نمازم که تموم شد...تسبیحم رو برداشتم و مشغول راز و نیاز با خدا شدم...از ته دلم زار زدم و اشک ریختم...زیر لب گفتم:خدایا تو که بزرگی...تو که ارحمن الراحمینی...تو که آمرزنده ی گناهانی...منو ببخش...آره قبول دارم...بد بودم...بد کردم...خیلی اشتباها داشتم و ندیدمشون...این که هیچ کس رو لایق خودم ندیدم...این که تو رو از یادم بردم...یادم نبود یه کسی اون بالا وجود داره که از همه بزرگتره... این که مغرور شدم به خودم...همه ی اینا رو می دونم...ولی...خدایا دو چیز ازت می خوام...فقط دو تا...یکیش این که از من و از گناهام بگذری و دوم این که شایان به هوش بیاد...نمی دونم چجوری...با معجزه با هرچی که خودت دوست داری...فقط شایان زنده بمونه...شایان نمیره...انقدر اشک ریختم که اشکام تموم شد...جا نمازم رو جمع کردم و دوباره به طرف آی سی یو رفتم.
پرستارا با عجله به سمت آی سی یو می رفتن...دلم بدجور شور می زد...نکنه اتفاقی افتاده؟...از دکتری که داخل اتاق می شد پرسیدم:اتفاقی افتاده؟
کلافه سرش رو این ور و اون ور کرد و بدون جواب دادن داخل اتاق شد...بدجور دلشوره گرفتم...این وزیری هم معلوم نبود کجا رفته...روی صندلی نشستم و چشمام رو روی هم گذاشتم.
با صدای وزیری از خواب بیدار شدم...هنوز گیج خواب بودم...کم کم اتفاقای چند لحظه پیش برام زنده شدن...با نگرانی پرسیدم:چی شده؟...تو رو خدا بگین دارم دیوونه می شم.
با لبخند گفت:نیازی نیست دیوونه بشی...خدا رو شکر به هوش اومد.
به گوشام اعتماد نداشتم...می خواستم یه بار دیگه بشنوم این که واقعا...
انگار از نگام خوند که چی می خوام...دوباره گفت:آره درست شنیدی به هوش اومد.
همین بهانه کافی بود که بی خیال همه چیز بشم....بی خیال کثیفی کف بیمارستان...روی زمین زانو زدم و سجده کردم...مهم نبود قبله کجاست...مهم این بود که من به درگاه پروردگارم سجده می کنم...سجده ی شکر...از این که همیشه به موقع کمکم کرده...از این که همیشه یادم بوده با این که من از یاد برده بودمش...حالا دیگه بزرگ بودن و غرور مهم نیست...مهم اینه که یه نفر تو دنیا هست که از همه بزرگتره...یاد آهنگ میثم ابراهیمی افتادم که می گفت: نامهربونی با دلم نمیکنه به هیچ قیمتی ولم نمیکنه...یه قطره اشکمو که میدرخشه باز بهونه میکنه منو ببخشه باز...چشمامو بستم از کنارش رد شدم...چشماشو بسته تا نبینه بد شدم...درست وصف الانم بود...روی زمین سجده زده بودم و از ته دل زار می زدم...از ته دل شکر می کردم...فقط به خاطر این که تنهام نذاشته.
چشمامو که باز کردم...وای من داشتم خواب می دیدم...یعنی همه ی اینا یه خواب بود...به خاطراین که همه ی اون اتفاقا یه رویا باشه دوباره گریه کردم...پرستار کنارم اومد و لبخندی زد و گفت:گریه دیگه چرا؟
قضیه خوابم رو براش تعریف کردم...وقتی که حرفام تموم شد با صدای بلند خندید و قهقهه زد.
با گریه گفتم:آره بخندیدن...به حال و روز من بخندین...شما که نمی دونید من...
با حرف زدنش مانع ادامه حرفام شد و گفت:نه من به اون نخندیدم...آخه همه ی این چیزایی که گفتی خواب نبودن.
با تعجب نگاش کردم.
لبخند گرمی زد وگفت:عزیزم همه ی اینا واقعیت بود...ولی تو بی هوش شدی و فشارت افتاد...و حالا تو فکر کردی که خواب می دیدی.
با هیجان گفتم:جون من راست می گی؟
پرستار:به جون تو...سرمت تموم شد بذار درش بیارم.
سرمم رو در آورد...کفشامو پام می کردم که وزیری داخل شد و گفت:چی شدی تو یه دفعه ای دختر؟
جوابش فقط یه لبخند بود.
بعد بستن بند کتونیم از وزیری پرسیدم:نیما کی آزاد می شه؟
وزیری:فردا.
دیگه بهتر از این نمی شد...بعد کلی تشکر از وزیری شاد و شنگول از بیمارستان خارج شدم.
سوار ماشین شدم...آهنگو تا ته زیاد کردم...عماد طالب زاده می خوند و من بین ماشیا ویراژ می دادم.
