رمان وصال پر مشقت به قلم خودمo (∩ ω ∩) o - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: رمان وصال پر مشقت به قلم خودمo (∩ ω ∩) o (/showthread.php?tid=245801) |
رمان وصال پر مشقت به قلم خودمo (∩ ω ∩) o - √ ΙΔΙΞΗ SΤΙF √ - 24-09-2015 بسم الله الر حمن الرحیم توضیح: این رمان صرفا بر مبنای حقایق نیست و ممکنه بعضی قسمتهای اون بنا بر دنیای امروز نباشه.هدف از نوشتن این رمان سمت و سو دادن به قوه ی تخیل شما و بوجود آوردن فضاهایی رمانتیک,دراماتیک و بعضا اکشن هست که اکثریت ما به اونها علاقه داریم.پس فقط با موج فراز و نشیب های داستان جلو برید و از خوندن اون لذت ببرید.... مقدمه: زندگی سختی های زیادی داره و گاهی اونطور که ما میخوایم پیش نمیره. یه وقتایی پیش میاد که دوست داری زمین و زمان رو به هم بدوزی و خودتو سر به نیست کنی.... یه وقتایی هم هست که دلت میخواد یه نفرو داشته باشی که شادی ها و غمهات رو باهاش قسمت کنی... اما مهمترین زمان اون لحظه ایه که درک میکنی تو زندگی همه ی ما پستی و بلندی ها وجود داره که میشه ازشون عبور کرد...فقط باید خودتو باور کنی و به خدا توکل کنی....یا حق... خلاصه: دختری دورگه ایرانی_فرانسوی بعد از سالها زندگی در فرانسه بعد از کشته شدن خواهرش و به قتل رسیدن نامزدش توسط گروهی از مافیا ان هم جلوی چشم خودش به ایران باز میگردد تا خاطرات خوشی که با نامزدش داشت را فراموش کند.ولی مادربزرگ او که اصرار داشت با برادر زاده اش ازدواج کند باعث شد این دختر خانواده اش را ترک کند و به پایتخت نقل مکان کند.اوضاع روحی این دختر کاملا به هم ریخته بود و از او از دختری با شرارت های بسیار دختری ساکت و بسیار مرموز ساخته بود.دختری که در پس این چهره ی آرام خود شخصیتی مبارز و خشمگین داشت ک برای رسیدن به لحظه ی انتقام لحظه شماری میکرد.در این بین سرنوشت با او بازی های عجیبی میکند و پسری را وارد زندگی او میکند که خواه و ناخواه از رموز زندگی او سر در می آورد.پسری با چهره ی مغرور ولی باطنی مهربان و زخم خورده. با آلارم گوشی از خواب پریدم.ساعت۹صبح بودو من دیشب فقط ۳ساعت خوابیده بودم و چشمام حسابی سرخ بود و موهای پریشونم به صورت کج رو پیشونیم ریخته بود.هنوز درازکش بودم و نگاهم به سقف بود.با پاهام پتو رو کنار زدم که از تخت پایین افتاد.با حرکت سریع سرجام نشستم و دستی به صورتم کشیدم.با بی میلی بلند شدم و روبروی آیینه وایسادم.مثل همیشه خودمو برانداز کردم.قد۱۹۰،شونه های پهن و کمری نسبتا باریک،سینه های ستبر،شکم۶تیکه،بازوهایی که وقتی تیشرت میپوشیدم حس میکردم آستیناش داره جر میخوره.پوست گندمی و بدون مو که از مادرم به ارث بردم و برنز میزد.چونه ای مستطیلی و صورتی کشیده،بینی قلمی متناسب،و لبهایی که نسبتا گوشتی و کوچیک بود.دندونایی ردیف و مرواریدی،گونه های برجسته و استخونی،ابروهای پر و مشکی که درنگاه اول به نظرمیومد اصلاحشون کردم ولی اینطور نبود.پیشونی تخت و چشمای درشت عسلی که بازم از مادرم به ارث بردم.مژه هایی که نسبتا بور بودن و با اینکه خیلی بلند بودن و تقریبا تا زیر ابروم میرسیدن ولی چون نوکشون زرد بود مشخص نبود.موهای پرپشت و خوشحالتم بلوند متوسط بود.نه روشن،نه تیره که یجورایی عاشقشون بودم.ته ریش مختصری که دو طرف گونم خطوطی,به صورت موازی انداخته بودم و بالاش رو صاف و مرتب اصلاح کرده بودم.و در آخر چال گونه هام که برادرم همیشه بهشون غبطه میخوره.که البته این یکی رو از پدرم به ارث بردم.حوله ام رو برداشتم و شلوارکم رو درآوردم.حوله رو دور پایین تنه ام پیچیدم و به سمت حمام داخل اتاقم رفتم.اول آب داغ رو باز کردم تا در شیشه ای حمام کاملا بخار گرفته بشه و بعد کم کم آب سرد رو.دستمو زیرش بردم و با حس آرامشی که بهم داد چشمام رو بستم و زیر دوش آب گرم وایسادم.منو به خلسه ای شیرین فرو برد که باعث شد همه ی اون کرختی و بی حالی از بین بره. به آیینه ی بخار گرفته ی روبرو نگاه کردم.دستمو دراز کردم و با انگشت اشاره اسمم رو به لاتین نوشتم.موج خاطرات کوچیک و بزرگ به سرم هجوم آورد و لبخند کمرنگی رو لبم نشست.بعد از ۱۵دقیقه که کارم تموم شد و صورتم رو هم مثل همیشه اصلاح کردم بیرون اومدم.فقط۴۵ دقیقه ی دیگه وقت داشتم.باید میرفتم دانشگاه.سشوار رو به برق زدم و موهای خیسمو خشک کردم.بافت آستین بلند شیری رنگی با طرح های فیروزه ای پوشیدم که تا انگشتام میرسید و یقه هفتی بود که قسمتی از سینم رو نمایش میداد.گردنبند طلای سفید اهورا مزدام رو که عاشقش بودم به گردنم انداختم و انگشتر نقره ام رو که جام هخامنشی بود تو انگشت کوچیکم کردم.شیفته ی سلسله ی هخامنشیان بودم که بزرگترین دلیلش اسمم بود...کوروش. اسمی که عاشقش بودم و حس ابهت و عزت نفس زیادی بهم میداد.شلوار جین یخی رنگی به همراه کت چرمی سفیدم رو پوشیدم و موهام رو مرتب به سمت بالا شونه کردم.با ادکلنم دوش گرفتم.به دستام مالیدم و تو موهام دست کشیدم و گردنمو ماساژ دادم.بوی سرد و ملایمش حس خنکی اوایل بهار رو بهم میداد.شاداب و با طراوت... وقتی نگاه آخر رو به خودم انداختم و مطمین شدم همه چیز خوبه رفتم بیرون.مامان داشت داریوش رو صدا میزد تا صبحانه بخوره.داریوش داداش کوچیکه و شیطون من که دست شیطون رو هم از پشت بسته. ۲۲سالشه و دانشجوی معماری با کلی دوست دختر رنگاوارنگ که با هیچکدوم بیشتر از دوماه نمیمونه!!!داریوش قدش دو سانت از من کوتاه تره و هیکلش شاید به اندازه ی یه سایز لاغرتر.صورتی نسبتا گرد با چونه ی قلبی که وقتی میخنده هر کسی رو تحریک میکنه ببوسدش!حتی منم یکی دو بار اختیارمو از دست دادم و بوسیدمش! چشمای سیاهش درشت و کشیده است و ابروهاش مثل ابروهای خودمه که یه تیغ کوچیکم ته ابروی چپش انداخته.ته ریش سیاهی که مرتب اصلاحش کرده و موهای سیاه و پر کلاغیش با پوست کاملا سفیدش هارمونی جالبی رو ایجاد کرده.بینی و لباش به خالم برده.بینی عروسکی و لبای سرخ کوچیک گوشتی.وقتی بهش نگاه میکنی تاحدودی میتونی جوونیای بابام رو ببینی.من و داریوش دو چهره ی کاملا متفاوتیم! من...کوروش راد...۲۵ساله،دانشجوی ارشد روانشناسی اجتماعی.فرزند ارشد یه خانواده ی چهار نفره.از پله ها که پایین رفتم مامان رو دیدم که تو آشپزخونه پشت میز نشسته و داره داریوش رو مجبور میکنه صبحانش رو کامل بخوره.مادره دیگه...حتی اگه بچه هاش ۱۰۰ ساله هم بشن بازم براش بچه ان!داریوشم واسه اینکه خودشو لوس کنه میگه(مامانی...برام لقمه ی کره و عسل میگری؟اگه شما بهم لقمه بدی تا هروقت بگی سر میز میشینم.)مامان که خندش گرفته بود با لبخند یه لقمه ی کوچیک گرفت که بده دستش.