09-10-2015، 0:35
(آخرین ویرایش در این ارسال: 09-10-2015، 10:54، توسط √ ΙΔΙΞΗ SΤΙF √.)
به خاطر تکن خوردن مقنعه از سرش افتاده بود و ملحفه هم کنار رفته بود.صورتش رنگ گرفته بود و لباش دوباره داشت مثل اولش میشد.فکرم برگشت به چند لحظه پیش.ویکتور...ویکتور...ویکتوریا...ون کیه؟چرا اسماشون شبیه به همه؟
کنارش نشستم.موهای کوتاهش کج تو صورتش ریخته بود.مثل اینکه تازه داشتم متوجه زیباییش میشدم.قدش از دریا بلندتر و شونه هاش پهنتر بود.به هیکلش میومد ورزشکار باشه.یه لحظه نگاهم به آستینش خورد که بالا رفته و ...جای یه بخیه ی بزرگ رو پشت دستش دیدم.از مچ دستش به بالا به اندازه ی یه وجب به صورت عمودی بخیه خودره بود.مشخص بود خیلی عمیق بوده.کمی بالاتر از بخیه یه تاتو بود... V& V.
شاید منظورش ویکتوریا و ویکتور باشه!یعنی ویکتور عشقشه؟!
موبایلم زنگ خورد و عکس داریوش رو صفحه اش افتاد.
_جانم داریوش؟
_سلام.هیچ معلومه کجایی تو؟
_سلام.من اومدم بیمارستان همراه یکی از دوستام.امشب باید بمونم.
_پس چرا خبر ندادی؟خیلی نگران شدیم چند بارم زنگ زدم در دسترس نبودی.
_شرمنده فکرم درگیر بود یادم رفت.
_دشمنت شرمنده.الان کدوم بیمارستانی؟
_بیمارستان....
_حتما شام هم نخوردی؟
_نه هنوز.ناهارم وقت نشد بخورم.
_نکنه میخوای خودتم ور دست رفیقت بخوابونن؟
از فکر اینکه کنار احمدی باشم نیشخندی زدم.
_نمیشه یه لحظه هم تنهاش بزارم.بهم سفارش کردن تا ضبح بیدار باشم و از کنارش جم نخورم.
_خلیلی خوب.من الان میام برات شام میارم.رسیدم بهت زنگ میزنم.
_خدا خیرت بده از گشنگی هلاک شدم.زود بیا منتظرم.
_باشه فعلا.
تلفن رو قطع کردم.اصلا متوجه ی گذر زمان نشده بودم.تمام مدت داشتم به گذشته ها فکر میکردم و حتی یادم نبود که از ظهر چیزی نخوردم.خیلی خوابم میومد.سرم رو روی تخت کنار دست دختری گذاشتم که هنوز نمیدونستم چی صداش کنم.از اینکه بعد از چند ماه هنوز مجبور بودم تو خلوت خودم هم بهش بگم احمدی حالم داشت بهم میخورد.به زخمش خیره شدم.زخمی به این اندازه خیلی عجیبه و دردناکه.مطمینم خودکشی هم نیست.صورتش رو چرخوند طرفم و موهاش ریخت جلوی چشماش.بیخیال فکر کردن شدم.چشمام رو بستم و سعی کردم استراحت کنم.
۲۰دقیقه گذشته بود که بلند شدم.باید میرفتمWC ولی نمیتونستم تنهاش بزارم.گوشیم دوباره زنگ خورد.
_الو کوروش...من جلو بیمارستانم تو کجایی؟
_من تو بخشم.
یه کم فکر کردم...به داریوش بگم چند دقیقه بیاد جای من؟نمیشه که تا صبح نگهش دارم!
_امممم...ببین داریوش تو بیا داخل اتاق ۲۱۴. از ایستگاه پرستاری بپرس بهت میگه کجاست.
_باشه الان میام.
از اتاق اومدم بیرون و از دور داریوش رو دیدم که با دوتا پیتزا و یه نوشابه داره میاد طرفم.
_سلام خوبی؟چرا تا گرفتی مگه خودتم شام نخوردی؟
_سلام مرسی.نه هنوز...گفتم بیام با هم بخوریم.
