رمان قرار نبود(1 تا 13) (حتما بخوانید طنزه) - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: رمان قرار نبود(1 تا 13) (حتما بخوانید طنزه) (/showthread.php?tid=13368) |
رمان قرار نبود(1) (حتما بخوانید طنزه) - saghar77 - 30-07-2012 نویسنده:هما پور اصفهانی منبع:نودهشتیا صدای آهنگ آنشرلی بلند شد. سرم داشت منفجر می شد. دستم رو از زیر پتو بیرون آوردم و روی عسلی کنار تخت کشیدم. صدا لحظه به لحظه داشت بلند تر می شد و من لحظه به لحظه عصبی تر می شدم. بالاخره دستم خورد به گوشیم. چنگش زدم وکشیدمش زیر پتو. یکی از چشمامو به زور باز کردم و دکمه قطع صدا رو زدم. صدا خفه شد. نمی دونم چرا آهنگی رو که اینقدر دوست داشتم گذاشته بودم برای آلارم گوشیم. دیگه داشتم از این آهنگ متنفر می شد. ساعت چند بود؟ هفت صبح. لعنتی! خوابم می یومد دیشب تا صبح داشتم چت می کردم و تازه دو سه ساعت بود که خوابیده بودم. این چه قرار کوفتی بود که من با دوستام گذاشته بودم؟ انگار مرض داشتم! با غر غر از جا بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم. نگاهم به در و دیوار بنفش اتاق افتاد. همه دیوارها با کاغذ دیواری بنفش پوشیده شده بود و بهم آرامش می داد. در حالی که لی لی می کردم تا خورده چیپس هایی که از دیشب کف اتاق پخش شده بود و حالا چسبیده بود به پایم جدا شود کنار پنجره رفتم و با ضرب گشودمش. باد سرد توی صورتم خورد و لرزم گرفت. با خشم خم شدم و چیپس ها را از پایم جدا کردم و غر غر کردم: - لعنتی! صدای زنگ گوشیم بلند شد. اینبار آهنگ ملایمی از کریس دی برگ بود. لب تخت نشستم و گوشی رو که زیر بالش چپونده بودم در آوردم. صورت دلقکی بلنفشه روی صفحه چشمک می زد گوشی را در گوشم گذاشتم و گفتم: - بنال ... - اه باز تو صبح زود پاشدی اعصابت مثل چلغوز شد؟ - هر چی باشم بهتر از توام که ... - من که چی هان؟ خندیدم و گفتم: - قیافه ات شبیه چلغوزه! صدای جیغ جیغویش بلند شد: - بیشعووووووووووور! تو هنوز اون عکس روی گوشی نکبتتو عوض نکردی؟ خیلی خرییییییی من می دونستم این عکس اتو می شه تو دستای توی خرچسونه. خوابیدم روی تخت و گفتم: - بنفشه جون سگ بابات حال ندارم از خونه بیام بیرون. تازه حالا از اتاق که برم بیرون اعصابمم چیز مرغی می شه چون با بدختی باید ماشین دودر کنم. - ترسا خیلی خری! هیجانش به روزنامه اشه! - آخه کثافت ... صدای بوق پشت خطی مانع از ادامه حرفم شد. بنفشه گفت: - صدات قطع شد. - خف بابا پشت خطی دارم. بنفشه رو گذاشتم تو لیست انتظارو و جواب شبنمو دادم: - هان؟ - هان و درد تو گور خواهر جوون مرگت! - وا خاک تو سرت کنم الهی با خواهر من چی کار داری؟ - بسکه تو بی شعوری! اول صبحی گوشیو بر می داری بگو جوووووونم ... تا منم یه حال اساسی بکنم با اون صدای ناناز تو ... - خیلی عوضی شدی شبنمااااا ... برو با صدای بابات ... استغفرالله! غش غش خندید و گفت: - چی کاره ای؟ - والا اگه شما دو تا نکبت اجازه بدین من بلند شم یه آب تو این صورت جیشی ام بزنم. بعدم یه چیزی کوفت کنم و بیام. - اووه اون وقت دیگه لاشه روزنامه هم بهمون نمی رسه. - نرسه به درک! انگار دارن تو عهد میرزا کوچک خانوم سیبیلو زندگی می کنن. لا گور کنم شما رو الهی. خفه مرگ بگیر برو کاراتو بکن بذار منم به کارام برسم. - خیلی خب بدو که دل تو دلم نیست. زیر لب گفتم: - تو که غمی نداری ... - چی؟ - هیچی ... بای. - بای. دوباره صدای بنفشه بلند شد: - اووووووووووووی چه خری بود؟ - همزادت بود. - درد ! - ولم کن تو رو خدا صبح اول صبحی فحشی نبود که تو بار من نکنی. خندیدم و گفتم: - ببخشید عشخ من ... مودونی که من صپا اخلاخ ندالم ... - کی بود؟ - دردو کی بود؟ ببین فقط باید فحشت بدم لیاقت نداری باهات عین ادم حرف بزنم! فضولی تو؟ به تو چه ربطی داره که کی بود؟ - اینقدر فک زدی خو یه کلمه می گفتی چه خری بود؟ - شبنم بود ... - چی می گفت؟ - عین تو نشسته منتظر سرویس - خب پس عزیزم زود باش اینقدر مردومو معطل نذار زشته. جیغ کشیدم: - بنفشههههههههههههه .... - کی می تونه با تو طرف شه؟ خندیدم و گفتم: - گمشو کاراتو بکن الان می یام. - منتظرم عشق من بای. - بای. گوشیو قطع کردم و از جا بلند شدم. شلوارک کوتاه آدیداسم رفته بود لای پام. نق نقی کردم و با دست کشیدمش بیرون. جلوی آینه میز آرایشم ایستادم و خودمو دید زدم. شده بودم عین میت! بعضی وقتا از قیافه خودم می ترسیدم. گوستم زیاد از حد سفید و بی رنگ بود. چشمامم یه رنگ خاصی بود. سبز خیلی خیلی روشن که به سفیدی می زد. برای همینم بنفشه و شبنم چشم سفید صدام می کردن. موهام بی رنگ و بی حال ریخته بودن کنار صورتم. عین خون آشام شده بودم. کش مومو برداشتم و موهای بلندمو که تا وسط وسط کمرم بود با کش بستم. دمپایی ابری هامو پام کردم و با غر غر رفتم بیرون. اتاق من توی طبقه دوم ساختمون بود و خوبیش این بود که دستشویی و حمام مجزا داشت. رفتم تو دستشویی و درو بستم. بدجور ذهنم مشغول بود. اگه قبول نمی شدم چی؟ اگه ... ای خدا می دونی که تنها امیدم به همینه که قبول شده باشم. ولی خودمم می دونستم که امیدم الکی بود با رتبه 3000 مگه می شد پزشکی قبول شده باشم؟ مسواک زدم و آبی هم توص صورتم پاشیدم و رفتم بیرون. بالای پله ها که رسیدم نشستم روی نرده و لیز خوردم تا پایین: - هورااااااااااااااااا... عزیز جون پایین پله ها بود و داشت با چشمای گشاد نگام می کرد. با دیدن نگاهش خنده ام گرفت و در حالی که لپای باد کرده و پر چینش رو می بوسیدم گفتم: - صبح عزیز جونم بخیر! - نه نه حالت خوبه؟ - آره نه نه جونم از این بهتر نمی شم؟ نشست لب پله و در حالی که خودشو به چپ و راست تکان می داد گفت: - من از دست تو چی کار کنم؟ ای مادر نمی گی می افتی من خاک به سرم می شه؟ فکر کردی عین این یارو عنکبوتیه ایه؟ نخیرم هیچم عنکبوت نیستی. می افتی ضربه مغزی می شی و خودت خلاص می شی ما رو در به در می کنی! ای خدا منو بکش از دست این راحت شم. این دختره تو آفریدی؟ من مطمئنم تو قرار بوده پسر بشی خدا وسط راه پشیمون شده. از حرف عزیز غش غش خندیدم و گفتم: - عزیز جونم چرا اینقدر جوش می زنی الهی من پیش مرگت بشم؟ من کلاس این کاراو رفتم. هیچیم نمی شه. بلدم چی کار کنم. - آره دیگه اینا کلکه پوله مادر! دلت خوشه که بلدی وقتی می افتی یه کاری کنی ضربه مغزی نشی. آخه مگه ممکنه نه نه؟ می افتی و تا می یای به خودت بیای زرتی زبونم لال می میری. آدمی ... نعوذبالله فرشته نیستی بال دربیاری که ... بچه های مردمو با این چیزا گول می زنن جفنگ بازی یادتون می دن بعد می گین برین شما شدین عنکبوتی. با عشق بغلش کردم و گفتم: - الهی دور عزیز شیرین زبون خودم برم. چشم دیگه سر نمی خورم شما اینقدر حرص نخور برات خوب نیست. - وا مگه چمه؟ ماشالله هزار ماشالله بزنم به تخته از هزار تا جوونای حالا هم سرحال ترم. می خوای از همین نرده سر بخورم بیام پایین؟ از خنده دل درد گرفته بودم. دست عزیزو که داشت می رفت سمت نرده ها گرفتم و در حالی که چلپ چلپ ماچش می کردم گفتم: - نه عزیزم می دونم شما هزار بار بهتر از منی هر چی باشه دود از کنده بلند می شه .. - خوبه می دونی. از جا بلند شدم و در حالی که سمت آشپزخونه می رفتم گفتم: - صبحونه تو بساطت هست عزیز یا باید گشنه برم؟ - کجا می خوای بری نه نه؟ اصلاً چی شده که تو کله سحر پاشدی؟ - امروز جواب انتخاب رشته می یاد عزیز ... - جواب چی؟ - جواب کنکورم عزیزم. جوابش می یاد که ببینم می تونم برم دانشگاه یا باید شوور کنم؟ اینو گفتم و خودم غش غش خندیدم. عزیز در حالی که تر و فرز صبحانه مرا آماده می کرد گفت: - ایشالله که قبول شدی مادر ... قبولم که نشده باشی طوری نیست ... شوهر که چیز بدی نیست ... تا وقتی شوهر نکردی فکر می کنی ترسناکه ولی وقتی شوهر کردی تازه می فهمی چی بوده و تو خبر نداشتی! میان خنده گفتم: - عزیز این دوره زمونه برعکس شده. دخترا فکر می کنن شوهر چی هست! ولی تا می کنن تازه می فهمم چی هست! اینو گفتم و خودم زدم زیر خنده. عزیز که متوجه منظور من نشده بود سری تکان داد و گفت: - آره عزیز دخترای این دوره زمونه آبرو رو سر کشیدن حیا رو قی کردن ... اون دوره تا می گفتی شوهر ... پریدم وسط حرفشو و گفتم: - دخترا رنگ لبو می شدن و از خجالت خودشونو تو هفت تا سوراخ قایم می کردن ... ولی این دوره ... - آره مادر این دوره تا میگی شوهر ورنپریده ها نیششون تا بناگوش که چه عرض کنم تا ناقولوسیشون گشاد می شه. ای الهی دور عزیزم بگردم که اینقدر باعث شادی من می شد. بعضی وقتا مثل امروز اینقدر از دستش می خندیدم که همه غم هام یادم می رفت. در میان خنده صبحانه مو خوردم و پاشدم. عزیز هنوز هم غر می زد و ظرف و ظروف رو توی سر هم می کوبید. از آشپزخونه اومدم بیرون و بدو بدو از پله ها رفتم بالا و شیرجه زدم توی اتاقم. سر سری موهامو برس کشیدم و دوباره با کش بستم. جلوی در کمدم ایستادم و با دعا و ثنا در کمد را باز کردم. باز کردن همانا و غرق شدن زیر یک من لباس همانا! من آدم بشو نبودم! لباس ها را تند تند کنار زدم و یک مانتوی سرمه ای بلند با یک شلوار جین یخی و یک روسری آبی روشن جدا کردم. اتو را به برق زدم و تند تند اتو کشیدم. کم کم داشت دیر می شد. لباس را پوشیدم و موهای روشنم را یک وری توی صورتم ریختم. حال آرایش کردن نداشتم. بدون آرایش هم به اندازه کافی اعتماد به نفس داشتم. کفش های پاشنه 5 سانتی سورمه ایم را هم به پا کردم و از در بیرون رفتم. بالای پله ها دوباره خواستم نرده سواری کنم که چشمم به عزیز افتاد که پایین پله ها ایستاده بود. طوری به چشمانم زل زده بود که یاد گربه توی تام و جری افتادم وقتی که چشمش به جری می افتاد. از فکر خودم خنده ام گرفت و با متانت پله ها را یکی یکی پایین رفتم. حسرت نرده سواری به دلم ماند. عزیز جون زیر لب چیزی شبیه ورد را تند تند می خواند. وقتی جلوی پایش ایستادم بلند گفت: - چشم حسود کور بشه ایشالله! لا حول ولا قوة الا بالله علی العظیم! - اوووه کی می ره این همه راهو! عزیز داری برای من خرچسونه قزمیت اینا رو می خونی؟ کی میاد منو چشم کنه؟ - وای نه نه ماشالله عین سرو می مونی! تا داشتی می یومدی پایین یاد مادر خدابیامرزت افتادم ... بغض گلوی عزیزو گرفت و نتونست حرفشو ادامه بده. آهی کشیدم و لبم را جویدم تا اشکم سرازیر نشود. مامان کجایی که وایسی پایین این پله ها و برای دخترت دعا بخونی که قبول شده باشه. کجایی که حض دخترت رو ببری؟ مامانم زود رفتی خیلی زود رفتی ... چند نفس عمیق کشیدم و کنارش لب پله نشستم. دستمو سر شونه اش انداختم و گفتم: - ا عزیز یعنی چی گریه می کنی؟ نمی گی صبح اول صبحی منو اینجوری راهی کنی من کلی موج منفی می گیرم بعد این موج منفیا روی روزنامه اثر می ذاره و به جای پزشکی و دارو سازی و دندون پزشکی رشته کون شوری بچه ... به اینجا که رسید عزیز سرشو بالا آورد و گفت: - اه مادر! تو به کی رفتی اینقدر بی تربیت شدی؟ خجالت نمی کشی؟ غش غش خندیدم و گفتم: - پاشو عزیز جونم ... پاشو قربونت برم مسافرو که اینجوری بدرقه نمی کنن! توی صورتش کوبید و گفت: - خدا مرگم بده! مگه داری می ری مسافرت؟ میون خنده دستشو کشیدم و گفتم: - نه جیگر من! دارم می رم پای دکه روزنومه فروشی سر خیابون. زودم بر می گردم البته اگه این آتیش به جون گرفته ها بذارن. دارم بهت می گم که یعنی دیگه گریه نکنی. اشکاشو پاک کرد و گفت: - باشه مادر بدو پس تا دیرت نشده ... برو و زود برگرد می خوام برای ناهارت بادمجون درست کنم. خودمو زدم به غش و گفتم: - جونم بادمجون ... - برو دختر خودتو لوس نکن دست عزیزو چسبیدم و گفتم: - عزیز جونم ... بابا خوابه! - سرت تو جایی خورده مادر؟ بابات اگه خواب بود با این همه غش و ضعفی که تو کردی و سر و صداهایی که راه انداختی چسبیده بود به سقف که. با ذوق گفتم: - نیست؟ - نخیر ... قبل از بیدار شدن تو رفت سر کار. - آخ جون ... پس عزیز جونم بدو سوئیچ ماشین مامانو بیار بده به من. - نه مادر. بیخیال ماشین شو و برو پیاده برو نه نه جوونی خدا بهت پای سالم داده. - ا عزیز این درسته که ماشین به اون مامانی گوشه پارکینگ خاک بخوره بعد من پیاده برم؟ - خب نه نه لابد تصدیق نداری که بابات اینقدر روی سوار ماشین شدنت حساسه! - چی می گی عزیز؟ من ماه پیش گواهنیامه گرفتم. فقط چون تند می رم بابا می ترسه ماشین بهم بده یهو طوریم بشه. ولی من قول می دم یواش برم. حالا شما برو سوئیچو بیار. نه مادر من دلم لا هول می شه تا تو بری و بیای سه بار جون می دم. ولش کن بیا تاکسی بگیر با تاکسی برو. - اه عزیز اذیت نکن. تو رو جون بابا ... - ا قسم نده دختر! - خب پس بیار. عزیز چس و فس کنان به سمت اتاقش رفت تا سوئیچ را بیاورد. زیر لب غر هم می زد: - ای امان از جوونای امروز . الان می گه یواش می رم ولی تا بشینه پشت فرمون همه چی یادش می ره اول صدای ضبطش محله رو ورمی داره بعدم جیغ تایرای ماشین نه نه خدا بیامرزش. دیگه صداشو نشنیدم. دم در این پا اون پا می کردم تا بالاخره سوئیچو آورد. سوئیچو قاپیدم و هوار کشان خداحافظی کرده و از در بیرون رفتم. پرشیای بژ مامانم زیر نور آفتاب برق می زد. با شادی پریدم پشت فرمون و ماشینو روشن کردم. در پارکینگ رو با ریموت بازکردم و رفتم بیرون. همین که از در رفتم بیرون صدای ضبط رو تا ته بلند کردم. صدای جیغ لاستیکا هم بلند شد. جلوی خونه بنفشه اینا که یه کوچه با خونه مون فاصله داشت ایستادم و دستم رو روی بوق گذاشتم. پرید بیرون. توله سگ چه تیپی زده بود. مانتو کتی قهوه ای رنگ با جین کرمی و روسری کرم قهوه ای. موهای قهوه ایشو هم از اینور و اونور ریخته بود بیرون. عاشق فر درشت موهاش بودم. پرید روی صندلی کنار منو جیغ کشید: - چه دیر اومدی بیشعور! - می دونی که سرم گرم عزیزه. - آره می دونم عزیز جونت عشقته ایشالله به پای هم پیر بشین. انگشتمو بردم سمت چشمش که سرشو برد عقب و گفت: - نکن تو رو خدا پدرم در اومد تا خط چشممو صاف در آوردم. دست بزنی اشکم در میاد ریده می شه توش. - پس زر نزن - باشه بابا راه بیفت شبنم داره زنگ می زنه. پامو گذاشتم روی گازو و اینبار جلوی خونه شبنم وایسادم. شبنم هم با یه تیپ جلف تر از ما دو تا پرید عقب. مانتوی آبی و نقره ای تنگ و کوتاهی پوشیده بود با شلوار جین پاره پاره موهای حالت دارشو با اتو مو لخت شلاقی کرده بود و از یه طرف شال سفیدش ریخته بود بیرون تا روی سینه اش. آرایشش تکمیل تکمیل بود. من و بنفشه سوتی زدیم و همزمان گفتیم: - اولالا! شبنم پشت چشمی نازک کرد و گفت: - چطوره می پسندین؟ - درد تو جون پسر کشت! - وای نگوووو جون به اون پسر! - خاک بر سر هیزت کونم. هر سه خندیدم و شبنم گفت: - بدو برو روزنامه اومده. - همچین هول می زنه انگار چه خبره! بابا فقط ما سه تا عین اوسکولا می خوایم روزنامه بخریم. همه همون دیشب تو سایت دیدن الان هم خیالشون راحت تخت نشستن زیر باد کولر دارن فیلم نگاه می کنن که خستگیشون در بره. - نخیرم همونا که دیدن قبول شدن حالا می یان دنبال روزنامه که اسمشونو یادگاری دورش خط سرخ بکشن. جلوی دکه روزنامه فروشی وایسادم و گفتم: - بدوین برین بخرین و بیاین جا پارک نیست. حق با بنفشه و شبنم بود. جلوی دکه حسابی شلوغ بود. نفهمیدم چطوری این دو تا ورپریده سه سوته روزنامه رو گرفتن و برگشتن. چنان جیغ و هواری می کردیم که همه به سمتمون برگشته بودن. بنفشه صفحه س را برداشته بود و بلند بلند تکرار می کرد: - سمیعی بنفشه سمیعی بنفشه ... یهو جیغ زد : - ایناهاش ... ایناهاش! وای خدای من قبول شدم .... قبول شدم قبول شدم. روزنامه های مچاله شده رو کنار زدم و گفتم: - درد بگیری چی قبول شدی حالا؟ بنفشه که از هیجان زیاد سرخ شده بود و داشت خودش را باد می زد گفت: - ژنتیک قبول شدم ... همون که می خواستم وای خدا الان بال در میارم. یهو صدای جیغ شبنم هم بلند شد: - وااااااااااااای شبنم نیازی .... رشته داروسازی .... خداااااااااااااا جوننننننننن ماااااااااااااااااااااچچچ چچچ! از خوشحالی دوستام شاد شدم و هر دوشون رو محکم بوسیدم اونا هم توی بغل هم کمی اشک شادی ریختن و دست آخر بنفشه که تازه متوجه من شده بود گفت: - تو چی؟ در حالی که پوست لبم را می جویدم شانه بالا انداختم. بنفشه با حرص گفت: - شونه و درد ! بده ببینم این روزنامه رو .... صفحه ر را قاپید و تند تند و زمزمه وار شروع به گشتن کرد: - رادمهر ترسا ... رادمهر ترسا ... رادمهر ترسا .... شبنم هم افتاد روی روزنامه و دو تایی شش چشمی مشغول گشتن شدند. روزنامه را کشیدم و گفتم: - گشتم نبود نگرد نیست .... بنفشه و شبنم هر دو با بغض نگاهم کردند. خندیدم و با بیخیالی گفتم: - چتونه عین گریه شرک زل زدین به من؟ به جهنم که قبول نشدم. - کاش یه ذره سطح پایین تر انتخاب رشته می کردی آخه تو فقط سه تا رشته های بالا رو زدی. - چون اگه چیز دیگه هم قبول می شدم نمی رفتم. - حالا آزاد که قبول می شی. - بشمم نمی رم. - یعنی چی ؟ مگه دست خودته؟ باید بری. - می رم .... ولی نه دانشگاه. - پس کجا؟ - می خوام برم اونور ... فقط منتظر یه بهونه بودم که این قبول نشدن شد برام یه بهونه! هر دو با چشم های گشاد شده نگاهم کردند. همان لحظه ماشینی کنارمان ایستاد که سر نشینانش دو پسر به قول شبنم توتو بودند. موهای فشن و آخر تیپ! یکیشون گفت: - جیگر کدوم دانشگاه قبول شدی؟ می خوام ببینم هم دانشگاهی شدیم یا نه به یاری خدا؟ بنفشه و شبنم و من هر سه با خشم گفتیم گفت: - خفه ... هری! اگر وقت دیگری بود حتماً کلی تفریح می کردیم ولی در آن لحظه ... بنفشه دستم را گرفت و گفت: - خودت فهمیدی چی گفتی؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - آره ... می خوام برم خیلی وقته تو فکرشم. - ولی ... ولی بابات که نمی ذاره. - می دونم. شبنم گفت: - اگه می دونی پس چرا این حرفو می زنی؟ - چون امیدوارم بتونم راضیش کنم. هر دو با هم گفتند: - نمی تونی! سری تکان دادم و گفتم: - به هر قیمتی که شده باشه راضیش می کنم. بنفشه بی توجه به حضور شبنم گفت: - به خاطر قضیه آتوسا بابات عمرا نمی ذاره حتی اگه خودتو پر پر کنی. شبنم دوست دو سه ساله من و بنفشه بود و برای همین هم زیاد در جریان اتفاقات خانوادگی ما نبود. به خصوص ماجرای آتوسا که مربوط به شش سال پیش است. ولی بنفشه را از دبستان می شناختم. با خانواده اش هم مراوده داشتیم و خوب همدیگر را می شناختیم. شبنم با گنگی پرسید: - آتوسا؟ مگه خواهرت چی کار کرده؟ بنفشه با شرمندگی نگاهم کرد و لبش را گزیرد. برایم مهم نبود که شبنم هم قضیه را بفهمد برای همین هم دستی سر شانه بنفشه زدم و گفتم: - آتوسا ده سال پیش برای تحصیل رفت لندن ... بابا هم برای اینکه اون پیشرفت کنه از هیچ راهی فروگذار نکرد. مرتب پول به حسابش می ریخت و در ازاش فقط از اون می خواست که درس بخونه و خانوم دکتر بشه. آتوسا هم مرتب می گفت چشم بابا جون هر چی شما بگین. مامان خیلی برای آتوسا بی تابی می کرد و می خواست که بره اونو ببینه. بالاخره بابا ویزاشونو درست کرد و با مامان رفتن سراغ آتوسا. وقتی که برگشتن من با تموم بچگیم فهمیدم اوضاع یه جوریه! مامان مرتب از آتوسا طرفداری می کرد و جلوی بابا می ایستاد ولی گویا وضع ظاهری آتوسا حسابی غربی شده بوده. موهاشو رنگ کرده بوده و لباسای آن چنانی می پوشیده. شیشه های مشروب تو خونه اش بوده جلوی بابا سیگار می کشیده و از این جور چیزا. مامان به بابا می گفت کاریش نداشته باشه و بذاره راحت باشه تا بتونه درس بخونه ولی یه چیزی بود که بابا رو نگران می کرد. اونم یه مدرک جرم بود. بابا تو خونه آتوسا یه لباس زیر مردونه پیدا کرده بود ... مامان می گفت لابد مال پارتی هاییه که اونجا می گیرن و مطمئن بود که ربطی به آتوسا نداره. می گفت در این مورد با آتوسا حرف زده و اون گفته که مال دوست پسر دوستشه ولی بابا بالاخره یه مرد ایرانی بود و غیرتش حسابی باد کرده بود. بیشتر به آتوسا زنگ می زد و حسابی نگرانش بود. دو سال دیگه هم گذشت بابا هر کاری می کرد ویزاش درست نمی شد که یه سر بره پیش آتوسا و این بیشتر کلافه اش می کرد. به اونم که می گفت بیا ایران هزار تا بهونه می آورد. آخریاش دیگه جواب تلفنارو هم نمی داد. وقتی 6 ماه گذشت و خبری از آتوسا نشد بابا به ضرب پول ویزا گرفت و رفت لندن ولی با چه صحنه ای مواجه شد! آتوسای معتاد در بین یه گله مرد هرزه ... بابا آتوسا رو برگردوند ایران و مشغول مداواش شد. آتوسا دو بار خودکشی ناموفق داشت. بالاخره ترکش دادیم. قضیه بکارتش هم با یه عمل حل شد ولی بابا اعتمادش رو به کل ازدست داد. تموم سختگیریش اینبار متوجه من شده بود. دیگه اون بابا یخوب رفته بود و جاش یه بابای بد اومده بود. مامان خیلی هوای اتوسا رو داشت و من از همه طرف زیر فشار بودم. محبت مامانو از دست داده بودم بابا هم برام تبدیل به یه مرد خشک و خشن شده بودن بنفشه می دونه که اون موقه من اگه یه دقیقه دیر می رسیدم خونه بابا چه قشقرقی راه می انداخت. دو سال بعد از اومدن آتوسا پسر یکی از شریکای بابا اومد خواستگاریش. با وجودی که یه چیزایی راجع بهش می دونست. البته به استثنای قضیه بکارت! پسر خوب و جنتلمنی بود. وقتی اومد خواستگاری آتوسا من به آتوسا حسودیم شد. اونم از خدا خواسته قبول کرد و ازدواج کرد. الان دو ساله که رفته سر خونه و زندگی خودش. مامانم شش ماه بعد از ازدواج آتوسا یه شب که خوابید دیگه بیدار نشد. قضیه یه تب و یه مرگ شد. ولی قبل از رفتنش بابا بالای سرش بوده. گویا خیلی سفارش منو می کنه. خودش فهمیده بود که چه طلمی در حق من شده. به بابا گفت از سختگیریش نسبت به من کم کنه و بیشتر بهم محبت بکنه و نذاره درد بی مادری رو بچشم. گفته بود که من با آتوسا زمین تا آسمون فرق دارم. بعد از فوت مامانم بابا کلی عوض شد. یادم نمی ره که شبها چقدر بالای سرم بیدار می شست تا خوابم ببره. بعد از مرگ مامانم هر شب کابوس می دیدم و از خواب می پریدم ولی خداییش بابا خیلی هوامو داشت. آتوسا هم که احساس گناه می کرد خیلی دور و برم می پلکید. پارسال سال کنکور من بود ولی به خاطر حال خرابم حتی نتونستم شرکت کنم. امسالم که گند زدم رفت! من دلم خوشه به وصیت مامانم شاید به خاطر اون بابا رضایت بده که من برم اونور ... بنفشه آهی کشید و گفت: - من که چشمم آب نمی خوره. بابات هر سر قضیه آتوسا چشم ترس شده هم اینکه جونشه و تو ... مگه می تونه یه لحظه ازت دور بشه؟ - منم دیگه طاقت اینجا موندنو ندارم. - ببخشید چرا؟ - درد و چرا! دلم آزادی می خواد دوست دارم وقتی به یه پسر می رم بیرون راحت باششم نه اینکه ... هنوز حرفم تموم نشده بود که بنفشه و شبنم از خنده منفجر شدند. با تعجب نگاشون کردمو و گفتم: - مرگ! چه دردتونه؟ شبنم میون خنده گفت: - تو و پسر؟ برین بیرون؟ - مگه من چلاغم؟ - تو اگه بیل زن بودی همین جا باغچه تو بیل می زدی. خنده ام گرفت. واقعاً هم که چه دلیل مسخره ای آوردم برای رفتنم. من نقطه مخالف همه پسرها بودم. از همه اشون متنفر بودم. قبلاً ها شاید شیطنت می کردم و سر به سرشون می ذاشتم ولی دیگه اینکارو هم نمی کردم. حتی لایق فحش شنیدن هم نبودن ازنظر من! بنفشه هم یه بار با یه پسر دوست شد ولی اینقدر جنگ اعصاب براش درست شد که بیخیال شد. شبنم هم که عاشق یکی از پسرای فامیلاشون بود و کلاً به هر کی نگاه می کرد اونو شبیه اردلان می دید. ما هم همیشه سر این قضیه مسخره اش می کردیم. بنفشه زد تو سرم و گفت: - هوی کجایی؟ نکنه خبریه؟ هم حرفای جدید جدید می زنی هم می ری تو فکر؟ ماشینو روشن کردم و گفتم: - برو بابا دلت خوشه! خبرم کجا بود؟ خبر هر چی پسره بیارن برام. شبنم با خوشحالی زاید الوصفی گفت: - امشب چند شنبه است؟ من و بنفشه نگاهی به هم کردیمو زدیم زیر خنده. بنفشه گفت: - خنگول هنوز شب نشده! شبنم هم به سوتی خودش خندید و گفت: - خب بابا ... امروز چند شنبه است؟ - پنج شنبه! - آخ جون شب جمعه! - سر و گوشات می جنبه؟ ببینم قراره اردلان بیاد خونه تون؟ - درد و مرض تو جونت! نخیر شب جمعه هر چی توتوئه می یاد تو خیابون. امشب شام مهمون من. من و بنفشه هورایی گفتیم و بنفشه پرسید: - کجا؟ - پاتوق ... - بگو ایول! هر سه با هم جیغ کشیدیم: - ایول! یشه عطر کو کو رو برداشتم و از سرتاپایم خالی کردم بوی شیرین و مست کننده اش اتاق را پر کرد. آخرین نگاه را در آینه به خودم انداختم. مانتوی تنگ مارک گوچی که نقش های کمرنگ طلایی داشت پوشیدم بودم با شال مشکی که ریشه های طلایی داشت. شلوارم هم هدیه پدرم از آخرین سفرش به لندن بود چرم مشکی لوله تفنگی با کفش های طلائی پاشنه بلند. کیف طلائی و سوئیچ ماشین را برداشتم از در خارج شدم. بالای پله ها که رسیدم بی خیال نرده ها شدم چون هم شلوارم و هم مانتویم تنگ بود و ممکن بود جر بخورد. از پله ها پایین آمدم و به آشپزخانه سرک کشیدم. عزیز هنوز هم بابت قبول نشدنم دلخور بود و حسابی سرش را گرم آشپزی کرده بود تا یادش برود ولی باز هم در حین کار غر می زد: - حالا انگار فقط بچه من زیادی بود ... رفتم داخل و با شادی گفتم: - عزیز جونم من دارم می رم. عزیز به طرفم برگشت با تحسین نگاهم کرد و گفت: - کجا می ری مادر؟ مهمونی؟ - نه عزیز قراره شام با دوستام برم بیرون - نه نه خودت یه زنگ بزن به بابات من حوصله داد و قالشو ندارم می یاد شروع می کنه به غر زدن. - چشم نشستم پشت میز و با گوشیم شماره بابا را که به اسم ددی سیو کرده بودم گرفتم. بعد از چهار بوق صدای با صلابت بابا توی گوشی پیچید: - سلام دخترم - سلام بابایی خوفی؟ - خوبم دخترم ... تو خوبی بهتر شدی؟ صبح وقتی بعد از گرفتن نتایج با خانه برگشتم پدرم تماس گرفت تا از نتایج آگاه شود. من هم که حسابی دلم پر بود با شنیدن صدای پر مهر پدر گریه ام گرفت و با بغض گفتم که قبول نشدم. پدرم نزدیک بیست دقیقه با من کلنجار می رفت و دلداریم می داد. حالا هم برای همین حالم را می پرسید. گفتم: - آره بابا بهترم شما خوبی؟ خسته نباشی - مرسی خانوم گلم. - بابا ... - جانم؟ - باباییییییی ... بابا مردانه خندید و گفت: - چیه دختر خوب؟ باز چی می خوای؟ پولت ته کشیده؟ با غیض گفتم: - مگه همه چی پوله؟ - اوه چه توپت هم پره! - بابا امشب می خوام با دوستام برم بیرون. بابا جدی شد و گفت: - کجا؟ - شبنم به مناسب قبولیش می خواد شام مهمونمون کنه. - شما هر پنج شنبه به یه بهونه ای باید برین شام بیرون؟ - آخه بابا شما که سر کاری ... اون آتوسای گور به گوری هم که ... - راجع به خواهر بزرگت درست صحبت کن! - اوه ساری! اون آتوسا خانم قبر تو قبری ... یهو بابا خنده اش گرفت و غش غش خندید. خودم هم خندیدم و گفتم: - برم بابا؟ - نگفتی آتوسا چی؟ - سرش گرم شوهر شده یادش رفته یه خواهر تنها هم داره. - خیلی خب برو ولی یادت باشه تا قبل از یازده باید خونه باشی. - چشم... و یه چیز دیگه ... - دیگه چیه؟ اینبار حتما پول می خوای ... - نخیر ... ماشین مامانو ... - حرفشم نزن ... چرا همیشه تو ماشین می بری؟ شد یه بار اون دوستات بیان دنبال تو؟ - آخه ددی جونم اونا که مثل ما یه ماشین تو خونه اشون خاک نمی خوره. شبنم اینا دو تا ماشین دارن یکیش مال داداشیه اون یکیش هم یا دست باباشه یا مامانش. بنفشه اینام یه ماشین دارن که هیچ وقت معلوم نیست کجا هست. - در هر صورت نمی شه. تو رانندگیت خرکیه. - رانندگیم خرکی باشه بهتره تا اینکه خودم خرکی باشم. - تهدید می کنی؟ - من سگ کی باشم آقای رادمهر بزرگ رو تهدید کنم. یعنی گفتم قدر منو بدونین که اینقدر گلم. - خیلی خب لوس نشو ... - ببرم؟ - بار آخرته ها. از پشت گوشی محکم بوسیدمشو گفتم: - چشم الهی قربون بابای خوش تیپم بشم. گوشی را قطع کردم و بعد از بوسیدن عزیز از خانه خارج شدم. سوار ماشین شدم و قبل از حرکت سی دی تتلو و طعمه رو توی ضبط چپوندم. از در رفتم بیرون و در را با ریموت بستم. شبنم و بنفشه را که در حد مرگ جلف شده بودند شوار کردم و به سمت پاتوق رفتیم. بنفشه که طبق معمول جلو نشسته بود سرم را به سمت خوش برگردوند و گفت: - اوا ... حداقل یه سورمه تو این چشات می کشیدی که اینقدر بی روح نباشی! یا یه ریمل به این مژه های بورت می زدی یه کم رنگ بگیری. آخه این چه وضعشه؟ - اولا به تو ربطی نداره دوماً دیدم تیپم به اندازه کافی تو چشم هست دیگه اگه آرایشم می کردم که هیچی! یه نگاه به خودش و شبنم انداخت و دوتایی هر هر خندیدند. خنده هم داشت اینقدر ریمل و سایه و خط چشم زده بودند که چشمانشان از سنگینی داشت می افتاد کف ماشین. ولی من عقاید خاص خودم را داشتم. یا تیپ ساده می زدم و آرایش می کردم یا تیپ آن چنانی می زدم ولی آرایش نمی کردم. بابا هم به خاطر همین به ظاهرم هیچ وقت ایراد نمی گرفت. برعکس آتوسا که همیشه بابا به او گیر می داد. حتی حالا که با مانی ازدواج کرده بود. ماشین را توی پارکینگ پاتوق پارک کردم هر سه پیاده شدیم. هیمنطور که داشتیم به طرف در رستوران می رفتیم صدای جیغ شبنم بلند شد: - ااااااااااااااااااا فراریییییییییییییییییییی! نگاهش را دنبال کردم و چشمم به فراری قرمز رنگ فوق العاده ای افتاد که کنار پارکنگ پارک شده بود و برق می زد. هر سه با دهان باز نگاهش می کردیم. بنفشه به سمت ماشین رفت دستی روی بدنه اش کشید و گفت: - خدای من! چشمام درست می بینه؟ این فراریه؟! من گفتم: - فراری چیه؟ بگو عروسک! بنفشه خودش را به غش زد و روی ماشین تشنج کرد. من و شبنم از حال و هوای گیجی در آمدیم و زدیم زیر خنده. دست بنفشه را گرفتم و در حالی که از روی ماشین می کشیدمش پایین گفتم: - پاشو خجالت بکش ندید بدید! - یعنی مال کیه؟ مال هر کی باشه می خوام تورش کنم. - حتی اگه مال یه پیرمرد 90 ساله باشه - کاش مال یه پیرمرد باشه که زودتر بکشمش این بشه مال من. - ولی خره تصور کن مال یه توتو باشه! از اون توتو خوردنیا! - عمراً یه توتو بتونه همچین ماشینی بخره. - بیخیال بابا ولمون کنین. بیاین بریم تو تا روده کوچیکه بزرگه رو میل ننموده. دست هر دو را کشیدم و وارد شدیم. همیشه همینطور بودم هر چیزی در همان لحظه اول برایم جذابیت داشت ولی بعد خیلی زود خودم را جمع و جور می کردم. دوست نداشتم کسی مرا ندید بدید بداند. برای همین هم همیشه همه مرا مغرور می دانستند. سقلمه های بنفشه و شبنم پهلویم را سوراخ کرد. بی توجه به حالت بهت زده آنها داد کشیدم: - اوووووییی پهلومو سوراخ کردین! چه مرگتونه؟ بنفشه همینطور که نیشگونی از پهلویم می گرفت گفت: - زهرمار ... گربه ها اینجان. با کنجکاوی چشم گرداندم و گفتم: - کیا؟ - دردو کیا! گربه ها رو یادت رفته. همونا که تا یه ماه پیش اینجا پاتوقشون بود. بعد یه مدت دیگه نیومدن! حالا دوباره اینجان. نگاه کن اون وسط نشستن. اینبار نگاهم به سمت میز بزرگی که درست در وسط سالن نیمه تاریک رستوران قرار داشت چرخید. چهار پسر دور تا دور میز نشسته بودند و در حال هر هر و کر کر بودند. نگاه سه تا از آنها رو به ما میخکوب شده بود و بنفشه و شبنم هم از خدا خواسته مشغول دلبری بودند. نگاهم بی اراده کشیده شد به سمت پسری که سرش پایین بود. از همان روزهای اولی که دیدمش متوجه روحیه عجیبش شدم. خیلی وقت بود که خبری از آنها نبود حالا هم که آمده بودند درست مثل قبل بودند. 4 پسر فوق العاده جذاب و خواستنی که عین مانکن های ایتالیایی می درخشیدند. خوش هیکل ... خوش تیپ ... زیبا و خوش قیافه. اما ... یکی از آنها با سه تای دیگر فرق داشت. وقتی بحث خنده داری به وجود می آمد او فقط لبخند می زد در حالی که بقیه غش غش می خندیدند. وقتی دختری وارد می شد سه نفر دیگر نگاه می کردند ولی او حتی نیم نگاهی هم نمی انداخت. همین کارهای عجیبش مرا کم کم داشت نسبت به شخصیت او جذب می کرد. البته نه اینکه از او خوشم بیاید بلکه فقط کنجکاوم می کرد. دست بنفشه و شبنم را کشیدم و به زور سر میز نشاندم بنفشه در حالی که هنوز یک وری به آنها نگاه می کرد گفت: - نگاه کن تو رو خدا ... حقا که لقبشون برازنده شونه! شبنم هم با هیجان گفت: - گربه های چشم رنگی! عین گربه ملوسن! - و مشخصه عین گربه هم وحشی هستن و پنجول می کشن خندیدم و گفتم: - همه پسرا عین گربه وحشی هستن و پنجول می کشن هر چی هم بهشون خوبی کنی آخرش بی چشم رو ان. بنفشه گفت: - برعکس دخترا که عین سگ وفادار و عین اسب نجیبن! شبنم غش غش با صدای بلند خندید و گفت: - جونم دخترا! از کی تاحالا؟ - شک داری؟ - آره والا ... - یه نیگا به این ترسا بنداز ... خداییش عین سگ و اسب نیست. در حالی که جلوی خنده امو می گرفتم گفتم: - هوی اسب و میمون و هر چی حیوونه خودتی و هفت پشت جد و آبادت از جمله عمه ات. - بیشعور آشغال عوضی ... من کی گفتم میمون؟ خجالت نمی کشی بهتون می زنی؟ شبنم با هیجان گفت: - کارای خدا رو نگاه کن! عسلی ... آبی ... سبز ... طوسی. با تعجب گفتم: - هان؟ - چشمای این تخم سگا رو می گم بابا! هر کدوم یه رنگن! - خدا ببخشه به نه نه اشون. - حالا نمی شه یه گوشه اشو هم ببخشه به من؟ من به یه گوشه اش هم راضیم. بنفشه خندید و با خباثت گفت: - البته اگه اون گوشه از پایین مایینا باشه بهتره. آره؟ شبنم خواست کیفش را توی سر بنفشه بکوبد که گارسون آمد و مجبور شد صاف بنشیند. بعد از سفارش غذا و رفتن گارسون بحث دوباره شروع شد. بنفشه گفت: - دارم می میرم بدونم اینا اسماشون چیه؟ - حالا همه چیشونو می دونی فقط مونده اسماشون؟ - خره اسم مهم تره ... مگه نشنیدی می گن اسم بیانگر شخصیته! - اوهو خانوم روانشناس! - درد بگیرین ... اصلا به شما چه؟ شماها از اون زنایی هستین که تا آخر عمر به شووراتون می گین آقا! شبنم گفت: - فکر کن اسماشون به ترتیب اکبر ... قلی ... اصغر ... غلام باشه. چه شود! بنفشه اوقی زد و گفت: - اونوقت اگه به دست و پامم بیفتن محاله بهشون پا بدم. شبنم- نه تو رو خدا! بنفشه – تو رو کفن کردم. شبنم- نه نه اتو کفن کنی. - هی هی با نه نه هم چی کار دارین. اسمشون هر کوفتی می خواد باشه باشه. بحث بهتر از این سراغ ندارین. آخه پسرا اصلاً لیاقت دارن که بخوای واسه فکر کردن روشون وقت تلف کنی؟ شبنم- باشه یه چیز دیگه می گیم. تو بگو بنفشه. بنفشه- به نظرتون اینا چی کاره ان؟ من و شبنم همزمان گفتیم: - اهههههه ول کن دیگه! صدای کشیدن شدن صندلی روی زمین حواس هر سه نفرمان را معطوف به آن سمت کرد. یکی از پسرها با قد بلند هیکل ورزیده ولی ظریف که تیپ خاکستری شیکی هم زده بود از پشت میز برخاسته وداشت به سمت دستشویی می رفت. ناگهان یکی دیگه از پسرها از پشت او را خطاب قرار داد و گفت: - فربد مواظب باش زیادی خودتو تخلیه نکنی که اونوقت می ترسم ما گشنه بمونیم. در حدی خالی کن که فقط یه ذره غذا جا داشته باشی بخوری. یه دفعه بنفشه عین کسایی که کشف بزرگی کردن کوبید رو میز و گفت: - ایول این از اولی ... فربد ... گربه چشم خاکستری ... سن ... حدودا می زنه بیست و شش باشه. تیپ ... بچه پولدار. قد... بلند. هیکل ... دختر کش! شبنم خندید و گفت: - این از اصغر که پرید. قصد داشتم واسه بنفشه تورش کنما. - خب حالا تورش کن. - نه دیگه حالا با کلاس شد به تو نمی خوره. - بمیری ! این را گفت و از روی مانتو سینه سمت چپ شبنم را محکم فشار داد. جیغ شبنم بلند شد و همزمان نالید: - بچه ام بی غذا شد! داشتیم از زور خنده کف رستوران پلاس می شدیم. زیر چشمی نگاهی به میز پسرها کردم. گربه مزبور سرش پایین و مشغول بازی با سالادش بود. ولی دو نفر دیگر باز هم میخ ما بودند. برای اینکه خودم را کنترل کنم از جا بلند شدم و گفتم: - من می رم دستشویی. بنفشه سریع گفت: - تو حلقت بمونه اگه بخوای فربودو تورش کنی. - بمیر بابا! خرامان خرامان به سمت دستشویی راه افتادم. با ناز راه رفتن ادایم نبود بلکه در خونم بود. هر چه هم تمرین می کردم که مثل آدم راه بروم یا در هنگام حرف زدن آنقدر عشوه نداشته باشم باز هم نمی شد. در دستشویی را باز کردم و وارد شدم. فربد جلوی آینه مشغول حالت دادن به موهایش بود. با دیدن من خودش را کنار کشید و با لبخند جذاب و دختر کشی گفت: - ببخشید ... بفرمایید. از جلوی در دستشویی که کنار رفت بدون اینکه حتی تشکری بکنم رفتم تو. من که دستشویی نداشتم فقط می خواستم برق لب روی لبهایم بمالم که کمی رنگ بگیرد. این تنها آرایش من بود. صبر کردم تا بیرون برود ولی انگار فایده ای نداشت و حضورش را هنوز هم پشت در دستشویی حس می کردم. زیر لب غرغر کردم: - گمشو بیرون دیگه بابا اه! حالا اگه من اسهال شده بودم و می خواستم با سر و صدا اینجا یه کارایی بکنم چه خاکی تو سرم می ریختم؟ هر چه صبر کردم دیدم فایده ای ندارد. ناچار شیر آب را باز کردم و چند لحظه بعد بیرون رفتم. با ژست خاصی به دیوار روبروی دستشویی تکیه داده بود. نگاهی به دیوار انداختم و پوزخند زدم. خاک بر سر به چه دیواری هم تکیه داده خدا می دونه چقدر بخار جیش و پی پی روش نشسته. از فکر خودم خنده ام گرفت. خواستم دستم را بشورم که گفت: - می شه بپرسم به چی خندیدین؟ با حالتی خاص که توامان دارای غرور و خشم بود نگاهش کردم و سرم را تکان دادم یعنی جان؟! انگار حساب کار دستش آمد آب دهانش را قورت داد و گفت: - عذر می خوام شما و دوستاتون هر پنج شنبه اینجایین؟ من قبلا هم شما رو دیدم. با همون لحن گفتم: - عذر می خوام این رستوران مال شماست؟ - نه ... واسی چی می پرسین؟ - ما باباتونه؟ - بازم نه. - مال اقوام درجه یکتون چطور؟ - این سوالا واسه چیه؟ معلومه که نه. منم اینجا یه مشتریه معمولی ولی دائمی هستم. - پس به شما مربوط نیست. این را گفتم و سریع از دستشویی خارج شدم. در حالی که حالت گیج شده او را درک می کردم که پشت سرم خشک شده بود. قرار نبود(2) - saghar77 - 02-08-2012 وقتی سر میز برگشتم بنفشه و شبنم عین شترمرغ گردن کشیدن و بنفشه گفت: - خوردیش؟ - چیو؟ - چیو نه ! کیو! پسره رو بلعیدی؟ - وا! اصلا به این دهن ظریف می یاد پسر به اون گندگی رو ... یهو شبنم خم شد رو صورتم و با یه لحن کشدار و خاص در گوشم زمزمه کرد: - بخورم اون لبارو ... کوبیدم تو سرش و گفتم: - اه خاک بر سرت حالمو بد کردی! عین این پسر خرابا چرا حرف می زنی. بنفشه و شبنم غش غش خندیدن و یهو شبنم گفت: - بنفشه اومد بیرون. بنفشه هم متوجه فربد شد و گفت: - اه اه این وقتی می رفت تو دستشویی که بشاش بود! چرا حالا اینقدر اخمالوئه. خندیدم و گفتم: - خب اونوقت شاش داشت که بشاش بود ... شبنم و بنفشه هر دو با هم جیغ کشیدند: - کوفت ... و من غش غش خندیدم. فربد نگاه خصمانه ای به میز ما کرد و نشست. لابد پیش خودش فکر می کرد که دارم برای بچه ها تعریف می کنم چه جوری کنفش کردم. بنفشه گفت: - اوهو ترسا چه بد نگات کرد! راستشو بگو تو دستشویی چه سکانسی رخ داد که از چشم من پنهان ماند؟ - فضولو بردن جهنم ... - بله بردن جهنم گفت چرا اینجا خنکه؟ شبنم هم با کنجکاوی گفت: - راستی اون تو چه خبرا بود؟ کاری نکردین؟ - لا اله الا الله ... چرا کارامونم کردیم تموم شد دو روز دیگه صدا وق وق بچه هم ... شبنم و بنفشه زدن زیر خنده. خودمم خنده ام گرفت و وسط خنده براشون قضیه رو تعریف کردم. شبنم کوبید تو سرم و بنفشه با حالت گریه گفت: - خاک تو سرت کونم من الهی ... چرا لگد به بخت ما زدی آخه. بخت خودت که خشک شد رفت به ما چی کار داری؟ - وا مگه من با شما کاری کردم؟ - خب عین یابو جفتک پروندی تو صورت پسره ... از اخماش پیداست! بمیرم مادر برای غرورت که این دختر پنجول کشید روش ... بیا بیا بغل خودم یه ذره آرومت کنم. - بی حیا! - قربون تو با حیا! حالا ببین من بی حیا زودتر شوهر می کنم یا توی آفتاب مهتاب ندیده. شبنم گفت: - آره واقعاً که آفتاب مهتاب ندیده. نمی بینی رنگ و روش پریده؟ بالاخره غذا رو آوردن و روی میز چیدن. غذای پسر ها رو زودتر آورده بودن و اونا بی خیال از همه جا مشغول خوردن بودن. خداییش این پسرا حرف شکمشون که بیاد وسط دینشون رو هم می فروشن. نگاهی به بنفشه و شبنم انداختم که دیدم با کلی کلاسو پرستیژ دارن غذاشونو می خورن. خنده ام گرفت و خیلی راحت مشغول خوردن شدم. با کلاس تر از همه خودم بودم که بقیه برام اهمیت نداشتن. شبنم با دیدن من اخم کرد و گفت: - اه اه لب و لوچه اتو جمع کن. خاک تو گورت با این چیز خوردنت. با دهان پر گفتم: - چشه مگه؟ - درد بچه اشه! - وا! - واکمن... - زهرمار ... آخه شما به غذا خوردن من چی کار دارین. - نمی گی می بینن زشته. نگاهم به آن سمت کشیده شد. انها بدتر از من مشغول به نیش کشیدن مرغ بودند. فقط آن پسر مرموز خیلی ارام با قاشق و چنگال غذایش را می خورد. شبنم و بنفشه هم عین من متوجه او شدند و شبنم گفت: - این پسره قاطی اینا وصله ناجوره! - چرا؟ - آخه مثل اینا گاتوری نیست. نگاشون کن دارن عین شتر چیز می خورن ولی اون نه ... شبنم گفت: - از همه لحاظ هم از اونای دیگه یه سر و گردن بالاتره. با کلاس تره مغرورتره مرموز تره خوشگل تره. چهره اش خیلی خاصه ... پوست برنزه ... موهای بلوطی .... چشمای عسلی... غریدم: - غذاتونو بخورین. بنفشه گفت: - نه جون من نگاش کن. دختر کشه دختر کشه! هیکلش دو ساعته رفته رو اعصاب من. تازه نکبت برای من یقه اشم تا رو شکمش باز گذاشته که عضله های برجسته سینه اشو نشون بده. چقدرم پوستش شفافه. گردنبندشو نگاااااا غلط نکنم طلا سفیده! شبنم با هیجان گفت: - داره آستیناشو می زنه بالا ... یک لحظه نگاهم به او افتاد. پیراهن اسپرت قهوه ای رنگ تنگش در حال ترکیدن بود. حق را به بنفشه دادم هیکل خفنش بدجوری روی اعصاب راه می رفت. آستینش را تا آرنج بالا زد که کثیف نشود و آن وقت تازه ما دستان پر مو و عضلانی اش را دیدیم. رگ های دستانش حسابی برجسته شده و دلبری می کرد. مچ دستش قوی و ستبر بود و دستبند چرمی دور آن بسته شده بود. به مچ دست راستش هم ساعت بزرگ استیلی بسته بود که پیدا بود مارک دار است ولی مارکش را نمی دیدم. بنفشه زمزمه کرد: - یا امام موسی بن باقر ... من غش! من و شبنم نگاهی بهم کردیم و زدیم زیر خنده. بنفشه گفت: - دردو مرض! خنده داره؟ شبنم که از زور خنده اشک از چشماش می یومد گفت: - امام موسی بن باقر امام چندم ماست؟ - چه می دونم گیر دادینا. او حرص می خورد و ما می خندیدم. غذای پسر ها زودتر از ما تمام شد و از جا برخاستند. شبنم نالید: - نرین تو رو خدا .... زوده حالا! از زیر میز پاشو لگد کردم که آخش بلند شد. فربد رو به پسر چشم سبز گفت: - بهراد به خدا محاله بذارم تو حساب کنی. بهراد هم گفت: - دفعه قبل تو حساب کردی فربد ... مگه سر گنج نشستی اینبار نوبت منه. پسر چشم آبی در حالی که دندان هایش را به آرامی خلال می کرد گفت: - به من نگاه نکنینا! اصلا هم فکر نکین دارین با هم تعارف تیکه پاره می کنین من مرام می ذارم وسط و می رم حساب می کنم. خودتون با هم کنار بیاین. فربد با خنده گفت: - بله آرسام خان هفته آینده که گذاشتیمت وسط اونوقت می فهمی یه من ماست چقدر خامه می ده. - اون کره است ... آنها در حال کلنجار رفتن با هم بودند که پسر چهارم از جا برخاست و به سمت صندوق رفت. بدون چک و چانه زدن با دوستانش بی سر و صدا پول غذا را حساب کرد. کیف پولش چشمم را گرفت. چرم خالص با طرحی از فروهر. شبنم کنار گوشم نالید: - پرستیژت تو حلقم. بنفشه هم با چشمان گشاد شده گفت: - این منو کشت رفت ... من الان می رم خواستگاریش ... یا نه! خودم برم زشته ... فردا که جمعه ام هست مامانمو می فرستم در خونه اشون. خندیدم و گفتم: - پاشین بریم که دیره. شبنم نگاهی به ساعتش کرد و گفت: - تازه ساعت ده و نیمه کجا بریم؟ - خانم گل من که مثل شما آزاد نیستم تا ساعت 1 بتونم بیرون بمونم. بابام فقط تا 11 اجازه داده. بی حرف از جا برخاستند. شبنم رفت پول غذا را حساب کند و من و بنفشه از رستوران خارج شدیم.لحظاتی بعد شبنم هم به همراه گله پسرها خارج شد. از رنگ و روی سرخش فهمیدم چه زجری را متحمل شده وقتی مجبور شده جلوی آن چهارنفر به سمت در گام بردارد. حالا خوبه زمین نخورد یا دست و پاش تو هم نپیچید! وقتی پسرها از کنارمان رد می شدند بهراد گفت: - بچه ها شنیدین یه سری بچه تو شهر گم شدن پلیس دنبالشونه؟ فربد ادامه داد: - تازه می گن به جرز دیوارم می خندن! آرسام هم دنباله حرف را گرفت و گفت: - وقتی هم می خندن کلی زشت می شن! شنیده بودیم هر صورتی با لبخند خوشگل تره ولی اینا تا می خندن شبیه شتر می شن. لجم گرفته بود. می خواستم برم بکوبم توی صورتاشون. به اونا چه که ما می خندیم؟ قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم پسر چهارم با اخم گفت: - ببندین فکتونو ... علاوه بر آن سه نفر من هم ماست هایم را کیسه کردم و حرف در دهانم ماسید. شبنم و بنفشه هم یکی یک قدم عقب رفتند و پشت من پناه گرفتند. سر جایم ایستادم تا پسرها فاصله گرفتند. نمی خواستم جلوی آنها سوار ماشین بشویم. می ترسیدم با ماشین دنبالمان بیفتند و بخواهند اذیت کنند. من هم کله خراب ... اگر کل کل پیش می امد تا دم مرگ پیش می رفتم. از جان خودم نمیترسیدم بابت بنفشه و شبنم نگران بودم. بنفشه با حرص گفت: - اینا به ما گفتن بچه؟ شبنم ادامه داد: - به ما گفتن به جرز دیوار می خندیم؟ پوزخندی زدم و گفتم: - بله همه اشو با ما بودن ... حتی شترو! - اه چرا من لال شدم نرفتم یه چیزی به این بچه پروها بگم؟ - همینو بگو انگار هر سه تامون لال شدیم. - این آخری خواستم برم بکوبم تو دهن اون آرسام زاغول که یهو گربه چهارمیه رم کرد. - حقا که گربه کمشه! باید به این یکی بگیم یوز پلنگ! - وای خیلی آقاست دیدین چطور دوستاشو دعوا کرد؟پیداست خیلی ازش حساب می برن. من اصلاً تو حال و هوای حرف های آنها نبودم و بی حرف به سمت ماشین رفتم. حتی نمی دونستم اسم اون پسر چیه؟! ولی قیافه اش خیلی برام آشنا بود. حس می کردم قبلا جایی دیدمش. هر سه سوار شدیم و راه افتادم. تا خودم خانه شبنم و بنفش بر سر پسر چشم عسلی دعوا می کردن و توی سر و مغز هم می زدن. برام مهم نبود. فقط دوست داشتم سر از کارش در بیارم. اینهمه غرورو از کجا آورده بود؟! همین که پا را داخل ساختمان گذاشتم باد خنک کولر حالم را جا آورد اساسی. شالم را از سرم کشیدم و گفتم: - اههه شهریور و اینقدر گرما؟!!! یعنی داریم می ریم تو پاییزا... صدای پدرم حرفم را قطع کرد: - به به دختر وقت شناسم! چه به موقع برگشتی ... نیشم گشاد شد و به سمت بابا که روی کاناپه جلوی تلویزیون نشسته بود رفتم. بابا مردانه با من دست داد و جایی کنار خودش برایم باز کرد. نشستم و نفسم را با صدای بیرون دادم. بابا گفت: - خوش گذشت؟ - آره ددی جاتون خالی خیلی خوب بود. - دوستات خوب بودن؟ - سلام رسوندن اساسی. - ببینم ماشین که سالمه ... اخم کردم و گفتم: - په نه په ... کردمش لا تریلی الانم روح خودمه که جلوتون لم داده ... منتها خودمو زدم به زنده بودن! بابا خندید و گفت: - خیلی خب عصبی نشو ... من بیشتر نگران خودتم. توی دلم گفتم: معلومه! بابا دستی توی موهای طلائی ام کشید و گفت: - بابت اون قضیه که دیگه ناراحت نیستی؟ با غیض گفتم: - نه چرا ناراحت باشم؟ تا حالا دو سال از عمرم پشت این کنکور لعنتی تباه شده ... بیست سال دیگه هم روش ... - تو نباید نا امید بشی ... مگه کنکور آزاد ندادی؟ - چرا ... - من مطمئنم که اونو قبول می شی. - و کی به شما این اطمینانو داده که من می رم یونی آزاد؟ - یعنی نمی ری؟ - نخیر ... - و دلیلش؟ - دوست ندارم بهم بگن دکتر الکی ... یا اینکه بگن با پول مدرک گرفته. من سطح دانشگاه آزادو قبول ندارم اصلا ... - داری زیادی تند می ری ... می دونی خیلی از رشته های دانشگاه آزادا توی کشور قطب محسوب می شن و بهترین رتبه ها و ترازها رو نیاز دارن؟ - اینا رو می گن برای دلخوشکنک ما ... - شما اگه یه کم تحقیق کنی اونوقت متوجه می شی که بیراه هم نیست. عصبی تر شدم و در حالی که پایم را روی زمین می کوبیدم گفتم: - اصلا حرف آخر من اینه .... من دانشگاه آزاد ن ... م ... ی ... ر...م ... فهمیدین؟ بابا شانه ای بالا انداخت و گفت: - میل خودته ... من برای اینکه به قول خودت بیست سال پشت کنکور نمونی گفتم وگرنه چه فرقی برای من داره. مگه آتوسا نرفت خونه شوهر؟ توام می ری! - اااا؟ خدا از ته دلتون بشنوه. می دونم که اصلا دوست ندارین یکی از بچه هاتون دکتری مهندسی چیزی بشه! بابا که از حرص خوردن من داشت تفریح می کرد با لبخند گفت: - حالا تو برای چی اینقدر عصبی شدی؟ - از کوتاهی های شما ... ابروی بابا بالا پرید و گفت: - من چه کوتاهی کردم؟ - بهتون گفتم اسم منو بنویسین کلاس کنکور ... نگفتم؟ - چرا گفتی ... ولی خوب می دونی که چرا این کارو نکردم. - بله یادمه که گفتین کلاسای کنکور بد مسیره! به خونه ما دوره! تا دیر وقت دستت بند می شه برگشتنه اذیت می شی و هزار تا بهونه بنی اسرائیلی دیگه. - برای تو که بچه ای اینا بهونه است ولی برای من که بابای توام و صلاح تو رو می خوام... آمپر چسبوندم و با صدای بالا رفته گفتم: - من نمی خوام صلاح منو بخواین ... بذارین صلاحمو خودم تشخیص بدم. بابا اخم کرد و گفت: - توی خونه من صداتو نبر بالا ... بغض کردم. از جا برخاستم و خواستم به اتاقم بروم که عزیز جون با سینی چایی وارد شد. با دیدن من گل از گلش شکفت و گفت: - ا نه نه اومدی؟ بشین تا برم برات چایی بیارم و دوباره با سینی چاییش به آشپزخانه برگشت. دلم نیامد به اتاقم بروم و دلش را بشکنم. به ناچار دوباره نشستم. مشغول بازی با ناخن های بلندم شدم که خیلی قشنگ با لاک مشکی و طلائی دیزاین شده بود. برای فرو دادن بغضم مرتب آه های عمیق می کشیدم. بابا دلش به حالم سوخت. خودش را به طرفم کشید و دستش را دور گردنم انداخت. خواستم دستش را پس بزنم که عزیز وارد شد و من مجبور شدم صاف بنشینم. سینی را جلوی من و بابا گذاشت و گفت: - خوش گذشت نه نه؟ - جات خالی بود عزیز جونم ... - دوستان جای ما دخترم ... بابات هم امشب تو نبودی غذا ازگلوش پایین نرفت. نه نه این چه صیغه ایه که تو هر شب جمعه با دوستات می ری یللی تللی؟ همینو کم داشتم! سعی کردم خودم را کنترل کنم که احترام عزیز را زیر سوال نبرم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - دلم خوشه به همین عزیز ... عزیز آهی کشید و گفت: - حق داری نه نه ... این خونه خیلی سوت و کوره ادم دلش می گیره توش ... من که پام لب گوره اگه تو نباشی یه چیزی بیخ نفسمو می گیره دیگه تو که جوونم هستی و پر شر و شور ... یه مادریم نیست که خونه رو برات گرم کنه.... الهی دورش بگردم که عین بچه ها زود قانع می شد. بالاخره دست بابا را پس زدم و پردیم توی بغل عزیز و گفتم: - درسته مامانم نیست ولی عوضش عزیز خوشگلمو دارم. اگه شما دلتون به جفنگ بازیای من خوشه منم دلم به شما و حرفای شیرینت خوشه. دیگه نبینم از این حرفا بزنیا! شما رو قد مامانم دوست دارم دورت بگردم الهی. عزیز پیشینیمو بوسید و گفت: - الهی سفید بخت بشی نه نه! بابا هم بالاخره به حرف آمد و میان نوشیدن چاییش زمزمه کرد: - الهی! عزیز من را پس زد و گفت: - شما پدر و دختر بشینین به گپ زدن من از صبح تا حالا روی پا بودم جون تو تنم نمونده. می رم بگیرم بخوابم. من و بابا همزمان گفتیم: - شبتون بخیر. بعد از رفتن عزیز بابا که انگار تحت تاثیر حرف های عزیز قرار گرفته و مهربون تر شده بود گفت: - چاییتو بخور سرد شد. چای را برداشتم و تلخ تلخ سر کشیدم. چند لحظه که گذشت بابا گفت: - تو بگو برات چی کار کنم که خوشحال بشی. باور کن هر کاری که بگی می کنم ... موقعیت را برای ماهی گرفتن مناسب دیدم و خبیصانه گفتم: - هر کاری؟ - هر کاری که از عهده ام بر بیاد ... دلو زدم به دریا و گفتم: - منو بفرست برم ... بابا استکانش را روی میز گذاشت. چشمانش را ریز کرد و گفت: - کجا؟ - اونجا که روی پرچشمش عکس یه برگ داره ... بابا لحظاتی فکر کرد و سپس اخم هایش را درهم کشید و گفت: - این خواسته توئه؟! - آره بابا ... من می خوام برم اونجا درس بخونم ... بابا پوزخندی زد و گفت: - مثل آتوسا ... سریع جبهه گرفتم: - آتوسا با من فرق داشت ... - اونم قبل از رفتن همینا رو می گفت ... هدفم فقط درس خوندنه! روسفیدتون می کنم و برمیگردم. ولی چی شد؟ - آتوسا عقده ای بود ... - در مورد خواهرت درست حرف بزن! - اگه حماقت اون بخواد باعث عدم پیشرفت من بشه هر جور که دوست داشته باشم در موردش حرف می زنم. - حماقت نبود ... استعداد داشت! از کجا معلوم که تو نداشته باشی. - استعداد چی؟ - هرزه شدن ... خون جلوی چشمامو گرفت. خواستم جیغ بزنم که جلوی خودمو گرفتم. راحت تر از داد و فریاد کردن می تونستم جواب بابا رو بدم. زل زدم توی چشماشو گفتم: - دست پروردتونیم! کلاتون رو بذارین بالاتر ... همین که اینو گفتم نصف صورتم سوخت. لعنتی! کتک نخورده بودم که خوردم. دیگه موندن رو جایز ندونستم. از جا بلند شدم و بدو بدو از پله ها بالا رفتم. پریدم توی اتاق و درو بستم. حالا توی خلوت اتاق بنفشم می تونستم از ته دل زار بزنم. - مامان کجایی؟ کجایی که شوهرت دست روی ته تغاریت بلند کرد! مامانم آخه چرا رفتی؟ لبتابمو روشن کردم و آهنگ زود رفتی گلم از علی عبدالمالکی رو گذاشتم و صداشو تا ته بلند کردم. با آهنگ می خوندم و از ته دل زار می زدم. چراغ گوشیم مدام خاموش و روشن می شد. بنفشه و شبنم بودن که هی زنگ می زدن. ولی حتی حوصله دوستامو هم نداشتم. گوشیمو خاموش کردم. با لباس بیرون افتادم روی تخت و اینقدر گریه کردم که خوابم برد. 4- با صدای غصبی عزیز جون چشمام به زور باز شدن: - آخه دختر مگه خواب جا کردی؟ ساعت دوازده ظهره! پاشو اینقدر که خوابیدی می ترسم زردی بگیری! رنگت زرد شده. دم اذون ظهره پاشو مادر ... خوب نیست دم اذون خواب باشی. خواستم پتو را روی سرم بکشم که عزیز پتو را چنگ زد و گفت: - ا هر چی هیچیش نمی گم پرو می شه. پاشو این دوستاتم هزار بار بهت زنگ زدن. می گن گوشیت خاموشه. این گوشیو بابات برات خریده که خاموش کنی؟ مادر یه وقت یکی کار مهم بات داشته باشه. خیر فایده نداشت! هر چی گوشمو توی بالش فشار می دادم و چشمامو محکم تر روی هم فشار می دادم که خواب نازنینم نپره فایده ای نداشت. درد اجبار چشم گشودم و عنق نشستم لب تخت. عزیز تند تند در حال جمع آوری تنقلات و لباس های ریخته شده کف اتاق بود و در همان حال غر هم می زد. هرچقدر هم که صبح ها بی حوصله بودم و حوصله کسی را نداشتم حوصله عزیز جون رو داشتم. بلند شدم و بلند گفتم: - سلام عزیز جون ... صبحت بخیر ... - سلام به روی ماه نشسته ات. برو دست و صورتتو بشور صبحونه ات هم روی میز آشپزخونه اس ... اگه میلت می کشه بخور اگه هم نه که وایسا یه باره ناهار بخور. بی حرف از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. تکه ای نان خشک از روی میز برداشتم و خرچ خرچ جویدم. از آشپزخانه بیرون آمدم و روی کاناپه جلوی تی وی ولو شدم و با کنترل شروع کردم این کانال اون کانال کردن. پی ام سی داشت موزیک ویدئوی شادمهر آهنگ حالم عوض شده رو می داد. عاشقشششش بودم. صداشو تا ته زیاد کردم و پامو دراز کردم و روی میز گذاشتم. فکرم عجیب مشغول بود. بابا که آب پاکی رو ریخته بود روی دستم. باید خودم یه کاری می کردم. ولی آخه چی کار؟ هر چی هم که طلاهامو می فروختم و پول رفتن رو جور می کردم آخرش نیاز به اجازه بابا داشتم. اهل قاچاقی رفتن و این حرفا هم نبودم. همینم مونده بود برم و بیفتم دست یه آدم نا اهل. پس چه خاکی باید تو سرم می ریختم. اصلاً حواسم به آهنگ نبود مدام توی ذهنم داشتم نقشه می کشیدم. باید بابا رو راضی می کردم ولی آخه به چه قیمتی. اینقد توی فکر فرو رفته بودم که متوجه صدای زنگ نشدم. یکی دستش را روی زنگ گذاشته بود و قصد برداشتن نداشت. از داد و هوار عزیز متوجه شدم و پردیم آیفون رو برداشتم: - کیه؟ صدای عصبی بنفشه بلند شد: - عزرائیل! - شرمنده ما جون به عزیرائیل نمی دیم. - به من می دی ... یالا درو باز کن که اومدم جونتو بکشم بیرون - از کجام؟ - از تو حلقت دختره منحرف! فکر کردی از کجات می کشم بیرون؟ تو باید ناکام از دنیا بری. وا کن این درو تا جرش ندادم! خنده ام گرفت و درو باز کردم. اینقدر عصبی شده بود که می خواست درو جر بده!!!! چیزی طول نکشید که شبنم و بنفشه پریدن روی سرم: - نکبتتتت چرا ماس ماسکت خاموشه؟ فکر کردی من دوست پسرتم که گوشیو خاموش کنی برات دق مرگ شم؟ خندیدم و گفتم: - ای بابا! چته؟ چرا رم کردی؟ جفتک نزنی یه وقت! - برای چی دیشب تاحالا گوشیتو خاموش کردی؟ - می خواستم لالا کنم می دونستم شما دو تا نمی ذارین. گوشیمو خاموش کردم که راحت بخوابم شبنم خیز گرفت و گفت: - حالا ما شدیم مزاحم؟ حالا نشونت می دم مزاحم کیه. شبنم بیارش ... کشان کشان مرا به سمت زیر زمین کشیدند. هر چه جیغ و داد می کردم فایده ای نداشت. در زیر زمین را باز کردند و هر سه وارد شدیم. آب استخر از تمیزی مثل آینه شفاف بود. هر دو با هم مرا به سمت استخر کشیدند و هلم دادند توی آب. فرو رفتم زیر آب و چند لحظه نفسم بند آمد. خدا رو شکر شنا بلد بودم. ولی لباس هایم سنگین شده بود و شنا را برایم سخت می کرد. با بدختی خودم را به پله ها رساندم و بالا رفتم. شبنم و بنفشه داشتم هر هر می خندیدند. موهایم را از توی صورتم کنار زدم و در حالی که لباس هایم را از تنم در می آوردم گفتم: - تا حالا کسی بهتون گفته عوضی!؟ شبنم گفت: - نه والا! - عوضیــــــــــــا! نمی گین خفه می شم؟ مهلت نمی دین آدم لباسشو در بیاره. - حقت بود. می دونی دیشب تاحالا چقدر نگرانت شدیم. دیگه صبح زنگ زدیم خونه تون که عزیزت گفت خواب تشریف دارین. با حوله ای که روی صندلی های کنار اسختر افتاده بود بدنم را خشک می کردم که شبنم سوتی زد و گفت: - تا حالا لختتو ندیده بودم ...جونم هیکل! حوله را پیچیدم دور خوردم و گفتم: - درددددد! بیشعور ندید بدید. نگاه نکنین! بنفشه اومد کنارمو و گفت: - هر کی رو بتونی رنگ کنی منو نمی تونی! بگو چرا دیشب گوشیتو خاموش کردی؟ چرا حوصله نداشتی. بنفشه از خواهر به من نزدیک تر بود. من می گفتم ز آب زاینده رو سر می کشید و بر می گشت. محال بود حالم را نفهمد. باید با دوستانم مشورت می کردم سه فکر بهتر از یک فکر بود. هر چند که بعید هم می دانستم آنها با این مغزهای فندقی شان چیزی بیشتر از من به ذهنشان برسد. آهی کشیدم و در حالی که روی صندلی می نشستم گفتم: - دیشب با بابام حرف زدم. گوش های بنفشه و شبنم عین رادار دراز شد و این طرفم و آن طرفم چهارزانو روی زمین نشستند و همزمان گفتند: - خب؟ - خب نداره ... از اولم معلوم بود چی می شه - نذاشت؟ - نه ... گفت نمی شه! - اگه میذاشت جای تعجب داشت. - حالا می گین چی کار کنم؟ - حالا می خوای چی کار کنی؟ چپ چپ نگاهشان کردم و گفتم: - منو باش با چه دو تا اسکولی دارم یعنی مشورت می کنم! بنفشه دستی توی موهایش کشید و گفت: - آخه چی بهت بگم. با بابات نمی شه در افتاد! - می دونم ... ولی راه دیگه ای هم برام نمونده. - بهتره نیروتو صرف یه کار دیگه بکنی. - چه کاری؟ - راضیش کن اسمتو بنویسه کلاس کنکور که سال دیگه قبول بشی. - چی می گی بنفشه؟ تو خودتم عین من یه سال پشت کنکور موندی! می دونی چه دردی داره ... حالا انتظار داری من یه سال دیگه هم بمونم؟ - آخه راه دیگه ای نداری! بابای تو خیلی غد و یه دنده اس. عمراً اجازه نمی ده. من می دونم حتی اگه اجازه هم بده خونتو تو شیشه می کنه. نمی ذاره اونور آب یه آب خوش از گلوی تو پایین بره. - من از اونم غدتر و یه دنده ترم. دختر خودشم! در ضمن اونش مهم نیست. من فقط پام برسه اونور ... بقیه اشو خودم می تونم درست کنم. - پاسپورتتو گرفتی؟ - پارسال که می خواستیم بریم ترکیه گرفتم. با بابا مشترک بودم ولی چون هجده سالم تموم شده بود مجبور شدم جداش کنم. شبنم با هیجان گفت: - وای گفتی هجده سالت تموم شده یاد تولدت افتادم ... کی بود؟ چپ چپ نگاش کردم که گفت: - چیه؟ - اولا که این وسط چه ربطی داشت؟ به قول معروف کار بد صدادار چه ربطی داره به شقیقه؟ دوما توی قزمیت تولد دوستتو نمی دونی کیه؟ نیشش باز شد و گفت: - بیست و شش اسفند ... درسته؟ پشت چشمی نازک کردم و گفتم: - بله. - تولد می گیری؟ تولد پارسالت خیلی خوش گذشت! - آره میگیرم. شما پسر ندیده ها بایدم با دیدن اون همه پسر تو تولد من ذوق مرگ بشین. - خداییش ترسا من موندم با اون همه پسر خوشگل و نانازی که تو فامیل شمان تو چرا تا حالا دست به کار نشدی و یکیشونو تور نکردی. - نیازی به تور کردن نداره. همه اشون توی تور هستن. - خب پس بجن... یه دفعه مثل انسان های برق گرفته ساکت شد. با تعجب گفتم: - شبنم چت شد یهو؟ برق گرفتت؟ - به خدا که راهش همینه ترسا! - راه چی؟ - راه رفتنت اونور آب ... فقط نگاش کردم. سر از حرفاش در نمی آوردم. بنفشه هم با تعجب نگاش کرد و گفت: - نکنه منظورت اینه که ... - آره چرا که نه؟ به خدا راهش همینه. کلافه داد زدم: - دِ یکیتون اون زبونو تو حلقش بچرخونه و بگه چی تو فکرتونه؟ بنفشه نفسش را با صدا بیرون داد و گفت: - هیچی به نظر من اصلا گفتن نداره چون تو زیر بار نمی ری. هر چند که راه خوبیه. دستم را زیر چانه بنفشه گذاشتم و گفتم: - بنفشه ... من برای رفتن اونور هر کاری می کنم! هر کاری! پس بگین. بنفشه شانه بالا انداخت و رو به شبنم گفت: - خودت بگو ... من جرئت ندارم. اینبار نگاهم به سمت شبنم که با نگاهی مشتاق به من خیره شده بود کشیده شد. ... بعد از چند لحظه زل زدن به من بالاخره دهان گشود و گفت: - راهش تو شووره! بر و بر نگاهش کردم. بنفشه پوزخندی زد و گفت: - می گم فایده نداره ... نگاش کن عین بزبز قندی شد ... الان تا چند لحظه دیگه هم عین آتشفشان می پکه ترکه هاش می خوره تو پوز من و تو ... سری تکان دادم و گفتم: - نه جدی من متوجه نشدم ... راهش تو شوهره؟ یعنی چی؟ بنفشه نفس پر صدایی کشید و گفت: - یعنی اینکه زحمت می کشین می رین شوهر می کنین. اونوقت بابات راحت می ذاره بری ... چرا؟ چون دیگه اختیارت دست یه نفر دیگه است. چند لحظه به قیافه های چشمک زن بنفشه و شبنم خیره خیره نگاه کردم و سپس به طور ناگهانی منفجر شدم. البته نه از خشم بلکه از خنده. چنان زدم زیر خنده که بنفشه و شبنم پریدند بالا ... اینقدر خندیدم که صندلی از زیر پایم در رفت و ولو شدم کف زمین. با دیدن این صحنه شبنم و بنفشه هم خنده شان گرفت و زدند زیر خنده. هر سه به قدری خندیدیم که بی حال شدیم. کم کم خنده ام تبدیل به لبخند شد و آرام گرفتم شبنم و بنفشه هم همینطور. بنفشه با ته مانده لبخندش گفت: - حقت بود! چرا بیخود عین دیوونه ها می خندی؟ حالا خنده ما دلیل داشت ولی علت خندیدن تو چی بود؟ - حرفتون برام خیلی عجیب غریب بود ... یه لحظه تصور کردم که دارم شوهر می کنم! همین منو به خنده انداخت. - خنده داشت؟ آخه دختر کجای شوهر کردن خنده داره؟ من از خدامه یکی بیاد منو بگیره! اونوقت این ... اخم کردم و گفتم: - بنفشه سوگند منو یادت رفته؟ بنفشه هم اخم کرد و گفت: - خاک تو سرت کنم اگه به خاطر یه سوگند ... - فقط به خاطر اون نیست. خودت هم می دونی که من از همون وقت که به سن بلوغ رسیدم حس کردم که نسبت به جنس مخالف هیچ کششی ندارم ... اون سوگند هم به خاطر همین بود. شبنم با منگی پرسید: - چه سوگندی؟ بنفشه گفت: - یه بار این گور تو گوری سوزن کرد نوک انگشتش و بعد هم گوشه دفتر خاطرات مشترکمونو انگشت زد زیرش هم نوشت سوگند به وفاداری که من تا آخر عمرم به تنهایی خودم وفادار خواهم ماند. هیچ وقت اجازه نخواهم داد هیچ مردی پا به حریم تنهایی ام گذاشته و آن را در هم بشکند! شبنم خندید و گفت: - جونم کتابی! بنفشه هم خندید و گفت: - همینو بگو ...خودمم اون روز اینقدر بهش خندیدم. - حالا از این حرفا بگذریم ... به خدا ترسا راهش فقط همینه. زدم پس کله اش و گفتم: - آخه اینم حرفه که تو می زنی؟ من می خوام از ایران برم چون می خوام دیگه اسیر بابام نباشم. اونوقت تو می گی شوهر کنم؟ خیلی ببخشیدا ولی من بابامو ترجیح می دم حداقل دیگه می دونم که اسارتم دائمی نیست. سی سالو که رد کنم دیگه آزاد می شم. ولی اون مرتیکه رو چه جوری می تونم کله کنم؟ - اشتباهت همینجاست دیگه! من که نمی گم بیا برو دائمی زن یکی شو که ... جیغ زدم: - گاله تو ببند شبنم! من بیام برم صیغه بشم؟ مگه فاحشه ام؟ - اوییییی حرف دهنتو بفهما! فاحشه ها صیغه نمی شن همین جوری راحت حال می کنن! اولاً ... دوماً کی گفت صیغه؟!!! البته اونش دیگه به خودت مربوطه که دائمی باشه یا موقت. ولی تو زن یه نفر بشو که میخواد بره اونور آب یه پولیم بهش بده. اونم تو رو می بره اونور و بعد از هم جدا می شین به همین راحتی! یا یه نفرو پیدا کن که به شکل صوری با تو ازدواج کنه بعدش تا رفتین اونور ازش جدا شو. یه پولیم بهش بده. اونم بر می گرده به همین راحتی! - چرت و پرت می گیا! می دونی این کار یعنی چی؟ اول از همه دارم به اعتماد بابام خیانت می کنم. دوما دارم خودمو زیر سوال می برم. بعدشم این کار یه ریسکه از کجا معلوم که طرف راضی بشه منو طلاق بده؟ اگه دبه در آورد چه خاکی تو سرم کنم؟ - دیگه اونش به خودت بستگی داره. باید یه جوری شرط و شروط بذاری که نه سیخ بسوزه نه کباب از جا بلند شدم و در حالی که نفس عمیقی می کشیدم گفتم: - نه این کار شدنی نیست ... از فکرش بیاین بیرون ... باید بریم دنبال یه راه بهتر. بنفشه سری تکان داد و گفت: - می دونستم قبول نمی کنی. ولی اینو هم بدون که بابای تو تحت هیچ شرایطی دیگه ای راضی نمی شه. همینطور که داشتم از پله های زیر زمین بالا می رفتم گفتم: - مهم نیست! راضی نشه. بهتر از این کاره. شب بود. بنفشه و شبنم رفته بودن. تنها نشسته بودم جلوی لب تابو الکی چت می کردم. کاری جز چت کردن و تلویزیون نگاه کردن نداشتم. پسره عکسشو گذاشته بود گوشه صفحه. شبیه میمون بود من نمی دونم با چه اعتماد به نفسی این عکسو گذاشته! نوشت: - عزیزم asl می دی plz؟ - شما اول ... - سیامک 26 the زیر لب گفتم: - حقا که سیایی! نوشتم: - رز 28 teh سنمو بالاتر گفتم که دمشو بذاره روی کولشو بره. خوشم نیومده بود ازش ولی با اینحال نمی دونم چرا داشتم جوابشو می دادم. نوشت: - او عزیزم از من بزرگتری - آره ببخشید که دو سال زود به دنیا اومدم. دوست داری برم توی فیریزر تو بری توی زودپز؟ - نکنی این کارو خوشگل خانوم - تو مگه منو دیدی که می گی خوشگل خانوم اولا ... دوما چرا اینکارو نکنم؟ برای نجات جون تو هم که شده باید این کارو بکنم. - نجات جون من؟ - آره عزیز دلم می ترسم افسردگی بگیری خودکشی کنی خونت بیفته گردنم. اسمایل خنده گذاشت و نوشت: - شیطون خانوم ... من اصلا با بزرگتر بودن تو مشکلی ندارم تو چطور؟ - نه چه مشکلی؟ توام جای پسرم ... (خنده) - یعنی دو سالت بوده منو زاییدی؟ - آره اونموقع علم هنوز پیشرفت نکرده بود. - قربون این علم که توی شهر شما انگار داره برعکس پیشرفت می کنه. اینبار نوبت من بود که اسمایل خنده بذارم نوشت: - دانشجویی؟ آهی کشیدم و گفتم: - نه دیگه از ما گذشته - تموم کردی؟ - آره ... - چی خوندی؟ - پزشکی ... -wow - چیه هنگ کردی؟ - پس من دارم با یه خانوم دکتر چت می کنم! چقدر اوسکول بود! آخه دکتر وقت چت کردن داره مرتیکه نفهم چلمنگ؟! نوشتم: - آره تخصص زنان و زایمان! - چه تخصص شیرینی! مرتیکه هیز! نوشتم: - واسه آقایون شیرین تره تا خانوما - شنیدم دیگه این تخصصو به آقایون نمی دن. اومدم بگم جدی؟! دیدم سه می شه. الکی نوشتم: - آره - می تونی یه لطفی به من بکنی؟ - چه لطفی؟ - می ترسم بگم بگی چه پروئه! هنوز هیچی نشده چه انتظارا داره! - بگو می شنوم ... - راستش من یه دوستی دارم که تازگی با دوست دخترش به هم زده ... ولی دختره ول نش نیست. چون بالاخره بینشون یه اتفاقایی افتاده و حالا دختره دیگه دختر نیست. من چی فکر م یکردم چی شد! گفتم حالا پیشنهاد بی شرمانه می ده بهم یه ذره سر کارش می ذارم. ولی با این حال رادارام روشن شد و با کنجکاوی و نیش باز گفتم: - خب ... - حالا میخواستم اگه تو میتونی یه کاری برای این دختره بکنی بلکه دیگه دست از سر دوست من برداره .. - منظورت اینه که هایمنشو ترمیم کنم؟ حالا خوبه اسم علمیشو می دونستم که یه ذره کلاس بذارم. اونم انگار یه چیزایی حالیش بود که گفت: - آره ... آره می تونی؟ - معلومه که می تونم ... با این که غیر قانونیه ولی شمایی دیگه کاریش نمی شه کرد. - وای واقعاً نمی دونم چه جوری ازت تشکر کنم! از خجالتت در میایم. اوه اوه دو نفره هم می خوان از خجالتم در بیان!!!! - خواهش می کنم نیازی به جبران نیست - خانومی! حالا می شه آدرس مطبتو بدی؟ کی بیایم؟ - مطب که نمی شه باید بیاریش خونه ام. چون توی مطب دستم باز نیست - آهان آره راست می گی. باشه ... باشه ... آدرس خونه تونو با تاریخی که می تونی بگو. داشتم از زرو خنده جیش میکردم به خودم. پسره ابله احمق! یه آدرس الکی گفتم و گفتم پس فردا ساعت 5 صبح بیان که نگهبان ساختمونم خواب باشه. پسره بیچاره کلی تشکر کرد و خداحافظی کرد رفت. در لبتابو بستم و در حالی که هنوزم می خندیدم گفتم: - حقته! هم حق تو که اینقدر خنگ و خلی که به 4 تا کلمه حرف تو چت اعتماد می کنی. هم حق دوستته که اون دخترو بدبخت کرده و حالا می خواد ولش کن. هم حق اون دختره اس که اینقدر شل بوده و گذاشته اون پسره این بلا رو سرش بیاره. همتون که زابراه شدین اونوقت می فهمین یه من ماست چقدر کره داره. با صدایی که از پایین اومد از اتاق خارج شدم و دیدم بابا اومده. باهاش قهر بودم. حق نداشت روی من دست بلند کنه. با اینحال رفتم پایین هنوز کارم بهش گیر بود. بابا کنار عزیز جون نشسته بود و مشغول گپ زدن بودن. با دیدن من گل لبخند روی لبهای هر دو شکفت. زیر لب سلامی زمزمه کرد و رو به عزیز جون گفتم: - گشنمه عزیز جون ... روده ام دیگه داره منو می خوره! کی شام می دی بهمون؟ - قربون اون معده ات برم من مادر ... یه چیکه صبر کن تا بابات چاییشو بخوره بعد شامو می کشم. بابا گفت: - من خوردم عزیز ... شامو بکش که این عزیز دل بابا گشنه نمونه. پاچه خوار! تازه رفته فکر کرده دیده چه کاری کرده حالا می خواد دل منو به دست بیاره. عزیز از جا برخاست و به آشپزخانه رفت. بابا دستشو به سمتم دراز کرد و گفت: - نبینم عروسک بابا چشماش غمگین باشه. جوابی ندادم. پامو روی اون پا انداختم و با ناخن بلند شست پام روی شیشه میز ضرب گرفتم. بابا که دید جواب نمی دم گفت: - قهری بابا؟ - .... - ته تغاری؟! - ... بابا خم شد و از زیر میز بسته ای رو خاج کرد و گفت: - خیلی خب حالا که باهام حرف نمی زنی منم این کادوی خوشگلو بهت نمی دم. اه انگار داشت بچه خر می کرد! اونم با یه آبنبات! خواستم از جا بلند شم و پیش عزیز برم که دستمو گرفتم و گفت: - بگم ببخشید کفایت می کنه؟ توی چشماش نگاه کردم با یه دنیا کینه و گفتم: - بار اولت بود بابا! - عصبیم کردی! - هر کاری هم که می کردم ... یادم نمی یاد روی آتوسا دست بلند کرده باشی ... با اون گندی که بالا آورد. - اون مریض بود نیاز به کمک داشت نه کتک! - منم دیشب دست کمک به طرفتون دراز کردم. - و من هم بهت کمک کردم. دوست ندارم بذارم بری ... چون می دونم چی در انتظارته ... - من اگه کاره ای بودم همین طرف صد تا کار کرده بودم تا حالا ... آتوسا قبل از رفتنش اینجا دوست پسر داشت! یادتون که نرفته. بابا سرشو زیر انداخت و گفت: - آتوسا شوهر کرده! اینو بفهم .... دیگه حق نداری از این حرفا در موردش بزنی. یه وقت به گوش مانی می رسه. - مانی خودش همه چیو می دونه. - در هر صورت ... - بابا من کاری به این کارا ندارم ... بذار من برم. شما هم ماهی یه بار بیا به من سر بزن. خندید و گفت: - این حرفت منطقیه به نظر خودت؟ از خنده بابا شیر شدم. خودمو کشیدم کنارش و در حالی که دست می انداختم دور گردنش گفتم: - بابا تو رو خدا ... خودت می دونی که من از هر چی که خلاف باشه بیزارم. محاله اونور که رفتم اصل خودمو فراموش کنم. بابا به خدا فقط می خوام دکتر بشم. بابا که عصبی شده بود گفت: - محاله ترسا ... اینقدر اصرار نکن! وقتی گفتم نه ... یعنی نه! از جا برخاستم و با خشم گفتم: - لعنتی! خواستم به اتاق بروم که عزیز صدا زد: - ترسا بدو شام ... اینقدر گرسنه بودم که دیدم طاقت قهر کردن با شکمم را ندارم. راهم را به سمت آشپزخانه کج کردم و پشت میز نشستم. خیلی عنق غذا کشیدم و مشغول خوردن شدم. کمی که در سکوت سپری شد بابا گفت: - راستی ترسا یادت باشه فردا بری شرکت مانی ... دست از خوردن کشیدم و گفتم: - اونجا برای چی؟ - یه چک نوشتم که باید ببری بدی به مانی ... بعدش هم برو خونه آتوسا برای شام دعوتمون کردن. - خونواده مانی هم هستن؟ - نمی دونم شاید ... برای چی؟ - همین جوری ... دوباره مشغول خوردن شامم شدم. تا به حال نشده بود ما به خانه آتوسا برویم و خانواده شوهرش نباشن. یه جورایی می خواست فرق نذاره. مانی یه برادر بیست و نه ساله به اسم نیما و یه خواهر 24 ساله به اسم مانیا داشت. آبم با خواهرش توی یه جوب نمی رفت ولی داداشش باحال بود. خوشم می یومد باهاش کل کل کنم. شامم رو خوردم و بعد از تشکر از عزیز و بوسیدن گونه اش به اتاقم برگشتم. عزیز بیچاره چقدر زحمت می کشید. ولی برای اینکه زنی وارد زندگی تنها پسرش نشود و نامادری بالای سر نوه عزیزش نیاید از هیچ کمکی فرو گذار نمی کرد. من هم که می دانستم دلیل تمام زحمت هایش راحتی من است بیش از پیش نسبت بهش احساس احترام و محبت پیدا می کردم. خلاصه که آن شب اینقدر فکر کردم مخم هنگ کرد. آخر هم با سر درد خوابم برد. جلوی ساختمان بلند شرکت مانی ایستادم. اوووه کی می ره این همه راهو! بار اولی بود که می یومدم شرکتش. هیچ وقت دوست نداشتم پامو توی محیط های مردونه بذارم. می دونستم که شرکت مانی هم تمام کارکنانش مرد هستن. حتی منشیش! خوش به حال آتوسا با این شوهرش! هیچ وقت خیالش ناراحت نمی شد که شوهرش با منشیش بریزه رو هم یا اینکه کارمندای شرکت براش عشوه شتری بیان و ... از پله ها بالا رفتم و جلوی آسانسور ایستادم. دفتر مانی طبقه چهارم بود. از آسانسور که اومدم بیرون جلوی در قهوه ای رنگی که روش نوشته شده بود : دفتر مدیر کل , مدیر عامل , و معاونان ایستادم. به به! کجا هم قرار بود برم. قاطی رئیس روسا. نگاهی به ظاهر خودم کردم. مانتوی قهوه ای ... شلوار کتون مشکی شال قهوه ای کیف و کفش قهوه ای! می دونستم که تیپم مقبوله. دستم را روی زنگ گذاشتم و فشردم. چیزی طول نکشید که پیرمرد مو سفیدی در را گشود و با دیدن من گفت: - بفرمایید ؟ پرو پرو گفتم: - می تونم بیام تو؟ - با کی کار دارین؟ - با آقای مانی ستوده ... - وقت قبلی دارین؟! اه! انگار وزیرو می خوام ببینم! این کیه دیگه؟ منشیشه؟ گفتم: - نخیر ... در حالی که داشت درو می بست گفت: - شرمنده خانم ... بدون وقت قبلی نمی شه. قبل از اینکه در بسته بشه جیغم رفت راه هوا! : - ااا چرا درو می بندی؟ مانیییییییییییییییی .... مانیییییییییییی کجایی؟ پاشو بیا دم در ببینم! اوی مانیییییییییی این الان درو می بنده منم می رماااااا .... مانیییییییییییییییییییییی یییییی پیرمرد بیچاره از عکس العمل من مات و مبهوت بین در و دیوار خشک شده بود. نمی دونست داشت چی کار می کرد! چیزی طول نکشید که سه مرد اومدن جلوی در! جونم مرد!!!!! چه مردایی هم بودن ... یکیشون که مانی بود شوهر خواهر گل خودم. ولی اون دو تا رو نمی شناختم که از قضا هر دو نفر با دهان باز به من و دیوونه بازیم خیره شده بودن. با دیدن مانی که مبهوت مانده بود گفتم: - مانی این نمی ذاره من بیام تو ... چک ددی رو برات آوردم. مانی با اینکه به دیوونه بازیهای من عادت داشت ولی هنوز هم توی شوک بود. با دیدن قیافه اش دوباره جیغم بلند شد: - مانیییییییییییییییی مردم گرما! می رم چکو واسه خودم خرج می کنماااااااااااا می ذاری بیام تو یا نه؟ مانی تکونی خورد و خنده اش گرفت: - تویی زلزله؟ - په نه په ... بعد دو ساعت می گه تویی؟ روح مادربزرگمه اومده شوهر نوه اشو ببینه که ببینه مقبول هست یا نه .... ولی با این گیج بازی تو کاملا ازت نا امید شدم نه نه ... من رفتم به خدا سپردمت. مانی با خنده دستم را گرفت و گفت: - بیا تو ببینم ... سپس رو به پیرمرد و آن دو مرد جنتلمن ترسا کش گفت: - این ترساست خواهر زن زلزله من ... حالش اینجوریه اگه کسی برخلاف میلش حرفی بزنه جیغش می ره بالا. خندیدم و رو به مردا گفتم: - با اینکه نمی شناسمتون ولی خوشبختم. یکی از اونا زود خودشو جمع و جور کرد و دستشو گرفت به طرف من و گفت: - نوید فراهان هستم و از آشنایی با شما کاملا خوشبختم ... چپ چپ نگاه به دستش کردم که زود خودشو جمع و جور کرد و قدمی عقب رفت اون یکی جلو اومد ولی جرئت نکرد دستشو جلو بیاره و گفت: - منم احسان کیانی هستم ... معاون شرکت ... برای احسان سری به نشانه آشنایی تکان دادم و رو به نوید با پرویی پرسیدم: - شما چی کاره بودی؟ نوید که از روی مثل سنگ پای قزوین من جا خورده بود گفت: - من مدیر عامل هستم ... رو به مانی که گوشه ای ایستاده بود و شوی خنده دار من را تماشا می کرد و می خندید گفتم: - وااااااااااااااا مگه تو مدیر شرکت نیستی؟ مانی در میان خنده گفت: - من مدیر کل هستم ترسا خانوم ... - کاش عقل کل بودی جا مدیر کل ... مانی با خنده مرا دعوت به نشستن کرد و رو به آن پیرمرد گفت: - عمو قاسم بی زحمت برای ترسا خانومی یه لیوان شربت آلبالو بیار ... گرما زده شده ... - نههههههههههههه همه با تعجب به من نگاه کردن و من با خنده و ناز گفتم: - خو شربت آلبالو دوست نمی دارم ... آب پرتغال می خوام. هر چهار مرد هم خنده اشان گرفته بود هم مطمئنا در ذهنشان می گفتند چه دختر لوسی ... عمو قاسم چشمی گفت و رفت که برای من آب پرتغال بیاره. مانی کنارم نشست و در کمال تعجب احسان و نوید هم نشستند . مانی هم از کار آنها خنده اش گرفت و رو به من سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت: - خب خواهر زن عزیز چکو آوردی برام؟ - بله ولی مانی جون نصف نصف ... توی این گرما پدرم دراومد تا اومدم اینجا ... تازه اونم با متروووو لای یه عالمه آدم بو گندوی چندش .... اه اه اه ... یادم می افته حالم بد می شه. - هان چیه ؟ بابات ماشین نداد بهت؟ - نخیر این بابای ما هر چند وقت یه بار یه چیزی مثل خر می ره تو رخت خوابش گازش می گیره. دیشبم از اون شبا بود قبل از خوابش از ترس اینکه من صبح ماشینو بردارم سوئیچو دو در کرد. صبحم کلی با سیم میمای ماشین ور رفتم بلکه روشن بشه ولی نشد که نشد که نشد. - آخی ... نگاهی به سرتاپای مانی در آن کت و شلوار خوش دوخت کردم و گفتم: - بزنم به تخته چه جیگری شده مانی! روز به روز عین قالی کرمون رو می آی! - از اثرات هم نشینی با خواهرته ترسا جان ...نمی ترسی با من اینجوری حرف می زنی؟ آتوسا دون به دون موهاتو می کنه ها ... - وا! چه خسیس! مگه چیه؟ شوهر خواهرمی دوست دارم ازت بتعریفم ... - لطف داری خانوم گل .... عمو قاسم با چهار لیوان آب پرتغال برگشت و سینی را اول از همه جلوی من گرفت. من هم با پرویی جای یک لیوان دو لیوان برداشتم. اولی را یک نفس سر کشیدم و لیوانش را دوبار توی سینی گذاشتم دومی را هم دستم گرفتم تا ذره ذره بخورم. عمو قاسم با تعجب به من نگاه می کرد ولی مانی غش غش می خندید. احسان و نوید هم به زور جلوی خودشان را گرفته بودند که نخندند. از دیدن قیافه های سرخ شده شان خنده ام گرفت و گفتم: - بخندیدن بابا ... حالا می پکین ... این را که گفتم هر دو ترکیدند . نوید در میان خنده گفت: - تا حالا دختری مثل شما ندیده بودم ... - برای اینکه من یه دونه ام ... احسان گفت : - واقعاً نگاهم به انگشت حلقه احسان افتاد و دیدم که حلقه در دستش است. پس زن داشت! ولی نوید مشخص بود که مجرد است. سر و گوشش هم بیشتر می جنبید. چک را از کیفم در آوردم و به دست مانی دادم و گفتم: - خب مانی جون من دیگه می رم خونه ... - مگه قرار نیست امشب خونه ما باشین؟ - می رم خونه آماده می شم و بعد می یام. - خب اگه کاری نداری بمون دو ساعت دیگه با هم می ریم خونه ... - نههههه می خوام برم خونه خودمو تزئین کنم ... شب جلوی اون داداش چلغوزت کم و کسری نداشته باشم. مانی فقط می خندید و چیزی نمی گفت. احسان و نوید هم دیگر آزادانه می خندیدند. از جا برخاستم و گفتم: - خیلی خب ... من رفتم دیگه شماها هم حتما یه دشوری برین که خدایی ناکرده خودتونو نجس نکنین. دوباره صدای شلیک خنده بلند شد و من در حالیکه لبخند می زدم از در شرکت مانی بیرون رفتم. RE: رمان قرار نبود1-2 (حتما بخوانید طنزه) - AmItiSe - 19-08-2012 خيلي زياده حال ندارم بخونم! اما مرسي خيلي بايد قشنگ باشه! RE: قرار نبود3-4 - آستاتیرا - 25-08-2012 خیلییییی عالیه ممنون ازشما ادامه قرار نبود (3) - saghar77 - 26-08-2012 جلوی در خانه آتوسا که خانه ای ویلایی و بزرگ بود از تاکسی با عزیز جون پیاده شدیم. دستی به مانتویم کشیدم و به طرف زنگ رفتم. عزیز پول تاکسی را داد و کنار من ایستاد. زنگ را فشردم و چیزی طول نکشید که در باز شد. بدون اینکه منتظر عزیز بمانم پریدم تو ... پرادوی مشکی نیما هم در کنار بی ام و مانی پارک شده بود و من مطمئن شدم که او هم حضور دارد. حیاط بزرگ و پر دار و درختشان را سریع طی کردم و به در شیشه ای رسیدم. در کمال تعجب متوجه شدم که نیما پشت شیشه ها ایستاده و به من زل زده و در آرامش چایی می نوشد. وقتی فهمید متوجه نگاهش شده ام سری تکان داد و عقب رفت. در را باز کردم و گفتم: - سلام بر همگی! من اومدم. مادر مانی و نیما – تهمینه جون- که زن خوش سیما و مهربانی بود از جا برخاست و در حالی که به رویم آغوش می گشود گفت: - خوش اومدی دختر گلم ... در بغل مهربانش فرو رفتم و لحظاتی باقی ماندم. چقدر دلم می خواست مادرم زنده بود اینچنین بغلم می کرد. خود او هم فهمیده بود چه حالی دارم که محکم منو توی بغلش گرفته بود و می فشرد. شالم از سرم افتاده بود سر شانه ام و تهمینه جون به نرمی موهایم را نوازش می کرد. صدای اعتراض نیما بلند شد: - اووه مامان! چند ساله ندیدیش؟ حالا فکر می کنه چه تحوه ای هم هست! همین کارا رو می کنین که هی برامون طاقچه بالا می ذاره دیگه ... اصلا شده یه بار افتخار بده بیاد خونه مون؟ از بغل تهمینه جون اومدم بیرون و در حالی که چپ چپ به مانی نگاه می کردم گفتم: - تا وقتی یه عزب اوقلی عین تو توی اون خونه راه می ره من پامم اونجا نمی ذارم! - اهان! واقعاً چه دلیل خوبی ... شاید من بخوام تا آخر عمر یالغوز بمونم اونوقت توام هیچ وقت نمی یای اونجا؟ بدون اینکه جواب نیما رو بدم مشغول سلام و احوالپرسی با بقیه شدم. نیما هم لم داد روی مبل و با چشمانش مشغول کاویدن من از نوک انگشت پا تا فرق سرم شد. از خودم مطمئن بودم سارافون مشکی رنگی پوشیده بودم با بلوز مشکی. و گردنبند مرواریدم را هم دور گردنم بسته بودم. نیما به صندلی کنارش اشاره کرد و گفت: - بیا بشین اینجا ببینمت وروجک ... - دیدن دارم؟ - معلومه که داری! با خنده نشستم و کنارش و در حالی که از ظرف میوه ای که آتوسا جلویم گرفته بود یک پرتغال بر می داشتم گفتم: - چه می کنی با دانشجوهای دخملت آقای دکتر؟ نیما استاد دانشگاه آزاد بود ... تازه یک سال بود که دکترایش را گرفته بود و از همان سال هم در دانشگاه استخدام شده بود و شده بود سوژه من برای خنده. نیما دماغم را فشار داد ( این کار عادتش بود) و گفت: - اینقدر شیطون نباش ... یه ساله مخ منو تیلید کردی با این حرفات ... - خب مگه دروغ می گم ... همه می دونن اکثر دانشجوهای دختر دانشگاه آزاد هلو هستن ... حالا من نمی دونم تو چته که چشمت یکی از این هلو ها رو نمی گیره. نیما با شیطنت گفت: - فعلا که چشم همه اون هلوها منو گرفته ... کم الکی نیست! استاد بیست و هشت ساله اونم به این خوش تیپی و خوشگلی! - اووووه کی می ره این همه راهو؟! بذار یکی دیگه برات در نوشابه باز کنه. - تو که باز نمی کنی مجبورم خودم باز کنم ... راستی شنیدم بازم دانشگاه قبول نشدی. با اینکه بی منظور این حرف را زد ولی ناراحت شدم و اخم هایم در هم شد. نیما سریع فهمید. دستش را زیر چانه ام گذاشت و گفت: - ناراحت شدی خانومی؟ - نمیا ... من خنگ نیستم! چشمان درشت خاکستری اش را گرد کرد و گفت: - من کی گفتم تو خنگی عزیزم؟ من غلط بکنم تو خیلی هم باهوشی ... من فقط تعجب کردم که با رتبه 3000 چیزی قبول نشدی. حالا هم طوری نشده که عوضش می یای دانشگاه خودمون می شی شاگرد سوگولی خودم. - نمی خوام ... نیما ... - جونم؟ - با بابام حرف بزن ... نیما لحظاتی با تعجب نگام کرد و سپس گفت: - در مورد چی؟ از خنگیش لجم گرفت و با غیض گفتم: - در مورد ازدواج با من ... - هان؟!!! - درد بگیری نیما که اینقدر خنگول تشریف داری! - خب من نمی فهمم باید در مورد چی با بابات حرف بزنم؟ - نیما من می خوام برم ... - کجا؟ - می خوام برم کانادا برای ادامه تحصیل ولی بابام نمی ذاره ... مرغش یه پا داره سفت و سخت می گه نه که نه. - خب لابد دلیلی داره ... نمی تونستم بهش بگم به خاطر اتوساست. چون نمی دونستم مانی چیزی در مورد گذشته آتوسا به خونواده اش گفته یا نه؟ از این رو گفتم: - می ترسه من برم اونور غرب زده بشم یا چه میدونم ... بوریچی های اونور از راه به درم کنن ... از همین دلیلای مسخره! خندید و گفت: - اینا دلیل مسخره نیست دختر خانوم ... از نگرانی یه پدر عاشق سرچشمه می گیره. - نیما تو منو می شناسی ... من همچین دختری ام؟ - نه ولی شاید جو زده بشی. - گمشو ... منو باش از کی کمک می خوام. - تو باز یادت رفت نه سال از من کوچیک تری؟ - خودت نمی ذاری آخه ... - شاید بشه یه کاری کرد. با خوشحالی گفتم: - چه کاری؟!!! از جا برخاستم ودر حالی که به سمت نیما دستشویی می رفت گفت: - اونشو دیگه بعدا ها بهت می گم. الان چه عجله ای داری برای رفتن. داد زدم: - دیر می شه به خدا نیماااااااااااااااااااا. مانی جای برادرش نشست و گفت: - واسه چی دیر می شه؟ چرا هوار می زنی؟ باز این نیما سر به سرت گذاشت؟ - دق می ده این آخر منو ... من نمی دونم چرا همه پسرا دوست دارن دخترا رو بذارن توی خماری و بعدش از جلز ولز کردنشون حال کنن. - بقیه پسرا رو نمی دونم ولی نیما از بچگی عادتش بوده ... حالا چی می گفتین. نمی خواستم حالا چیزی در این مورد بداند از این رو گفتم: - طبق معمول چرت و پرت ... آتوسا که با آن بلوز شیک بنفش رنگ و شلوار چسبان نقره ای کلی خواستنی شده بود آن طرف نشست و در حالی که دستم را می فشرد گفت: - آبجی کوچولوی خودم چطوره؟ صدای آتوسا یک دنیا آرامش در خود نهفته داشت. خدایی صدایش جذاب و گیرا بود. از لحاظ چهره هم به اندازه یک آسمان با من تفاوت داشت. چشم و ابروی کشیده مشکی رنگ داشت با بینی کوچولوی سربالا و لب و دهان غنچه و سرخ ... برعکس من که همه چیزم ته رنگ سبز داشت ... دستش را فشردم و گفتم: - من که خوبم ... تو ولی انگار بهتری ... هیچ یادی از من و عزیز و بابا نمی کنی. فکر نمی کردم اینقدر شوهری باشی! مانی خندید و آتوسا چشم غره ای رفت و گفت: - ااا بی تربیت ... جلوی مانی اینجوری می گی باورش می شه. - منم می گم که باورش بشه ... راستی آتوسا چقدر این شلوارت خوشگله ... از کجا خریدی؟ - مانی برام از ایتالیا آورده ... چپ چپ به مانی نگاه کردم و گفتم: - به من لبخند ژوکوند تحویل نده ها ... مگه نگفتم هر چی برای آتوسا آوردی باید برای منم بیاری؟ هان ؟ گفتم یا نگفتم؟ مانی دستانش را به نشانه تسلیم بالای سرش برد و گفت: - منو عفو کن خواهر زن جان. آخه لنگه این شلوارو منتها رنگ طلائیشو نیما از همون بوتیک برات خرید که به عنوان سوغاتی بهت بده. فکر می کردم تا حالا دیگه داده. با اخم به در دستشویی نگاه کردم و گفتم: - گوشتو دادی دست گربه؟ حالا چی می شد خودت برام می آوردی؟ این بین یه گله دختره تا حالا لابد یکیشون هاپولیش کرده رفته ... - نه بابا نیما اهل این حرفا نیست. - آره والا آخه پسر پیغمبره نیما خان .. نیما از پشت سرم گفت: - کسی منو صدا کرد؟ مانی گفت: - ذکر خیرت بود ... - خب خدا رو شکر که ذکر خیرم بوده نه شرم ... شما برای چی نشستین اینجا؟ پاشین ببینم دو دقیقه رفتیم مضطراح و بیایم جامونو گرفتین؟ - خوش گذشت نیما جان؟ خسته نباشی ... نیما با خنده سر جای مانی که تازه بلند شده بود نشست و گفت: - وروجک ... خیاری از داخل ظرف میوه برداشتم و در حالی که خرچ خرچ می جویدم گفتم: - نمی خوای بگی راه حلت چیه؟ من کلی فکر کردم تا حالا نیما هیچ راهی به دهنم نمی رسه .... - زیاد فکرتو مشغول نکن ... راه حلمو وقتی بهت می گم که مطمئن بشم عملیه . - کی؟ - به زودی زود ... - باشه می دونم اونقدر سرتقی که خودمو هم بکشم نم پس نمی دی ... - په نه په ... نم هم پس می دم که تو برام دست بگیری بگی نیما شاشو ... غش غش خندیدم وگفتم: - آباجی عنقوت کجاست؟ نمی بینمش ... - نیومد ... - اوا چرا؟ - درس داشت ... برای اولین بار با حسرت گفتم: - خوش به حالش ... مانیا دانشجوی کارشناسی ارشد بود و من همیشه به دانشجو بودنش غبطه میخوردم. نیما با یک دستش دست سمت راستم را گرفت و با دست دیگرش دماغم را کشید و گفت: - نبینم وروجک من غصه بخوره ... مطمئن باش توام یه روزی خانوم دکتر می شی و اون روز خیلی هم دیر نیست. از ته دل گفتم: - انشالله ... آن شب شام را در کنار هم خوردیم و بعد از آن همه با هم در حیاط بساط پهن کردیم. نیما و مانی مشغول کشیدن قلیان شدند. تهمینه جون و آتوسا و عزیز جون مشغول گپ زدن با همدیگه بودن و بابا و آقای ستوده هم از کار حرف می زدند. حوصله ام حسابی سر رفته بود. بلند شدم و خورده چوب های کنار دیوار را روی هم چیدم و بلند داد زدم: - آی مردم کی بنزین و کبریت داره ؟ نیما ادای گریه در آورده و گفت: - آخه این چه کاریه که می خوای با خودت بکنی؟ خودسوزی که نشد راه ... بذار من باهاش حرف می زنم تا بیاد بگیرتت. دمپاییمو در آوردمو به طرفش پرت کردم. مانی گفت: - می خوای چی کار؟ - می خوام چهارشنبه سوری راه بندازم ... نیما اولین کسی بود که استقبال کرد. از جا بلند شد و گفت: - ایول منم هستم ... چهار لیتری بنزین را از داخل ماشینش در آورد و مقدار کمی روی چوب ها ریخت و درحالی که کبریتی آتش می زد دست من را کشید و گفت: - بیا وایسا کنار ... - نترس بابا بادمجون بم آفت نداره ... - بادمجون بم بله ... ولی شما بادمجون تهرانی! کبرت را روی چوب های انداخت و آتش زبانه کشید. به همین سادگی! دست هم را گرفتیم و با شادی و هیاهو از روی آتش پریدیم. با جیغ می خواندم: - زردی تو از من .... سرخی من از تو ... کم کم آتوسا و مانی و تهمینه جون و بابا و آقای ستوده هم به جمع ما اضافه شدند. عزیز ترجیح می داد فقط نظاره گر باشد. نیما ضبط ماشینش را روشن کرد و صدای موسیقی تکنو حیاط را پر کرد. خودش هم شروع کرد به رقصیدن دور آتش. ما هم دست می زدیم. خداییش رقص تکنوش حرف نداشت! چنان بیریک می زد و رقص پا می رفت که فک من می افتاد کف حیاط. کم پیش می آمد برقصد ... وقتی رقصش تمام شد همه با هم شروع کردیم به دست زدن. قر توی کمر من هم داشت بالا و پایین می پرید و چقدر دوست داشتم برقصم و فقط منتظر یک بهانه بودم. نیما کنارم آمد و گفت: - جمعه که می یاد باهام بیا کوه تا بهت راه حلمو بگم .... با خوشحالی گفتم: - راست می گی؟! صدایش همزمان با آهنگ تند و تیز نانسی بلند شد. - آره عزیزم ... همین بهانه برای رقصیدنم کافی بود. همیشه اوج شادیم را با رقصیدن تخلیه می کردم. آن لحظه هم با شادی پریدم وسط و شروع کردم به تخلیه قرهای خشک شده کمرم. رقص عربیم حرف نداشت و هنوز کسی نتوانسته بود روی دستم بلند شود ولی زیاد نمی رقصیدم چون به قول عزیز رقصم عشوه اش زیاد بود و هیچ وقت نمی خواستم مردها با نگاه کردن به من تحریک بشن. نیما محو ومات به ماشینش تکیه داده و به من خیره شده بود. حتی دست هم نمی زد ولی آتوسا و مانی و بابا و آقای ستوده و عزیز مشغول دست زدن بودن. کش موهایم را باز کرده و چنان با موهایم دلبری می کردم که ناگهان نیما از جمع خارج شد و سراسیمه به سمت ساختمان دوید! با خودم اینطور فکر کردم که لابد گوشیش زنگ خورده کمی دیگر هم رقصیدم و تمامش کردم. حسابی خسته شده بودم. همگی دوباره روی زیر انداز نشستیم. آتشمان هم خاموش شده بود و دیگر شعله نمی کشید. کمی که گذشت نیما هم به ما پیوست ولی دیگر آن شادابی اولیه را نداشت. تا پاسی از شب همه کنار هم گل گفتیم و گل شنیدیم. ساعت دوازده شب بود که به خاطر خمیازه های مکرر من بالاخره رضایت به رفتن دادیم و برخاستیم. وقتی با نیما خداحافظی می کردم دستم را لحظاتی در میان دستان قوی و مردانه اش نگه داشت و سپس گفت: - جمعه ساعت شش صبح دم خونه تونم ... منتظرم نذاری ... - منتظرتم که بذارم خودش عالمی داره! کم الکی نیست که ! افتخار همراهی با یه دختر خوشگل و تو دلبرو رو پیدا کردی. - بر منکرش لعنت خانومی ... حس می کردم نیما عوض شده انگار مثل قبل نبود. ولی برایم چندان اهمیتی نداشت.و فعلا فقط راه حلش برایم مهم بود. بالاخره خداحافظی کردیم و به سمت خانه به راه افتادیم . پنج شنبه ها هم برای خودش عالمی داشت. دوباره از صبح با شبنم و بنفشه قرار گذاشته بودیم برای رفتن به پاتوق. بابا هم دیگه به پاتوق رفتنای پنج شنبه من عادت کرده بود. برای همین هم گیر نداد و حتی سوئیچ ماشین را به عزیز جون داده بود که به من بدهد. می دونستم که می خواد در دهن منو ببنده. می دونست که اگه یه ذره دیگه بهم فشار بیاره یهو منفجر می شم و گندش شهرو پر می کنه. یه تیپ جیغ دیگه زدمو ساعت هشت از خونه زدم بیرون. بنفشه و شبنم را هم سوار کردم و با شادی و سر خوشی به سمت پاتوق راه افتادیم. بنفشه گفت: - چقدر خوشحالم که امشب جیگرو می بینم .... - بترکی تو که سیری نداری ... آخه واسه چند تا پسر می خوای غش و ضعف کنی؟ بسه دیگه ... - نه قول می دم این آخریش باشه ... - ا پس اگه دوباره یه فیلم از گلزار رفت رو پرده و تو خواستی غش کنی من می دونم و تو ... - خب اون که تو دسترس نیست فعلا می چسبیم به همین که در دسترسه ... من وسط بحث رفتم و گفتم: - اسمشم نمی دونی هنوز بیچاره ... - آره واقعاً ... اون چشم خاکستریه که فربد بود ... اون چشم سبزه بهراد ... اون چشم آبیه آرسام ... ولی این خوشگل شهر غصه ها هنوز اسمشم معلوم نیست ... - ولی خیلی با شخصیته! - بله البته اگه تو بذاری ... یهو دیدی با این تابلو بازیات لج پسره رو در میاری و میاد می شوره می ذارتت کنار ... - غلط کرده ... - یعنی می میرم برای این احساسات تو ... تا همین حالا داره جون می ده برای پسره بعد یهو می گه غلط کرده ... خره اگه کسیو دوست داری که نباید از دستش ناراحت بشی. - راست می گه عین رابین توی کتاب الهه شرقی ... هی این دختره این پسره رو چزوند اون وقت رابین چی می گفت؟ بمیرم الهی! می گفت من به خودم حق نمی دم از دست تو ناراحت بشم! بنفشه با غیض گفت: - من کی گفتم عاشقشم؟ فقط ازش خوشم می یاد! - عشق از همین شروع می شه. - پاشین جمع کنین کاسه کوزتونو ... من عمرا اگه عاشق بشم ... همین شبنم خر شده بسه دیگه. رو به شبنم که اخم هایش در هم شده بود گفتم: - شبنمی سه چهار ساله که با مایی ولی هیچ وقت نگفتی چی شد که عاشق این پسر خاله ات شدی ... شبنم پوزخندی زد و گفت: - عاشقی که دلیل نداره ... - یعنی هیچ ماجرایی نداری؟ - چرا اتفاقا ماجرا برای گفتن زیاد دارم. بنفشه خیز گرفت و گفت: - خو پ بگو ... منم که مشتاق شنیدن! منم با خنده گفتم: - منم حساس! شبنم گفت: - قضیه اش مفصله! بنفشه گفت: - خواهش می کنم بگو ... شبنم به رستوران اشاره ای کرد و گفت: - فعلا که رسیدیم. بذارین بریم تو براتون تعریف می کنم ... ماشین رو توی پارکینگ پارک کردیم و وارد شدیم. میزی که همیشه سر آن می نشستیم خالی بود. بی اراده نگاهم به سمت وسط رستوران کشیده شد. بهراد و آرسام و فربد سر میز نشسته بودند و طبق معمول با نگاهشان داشتند ما را می خوردند. بنفشه با لب و لوچه آویزون گفت: - نیومده! شبنم هم خندید و گفت: - فهمیده تو براش تور پهن کردی - واه واه دلشم بخواد. روی صندلی نشستم و گفتم: - بتمرگین اینقدر قال نکنین. تابلو نیستین شما دیگه بنر شدین! بنفشه و شبنم با خنده نشستند و بنفشه گفت: - به درک که نیومده ... برای من چیزی که زیاده پسره! بنال شبنم ببینم این اردلان با تو چی کار کرده؟ شبنم خندید و گفت: - چه احترامی هم به من گذاشت! - خیلی خب حالا خانوم دکتر لطفا بفرمایید ... قبل از اینکه شبنم شروع کنه گارسون اومدو سفارش غذا گرفت. بعد از سفارش دادن من و بنفشه زل زدیم توی دهن شبنم. شبنم هم که متوجه کنجکاوی ما شده بود آهی کشید و گفت: - از وقتی که خودمو شناختم و تونستم دست چپ و راستمو تشخیص بدم فهمیدم که نسبت به اردلان احساس عجیبی دارم. یعنی زیر بار زور از طرف هیچ کس نمی رفتم ولی اردلان هر چی که می گفت من می گفتم باشه. کتکم می زد صدام در نمی یومد. حرصم می داد اعتراضی نمی کردم و خلاصه ... من از بچگی عاشق بودم. ولی صدام در نمی یومد و هیچ وقت هم نمی خواستم بذارم که اون بفهمه من چقدر دوسش دارم... پونزده سالم بود که یه بار به طور اتفاقی قرار شد با اردلان از خونه مادربزرگم بریم خونه ما ...اولین بار بود که با هم تنها شده بویدم. اردلان اولش اصلا حرفی نمی زد ولی یهو گفت: - شبنم بریم کافی شاپ یه چیزی بخوریم؟ یهو مات شدم. اردلان بود که از من درخواست می کرد بریم کافی شاپ؟ نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت؟ باید برداشتی می کردم یا نه؟ اینو یادم رفت بگم که اردلان با اینکه خیلی مغرور بود ولی بعضی وقتا نگاهاش خیلی خاص می شد. حس می کردم که اونم نسبت به من بی تفاوت نیست ... برای همینم پیش خودم گفتم شاید می خواد حرفی بزنه. اون موقع اردلان نوزده سالش و سال اول دانشگاه بود. دردسرتون ندم ... رفتیم کافی شاپ و هر دو آب پرتغال سفارش دادم. اردلان برام حرف می زد از دانشگاهش می گفت از برخوردش با دخترای جلبرگ دانشگاه ... اونایی که خودشونو می چسبونن به پسرا و اینا ... کلی از دستش خندیدم ... کم کم حرف زدن اردلان عوض شد به من من افتاده بود ... انگار یه چیزی می خواست بگه ولی نمی تونست. منم که کلی تو شوک بودم و نمی تونستم برای کمک کردن بهش چیزی بگم. بالاخره دلو زد به دریا و از احساسش گفت. از اینکه منو دوست داره! یهو بنفشه پرید وسط حرفش و گفت: - جدی؟ بهت اعتراف کرد که دوستت داره؟! پس چته دیگه؟ شبنم پوزخندی زد و گفت: - آره گفت ... ولی ... این تازه اولش بود شنیدی که می گن که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها؟ قضیه منه ... اون روز منم به اردلان گفتم که دوسش دارم و اردلان ازم خواست شش سال صبر کنم تا درس و سربازیش تموم بشه و بیاد خواستگاریم. به قول خودش فقط می خواست از اینکه منو داره مطمئن بشه. منم که سرخوش! گفتم براش صبر می کنم. خلاصه اون روز تموم شد ولی تازه دوستی من با اردلان شروع شده بود با هم بیرون می رفتیم تلفنی حرف می زدیم و کلی تو عشق هم غرق بودیم. بهش گفتم می خوام به مامانم همه چیزو بگم تا راحت تر باشیم. فکر می کردیم هم مامانم از خداشه که اردلان دامادش بشه ... هم خاله ام منو خیلی دوست داره و حرفی نداره که من عروسش بشم. من و اردلان هر دو اینجوری فکر می کردیم. ولی وقتی من قضیه رو برای مامانم تعریف کردم مامانم عین بمب منفجر شد: - تو غلط کردی ... تو گه خوردی ... من جنازه تو رو هم روی دوش اردلان نمی ذارم! اون آدمه که تو بهش دل بستی؟ من دهنم عین دهنه غار باز مونده بود و نمی تونستم حرفی بزنم اصلا فکرشو هم نمی کردم که این عکس العمل مامان باشه! بابا هم وقتی فهمید بدتر از مامان بهم توپید و گقت دیگه حق ندارم اردلان رو ببینم. از اون طرف خونواده اردلان هم مخالفت کرده بودن شدیییید! - آخه چرا؟ - قضیه بر می گرده به گذشته ها ... من اصلا فکرشو هم نمی کردم که پشت قضیه ما جریاناتی نهفته باشه. - چی بود آخه؟ - یه بار که کلی گریه و زاری کردم و از مامانم خواستم برام دلیل مخالفتشون رو بگه برام تعریف کرد که بابای اردلان توی جوونی با یه زن خراب ریخته روی هم ... قبل از ازادواج با خاله من! می زنه و اون زنه ازش حامله می شه. زنه هم می ره شکایت می کنه که شوهر خاله منو مجبور کنه باهاش ازدواج کنه. شوهر خاله منم بدون اینکه به کسی چیزی بگه می یاد خواستگاری خاله من و بی سر و صدا عقدش می کنه. به دلیل اینکه اون زنه خودش بره بچه رو سقط کنه. اون فکر می کرده زنه راضی نمی شه زن دوم بشه و می ره بی سر و صدا بچه رو می ندازه و قال قضیه می خوابه. در حالی که اشتباه می کرده اون زنه می خواست هر طور که شده با یکی ازدواج کنه و از زندگی نکبتش خلاص بشه. ساده تر از شوهر خاله منم کسیو گیر نیاورده بود. دادگاه هم شوهر خاله هه رو مجبور می کنه که زنه رو عقد کنه. - خب؟ - هیچی دیگه شوهر خاله منم می شه یه مرد دو زنه ولی نمی ذاره کسی بفهمه. هیشکی هم نمی فهمه جز بابای من و پدر بزرگ مرحومم. پدر بزرگم که تا می فهمه می بینه هیچ کاری از دستش بر نمی یاد و خیلی زود دق می کنه. تخم کینه شوهر خاله ام از همون روز توی دل مامانم ریشه دووند. چون مامانم عاشق بابا بزرگم بود. یه عشق عجیب غریب این پدر و دختر نسبت به هم داشتن. بابای من به مامانم می گه به ما مربوط نیست ولی مامانم ساکت نمی شینه و همه تلاششو می کنه که طلاق خاله امو بگیره. ولی مادر بزرگم که نمی خواسته مهر طلاق روی پیشونی خاله ام بخوره قبول نمی کنه و به مامانم می گه به تو هیچ ربطی نداره! مامان منم دیگه پاشو می کشه کنار ولی همیشه از شوهر خاله ام نفرت داشته. شوهر خاله امم سر قضیه اینکه مامانم جلوش گارد گرفته و حتی میخواسته طلاق خواهرشو بگیره از مامان من کینه به دل می گیره. دیگه کسی خبری از اون زنه نداشت و تا همین حالا هم کسی نمی دونه اونا کجان؟ فقط شنیدن که یه بچه دیگه هم از اون زنه پیدا کرده. حالا شوهر خاله من هم خاله امو داره با اردلان و آناهید ... هم از اونور اون زنه رو داره با یه پسر بزرگتر از اردلان و یه دختر هم سن آناهید. مامان و بابام می گن تره به تخمش می ره حسنی به باباش! بابای اونم زیر بار نمی ره چون می دونه جیک و پوکشو مامان و بابای من می دونن. اردلان در این مورد هیچی نمی دونه و مامانم گفته هیچ وقت هم نباید بفهمه. چون ممکنه به سرش بزنه و کاری بکنه که باعث پشیمونی بشه. حالا من دلیل مخالفت اونا رو می دونستم ولی اردلان نه. اردلان گیج و گنگ بود ولی همیشه به من می گفت از همه می گذرم به خاطرت. اوایل برای منم زیاد مهم نبود ... می گفتم دلیل نمی شه خبط پدر رو پای پسر بنویسن. دلیل نمی شه که چون باباش هرزه بوده اونم همینجوری باشه ولی اینا همه اش حرف بود. منم کم کم تخم شک و بد بینی توی دلم کاشته می شد. خون اردلان رو با شک هام توی شیشه می کردم. کم کم احساسم هم داشت نسبت بهش کم می شد. هی نسبت بهش سردتر و بی تفاوت تر می شدم. اون هم باید غرغر های پدر و مادرشو تحمل می کرد هم سردی های منو. دلم براش می سوخت. ولی بالاخره کاری که نباید می شد شد و من یه بار که حسابی با اردلان دعوام شد رابطه مو باهاش تموم کردم. گفتم نمی خوام باهاش ازدواج کنم اردلان حسابی جا خورد ولی حتی یه بارم ازم نخواست که این کارو نکنم فقط ازم پرسید این حرف آخرته و من گفتم آره. بعدش همه چی تموم شد! به همین راحتی ... - جدی می گی؟ - آره ... من فکر می کردم بهتر از اردلان خیلی برای من هست ولی اشتباه می کردم. شاید بهتر از اون برام باشه ولی مهم اینجاست که هیچ کس برای من اردلان نمی شه. من روحمو به اون تقدیم کردم هیچ وقت نمی تونم فراموشش کنم. یک ماه بعد از جداییمون فهمیدم که بی اون هیچی نیستم و چه غلطی کردم حتی ازش خواستم که منو ببخشه ولی اردلان منو نبخشید و رفت دنبال زندگی خودش. هنوزم از نگاهاش می خونم که میمیره برام ولی دیگه یه جورایی به احساس من اطمنیان نداره و جدایی رو ترجیح می ده. خونواده ها خیلی از این جدایی خوشحال شدن به خصوص خاله ام! و تنها کسی که از اون زمان تا حالا داره زجر می کشه منم. اردلان درسشو تموم کرد و الانم داره می ره سربازی. بعد از اینکه سربازیش تموم بشه هم خاله ام خیلی راحت زنش می ده و من می مونم و عشقی که روز به روز داره تندتر می شه. - ولی آخه این که نمی شه! این انصاف نیست. -اشتباهی بود که خودم کردم. دستشو گرفتم و گفتم: - شبنم اینایی که تو گفتی رو من نمی دونستم ولی باور کن هر کاری از دستم بر بیاد برای دوباره با اردلان بودنت می کنم. هر کاری .... - مرسی عزیزم ولی فکر نکنم کاری از دست کسی بر بیاد. بنفشه گفت : - بسپارش به ما ... - می دونین چیه بچه ها؟! به خودم امیدوار شدم. - واسه چی؟ - فهمیدم حرفام حسابی شما رو میخکوب کرده بود و اینقدر محو شده بودین که اصلا نفهمیدین گربه چشم عسلی هم اومد. بنفشه از جا پرید و با جیغ جیغ گفت: - کو کجاست؟ من و شبنم خندیدیم و بنفشه با شادی به میز آنها نگاه کرد. گربه چشم عسلی با ژست قشنگ و تیپ محشرتر از بار قبلش سر میز نشسته بود و مشغول صحبت با دوستانش بود. بنفشه از جا برخاست و به بهانه اینکه به گارسون سفارش آب بدهد با ناز از جلوی میز آنها رد شد تا او را بهتر ببیند. ولی آن پسر حتی نیم نگاهی هم به سمت بنفشه نینداخت و بنفشه دست از پا دراز تر برگشت و ما کلی او را مسخره کردیم. وقتی بنفشه نشست اینبار نوبت او بود که بلند شود. از جا برخاست و به سمت گارسون رفت. شاید می خواست برای خودش غذا سفارش بدهد. مشغول صحبت با گارسون بود که در یک لحظه حساس (البته از نظر ما) فربد او را صدا کرد و ما بالاخره اسم این شاهزاده رویایی را فهمیدیم: - آرتان ... گوشیت داره زنگ میخوره. بنفشه ول شد روی میز: - آرتااااااااااااان ... شبنم گفتم: - جونم اسم .... - حالا یعنی چی این اسم؟ بنفشه سریع گوشیش را در آورد و گفت من معنی اسمای اصیل رو توی گوشیم دارم. تند تند سرچ کرد و گفت: - یعنی پربرکت ... و نام پدرزن داریوش کبیر ... و همینطور یکی از پهلوانان سنتی آریانا ... سری تکان دادم و گفتم: - چه اسم اصیلی! ایرانیه ایرانی ... - خیلی با کلاسه! زدم تو سر بنفشه و گفتم: - جدی اگه بهت پیشنهاد دوستی بده قبول می کنی؟ - با کله! - خاک تو سرت تو یه بار سرت به سنگ خورد یعنی ... بنفشه جرعه ای از نوشابه ای که گارسون روی میز گذاشت و رفت را نوشید و گفت: - بچه ها یه چیزی رو بهتون بگم ... من هر چی می گم شوخی می کنم. فکر می کردم تا الان منو شناختین. ولی می بینم اینطور نیست. من از دوستی با پسرا بیزارم. چون همه اشون فقط یه هدف دارن ... می یان جلو می گن سلام ... می گی علیک سلام ... می گن خونه مون امشب خالیه می یای؟ با شبنم هرهر خندیدیم و گفتیم: - نه دیگه همه اشون! - اکثرشون ... - حالا هر چی! اینو گفتم که بدونین این کارا فقط محض خنده اس وگرنه این آرتان خان هر چی می خواد باشه باشه. ارزونی مامان جونش. زدم توی کمرش و گفتم: - باریکلا! حقا که دوست خودمی. - با بابات چی کار کردی؟ - هیچی شیرشو دادم خوابوندمش و اومدم بیرون - گمشو ... - خب چی کارش کنم؟ بابای منه دیگه. حرف حرف خودشه. یه کلام! - تصمیمت چیه؟ حرفی از قرار فردایم با نیما نزدم و گفتم: - هنوز دارم روش فکر می کنم. شبنم گفت: - ولی راهت همونه که من بهت گفتم ... باید همون کارو بکنی. خندیدیم و گفتم: - باشه چشم حتماً گارسون غذا رو آورد و هر سه مشغول خوردن شدیم. اینبار شبنم و بنفشه هم راحت تر می خوردند. زیر چشمی نگاهی به سمت آرتان کردم. مشخص بود که اهل کلاس گذاشتن نیست. انگار ذاتا با کلاس بود! جوری از کارد و چنگال استفاده می کرد که معلوم می شد عادت همیشگی اش است نه فقط امشب. چرا این پسر برای من جذاب بود؟ چرا حواسم را پرت می کرد؟ چرا مدام در کارهایش دقیق می شدم؟ خودم هم جواب خودم را نمی دانستم. غذا را خوردیم و عین بچه آدم از جا برخاستیم. شبنم و بنفشه پبک هایشان را روی میز گذاشتند و من برای حساب کردن رفتم. موقع برگشتن وقتی از جلوی میز آنها رد می شدم باز هم زیر نگاهشان لهم کردند و جالب اینجا بود که حتی سنگینی نگاه آرتان را هم حس می کردم... قرار نبود(4) - saghar77 - 26-08-2012 از در رستوران که خارج شدم بچه ها منتظرم بودند و بنفشه و شبنم مشغول صحبت درباره اردلان بودند. سوار ماشین که شدیم رو به شبنم پرسیدم: - از بعد از اون قضیه برخورد تو با اردلان چه جوری بوده؟ شبنم کمی فکر کرد و گفت: - خیلی خوب ... همیشه تا می بینمش توی سلام اول من پیش قدم می شم. هر چی که می خوام بخورم بهش تعارف می کنم ... وقتی می بینم نیاز به کمک داره سریع کمکش می کنم ... درسته که اون می خواد منو نادیده بگیره ولی من مرتب بهش محبت می کنم تا بلکه از محبت خارها گل بشه. - لابد مرتب هم با نگاهات می ری رو مخش و هر جا که بره توام یه جوری جایی می شینه که جلوی چشمش باشی. شبنم با سردرگمی گفت: - آره خوب ... - خاک بر سرت ... راستش برام سوال شده بود که چه جوریه تو سه ساله از این شازده جدا شدی ولی اون هیچ تلاشی نکرده که دوباره با تو باشه ... ولی الان جوابشو پیدا کردم! - چرا؟!!! - چون خاک تو سر تو کنم! پسرا از دخترای عین تو حالشون به هم می خوره. شبنم کاملا گیج شده بود و فقط به من نگاه می کرد. غریدم: - عین بز به من نگاه نکن ... من سوال می کنم تو جواب بده ... اوکی؟ - باشه ... - کی قراره ببینیش؟ - فردا می ریم خونه مامان بزرگم اونم هستش ... - به به! خب بگو ببینم می خوای بهش برسی یا نه؟ - خلی تو؟ خوب معلومه که از خدامه! - خیلی خب پس از الان به بعد همون کاری رو می کنی که من بهت می گم. - چه کاری؟ بنفشه هم سراپاگوش شده بود و به من زل زده بود. گفتم: - فردا چه شما زودتر رسیدین چه اونا زودتر ... فرقی نداره! مهم اینه که تو به همه سلام می کنی جز اون ... اون خودش باید به تو سلام کنه. می دونی این مصداق چیه؟ بنفشه سریع گفت: - اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی! - آفرین ... ولی اون شازده توی اون لحظه اصلا این به ذهنش هم نمی رسه. فقط هی به این فکر می کنه که تو چرا اینجوری کردی؟! یه جورایی با دست پس زدن و با پا پیش کشیدنه. بعد از اونم تا وقتی که اونجایین هر جایی که اون هست تو پاتو نمی ذاری. اگه هم تو جایی بودی که اونم اومد ... مثلا توی اتاق یا توی آشپزخونه ... اونوقت تو سریع جاتو عوض کن. یعنی چی؟ یعنی اینکه اصلا دوست نداری جایی که اونم هست توام باشی. سر سفره هم که خواستین بشینین یه جایی می شینی که اصلاً تو دیدش نباشی. شبنم با ناراحتی گفت: - این کارا چه معنی داره؟! وقتی اون با این همه محبت من رام نشد خوب معلومه با کم محلی من چی می شه! دیگه برای من تره هم خورد نمی کنه. - دِ نه دِ ... نکته همین جاست! پسرا معکوسن عزیز دلم. تو اگه بهش رو بدی اون تو رو پی پی می کنه... - اه بی تربیت. - باور کن همینه! تا جایی که تو غرور اونو بشکنی اون مرتب دور و بر تو می پلکه ولی همین که تو غرور خودتو برای اون بشکنی دیگه تموم می شه باید فاتحه اون پسرو بخونی. - ولی ترسا ... من می ترسم. - به من نگاه کن شبنم! تو چیزی رو قرار نیست از دست بدی. تو دیگه اردلان رو نداری. به قول خودت می خوان زنش بدن! تو همه راه ها رو امتحان کردی ... حالا این راهو هم امتحان کن. فقط شبنم اگه ... ببین چی می گم! اگه در خودت اراده اشو داری برو جلو. ممکنه کار به جایی بکشه که اردلان ازت دعوت کنه با هم برین بیرون و تو باید قبول نکنی! شبنم اراده قوی می خواد. اگه مرد میدونی بسم الله اگه نه کلا بیخیال شو. شبنم کمی فکر کرد و گفت: - تو راست می گی. من که چیزی رو از دست نمی دم. اینم یه راهشه. سه ساله که دارم محبت می کنم اگه قرار بود جواب بده تا حالا داده بود. از این به بعد برعکس عمل می کنم. من و بنفشه همزمان با هم گفتیم: - باریکلا دختر خوب ... تا مقصد من و بنفشه در مورد مسائل متفرقه صحبت می کردیم ولی شبنم حسابی در فکر بود. موقع پیاده شدن گونه مرا بوسید و گفت: - می دونم که تو هیچ حرفی رو بی فکر و دلیل نمی گی. ازت ممنونم پیش پیش ... - قربونت برم عزیزم ... برو ایشالله موفق باشی. به من با اس ام اس گزارش لحظه به لحظه بده. - باشه حتماً ... بنفشه را هم جلوی در خانه اشان پیاده کردم و خودم هم به خانه رفتم. ساعت 5:30 بود که با صدای آنشرلی پریدم بالا. سریع صدای بلند گوشیم را قطع کردم و از ته دلم گفتم: - بمیری نیما!!! با بدبختی و نق نق از تخت گرم و نرمم دل کندم و دستشویی رفتم. نیما ساعت شش قرار بود دم خانه باشد. به بابا گفته بودم با او قرار کوه دارم و بابا هم مخالفتی نکرده بود. از دستشویی که بیرون آمدم تند تند شلوار گرمکن با مانتوی اسپرت تنم کردم و کوله پشتی کوهنوردی ام را هم برداشتم. کمی تنقلات داخلش ریختم و شال سیاهم را روی سرم کشیدم. بالاخره دل از کفش پاشنه بلند کندم و کفش های اسپرت آل استار مشکی ام را پا کردم. تند تند از در بیرون رفتم و تمام حیاط را دویدم. ساعت 6 و پنج دقیقه بود. در را که باز کردم نیما جلوی در به پرادویش تکیه داده بود . عینک دودی خوشگلش به چشمانش بود و دست به سینه ایستاده بود. در را که بستم متوجه ام شد و با لبخند سلام کرد. سلامی کردم و پریدم بالای ماشینش. از همان لحظه صندلی را خوابوندم و دراز کش شدم. نیما با دیدن من غش غش خندید و گفت: - خوابت می یاد کوچولو؟ - آره نیما حرف نزن بذار من یه ذره دیگه بخوابم. آلارم گوشیم که صداش در اومد دعای خیر به امواتت کردم حسابی ... نیما باز هم خندید و در سکوت راه افتاد. تا وقتی که رسیدیم من خوابیدم. با تکان های آهسته و نوازش مانند دست نیما روی موهایم چشم باز کردم. صورتش با فاصله خیلی کم نزدیک صورتم بود. عینکش را روی موهایش گذاشته بود و با نگاهی خاص به من خیره شده بود. با دست چشمانم را مالیدم و گفتم: - رسیدیم؟ - آره خانومی ... رسیدیم. باید پیاده بشی ... البته اگه بازم خوابت می یاد می شینیم توی ماشین تا تو بخوابی ... با چشمانی گشاد شده گفتم: - خودتی نیما؟! منتظر بودم کلی مسخره ام کنیا! چت شده تو؟ نیما سریع عینکش را به چشم زد و گفت: - حالا که بیدار شدی بهتره بیای پایین ... بعد از اینکه نیما پایین رفت من هم شانه ای بالا انداختم و پایین رفتم. در سکوت کنار هم پیش می رفتیم. نیما از دکه های اغذیه فروشی دو تا لیوان شیر کاکائو با کیک خرید و یکی از لیوان ها را به دست من داد و گفت: - بخور ... می دونم دوست داری. با لذت مشغول خوردن شدم و گفتم: - نه بابا! آقا نیما چه دست و دلباز شده! نیما غلط نکنم کارت بدجوری به من گیره ها! نیما با لبخند سری تکان داد ولی حرفی نزد. بعد از خوردن شیر کاکائو دیگه خواب حسابی از سرم پریده بود. کوله نیما را کشیدم و گفت: - نیمایی ... حالا بگو راه حلت چی بود؟ نیما بالاخره سکوتش را شکست و گفت: - وقتی رسیدیم اون بالا بهت می گم. - نمی شه همین حالا بگی؟ - نخیر نمی شه خانوم کوچولوی عجول ... می خوام وقتی به خدا نزدیک تر شدیم بگم. - اُه اُه چه حرفایی می شنوم! نیما باز هم خندید و حرفی نزد. اه دیگه داشت حوصلمو سر می برد. این نیما رو دوست نداشتم. اخم هام بی اراده در هم شده بود و دیگه حرفی نمی زدم. نیما هم انگار اصلا در این دنیا نبود. فقط بعضی جاها دستش را به سمتم دراز می کرد که کمکم کند اکثر جاها دستش را رد می کردم ولی بعی جاها مجبور می شدم کمکش را قبول کنم. دست نیما عجیب داغ بود و حس کردم تب دارد. ولی به روی خودم نیاوردم. بالاخره رسیدیم به قله. من دیگه نا نداشتم ولو شدم روی زمین خاکی و نفس نفس می زدم. نیما هم نشست کنارم از داخل کوله اش بطری آبی خارج کرد و گرفت به سمتم. سریع بطری را گرفتم و یک نفس نصف بیشتر آب را نوشیدم. نیما با نگاهی خاص نگاهم می کرد وقتی فهمید متوجه نگاهش شده ام خندید و گفت: - شبیه جوجه ها آب می خوری! - دستت درد نکنه دیگه جوجه هم شدیم؟ کمی خودش را به سمت من کشید و گفت: - تو جوجه هستی ... فنچ هستی ... وروجک هستی ... شیطون بلا هستی ... زلزله هستی ... - بسه بابا! ولت کنم تا فردا صبح ادامه می دی. من چه القابی دارم پیش تو ... نیما دوباره در حالت گیج و منگیش فرو رفت و گفت: - آره ... پیش من ... - نیما!!!!! هنوزم نمی خوای راه حلتو بگی. نیما چند لحظه ای نگاهم کرد و سپس گفت: - گفتی می خوای بری؟! درسته؟ - خب آره ... البته برای درس خوندن نه برای چیز دیگه ... - و بابات چون نگرانته نمی ذاره؟ - درسته! - منم دارم می رم ترسا ... از جا پریدم و گفتم: - چی؟!!!! دستمو گرفت و دوباره منو نشوند و گفت: - من خیلی وقته که تو فکر فتن و نرفتن موندم ترسا ... اونور بهم پیشنهاد تدریس شده البته توی یه کالج کوچولو ... اهی کشیدم و گفتم: - خوش به حالت نیما ... - اه نکش خانوم کوچولو برای توام یه راه حل دارم که اگه قبول کنی بابات بی برو برگرد راضی می شه. - چه راه حلی؟! - راستش می ترسم بهت بگم چون می دونم چه اعصاب خرابی داری ... جیغ کشیدم: - خودت اعصاب خراب داری ... نگا کن چه به من انگ می چسبونه! نیما خندید و گفت: - دیدی گفتم! خب زود قاطی می کنی دیگه! - تو بگو من قول می دم قاطی نکنم ... نفسش را با صدا از سینه خارج کرد و گفت: - ببین ترسا ... نمی خوام فکر کنی من ادم فرصت طلبی هستم و الان دارم این پیشنهادو بهت می دم چون یه جوراییه کارت گیره... حرف من حرف دیروز و امروز نیست من خیلی وقته که می خوام این حرفا رو به تو بزنم ولی موقعیتش پیش نمی یومد... وقتی سکوت کرد طاقت نیاوردم و گفتم: - چه حرفی؟! - روز عروسی آتوسا و مانی رو یادته؟! - آره ... - یادته تا قبل از اون نذاشته بودی ببینیمت؟ ما می دونستیم عروسمون یه خواهر داره ولی هیچ وقت فرصت دیدنش پیش نیومده بود. روز عروسی با یه لباس صورتی کمرنگ مدل لباس عروس ... کنار عروس وارد سالن شدی ... آتوسا وسط بود و تو سمت چپش بودی مانی هم سمت راستش ... من اونجا برای بار اول تو رو دیدم. - خب ... - تا دیدمت اینقدر محو تو شدم که نه عروسو دیدم و نه دامادو ... زیبایی تو حتی زیبایی شرقی آتوسا رو هم تحت تاثیر قرار داده بود. بابا که محو شدن منو دیده بود دم گوشم گفت: - فکر می کنی اون یکی دخترشونو هم بدن به ما؟! آب دهنمو قورت دادم و به بابا نگاه کردم اوموقع تو فقط شونزده سالت بود ... یه بچه مدرسه ای بازیگوش! تازه بعد از اون مراسم فهمیدم چه زلزله ای هستی تو ... منم بچه شری بودم و این بود که خیلی راحت تونستم باهات ارتباط برقرار کنم. مانی هم متوجه علاقه من نسبت به تو شده بود برای همینم هر وقت که شما رو دعوت می کردن ما هم بودیم. ترسا ... من اون دعوت نامه رو قبول نکردم چون ... نمی تونستم از تو دور بشم ... می خواستم بزرگ بشی ... خانوم بشی و وقت ازدواجت برسه نمی خواستم به این زودیها درخواستمو بهت بگم ... نمی خواستم یه روی به خودت بیای و ببینی که بچه گی و جوونی نکردی. من خودم بیست و هشت سالمه و به اندازه کافی جوونی کردم. تو ام باید بیشتر از اینا از زندگیت لذت ببری ... اگه می بینی الان اومدم جلو و دارم باهات حرف می زنم برای اینه که دیگه فرصتی باقی نمونده. من باید خیلی زود اعلام کنم که می خوام از اون بورسیه استفاده کنم یا نه ... عزیزم ... اگه در خواست منو قبول کنی هر دو با هم می ریم و تو به درست می رسی منم در کنار تو به خوشبختی ... به اینجا که رسید ساکت شد. محو و مات مونده بودم. این نیما بود که داشت به من ابراز علاقه می کرد؟ این نیما بود که منو خواستگاری می کرد؟ خدای من! یعنی واقعا تنها راه من برای رفتن اونور آب ازدواج کردنم بود؟ چرا؟ خدا آخه چرا؟!!! تو که می دونی من نمی خوام ازدواج کنم .... نیما که سکوت مرا دید گفت: - ببین عزیزم نمی خوام فکر کنی که با ازدواجت داری آزادیتو از دست می دی ... من قسم می خورم که هیچ وقت مانع خوشی های تو نشم چون می دونم الان وقت ازدواج تو نیست. اونجا هم که رفتیم تو هر وقت خواستی می تونی با دوستات بری گشت و گذار ... توی خونه مون هم هیچ وقت نیازی نیست دست به سیاه و سفید بزنی. عین همین حالا توی خونه بابات زندگی می کنی با یه تفاوت ... اونم اینکه ... اونم اینکه وجود منو هم بعضی وقتا کنارت تحمل کن. نمی گم باید تحمل کنی ... چون بایدی در کار نیست ... خدای من! من باید چی بگم؟! من جواب نیما رو چی بدم؟ آیا من به اون حدی رسیدم که بخوام برای زندگیم تصمیم بگیرم؟ به نیما نگاه کردم و اینبار با دقت تر از همیشه. چشمای درشت قهوه ای رنگ داشت ... پوست سبزه و هیکل تقریبا درشت ... موهای قهوه ایش هم یک طرفی روی صورتش ریخته شده بود. خداییش جذاب و خوشگل و خوش تیپ بود و می تونست آرزوی هر دختری باشه ولی آرزوی من چی؟ آرزوی من ازدواج بود؟! نبود به خدا ... نبووووووود ... نیما که از نگاه من چیز دیگری برداشت کرده بود به رویم لبخند زد و گفت: - عروس رفته گل بچینه؟! - نیما .... - جون نیما ... - من ... من باید فکر کنم ... - تا کی؟! بی اراده گفتم: - دو هفته ... - دو هفته زیاده ترسا ... ما وقت زیادی نداریم من باید جواب اونا رو بدم ... - خوب یه هفته ... - باشه گلم ... هفته دیگه جمعه من بازم می یام دنبالت ... - خبرت می کنم. هز دو از جا برخاسیتم و در سکوت به سمت پایین راه افتادیم. اینبار نیما سر به سرم می گذاشت و من در عالم دیگری فرو رفته بودم. واقعا می خواستم ازدواج کنم؟ چرا جواب منفی ندادم؟ نمی تونستم نیما رو بازیچه کنم ... خدایا چه خاکی تو سرم کنم؟ تصمیم گرفتم با بچه ها مشورت کنم. سوار ماشین نیما شدیم و نیما گفت: - عزیزم افتخار می دید نهارو هم با هم باشیم؟ - نه نیما به بابا گفتم می یام خونه ... علاوه بر اون من خودمم می خوام برم خونه چون یه هفته وقت کمیه باید از همین حالا بشینم فکر کنم. نیما لبخند زد. دستش را زیر چانه ام گذاشت و گفت: - ترسا ... نگاهش کردم و گفتم: - هوم؟ - می دونم که اگه هم قبول کنی فقط به خاطر اینه که از ایران بری و شخص من توی تصمیمت دخیل نیست ... ولی اینو بدون که من فقط برای تو می خوام بیام و قول می دم که خوشبختت کنم... عزیزم باید یه قولی بهم بدی ... - چی؟ - زیاد به خودت فشار نیار ... باشه؟ سکوت کردم و حرفی نزدم. بغض داشتم و چانه ام می لرزید نیما روی فرمان کوبید و با ناراحتی گفت: - لعنتی! برای همین نمی خواستم حالا چیزی بهت بگم. ماشین را کناری کشید و پارک کرد و گفت: - ترسا ... ترسای من ... مثل آدمهای گیج به روبرو نگاه می کردم. ناگهان نیما بازوهایم را گرفت و من را به سمت خودش برگرداند و گفت: - منو نگاه کن ترسا ... جون نیما ... خودتو اذیت نکن خانومی ... اصلا نفهمیدم چی شد که اشک از چشمام جاری شد. شاید به خاطر نیمایی بود که تا آن لحظه نشناخته بودم و باور نکرده بودم. نیما از خود بیخود جسم بیحال مرا در آغوش کشید و گفت: - ترسای من ... عشق من ... خدایا عجب غلطی کردم! ترسا من همون نیمام آخه عزیزم چرا اینجوری می کنی؟ هیچی عوض نشده ... هیچی خانوم گلم .... چرا لال شده بودم و در مقابل آنهمه احساس حرفی نداشتم که بزنم؟ بالاخره توانستم به خودم مسلط بشم. از آغوش نیما بیرون آمدم و خواستم اشک هایم را پاک کنم که نیما دستم را پس زد و خودش با دستمال نرمی اشک هایم را پاک کرد و دستمال را داخل جیبش گذاشت و گفت: - یه یادگاری از روز خواستگاری از عزیز دلم ... بی اراده خنده ام گرفت و خندیدم. اگر بگویم خنده ام به قدر دنیا نیما را شاد کرد اغراق نکرده ام. با شادی دوباره راه افتاد و گفت: - نکنه این یه هفته بخوای همه اش بشینی آب غوره بگیری ... خندیدم و گفتم: - شما نگران نباش آب غوره هم که بگیرم چیزیش به شما وصال نمی ده ... همون چند قطره رو برداشتی بسته! نیما لبخندی زد و با عشق نگاهم کرد. با شرم سرم را زیر انداختم و حرفی نزدم. خاک بر سرم کنن! این من بودم که عین این دخترای بی دست و پا از خجالت سرخ می شدم! اونم در مقابل یه خواستگاری؟ چه شعارهایی می دادم و چی شد! بالاخره ماشین جلوی خانه توقف کرد. سر سری با نیما خداحافظی کردم و پیاده شدم. یک هفته فرصت کمی بود ... باید همه جوانب را می سنجیدم. باید از همین لحظه شبنم و بنفشه را هم در جریان می گذاشتم تا ببینم نظر آنها چیست. -------------------------------------------------------------------------------- صبح روز بعد هنوز کامل از خواب بیدار نشده بودم و داشتم سر جایم وول وول می خوردم که صدای زنگ گوشی بلند شد. خواب کامل از سرم پرید گوشی را از زیر بالش در آوردم. چشمان کشیده آتوسا بود که داشت روی صفحه چشمک می زد. زیر لب گفتم: - صبح اول صبحی چه دردته آتوسا؟! گوشی را در گوشم گذاشت و بی حال گفتم: - هان؟! - هان یعنی چه خواهر بی تربیت! - بگو آتوسا ... - تازه بیدار شدی؟ - بـــــــــــله - همون! اصلا نمی شه باهات حرف زد... می خوای پاشو دست و شوهرتو بشور ... یهو ساکت شد. منم سیخ نشستم روی تخت. یه کم به حرفش فکر کردم ویهو زدم زیر خنده. چنان از ته دل می خندیدم که اشک از چشمام سرازیر شده بود. آتوسا هم اونور خط از خنده رو به موت بود. همونجور میون خنده گفتم: - دست و چیمو بشورم؟ بی شعور! به من چه که شوهرمو بشورم! آتوسا هم در بین خنده گفت: - اینقدر که ذهنم مشغوله خب اشتباه گفتم ...منظورم صورتت بود. - وای آتوسا نمیری الهی دلم درد گرفت اینقدر خندیدم. - خب پاشو ... پاشو دعا به جون من بکن که صبحیه اینقدرخندوندمت ... پاشو اینبار جدی دست و صورتتو بشور بعدم یه آژانس بگیر بیا اینجا که کارت دارم حسابی ... - اوا! چی شده آتوسا جون اینقدر مهربون شدن؟! تند تند دعوتمون می کنی! - خیلی بی چشم و رویی ترسا! من به تو نمی گم هر موقع که حوصله ات سر رفت بیا پیش من؟ - از این تعارفای شاه عبدالعظیمی که همه می کنن! - واقعاً که! - خیلی خب آبجی بزرگه قهر نکن حالا می یام. - پس منتظرتما - باشه. قطع کردم و از جا بلند شدم. اول رفتم دستشویی و دست و صورتمو شستم بعدم تند تند کارامو کردم و رفتم پایین. عزیز نبود و به جاش برام یادداشتی گذاشته و گفته بود که رفته خانه یکی از همسایه ها جلسه قران. من هم زیر یادداشتش نوشتم که می رم خونه آتوسا. کلید ماشین مامانو برداشتم و با خوشحالی از اینکه کسی نیست بهم گیر بده سوار شدم و به سمت خانه آتوسا راه افتادم. دعا می کردم فقط نیما نباشه چون اصلا آمادگی روبرو شدن باهاشو نداشتم. با گوشیم زنگ زدم به آتوسا و گفتم بیاد درو باز کنه تا ماشینو ببرم تو. سریع پرید تو حیاط و درو باز کرد. وقتی از ماشین پیاده میشدم گفت: - فسقلی رانندگیتم روز به روز داره بهتر می شه ها! یکی از ابروهایم را بالا انداختم و گفتم: - ما اینیم دیگه ... فقط کاش بابا هم اینو می فهمید و برای یه ساعت دور زدن با این ابو قراضه اینقدر به من گیر ... اونم از نوع چهارپخش نمی داد. آتوسا خندید و گفت: - بیا برو تو زلزله ... اینقدر از بابای من بد نگو. اینقدر که بابا تو رو دوست داره منو دوست نداره. زیر لبی گفتم: - معلومه! و رفتم تو. آتوسا تند تند جلویم انواع و اقسام وسایل پذیرایی را چید و خودش هم نشست کنارم. در حالی که باد خودم را می زدم گفتم: - چته آتوسا؟ باز کارت به من گیر کرده؟! - حیف من! حیف من که اینقدر هوای تو رو دارم. کیه که بفهمه؟ - بگو دیگه خفه ام کردی ... - یه چیزی بخور حالا ... - نه بگو می خوام زود برم بلکه بتونم یه دوریم با شبنم و بنفشه بزنم. - کشتی توام خودتو با این دوتا دوستات ... - دیگه این دو تا دوستو به من ببینین! - خب بابا! بداخلاق ... - می گی یا برم آتوسا؟ - راستش یه اتفاقی افتاده که ... با شادی گفتم: - حامله ای؟! آتوسا چپ چپ نگام کرد و من نالیدم: - بازم نه ؟ بمیری آتوسا ... من میمیرم و کسی بهم نمی گه خاله ... - می ذاری حرفمو بزنم یا نه؟ - بفرمایید بانو ... - نویدو می شناسی؟ - نوید دیگه چه خریه؟ - خیلی بی تربیتی ترسا! روز به روزم داری بدتر می شی ... - خیلی خوب بفرمایید ببینم نوید خان چه آقای با شخصیت و آقااااییییی هستن؟ خندید و گفت: - مدیر عامل شرکت مانی ... - هاااااااااان همون پسر هیزه! - وااا کجاش هیزه بدبخت؟ پسر به اون ماهی! - خب حالا که چی؟ چرا اینقدر تبلیغشو می کنی؟ - آخه ... از تو خوشش اومده؟ با ناز گفتم: - کیه که از من خوشش نیاد؟ بعد یهو فهمیدم چی گفته و گفتم: - هان؟!!! - بابا جون من چرا خنگ شدی؟ نوید از تو خوشش اومده و تو رو از مانی خواستگای کرده. مانی بنا به دلایلی نمی خواست بهت بگه ... ولی من دیدم تو حق انتخاب داری و برای همینم تصمیم گرفتم بهت بگم. اول می خواستم به بابا بگم ولی بازم دیدم این تویی که حق انتخاب داری ... با نیش گشاد شده گفتم: - جدی نوید از من خواستگاری کرده؟! - آره ... مانی می گفت از روزی که تو رودیده داره توی شرکت پیلی می ره و اصلا حواسش به کار نیست. دیگه اینقدر مانی بهش پیله می کنه تا می فهمه بدجوووور گلوش پیش آبجی کوچولوی من گیر کرده. خندیدم و گفتم: - آخ جوووون - خدا نکشتت! حداقل یه ذره سرخ و سفید شو .. - سفید هستم سرخیشم با تو ... - حالا نظرت چیه؟ - در مورد نوید؟ - آره ... شانه بالا انداختم و گفتم: - بذار فکر کنم ... - خب کاری می کنی که الکی جواب منفی نمی دی - نوید چند سالشه؟ - بیست و هفت سالشه ... سه تا خواهر داره ... باباش از اون مایه داراست. از نصف یه کم کمتر سهام شرکت مال اونه ... وضعش خیلی توپه ... پریدم وسط حرفش و گفتم: - ماشینش چیه؟! آتوسا بر و بر نگام کرد و گفت: - حقا که بچه ای! این سواله تو می پرسی؟ - ا آخه کسی که نمی یاد ثروت شوهر آدمو از باطن نگاه کنه همه ظاهرو می بینن ... مهم ماشینه بعدم خونه ... - بترکی! ماشینش یه آزرای بادمجونی رنگه ... مقبول افتاد؟ - به به! آزرا دوست دارم. - نه بابا بیا و دوست نداشته باش. از جا بلند شدم و گفتم: - خب دیگه آتوسا زیادی داری حرف می زنی. قیافه ات هم برام تکراری شد من دیگه می رم ... - کجا؟ بودی حالا؟ مانی ببینه اینجایی خوشحال می شه. - می خوام نشه! می خوام برم پیش دوستام. - باشه دختره بی تربیت. کی بشه من خانوم شدن تو رو ببینم! - صبح روز عروسی! خواست دمپایی اش را توی سرم بکوبد که با خنده پریدم بیرون و در را بستم. توی راه با شبنم و بنفشه تماس گرفتم و خواستم که بیان بیرون. هر دو حاضر و آماده سر فلکه منتظرم بودن. سوار که شدن ریختن سرم که زود باش بگو چی شده! تند تند قضیه هر دو خواستگاری را تعریف کردم. آنها هم مثل من توی فکر فرو رفتن. دست آخر بنفشه گفت: - خودت نظرت چیه؟! - چه می دونم من قصد ازدواج ندارم آخه ... اینو خوب می دونم. گفتم شاید بشه در مورد صوری بودن ماجرا با یکی از اینا حرف بزنم و زیر بار برن. شبنم گفت: - عمراً! اینا هر دوشون عاشق توان. تو زن هر کدوم که بشی دیگه تا آخر عمر زن همون می مونی. - ولی فکر کنم نیما زیر بار بره ها ... چون اینطور که مشخص بود خیلی عاشقهههههه ... - جمع کن آب لب و لوچه اتو آب ماشینو برداشت. عاشق ندیده خاک بر سر ... - ا خوب چشم داشته باشین دو تا عاشقو به من ببینین. ولی خداییش حال کردم دو تا خواستگار با هم برام پیدا شده تو این بی شووری ... بنفشه زد توی سرم و گفت: - خره زن هر کدوم از اینا که بشی همون شب اول ... پخ پخ ... غش غش خندیدم و گفتم: - خوب مگه بده؟ هر دو ریختن روی سرم و حالا نزن کی بزن. با خنده خودم را عقب کشیدم و گفتم: - خیلی خب وحشیا ... شما بگین چه گلی توی سرم بگیرم ... شبنم گفت: - تو که نمی خوای بری بشوری و بپزی؟ می خوای بری اونور جدا بشی و برسی به درست درسته؟ - آره درسته ... بنفشه گفت: - البته اینم بگم تو وقتی جدا می شی بابات نباید بفهمه جدا شدی چون اونوقت تازه بیشترم روت حساس می شه و مجبورت می کنه که برگردی ... - آره خوب اینم هست ... - پس دو تا کار باید بکنی ... یا اینکه یه مدت با طرف زندگی کنی ... اونم به شکل دوستانه ... یا اینکه طرف غریبه باشه که وقتی جدا میشی خبرش تحت هیچ عنوان به گوش بابات نرسه ... - ایول .... همینه! - بله همینه ولی گفتنش راحته ... در عمل با هیچ کدوم از این دو کیس شدنی نیست ... - ولی نیما خوب بودااااا ... صدای داد شبنم و بنفشه بلند شد و من با خنده سنگر گرفتم. بنفشه گفت: - نکنه جدی جدی عاشق این تحوه شدی؟ - نه بابا! عشق دیگه چه میوه ایه؟ ولم کن حال داریا من فقط از شخصیت نیما خوشم می یاد و بس ... - خوب پس خفه شو ... - خفه ام شدی ... بنفشه قهر کرد و گفت: - اصلا من دیگه حرف نمی زنم. آویزونش شدم و گفتم: - ا بنفشه شوخی نمودم دیگه ببخشیددددد ... - دیگه تکرار نشه - باشه حالا راه آخرو بگو ... - اول اینکه هر دو تای این شازده ها رو رد می کنی ... - خب ؟ - و دوم می گردی دنبال یه کیس توپ ... - و شرایط این کیس توپ ؟ - خوشگل و خوش تیپ که حالت به هم نخوره یه مدت میخوای هم خونه اش بشی ... دوما مقبول از نظر شرایط اجتماعی که بابات حاضر بشه تو رو بده بهش ... و سوم هم اینکه فامیل نباشه به هیچ عنوان! - اووووه من چطوره برم سفارش بدم برام بسازن همچین آدمی رو ... - دیگه خودت می دونی ... - بمیرین خوب راهنمایی کنین چند نفرو پیشنهاد بدین تا من انتخاب کنم ... - وای بعدش تازه باید بریم خواستگاری ... سرمو گرفتم و گفتم: - ای خدا منو بکش! من باید برم به یه پسر بگم جناب آقای محترم آیا حاضرید با من ازدواج کنین؟ مهریه تون رو هم می دم... - اینم هست! - چی دیگه؟ - مهریه دیگه! - وا خاک تو گورم مهریه که دیگه مال منه ... - خره آخه کسی که تو این دوره زمونه نمی یاد مفتی برای آدم کاری بکنه باید در ازاش بهش یه چیزی بدی ... - چی بدم آخه؟ کل طلاهامو هم که بفروشم فوقش بشه ده میلیون ... - شاید بس باشه ولی شایدم طرف دندون گرد باشه ... - مهم نیست! اگه طرف راضی بشه و منو به خواسته ام برسونه من حاضرم حتی بابتش ویلای رشتمو هم بدم ... - دیگه نه تا این حد! - دقیقا تا این حد ... - کسی رو تو نظرت نداری؟ - چرا یه نفرو می شناسم ... - کی؟ نگاهی خبیثانه به شبنم کردم و گفتم: - اردلان جون ... صدای قهقهه من و بنفشه توی صدای جیغ شبنم گم شد: - خفه شوووووو اسمشو بیاری چشاتو از حدقه در میارم! - آخه مورد اکازیونه. از لحاظ اجتماعی مقبول .. خوشگل و خوش تیپ ... وضع توپ ... غریبه ... - مبارک صاحبش که من باشم باشه ... تو رو سننه؟ - خب بابا خسیس ... نخواستم نوش جونت! بنفشه گفت: - حالا جدی کسی تو نظرت نیست ... - نه باید حسابی روش فکر کنم. - زیاد وقت نداریا ... این عمرته که داره تلف می شه. - شما دو تا قزمیت ثبت نام کردین واسه دانشگاه؟ - آره بابا از یه هفته دیگه هم کلاسامون شروع می شه. - پس جدی من وقتم کمه! می خوام سال دیگه این موقع نشسته باشم سر کلاس ... - زبانو چی کار می کنی؟ - اون حل می شه شوهرشو بجورین ... زبانو شش ماهه فشرده می رم اوکی می کنم. - اوکی پس از الان پسرا رو می ذاریم زیر ذره بین ... رو به شبنم پرسیدم: - راستی دیروز چی کار کردی؟ شبنم با هیجان گفت: - خیلی سخت بود ترسا ... ولی با هر جون کندنی که بود انجامش دادم ... - عکس العملش چی بود؟ - اولش جا خورد ولی بعدش اون از من بدتر شد ... داشت اشکم در می یومد بهت هم اس ام اس دادم ولی شما از کوه اومده بودین و کپه مرگتونو گذاشته بودین گویا گوشی بی صاحابتون هم خاموش بود. خندیدم و گفتم: - آره خاموشش کرده بودم ... تو که سوتی ندادی ... معلومه که اون بدتر می شه جواب سلام علیکه گل من! ولی مهم ذهنه اونه ... - یعنی چی؟ یعنی اینکه حالا هی پیش خودش فکر می کنه چرا ترسا اینجوری شده؟ آیا کس دیگه ای اومده توی زندگیش؟ آیا منو فراموش کرده؟ مگه من چی کم دارم که ترسا دیگه منو نمی خواد؟ و هزار تا اگر و امای دیگه تو ذهنش می سازه! - خو چه فایده داره؟ - آهان نکته همین جاست به سوال خوبی اشاره کردی فرزندم! وقتی اون زیادی به تو فکر کنه اونوقت مغزش نا خودآگاه نسبت به تو هورمون اکسی توسین ترشح می کنه ... شبنم و بنفشه همزمان گفتند: - نَ مَ نَ؟ خندیدم و گفتم: - هورمون عشق خنگولیا ... و این باعث می شه که حسابی جذب تو بشه بدون اینکه خودش بفهمه که چی شد و کی شد؟ - مطمئنی؟ - با خانوم دکتر درست صحبت کن! خانوم دکتر تا مطمئن نباشه حرفی نمی زنه! - اولالا! شبنم از گردن من آویزون شد و لپامو عین جاروبرقی کرد توی دهنش و پر تف انداخت بیرون. گفتم: - اه اه! سیستم آبرسانی مرکزیت حسابی فعاله ها! برو یه لیوان آب بخور همه آب بدنت تخلیه شد روی من می ترسم خشکسالی بگیری بمیری ... زد توی سرم و گفت: - درد! تو احساس سرت نمی شه که بی شعور! خلاصه که قرارمون با بچه ها این شد که در صورت پیدا شدن یک کیس مناسب همدیگرو خبر کنیم. آنها را دم خانه هایشان پیاده کردم و خودم هم به سمت خانه رفتم. قرار نبود(5) - saghar77 - 26-08-2012 صدای داد بنفشه و شبنم در اومد. بی توجه به اونا به سمت میز پسرها راه افتادم نباید اعتماد به نفسم رو از دست می دادم. نفس عمیقی کشیدم و جلوی میزشان توقف کردم هر چهار نفر مشغول شوخی و خنده بودند همین که حضورم را حس کردند نگاه هر چهار نفر به رویم ثابت شد. آب دهانم را قورت دادم و گفتم: - ببخشید چند لحظه باهاتون کار دارم ... بهراد زودتر از بقیه دست و پایش را جمع کرد و سریع از جا برخاست و گفت: - بفرمایید خواهش می کنم ... قدم رو چشم ما می ذارید ... با خشم به او نگاه کردم و گفتم: - با شما هیچ کاری ندارم ... بیچاره بهرادد و نشست. اینبار فربد خواست دهان باز کند و حرفی بزند که آرتان غرید: - ساکت باش فربد ... سپس با یک تا ابروی بالا پریده نگاهی به من کرد و گفت: - امرتونو بفرمایید خانم؟ سعی کردم مثل خودش با غرور نگاهش کنم و گفتم: - می تونم چند لحظه با شما تنها صحبت کنم؟ آرتان پوزخندی زد و گفت: - نخیر. کم مانده بود با مشت بکوبم تو صورت خوشگلش و بی ریختش کنم. مرتیکه نکبت! تو فکر کردی چه خری هستی که داری برای من که خودم خدای کلاس گذاشتنم کلاس می ذاری؟ سعی کردم از در قدرت وارد بشم و از همین رو گفتم: - شازده پسر ... نمی خوام بخورمت فقط می خوام باهات یه معامله بکنم حالا هم چند لحظه بیا بشین سر اون میز و به حرف های من گوش کن. سپس با تمسخر اضافه کردم: - فکر میکردم شجاع تر از این حرف ها باشی! حسابی به او برخورد چون بدون لحظه ای مکث از جا برخاست و بدون نگاه کردن به سمت من و حتی بدون توجه به جایی که نشان داده بودم در گوشه ای ترین نقطه سالن سر میزی دو نفره نشست. به ناچار من هم کنارش نشستم و یک لحظه نگاهم به بنفشه و شبنم افتاد که با دهان باز و چشمانی گشاد شده اندازه نعلبکی به من نگاه می کردند. آرتان که متوجه نگاه من شده بود پوزخندی زد و گفت: - فکر کنم شرطو بردین! حالا شام امشب مهمون کدوم دوستتون هستین؟ سرم را کج کردم و گفتم: - این مسخره بازیا مخصوص پسراست! این کارا در شان ما دخترا نیست بعدشم انگار شما خیلی خودتو دست بالا گرفتی! همان پوزخنده مسخره کنار لبش نشست و زمزمه کرد: - الان معلوم می شه! با آمدن گارسون آرتان نیم نگاهی به من کرد و گفت: - کارتون خیلی طول می کشه؟ - تقریباً ... - پس من شاممو سفارش می دم. به تبعیت از او من هم شامم را سفارش دادم و هر دو در سکوت به رو میزی خیره شدیم. آخر آرتان طاقت نیاورد و گفت: - خانوم کوچولو ... وقت برای من طلاست! اگه حرفی برای گفتن نداری بهتره که من برم پیش دوستام. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - ببین آقا بزرگ ... دوستام منو خوب می شناسن! من حاضر بودم سرم بره ولی با هیچ پسری در این روابط هم کلام نشم. حرفایی که می خوام بزنم شاید از نظر شما خنده دار باشه ولی اینو بدون که من چاره ای جز این نداشتم ... دستشو به نشانه سکوت بالا آورد و گفت: - حوصله صغری کبری چیدنای دخترونه رو ندارم ... برو سر اصل مطلب ... با حرص گفتم: - ولی باید بشنوی چون به اصل ماجرا کمک می کنه ... وقتی سکوتش را دیدم ادامه دادم: - من اسمم ترساست ... دومین دختر یه خونواده متمول هستم ... تا حالا هر چی که خواستم به دست آوردم. خواهر بزرگم ازدواج کرده و رفته ... مادرمم یک سال بیشتره که فوت کرده ... بابام خیلی خیلی دوستم داره و روم حساسه ... فعلا هم من توی خونه تنها با عزیزم که مادر پدرم هست زندگی می کنم. از اینا بگذریم ... قصد من اینه که از شما برای انجام یه کاری کمک بگیرم ... خیلی های دیگه هستن که با کمال میل حاضرن این کارو برای من انجام بدن ولی من تمایلی به اونا ندارم چون اونا دنبال منافع خودشون هستن ... من دنبال یه آدم بی طرف می گشتم. من الان بیست سالمه دو ساله که دارم پشت کنکور در جا می زنمو امسال که قبول نشدم از بابام خواستم که منو برای تحصیلات بفرسته کانادا ولی بابام بنا به یه سری دلایل بهم این اجازه رو نمی ده ... این آخری به خاطر اصرار بیش از اندازه من آب پاکی رو ریخت روی دست من و گفت فقط در صورتی که ازدواج کنم می ذاره که برم ... حرفم که به اینجا رسید سکوت کردم. آرتان که تا آن لحظه ساکت به حرف های من گوش می کرد به حرف آمد و گفت: - خب! حالا من باید چی کار کنم؟ سرم را بالا آوردم و به نی نی چشمان عسلی اش خیره شدم نمی دانم چقدر طول کشید ولی آرتان به آرامی نگاهش را از من گرفت و به غذاها که گارسون روی میز می چید خیره شد. بعد از رفتن گارسون فرصت را غنمیت شمردم ... نفسم را آزاد کردم و گفتم: - با من ازدواج کن! ناگهان آرتان منفجر شد. زد زیر خنده و چنان می خندید که همه نگاه ها به سمتمان برگشته بود. تا به حال خنده صدادار آرتان را ندیده بود و برای همین هم از تعجب خشک شده بودم و به او زل زده بودم. بعد از چند لحظه که خوب خندید از جا بلند شد و گفت: - دختره دیوونه! قبل از اینکه فرصت کند از میز فاصله بگیرد صدایش کردم: - آرتان ... لطفا بگیر بشین و بذار حرفم تموم بشه ... دستش را به نشانه اینکه برو بابا! تکان داد و خواست برود که پریدم جلویش و گفتم: - هنوز حرف من تموم نشده ... کمی به سمتم خم شد که ترسیدم و یک قدم عقب رفتم. همه نگاه ها به سمت ما بود. آرتان که از این وضع کلافه شده بود گفت: - بشینم بازم به چرت و پرت های تو گوش کنم؟ همه جور ابراز علاقه ای دیده بودم جز این مدلی ... توهم زدی خانوم کوچولو! اعصابم خورد شده بود. تا به حال آنقدر تحقیر نشده بودم. دلم می خواست چنان دادی سرش بکشم که دیگه جرئت نکنه با من ایینطور حرف بزنه. همون لحظه با خودم عهد بستم که اگه تونستم خرش کنم وقتی خرم از پل جست یک دل سیر بزنمش به تلافی حرف هایی که بهم زد. چنان دستامو مشت کرد که ناخن هایی دستم توی گوشت فرو رفت. سعی کردم به خودم مسلط بشم. گفتم: - تا آخر حرفام بمون و هیچی نگو... فکر نکنم چزی ازت کم بشه! بعدش هر چی که گفتی قبوله! هر کاری کردم نتونستم ازش خواهش کنم. با نگاهی به چشمام به حال گندم پی برد. شایدم دلش برام سوخت که دوباره برگشت و نشست سر جاش. منم نشستم و چند نفس عمیق کشیدم. عرق سرد روی بدنم سرسره بازی می کرد. وقتی نگاه منتظرش را دیدم گفتم: - ببین! من خودم شخصا از ازدواج بیزارم اونم در حد مرگ! ولی چون رفتن به کانادا بزرگترین آرزومه مجبورم یه مدت اسم یه مرد رو توی شناسنامه ام تحمل کنم. فقط یک سال با هم دوستانه زندگی می کنیم من توی این یک سال می رم دنبال کارای هر دومون ... بعد از اینکه ویزا درست شد با هم می ریم کانادا ... اونجا از هم جدا می شیم ... تو می تونی بمونی می تونی هم برگردی دیگه میل خودته. به خاطر اینکه یه اسم قراره وارد شناسنامه ات بشه من حاضرم هر جریمه ای رو تقبل کنم البته خودم یه پیشنهادی دارم ... ولی اگه تو نظر دیگه ای داری من قبول می کنم. من تو رشت یه ویلای هزار متری دارم رو به دریا بعد از اینکه کارام درست شد و خواستم برم اونو می زنم به نام تو ... در ضمن مهریه هم چیزی نمی خوام که فکر نکنی کاسه ای زیر نیم کاسه است. توی اون یک سال هم تو می تونی هر کاری که دلت خواست بکنی و هر جا که خواستی بری تو هیچ تعهدی نسبت به من نداری حتی من خرجی هم ازت نمی خوام. حتی می تونی این قضیه رو از همه پنهان کنی ... خب حالا نظرت چیه؟ بازم حاضر نیستی به من کمک کنی؟ سرش را زیر انداخته بود و با غذایش بازی می کرد. معلوم بود که حرفام روش اثر گذاشته بعد از چند دقیقه سرش را بالا آورد و گفت: - از کجا مطمئن باشم که بعد از یک سال طلاق می گیری؟ - اولا که قانون اینجا اینجوریه که مرد هر وقت بخواد می تونه زنشو طلاق بده دوما من بهت تعهد می دم ... حتی شده تعهد محضری! دیگه چی می گی؟! چند لحظه خیره خیره نگام کرد. اول چشمو ابرومو بعد گونه ها و دماغمو ... روی لبام کمی بیشتر مکث کرد و سپس اومد روی هیکلم ... داشتم یه جوری می شدم! چرا اینجوری نگام می کرد. لجم گرفت و گفتم: - اومدی بنگاه ماشین بخری حالا داری نگاه می کنی زدگی نداشته باشه؟! خنده اش گرفت ولی لبخندش را فرو داد و با اخم گفت: - فکرامو می کنم بعدا خبرشو بهت می دم وقتی از سر میز برخاست هول شدم وگفتم: - کی؟! - هفته دیگه پنج شنبه ... با خوشحالی از جا برخاستم و گفتم: - باشه پس پنج شنبه دیگه همین جا منتظرتم ... سری تکان دادم و پیش دوستانش برگشت. قبل از اینکه دوستانش فرصت کنند روی سرش بریزند چیزی به آنها گفت که هر سه ساکت نشستند. عین معلم های بداخلاق می مانست! بوی عطر تلخش هنوز هم توی دماغم بود. توی فکر و حال خودم بودم که ناگهان بنفشه و شبنم هوار شدند روی سرم: - درد تو جونت! چه زری داشتی می زدی دو ساعته؟ حالا دیگه ما غریبه شدیم تنها تنها نقشه می کشی؟ خندیدم و گفتم: - ای بابا! چرا مثل سگ هار می مونین؟ فکر نمی کردم باهام موافق باشین برای همینم بهتون چیزی نگفتم! - معلومه که مخالفت می کردیم. آخه من گفتم خوشگل وخوش تپ و پولدار ولی دیگه نگفتم برو سراغ آلن دلون! همون جانی دپ هم راضی بودیم! شبنم گفت: - به خدا هر آن منتظر بودم بزنه تو گوشت با اون اخمی که اون کرده بود من جای تو بودم خودمو خیس می کردم. - بله منم اگه یه ذره جلوش خودمو ول می دادم پدرمو در می آورد. همچین پاچه اشو گرفتم که جرئت نکرد حرف بزنه! خودش توش مونده بود ... - بهش چی گفتی؟ اون چی گفت؟ - همه شرایط خودمو و شرایط این ازدواج مسخره رو براش گفتم اونم گفت باید فکر کنم ... - حتما ویلا رو گفتی که کوتاه اومده ... - ویلا رو هم گفتم ولی دلیلش این نبود ... از اون بچه خر پولاست اگه تا الانم شک داشتم الان دیگه مطمئن شدم. بنفشه می دونی ساعتش چه مارکی بود؟ - هان؟ - رولکس! بنفشه چشماش گشاد شد و گفت: - کم کمش هشت میلیون تومن پول ساعته! - آره و فکر نمی کنم اصلا دنبال پول باشه ... - هه ساده ای ها! این پولدارا بیشتر حرص مال دارن. - نمی دونم در هر صورت رفته که فکر کنه. - وای خدا جون من از هیجان دارم می میرم. بلا گرفته قبلش یه ندا بده که اینجوری آدم سکته نزنه! خندیدم و از جا برخاستم . باید می رفتم خونه و روی این نقشه حسابی کار می کردم بدون نگاه کردن به آرتان و دوستاش پول میزو حساب کردم و با بچه ها از رستوران خارج شدیم. هر چند که به قول بنفشه و شبنم نگاه آرتان تا لحظه آخر رو من میخکوب بوده ... خیلی استرس داشتم. تازه دوشنبه بود معلوم نبود تا پنج شنبه چه اتفاقایی قراره بیفته! با صدای زنگ گوشیم پریدم بالا و گفتم: - مرگ! اونوقت وقتی سایلنتت می کنم می گی چرا! بچاره گوشی انگار شعور داشت. عکس مانی روی صفحه بود. اولین بار بود که مانی با من تماس می گرفت. با تعجب گوشی را برداشتم و جواب دادم: - الو ... - سلام خواهر زن عزیز! - به سلام داماد گلمون ... پارسال دوست امسال آشنا ... شماره گم کردین! خندید و گفت: - زلزله ! زبون به دهن بگیر بذار حالتو بپرسم ... - خوبم مرسی ... همینطور که می خندید گفت: - کاملا معلومه که خیلی خوبی ... خانوم بیکاری یا کار داری؟ - چطور؟ - می خوام یه توک پا بیای شرکت ... - خبری شده؟ باز چک باید حمل کنم؟ ای بابا شما منو حمال کردین رفت ... - نخیر قرار نیست چک بهت بدم با خودت کار دارم. - اوضع مشکوکه ها! چی کارم داری؟ - دختر خوب اگه بیای خودت می فهمی! - خیلی خوب باشه ... الان می یام. - آفرین پس منتظرم ... گوشی را که قطع کردم لباسامو عوض کردم و رفتم بیرون. حال رانندگی نداشتم زنگ زدم آژانس بیاد. نیمائه عجیب مشکوک می زد! یعنی چی کارم داشت؟ وای خدا جون! حتما می خواد جوش داداششو بزنه ... کاش گفته بودم سرم درد می کنه و از زیرش در می رفتم... ولی دیگه کاری بود که شده بود. با اخم سوار آژانس شدم و هی به جون خودم غر زدم: - دختر خنگ! آخه مانی با تو چی کار داره! عین این منگولا می مونی. دو ساعت تیپ می زنه بعدشم زنگ می زنه آژانس تازه یادش می افته کجا چه خبره! سازمان عقب افتادگان رو باید بدن تو اداره اش کنی ... راننده که از زمزمه های من تعجب کرده بود از توی آینه زل زده بود به من. عصبی بودم تازه بدتر شدم. داد زدم: - هان چیه؟ آدم ندیدی؟ بیچاره ترسید و نگاشو به جلو دوخت. جلوی شرکت پیاده شدم و پول تاکسی را حساب کردم. چقدر دلم می خواست زنگ بزنم به مانی بگم تصادف کردم نمی تونم بیام ولی آخرش که چی؟ بالاخره یه روز منو خفت می کرد. سوار آسانسور شدم و با خودم گفتم: - پاچه آتوسا رو می تونی بگیری به مانی چی می خوای بگی؟ از آسانسور پیاده شدم و زنگ در شرکت را زدم. عمو قاسم درو باز کرد و با دیدن من سریع رفت کنار و گفت: - بفرمایید خانوم خیلی خوش اومدین ... داشتم از خنده می ترکیدم! بیچاره چه حسابی برد ازم! وارد که شدم خود عمو قاسم سریع مانی را خبر کرد. مانی از اتاقش بیرون اومد و با دیدن من گل از گلش شکفت: - به به خواهر زن عزیز! لبخند زدم و گفتم: - بگو نون زیر کباب ... - می خوای آتوسا بندازتم بیرون؟ - وا چرا؟ - آخه می گه نون زیر کباب خوشمزه تر و عزیز تر از کبابه! - حسود خانومه این آتوسا چقدر ... منو به سمت اتاقش راهنمایی کرد و گفت: - همین کاراش منو دیوونه اش کرده دیگه ... - اه اه سطل ماستی هست خدمتتون؟ با تعجب گفت: - سطل ماست می خوای واسه چی؟ - حالم بد شد از حرفات آخه! نیاز پیدا کردم بهش ... مانی چند لحظه نگاهم کرد و بعد انگاز تازه متوجه حرف من شد که شروع کرد به خندیدن. نشستم روی مبل چرم و نرمش و گفتم: - اووه حالا انگار چی گفتم؟ گفتی بیام اینجا دلقک بازی در بیارم بخندی؟ نشست روبروی من و گفت: - نه گفتم بیای اینجا تا با هم دوستانه گپ بزنیم .... - اووه کی می ره این همه راهو! در اتاق باز شد و عمو قاسم با سه لیوان آب پرتغال وارد شد. ابتدا سینی را جلوی مانی گرفت و سپس خودش دو لیوان دیگر را جلوی من روی میز قرار داد. خنده ام گرفته بود شدید ... مانی هم بدتر از من. عمو قاسم با گفتن: - نوش جونتون ... از اتاق رفت بیرون و اونوقت تازه من و مانی ترکیدیم از خنده و مانی در میان خنده گفت: - چه نسخی از این بدبخت گرفتی تو ... - می خواست درو روی من نبنده ... - اون بیچاره از کجا باید می دونست که تو کی هستی؟ - خیلی خوب باشه قبول حال کل کل ندارم ... بگو ببینم با من چی کار داری داماد! جرعه ای از آب پرتقالش رو خورد و گفت: - شنیدم خواهرزنم بزرگ شده! - اشتباه به عرضتون رسوندن ... - ا ولی من شنیدم دو تا دوتا خواستگار برات می یاد ... اونم چه خواستگارایی! ای خدا شروع شد! گفتم: - از بس خرن! نمی دونن دارن از چه عجوبه ای خواستگاری می کنن. سند بدبختیشونو می خوان امضا کنن. - خیلی هم دلشون بخواد تو یه گوله آتیشی تو خونه هر مردی که بری اون مرد خوشبخت ترین مرد روی کره زمینه و چقدر من دلم می خواست ... - دلت می خواست چی؟ - دلم می خواست که اون مرد داداشم باشه ... سرمو پایین انداختم. چی داشتم که به مانی بگم. اگه بگم من بچه ام بعد دو روز دیگه که شاید با آرتان ازدواج کنم می گه تو که بچه بودی! اگه بگم قصد ازدواج ندارم تازه بدتر می شه. اگه بگم دلم جای دیگه است هم خودش کلی حرف داره! چی بگم من به مانی؟ مانی که سکوتمو دید گفت: - خانوم خانوما شما حق انتخاب داشتین ... منم نمی خوام بهت بگم باید به درخواست نیما جواب مثبت بدی فقط خیلی دوست دارم بدونم واسه چی بهش جواب رد دادی. شاید ایرادی توی داداش من دیدی که اون ایراد قابل رفع شدن باشه. - حرف سر اینا نیست مانی. - پس چیه؟ - من و نیما به درد هم نمی خوردیم ... - چرا؟ چون جفتتون شیطونین؟ اتفاقا نیما اصلا پسر شیطونی نیست فقط وقتایی که تو رو می دید هم به خاطر شادی دیدن تو و هم به خاطر شخصیت شیطون تو بود که شیطنت می کرد. - مشکل اینم نیست ... مشکل اینه که من نمی تونم به نیما به چشم شوهر نگاه کنم ... هیچ وقت اونجوری نگاش نکردم. من به نیما و تو به چشم داداشای نداشته ام نگاه می کنم. ارواح عمه ات! انگار یادم رفته داشتم خر می شدم جواب مثبتو بدم به نیما ... مانی چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت: - هیچ جوره نظرت عوض نمی شه؟ - نه ... - حیف شد آخه نیما خیلی داغونه . شاید درست نباشه اینا رو واسه تو بگم و بیشتر از این غرور داداشمو له کنم ولی دلم براش می سوزه. از وقتی جواب منفی بهش دادی یه لقمه غذا هم نتونسته بخوره ... به زحمت توی خونه پیداش می شه وقتی هم که میاد یه راست می ره توی اتاقش ... عشقش به تو سطحی و زودگذر نبود ... نمی تونه فراموشت کنه ... دوباره در قالب یخی خودم فرو رفتم: - فقط می تونم بگم متاسفم و امیدوارم هر چه زودتر فراموش کنه ... مانی آهی کشید و گفت: - یه چیزی دیگه هم می خواستم بگم ولی ... شاید بهتره که من نگم ... با کنجکاوی نگاهش کردم که از جا برخاست و گفت: - الان بر می گردم ... از اتاق که بیرون رفتم تکیه امو دادم به مبل و چشمامو بستم. دلم برای نیما می سوخت. ولی هیچ دلم نمی خواست کسی فکر کنه توی این جریان من مقصر بودم. مگه من بهش گفتم عاشق من بشه؟! حسابی توی فکر بودم و نفهمیدم کسی اومده توی اتاق. از صدایی که درست پشت سرم بلند شد سه متر پریدم بالا: - سلام ... سریع برگشتم و نوید را پشت سرم دیدم. با دیدن رنگ و روی پریده من سریع گفت: - خیلی عذر می خوام قصد ترسوندنتون رو نداشتم ... با اخم گفتم: - حالا که اینکارو کردین ... اصلا شما اینجا چی کار دارین؟ مگه اینجا اتاق مانی نیست؟ قدمی جلو اومد و گفت: - مانی از من خواست که بیام ... - مانی خواست که بیاین؟ به چه دلیل؟ - که در مورد جواب منفی شما با هم صحبت کنیم ... نفسم رو با صدا بیرون دادم و گفتم: - ای بابا! این مانیم امروز چه گیری داده هی دنبال دلیل می گرده ها! - مانی دنبال دلیل نمی گرده ... این منم که می خوام بدونم چرا ؟ قبل از اینکه حرفی بزنم گفت: - می تونم بشینم؟ - خواهش می کنم شرکت شماست! از من می پرسین؟ - اختیار دارین ... خوب نگفتین؟ - آخه چی بگم؟ دلایل من شخصیه! - فکرشم نمی کردم که جواب رد بشنوم! فکر میکردم دست روی هر کسی که بذارم بهم نه نمی گه. بر و بر نگاش کردم. خداییش جذاب و خوشگل و خوش تیپ بود و حقم داشت اینطور فکر کنه ولی چون لجم گرفت از حرفش گفتم: - اون به خاطر اعتماد به نفس بالاتونه! از حرفم جا خورد ولی گفت: - شاید ... دوباره هر دو سکوت کردیم لحظاتی در سکوت گفت: - این دلایل شخصی می تونه ... حضور شخص دیگه ای توی زندگیتون باشه؟ - نخیر ... - پس؟ - ببینین آقا نوید ... من نمی تونم دلایل شخصیمو برای شما بگم ... چرا همه آقایون فکر می کنن تا یه خانوم ردشون می کنه حتما باید پای یه شخص دیگه ای وسط باشه؟ خندید و گفت: - شاید به خاطر اعتماد به نفس بالامونه ... فکر می کنیم فقط به همین علته که جواب رد می شنویم. - شاید نه ... حتماً ... - تو دنیایی از شیطنتی دختر! داشتن تو لیاقت می خواد ... - می دونم! لبخندی زد و گفت: - اعتماد به نفس من بالاست اعتماد به نفس تو توی اسمونه! - واقعیته! - هنوزم نمی خوای بهم علت جواب ردتو بگی؟ شاید بتونم راضیت کنم ... ترسا تو تنها دختری هستی که تونستی دل منو بلرزونی ... من این جواب ردتو بیشتر می ذارم به حساب ناز دخترونه ات ... من صبرم زیاده! - هر جور دوست داری ... ولی من نظرم عوض نمی شه ... - منم همینطور ... از جا بلند شدم و گفتم: - من دیگه باید برم ... او هم بلند شد و گفت: - بودی حالا ... - چه زود شما پسرخاله شدی؟! خندید و گفت: - آدم با کسی که دوسش داره راحته خانوم کوچولو ... انگار که همیشه می شناختتش! - شما دیگه روتون داره زیادی باز می شه ... خداحافظ ... - ترسا خانومی ... ماشین داری؟ اگه نداری برسونمت ... از لای دندان های به هم فشرده ام غریدم: - خداحافظ ... صبر نکردم مانی هم بیاد چون از دستش حسابی عصبی بودم حق نداشت منو با نوید تنها بذاره. من جوابمو به نوید داده بودم و دیگه حرفی باهاش نداشتم. با عصبانیت از شرکت خارج شدم و در را به هم کوبیدم. ای خدا کی پنج شنبه می آمد و تکلیف من مشخص می شد؟ کاش یه شماره تلفن از آرتان داشتم ... نکنه دیگه توی اون رستوران پیداشون نشه و منو سر کار گذاشته باشه؟! نکنه بخواد اذیتم کنه؟ کاش یه شماره ازش گرفته بودم. همیشه عقلم دیر به کار می افتاد. اینقدر کنار خیابان ایستادم تا بالاخره تاکسی گیرم اومد و سوار شدم. در طول مسیر تا خونه فقط به جواب آرتان فکر می کردم. تا پنج شنبه من از زور فکر و خیال دیوونه می شدم. بالاخره پنج شنبه لعنتی رسید. از صبح بیست بار لباس عوض کرده و جواب تلفن های شبنم و بنفشه را داده بوم . خودم کم استرس داشتم اونا هم تازه بدترم می کردن. شبنم می گفت یه نفر دیگه رو هم بخوابون تو آب نمک که اگه این آرتانه قبول نکرد بریم سراغ نفر بعد ... بنفشه هم میگفت من که چشمم آب نمیخوره آرتان قبول کنه ... اون خواسته سر کارت بذاره! خلاصه که حرفاشون حسابی رو مخم بالا و پایین می پرید. بالاخره ساعت هفت شد سریع از خونه پریدم بیرون. چنان رانندگی می کردم که رنگ شبنم و بنفشه سفید شده بود ولی خوب می دونستن که اینجور وقتا نباید به پر و پای من بپیچن ... جلوی پاتوق که رسیدم چنان پیچید توی پارکینگ که بنفشه افتاد روی من ... نزدیک بود بزنم به ماشین جلوییم ولی سریع ماشینو کنترل کردم و داد کشیدم: - چرا مثل خیار چلسیده می مونی؟ یه ذره خودتو محکم نگه دار ... الان بدبخت می شدیم ... بنفشه رفت پایین و زیر لب گفت: - یا حضرت عباس! وقتی که ترسا سگ می شود! شبنم هم با خنده رفت پایین ولی خودم حتی دل و دماغ خندیدن هم نداشتم. در های ماشین رو قفل کردم و پیاده شدم. جلوتر از آن دو وارد رستوران شدم و بی صبرانه به جایگاه همیشگی آنها چشم دوختم. مثل توپی که سوزن تویش فرو بکنند وا رفتم و بادم خالی شد! نه تنها آرتان که دوستانش هم نبودند. اونا که همیشه زودتر از ما می یومدن معلوم نبود چرا این دفعه نیومدن! بنفشه پوزخندی زد و گفت: - تحویل بگیر! اینم از آرتان خان ... شبنم هلم داد به سمت میز و گفت: - بشین تا فکر کنیم به کیس بعدی ... درسته که شبنم وبنفشه دوستای صمیمی من بودن ولی بالاخره دختر بودن و حسادت می کردند. اون لحظه از ته دل شاد شده بودن که آرتان منو قال گذاشته. دلم می خواست زار بزنم. چونه ام می لرزید و روی تنم عرق سرد نشسته بود. کاش دوستام درکم می کردن اونوقت از ته دل زار می زدم. خدایا من به آرتان خیلی امید داشتم. چرا اینجوری کرد؟ آخه چرا نامرد از آب در اومد؟ دلم برای خودم میسوخت. بنفشه و شبنم سعی داشتند منو بخندونن ولی من حتی خنده ام هم نمی گرفت. بنفشه گفت: - ای بابا این که دیگه ناراحتی نداره ... چیزی که زیاده پسر ... یکی از یکی هم بهتر ... شبنم هم گفت: - این که آرتان قالت گذاشت منو ناراحت نمی کنه ... این ناراحتم میکنه که دیگه این گربه های چشم رنگی رو نمی بینم. خیلی بهشون عادت کرده بودم. گارسون که اومد اونا غذا سفارش دادن ولی من هیچی نگفتم. می دونستم با این کارا بیشتر غرورمو جریحه دار می کنم ولی دست خودم نبود. نمی دونم چرا اینقدر برام مهم بود که آرتان قبول کنه. خب اگه جوابش منفی بود می یومد می گفت دیگه! این مسخره بازیها برای چی بود؟ کثافت! حتما می خواست منو جلوی دوستام ضایع کنه که موفقم شد! کاش می شد یه بار دیگه ... فقط یه بار دیگه ببینمش تا اون چشاشو از کاسه بکشم بیرون و هر چی لایقشه بارش کنم. اصلا نفهمیدم کی غذا را روی میز چیدند بنفشه با خنده تکه ای از جوجه کبابش را جلوی صورتم گرفت و گفت: - بخور بابا اینقدر ناز نکن ... غصه خوردن نداره که ... از جا برخاستم و سریع به سمت دستشویی رفتم. جلوی آینه که ایستادم قطره های اشک دانه دانه روی صورتم ریختند چشمانم دوکاسه خون شده بود. شیر آب سرد را باز کردم و چند مشت آب یخ توی صورتم پاشیدم. کسی حق نداشت اشک ترسا را در بیاره! کسی لیاقت نداشت که من بخوام به خاطرش گریه کنم. ولی آخه مگه من چی کم داشتم که آرتان قبول نکرد حتی به صورت صوری با من باشه؟ شایدم حق داشت! اونم توی فامیلشون سکه یه پول می شد ... بایدم بیشتر نگران خودش و آبروش باشه تا منو و بدبختیهام. نیم ساعتی توی دستشویی ماندم تا حالم بهتر شد. بیرون که رفتم شبنم و بنفشه با هر هر و کر کر خنده هایشون مشغول خوردن دسر بودند. دلم از دستشون گرفت! کیفمو برداشتم و با صدای گرفته گفتم: - بچه ها من می خوام برم خونه ... شما نمی یاین؟ بنفشه سریع از جا بلند شد و گفت: - چرا وایسا حساب کنم ... شبنم هم بلند شد و هر سه با هم از رستوران خارج شدیم. بدون نگاه کردن به اطرافم یه راست به سمت ماشین رفتم و سوار شدم. شبنم و بنفشه هم سوار شدند و راه افتادم. داشتم از ورودی پارکینگ خارج می شدم که یک دفعه ماشینی با سرعت جلوم پیچید. سریع روی ترمز زدم و خواستم سر فحشو بکشم به یارو که یه دفعه بنفشه گفت: - اااااا اینه! وقتی نگاه کردم دیدم ماشینی که پیچیده جلوم همون فراریه خوشگله که همیشه توی پارکینگ پارک شده بود. به درک! هر چی می خواست باشه باشه! مگه کور بود که اینجوری پیچید جلوی من؟ با عصبانیت داشتم می رفتم پایین که بنفشه دستمو گرفت وگفت: - ترسا زشته نری آبرو ریزی کنیا! دستمو از دستش کشیدم بیرون و اومدم پایین. پرو همونطور هم سر جاش وایساده بود و قصد نداشت بره. با قدم های سریع به سمت ماشینش رفتم که در سمت راننده باز شد و آرتان اومد بیرون. حالا قیافه من اون لحظه دیدنی بود! اگه کسی ازم عکس می گرفت می شدم سوژه خنده. بنفشه و شبنم هم اومده بودن پایین و مات مونده بودن به آرتان. یه کت سورمه ای خوشگل پوشیده بود با شلوار کتون مشکی ... کفشای مجلسی ورنی هم تیپشو تمکیل می کرد. خدایا تو چی آفریدی؟ یعنی این فراری خوشگل ماشین آرتان بود؟! حقا که ماشین و صاحب ماشین حسابی به هم می یومدن. آرتان با دیدن من لبخند زد و گفت: - چیه؟ پیشی کوچولو یه جوری اومدی پایین که گفتم الان پنجولم می زنی. از استعداد ذاتی ام در خونسرد نشان دادن خودم استفاده کردم و خیلی راحت گفت: - این چه وضع رانندگیه؟ خودم به درک این دو تا اگه بلایی سرشون می یومد جواب خونواده هاشونو شما می دادین؟ - فاصله ام باهاتون یه فاصله رعایت شده بود ... چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: - حالا می شه لطفا ماشینتون رو از سر راه بردارین؟ من عجله دارم ... - جدی؟ فکر کردم امشب منتظر من می مونی ... هر چند که فکر کنم تا حالا هم خیلی انتظار کشیدی و دیگه خسته شدی ... مگه نه؟ خدایا این دیگه کی بود؟! قبل از اینکه من فرصت کنم حرفی بزنم گفت: - ماشینتو بده یکی از دوستات ببرن و خودت بیا سوار ماشین شو ... کارت دارم. باید قبول می کردم؟ نه! هنوز نمی شد بهش اعتماد کرد. گفتم: - چرا نمی یان بریم داخل رستوران حرف بزنیم؟ انگار فهمید بهش اعتماد ندارم که اخم کرد و گفت: - من عجله دارم ... الان هم به هزار زحمت اومدم اینجا ... حوصله نازکشی هم ندارم اگه می یای برو سوار شو اگه هم نه که من به کارام برسم. ترسیدم ول کنه بره از این رو سوئیچو به نفشه دادم و با سر بلندی گفتم: - شما برین من با آرتان می یام. بنفشه هنوز هم خشک بود! همینجوری آرتان برای اونا خدای کلاس و غرور بود دیگه حالا که فهمیدن فراری هم ماشین آرتانه داشتن می مردن از حسادت. دوست نداشتم از ناراحتیشون شاد بشم ولی چرا اونا شدن؟ بنفشه سری تکان داد و به زور سوار ماشین شد. شبنم هم در حالی که نگاهش روی ماشین و آرتان در نوسان بود کنار دستش نشست. آرتان رو به من گفت: - سوار شو تا ماشینو از سر راهشون بردارم. تحکم توی صداش باعث شد خیلی سریع در جلو رو باز کنم و روی صندلی گرم و نرم ماشینش لم بدم. خدایا چه راحت بود! آرتان هم با یه حرکت پرید توی ماشین و راه افتاد. اینقدر نرم می رفت که داشت خوابم می برد. آرتان که سکوت منو دید گفت: - نمی خوای چیزی بپرسی؟! چه رویی داشت! انتظار داشت بازم من غرورمو بشکنم! با غرور نگاش کردم وگفتم: - سوالی توی ذهنم نیست که بخوام بپرسم ... شما خودت اگه حرفی داری که می دونم داری می تونی بزنی ... آرتان ابرویش را بالا انداخت و کمی سرعتش رو زیاد کرد. پرسید: - خونه تون کجاست؟ - برای چی؟ - می خوام همینطور که آروم آروم می رم سمت خونه تون حرفامو بزنم ... آدرس خونه رو دادم و آرتان که دید زیاد هم دور نیست کمی از سرعتشو کم کرد. سپس شروع کرد به معرفی خودش: - اسمم آرتانه ... تک پسر یه خونواده ... به قول تو متمول! دکترای روانشناسی بالینی دارم و توی کلینیک شخصی خودم کار می کنم. سی سالمه و تا این سن اجازه ورود هیچ دختری رو به زندگیم ندادم ... شاید علتش این باشه که تا حالا هیچ دختری ارزش خودشو به من نشون نداده. به هر کسی که سلام کردم خیلی راحت خودشو در اختیارم گذاشته ... ایراد دخترا اینه که فکرمی کنن اگه همه جوره یه پسرو ساپورت کنن می تونن به دستش بیارن در حالی که همه پسرا دنبال دست نیافتنی ها هستن! بگذریم اینو گفتم که اگه فکری در مورد من توی ذهنت هست همین الان نابودش کنی ... تواونی نیستی که من یه روز واقعا بخوام انتخابش کنم. به اینجا که رسید زیر چشمی به سمت من نگاه کرد. داشتم ازش می ترسیدم. اون روانشناس بود و از هر عکس العمل من برای خودش برداشتی می کرد. سعی کردم خونسردی خودمو حفظ کنم خیلی معمولی نگاش کردم وگفتم: - خب بقیه ایش؟ - مادرم الان درست پنج ساله که به من اصرار می کنه که ازدواج کنم ولی به نظرت کدوم دختری وجود داره روی این کره خاکی که لیاقت منوداشته باشه؟ اه غرورش داشت حالمو بهم می زد! بعد از چند لحظه مکث گفت: - اینقدر عصبی نشو همه پوست لبتو کندی! ولش کن بیچاره رو ... ای خدا ... همه اعمال منو گذاشته بود زیر ذره بین. منم دست رو چه آدمی گذاشته بود! حرفی نزدم و اون خودش با صدایی که توش خنده موج می زد گفت: - آره می گفتم ... من تصمیم داشتم هیچ وقت ازدواج نکنم ... اینو به خونواده ام هم گفتم ولی متاسفانه اونا زیر بار نمی رن و هر چند وقت یه بار منو مجبور می کنن توی یه مراسم خواستگاری مسخره شرکت کنم. مادرمو خیلی دوست دارم و برای اینکه دلشو نشکنم باهاش این خونه اون خونه می رم ولی روی هر کس یه ایرادی می ذارم و از زیرش در می رم. چند وقت پیش مادرم بهم گفت خودم دختر مورد علاقمو پیدا کنم و به اون معرفیش کنم. گفت اینجوری دیگه جنبه تحمیلی هم نداره. منم واقعا فکرم مشغول بود که تو وارد شدی ... تو بهترین گزینه هستی که می تونی نقش معشوقه منو بازی کنی ... تو از من می خوای شوهرت باشم تا بتونی ازادانه از ایران بری و من از تو می خوام همسرم بشی تا مادرم دست از سرم برداره وقتی که از هم جدا شدیم دیگه مادرم به خودش اجازه نمی ده واسه ازدواج به من اصرار کنه توام اونور می ری راحت زندگیتو می کنی ... ولی اینو بدون نقش بازی کردن جلوی مامان من خیلی سخته خانوم ... تو باید جوری نشون بدی که انگار من و تو از خیلی وقت پیش با هم رابطه داشتیم ... بالاخره دهان گشودم وگفتم: - شاید اینجوری نظرشون نسبت به من عوض بشه! - نمی شه ... مادرم عاشق منه و مسلما کسیو هم که من دوست دارم رو دوست خواهد داشت ... البته مثلاً! درد! حالا انگار من سریع بل گرفتم از حرفش که برای من اینجوری صحیحش می کنه. کاش می شد با کف پام بزنم پای چشمش ... ای خدا اون روزو بیار که من با یه دل سیر آرتانو بزنم. آرتان که سکوتمو دید گفت: - قبوله؟! مگه می تونستم قبول نکنم. چیزی بود که خودم خواستم. شونه ای بالا انداختم وگفتم: - قبوله ... - خوبه ... اینجوری نه من به تو مدیونم نه تو به من ... - آره ... - کوچه تون رو رد نکنیم ... - نه بالاتره ... به کوچه که رسید بهش گفتم بپیچه ... جلوی در خونه که ایستاد خواستم پیاده بشم که صدام کرد: - ترسا ... لحن صداش خیلی معمولی بود. برگشتم و معمولی تر از خودش گفتم: - بله ... - شماره باباتو بگو بزنم توی گوشیم ... می خوام بدم به مادرم ... شماره بابا رو گفتم و اون زد توی گوشی آیفونش ... قبل از اینکه پیاده بشم گفتم: - می شه دلیل تاخیر امشبتو بدونم؟ خندید نرم و بی صدا سپس گفت: - بهت گفتم که اگه سوالی داری بپرس ... خودت نپرسیدی لجم گرفت و گفتم: - خب حالا که پرسیدم. - عروسی یکی از دوستام بود ... بیقه بچه ها هم اونجا بودن ... منم به زور اومدم الان هم باید دوباره برگردم. - اهان ... - ارضا شدی ... با یه حالت بدی نگاش کردم. نمی دونم چی توی نگام دید که اونجوری از خنده منفجر شد. منم از خجالت سرخ شدم. میون خنده اش گفت: - کنجکاویتو گفتم ... با غر غر گفتم: - حالا مگه من حرفی زدم ؟ دیگه موندنو جایز ندونستم و از ماشین پیاده شدم. آرتان هم بوقی زد و راه افتاد. عجب چیزی بود این بشر من چه جوری می تونستم یک سال با این بشر زیر یه سقف زندگی کنم؟! آب می خوردم این می فهمید. خدا به دادم برسه... ولی کم کم داشت ازش خوشم می یومد ... از شیطنتش ... از کلاسش ... از غرورش! RE: قرار نبود(5) - آستاتیرا - 26-08-2012 سلام دستتون دردنکنه چطور میشه چطور میشه یه رمان بنویسیم وقرار بدیم؟ لطفا راهنمایی کنید مممنون RE: قرار نبود(5) - saghar77 - 26-08-2012 راستی یه چیز بگم این رمانو شماره هاشو عوض کردم گفتم قاطی نکنی پایین صفحه رو ببین به ترتیب بخونش.. RE: قرار نبود(5) - آستاتیرا - 26-08-2012 ممنون که به فکر مایی ساغر خانوم ساغر خانوم اگه ممکنه راهنماییم کن چون میخوام که اینجا بنویسمش بعد یه سوال این رمانو خودتون نوشتید؟ |