رمان معشوقه 16 ساله
(قسمت نهم)
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://s5.picofile.com/file/8106131842/16sale_7roman_.jpg
سپیده و دیبا کمکم میکردن تا لباسام رو بپوشم! تیرداد هم رفته بود دنبال کار های ترخیصم! خوشحال بودم از این که دارم از این بیمارستان کوفتی مرخص میشم اما غم واقعا بزرگی روی سینم سنگینی میکرد! مرگ مادرم غیر قابل بآور بود! خلاصه با هزار بدبختی لباسام رو پوشیدم!
من: اووووووووووووف خدا شکر تموم شد! ولی من دستشویی دارم!
دیبا: ای لال شی تو که هر دقیقه دستشویی داری! دستتو بنداز گردنم!
خدا رو شکر ایندفعه سر این که کی منو ببره با سپیده دعوا نکرد! دستمو انداختم گردنش و به بدبختی از روی تخت پا شدم! به سمت دستشویی رفتیم!
من: دیبا همینجا وای میستی تا برگردمااااا!
دیبا: خیله خب! همینجا منتظرم!
کارم که تموم شد دستمو به دیوار گرفتم و به بدبختی در دستشویی رو باز کردم و پریدم بیرون!
این دیبای گور به گور شده کجاست پس?
ای بابا! من اینو گیر بیارم زنده نمیزارمش! همینطوریش هم کمرم درد میکرد!
یه عصا هم نداشتم من بدبخت! یاد مادرم افتادم! اگه این جا بود حاظر بود منو کول کنه اما نزاره درد بکشم! بغض کردم! خودم باید میرفتم! تنها!
دستمو گرفتم به دیوار و خودمو کشوندم جلو!
یا ابرفرض! افتادم زمین! یعنی دیگه کمر نمود واسه من! له شدم!
پرنده هم تو بیمارستان پر نمیزد! یه پرستار هم رد نمیشد کمکم کنه!
ای دیبا سنگ قبرتو بشورم ایشالله! کجا رفته اخه این بی شعور? خوبه گفتم جایی نره هاااااااا! اه!
به بدبختی دوباره سعی کردم پاشم! تا اومدم رو پاهام وایستم از شدت درد کمر دوباره افتادم!
ای خداااااااااا... دیگه گریم گرفته بود!
ولی هر جوری بود باید پا میشدم! دوباره سعی کردم پاشم! چشامو بستم و ناخونام رو کف دستم فرو کردم! نفس عمیقی کشیدم و دست به کار شدم!
دوباره روی پاهام وایستادم و چشمامو بستم به بدبختی سعی کردم درد کمرمو تحمل کنم و یه قدم برداشتم! هنوز چشام بسته بود! اینطوری بهتر میتونستم تمرکز کنم!
اومدم قدم دوم رو بردارم که کمرم چنان تیری کشید که دادم به آسمون رفت! دوباره داشتم میوفتادم که یکی منو گرفت! یا ابرفرض! یعنی جنه? روحه?کیه? به دستاش که دور کمرم قفل شده بود نگاه کردم! دستای یه مرد بود! اغوشش هم پهن!
خب کی آغوشش پهنه? مدرسان شریف!
کی آغوشش گرمه? مدرسان شریف!
کی هر موقع من کمک احتیاج دارم میرسه? مدرسان شریف!
تلفن:29 دو تا شیش!
خخخخخخخخخخخخخخخ! منم شوخیم گرفته بوداااا تو این هاگیر واگیر! خب معلوم بود کیه! محمد بود دیگه! میخواستم از خجالت آب شم برم تو زمین!
من: من...من...ببخشید! خودم میرم!
محمد: اشکال نداره! کمکتون میکنم!
دیکه نمیتونستم تحمل کنم!
خودمو به زور ازش جدا کردم تکیه دادم به دیوار!
محمد دستشو تو موهاشو کرد: نمیدونم چرا اینجوری میکنید? به هر حال خودتون نمیتونید برید! نمیزارین کمکتون کنم?
من:آخه... آخه... من اینجوری معذب میشم... من... من...
دستمو گذاشتم رو پیشونیم! داغ کرده بودم!
محمد بدون اینکه درنگ کنه تو یه حرکت منو از زمین جدا کرد و به سمت اتاقم برد
ای دیبا ایشالله همچین بلایی سر خودت بیاد بفهمی چی میگم! بمیری ایشالله! ببین حال و روزم چه جوری شده که یه مرد نامحرم منو بغل کرده!
حالا همچین میگم انگار تا حالا بغلم نکرده بود!
سعی کردم فکر کنم تو بغل تیردادم! اخه اصلا نمیدونم این دیبا کجا رفته! اه! دختره عیکبیری! محمد با پاش در اتاقمو باز کرد!
تا در اتاقو باز کرد سپیده هاج و واج نگامون کرد!
سعی کرد خودشو نگه داره اما نشد! از خنده ریسه رفت!
محمد هم خندش گرفت!تا حدی که قهقهه زد! ای خداااااا اینا چرا دارن میخندن اخه? دلم میخواست آب شم برم تو زمین!
از خجالت گوشه لبمو گاز گرفتم! سپیده از شدت خنده نفسش در نمیومد! با این حال از اتاق پرید بیرون! اگه محمد نبود حتما یه مرض بهش میگفتم! محمد منو روی تخت گذاشت و خودش روی صندلی کنار تخت نشست!
محمد: شما از من بدتون میاد?