حق با توئه من به تو دل بستم
عاشق شدمو به تو وابستم
حق با توئه من بی تو دلگیرم
با یاده تو آروم می گیرم
تویی اونیکه براش میمیرم
حق با توئه من به تو دل بستم
از فکرنبوده تو میترسم
حق با توئه پس نرو از پیشم
هرجی تو بخوای منم اون میشم
بیا عشقم بیا پیشم
حاله من باتو خوبه کی واست مثله من بوده
بیا عشقم بیاپیشم
پرم از احساسه تو بیا قلبم واسه تو
حالا که تو با منیو خوب میدونی
واسه دله من عزیزومهربونی
من همیشه عاشقه خنده هاتم
چه بمونی چه نمونی من باهاتم
بیا عشقم بیا پیشم
حاله من باتو خوبه کی واست مثله من بوده
بیا عشقم بیا پیشم
پرم از احساسه تو بیا قلبم واسه تو
خدا می دونه خودمو چجوری نگه داشته بودم تا دستمو از فرمون جدا نکنم و یه قر ندم.
جلوی در خونه نگه داشتم و داخل خونه شدم...کلید و چرخوندم.
سرم و بردم تو کسی خونه نبود...با نگرانی به سمت اتاق رفتم.
داخل اتاق شدم ولی با صدایی که ایجاد شد دو متر رو هوا پریدم.
-پخخخخخخ.
یه نگاه به عقب کردم...سها بود...هر کس دیگه ای این کارو با من می کرد یه سیلی نثار گوشش می کردم ولی الان حالم فرق داشت...به سمتش رفتم و بغلش کردم...چند بار روی هوا چرخوندمش و جیغ کشیدم.
وقتی گذاشتمش زمین با تعجب نگاهم می کرد...حس می کردم تو دلش می گه این رزا هم دیوونه شده...انقدر خوشحال بودم که حد نداشت.
یه آهنگ شاد بندری گذاشتم و وسط خونه رقصیدم...سها گیج نگاهم می کرد...دستشو گرفتم و مجبورش کردم برقصه...اولش فقط وسط وایستاده بود ولی کم کم یخش باز شد و شروع به رقصیدن کرد.
هر دو خسته از رقصیدن روی کاناپه لم داده بودیم...مطمئن بودم لپام قرمز شده...یه نگاه به سها انداختم...چشماشو بسته بود و خوابیده بود.چه زود خوابید...بوسه ای روی گونه اش نشوندم و تلوزیون رو باز کردم.
سها اومد جلو و گفت:من حاظرم.
یه نگاه به سرش کردم...روسری سرش بود...گفتم:چرا روسری سرت کردی؟
سها:آخه عادت دارم.
روسریشو از سرش کشیدم و گفتم:نیازی به این نیست...تو هنوز شش سالته...باید بچگی کنی...وقتی به سن تکلیف رسیدی اون موقع سرت کن.
چیزی نگفت و راه افتادیم.
زنگ در روفشردم...مامان جواب داد:بله؟
-منم.
مامان:بیا تو رزا جون.
درو باز کرد و داخل شدیم...از تو حیاط داد زدم:مهمون نمی خواین؟
مامان به حیاط اومد و گفت:سلااام...بیا تو.
چشمش به سها افتاد و با خنده گفت:به به چه دختر خانوم خوشگلی...معرفی نمی کنی سها جان؟
خندیدم و اشاره ای به سها کردم و گفتم:این دختر خانوم خوشگل سهاست...این خانومم مریم خانوم مامانمه.
سها لبخند خجل واری زد و گفت:سلام.
مامان:سلام عزیزم...چرا وایستادین بیاین تو دیگه.
داخل خونه شدیم...من و سها روی مبل نشسته بودیم...مامانم با سینی شربت به جمعمون پیوست...شربتش رو برداشت و گفت:دختر کدوم دوستته مامان جون؟
-سها دختر دوستم نیست...دوستمه.
با چشمای گشاد نگاهم کرد...ادامه دادم:بعدا توضیح می دم.
چند لحظه بعد از سها پرسید:سها جون نمی خوای اتاق رزا رو ببینی؟
رزا دستاشو بهم کوبید و گفت:چرا می خوام ببینم.
مامان دستش رو گرفت و گفت:پس بیا بریم نشونت می دم.
با هم به طبقه بالا رفتند...منم شربتم رو برداشتم و مشغول نوشیدنش شدم...بهو یاد یکی از آهنگای امیر تتلو افتادم...باهاش می خوندم و قر می دادم...
اومدم از رشت اومدم بی برو برگشت اومدم
راهِ جادّه بسته بود و من از راهِ دشت اومدم
با یه ماشین و یه ویلای درندشت اومدم
بچه تبریز اومدمو با یه قِرِ ریز اومدم
سَنَه حیران اومدمو دنبالِ جیران اومدم
من بی دوشواری پریدم پشتِ نیسان اومدم
داخ داخ داراخ داخ داخ
عاشقشم من آخ آخ
همین روزا می خرم واسش یه دو...