_باشه.داریوش من میرم دستشویی تو برو تو اتاق.فقط شکه نشو بعدا میام برات توضیح میدم.
_هیچی.صبر کن تا بیام.
شونه بالا انداخت.
_باشه.
سریع رفتم و برگشتم تو اتاق که دیدم داریوش ماتش برده و به روبروش نگاه میکنه.مسیر نگاهش رو گرفتم و رسیدم به احمدی که پشت به ما رو به پنجره ایستاده بود و با تلفن حرف میزد و سرمش هم تو دست راستش قرار داشت.عجیب بود....بازم داشت فرانسوی حرف میزد.به داریوش نگاه کردم که چشماش گشاد شده و توشون اشک حلقه زده بود.خیلی تعجب کردم!شونه هاش رو گفتم و تکونش دادم:
_داریوش؟!!
_ولی عکس العملی نشون نداد و تو همون حالت موند.هنوز پیتزا تو دستش بود.احمدی هنوز متوجه ی حضور ما نشده بود.تماس رو قطع کرد و برگشت.با برگشتش پیتزا از دست داریوش افتاد و زیر لب با حیرت گفت:
ورونیکا...
دختر چشماش گرد شد و به ما نگاه کرد.دکمه های مانتوش رو باز کرده بود.یقه ی تاپ سفیدش باز بود و گردنبند طلای سفید V رو نشون میداد.یعنی اسمش ورونیکاس؟پس ویکتوریا کیه؟
_ورونیکا...خو...خودتی؟
دختری که حالا نمیدونستم اسمش ورونیکاس یا ویکتوریا با تعجب دهنش رو باز کرد و مثل اینکه از سر حیرت نتونه حرفش رو بزنه چند بار گفت:
_ت...تو...تو....
گیج شده بودم.کلافه گفتم:
_اینجا چه خبره؟
دختر جلو اومد و روبروی داریوش ایستاد.به چشمای گریونش نگاه کرد و گفت:
_داریوش خودتی؟
در مقابل جشمان متعجب من داریوش یه مرتبه دختره رو بغل کرد و هق هقش شروع شد.محکم به خودش فشارش میداد و گریه میکرد.ماتم برده بود.
_داریوش...تو داریوشی درسته؟
داریوش از خودش جداش کرد.تو چشماش نگاه کرد و با بغض و گریه گفت:
_فراموشم کردی بی معرفت؟
دختر اشکش چکید.آب دهنش رو قورت داد.
_پس تو داریوشی...من...من ورونیکا نیستم.
گریه ی داریوش شدت گرفت.
_من...من دیدم که تو مردی...تو توی دستای خودم جون دادی...ولی چطور؟نمیفهمم؟!
دختر آه کشید.
_من ویکتوریام.
آستین دستش رو بالا کشید و جای زخم رو نشون داد.
_نه...نه باورم نمیشه.تو...آخه چطور؟تو خوده ورونیکایی...
_نه...من قل ورونیکام.
_ولی...این چشما ، این صدا ، این قد و هیکل، حتی مدله موهات...
_ویکتوریا سرش رو پایین انداخت و با آه و حسرت نجوا گونه زمزمه کرد:
_دوقلو های همسان...
داریوش بدنش شل شد.نشست رو زمین.دستاش رو گذاشت رو چشماش و گریه کرد.دختری که فهمیدم ویکتوریاس کنارش رو زانوهاش نشست و سر داریوش رو تو بغل گرفت.هنگ کرده بودم.
_داریوش...اینجا چه خبره؟
ویکتوریا:هیشششش...بزار آروم باشه.
_نمیفهمم...آخه..
_کوروش...میشه...من....