خدایا چی بهش بگم? بگم نه من خیلی خوشم میاد? خیلی دوستون دارم و عاشقتونم? چی بگم بهش? خدایا اخه این سواله داره میکنه? چی بگم بهش? خدایا...
داشتم فکر میکردم که...
محمد: میدونین چرا گفتم بعد از اینکه وارد شرکت آقای حمیدی شدم زندگیم تغییر کرد?
من: باید بدونم?
محمد: میدونین معنی عوض شدن زندگی چیه?
من: آره دیگه! مثلا اینکه زندگیتون تغییر کرده! بهتر یا بدتر شده مثلا!
محمد: فکر میکنین به خاطر چی عوض شد?
من: حتما به خاطر اینکه روباتیک رو خیلی دوست داشتین و خیلی بهش علاقه مند شدین و ...
محمد قهقهه ای زد و حدود 2 دقیقه نیشش باز بود! اما بعدش زهر خندی زد و با پاش روی زمین ضرب گرفت!
دهنشو باز کرد تا چیزی بگه که یه هو در اتاق باز شد و دیبا پرید تو اتاق! اونم مثل سپیده اول هاج و واج نگاهمون کرد و بعد خندش گرفت و سریع از اتاق زد بیرون!
داد زدم: دیبا وایستا! دیبا برگرد! دیبا...
محمد: بهتره من برم تا بیشتر از این واستون دردسر درست نکردم!
من: پس بی زحمت به دیبا هم بگین بیاد!
محمد: حتما!
دستشو با حرص تو موهاش کشید و از اتاق رفت بیرون!
وقتی تنها شدم یاد غمم افتادم! یاد مرگ مادرم! یاد کسی که 16 سال تکیه گاهم بوده!
کسی که هیچ وقت منو تنها نزاشت! من چه طور الان انقدر شادم? من دیگه هیج وقت مامانمو نمیدیدم! هیچ وقت لبخندی که به شیرینی عسل باشه رو روی لبای بهترین کس زندگیم نمیدیدم!
من دیگه حتی اثری از مادرم رو توی خونه نمیدیدم! اصلا چه طور مادرم مرده و من هنوز زندم? از خودم بدم میومد! من از این به بعد فقط اشک میریزم! فقط گریه میکنم!
من بعد مادرم دیگه هیچوقت نمیخندم...
***
با بدبختی به کمک تیرداد و سپیده تو ماشین نشستم!صندلی عقب نشستم!به سپیده و دیبا خیلی اصرار کردم که بیان خونمون!اونا هم با کله قبول کردن و کنار من نشستن!
محمد هم تا دم ماشین باهامون اومد!میخواست بره که تیرداد صداش زد و با چشاش اشاره کرد که باهامون بیاد!خیلی عجیب بود!تیرداد چشم دیدن محمد رو هم نداشت!واللا تا همین چند روز پیش میخواست یه بلایی سر محمد بیاره!نمیدونم چی شده...نمیدونم...
محمد معذب شد و صندلی جلو کنار تیرداد نشست!
تو ماشین لام تا کام حرف نزدیم!
دلم میخواست بمیرم!
بغض کردم اما نمیخواستم جلوی اینا گریه کنم!نمیخواستم انقدر ضعیف جلوه کنم!
بغض رو تو خودم ریختم و هیچی نگفتم!اما یه لحظه احساس کمبود اکسیژن کردم!احساس خفگی!خفگی مطلق!
سریع شیشه رو کشیدم پایین!
اما بهتر نشدم!داشتم خفه میشدم!همین لحظه یه کامیون از کنارمون رد شد و دودش تمام شش منو پر کرد!دیگه حالت تهوع هم پیدا کردم!
با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم:تیرداد نگه دار!
تیرداد:چرااااااااااااا؟
از شدت حالت تهوع سرفم گرفته بود!
من:گفــــــــــــــــــــــــتم نگه دار!
تیرداد سریع نگه داشت و از ماشین پیاده شد و به سمت در من اومد و درو باز کرد!محمد برگشت به سمت منو متعجب نگام کرد!سپیده و دیبا هم انگار متوجه حالم شده بودن و سریع از ماشین پیاده شدن!
در حالی که از شدن سرفه سرخ شده بودم تیرداد گفت:چته ترانه؟چی شده؟حالت خوب نیست؟
دیبا:آقا تیرداد معلومه دیگه حالش خوب نیست!برید یه چیزی واسش بخرید بخوره!
سپیده:ضعف کردی ترانه؟
من:نه!من همین الان نهار خوردم!
باز هم سرفه کردم!احساس میکردم معدم داره همه چی رو پس میزنه!
تیرداد با عجله رفت سمت سوپری که سر خیابون بود!
احساس کردم میخوام عق بزنم!
من:من... من... من حالم خوب نیست!حالت..... حالت.... تهو.....تهوع ...
هنوز جملم کامل نشده بود که محمد اومد سمتم و دستامو گرفت و بلندم کرد!کل وزنم افتاده بود رو محمد!سریع منو به سمت جوب برد و ...
عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق!
عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق!
عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق!
دیگه هیچی تو معدم نبود!این آخری ها فقط دیگه عق میزدم!ناهار مرغ خورده بودم!از بچگی از مرغ بدم میومد و هر وقت میخوردم حالت تهوع میگرفتم!
میخواستم جلوی محمد از خجالت بمیــــــــــــــــــــــرم!یعنی دیگه آبرو نموند واسه من جلوی محمد!
سپیده و دیبا هم توهم زدن!این عمرا بیاد خواستگاری من!الان پیش خودش میگه چه دختر حال به هم زنیه!ایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی...
