17-09-2012، 0:09
بالاخره روز جشن رسید. از صبح ساعت شش آتوسا عین عجل معلق بالای سر من بود:
- ترسااااااااااااااااااا پاشو دیر می شه ژیلا دیگه رامون نمی ده ...
- گور مرگ بگیر آتوسا ....
- خجالت بکش ... یعنی امروز روز عروسیته ... پاشوووووووووو ... هیچی هیجان نداری به خدااااااا!
دیدم آتوسا ول کن نیست به ناچار نشستم سر جام می دونستم سختی بیدار شدن فقط همون لحظه های اولشه کم کم خواب به کل می پره. آتوسا دستمو کشید و گفت:
- پاشو زود باش حاضر شو تا برسیم اونجا شده نه ...
چپ چپ نگاش کردم و بلند شدم تا به سمت دستشویی برم که دوباره صدام کرد.:
- ترسا ... به آرتان گفتی بیاد دنبالت؟
سر جا خشک شدم. مگه باید می گفتم؟!!! حالا چه خاکی تو گورم کنم ساعت شش صبح؟ مجبور شدم دروغ بگم:
- آره گفتم ... ولی گفت نمی تونه بیاد کاراش خیلی زیاده گفت خودتون برین من می یام دنبالتون ...
- ای بابا!زودتر می گفتی تا من مانی رو بیارم با خودم ...
- حالا چلاق که نیستیم خودمون می ریم با آژانس ...
- من که اصلا با تو نمی یام دیدی که به تو هم به زور وقت داد من جای دیگه وقت گرفتم ...
- پس اینجا اومدی واسه چی؟
- اگه نمی یومدم که سر کار خانوم تا ساعت دوازده خواب تشریف می بردین ...
از حرف زدنش خنده ام گرفت و گفتم:
- خب باشه خودم با آژانس می رم ...
- خیلی خب بدووووووو دیررررررر شد ...
- اههههههه انگار چهار ماهه به دنیا اومده
رفتم توی دستشوی صورتمو که تو آینه دیدم وحشت کردم. پف آلود و بی روح ... چند مشت آب یخ توی صورتم پاشیدم و بعد از چند لحظه از دستشویی خارج شدم آتوسا لباس عروس و وسایل مورد نیازم را آماده گذاشته بود ... تند تند لباس پوشیدم و حاضر شدم. آتوسا زنگ زد به آژانس ... بابا و عزیز هم بیدار شده و در تکاپوی کارهای خودشون بودن. انگار همه چی به هم گره خورده بود با اینکه اینطور نبود و همه چیز سر جای خودش بود. ولی همه دوست داشتن اینجور وقتا دور خودشون بچرخن. خدا رو شکر همه کارها به خوبی و خوشی انجام شده بود. وقتی خواستم از در خانه خارج بشم عزیز از زیر قران ردم کرد با خنده گفتم:
- عزیز سفر که نمی رم به خدا دارم می رم عروس بشم و بیام.
عزیز با گوشه دستمال دستش اشکش رو پاک کرد و گفت:
- الهی خوشبخت بشی مادر ...
- از الان شروع کردین عزیز جونم؟ گریه مال شبه ... وقتی میخوام برم توی خونه خودم ... به خدا الان فقط می خوام برم خوشگل کنم ...
عزیز بغلم کرد و با گریه گفت:
- همینجوریش هم مثل پنجه آفتاب می مونی عزیز دلمممم
دلم تاب گریه های عزیزو نداشت. می دونستم بیشتر گریه اش بابت غربت منه ... اینکه مادر ندارم تا برام ذوق کنه. بابا به زور منو از عزیز جدا کرد و در حالی که سعی می کرد با حرف هایش عزیز رو آروم کنه منو هم بغل کرد و در گوشم گفت:
- آرتان ظهر می یاد دنبالت بابا؟!
مجبور بودم بهش زنگ بزنم بگم بیاد از این رو گفتم:
- بله بابا ...
- مواظب خودت باش ... عزیز برات چند تا لقمه درست کرده که بخوری چون صبحونه که نخوردی ناهارم احتمالا نمی تونی بخوری ...
- دستش درد نکنه باشه می خورم چشم
- باریکلا ... پس برو به سلامت ... بعد از ظهر می بینمت ...
گونه بابا رو بوسیدم. یه جور عذاب وجدان داشتم از اینکه داشتم همه رو گول می زدم. اشکای عزیز خنجر روی قلبم می کشید. مراقبت های آتوسا اذیتم می کرد و محبت بابا تیر خلاصم بود. با بغض رفتم سوار تاکسی شدم و آدرس آرایشگاه رو دادم. دلم خیلی گرفته بود کاری بود که کرده بودم ولی برخورد های بد آرتان باعث حالت بدی در من می شد انگار اعتماد به نفسم داشت از بین می رفت. انگار داشتم چیزی می شدم که اون می خواست. ولی نمی ذاشتم ... هر طور شده جلوش می ایستادم من باید ترسای واقعی رو به آرتان نشون بدم نباید فکر کنه جلوش کم آوردم نباید ترسا رو دست کم بگیره ... من باید آرتان رو به زانو در بیارم دوست دارم همه کاراشو تلافی کنم. هر چقدر که تا الان جلوش کوتاه اومدم بسه توی همین افکار بود که صدای راننده بلند شد:
- خانوم رسیدیم ...
تشکر کردم و بعد از حساب کردن کرایه اش وارد ساختمون شدم. داخل آرایشگاه نسبتا شلوغ بود و همزمان با من سه تا عروس دیگه هم اومده بودن. توی دلم گفتم:
- حالا خدا کنه هول نکنه و چهار تا بوزینه جای چهار تا عروس هلو تحویل دامادا نده ...
