به سمت اتاق خواب رفتم...رخت خوابم روی زمین پهن شده بود...شالم رو از روی سرم کندم...هنذفری و گوشیم رو از تو کیفم درآوردم و زیر پتو خزیدم...آهنگ مورد علاقه ام رو پلی کردم.
چشمای بسته ی تو رو با بوسه بازش می کنم
قلب شکسته ی تو رو خودم نوازش می کنم
نمی ذارم تنگ غروب دلت بگیره از کسی
تا وقتی من کنارتم به هرچی می خوای می رسی
خودم بغل می گیرمت...پر می شم از عطر تنت
کاشکی تو هم بفهمی که می میرم از نبودنت
خودم به جای تو شبا بهونه هاتو می شمرم
جای تو گریه می کنم...جای تو غصه می خورم
خودم بغل می گیرمت...پر می شم از عطر تنت
کاشکی تو هم بفهمی که می میرم از نبودنت
خودم به جای تو شبا بهونه هاتو می شمرم
جای تو گریه می کنم...جای تو غصه می خورم
هرچی که دوست داری بگو
حرفای قلبتو بزن
دلخوشی هات مال خودت...درد دلات برای من
من واسه ی داشتن تو قید یه دنیا رو زدم
کاشکی ازم چیزی بخوای تا به تو دنیامو بدم
هرچی که دوست داری بگو
حرفای قلبتو بزن
دلخوشی هات مال خودت...درد دلات برای من
من واسه ی داشتن تو قید یه دنیا رو زدم
کاشکی ازم چیزی بخوای تا به تو دنیامو بدم
خودم بغل می گیرمت...پر می شم از عطر تنت
کاشکی تو هم بفهمی که می میرم از نبودنت
خودم به جای تو شبا بهونه هاتو می شمرم
جای تو گریه می کنم...جای تو غصه می خورم
خودم بغل می گیرمت...پر می شم از عطر تنت
کاشکی تو هم بفهمی که می میرم از نبودنت
خودم به جای تو شبا بهونه هاتو می شمرم
جای تو گریه می کنم...جای تو غصه می خورم
(مهسا ناوی...نوازش)
آهنگ بعدی پلی شد...وسطای آهنگ بود که چشمام بسته شد و به خوابی عمیق رفتم.
پایان (قسمت سوم)
رمان بی توهرگز(قسمت چهارم)
صبح با سر و صدای آوا و فرنوش بیدار شدم...بی شعور فرنوش یه لباس می خواست بپوشه...کلی نق می زد.
فرنوش:آواااا...می گم به نظرت این مانتو یشمیه خوبه یا صورتیه
الان صداش تو مخم رژه می ره.
آوا:به نظرم این یشمیه خوبه.
فرنوش:ولی این صورتیه خوشگل تره ها؟
آوا:خب تو که می دونی چرا از من نظر می پرسی؟...هر خاکی که دوست داری رو اون سرت بریز.
بالش رو به گوشم فشار دادم و گفتم:کوووووفت...بذارین آدم دو دیقه بخوابه.
دو تایی غرغرکنان از اتاق بیرون رفتن...چند بار توی جام غلت خوردم ولی دیگه نمی تونستم بخوابم...با اعصاب خط خطی بلند شدم و شالم رو روی سرم انداختم...می دونستم الان چشام پف کرده و قیافه ام داغونه ولی با این حال از اتاق خارج شدم...همه سر سفره نشسته بودند ...صبحونه کله پاچه بود...سلامی دادم و به سمت دستشویی رفتم.
آبی به سر و صورتم زدم...صورت خیسم رو با شالم خشک کردم...تو آینه دستشویی شالم رو روی سرم مرتب کردم و بیرون اومدم.
سر سفره نشستم.مادر بزرگم برام یه کاسه از آب کله پاچه داد.عاشق کله پاچه بودم...نون رو ریز کردم و داخل کاسه ریختم...مشغول خوردن بودم که حسام با قیافه ای داغون از اتاق خارج شد.خندم گرفت...چشماش قرمز شده بودن و رنگش مثل میت شده بود...با اخم سلامی داد و به دستشویی رفت...نمی دونم چرا همه اول صبحی اخم می کنن و می رن دستشویی...وقتی که ازدستشویی بیرون اومد بهش گفتم:ساعت خواب آقا حسام.
کاوه:نه این که خودت خیلی زود بیدار شدی؟
-کسی با شوما حرف نزد...پارازیت.
حسام خندید و گفت:خوردی کاوه خان؟
آخرین لقمه رو هم خوردم و از سر سفره بلند شدم و رو به مامان بزرگ گفتم:دستت درد نکنه مامانی.
مامان بزرگم خنده ی شیرینی کرد وگفت:خوشمزه بود؟
خندیدم و گفتم:مثل همیشه عااااالی
مامان بزرگ:نوش جان
کم کم همه از سر سفره بلند شدند و به دیوار تکیه دادن...این یعنی این که من باید سفره رو جمع کنم.
ظرفا رو جمع کردم و به آشپزخونه بردم...دستمال برداشتم تا سفره رو پاک کنم...از آشپزخونه در می اومدم که حسام جلوم سبز شد و گفت:اون دستمال رو بده...تمیز کردن سفره با من
منم از خداخواسته دستمالو بهش دادم و گفتم:آی کلک...به خاطر دیشبه دیگه
خندید و رفت...منم مشغول شستن ظرفا شدم که کاوه و آوا و فرنوش اومدن کرم ریزی.
کاوه:به به...آفرین دختر گل...خوب ظرفا رو بشورا
آوا:خانوم کاری شدن واس ما
کاوه:نه خوشم اومد...آفرین...آفرین...فکر کنم همین روزاس که شوهر کنه و ما رو از دست این خلاص کنه...بگو انشالله
فرنوش و آوا همزمان گفتن:انشاالله
تا الان خودم رو خیلی کنترل کردم تا چیزی بهشون نگم ولی دیدم اگه یه چیزی نگم حرفام تو دلم تبدیل به غده می شه و پس فردا سرطان می گیرم...یه نگاه به لیوان تو دستم کردم و یه لبخند فوق شیطانی زدم...لیوان رو پر آب کردم و سریع به صورت هر سه شون پرت کردم که دیگه هوس متلک انداختن نکنن.
کاوه:خیلی خیلی...
-خیلی چی؟
با صدای آروم گفت:خیلی الاغی.
تا خواستم جوابشو بدم فرنوش یه جیغ بنفش کشید و گفت:وااای مانتوم خیس شد.
کاوه:خیلی خب دیگه...یه آب ریخته دیگه...خورشت قیمه نریخته که جیغ جیغ راه انداختی.
-تو خفه.
اینو گفتم و الفرار...به اتاق رفتم و در رو قفل کردم.اصلا حوصله مهمونی وعید دیدنی رو نداشتم ولی چی کار می شه کرد...لباسام رو پوشیدم و آماده شدم برای دیدن کل اقوام.
13روز تعطیلات مثل برق و باد گذشت...توی اتاقم هی قدم می زدم و دور خودم می چرخیدم و به ساعت نگاه می کردم...مامانم صدام زد:رزا...پاشو بیا ناهار
خیلی شاد بودم...از نرده ها سر خوردم و پایین رفتم...مامان با دیدن خنده روی لبم گفت:چیه کبکت خروس می خونه؟
-واااا...یه روزم می خوایم شاد باشیم تو نمی ذاری.
بابام خندید و گفت:چی کارش داری دخترمو.
منم خندیدم...کمی برنج و قورمه سبزی توی بشقابم ریختم و مشغول خوردن شدم...بعد تموم شدن ناهار مامانم ظرفا رو جمع می کرد که گفتم:مامان...ظرفا بامن...تو برو من می شورمش
مامان هم که از خداخواسته دست از کار کشید و رفت...همیشه وقتایی که شاد بودم تو خونه کار می کردم...امروزم از اون روزا بود.
چند مین بعد مامانم با لباسای بیرون اومد و گفت:رزا من دارم می رم خونه خاله ات.
-باشه...خداحافظ
مامان:خداحافظ
آخرین بشقاب رو که آب کشیدم...دستکش رو از دستم در آوردم و به نشیمن رفتم.
کنترل رو از روی کاناپه برداشتم و روی کاناپه دراز کشیدم...کلیپ حالم خوبه احمد سعیدی پخش می شد...خیلی از این کلیپش خوشم می اومد...وقتی تموم شد کانالا رو زیر ورو کردم...هیچی نشون نمی دن که...فقط تبلیغات...اه...کنترل رو پرت کردم.
به ساعت نگاه کردم...هنوز ساعت3:30بود...فیلم پرستوهای عاشق رو توی دستگاه گذاشتم...با این که صد بار نگاش کرده بودم ولی هر بار جذابیت دیگه ای داشت...فیلم تموم شد...تلوزیون رو خاموش کردم و به اتاقم رفتم.
از کمدم یه مانتوی تابستانی نارنجی...با شلوار و شال سفید برداشتم و تنم کردم...رژلب آجریمو زدم و کیف نارنجی و کفش تابستونی همرنگ کیفم رو برداشتم و ازخونه خارج شدم...
یه تاکسی گرفتم ...حدود15دقیقه پشت ترافیک موندیم...به کافی شاپ که رسیدم به راننده گفتم:ممنون...آقا همین جا نگه دارین.
راننده کنار زد...کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم.
***
منتظر روی میز نشسته بودم...پندار هنوز نیومده بود...به ساعت مچی تو دستم نگاه کردم ساعت6:25بود...پس چرا نیومده؟....نکنه یادش رفته؟...روی میز شکلک های نا مفهوم می کشیدم که با دیدن کفش کالج قهوه ای سرم رو بالا بردم.
چه قدر خوشگل شده بود...بزنم به تخته روز به روز خوش هیکل تر می شه...یه نگاه به تیپش انداختم...یه پیراهن چهارخونه با ترکیب مشکی زرشکی...شلوار کتون مشکی...موهاش رو هم فشن کرده بود.
پندار:سلام.
سلام...پس چرا انقد دیرکردی؟
پندار:ببخشید...تو شرکت کارم یه کم طول کشید...واسه همین دیر کردم.
صندلی رو کنار کشید و نشست.
پندار:چطوری؟
-مرسی.
سفارشامون روگرفتن...سفارش هر دومون یه بستنی میوه ای بود.
پندار پرسید:جوابت مثبته؟
سرم رو بالا و پایین کردم و گفتم:آره...ولی دو تا شرط دارم.
پندار:چه شرطی؟
-اولا دوست ندارم خانواده ام به هیچ وجه از قضیه این ازدواج با خبر شن.
پندار:قبول...و شرط دوم؟
-و شرط دوم...خوشم نمی آد بهم گیر بدی...دوست دارم بهم اعتماد داشته باشی...و تو کارای همدیگه دخالت نکنیم...همین.
پندار خندید و گفت:پس مبارکه...
خندم گرفت...بعد از خوردن بستنیامون از هم خداحافظی کردیم .
منتظر تاکسی بودم که یه بی ام و سفید جلوم وایستاد...آهنگ می خوام برسونمت اشکین0098رو گذاشته بود...عینکش رو از چشمش برداشت و روی موهاش گذاشت و گفت:خانوم خوشگله افتخار نمی دن.
خندیدم و گفتم:نه .
پندار:سوار شو دیگه.
-مرسی مزاحم نمی شم.
پندار:مزاحم چیه..بپر بالا.
در ماشین رو از تو برام باز کرد...سوار ماشین شدم...بی شعور چه عطری زده بود...بوی عطرش کل ماشین رو پر کرده بود.
حرکت کرد...بین راه از هر دری حرف زدیم...پندار خیلی خوب بود...می تونستیم این یه سالی که باهمیم مثل دو تا دوست کنار هم باشیم.نزدیک خونه امون که رسیدیم...گفتم:ممنون...همین جا پیاده می شم.
پندار:خونتون این جاست؟
نه یکم جلوتره...بقیه راهو می خوام پیاده برم.
پندار: آهان.
کنار خیابون نگه داشت...لبخندی زد و گفت:رزا.
-بله.
پندار:می گم شماره خونتون رو بده که ما برای امر خیر مزاحم شیم.
خندیدم...شماره خونمون رو بهش دادم.
پندار:می گم شماره موبایلتم بده ...شاید لازم شه.
-یادداشت کن.
شماره امو بهش دادم که تو گوشیش سیو کرد.
-کاری نداری؟
پندار:نه دیگه.
-پس من رفتم...خداحافظ.
پندار:خداحافظ.
از ماشین پیاده شدم...براش دست تکون دادم،بوقی زد و رفت.
***
دو روز بعد،مشغول خوندن رمان بودم...غرق در رمانه بودم که صدای در اتاقم بلند شد.
-بفرمایید.(اوه چه با کلاس)
نگاهم رو ازکتاب گرفتم و به مامان دوختم...داشت با لبخند نگرانی نگام می کرد.
با خنده گفتم:به به...مریم خانوم.قدم رنجه فرمودین.شما کجا این جا کجا؟
مامان گوشه لبش رو گاز گرفته بود و می خندید...اساسا این نوع لبخند زدن در روانشناسی به معنای استرس و اظطراب طرف مقابل است.(یه جوری حرف می زنم انگار پرفسورایی چیزی هستم)
آروم آروم به سمتم اومد و کنارم نشست.
دستاش رو نوازش گونه روی موهام می کشید...منم که عاشق این حرکت بودم...چشمام خمار می شد...همین الانه که خوابم بگیره.
مامان:رزا جان.
-جانم؟
مامان:بدون مقدمه می گم...قراره پنج شنبه خواستگار بیاد.
تا اینو گفت مثل برق گرفته ها از جا بلند شدم.آی پندار موذی...آخر کار خودش رو کرد.
لبخند موذیانه ای زدم و گفتم:مامان این که چیز جدیدی نیست...من دیگه به این خواستگارا عادت کردم...حالا طرف کی هست؟
مامان با چشمای گرد شده نگام می کرد...آخه سابقه نداشت راجع به خواستگارام چیزی ازش بپرسم.
مامان خودش رو جمع و جور کرد و گفت: نمی دونم...ولی از طرز حرف زدن مادر پسره معلوم بود...آدمای با شخصیتی هستن(با مامان منم یکی لفظ قلم حرف بزنه می گه با شخصیته)
-چجوری شمارمون رو پیدا کردن؟
مامان شونه ای بالا انداخت و گفت:مامانش گفت پسرش از تو خوشش اومده ولی نمی دونم شمارمون رو از کجا گیر آوردن.
کمی مکث کرد و پرسید:ببینم رزا...تو که شماره امون رو ندادی؟
نمی خواستم دروغ بگم...خدایا خودت ببخش.
-نه بابا.
مامان که از اتاق بیرون رفت...شروع به ورجه وورجه کردم...حالا دیگه همه چی بر وفق مرادم بود.
پنجشنبه...صبح که از خواب بیدار شدم...استرس به جونم افتاده بود.
نمیخواستم پیش پندار کم بیارم...هم از لحاظ قیافه...هم از لحاظ لباس پوشیدنم...چون که پندار خودش خوشگل بود و اگه تیپ می زد واوایلا...ولی اگه ریا نشه خودمم کم تیکه ای نیستما.
تو اتاق انفدر دور خودم چرخیدم که سرم گیج رفت.
کمدم رو باز کردم و کت وشلوار شکلاتی برداشتم و تنم کردم...جلوی آینه به خودم نگاه کردم.
اوووووه اصلا امروز به رنگ پوستم نمیومد.
لباسا رو درش آوردم...چند بار لباس عوض کردم تا این که به لباس مورد نظرم رسیدم.
یه تونیک که تا بالای زانوم بود...لباسم تا کمر تنگ بود و از کمر به بعد شل می شد...رنگش سفید بود که گل های ریز سرخابی داشت و یقه سرخابی رنگش خیلی مدل قشنگی داشت.ساپورت مشکیم رو با صندلای سرخابیم پام کردم...لاک سرخابیم رو روی ناخنم زدم...موهام رو فر کردم و بالای سرم جمع کرد...آرایش ملایمی کردم و روسری سه گوش توری مشکیم رو سرم کردم و در آخر عطر فرانسوی رو روی لباسم خالی کردم.
چراغ اتاقم رو خاموش کردم و از پله ها پایین رفتم.
مامانم تو آشپزخونه مشغول چیدن میوه ها بود...نگاهش که به من افتاد...سیبی که توی دستش بود...افتاد.
-مامان...یوزارسیف رو ندیدی که این طوری مات من شدی.
خندید...سیب رو از زمین برداشت و با تعجب گفت:رزا...سرت به جایی نخورده؟
حق داشت تعجب کنه...موقع هایی که خواستگار میومد یا اصلا تیپ نمی زدم یا یه بلایی سر خودم می آوردم...این بار اولم بود که مثل آدم جلوی خواستگار می رفتم.
بابا از پله ها پایین اومد...با دیدنم لبخندی زد و گفت:ماشاالله دخترم واسه خودش خانومی شده.
دینگ...دینگ دینگ...دینگ
صدای آیفون بود...مامانم روسریش رو مرتب کرد و بابا هم در رو باز کرد...منم نگاه آخر رو توی آینه به خودم انداختم و به استقبالشون رفتم.
یه خانوم و آقای شیک که فکر کنم پدر و مادرش بودن جلوتر اومدن...مامانش یه مانتو شلوار خوش دوخت مشکی با روسری ساتن بادمجانی پوشیده بود و باباش کت وشلوار طوسی تنش کرده بود...و سومین نفر پندار بود که وارد شد...بی شرف چه تیپی زده بود...کت و شلوار قهوه ای مات با پیراهن مردونه سفید و کراوات قهوه ای سوخته...موهاشم خیلی قشنگ بالا داده بود.
دسته گل خوشگلی رو به طرفم گرفت و با صدای آروم گفت:بابا یه کاری نکن عاشقت بشم.
می دونستم که بیشتر حرفاش جنبه شوخی داره...اینو وقتی که چند بار باهاش حرف زدم فهمیدم...دسته گل رو گرفتم و پشت چشمی واسش نازک کردم و گفتم:خوش اومدید
به سمت پذیرایی رفتیم...پندار روی مبل دو نفره نشست...گل رو روی میز گذاشتم و به آشپزخونه رفتم...تو آشپزخونه هی دور خودم می چرخیدم که مامانم اومد و گفت:چی کار می کنی رزا؟
-نمی دونم...نمی دونم باید چی کار کنم.
مامان خندید و گفت:مگه بار اولته که واسه خواستگار چایی می ریزی.
لبامو غنچه کردم و معترضانه گفتم:مااااااماااان
مامان:باشه بابا...تو برو از کابینت فنجونا رو بیار چایی با من
نیشم شل شد...سریع از کابینت فنجونا رو درآوردم و توی سینی گذاشتم...مامان چایی رو ریخت و از آشپزخونه رفت.شالم رو روی سرم مرتب کردم...سینی رو برداشتم و به پذیرایی رفتم.
مشغول بگو بخند بودن...سینی رو جلوی بابای پندار گرفتم...موقعی که چایی رو برمی داشت گفت:به به...دستت درد نکنه عروس گلم
عروس گلت؟...بابا بذارین من بله رو بگم بعدا عروسم عروسم کنین.
لبخندی زدم (مصلحت در این بود که لبخند بزنم)و گفتم:خواهش می کنم.
چایی رو جلوی همه گرفتم تا این که نوبت به شادوماد رسید...الان باید مثل فیلمای ایرانی دست و پام بلرزه و چایی رو روی لباس پندار بریزه...هه هه هه...تو دلم به خیال بافی خودم خندم گرفت.
پندار موقع برداشتن چایی چشمکی برام زد...شیطونه می گه الان چایی رو روی پاش بریزم...ولی بی خیال حرف شیطون شدم و راه راست رو در پیش گرفتم،من به حرف شیطون چی کار دارم...چایی خودم رو هم برداشتم و روی مبل تک نفره نشستم.
بابای پندار:بله...عرض می کردم خدمتتون...آب و هوا خیلی گرم شده.
زکی...انگار این جا سازمان هواشناسیه...زود برین سر اصل مطلب
بابا:بله...مخصوصا هوای تهران بدجور گرم می شه...ما تو تبریز که بودیم این موقع سال هنوز بخاری هامون رو جمع نمی کردیم.(بابام خودش اهل تبریزه داره از خاطرات جوونیش ذکر می کنه)
پندار که حوصله اش سر رفته بود،اشاره ای به مامانش کرد...مامانش هم سرش رو به نشونه تائید تکون داد.
خانوم صوفی:بهتره دیگه بریم سر اصل مطلب(این یعنی این که خفه شید)
از حرفاشون فهمیدم که پندار به جز خودش یه داداش داره که شش ماهه عروسی کرده و اسمش پرهامه... پنداریه شرکت مهندسی داره که خودش اون جا رو اداره می کنه...ماشین و خونه اش رو هم با کمکای باباش گرفته.
آقای صوفی:آقای آریا منش...ما صحبتهای اولیه رو کردیم اگه اجازه بدین این دو تا جوون سنگاشون رو وا بکنن.
بابام لبخندی تحویلش داد و گفت:اختیار دارین...اجازه ما هم دست شماست...چه قدر تعارف تیکه پاره می کنن...
مامان:رزا جان...آقا پندار رو راهنمایی کن.
بلند شدم و پندار هم مثل جوجه دنبال من افتاد...(البته جوجه که چه عرض کنم مثل خرس بود.)از پله ها بالا رفتیم و به اتاق من رسیدیم.
روی تخت نشست...منم روی صندلی جلوی میز کامپیوترم نشستم.
-خب الان اومدیم این جا که چی بشه؟
پندار:که سنگامونو وا بکنیم.
-الان وقت شوخیه؟
پندار:این جوری من حوصله ام سر می ره.
دستام رو زیر چونه ام گذاشتم و گفتم:چی کار کنیم تا حوصله شما سر نره؟
پندار:اووووم...یه چیزی بگم مسخره ام نکنی؟
-چی؟
پندار:قول بده مسخرم نکنی؟
-باشه...قول
پندار:بیا یه ربع گل یا پوچ بازی کنیم.
خندیدم وگفتم:اسکول کردی منو؟
پندار:نه به جون تو.
به دنبال حرفش...یه دستمال کاغذی از تو جیبش درآورد و یه کمی از دستمال رو پاره کرد و نشونم داد.
پندار:اول تو یا من؟
دهنم اندازه گاراژ باز شده بود...خدایا این دیگه کیه؟...خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:نمی دونم
پندار:بیا سنگ کاغذ قیچی کنیم.
-باشه...تا چند؟
پندار:تا دو
سرم رو تکون دادم... دستامون رو بردیم پشتمون و با لبخند موذیانه ای همدیگر رو نگاه می کردیم.
کشیده گفتیم:سنگ...کاغذ...قیچی
من سنگ آوردم...پندار کاغذ
سنگ...کاغذ...قیچی
من قیچی...پندار کاغذ
لبخند ژکوندی زدم.
سنگ...کاغذ...قیچی
من قیچی...پندار سنگ
پندار برد و لبخند موذیانه ای زد...آی که با ماشینت بری ته دره...تیکه تیکه شی...ولی نه حیفه،موجودی به این خوشگلی بمیره...خدایا نفرینمو پس گرفتم.
گل رو پشتش قایم کرد...خندم گرفت...فکر همه جا رو کرده بود...بعد چند بار ادا و اطوار دستاش رو جلو آورد...مشکوک به دستاش نگاه کردم...به دست راستش اشاره کردم و گفتم:بازش کن.
دست راستش رو جلو آورد و پرسید:این؟
-اهوم
پندار:نمی خوای فکراتو بکنی؟
-نه...همین خوبه
پندار:خودت خواستیا
چشم غره ای کردم و گفتم:بازش می کنی یا بازش کنم؟
پندار:باشه هانی...چرا می زنی؟
دستش رو باز کرد...پوچ بود...
یه نگاه بهم کرد و خندید.
-کوفت...رو آب بخندی...رو هوا بخندی...رو یخ بخندی
پندار:حرص می خوری با مزه می شی.
-حرص خوردن شما رو هم می بینم...آقا پندار
پندار:من اصولا حرص نمی خورم.
هیچی نگفتم...چند دور بازی کردیم که هر چی می گفتم پوچ می شد.
دو تا دست بسته اش جلوم بود.
دیگه مشکوک شده بودم...لبام رو جمع کردم و با حرص گفتم:بازش کن.
لبخند شیطانی (البته اسم شیطان بد در رفته...از لبخند شیطانی هم گذشته بود)زد و گفت:کدومش؟
ابرومو بالا انداختم و گفتم:هر دو تاش.
پندار:مگه می شه؟
-کار نشد نداره...بازشون کن.
پندارخندید و گفت:نکنم چی کار می کنی؟
-کسی که دندون نداشته باشه نمی تونه بخنده.
پندار:وای...چه خشن!!!
محکم گفتم:باز کن.
پندار:باشه...باشه.
آروم آروم دستش رو باز کرد...روانی سادیسمی...هر دو تا دستش پوچ بود.
سرش رو پایین انداخته بود.
-واسه من جرزنی می کنی؟
پندار:نه به جون تو.
-به جون عمت.
پندار:من که عمه ندارم.
-درد...واسه هر چی یه جواب داره.
یه نگاه به ساعت کردم...ده دقیقه گذشته بود...یه پنج دقیقه دیگه که مگس پروندیم.دوتایی از اتاق بیرون رفتیم.
مامان پندار تا ما رو دید پرسید:به توافق رسیدین؟
برای این که نگن دختره هول بود...همون دفعه اول بله رو داد گفتم:فعلا با اجازه اتون می خوام فکرامو کنم.
بابای پندار:تا کی عزیزم؟...دو هفته کافیه؟
-عالیه.
کم کم بلند شدن و تشریفشون رو بردن...منم بدون هیچ حرفی گرفتم خوابیدم.
نصف شب بود که با صدای اس ام اس گوشیم بلند شدم...اس ام اس رو باز کردم...از طرف پندار بود...چشمام تار می دیدن...چشمامو مالیدم و به صفحه گوشی دوختم...نوشته بود:
تو که تا این جا اومدی...یه صلوات بفرست،بخواب...شب بخیر و یه( شکلک خنده)
نمی دونستم بخندم یا گریه کنم...نوشتم:
شب بخیر و کوفت...شب بخیر و درد و یه (شکلک عصبانی)
زیر لب صلواتی فرستادم و دوباره لالا...
***
دو هفته بعد...
مشغول تماشای فیلم بودم که صدای تلفن بلند شد...
مامان از تو آشپزخونه داد زد:رزااااا....تلفنو جواب بده...من دستم بنده.
غرغرکنان از جام بلند شدم تلفن رو برداشتم.
-بله
صداش آشنا بود:رزا جان خودتی؟
پ ن پ روحمه
-بله...ولی به جا نیاوردم.
خانومه خندید و گفت:پروینم...مامان پندار
-اووه خوب هستین پروین خانوم...خانواده چطورن؟
پروین:سلام دارن خدمتتون...رزا جان می شه گوشی رو به مامانت بدی؟
-بله...گوشی دستتون باشه...خدافظ
پروین:خداحافظ
آروم گفتم:مامان...مامان
مامان:جانم
-بیا...خانوم صوفیه.
مامان دست از کار کشید...گوشی رو به دستش دادم و روی اپن نشستم.
داشتم به مکالمه اشون گوش می دادم.
خوب هستین...خانواده چطورن؟
---------------------
سلام دارن خدمتتون
---------------------
خواهش می کنم...منزل خودتونه.
--------------------
نه بابا...ایرادی نداره.
--------------------
بزرگی تونو می رسونم...شمام سلام برسونین.
-------------------
ممنون...خداحافظ.
تا گوشی رو قطع کرد...پرسیدم:چی گفت؟
مامان:هیچی...گفت که فردا میان واسه بله برون.
از اپن اومدم پایین...رفتم تو آشپزخونه...در یخچال رو باز کردم...اصلا من مبتلا به یه بیماری روانی به اسم یخچال گرایی هستم...حوصله ام سرمی ره می رم سر یخچال...یه سیب برداشتم و مشغول خوردن شدم.
پایان (قسمت چهارم)
رمان بی تو هرگز(قسمت پنجم)
صبح با صدای مامان بیدار شدم.
مامان:رزا...رزا...بیدار شو که هزار تا کار سرمون ریخته.
-ریخته که ریخته...به من چه؟
مامان:رزا پاشو
-اه اگه گذاشتن دو دیقه بخوابیم.(آره جون خودم...10ساعته خوابیدم بعد می گم دو دیقه)
مامان:رزا...رزا
-سکوت
داد زد:رزااا
-هااااان...
از روی تخت با قیافه ای ژولیده بلند شدم...یکی از پاچه های شلوار مشکی آدیداسم بالا رفته بود...موهام که طبق معمول مثل جنگل آمازون شده بود.
مامان:زود اتاقتو جمع و جور کن...منم جارو برقی می کشم.
با حرص گفتم:چشم
آبی به سر و صورتم زدم.
به اتاقم نگاه کردم...وضعیت تاسف باری داشت...تختم نامرتب بود...یه لباس یه گوشه پرت شده بود...یه لباس روی تخت بود...حالا بیا این جا رو تمیز کن.
اول از همه تختم رو مرتب کردم...بعد لباسام رو از قسمت های مختلف اتاق برداشتم و توی کمد گذاشتم...مامانم مثل کوزت از من کار می کشید...خلاصه کارامون که تموم شد به سوی حموم رفتم...دوش آب گرم حالمو جا آورد.
لباسام رو پوشیدم...لباسم یه کت و دامن زرد رنگی بود که خیلی شیک و یه جورایی فانتزی بود...ساپورت مشکیم رو با صندلای زرد پاشنه بلندم پام کردم...لاکای زردم رو روی ناخنام زدم...آرایش فقط از رژ لب خوشم میومد...رژ لب آلبالوییم رو زدم و از خیر بقیه اش گذشتم...دستمال دور گردنیم رو دور گردنم پیچیدم و از دو طرفم اویزون کردم...موهام رو لخت کردم و از بالا بستم...توی آینه به خودم یه نگاه انداختم...چه جیگری بودم و نمی دونستم.
صدای زنگ اومد...فکر کنم اومدن...یه بار دیگه تو آینه به خودم نگاه کردم...چراغ رو خاموش کردم و از پله ها پایین رفتم.
مشغول سلام و احوال پرسی بودن...این سری دو نفر بیشتر اومده بودن...یه پسر بور که فکر کنم داداش پندار بود فوق العاده خوشگل بود ولی به پای پندار نمی رسید...مثل خارجیا بود...و یه دختر با قیافه معمولی ولی جذاب،فکر کنم زن پرهام بود.
-سلام.
به سمتم برگشتند...مامان پندار من رو توی آغوش گرفت وگفت:سلام عروس گلم
-خوش اومدید خانوم صوفی
پروین:از این به بعد من رو مامان پروین صدا کن.
-چشم...مامان جون.
خندید...مامانم گفت:بفرمایید بشینید.
تا نشستم متوجه یه چیزی شدم...چرا پندار نیومده بود؟
در فکر نیومدن پندار بودم که بابام پرسید:پندار جان نیومده؟
آقا شهرام همون بابای پندار گفت:چرا...جا پارک پیدا نمی شد...رفت ماشین رو پارک کنه...همین الاناست که پیدا بشه.
مامان:بله...این همسایه بغلیمون مهمونی داشتن به خاطر همون کوچه شلوغ بود.
طولی نکشید که آیفون به صدا دراومد...در رو باز کردم و به استقبالش رفتم.
بهش نگاه کردم...یه شلوار کتون سورمه ای با پیراهن همرنگش و یه کت اسپرت سفید پوشیده بود...کراوات باریک سفیدی زده بود که خوشتیپ ترش کرده بود...به چشماش که رسیدم...دیدم که داره مثل خودم نگام می کنه.
لبخندی زدم و گفتم:سلام
لبخند مردونه ای زد و گفت:سلام...خوشگل شدی.
-مرسی.
رز سفیدی رو جلوم گرفت که با روبانای سفید تزئین شده بود...خیلی خوشگل بود...عاشق رز سفید بودم...گل رو گرفتم و گفتم:ممنون
پندار سلامی داد و روی مبل نشست...منم به آشپزخونه رفتم...لیوانای پایه بلندمون رو از کابینت در آوردم و داخل سینی گذاشتم...چند تکه یخ داخلشون انداختم و درآخر آب پرتقال رو ریختم.
سینی رو از میز برداشتم و وارد پذیرایی شدم.
آب میوه رو جلوی تک تکشون گرفتم...تا من نشستم بحث مهریه داغ شد.
بابای پندار پیشنهاد یه ویلا توی کیش و هزاروچهارده تا سکه رو داد.
مامان و بابا به من نگاه کردن...چشم همه به دهنم دوخته شده بود.شروع کردم به توضیح دادن:به نظر من هزار وچهارده تا سکه اضافیه...همون ویلا کافیه؟
مامان پروین:ولی آخه نمی شه که...
-چرا نشه؟...در ضمن مهریه که خوشبختی نمیاره...من دوست ندارم مهریه ی زیادی داشته باشم.
نگاهم به پندار افتاد که یه جور خاصی نگام می کرد...سریع نگامو ازش گرفتم...طاقت این نگاه رو نداشتم...قرار ما یه سال بود نه کمتر نه بیشتر.
بابا:منم با رزا جان موافقم
آقا شهرام:پس که این طور...اگه شما اجازه بدین ما هفته دیگه مراسم عقد این دو تا جوون رو بگیریم.
بابا:اشکالی نداره...
چه زود همه چی پیش رفت...هفته دیگه مراسم عقدم با پسریه که نزدیکه به دو ماهه ازش شناخت دارم...غرق در افکارم بودم که صدای پروین جون من رواز فکر خارج کرد.
پروین جون:عزیزم پندار...بیا گردنبند رو دور گردن رزا جان بنداز.
و به دنبال حرفش جعبه طلایی رنگ شیکی رو از کیفش درآورد...پندار از جاش بلند شد و با ژست خاصی جعبه رو از دست مادرش گرفت و به سمتم اومد.
در جعبه رو باز کردند...یه گردنبند توری شکل طلای سفید که شکل صلیب داشت و خیلی ساده و شیک بود.
پندار گردنبند رو از داخل جعبه درآورد و دور گردنم انداخت.
صدای دست زدن بلند شد...پندار کنارم روی مبل دونفره نشست.
باورم نمی شد...این من بودم که ریسک کردم...یه ریسک بزرگ...و با پسری توافق کردم که فقط یک سال مثل دو تا دوست زندگی کنیم.
جلوی آینه شالم رو مرتب کردم و از پله ها پایین رفتم.
بند کتونی آل استارم رو می بستم و از حیاط داد زدم:مامان...من رفتم،خداحافظ
مامانم سرش رو از پنجره بیرون آورد و گفت:به سلامت.
از خونه خارج شدم...
پندار به بی ام و سفیدش تکیه داده بود و عینکش رو روی موهاش گذاشته بود...یه تی شرت سفید با راه راه بزرگ قرمز و شلوار لی تنش بود...آی ننش قربونش بره که انقد خوشتیپ بود.
وقتی بهش رسیدم گفتم:سلام
پندار:سلام...سوار شو بریم
سوار ماشین شدم و به راه افتادیم.