طاقت نداشتم یکی درمورد من اینطوری فکر کنه!به خاطر همین خودمو از محمد جدا کردم!دوباره کمرم چنان تیری کشید که فقط با صدای بلند گفتم:آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ!
قبل از این که بیوفتم محمد دوباره کمرمو گرفت و با بلند ترین تون صداش گفت:تـــــــــــــــــــمومش کن!چرا کولی بازی درمیاری؟هـــــــــــــــــا؟از من خوشت نمیاد دلیل نمیشه به سلامتی خودت لطمه بزنی!فهمـــــــــــــــــــــــــــــــیدی؟
از صدای بلندش جا خوردم!
محمد:فهمیــــــــــــــــــــــــــــیدی؟
بیشتر تعجب کردم!اصلا این چه حقی داشت که سر من داد میکشید!نگام به سپیده و دیبا افتاد که دهنشون 3 متر باز شده بود و داشتن با تعجب منو محمد رو میدیدن!
محمد:جــــــــــوابــــی نشــــــــنیـــــــــــدم!
منم داد کشیدم:تو حق نداری سر من داد بزنی!معلومه!ازت خوشم نمیاد!من کس و کار دارم!لازم ندارم تو یه پسر نامحرم کمکم کنی!
محمد بیشتر از من شوکه شد:آها!باشه!پس دیگه کمکت نمیکنم!اگه اون روز جلوی دستشویی کمکت نمیکردم چی کار میکردی؟تا اتاقت سینه خیز میرفتی؟دیگه کمکت نمیکنم!
من:نــــــــــکـــــــن به جــــــــهنـــــــــم!
حالم واقعا خراب بود!دیگه کارم به کجا رسیده بود که داشتم با محمد هم بحث میکردم!
به معنای واقعی دیگه دلم میخواست کلا از کره خاکی محو شم!
محمد با یه دستش شونمو گرفت و با یه دستش کمرمو گرفت تا نیوفتم و آروم و با محبت گفت:تو چته؟
من:بگو چم نیست؟همه ی دردای دنیا رو سرم خراب شده!میفهمی؟من نمیتونم!نمیتونم!
بغض کردم:من دیگه از دنیا هیچی نمیخوام!فقط میخوام بمیرم!میخوام بــــــــــــــــــــــمیـــــــــــرم!
محمدهمینجوری داشت منو نگاه میکرد!
از خونسردیش عصبانی شدم و به سینش کوبیدم و فریاد کشیدم:تو منو نمیفهمی!نمیفهمی!من بعد مادرم دیگه هیچی نیستم!
همه برمیگشتن نگامون میکردن و نگاه تاسف باری بهمون میکردن!دیگه هیچی برام مهم نبود!هیچی!تنها چیزی که برام مهم بود این بود که من مرگ میخواستم!مردن میخواستم! یه دفعه لرز کردم!دستام شروع کرد به لرزیدن!دندونام به هم میخوردن!
سپیده و دیبا سریع اومدن سمتم و منو از محمد جدا کردن!محمد دوتا دستاشو با نهایت قدرت تو موهاش کشید!انقدر که فکر کردم الان پوست سرش کنده میشه!
دیبا:چته ترانه؟حالت خوبه؟
زبونم قفل کرده بود!نمیتونستم حرف بزنم فقط مثل بید میلرزیدم!
سپیده:دیبا لرز کرده!سردشه!ضعف کرده!
محمد سرشو سمت من چرخوند و سریع کتشو درآورد و انداخت رو شونه هام!
خجالت کشیدم!سرمو انداختم پایین و بی صدا فقط و فقط و فقط آروم آروم اشک ریختم!
سپیده بغلم کرد!وقتی بغلم کرد انقدر گریه کردم که به هق هق افتادم!
همین موقع تیرداد اومد:ترانه برات آبمیوه با کیک گرفتم!بیا اینو بخور!
اما اصلا از بغل سپیده جم نخوردم!
تیرداد:ترانه با توئم!چرا داری لج میکنی؟بیا یه کم از این بخور!
سپیده منو از خودش جدا و کرد و آبمیوه رو از تیرداد گرفت و کمکم کرد تا بخورم!
احساس کردم چه قدر شیرینه!اما بعد دوباره...
عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق!
خدا رو شکر سریع سرمو به طرف جوب گرفتم و گرنه سپیده منو زنده نمیزاشت!اتفاقا مانتوش سفیدم بود!
تیرداد خمی به ابروهاش آورد:ترانه تو چرا اینجوری شدی؟ای بابا!
تیرداد منو از سپیده جدا کرد و کمکم کرد تا تو ماشین بشینم!
سرمو با دوتا دستام گرفتمو ضجه زدم!
حالم اصلا خوش نبود!دیبا اومد کنارم و شونه هام رو مالید!
بعد از مدتی سرمو آوردن بالا دیدم محمد و تیرداد دورتر از ماشین وایستادن و دارن حرف میزنن!
من:دیبا پاشو برو به تیرداد بگو من حالم خوبه!زودتر راه بیوفتیم بریم خونه!
دیبا:باشه!
از ماشین پیاده شد و کاری که بهش گفتم رو انجام داد!
راه افتادیم!
تو راه با صدایی که از ته چاه باز هم در نمیومد گفتم:تیرداد بابا کجاست؟
تیرداد:اونم تو راهه داره میاد خونه!
بغض کردم:مراسم تشییع جنازه رو کی میگیریم؟
تیرداد:حالا...