مامانم اومد و گند زد تو حالی که داشتم...البته یه نمه خجالتم کشیدم...آخه خب عین دیوونه ها واسه خودم می خوندم و می رقصیدم.
-رزا دیوونه شدی؟
-مامان من نمی شد نمی اومدی وسط حسم...
مامان:نمی خوای قضیه سها رو بگی؟
-بشین می گم.
خودم هم نشستم و شروع به تعریف هر چی راجع به سها و خانواده اش می دونستم کردم به اضافه روزی که تو پارک دیدمش و تصمیمم واسه نگه داشتنش تو خونه خودم.
مامان:رزا عقلتو از دست دادی؟
-جاااانم؟...خب می خوام نگهش دارم چیز عجیبیه؟
مامان:آره عجیبه...رزا کم کم دارم فکر می کنم خل شدی؟
-مااااماااان.
مامان:یامان...باید ببریش تحویل بهزیستی بدیش.
-نمی دم...من خودم خرجشو می دم شما نگران نباشین.
مامان:قضیه خرجش نیست...این بچه مسئولیت داره.
-مسولیت؟...مامانش کجاست؟...باباش کجاست؟...آخه مسئولیت چی مادر من؟
مامان:گیریم تو نگهش داشتی و پس فردا خدایی نکرده یه بلایی سرش اومد...اونوقت چی؟...می گی چیکارشی؟
-خب...خب...اوووم...نمی دونم.
مامان:د همینه دیگه.
-می گی من چیکار کنم؟
مامان:ببرش بهزیستی.
-ولی...
مامان:ولی نداره.
با لب و لوچه آویزون گفتم:آخه دلم نمیاد...
مامان با حرص روشو برگردوند و گفت:اصلا به من ربطی نداره برو هر غلطی که دلت می خواد بکن.
می دونه من روی قهر کردنش حساسم قهر می کنه...
توی فکر بودم یهو یه جرقه ای تو ذهنم زد و با صدای بلند گفتم:آهااان فهمیدم.
مامان به سمتم برگشت و گفت:چی؟
-خاله مهراوه هستا دوستت.
مامان:خب؟
-خب به جمالت...اینا که بچه دار نمی شدن و می خواستن از بهزیستی بچه بیارن؟
گنگ نگاهم کرد...ادامه دادم:خب ما سها رو می بریم بهزیستی...اینا هم می رن سها رو از بهزیستی میارن.
مامان:واقعا خسته نباشی.
-دیگه چیه؟...خب اونا که شرایط کامل سرپرستی یه بچه رو دارن چی بهتر از این که سرپرست سها بشن؟
مامان تو فکر فرو رفت و گفت:نمی دونم.
بشکنی زدم و گفتم:پاشو...پاشو.
مامان:کجا؟
-برو زود به خاله مهراوه زنگ بزنو خبرشو بده دیگه...مامان پاشو...زود باش...مااااامااان.
بالاخره انقدر تو گوشش خوندم که مجبور شد زنگ بزنه.
زنگ زد...
مامان:الو سلام مهراوه جان...خوبید...آقا پدرام چجور؟
-------
مامان:مرسی ما هم خوبیم...رزا هم سلام داره خدمتتون.
-وا من کی سلام رسوندم؟
چشم غره ای رفت...از اون چشم غره های پدر مادر دار...لال شدم و به ادامه مکالمه اشون گوش دادم.
مامان:مهراوه تو هنوز روی تصمیمت هستی؟...این که یه بچه از بهزیستی بیاری؟
-------
مامان:خب ما یه فکر داریم...و شروع به تعریف کردن قضیه کرد.
رو به مامان گفتم:بگو اوکازیونه اوکازیونه.
مامان:رزا تو می شه خفه شی؟
بعد به مهراوه گفت:هیچی بابا رزاست؟
خوبه خودم پیشنهادشو بهشون دادم.
از اپن پایین اومدم و بی خیال حرف زدنشون شدم.
به اتاقم رفتم...سها هنوز توی اتاق بود...به کتابای توی کتابخونه ام زل زده بود...از پشت چشمش رو گرفتم و گفتم:من کیم؟
سها:رزا جون.
-وای چقدر فکر کردی گفتی؟
اون که متوجه کنایه ام نشد با تعجب نگام کرد.
-هیچی بابا ولش کن...دوست داری کتاب بخونی؟
سها:اهوم.
-ولی نمی تونی.
سها:اهوم.
-ولی من می تونم دلت بسوزه.
سها:رزا جون بلدی واسم قصه بگی؟
-آره...می خوای واست قصه بگم؟
سها:آره.
-خیله خب...یکی بود...یکی نبود...زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود...سه تا بره بودن به اسم شنگول و منگول و حبه ی انگور...یه روز مامان اینا رف...
بچه پرو پرید وسط قصه و گفت:بابا اینو می دونم آخرشم گرگه میوفته تو آب و می میره...یه قصه دیگه.
-آخه بچه...من از بچگیم تا الان همین قصه رو شنیدم الان قصه دیگه از کجا بیارم؟...البته هزار تا رمان خوندم ولی واسه تو خوب نیست.