روی صندلی آزمایشگاه نشسته بودیم که دختره اسممون رو خوند
-صوفی
بلند شدیم و به سمت اتاق خون گیری رفتیم...بعد این که ازمون خون گرفتن...از آزمایشگاه خارج شدیم.
از رفتارش تعجب کردم...نه به اون شیطنت های قبلش و نه به این خشک بودنش...شونه ای بالا انداختم.
بعد حدود یه ربع رانندگی جلوی طلا فروشی ایستاد.
پندار:بریم حلقه بخریم.
سرم رو به معنی تائید تکون دادم و از ماشین پیاده شدیم.
وارد مغازه شدیم...طلا فروشه که انگار فلجه تکونی به خودش نداد...سرش تو گوشیش بود...نه سلامی نه چیزی...صد رحمت به گوسفند... لااقل وقتی آدمو می بینه یه بع بعی می کنه!!!!
حرصم گرفت...رو به پندار با حرص گفتم:پندار...بیا بریم مثل این که آقا کار مهم تری دارن.!!!!
فروشنده که تازه متوجه ما شده بود...گفت:سلام...می تونم کمکتون کنم.
پندار گفت:سلام...می خوام چند تا از بهترین حلقه هاتون رو بیارین.
فروشنده:چشم.
چند تا حلقه جلومون گذاشت و گفت:اینا بهترین حلقه های2015هستن.
بعد انتخاب حلقه از طلا فروشی خارج شدیم.
***
وای خانوم موهام درد گرفت از بس کشیدینش.-
آرایشگره بی توجه به حرف من به کارش ادامه داد...آخ...موهامو کچل نکنه خوبه...بعد چند دقیقه ور رفتن با موهام تافت رو روی موهام خالی کرد و گفت: این همه غر زدی آخرش تموم شد.
-چه عجب!!!
توی آینه تمام قدی آرایشگاه به خودم نگاه کردم...وای چه جیگری شده بودم... خودم نمی تونستم نگامو از خودم بگیرم.
یه لباس عروس ساده خوشگل که یقه قایقی بود و آستین های توریش تا روی مچ دستم رو می پوشوند و دنباله ی نسبتا بلندی داشت...آرایشم که دیگه حرف نداشت،باید دست آرایشگره رو طلا می گرفتن...موهام رو فر کرده بود و خیلی خوشگل درستش کرده بود...به چشمام لنز عسلی گذاشته بود که چشمام درشت تر از همیشه دیده می شدند...نگاهم رو ازآینه گرفتم.
آوا و فرنوش به طرفم اومدن.
آوا:ورپریده...چه قدر ناز شدی!!!
فرنوش:وای کثافت چقدر خوشگل شدی!!!
-تعریف کردنتونم مثل آدم نیست.
آوا:به تو رفتیم دیگه.
-آوا از جلو چشم گم شو وگرنه تیکه تیکه ات می کنم.
فرنوش:اه...تو با این اخلاق گندت می خوای شوهر کنی؟
-پندار جونم منو همین طوری دوست داره.
آوا:پندار جون و درد بی درمون
فرنوش:خدا شانس بده...چند ساله منتظریم یه پسر با اسب سفید بیاد خواستگاریمون اون وقت واسه خانوم شاهزاده سوار بر بی ام و می آد.
آوا:کوفتت شه الهی
-تا چشم حسود بترکه.
در همین حین اعلام کردن که آقا دوماد تشریفشون رو آوردن...
شنلم رو روی سرم انداختم...آوا و فرنوش جلوتر از من رفتن تا توی فیلم نیفتن...خندم گرفته بود...خیلی جدی گرفته بودن.
از آرایشگاه که خارج شدم...متوجه پندار شدم که کت و شلوار خاکستری رنگ با پیراهن سفید و کراوات مشکی زده بود...موهاش رو هم خیلی شیک فشن کرده بود...به چشماش که رسیدم دیدم اون هم مثل من بهم زل زده بود...فیلمبردار به پندار اشاره کرد...پندار به سمتم اومد و دسته گل رو به طرفم گرفت...رز های سفید و قرمز با روبان های حریر شیری و سفید بسته شده بودن...خیلی ساده ولی خوشگل
گل رو گرفتم و گفتم:مرسی
خیلی سرد و خشک گفت:خواهش می کنم.
جلوتر راه افتاد...منم دنبالش قدم بر می داشتم...از رفتارش متعجب شدم...در جلو رو باز کرد و خودش هم سوار شد.
حرصم گرفته بود...خوبه خودش بهم پیشنهاد این ازدواج مزخرف رو داده.
در سکوت رانندگی می کرد...صدای آهنگ سلناگومزتو مخم رژه می رفت.
It’s been said and done
Every beautiful thought’s been already sung
And I guess right now here’s another one
So your melody will play on and on, with best we own
You are beautiful, like a dream come alive, incredible
A center full of miracle, lyrical
You’ve saved my life again
And I want you to know baby
I, I love you like a love song, baby
I, I love you like a love song, baby
I, I love you like a love song, baby
And I keep it in re-pe-pe-peat
I, I love you like a love song, baby
I, I love you like a love song, baby
I, I love you like a love song, baby
And I keep it in re-pe-pe-peat
دیگه طاقت نیاوردم و دستم رو سمت ضبط بردم وقطعش کردم.
نگاهی بهم کرد و با لحن سردش گفت:چرا قطعش کردی؟
بی توجه به سوالی که ازم پرسید...پرسیدم:چرا این طور شدی؟
ابروش رو بالا انداخت و گفت:چطور مثلا؟
-دلیل رفتارت چیه؟...چرا انقدر سردی؟
پندار:از اول هم قرارمون این بود...مگه نه؟
-نه...قرارمون این بود که مثل دو تا دوست باشیم.
پندار:ببین این قرار لعنتی یه سال دیگه از بین می ره...پس چه معنی می ده ما با هم مثل دو تا دوست رفتار کنیم.
نگاه خشکی بهش انداختم و گفتم:چقدر زود خود واقعیت رو نشون دادی...پس که این طور...بچرخ تا بچرخیم.
لبخند کجی زد و گفت:می چرخیم.
دیگه هیچ حرفی بینمون زده نشد...مراسم تو باغ برگزار می شد... پندار ماشین رو نزدیک راهرو مخصوص عروس و داماد پارک کرد ،در سمت من رو باز کرد وکمکم کرد که پیاده شم...این فیلمبرداره هم که فقط گیر می داد که تند راه نرید،فلان کنید،بهمان کنید،دیگه رفته بود رو مخم کم مونده بود برم فکش رو بیارم پایین... از در باغ تا محل جشن پر بادکنک بود،فرش قرمزی از ابتدای باغ تا جایگاه ما کشیده شده بود و روی سرمون گل های پرپر شده قرمزی رو می ریختن...اخم کرده بودم...پندار هم بدتر از من...توی جایگاهی که برای من و پندار درست کرده بودن نشستیم...یه سفره عقد با ترکیب رنگ سفید و کرم...خیلی زیبا و فوق العاده بود...ولی چه فایده...یه سال دیگه همه چی کات می شه...کسایی که تو باغ بودن هلهله می کردن و دست می زدن.
با صدای یا الله عاقد همه ساکت شدند...قرآن رو تو دستم گرفتم.عاقد شروع کرد:
دوشیزه ی مکرمه...سرکار خانم رزا آریا منش آیا بنده وکیلم شما را با مهریه ی یک جلد کلام اله مجید...یک دست آینه و شمعدان و ویلا در کیش به عقد دائم آقای پندار صوفی در بیاورم؟...آیا بنده وکیلم؟
آوا با صدایی که سعی می کرد از توش عشوه بباره...گفت:عروس داره قرآن می خونه.
عاقد تکرار کرد.
این دفعه فرنوش گفت:عروس رفته گل بچینه.
از اون ور حسام داد زد و گفت:عروس که این جاست...گلش هم دستشه.
همه خندیدند حتی عاقد...ولی پندار مثل برج زهرمار بود.
عاقد تکرار کرد:آیا وکیلم؟
حسام:عروس زیر لفظی می خواد.
ویه چشمک به من زد...پندار از تو جیب کتش جعبه ای رو درآورد و به سمتم گرفت.جعبه رو گرفتم.
عاقد گفت:برای بار آخر می پرسم...آیا وکیلم؟
چشمم به آرشام افتاد که شلوار و پیراهن مشکی پوشیده بود و کراوات باریک قرمزی رو شل بسته بود ...نگاهمون با نگاه هم دیگه قفل شده بود...غم خاصی تو چشماش بود.
نفس عمیقی کشیدم...سعی کردم لرزش صدام روکنترل کنم و گفتم:نه.
سرم رو پایین انداختم...هیچ فکر نکردم با این حرفی که می زنم چه اتفاقی می افته...فکر نکردم که آبروم می ره...اصلا به هیچی فکر نکردم ولی پشیمونم نبودم...سنگینی نگاه همشون رو حس می کردم...به پندار نگاه کردم...هنوز گیج بود...سکوت ایجاد شده آزارم می داد...از جام بلند شدم ، پوزخندی زدمو گفتم:آره،درست شنیدین...من گفتم نه...فکر نکنین که من یه عروس اجباریم...نه...من با میل خودم وفکر پندار این بازی بچگانه رو شروع کردیم...
به مامان پندار نگاه کردم و گفتم:آخه شما چه جور صلاح پندار رو می خواستین؟؟؟...چرا نمی ذاشتین پندار خودش برای خودش تصمیم بگیره؟؟؟...همین شما با اجبار ازدواج پسرتون با دختر یکی از دوستاتون باعث شدین که پندار بهتون دروغ بگه...نقش آدمی رو بازی کنه که عاشقانه منو دوست داره؟؟؟...من امشب این بازی رو تمومش می کنم....مهم نیست که با این حرکتم آبروی خودم رو بردم...مهم شناسنامه منه...نمی تونم بذارم شناسنامه ام خط خطی بشه...مهم آینده ی منه...مهم یه سال بعده...من یه سال بعد با یه شناسنامه ای که روش مهر طلاق نشسته بیام خونه بابام که چی بشه؟؟؟...که چی بگم؟؟؟...من از همه شما معذرت می خوام...همین.
توی نگاه همه چیزی رو حس نمی کردم...چون همه مات و مبهوت نگاهم می کردن.
پندار از جاش بلند شد و به سمتم اومد...رگ گردنش متورم شده بود،با صدایی دو رگه پرسید:آخه چرا با آبروی هر دومون بازی کردی؟؟؟... چرا آبروی مامان بابامون رو بردی؟؟؟صداش رو بالا برد و گفت:هاااان؟...چراااا؟...فقط بگو چرااااا؟؟؟؟؟
مثل خودش داد زدم:می خوای بدونی چرا؟؟؟؟...باشه بهت می گم...چون نگران آینده ام بودم...چون این یه بازی احمقانه بود...ما باید به خاطر یه بازی بچگانه به همه عالم و آدم دروغ می گفتیم...حالا فهمیدی چرا قید آبروی خودم و خانواده خودم رو زدم؟
داغی اشکی رو روی گونه ی سردم حس کردم...نگام به مامان و بابام افتاد...آخه اونا چه گناهی داشتن؟...به طرف بابام و مامانم رفتم ... مامانم هنوز توی شوک بود ولی بابام...بابام گریه می کرد.
ای بمیری رزا که اشک پدرت رو درآوردی...پدری که تا حالا گریه اش رو ندیده بودی...دست بابا رو گرفتم...دستم رو پس زد و گفت:اگه هیچی بهت نمی گم به خاطر اینه که غرورت برام مهمه،ولی از این به بعد دیگه جات تو خونه ی من نیست.
مامانم انگار تازه به خودش اومد و رو به بابام گفت:مسعووود...می فهمی داری چی می گی؟
بابام باتحکم گفت:مریم...من خودم می دونم دارم چی کار می کنم.
مامانم ساکت شد...اشک از چشمام می بارید...با هق هق گفتم:باباجون حق داری...به خدا حق داری ولی...ولی تو رو به اون خدای تو آسمون من رو ببخش.
دستش رو بوسیدم و بدون این که حرف دیگه ای بزنم از باغ بیرون زدم...جلوی در ورودی باغ بودم... نمی دونستم کجا باید برم...زانو زدم و اشک ریختم... هق هق می کردم که سنگینی چیزی رو روی شونه ام حس کردم...به عقب برگشتم و با دیدن آرشام سرم رو پایین انداختم.
چونه ام رو گرفت و سرم رو بالا گرفت؛با صدایی آروم پرسید:بابات چی گفت که این جوری اشک می ریزی؟؟؟
با یادآوری حرفای بابام گریه ام شدت گرفت...با هق هق گفتم:گفت که دیگه اون خونه جای من نیست...آرشاااااام...من خیلی بدم نه؟؟؟
آروم لبخندی زد و گفت:کی گفته که توبدی؟؟؟...اگه بابات بهت گفته که جایی توخونش نداری...نشونه این نیست که دوست نداره ... اون دوستت داره من می دونم.
لحن آرومش آرومم کرد...پرسیدم:تو از کجا می دونی؟
آرشام:خب اون یه پدره...یه پدر هیچ وقت دخترش رو از خونه اش بیرون نمی کنه...پدرت حق داره از دستت دلخور بشه ، چون تو کار اشتباهی کردی...حالا هم ازش انتظار نداشته باش که به این زودیا ببخشدت.
-تو می گی من چیکار کنم؟؟؟
آرشام:فعلا با من بیا تا بهت بگم.
خیره نگاهش می کردم که دستش رو جلو آورد و دستم رو گرفت...پشت سرش حرکت می کردم تا این که به فراری قرمزش رسیدیم...در ماشینش رو باز کرد...سوار شدم،خودش هم سوار شد و حرکت کرد...دستش رو سمت ضبط برد و روشنش کرد...چند ثانیه بعد صدای ضبط بلند شد.
عاشقم كن ولی تو با دلم راه بیا
دیوونم كن ولی یه كمی كوتاه بیا
بیا كوتاه بیا ، با دلم راه بیا
حالا كه ماه شدی ، دیگه مثل ماه بیا
همین الآن ، كه من باید ، بشم عاشق ، تو رو دیدم
یهو دیدم ، كه دیوونم ، چه جوری شد ، نفهمیدم !
بیا عاشقم كن ، عاشقم كن
بیا عاشقم كن ، عاشقم كن
بیا عاشقم كن ، بیا عاشقم كن
عاشقم كن ولی تو با دلم راه بیا
دیوونم كن ولی یه كمی كوتاه بیا
بیا كوتاه بیا ، با دلم راه بیا
حالا كه ماه شدی ، دیگه مثل ماه بیا
تو نگات آدمو محكوم میكنه
تكلیف آدمو معلوم میکنه
تو نگات یكدفه جادوم میكنه
وقتی كه رو قلب من زوم میكنه
بیا عاشقم كن ، عاشقم كن
بیا عاشقم كن ، عاشقم كن
بیا عاشقم كن ، بیا عاشقم كن
بهش نگاه کردم...غرق در رانندگی بود...آخه من چرا انقدر دوستش داشتم؟
عاشقم كن ولی تو با دلم راه بیا
دیوونم كن ولی یه كمی كوتاه بیا
بیا كوتاه بیا ، با دلم راه بیا
حالا كه ماه شدی ، دیگه مثل ماه بیا
بیا عاشقم كن
فراموش كن كه بتونی منو فراموش نمیشم!
نمیشینم اگه پیش تو آخه آتیشه تو
نمیخوام بی اجازه بگیره منو
دیگه منو نمیتونی نخوای
تو نمیتونی بری ، ببری هر چی دار و نداره
آخه دیگه تو رو نمیتونم نخوام ، من نمی تونم برم
میخوام برم ، چشمای تو نمیزاره !
بیا عاشقم كن ، عاشقم كن
بیا عاشقم كن ، عاشقم كن
بیا عاشقم كن ، بیا عاشقم كن
عاشقم كن ولی تو با دلم راه بیا
دیوونم كن ولی یه كمی كوتاه بیا
بیا كوتاه بیا ، با دلم راه بیا
حالا كه ماه شدی ، دیگه مثل ماه بیا
بیا عاشقم كن ، عاشقم كن
بیا عاشقم كن ، عاشقم كن
بیا عاشقم كن ، بیا عاشقم كن
بیا عاشقم كن ، عاشقم كن
بیا عاشقم كن ، عاشقم كن
بیا عاشقم كن ، بیا عاشقم كن
کم کم چشمام سنگین شد وبه خوابی عمیق فرو رفتم.
با احساس این که کسی صدام می کنه از خواب بیدار شدم...
آرشام بود که صدام می زد...با لبخندی که چال روی گونه اش رو نمایش می داد گفت:ساعت خواب.
چشمامو باز و بسته کردم و گفتم:از بس گریه کردم چشمام خسته شد.
خندید و گفت:پیاده شو رسیدیم.
یه نگاه به اطرافم کردم وپرسیدم:این جا کجاست؟
آرشام:این جا پارکینگ خونه ی منه...چون لباس عروس تنته ممکنه نگهبان سوال پیچمون کنه...نگهبان تو طبقه ی همکفه...پارکینگم توی زیرزمینه سوار آسانسور می شیم و می ریم بالا...باشه؟
-باشه.
از ماشین پیاده شدیم و به سمت آسانسور رفتیم.
در آسانسور باز شد و بیرون اومدیم...آرشام کلیدش رو در آورد و در خونه اش رو باز کرد و با لبخندی ملیح گفت:بفرمایید مادمازل.
لبخندی زدم و وارد شدم...آرشام هم پشت سرم داخل شد.
پایان (قسمت پنجم)
رمان بی تو هرگز (قسمت ششم)
با دیدن خونه اش...یاد اون شب افتادم و ناخودآگاه لبخندی گوشه ی لبم نشست...باورم نمی شد دوباره پام رو توی این خونه گذاشتم...دنیا چقدر کوچیکه!!!...چجور می شه آرشامی که برام حکم یه غریبه رو داشت،پسرعمو بنیامین باشه.
آرشام با دیدن لبخندم پرسید:تو هم داری به همون چیزی که من فکر می کنم،فکر می کنی؟
-مگه تو به چی فکر می کنی؟
آرشام:این که باورم نمی شه تو دوباره به این خونه بیای!!!
-آره... دنیا خیلی کوچیکه!!!
لبخندی زد...به مبل اشاره کرد و گفت:بیا بشین.
روی مبل نشستم...آرشام هم روی مبل یک نفره ای که روبروی من قرار داشت،نشست.
-آرشام؟
آرشام:بله.
-من چیکار کنم؟
آرشام:فکر نکنم بابات حالا حالاها راضی بشه.
-آره...من خیلی بد کردم،هم آبروی خودم و پندار رو بردم،هم آبروی خانواده هامون رو.
آرشام:درسته که آبروی خودت و خونوادت رفته ولی بهتر از اینه که یه سال بعد با شناسنامه خط خطی برمی گشتی خونه ی بابات...حالا کل قضیه رو تعریف کن ببینم...من که اصلا از هیچی سر در نیاوردم.
شروع کردم به تعریف کردن...از روزی که پندار رو دیدم...از این که بهم پیشنهاد ازدواج صوری داد...از این که بهش بله گفتم.
گفتم از این که خیلی خوب بود ولی روز مراسم اخلاقش 180 درجه تغییر کرد.
گفتم همه چیز رو گفتم ولی نگفتم که برای حرص دادن آرشام این بازی رو شروع کردم.
بعد از این که حرفام تموم شد،اشکام سرازیر شد...آرشام بدون حرف به آشپزخونه رفت و با شربت غلیظی برگشت.
بعد نوشیدن آبمیوه ام...گفت:من نمی فهمم تو چرا قبول کردی؟
می خواستم بگم چون تو رو دوست داشتم...چون می خواستم غرور شکسته ام رو التیام بخشم ولی نگفتم...در عوضش جواب دادم:خب من اون موقع می خواستم به پندار کمک کنم...اون موقع به هیچی فکر نکرده بودم،تا این که امروز فهمیدم چه کاراشتباهی کردم.
آرشام ساکت موند.
-آرشاااااااام...کمکم می کنی؟؟؟؟
آرشام:الان تو این جا هستی یعنی این که من کمکت می کنم...همه جوره روی کمک من حساب کن.
لبخندی زدم و گفتم:مرسی آرشام...نمی دونم چجوری جبران کنم.
خندید و گفت:جمع کن ببینم...واسه من جوگیر شده.
از لحنش خندم گرفت و گفتم:من همیشه وقتی کارم گیر می کنه دست به دامن تو می شم،اون از اون بار که حمیدرضا اومده بود خواستگاریم اینم از این بار.
ابروش رو بالا انداخت و گفت:حالا این حرفا رو وللش...توازامشب تو این خونه می مونی تا وقتی که بری خونه خودتون...تواین مدت هم فکر کن که این جا خونه خودته...منم بیشتر اوقات توی مطبم هستم شبا رو اون جا می خوابم تا تو راحت باشی...باشه؟
-ولی آرشام این طوری که نمی شه توی مطب بخوابی...تو داری به خاطر من از خونه ی خودت بیرون می ری،اگه این طوره من مزاحمت نمی شم می رم خونه ی یکی از فام
نذاشت حرفامو کامل کنم و گفت:اگه مشکل تو اینه ، تو نگران نباش...فوق فوقش می رم خونه ی بابا...کسی چی می فهمه؟
-ولی
آرشام:بسه...باید قبول کنی.
-باشه.
آرشام:خب من برم زنگ بزنم غذا سفارش بدم برامون بیارن...چی می خوای سفارش بدم.
-مرسی من میل ندارم.
اخماشو تو هم کشید و گفت:میل ندارم یعنی چی باید بخوری.
-آخه...
آرشام:آخه و ولی و اما و اگر نداریم.
ناچار گفتم:هر چی خودت دوست داری.
آرشام:باقالی پلو با ماهیچه چطوره؟
-عاشقشم.
خندید و به سمت تلفن رفت.
منم به سمت همون اتاقی که اون شب توش خوابیده بودم رفتم...با این لباسایی که تو تنم بود اصلا راحت نبودم...روی تخت نشستم... تو فکر این بودم که چی بپوشم آرشام داخل شد...تو دستش یه دست لباس بود که رنگ کالباسی داشت.
لباسا رو به طرفم گرفت و گفت:فکر نکنم با لباسایی که تنته راحت باشی...این لباسا رو برای خواهرم شقایق هدیه گرفته بودم که بهش بدم ولی فکرکنم الان به درد تو بخوره.
-مگه اینارو برای شقایق نگرفته بودی؟
آرشام:خب حالا می دمش به تو،بعدا برای شقایق می گیرم...حالا بگیرش.
لباسا رو گرفتم و تشکر کردم.بعد از رفتن آرشام،بلافاصله در اتاق رو بستم...به لباسای توی دستم نگاه کردم...به تونیک کالباسی رنگ ساده با شلوار همرنگش و یه شال خاکستری...لباسام رو عوض کردم...موهام رو باز کردم و شال رو سرم کردم.
از اتاق بیرون رفتم...به سمت آشپزخونه رفتم دیدم آرشام مشغول چیدن میزه...ازش پرسیدم:کمک نمیخوای؟
یه نگاه بهم کرد و گفت:نه دیگه تموم شد،بیا بشین سر میز.
صندلی رو عقب کشیدم وپشت میز نشستم...شاممون رو در سکوت خوردیم...بعد از خوردن شام به آرشام گفتم که ظرفا رو من می شورم.
مشغول شستن ظرفا بودم که با صدای آرشام به سمتش برگشتم.
آرشام:رزا...من می رم کاری نداری؟
-نه مرسی.
آرشام:باشه من رفتم...خداحافظ.
-به سلامت.
آرشام رفت،منم بعد شستن ظرفا به اتاقی که برای مدتی مال من بود رفتم...درش رو قفل کردم و به سمت تخت رفتم...انقدر خسته بودم که بدون هیچ فکری خوابم گرفت.
یه هفته از اون موقع می گذره...من به خاطر این که مدرک تافل داشتم توی موسسه ی زبان مشغول به تدریس شدم.
آرشام بعضی وقتا بهم سر می زنه و از وضعیت مامان و بابام می گه...تو این مدتی که تو خونه ی آرشام زندگی می کردم خیلی فکر کردم...به احساسم نسبت به آرشام...فهمیدم که من نسبت به آرشام یه حس دیگه ای دارم و این حس هر حسیه جز عشق...من آرشام رو مثل یه برادر دوست داشتم...مثل یه دوست...مثل یه حامی...از رفتارای آرشام هم حس می کردم که اون هم نسبت به من هیچ احساسی نداره جز یه احساس خواهرانه...یه احساسی که هر برادری نسبت به خواهرش داره و بهش کمک می کنه.
امروز وقتی حسابم رو چک می کردم،فهمیدم که بابام به حسابم پول ریخته و این یعنی این که هنوز به فکرمه...پولی که به حسابم ریخته بود خیلی زیاد بود و می تونستم باهاش هر کاری بکنم.
به مشاور املاک ها سر زدم ....دنبال یه خونه می گشتم که تا بیشتر از این مزاحم آرشام نباشم...بالاخره بعد کلی این ور و اون ور رفتن تونستم یه خونه تو یکی از منطقه های متوسط تهران اجاره کنم...کلید خونه رو بهم دادن وقرار شد که این خونه به مدت یکسال برای من بشه...ولی من که وسیله ای نداشتم، به خاطر همین به فروشگاه لوازم خانگی رفتم و یه یخچال و تلوزیون کوچیکی گرفتم و چون خونه ای که قرار بود زندگی کنم گاز رو کابینتی داشت،بی خیال اجاق گاز شدم...یه میز مطالعه و تخت گرفتم و چند تا خرت و پرت که به دردم بخوره خریدم...وسایلا رو با کمک چند تا کارگر به خونه ام بردیم...کارگرا می خواستن وسایلم رو بچینن که گفتم:لازم نیست...خودم بقیه کارام رو انجام می دم.
کارگر:چشم خانوم.
کرایه اشون رو حساب کردم و داخل خونه شدم...خونه ای که قراره تنها مال من باشه...یه زندگی که همیشه آرزوش رو داشتم...یه زندگی مستقل...ولی نه به قیمت اشک پدرم...نه به قیمت از دست دادن مادرم.
گوشیم رو برداشتم و به آرشام زنگ زدم...بعد از خوردن چند بوق جواب داد:بله رزا خانوم.
-سلام آرشام.
آرشام:سلام...اتفاقی افتاده؟
-اتفاق که یه جورایی...آره...آرشام من یه خونه واسه ی خودم اجاره کردم تا بیشتر از این مزاحمت نشم.
آرشام:مزاحم چیه رزا؟؟؟...مگه تو پول داشتی که خونه اجاره کردی؟
-آره یه کمی داشتم ولی نه به قیمت این که یه خونه اجاره کنم...تا این که امروز وقتی حسابم رو چک می کردم فهمیدم بابام به حسابم پول ریخته.
آرشام:جدا؟
-آره...زنگ زدم که بهت بگم از امشب دیگه تو خونه ی خودم می مونم...فردا هم کلید خونه ات رو بهت پس می دم...ببخشید که این همه مدت مزاحمت شدم.
آرشام:نه بابا چه مزاحمتی...وافعا مطمئنی نمی خوای بیای خونه من؟
-آره دیگه.
خندید...حتی می تونستم خندیدنش رو از پشت تلفن ببینم...بعد کمی مکث گفت:صلاح مملکت خویش خسروان داند.
-مرسی بابت کمکایی که بهم کردی.
آرشام:خواهش می کنم خانومی...من مریض دارم...فعلا بای.
-باشه خداحافظ.
و گوشی رو قطع کردم...خونه ام یه خونه ی کوچک بود که یه اتاق و یه آشپزخونه داشت و حال پذیراییش خیلی نقلی و خوشگل بود... من که از همین الان عاشق این خونه شدم...می خواستم یه دکور عالی براش درست کنم.
لباسام رو عوض کردم و شروع به تمیز کردن خونه کردم...شیشه های پنجره ها رو دستمال کشیدم و کل خونه رو گردگیری کردم...یکی یکی وسایلا رو چیدم...وقتی که کارم تموم شد به ساعت نگاه کردم...ساعت1شب بود...تو عمرم انقدر کار نکرده بودم.
یه دوش آب گرم گرفتم...لباسام رو پوشیدم و کلاه حوله ایم رو روی سرم گذاشتم.
یه نگاه به محیط خونه ام انداختم...خیلی ساده بود.
دلم گرفت...یعنی بابام واقعا منو نمی خواد...یعنی الان به من فکر نمی کنه...انقدر به این چیزا فکر کردم که خوابم برد.
***
وارد شرکت شدم...یه محیط خیلی با کلاس بود و یه سالن خیلی زیبا که چند تا اتاق داشت...به سمت میز منشی رفتم و گفتم:ببخشید!
نگاهش رو از ورقه های تو دستش گرفت و به من دوخت و با عشوه گفت:سلام...بفرمایید کاری داشتین.
-بله با آقای مهندس کار دارم...می تونم ببینمشون؟
منشی:چرا که نه...فقط بذارین با آقای مهندس هماهنگ کنم.
-اشکالی نداره.
تلفنش رو برداشت و بعد چند لحظه گفت:می تونید داخل شید.
بدون هیچ حرفی به سمت در رفتم...دسته گل رو توی دستم فشردم و وارد اتاق شدم.
نگاهش روی لپ تاپش بود...
-سلام.
با شنیدن صدای من سرش رو بالا آورد...چشمای آبیش روی من خیره شده بودن...انگار باورش نمی شد که من رو می بینه...بعد چند لحظه انگار که به خودش اومده باشه،با صدایی دورگه گفت:چرا اومدی این جا؟
لبخندی زدم و گفتم:فکر کنم جواب سلام واجبه ها!!!
پوزخندی زد و گفت:سلام...حالا لطف کن و برو بیرون.
بهم بر خورد ولی خودم رو کنترل کردم...کمی جلوتر رفتم تا این که به دو قدمیش رسیدم...دسته گل رو به طرفش گرفتم و با صدایی آروم گفتم:ببخشید.
پوزخندی زد و گفت:ببخشم!...ببخشمت وقتی آبرو برام نذاشتی؟؟...جلوی خانواده ام سنگ رو یخم کردی؟
بعد با حالت غمگین تو چشمام زل می زنه و می گه:آخه چی رو ببخشم رزا؟
ناخودآگاه گریه ام می گیره...اشکام سرازیر می شن...به خاطر پندار...به خاطر خودم...با همون اشکام می گم:فکر می کنی برای من خیلی خوش می گذره؟؟؟...از این که بابام از خونش بیرونم کرده...از این که از روز مراسم به بعد مامانم رو ندیدم...وضعیت من بدتر از تو نیست پندار...من...من...
هق هقم مانع ادامه حرفام می شن...پندار با چشمای غمگین بهم زل زده و به سمت تلفنش می ره و می گه:یه لیوان آب بیار.
بعد چند لحظه منشی با یه لیوان آب وارد اتاق می شه...پندار لیوان رواز دستش می گیره ومی گه:می تونی بری.
لیوان آب روبه طرفم گرفت و گفت:بیا.
لیوان آب رو از دستش می گیرم و می گم:مرسی.
دستش رو داخل جیبش می کنه و می گه:همه این چیزایی که می گی...همش تقصیر خودته...اگه اون بازی رو سر سفره عقد راه ننداخته بودی...الان داشتیم زندگیمون رو می کردیم.
-پندار؟
پندار:هوم.
بعد کمی مکث:هیچی.
بعد سکوتی طولانی پندار می گه:کجا زندگی می کنی؟
من که تو باغ نبودم پرسیدم:هان؟
پندار:الان کجا می مونی؟
همه چیزرو براش تعریف کردم...وقتی که حرفام تموم شد،با دهن باز نگاهم می کرد.
پرسیدم:چیه تعجب داره؟؟؟
پندار:آخه تو چجور تونستی بهش اطمینان کنی؟؟؟...بالاخره هر چی باشه اون یه پسره.
سرم رو زیر انداختم و ماجرای اون شب رو براش تعریف کردم...وقتی قضیه رو تعرف کردم،ادامه دادم:آرشام پسر خوبیه و من به خوب بودنش اطمینان دارم...من اون شب آرشام رو شناختم...راستی وقتی خانوادت از قضیه باخبر شدن چی گفتن؟
پندار:هیچی...فقط مامانم باهام حرف نمیزنه...ولی بالاخره درست می شه.
-واقعا متاسفم.
پندار لبخندی تلخ زد و گفت:مهم نیست.
-پندار؟
پندار:هوم.
-منو بخشیدی؟
پندار:هی یه جورایی...ولی
-ولی چی؟
پندار:هیچی.
تازه انگار که به خودش اومده باشه گفت:چراسرپا وایستادی...بشین.
-نه مرسی...فقط اومده بودم ازت معذرت خواهی کنم...ببخشید که وقتت رو گرفتم.
پندار:خواهش می کنم.
-من برم دیگه...خدافظ.
پندار:خدافظ.
داشتم به سمت در می رفتم که از پشت صدام زد:رزا.
به سمتش برگشتم و گفتم:بله.
لبخندی مهربون زد وگفت:اگه مشکلی برات پیش اومد...حتما رو کمک من حساب کن.
لبخندی تحویلش دادم و گفتم:باشه...خدافظ.
خدافظ.
از دفترش خارج شدم.
توی خونه ام نشسته بودم و توی اینترنت چرخ می زدم...یهویی هوس سمبوسه کردم...لپ تاپ رو بستم و به آشپزخونه رفتم...مواد مورد نیاز برای سمبوسه رو از یخچال خارج کردم...یکی یکی کارام رو انجام دادم تا این که یادم افتاد سس کچاپ ندارم... سریع لباسام رو پوشیدم و زدم بیرون...از سوپری سر کوچه یه سس کچاپ و مقداری تنقلات گرفتم و از مغازه خارج شدم.
در ورودی رو باز کردم و داخل شدم...از پله ها بالا رفتم...در خونه ام رو با کلیدم باز کردم و وارد شدم.
وسایلای روی دستم رو روی اپن گذاشتم و سر غذام رفتم...سمبوسه ها رو سرخ کردم و مشغول خوردن شدم...بعد شستن ظرفها جلوی تلوزیون نشستم و کانال ها رو این ور و اون ور کردم...وقتی دیدم تلوزیون چیزی نمی ده...به اتاقم رفتم و از روی میزم یه فیلم برداشتم و وارد دستگاه گذاشتم...این فیلمو حسام داده بود می گفت که خیلی ترسناکه.
چراغا رو خاموش کردم و پاپ کورن درست کردم و مشغول تماشای فیلم شدم...اول اولا چیز خاصی نداشت ولی رفته رفته ترسناک تر می شد...خونه تاریک بود و صدای فیلم بلند...همین باعث شد تا بترسم...فیلم رو خاموش کردم...حالا نوبت صداهایی بود که به گوشم می رسید...با ترس و لرز به سمت کلید برق رفتم ولی برقا هم رفته بود...اینم از شانس ما...یه بار خواستیم فیلم ترسناک ببینیم...به اتاق رفتم و سعی کردم بخوابم...ولی نمی شد...حس می کردم یکی می خواد منو بزنه...تو همین فکرا بودم که صدای بلندی باعث شد یه جیغ بنفش بزنم و بلند شدم...به سمت پنجره نگاه کردم...صدای رعد و برق بود...بارون شروع به باریدن کرد.
