق کردن و ...واقعا حس مزخرفیه...
2 تا نفس عمیق پشت سر هم کشید و یه بسم الله گفت!
دیگه واقعا ترسیده بودم!
سریع دستمال رو از تو دهنم درآوردم!صدام از شدت ترس میلرزید!بغض هم کرده بودم:چی کار میخواین بکنید!تو رو خدا بگید!من میترسم...
اما انگار با دیوار حرف زدم چون چند ثانیه بعد احساس کردم چیز خیلی تیز و داغی وارد کمرم شد به حدی درد داشت که خیلی زود هوش از سرم پرید!
***
سعی کردم چشامو باز کنم!تا پلکام رو از هم باز کردم نور آفتاب چشمم رو سوزوند!اما سوزش رو تحمل کردم و چشام رو کامل باز کردم!
محمد رو کنارم دیدم که زانوهاش رو تو بغلش جمع کرده بود و سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود!
احساس کردم چه قدر تشنم!نمیتونستم حرف بزنم!احساس میکردم فکم درد میکنه!
دستمو دراز کردم آستین محمد رو کشیدم!
سریع سرشو بالا آورد:سلام!بهترین؟
اصلا نمیتونستم حرف بزنم!
محمد:چیزی میخواین؟
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم!
محمد:چی؟
باید حرف میزدم!هرچند که حتی نا نفس کشیدن هم نداشتم!
به بدبختی و زیر لب گفتم:آ.........ب....
محمد بلند شد!ولی نمیدونست باید چی کار کنه!نمیدونست آب باید از کجا گیر بیاره!کلافه دستشو تو موهاش کشید!یادم افتاد که دستش شکسته!مطمئن بودم که وحشتناک درد داره اما داره تو خودش میریزه!
من:نمی....خواد....تحمل میکنم...
محمد:چند متر اون رو تر یه چشمه س!ولی نمیدونم چه طوری براتون آب بیارم!
من:گفتم که....مهم....نیست....تحمل میکنم .....تا موقعی که....بتونم.....پاشم.....
محمد سری تکون داد و کنارم نشست!یه کم از بی تفاوتیش عصبی شدم!ولی خب اشکالی نداشت!آخه داشت راست میگفت!چه جوری آب برام بیاره؟
من:کی کمرم خوب میشه؟
محمد:امشب رو باید استراحت کنید!فردا کمکتون میکنم تا پاشید!
هوفی کشیدم!
من:امشب....اینجا.....باید....بخوابیم؟
محمد:مگه جای دیگه ای هم داریم؟
من:خطر......داره.....
محمد:نداره!نگران نباشین!فقط مسئله اینه که من نمیدونم کجاییم!فکر کنم تو یه جزیره سقوط کردیم!
منم به نشونه تایید سرمو تکون دادم!
احساس گرسنگی هم میکردم!ضعف داشتم!ولی بازم اهمیتی ندادم!
محمد:گرسنتون نیست؟
چه حس ششم قوی داره!
تایید کردم!
محمد:منم...
رفت یه گشتی اطراف زد و دوباره برگشت:من میرم یه کم دورتر!باید ببینم میتونم چیزی واسه ی خوردن گیر بیارم یانه!
یه لحظه ترسیدم که تنهام بزاره!
یه هو از دهنم پرید:آقا.....محمد....
محمد از خود بیخود شد:جانم؟
چشامو بستم!خیلی خجالت کشیدم!اون به من میگه خانوم حمیدی اونوقت من بهش میگم آقا محمد!خدایا منو بکش راحت شم!هوا هم داشت تاریک میشد!واقعا میترسیدم!
زیر لب گفتم:زود.....بر میگردین.....
محمد لبخند مهربونی زد:آره!
و رفت!خیلی خجالت کشیدم!از خودم انتظار نداشتم که این حرفو بزنم!اما باید میگفتم!خب تقصیرمن چیه؟میخواد منو تنها بزاره بره تو یه جزیره ندیده و نشناخته!واللا...
رفتن محمد رو تماشا کردم!وقتی رفت دلم گرفت!اگه هیشکی پیدامون نکرد چی؟برای همیشه اینجا میمونیم!مسابقه چی؟با این اوصاف به مسابقه هم نمیرسیم!چه قدر دلم برای تیرداد تنگ شده!کاش اینجا بود!همه ی غم ها به سمتم هجوم آورده بود! حالا که دیگه واسه ی تیرداد مرگ مامان عادی شده غیرتی تر از قبل شده!اگه اینجا بود عمرااااااااااااااا میزاشت محمد به من دست بزنه!چه برسه به اینکه....بی خیال...سعی کردم بهش فکر نکنم!ولی وقتی حتی به این فکر میکردم که تاپمو زد بالا،گر میگیرم!حالم خوش نیست!یه احساس بدی دارم!
خوشحالی،غم...
راستی من الان چی تنم بود؟؟؟؟
بازو هام لخت بود!فهمیدم همون تاپم تنمه!