بعد از نیم ساعت رسیدیم خونه!
تیرداد کلید انداخت و درو باز کرد!
خشکم زد!خونه سرد و بی روح!خونه ای که تاریکه مثل قبر!سرده مثل قبر!بی روحه مثل قبر!قریب و ناشناختس مثل قبر!و نگاه کردن بهش عذابی بهت میده در حد عذاب قبر!
من حتی موقعی که زنده ام هم قبر رو مزه مزه میکنم!
با کمک سپیده و دیبا کفشام رو در آوردم و وارد خونه شدم!
سعی کردم در مقابل تمامی عکس های خانوادگی که به دیوار زده بودیم مقاوم باشم!سعی کردم بین اون ها مامان رو نبینم! وارد اتاقم شدم و روی تخت دراز کشیدم!
***
ترانه جان!ترانه جان!
پلکام سنگین شده بود!به سختی چشمامو باز کردم!بابا بود!چه قدر دلم تنگ شده بود براش...
من:بابایی!
خم شد و بغلم کرد و ناخود آگاه اشکام سرازیر شد...
اما سعی کردم خیلی گریه نکنم!چون میدونستم الان وضعیت روحی بابا هم خیلی خرابه و نمیخواستم ناراحتش کنم...
بعد از این که یه کم آروم شدم به چهره ی بابا خیره شدم!شکسته بود!چشماش مثل کاسه ی خون بود!خسته بود!کلافه بود!یه ذره هم عصبی بود!خلاصه حالش خیلی بد بود!
با صدایی به خاطر گریه گرفته بود گفتم:بابایی!میدونم دوست نداری درموردش حرف بزنی اما مامان چه طوری مرد؟
قبلا سپیده بهم گفته بود!اما میخواستم دوباره از زبون بابام هم بشنوم!
بابا:وقتی تیرداد زنگ زد و گفت تو بیمارستانی و کمرت بدجوری ضربه خورده خیلی سریع حاظر شدیم که بیایم!ترانه جان ببین دخترم نمیخوام اون صحنه رو برات توصیف کنم!صحنه ی خیلی وحشتناکی بود!صخنه ای که من همه کسم رو از دست دادم!ماشینی که بهمون زد با سرعت خیلی زیادی حرکت میکرد!این خیلی عجیبه که من زنده موندم...
صدای بابا لرزید:مقصر ما نبودیم!ولی مادرت...ماشینی که بهمون زد فرار کرد!پلیس دنبالشه!خیالت راحت ترانه جان!پیداش میکنیم!کاش...کاش... کاش جای مادرت من میرفتم!
نمیدونستم چی بگم!فقط سکوت کردم!
بابا:گشنت نیست؟
حواسم پرت بود!
من:بعد مامان چی میشه؟اصلا ما میتونیم به زندگیمون ادامه بدیم؟
بابا رفت سمت در اتاقم:نمیدونم...نمیدونم....
چیزی نمیخوری برات بیارم؟راستی دوستات هم تو پذیرایی نشستن!دارن چایی میخورن!بگم بیان!
من:مرسی بابا!چیزی میل ندارم!هنوز حالت تهوع ام بهتر نشده!
بابا:حالت تهوع؟
واااااااای چرا گفتم؟نمیخواستم بابا رو نگران کنم!
من:هیچی!فقط میگم میل ندارم!اگه بخورم حالت تهوع میگیرم!
لبخند شیرینی زد:باشه دخترم!
من:بابایی سپیده و دیبا رو هم صدا کن!
بابا:باشه!چشم!
مطمئنم بابا جلوی من خودشو نگه داشته بود که اشک نریزه!بین حرفاش همش بغض میکرد!درسته که بابا هم یه مرد بود!اما خیلی احساساتی بود و برای اون که بعد از 25 سال زندگی با مادرم عاشقانه مادرم رو میپرستید،این اتفاق غیر قابل هضمه...
احساس میکردم فکرم خستس...خدایا همه چی رو به خودت میسپارم...
سپیده و دیبا وارد اتاقم شدن و کنار تختم رو زمین نشستن!
دیبا:سلام خانوم!حال شما؟
سپیده:بهتری؟
من:سلام!بهترم اما بازم میترسم چیزی بخورم!
سپیده:آره به نظرم بهتره یه کم به معدت استراحت بدی!
دیباچهره ی متفکری گرفت:برات مهم نیست بدونی محمد کجاست؟
من:چرا باید مهم باشه؟
دیبا:ترانه بس کن!بخوای نخوای منو سپیده میدونیم که تو محمد رو دوست داری!
پوزخندی زدم:آها!اونوقت از کجا میدونین؟
دیبا:اگه دوسش نداشتی باهاش دعوا نمیکردی!بهش نمیگفتی درکم نمیکنی و منو نمیفهمی!این یعنی اینکه ازش انتظار داری درکت کنه و این یعنی دوست داشتن!یعنی علاقه!یعنی...
سپیده به جاش گفت:یعنی عشق...
من:خیله خب حالا!جمع کنید خودتونو!حالا کجاست؟
سپیده:کی؟
من:محمد دیگه!
دیبا:تو پذیرایی نشسته!
من:وااااااااا... این خجالت نمیکشه؟پاشه بره دیگه...جلوی بابام زشته...واسه چی نشسته اصلا؟
دیبا:بابات که اصلا از این قضایا خبر نداره!به عنوان دوست آقا تیرداد اومده نشسته!بعدشم الان منتظر آقا تیرداده تا حاظر بشن و برن بیرون!
من:کجاااااااااااااا؟
...