خیلی می ترسیدم...پتو رو دور خودم پیچیدم و از خونه بیرون زدم...روی تابی که در حیاط بود نشستم و گریه کردم...چرا من باید گریه کنم؟؟؟...چرا باید بابام به فکرم نباشه؟؟؟...بابا...آخه من چی کار کردم که باید این جوری تقاص پس بدم؟؟؟...ای کاش پندار رو نمی دیدم...ای کاش نمی ذاشتم باهام حرف بزنه...ای کاش دل به آرشام نبسته بودم...ای کاش اون شب از خونه بیرون نمی زدم...ای کاش حمیدرضا نمی اومد خواستگاریم...لعنت به اون شب که هر چی می کشم از اونه...صدای گریه ام با صدای بارون قاطی شده بود...ای کاش همه چی مثل قبل می شد...می شدم رزای بی احساس...رزایی که سالی یه بار اشک می ریخت ولی رزای امروز دائم داره اشک می ریزه... انقدر بلند اشک می ریختم که متوجه هیچی نمی شدم...تا این که صدایی باعث شد به سمتش برگردم.
-فکر نکن تنها تویی که توی زندگیت مشکل داری؟
با تعجب نگاش می کردم...بارون شرشر روی سر و صورتمون می بارید...موهاش خیس بودن...نور تیر چراغ برق نصف صورتش رو روشن کرده بود...با نور کمی که وجود داشت می تونستم متوجه صورت بی نقصش بشم...وقتی تعجبم رو دید...ادامه داد:حرفاتو شنیدم... داشتی بلند بلند فکر می کردی...نمی دونم چه اتفاقی افتاده که انقدر داغونی...ولی یه کم به اطرافیانت توجه کن،متوجه می شی که آدمایی هستن که مشکلاتشون کمتر از تو نیست...
همین رو گفت و از روی تاب بلند شد و با قدم هایی آروم داخل آپارتمان شد...و من مات و مبهوت به جای خالی اون نگاه می کردم...بارون آروم شده بود...با قدم هایی لرزان وارد خونه شدم...پتوم کلا خیس شده بود...لباسای خیسم رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم...نمی دونم چی توی صداش بود که آرومم کرده بود...دیگه اون ترسه کاملا از بین رفته بود...چشمامو بستم و به خوابی عمیق رفتم...خوابی آرابخش ...چیزی که توی این چند وقت دنبالش می گشتم.
صبح که از خواب بیدار شدم...صدام بدجور گرفته بود...بارون کار دستم داده بود...لباسام رو پوشیدم و از خونه بیرون زدم.
داخل کلاس بودم که احساس کردم که اصلا حال خوشی ندارم...یکی از بچه ها گفت:ببخشید...خانم آریامنش...رنگتون پریده.
سرم رو تکون دادم و گفتم:مهم نیست...یه ربع تا تموم شدن کلاس مونده.
یه ربع دیگه با صدای گرفته گفتم:Good bye.
وسایلاشون رو جمع کردن و خداحافظی کردن...کیفم رو روی دوشم جا به جا کردم و از آموزشگاه بیرون رفتم.
جلوی در خونمون بودم...نمی دونستم کار خوبی کردم یا نه...زنگ رو فشردم که صدای مامانم اومد:کیه؟
اشکم سرازیر شد...چقدر دلم واسش تنگ شده بود...سعی کردم صدام نلرزه:منم...رزا؟
مامانم جواب نداد و آیفون رو سرجاش گذاشت...کمی منتظر موندم ولی هیچ اتفاقی نیفتاد...درست همون لحظه ای که دیگه امیدی برای بخشیده شدن نداشتم...در باز شد و مامانم جلوم سبز شد...با دیدنش هق هق کردم...گریه ای همراه با لبخند...حتی اگه من رو نبخشه همین دیدنش برام مثل یه دنیاست...آغوشش رو باز کرد و من بی صبرانه داخل آغوش گرمش شدم...دستش رو دور شونه هام انداخته بود و بی صدا گریه می کرد...شونه هاش رو فشار می دادم تا یه وقت جیغ نزنم...از آغوشش جدام کرد...با انگشت شصتم اشک روی گونه اش رو پاک کردم و گفتم:داری واسه من گریه می کنی؟...همونی که باعث آبروریزیتون شد...همونی که
نذاشت ادامه بدم...انگشتش رو روی لبم گذاشت و گفت:گور پدر آبرو...یعنی من باید به خاطر حرف مردم از دیدن دخترم محروم بشم؟
با صدایی لرزون گفتم:مامان...بابا خونه است؟
سرش رو تکون داد وگفت:آره...از اون وقت به بعد کمتر می ره سرکار.
-می تونم ببینمش؟
مامان:نمی دونم.
-می خوام ببینمش.
مامان:باشه...ولی اگه کاری کرد ناراحت نشو؟
-می دونم.
مامان:پس بیا تو.
داخل شدم...بابام روی کاناپه دراز کشیده بود و دستاش رو روی چشماش گذاشته بود...رفتم کنارش نشستم...دستام رو روی دستاش گذاشتم...همین کارم باعث شد دستش رو از روی چشماش برداره
وقتی من رو دید اشک از روی گونه اش سرازیر شد...آغوشش رو برام باز کرد رو من رو کشید بغلش...باورم نمی شد بابام چنین حرکتی رو بکنه...انتظار داشتم الان یه سیلی تو گوشم بزنه و بگه گمشو بیرون... داخل آغوشش اشک ریختم...گفتم...از همه چیز گفتم...از اون شبی که خونه آرشام موندم...از این که تو هتل نبودم...از حمیدرض که ازش متنفرم...از حسم نسبت به آرشام...از این که واسه حرص خوردن آرشام اون بازی مسخره رو راه انداختم...از شبی که ترسیدم...وقتی حرفام تموم شد خودم رو تو بغل بابا انداختم و از ته دل گریه کردم...احساس سبکی می کردم...بابام منو از آغوشش جدا کرد و گفت:من حالا باید اینا رو بدونم؟...رزا یعنی تو الان باید به من بگی...من که باباتم...چرا رزا؟
جوابی نداشتم که بدم...پرسیدم:بابایی؟...منو بخشیدی؟
بابا:چرا نبخشمت؟...تو دختر منی..تنهاترین دختر من.
خندیدم...مامانم تازه به جمعمون پیوست...اومد کنار من نشست و گفت:می بینم که پدر و دختر گل می گین و گل می شنوین؟
لبخندی زدم و چیزی نگفتم...مامانم رفت آشپزخونه...صدام رو صاف کردم و گفتم:بابا؟
برگشت بهم نگاه کرد و گفت:جانم؟
-می گم...می شه من تو همون خونه ای که اجاره کردم زندگی کنم؟
بابا:چرا؟
-خب یادتونه یه زمونی بهتون می گفتم دوست دارم مستقل باشم...حالا ازتون می خوام بذارین من برم اون جا؟
بابا:من حرفی ندارم...ولی سختت نمی شه؟
-نه.
بابا:اشکالی نداره...ولی دیگه نری و پشت سرت رو نگاه نکنی؟
-نه بابا این چه حرفیه؟
خندید...شام رو پیش مامان و بابام خوردم...به اتاقم رفتم و بعضی از وسایلای مورد نیازم رو برداشتم و داخل ماشینم گذاشتم...از مامان و بابا خداحافظی کردم و به سمت خونه ام حرکت کردم.
وسایلام رو از ماشین برداشتم و داخل خونه شدم...بعد این که کارام روانجام دادم...سر لپ تاپم رفتم و به نت وصل شدم...
از نت خارج شدم و لپ تاپ رو بستم...از یخچال بطری آب رو برداشتم و سر کشیدم...از کتابخونه ام رمانی رو برداشتم و مشغول خوندنش شدم...ساعت4صبح بود که تمومش کردم و خوابیدم.
از زبانکده بر می گشتم خونه...ماشینم رو گوشه ای پارک کردم و پیاده شدم...کلیدم رو برداشتم...می خواستم در رو باز کنم که در باز شد و پسری بیرون اومد...خودش بود همونی که زیر بارون دیدمش...حالا می تونستم خوب ببینمش...موهای بور...پوست سفید...چشمای سبز زمردی...دماغ سربالا و لب های قلوه ای...خیلی زیبا بود به قدری که ناخودآگاه با صدای آروم گفتم:تبارک الله الاحسن الخالقین.
چشمای سبزش روی من ثابت موند و گفت:بله؟
دستپاچه شدم و گفتم:هیچی...سلام.
سلام داد و رفت...وای خدایا...چی درست کردی؟...لامصب خیلی خوشگل بود...یعنی آرشام و پندار انگشت کوچیکه ی این بشر نمی شدن.
توی حیاط بودم...روی تاب نشستم و هنذفری رو توی گوشم گذاشتم...عاشق آهنگ گوش دادن بودم...چیزی که هیچ وقت نمی تونستم ترکش کنم...انقدر آهنگ گوش دادم تا این که خسته شدم و رفتم خونه...
ساعت 5بعد از ظهر بود که یهویی هوس آش رشته کردم...موادش رو توی خونه داشتم...بلند شدم و به آشپزخونه رفتم و مشغول آشپزی شدم...تو این زمانی که آش آماده بشه،به سر و ضع خونه رسیدم...یه دوش آب سردی گرفتم و بیرون اومدم...یه تیشرت سبز با شلوار مشکی تنم کردم...موهام رو با سشوار خشک کردم و دورم ول کردم...در قابلمه رو که باز کردم...آش آماده بود ولی خیلی زیاد بود...نمی دونستم چجوری همه ی این آش رو تنهایی بخورم...یه کم که فکر کردم گفتم که واسه هر کدوم از همسایه هامون یه کاسه آش بریزم،تموم می شه... سه کاسه برداشتم و داخلشون آش ریختم و با نعنا داغ و پیاز سرخ شده و کشک تزئینش کردم...به اتاقم رفتم و یه مانتو کرمی که تا رونم بود تنم کردم و شلوار لی یخیم رو پوشیدم...شال همرنگ شلوارم رو سر کردم و از اتاق بیرون رفتم...آش ها رو روی سینی گذاشتم و از خونه خارج شدم...آپارتمانی که توش زندگی می کردم چهار طبقه بود و من توی طبقه سوم زندگی می کردم...زنگ واحد اول رو فشار دادم...بعد چند لحظه یه دختر همسن خودم بیرون اومد و گفت:سلام.
آش رو به طرفش گرفتم وگفتم:سلام...یکم آش پخته بودم...گفتم به شما هم بدم.
لبخندی زد و گفت:مرسی...ممنون.
لبخندی زدم وگفتم:نوش جان...من برم دیگه.
دختره:بیا تو دیگه.
-نه مرسی مزاحم نمی شم.
خندید و گفت:مزاحم چیه...تنها زندگی می کنی؟
-اهوم.
دختره:من اسمم لیلاست...اگه حوصله ات سر رفت بیا پیش ما.
لبخندی زدم و گفتم:باشه...خداحافظ.
لیلا:خداحافظ.
در رو بست...آخیش یه بند حرف زد سرم رفت.
جلوی واحد دوم وایستاده بودم...زنگ رو فشردم...طولی نکشید تا در باز شد و اون پسره جلوم سبز شد.
یه تیشرت مشکی با شلوارک کرمی که تا پایین زانوش بود،پوشیده بود.
سینی آش رو جلوش گرفتم و گفتم:سلام...بفرمایید آشه.
آش رو برداشت...لبخندی زد و گفت:اوه...آش رشته...خیلی وقت بود که هوس کرده بودم...ممنون.
-نوش جان...من برم دیگه...خداف...
پسره:یه لحظه وایستین من برم کاسه تون رو بشورم بیارم.
-اشکالی نداره.
رفت و چند لحظه بعد با کاسه برگشت...کاسه رو روی سینی گذاشت و گفت:بفرمایید.
-مرسی...خدافظ.
پسره:خدافظ.
نفس عمیقی کشیدم و به طبقه چهارم رفتم...همسایه واحد چهارمون یه پیرزن و پیرمرد تنها بودن...بعد پخش کردن آش ها وارد خونه شدم و مشغول خوردن آشم شدم.
پایان (قسمت ششم)
رمان بی تو هرگز (قسمت هفتم)
یه ماه می شه که به این خونه اومدم...ماه رمضان شروع شده بود...شب ساعت1بود...یه چایی برای خودم ریختم و به سمت بالکن رفتم...وقتی پام رو توی بالکن گذاشتم...آهنگی که خونده می شد یه حسی رو بهم منتقل کرد...یه حسی که توصیفش برام مشکل بود... حسی که...حواسم رو روی صدا متمرکز کردم.
حس خوبیه...ببینی یه نفر همه رو به خاطر تو پس زده
واسه ی رسوندن خودش به تو همه ی راهو نفس نفس زده
حس خوبیه
حس خوبیه...ببینی یه نفر واسه انتخاب تو مصممه
دستتو بگیره و بهت بگه موندش کنار تو مسلمه
حس خوبیه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت،از همیشه به تو وابسته ترم
اگه حس خوبتو به من نبود،فکر عاشقی نمی زد به سرم
به سرم
دلم...انگیزه ی زندگی بده تا دوباره حس کنم کنارمی
به دروغم شده دستامو بگیر،الکی بگو که بی قرارمی
الکی
حس خوبیه...ببینی یه نفر همه رو به خاطر تو پس زده
واسه ی رسوندن خودش به تو همه ی راهو نفس نفس زده
حس خوبیه
حس خوبیه...ببینی یه نفر واسه انتخاب تو مصممه
دستتو بگیره و بهت بگه موندش کنار تو مسلمه
حس خوبیه
اون تو بودی،که همیشه با نگات لحظه های منو عاشقونه کرد
این منم که تو تموم لحظه ها واسه عاشقی...تو رو بهونه کرد
هرگز...اون نگاه مهربون تو بی تفاوتی رو یاد من نداد
من پر از نیاز با تو بودنم
مگه می شه...قلب من تو رو نخواد
حس خوبیه...ببینی یه نفر همه رو به خاطر تو پس زده
واسه ی رسوندن خودش به تو همه ی راهو نفس نفس زده
حس خوبیه
حس خوبیه...ببینی یه نفر واسه انتخاب تو مصممه
دستتو بگیره و بهت بگه موندش کنار تو مسلمه
حس خوبیه
(حس خوبیه...شادمهر عقیلی)
با تموم کردن آهنگش ناخودآگاه خنده ای گوشه لبم پدید اومد...صداش فوق العاده بود...خوش به حال اون کسی که عاشقش بود...
زمزمه کردم: حس خوبیه...ببینی یه نفر همه رو به خاطر تو پس زده
واسه ی رسوندن خودش به تو همه ی راهو نفس نفس زده
حس خوبیه
واقعا عشق چیه؟...چجوری یه نفر عاشق می شه؟...آیا واقعا آرشام راست می گه؟...این که عشق فقط مال قصه هاست؟...عشق چوری میاد؟...چجوری می ره؟... آیا واقعا یه عاشق ، همه رو به خاطر معشوقش پس می زنه؟آیا واقعا عشق...حس خوبیه؟
روی صندلی نشستم و سعی کردم صداش رو به یاد بیارم...لبخند از روی لبم نمی رفت...با صدای در به خودم اومدم و به سمت در رفتم.
در رو بازکردم که بادیدن لیلا لبخندی روی لبم نشست...دختر خیلی خوبی بود...مادرش و خودش تنها زندگی می کردن،باباش رو توی بچگیش از دست داده بود... بعضی وقتا من می رفتم خونشون...بعضی وقتا هم اون میومد خونه ی من تا تنها نباشم.
-سلام.
لیلا:سلام...رزا جون...مامانم گفت:سحری صدات کنم بیای پیش ما.
-سلااام...آخه من غذا پختم.
لیلا:اشکال نداره...نگهش می داری واسه فردا.
-باشه...پس بذار من آماده شم،بیام.
لیلا:باشه.
یه تونیک خاکستری با شلوار لی تنم کردم...روسری آبی نفتیم رو هم سرم انداختم...برق لبی زدم و بیرون اومدم.
-بریم؟
لیلا:بریم.
در رو بستم و باهم به خونه ی اونا رفتیم...مامان لیلا تا من رو دید گفت:سلام رزا جان بیا تو.
لبخندی شرمزده زدم و گفتم:ببخشیدا مزاحمتون شدم.
هما خانوم(مامان لیلا)گفت:مزاحم چیه؟
هنوز تا سحری یه ساعت مونده بود...به آشپزخونه رفتم تا به هما خانوم کمک کنم ولی اجازه نداد.
لیلا بهم گفت که به اتاقش بریم و تا سحری بشه...کمی حرف بزنیم.
روی تختش نشستم...در اتاقش رو بست و با شیطنت اومد و کنارم بست.
خندیدم و گفتم:چته؟
با صدایی آروم گفت:دیدیش؟
با تعجب پرسیدم:چی رو؟
لیلا:چی رو نه کی رو؟
-خب کی رو؟
لیلا:نیما رو.
-واااا...نیما کیه دیگه؟
لیلا:خب خره...نیما...واحد بالایی.
-اسمش نیماست؟
لیلا:پس دیدیش؟
با بی خیالی گفتم:آره...خب که چی؟
لیلا:دیدی چه جیگریه؟
خنده ام گرفت...زدم تو سرش و گفتم:لیییلااااااااااااا...ن کنه توووو...وووااااااووو
لیلا:سیس...الان مامان می شنوه.
-خیلی خری.
لیلا:خودتی.
-لیلا،واقعا تو عاشق شدی؟
لیلا:فکر کنم.
-اونایی که مطمئن بودن...موندن...حالا تو تازه فکر می کنی؟
لیلا:خب می دونی بد چیزیه...خیلی مغروره...اصلا به آدم نگاه نمی کنه.
-واقعا؟...پس اسمش رو از کجا می دونی؟
لیلا:خانوم سمیعی هستا؟...همسایه واحد4...یه بار دعوتمون کرده بود خونشون،نیما هم اون جا بود...اون جا فهمیدم اسمش چیه.
-آهان...ببینم اگه یکی دیگه بیاد خواستگاریت که شرایط خوبی داشته باشه...به خاطر نیما جواب نه می دی؟
لیلا:خب معلومه که نه...من به خاطر نیما آینده ام رو تباه کنم وقتی که می دونم اون هیچ حسی نسبت به من نداره.
دو روز از اون شبی که با حمیدرضا حرف زده بودم می گذره...اون شب تمام نفرتی که نسبت بهش داشتم از بین رفت و حالا حمیدرضا، همون حمیدرضای بچگی هام بود...همونی که مثل داداش نداشته ام دوستش داشتم...از یه طرفی دلم براش می سوخت که شش سال به کسی علاقه مند بوده که هیچ احساسی نسبت بهش نداشت...خیلی دوست داشتم کمکش کنم ولی نمی دونستم چجوری.
تو فکر حمیدرضا و شیرین بودم که صدای در بلند شد...حتما لیلا بود...با ذوق به سمت در رفتم و بازش کردم ولی با دیدن نیما هنگ کردم با چشمای باز داشت نگاهم می کرد...یهو به خودم اومدم و پشت در قایم شدم...نگاهی به خودم انداختم یه تاپ دورگردنی قرمز با شلوارک کوتاه پوشیده بودم...یه دونه تو سرم زدم واز پشت در گفتم:ببخشید یه لحظه منتظر وایستید تا من بیام.
و سریع به سمت اتاق رفتم و چادری سرم انداختم و دوباره به طرف در رفتم و با شرمندگی گفتم:ببخشید معطلتون کردم.
لبخند موذیانه ای تحویل داد و با ولوم پایین گفت:تا باشه از این معطلیا.
خودم و به نشنیدن زدم و با چشمای ریز گفتم:ببخشید چی گفتین؟
با خون سردی باورنکردنی گفت:گفتم اشکالی نداره.
سرمو به نشونه تائید بالا و پایین کردم و پرسیدم:کاری داشتین آقا نیما؟
نیما:بله...ولی آقا نیما نه.
با تعجب پرسیدم:پس چی؟
نیما:آقا نیما نه...نیمای خالی.
با شیطنت گفتم:امرتون آقای نیما خالی.
نیما که حرصش گرفته بود گفت:خیله خب دوره که دوره ی شماست ولی نوبت ما هم می رسه...در ضمن اومدم واسه جشن دعوتتون کنم.
تند وپشت سرهم گفتم:جشن؟...جشن کی؟...واسه چی؟...اصلا به چه مناسبتی؟...واسه چی شما باید منو به جشن دعوت کنید؟...این جشن...
نذاشت بقیه جمله امو کامل کنم و با خنده گفت:اول یه کم نفس بگیر من واست توضیح می دم...این جشن مال خواهرمه به خاطر عروسیش... منم خیلی دوست داشتم تو تو جشن خواهرم حضور داشته باشی به همین خاطر اومدم تا دعوتتون کنم و مجلس خواهرمو با حضورت منور کنی؟(چه ادبی)
-مگه عروسی خواهرتون چراغ نداره؟
نیما:بی مزه...قبول می کنی؟
-ببخشیدا ولی من بیام اون جا چی بگم؟...بگم چی کاره عروسم؟
نیما با شیطنت خندید و گفت:فهمیدم چی بگی؟...به فامیلای عروس می گی که فامیل دامادی...به فامیلای دامادم می گی که فامیل عروسی.
-مرسی از راهنماییتون.
نیما:خواهش...ولی تو نگفتی بالاخره میای یا نمیای؟
-نمی دونم...اگه کار نداشتم میام.
نیما:خوشحال می شم اگه بیای...می دونی آخه پدر و مادرم فوت کردن و بعد مرگشون تنها عده ای از فامیلامون باهامون رابطه دارن... تو فامیلامون کسی نیست که برای مانیا مثل یه خواهر باشه ...دوستی هم نداره تا کنارش باشه و منم تنها داداششم...پس بیا وخوش حالمون کن.
بغض کرده بود...براش ترحم نکردم چون خودم از ترحم دیگران بدم می اومد...برای این که از اون حال درش بیارم گفتم:بابت مرگ پدر و مادرتون متاسفم...لبخندی زدم و ادامه دادم:حتی اگه کار خیلی واجبی داشتم بازم میام.
خندید و گفت:وای دستت درد نکنه رزا جون.
-سریع پسر خاله نشو دیگه.
نیما:خب چی کار کنم...تو هم دختر خاله شو...صدام کن نیما...باشه؟
-آخه...
نیما:آخه نداریم...باید بگی نیما...همون طور که من تو رو رزا صدا می کنم.
-در پررو بودنت که شکی نیست.
نیما:چیزی گفتی؟
-نه بابا به گوشای خودتم شک داریا.
نیما با خنده گفت:به گوشام که نه ولی به تو شک دارم.
خندیدم و گفتم:کاری نداری؟
نیما:این یعنی این که گم شم؟
-هی همچین بگی نگی آره.
نیما:خیلی پررویی تو دختر.
-خجات نکشی یه وقت؟
نیما:نه این که تو خجالت می کشی؟
-راستی جشن چه روزیه و کجاست؟
نیما:چهارشنبه همین هفته است و ساعت6میام دنبالتو باهم می ریم.
-باشه.
نیما:خیله خب من زحمتو کم کنم...فعلا بای.
-خدافظ.
چشمکی زد و گفت:مواظب خودت باش عشقم.
چشم غره ای کردم...با ترس ساختگی گفت:من برم تا یه بلایی سرم نیومده.
و خیلی سریع تر از اون چه که فکرشو می کردم رفت...زیر لب گفتم:خل و چل دیوونه...و درو بستم...به در تکیه دادم...عجیب بود این پسر...خیلی آروم و بی سر وصدا تو دلم جا باز می کرد...ولی می ترسیدم...می ترسیدم از این که عاشقش بشم و ولم کنه و بره.
بی خیالش شدم و سعی کردم فکرم رو منحرف کنم.
حاظر و آماده نشسته بودم و منتظر نیما بودم...حدود10دقیقه بعد صدای در بلند شد.
در رو باز کردم و حق به جانب گفتم:سلام...می خواستی دیر بیای یه وقت نمی اومدی چرا منو علاف کردی؟...برای چی...
می خواستم ادامه ی جمله ام بگم که دیدم همین جور خیره نگام می کنه و یه لبخند محو روی لباشه...با خشم نگاش کردم و گفتم:حواست کجاست؟
یهو بی مقدمه گفت:چه قدر خوشگل شدی!
با گفتن همین جمله اش احساس کردم که یه چیزی درونم زیر و رو شد...من که انقدر بی جنبه نبودم ولی...
یه نگاه به تیپش انداختم...یه کت و شلوار اسپرت مشکی با کراوات مشکی و پیراهن سفید...خیلی خوش تیپ بود...تا حالا با کت و شلوار ندیده بودمش...برای این که از اون حالت دربیاد گفتم:سلام پس نمی ریم.
انگار که به خودش اومده باشه...با صدای آروم گفت:آره بریم دیر شد.
شونه به شونه هم به راه افتادیم...من حتی نمی دونستم ماشینش چیه...جلوی هیوندا جنسیس مشکی وایستاد...دزدگیر ماشین رو زد...در و برام باز کرد و گفت:بفرمایید خانوم خوشگل.
منم که بی جنبه...لبخندی زدم و سوار ماشین شدم...خودش هم سوار شد...استارت زد و راه افتاد.
آهنگ حس خوبیه رو گذاشته بود.
با خنده گفتم:تو چرا به این آهنگ گیر دادی؟
با خنده گفت:چشه مگه؟؟؟...آهنگ به این خوبی...مگه بده؟
-بد نیست...ولی عروسی خواهرته ها...یه موزیک شاد بذار.
نیما:موزیک شاد؟...ای به چشم...تو جون بخواه من بهت می دم.
-حالا تو موزیک شاد بذار...جونتو نخواستم.
دستش رو به سمت ضبط برد...چند تا ترک و آلبوم رو که رد کرد...وایستاد و گفت:چجوره؟
آهنگ پلی شد...آهنگ سامی بیگی بود...لبخندی از روی رضایت زدم و گفتم:عالیه.
تو دلم همیشه هستی پیش روم اگه نباشی
عاشقت که میشه باشم آرزوم که میشه باشی
دوری و ازم جدایی ولی کُنج دل یه جایی داری
مثل نبضی تو وجودم که میزنی و بی صدایی
شبا وقتی تو تنهایی پریشونه
سراغتو میگیره این دل ِ دیوونه
جواب خستگیهام تویی درمونم
خودت نیستی هنوزم از تو میخونم
تو فکر داشتنت مثه خود ِ مجنونم
اُمید آخرم عشقت شده جونم
از این شبای دلتنگی دیگه خستم
از این حسی که اسمشو نمیدونم
کس نمیدونه این دل دیوونه وقتی میگیره از تو میخونه
من فقط میخوام که باشم تا برای تو فدا شم
کس نمیدونه این دل دیوونه وقتی میگیره از تو میخونه
من فقط میخوام که باشم تا برای تو فدا شم
ماشین رو توی پارکینگ تالار پارک کرد و دوتایی از ماشین پیاده شدیم...شونه به شونه هم قدم برداشتیم تا این که به سالن اصلی رسیدیم.
لباسام رو توی رختکن در آوردم...یه پیراهن بالای زانو نوک مدادی که خیلی ساده بود و یه کت کوتاه داشت...موهام رو فرکرده بودم و بالای سرم جمع کرده بودم...آرایشم هم خیلی ساده ولی خوشگل بود...نیما هم جلوی آینه با موهاش ور رفت و گفت:به نظرت مدل موهام قشنگه.
موهاش رو فشن کرده بود...با خنده گفتم:زیاد به خودت می رسیا...می خوای از کی دلبری کنی؟
چشمکی زد و گفت:دخترا دیگه...می خوام چند تا از دخترای فامیل دامادو عاشق خودم کنم تا یکی حسودیش بشه.
-اونوقت اون یکی کیه؟
نیما:تو.
-حسودی؟...من به دخترایی که عاشقت بشن حسودی کنم...تو خواب ببینی.
نیما:آره دیگه می دونی حتی اگه صد تا دختر عاشقم بشن نیما عاشقه یه نفره اونم رزاست.
-خیله خب بریم تو دیگه.
نیما:یه بار بگو خفه شو دیگه چرا فلسفه می بافی.
و دلخور به دنبالم راه افتاد...نمی خواستم ناراحتش کنم ولی خوب نمی دونستم چجوری احساساتم رو بروز بدم...باید چی کار می کردم؟
وارد سالن که شدیم همه به سمتمون برگشتن...یه جورایی معذب شدم و ناخودآگاه دست نیما رو گرفتم...این حرکتم باعث شد به سمتم برگرده و با تعجب نگام کنه ولی بعد لبخند شیرینش جایگزین تعجبش شد...با لبخند روی لبش گفت:دیدی خودت تسلیم شدی عشقم؟
با این عشقم عشقم کردناش من رو حالی به حولی می کرد...صدای خواننده ارکستر بلند شد:به افتخار آقا نیما داداش عروس خانوم.
صدای جیغ و سوت بلند شد...دستم رو خفیف فشرد وبه سمت جایگاه عروس و دوماد رفت...منم دنبالش کشیده می شدم.
عروس دوماد با لبخند بلند شدن...مانیا با تعجب نگام می کرد...دختر خوشگلی بود...کپ نیما بود با این تفاوت که چشمای قهوه ای داشت... دختره با اعتراض رو به نیما گفت:خیر سرت داداشمی ولی آخر همه رسیدی.
داماد با خنده گفت:یادم باشه عروسی تو تلافی کنم.
نیما دستش رو بالا برد و با شیطنت گفت:آقا سیامک ما تسلیم خوب شد.
مانیا چشمای شیطونش رو به من دوخت و سپس به نیما گفت:نیما این جیگر خانوم رو معرفی نمی کنی؟
با لبخند گفت:چرا که نه...معرفی می کنم...رزا دوست دخترم و اینم مانیا خواهر یکی یدونه ام.
مانیا گفت:رزا جون خیلی خوشبختم از آشناییت نمی دونستم نیما دوست دختر به این خوشگلی داره.
با خنده گفتم:منم خوشبختم مانیا جون...ولی باید بگم من دوست دختر آقا نیما نیستم.
نیما که حرصش گرفته بود...ضربه ای به پهلوم زد و چشم غره کنان گفت:رزا یکم شوخه...مگه نه رزا جان؟
منم که کرمم گرفته بود گفتم:نه من کاملا جدی می گم.
مانیا با شک پرسید:پس دوست دخترش نیستی چیکارشی؟...نکنه از شاگرداشی؟
-نه من همسسایه اشون هستم...ایشون اومدن منو دعوت کردن و گفتن خوشحال می شن تو عروسی خواهرشون شرکت داشته باشم...منم قبول کردم و اومدم.
مانیا:ولی اگه دوست دخترش بودی خیلی خوب بود.
نیما:نترس عزیزم...به این زودیا راضیش می کنم...ویه چشمک به مانیا زد.
مانیا هم لبخند موذیانه ای زد و گفت:آهااااان از اون لحاااااااظ...حالا بی خیال این حرفا.
نیما گفت:آره دیگه مابریم و مزاحمتون نباشیم.
رو به مانیا و سیامک گفتم:خوشبخت باشید.
هر دو تا تشکر کردن...من و نیما با هم به سمت میزی رفتیم و نشستیم...نیما با حرص گفت:نمی تونستی یه کم آبرو داری کنی؟
با شیطنت گفتم:نوچ...اصلا دروغ گفتن تو ذات من نیست.
لبخندی زد و چیزی نگفت...صدای موزیک بلند شد...نیما بلند شد و گفت:افتخار می دی؟
-افتخار و یه سال پیش شوهرش دادم رفت.
نیما:لوس نشو دیگه...بلند شو.
بلند شدم و باهاش به وسط سالن رفتم...یه آهنگ شاد بود...خیلی قشنگ میرقصید...شیک و مردونه...وسطای رقص چشمک می زد وحرصم می داد...آهنگ که تموم شد...آهنگ بعدی سالسا بود...بلد بودم...الانم بدجور انرژی داشتم...می خواستم خودمو خالی کنم ولی نیاز به یه همراه داشتم...از پیست بیرون می رفتم که نیما بازوم رو گرفت و گفت:چیه کم آوردی؟
-عمرا کم آوردن تو کار من نیست.
نیما پس بیا.
آهنگ که تموم شد...صدای سوت و دست بلند شد...تازه متوجه شدم هیچکس جز من و نیما نمی رقصید...همه یکصدا گفتن دوباره دوباره یه بار فایده نداره.(انگار اومدن کاباره)
خجالت کشیدم و سرم و انداختم پایین...نیما با خنده گفت:خجالت کشیدی عزیزم؟
-اه برو بابا تو هم...اداشو در آوردم و با دهن کج گفتم:عزیزم...عشقم...عسلم...تو خسته نشدی؟
نیما:عروسی خواهرمه ها...ایشالا عروسی خودم و خودت.
-ایییییییش.
نیما:ایش به خودت.
سرم و تکون دادم و چیزی نگفتم.
شب ساعت12بود و نوبت به دور دورای عروس و دوماد بود...وای من که عاشق این قسمت بودم.
دنبال ماشین عروس و دوماد حرکت می کردیم...سرم رو از پنجره بیرون آوردم و بلند کل کشیدم.
نیما از تو با خنده گفت:بشین دختر ببینم.
به شوخی گفتم:عروسی خواهر شوهرمه ها مثلا.
خندید و گفت:پس به کارت برس خانومی.
خنده شیطانی کردم و دوباره سرم رو بیرون بردم و با صدای بلند سوت زدم...صدای آهنگ ماشین بلند شد...آهنگ امید جهان بود...سرم و آوردم تو و گفتم:نیما ولوم بده.
صداشو تا ته بلند کرد و گفت:شما امر بفرمایید.
دیگه اتفاقی نیفتاد جز این که تا ساعت2شب تو خونه عروس دوماد رقصیدیم و مراسم به خوبی و خوشی تموم شد.
نیما دزدگیر ماشین رو زد و باهم از پله ها بالا رفتیم...جلوی واحدش وایستاد و گفت:رزا...ازت خیلی ممنونم بابت همه چیز...بهترین روز زندگیم بود.
در جوابش لبخندی زدم و گفتم:واسه منم همین طور...شب بخیر.
نیما:شب بخیر.
از پله ها بالا رفتم و داخل خونه شدم.
شب موقع خواب همش از این پهلو به اون پهلو می شدم و به امروز فکر می کردم...به نیما...به حرفاش...به کاراش...به لبخنداش...به همه چیزش...همه رفتاراش برام جذاب بود و حس خوبی بهم منتقل می کرد...انقدر فکر کردم تا این که نزدیکای صبح خوابم برد.
***
جمعه بود و بی کار بودم...همینجور مگس می پروندم که صدای زنگ خونه بلند شد...در رو باز کردم...مانیا بود خواهر نیما.
با شور و ذوق گفتم:واااای مانیا جون سلام...خوب هستی؟
مانیا لبخند شیرینی زد و گفت:مرسی...رزا جون بی کاری؟
-آره.
مانیا:پایه ای بریم تفریح؟
-تفریح؟...با کی؟
مانیا:من و نیما و سیامک...آخه می دونی نیما و سیامک با هم جور بشن دیگه من و آدم حساب نمی کنن...گفتم تو هم بیای با هم بریم...خوش می گذره.