نفس هاش قطع میشد و نمیتونست حرف بزنه.مثل ماهی که از آب بیرون افتاده باشه لب هاش رو باز و بسته میکرد ولی هوا بهش نمیرسید.داریوش سرش رو از سینه اش جدا کرد و به صورتش که داشت رو به کبودی میرفت نگاه کرد.ترسیده تکونش داد و اسمش رو صدا زد.دویدم بیرون و پرستار رو صدا زدم.داریوش محکم تکونش میداد و اسمش رو صدا میکرد.چشم هاش گرد شده بود و دوباره آماده ی ریختن بود.ویکتوریا با نگاهی پر از غم چند لحظه به چشم های داریوش نگاه کرد و تو بغلش از حال رفت.داریوش خشکش زد.مثل این که براش تداعی یه خاطره ی تلخ باشه...دستاش رو روی گونه های ویکتوریا گذاشت و به جای ویکتوریا ، ورونیکا صداش زد.دیوانه وار داد میزد و اسم ورونیکا رو صدا میکرد.عصبی داد زدم:
_تو این گورخونه یه دکتر پیدا نمیشه؟
همزمان با داد زدنم یه دکتر همراه با چندتا پرستار دویدن تو اتاق.با تذکر پرستاری که گفت <<آقا ساکت اینجا بیمارستانه >>جری تر شدم.
اون لحظه با دیدن پوست کبود ویکتوریا و حال خراب داریوش که داشت زار میزد آماده بودم تا بیمارستان رو روی سرشون خراب کنم.دهنم رو باز کردم داد دوم رو بزنم که دکتر صدام زد و ازم خواست دایوش رو از ویکتوریا جدا کنم تا بتونن بزارنش رو تخت.
داریوش رو تو بغلم گرفتم و از کنار ویکتوریا بلندش کردم.دکتر مشغول شد.ماسک اکسیژن رو روی دهنش گذاشت و بهش موادی تزریق کردن.
داریوش بیحال شده بود.حس میکردم نمیتونه سر پا وایسه.
یکی از پرستارا متوجه شد و اومد طرفمون.رو به داریوش کرد.
_آقا شما حالتون خوبه؟
داریوش دستش رو روی چشم هاش گذاشت و تلو تلو خورد.نزدیک بود بیفته که گرفتمش.پرستار گفت:
_بزارید فشارتون رو بگیرم.
دستگاه فشار خون رو دور بازوی داریوش چسبوندو فشارش رو گرفت.
_فشارتون پایینه.ضعف دارید.باید براتون سرم بزنم.لطفا رو تخت دراز بکشید.
و به تخت خالی کنار در اشاره کرد.کمکش کردم دراز بکشه.پرستار با یه سرم برگشت و به داریوش وصل کرد.به داریوش که بی صدا اشک میریخت نگاه کردم.خدایا...اینجا چه خبره؟!!؟!
سرش رو طرف ویکتوریا برگردوند که بی حال رو تخت دراز کشیده بود و قفسه ی سینش آروم بالا پایین میشد.
_حالش چطوره دکتر؟
_ببینید...من نمیدونم چه اتفاقی براش افتاده؛ولی خیلی باید مواظبش باشید.فشار عصبی و ناراحتی براش مثل زهر میمونه.اگه قرار باشه روزی دوبار از حال بره دیگه چیزی ازش باقی نمیمونه.
_بله.متوجهم.کی مرخص میشه؟
_اگه همه چیز خوب پیش بره فردا صبح مرخصه.
_ممنون.برادرم چی؟
_این آقا برادرتونن؟
_بله فشارش پایینه.الان بهش سرم زدن.
_سرمش که تموم شد یه چک بشه میتونه بره.
_ممنون.خسته نباشید.
_ممنون پسرم.ولی....
_چیزی شده دکتر؟
_شما گفتید فقط همکلاسی این خانوم هستید؟یعنی هیچ نسبتی با ایشون ندارید؟
_بله چطور مگه؟
_به نظر نمیاد اینطور باشه.برادرتون طوری رفتار کرد که جور دیگه ای برداشت میشه!
_راستش آقای دکتر خودمم نمیدونم جریان از چه قراره!
دکتر چند لحظه صامت تو چشمام خیره شد و با نگاه نافذش که اینگار داره برای دونستن حقیقت حرفم تا عمق وجودم رو کاوش میکنه منو برانداز کرد.بعد از چند ثانیه سرش رو پایین انداخت و زیر لب گفت:
_عجب...خوب.من باید به بقیه بیمارا سر بزنم.فعلا خدافظ
_خدافظ آقای دکتر.