ولی داریوش با شیطنت دهنشو باز کرد. با لبخند آروم رفتم طرفشون و انگشتم رو به علامت سکوت جلوی لبم گرفتم تا مامانم چیزی نگه و آروم رفتم پشت سر داریوش.کنار صندلیش خم شدم و دهنمو باز کردم و به مامان چشمک زدم.مامان لقمه رو برد طرف دهن داریوش ولی لحظه ی آخر گذاشتش تو دهن من.لبخندی زدم و با لذت لقمه رو جویدم.داریوش برگشت حرصی مشتی به بازوم زد و گفت کوفتت بشه.مامان ریز ریز خندید و من گفتم: _نوش جونم گوارای وجودم گوشت شه به تنم. _ای کوفت شه به تنت.کلی خودمو واسه مامان لوس کردم تا مخشو زدم لقمه برام بگیره اومدی قاپیدیش. مامان با لبخند گفت:داریوش مامان بیا دهنتو وا کن فدای اخمت شم. _ای که من قربون مادر! سرخوش دهنشو باز کرد و لقمه رو گرفت.برام شکلکی دراورد و جوییدش.خم شدم اول گونه ی مامان بعد گونه ی داریوش رو بوسیدم که صداش دراومد:ایش......این جلف بازیا چیه کل صورتمو آب دهنی کردی. دستمالی برداشت و به صورت نمایشی صورتشو پاک کرد.دست بردم و موهاش رو که دیزل کوتاه کرده بود و کج تو صورتش ریخته بود رو بهم ریختم و تا خواست اعتراضی کنه خدافظی کردمو اومدم بیرون.کفشای ورنی سفیدم رو پوشیدم و سوار کاماروی مشکیم شدم.با ریموت در رو باز کردمو و بیرون اومدم.صدای سیستم رو زیاد کردم و صدای صادق پیچید تو گوشم: _آه زندگی آروم،آغوش باز کن آی فاحشه آهم،با تو راز شد بشکن،کسی نیست جمع کنه بشکن،کسی نیست درک کنه بکن،کسی نیست رد کنه بگذر،کسی نیست صب کنه... یچیدم تو خیابون اصلی.هجوم خاطرات به سرم لبخند تلخی رو لبام نشوند. _ا پنجره بیرون به منظره نگاه،اون ابرای بیروح با سنگای سیاه... به گذشته برگشتم...تازه ۱۸سالم شده بود و برای جشن تولدم اونسال به شمال رفتیم تا آخرین تعطیلاتم رو قبل از کنکور بگذرونم.هنوز ساعت۱۲ظهر بود و مهمونی ساعت۸ شب شروع میشد.رفته بودم ساحل یه کم قدم بزنم تا از بیحوصلگی دربیام.داریوش با مهدخت و مهلقا دخترای خاله پری و برسام پسر دایی محمد داشتن والیبال بازی میکردن.اون زمان داریوش۱۵سالش بود.دخترای دوقلوی خاله پری۱۴ساله بودن و برسام۱۹ساله.بعد از کمی قدم زدن رو تخته سنگی نشستم و به دریا خیره شدم.صدای موجاش و برخوردشون به صخره ها حس آرامش عجیبی بهم میداد.همیشه دوست داشتم اگه یه زمانی دختر دار شدم اسمش رو بزارم دریا...داشتم به دختر خیالیم فکر میکردم که... _دریا،دریا کجایی؟ _اینجام مامان. برگشتم و به سمتی که صدا میومد نگاه کردم.حدود ۵۰ متر دورتر از من سمت راست،دختری که بی شباهت به پری های افسانه ای نبود ایستاده بود و به دریا نگاه میکرد.پاهاش تا مچ تو آب بود و لباس بلند حریر سفیدش رو تا بالای زانو گره زده بود و پاهای سفید و خوش تراشش رو نمایش میداد.شالی رو شونه هاش انداخته بود و دستاش رو دور بازوهاش حلقه کرده بود.موهای بلندش که تا پایین باسنش میرسید به حدی طلایی بود که زیر نور آفتاب چشم رو میزد.ناخودآگاه بهش خیره شده بودم ولی اون متوجه نبود و قدم زنان داشت به طرفم میومد.سرش رو پایین انداخته بود و به پاهاش که ماسه ها رو به بازی گرفته بود نگاه میکرد.موهای لختش رو که تو صورتش ریخته بود رو با یه انگشت پشت گوشش فرستاد و من تونستم پوست سفیدش رو ببینم.هرقدمی که نزدیکتر میشد ضربان قلب منم بیشتر میشد.به فاصله ی ۵ قدمیم که رسید سرش رو بالا آورد و متوجه ی من شد.و من تازه تونستم بهتر آنالیزش کنم پوستش به حدی لطیف و سفید بود که میشد رگای قرمز زیرش رو تشخیص داد.چشمای درشت و گرد شده اش به رنگ آبیه دریا بود و لبای کوچیک و قرمزش از هم باز مونده بود و شیار وسط لب پایینش بیشتر تو دید بود.بینی عروسکی و کوچیکش مثل اینکه مادرزادی عمل شده بود.اینقدر به صورتش خیره موندم که گونه هاش گل انداخت و من حس کردم قلبم از جا کنده شد.به حدی زیبا و دوستداشتنی شد که دلم میخواست بپرم و بغلش کنم.ولی نه...من پسر مغروری بودم.هول شد و گره لباسش رو بازکرد و پاهاش رو پوشوند.گلوم رو صاف کردم و گفتم: _سلام... با جذبه و اخم کوچیک همیشگی که داشتم دستمو جلو بردم... _من کوروشم.یه مدت تو این ویلا زندگی میکنم. و با سر به ویلا اشاره کردم.لبخندی زد و مثل اینکه آرامشش رو به دست آورده باشه به گرمی و با احترام دستم رو فشار داد: _سلام منم دریام.برای تعطیلات اومدیم اینجا.دوتا ویلا با شما فاصله داریم.خوشبختم. منم دستشو فشردم:مرسی همچنین.دستشو ول کردم:باید تازه اینجا اومده باشید چون قبلا هیچوقت شما رو اینجا ندیدم. _بله اینجا ویلای عمومه ولی مدتیه رفتن نیویورک و ما هم تعطیلات رو اومدیم اینجا. یه حسی تو دلم میگفت دوست دارم این مکالمه رو ادامه بدم ولی غرورم اجازه نمیداد.از طرفی دوست نداشتم آخرین دیدارمون باشه پس بدون فکر گفتم: امشب تولدمه و خوشحال میشم همراه با خانواده تشریف بیارید. چند لحظه مکث کرد و وقتی با حلاجی حرفم مطمین شد قصد بدی ندارم لبخند زیبایی زد که من تو دلم اعتراف کردم چقدر زیباست... _با مامان و بابا صحبت میکنم اگه بشه مزاحمتون میشیم. _خواهش میکنم مزاحمتی نیست.مهمونی ساعت۸ شروع میشه.دوستای خوبی میتونید پیدا کنید. میخواست چیزی بگه که صدای زنانه ای اسمشو صدا زد. _ببخشید مامانم داره صدام میزنه من باید برم.مرسی از دعوتت سعی میکنم بیام.تولدت مبارک. دستشو دراز کرد و گفت:فعلا خدافظ. دستشو گرفتم:امیدوارم بازم ببینمت.خدافظ...لبخندی زد و دوید طرف ویلاشون و من تمام مدت به رفتنش خیره موندم و وقتی کاملا از دیدم ناپدید شد به جای پاهای برهنه اش روی ماسه ها نگاه کردم. برخلاف قد بلندش که تا ابروی من میرسید پاهای کوچیکی داشت.به جمله ی آخرم فکر کردم...امیدوارم بازم ببینمت....واقعا میخواستم؟؟چرا؟! با رسیدن به دانشگاه رشته ی افکارم هم پاره شدو صدای سیستم رو کم کردم.هنوز۱۵ دقیقه مونده بود به شروع کلاسم.با استاد رفیعی کلاس داشتم و اصلا دلم نمیخواست بهونه دست این استاد سختگیر و بداخلاق بدم.استاد رفیعی زنی۵۰ساله بود که بر خلاف چهره و رفتار مهربونش وقت کلاس خیلی بداخلاق میشد و هیچکس براش فرقی نداشت.پسر وزیر باشه یا یه کارگر ساده هردو براش یه طور بودن و همین اخلاقش بود که نه تنها من بلکه هرکسی رو وادار میکرد بهش احترام بزاره.ماشین رو پارک کردم و با عجله سمت محوطه دویدم.جلوی در کلاس سهند و امیرحسین رو دیدم که داشتن راجب موضوعی با هم حرف میزدن.سهند میخندید و امیرحسین اخم کرده بود.چند قدم اونطرف تر سه تا از دخترا رو دیدم که داشتن میخندیدن.سه دختر که کل دانشگاه میشناختنشون از بس که شیطون بودن.رکسانا ، هانیتا و الیزابت.از بین این سه تا به شدت از رکسانا بدم میومد.دختر جلفی که همه جوره سعی داشت خودشو به همه ی پولدارای دانشگاه بچسبونه و تا حدودی هم موفق شده بود و الان یکی رو تو چنته داشت.