سها:رمان؟
-بعله رمان...رمان یه جور قصه است...بزرگ می شی خودت می خونی.
سها:آهان.
-خب آبجی می خوام یه چیزی بگم اول به حرفم گوش کن...باشه؟
سها:باشه.
-دوست داری مامان بابا داشته باشی؟
سها:مامان بابای من مردن.
-خب یکی که مثل مامان و بابات دوست داشته باشن.
سها:خب آره دوست دارم.
-دو نفر هستن که می خوان مثل مامان و بابات باشن...اسم مامانه مهراوه است...اسم بابا هم پدرام.
سها:خب؟
-خب این که ما اول تو رو می بریم یه جایی پیش بچه ها...بعد اونا میان و مامان بابات می شن.
سها:یعنی باید از پیش تو برم؟
-فقط واسه چند روز...بعد این که پدرام و مهراوه اومدن دنبالت ما هم دیگه رو می بینیم.
سها:ولی دلم واست تنگ می شه.
-خب منم دل منم واست تنگ می شه.
اومد توی آغوشم و آروم گریه کرد.
پرستارا با عجله به سمت آی سی یو می رفتن...دلم بدجور شور می زد...نکنه اتفاقی افتاده؟...از دکتری که داخل اتاق می شد پرسیدم:اتفاقی افتاده؟
کلافه سرش رو این ور و اون ور کرد و بدون جواب دادن داخل اتاق شد...بدجور دلشوره گرفتم...این وزیری هم معلوم نبود کجا رفته...روی صندلی نشستم و چشمام رو روی هم گذاشتم.
با صدای وزیری از خواب بیدار شدم...هنوز گیج خواب بودم...کم کم اتفاقای چند لحظه پیش برام زنده شدن...با نگرانی پرسیدم:چی شده؟...تو رو خدا بگین دارم دیوونه می شم.
با لبخند گفت:نیازی نیست دیوونه بشی...خدا رو شکر به هوش اومد.
به گوشام اعتماد نداشتم...می خواستم یه بار دیگه بشنوم این که واقعا...
انگار از نگام خوند که چی می خوام...دوباره گفت:آره درست شنیدی به هوش اومد.
همین بهانه کافی بود که بی خیال همه چیز بشم....بی خیال کثیفی کف بیمارستان...روی زمین زانو زدم و سجده کردم...مهم نبود قبله کجاست...مهم این بود که من به درگاه پروردگارم سجده می کنم...سجده ی شکر...از این که همیشه به موقع کمکم کرده...از این که همیشه یادم بوده با این که من از یاد برده بودمش...حالا دیگه بزرگ بودن و غرور مهم نیست...مهم اینه که یه نفر تو دنیا هست که از همه بزرگتره...یاد آهنگ میثم ابراهیمی افتادم که می گفت: نامهربونی با دلم نمیکنه به هیچ قیمتی ولم نمیکنه...یه قطره اشکمو که میدرخشه باز بهونه میکنه منو ببخشه باز...چشمامو بستم از کنارش رد شدم...چشماشو بسته تا نبینه بد شدم...درست وصف الانم بود...روی زمین سجده زده بودم و از ته دل زار می زدم...از ته دل شکر می کردم...فقط به خاطر این که تنهام نذاشته.
چشمامو که باز کردم...وای من داشتم خواب می دیدم...یعنی همه ی اینا یه خواب بود...به خاطراین که همه ی اون اتفاقا یه رویا باشه دوباره گریه کردم...پرستار کنارم اومد و لبخندی زد و گفت:گریه دیگه چرا؟
قضیه خوابم رو براش تعریف کردم...وقتی که حرفام تموم شد با صدای بلند خندید و قهقهه زد.
با گریه گفتم:آره بخندیدن...به حال و روز من بخندین...شما که نمی دونید من...
با حرف زدنش مانع ادامه حرفام شد و گفت:نه من به اون نخندیدم...آخه همه ی این چیزایی که گفتی خواب نبودن.
با تعجب نگاش کردم.
لبخند گرمی زد وگفت:عزیزم همه ی اینا واقعیت بود...ولی تو بی هوش شدی و فشارت افتاد...و حالا تو فکر کردی که خواب می دیدی.
با هیجان گفتم:جون من راست می گی؟
پرستار:به جون تو...سرمت تموم شد بذار درش بیارم.
سرمم رو در آورد...کفشامو پام می کردم که وزیری داخل شد و گفت:چی شدی تو یه دفعه ای دختر؟
جوابش فقط یه لبخند بود.
بعد بستن بند کتونیم از وزیری پرسیدم:نیما کی آزاد می شه؟
وزیری:فردا.
دیگه بهتر از این نمی شد...بعد کلی تشکر از وزیری شاد و شنگول از بیمارستان خارج شدم.
سوار ماشین شدم...آهنگو تا ته زیاد کردم...عماد طالب زاده می خوند و من بین ماشیا ویراژ می دادم.