(قسمت نهم)
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://s5.picofile.com/file/8106131842/16sale_7roman_.jpg
سپیده و دیبا کمکم میکردن تا لباسام رو بپوشم! تیرداد هم رفته بود دنبال کار های ترخیصم! خوشحال بودم از این که دارم از این بیمارستان کوفتی مرخص میشم اما غم واقعا بزرگی روی سینم سنگینی میکرد! مرگ مادرم غیر قابل بآور بود! خلاصه با هزار بدبختی لباسام رو پوشیدم!
من: اووووووووووووف خدا شکر تموم شد! ولی من دستشویی دارم!
دیبا: ای لال شی تو که هر دقیقه دستشویی داری! دستتو بنداز گردنم!
خدا رو شکر ایندفعه سر این که کی منو ببره با سپیده دعوا نکرد! دستمو انداختم گردنش و به بدبختی از روی تخت پا شدم! به سمت دستشویی رفتیم!
من: دیبا همینجا وای میستی تا برگردمااااا!
دیبا: خیله خب! همینجا منتظرم!
کارم که تموم شد دستمو به دیوار گرفتم و به بدبختی در دستشویی رو باز کردم و پریدم بیرون!
این دیبای گور به گور شده کجاست پس?
ای بابا! من اینو گیر بیارم زنده نمیزارمش! همینطوریش هم کمرم درد میکرد!
یه عصا هم نداشتم من بدبخت! یاد مادرم افتادم! اگه این جا بود حاظر بود منو کول کنه اما نزاره درد بکشم! بغض کردم! خودم باید میرفتم! تنها!
دستمو گرفتم به دیوار و خودمو کشوندم جلو!
یا ابرفرض! افتادم زمین! یعنی دیگه کمر نمود واسه من! له شدم!
پرنده هم تو بیمارستان پر نمیزد! یه پرستار هم رد نمیشد کمکم کنه!
ای دیبا سنگ قبرتو بشورم ایشالله! کجا رفته اخه این بی شعور? خوبه گفتم جایی نره هاااااااا! اه!
به بدبختی دوباره سعی کردم پاشم! تا اومدم رو پاهام وایستم از شدت درد کمر دوباره افتادم!
ای خداااااااااا... دیگه گریم گرفته بود!
ولی هر جوری بود باید پا میشدم! دوباره سعی کردم پاشم! چشامو بستم و ناخونام رو کف دستم فرو کردم! نفس عمیقی کشیدم و دست به کار شدم!
دوباره روی پاهام وایستادم و چشمامو بستم به بدبختی سعی کردم درد کمرمو تحمل کنم و یه قدم برداشتم! هنوز چشام بسته بود! اینطوری بهتر میتونستم تمرکز کنم!
اومدم قدم دوم رو بردارم که کمرم چنان تیری کشید که دادم به آسمون رفت! دوباره داشتم میوفتادم که یکی منو گرفت! یا ابرفرض! یعنی جنه? روحه?کیه? به دستاش که دور کمرم قفل شده بود نگاه کردم! دستای یه مرد بود! اغوشش هم پهن!
خب کی آغوشش پهنه? مدرسان شریف!
کی آغوشش گرمه? مدرسان شریف!
کی هر موقع من کمک احتیاج دارم میرسه? مدرسان شریف!
تلفن:29 دو تا شیش!
خخخخخخخخخخخخخخخ! منم شوخیم گرفته بوداااا تو این هاگیر واگیر! خب معلوم بود کیه! محمد بود دیگه! میخواستم از خجالت آب شم برم تو زمین!
من: من...من...ببخشید! خودم میرم!
محمد: اشکال نداره! کمکتون میکنم!
دیکه نمیتونستم تحمل کنم!
خودمو به زور ازش جدا کردم تکیه دادم به دیوار!
محمد دستشو تو موهاشو کرد: نمیدونم چرا اینجوری میکنید? به هر حال خودتون نمیتونید برید! نمیزارین کمکتون کنم?
من:آخه... آخه... من اینجوری معذب میشم... من... من...
دستمو گذاشتم رو پیشونیم! داغ کرده بودم!
محمد بدون اینکه درنگ کنه تو یه حرکت منو از زمین جدا کرد و به سمت اتاقم برد
ای دیبا ایشالله همچین بلایی سر خودت بیاد بفهمی چی میگم! بمیری ایشالله! ببین حال و روزم چه جوری شده که یه مرد نامحرم منو بغل کرده!
حالا همچین میگم انگار تا حالا بغلم نکرده بود!
سعی کردم فکر کنم تو بغل تیردادم! اخه اصلا نمیدونم این دیبا کجا رفته! اه! دختره عیکبیری! محمد با پاش در اتاقمو باز کرد!
تا در اتاقو باز کرد سپیده هاج و واج نگامون کرد!
سعی کرد خودشو نگه داره اما نشد! از خنده ریسه رفت!
محمد هم خندش گرفت!تا حدی که قهقهه زد! ای خداااااا اینا چرا دارن میخندن اخه? دلم میخواست آب شم برم تو زمین!
از خجالت گوشه لبمو گاز گرفتم! سپیده از شدت خنده نفسش در نمیومد! با این حال از اتاق پرید بیرون! اگه محمد نبود حتما یه مرض بهش میگفتم! محمد منو روی تخت گذاشت و خودش روی صندلی کنار تخت نشست!
محمد: شما از من بدتون میاد?