متین که برخلاف رکسانا پسر خیلی خوبی بود! رسیدم به سهند و امیرحسین.دستم رو رو شونه ی امیر گذاشتم و گفتم: _سام بلیک.چی,شده باز اون دوتا پشمای مغولیت رو تو هم کردی؟ _بلیک سام.پشمای مغولیم تو حلقت.از ابروهای خودت که نختره عنتر. خندیدم و باهاشون دست دادم. سهند_خوب شد رسیدی کوروش.ببین سوژه ی جدید پیدا کردم در حد چییییی......توپ! _آها! پس بخاطر همینه که نیش تو بازه و سگرمه های امیر تو هم! _آرع امیر(امیرحسین)_من دیگه حوصله ی این پسره ی سبک رو ندارم.بیا ببر بنداز به جون خودت. سهند_اهوکی!سبک خودتی.کاری نکن برم پیش سمانه خانوم!!! امیر به حالت نمایشی زد تو سرش و گفت_ای درد بگیری. _بیخی پسرا.حالا جریان چیه سهند؟سوژه ی جدیدت کیه؟ _تازه وارده.امروز دیدمش.ولی فک کنم خیلی باید رو مخش کار کنم. _کی میخوای دست از این لوده بازیات برداری آخه؟ _وقت گل نی.تازه اول جوونیمه میخوام استفاده کنم. _چقدرم که مفیده! _آره پس چی؟خنده واسه روح و جسم مفیده خودت که بهتر میدونی. امیر_گور به گور شی بازم سهندی.بیا بریم تو کلاس الان استاد میاد. خنده ی آرومی کردیم و رفتیم سرجای همیشگیمون ته کلاس نشستیم.اونجا حس اطمینان داشتم چون کل کلاس زیر نظرم بود. جزوه ام باز کردم و آماده نشستم.دخترای شر با سروصدا وارد کلاس شدن و اومدن ته کلاس نشستن.بهمون نگاه کردن و سلام گفتن.امیر و سهند جوابشون رو دادن ولی من به روبرو نگاه کردم و فقط سرمو تکون دادم.هرسه دخترای زیبایی بودن ولی اگه رکسانا فقط یه خورده سنگین تر بود شاید به جای تنفر حداقل نسبت بهش بی تفاوت بودم.مثل بقیه ی دخترا...!لااقل میشد بقیه رو تحمل کرد! استاد رفیعی وارد کلاس شد و من و امیر و سهند و چند نفری به احترامش از جامون بلند شدیم. _سلام.بفرمایید. سرجامون نشستیم.روکرد به ما دانشجوها: _امروز یه دانشجوی جدید داریم.اولین روز ورودشه و از شیراز اومده.امیدوارم رفتار مناسبی داشته باشید.بعد رو به در کرد و با دست اشاره کرد. _خانوم احمدی،بفرمایید داخل. دختری قد بلند با لباس های سر تا پا مشکی وارد کلاس شد.قدمهاش کوتاه و متوازن بود.مثل بالرین ها(رقاص های باله) نرم و سبک راه میرفت بدون اینکه ذره ای حالت بدنش تغییر کنه.با دیدنش فقط یه کلمه تو ذهنم نقش بست...فرشته ی مرگ...! به خانم رفیعی رسید.به علامت احترام کمی سرش رو پایین آورد.با مکث و آرامش به طرف ما برگشت.نفس عمیقی کشید و بی حوصله کمی دهنش رو باز کرد.با صدایی نه چندان بلند گفت: _سلام.احمدی هستم دانشجوی انتقالی از شیراز.از آشناییتون خوشبختم.خانم رفیع به همراه چند نفر از جمله سهند گفتن خوش اومدی.تشکر کرد و با نگاهش کلاس رو برای پیدا کردن یه جای خالی جستجو کرد.کنار رکسانا یه صندلی خالی بود.رو به خانم رفیعی گفت بااجازه و بعد از بفرمایید خانم رفیعی اومد آخر کلاس بدون اینکه به کسی نگاه کنه روی صندلی نشست.تمام مدت حواسم به سهند که با لبخند به احمدی نگاه میکرد و گاهی هم به امیر سقلمه میزد بود و وقت نکردم دختر تازه وارد رو آنالیز کنم.پس تاه واردی که سهند میگفت این بود... زیرچشمی نگاهی بهش انداختم که بی صدا به خانم رفیعی نگاه میکرد و حواسش به حرفاش بود.به اندازه ی یه صندلی بینمون فاصله بود و نمیشد بدون جلب توجه همه چیز رو فهمید.سه تفنگدار به روش لبخند زدن.چه عجب!!فکر کنم از تازه وارد خوششون اومده بود.بیخیال شدم و تا آخر وقت کلاس فقط به حرفای استاد گوش دادم.کلاس که تموم.شد به ساعتش نگاه کرد و بی هیچ حرفی وسایلش رو برداشت تا از کلاس بیرون بره.چنتا دختر و پسر دورش جمع شدن تا برای ارضای حس کنجکاوی خودشون باهاش آشنا بشن.از بینشون پسری که اسمش نیما بود و از بچه پول دارای کلاس گفت: _سلام.من نیمام و اینا هم روشا، سارا، علیرضا، سبحان، نیوشا و فرهادن.خوش اومدی.اهل شیرازی؟ بدون اینکه تو حالتش تغییری ایجاد بشه گفت: _سلام.ممنون.نه اونجا زندگی میکنیم. _آها.اسمت چیه؟ _احمدی. _اسم کوچیکت فکر نکنم احمدی باشه ها! _همون احمدی.در ضمن...استمون نه اسمت! اینقدر خشک این حرف رو زد که همشون با هم گفتن هووو.....و به نیما نگاه کردن.رکسانا خودشو انداخت وسط و گفت: _ول کن این خز و خیلا رو باو...میای تو اکیپ ما خوشگله؟ سبحان بلند گفت:هوی...خز خودتی دختر! رکسانا پشت چشمی نازک کرد و گفت:ایش...برو بابا.نگفتی دخی؟ احمدی بی اهمیت به رکسانا رو به جمع گفت:از آشناییتون خوشحال شدم.من دیرم شده.فعلا.... و بی هیچ حرفی رفت. به رکسانا نگاه کردم که خون خونشو میخورد و زیر لب به احمدی بد و بیراه میگفت.هانیتا گفت: _عوق...چه پر افاده! الیزابت:آره.از راه نرسیده شاخ شده! روشا پوزخندی زد:با اینکه همچین نچسب بود و زیاد ازش خوشم نیومد اما دستش درست که روی شما سه تا پررو رو کم کرد. هانیتا:خفه بمیر دختره ی خاله زنک.قورباغه هفت تیرکش شده واسم ! الی ، رکی...بریم. دست الیزابت و رکسانا رو گرفت.هنوز کامل بیرون نرفته بود که روشا گفت:تا ما تحتت بسوزه عجوزه. لبخند کمرنگی زدم.به سهند و امیر نگاه کردم که داشتن با چشم و ابرو واسه هم شاخ و شونه میکشیدن.این دختری که من دیدم عمرا با سهند راه بیاد! البته خدارو چه دیدی!!!از سهند همه چیز برمیاد!روکردم بهشون و گفتم: _بریم بیرون خسته شدم.با نسکافه چطورید؟ سهند:خوبه بریم. امیر:چیه پکری؟تیرت به سنگ خورد؟ سهند:در نومیدی بسی امید است/پایان شب سیه یوسف باز گردد به کنعان غم مخور.نخیر آقا.کورخوند ی.من که هنوز کاری نکردم. من_خدا عقلت بده سهند زدی کل زبان فارسی رو هم به گند کشیدی با این ضرب المثل گفتنت!پاشو بریم حرف اضافی نزن. _بینیم باو...بده یچیزی هم بهتون یاد میدیم؟ براق شدم طرفش و با دندونای کیپ شده از حرصش غریدم:سهندددد..... _باشه هاپو پاچه نگیر! تا خواستم چیزی بگم عین فشفه از کلاس دوید بیرون. همراه امیر از کلاس بیرون اومدم و به سمت کافه رفتیم.جلو در سهند رو دیدم که داشت برامون دست تکون میداد.ساعت ۱۲بود و من تا ۲وقت داشتم.وقتی رسیدیم به در یه پس گردنی به سهند زدم و گفتم: _هاپو عمته بزمجه. گردنشو مالید و با شیطنت گفت: _بسیار از لطف بیکران شما نسبت به عمه ام سپاسگزارم. لبخند عریضی زدم:خواهشمندیم. سهند رو به امیر کرد و پرسید: _راستی امیرحسین از سمانه چه خبر؟ امیر رو به آسمون کرد و آه عمیقی کشید.به وضوح مشخص بود که بغض کرده. _بعد از کافه میرم دانشکده موسیقی ببینمش. سهند تو فکر فرو رفت.با اینکه خیلی پسر سرخوش و شوخی بود ولی به وقتش خیلی عاقل و جدی میشد.میفهمیدم که برای امیرحسین ناراحته. پرسیدم: _باباش هنوز مخالفه؟ _آره. بغض صداشو درک کردم.