حق با توئه من به تو دل بستم
عاشق شدمو به تو وابستم
حق با توئه من بی تو دلگیرم
با یاده تو آروم می گیرم
تویی اونیکه براش میمیرم
حق با توئه من به تو دل بستم
از فکرنبوده تو میترسم
حق با توئه پس نرو از پیشم
هرجی تو بخوای منم اون میشم
بیا عشقم بیا پیشم
حاله من باتو خوبه کی واست مثله من بوده
بیا عشقم بیاپیشم
پرم از احساسه تو بیا قلبم واسه تو
حالا که تو با منیو خوب میدونی
واسه دله من عزیزومهربونی
من همیشه عاشقه خنده هاتم
چه بمونی چه نمونی من باهاتم
بیا عشقم بیا پیشم
حاله من باتو خوبه کی واست مثله من بوده
بیا عشقم بیا پیشم
پرم از احساسه تو بیا قلبم واسه تو
خدا می دونه خودمو چجوری نگه داشته بودم تا دستمو از فرمون جدا نکنم و یه قر ندم.
جلوی در خونه نگه داشتم و داخل خونه شدم...کلید و چرخوندم.
سرم و بردم تو کسی خونه نبود...با نگرانی به سمت اتاق رفتم.
داخل اتاق شدم ولی با صدایی که ایجاد شد دو متر رو هوا پریدم.
-پخخخخخخ.
یه نگاه به عقب کردم...سها بود...هر کس دیگه ای این کارو با من می کرد یه سیلی نثار گوشش می کردم ولی الان حالم فرق داشت...به سمتش رفتم و بغلش کردم...چند بار روی هوا چرخوندمش و جیغ کشیدم.
وقتی گذاشتمش زمین با تعجب نگاهم می کرد...حس می کردم تو دلش می گه این رزا هم دیوونه شده...انقدر خوشحال بودم که حد نداشت.
یه آهنگ شاد بندری گذاشتم و وسط خونه رقصیدم...سها گیج نگاهم می کرد...دستشو گرفتم و مجبورش کردم برقصه...اولش فقط وسط وایستاده بود ولی کم کم یخش باز شد و شروع به رقصیدن کرد.
هر دو خسته از رقصیدن روی کاناپه لم داده بودیم...مطمئن بودم لپام قرمز شده...یه نگاه به سها انداختم...چشماشو بسته بود و خوابیده بود.چه زود خوابید...بوسه ای روی گونه اش نشوندم و تلوزیون رو باز کردم.
سها اومد جلو و گفت:من حاظرم.
یه نگاه به سرش کردم...روسری سرش بود...گفتم:چرا روسری سرت کردی؟
سها:آخه عادت دارم.
روسریشو از سرش کشیدم و گفتم:نیازی به این نیست...تو هنوز شش سالته...باید بچگی کنی...وقتی به سن تکلیف رسیدی اون موقع سرت کن.
چیزی نگفت و راه افتادیم.
زنگ در روفشردم...مامان جواب داد:بله؟
-منم.
مامان:بیا تو رزا جون.
درو باز کرد و داخل شدیم...از تو حیاط داد زدم:مهمون نمی خواین؟
مامان به حیاط اومد و گفت:سلااام...بیا تو.
چشمش به سها افتاد و با خنده گفت:به به چه دختر خانوم خوشگلی...معرفی نمی کنی سها جان؟
خندیدم و اشاره ای به سها کردم و گفتم:این دختر خانوم خوشگل سهاست...این خانومم مریم خانوم مامانمه.
سها لبخند خجل واری زد و گفت:سلام.
مامان:سلام عزیزم...چرا وایستادین بیاین تو دیگه.
داخل خونه شدیم...من و سها روی مبل نشسته بودیم...مامانم با سینی شربت به جمعمون پیوست...شربتش رو برداشت و گفت:دختر کدوم دوستته مامان جون؟
-سها دختر دوستم نیست...دوستمه.
با چشمای گشاد نگاهم کرد...ادامه دادم:بعدا توضیح می دم.
چند لحظه بعد از سها پرسید:سها جون نمی خوای اتاق رزا رو ببینی؟
رزا دستاشو بهم کوبید و گفت:چرا می خوام ببینم.
مامان دستش رو گرفت و گفت:پس بیا بریم نشونت می دم.
با هم به طبقه بالا رفتند...منم شربتم رو برداشتم و مشغول نوشیدنش شدم...بهو یاد یکی از آهنگای امیر تتلو افتادم...باهاش می خوندم و قر می دادم...
اومدم از رشت اومدم بی برو برگشت اومدم
راهِ جادّه بسته بود و من از راهِ دشت اومدم
با یه ماشین و یه ویلای درندشت اومدم
بچه تبریز اومدمو با یه قِرِ ریز اومدم
سَنَه حیران اومدمو دنبالِ جیران اومدم
من بی دوشواری پریدم پشتِ نیسان اومدم
داخ داخ داراخ داخ داخ
عاشقشم من آخ آخ
همین روزا می خرم واسش یه دو...