خودم از فکر خودم خنده ام گرفت. یکی از شاگردهای آرایشگاه منو به سمت یکی از اتاقها هدایت کرد و بعد از اینکه کمکم کرد لباسم رو در بیارم منو نشوند روی صندلی و به دستور ژیلا خانم مشغول پیچیدن موهام شد. اههههههه اصلا حوصله این بیگودی ها رو نداشتم کله مو سنگین می کرد تازه بعدم باید دو ساعت می رفتم زیر سشوار می سوختم. چقدر از پیچیدن موهام بدم می یومد. فقط هم به خاطر همین دنگ و فنگش. بعد از اینکه کار بیگودی کردن موهام تموم شد یه کلاه چپوند توی سرم و مثل بقیه عروس ها منو نشوند زیر سشوار. قبل از اینکه بشینم روی اون صندلی مسخره گوشیمو از تو کیفم در آوردم و به آرتان اس ام اس زدم:
- ساعت 3 دم ساختمون .... خیابون جردن باش ...
اس ام اسو که فرستادم ساعت نه بود ... مطمئن بودم که بیداره منتظر بودم جواب بده ولی هیچ جوابی ازش نیومد. گوشیو با حرص دوباره انداختم توی کیف و غر غر کردم:
- به درک ... لیاقت نداری جواب اس ام اس منو بدی ...
خودم ار حرص خودن خودم خنده ام می گرفت. واقعا برام رفتار آرتان عجیب بود اینقدر که همه تا به حال لی لی به لالام گذاشته بودن بد عادت شده بودم حالا تحمل رفتارای آرتان برام سخت بود. یکی دیگه از آرایشگر ها یه صندلی با خودش آورد و درست نشست جلوی من. فکر کردم می خواد بشینه باهام سلام احوالپرسی بکنه به خاطر همین هم بهش یه لبخند گشاد زدم آخه حوصله ام بدجور سر رفته بود. جواب لبخندمو با یه لبخند یخ و وارفته داد و گفت:
- دستتو بده ...
تازه چشمم به وسایل روی پاش افتاد می خواست ناخنامو مانیکور کنه. ناچاراً دستمو دادم بهش و اونم در سکوت مشغول شد حوصله ام حسابی سر رفته بود. کم کم میخواستم سرمو بزنم توی دیوار که صدای موبایلم بلند شد با خوشحالی دست یارو رو پس زدم و گوشیمو از تو کیفم در آوردم. بنفشه بود دکمه رو فشار دادم و گوشیو با شونه ام نگه داشتم و دستمو دوباره دادم به دختره ...
- الو ... ایکبیری ...
خنده ام گرفت و گفتم:
- ایکبیری باباته ...
- خب آره اونم هست ...
- خیلی بی شعوری بنفشه ... در مورد بابات درست حرف بزن
- حالا من اگه یه چیزی می گم دارم در مورد بابای خودم حرف می زنم ... تو چرا به بابای من فحش می دی؟!!!
- گمشو من کی فحش دادم؟!!!
- خب باشه حالا نمی خواد حرص بخوری کهیر می زنه بدنت ... آرتان دوست نداره
- خیلی بی شعورییییییییی
- با شمای دوست!
- بنفشه بنال ببینم چه دردته؟ زنگ زدی به من چرت و پرت تحویلم بدی؟
بنفشه خندید و گفت:
- آرایشگاهی؟!
- بله
- اووووه چه نازیم می کنه ... نازو واسه آرتان بکن که با ملایمت بیشتر باهات ...
جیغ زدم:
- بنفشههههههه
قهقهه زد و گفت:
- خره یکشنبه اون هفته تعطیله ...
- خوب ...
- خوب که خوب ...
- خب تعطیله که باشه ... خبریه؟!
- آره ... می خوایم بریم پیست ...
- بیخیال بابا ...
- آرتانو خر کنین دو تایی بیاین
- عمرا اگه من به آرتان بگم بیا بریم پیست فکر می کنه یه جا یه خبریه ...
- یعنی چی؟! یعنی قراره هم خونه ات باشه ها ...
- حالا کیا هستین؟!
- من و شبنم و داداشش و دو تا از دوستای داداشش و سه چهار تا از دوستای اینترنتی من ...
- پسر یا دختر؟!
- کی؟!!
- دوستای اینترنتیتو می گم دیگه ...
- دو تا دختر دو تا پسر ...
- به به پس جمعتون جمعه ...
- آره ... یه اکیپیم اگه یادت باشه چند بار دیگه هم رفتیم بیرون شهر... دربند ... درکه ... فرحزاد ... ولی تورو بابات اجازه نداد بیای یادته؟!!!
- آهان آره ...
- خب حالا دیگه از امشب آزاد می شی ... می تونی بیای اگه آرتان اومد که با آرتان بیا نیومدم به درک خودت بیا بریم صفا ...
- باشه ...
- پس اسمتو بنویسم که می یای حتما؟! بچه ها منتظرن ...
- خره تابلو نیست؟ من به جای ماه عسل پا شم بیام پیست؟!
- مگه می خواین برین ماه عسل؟!!!!!
- آرتان که چیزی نگفته ... فکر نکنم قصدشو هم داشته باشه.
- منم فکر نکنم پاشه بیاد ماه عسل ... این با این اخلاق گندش همین امشبم اگه افتخار بدن تشریف بیارن عروسی خودشون لطف بزرگی کردن.
- اوکی منم نود درصد می یام ...
- پس اسمتو می نویسم آرتانو هم می ذاریم توی ذخیره ها ...
- نه بیخیال آرتان! اصلا نمی خوام بهش بگم.
- می خوای مجردی حال کنی؟
- دقیقا!
غش غش خندید و گفت:
- باشه ... مجردیتو عشقه
- واسه عقد که میای؟!
- عقدتون هم توی همون باغه است؟!
- آره ...
- این آرتان اینا با این وضع توپشون یه باغ ندارن؟!!! که رفتن کرایه کردن؟!!
- می گفت این باغایی که مخصوص مراسمه همه چیز تمومه و باغ اونا به درد مهمونی دادن نمی خوره ...
- جلل خالق! عقاید این آرتانم مخصوص خودشه ها ...
- آره بابا کلاسش منو کشته .. حالا می یای؟
- آره من و شبنم و شایان با هم می یایم.
- مامان باباهاتون نمی یان؟!!!
- چرا می یان ولی واسه عروسی ...
- اوکی پس منتظرتونم...