دکتر که رفت گوشه ی تخت داریوش نشستم.هنوزم داشت به ویکتوریا نگاه میکرد
کنارش نشستم.موهای کوتاهش کج تو صورتش ریخته بود.مثل اینکه تازه داشتم متوجه زیباییش میشدم.قدش از دریا بلندتر و شونه هاش پهنتر بود.به هیکلش میومد ورزشکار باشه.یه لحظه نگاهم به آستینش خورد که بالا رفته و ...جای یه بخیه ی بزرگ رو پشت دستش دیدم.از مچ دستش به بالا به اندازه ی یه وجب به صورت عمودی بخیه خودره بود.مشخص بود خیلی عمیق بوده.کمی بالاتر از بخیه یه تاتو بود... V& V.
شاید منظورش ویکتوریا و ویکتور باشه!یعنی ویکتور عشقشه؟!
موبایلم زنگ خورد و عکس داریوش رو صفحه اش افتاد.
_جانم داریوش؟
_سلام.هیچ معلومه کجایی تو؟
_سلام.من اومدم بیمارستان همراه یکی از دوستام.امشب باید بمونم.
_پس چرا خبر ندادی؟خیلی نگران شدیم چند بارم زنگ زدم در دسترس نبودی.
_شرمنده فکرم درگیر بود یادم رفت.
_دشمنت شرمنده.الان کدوم بیمارستانی؟
_بیمارستان....
_حتما شام هم نخوردی؟
_نه هنوز.ناهارم وقت نشد بخورم.
_نکنه میخوای خودتم ور دست رفیقت بخوابونن؟
از فکر اینکه کنار احمدی باشم نیشخندی زدم.
_نمیشه یه لحظه هم تنهاش بزارم.بهم سفارش کردن تا ضبح بیدار باشم و از کنارش جم نخورم.
_خلیلی خوب.من الان میام برات شام میارم.رسیدم بهت زنگ میزنم.
_خدا خیرت بده از گشنگی هلاک شدم.زود بیا منتظرم.
_باشه فعلا.
تلفن رو قطع کردم.اصلا متوجه ی گذر زمان نشده بودم.تمام مدت داشتم به گذشته ها فکر میکردم و حتی یادم نبود که از ظهر چیزی نخوردم.خیلی خوابم میومد.سرم رو روی تخت کنار دست دختری گذاشتم که هنوز نمیدونستم چی صداش کنم.از اینکه بعد از چند ماه هنوز مجبور بودم تو خلوت خودم هم بهش بگم احمدی حالم داشت بهم میخورد.به زخمش خیره شدم.زخمی به این اندازه خیلی عجیبه و دردناکه.مطمینم خودکشی هم نیست.صورتش رو چرخوند طرفم و موهاش ریخت جلوی چشماش.بیخیال فکر کردن شدم.چشمام رو بستم و سعی کردم استراحت کنم.
۲۰دقیقه گذشته بود که بلند شدم.باید میرفتمWC ولی نمیتونستم تنهاش بزارم.گوشیم دوباره زنگ خورد.
_الو کوروش...من جلو بیمارستانم تو کجایی؟
_من تو بخشم.
یه کم فکر کردم...به داریوش بگم چند دقیقه بیاد جای من؟نمیشه که تا صبح نگهش دارم!
_امممم...ببین داریوش تو بیا داخل اتاق ۲۱۴. از ایستگاه پرستاری بپرس بهت میگه کجاست.
_باشه الان میام.
از اتاق اومدم بیرون و از دور داریوش رو دیدم که با دوتا پیتزا و یه نوشابه داره میاد طرفم.
_سلام خوبی؟چرا تا گرفتی مگه خودتم شام نخوردی؟
_سلام مرسی.نه هنوز...گفتم بیام با هم بخوریم.
_باشه.داریوش من میرم دستشویی تو برو تو اتاق.فقط شکه نشو بعدا میام برات توضیح میدم.
_هیچی.صبر کن تا بیام.