مامانم اومد و گند زد تو حالی که داشتم...البته یه نمه خجالتم کشیدم...آخه خب عین دیوونه ها واسه خودم می خوندم و می رقصیدم.
-رزا دیوونه شدی؟
-مامان من نمی شد نمی اومدی وسط حسم...
مامان:نمی خوای قضیه سها رو بگی؟
-بشین می گم.
خودم هم نشستم و شروع به تعریف هر چی راجع به سها و خانواده اش می دونستم کردم به اضافه روزی که تو پارک دیدمش و تصمیمم واسه نگه داشتنش تو خونه خودم.
مامان:رزا عقلتو از دست دادی؟
-جاااانم؟...خب می خوام نگهش دارم چیز عجیبیه؟
مامان:آره عجیبه...رزا کم کم دارم فکر می کنم خل شدی؟
-مااااماااان.
مامان:یامان...باید ببریش تحویل بهزیستی بدیش.
-نمی دم...من خودم خرجشو می دم شما نگران نباشین.
مامان:قضیه خرجش نیست...این بچه مسئولیت داره.
-مسولیت؟...مامانش کجاست؟...باباش کجاست؟...آخه مسئولیت چی مادر من؟
مامان:گیریم تو نگهش داشتی و پس فردا خدایی نکرده یه بلایی سرش اومد...اونوقت چی؟...می گی چیکارشی؟
-خب...خب...اوووم...نمی دونم.
مامان:د همینه دیگه.
-می گی من چیکار کنم؟
مامان:ببرش بهزیستی.
-ولی...
مامان:ولی نداره.
با لب و لوچه آویزون گفتم:آخه دلم نمیاد...
مامان با حرص روشو برگردوند و گفت:اصلا به من ربطی نداره برو هر غلطی که دلت می خواد بکن.
می دونه من روی قهر کردنش حساسم قهر می کنه...
توی فکر بودم یهو یه جرقه ای تو ذهنم زد و با صدای بلند گفتم:آهااان فهمیدم.
مامان به سمتم برگشت و گفت:چی؟
-خاله مهراوه هستا دوستت.
مامان:خب؟
-خب به جمالت...اینا که بچه دار نمی شدن و می خواستن از بهزیستی بچه بیارن؟
گنگ نگاهم کرد...ادامه دادم:خب ما سها رو می بریم بهزیستی...اینا هم می رن سها رو از بهزیستی میارن.
مامان:واقعا خسته نباشی.
-دیگه چیه؟...خب اونا که شرایط کامل سرپرستی یه بچه رو دارن چی بهتر از این که سرپرست سها بشن؟
مامان تو فکر فرو رفت و گفت:نمی دونم.
بشکنی زدم و گفتم:پاشو...پاشو.
مامان:کجا؟
-برو زود به خاله مهراوه زنگ بزنو خبرشو بده دیگه...مامان پاشو...زود باش...مااااامااان.
بالاخره انقدر تو گوشش خوندم که مجبور شد زنگ بزنه.
زنگ زد...
مامان:الو سلام مهراوه جان...خوبید...آقا پدرام چجور؟
-------
مامان:مرسی ما هم خوبیم...رزا هم سلام داره خدمتتون.
-وا من کی سلام رسوندم؟
چشم غره ای رفت...از اون چشم غره های پدر مادر دار...لال شدم و به ادامه مکالمه اشون گوش دادم.
مامان:مهراوه تو هنوز روی تصمیمت هستی؟...این که یه بچه از بهزیستی بیاری؟
-------
مامان:خب ما یه فکر داریم...و شروع به تعریف کردن قضیه کرد.
رو به مامان گفتم:بگو اوکازیونه اوکازیونه.
مامان:رزا تو می شه خفه شی؟
بعد به مهراوه گفت:هیچی بابا رزاست؟
خوبه خودم پیشنهادشو بهشون دادم.
از اپن پایین اومدم و بی خیال حرف زدنشون شدم.
به اتاقم رفتم...سها هنوز توی اتاق بود...به کتابای توی کتابخونه ام زل زده بود...از پشت چشمش رو گرفتم و گفتم:من کیم؟
سها:رزا جون.
-وای چقدر فکر کردی گفتی؟
اون که متوجه کنایه ام نشد با تعجب نگام کرد.
-هیچی بابا ولش کن...دوست داری کتاب بخونی؟
سها:اهوم.
-ولی نمی تونی.
سها:اهوم.
-ولی من می تونم دلت بسوزه.
سها:رزا جون بلدی واسم قصه بگی؟
-آره...می خوای واست قصه بگم؟
سها:آره.
-خیله خب...یکی بود...یکی نبود...زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود...سه تا بره بودن به اسم شنگول و منگول و حبه ی انگور...یه روز مامان اینا رف...
بچه پرو پرید وسط قصه و گفت:بابا اینو می دونم آخرشم گرگه میوفته تو آب و می میره...یه قصه دیگه.
-آخه بچه...من از بچگیم تا الان همین قصه رو شنیدم الان قصه دیگه از کجا بیارم؟...البته هزار تا رمان خوندم ولی واسه تو خوب نیست.