-آره میام...فقط اگه بشه یه چند لحظه منتظر بمونین منم حاظر شم بریم.
مانیا:آی قربون تو من برم.
-خدا نکنه.
سریع و تند لباسام رو پوشیدم و وسایلام رو داخل کوله ام انداختم...کوله لم رو روی دوشم انداختم و بیرون رفتم.
توی حیاط منتظرم بودن...با نیما و سیامک سلام و احوال پرسی کردم و به راه افتادیم...قرار بود به یکی از پارکا بریم...چون حوصله جاده و این حرفا رو نداشتیم.
پارک قشنگی بود...چون جمعه بود...همه بساط کباب و منقل آورده بودن...زیر اندازا رو پهن کردیم و روی چمنا نشستیم.
نیما و سیامک مسخره بازی در میاوردن و می خندیدن.
بعد خوردن جوجه کبابا نیما از صندوق ماشین توپ والیبال آورد و گفت:هر کی پایه است بیاد.
وای والیبال بعد مسابقه دیگه بی خیالش شده بودم...لبخندی موذیانه زدم و گفتم:من پایه ام.
مانیا و سیامکم اعلام رضایت کردن...یه تور آوردن و زمین رو جدا کردن...من و مانیا تو یه گروه...نیما و سیامک توی یه گروه.
بازی شروع شد...ست اول به لطف من به نفع ما تموم شد...نیما و سیامک از تعجب شاخ در آورده بودن...آخه نیما می گفت کسی نمی تونه اونو تو والیبال ببره...خوب بازی می کرد ولی نه مثل من خوب هرچی باشه من مربی یه تیم بودم.
ست دوم رو باز ما بردیم.
این دفعه نیما قاط زد و گفت:آقا قبول نیست یه کاسه ای زیز نیم کاسه است.
-گل یا پوچ نیست که کلک بزنیم...خوبه خودت دیدی ما بردیم.
نیما:والیبال کار می کنی؟
-اهوم...از10سالگیم.
نیما:ولی خیلی ماهرانه بازی می کنی؟
-خب مسلمه چون من مربی یه تیم بودم خیر سرم.
مانیا باتعجب گفت:دروووووغ؟
-به جون تو.
سیامک:بگو دیگه...ما هم فکر می کنیم ایراد از ماست.
نیما:ایولا داری.
-ما مخلص شما هم هستیم.
چشمکی زد و گفت:شیطون شدیا؟
والیبال رو نیم کاره ول کردیم و کم کم عزم رفتن کردیم.
توی ماشین نشسته بودیم...سیامک و مانیا رو رسونده بودیم خونه خودشون و حالا من و نیما بود.
از تو کیفم آدامسی در آوردم و روبه نیما گفتم:می خوری؟
نیما:چی؟
-آدامس.
شیطنتش گل کرد وگفت:تو بدی چرا که نه؟
خندیدم و آدامس رو تو دستم گرفتم و گفتم:دهنتو باز کن.
خندید و باشیطنت دهنش رو باز کرد...آدامسو تو دهنش گذاشتم.
دهنشو بست و مشغول جوییدن آدامس شد...از پنجره بیرون رو نگاه می کردم که متوجه تغییر مسیر شدم.
با تعجب به سمتش برگشتم و گفتم:مسیر و اشتباهی می ریا.
خندید و گفت:می دونم.
-کجا می ریم؟
نیما:بستنی.
-وای نیما به خدا من می ترکم...انقدر کباب دادین به خوردم که دیگه یه هفته نمی تونم غذا بخورم.
نیما:واسه همینه که خوش هیکلی.
معترض گفتم:نیییییییمااااا.
نیما:جااااانم.
پررو بود...هر کاری می کردم از رو بره نمی شد.
جلوی بستنی فروشی پارک کرد و گفت:پیاده شو.
پیاده شدم...داخل کافی شاپ می شدم که اومد دستم و گرفت و گفت:اجازه هست؟
در جوابش فقط لبخند زدم...نمی دونم دیگه چرا از نیما فرار نمی کنم...چرا می خوام حسم رو نسبت به خودش بدونه؟
دست تو دست هم وارد کافی شاپ شدیم...به سمت یکی از میزها قدم برداشتیم.
نیما با لبخن قشنگش پرسید:چی می خوری؟
کمی فکر کردم و بعد گفتم:اوووم...من بستنی شکلاتی می خورم.
نیما:منم همینطور...برم سفارش بدم و بیام.
از جاش بلند شد و رفت...با گوشی ور می رفتم که یه پسر جوجه تیغی اومد سر میزم و گفت:دوست پسرت تنهات گذاشت؟
بهش توجهی نکردم و سعی کردم به حرفاش توجهی نداشته باشم...با صدای حال به هم زنش گفت:جوجو جوابمو نمی دی؟...اشکال نداره شمارمو می دم یه زنگ بزن.
سرمو بالا آوردم...نیما داشت میومد...پسره گفت:چته چرا کپ کردی؟
نیما دستش رو روی شونه پسره گذاشت و گفت:آقای به ظاهر محترم...
پسره هم که پررو گفت:جانم کاری داشتین؟
نیما:فکر کنم من باید این سوالو از تو بپرسم.
-به شما ریطی داره؟
نیما:بله که ربط داره...حالا گورتو گم کن وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
-گم شو باااابااااا...تو چیکارشی؟...داداششی؟...باباشی ؟...د نیستی برادر من.
نیما:من شوهرشم.
-مارو سیاه نکن ما خودمون ذغال فروشیم...اصلا اگه زنته حلقه اتون کجاست؟
بلند شدم و گفتم:مگه همه چی حلقه است؟
بعد رو به نیما گفتم:نیما جان ولش کن.
نیما با حرص به پسره گفت:بلند شو گورتو گم کن.
پسره با بی خیالی ذاتی گفت:اشکالی نداره...من می رم ولی خوشگله بیا شمارمو بگیر بهم بزنگ.
نیما که رگ های گردنش متورم شده بود:یقه پسره رو گرفت و با فریاد گفت:پاتو زیادی از گلیمت دراز کردیا.
همه در سکوت مشغول تماشای دعوای این دو نفر بودن...بعضی ها هم زیر گوش همدیگه پچ پچ می کردن...با التماس گفتم:نییمااااا...تو رو خدا ولش کن.
ولی انگار صدای منو نمی شنید...یه مشت نثار پسره کرد که پسره با مغز به زمین خورد...از سرش خون سرازیر شد...با وحشت یه نگاه به پسره کردم و یه نگاه به نیما...با تپ تپه گفت:نی..ما...نیم...ا...تو...تو...چ ...چی کار کردی؟
چند نفر به سمت پسره اومدن...من چیزی نمی فهمیدم فقط تصویر محوی از اتفاقایی که می افتاد رو می دیدم...جمعیت دور پسره حلقه زده بودن...کم کم چشمام سیاهی رفت و صداهای گنگی رو می شنیدم...خانومه با ترس گفت:وای اون چش شد؟
-داره از حال می ره.
بگیرینش نیفته زمین.
و دیگه صداها کاملا قطع شد...حس آدمی رو داشتم که پرواز می کنه...خیلی سبک بودم...حس خیلی خوبی بود...اما مدتی بعد اون حس شیرین از بین رفت و جاش رو غم بزرگی گرفت...ای کاش می مردم و چنین روزی رو نمی دیدم...چشمام رو که باز کردم...نور چراغ اذیتم کرد...پلک هام رو بستم و فشار دادم...چند بار چشمام رو باز و بسته کردم تا به نور اتاق عادت کردم...تو بیمارستان بودم...یه مامور مرد کنارم وایستاده بود...با دیدن چشمای بازم از اتاق بیرون رفت و گفت:پرستار به هوش اومد...پرستار...به هوش اومد.
چند لحظه بعد با پرستار وارد اتاق شد...پرستار بعد چک کردن وضعیتم گفت:حالش خوبه...سرمش تموم بشه مرخص می شه.
و از اتاق بیرون رفت...صحنه های دیشب جلوم رژه می رفتن...جنازه روی زمین...نیما...قتل...دعوا سر من...اشکام ریختن...چرا یه زندگی آروم به من نیومده؟...چرا وقتی می خوام آرامش داشته باشم یه اتفاقی می افته و آرامشم رو ازم می گیره؟...مگه غیر از اینه که یه زندگی آروم می خوام؟
مامور مرد:من هومن وزیری هستم...می خوام یه اطلاعاتی رو راجع به دعوای اون شب به دست بیارم.
اشکام رو پاک کردم و گفتم:اون پسره مرده؟
وزیری:فعلا نه...شایان محرابی هنوز تو کماست ولی وضعیت خوبی هم نداره...نیما صعودی هم فعلا تو بازداشتگاهه.
-من در خدمتم.
وزیری:اون دعوا سر چی بود؟...البته از جمعیت داخلد کافی شاپ یه چیزایی پرسیدیم ولی هرکس یه جوابی می داد...می خوام خودت برام تعریف کنی.
جریان دعوا رو با جزئیات براش تعریف کردم...صورتم خیس خیس بود...جعبه دستمال کاغذی رو به طرفم گرفت...دستمالی برداشتم و گفتم:مرسی.
وزیری:شما با نیما صعودی چه نسبتی دارین؟
-خب...من و آقای صعودی همسایه ایم.
وزیری:که این طور...شما با هم توکافی شاپ چی کار می کردین؟
مجبور بودم دروغ بگم...با صدای آروم گفتم:قرار بود که ما نامزد هم بشیم...آقای وزیری اگه شایان محرابی به هوش بیاد چی می شه؟
وزیری:فعلا باید منتظر بمونیم تا ببینیم چی می شه.
وزیری چند لحظه بعد گفت:شماره تون رو بدید شاید بهتون نیاز داشتیم.
-بله حتما...یادداشت کنید.
تکه کاغذ کوچیکی و خودنویس خوشگلی رو از جیبش در آورد و گفت:خب.
-.......0912
-ببخشید آقای وزیری شایان تو کدوم بیمارستانه؟
وزیری:همین بیمارستان.
-آهان.
یه نگاه به سرمم انداختم و گفتم:تموم شدا...
وزیری:الان می گم بیان درش بیارن.
رفت و چند لحظه بعد با پرستار اومد...پرستاره سرمم رو باز کرد و گفت:می تونی بری.
-ممنون.
از اتاق خارج شدم و به سمت سرویس رفتم...سر و صورتم رو شستم...بوی الکل گرفته بودم...همیشه از بیمارستان بدم می اومد...توی آینه سرویس به خودم نگاهی انداختم...رنگ صورتم زرد و بی روح شده بود...نوک دماغم از بس گریه کرده بودم قرمز شده بود...از سرویس بیرون اومدم و از بیمارستان خارج شدم...بی هدف توی خیابونا قدم می زدم و به دیشب فکر می کردم و با خودم می گفتم:ای کاش دیشب با نیما به کافی شاپ نمی رفتم...ای کاش می مردم و پامو اون جا نمی گذاشتم ولی همه ی این ها فقط و فقط در حد ای کاش موندن و همه چیز واقعیت داشت...واقعیتی که خیلی سعی کردم ازش فرار کنم ولی نمی شد.
روی نیمکت چوبی پارک نشسته بودم...گذشته ام از جلوی چشمم مثل یه فیلم می گذشت...به امروزم نگاه می کردم...امروزی که یه روزی آرزوی رسیدنش رو داشتم ولی نه این شکلی...من دوست داشتم مایه افتخار مادر و پدرم باشم ولی چی فکر می کردم و چی شد.
دختر حدودا5-6ساله ای به سمتم اومد وبا صدای بچگونه اش گفت:خاله فال می خری؟
یه نگاه بهش کردم...چشمای خاکستری رنگی داشت با لبای غنچه ای...یه مانتوی پاره پوره ی طوسی با شلوار لی رنگ و رو رفته ای تنش بود...همه ی موهاش رو زیر روسری زرشکی رنگش پنهون کرده بود...قیافه ی قشنگی داشت ولی با این لباسا و این سر و وضع زیباییش دیده نمی شد...برگشتم به6سالگی خودم...من اون موقع هیچ معنی کار کردن رو نمی دونستم...چرا باید بچه ای که فقط بازی کنه باید کار کنه؟...ذهنم پر از همین چراها شده بود تا این که با صدای دختره به خودم اومدم.
-گریه می کنی؟
اشکام رو با آستین مانتوم پاک کردم و رو به دختره گفتم:اسمت چیه خانوم خوشگله؟
دختره:سها.
-چه اسم قشنگی داری؟...چند سالته سها خانوم؟
سها:6سالمه.
لبخندی زدم...جواب لبخندم رو با لبخندی تلخ داد...چرا باید یه بچه انقدر تلخ بخنده ؟
-مامان و بابات کجان؟
دستشو بالا برد و گفت:پیش خدا.
از سوالی که پرسیدم و از جوابی که شنیدم ناراحت شدم...لبخندی نیمه جون زدم و گفتم:با کی زندگی می کنی؟
سها:آقا منصور.
-آقا منصور دیگه کیه؟
سها:یه آقای بداخلاقیه که ما رو می فرسته کار کنیم...در عوض پولی که در میاریم واسمون جای خواب می ده.
-چرا واسش کار می کنی؟
سها:اووووم...آخه من جز خونه ی اون جای دیگه ای ندارم که توش بخوابم.
-الهی دردت بخوره تو سر منصور...میای با من بریم؟
سها:کجا؟
-خونه ی من...آخه می دونی من تنها زندگی می کنم.
سها:یعنی تو هم مامان بابات پیش خدان.
-نه.
سها:پس چی؟
-من همین جوری تنها زندگی می کنم...حالا نگفتی...میای پیش من؟
سها:پس آقا منصور...
انگشتم رو روی لبش گذاشتم و مانع حرف زدنش شدم...با صدای آروم گفتم:اونو بی خیالش.
سها:ولی اگه بفهمه؟
-قرار نیست کسی چیزی بفهمه.
چیزی نگفت.
دستهای ظریفش رو گرفتم و گفتم:دوست؟
لبخندی بچگونه زد و گفت:دوست.
دست تو دست هم از پارک بیرون رفتیم.
جلوی مغازه لباس فروشی ایستاده بودیم.
سها:رزا جون این که خوشگله؟
یه نگاه به لباسه کردم و گفتم:نه...دستمو به سمت لباسی گرفتم و ادامه دادم:این خوشگل تره.
با دیدن لباس چشماش برق زد و گفت:هوم...خیلی خوشگله.
-بریم تو؟
سها:بریم.
داخل مغازه شدیم...دو تا دختر فروشنده بودن...با دیدن وضعیت سها پوزخندی زدن و در گوش هم پچ پچی کردنو بعد با صدای بلند خندیدن... سها با دیدن خنده ی اونا سرش رو پایین انداخت ودستم رو فشار داد...جلوی دخترا خم شدم و چونه اش رو بالا گرفتم و گفتم:ناراحت شدی؟
قطره ی اشکی از گوشه چشمش سرازیر شد...اشکاشو با انگشتم گرفتم وگفتم:ناراحت نشو خوشگلم...اونا شخصیت خودشون رونشون دادن.
مظلوم نگاهم کرد...گونه اش رو بوسیدم...با غیض یه نگاه به دخترا کردم...دست سها رو گرفتم و از مغازه خارج شدیم.
داخل یه مغازه دیگه شدیم...فروشنده اش یه آقای حدودا48ساله بود...سلام دادیم و به لباس ها نگاه کردیم.
یه تونیک خیلی خوشگل زرشکی بود که بدجور چشمم رو گرفت...رو به فروشندهگفتم:ببخشید از این تونیکا سایز این خانوم کوچولو می شه؟
نگاه مهربونی به سها انداخت و گفت:چرا که نه؟
لباس رو دستم داد...یه نگاه به لباسه کردم و روبه سها گفتم:چجوره؟
سها:عالییییه...و بعد دستش رو دور گردنم انداخت وگونه ام روبوسید.
بعد خرید کلی لباس وکفش واسه خودم و سها به خونه رفتیم...سها رو فرستاده بودم تا دوش بگیره...خودم هم مشغول خرد کردن فلفل دلمه ای بودم...یهویی یاد نیما افتادم...آه بلندی کشیدم و دوباره مشغول کارم شدم.
انقدر تو حال خودم بودم که اصلا متوجه حظور سها نشدم...وقتی به خودم اومدم که سها با صدای بچگونه اش پرسید:گریه می کنی؟
دستم رو به سمت گونه ام بردم و در کمال تعجب اشکای روی گونه ام رو حس کردم.
در حالی که سعی می کردم خودم رو شاد جلوه بدم گفتم:نه بابا...گریه چیه؟...داشتم پیاز خورد می کردم.
یه نگاه به فلفل دلمه ای کرد ویه نگاه عاقل اندر سفیه تحویلم داد...این یعنی این که خر خودتی...سرم رو پایین انداختم وگفتم:یه کم دلم گرفته بود.
سها:برای چی؟
-هیچی ولش کن.
تازه متوجه سرو و ضعش شدم...پوستش سفید بود مثل پنبه...موهاش رو که تا حالا ندیده بودمش رو دیدم...موهای طلایی فر که تا نصف کمرش می رسید...تاپ و شلوارک سورمه ای رنگش رو تنش کرده بود...خیلی ناز بود...با لبخند گفتم:چقدر خوشگل شدی.
خندید و چال روی گونه اش رو به نمایش گذاشت...دستش روگرفتم و به طرف کاناپه رفتم و روی کاناپه نشوندمش...گونه اش رو کشیدمو گفتم:یه لحظه این جا باش من بر می گردم.
سها:باشه.
به اتاق رفتم و حدود30ثانیه بعد لپ تاپ به دست به سمت نشیمن رفتم...روی کاناپه کنار سها نشستم.
سها با دیدن لپ تاپ جیغی کشید و گفت:واااای الپ تاپ...از همونایی که فاطمه داشت.
-فاطمه دیگه کیه وروجک؟
سها:دختر آقا منصور...ولی هیچ وقت لپ تاپش رو به من نمی داد.
لپش رو کشیدم و گفتم:ولی من می دم.
تو لپ تاپم کلی بازی داشتم...روش کار کردن باهاش رو یادش دادم ، خدا رو شکر بچه باهوشی بود سریع متوجه می شد.
سها مشغول بازی شد و منم به آشپزخونه رفتم و مشغول ادامه کارم شدم.
شام رو در کنار هم و با خنده و شوخی خوردیم...بعد شام یه کم فیلم دیدیم و میوه خوردیم...دست همو گرفتیم و دو تایی به سمت تخت شیرجه رفتیم...صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم.
ساعت9بود...خدا رو شکر امروز کلاس نداشتم...آبی به سر و صورتم زدم...مانتوی مشکیم رو با شلوار جین مشکیم پوشیدم...مقنعه مشکیم رو هم سرم انداختم...سها هنوز خواب بود...به طرفش رفتم و آروم صداش زدم:سها جون...سها.
با صدایی خواب آلود گفت:هوووم.
-پاشو گلم صبحه.
سها:ولی من خوابم میاد.
-خیله خب بخواب ولی من باید برم بیرون کار دارم.
سها:اشکالی نداره.
-پس خداحافظ.
سها:خداحافظ.
کتونی آل استارم رو پام کردم و سوارماشینم شدم و به سمت بیمارستان حرکت کردم.
از پذیرش اتاق شایان رو پرسیدم.
پرستار:برین آی سیو.
تشکری کردم و به سمت آی سیو رفتم...آقای وزیری جلوی آی سیو ایستاده بود...به سمتش رفتم و مضطرب پرسیدم:سلام...حالش چطوره؟
وزیری:فعلا که همون شکلیه...دکترا می گن فقط دعاش کنین.
آهی کشیدم و به دیوار تکیه دادم.
-می تونم نیما رو ببینم.
وزیری:فعلا نه.
-تو رو خدا بذارین ببینمش.
وزیری:بذار حالا واسه بعد.
دیگه اصراری نکردم و ساکت نشستم...چند لحظه بعد گفتم:با اجازه اتون من می رم نمازخونه.
وزیری:اشکالی نداره.
با قدم هایی تند به سمت نماز خونه ی بیمارستان راهی شدم...وضو گرفتم و چادری برداشتم و شروع به خواندن نماز شدم.
ادامه دارد...
چشمای بسته ی تو رو با بوسه بازش می کنم
قلب شکسته ی تو رو خودم نوازش می کنم
نمی ذارم تنگ غروب دلت بگیره از کسی
تا وقتی من کنارتم به هرچی می خوای می رسی
خودم بغل می گیرمت...پر می شم از عطر تنت
کاشکی تو هم بفهمی که می میرم از نبودنت
خودم به جای تو شبا بهونه هاتو می شمرم
جای تو گریه می کنم...جای تو غصه می خورم
خودم بغل می گیرمت...پر می شم از عطر تنت
کاشکی تو هم بفهمی که می میرم از نبودنت
خودم به جای تو شبا بهونه هاتو می شمرم
جای تو گریه می کنم...جای تو غصه می خورم
هرچی که دوست داری بگو
حرفای قلبتو بزن
دلخوشی هات مال خودت...درد دلات برای من
من واسه ی داشتن تو قید یه دنیا رو زدم
کاشکی ازم چیزی بخوای تا به تو دنیامو بدم
هرچی که دوست داری بگو
حرفای قلبتو بزن
دلخوشی هات مال خودت...درد دلات برای من
من واسه ی داشتن تو قید یه دنیا رو زدم
کاشکی ازم چیزی بخوای تا به تو دنیامو بدم
خودم بغل می گیرمت...پر می شم از عطر تنت
کاشکی تو هم بفهمی که می میرم از نبودنت
خودم به جای تو شبا بهونه هاتو می شمرم
جای تو گریه می کنم...جای تو غصه می خورم
خودم بغل می گیرمت...پر می شم از عطر تنت
کاشکی تو هم بفهمی که می میرم از نبودنت
خودم به جای تو شبا بهونه هاتو می شمرم
جای تو گریه می کنم...جای تو غصه می خورم
(مهسا ناوی...نوازش)
آهنگ بعدی پلی شد...وسطای آهنگ بود که چشمام بسته شد و به خوابی عمیق رفتم.
پایان (قسمت سوم)
رمان بی توهرگز(قسمت چهارم)
صبح با سر و صدای آوا و فرنوش بیدار شدم...بی شعور فرنوش یه لباس می خواست بپوشه...کلی نق می زد.
فرنوش:آواااا...می گم به نظرت این مانتو یشمیه خوبه یا صورتیه
الان صداش تو مخم رژه می ره.
آوا:به نظرم این یشمیه خوبه.
فرنوش:ولی این صورتیه خوشگل تره ها؟
آوا:خب تو که می دونی چرا از من نظر می پرسی؟...هر خاکی که دوست داری رو اون سرت بریز.
بالش رو به گوشم فشار دادم و گفتم:کوووووفت...بذارین آدم دو دیقه بخوابه.
دو تایی غرغرکنان از اتاق بیرون رفتن...چند بار توی جام غلت خوردم ولی دیگه نمی تونستم بخوابم...با اعصاب خط خطی بلند شدم و شالم رو روی سرم انداختم...می دونستم الان چشام پف کرده و قیافه ام داغونه ولی با این حال از اتاق خارج شدم...همه سر سفره نشسته بودند ...صبحونه کله پاچه بود...سلامی دادم و به سمت دستشویی رفتم.
آبی به سر و صورتم زدم...صورت خیسم رو با شالم خشک کردم...تو آینه دستشویی شالم رو روی سرم مرتب کردم و بیرون اومدم.
سر سفره نشستم.مادر بزرگم برام یه کاسه از آب کله پاچه داد.عاشق کله پاچه بودم...نون رو ریز کردم و داخل کاسه ریختم...مشغول خوردن بودم که حسام با قیافه ای داغون از اتاق خارج شد.خندم گرفت...چشماش قرمز شده بودن و رنگش مثل میت شده بود...با اخم سلامی داد و به دستشویی رفت...نمی دونم چرا همه اول صبحی اخم می کنن و می رن دستشویی...وقتی که ازدستشویی بیرون اومد بهش گفتم:ساعت خواب آقا حسام.
کاوه:نه این که خودت خیلی زود بیدار شدی؟
-کسی با شوما حرف نزد...پارازیت.
حسام خندید و گفت:خوردی کاوه خان؟
آخرین لقمه رو هم خوردم و از سر سفره بلند شدم و رو به مامان بزرگ گفتم:دستت درد نکنه مامانی.
مامان بزرگم خنده ی شیرینی کرد وگفت:خوشمزه بود؟
خندیدم و گفتم:مثل همیشه عااااالی
مامان بزرگ:نوش جان
کم کم همه از سر سفره بلند شدند و به دیوار تکیه دادن...این یعنی این که من باید سفره رو جمع کنم.
ظرفا رو جمع کردم و به آشپزخونه بردم...دستمال برداشتم تا سفره رو پاک کنم...از آشپزخونه در می اومدم که حسام جلوم سبز شد و گفت:اون دستمال رو بده...تمیز کردن سفره با من
منم از خداخواسته دستمالو بهش دادم و گفتم:آی کلک...به خاطر دیشبه دیگه
خندید و رفت...منم مشغول شستن ظرفا شدم که کاوه و آوا و فرنوش اومدن کرم ریزی.
کاوه:به به...آفرین دختر گل...خوب ظرفا رو بشورا
آوا:خانوم کاری شدن واس ما
کاوه:نه خوشم اومد...آفرین...آفرین...فکر کنم همین روزاس که شوهر کنه و ما رو از دست این خلاص کنه...بگو انشالله
فرنوش و آوا همزمان گفتن:انشاالله
تا الان خودم رو خیلی کنترل کردم تا چیزی بهشون نگم ولی دیدم اگه یه چیزی نگم حرفام تو دلم تبدیل به غده می شه و پس فردا سرطان می گیرم...یه نگاه به لیوان تو دستم کردم و یه لبخند فوق شیطانی زدم...لیوان رو پر آب کردم و سریع به صورت هر سه شون پرت کردم که دیگه هوس متلک انداختن نکنن.
کاوه:خیلی خیلی...
-خیلی چی؟
با صدای آروم گفت:خیلی الاغی.
تا خواستم جوابشو بدم فرنوش یه جیغ بنفش کشید و گفت:وااای مانتوم خیس شد.
کاوه:خیلی خب دیگه...یه آب ریخته دیگه...خورشت قیمه نریخته که جیغ جیغ راه انداختی.
-تو خفه.
اینو گفتم و الفرار...به اتاق رفتم و در رو قفل کردم.اصلا حوصله مهمونی وعید دیدنی رو نداشتم ولی چی کار می شه کرد...لباسام رو پوشیدم و آماده شدم برای دیدن کل اقوام.
13روز تعطیلات مثل برق و باد گذشت...توی اتاقم هی قدم می زدم و دور خودم می چرخیدم و به ساعت نگاه می کردم...مامانم صدام زد:رزا...پاشو بیا ناهار
خیلی شاد بودم...از نرده ها سر خوردم و پایین رفتم...مامان با دیدن خنده روی لبم گفت:چیه کبکت خروس می خونه؟
-واااا...یه روزم می خوایم شاد باشیم تو نمی ذاری.
بابام خندید و گفت:چی کارش داری دخترمو.
منم خندیدم...کمی برنج و قورمه سبزی توی بشقابم ریختم و مشغول خوردن شدم...بعد تموم شدن ناهار مامانم ظرفا رو جمع می کرد که گفتم:مامان...ظرفا بامن...تو برو من می شورمش
مامان هم که از خداخواسته دست از کار کشید و رفت...همیشه وقتایی که شاد بودم تو خونه کار می کردم...امروزم از اون روزا بود.
چند مین بعد مامانم با لباسای بیرون اومد و گفت:رزا من دارم می رم خونه خاله ات.
-باشه...خداحافظ
مامان:خداحافظ
آخرین بشقاب رو که آب کشیدم...دستکش رو از دستم در آوردم و به نشیمن رفتم.
کنترل رو از روی کاناپه برداشتم و روی کاناپه دراز کشیدم...کلیپ حالم خوبه احمد سعیدی پخش می شد...خیلی از این کلیپش خوشم می اومد...وقتی تموم شد کانالا رو زیر ورو کردم...هیچی نشون نمی دن که...فقط تبلیغات...اه...کنترل رو پرت کردم.
به ساعت نگاه کردم...هنوز ساعت3:30بود...فیلم پرستوهای عاشق رو توی دستگاه گذاشتم...با این که صد بار نگاش کرده بودم ولی هر بار جذابیت دیگه ای داشت...فیلم تموم شد...تلوزیون رو خاموش کردم و به اتاقم رفتم.
از کمدم یه مانتوی تابستانی نارنجی...با شلوار و شال سفید برداشتم و تنم کردم...رژلب آجریمو زدم و کیف نارنجی و کفش تابستونی همرنگ کیفم رو برداشتم و ازخونه خارج شدم...
یه تاکسی گرفتم ...حدود15دقیقه پشت ترافیک موندیم...به کافی شاپ که رسیدم به راننده گفتم:ممنون...آقا همین جا نگه دارین.
راننده کنار زد...کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم.
***
منتظر روی میز نشسته بودم...پندار هنوز نیومده بود...به ساعت مچی تو دستم نگاه کردم ساعت6:25بود...پس چرا نیومده؟....نکنه یادش رفته؟...روی میز شکلک های نا مفهوم می کشیدم که با دیدن کفش کالج قهوه ای سرم رو بالا بردم.
چه قدر خوشگل شده بود...بزنم به تخته روز به روز خوش هیکل تر می شه...یه نگاه به تیپش انداختم...یه پیراهن چهارخونه با ترکیب مشکی زرشکی...شلوار کتون مشکی...موهاش رو هم فشن کرده بود.
پندار:سلام.
سلام...پس چرا انقد دیرکردی؟
پندار:ببخشید...تو شرکت کارم یه کم طول کشید...واسه همین دیر کردم.
صندلی رو کنار کشید و نشست.
پندار:چطوری؟
-مرسی.
سفارشامون روگرفتن...سفارش هر دومون یه بستنی میوه ای بود.
پندار پرسید:جوابت مثبته؟
سرم رو بالا و پایین کردم و گفتم:آره...ولی دو تا شرط دارم.
پندار:چه شرطی؟
-اولا دوست ندارم خانواده ام به هیچ وجه از قضیه این ازدواج با خبر شن.
پندار:قبول...و شرط دوم؟
-و شرط دوم...خوشم نمی آد بهم گیر بدی...دوست دارم بهم اعتماد داشته باشی...و تو کارای همدیگه دخالت نکنیم...همین.
پندار خندید و گفت:پس مبارکه...
خندم گرفت...بعد از خوردن بستنیامون از هم خداحافظی کردیم .
منتظر تاکسی بودم که یه بی ام و سفید جلوم وایستاد...آهنگ می خوام برسونمت اشکین0098رو گذاشته بود...عینکش رو از چشمش برداشت و روی موهاش گذاشت و گفت:خانوم خوشگله افتخار نمی دن.
خندیدم و گفتم:نه .
پندار:سوار شو دیگه.
-مرسی مزاحم نمی شم.
پندار:مزاحم چیه..بپر بالا.
در ماشین رو از تو برام باز کرد...سوار ماشین شدم...بی شعور چه عطری زده بود...بوی عطرش کل ماشین رو پر کرده بود.
حرکت کرد...بین راه از هر دری حرف زدیم...پندار خیلی خوب بود...می تونستیم این یه سالی که باهمیم مثل دو تا دوست کنار هم باشیم.نزدیک خونه امون که رسیدیم...گفتم:ممنون...همین جا پیاده می شم.
پندار:خونتون این جاست؟
نه یکم جلوتره...بقیه راهو می خوام پیاده برم.
پندار: آهان.
کنار خیابون نگه داشت...لبخندی زد و گفت:رزا.
-بله.
پندار:می گم شماره خونتون رو بده که ما برای امر خیر مزاحم شیم.
خندیدم...شماره خونمون رو بهش دادم.
پندار:می گم شماره موبایلتم بده ...شاید لازم شه.
-یادداشت کن.
شماره امو بهش دادم که تو گوشیش سیو کرد.
-کاری نداری؟
پندار:نه دیگه.
-پس من رفتم...خداحافظ.
پندار:خداحافظ.
از ماشین پیاده شدم...براش دست تکون دادم،بوقی زد و رفت.
***
دو روز بعد،مشغول خوندن رمان بودم...غرق در رمانه بودم که صدای در اتاقم بلند شد.
-بفرمایید.(اوه چه با کلاس)
نگاهم رو ازکتاب گرفتم و به مامان دوختم...داشت با لبخند نگرانی نگام می کرد.
با خنده گفتم:به به...مریم خانوم.قدم رنجه فرمودین.شما کجا این جا کجا؟
مامان گوشه لبش رو گاز گرفته بود و می خندید...اساسا این نوع لبخند زدن در روانشناسی به معنای استرس و اظطراب طرف مقابل است.(یه جوری حرف می زنم انگار پرفسورایی چیزی هستم)
آروم آروم به سمتم اومد و کنارم نشست.
دستاش رو نوازش گونه روی موهام می کشید...منم که عاشق این حرکت بودم...چشمام خمار می شد...همین الانه که خوابم بگیره.
مامان:رزا جان.
-جانم؟
مامان:بدون مقدمه می گم...قراره پنج شنبه خواستگار بیاد.
تا اینو گفت مثل برق گرفته ها از جا بلند شدم.آی پندار موذی...آخر کار خودش رو کرد.
لبخند موذیانه ای زدم و گفتم:مامان این که چیز جدیدی نیست...من دیگه به این خواستگارا عادت کردم...حالا طرف کی هست؟
مامان با چشمای گرد شده نگام می کرد...آخه سابقه نداشت راجع به خواستگارام چیزی ازش بپرسم.
مامان خودش رو جمع و جور کرد و گفت: نمی دونم...ولی از طرز حرف زدن مادر پسره معلوم بود...آدمای با شخصیتی هستن(با مامان منم یکی لفظ قلم حرف بزنه می گه با شخصیته)
-چجوری شمارمون رو پیدا کردن؟
مامان شونه ای بالا انداخت و گفت:مامانش گفت پسرش از تو خوشش اومده ولی نمی دونم شمارمون رو از کجا گیر آوردن.
کمی مکث کرد و پرسید:ببینم رزا...تو که شماره امون رو ندادی؟
نمی خواستم دروغ بگم...خدایا خودت ببخش.
-نه بابا.
مامان که از اتاق بیرون رفت...شروع به ورجه وورجه کردم...حالا دیگه همه چی بر وفق مرادم بود.
پنجشنبه...صبح که از خواب بیدار شدم...استرس به جونم افتاده بود.
نمیخواستم پیش پندار کم بیارم...هم از لحاظ قیافه...هم از لحاظ لباس پوشیدنم...چون که پندار خودش خوشگل بود و اگه تیپ می زد واوایلا...ولی اگه ریا نشه خودمم کم تیکه ای نیستما.
تو اتاق انفدر دور خودم چرخیدم که سرم گیج رفت.
کمدم رو باز کردم و کت وشلوار شکلاتی برداشتم و تنم کردم...جلوی آینه به خودم نگاه کردم.
اوووووه اصلا امروز به رنگ پوستم نمیومد.
لباسا رو درش آوردم...چند بار لباس عوض کردم تا این که به لباس مورد نظرم رسیدم.