- باشه جیجری ... بوس بوس
- بوس بوس بای
- بای.
آرایشگر هنوز خونسردانه مشغول دیزاین ناخنای من بود. خداییش خیلی سلیقه داشت به خرج می داد. خودم تا حالا اینجوری نتونسته بودم درستش کنم. عین حنا زدن عروسای هندی شده بود. دوست داشتم هی دستمو بیارم بالا و از نزدیک به ناخنام نگاه کنم ولی یه بار که این کارو کردم چنان چپ چپ نگاهم کرد که پشیمون شدم. همزمان با تمام شدن زمان سشوار موهام کار ناخن هام هم تموم شد اینبار رفتم زیر دست خود ژیلا خانوم. گویا فقط قرار بود کار منو خودش انجام بده و بقیه به دست شاگردا سپرده شده بودن. منو روی یه صندلی خوابوند و شیرجه زد روی صورتم همینجور که داشت صورتمو با شمع اصلاح می کرد دلم می خواست موهاشو بگیرم بکنم. خیلی دردم گرفته بود. وقتی از اینکار فارغ شد رفت سراغ ابرو هام و گفت:
- این ابروهای پر تو دیگه به کارت نمی یاد من کامل می رم توش ... ایراد نگیری بعدا ها!
- حالا نمی شه همینجور کلفت ...
- به صورتت نمی یاد دختر جون...
دیگه غر نزدم بذار هر کاری دوست داره بکنه. آتوسا می گفت کارش خوبه پس مطمئنا یه جوری درستم می کنه که قشنگ تر بشم ... دوست داشتم خیلی خوب بشم باید کم کم خومم یاد می گرفتم آرایش کنم تا بتونم برم روی مخ ارتان. البته اگه اصلا این چیزا واسه ارتان اهمیتی داشته باشه. شاید از اون مرداست که اصلا تغییرو توی آدم حس نمی کنه از اونا که این چیزا اصلا براشون اهمیتی نداره. نمی دونم چقدر گذشت که ژیلا خانوم بالاخره دست از آرایش صورتم برداشت و مشغول درست کردن موهام شد نمی دیدم داره چه بلایی سرم می یاره و حسابی کنجکاو شده بودم. بالاخره بعد از گذشت چند ساعت کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
- بالاخره تموم شد ... جای عروس شدی عروسک!
- دارم از گشنگی می میرم ...
- چیزی نیاورده بودی بخوری؟!
- چرا ولی یادم رفت ...
- ای امان از عاشقی ...
هر دو خندیدیم ولی اون به چی و من به چی؟!!! با کمک خودش لباسمو پوشیدم و رفتم جلوی آینه. راست می گفت به خدا! شده بودم عروسک!!! موهای فر خورده که صورتمو قاب گرفته بود. ابروهای متوسط نه پهن و نه نازک کمونی ... صورتمم بدون مو و سفید تر شده بود مهم تر از همه چشمهای بی روحم بوده که حالا داشت عین سگ پاچه می گرفت. خط چشم مشکی کشیده دور تا دور چشمم چنان نمایی بهش داده بود که خودمم دلم نمی یومد چشم از خودم بگیرم توی آینه مژه هامم حالا که ریمل خورده بود انگار دو برابر شده بود مژه بور خوبیش این بود که وقتی یه ریمل می یومد روش خیلی نما پیدا می کرد. لبامم که با رژ صورتی خیلی برجسته تر شده و برق می زدن و حسابی دلبری می کردند. چشمکی به خودم زدم و از ژیلا خانوم تشکر کردم. وقتی از اتاق خارج شدم همه نگاه ها به سمتم برگشت می دونستم که فوق العاده شدم برای همینم لبخندی به بقیه زدم و رفتم سراغ گوشیم. ساعت سه و ربع بود ... ولی هیچ خبری از زنگ یا اس ام اس آرتان نبود. داشتم حرص می خوردم که صدای زنگ گوشیم بلند شد. شبنم بود ... بازم به معرفت دوستام ... عروس به این غریبی ندیده بودم تا حالا ... تک و تنها ! عروسا اصولا یه ایل و لشگر همراه دارن ... اگه مامانم بود ... بغض گلومو گرفت. دکمه گوشی رو زدم و گذاشتمش در گوشم:
- سلام شبنمی ...
- سلااااااااااااام عروس غریییییییییییییب .... نبینم غریبیتو ....
با حرف شبنم چیزی نمونده اشکم در بیاد که یهو صدای هل هله بلند شد از پشت گوشی. با تعجب گفتم:
- کجایی شبنم؟ عروس اینجاست شما تنهایی عروسی گرفتین؟!
- بابا بگو باز کنن در این آرایشگاهو دیگه ... علف سبز شد زیر پای ماها ...
با تعجب خودم رفتم سمت در و بازش کردم. از چیزی که دیدم دهنم باز موند ... آرتان و شبنم و بنفشه و آتوسا پشت در ایستاده بودن ... درو که باز کردم همه اشون به استثنای آرتان شیرجه زدن داخل و ریختن روی سر من ... آرتان آرخ سر به طمانینه وارد شد.
- واااااااااااااااااای خودتی ترسا؟!!!!
- اومدم بگم این عروسه کیه اینقدر خوشگله؟!!!!! یهو دیدم خودتییییییی ایکبیرییییییی!
- ورپریده چه چشات خوشگل شدههههههههه!
- ترسااااااااااااا لالییییییییییییییییی؟ یه زری بزن دیگه ...
خنده ام گرفت. اینقدر از دیدنشون شوکه شده بودم که حد نداشت ... آتوسا بغلم کرد و در حالی که به زور از ریختن اشکاش خودداری می کرد گفت:
- چقدر ناز شدی خواهرییییییی یاد مامان افتادم .... همیشه واسه بابا همین مدلی خط چشم می کشید ...
با اخم گفتم:
- یه گولی اشک هم بریزی از پنجره می اندازمت پایین میدونی که من عر می زنم این وسط همه پولامون می ره توی چاه آرایش بی آرایش ...
غش غش خندید و گفت:
- خیلی خب عر نزن ...