سها:رمان؟
-بعله رمان...رمان یه جور قصه است...بزرگ می شی خودت می خونی.
سها:آهان.
-خب آبجی می خوام یه چیزی بگم اول به حرفم گوش کن...باشه؟
سها:باشه.
-دوست داری مامان بابا داشته باشی؟
سها:مامان بابای من مردن.
-خب یکی که مثل مامان و بابات دوست داشته باشن.
سها:خب آره دوست دارم.
-دو نفر هستن که می خوان مثل مامان و بابات باشن...اسم مامانه مهراوه است...اسم بابا هم پدرام.
سها:خب؟
-خب این که ما اول تو رو می بریم یه جایی پیش بچه ها...بعد اونا میان و مامان بابات می شن.
سها:یعنی باید از پیش تو برم؟
-فقط واسه چند روز...بعد این که پدرام و مهراوه اومدن دنبالت ما هم دیگه رو می بینیم.
سها:ولی دلم واست تنگ می شه.
-خب منم دل منم واست تنگ می شه.
اومد توی آغوشم و آروم گریه کرد.
نقل قول: همون روز سها رو بردیم و تحویل بهزیستی دادیم...خیلی بهش عادت کرده بودم...دلم نمی خواست از پیشم بره.
نیما تا از بازداشتگاه خارج شد با لحن خنده داری گفت:آخ آزادی...آزادی...وای رزا تو چقدر پیر شدی!!!
همه ی افرادی که اون جا بودن به حرکات نیما می خندیدن...حتی مامورها...خنده ام رو کنترل کردم و با اخم گفتم:حیف من که عمرمو پای تو هدر کردم.
خندید...همین خندیدنش برای من همه ی دنیا بود.
من رانندگی می کردم و نیما کنارم نشسته بود...به میدان آزادی که رسیدیم...دوباره نیما شروع کرد:وای تهران چه قدر عوض شده!!!... آزادی...آزادی...آزادی.
-کوفت و آزادی...درد و آزادی...مرض و آزادی.
با تعجب نگاهم کرد و پرسید:چته رزا؟؟؟
همین یه بهانه کافی بود تا بغضم بترکه...با صدای گریون تو دماغی گفتم:آخه چرا با اون پسره دعوا کردی؟...اگه خدایی نکرده اون می مرد و تو...
بقیه ی جمله ام رو نگفتم...حتی فکرش هم وحشتناک بود.
نیما با صدای قشنگش گفت:آره قبول دارم...من اشتباه کردم...اون لحظه بدجور عصبی بودم...خودم هم نمی دونستم چی کار می کنم.
-از الان بهت گفته باشم من از پسرای دعوایی بدم میاد نگی نگفتی.
نیما:یعنی اگه دیگه دعوا نکنم ازم خوشت میاد.
یه نگاه بهش کردم و دستپاچه گفتم:نه منظورم این نبود...منظور من این بود که...
نیما:نه دیگه خودت اعتراف کردی.
-اصلا هم این طور نیست.
نیما:هست.
-نیست.
نیما:آقا من می گم هست یعنی هست.
-اه به درک.
نیما:دیدی...دیدی آخرش اعتراف کردی؟
-تو دو روز موندی زندان عقلتو از دست دادی.
نیما دلخور نگام کرد و حرفی نزد.
آی بمیری رزا که همیشه گند می زنی به ضدحال طرف.
به بیمارستان رفتیم...قرار بود شایان هم امروز مرخص شه.
چند تا آبمیوه و کمپوت خریدیم و داخل بیمارستان شدیم.
به سمت اتاق شایان حرکت کردیم...با هم داخل اتاق رفتیم.
شایان روی تخت دراز کشیده بود و با گوشیش ور می رفت.(این که از منم سر حال تره)
سرفه ای کردم...به سمتمون برگشت و گوشیشو خاموش کرد و روی میز بغل تختش انداخت و گفت:بفرمایید.
نیما به طرفش رفت و گفت:چطوری داداش؟
شایان:ممنون.
نیما:داداش من واقعا معذرت می خوام.
شایان:این چه حرفیه؟...همش تقصیر من بود.
-تفصیر هر دوتاتون بود.
هر دو تاشون با سر تائید کردن.
بعد چند دقیقه عزم رفتن کردیم...شایان و نیما همدیگه رو بغل کردن و از هم طلب بخشش کردن.(خلاصه یه فیلم هندی شد که نگو)
از بیمارستان خارج شدیم و سوار ماشین شدیم...استارت زدم و به راه افتادیم.
نیما: مانیا از قضیه دعوا خبر دار شد؟
-نه خدا رو شکر.
نفسی صدا دار کشید و حرفی نزد...چند لحظه بعد گفت:یه گوشه نگه دار.
-واسه چی؟
نیما:نگه دار بهت می گم.
ماشین رو گوشه ی خیابون پارک کردم...پرسیدم:می خوای چیکار کنی؟
نیما:پیاده شو.
با تعجب شونه ای بالا انداختم و پیاده شدم.