شونه بالا انداخت.
_باشه.
سریع رفتم و برگشتم تو اتاق که دیدم داریوش ماتش برده و به روبروش نگاه میکنه.مسیر نگاهش رو گرفتم و رسیدم به احمدی که پشت به ما رو به پنجره ایستاده بود و با تلفن حرف میزد و سرمش هم تو دست راستش قرار داشت.عجیب بود....بازم داشت فرانسوی حرف میزد.به داریوش نگاه کردم که چشماش گشاد شده و توشون اشک حلقه زده بود.خیلی تعجب کردم!شونه هاش رو گفتم و تکونش دادم:
_داریوش؟!!
_ولی عکس العملی نشون نداد و تو همون حالت موند.هنوز پیتزا تو دستش بود.احمدی هنوز متوجه ی حضور ما نشده بود.تماس رو قطع کرد و برگشت.با برگشتش پیتزا از دست داریوش افتاد و زیر لب با حیرت گفت:
ورونیکا...
دختر چشماش گرد شد و به ما نگاه کرد.دکمه های مانتوش رو باز کرده بود.یقه ی تاپ سفیدش باز بود و گردنبند طلای سفید V رو نشون میداد.یعنی اسمش ورونیکاس؟پس ویکتوریا کیه؟
_ورونیکا...خو...خودتی؟
دختری که حالا نمیدونستم اسمش ورونیکاس یا ویکتوریا با تعجب دهنش رو باز کرد و مثل اینکه از سر حیرت نتونه حرفش رو بزنه چند بار گفت:
_ت...تو...تو....
گیج شده بودم.کلافه گفتم:
_اینجا چه خبره؟
دختر جلو اومد و روبروی داریوش ایستاد.به چشمای گریونش نگاه کرد و گفت:
_داریوش خودتی؟
در مقابل جشمان متعجب من داریوش یه مرتبه دختره رو بغل کرد و هق هقش شروع شد.محکم به خودش فشارش میداد و گریه میکرد.ماتم برده بود.
_داریوش...تو داریوشی درسته؟
داریوش از خودش جداش کرد.تو چشماش نگاه کرد و با بغض و گریه گفت:
_فراموشم کردی بی معرفت؟
دختر اشکش چکید.آب دهنش رو قورت داد.
_پس تو داریوشی...من...من ورونیکا نیستم.
گریه ی داریوش شدت گرفت.
_من...من دیدم که تو مردی...تو توی دستای خودم جون دادی...ولی چطور؟نمیفهمم؟!
دختر آه کشید.
_من ویکتوریام.
آستین دستش رو بالا کشید و جای زخم رو نشون داد.
_نه...نه باورم نمیشه.تو...آخه چطور؟تو خوده ورونیکایی...
_نه...من قل ورونیکام.
_ولی...این چشما ، این صدا ، این قد و هیکل، حتی مدله موهات...
_ویکتوریا سرش رو پایین انداخت و با آه و حسرت نجوا گونه زمزمه کرد:
_دوقلو های همسان...
داریوش بدنش شل شد.نشست رو زمین.دستاش رو گذاشت رو چشماش و گریه کرد.دختری که فهمیدم ویکتوریاس کنارش رو زانوهاش نشست و سر داریوش رو تو بغل گرفت.هنگ کرده بودم.
_داریوش...اینجا چه خبره؟
ویکتوریا:هیشششش...بزار آروم باشه.
_نمیفهمم...آخه..
_کوروش...میشه...من....