خاک برسرم!همینجوری گرفتم جلوش خوابیدم!سرم رو چرخوندم تا مانتوم رو پیدا کنم!اما هر چی گشتم پیداش نکردم!
کاش میشد آب شم برم تو زمین!همینجوری پر رو، پر رو با یه تاپ دکلته جلوش دراز کشیدم!
دستمو تو موهام کشیدم!سرم هم هیچی نبود!خدایــــــــــــا!آخه چرا؟خدا جونم خودت شاهد باش من که نمیخواستم اینطوری بشه!تقصیر من نیست!خدایا منو ببخش!قول میدم بعدا از دلت دربیارم خداجونم!قول میدم دیگه از بی بعد بی حیایی نکنم!ولی آخه خدایا میشه به من بگی تقصیر من چیه؟
داشتم با خودم فکر میکردم که دیدم محمد با دستای پر برگشت!اینا چی بود تو دستش؟
اومد کنارم چهار زانو نشست!احساس کردم چه قدر یخمون آب شده هاااااا...
من:اینا....چیه؟
محمد نیشخندی زد:نمیدونم!هر چی باشه خوردنیه دیگه!میخوریم...
من:از کجا معلوم خوشمزه باشه؟
محمد:امتحان میکنیم!
هرچی میگفتم یه چیزی جوابمو میداد!سعی کردم بی خیال بشم!بالاخره آدم گشنه سنگم میخوره!دلم نمیخواست دوباره از شدت ضعف از حال برم!
میوه ی خیلی عجیبی بود!
من:بوته ایه؟یا درختی.....
محمد:از روی درخت چیدم!توی چشمه هم شستم!
میوه ی خیلی عجیبی بود!
مثل تربچه بود!صورتی و گرد!اما روی سطحش یه سری برگ سبز بود!
محمد برگای سبزش رو کند و داد دستم!به شدت خجالت کشیدم!اونقدر که فکرکردم گونه هام گل انداخته!
با خجالت از دستش گرفتم:بخورم؟
محمد:نه وایسین فردا بخورینش...
شوخ شده بود!
لبخندی زدم و میوه رو بردم سمت دهنم!اما نمیتونستم بخورمش!
من:اگه چیزیم شد چی؟
محمد:نمیشه!من لب چشمه خودم یکی خوردم!میبینین که سالمم!
شونه هام رو بالا انداختم و یه گاز ازش زدم!
خوب بود!شیرین بود!اما خیلی کوچیک بود!آدم باید صد تاشو میخورد تا سیر میشد!محمد 2-3 تا داد دستم و منم با ولع خوردمشون!اما بازم گشنم بود!محمد کنارم دراز کشید و 2-3 تای دیگه هم داد دستم!اونا رو هم خوردم!اما متاسفانه بازم گشنه بودم!دیگه زشت بود!محمد اومد یکی دیگه بهم بده که گفتم:ممنون!سیر شدم!
درسته محمد کنارم دراز کشیده بود اما فاصلش از من زیاد بود!داشتم فکر میکردم اگه تیرداد اینجا بود محمد رو زنده نمیزاشت...از این فکرم خندم گرفت...احساس کردم دلم میخواد با محمد حرف بزنم!
من:ممنون!
محمد:بابت چی؟
من:بابت کمرم!
محمد:میدونم که خیلی درد کشیدین!ولی چاره ای نبود!اگه اون سنگه میموند توی کمرتون عفونت میکرد!ما هم که معلوم نیست کی از جهنم دره خلاص میشیم!
من:اگه هیچ وقت خلاص نشدیم چی؟
محمد:میشیم!قطعا الان تو اخبار صد دفعه گفتن هوا پیمامون سقوط کرده!معمولا هلی کوپتر میفرستن اون حوالی!
من:یعنی فکر میکنین نجات پیدا میکنیم؟
محمد سرشو به سمت من چرخوند!چشاش تو چشام قفل شد!1دوباره گر گرفتم!یه جوری شدم!متاسفانه نگاش رفت سمت شونه ها و بازو هام!دوباره چشماشو چرخوند سمت چشام و در حالی که خیره نگام میکرد گفت:چرا که نه!
واقعا خجالت کشیدم!حتما باید مانتومو تنم میکردم!امنیت نداشتم!هرچند که محمد پسر خوبی بود اما نمیخواستم عذابش بدم و با لباسم تحریکش کنم...
پرسیدم:مانتوم کجاست؟
محمد بلند شد و چند متری ازم دور شد!وقتی برگشت مانتوم دستش بود!
تشکری کردم و مانتوم رو ازش گرفتم و روم انداختم!
محمد هم دوباره کنارم دراز کشید!
هوا واقعا تاریک بود!میترسیدم!ولی نمیدونم چرا چون محمد پیشم بود ته دلم قرص بود!هر چی باشه یه مرد بود و خیلی هم قوی!بی خیال ترس شدم و سعی کردم بخوابم!تا چشام رو بستم خیلی سریع خوابم برد