خودش رفت جای من نشست و گفت:تو برو بشین من رانندگی می کنم.
روی صندلی نشستم...استارت زد و راه افتاد...با کنجکاوی به مسیری که ازش عبور می کردیم چشم دوخته بودم تا این که متوجه شدم از شهر خارج می شیم.
-نیما...کجا می ریم؟
نیما:می ریم شمال.
-شمال؟
نیما:اهوم...
-برو بابا...من با تو شمال بیام که چی بشه؟
نیما:یه کم حال و هوامون عوض شه.
-من نمیام.
نیما:میای.
-همیشه حرف...حرف خودته.
پوزخندی زد که دلیلش رو نفهمیدم...تکیه ام رو به پشتی صندلی دادم و خوابیدم.
با صدای موج آب از خواب بلند شدم...کنار دریا بودیم...چشمامو مالیدم و از ماشین پیاده شدم...نیما روی تخته سنگی نشسته بود و به دریا نگاه می کرد و با خودش حرف می زد...نمی دونستم چی می گه.
به سمتش رفتم و پشتش وایستادم.
نیما:خیلی نامردی...مامانمو ازم گرفتی...بابامو ازم گرفتی...بچگی کردن من و مانیا رو گرفتی...چطور می تونی انقدر آروم باشی و پست... چطور با ظاهرت همه رو گول می زنی؟...اینا رو می گفت و اشک می ریخت...ادامه داد:همیشه تو رو دوست داشتم...نمی دونم چرا الان هم دوست دارم با اون همه بدی که در حق من و مانیا کردی؟...الانم صدات آرومم می کنه...دلیل دوست داشتن صدات رو نمی دونم.
-می خوای من بگم چرا صدای دریا آرومت می کنه؟...می خوای دلیلش رو بدونی؟...من بهت می گم...یه زمانی تو شکم مادرت با صدای آب آروم گرفتی...یه زمانی با صدای هیش هیش مادرت آروم شدی...حالا این صدا همون صداست...صدایی که توی شک مادرت بود...صدایی که یه زمانی توش زندگی کردی؟...همون صدایی که وقتی گریه می کردی آرومت می کرد...این همون صداست...صدای آب...صدای مادرت...صدای هیش هیش موج دریا...
من می گفتم و اون گریه می کرد...مثل یه پسر بچه معصوم...ادامه دادم:یادته خودت بهم یه جمله گفتی؟...اون شبی که برقا رفته بود...شبی که بارون می بارید...این که فکر نکن تنها تویی که توی زندگیت مشکل داری...یادته؟...خودت عین همین جمله رو بهم گفتی و من آروم شدم...همه ی ما انسان ها توی زندگیمون مشکل داریم...یکی مثل بچه ای که فال می فروشه تا جای خواب داشته باشه...یکی مثل منی که اسیر غرورم شده بودم...یکی مثل زن و شوهری که بچه دار نمی شن...یکی مثل لیلا که عاشق شده بود و معشوقش بی خبر بود...یکی مثل تو و مانیا و یکی مثل همه ی آدمای دنیا...ولی اینا مهم نیستن...مشکلات مهم نیستن...مهم جنگیدن با مشکلاته...مهم شکست دادن مشکلاته... این مشکلات هستن که بنای زندگی ما رو محکم می کنن...کدوم انسانی رو دیدی که تو زندگیش مشکل نداشته باشه...از زمان آدم و حوا و پیامبرا و اماما وجود داشته تا زمان من و تو و بعد من و تو...
دیگه اشکاش بند اومده بود...چشمای خیس اشکش رو پاک کرد و گفت:رزا عشقم می شی؟
میون گریه خندیدم و گفتم: بی تو هرگز نمی خوام به آرزوهام برسم
با تو عمری میتونم به هرچی میخوام میرسم
با تو جون میگیرم روی چشمام جاته
همه عشقه من رو دو تا چشمات جاشه
نیما لبخندی زد و آروم گفت: حس خوبیه...ببینی یه نفر همه رو به خاطر تو پس زده
واسه ی رسوندن خودش به تو همه ی راهو نفس نفس زده
حس خوبیه
حس خوبیه...ببینی یه نفر واسه انتخاب تو مصممه
دستتو بگیره و بهت بگه موندش کنار تو مسلمه
حس خوبیه
هر دو لبخند زدیم...به زندگی که خواهیم داشت...به مشکلاتی که همیشه سر راهمونه به مشکلاتی که همیشه بود و هست و خواهد بود ولی ما نمی ذاریم مشکلات ما رو شکست بدن بلکه ما اون ها رو نابود می کنیم.
همه ی قصه ها با یکی بود یکی نبود شروع می شه و کلاغم هیچ وقت به خونه اش نمی رسه...پایان برخی قصه ها شروع یه زندگی جدیده...یه زندگی نو...پایان.
نگین بایرام زاده...1394/6/3
***
از همه ی عزیزایی که منو تا این جا همراهی کردن نهایت سپاس رو دارم.
مرسی...دوستون دارم.