سهندم فهمید که برگشت و به نیم رخ غم زده ی امیر حسین نگاه کرد. _واقعا دیگه نمیدونم باید چیکار کنم کوروش.بریدم...نمیخوام سمانه رو ازم بگیرن.تو خودت میدونی چقدر سختی کشیدم تا به اینجا رسیدم که سمانه قبولم کنه.تو که از زندگیش خبر داری؛ میدونی که پدرش خیلی مستبده و خاستگاراش کم نیستن.الانم اونو تحت فشار گذاشته که با یکیشون ازدواج کنه.خانواده منم گیر دادن که...با سها دختر خالم نامزد کنم. قسمت آخر رو با مکث گفت و زیر چشمی به سهند نگاه کرد.اسم سها که اومد سهند چشماش گرد شد.آب دهنشو قورت داد و با لکنت و گیجی پرسید: _اون...سها...تورو...دو...دوست داره؟؟؟ امیر رو نیمکتی که کمی باهامون فاصله داشت نشست و آرنج هاشو ستون زانوهاش کرد و کف دستاشو رو پیشونیش گذاشت.هرکس ندونه حداقل من و امیر حسین خوب میدونیم که سهند و سها چقدر همدیگه رو دوست دارن.سهند بعد از اینکه با سها آشنا شد هیچوقت دوست دختر نگرفت و فقط یکی رو سوژه میکرد و دستش مینداخت.فقط هم رو اونایی دست میزاشت که زیادی خودشون رو میگرفتن و پر افاده بودن.به دخترای معصوم و خاکی کاری نداشت. سهند هنوز وایساده بود و با حیرت به امیرحسین نگاه میکرد.با صدای تحلیل رفته گفت: _امیر...؟ _نه سهند.خودت که میدونی سها تو رو دوست داره. _امیر...تو رو به جدت زین العابدین نزار اینطور بشه. _سهند،حتی به خاطر دل خودمم که شده نمیزارم. RE: رمان وصال پر مشقت به قلم خودمo (∩ ω ∩) o - √ ΙΔΙΞΗ SΤΙF √ - 24-09-2015 من_سهند ، امیر....بلند شید بریم دانشکده موسیقی.نگران نباش امیر سه سال صبر کردی بازم تحمل کن.آروم راه افتادیم.امیر دستاش تو جیبش بود و به پاهاش نگاه میکرد.سهند هم بدجور دمغ بود.میفهمیدم....درد از دست دادن عشق رو میفهمیدم....ترس از دست دادنش...خوب میفهمیدم... _امیر... امیر سرش رو بالا آورد و با چشمای خسته و غمگینش منتظر به دهنم چشم دوخت. _اینقدر نا امید نباش.اگه عشقته پس کلا قید غرورت رو بن واسه به دست آوردنش. _کدوم غرور کوروش؟ من جلو پاهای بابای سمانه زانو زدم... متعجب بهش نگاه کردم.هیچوقت این رو بهم نگفته بود! یعنی امیرحسین مغرور اینقدر عاشقه که حتی جلو پاهای پدر سمانه زانو زده؟؟؟ آهی از ته دل کشید:تعجب نکن کوروش...اگه با التماس کردن حاضر میشه سمانه رو به من بده تمام عمرم التماسش میکنم.صدبار دیگه هم که شده میرم خاستگاریش. واقعا این پسر دل بزرگی داشت! با دست به کمرش زدم و گفتم: _خیلی بزرگی مرد. لبخند تلخی زد و بازم به کفشاش خیره شد.تو همون حالت سهند رو صدا زد. _سهند بهتره تو هم دیگه دست دست نکنی.سها برام مثل یه خواهر کوچیکتره.نزار بعدا افسوس بخوری که چرا زودتر کاری نکردی.حتی اگه منم مقاومت کنم بالاخره اون یه دختره و نمیتونه تا ابد منتظر تو بمونه که ببینه کی پا پیش میزاری.پسر تو هر سنی میتونه ازدواج کنه اما دختر نه...اگرم ازدواج کنه از سر ناچاریه! _حق با تویه داداش...سعی میکنم آخر هفته خاستگاری رو اوکی کنم. لبخند امیرحسین اینبار پررنگ تر شد. چند دقیقه ای رو به سکوت گذروندیم.هرکدوم از ما تو فکر مشکلات خودمون بودیم.امیر...سهند....خدایا این دوتا جوون رو به خواسته ی دلشون برسون.نزار تو جوونی پیر بشن. آه عمیقی کشیدم که سهند و امیرحسین بهم نگاه کردن.دوساله که با هم دوستیم و تقریبا از همه ی زیر و بم زندگی هم دیگه خبر دار یم...البته به جز همه ی زندگی من! به دانشکده رسیدیم.سمانه اونجا موسیقی کلاسیک تدریس میکرد.تنها دختری که واقعا قبولش داشتم سمانه بود.یه خانوم به تمام معنا که توی همه ی این سالها با وجود همه ی سختی ها و مخالفت های پدرش بازم سفت و سخت پای عشقش به امیرحسین ایستاده بود.البته سها هم دختر خوبی بود ولی مدت زیادی نبود که میشناختمش. تو محوطه امیر ازمون خدافظی کرد و رفت پیش سمانه.با سهند داشتیم از جلوی یه شالن بزرگ که پر بود از ابزار موسیقی رد میشدیم که صدای پیانو به گوشم خورد.خیلی ملایم و غمگین...بی اختیار در سالن رو باز کردم و دختری رو دیدم که با لباس مشکی پشت به من نشسته و پیانو میزنه.سهند هنوزم پکر بود و با صدای موسیقی مثل اینکه بغضش گرفته باشه رفت و یه گوشه نشست.مثل مسخ شده ها آروم قدم بر میداشتم و جلو میرفتم که صدای خوش آهنگی به گوشم خورد.صدای زنانه ولی تقریبا بم که خیلی به دل مینشست.شروع کرد به خوندن: یه نامه.... که بدجور دلم رو شکسته یه بغضه... که عمری به قلبم نشسته نوشتی... که میری برای همیشه... جلوتر رفتم...خودش بود.چشماش رو بسته بود و میخوند.بازم به گذشته برگشتم... _غرورت، دلم رو به بازی میگیره یکی هست ،که اینجا به عشقت اسیره نگاش کن، که باز با نگات جون بگیره... ***** ساعت ۹ بود و من هموز منتظر بودم.دریا نیومده بود؛وقت بریدن کیک بود.چشمامو بستم تا قبل از برش آرزو کنم.دریا پشت پلکام نقش بست.با همون لبخند قشنگش و لباس حریر سفیدش که اندام زیباش رو به خوبی نشون میداد.آرزو کردم بیاد و ببینمش.وقتی چشمامو باز کردم لبخند پررنگی رو لبام نقش بست.با پدر و مادرش جلو در ایستاده و مادرم به استقبالشون رفته بود.سرخوش سریع کیک رو بریدم و رفتم کنارشون.با لبخند سلام کردم و دستم رو اول سمت پدرش گرفتم: _سلام.خیلی خوش اومدید.خوشحالم کردید. پدرش به گرمی دستم رو فشرد و لبخند دندون نمایی زد که چال گونه هاش مشخص شد. _سلام مرد جوون.خواهش میکنم.مرسی که قابل دونستی و مارو دعوت کردی. لبخندی زدم که گفت: _عه صحرا...چالاشو نگاه! صحرا...اسم مادر دریا بود.وقتی بهش نگاه کردم برای چند لحظه ماتم برد.دریا کپی برابر اصل مادرش بود!حالا میفهمیدم این همه زیبایی رو از کی به ارث برده.دستمو جلو بردم و عین یه جنتلمن سلام کردم و در آخر به دریا نگاه کردم.تو اون لباس فیروزه ای عین فرشته ها شده بود.با اخم کمرنگی که داشتم لبخند زدم و باهاش دست دادم.لحظه ای کوتاه دستامون به همون حالت موند و بعد بهشون تعارف کردم از خودشون پذیرایی کنن ***** _حالا که آخر قصه رسیده منو با خاطره ها جا گذاشتی آخر قصه ی منو تو اینه رفتی و قلبمو تنها گذاشتی ***** ۲۰خرداد بود و هوا عالی.با هم رفتیم تو تراس و مشغول تماشای زوج هایی شدیم که هرکدوم در حال انجام کاری بودن.چنتا زوج دست همیدگه گرفته بودن و زیر نور ماه کنار درختا که بخاطر وجود چراغ ها روشن شده بود قدم میزدن.چند نفرم تانگو میرقصیدن.با دیدن زوج هایی که بعضی از اون ها بیش از ۳۰سال از زندگی مشترکشون میگذشت ولی اینطور عاشقانه دست دردست هم میرقصیدن لبخند عمیقی رو لبم نشست. برسام رو دیدم که داشت به طرفمون میومد: _سلام.خوش اومدید.من تا بحال شما رو ندیدم.کوروش جان معرفی نمیکنی؟ _ایشون همسایه جدیدن. دریا پیش دستی کرد: سلام.من دریام.