بعد از دست و روبوسی کردن با بنفشه و شبنم تازه متوجه آرتان شدم ... بیخیال گوشه ای ایستاده بود و به ما نگاه می کرد. کت و شلوار قهوه ای تیره پوشیده بود یا پیرهن قهوه ای و کروات کرم روشن ... دلبری شده بود واسه خودش! یه دسته گل رز و لیلیوم هم توی دستش بود. وقتی متوجه نگاهم شد استوار جلو اومد و دسته گلو گرفت جلوم ... نگاهش بهم خیلی معمولی بود ... چیز خاصی توش نبود انگاز تغییرات منو نمی دید. لجم گرفت از عمد دسته گلو جوری از دستش چنگ زدم که باعث شد ناخنام پوست انگشتاشو خش بندازه .... با درد دستشو کشید کنار چپ چپ نگام کرد و زیر لب غرید:
- وحشی ...
آتوسا جلو اومد و گفت:
- خب بریم دیگه ... مانی و شایان اون پایین علف که زیر پاشون سبز شد هیچی ... گلم دادن ...
من غش غش خندیدم ... می خواستم به آرتان نشون بدم که هیچی برام اهمیتی نداره ... برام مهم نیست که عین بقیه عروسا داماد جلوم خشک نشد و از زیبایی ام تعریف نکرد دستمو نگرفت نگفت دوستم داره نگفت تنها آرزوش رسیدن به من بوده ... هیچی برام مهم نیست .... بذار همه فکر کنن گفته ... بذار فکر کنن از حرفای عاشقونه اون من به عرش رسیدم .... همه با هم به سمت در راه افتادیم ... تازه یادم افتاد از فیلمبردار خبری نیست ... بازم از شاهکارای آرتان بود لابد .... آخه احمق اینقدر خرج کردی یه فیلمبردار هزینه ای داشت ؟ تو هیمن فکرا بودم که بنفشه در گوشم گفت:
- شنلتو از روی سرت بردار عروسک ... فیلمبردار اون پایین منتظره که ازتون فیلم بگیره.
با تعجب به بنفشه نگاه کردم ولی حرفی نزدم. دم در آسانسور که رسیدیم آتوسا و شبنم و بنفشه رفتن داخل منم خواستم برم تو که آتوسا جلومو گرفت و گفت:
- تو و آرتان بعد از ما بیاین ... فیلمبردار گفت از وقت که می رین بیرون از آسانسور می خواد ازتون فیلم بگیره ... حواستون باشه قشنگ و عاشقونه بیاین بیرون
بعد از این حرف چشمکی به هر دوتامون زد و رفتن. تکیه دادم به دیوار کنار آسانسور و با پاشنه پام مشغول ضرب گرفتن روی زمین شدم. حتی به آرتان نگاهم نکردم ... بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- انگار جدی جدی لباسه اندازته ...
- پ ن پ شوخی شوخی یه ذره تو روش خندیدم تا اندازه ام شد وگرنه هی قر می یومد سرم ...
چنگی توی موهاش زد و گفت:
- دخترا همه اش فکر می کنن گوله نمکن ...
- پسرا هم همه اش فکر می کنن خدای جذابیتن و همه اشون اعتماد به نفس کاذب و غرور حال به هم زن دارن ...
- واسه همینه که می میرین واسه غرور پسرا؟!!!
- حالا که پسرا دارن تلپ تلپ غش و ضعف می کنن واسه دخترای مغرور ...
با باز شدن در آسانسور بحث ادامه پیدا نکرد و هر دو سوار شدیم. در آسانسور داشت بسته می شد که یه دفعه آرتان خم شد و سریع دنباله لباسمو کشید داخل. اگه جمعش نکرده بود لباس جر خورده بود. باید تشکر می کردم ولی اصلا به روی خودم نیاوردم. لباسو رها کرد و زیر لب غر زد:
- دست و پا چلفتی ....
- نخود هر آش ... شاید من می خواستم لباسم پاره بشه این مجلس حال به هم زن به هم بخوره از شر تو راحت بشم ...
- تو؟! تو از شر من راحت بشی؟ تو از خداته با من باشی این اداهات هم همه اش فیلمه ....
- آرتان در خواب بیند پنبه دانه ... آرزو که بر جوانان عیب نیست پسر جون ...
- ای وای مادر ببخشید تاریک بود موی سفیدتون رو ندیدم ...
صدای ضبط شده خانومه توی آسانسور گفت:
- لابی ...
در داشت باز می شد سریع اومدم بیرون که حس کردم لباسم گیر کرده و داره کشیده می شه. چون سرعتم زیاد بود و تقریبا با حالت دو از آسانسور پریدم بیرون تعادلمو از دست دادم ولی قبل از اینکه بیفتم بازم آرتان به دادم رسید و منو گرفت تو بغلش ... خیلی فرصت طلب بوداااا! سریع خواستم ازش جدا بشم که کمرمو محکم فشار داد و سرشو فرو کرد توی گوشم و زمزمه وار گفت:
- دختره لوس از خودراضی دست و پا چلفتی ...
قبل از اینکه ولم کنه توی همون حالت گفتم:
- معلومه لوس کیه ... یکی یه دونه خل و دیوونه ...
سپس با خشونت دستاشو پس زدم. تازه متوجه شدم نگاه همه به خصوص لنز دوربین روی حرکات ماست. به ناچار لبخند زدم. آرتان هم فقط برای اینکه می دونست این فیلمو بعدا مامانش می بینه بازوشو آورد جلو و از لای دندونای به هم فشرده اش غرید:
- بگیر دستمو تا بعدا حالیت کنم خل و دیوونه کیه؟
بازوهای محکم مثل سنگشو گرفتم توی دستم و با همون لبخند کذایی رو به دوربین آهسته گفتم:
- لازم نیست حالیم کنی کیه ... می دونی تویی!
کارد می زدی خونش در نمی اومد. قدماش سرعت گرفت می خواست هر چه سریع تر سوار ماشینش بشه که با تذکر فیلمبردار دوباره سرعتشو کم کرد. آخییییییی چه حرصی داشت می خورد بدبخت. حالا تازه اولشه آرتان خان ... صبر کن دارم برات!