یه تونیک که تا بالای زانوم بود...لباسم تا کمر تنگ بود و از کمر به بعد شل می شد...رنگش سفید بود که گل های ریز سرخابی داشت و یقه سرخابی رنگش خیلی مدل قشنگی داشت.ساپورت مشکیم رو با صندلای سرخابیم پام کردم...لاک سرخابیم رو روی ناخنم زدم...موهام رو فر کردم و بالای سرم جمع کرد...آرایش ملایمی کردم و روسری سه گوش توری مشکیم رو سرم کردم و در آخر عطر فرانسوی رو روی لباسم خالی کردم.
چراغ اتاقم رو خاموش کردم و از پله ها پایین رفتم.
مامانم تو آشپزخونه مشغول چیدن میوه ها بود...نگاهش که به من افتاد...سیبی که توی دستش بود...افتاد.
-مامان...یوزارسیف رو ندیدی که این طوری مات من شدی.
خندید...سیب رو از زمین برداشت و با تعجب گفت:رزا...سرت به جایی نخورده؟
حق داشت تعجب کنه...موقع هایی که خواستگار میومد یا اصلا تیپ نمی زدم یا یه بلایی سر خودم می آوردم...این بار اولم بود که مثل آدم جلوی خواستگار می رفتم.
بابا از پله ها پایین اومد...با دیدنم لبخندی زد و گفت:ماشاالله دخترم واسه خودش خانومی شده.
دینگ...دینگ دینگ...دینگ
صدای آیفون بود...مامانم روسریش رو مرتب کرد و بابا هم در رو باز کرد...منم نگاه آخر رو توی آینه به خودم انداختم و به استقبالشون رفتم.
یه خانوم و آقای شیک که فکر کنم پدر و مادرش بودن جلوتر اومدن...مامانش یه مانتو شلوار خوش دوخت مشکی با روسری ساتن بادمجانی پوشیده بود و باباش کت وشلوار طوسی تنش کرده بود...و سومین نفر پندار بود که وارد شد...بی شرف چه تیپی زده بود...کت و شلوار قهوه ای مات با پیراهن مردونه سفید و کراوات قهوه ای سوخته...موهاشم خیلی قشنگ بالا داده بود.
دسته گل خوشگلی رو به طرفم گرفت و با صدای آروم گفت:بابا یه کاری نکن عاشقت بشم.
می دونستم که بیشتر حرفاش جنبه شوخی داره...اینو وقتی که چند بار باهاش حرف زدم فهمیدم...دسته گل رو گرفتم و پشت چشمی واسش نازک کردم و گفتم:خوش اومدید
به سمت پذیرایی رفتیم...پندار روی مبل دو نفره نشست...گل رو روی میز گذاشتم و به آشپزخونه رفتم...تو آشپزخونه هی دور خودم می چرخیدم که مامانم اومد و گفت:چی کار می کنی رزا؟
-نمی دونم...نمی دونم باید چی کار کنم.
مامان خندید و گفت:مگه بار اولته که واسه خواستگار چایی می ریزی.
لبامو غنچه کردم و معترضانه گفتم:مااااااماااان
مامان:باشه بابا...تو برو از کابینت فنجونا رو بیار چایی با من
نیشم شل شد...سریع از کابینت فنجونا رو درآوردم و توی سینی گذاشتم...مامان چایی رو ریخت و از آشپزخونه رفت.شالم رو روی سرم مرتب کردم...سینی رو برداشتم و به پذیرایی رفتم.
مشغول بگو بخند بودن...سینی رو جلوی بابای پندار گرفتم...موقعی که چایی رو برمی داشت گفت:به به...دستت درد نکنه عروس گلم
عروس گلت؟...بابا بذارین من بله رو بگم بعدا عروسم عروسم کنین.
لبخندی زدم (مصلحت در این بود که لبخند بزنم)و گفتم:خواهش می کنم.
چایی رو جلوی همه گرفتم تا این که نوبت به شادوماد رسید...الان باید مثل فیلمای ایرانی دست و پام بلرزه و چایی رو روی لباس پندار بریزه...هه هه هه...تو دلم به خیال بافی خودم خندم گرفت.
پندار موقع برداشتن چایی چشمکی برام زد...شیطونه می گه الان چایی رو روی پاش بریزم...ولی بی خیال حرف شیطون شدم و راه راست رو در پیش گرفتم،من به حرف شیطون چی کار دارم...چایی خودم رو هم برداشتم و روی مبل تک نفره نشستم.
بابای پندار:بله...عرض می کردم خدمتتون...آب و هوا خیلی گرم شده.
زکی...انگار این جا سازمان هواشناسیه...زود برین سر اصل مطلب
بابا:بله...مخصوصا هوای تهران بدجور گرم می شه...ما تو تبریز که بودیم این موقع سال هنوز بخاری هامون رو جمع نمی کردیم.(بابام خودش اهل تبریزه داره از خاطرات جوونیش ذکر می کنه)
پندار که حوصله اش سر رفته بود،اشاره ای به مامانش کرد...مامانش هم سرش رو به نشونه تائید تکون داد.
خانوم صوفی:بهتره دیگه بریم سر اصل مطلب(این یعنی این که خفه شید)
از حرفاشون فهمیدم که پندار به جز خودش یه داداش داره که شش ماهه عروسی کرده و اسمش پرهامه... پنداریه شرکت مهندسی داره که خودش اون جا رو اداره می کنه...ماشین و خونه اش رو هم با کمکای باباش گرفته.
آقای صوفی:آقای آریا منش...ما صحبتهای اولیه رو کردیم اگه اجازه بدین این دو تا جوون سنگاشون رو وا بکنن.
بابام لبخندی تحویلش داد و گفت:اختیار دارین...اجازه ما هم دست شماست...چه قدر تعارف تیکه پاره می کنن...
مامان:رزا جان...آقا پندار رو راهنمایی کن.
بلند شدم و پندار هم مثل جوجه دنبال من افتاد...(البته جوجه که چه عرض کنم مثل خرس بود.)از پله ها بالا رفتیم و به اتاق من رسیدیم.
روی تخت نشست...منم روی صندلی جلوی میز کامپیوترم نشستم.
-خب الان اومدیم این جا که چی بشه؟
پندار:که سنگامونو وا بکنیم.
-الان وقت شوخیه؟
پندار:این جوری من حوصله ام سر می ره.
دستام رو زیر چونه ام گذاشتم و گفتم:چی کار کنیم تا حوصله شما سر نره؟
پندار:اووووم...یه چیزی بگم مسخره ام نکنی؟
-چی؟
پندار:قول بده مسخرم نکنی؟
-باشه...قول
پندار:بیا یه ربع گل یا پوچ بازی کنیم.
خندیدم وگفتم:اسکول کردی منو؟
پندار:نه به جون تو.
به دنبال حرفش...یه دستمال کاغذی از تو جیبش درآورد و یه کمی از دستمال رو پاره کرد و نشونم داد.
پندار:اول تو یا من؟
دهنم اندازه گاراژ باز شده بود...خدایا این دیگه کیه؟...خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:نمی دونم
پندار:بیا سنگ کاغذ قیچی کنیم.
-باشه...تا چند؟
پندار:تا دو
سرم رو تکون دادم... دستامون رو بردیم پشتمون و با لبخند موذیانه ای همدیگر رو نگاه می کردیم.
کشیده گفتیم:سنگ...کاغذ...قیچی
من سنگ آوردم...پندار کاغذ
سنگ...کاغذ...قیچی
من قیچی...پندار کاغذ
لبخند ژکوندی زدم.
سنگ...کاغذ...قیچی
من قیچی...پندار سنگ
پندار برد و لبخند موذیانه ای زد...آی که با ماشینت بری ته دره...تیکه تیکه شی...ولی نه حیفه،موجودی به این خوشگلی بمیره...خدایا نفرینمو پس گرفتم.
گل رو پشتش قایم کرد...خندم گرفت...فکر همه جا رو کرده بود...بعد چند بار ادا و اطوار دستاش رو جلو آورد...مشکوک به دستاش نگاه کردم...به دست راستش اشاره کردم و گفتم:بازش کن.
دست راستش رو جلو آورد و پرسید:این؟
-اهوم
پندار:نمی خوای فکراتو بکنی؟
-نه...همین خوبه
پندار:خودت خواستیا
چشم غره ای کردم و گفتم:بازش می کنی یا بازش کنم؟
پندار:باشه هانی...چرا می زنی؟
دستش رو باز کرد...پوچ بود...
یه نگاه بهم کرد و خندید.
-کوفت...رو آب بخندی...رو هوا بخندی...رو یخ بخندی
پندار:حرص می خوری با مزه می شی.
-حرص خوردن شما رو هم می بینم...آقا پندار
پندار:من اصولا حرص نمی خورم.
هیچی نگفتم...چند دور بازی کردیم که هر چی می گفتم پوچ می شد.
دو تا دست بسته اش جلوم بود.
دیگه مشکوک شده بودم...لبام رو جمع کردم و با حرص گفتم:بازش کن.
لبخند شیطانی (البته اسم شیطان بد در رفته...از لبخند شیطانی هم گذشته بود)زد و گفت:کدومش؟
ابرومو بالا انداختم و گفتم:هر دو تاش.
پندار:مگه می شه؟
-کار نشد نداره...بازشون کن.
پندارخندید و گفت:نکنم چی کار می کنی؟
-کسی که دندون نداشته باشه نمی تونه بخنده.
پندار:وای...چه خشن!!!
محکم گفتم:باز کن.
پندار:باشه...باشه.
آروم آروم دستش رو باز کرد...روانی سادیسمی...هر دو تا دستش پوچ بود.
سرش رو پایین انداخته بود.
-واسه من جرزنی می کنی؟
پندار:نه به جون تو.
-به جون عمت.
پندار:من که عمه ندارم.
-درد...واسه هر چی یه جواب داره.
یه نگاه به ساعت کردم...ده دقیقه گذشته بود...یه پنج دقیقه دیگه که مگس پروندیم.دوتایی از اتاق بیرون رفتیم.
مامان پندار تا ما رو دید پرسید:به توافق رسیدین؟
برای این که نگن دختره هول بود...همون دفعه اول بله رو داد گفتم:فعلا با اجازه اتون می خوام فکرامو کنم.
بابای پندار:تا کی عزیزم؟...دو هفته کافیه؟
-عالیه.
کم کم بلند شدن و تشریفشون رو بردن...منم بدون هیچ حرفی گرفتم خوابیدم.
نصف شب بود که با صدای اس ام اس گوشیم بلند شدم...اس ام اس رو باز کردم...از طرف پندار بود...چشمام تار می دیدن...چشمامو مالیدم و به صفحه گوشی دوختم...نوشته بود:
تو که تا این جا اومدی...یه صلوات بفرست،بخواب...شب بخیر و یه( شکلک خنده)
نمی دونستم بخندم یا گریه کنم...نوشتم:
شب بخیر و کوفت...شب بخیر و درد و یه (شکلک عصبانی)
زیر لب صلواتی فرستادم و دوباره لالا...
***
دو هفته بعد...
مشغول تماشای فیلم بودم که صدای تلفن بلند شد...
مامان از تو آشپزخونه داد زد:رزااااا....تلفنو جواب بده...من دستم بنده.
غرغرکنان از جام بلند شدم تلفن رو برداشتم.
-بله
صداش آشنا بود:رزا جان خودتی؟
پ ن پ روحمه
-بله...ولی به جا نیاوردم.
خانومه خندید و گفت:پروینم...مامان پندار
-اووه خوب هستین پروین خانوم...خانواده چطورن؟
پروین:سلام دارن خدمتتون...رزا جان می شه گوشی رو به مامانت بدی؟
-بله...گوشی دستتون باشه...خدافظ
پروین:خداحافظ
آروم گفتم:مامان...مامان
مامان:جانم
-بیا...خانوم صوفیه.
مامان دست از کار کشید...گوشی رو به دستش دادم و روی اپن نشستم.
داشتم به مکالمه اشون گوش می دادم.
خوب هستین...خانواده چطورن؟
---------------------
سلام دارن خدمتتون
---------------------
خواهش می کنم...منزل خودتونه.
--------------------
نه بابا...ایرادی نداره.
--------------------
بزرگی تونو می رسونم...شمام سلام برسونین.
-------------------
ممنون...خداحافظ.
تا گوشی رو قطع کرد...پرسیدم:چی گفت؟
مامان:هیچی...گفت که فردا میان واسه بله برون.
از اپن اومدم پایین...رفتم تو آشپزخونه...در یخچال رو باز کردم...اصلا من مبتلا به یه بیماری روانی به اسم یخچال گرایی هستم...حوصله ام سرمی ره می رم سر یخچال...یه سیب برداشتم و مشغول خوردن شدم.
پایان (قسمت چهارم)
رمان بی تو هرگز(قسمت پنجم)
صبح با صدای مامان بیدار شدم.
مامان:رزا...رزا...بیدار شو که هزار تا کار سرمون ریخته.
-ریخته که ریخته...به من چه؟
مامان:رزا پاشو
-اه اگه گذاشتن دو دیقه بخوابیم.(آره جون خودم...10ساعته خوابیدم بعد می گم دو دیقه)
مامان:رزا...رزا
-سکوت
داد زد:رزااا
-هااااان...
از روی تخت با قیافه ای ژولیده بلند شدم...یکی از پاچه های شلوار مشکی آدیداسم بالا رفته بود...موهام که طبق معمول مثل جنگل آمازون شده بود.
مامان:زود اتاقتو جمع و جور کن...منم جارو برقی می کشم.
با حرص گفتم:چشم
آبی به سر و صورتم زدم.
به اتاقم نگاه کردم...وضعیت تاسف باری داشت...تختم نامرتب بود...یه لباس یه گوشه پرت شده بود...یه لباس روی تخت بود...حالا بیا این جا رو تمیز کن.
اول از همه تختم رو مرتب کردم...بعد لباسام رو از قسمت های مختلف اتاق برداشتم و توی کمد گذاشتم...مامانم مثل کوزت از من کار می کشید...خلاصه کارامون که تموم شد به سوی حموم رفتم...دوش آب گرم حالمو جا آورد.
لباسام رو پوشیدم...لباسم یه کت و دامن زرد رنگی بود که خیلی شیک و یه جورایی فانتزی بود...ساپورت مشکیم رو با صندلای زرد پاشنه بلندم پام کردم...لاکای زردم رو روی ناخنام زدم...آرایش فقط از رژ لب خوشم میومد...رژ لب آلبالوییم رو زدم و از خیر بقیه اش گذشتم...دستمال دور گردنیم رو دور گردنم پیچیدم و از دو طرفم اویزون کردم...موهام رو لخت کردم و از بالا بستم...توی آینه به خودم یه نگاه انداختم...چه جیگری بودم و نمی دونستم.
صدای زنگ اومد...فکر کنم اومدن...یه بار دیگه تو آینه به خودم نگاه کردم...چراغ رو خاموش کردم و از پله ها پایین رفتم.
مشغول سلام و احوال پرسی بودن...این سری دو نفر بیشتر اومده بودن...یه پسر بور که فکر کنم داداش پندار بود فوق العاده خوشگل بود ولی به پای پندار نمی رسید...مثل خارجیا بود...و یه دختر با قیافه معمولی ولی جذاب،فکر کنم زن پرهام بود.
-سلام.
به سمتم برگشتند...مامان پندار من رو توی آغوش گرفت وگفت:سلام عروس گلم
-خوش اومدید خانوم صوفی
پروین:از این به بعد من رو مامان پروین صدا کن.
-چشم...مامان جون.
خندید...مامانم گفت:بفرمایید بشینید.
تا نشستم متوجه یه چیزی شدم...چرا پندار نیومده بود؟
در فکر نیومدن پندار بودم که بابام پرسید:پندار جان نیومده؟
آقا شهرام همون بابای پندار گفت:چرا...جا پارک پیدا نمی شد...رفت ماشین رو پارک کنه...همین الاناست که پیدا بشه.
مامان:بله...این همسایه بغلیمون مهمونی داشتن به خاطر همون کوچه شلوغ بود.
طولی نکشید که آیفون به صدا دراومد...در رو باز کردم و به استقبالش رفتم.
بهش نگاه کردم...یه شلوار کتون سورمه ای با پیراهن همرنگش و یه کت اسپرت سفید پوشیده بود...کراوات باریک سفیدی زده بود که خوشتیپ ترش کرده بود...به چشماش که رسیدم...دیدم که داره مثل خودم نگام می کنه.
لبخندی زدم و گفتم:سلام
لبخند مردونه ای زد و گفت:سلام...خوشگل شدی.
-مرسی.
رز سفیدی رو جلوم گرفت که با روبانای سفید تزئین شده بود...خیلی خوشگل بود...عاشق رز سفید بودم...گل رو گرفتم و گفتم:ممنون
پندار سلامی داد و روی مبل نشست...منم به آشپزخونه رفتم...لیوانای پایه بلندمون رو از کابینت در آوردم و داخل سینی گذاشتم...چند تکه یخ داخلشون انداختم و درآخر آب پرتقال رو ریختم.
سینی رو از میز برداشتم و وارد پذیرایی شدم.
آب میوه رو جلوی تک تکشون گرفتم...تا من نشستم بحث مهریه داغ شد.
بابای پندار پیشنهاد یه ویلا توی کیش و هزاروچهارده تا سکه رو داد.
مامان و بابا به من نگاه کردن...چشم همه به دهنم دوخته شده بود.شروع کردم به توضیح دادن:به نظر من هزار وچهارده تا سکه اضافیه...همون ویلا کافیه؟
مامان پروین:ولی آخه نمی شه که...
-چرا نشه؟...در ضمن مهریه که خوشبختی نمیاره...من دوست ندارم مهریه ی زیادی داشته باشم.
نگاهم به پندار افتاد که یه جور خاصی نگام می کرد...سریع نگامو ازش گرفتم...طاقت این نگاه رو نداشتم...قرار ما یه سال بود نه کمتر نه بیشتر.
بابا:منم با رزا جان موافقم
آقا شهرام:پس که این طور...اگه شما اجازه بدین ما هفته دیگه مراسم عقد این دو تا جوون رو بگیریم.
بابا:اشکالی نداره...
چه زود همه چی پیش رفت...هفته دیگه مراسم عقدم با پسریه که نزدیکه به دو ماهه ازش شناخت دارم...غرق در افکارم بودم که صدای پروین جون من رواز فکر خارج کرد.
پروین جون:عزیزم پندار...بیا گردنبند رو دور گردن رزا جان بنداز.
و به دنبال حرفش جعبه طلایی رنگ شیکی رو از کیفش درآورد...پندار از جاش بلند شد و با ژست خاصی جعبه رو از دست مادرش گرفت و به سمتم اومد.
در جعبه رو باز کردند...یه گردنبند توری شکل طلای سفید که شکل صلیب داشت و خیلی ساده و شیک بود.
پندار گردنبند رو از داخل جعبه درآورد و دور گردنم انداخت.
صدای دست زدن بلند شد...پندار کنارم روی مبل دونفره نشست.
باورم نمی شد...این من بودم که ریسک کردم...یه ریسک بزرگ...و با پسری توافق کردم که فقط یک سال مثل دو تا دوست زندگی کنیم.
جلوی آینه شالم رو مرتب کردم و از پله ها پایین رفتم.
بند کتونی آل استارم رو می بستم و از حیاط داد زدم:مامان...من رفتم،خداحافظ
مامانم سرش رو از پنجره بیرون آورد و گفت:به سلامت.
از خونه خارج شدم...
پندار به بی ام و سفیدش تکیه داده بود و عینکش رو روی موهاش گذاشته بود...یه تی شرت سفید با راه راه بزرگ قرمز و شلوار لی تنش بود...آی ننش قربونش بره که انقد خوشتیپ بود.
وقتی بهش رسیدم گفتم:سلام
پندار:سلام...سوار شو بریم
سوار ماشین شدم و به راه افتادیم.
روی صندلی آزمایشگاه نشسته بودیم که دختره اسممون رو خوند
-صوفی
بلند شدیم و به سمت اتاق خون گیری رفتیم...بعد این که ازمون خون گرفتن...از آزمایشگاه خارج شدیم.
از رفتارش تعجب کردم...نه به اون شیطنت های قبلش و نه به این خشک بودنش...شونه ای بالا انداختم.
بعد حدود یه ربع رانندگی جلوی طلا فروشی ایستاد.
پندار:بریم حلقه بخریم.
سرم رو به معنی تائید تکون دادم و از ماشین پیاده شدیم.
وارد مغازه شدیم...طلا فروشه که انگار فلجه تکونی به خودش نداد...سرش تو گوشیش بود...نه سلامی نه چیزی...صد رحمت به گوسفند... لااقل وقتی آدمو می بینه یه بع بعی می کنه!!!!
حرصم گرفت...رو به پندار با حرص گفتم:پندار...بیا بریم مثل این که آقا کار مهم تری دارن.!!!!
فروشنده که تازه متوجه ما شده بود...گفت:سلام...می تونم کمکتون کنم.
پندار گفت:سلام...می خوام چند تا از بهترین حلقه هاتون رو بیارین.
فروشنده:چشم.
چند تا حلقه جلومون گذاشت و گفت:اینا بهترین حلقه های2015هستن.
بعد انتخاب حلقه از طلا فروشی خارج شدیم.
***
وای خانوم موهام درد گرفت از بس کشیدینش.-
آرایشگره بی توجه به حرف من به کارش ادامه داد...آخ...موهامو کچل نکنه خوبه...بعد چند دقیقه ور رفتن با موهام تافت رو روی موهام خالی کرد و گفت: این همه غر زدی آخرش تموم شد.
-چه عجب!!!
توی آینه تمام قدی آرایشگاه به خودم نگاه کردم...وای چه جیگری شده بودم... خودم نمی تونستم نگامو از خودم بگیرم.
یه لباس عروس ساده خوشگل که یقه قایقی بود و آستین های توریش تا روی مچ دستم رو می پوشوند و دنباله ی نسبتا بلندی داشت...آرایشم که دیگه حرف نداشت،باید دست آرایشگره رو طلا می گرفتن...موهام رو فر کرده بود و خیلی خوشگل درستش کرده بود...به چشمام لنز عسلی گذاشته بود که چشمام درشت تر از همیشه دیده می شدند...نگاهم رو ازآینه گرفتم.
آوا و فرنوش به طرفم اومدن.
آوا:ورپریده...چه قدر ناز شدی!!!
فرنوش:وای کثافت چقدر خوشگل شدی!!!
-تعریف کردنتونم مثل آدم نیست.
آوا:به تو رفتیم دیگه.
-آوا از جلو چشم گم شو وگرنه تیکه تیکه ات می کنم.
فرنوش:اه...تو با این اخلاق گندت می خوای شوهر کنی؟
-پندار جونم منو همین طوری دوست داره.
آوا:پندار جون و درد بی درمون
فرنوش:خدا شانس بده...چند ساله منتظریم یه پسر با اسب سفید بیاد خواستگاریمون اون وقت واسه خانوم شاهزاده سوار بر بی ام و می آد.
آوا:کوفتت شه الهی
-تا چشم حسود بترکه.
در همین حین اعلام کردن که آقا دوماد تشریفشون رو آوردن...
شنلم رو روی سرم انداختم...آوا و فرنوش جلوتر از من رفتن تا توی فیلم نیفتن...خندم گرفته بود...خیلی جدی گرفته بودن.
از آرایشگاه که خارج شدم...متوجه پندار شدم که کت و شلوار خاکستری رنگ با پیراهن سفید و کراوات مشکی زده بود...موهاش رو هم خیلی شیک فشن کرده بود...به چشماش که رسیدم دیدم اون هم مثل من بهم زل زده بود...فیلمبردار به پندار اشاره کرد...پندار به سمتم اومد و دسته گل رو به طرفم گرفت...رز های سفید و قرمز با روبان های حریر شیری و سفید بسته شده بودن...خیلی ساده ولی خوشگل
گل رو گرفتم و گفتم:مرسی
خیلی سرد و خشک گفت:خواهش می کنم.
جلوتر راه افتاد...منم دنبالش قدم بر می داشتم...از رفتارش متعجب شدم...در جلو رو باز کرد و خودش هم سوار شد.
حرصم گرفته بود...خوبه خودش بهم پیشنهاد این ازدواج مزخرف رو داده.
در سکوت رانندگی می کرد...صدای آهنگ سلناگومزتو مخم رژه می رفت.
It’s been said and done
Every beautiful thought’s been already sung
And I guess right now here’s another one
So your melody will play on and on, with best we own
You are beautiful, like a dream come alive, incredible
A center full of miracle, lyrical
You’ve saved my life again
And I want you to know baby
I, I love you like a love song, baby
I, I love you like a love song, baby
I, I love you like a love song, baby
And I keep it in re-pe-pe-peat
I, I love you like a love song, baby
I, I love you like a love song, baby
I, I love you like a love song, baby
And I keep it in re-pe-pe-peat
دیگه طاقت نیاوردم و دستم رو سمت ضبط بردم وقطعش کردم.
نگاهی بهم کرد و با لحن سردش گفت:چرا قطعش کردی؟
بی توجه به سوالی که ازم پرسید...پرسیدم:چرا این طور شدی؟
ابروش رو بالا انداخت و گفت:چطور مثلا؟
-دلیل رفتارت چیه؟...چرا انقدر سردی؟
پندار:از اول هم قرارمون این بود...مگه نه؟
-نه...قرارمون این بود که مثل دو تا دوست باشیم.
پندار:ببین این قرار لعنتی یه سال دیگه از بین می ره...پس چه معنی می ده ما با هم مثل دو تا دوست رفتار کنیم.
نگاه خشکی بهش انداختم و گفتم:چقدر زود خود واقعیت رو نشون دادی...پس که این طور...بچرخ تا بچرخیم.
لبخند کجی زد و گفت:می چرخیم.
دیگه هیچ حرفی بینمون زده نشد...مراسم تو باغ برگزار می شد... پندار ماشین رو نزدیک راهرو مخصوص عروس و داماد پارک کرد ،در سمت من رو باز کرد وکمکم کرد که پیاده شم...این فیلمبرداره هم که فقط گیر می داد که تند راه نرید،فلان کنید،بهمان کنید،دیگه رفته بود رو مخم کم مونده بود برم فکش رو بیارم پایین... از در باغ تا محل جشن پر بادکنک بود،فرش قرمزی از ابتدای باغ تا جایگاه ما کشیده شده بود و روی سرمون گل های پرپر شده قرمزی رو می ریختن...اخم کرده بودم...پندار هم بدتر از من...توی جایگاهی که برای من و پندار درست کرده بودن نشستیم...یه سفره عقد با ترکیب رنگ سفید و کرم...خیلی زیبا و فوق العاده بود...ولی چه فایده...یه سال دیگه همه چی کات می شه...کسایی که تو باغ بودن هلهله می کردن و دست می زدن.
با صدای یا الله عاقد همه ساکت شدند...قرآن رو تو دستم گرفتم.عاقد شروع کرد:
دوشیزه ی مکرمه...سرکار خانم رزا آریا منش آیا بنده وکیلم شما را با مهریه ی یک جلد کلام اله مجید...یک دست آینه و شمعدان و ویلا در کیش به عقد دائم آقای پندار صوفی در بیاورم؟...آیا بنده وکیلم؟
آوا با صدایی که سعی می کرد از توش عشوه بباره...گفت:عروس داره قرآن می خونه.
عاقد تکرار کرد.
این دفعه فرنوش گفت:عروس رفته گل بچینه.
از اون ور حسام داد زد و گفت:عروس که این جاست...گلش هم دستشه.
همه خندیدند حتی عاقد...ولی پندار مثل برج زهرمار بود.
عاقد تکرار کرد:آیا وکیلم؟
حسام:عروس زیر لفظی می خواد.
ویه چشمک به من زد...پندار از تو جیب کتش جعبه ای رو درآورد و به سمتم گرفت.جعبه رو گرفتم.
عاقد گفت:برای بار آخر می پرسم...آیا وکیلم؟
چشمم به آرشام افتاد که شلوار و پیراهن مشکی پوشیده بود و کراوات باریک قرمزی رو شل بسته بود ...نگاهمون با نگاه هم دیگه قفل شده بود...غم خاصی تو چشماش بود.
نفس عمیقی کشیدم...سعی کردم لرزش صدام روکنترل کنم و گفتم:نه.
سرم رو پایین انداختم...هیچ فکر نکردم با این حرفی که می زنم چه اتفاقی می افته...فکر نکردم که آبروم می ره...اصلا به هیچی فکر نکردم ولی پشیمونم نبودم...سنگینی نگاه همشون رو حس می کردم...به پندار نگاه کردم...هنوز گیج بود...سکوت ایجاد شده آزارم می داد...از جام بلند شدم ، پوزخندی زدمو گفتم:آره،درست شنیدین...من گفتم نه...فکر نکنین که من یه عروس اجباریم...نه...من با میل خودم وفکر پندار این بازی بچگانه رو شروع کردیم...
به مامان پندار نگاه کردم و گفتم:آخه شما چه جور صلاح پندار رو می خواستین؟؟؟...چرا نمی ذاشتین پندار خودش برای خودش تصمیم بگیره؟؟؟...همین شما با اجبار ازدواج پسرتون با دختر یکی از دوستاتون باعث شدین که پندار بهتون دروغ بگه...نقش آدمی رو بازی کنه که عاشقانه منو دوست داره؟؟؟...من امشب این بازی رو تمومش می کنم....مهم نیست که با این حرکتم آبروی خودم رو بردم...مهم شناسنامه منه...نمی تونم بذارم شناسنامه ام خط خطی بشه...مهم آینده ی منه...مهم یه سال بعده...من یه سال بعد با یه شناسنامه ای که روش مهر طلاق نشسته بیام خونه بابام که چی بشه؟؟؟...که چی بگم؟؟؟...من از همه شما معذرت می خوام...همین.
توی نگاه همه چیزی رو حس نمی کردم...چون همه مات و مبهوت نگاهم می کردن.
پندار از جاش بلند شد و به سمتم اومد...رگ گردنش متورم شده بود،با صدایی دو رگه پرسید:آخه چرا با آبروی هر دومون بازی کردی؟؟؟... چرا آبروی مامان بابامون رو بردی؟؟؟صداش رو بالا برد و گفت:هاااان؟...چراااا؟...فقط بگو چرااااا؟؟؟؟؟
مثل خودش داد زدم:می خوای بدونی چرا؟؟؟؟...باشه بهت می گم...چون نگران آینده ام بودم...چون این یه بازی احمقانه بود...ما باید به خاطر یه بازی بچگانه به همه عالم و آدم دروغ می گفتیم...حالا فهمیدی چرا قید آبروی خودم و خانواده خودم رو زدم؟
داغی اشکی رو روی گونه ی سردم حس کردم...نگام به مامان و بابام افتاد...آخه اونا چه گناهی داشتن؟...به طرف بابام و مامانم رفتم ... مامانم هنوز توی شوک بود ولی بابام...بابام گریه می کرد.
ای بمیری رزا که اشک پدرت رو درآوردی...پدری که تا حالا گریه اش رو ندیده بودی...دست بابا رو گرفتم...دستم رو پس زد و گفت:اگه هیچی بهت نمی گم به خاطر اینه که غرورت برام مهمه،ولی از این به بعد دیگه جات تو خونه ی من نیست.
مامانم انگار تازه به خودش اومد و رو به بابام گفت:مسعووود...می فهمی داری چی می گی؟
بابام باتحکم گفت:مریم...من خودم می دونم دارم چی کار می کنم.
مامانم ساکت شد...اشک از چشمام می بارید...با هق هق گفتم:باباجون حق داری...به خدا حق داری ولی...ولی تو رو به اون خدای تو آسمون من رو ببخش.
دستش رو بوسیدم و بدون این که حرف دیگه ای بزنم از باغ بیرون زدم...جلوی در ورودی باغ بودم... نمی دونستم کجا باید برم...زانو زدم و اشک ریختم... هق هق می کردم که سنگینی چیزی رو روی شونه ام حس کردم...به عقب برگشتم و با دیدن آرشام سرم رو پایین انداختم.
چونه ام رو گرفت و سرم رو بالا گرفت؛با صدایی آروم پرسید:بابات چی گفت که این جوری اشک می ریزی؟؟؟
با یادآوری حرفای بابام گریه ام شدت گرفت...با هق هق گفتم:گفت که دیگه اون خونه جای من نیست...آرشاااااام...من خیلی بدم نه؟؟؟
آروم لبخندی زد و گفت:کی گفته که توبدی؟؟؟...اگه بابات بهت گفته که جایی توخونش نداری...نشونه این نیست که دوست نداره ... اون دوستت داره من می دونم.
لحن آرومش آرومم کرد...پرسیدم:تو از کجا می دونی؟
آرشام:خب اون یه پدره...یه پدر هیچ وقت دخترش رو از خونه اش بیرون نمی کنه...پدرت حق داره از دستت دلخور بشه ، چون تو کار اشتباهی کردی...حالا هم ازش انتظار نداشته باش که به این زودیا ببخشدت.
-تو می گی من چیکار کنم؟؟؟
آرشام:فعلا با من بیا تا بهت بگم.
خیره نگاهش می کردم که دستش رو جلو آورد و دستم رو گرفت...پشت سرش حرکت می کردم تا این که به فراری قرمزش رسیدیم...در ماشینش رو باز کرد...سوار شدم،خودش هم سوار شد و حرکت کرد...دستش رو سمت ضبط برد و روشنش کرد...چند ثانیه بعد صدای ضبط بلند شد.
عاشقم كن ولی تو با دلم راه بیا
دیوونم كن ولی یه كمی كوتاه بیا
بیا كوتاه بیا ، با دلم راه بیا
حالا كه ماه شدی ، دیگه مثل ماه بیا
همین الآن ، كه من باید ، بشم عاشق ، تو رو دیدم
یهو دیدم ، كه دیوونم ، چه جوری شد ، نفهمیدم !
بیا عاشقم كن ، عاشقم كن
بیا عاشقم كن ، عاشقم كن
بیا عاشقم كن ، بیا عاشقم كن
عاشقم كن ولی تو با دلم راه بیا
دیوونم كن ولی یه كمی كوتاه بیا
بیا كوتاه بیا ، با دلم راه بیا
حالا كه ماه شدی ، دیگه مثل ماه بیا
تو نگات آدمو محكوم میكنه
تكلیف آدمو معلوم میکنه
تو نگات یكدفه جادوم میكنه
وقتی كه رو قلب من زوم میكنه
بیا عاشقم كن ، عاشقم كن
بیا عاشقم كن ، عاشقم كن
بیا عاشقم كن ، بیا عاشقم كن
بهش نگاه کردم...غرق در رانندگی بود...آخه من چرا انقدر دوستش داشتم؟
عاشقم كن ولی تو با دلم راه بیا
دیوونم كن ولی یه كمی كوتاه بیا
بیا كوتاه بیا ، با دلم راه بیا
حالا كه ماه شدی ، دیگه مثل ماه بیا
بیا عاشقم كن
فراموش كن كه بتونی منو فراموش نمیشم!
نمیشینم اگه پیش تو آخه آتیشه تو
نمیخوام بی اجازه بگیره منو
دیگه منو نمیتونی نخوای
تو نمیتونی بری ، ببری هر چی دار و نداره
آخه دیگه تو رو نمیتونم نخوام ، من نمی تونم برم
میخوام برم ، چشمای تو نمیزاره !