خیلی خوشبختم. برسام سری تکون داد و گفت:مرسی منم همینطور.من برسام پسردایی کوروشم.امیدوارم شب خوبی داشته باشید.فعلا با اجازتون مرخص میشم. _خوشحال شدم. _ممنون.فعلا... با نگاهم برسام رو دنبال کردم که رفت سرمیز کنار مهدخت نشست.از چند وقت پیش یه بوهایی برده بودم که برسام مهدخت رو دوست داره.برسام تقریبا شبیه من بود با این تفاوت که پوست روشنتری داشت و چشماش خاکستری بود.ته ریش مختصری داشت و قدش از من بلندتر و ورزیده تر بود.پسر نجیبی بود و کل فامیل دوستش داشتن.مهدخت و مهلقا هردو چهره ای کاملا شرقی داشتن ...چشمای درشت و کشیده ی مشکی ، ابروهای پر و کمونی مشکی ، موهای بلند و مواج مشکی.صورتی گرد و لب و بینی متناسب.تنها تفاوتشون این بود که مهلقا کمی از مهدخت قدبلندتر بود.مهد خت برعکس مهلقا دختر آرومی بود و برخلاف دخترای هم سن و سالش خیلی عاقل بود.برسام بهش لبخند زد ولی اون روش رو برگردوند.حس کردم قهره... ***** صدای پیانو داشت منو غرق خاطرات میکرد.قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش پایین ریخت.ولی چشماش رو باز نکرد.با بغض ادامه داد و منو بیشتر تو فکر فرو برد... _کاش از اول اینو میفهمیدم که قراره بی تو تنها باشم وقتی امروزمو داغون کردی من جچوری فکر فردا باشم ***** برسام دست مهد خت رو گرفت و وسط پیست رقص برد.به دریا نگاه کردم.اونم داشت به برسام و مهدخت نگاه میکرد.کمی این پا و اون پا کردم: _دریا...میخوای برقصیم؟ کمی به چشمام نگاه کرد و با سر تایید کرد.دستشو نرم تو دستم گذاشت. ***** _بی تو غم، با دل من غریبه نیست مثل ابرای بهار میبارم من میدونم، که تو برمیگردی من به عطر تنت عادت دارم چند قطره اشک دیگه ریخت...صداش کاملا بغض داشت و به زحمت خودشو کنترل میکرد هق هق نکنه. ***** با دریا به پیست رفتم.یه دستمو پشت کمرش گذاشتم و با یه دستم دستشو گرفتم و کمی به خودم نزدیکش کردم ولی مواظب بودم حدود رو رعایت کنم.نرم با آهنگ شروع کردیم به رقصیدن.احساس کردم معذبه.خیلی خودمو کنترل کردم به صورتش نگاه نکنم.اونم همینطور.چشماش مکش عجیبی داشت که وقتی بهشون خیره میشدی نمیتونستی ازشون دل بکنی! ***** _حالا که آخر قصه رسیده منو با خاطره ها جا گذاشتی آخر قصه ی منو تو اینه رفتی و قلبمو تنها گذاشتی (نامه از محمد شجاعی) حالا بی مهابا اشک میریخت... ***** تو چشمای هم خیره شده بودیم و میرقصیدیم.حس میکردم زمان متوقف شده. ***** تو فکر بودم که صدای پیانو قطع شد.بهش نگاه کردم که با چشمای بسته نفسای عمیق و منقطع میکشید.آروم چشماشو باز کرد و به روبروش نگاه کرد.دستاش رو رو گونه هاش کشید و.من تازه تونستم دستای ظریف و انگشت های کشیده اش رو ببینم.ناخون های بلندش برق میزدن.به سهند نگاه کردم که با نگاهی پشیمون بهش نگاه میکرد.بعد از خشک کردن صورتش تازه متوجهی ما شد که تو فاصله ی چند قدمیش ایستادیم.چشماش متعحب شد و سریع جای خودشو به اخم داد.نگاهم رو که رو خودش دید اخمش پررنگ تر شد ولی فقط دو ثانیه طول کشید.نفس عمیقی کشید و باز تو قاب بی تفاوتیش فرو رفت.بی هیچ حرفی از کنارم گذشت.صاف و نرم راه میرفت...اغواگرانه!! وقتی از سالن بیرون رفت سهند بهم نگاه کرد و گفت: _راجبش اشتباه برداشت کردم... چند دقیقه بعد ما هم از,سالن بیرون رفتیم.امیرحسین و سمانه رو دیدیم که دارن میان سمتمون.لبخند زدن.سمانه گفت: _سلام.حالتون خوبه؟ _سلام.مرسی خوبم. سهند:ممنون آبجی خودت چطوری؟ _خوبه خوب.سالن اجرا بودید؟ من_آره _استاد جدیدمون رو دیدید؟ _استاد؟؟! سهند_خانم احمدی رو میگی؟!!!! سمانه متعجب گفت: _آره!از کجا میشناسیدش؟! من و سهند با تعجب به هم نگاه کردیم و رو به سمانه گفتم: _دانشجوی انتقالی از شیراز.امروز اومد دانشگاهمون. _چی؟!!چی میگی؟؟؟!!خانم احمدی یکی از بهترین استاد های موسیقی شیراز بود.الانم انتقالی گرفته اومده اینجا تدریس میکنه. سهند_ولی اون دانشجوی ارشد روانشناسیه!از امیر بپرس! RE: رمان وصال پر مشقت به قلم خودمo (∩ ω ∩) o - √ ΙΔΙΞΗ SΤΙF √ - 25-09-2015 _وای چه جالب!خدا حفظش کنه آدم فط۲۳ سالش باشه بعد هم ارشد روانشناسی باشه هم استاد موسیقی!سهند هوم بلند بالایی گفت و من بعد از کمی فکر کردن گفتم: _اهوم جالبه.من دیگه بم نیم ساعت دیگه کلاسم شروع میشه.فعلا خدافظ. بعد از خدافظی سمت دانشگاه خودمون رفتم.تو راه به احمدی فکر کردم.جالبه حتی اسمشم نمیدونم... اون روز دیگه ندیدمش.دوماه گذشته بود ولی ما هنوز اونو به اسم احمدی میشناختیم.همونطور سرد و ساکت!برای همه تبدیل شده بود به یه راز بزرگ که میخوان ازش سر در بیارن.خیلیا سعی کردن بهش نزدیک شن ولی به هیچکدوم محل نمیداد.بخصوص اگه طرف پسر باشه!حتی ما به زحمت صداشو میشنیدیم.فقط وقتی مجبور بود حرف میزد!!صداش...به خودم که نمیتونستم دروغ بگم...دوست داشتم بازم آواز خوندنشو بشنوم.تن صداش و لحن خوندنش جوری بود که خیلی به دل مینشست. صبح مثل همیشه بیدار شدم و رفتم دانشگاه.به محوطه که رسیدم هانیتا ، الیزابت و رکسانا رو دیدم که روبروی احمدی ایستادن و دارن مثل ببر زخمی بهش نگاه میکنن.سبحان ، نیما و فرهاد هم ایستاده بودن تماشا میکردن.سه تا از دخترا به اسم فاطمه ، هانیه و سهیلا هم بودن.هانیتا چونه اش رو انداخت بالا و گفت: _چیه؟ از دماغ فیل افتادی؟نکنه فکر کردی دختر شاه پریونی؟ رکسانا:روش جدیده؟مد شده واسه مخ زنی خودتو مرموز جلوه بدی؟ الیزابت:شایدم یه گندی بالا آورده که میترسه اسمش رو بگه همه بفهمن. با احمدی که همونطور صامت با خونسردی ذاتی همیشگیش بهشون نگاه میکرد، نگاه کردم.چند نفر دیگه به علاوه ی امیرحسین و سهند هم اومدن.مثل اینکه نمایش جالبی رو دارن میبینن.احمدی آروم پلک زد و با تحقیر بهشون نگاه کرد و بعد راهش رو کج کرد و از کنارشون گذشت.رکسانا سریع خودش رو بهش رسوند و جلوش ایستاد۰ _هان؟چیه در میری؟ترسیدی دستت رو شه؟ بازم اهمیتی نداد و از کنارش گذشت.رکسانا از پشت مانتوش رو کشید. _هوی...با تو ام یابو. نفس عمیقی کشید و کمی نگاهش رو بی هدف چرخوند.خودش رو جلو کشید و مانتوش رو از دست رکسانا آزاد کرد. رکسانا حرصی دندون هاش رو به هم سابید. هانیتا:ولش کن رکی دختره ی پتیاره رو. رکسانا جلو رفت و مقنعش رو کشید که کامل از سرش در اومد.تو یه حرکت ناگهانی احمدی برگشت و با پشت دست محکم به دهن رکسانا کوبید.رکسانا دو قدم عقب رفت و با شدت خورد زمین.گوشه ی لبش پاره شده بود و از بینیش خون میومد.هانیتا و الیزابت دویدن طرف رکسانا و ما همه بهت زده به احمدی نگاه میکردیم که از شدت خشم میلرزید.