- ترسااااااااااااااااااا پاشو دیر می شه ژیلا دیگه رامون نمی ده ...
- گور مرگ بگیر آتوسا ....
- خجالت بکش ... یعنی امروز روز عروسیته ... پاشوووووووووو ... هیچی هیجان نداری به خدااااااا!
دیدم آتوسا ول کن نیست به ناچار نشستم سر جام می دونستم سختی بیدار شدن فقط همون لحظه های اولشه کم کم خواب به کل می پره. آتوسا دستمو کشید و گفت:
- پاشو زود باش حاضر شو تا برسیم اونجا شده نه ...
چپ چپ نگاش کردم و بلند شدم تا به سمت دستشویی برم که دوباره صدام کرد.:
- ترسا ... به آرتان گفتی بیاد دنبالت؟
سر جا خشک شدم. مگه باید می گفتم؟!!! حالا چه خاکی تو گورم کنم ساعت شش صبح؟ مجبور شدم دروغ بگم:
- آره گفتم ... ولی گفت نمی تونه بیاد کاراش خیلی زیاده گفت خودتون برین من می یام دنبالتون ...
- ای بابا!زودتر می گفتی تا من مانی رو بیارم با خودم ...
- حالا چلاق که نیستیم خودمون می ریم با آژانس ...
- من که اصلا با تو نمی یام دیدی که به تو هم به زور وقت داد من جای دیگه وقت گرفتم ...
- پس اینجا اومدی واسه چی؟
- اگه نمی یومدم که سر کار خانوم تا ساعت دوازده خواب تشریف می بردین ...
از حرف زدنش خنده ام گرفت و گفتم:
- خب باشه خودم با آژانس می رم ...
- خیلی خب بدووووووو دیررررررر شد ...
- اههههههه انگار چهار ماهه به دنیا اومده
رفتم توی دستشوی صورتمو که تو آینه دیدم وحشت کردم. پف آلود و بی روح ... چند مشت آب یخ توی صورتم پاشیدم و بعد از چند لحظه از دستشویی خارج شدم آتوسا لباس عروس و وسایل مورد نیازم را آماده گذاشته بود ... تند تند لباس پوشیدم و حاضر شدم. آتوسا زنگ زد به آژانس ... بابا و عزیز هم بیدار شده و در تکاپوی کارهای خودشون بودن. انگار همه چی به هم گره خورده بود با اینکه اینطور نبود و همه چیز سر جای خودش بود. ولی همه دوست داشتن اینجور وقتا دور خودشون بچرخن. خدا رو شکر همه کارها به خوبی و خوشی انجام شده بود. وقتی خواستم از در خانه خارج بشم عزیز از زیر قران ردم کرد با خنده گفتم:
- عزیز سفر که نمی رم به خدا دارم می رم عروس بشم و بیام.
عزیز با گوشه دستمال دستش اشکش رو پاک کرد و گفت:
- الهی خوشبخت بشی مادر ...
- از الان شروع کردین عزیز جونم؟ گریه مال شبه ... وقتی میخوام برم توی خونه خودم ... به خدا الان فقط می خوام برم خوشگل کنم ...
عزیز بغلم کرد و با گریه گفت:
- همینجوریش هم مثل پنجه آفتاب می مونی عزیز دلمممم
دلم تاب گریه های عزیزو نداشت. می دونستم بیشتر گریه اش بابت غربت منه ... اینکه مادر ندارم تا برام ذوق کنه. بابا به زور منو از عزیز جدا کرد و در حالی که سعی می کرد با حرف هایش عزیز رو آروم کنه منو هم بغل کرد و در گوشم گفت:
- آرتان ظهر می یاد دنبالت بابا؟!
مجبور بودم بهش زنگ بزنم بگم بیاد از این رو گفتم:
- بله بابا ...
- مواظب خودت باش ... عزیز برات چند تا لقمه درست کرده که بخوری چون صبحونه که نخوردی ناهارم احتمالا نمی تونی بخوری ...
- دستش درد نکنه باشه می خورم چشم
- باریکلا ... پس برو به سلامت ... بعد از ظهر می بینمت ...
گونه بابا رو بوسیدم. یه جور عذاب وجدان داشتم از اینکه داشتم همه رو گول می زدم. اشکای عزیز خنجر روی قلبم می کشید. مراقبت های آتوسا اذیتم می کرد و محبت بابا تیر خلاصم بود. با بغض رفتم سوار تاکسی شدم و آدرس آرایشگاه رو دادم. دلم خیلی گرفته بود کاری بود که کرده بودم ولی برخورد های بد آرتان باعث حالت بدی در من می شد انگار اعتماد به نفسم داشت از بین می رفت. انگار داشتم چیزی می شدم که اون می خواست. ولی نمی ذاشتم ... هر طور شده جلوش می ایستادم من باید ترسای واقعی رو به آرتان نشون بدم نباید فکر کنه جلوش کم آوردم نباید ترسا رو دست کم بگیره ... من باید آرتان رو به زانو در بیارم دوست دارم همه کاراشو تلافی کنم. هر چقدر که تا الان جلوش کوتاه اومدم بسه توی همین افکار بود که صدای راننده بلند شد:
- خانوم رسیدیم ...
تشکر کردم و بعد از حساب کردن کرایه اش وارد ساختمون شدم. داخل آرایشگاه نسبتا شلوغ بود و همزمان با من سه تا عروس دیگه هم اومده بودن. توی دلم گفتم:
- حالا خدا کنه هول نکنه و چهار تا بوزینه جای چهار تا عروس هلو تحویل دامادا نده ...