بیا عاشقم كن ، عاشقم كن
بیا عاشقم كن ، عاشقم كن
بیا عاشقم كن ، بیا عاشقم كن
عاشقم كن ولی تو با دلم راه بیا
دیوونم كن ولی یه كمی كوتاه بیا
بیا كوتاه بیا ، با دلم راه بیا
حالا كه ماه شدی ، دیگه مثل ماه بیا
بیا عاشقم كن ، عاشقم كن
بیا عاشقم كن ، عاشقم كن
بیا عاشقم كن ، بیا عاشقم كن
بیا عاشقم كن ، عاشقم كن
بیا عاشقم كن ، عاشقم كن
بیا عاشقم كن ، بیا عاشقم كن
کم کم چشمام سنگین شد وبه خوابی عمیق فرو رفتم.
با احساس این که کسی صدام می کنه از خواب بیدار شدم...
آرشام بود که صدام می زد...با لبخندی که چال روی گونه اش رو نمایش می داد گفت:ساعت خواب.
چشمامو باز و بسته کردم و گفتم:از بس گریه کردم چشمام خسته شد.
خندید و گفت:پیاده شو رسیدیم.
یه نگاه به اطرافم کردم وپرسیدم:این جا کجاست؟
آرشام:این جا پارکینگ خونه ی منه...چون لباس عروس تنته ممکنه نگهبان سوال پیچمون کنه...نگهبان تو طبقه ی همکفه...پارکینگم توی زیرزمینه سوار آسانسور می شیم و می ریم بالا...باشه؟
-باشه.
از ماشین پیاده شدیم و به سمت آسانسور رفتیم.
در آسانسور باز شد و بیرون اومدیم...آرشام کلیدش رو در آورد و در خونه اش رو باز کرد و با لبخندی ملیح گفت:بفرمایید مادمازل.
لبخندی زدم و وارد شدم...آرشام هم پشت سرم داخل شد.
پایان (قسمت پنجم)
رمان بی تو هرگز (قسمت ششم)
با دیدن خونه اش...یاد اون شب افتادم و ناخودآگاه لبخندی گوشه ی لبم نشست...باورم نمی شد دوباره پام رو توی این خونه گذاشتم...دنیا چقدر کوچیکه!!!...چجور می شه آرشامی که برام حکم یه غریبه رو داشت،پسرعمو بنیامین باشه.
آرشام با دیدن لبخندم پرسید:تو هم داری به همون چیزی که من فکر می کنم،فکر می کنی؟
-مگه تو به چی فکر می کنی؟
آرشام:این که باورم نمی شه تو دوباره به این خونه بیای!!!
-آره... دنیا خیلی کوچیکه!!!
لبخندی زد...به مبل اشاره کرد و گفت:بیا بشین.
روی مبل نشستم...آرشام هم روی مبل یک نفره ای که روبروی من قرار داشت،نشست.
-آرشام؟
آرشام:بله.
-من چیکار کنم؟
آرشام:فکر نکنم بابات حالا حالاها راضی بشه.
-آره...من خیلی بد کردم،هم آبروی خودم و پندار رو بردم،هم آبروی خانواده هامون رو.
آرشام:درسته که آبروی خودت و خونوادت رفته ولی بهتر از اینه که یه سال بعد با شناسنامه خط خطی برمی گشتی خونه ی بابات...حالا کل قضیه رو تعریف کن ببینم...من که اصلا از هیچی سر در نیاوردم.
شروع کردم به تعریف کردن...از روزی که پندار رو دیدم...از این که بهم پیشنهاد ازدواج صوری داد...از این که بهش بله گفتم.
گفتم از این که خیلی خوب بود ولی روز مراسم اخلاقش 180 درجه تغییر کرد.
گفتم همه چیز رو گفتم ولی نگفتم که برای حرص دادن آرشام این بازی رو شروع کردم.
بعد از این که حرفام تموم شد،اشکام سرازیر شد...آرشام بدون حرف به آشپزخونه رفت و با شربت غلیظی برگشت.
بعد نوشیدن آبمیوه ام...گفت:من نمی فهمم تو چرا قبول کردی؟
می خواستم بگم چون تو رو دوست داشتم...چون می خواستم غرور شکسته ام رو التیام بخشم ولی نگفتم...در عوضش جواب دادم:خب من اون موقع می خواستم به پندار کمک کنم...اون موقع به هیچی فکر نکرده بودم،تا این که امروز فهمیدم چه کاراشتباهی کردم.
آرشام ساکت موند.
-آرشاااااااام...کمکم می کنی؟؟؟؟
آرشام:الان تو این جا هستی یعنی این که من کمکت می کنم...همه جوره روی کمک من حساب کن.
لبخندی زدم و گفتم:مرسی آرشام...نمی دونم چجوری جبران کنم.
خندید و گفت:جمع کن ببینم...واسه من جوگیر شده.
از لحنش خندم گرفت و گفتم:من همیشه وقتی کارم گیر می کنه دست به دامن تو می شم،اون از اون بار که حمیدرضا اومده بود خواستگاریم اینم از این بار.
ابروش رو بالا انداخت و گفت:حالا این حرفا رو وللش...توازامشب تو این خونه می مونی تا وقتی که بری خونه خودتون...تواین مدت هم فکر کن که این جا خونه خودته...منم بیشتر اوقات توی مطبم هستم شبا رو اون جا می خوابم تا تو راحت باشی...باشه؟
-ولی آرشام این طوری که نمی شه توی مطب بخوابی...تو داری به خاطر من از خونه ی خودت بیرون می ری،اگه این طوره من مزاحمت نمی شم می رم خونه ی یکی از فام
نذاشت حرفامو کامل کنم و گفت:اگه مشکل تو اینه ، تو نگران نباش...فوق فوقش می رم خونه ی بابا...کسی چی می فهمه؟
-ولی
آرشام:بسه...باید قبول کنی.
-باشه.
آرشام:خب من برم زنگ بزنم غذا سفارش بدم برامون بیارن...چی می خوای سفارش بدم.
-مرسی من میل ندارم.
اخماشو تو هم کشید و گفت:میل ندارم یعنی چی باید بخوری.
-آخه...
آرشام:آخه و ولی و اما و اگر نداریم.
ناچار گفتم:هر چی خودت دوست داری.
آرشام:باقالی پلو با ماهیچه چطوره؟
-عاشقشم.
خندید و به سمت تلفن رفت.
منم به سمت همون اتاقی که اون شب توش خوابیده بودم رفتم...با این لباسایی که تو تنم بود اصلا راحت نبودم...روی تخت نشستم... تو فکر این بودم که چی بپوشم آرشام داخل شد...تو دستش یه دست لباس بود که رنگ کالباسی داشت.
لباسا رو به طرفم گرفت و گفت:فکر نکنم با لباسایی که تنته راحت باشی...این لباسا رو برای خواهرم شقایق هدیه گرفته بودم که بهش بدم ولی فکرکنم الان به درد تو بخوره.
-مگه اینارو برای شقایق نگرفته بودی؟
آرشام:خب حالا می دمش به تو،بعدا برای شقایق می گیرم...حالا بگیرش.
لباسا رو گرفتم و تشکر کردم.بعد از رفتن آرشام،بلافاصله در اتاق رو بستم...به لباسای توی دستم نگاه کردم...به تونیک کالباسی رنگ ساده با شلوار همرنگش و یه شال خاکستری...لباسام رو عوض کردم...موهام رو باز کردم و شال رو سرم کردم.
از اتاق بیرون رفتم...به سمت آشپزخونه رفتم دیدم آرشام مشغول چیدن میزه...ازش پرسیدم:کمک نمیخوای؟
یه نگاه بهم کرد و گفت:نه دیگه تموم شد،بیا بشین سر میز.
صندلی رو عقب کشیدم وپشت میز نشستم...شاممون رو در سکوت خوردیم...بعد از خوردن شام به آرشام گفتم که ظرفا رو من می شورم.
مشغول شستن ظرفا بودم که با صدای آرشام به سمتش برگشتم.
آرشام:رزا...من می رم کاری نداری؟
-نه مرسی.
آرشام:باشه من رفتم...خداحافظ.
-به سلامت.
آرشام رفت،منم بعد شستن ظرفا به اتاقی که برای مدتی مال من بود رفتم...درش رو قفل کردم و به سمت تخت رفتم...انقدر خسته بودم که بدون هیچ فکری خوابم گرفت.
یه هفته از اون موقع می گذره...من به خاطر این که مدرک تافل داشتم توی موسسه ی زبان مشغول به تدریس شدم.
آرشام بعضی وقتا بهم سر می زنه و از وضعیت مامان و بابام می گه...تو این مدتی که تو خونه ی آرشام زندگی می کردم خیلی فکر کردم...به احساسم نسبت به آرشام...فهمیدم که من نسبت به آرشام یه حس دیگه ای دارم و این حس هر حسیه جز عشق...من آرشام رو مثل یه برادر دوست داشتم...مثل یه دوست...مثل یه حامی...از رفتارای آرشام هم حس می کردم که اون هم نسبت به من هیچ احساسی نداره جز یه احساس خواهرانه...یه احساسی که هر برادری نسبت به خواهرش داره و بهش کمک می کنه.
امروز وقتی حسابم رو چک می کردم،فهمیدم که بابام به حسابم پول ریخته و این یعنی این که هنوز به فکرمه...پولی که به حسابم ریخته بود خیلی زیاد بود و می تونستم باهاش هر کاری بکنم.
به مشاور املاک ها سر زدم ....دنبال یه خونه می گشتم که تا بیشتر از این مزاحم آرشام نباشم...بالاخره بعد کلی این ور و اون ور رفتن تونستم یه خونه تو یکی از منطقه های متوسط تهران اجاره کنم...کلید خونه رو بهم دادن وقرار شد که این خونه به مدت یکسال برای من بشه...ولی من که وسیله ای نداشتم، به خاطر همین به فروشگاه لوازم خانگی رفتم و یه یخچال و تلوزیون کوچیکی گرفتم و چون خونه ای که قرار بود زندگی کنم گاز رو کابینتی داشت،بی خیال اجاق گاز شدم...یه میز مطالعه و تخت گرفتم و چند تا خرت و پرت که به دردم بخوره خریدم...وسایلا رو با کمک چند تا کارگر به خونه ام بردیم...کارگرا می خواستن وسایلم رو بچینن که گفتم:لازم نیست...خودم بقیه کارام رو انجام می دم.
کارگر:چشم خانوم.
کرایه اشون رو حساب کردم و داخل خونه شدم...خونه ای که قراره تنها مال من باشه...یه زندگی که همیشه آرزوش رو داشتم...یه زندگی مستقل...ولی نه به قیمت اشک پدرم...نه به قیمت از دست دادن مادرم.
گوشیم رو برداشتم و به آرشام زنگ زدم...بعد از خوردن چند بوق جواب داد:بله رزا خانوم.
-سلام آرشام.
آرشام:سلام...اتفاقی افتاده؟
-اتفاق که یه جورایی...آره...آرشام من یه خونه واسه ی خودم اجاره کردم تا بیشتر از این مزاحمت نشم.
آرشام:مزاحم چیه رزا؟؟؟...مگه تو پول داشتی که خونه اجاره کردی؟
-آره یه کمی داشتم ولی نه به قیمت این که یه خونه اجاره کنم...تا این که امروز وقتی حسابم رو چک می کردم فهمیدم بابام به حسابم پول ریخته.
آرشام:جدا؟
-آره...زنگ زدم که بهت بگم از امشب دیگه تو خونه ی خودم می مونم...فردا هم کلید خونه ات رو بهت پس می دم...ببخشید که این همه مدت مزاحمت شدم.
آرشام:نه بابا چه مزاحمتی...وافعا مطمئنی نمی خوای بیای خونه من؟
-آره دیگه.
خندید...حتی می تونستم خندیدنش رو از پشت تلفن ببینم...بعد کمی مکث گفت:صلاح مملکت خویش خسروان داند.
-مرسی بابت کمکایی که بهم کردی.
آرشام:خواهش می کنم خانومی...من مریض دارم...فعلا بای.
-باشه خداحافظ.
و گوشی رو قطع کردم...خونه ام یه خونه ی کوچک بود که یه اتاق و یه آشپزخونه داشت و حال پذیراییش خیلی نقلی و خوشگل بود... من که از همین الان عاشق این خونه شدم...می خواستم یه دکور عالی براش درست کنم.
لباسام رو عوض کردم و شروع به تمیز کردن خونه کردم...شیشه های پنجره ها رو دستمال کشیدم و کل خونه رو گردگیری کردم...یکی یکی وسایلا رو چیدم...وقتی که کارم تموم شد به ساعت نگاه کردم...ساعت1شب بود...تو عمرم انقدر کار نکرده بودم.
یه دوش آب گرم گرفتم...لباسام رو پوشیدم و کلاه حوله ایم رو روی سرم گذاشتم.
یه نگاه به محیط خونه ام انداختم...خیلی ساده بود.
دلم گرفت...یعنی بابام واقعا منو نمی خواد...یعنی الان به من فکر نمی کنه...انقدر به این چیزا فکر کردم که خوابم برد.
***
وارد شرکت شدم...یه محیط خیلی با کلاس بود و یه سالن خیلی زیبا که چند تا اتاق داشت...به سمت میز منشی رفتم و گفتم:ببخشید!
نگاهش رو از ورقه های تو دستش گرفت و به من دوخت و با عشوه گفت:سلام...بفرمایید کاری داشتین.
-بله با آقای مهندس کار دارم...می تونم ببینمشون؟
منشی:چرا که نه...فقط بذارین با آقای مهندس هماهنگ کنم.
-اشکالی نداره.
تلفنش رو برداشت و بعد چند لحظه گفت:می تونید داخل شید.
بدون هیچ حرفی به سمت در رفتم...دسته گل رو توی دستم فشردم و وارد اتاق شدم.
نگاهش روی لپ تاپش بود...
-سلام.
با شنیدن صدای من سرش رو بالا آورد...چشمای آبیش روی من خیره شده بودن...انگار باورش نمی شد که من رو می بینه...بعد چند لحظه انگار که به خودش اومده باشه،با صدایی دورگه گفت:چرا اومدی این جا؟
لبخندی زدم و گفتم:فکر کنم جواب سلام واجبه ها!!!
پوزخندی زد و گفت:سلام...حالا لطف کن و برو بیرون.
بهم بر خورد ولی خودم رو کنترل کردم...کمی جلوتر رفتم تا این که به دو قدمیش رسیدم...دسته گل رو به طرفش گرفتم و با صدایی آروم گفتم:ببخشید.
پوزخندی زد و گفت:ببخشم!...ببخشمت وقتی آبرو برام نذاشتی؟؟...جلوی خانواده ام سنگ رو یخم کردی؟
بعد با حالت غمگین تو چشمام زل می زنه و می گه:آخه چی رو ببخشم رزا؟
ناخودآگاه گریه ام می گیره...اشکام سرازیر می شن...به خاطر پندار...به خاطر خودم...با همون اشکام می گم:فکر می کنی برای من خیلی خوش می گذره؟؟؟...از این که بابام از خونش بیرونم کرده...از این که از روز مراسم به بعد مامانم رو ندیدم...وضعیت من بدتر از تو نیست پندار...من...من...
هق هقم مانع ادامه حرفام می شن...پندار با چشمای غمگین بهم زل زده و به سمت تلفنش می ره و می گه:یه لیوان آب بیار.
بعد چند لحظه منشی با یه لیوان آب وارد اتاق می شه...پندار لیوان رواز دستش می گیره ومی گه:می تونی بری.
لیوان آب روبه طرفم گرفت و گفت:بیا.
لیوان آب رو از دستش می گیرم و می گم:مرسی.
دستش رو داخل جیبش می کنه و می گه:همه این چیزایی که می گی...همش تقصیر خودته...اگه اون بازی رو سر سفره عقد راه ننداخته بودی...الان داشتیم زندگیمون رو می کردیم.
-پندار؟
پندار:هوم.
بعد کمی مکث:هیچی.
بعد سکوتی طولانی پندار می گه:کجا زندگی می کنی؟
من که تو باغ نبودم پرسیدم:هان؟
پندار:الان کجا می مونی؟
همه چیزرو براش تعریف کردم...وقتی که حرفام تموم شد،با دهن باز نگاهم می کرد.
پرسیدم:چیه تعجب داره؟؟؟
پندار:آخه تو چجور تونستی بهش اطمینان کنی؟؟؟...بالاخره هر چی باشه اون یه پسره.
سرم رو زیر انداختم و ماجرای اون شب رو براش تعریف کردم...وقتی قضیه رو تعرف کردم،ادامه دادم:آرشام پسر خوبیه و من به خوب بودنش اطمینان دارم...من اون شب آرشام رو شناختم...راستی وقتی خانوادت از قضیه باخبر شدن چی گفتن؟
پندار:هیچی...فقط مامانم باهام حرف نمیزنه...ولی بالاخره درست می شه.
-واقعا متاسفم.
پندار لبخندی تلخ زد و گفت:مهم نیست.
-پندار؟
پندار:هوم.
-منو بخشیدی؟
پندار:هی یه جورایی...ولی
-ولی چی؟
پندار:هیچی.
تازه انگار که به خودش اومده باشه گفت:چراسرپا وایستادی...بشین.
-نه مرسی...فقط اومده بودم ازت معذرت خواهی کنم...ببخشید که وقتت رو گرفتم.
پندار:خواهش می کنم.
-من برم دیگه...خدافظ.
پندار:خدافظ.
داشتم به سمت در می رفتم که از پشت صدام زد:رزا.
به سمتش برگشتم و گفتم:بله.
لبخندی مهربون زد وگفت:اگه مشکلی برات پیش اومد...حتما رو کمک من حساب کن.
لبخندی تحویلش دادم و گفتم:باشه...خدافظ.
خدافظ.
از دفترش خارج شدم.
توی خونه ام نشسته بودم و توی اینترنت چرخ می زدم...یهویی هوس سمبوسه کردم...لپ تاپ رو بستم و به آشپزخونه رفتم...مواد مورد نیاز برای سمبوسه رو از یخچال خارج کردم...یکی یکی کارام رو انجام دادم تا این که یادم افتاد سس کچاپ ندارم... سریع لباسام رو پوشیدم و زدم بیرون...از سوپری سر کوچه یه سس کچاپ و مقداری تنقلات گرفتم و از مغازه خارج شدم.
در ورودی رو باز کردم و داخل شدم...از پله ها بالا رفتم...در خونه ام رو با کلیدم باز کردم و وارد شدم.
وسایلای روی دستم رو روی اپن گذاشتم و سر غذام رفتم...سمبوسه ها رو سرخ کردم و مشغول خوردن شدم...بعد شستن ظرفها جلوی تلوزیون نشستم و کانال ها رو این ور و اون ور کردم...وقتی دیدم تلوزیون چیزی نمی ده...به اتاقم رفتم و از روی میزم یه فیلم برداشتم و وارد دستگاه گذاشتم...این فیلمو حسام داده بود می گفت که خیلی ترسناکه.
چراغا رو خاموش کردم و پاپ کورن درست کردم و مشغول تماشای فیلم شدم...اول اولا چیز خاصی نداشت ولی رفته رفته ترسناک تر می شد...خونه تاریک بود و صدای فیلم بلند...همین باعث شد تا بترسم...فیلم رو خاموش کردم...حالا نوبت صداهایی بود که به گوشم می رسید...با ترس و لرز به سمت کلید برق رفتم ولی برقا هم رفته بود...اینم از شانس ما...یه بار خواستیم فیلم ترسناک ببینیم...به اتاق رفتم و سعی کردم بخوابم...ولی نمی شد...حس می کردم یکی می خواد منو بزنه...تو همین فکرا بودم که صدای بلندی باعث شد یه جیغ بنفش بزنم و بلند شدم...به سمت پنجره نگاه کردم...صدای رعد و برق بود...بارون شروع به باریدن کرد.
خیلی می ترسیدم...پتو رو دور خودم پیچیدم و از خونه بیرون زدم...روی تابی که در حیاط بود نشستم و گریه کردم...چرا من باید گریه کنم؟؟؟...چرا باید بابام به فکرم نباشه؟؟؟...بابا...آخه من چی کار کردم که باید این جوری تقاص پس بدم؟؟؟...ای کاش پندار رو نمی دیدم...ای کاش نمی ذاشتم باهام حرف بزنه...ای کاش دل به آرشام نبسته بودم...ای کاش اون شب از خونه بیرون نمی زدم...ای کاش حمیدرضا نمی اومد خواستگاریم...لعنت به اون شب که هر چی می کشم از اونه...صدای گریه ام با صدای بارون قاطی شده بود...ای کاش همه چی مثل قبل می شد...می شدم رزای بی احساس...رزایی که سالی یه بار اشک می ریخت ولی رزای امروز دائم داره اشک می ریزه... انقدر بلند اشک می ریختم که متوجه هیچی نمی شدم...تا این که صدایی باعث شد به سمتش برگردم.
-فکر نکن تنها تویی که توی زندگیت مشکل داری؟
با تعجب نگاش می کردم...بارون شرشر روی سر و صورتمون می بارید...موهاش خیس بودن...نور تیر چراغ برق نصف صورتش رو روشن کرده بود...با نور کمی که وجود داشت می تونستم متوجه صورت بی نقصش بشم...وقتی تعجبم رو دید...ادامه داد:حرفاتو شنیدم... داشتی بلند بلند فکر می کردی...نمی دونم چه اتفاقی افتاده که انقدر داغونی...ولی یه کم به اطرافیانت توجه کن،متوجه می شی که آدمایی هستن که مشکلاتشون کمتر از تو نیست...
همین رو گفت و از روی تاب بلند شد و با قدم هایی آروم داخل آپارتمان شد...و من مات و مبهوت به جای خالی اون نگاه می کردم...بارون آروم شده بود...با قدم هایی لرزان وارد خونه شدم...پتوم کلا خیس شده بود...لباسای خیسم رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم...نمی دونم چی توی صداش بود که آرومم کرده بود...دیگه اون ترسه کاملا از بین رفته بود...چشمامو بستم و به خوابی عمیق رفتم...خوابی آرابخش ...چیزی که توی این چند وقت دنبالش می گشتم.
صبح که از خواب بیدار شدم...صدام بدجور گرفته بود...بارون کار دستم داده بود...لباسام رو پوشیدم و از خونه بیرون زدم.
داخل کلاس بودم که احساس کردم که اصلا حال خوشی ندارم...یکی از بچه ها گفت:ببخشید...خانم آریامنش...رنگتون پریده.
سرم رو تکون دادم و گفتم:مهم نیست...یه ربع تا تموم شدن کلاس مونده.
یه ربع دیگه با صدای گرفته گفتم:Good bye.
وسایلاشون رو جمع کردن و خداحافظی کردن...کیفم رو روی دوشم جا به جا کردم و از آموزشگاه بیرون رفتم.
جلوی در خونمون بودم...نمی دونستم کار خوبی کردم یا نه...زنگ رو فشردم که صدای مامانم اومد:کیه؟
اشکم سرازیر شد...چقدر دلم واسش تنگ شده بود...سعی کردم صدام نلرزه:منم...رزا؟
مامانم جواب نداد و آیفون رو سرجاش گذاشت...کمی منتظر موندم ولی هیچ اتفاقی نیفتاد...درست همون لحظه ای که دیگه امیدی برای بخشیده شدن نداشتم...در باز شد و مامانم جلوم سبز شد...با دیدنش هق هق کردم...گریه ای همراه با لبخند...حتی اگه من رو نبخشه همین دیدنش برام مثل یه دنیاست...آغوشش رو باز کرد و من بی صبرانه داخل آغوش گرمش شدم...دستش رو دور شونه هام انداخته بود و بی صدا گریه می کرد...شونه هاش رو فشار می دادم تا یه وقت جیغ نزنم...از آغوشش جدام کرد...با انگشت شصتم اشک روی گونه اش رو پاک کردم و گفتم:داری واسه من گریه می کنی؟...همونی که باعث آبروریزیتون شد...همونی که
نذاشت ادامه بدم...انگشتش رو روی لبم گذاشت و گفت:گور پدر آبرو...یعنی من باید به خاطر حرف مردم از دیدن دخترم محروم بشم؟
با صدایی لرزون گفتم:مامان...بابا خونه است؟
سرش رو تکون داد وگفت:آره...از اون وقت به بعد کمتر می ره سرکار.
-می تونم ببینمش؟
مامان:نمی دونم.
-می خوام ببینمش.
مامان:باشه...ولی اگه کاری کرد ناراحت نشو؟
-می دونم.
مامان:پس بیا تو.
داخل شدم...بابام روی کاناپه دراز کشیده بود و دستاش رو روی چشماش گذاشته بود...رفتم کنارش نشستم...دستام رو روی دستاش گذاشتم...همین کارم باعث شد دستش رو از روی چشماش برداره
وقتی من رو دید اشک از روی گونه اش سرازیر شد...آغوشش رو برام باز کرد رو من رو کشید بغلش...باورم نمی شد بابام چنین حرکتی رو بکنه...انتظار داشتم الان یه سیلی تو گوشم بزنه و بگه گمشو بیرون... داخل آغوشش اشک ریختم...گفتم...از همه چیز گفتم...از اون شبی که خونه آرشام موندم...از این که تو هتل نبودم...از حمیدرض که ازش متنفرم...از حسم نسبت به آرشام...از این که واسه حرص خوردن آرشام اون بازی مسخره رو راه انداختم...از شبی که ترسیدم...وقتی حرفام تموم شد خودم رو تو بغل بابا انداختم و از ته دل گریه کردم...احساس سبکی می کردم...بابام منو از آغوشش جدا کرد و گفت:من حالا باید اینا رو بدونم؟...رزا یعنی تو الان باید به من بگی...من که باباتم...چرا رزا؟
جوابی نداشتم که بدم...پرسیدم:بابایی؟...منو بخشیدی؟
بابا:چرا نبخشمت؟...تو دختر منی..تنهاترین دختر من.
خندیدم...مامانم تازه به جمعمون پیوست...اومد کنار من نشست و گفت:می بینم که پدر و دختر گل می گین و گل می شنوین؟
لبخندی زدم و چیزی نگفتم...مامانم رفت آشپزخونه...صدام رو صاف کردم و گفتم:بابا؟
برگشت بهم نگاه کرد و گفت:جانم؟
-می گم...می شه من تو همون خونه ای که اجاره کردم زندگی کنم؟
بابا:چرا؟
-خب یادتونه یه زمونی بهتون می گفتم دوست دارم مستقل باشم...حالا ازتون می خوام بذارین من برم اون جا؟
بابا:من حرفی ندارم...ولی سختت نمی شه؟
-نه.
بابا:اشکالی نداره...ولی دیگه نری و پشت سرت رو نگاه نکنی؟
-نه بابا این چه حرفیه؟
خندید...شام رو پیش مامان و بابام خوردم...به اتاقم رفتم و بعضی از وسایلای مورد نیازم رو برداشتم و داخل ماشینم گذاشتم...از مامان و بابا خداحافظی کردم و به سمت خونه ام حرکت کردم.
وسایلام رو از ماشین برداشتم و داخل خونه شدم...بعد این که کارام روانجام دادم...سر لپ تاپم رفتم و به نت وصل شدم...
از نت خارج شدم و لپ تاپ رو بستم...از یخچال بطری آب رو برداشتم و سر کشیدم...از کتابخونه ام رمانی رو برداشتم و مشغول خوندنش شدم...ساعت4صبح بود که تمومش کردم و خوابیدم.
از زبانکده بر می گشتم خونه...ماشینم رو گوشه ای پارک کردم و پیاده شدم...کلیدم رو برداشتم...می خواستم در رو باز کنم که در باز شد و پسری بیرون اومد...خودش بود همونی که زیر بارون دیدمش...حالا می تونستم خوب ببینمش...موهای بور...پوست سفید...چشمای سبز زمردی...دماغ سربالا و لب های قلوه ای...خیلی زیبا بود به قدری که ناخودآگاه با صدای آروم گفتم:تبارک الله الاحسن الخالقین.
چشمای سبزش روی من ثابت موند و گفت:بله؟
دستپاچه شدم و گفتم:هیچی...سلام.
سلام داد و رفت...وای خدایا...چی درست کردی؟...لامصب خیلی خوشگل بود...یعنی آرشام و پندار انگشت کوچیکه ی این بشر نمی شدن.
توی حیاط بودم...روی تاب نشستم و هنذفری رو توی گوشم گذاشتم...عاشق آهنگ گوش دادن بودم...چیزی که هیچ وقت نمی تونستم ترکش کنم...انقدر آهنگ گوش دادم تا این که خسته شدم و رفتم خونه...
ساعت 5بعد از ظهر بود که یهویی هوس آش رشته کردم...موادش رو توی خونه داشتم...بلند شدم و به آشپزخونه رفتم و مشغول آشپزی شدم...تو این زمانی که آش آماده بشه،به سر و ضع خونه رسیدم...یه دوش آب سردی گرفتم و بیرون اومدم...یه تیشرت سبز با شلوار مشکی تنم کردم...موهام رو با سشوار خشک کردم و دورم ول کردم...در قابلمه رو که باز کردم...آش آماده بود ولی خیلی زیاد بود...نمی دونستم چجوری همه ی این آش رو تنهایی بخورم...یه کم که فکر کردم گفتم که واسه هر کدوم از همسایه هامون یه کاسه آش بریزم،تموم می شه... سه کاسه برداشتم و داخلشون آش ریختم و با نعنا داغ و پیاز سرخ شده و کشک تزئینش کردم...به اتاقم رفتم و یه مانتو کرمی که تا رونم بود تنم کردم و شلوار لی یخیم رو پوشیدم...شال همرنگ شلوارم رو سر کردم و از اتاق بیرون رفتم...آش ها رو روی سینی گذاشتم و از خونه خارج شدم...آپارتمانی که توش زندگی می کردم چهار طبقه بود و من توی طبقه سوم زندگی می کردم...زنگ واحد اول رو فشار دادم...بعد چند لحظه یه دختر همسن خودم بیرون اومد و گفت:سلام.
آش رو به طرفش گرفتم وگفتم:سلام...یکم آش پخته بودم...گفتم به شما هم بدم.
لبخندی زد و گفت:مرسی...ممنون.
لبخندی زدم وگفتم:نوش جان...من برم دیگه.
دختره:بیا تو دیگه.
-نه مرسی مزاحم نمی شم.
خندید و گفت:مزاحم چیه...تنها زندگی می کنی؟
-اهوم.
دختره:من اسمم لیلاست...اگه حوصله ات سر رفت بیا پیش ما.
لبخندی زدم و گفتم:باشه...خداحافظ.
لیلا:خداحافظ.
در رو بست...آخیش یه بند حرف زد سرم رفت.
جلوی واحد دوم وایستاده بودم...زنگ رو فشردم...طولی نکشید تا در باز شد و اون پسره جلوم سبز شد.
یه تیشرت مشکی با شلوارک کرمی که تا پایین زانوش بود،پوشیده بود.
سینی آش رو جلوش گرفتم و گفتم:سلام...بفرمایید آشه.
آش رو برداشت...لبخندی زد و گفت:اوه...آش رشته...خیلی وقت بود که هوس کرده بودم...ممنون.
-نوش جان...من برم دیگه...خداف...
پسره:یه لحظه وایستین من برم کاسه تون رو بشورم بیارم.
-اشکالی نداره.
رفت و چند لحظه بعد با کاسه برگشت...کاسه رو روی سینی گذاشت و گفت:بفرمایید.
-مرسی...خدافظ.
پسره:خدافظ.
نفس عمیقی کشیدم و به طبقه چهارم رفتم...همسایه واحد چهارمون یه پیرزن و پیرمرد تنها بودن...بعد پخش کردن آش ها وارد خونه شدم و مشغول خوردن آشم شدم.
پایان (قسمت ششم)
رمان بی تو هرگز (قسمت هفتم)
یه ماه می شه که به این خونه اومدم...ماه رمضان شروع شده بود...شب ساعت1بود...یه چایی برای خودم ریختم و به سمت بالکن رفتم...وقتی پام رو توی بالکن گذاشتم...آهنگی که خونده می شد یه حسی رو بهم منتقل کرد...یه حسی که توصیفش برام مشکل بود... حسی که...حواسم رو روی صدا متمرکز کردم.
حس خوبیه...ببینی یه نفر همه رو به خاطر تو پس زده
واسه ی رسوندن خودش به تو همه ی راهو نفس نفس زده
حس خوبیه
حس خوبیه...ببینی یه نفر واسه انتخاب تو مصممه
دستتو بگیره و بهت بگه موندش کنار تو مسلمه
حس خوبیه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت،از همیشه به تو وابسته ترم
اگه حس خوبتو به من نبود،فکر عاشقی نمی زد به سرم
به سرم
دلم...انگیزه ی زندگی بده تا دوباره حس کنم کنارمی
به دروغم شده دستامو بگیر،الکی بگو که بی قرارمی
الکی
حس خوبیه...ببینی یه نفر همه رو به خاطر تو پس زده
واسه ی رسوندن خودش به تو همه ی راهو نفس نفس زده
حس خوبیه
حس خوبیه...ببینی یه نفر واسه انتخاب تو مصممه
دستتو بگیره و بهت بگه موندش کنار تو مسلمه
حس خوبیه
اون تو بودی،که همیشه با نگات لحظه های منو عاشقونه کرد
این منم که تو تموم لحظه ها واسه عاشقی...تو رو بهونه کرد
هرگز...اون نگاه مهربون تو بی تفاوتی رو یاد من نداد
من پر از نیاز با تو بودنم
مگه می شه...قلب من تو رو نخواد
حس خوبیه...ببینی یه نفر همه رو به خاطر تو پس زده
واسه ی رسوندن خودش به تو همه ی راهو نفس نفس زده
حس خوبیه
حس خوبیه...ببینی یه نفر واسه انتخاب تو مصممه
دستتو بگیره و بهت بگه موندش کنار تو مسلمه
حس خوبیه
(حس خوبیه...شادمهر عقیلی)
با تموم کردن آهنگش ناخودآگاه خنده ای گوشه لبم پدید اومد...صداش فوق العاده بود...خوش به حال اون کسی که عاشقش بود...
زمزمه کردم: حس خوبیه...ببینی یه نفر همه رو به خاطر تو پس زده
واسه ی رسوندن خودش به تو همه ی راهو نفس نفس زده
حس خوبیه
واقعا عشق چیه؟...چجوری یه نفر عاشق می شه؟...آیا واقعا آرشام راست می گه؟...این که عشق فقط مال قصه هاست؟...عشق چوری میاد؟...چجوری می ره؟... آیا واقعا یه عاشق ، همه رو به خاطر معشوقش پس می زنه؟آیا واقعا عشق...حس خوبیه؟
روی صندلی نشستم و سعی کردم صداش رو به یاد بیارم...لبخند از روی لبم نمی رفت...با صدای در به خودم اومدم و به سمت در رفتم.
در رو بازکردم که بادیدن لیلا لبخندی روی لبم نشست...دختر خیلی خوبی بود...مادرش و خودش تنها زندگی می کردن،باباش رو توی بچگیش از دست داده بود... بعضی وقتا من می رفتم خونشون...بعضی وقتا هم اون میومد خونه ی من تا تنها نباشم.
-سلام.