موهای خوشرنگش شبیه موهای داریوش بود با این تفاوت که اطرافش رو با موزر اصلاح نکرده بود و فقط با قیچی خیلی کوتاهش کرده بود. پلک هاش رو محکم رو هم فشار داد و با دهن بسته نفس های عمیق کشید تا از عصبانیتش کم بشه.رکسانا گریه میکرد و فحشای رکیک میداد که با داد احمدی خفه شد! _یا اون دهن گشادت رو ببند یا دندونات رو خورد میکنم. رکسانا لال شد!همه ی ما لال شده بودیم!اگه قرار باشه عجیب ترین اتفاق زندگیم رو یادداشت کنم مطمعنم این لحظه رو یادداشت میکنم! از احمدی آروم و خونسرد این حرکات و حرفا واقعا دور از تصور بود! هانیتا از کنار رکسانا بلند شد و مثل مار زخم خورده دوید طرف احمدی و دوستش رو بلند کرد تا بهش سیلی بزنه که احمدی دستش رو تو هوا گرفت.متوجه شدم داره فشارش میده چون تو چشم های هانیتا اشک جمع شد.اینقدر فشارش داد تا هانیتا به گریه افتاد..الیزابت هراسون اومد طرفش و گفت: _ولش کن عوضی.ولش کن... احمدی چنان چشم غره ای بهش رفت که حق داشت سکته کنه!چشمای خمار و درشتش حالا کاملا گرد شده بودن و رنگ عسلیش که حالا به سبزی میزد واقعا ترسناک بود.الیزابت با گریه التماس کرد: _ولش کن.تو رو خدا ولش کن.دستش رو شکوندی. با خشم به چشم هاشون نگاه کرد: _اگه فقط یه بار دیگه رو اعصابم راه برید استخوناتون رو خورد میکنم. دست هانیتا رو با شدت به طرف عقب هل داد و ولش کرد که خورد زمین.نیما دوید طرف احمدی و مقنعش رو گرفت و کشید بالا تا سرش کنه.احمدی سرش رو بالا آورد و تو چشمای نیما برای چند لحظه خیره شد.نیما ماتش شد و دستاش تو حرکت ثابت شد.زیر لب گفت مرسی و بدون اینکه منتظر جوابی از,طرف نیما بشه از کنارش گذشت. هنوز چند قدم بیشتر دور نشده بود که راه رفته رو برگشت و رفت طرف سه تا دختری که پخش زمین بودن و سه نفر دیگه داشتن کمک میکردن بلند شن.به وضوح ترس رو تو چشم هاشون دیدم.بالای سرشون ایستاد: بهتره کسی,از این ماجرا بویی نبره و به حراست راه پیدا نکنه.برام اهمیتی نداره کی این موضوع رو به گوششون برسونه.این دیگه مشکل شماست که جلوش رو بگیرید.وگرنه همه میفهمن چه گلی کاشتید.یادتون که نرفته آقای زند چرا دوهفته اس بستریه؟ رنگ از روی دخترا پرید.پس کار اونا بوده.باید حدس میزدم! احمدی رفت طرف سالن مطالعه که اینوقت روز به ندرت کسی رو میتونستی داخلش پیدا کنی.جمعیت متفرق شده بود.میخواستم برم کلاس که چیزی نظرم رو جلب کرد.یه دستبند طلا!خوب که دقت کردم متوجه شدم قبلا اونو جایی دیدم.آها...دستبند احمدی بود.اون روزی که داشت پیانو میزد رو مچش بسته بود.خوب که بهش نگاه کردم دیدم یه حکاکی روشه.یه حکاکی که به لاتین نوشته شده بود... ویکتوریا!این اسمش بود؟؟ RE: رمان وصال پر مشقت به قلم خودمo (∩ ω ∩) o - √ ΙΔΙΞΗ SΤΙF √ - 30-09-2015 دنبالش دویدم و رسیدم به یه راهرو که هیچکس داخلش نبود.صداش زدم ولی هیچ عکس العملی نشون نداد.فکر کردم متوجه نشده.با دو خودمو رسوندم بهش و دستبند رو بالا آوردم بهش بدم که دستش رو روی پیشونیش گذاشت و اخم کرد.با تعجب صداش زدم:خانوم احمدی؟؟!!! ولی هنوز اسمش کامل از دهنم خارج نشده بود ک از چشماش بسته شد و بدنش بی جون سقوط کرد.ناخودآگاه برای جلوگیری از افتادنش دستامو دور بدنش حلقه کردم.به صورت و لبای رنگ پریده اش نگاه کردم.چون هیچ آرایشی نداشت بیشتر به چشم میومد.درواقع هیچوقت نداشت.مثل روح شده بود!نگران شدم و انگشتم رو روی نبضش گذاشتم.خدای من...خیلی ضعیف میزد!!نمیدونستم چیکار کنم.نمیتونستم همونجوری ولش کنم و از طرفی هم نمیتونستم بغلش کنم.وقت تنگ بود و استخاره مجاز نبود.یه دستم رو زیر کمرش و اون یکی دستم رو زیر زانوهاش بردم و بلندش کردم.باید میبردمش بیمارستان.تو محوطه جلوی چشم های متعجب همه با حالتی که بیشتر شبیه دویدن بود از نگهبانی رد شدم.نگهبان بهت زده داد زد: هی پسر داری چه غلطی میکنی؟؟! امیر ، سهند ، نیما و فرهاد خودشون رو بهم رسوندن.نگهبان عصبانی داد و بیداد میکرد و زنگ زد به حراست.وضعیت خیلی بحرانی بود و اجازه نمیداد از دانشگاه بیرون برم.دستام خسته شده بود و میترسیدم احمدی رو بندازم.فرهاد متعجب پرسید: _چی,شده کوروش؟؟ در حالی که از خستگی نفس نفس میزدم گفتم _از حال رفته.نبضش خیلی کنده.باید سریع برسونمش بیمارستان. اجازه ی حرف زدن به هیچکدون ندادم و بدون توجه به داد و قار های نگهبان رفتم طرف پارکینگ.نیما زودتر از بقیه خودش رو بهم رسوند. _نیما...سوییچ رو از جیبم دربیار و کمک کن بزارمش تو ماشین.عجله کن. گیج پرسید: _چی شده؟ _وقت توضیح دادن نیست.یهو دیدم از حال رفت.وضعش خطرناکه. بقیه هم رسیدن.قبل از اینکه چیزی بپرسن گفتم: _هیچی نگید.فقط کمک کنید بزاریمش تو ماشین. سهند در کمک راننده رو باز کرد و با کمک نیما گذاشتمش رو صندلی و کمربندشو بستم. _یکیتون نگهبان یا یه استادی کسی رو بردارید بیارید تا دهنشون رو ببندن. تو راه یه چشمم به جاده بود و یه چشمم به احمدی.احمدی؟اسمش ویکتوریاس؟ویکتوریا...چه اسم قشنگی.بهش میاد.ابهت داره.دقیقا چیزی که من تو این دختر دیدم.ولی اسم عحیبیه!اولین باره تو ایران میبینم کسی همچین اسمی داره!نمیدونم...بعدا میفهمم.ولی چرا از حال رفت آخه؟!حالش خیلی بده خدا کنه به موقع برسم. با سرعت سرسام آوردی رانندگی میکردم و بین ماشینا لایی میکشیدم.مطمینم ماشینم رو میبرن پارکینگ.عبور موقته...لعنتی!ولی مهم نیست...فعلا جون این دختر مهمتره. بالاخره رسیدم.ماشین رو جلو در اورژانس پارک کردم و با عجله دویدم بخش و به پرستار گفتم: _آقا عجله کنید مریض فوری دارم. پرستار چند نفر رو صدا زد و با عجله رفتن احمدی رو با برانکارد بردن بخش فوریت های پزشکی.سهند ، نیما و فرهاد با ماشین سهند اومدن و پشت بندشون امیرحسین با استاد نعیمی که مردی ۵۴ ساله بود رسید.روشا هم همراهشون بود.فرهاد پرسید: _تو واسه چی اومدی؟ _ممکنه به همراه احتیاج داشته باشه شما که نمیتونید. _درست میگه.بیا تو.استاد شما هم بفرمایید.بقیه همینجا بمونید. میخواستم برم که نیما مچ دستمو گرفت: _کوروش...حالش چطوره؟ مکث کردم و برای چند ثانیه به چشماش خیره شدم.تو این مدت حس کرده بودم به احمدی علاقه داره. _هنوز نمیدونم. دستم رو جدا کردم و وارد اورژانس شدم.همراه روشا و استاد رفتیم طرف پرستاری که از بخش بیرون اومد. _خانوم ، حال مریضی که آوردم چطوره؟ _شما باهاشون نسبتی دارید؟ _نه.همکلاسیشم.دیدم حالش بد شده آوردمش. خداروشکر مشکلی نیست.خطر رفع شد.یه حمله ی عصبی بود به موقع رسوندیدش. نفس عمیقی کشدم:هووووف...خداروشکر. استاد:میتونیم ببینیمش؟ فعلا صبر کنید تا انتقالش بدیم بخش.امشب باید اینجا بمونه.میتونید به خانوادش خبر بدید؟ من_خانوادش تهران نیستن. _تو موبایلش شماره ای نیست؟ _اگه باشه هم پسورد داره. _یه نفر باید تا صبح بالا سرش بمونه.