خدایا چی بهش بگم? بگم نه من خیلی خوشم میاد? خیلی دوستون دارم و عاشقتونم? چی بگم بهش? خدایا اخه این سواله داره میکنه? چی بگم بهش? خدایا...
داشتم فکر میکردم که...
محمد: میدونین چرا گفتم بعد از اینکه وارد شرکت آقای حمیدی شدم زندگیم تغییر کرد?
من: باید بدونم?
محمد: میدونین معنی عوض شدن زندگی چیه?
من: آره دیگه! مثلا اینکه زندگیتون تغییر کرده! بهتر یا بدتر شده مثلا!
محمد: فکر میکنین به خاطر چی عوض شد?
من: حتما به خاطر اینکه روباتیک رو خیلی دوست داشتین و خیلی بهش علاقه مند شدین و ...
محمد قهقهه ای زد و حدود 2 دقیقه نیشش باز بود! اما بعدش زهر خندی زد و با پاش روی زمین ضرب گرفت!
دهنشو باز کرد تا چیزی بگه که یه هو در اتاق باز شد و دیبا پرید تو اتاق! اونم مثل سپیده اول هاج و واج نگاهمون کرد و بعد خندش گرفت و سریع از اتاق زد بیرون!
داد زدم: دیبا وایستا! دیبا برگرد! دیبا...
محمد: بهتره من برم تا بیشتر از این واستون دردسر درست نکردم!
من: پس بی زحمت به دیبا هم بگین بیاد!
محمد: حتما!
دستشو با حرص تو موهاش کشید و از اتاق رفت بیرون!
وقتی تنها شدم یاد غمم افتادم! یاد مرگ مادرم! یاد کسی که 16 سال تکیه گاهم بوده!
کسی که هیچ وقت منو تنها نزاشت! من چه طور الان انقدر شادم? من دیگه هیج وقت مامانمو نمیدیدم! هیچ وقت لبخندی که به شیرینی عسل باشه رو روی لبای بهترین کس زندگیم نمیدیدم!
من دیگه حتی اثری از مادرم رو توی خونه نمیدیدم! اصلا چه طور مادرم مرده و من هنوز زندم? از خودم بدم میومد! من از این به بعد فقط اشک میریزم! فقط گریه میکنم!
من بعد مادرم دیگه هیچوقت نمیخندم...
***
با بدبختی به کمک تیرداد و سپیده تو ماشین نشستم!صندلی عقب نشستم!به سپیده و دیبا خیلی اصرار کردم که بیان خونمون!اونا هم با کله قبول کردن و کنار من نشستن!
محمد هم تا دم ماشین باهامون اومد!میخواست بره که تیرداد صداش زد و با چشاش اشاره کرد که باهامون بیاد!خیلی عجیب بود!تیرداد چشم دیدن محمد رو هم نداشت!واللا تا همین چند روز پیش میخواست یه بلایی سر محمد بیاره!نمیدونم چی شده...نمیدونم...
محمد معذب شد و صندلی جلو کنار تیرداد نشست!
تو ماشین لام تا کام حرف نزدیم!
دلم میخواست بمیرم!
بغض کردم اما نمیخواستم جلوی اینا گریه کنم!نمیخواستم انقدر ضعیف جلوه کنم!
بغض رو تو خودم ریختم و هیچی نگفتم!اما یه لحظه احساس کمبود اکسیژن کردم!احساس خفگی!خفگی مطلق!
سریع شیشه رو کشیدم پایین!
اما بهتر نشدم!داشتم خفه میشدم!همین لحظه یه کامیون از کنارمون رد شد و دودش تمام شش منو پر کرد!دیگه حالت تهوع هم پیدا کردم!
با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم:تیرداد نگه دار!
تیرداد:چرااااااااااااا؟
از شدت حالت تهوع سرفم گرفته بود!
من:گفــــــــــــــــــــــــتم نگه دار!
تیرداد سریع نگه داشت و از ماشین پیاده شد و به سمت در من اومد و درو باز کرد!محمد برگشت به سمت منو متعجب نگام کرد!سپیده و دیبا هم انگار متوجه حالم شده بودن و سریع از ماشین پیاده شدن!
در حالی که از شدن سرفه سرخ شده بودم تیرداد گفت:چته ترانه؟چی شده؟حالت خوب نیست؟
دیبا:آقا تیرداد معلومه دیگه حالش خوب نیست!برید یه چیزی واسش بخرید بخوره!
سپیده:ضعف کردی ترانه؟
من:نه!من همین الان نهار خوردم!
باز هم سرفه کردم!احساس میکردم معدم داره همه چی رو پس میزنه!
تیرداد با عجله رفت سمت سوپری که سر خیابون بود!
احساس کردم میخوام عق بزنم!
من:من... من... من حالم خوب نیست!حالت..... حالت.... تهو.....تهوع ...
هنوز جملم کامل نشده بود که محمد اومد سمتم و دستامو گرفت و بلندم کرد!کل وزنم افتاده بود رو محمد!سریع منو به سمت جوب برد و ...
عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق!
عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق!
عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق!
دیگه هیچی تو معدم نبود!این آخری ها فقط دیگه عق میزدم!ناهار مرغ خورده بودم!از بچگی از مرغ بدم میومد و هر وقت میخوردم حالت تهوع میگرفتم!
میخواستم جلوی محمد از خجالت بمیــــــــــــــــــــــرم!یعنی دیگه آبرو نموند واسه من جلوی محمد!
سپیده و دیبا هم توهم زدن!این عمرا بیاد خواستگاری من!الان پیش خودش میگه چه دختر حال به هم زنیه!ایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی...