لیلا:سلام...رزا جون...مامانم گفت:سحری صدات کنم بیای پیش ما.
-سلااام...آخه من غذا پختم.
لیلا:اشکال نداره...نگهش می داری واسه فردا.
-باشه...پس بذار من آماده شم،بیام.
لیلا:باشه.
یه تونیک خاکستری با شلوار لی تنم کردم...روسری آبی نفتیم رو هم سرم انداختم...برق لبی زدم و بیرون اومدم.
-بریم؟
لیلا:بریم.
در رو بستم و باهم به خونه ی اونا رفتیم...مامان لیلا تا من رو دید گفت:سلام رزا جان بیا تو.
لبخندی شرمزده زدم و گفتم:ببخشیدا مزاحمتون شدم.
هما خانوم(مامان لیلا)گفت:مزاحم چیه؟
هنوز تا سحری یه ساعت مونده بود...به آشپزخونه رفتم تا به هما خانوم کمک کنم ولی اجازه نداد.
لیلا بهم گفت که به اتاقش بریم و تا سحری بشه...کمی حرف بزنیم.
روی تختش نشستم...در اتاقش رو بست و با شیطنت اومد و کنارم بست.
خندیدم و گفتم:چته؟
با صدایی آروم گفت:دیدیش؟
با تعجب پرسیدم:چی رو؟
لیلا:چی رو نه کی رو؟
-خب کی رو؟
لیلا:نیما رو.
-واااا...نیما کیه دیگه؟
لیلا:خب خره...نیما...واحد بالایی.
-اسمش نیماست؟
لیلا:پس دیدیش؟
با بی خیالی گفتم:آره...خب که چی؟
لیلا:دیدی چه جیگریه؟
خنده ام گرفت...زدم تو سرش و گفتم:لیییلااااااااااااا...ن کنه توووو...وووااااااووو
لیلا:سیس...الان مامان می شنوه.
-خیلی خری.
لیلا:خودتی.
-لیلا،واقعا تو عاشق شدی؟
لیلا:فکر کنم.
-اونایی که مطمئن بودن...موندن...حالا تو تازه فکر می کنی؟
لیلا:خب می دونی بد چیزیه...خیلی مغروره...اصلا به آدم نگاه نمی کنه.
-واقعا؟...پس اسمش رو از کجا می دونی؟
لیلا:خانوم سمیعی هستا؟...همسایه واحد4...یه بار دعوتمون کرده بود خونشون،نیما هم اون جا بود...اون جا فهمیدم اسمش چیه.
-آهان...ببینم اگه یکی دیگه بیاد خواستگاریت که شرایط خوبی داشته باشه...به خاطر نیما جواب نه می دی؟
لیلا:خب معلومه که نه...من به خاطر نیما آینده ام رو تباه کنم وقتی که می دونم اون هیچ حسی نسبت به من نداره.
نقل قول: -از کجا می دونی؟
لیلا:می دونم دیگه.
-ازکجا؟
لیلا:از اون جایی که اون شب اومد کنارت نشست و باهات حرف زد.
-همون شبی که بارون می بارید؟
لیلا:اهوم.
-ولی تو اشتباه می کنی.
لیلا:نه عزیزم...من می دونم نیما تورو دوست داره.
-لیلا...ولی من حتی اسمش رو نمی دونستم...در ضمن تو چجوری فهمیدی که نیما اون شب با من حرف زد؟
لیلا:اون موقعا من همیشه جلوی پنجره وایمیستادم تا یه لحظه ببینمش تا این که اون شب دیدم که تو داشتی گریه می کردی و اون اومد باهات حرف زد و رفت.
-خب این چه ربطی داره به این که اون من رو دوست داره؟
لیلا:ربط داره.
-چه ربطی؟...لیلا تو توهم زدی.
لیلا:اصلا بیا شرط ببندیم...اگه همین نیما اومد خواستگاریت.
-من می رم دور حیاط می چرخم ومی گم اشتباه کردم...ولی اگه نیومد؟
لیلا:اگه نیومد می گم غلط کردم...اوکی؟
-اوکی.
لیلا:حالا ببینم تو دوستش داری؟
-من...اوم...نمی دونم.
لیلا:تو هم دوستش داری.
-ندارم.
لیلا:عزیزم داری...وقتی من گفتم دوسش دارم رنگت مثل گچ شد.
-گیرم داشته باشم...دوست داشتن یک طرفه به چه دردم می خوره؟
لیلا:یه کم صبر کن...می بینی که دوست داره.
کمی حرف زدیم و بعد خوردن سحری از خونشون بیرون اومدم...حرفای لیلا فکرم رو مشغول کرده بود...جوری که اصلا ندونستم چی خوردم...روی تختم دراز کشیدم و هنذفری رو توی گوشم گذاشتم...با شنیدن آهنگ...یاد صدای قشنگش افتادم.
حس خوبیه...ببینی یه نفر همه رو به خاطر تو پس زده
واسه ی رسوندن خودش به تو همه ی راهو نفس نفس زده
حس خوبیه
حس خوبیه...ببینی یه نفر واسه انتخاب تو مصممه
دستتو بگیره و بهت بگه موندش کنار تو مسلمه
حس خوبیه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت،از همیشه به تو وابسته ترم
اگه حس خوبتو به من نبود،فکر عاشقی نمی زد به سرم
به سرم
دلم...انگیزه ی زندگی بده تا دوباره حس کنم کنارمی
به دروغم شده دستامو بگیر،الکی بگو که بی قرارمی
الکی
حس خوبیه...ببینی یه نفر همه رو به خاطر تو پس زده
واسه ی رسوندن خودش به تو همه ی راهو نفس نفس زده
حس خوبیه
حس خوبیه...ببینی یه نفر واسه انتخاب تو مصممه
دستتو بگیره و بهت بگه موندش کنار تو مسلمه
حس خوبیه
اون تو بودی،که همیشه با نگات لحظه های منو عاشقونه کرد
این منم که تو تموم لحظه ها واسه عاشقی...تو رو بهونه کرد
هرگز...اون نگاه مهربون تو بی تفاوتی رو یاد من نداد
من پر از نیاز با تو بودنم
مگه می شه...قلب من تو رو نخواد
حس خوبیه...ببینی یه نفر همه رو به خاطر تو پس زده
واسه ی رسوندن خودش به تو همه ی راهو نفس نفس زده
حس خوبیه
حس خوبیه...ببینی یه نفر واسه انتخاب تو مصممه
دستتو بگیره و بهت بگه موندش کنار تو مسلمه
حس خوبیه
انقدر این آهنگ رو گوش دادم تا که خوابم برد.
***
ماه رمضون خیلی زود گذشت...خیلی زود تر از اون چه که تصورش رو می کردم.
امروز قرار بود به خونه ی خانوم سمیعی(همسایه واحد4) برم...خیلی خانوم خوبی بود... بچه هاش رفته بودن خارج و اون و شوهرش تنها زندگی می کردن...ساعت6بود...بیکار بودم...واسه همین گفتم که برم کمی کمکش کنم.
از خونه خارج شدم و به طبقه4 رفتم...در خونه اشون رو زدم...چند لحظه بعد در باز شد و گفت:سلام رزا جون...بیا تو.
باهاش دست دادم و وارد شدم...نقشه ی خونش با خونه ی من کلی تفاوت داشت...خونه ی حاج خانوم بزرگ بود و دو تا اتاق خواب داشت ولی خونه ی من یه خونه ی نقلی بود...حاج خانوم به آشپزخونه رفت و ازاون جا گفت:عزیزم چایی می خوری یا شربت؟
به آشپزخونه رفتم و گفتم:حاج خانوم زحمت نکشید...من اومدم واسه کمک.
حاج خانوم:وا نمی شه که رزا جان...یه بار دعوتی خونه ی ما اونوقت ازت کار بکشم؟
اخمی ساختگی کردم و گفتم:یعنی چی؟...به خدا منم از سر بی کاری اومدم...حوصله ام سر رفته بود گفتم بیام واسه کمک.
آهی کشید و گفت: تو من رو یاد دخترم سپیده می اندازی...اونم درست مثل تو بود.
من هم لبخندی زدم و گفتم:منم مثل دختر شما...بذارین کمکتون کنم.
با لبخندی که صورت چروک شده اش رو زیبا می کرد،گفت:امان از دست تو...باشه.
با شیطنت گفتم:اهوم...حالا شد...حالا من چی کار کنم؟
حاج خانوم: تو سالادا رو درست کن...وسایل سالاد رو شستم توی اون سبده.
-به روی چشم.
سالاد رو با سلیقه ی خاصی تزئین کردم و توی یخچال گذاشتم...بعد از درست کردن سالاد به سوپری سر کوچه رفتم و پودر ژله خریدم.
وقتی برگشتم حاج خانوم پرسید:کجا غیبت زد یهویی؟
-رفته بودم پودر ژله بخرم تا ژله درست کنم.
حاج خانوم:به خودم می گفتی می رفتم می خریدم.
-مثلا اومدم کمکتونا نه این که کاراتون رو بیشتر کنم.
چیزی نگفت...منم ژله ها رو درست کردم و توی یخچال گذاشتم...کار حاج خانوم تموم شده بود...رو به حاج خانوم گفتم:من برم لباسامو عوض کنم بیام.
حاج خانوم:باشه عزیزم...برو
-با اجازه ای گفتم و بیرون اومدم...در خونه رو باز کردم و بدو بدو لباسام رو برداشتم و به سمت حمام رفتم...بعد یه دوش خیلی کوتاه سریع از حمام خارج شدم...لباسام رو پوشیدم...آرایش مختصری کردم...در آخر توی آینه نگاهی به خودم انداختم...یه مانتو کوتاه مشکی با شلوار خاکستری پوشیده بودم...یه روسری کوتاه به رنگ مشکی که خطوط خاکستری و بادمجانی داشت و زیباترش کرده بودن...لنز خاکستریم رو با هزار دردسری توی چشمام گذاشتم و دوباره یه نگاه به خودم کردم...خیلی خوشگل شده بود...بعد چند بار قربون صدقه رفتن خودم صندلای مشکیم رو پام کردم و راهی خونه ی حاج خانوم شدم...جلوی در خونشون بودم که با دیدن کفشایی که توی پاگرد بودن،فهمیدم که مهموناش اومدن.
تقه ای به در زدم...چند لحظه بعد در باز شد و نیما جلوم سبز شد و باخنده گفت:سلام...بفرمایید.
سلامی گفتم و داخل شدم...لیلا و هما خانوم هم دعوت بودن...بعد سلام و علیک با مهمونای حاج خانوم کنار لیلا نشستم و گفتم:به لیلا خانوم گرامی.
خنده ی بانمکی کرد و گفت:چقدر ناز شدی کصافط...لنز گذاشتی؟...آره؟
-پ ن پ...رنگ چشام یهویی عوض شد.
لیلا:لامصب...خیلی بهت میاد.
-آره می دونستم.
لیلا:ایییش...من غلط بکنم یه بار دیگه ازت تعریف کنم.
یه نگاه به تیپش انداختم...مانتو زرشکی خوش دوختی با شلوار تنگ مشکی و شال همرنگ مانتوش ست کرده بود و موهای قهوه ای رنگش رو کج روی صورتش ریخته بود...دختر خوشگلی بود... چشمای مشکی داشت و لبای کوچیکش زیبایی صورتش رو دو چندان کرده بود.
با لخند موذیانه گفتم:تیپ زدیا؟!!!
با لبخندی تلخ گفت:چه فایده.
-چرا انقدر منفی می بافی؟؟؟...از کجا معلوم دوست نداشته باشه؟
لیلا:یه نگاه بهش کن...از وقتی اومده میخ تو شده.
همین جمله باعث شد به سمتش برگردم و غافلگیرش کنم...اول خیره نگاهم کرد ولی بعد چشمکی زد و نگاهش رو به صفحه گوشیش دوخت.
به سمت لیلا برگشتم و پوفی کشیدم...لیلا در حالی که می خواست خودش رو شاد جلوه بده...گفت:شنیدم اومده بودی خود شیرینی.
-آره جات خالی.
لیلا:منم صدا می کردی با هم می اومدیم خود شیرینی.
-آخه اون موقع مزه نداشت که.
لیلا حرفی نزد و خندید...چند لحظه بعد گفتم:پاشو بریم خود شیرینی.
خیره نگاهم می کرد...ادامه دادم:حاج خانوم دست تنهاست...بریم کمکش کنیم.
لیلا:بریم.
بلند شدیم...به سمت آشپزخونه می رفتیم،سنگینی نگاهش رو حس کردم...سرم رو بالا آوردم و چشم غره ای کردم که باعث شد لبخندی بزنه... سرش رو پایین انداخت و آروم خندید.
حرصم گرفت و به راهم ادامه دادم...چایی ها رو ریختم و به لیلا گفتم:تو برو چایی ها رو ببر.
باشه ای گفت و سینی رو از دستم گرفت...لرزش دستاش رو حس کردم و سرم رو تکون دادم...ساعت9بود و حاج خانوم گفت که بهتره میز رو بچینیم...می خواستم بشقاب ها رو بردارم که یادم افتاد نمی دونم چند نفریم...رو به لیلا کردموگفتم:لیلا بشمار ببین چند تا بشقاب بردارم.
لیلا بعد شمردن تعداد مهمونا گفت:12نفر.
بشقابا رو برداشتم...با کمک لیلا میز رو چیدیم...میز خوشگلی شده بود...حاج خانوم رو به مهمونا گفت:بفرمایید سر میز...غذا آماده است.
همه به سمت میز رفتن...من و لیلا هم پشت میز نشستیم.
وقتی سرم رو بالا آوردم...متوجه شدم که درست روبروی نیما نشستم...بی توجه به اون مقداری غذا واسه خودم و لیلا کشیدم و مشغول خوردن شدم.
ساعت12شب بود که مهمونا رفتن...فقط من و لیلا و هما خانوم و نیما مونده بودیم...هما خانوم و لیلا خداحافظی کردن و رفتن.
من رو به حاج خانوم گفتم:من می مونم ظرفا رو بشورم...بعدا زحمت رو کم کنم.
آقای سمیعی با لبخند گفت:عزیزم خسته ای برو خونت...راحله خودش ظرفا رو می شوره.
-وا مگه من مردم تا حاج خانوم ظرفا رو بشوره.
نیما که تا اون لحظه ساکت مونده بود،گفت:اشکالی نداره منم به رزا خانوم کمک می کنم تا کارشون کمتر شه.
بهش نگاهی عاقل اندر سفیه انداختم و گفتم:لازم نکرده...خودم می شورم.
نیما با لبخندی خون سردانه گفت:چرا ؟؟؟؟ فکر می کنی نمی تونم ظرفا رو بشورم؟؟؟...حاج آقا و حاج خانوم می دونن کار کردن من حرف نداره...مگه نه؟
حاج خانوم لبخندی زد وگفت:آره خدا خیرش بده...همیشه تو مهمونی هام می اومد ظرفا رو می شست.
نیما ابروش رو بالا انداخت و با ژست خاصی گفت:بذار منم کمکت کنم تا ظرفا رو زود تر بشوری.
می خواستم جوابشو بدم که حاج آقا گفت:آره دخترم بذار کمکت کنه تا زودتر تموم بشن.
در برابر لحن مهربون حاج آقا نتونستم چیزی بگم...لبخندی زدم و گفتم:چشم.
نیما چشماش خندید...با هم به سمت آشپزخونه رفتیم...نیما پیشبندی بست و دستکش ها رو هم دستش کرد...با پوزخند گفتم:یه وقت پوست لطیفتون خراب نشه.
لبخند ژکوندی زد و گفت:نه عزیزم تو نگران نباش.
چقدر پررو بود این بشر...تجربه نشون داده وقتی خواستی حرص کسی رو دربیاری جوابش رو نده.
سیم ظرفشویی رو برداشتم و به جون ظرفا افتادم...نیما هم آبکشی می کرد...آخرین ظرف یه قابلمه گنده بود که توش پر از آب بود و به خاطر سنگین بودنش به نیما گفتم که خالیش کنه و بده به من...اونم لبخندی زد و قابلمه رو برداشت و آبش رو توی سینک ظرفشویی خالی کرد و همین حرکتش باعث شد آب روی لباسم بریزه.
با حرص گفتم:دیووونه...لباسم رو چرا خیس کردی؟
ادای آدمای معصوم رو در آورد و با چشمای گرد شده گفت:خب نمی دونستم این جوری می شه.
دیگه داشت تو مخم دراز نشست می رفت...قابلمه رو از دستش گرفتم و گفتم:برو اونور خودم می شورم.
قابلمه رو داد به من و دستکش رو پیشبندش رو در آورد و به کابینت تکیه داد...دستاش رو روی سینه اش قفل کرد و مشغول تماشای حرکات من شد...قابلمه رو آبکشی کردم و دستم رو شستم و شیر آب رو بستم.
به سمتش برگشتم و گفتم:چته آدم ندیدی؟
خندید و گفت:خوشگل ندیدم.
-هه هه هه...دریاچه ی نمک.
از آشپزخونه خارج شدم،نیما هم به دنبال من از آشپزخونه خارج شد...حاج خانوم و حاج آقا روی مبل نشسته بودن و آروم حرف می زدن...اهمی کردم که صحبتاشون رو قطع کردن و به سمتم برگشتن...با لبخند گفتم:مرسی بابت زحمتاتون...ببخشید زحمت دادم خدمتتون.
حاج خانوم لبخندی زد و گفت:همه ی زحمتا رو که تو کشیدی...چه زحمتی...نگاهش به لباس خیسم افتاد و گفت:لباست چرا خیس شده؟
-هیچی فقط...
نیما پرید وسط حرفم و گفت:موقع ظرف شستن خیس شد.
با حرص نگاهش کردم...به سمت حاج خانوم و حاج آقا برگشتم و گفتم:با اجازه اتون رفع زحمت کنم.
حاج آقا:خواهش می کنم.
تا در همراهیمون کردن ودر رو بستن...نیما نگاهی بهم انداخت...شونه ای بالا انداخت وگفت:خداحافظ.
خدافظی زیر لب گفتم و داخل خونه شدم...لباسام رو درآوردم و لباسای راحتیم رو پوشیدم...دلم واسه ی لیلا می سوخت...دختر خوبی بود...مودب و خوشگل ولی نمی دونم چرا نیما بهش توجه نمی کرد...چشمامو بستم و به خوابی عمیق فرو رفتم.
صبح ساعت9صبح از خواب بلند شدم...لباسام رو اتو کردم...صبحونه ی مفصلی خوردم و لباسام رو پوشیدم و از خونه خارج شدم...از پله ها پایین رفتم...به حیاط رسیدم...روی تاب نشسته بود،گیتارش رو با ژست خاصی توی دستش گرفته بود و دوباره آهنگ شادمهر رو می خوند...سرش پایین بود...فکر کنم سنگینی نگاهم رو حس کرد و سرش رو بالا آورد...با دیدن من لبخندی زد و توی عمق چشمام خیره شد...دستاشو به سیم گیتار می کشید و می خوند...وسطای آهنگ بود...قسمتی که عاشقش بودم.
اون تو بودی...که همیشه با نگات لحظه های منو عاشقونه کرد
این منم که تو تموم لحظه ها واسه عاشقی...تو رو بهونه کرد
هرگز...اون نگاه مهربون تو بی تفاوتی رو یاد من نداد
من پر از نیاز با تو بودنم
مگه می شه...قلب من تو رو نخواد
حس خوبیه...ببینی یه نفر همه رو به خاطر تو پس زده
واسه ی رسوندن خودش به تو همه ی را
طاقت نگاهش و لبخندش رو نداشتم...سرم رو انداختم زیر و از خونه بیرون رفتم.
دستم رو روی قفسه ی سینم گذاشتم...ضربان قلبم با سرعت هر چه تمام تر می زدند...چند نفس عمیق کشیدم و سوار ماشین شدم و مسیر زبانکده رو در پیش گرفتم.
در کلاس رو باز کردم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:hello.
بچه ها به احترامم بلند شدن و گفتن:hello.
لبخندی زدم و گفتمit down.
چند لحظه بعد گفتم:are you ok?
بچه ها:yes.
دیگه چیزی نگفتم و مشغول تدریس شدم...ساعت2 ظهر بود که همه ی کلاسام تموم شد...از آموزشگاه خارج شدم.
با مامان سلام و احوال پرسی کردم و داخل خونه شدیم...با دیدن عمه ثریا هم متعجب شدم و هم جا خوردم.
عمه با لبخند بلند شد و گفت:سلام رزا خانوووووم.
تازه به خودم اومدم و گفتم:سلااام...خوش اومدین.
به طرفش رفتم...دستم رو گرفت و منو کشید بغلش و گفت:ببین چه خانومی شده واسه خودش.
از بغلش بیرون اومدم و لبخندی زدم...به سمت عمو داریوش شوهر عمه ثریا رفتم...بعد سلام و احوال پرسی با عمو داریوش نوبت حمیدرضا بود...خیلی با حمیدرضایی که آخرین بار دیده بودمش فرق می کرد...الان خیلی خوشتیپ و خوش هیکل شده بود...قیافش درست مثل خودم بود...چشم و ابرو مشکی...پوست گندمی...موهای مشکی...یعنی دقیقا کپی من بود در قیافه یه پسر...قدیما وقتی من و حمیدرضا رو می دیدن فکر می کردن که داداشمه...عمه ام می گفت این شباهت ما بر می گرده به مادربزرگ پدری ام...من و حمیدرضا قیافه امون رو از اون به ارث بردیم.
لبخندی زدم و گفتم:سلام داداش حمید...خوب هستی؟
خیلی صمیمی جواب داد:مرسی...آبجی رزای من چیکار می کنه؟
از برخوردش خوشحال شدم و با لبخند گفتم:منم خوبمم.
به سمت بابا رفتم و گفتم:بابای من چیکار می کنه؟
بابا:این بود اون قولی که داده بودی؟...رفتی و پشت سرت رو نگاه نکردی؟
-بااااابا...چی کار کنم هر روز کلاس دارم...فقط جمعه ها تعطیلم که اونم از صبح تا شب می خوابم.
بابا:آخه من چی بگم دیگه؟؟؟؟
روی مبل نشستم...مامانم با سینی چای داخل شد...به سمتش رفتم و سینی رو ازش گرفتم و گفتم: من پذیرایی می کنم.
لبخندی زد و گفت:باشه.
چایی رو جلوی تک تکشون گرفتم و روی مبل نشستم...بابا و عمو داریوش راجع به کار و شرکت حرف می زدن...مامانم و عمه هم در گوش هم پچ پچ می کردن...به حمیدرضا نگاه کردم که به گلای فرش خیره شده بود...نگاهم رو ازش گرفتم و به تلوزیون دوختم.
کانالای تلوزیون رو جا به جا کردم...تو یکی از کانالا کلیپ شادمهر رو نشون می داد...بازم حس خوبیه...محو کلیپ شده بودم که با صدای سرفه ی عمه به خودم اومدم.
عمه یه نگاهی به حمیدرضا انداخت و شروع به حرف زدن کرد.
عمه:مسعود جان...درسته که ما یه بار از رزا جون خواستگاری کردیم و جواب نه شنیدیم...
می تونستم یه حدسایی بزنم...پس واسه همین پیداشون شده بود؟
عمه:ولی چون اون دفعه خود رزا جان نبود...می خوایم یه بار دیگه از رزا واسه حمیدرضا خواستگاری کنیم...رزا جون نظرت چیه؟
حمیدرضا پوست لبش رو می جویید و به با حرص به عمه نگاه می کرد...نگاه همه به لبای من دوخته شده بود...سعی کردم خونسرد باشم... با لبخندی مصنوئی گفتم: عمه من با تموم احترامی که به شما قائلم می گم نظر من همونیه که قبلا شنیدین...نه.
عمو داریوش:ولی رزا جان حمیدرضا پسر خوبیه...نه این که پسرم باشه تعریفش کنم نه...قبول دارم که یه اشتباهاتی داشته...لااقل برین باهم حرف بزنین شاید به درد هم بخورین...رزا جان سرسری تصمیم نگیر.
با عجز به مامان نگاه می کردم که بابا گفت:آره رزا جان پاشین با حمیدرضا برین تو اتاق با هم حرف بزنین...شاید تو هم عروس عمه ات بشی.
بابا باز عمه رو دید جوگیر شد...اعصابم خورد شد...با عجز گفتم:ولی...
بابا:ولی نداره دخترم پاشو...
به حمیدرضا نگاه کردم...بدجور عصبی بود...با حرص گفتم: اگه می خوای حرفامو بشنوی بیا تو حیاط.
منتظر جوابش نشدم و به حیاط رفتم...روی نیمکت چوبی حیاطمون نشسته بودم و به گل های بنفشه خیره شده بودم.
حمیدرضا اومد و کنارم نشست و گفت:متاسفم...من از هیچی خبر نداشتم.
پوزخندی زدم و گفتم:متاسف؟
متعجب نگاهم کرد...برگشتم و نگاهش کردم و گفتم:چرا خودت رو می زنی اون راه؟...یعنی تو نمی دونستی که؟
صداشو برد بالا و گفت:نه نمی دونستم چون بهم گفتن میام تهران فقط واسه تفریح...به ولای علی قسم از هیچی خبر نداشتم.
-حالا تو چرا عصبی هستی؟...مگه از خدات نبود که چنین روزی برسه؟
حمیدرضا:من اصلا چنین آرزویی نداشتم که منتظر برآورده شدنش باشم...من فقط به اجبار مامانم اومدم خواستگاریت...من اصلا هیچ علاقه ای بهت نداشتم و ندارم...تو برای من فقط یه دختردایی هستی و بس...من به کس دیگه ای علاقه دارم،به کسی که با تمام وجود دوستش دارم.
ساکت موندم...ادامه داد:اون دختر همونیه که دیدیش.
با تعجب نگاش کردم...وقتی تعجبم رو دید...گفت:یادته 6 سال پیش تعقیبم می کردی؟...همون دختری که باهام بود...عشق20سالگیام...من از اون موقع عاشقش بودم...اسمش شیرینه...شیش ساله که با عشق اون زندگی می کنم...سری قبل به خاطر جواب منفی تو خیلی خوشحال شدم ولی نقش یه آدم ناراحت رو بازی کردم تا مامانم فکر کنه عاشق سینه چاکت هستم و دیگه بهم گیر نده که بریم خواستگاری دخترای دیگه.
با تعجب گفتم:تو از کجا فهمیدی من تعقیبت می کردم؟
لبخندی زد و گفت:من خیلی تیز تر از اون چیزی هستم که فکرش رو میکنی.
-حمیدرضا؟
حمیدرضا:هان؟
-حالا چی کار کنیم؟
حمیدرضا:هیچی...بگیم ما به درد هم نمی خوریم...بگیم که از ازدواج فامیلی خوشمون نمیاد.
هیچی نگفتم و سرم رو تکون دادم...باهم به داخل خونه رفتیم.
عمه با دیدنمون لبخندی مضطرب زد وگفت:حرفاتون رو زدین؟
یه نگاه به حمیدرضا کردم و گفتم:من و حمیدرضا هیچ نقطه ی مشترکی نداریم...ما دو تا آدمیم با نظرهای متفاوت...فکرای متفاوت...یه چیز مشترک بین من و حمیدرضاست،اونم اینه که هر دوی ما با این ازدواج مخالفیم.
عمه یه نگاه به حمیدرضا و بعد به من انداخت و گفت:چرا عزیزم؟
زکی...پس من یه ساعته دارم واسه کی دلیل میارم...حمیدرضا نفس عمیقی کشید و گفت:اونش به خودمون ربط داره.
همین جمله کافی بود تا با تعجب نگاش کنم...خیلی بد گفت...اون مادرش بود نباید چنین حرفی رو می زد...عمو داریوش گفت:حمیدرضا... با مادرت درست صحبت کن.
حمیدرضا عصبی شد و با صدایی که شبیه فریاد بود،گفت:دیگه خسته شدم...از همتون...از اجبار...به خدا خسته شدم...چرا نمی ذارین آدم واسه خودش تصمیم بگیره...همین شماها هستین که با گیر دادنتون باعث می شین پس فردا کار به دادگاه و طلاق بکشه...دیگه کشش ندارم.
دستش رو به موهاش کشید و از در بیرون رفت...عمه به بابا گفت:ببخش مسعود جان...جوونه دیگه.
بابام گفت:می دونم...بالاخره ما هم از این روزا داشتیم دیگه.
منم چیزی نگفتم...شیرینی خامه ای برداشتم و از پله ها بالا رفتم...روی تختم نشستم و مشغول خوردن شیرینیم شدم.
پس من یه عمر راجع به حمیدرضا اشتباه فکر می کردم...این که حمیدرضا یه پسریه که هر روز با یه دختر می گرده و...
واقعا چه دلی داره...شش سال با عشق یه دختر زندگی کرده...سرم رو روی بالش گذاشتم...انقدر خسته بودم که نفهمیدم چجور شد که خوابم برد.
با سردرد بدی از خواب بیدار شدم...به ساعت نگاه کردم...3نصفه شب بود...بدجور تشنه ام بود...از پله ها پایین رفتم.
از یخچال آبی برداشتم و خوردم...می خواستم به اتاقم برم که صدایی گفت:رزا.
مضطرب به سمت صدا برگشتم و با دیدن حمیدرضا گفتم:چته دیوونه؟...ترسیدم.
حمیدرضا:ببخشید.
-چی کار داشتی؟
حمیدرضا:می شه یه کم با هم حرف بزنیم؟...به کمکت احتیاج دارم.
-می شنوم.
حمیدرضا:این جا نه؟
به لحن مسخره ای گفتم:پس کجا؟...حتما کافی شاپ یا رستوران تو این نصفه شب؟
حمیدرضا:یه لحظه بریم بیرون برگردیم.
-باشه.
حمیدرضا جلوتر از من قدم بر می داشت و منم پشت سرش حرکت می کردم تا اینکه به ال90مشکیش رسیدیم.
در جلو رو برام باز کرد و خودشم سوار شد...منتظر نگاهش می کردم که گفت:رزا تو مثل خواهر نداشته من می مونی...از بچگیمون تو رو مثل یه خواهر دوست داشتم...حالا هم ازت می خوام مثل یه خواهر کمکم کنی؟
-خب؟
حمیدرضا:می تونی با شیرین حرف بزنی؟
-که چی بشه؟
حمیدرضا:که اجازه بده برم خواستگاریش؟
-مگه خودت نمی تونی باهاش حرف بزنی؟
حمیدرضا:خب...چطور بگم...آخه می دونی شیرین به من علاقه ای نداره.
با تعجب گفتم:چییییییی؟...بهت علاقه نداره وشش سال عاشقش بودی؟...حمیدرضا من از حرفات سر در نمیارم.
حمیدرضا:شیرین علاقه ای به من نداره...شش سال پیش ما فقط مثل دو تا دوست ساده بودیم،شیرین درست همسن تو بود...دوستی ما یه سال طول کشید تا این که ما به شیراز رفتیم...تو این مدت با شیرین یا تلفنی حرف می زدم یا چت می کردم تا این که فهمیدم عاشق پسرخاله اشه... پسر خاله اشم توی خارج زندگی می کنه و شیرین منتظر پسرخالشه تا از خارج برگرده و باهم ازدواج کنن.
با هیجان گفتم:حمید...تو به معنای واقعی کلمه عقلت رو از دست دادی...این عشق پوچه...یه عشق یه طرفه که اگه ازدواج هم کنین و عشق دو طرفه ای نباشه...هم تو خسته می شی...هم شیرین...حمیدرضا احساسی برخورد نکن،به آینده فکر کن.
حمیدرضا:آخه من دوستش دارم.
-ولی اون تو رو دوست نداره...حمیدرضا...من جای تو بودم هیچ وقت غرورمو به خاطر کسی که دوستم نداره نمی شکنم...اون دختر لیاقت تو رو نداره...حمید...من نمی تونم برم باهاش حرف بزنم و غرورت رو بشکنم.
حمیدرضا:حتی اگه غرورم بشکنه بازم شیرینو می خوام.
-گیرم من باهاش حرف زدم و اون وقت شیرین باز روی حرف خودش موند چی؟...اونوقت شرمنده غرورت نمی شی؟
حمیدرضا:ولی عشق غرور و این حرفا حالیش نیست.
-خودت داری می گی عشق...عشق یه چیز دو طرفه است.
حمیدرضا:یعنی تو میخوای بگی احساس من یه هوسه.
-نه...ولی این یه عشق بچه گانه است...یه عشق زودگذر یا یه جور عادت...تو اون موقع بیست سالت بود...عقل بیست سالگی تو برابر بود با عقل یه دختر15ساله دبیرستانی...یعنی تو هنوز عقلت کامل نشده بود و حالا بعد چند سال تبدیل به یه عادت شده.
حمیدرضا:خب تو می گی چیکار کنم؟
-بی خیال دختره شو.
حمیدرضا:ولی من نمی تونم.
-نمی تونم و نمی شه و این حرفا رو نداریم.
حمیدرضا:آخه...
-ببین تو بهتره اون دختره رو از ذهنت بیرون کنی...باید فراموشش کنی.
معصومانه نگاهم کرد و گفت:سعیم رو می کنم.
-آفرین پسر خوب.
چیزی نگفت...با صدایی آروم گفتم:بریم تو؟
لبخندی زد و گفت:باشه.
از ماشین پیاده شدیم و داخل خونه رفتیم...شب بخیری گفتم و به اتاقم رفتم.
دو روز از اون شبی که با حمیدرضا حرف زده بودم می گذره...اون شب تمام نفرتی که نسبت بهش داشتم از بین رفت و حالا حمیدرضا، همون حمیدرضای بچگی هام بود...همونی که مثل داداش نداشته ام دوستش داشتم...از یه طرفی دلم براش می سوخت که شش سال به کسی علاقه مند بوده که هیچ احساسی نسبت بهش نداشت...خیلی دوست داشتم کمکش کنم ولی نمی دونستم چجوری.
تو فکر حمیدرضا و شیرین بودم که صدای در بلند شد...حتما لیلا بود...با ذوق به سمت در رفتم و بازش کردم ولی با دیدن نیما هنگ کردم با چشمای باز داشت نگاهم می کرد...یهو به خودم اومدم و پشت در قایم شدم...نگاهی به خودم انداختم یه تاپ دورگردنی قرمز با شلوارک کوتاه پوشیده بودم...یه دونه تو سرم زدم واز پشت در گفتم:ببخشید یه لحظه منتظر وایستید تا من بیام.
و سریع به سمت اتاق رفتم و چادری سرم انداختم و دوباره به طرف در رفتم و با شرمندگی گفتم:ببخشید معطلتون کردم.
لبخند موذیانه ای تحویل داد و با ولوم پایین گفت:تا باشه از این معطلیا.
خودم و به نشنیدن زدم و با چشمای ریز گفتم:ببخشید چی گفتین؟
با خون سردی باورنکردنی گفت:گفتم اشکالی نداره.
سرمو به نشونه تائید بالا و پایین کردم و پرسیدم:کاری داشتین آقا نیما؟
نیما:بله...ولی آقا نیما نه.
با تعجب پرسیدم:پس چی؟
نیما:آقا نیما نه...نیمای خالی.
با شیطنت گفتم:امرتون آقای نیما خالی.