خودم از فکر خودم خنده ام گرفت. یکی از شاگردهای آرایشگاه منو به سمت یکی از اتاقها هدایت کرد و بعد از اینکه کمکم کرد لباسم رو در بیارم منو نشوند روی صندلی و به دستور ژیلا خانم مشغول پیچیدن موهام شد. اههههههه اصلا حوصله این بیگودی ها رو نداشتم کله مو سنگین می کرد تازه بعدم باید دو ساعت می رفتم زیر سشوار می سوختم. چقدر از پیچیدن موهام بدم می یومد. فقط هم به خاطر همین دنگ و فنگش. بعد از اینکه کار بیگودی کردن موهام تموم شد یه کلاه چپوند توی سرم و مثل بقیه عروس ها منو نشوند زیر سشوار. قبل از اینکه بشینم روی اون صندلی مسخره گوشیمو از تو کیفم در آوردم و به آرتان اس ام اس زدم:
- ساعت 3 دم ساختمون .... خیابون جردن باش ...
اس ام اسو که فرستادم ساعت نه بود ... مطمئن بودم که بیداره منتظر بودم جواب بده ولی هیچ جوابی ازش نیومد. گوشیو با حرص دوباره انداختم توی کیف و غر غر کردم:
- به درک ... لیاقت نداری جواب اس ام اس منو بدی ...
خودم ار حرص خودن خودم خنده ام می گرفت. واقعا برام رفتار آرتان عجیب بود اینقدر که همه تا به حال لی لی به لالام گذاشته بودن بد عادت شده بودم حالا تحمل رفتارای آرتان برام سخت بود. یکی دیگه از آرایشگر ها یه صندلی با خودش آورد و درست نشست جلوی من. فکر کردم می خواد بشینه باهام سلام احوالپرسی بکنه به خاطر همین هم بهش یه لبخند گشاد زدم آخه حوصله ام بدجور سر رفته بود. جواب لبخندمو با یه لبخند یخ و وارفته داد و گفت:
- دستتو بده ...
تازه چشمم به وسایل روی پاش افتاد می خواست ناخنامو مانیکور کنه. ناچاراً دستمو دادم بهش و اونم در سکوت مشغول شد حوصله ام حسابی سر رفته بود. کم کم میخواستم سرمو بزنم توی دیوار که صدای موبایلم بلند شد با خوشحالی دست یارو رو پس زدم و گوشیمو از تو کیفم در آوردم. بنفشه بود دکمه رو فشار دادم و گوشیو با شونه ام نگه داشتم و دستمو دوباره دادم به دختره ...
- الو ... ایکبیری ...
خنده ام گرفت و گفتم:
- ایکبیری باباته ...
- خب آره اونم هست ...
- خیلی بی شعوری بنفشه ... در مورد بابات درست حرف بزن
- حالا من اگه یه چیزی می گم دارم در مورد بابای خودم حرف می زنم ... تو چرا به بابای من فحش می دی؟!!!
- گمشو من کی فحش دادم؟!!!
- خب باشه حالا نمی خواد حرص بخوری کهیر می زنه بدنت ... آرتان دوست نداره
- خیلی بی شعورییییییییی
- با شمای دوست!
- بنفشه بنال ببینم چه دردته؟ زنگ زدی به من چرت و پرت تحویلم بدی؟
بنفشه خندید و گفت:
- آرایشگاهی؟!
- بله
- اووووه چه نازیم می کنه ... نازو واسه آرتان بکن که با ملایمت بیشتر باهات ...
جیغ زدم:
- بنفشههههههه
قهقهه زد و گفت:
- خره یکشنبه اون هفته تعطیله ...
- خوب ...
- خوب که خوب ...
- خب تعطیله که باشه ... خبریه؟!
- آره ... می خوایم بریم پیست ...
- بیخیال بابا ...
- آرتانو خر کنین دو تایی بیاین
- عمرا اگه من به آرتان بگم بیا بریم پیست فکر می کنه یه جا یه خبریه ...
- یعنی چی؟! یعنی قراره هم خونه ات باشه ها ...
- حالا کیا هستین؟!
- من و شبنم و داداشش و دو تا از دوستای داداشش و سه چهار تا از دوستای اینترنتی من ...
- پسر یا دختر؟!
- کی؟!!
- دوستای اینترنتیتو می گم دیگه ...
- دو تا دختر دو تا پسر ...
- به به پس جمعتون جمعه ...
- آره ... یه اکیپیم اگه یادت باشه چند بار دیگه هم رفتیم بیرون شهر... دربند ... درکه ... فرحزاد ... ولی تورو بابات اجازه نداد بیای یادته؟!!!
- آهان آره ...
- خب حالا دیگه از امشب آزاد می شی ... می تونی بیای اگه آرتان اومد که با آرتان بیا نیومدم به درک خودت بیا بریم صفا ...
- باشه ...
- پس اسمتو بنویسم که می یای حتما؟! بچه ها منتظرن ...
- خره تابلو نیست؟ من به جای ماه عسل پا شم بیام پیست؟!
- مگه می خواین برین ماه عسل؟!!!!!
- آرتان که چیزی نگفته ... فکر نکنم قصدشو هم داشته باشه.
- منم فکر نکنم پاشه بیاد ماه عسل ... این با این اخلاق گندش همین امشبم اگه افتخار بدن تشریف بیارن عروسی خودشون لطف بزرگی کردن.
- اوکی منم نود درصد می یام ...
- پس اسمتو می نویسم آرتانو هم می ذاریم توی ذخیره ها ...
- نه بیخیال آرتان! اصلا نمی خوام بهش بگم.
- می خوای مجردی حال کنی؟
- دقیقا!
غش غش خندید و گفت:
- باشه ... مجردیتو عشقه
- واسه عقد که میای؟!
- عقدتون هم توی همون باغه است؟!
- آره ...
- این آرتان اینا با این وضع توپشون یه باغ ندارن؟!!! که رفتن کرایه کردن؟!!
- می گفت این باغایی که مخصوص مراسمه همه چیز تمومه و باغ اونا به درد مهمونی دادن نمی خوره ...
- جلل خالق! عقاید این آرتانم مخصوص خودشه ها ...
- آره بابا کلاسش منو کشته .. حالا می یای؟
- آره من و شبنم و شایان با هم می یایم.
- مامان باباهاتون نمی یان؟!!!
- چرا می یان ولی واسه عروسی ...
- اوکی پس منتظرتونم...
- باشه جیجری ... بوس بوس
- بوس بوس بای
- بای.