طاقت نداشتم یکی درمورد من اینطوری فکر کنه!به خاطر همین خودمو از محمد جدا کردم!دوباره کمرم چنان تیری کشید که فقط با صدای بلند گفتم:آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ!
قبل از این که بیوفتم محمد دوباره کمرمو گرفت و با بلند ترین تون صداش گفت:تـــــــــــــــــــمومش کن!چرا کولی بازی درمیاری؟هـــــــــــــــــا؟از من خوشت نمیاد دلیل نمیشه به سلامتی خودت لطمه بزنی!فهمـــــــــــــــــــــــــــــــیدی؟
از صدای بلندش جا خوردم!
محمد:فهمیــــــــــــــــــــــــــــیدی؟
بیشتر تعجب کردم!اصلا این چه حقی داشت که سر من داد میکشید!نگام به سپیده و دیبا افتاد که دهنشون 3 متر باز شده بود و داشتن با تعجب منو محمد رو میدیدن!
محمد:جــــــــــوابــــی نشــــــــنیـــــــــــدم!
منم داد کشیدم:تو حق نداری سر من داد بزنی!معلومه!ازت خوشم نمیاد!من کس و کار دارم!لازم ندارم تو یه پسر نامحرم کمکم کنی!
محمد بیشتر از من شوکه شد:آها!باشه!پس دیگه کمکت نمیکنم!اگه اون روز جلوی دستشویی کمکت نمیکردم چی کار میکردی؟تا اتاقت سینه خیز میرفتی؟دیگه کمکت نمیکنم!
من:نــــــــــکـــــــن به جــــــــهنـــــــــم!
حالم واقعا خراب بود!دیگه کارم به کجا رسیده بود که داشتم با محمد هم بحث میکردم!
به معنای واقعی دیگه دلم میخواست کلا از کره خاکی محو شم!
محمد با یه دستش شونمو گرفت و با یه دستش کمرمو گرفت تا نیوفتم و آروم و با محبت گفت:تو چته؟
من:بگو چم نیست؟همه ی دردای دنیا رو سرم خراب شده!میفهمی؟من نمیتونم!نمیتونم!
بغض کردم:من دیگه از دنیا هیچی نمیخوام!فقط میخوام بمیرم!میخوام بــــــــــــــــــــــمیـــــــــــرم!
محمدهمینجوری داشت منو نگاه میکرد!
از خونسردیش عصبانی شدم و به سینش کوبیدم و فریاد کشیدم:تو منو نمیفهمی!نمیفهمی!من بعد مادرم دیگه هیچی نیستم!
همه برمیگشتن نگامون میکردن و نگاه تاسف باری بهمون میکردن!دیگه هیچی برام مهم نبود!هیچی!تنها چیزی که برام مهم بود این بود که من مرگ میخواستم!مردن میخواستم! یه دفعه لرز کردم!دستام شروع کرد به لرزیدن!دندونام به هم میخوردن!
سپیده و دیبا سریع اومدن سمتم و منو از محمد جدا کردن!محمد دوتا دستاشو با نهایت قدرت تو موهاش کشید!انقدر که فکر کردم الان پوست سرش کنده میشه!
دیبا:چته ترانه؟حالت خوبه؟
زبونم قفل کرده بود!نمیتونستم حرف بزنم فقط مثل بید میلرزیدم!
سپیده:دیبا لرز کرده!سردشه!ضعف کرده!
محمد سرشو سمت من چرخوند و سریع کتشو درآورد و انداخت رو شونه هام!
خجالت کشیدم!سرمو انداختم پایین و بی صدا فقط و فقط و فقط آروم آروم اشک ریختم!
سپیده بغلم کرد!وقتی بغلم کرد انقدر گریه کردم که به هق هق افتادم!
همین موقع تیرداد اومد:ترانه برات آبمیوه با کیک گرفتم!بیا اینو بخور!
اما اصلا از بغل سپیده جم نخوردم!
تیرداد:ترانه با توئم!چرا داری لج میکنی؟بیا یه کم از این بخور!
سپیده منو از خودش جدا و کرد و آبمیوه رو از تیرداد گرفت و کمکم کرد تا بخورم!
احساس کردم چه قدر شیرینه!اما بعد دوباره...
عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق!
خدا رو شکر سریع سرمو به طرف جوب گرفتم و گرنه سپیده منو زنده نمیزاشت!اتفاقا مانتوش سفیدم بود!
تیرداد خمی به ابروهاش آورد:ترانه تو چرا اینجوری شدی؟ای بابا!
تیرداد منو از سپیده جدا کرد و کمکم کرد تا تو ماشین بشینم!
سرمو با دوتا دستام گرفتمو ضجه زدم!
حالم اصلا خوش نبود!دیبا اومد کنارم و شونه هام رو مالید!
بعد از مدتی سرمو آوردن بالا دیدم محمد و تیرداد دورتر از ماشین وایستادن و دارن حرف میزنن!
من:دیبا پاشو برو به تیرداد بگو من حالم خوبه!زودتر راه بیوفتیم بریم خونه!
دیبا:باشه!
از ماشین پیاده شد و کاری که بهش گفتم رو انجام داد!
راه افتادیم!
تو راه با صدایی که از ته چاه باز هم در نمیومد گفتم:تیرداد بابا کجاست؟
تیرداد:اونم تو راهه داره میاد خونه!
بغض کردم:مراسم تشییع جنازه رو کی میگیریم؟
تیرداد:حالا...
بعد از نیم ساعت رسیدیم خونه!