تا اگه بازم حالش بد شد به ما خبر بده. به روشا نگاه کردم.گفت: میتونم تا عصر بمونم ولی بعدش باید برم مادرم تنهاست. کلافه به پرستار گفتم: _چاره ای نیست.خودم میمونم. _شما با ایشون نسبتی ندارید.ما نمیتونیم این اجازه رو بدیم. نمیدونستم چیکار کنم.به استاد اشاره کردم و گفتم: _ایشون آقای نعیمی استادمون هستن.واسه همین گفتیم تشریف بیارن که سوتفاهمی پیش نیاد. _شما حاضرید این آقا رو ضمانت کنید آقای نعیمی؟ _بله _بسیار خوب.پس باید بمونید.فقط موبایلش رو از ایستگاه پرستاری تحویل بگیرید که اگه کسی از خانوادش زنگ زد جواب بدید.تا صبح بیدار باشید و اگه چیزی شد به ما خبر بدید. _باشه. پرستار رفت و رو به استاد گفتم: _شما هم تو دردسر افتادید.بفرمایید.فط به حراست بگید موضوع چیه تا مشکلی پیش نیاد. _باشه پسرم.مواظبش باش.فعلا خدافظ. استادم که رفت رو به روشا گفتم: _شما هم تشریف ببرید.به پسرا هم بگید مشکلی نیست نگران نباشن. _میخواید تا عصر بمونم؟ _نه لازم نیست.خودم هستم. باشه پس خدافظ. _خدافظ پشتش رو بهم کرد که یچیزی یادم افتاد. _خانوم علیخانی؟ _بله؟ _میخواستم بگم راجع به اینجا موندن من...لطفا سوتفاهم پیش نیاد.فقط از سر وظیفه دارم این کار رو انجام میدم. _نگران نباشید خودم متوجه ام. _خوبه.مزاحم نمیشم .خدافظ سرشو تکون داد و رفت.احمدی رو بردن بخش رو تخت کنار پنجره.تو اتاق یه تخت دیگه هم نزدیک در قرار داشت ولی خالی بود.رفتم کنارش رو صندلی نشستم.صورتش رنگ پریده و لبای صورتیش سفید بود.پشت دست راستش سرم وصل کرده بودن و با چسب روش رو پوشونده بودن.مقنعش رو از سرش درآورده و آزاد رو موهاش گذاشته بودن.گردن و کمی از قفسه ی سینش مشخص بود.نمیدونم بخاطر رنگ پریدگی اینطور به نظر میرسید یا واقعا پوستش این همه روشن روشن بود!اخم کردم و ملحفه رو تا زیر گلوش بالا کشیدم.هنوز غیرت داشتم چه نسبت به دخترا بی تفاوت باشم چه نباشم.این دختر هم برام با بقیه فرقی نداره.فقط رفتارش یه خورده عجیبه که جالبش میکنه.اگه الان اینجا کنارشم چون کس دیگه ای رو سراغ ندارم کنارش بمونه و بهم احتیاج داره.اما...یچیزی رو مطمینم.دلیل این سکوت و سردی همون غم بزرگیه که تو چشماش دیدم.همون اشکایی که وقت خوندن میریخت و صدایی که با وجود این همه سکوت موقع خوندن میشه شنید.اونم یه زخم خورده ی تقدیره.مثل همه ما.به قطرات سرم خیره شدم... ***** دریا سرش رو پایین انداخت. _دریا؟ همونطور که سرش پایین بود با صدای آرومی جواب داد: _بله _چند سالته؟ سرش رو.بالا آورد و.تو چشمام نگاه کرد. _۱۷.تو.امشب چند ساله شدی؟ _من ۱۸.راستی یادم رفت بگم کیک بیارن. _لازم نیست.من دوست ندارم. حرف تو دلم رو نمیدونستم بگم یا نه. یقه ی لباسش اریب بود و.شونه ی دستی رو که آستین نداشت به خوبی نشون میداد.پوست سفیدش در کنار این زیبایی خیره کننده توجه خیلی ها رو بهش جلب میکرد و باعث آزار من میشد.بی اختیار صورتم رو کنار گوشش بردم.کمی جا خورد و عقب کشید ولی با لحن آمرانه ام ساکت سرجاش موند. _دریا؟ ب...بله؟ _میشه یه خواهشی بکنم؟ آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد خونسرد باشه. _چه...چه خواهشی؟ _میشه دیگه این لباس رو نپوشی؟ برگشتم سرجام.سرش رو بالا آورد و نگاه متعجبش رو تو چشمام انداخت. _چرا؟؟! _شاید سنم زیاد نباشه ، ولی جنس خودم رو خوب میشناسم.مطمینم همین الان هم چند نفر دارن شونه ی برهنه ات رو دید میزنن. خجول نگاهش رو دزدید و گونه هاش گل انداخت.چقدر خواستنی تر میشد وقتی خجالت میکشید. _دریا ، میدونم امروز اولین روزیه که با هم آشنا شدیم ولی...بیخیال.اگه ناراحت شدی عذر میخوام.هرجور خودت دوست داری لباس بپوش مختاری.فقط یه خواهش دوستانه بود. _نه ناراحت نشدم.باشه. لبخند دندون نمایی زد و باعث شد منم لبخند بزنم. ***** صدای ناله ی احمدی منو به خودم آورد.ساعت ۱۱شب بود.اخم کمرنگی بین ابروهاش نشسته بود. لباش رو از هم باز کرده بود و نفس هاش لرزون و منقطع بود.صداش بالاتر رفت.داشت هذیون میگفت.عجیب بود ولی...فرانسوی حرف میزد! یاد فرانسوی بلد نبودم ولی دست و پا شکسته میفهمیدم چی میگه.تو این بین اسم یه نفر رو صدا زد...ویکتور! _ویکتور...نه...نمیخوام.برو کنار لعنتی...ولم کن! داشت کابوس میدید!نفس هاش بریده بریده شده بود و بدنش میلرزید.دویدم بیرون و پرستار رو صدا زدم.با عجله دوید تو اتاق و با دیدن وضعیتش مسکن رو مستقیما به رگش تزریق کرد.چند ثانیه طول کشید و احمدی باز آروم شد. RE: رمان وصال پر مشقت به قلم خودمo (∩ ω ∩) o - √ ΙΔΙΞΗ SΤΙF √ - 09-10-2015 به خاطر تکن خوردن مقنعه از سرش افتاده بود و ملحفه هم کنار رفته بود.صورتش رنگ گرفته بود و لباش دوباره داشت مثل اولش میشد.فکرم برگشت به چند لحظه پیش.ویکتور...ویکتور...ویکتوریا...ون کیه؟چرا اسماشون شبیه به همه؟ کنارش نشستم.موهای کوتاهش کج تو صورتش ریخته بود.مثل اینکه تازه داشتم متوجه زیباییش میشدم.قدش از دریا بلندتر و شونه هاش پهنتر بود.به هیکلش میومد ورزشکار باشه.یه لحظه نگاهم به آستینش خورد که بالا رفته و ...جای یه بخیه ی بزرگ رو پشت دستش دیدم.از مچ دستش به بالا به اندازه ی یه وجب به صورت عمودی بخیه خودره بود.مشخص بود خیلی عمیق بوده.کمی بالاتر از بخیه یه تاتو بود... V& V. شاید منظورش ویکتوریا و ویکتور باشه!یعنی ویکتور عشقشه؟! موبایلم زنگ خورد و عکس داریوش رو صفحه اش افتاد. _جانم داریوش؟ _سلام.هیچ معلومه کجایی تو؟ _سلام.من اومدم بیمارستان همراه یکی از دوستام.امشب باید بمونم. _پس چرا خبر ندادی؟خیلی نگران شدیم چند بارم زنگ زدم در دسترس نبودی. _شرمنده فکرم درگیر بود یادم رفت. _دشمنت شرمنده.الان کدوم بیمارستانی؟ _بیمارستان.... _حتما شام هم نخوردی؟ _نه هنوز.ناهارم وقت نشد بخورم. _نکنه میخوای خودتم ور دست رفیقت بخوابونن؟ از فکر اینکه کنار احمدی باشم نیشخندی زدم. _نمیشه یه لحظه هم تنهاش بزارم.بهم سفارش کردن تا ضبح بیدار باشم و از کنارش جم نخورم. _خلیلی خوب.من الان میام برات شام میارم.رسیدم بهت زنگ میزنم. _خدا خیرت بده از گشنگی هلاک شدم.زود بیا منتظرم. _باشه فعلا. تلفن رو قطع کردم.اصلا متوجه ی گذر زمان نشده بودم.تمام مدت داشتم به گذشته ها فکر میکردم و حتی یادم نبود که از ظهر چیزی نخوردم.خیلی خوابم میومد.سرم رو روی تخت کنار دست دختری گذاشتم که هنوز نمیدونستم چی صداش کنم.از اینکه بعد از چند ماه هنوز مجبور بودم تو خلوت خودم هم بهش بگم احمدی حالم داشت بهم میخورد.به زخمش خیره شدم.زخمی به این اندازه خیلی عجیبه و دردناکه.مطمینم خودکشی هم نیست.صورتش رو چرخوند طرفم و موهاش ریخت جلوی چشماش.بیخیال فکر کردن شدم.