آرایشگر هنوز خونسردانه مشغول دیزاین ناخنای من بود. خداییش خیلی سلیقه داشت به خرج می داد. خودم تا حالا اینجوری نتونسته بودم درستش کنم. عین حنا زدن عروسای هندی شده بود. دوست داشتم هی دستمو بیارم بالا و از نزدیک به ناخنام نگاه کنم ولی یه بار که این کارو کردم چنان چپ چپ نگاهم کرد که پشیمون شدم. همزمان با تمام شدن زمان سشوار موهام کار ناخن هام هم تموم شد اینبار رفتم زیر دست خود ژیلا خانوم. گویا فقط قرار بود کار منو خودش انجام بده و بقیه به دست شاگردا سپرده شده بودن. منو روی یه صندلی خوابوند و شیرجه زد روی صورتم همینجور که داشت صورتمو با شمع اصلاح می کرد دلم می خواست موهاشو بگیرم بکنم. خیلی دردم گرفته بود. وقتی از اینکار فارغ شد رفت سراغ ابرو هام و گفت:
- این ابروهای پر تو دیگه به کارت نمی یاد من کامل می رم توش ... ایراد نگیری بعدا ها!
- حالا نمی شه همینجور کلفت ...
- به صورتت نمی یاد دختر جون...
دیگه غر نزدم بذار هر کاری دوست داره بکنه. آتوسا می گفت کارش خوبه پس مطمئنا یه جوری درستم می کنه که قشنگ تر بشم ... دوست داشتم خیلی خوب بشم باید کم کم خومم یاد می گرفتم آرایش کنم تا بتونم برم روی مخ ارتان. البته اگه اصلا این چیزا واسه ارتان اهمیتی داشته باشه. شاید از اون مرداست که اصلا تغییرو توی آدم حس نمی کنه از اونا که این چیزا اصلا براشون اهمیتی نداره. نمی دونم چقدر گذشت که ژیلا خانوم بالاخره دست از آرایش صورتم برداشت و مشغول درست کردن موهام شد نمی دیدم داره چه بلایی سرم می یاره و حسابی کنجکاو شده بودم. بالاخره بعد از گذشت چند ساعت کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
- بالاخره تموم شد ... جای عروس شدی عروسک!
- دارم از گشنگی می میرم ...
- چیزی نیاورده بودی بخوری؟!
- چرا ولی یادم رفت ...
- ای امان از عاشقی ...
هر دو خندیدیم ولی اون به چی و من به چی؟!!! با کمک خودش لباسمو پوشیدم و رفتم جلوی آینه. راست می گفت به خدا! شده بودم عروسک!!! موهای فر خورده که صورتمو قاب گرفته بود. ابروهای متوسط نه پهن و نه نازک کمونی ... صورتمم بدون مو و سفید تر شده بود مهم تر از همه چشمهای بی روحم بوده که حالا داشت عین سگ پاچه می گرفت. خط چشم مشکی کشیده دور تا دور چشمم چنان نمایی بهش داده بود که خودمم دلم نمی یومد چشم از خودم بگیرم توی آینه مژه هامم حالا که ریمل خورده بود انگار دو برابر شده بود مژه بور خوبیش این بود که وقتی یه ریمل می یومد روش خیلی نما پیدا می کرد. لبامم که با رژ صورتی خیلی برجسته تر شده و برق می زدن و حسابی دلبری می کردند. چشمکی به خودم زدم و از ژیلا خانوم تشکر کردم. وقتی از اتاق خارج شدم همه نگاه ها به سمتم برگشت می دونستم که فوق العاده شدم برای همینم لبخندی به بقیه زدم و رفتم سراغ گوشیم. ساعت سه و ربع بود ... ولی هیچ خبری از زنگ یا اس ام اس آرتان نبود. داشتم حرص می خوردم که صدای زنگ گوشیم بلند شد. شبنم بود ... بازم به معرفت دوستام ... عروس به این غریبی ندیده بودم تا حالا ... تک و تنها ! عروسا اصولا یه ایل و لشگر همراه دارن ... اگه مامانم بود ... بغض گلومو گرفت. دکمه گوشی رو زدم و گذاشتمش در گوشم:
- سلام شبنمی ...
- سلااااااااااااام عروس غریییییییییییییب .... نبینم غریبیتو ....
با حرف شبنم چیزی نمونده اشکم در بیاد که یهو صدای هل هله بلند شد از پشت گوشی. با تعجب گفتم:
- کجایی شبنم؟ عروس اینجاست شما تنهایی عروسی گرفتین؟!
- بابا بگو باز کنن در این آرایشگاهو دیگه ... علف سبز شد زیر پای ماها ...
با تعجب خودم رفتم سمت در و بازش کردم. از چیزی که دیدم دهنم باز موند ... آرتان و شبنم و بنفشه و آتوسا پشت در ایستاده بودن ... درو که باز کردم همه اشون به استثنای آرتان شیرجه زدن داخل و ریختن روی سر من ... آرتان آرخ سر به طمانینه وارد شد.
- واااااااااااااااااای خودتی ترسا؟!!!!
- اومدم بگم این عروسه کیه اینقدر خوشگله؟!!!!! یهو دیدم خودتییییییی ایکبیرییییییی!
- ورپریده چه چشات خوشگل شدههههههههه!
- ترسااااااااااااا لالییییییییییییییییی؟ یه زری بزن دیگه ...
خنده ام گرفت. اینقدر از دیدنشون شوکه شده بودم که حد نداشت ... آتوسا بغلم کرد و در حالی که به زور از ریختن اشکاش خودداری می کرد گفت:
- چقدر ناز شدی خواهرییییییی یاد مامان افتادم .... همیشه واسه بابا همین مدلی خط چشم می کشید ...
با اخم گفتم:
- یه گولی اشک هم بریزی از پنجره می اندازمت پایین میدونی که من عر می زنم این وسط همه پولامون می ره توی چاه آرایش بی آرایش ...
غش غش خندید و گفت:
- خیلی خب عر نزن ...