تیرداد کلید انداخت و درو باز کرد!
خشکم زد!خونه سرد و بی روح!خونه ای که تاریکه مثل قبر!سرده مثل قبر!بی روحه مثل قبر!قریب و ناشناختس مثل قبر!و نگاه کردن بهش عذابی بهت میده در حد عذاب قبر!
من حتی موقعی که زنده ام هم قبر رو مزه مزه میکنم!
با کمک سپیده و دیبا کفشام رو در آوردم و وارد خونه شدم!
سعی کردم در مقابل تمامی عکس های خانوادگی که به دیوار زده بودیم مقاوم باشم!سعی کردم بین اون ها مامان رو نبینم! وارد اتاقم شدم و روی تخت دراز کشیدم!
***
ترانه جان!ترانه جان!
پلکام سنگین شده بود!به سختی چشمامو باز کردم!بابا بود!چه قدر دلم تنگ شده بود براش...
من:بابایی!
خم شد و بغلم کرد و ناخود آگاه اشکام سرازیر شد...
اما سعی کردم خیلی گریه نکنم!چون میدونستم الان وضعیت روحی بابا هم خیلی خرابه و نمیخواستم ناراحتش کنم...
بعد از این که یه کم آروم شدم به چهره ی بابا خیره شدم!شکسته بود!چشماش مثل کاسه ی خون بود!خسته بود!کلافه بود!یه ذره هم عصبی بود!خلاصه حالش خیلی بد بود!
با صدایی به خاطر گریه گرفته بود گفتم:بابایی!میدونم دوست نداری درموردش حرف بزنی اما مامان چه طوری مرد؟
قبلا سپیده بهم گفته بود!اما میخواستم دوباره از زبون بابام هم بشنوم!
بابا:وقتی تیرداد زنگ زد و گفت تو بیمارستانی و کمرت بدجوری ضربه خورده خیلی سریع حاظر شدیم که بیایم!ترانه جان ببین دخترم نمیخوام اون صحنه رو برات توصیف کنم!صحنه ی خیلی وحشتناکی بود!صخنه ای که من همه کسم رو از دست دادم!ماشینی که بهمون زد با سرعت خیلی زیادی حرکت میکرد!این خیلی عجیبه که من زنده موندم...
صدای بابا لرزید:مقصر ما نبودیم!ولی مادرت...ماشینی که بهمون زد فرار کرد!پلیس دنبالشه!خیالت راحت ترانه جان!پیداش میکنیم!کاش...کاش... کاش جای مادرت من میرفتم!
نمیدونستم چی بگم!فقط سکوت کردم!
بابا:گشنت نیست؟
حواسم پرت بود!
من:بعد مامان چی میشه؟اصلا ما میتونیم به زندگیمون ادامه بدیم؟
بابا رفت سمت در اتاقم:نمیدونم...نمیدونم....
چیزی نمیخوری برات بیارم؟راستی دوستات هم تو پذیرایی نشستن!دارن چایی میخورن!بگم بیان!
من:مرسی بابا!چیزی میل ندارم!هنوز حالت تهوع ام بهتر نشده!
بابا:حالت تهوع؟
واااااااای چرا گفتم؟نمیخواستم بابا رو نگران کنم!
من:هیچی!فقط میگم میل ندارم!اگه بخورم حالت تهوع میگیرم!
لبخند شیرینی زد:باشه دخترم!
من:بابایی سپیده و دیبا رو هم صدا کن!
بابا:باشه!چشم!
مطمئنم بابا جلوی من خودشو نگه داشته بود که اشک نریزه!بین حرفاش همش بغض میکرد!درسته که بابا هم یه مرد بود!اما خیلی احساساتی بود و برای اون که بعد از 25 سال زندگی با مادرم عاشقانه مادرم رو میپرستید،این اتفاق غیر قابل هضمه...
احساس میکردم فکرم خستس...خدایا همه چی رو به خودت میسپارم...
سپیده و دیبا وارد اتاقم شدن و کنار تختم رو زمین نشستن!
دیبا:سلام خانوم!حال شما؟
سپیده:بهتری؟
من:سلام!بهترم اما بازم میترسم چیزی بخورم!
سپیده:آره به نظرم بهتره یه کم به معدت استراحت بدی!
دیباچهره ی متفکری گرفت:برات مهم نیست بدونی محمد کجاست؟
من:چرا باید مهم باشه؟
دیبا:ترانه بس کن!بخوای نخوای منو سپیده میدونیم که تو محمد رو دوست داری!
پوزخندی زدم:آها!اونوقت از کجا میدونین؟
دیبا:اگه دوسش نداشتی باهاش دعوا نمیکردی!بهش نمیگفتی درکم نمیکنی و منو نمیفهمی!این یعنی اینکه ازش انتظار داری درکت کنه و این یعنی دوست داشتن!یعنی علاقه!یعنی...
سپیده به جاش گفت:یعنی عشق...
من:خیله خب حالا!جمع کنید خودتونو!حالا کجاست؟
سپیده:کی؟
من:محمد دیگه!
دیبا:تو پذیرایی نشسته!
من:وااااااااا... این خجالت نمیکشه؟پاشه بره دیگه...جلوی بابام زشته...واسه چی نشسته اصلا؟
دیبا:بابات که اصلا از این قضایا خبر نداره!به عنوان دوست آقا تیرداد اومده نشسته!بعدشم الان منتظر آقا تیرداده تا حاظر بشن و برن بیرون!
من:کجاااااااااااااا؟
...