نیما که حرصش گرفته بود گفت:خیله خب دوره که دوره ی شماست ولی نوبت ما هم می رسه...در ضمن اومدم واسه جشن دعوتتون کنم.
تند وپشت سرهم گفتم:جشن؟...جشن کی؟...واسه چی؟...اصلا به چه مناسبتی؟...واسه چی شما باید منو به جشن دعوت کنید؟...این جشن...
نذاشت بقیه جمله امو کامل کنم و با خنده گفت:اول یه کم نفس بگیر من واست توضیح می دم...این جشن مال خواهرمه به خاطر عروسیش... منم خیلی دوست داشتم تو تو جشن خواهرم حضور داشته باشی به همین خاطر اومدم تا دعوتتون کنم و مجلس خواهرمو با حضورت منور کنی؟(چه ادبی)
-مگه عروسی خواهرتون چراغ نداره؟
نیما:بی مزه...قبول می کنی؟
-ببخشیدا ولی من بیام اون جا چی بگم؟...بگم چی کاره عروسم؟
نیما با شیطنت خندید و گفت:فهمیدم چی بگی؟...به فامیلای عروس می گی که فامیل دامادی...به فامیلای دامادم می گی که فامیل عروسی.
-مرسی از راهنماییتون.
نیما:خواهش...ولی تو نگفتی بالاخره میای یا نمیای؟
-نمی دونم...اگه کار نداشتم میام.
نیما:خوشحال می شم اگه بیای...می دونی آخه پدر و مادرم فوت کردن و بعد مرگشون تنها عده ای از فامیلامون باهامون رابطه دارن... تو فامیلامون کسی نیست که برای مانیا مثل یه خواهر باشه ...دوستی هم نداره تا کنارش باشه و منم تنها داداششم...پس بیا وخوش حالمون کن.
بغض کرده بود...براش ترحم نکردم چون خودم از ترحم دیگران بدم می اومد...برای این که از اون حال درش بیارم گفتم:بابت مرگ پدر و مادرتون متاسفم...لبخندی زدم و ادامه دادم:حتی اگه کار خیلی واجبی داشتم بازم میام.
خندید و گفت:وای دستت درد نکنه رزا جون.
-سریع پسر خاله نشو دیگه.
نیما:خب چی کار کنم...تو هم دختر خاله شو...صدام کن نیما...باشه؟
-آخه...
نیما:آخه نداریم...باید بگی نیما...همون طور که من تو رو رزا صدا می کنم.
-در پررو بودنت که شکی نیست.
نیما:چیزی گفتی؟
-نه بابا به گوشای خودتم شک داریا.
نیما با خنده گفت:به گوشام که نه ولی به تو شک دارم.
خندیدم و گفتم:کاری نداری؟
نیما:این یعنی این که گم شم؟
-هی همچین بگی نگی آره.
نیما:خیلی پررویی تو دختر.
-خجات نکشی یه وقت؟
نیما:نه این که تو خجالت می کشی؟
-راستی جشن چه روزیه و کجاست؟
نیما:چهارشنبه همین هفته است و ساعت6میام دنبالتو باهم می ریم.
-باشه.
نیما:خیله خب من زحمتو کم کنم...فعلا بای.
-خدافظ.
چشمکی زد و گفت:مواظب خودت باش عشقم.
چشم غره ای کردم...با ترس ساختگی گفت:من برم تا یه بلایی سرم نیومده.
و خیلی سریع تر از اون چه که فکرشو می کردم رفت...زیر لب گفتم:خل و چل دیوونه...و درو بستم...به در تکیه دادم...عجیب بود این پسر...خیلی آروم و بی سر وصدا تو دلم جا باز می کرد...ولی می ترسیدم...می ترسیدم از این که عاشقش بشم و ولم کنه و بره.
بی خیالش شدم و سعی کردم فکرم رو منحرف کنم.
حاظر و آماده نشسته بودم و منتظر نیما بودم...حدود10دقیقه بعد صدای در بلند شد.
در رو باز کردم و حق به جانب گفتم:سلام...می خواستی دیر بیای یه وقت نمی اومدی چرا منو علاف کردی؟...برای چی...
می خواستم ادامه ی جمله ام بگم که دیدم همین جور خیره نگام می کنه و یه لبخند محو روی لباشه...با خشم نگاش کردم و گفتم:حواست کجاست؟
یهو بی مقدمه گفت:چه قدر خوشگل شدی!
با گفتن همین جمله اش احساس کردم که یه چیزی درونم زیر و رو شد...من که انقدر بی جنبه نبودم ولی...
یه نگاه به تیپش انداختم...یه کت و شلوار اسپرت مشکی با کراوات مشکی و پیراهن سفید...خیلی خوش تیپ بود...تا حالا با کت و شلوار ندیده بودمش...برای این که از اون حالت دربیاد گفتم:سلام پس نمی ریم.
انگار که به خودش اومده باشه...با صدای آروم گفت:آره بریم دیر شد.
شونه به شونه هم به راه افتادیم...من حتی نمی دونستم ماشینش چیه...جلوی هیوندا جنسیس مشکی وایستاد...دزدگیر ماشین رو زد...در و برام باز کرد و گفت:بفرمایید خانوم خوشگل.
منم که بی جنبه...لبخندی زدم و سوار ماشین شدم...خودش هم سوار شد...استارت زد و راه افتاد.
آهنگ حس خوبیه رو گذاشته بود.
با خنده گفتم:تو چرا به این آهنگ گیر دادی؟
با خنده گفت:چشه مگه؟؟؟...آهنگ به این خوبی...مگه بده؟
-بد نیست...ولی عروسی خواهرته ها...یه موزیک شاد بذار.
نیما:موزیک شاد؟...ای به چشم...تو جون بخواه من بهت می دم.
-حالا تو موزیک شاد بذار...جونتو نخواستم.
دستش رو به سمت ضبط برد...چند تا ترک و آلبوم رو که رد کرد...وایستاد و گفت:چجوره؟
آهنگ پلی شد...آهنگ سامی بیگی بود...لبخندی از روی رضایت زدم و گفتم:عالیه.
تو دلم همیشه هستی پیش روم اگه نباشی
عاشقت که میشه باشم آرزوم که میشه باشی
دوری و ازم جدایی ولی کُنج دل یه جایی داری
مثل نبضی تو وجودم که میزنی و بی صدایی
شبا وقتی تو تنهایی پریشونه
سراغتو میگیره این دل ِ دیوونه
جواب خستگیهام تویی درمونم
خودت نیستی هنوزم از تو میخونم
تو فکر داشتنت مثه خود ِ مجنونم
اُمید آخرم عشقت شده جونم
از این شبای دلتنگی دیگه خستم
از این حسی که اسمشو نمیدونم
کس نمیدونه این دل دیوونه وقتی میگیره از تو میخونه
من فقط میخوام که باشم تا برای تو فدا شم
کس نمیدونه این دل دیوونه وقتی میگیره از تو میخونه
من فقط میخوام که باشم تا برای تو فدا شم
ماشین رو توی پارکینگ تالار پارک کرد و دوتایی از ماشین پیاده شدیم...شونه به شونه هم قدم برداشتیم تا این که به سالن اصلی رسیدیم.
لباسام رو توی رختکن در آوردم...یه پیراهن بالای زانو نوک مدادی که خیلی ساده بود و یه کت کوتاه داشت...موهام رو فرکرده بودم و بالای سرم جمع کرده بودم...آرایشم هم خیلی ساده ولی خوشگل بود...نیما هم جلوی آینه با موهاش ور رفت و گفت:به نظرت مدل موهام قشنگه.
موهاش رو فشن کرده بود...با خنده گفتم:زیاد به خودت می رسیا...می خوای از کی دلبری کنی؟
چشمکی زد و گفت:دخترا دیگه...می خوام چند تا از دخترای فامیل دامادو عاشق خودم کنم تا یکی حسودیش بشه.
-اونوقت اون یکی کیه؟
نیما:تو.
-حسودی؟...من به دخترایی که عاشقت بشن حسودی کنم...تو خواب ببینی.
نیما:آره دیگه می دونی حتی اگه صد تا دختر عاشقم بشن نیما عاشقه یه نفره اونم رزاست.
-خیله خب بریم تو دیگه.
نیما:یه بار بگو خفه شو دیگه چرا فلسفه می بافی.
و دلخور به دنبالم راه افتاد...نمی خواستم ناراحتش کنم ولی خوب نمی دونستم چجوری احساساتم رو بروز بدم...باید چی کار می کردم؟
وارد سالن که شدیم همه به سمتمون برگشتن...یه جورایی معذب شدم و ناخودآگاه دست نیما رو گرفتم...این حرکتم باعث شد به سمتم برگرده و با تعجب نگام کنه ولی بعد لبخند شیرینش جایگزین تعجبش شد...با لبخند روی لبش گفت:دیدی خودت تسلیم شدی عشقم؟
با این عشقم عشقم کردناش من رو حالی به حولی می کرد...صدای خواننده ارکستر بلند شد:به افتخار آقا نیما داداش عروس خانوم.
صدای جیغ و سوت بلند شد...دستم رو خفیف فشرد وبه سمت جایگاه عروس و دوماد رفت...منم دنبالش کشیده می شدم.
عروس دوماد با لبخند بلند شدن...مانیا با تعجب نگام می کرد...دختر خوشگلی بود...کپ نیما بود با این تفاوت که چشمای قهوه ای داشت... دختره با اعتراض رو به نیما گفت:خیر سرت داداشمی ولی آخر همه رسیدی.
داماد با خنده گفت:یادم باشه عروسی تو تلافی کنم.
نیما دستش رو بالا برد و با شیطنت گفت:آقا سیامک ما تسلیم خوب شد.
مانیا چشمای شیطونش رو به من دوخت و سپس به نیما گفت:نیما این جیگر خانوم رو معرفی نمی کنی؟
با لبخند گفت:چرا که نه...معرفی می کنم...رزا دوست دخترم و اینم مانیا خواهر یکی یدونه ام.
مانیا گفت:رزا جون خیلی خوشبختم از آشناییت نمی دونستم نیما دوست دختر به این خوشگلی داره.
با خنده گفتم:منم خوشبختم مانیا جون...ولی باید بگم من دوست دختر آقا نیما نیستم.
نیما که حرصش گرفته بود...ضربه ای به پهلوم زد و چشم غره کنان گفت:رزا یکم شوخه...مگه نه رزا جان؟
منم که کرمم گرفته بود گفتم:نه من کاملا جدی می گم.
مانیا با شک پرسید:پس دوست دخترش نیستی چیکارشی؟...نکنه از شاگرداشی؟
-نه من همسسایه اشون هستم...ایشون اومدن منو دعوت کردن و گفتن خوشحال می شن تو عروسی خواهرشون شرکت داشته باشم...منم قبول کردم و اومدم.
مانیا:ولی اگه دوست دخترش بودی خیلی خوب بود.
نیما:نترس عزیزم...به این زودیا راضیش می کنم...ویه چشمک به مانیا زد.
مانیا هم لبخند موذیانه ای زد و گفت:آهااااان از اون لحاااااااظ...حالا بی خیال این حرفا.
نیما گفت:آره دیگه مابریم و مزاحمتون نباشیم.
رو به مانیا و سیامک گفتم:خوشبخت باشید.
هر دو تا تشکر کردن...من و نیما با هم به سمت میزی رفتیم و نشستیم...نیما با حرص گفت:نمی تونستی یه کم آبرو داری کنی؟
با شیطنت گفتم:نوچ...اصلا دروغ گفتن تو ذات من نیست.
لبخندی زد و چیزی نگفت...صدای موزیک بلند شد...نیما بلند شد و گفت:افتخار می دی؟
-افتخار و یه سال پیش شوهرش دادم رفت.
نیما:لوس نشو دیگه...بلند شو.
بلند شدم و باهاش به وسط سالن رفتم...یه آهنگ شاد بود...خیلی قشنگ میرقصید...شیک و مردونه...وسطای رقص چشمک می زد وحرصم می داد...آهنگ که تموم شد...آهنگ بعدی سالسا بود...بلد بودم...الانم بدجور انرژی داشتم...می خواستم خودمو خالی کنم ولی نیاز به یه همراه داشتم...از پیست بیرون می رفتم که نیما بازوم رو گرفت و گفت:چیه کم آوردی؟
-عمرا کم آوردن تو کار من نیست.
نیما پس بیا.
آهنگ که تموم شد...صدای سوت و دست بلند شد...تازه متوجه شدم هیچکس جز من و نیما نمی رقصید...همه یکصدا گفتن دوباره دوباره یه بار فایده نداره.(انگار اومدن کاباره)
خجالت کشیدم و سرم و انداختم پایین...نیما با خنده گفت:خجالت کشیدی عزیزم؟
-اه برو بابا تو هم...اداشو در آوردم و با دهن کج گفتم:عزیزم...عشقم...عسلم...تو خسته نشدی؟
نیما:عروسی خواهرمه ها...ایشالا عروسی خودم و خودت.
-ایییییییش.
نیما:ایش به خودت.
سرم و تکون دادم و چیزی نگفتم.
شب ساعت12بود و نوبت به دور دورای عروس و دوماد بود...وای من که عاشق این قسمت بودم.
دنبال ماشین عروس و دوماد حرکت می کردیم...سرم رو از پنجره بیرون آوردم و بلند کل کشیدم.
نیما از تو با خنده گفت:بشین دختر ببینم.
به شوخی گفتم:عروسی خواهر شوهرمه ها مثلا.
خندید و گفت:پس به کارت برس خانومی.
خنده شیطانی کردم و دوباره سرم رو بیرون بردم و با صدای بلند سوت زدم...صدای آهنگ ماشین بلند شد...آهنگ امید جهان بود...سرم و آوردم تو و گفتم:نیما ولوم بده.
صداشو تا ته بلند کرد و گفت:شما امر بفرمایید.
دیگه اتفاقی نیفتاد جز این که تا ساعت2شب تو خونه عروس دوماد رقصیدیم و مراسم به خوبی و خوشی تموم شد.
نیما دزدگیر ماشین رو زد و باهم از پله ها بالا رفتیم...جلوی واحدش وایستاد و گفت:رزا...ازت خیلی ممنونم بابت همه چیز...بهترین روز زندگیم بود.
در جوابش لبخندی زدم و گفتم:واسه منم همین طور...شب بخیر.
نیما:شب بخیر.
از پله ها بالا رفتم و داخل خونه شدم.
شب موقع خواب همش از این پهلو به اون پهلو می شدم و به امروز فکر می کردم...به نیما...به حرفاش...به کاراش...به لبخنداش...به همه چیزش...همه رفتاراش برام جذاب بود و حس خوبی بهم منتقل می کرد...انقدر فکر کردم تا این که نزدیکای صبح خوابم برد.
***
جمعه بود و بی کار بودم...همینجور مگس می پروندم که صدای زنگ خونه بلند شد...در رو باز کردم...مانیا بود خواهر نیما.
با شور و ذوق گفتم:واااای مانیا جون سلام...خوب هستی؟
مانیا لبخند شیرینی زد و گفت:مرسی...رزا جون بی کاری؟
-آره.
مانیا:پایه ای بریم تفریح؟
-تفریح؟...با کی؟
مانیا:من و نیما و سیامک...آخه می دونی نیما و سیامک با هم جور بشن دیگه من و آدم حساب نمی کنن...گفتم تو هم بیای با هم بریم...خوش می گذره.
-آره میام...فقط اگه بشه یه چند لحظه منتظر بمونین منم حاظر شم بریم.
مانیا:آی قربون تو من برم.
-خدا نکنه.
سریع و تند لباسام رو پوشیدم و وسایلام رو داخل کوله ام انداختم...کوله لم رو روی دوشم انداختم و بیرون رفتم.
توی حیاط منتظرم بودن...با نیما و سیامک سلام و احوال پرسی کردم و به راه افتادیم...قرار بود به یکی از پارکا بریم...چون حوصله جاده و این حرفا رو نداشتیم.
پارک قشنگی بود...چون جمعه بود...همه بساط کباب و منقل آورده بودن...زیر اندازا رو پهن کردیم و روی چمنا نشستیم.
نیما و سیامک مسخره بازی در میاوردن و می خندیدن.
بعد خوردن جوجه کبابا نیما از صندوق ماشین توپ والیبال آورد و گفت:هر کی پایه است بیاد.
وای والیبال بعد مسابقه دیگه بی خیالش شده بودم...لبخندی موذیانه زدم و گفتم:من پایه ام.
مانیا و سیامکم اعلام رضایت کردن...یه تور آوردن و زمین رو جدا کردن...من و مانیا تو یه گروه...نیما و سیامک توی یه گروه.
بازی شروع شد...ست اول به لطف من به نفع ما تموم شد...نیما و سیامک از تعجب شاخ در آورده بودن...آخه نیما می گفت کسی نمی تونه اونو تو والیبال ببره...خوب بازی می کرد ولی نه مثل من خوب هرچی باشه من مربی یه تیم بودم.
ست دوم رو باز ما بردیم.
این دفعه نیما قاط زد و گفت:آقا قبول نیست یه کاسه ای زیز نیم کاسه است.
-گل یا پوچ نیست که کلک بزنیم...خوبه خودت دیدی ما بردیم.
نیما:والیبال کار می کنی؟
-اهوم...از10سالگیم.
نیما:ولی خیلی ماهرانه بازی می کنی؟
-خب مسلمه چون من مربی یه تیم بودم خیر سرم.
مانیا باتعجب گفت:دروووووغ؟
-به جون تو.
سیامک:بگو دیگه...ما هم فکر می کنیم ایراد از ماست.
نیما:ایولا داری.
-ما مخلص شما هم هستیم.
چشمکی زد و گفت:شیطون شدیا؟
والیبال رو نیم کاره ول کردیم و کم کم عزم رفتن کردیم.
توی ماشین نشسته بودیم...سیامک و مانیا رو رسونده بودیم خونه خودشون و حالا من و نیما بود.
از تو کیفم آدامسی در آوردم و روبه نیما گفتم:می خوری؟
نیما:چی؟
-آدامس.
شیطنتش گل کرد وگفت:تو بدی چرا که نه؟
خندیدم و آدامس رو تو دستم گرفتم و گفتم:دهنتو باز کن.
خندید و باشیطنت دهنش رو باز کرد...آدامسو تو دهنش گذاشتم.
دهنشو بست و مشغول جوییدن آدامس شد...از پنجره بیرون رو نگاه می کردم که متوجه تغییر مسیر شدم.
با تعجب به سمتش برگشتم و گفتم:مسیر و اشتباهی می ریا.
خندید و گفت:می دونم.
-کجا می ریم؟
نیما:بستنی.
-وای نیما به خدا من می ترکم...انقدر کباب دادین به خوردم که دیگه یه هفته نمی تونم غذا بخورم.
نیما:واسه همینه که خوش هیکلی.
معترض گفتم:نیییییییمااااا.
نیما:جااااانم.
پررو بود...هر کاری می کردم از رو بره نمی شد.
جلوی بستنی فروشی پارک کرد و گفت:پیاده شو.
پیاده شدم...داخل کافی شاپ می شدم که اومد دستم و گرفت و گفت:اجازه هست؟
در جوابش فقط لبخند زدم...نمی دونم دیگه چرا از نیما فرار نمی کنم...چرا می خوام حسم رو نسبت به خودش بدونه؟
دست تو دست هم وارد کافی شاپ شدیم...به سمت یکی از میزها قدم برداشتیم.
نیما با لبخن قشنگش پرسید:چی می خوری؟
کمی فکر کردم و بعد گفتم:اوووم...من بستنی شکلاتی می خورم.
نیما:منم همینطور...برم سفارش بدم و بیام.
از جاش بلند شد و رفت...با گوشی ور می رفتم که یه پسر جوجه تیغی اومد سر میزم و گفت:دوست پسرت تنهات گذاشت؟
بهش توجهی نکردم و سعی کردم به حرفاش توجهی نداشته باشم...با صدای حال به هم زنش گفت:جوجو جوابمو نمی دی؟...اشکال نداره شمارمو می دم یه زنگ بزن.
سرمو بالا آوردم...نیما داشت میومد...پسره گفت:چته چرا کپ کردی؟
نیما دستش رو روی شونه پسره گذاشت و گفت:آقای به ظاهر محترم...
پسره هم که پررو گفت:جانم کاری داشتین؟
نیما:فکر کنم من باید این سوالو از تو بپرسم.
-به شما ریطی داره؟
نیما:بله که ربط داره...حالا گورتو گم کن وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
-گم شو باااابااااا...تو چیکارشی؟...داداششی؟...باباشی ؟...د نیستی برادر من.
نیما:من شوهرشم.
-مارو سیاه نکن ما خودمون ذغال فروشیم...اصلا اگه زنته حلقه اتون کجاست؟
بلند شدم و گفتم:مگه همه چی حلقه است؟
بعد رو به نیما گفتم:نیما جان ولش کن.
نیما با حرص به پسره گفت:بلند شو گورتو گم کن.
پسره با بی خیالی ذاتی گفت:اشکالی نداره...من می رم ولی خوشگله بیا شمارمو بگیر بهم بزنگ.
نیما که رگ های گردنش متورم شده بود:یقه پسره رو گرفت و با فریاد گفت:پاتو زیادی از گلیمت دراز کردیا.
همه در سکوت مشغول تماشای دعوای این دو نفر بودن...بعضی ها هم زیر گوش همدیگه پچ پچ می کردن...با التماس گفتم:نییمااااا...تو رو خدا ولش کن.
ولی انگار صدای منو نمی شنید...یه مشت نثار پسره کرد که پسره با مغز به زمین خورد...از سرش خون سرازیر شد...با وحشت یه نگاه به پسره کردم و یه نگاه به نیما...با تپ تپه گفت:نی..ما...نیم...ا...تو...تو...چ ...چی کار کردی؟
چند نفر به سمت پسره اومدن...من چیزی نمی فهمیدم فقط تصویر محوی از اتفاقایی که می افتاد رو می دیدم...جمعیت دور پسره حلقه زده بودن...کم کم چشمام سیاهی رفت و صداهای گنگی رو می شنیدم...خانومه با ترس گفت:وای اون چش شد؟
-داره از حال می ره.
بگیرینش نیفته زمین.
و دیگه صداها کاملا قطع شد...حس آدمی رو داشتم که پرواز می کنه...خیلی سبک بودم...حس خیلی خوبی بود...اما مدتی بعد اون حس شیرین از بین رفت و جاش رو غم بزرگی گرفت...ای کاش می مردم و چنین روزی رو نمی دیدم...چشمام رو که باز کردم...نور چراغ اذیتم کرد...پلک هام رو بستم و فشار دادم...چند بار چشمام رو باز و بسته کردم تا به نور اتاق عادت کردم...تو بیمارستان بودم...یه مامور مرد کنارم وایستاده بود...با دیدن چشمای بازم از اتاق بیرون رفت و گفت:پرستار به هوش اومد...پرستار...به هوش اومد.
چند لحظه بعد با پرستار وارد اتاق شد...پرستار بعد چک کردن وضعیتم گفت:حالش خوبه...سرمش تموم بشه مرخص می شه.
و از اتاق بیرون رفت...صحنه های دیشب جلوم رژه می رفتن...جنازه روی زمین...نیما...قتل...دعوا سر من...اشکام ریختن...چرا یه زندگی آروم به من نیومده؟...چرا وقتی می خوام آرامش داشته باشم یه اتفاقی می افته و آرامشم رو ازم می گیره؟...مگه غیر از اینه که یه زندگی آروم می خوام؟
مامور مرد:من هومن وزیری هستم...می خوام یه اطلاعاتی رو راجع به دعوای اون شب به دست بیارم.
اشکام رو پاک کردم و گفتم:اون پسره مرده؟
وزیری:فعلا نه...شایان محرابی هنوز تو کماست ولی وضعیت خوبی هم نداره...نیما صعودی هم فعلا تو بازداشتگاهه.
-من در خدمتم.
وزیری:اون دعوا سر چی بود؟...البته از جمعیت داخلد کافی شاپ یه چیزایی پرسیدیم ولی هرکس یه جوابی می داد...می خوام خودت برام تعریف کنی.
جریان دعوا رو با جزئیات براش تعریف کردم...صورتم خیس خیس بود...جعبه دستمال کاغذی رو به طرفم گرفت...دستمالی برداشتم و گفتم:مرسی.
وزیری:شما با نیما صعودی چه نسبتی دارین؟
-خب...من و آقای صعودی همسایه ایم.
وزیری:که این طور...شما با هم توکافی شاپ چی کار می کردین؟
مجبور بودم دروغ بگم...با صدای آروم گفتم:قرار بود که ما نامزد هم بشیم...آقای وزیری اگه شایان محرابی به هوش بیاد چی می شه؟
وزیری:فعلا باید منتظر بمونیم تا ببینیم چی می شه.
وزیری چند لحظه بعد گفت:شماره تون رو بدید شاید بهتون نیاز داشتیم.
-بله حتما...یادداشت کنید.
تکه کاغذ کوچیکی و خودنویس خوشگلی رو از جیبش در آورد و گفت:خب.
-.......0912
-ببخشید آقای وزیری شایان تو کدوم بیمارستانه؟
وزیری:همین بیمارستان.
-آهان.
یه نگاه به سرمم انداختم و گفتم:تموم شدا...
وزیری:الان می گم بیان درش بیارن.
رفت و چند لحظه بعد با پرستار اومد...پرستاره سرمم رو باز کرد و گفت:می تونی بری.
-ممنون.
از اتاق خارج شدم و به سمت سرویس رفتم...سر و صورتم رو شستم...بوی الکل گرفته بودم...همیشه از بیمارستان بدم می اومد...توی آینه سرویس به خودم نگاهی انداختم...رنگ صورتم زرد و بی روح شده بود...نوک دماغم از بس گریه کرده بودم قرمز شده بود...از سرویس بیرون اومدم و از بیمارستان خارج شدم...بی هدف توی خیابونا قدم می زدم و به دیشب فکر می کردم و با خودم می گفتم:ای کاش دیشب با نیما به کافی شاپ نمی رفتم...ای کاش می مردم و پامو اون جا نمی گذاشتم ولی همه ی این ها فقط و فقط در حد ای کاش موندن و همه چیز واقعیت داشت...واقعیتی که خیلی سعی کردم ازش فرار کنم ولی نمی شد.
روی نیمکت چوبی پارک نشسته بودم...گذشته ام از جلوی چشمم مثل یه فیلم می گذشت...به امروزم نگاه می کردم...امروزی که یه روزی آرزوی رسیدنش رو داشتم ولی نه این شکلی...من دوست داشتم مایه افتخار مادر و پدرم باشم ولی چی فکر می کردم و چی شد.
دختر حدودا5-6ساله ای به سمتم اومد وبا صدای بچگونه اش گفت:خاله فال می خری؟
یه نگاه بهش کردم...چشمای خاکستری رنگی داشت با لبای غنچه ای...یه مانتوی پاره پوره ی طوسی با شلوار لی رنگ و رو رفته ای تنش بود...همه ی موهاش رو زیر روسری زرشکی رنگش پنهون کرده بود...قیافه ی قشنگی داشت ولی با این لباسا و این سر و وضع زیباییش دیده نمی شد...برگشتم به6سالگی خودم...من اون موقع هیچ معنی کار کردن رو نمی دونستم...چرا باید بچه ای که فقط بازی کنه باید کار کنه؟...ذهنم پر از همین چراها شده بود تا این که با صدای دختره به خودم اومدم.
-گریه می کنی؟
اشکام رو با آستین مانتوم پاک کردم و رو به دختره گفتم:اسمت چیه خانوم خوشگله؟
دختره:سها.
-چه اسم قشنگی داری؟...چند سالته سها خانوم؟
سها:6سالمه.
لبخندی زدم...جواب لبخندم رو با لبخندی تلخ داد...چرا باید یه بچه انقدر تلخ بخنده ؟
-مامان و بابات کجان؟
دستشو بالا برد و گفت:پیش خدا.
از سوالی که پرسیدم و از جوابی که شنیدم ناراحت شدم...لبخندی نیمه جون زدم و گفتم:با کی زندگی می کنی؟
سها:آقا منصور.
-آقا منصور دیگه کیه؟
سها:یه آقای بداخلاقیه که ما رو می فرسته کار کنیم...در عوض پولی که در میاریم واسمون جای خواب می ده.
-چرا واسش کار می کنی؟
سها:اووووم...آخه من جز خونه ی اون جای دیگه ای ندارم که توش بخوابم.
-الهی دردت بخوره تو سر منصور...میای با من بریم؟
سها:کجا؟
-خونه ی من...آخه می دونی من تنها زندگی می کنم.
سها:یعنی تو هم مامان بابات پیش خدان.
-نه.
سها:پس چی؟
-من همین جوری تنها زندگی می کنم...حالا نگفتی...میای پیش من؟
سها:پس آقا منصور...
انگشتم رو روی لبش گذاشتم و مانع حرف زدنش شدم...با صدای آروم گفتم:اونو بی خیالش.
سها:ولی اگه بفهمه؟
-قرار نیست کسی چیزی بفهمه.
چیزی نگفت.
دستهای ظریفش رو گرفتم و گفتم:دوست؟
لبخندی بچگونه زد و گفت:دوست.
دست تو دست هم از پارک بیرون رفتیم.
جلوی مغازه لباس فروشی ایستاده بودیم.
سها:رزا جون این که خوشگله؟
یه نگاه به لباسه کردم و گفتم:نه...دستمو به سمت لباسی گرفتم و ادامه دادم:این خوشگل تره.
با دیدن لباس چشماش برق زد و گفت:هوم...خیلی خوشگله.
-بریم تو؟
سها:بریم.
داخل مغازه شدیم...دو تا دختر فروشنده بودن...با دیدن وضعیت سها پوزخندی زدن و در گوش هم پچ پچی کردنو بعد با صدای بلند خندیدن... سها با دیدن خنده ی اونا سرش رو پایین انداخت ودستم رو فشار داد...جلوی دخترا خم شدم و چونه اش رو بالا گرفتم و گفتم:ناراحت شدی؟
قطره ی اشکی از گوشه چشمش سرازیر شد...اشکاشو با انگشتم گرفتم وگفتم:ناراحت نشو خوشگلم...اونا شخصیت خودشون رونشون دادن.
مظلوم نگاهم کرد...گونه اش رو بوسیدم...با غیض یه نگاه به دخترا کردم...دست سها رو گرفتم و از مغازه خارج شدیم.
داخل یه مغازه دیگه شدیم...فروشنده اش یه آقای حدودا48ساله بود...سلام دادیم و به لباس ها نگاه کردیم.
یه تونیک خیلی خوشگل زرشکی بود که بدجور چشمم رو گرفت...رو به فروشندهگفتم:ببخشید از این تونیکا سایز این خانوم کوچولو می شه؟
نگاه مهربونی به سها انداخت و گفت:چرا که نه؟
لباس رو دستم داد...یه نگاه به لباسه کردم و روبه سها گفتم:چجوره؟
سها:عالییییه...و بعد دستش رو دور گردنم انداخت وگونه ام روبوسید.
بعد خرید کلی لباس وکفش واسه خودم و سها به خونه رفتیم...سها رو فرستاده بودم تا دوش بگیره...خودم هم مشغول خرد کردن فلفل دلمه ای بودم...یهویی یاد نیما افتادم...آه بلندی کشیدم و دوباره مشغول کارم شدم.
انقدر تو حال خودم بودم که اصلا متوجه حظور سها نشدم...وقتی به خودم اومدم که سها با صدای بچگونه اش پرسید:گریه می کنی؟
دستم رو به سمت گونه ام بردم و در کمال تعجب اشکای روی گونه ام رو حس کردم.
در حالی که سعی می کردم خودم رو شاد جلوه بدم گفتم:نه بابا...گریه چیه؟...داشتم پیاز خورد می کردم.
یه نگاه به فلفل دلمه ای کرد ویه نگاه عاقل اندر سفیه تحویلم داد...این یعنی این که خر خودتی...سرم رو پایین انداختم وگفتم:یه کم دلم گرفته بود.
سها:برای چی؟
-هیچی ولش کن.
تازه متوجه سرو و ضعش شدم...پوستش سفید بود مثل پنبه...موهاش رو که تا حالا ندیده بودمش رو دیدم...موهای طلایی فر که تا نصف کمرش می رسید...تاپ و شلوارک سورمه ای رنگش رو تنش کرده بود...خیلی ناز بود...با لبخند گفتم:چقدر خوشگل شدی.
خندید و چال روی گونه اش رو به نمایش گذاشت...دستش روگرفتم و به طرف کاناپه رفتم و روی کاناپه نشوندمش...گونه اش رو کشیدمو گفتم:یه لحظه این جا باش من بر می گردم.
سها:باشه.
به اتاق رفتم و حدود30ثانیه بعد لپ تاپ به دست به سمت نشیمن رفتم...روی کاناپه کنار سها نشستم.
سها با دیدن لپ تاپ جیغی کشید و گفت:واااای الپ تاپ...از همونایی که فاطمه داشت.
-فاطمه دیگه کیه وروجک؟
سها:دختر آقا منصور...ولی هیچ وقت لپ تاپش رو به من نمی داد.
لپش رو کشیدم و گفتم:ولی من می دم.
تو لپ تاپم کلی بازی داشتم...روش کار کردن باهاش رو یادش دادم ، خدا رو شکر بچه باهوشی بود سریع متوجه می شد.
سها مشغول بازی شد و منم به آشپزخونه رفتم و مشغول ادامه کارم شدم.
شام رو در کنار هم و با خنده و شوخی خوردیم...بعد شام یه کم فیلم دیدیم و میوه خوردیم...دست همو گرفتیم و دو تایی به سمت تخت شیرجه رفتیم...صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم.
ساعت9بود...خدا رو شکر امروز کلاس نداشتم...آبی به سر و صورتم زدم...مانتوی مشکیم رو با شلوار جین مشکیم پوشیدم...مقنعه مشکیم رو هم سرم انداختم...سها هنوز خواب بود...به طرفش رفتم و آروم صداش زدم:سها جون...سها.
با صدایی خواب آلود گفت:هوووم.
-پاشو گلم صبحه.
سها:ولی من خوابم میاد.
-خیله خب بخواب ولی من باید برم بیرون کار دارم.
سها:اشکالی نداره.
-پس خداحافظ.
سها:خداحافظ.
کتونی آل استارم رو پام کردم و سوارماشینم شدم و به سمت بیمارستان حرکت کردم.
از پذیرش اتاق شایان رو پرسیدم.
پرستار:برین آی سیو.
تشکری کردم و به سمت آی سیو رفتم...آقای وزیری جلوی آی سیو ایستاده بود...به سمتش رفتم و مضطرب پرسیدم:سلام...حالش چطوره؟
وزیری:فعلا که همون شکلیه...دکترا می گن فقط دعاش کنین.
آهی کشیدم و به دیوار تکیه دادم.
-می تونم نیما رو ببینم.
وزیری:فعلا نه.
-تو رو خدا بذارین ببینمش.
وزیری:بذار حالا واسه بعد.
دیگه اصراری نکردم و ساکت نشستم...چند لحظه بعد گفتم:با اجازه اتون من می رم نمازخونه.
وزیری:اشکالی نداره.
با قدم هایی تند به سمت نماز خونه ی بیمارستان راهی شدم...وضو گرفتم و چادری برداشتم و شروع به خواندن نماز شدم.
ادامه دارد...