بعد از دست و روبوسی کردن با بنفشه و شبنم تازه متوجه آرتان شدم ... بیخیال گوشه ای ایستاده بود و به ما نگاه می کرد. کت و شلوار قهوه ای تیره پوشیده بود یا پیرهن قهوه ای و کروات کرم روشن ... دلبری شده بود واسه خودش! یه دسته گل رز و لیلیوم هم توی دستش بود. وقتی متوجه نگاهم شد استوار جلو اومد و دسته گلو گرفت جلوم ... نگاهش بهم خیلی معمولی بود ... چیز خاصی توش نبود انگاز تغییرات منو نمی دید. لجم گرفت از عمد دسته گلو جوری از دستش چنگ زدم که باعث شد ناخنام پوست انگشتاشو خش بندازه .... با درد دستشو کشید کنار چپ چپ نگام کرد و زیر لب غرید:
- وحشی ...
آتوسا جلو اومد و گفت:
- خب بریم دیگه ... مانی و شایان اون پایین علف که زیر پاشون سبز شد هیچی ... گلم دادن ...
من غش غش خندیدم ... می خواستم به آرتان نشون بدم که هیچی برام اهمیتی نداره ... برام مهم نیست که عین بقیه عروسا داماد جلوم خشک نشد و از زیبایی ام تعریف نکرد دستمو نگرفت نگفت دوستم داره نگفت تنها آرزوش رسیدن به من بوده ... هیچی برام مهم نیست .... بذار همه فکر کنن گفته ... بذار فکر کنن از حرفای عاشقونه اون من به عرش رسیدم .... همه با هم به سمت در راه افتادیم ... تازه یادم افتاد از فیلمبردار خبری نیست ... بازم از شاهکارای آرتان بود لابد .... آخه احمق اینقدر خرج کردی یه فیلمبردار هزینه ای داشت ؟ تو هیمن فکرا بودم که بنفشه در گوشم گفت:
- شنلتو از روی سرت بردار عروسک ... فیلمبردار اون پایین منتظره که ازتون فیلم بگیره.
با تعجب به بنفشه نگاه کردم ولی حرفی نزدم. دم در آسانسور که رسیدیم آتوسا و شبنم و بنفشه رفتن داخل منم خواستم برم تو که آتوسا جلومو گرفت و گفت:
- تو و آرتان بعد از ما بیاین ... فیلمبردار گفت از وقت که می رین بیرون از آسانسور می خواد ازتون فیلم بگیره ... حواستون باشه قشنگ و عاشقونه بیاین بیرون
بعد از این حرف چشمکی به هر دوتامون زد و رفتن. تکیه دادم به دیوار کنار آسانسور و با پاشنه پام مشغول ضرب گرفتن روی زمین شدم. حتی به آرتان نگاهم نکردم ... بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- انگار جدی جدی لباسه اندازته ...
- پ ن پ شوخی شوخی یه ذره تو روش خندیدم تا اندازه ام شد وگرنه هی قر می یومد سرم ...
چنگی توی موهاش زد و گفت:
- دخترا همه اش فکر می کنن گوله نمکن ...
- پسرا هم همه اش فکر می کنن خدای جذابیتن و همه اشون اعتماد به نفس کاذب و غرور حال به هم زن دارن ...
- واسه همینه که می میرین واسه غرور پسرا؟!!!
- حالا که پسرا دارن تلپ تلپ غش و ضعف می کنن واسه دخترای مغرور ...
با باز شدن در آسانسور بحث ادامه پیدا نکرد و هر دو سوار شدیم. در آسانسور داشت بسته می شد که یه دفعه آرتان خم شد و سریع دنباله لباسمو کشید داخل. اگه جمعش نکرده بود لباس جر خورده بود. باید تشکر می کردم ولی اصلا به روی خودم نیاوردم. لباسو رها کرد و زیر لب غر زد:
- دست و پا چلفتی ....
- نخود هر آش ... شاید من می خواستم لباسم پاره بشه این مجلس حال به هم زن به هم بخوره از شر تو راحت بشم ...
- تو؟! تو از شر من راحت بشی؟ تو از خداته با من باشی این اداهات هم همه اش فیلمه ....
- آرتان در خواب بیند پنبه دانه ... آرزو که بر جوانان عیب نیست پسر جون ...
- ای وای مادر ببخشید تاریک بود موی سفیدتون رو ندیدم ...
صدای ضبط شده خانومه توی آسانسور گفت:
- لابی ...
در داشت باز می شد سریع اومدم بیرون که حس کردم لباسم گیر کرده و داره کشیده می شه. چون سرعتم زیاد بود و تقریبا با حالت دو از آسانسور پریدم بیرون تعادلمو از دست دادم ولی قبل از اینکه بیفتم بازم آرتان به دادم رسید و منو گرفت تو بغلش ... خیلی فرصت طلب بوداااا! سریع خواستم ازش جدا بشم که کمرمو محکم فشار داد و سرشو فرو کرد توی گوشم و زمزمه وار گفت:
- دختره لوس از خودراضی دست و پا چلفتی ...
قبل از اینکه ولم کنه توی همون حالت گفتم:
- معلومه لوس کیه ... یکی یه دونه خل و دیوونه ...
سپس با خشونت دستاشو پس زدم. تازه متوجه شدم نگاه همه به خصوص لنز دوربین روی حرکات ماست. به ناچار لبخند زدم. آرتان هم فقط برای اینکه می دونست این فیلمو بعدا مامانش می بینه بازوشو آورد جلو و از لای دندونای به هم فشرده اش غرید:
- بگیر دستمو تا بعدا حالیت کنم خل و دیوونه کیه؟
بازوهای محکم مثل سنگشو گرفتم توی دستم و با همون لبخند کذایی رو به دوربین آهسته گفتم:
- لازم نیست حالیم کنی کیه ... می دونی تویی!
کارد می زدی خونش در نمی اومد. قدماش سرعت گرفت می خواست هر چه سریع تر سوار ماشینش بشه که با تذکر فیلمبردار دوباره سرعتشو کم کرد. آخییییییی چه حرصی داشت می خورد بدبخت. حالا تازه اولشه آرتان خان ... صبر کن دارم برات!