نفس هاش قطع میشد و نمیتونست حرف بزنه.مثل ماهی که از آب بیرون افتاده باشه لب هاش رو باز و بسته میکرد ولی هوا بهش نمیرسید.داریوش سرش رو از سینه اش جدا کرد و به صورتش که داشت رو به کبودی میرفت نگاه کرد.ترسیده تکونش داد و اسمش رو صدا زد.دویدم بیرون و پرستار رو صدا زدم.داریوش محکم تکونش میداد و اسمش رو صدا میکرد.چشم هاش گرد شده بود و دوباره آماده ی ریختن بود.ویکتوریا با نگاهی پر از غم چند لحظه به چشم های داریوش نگاه کرد و تو بغلش از حال رفت.داریوش خشکش زد.مثل این که براش تداعی یه خاطره ی تلخ باشه...دستاش رو روی گونه های ویکتوریا گذاشت و به جای ویکتوریا ، ورونیکا صداش زد.دیوانه وار داد میزد و اسم ورونیکا رو صدا میکرد.عصبی داد زدم:
_تو این گورخونه یه دکتر پیدا نمیشه؟
همزمان با داد زدنم یه دکتر همراه با چندتا پرستار دویدن تو اتاق.با تذکر پرستاری که گفت <<آقا ساکت اینجا بیمارستانه >>جری تر شدم.
اون لحظه با دیدن پوست کبود ویکتوریا و حال خراب داریوش که داشت زار میزد آماده بودم تا بیمارستان رو روی سرشون خراب کنم.دهنم رو باز کردم داد دوم رو بزنم که دکتر صدام زد و ازم خواست دایوش رو از ویکتوریا جدا کنم تا بتونن بزارنش رو تخت.
داریوش رو تو بغلم گرفتم و از کنار ویکتوریا بلندش کردم.دکتر مشغول شد.ماسک اکسیژن رو روی دهنش گذاشت و بهش موادی تزریق کردن.
داریوش بیحال شده بود.حس میکردم نمیتونه سر پا وایسه.
یکی از پرستارا متوجه شد و اومد طرفمون.رو به داریوش کرد.
_آقا شما حالتون خوبه؟
داریوش دستش رو روی چشم هاش گذاشت و تلو تلو خورد.نزدیک بود بیفته که گرفتمش.پرستار گفت:
_بزارید فشارتون رو بگیرم.
دستگاه فشار خون رو دور بازوی داریوش چسبوندو فشارش رو گرفت.
_فشارتون پایینه.ضعف دارید.باید براتون سرم بزنم.لطفا رو تخت دراز بکشید.
و به تخت خالی کنار در اشاره کرد.کمکش کردم دراز بکشه.پرستار با یه سرم برگشت و به داریوش وصل کرد.به داریوش که بی صدا اشک میریخت نگاه کردم.خدایا...اینجا چه خبره؟!!؟!
سرش رو طرف ویکتوریا برگردوند که بی حال رو تخت دراز کشیده بود و قفسه ی سینش آروم بالا پایین میشد.
_حالش چطوره دکتر؟
_ببینید...من نمیدونم چه اتفاقی براش افتاده؛ولی خیلی باید مواظبش باشید.فشار عصبی و ناراحتی براش مثل زهر میمونه.اگه قرار باشه روزی دوبار از حال بره دیگه چیزی ازش باقی نمیمونه.
_بله.متوجهم.کی مرخص میشه؟
_اگه همه چیز خوب پیش بره فردا صبح مرخصه.
_ممنون.برادرم چی؟
_این آقا برادرتونن؟
_بله فشارش پایینه.الان بهش سرم زدن.
_سرمش که تموم شد یه چک بشه میتونه بره.
_ممنون.خسته نباشید.
_ممنون پسرم.ولی....
_چیزی شده دکتر؟
_شما گفتید فقط همکلاسی این خانوم هستید؟یعنی هیچ نسبتی با ایشون ندارید؟
_بله چطور مگه؟
_به نظر نمیاد اینطور باشه.برادرتون طوری رفتار کرد که جور دیگه ای برداشت میشه!
_راستش آقای دکتر خودمم نمیدونم جریان از چه قراره!
دکتر چند لحظه صامت تو چشمام خیره شد و با نگاه نافذش که اینگار داره برای دونستن حقیقت حرفم تا عمق وجودم رو کاوش میکنه منو برانداز کرد.بعد از چند ثانیه سرش رو پایین انداخت و زیر لب گفت:
_عجب...خوب.من باید به بقیه بیمارا سر بزنم.فعلا خدافظ
_خدافظ آقای دکتر.
دکتر که رفت گوشه ی تخت داریوش نشستم.هنوزم داشت به ویکتوریا نگاه میکرد