چشمام رو بستم و سعی کردم استراحت کنم. ۲۰دقیقه گذشته بود که بلند شدم.باید میرفتمWC ولی نمیتونستم تنهاش بزارم.گوشیم دوباره زنگ خورد. _الو کوروش...من جلو بیمارستانم تو کجایی؟ _من تو بخشم. یه کم فکر کردم...به داریوش بگم چند دقیقه بیاد جای من؟نمیشه که تا صبح نگهش دارم! _امممم...ببین داریوش تو بیا داخل اتاق ۲۱۴. از ایستگاه پرستاری بپرس بهت میگه کجاست. _باشه الان میام. از اتاق اومدم بیرون و از دور داریوش رو دیدم که با دوتا پیتزا و یه نوشابه داره میاد طرفم. _سلام خوبی؟چرا تا گرفتی مگه خودتم شام نخوردی؟ _سلام مرسی.نه هنوز...گفتم بیام با هم بخوریم. _باشه.داریوش من میرم دستشویی تو برو تو اتاق.فقط شکه نشو بعدا میام برات توضیح میدم. _هیچی.صبر کن تا بیام. شونه بالا انداخت. _باشه. سریع رفتم و برگشتم تو اتاق که دیدم داریوش ماتش برده و به روبروش نگاه میکنه.مسیر نگاهش رو گرفتم و رسیدم به احمدی که پشت به ما رو به پنجره ایستاده بود و با تلفن حرف میزد و سرمش هم تو دست راستش قرار داشت.عجیب بود....بازم داشت فرانسوی حرف میزد.به داریوش نگاه کردم که چشماش گشاد شده و توشون اشک حلقه زده بود.خیلی تعجب کردم!شونه هاش رو گفتم و تکونش دادم: _داریوش؟!! _ولی عکس العملی نشون نداد و تو همون حالت موند.هنوز پیتزا تو دستش بود.احمدی هنوز متوجه ی حضور ما نشده بود.تماس رو قطع کرد و برگشت.با برگشتش پیتزا از دست داریوش افتاد و زیر لب با حیرت گفت: ورونیکا... دختر چشماش گرد شد و به ما نگاه کرد.دکمه های مانتوش رو باز کرده بود.یقه ی تاپ سفیدش باز بود و گردنبند طلای سفید V رو نشون میداد.یعنی اسمش ورونیکاس؟پس ویکتوریا کیه؟ _ورونیکا...خو...خودتی؟ دختری که حالا نمیدونستم اسمش ورونیکاس یا ویکتوریا با تعجب دهنش رو باز کرد و مثل اینکه از سر حیرت نتونه حرفش رو بزنه چند بار گفت: _ت...تو...تو.... گیج شده بودم.کلافه گفتم: _اینجا چه خبره؟ دختر جلو اومد و روبروی داریوش ایستاد.به چشمای گریونش نگاه کرد و گفت: _داریوش خودتی؟ در مقابل جشمان متعجب من داریوش یه مرتبه دختره رو بغل کرد و هق هقش شروع شد.محکم به خودش فشارش میداد و گریه میکرد.ماتم برده بود. _داریوش...تو داریوشی درسته؟ داریوش از خودش جداش کرد.تو چشماش نگاه کرد و با بغض و گریه گفت: _فراموشم کردی بی معرفت؟ دختر اشکش چکید.آب دهنش رو قورت داد. _پس تو داریوشی...من...من ورونیکا نیستم. گریه ی داریوش شدت گرفت. _من...من دیدم که تو مردی...تو توی دستای خودم جون دادی...ولی چطور؟نمیفهمم؟! دختر آه کشید. _من ویکتوریام. آستین دستش رو بالا کشید و جای زخم رو نشون داد. _نه...نه باورم نمیشه.تو...آخه چطور؟تو خوده ورونیکایی... _نه...من قل ورونیکام. _ولی...این چشما ، این صدا ، این قد و هیکل، حتی مدله موهات... _ویکتوریا سرش رو پایین انداخت و با آه و حسرت نجوا گونه زمزمه کرد: _دوقلو های همسان... داریوش بدنش شل شد.نشست رو زمین.دستاش رو گذاشت رو چشماش و گریه کرد.دختری که فهمیدم ویکتوریاس کنارش رو زانوهاش نشست و سر داریوش رو تو بغل گرفت.هنگ کرده بودم. _داریوش...اینجا چه خبره؟ ویکتوریا:هیشششش...بزار آروم باشه. _نمیفهمم...آخه.. _کوروش...میشه...من.... نفس هاش قطع میشد و نمیتونست حرف بزنه.مثل ماهی که از آب بیرون افتاده باشه لب هاش رو باز و بسته میکرد ولی هوا بهش نمیرسید.داریوش سرش رو از سینه اش جدا کرد و به صورتش که داشت رو به کبودی میرفت نگاه کرد.ترسیده تکونش داد و اسمش رو صدا زد.دویدم بیرون و پرستار رو صدا زدم.داریوش محکم تکونش میداد و اسمش رو صدا میکرد.چشم هاش گرد شده بود و دوباره آماده ی ریختن بود.ویکتوریا با نگاهی پر از غم چند لحظه به چشم های داریوش نگاه کرد و تو بغلش از حال رفت.داریوش خشکش زد.مثل این که براش تداعی یه خاطره ی تلخ باشه...دستاش رو روی گونه های ویکتوریا گذاشت و به جای ویکتوریا ، ورونیکا صداش زد.دیوانه وار داد میزد و اسم ورونیکا رو صدا میکرد.عصبی داد زدم: _تو این گورخونه یه دکتر پیدا نمیشه؟ همزمان با داد زدنم یه دکتر همراه با چندتا پرستار دویدن تو اتاق.با تذکر پرستاری که گفت <<آقا ساکت اینجا بیمارستانه >>جری تر شدم. اون لحظه با دیدن پوست کبود ویکتوریا و حال خراب داریوش که داشت زار میزد آماده بودم تا بیمارستان رو روی سرشون خراب کنم.دهنم رو باز کردم داد دوم رو بزنم که دکتر صدام زد و ازم خواست دایوش رو از ویکتوریا جدا کنم تا بتونن بزارنش رو تخت. داریوش رو تو بغلم گرفتم و از کنار ویکتوریا بلندش کردم.دکتر مشغول شد.ماسک اکسیژن رو روی دهنش گذاشت و بهش موادی تزریق کردن. داریوش بیحال شده بود.حس میکردم نمیتونه سر پا وایسه. یکی از پرستارا متوجه شد و اومد طرفمون.رو به داریوش کرد. _آقا شما حالتون خوبه؟ داریوش دستش رو روی چشم هاش گذاشت و تلو تلو خورد.نزدیک بود بیفته که گرفتمش.پرستار گفت: _بزارید فشارتون رو بگیرم. دستگاه فشار خون رو دور بازوی داریوش چسبوندو فشارش رو گرفت. _فشارتون پایینه.ضعف دارید.باید براتون سرم بزنم.لطفا رو تخت دراز بکشید. و به تخت خالی کنار در اشاره کرد.کمکش کردم دراز بکشه.پرستار با یه سرم برگشت و به داریوش وصل کرد.به داریوش که بی صدا اشک میریخت نگاه کردم.خدایا...اینجا چه خبره؟!!؟! سرش رو طرف ویکتوریا برگردوند که بی حال رو تخت دراز کشیده بود و قفسه ی سینش آروم بالا پایین میشد. _حالش چطوره دکتر؟ _ببینید...من نمیدونم چه اتفاقی براش افتاده؛ولی خیلی باید مواظبش باشید.فشار عصبی و ناراحتی براش مثل زهر میمونه.اگه قرار باشه روزی دوبار از حال بره دیگه چیزی ازش باقی نمیمونه. _بله.متوجهم.کی مرخص میشه؟ _اگه همه چیز خوب پیش بره فردا صبح مرخصه. _ممنون.برادرم چی؟ _این آقا برادرتونن؟ _بله فشارش پایینه.الان بهش سرم زدن. _سرمش که تموم شد یه چک بشه میتونه بره. _ممنون.خسته نباشید. _ممنون پسرم.ولی.... _چیزی شده دکتر؟ _شما گفتید فقط همکلاسی این خانوم هستید؟یعنی هیچ نسبتی با ایشون ندارید؟ _بله چطور مگه؟ _به نظر نمیاد اینطور باشه.برادرتون طوری رفتار کرد که جور دیگه ای برداشت میشه! _راستش آقای دکتر خودمم نمیدونم جریان از چه قراره! دکتر چند لحظه صامت تو چشمام خیره شد و با نگاه نافذش که اینگار داره برای دونستن حقیقت حرفم تا عمق وجودم رو کاوش میکنه منو برانداز کرد.بعد از چند ثانیه سرش رو پایین انداخت و زیر لب گفت: _عجب...خوب.من باید به بقیه بیمارا سر بزنم.فعلا خدافظ _خدافظ آقای دکتر. دکتر که رفت گوشه ی تخت داریوش نشستم.هنوزم داشت به ویکتوریا نگاه میکرد RE: رمان وصال پر مشقت به قلم خودمo (∩ ω ∩) o - . . . P oo R ! A . . . - 20-10-2015 متچکر هنوز کاملش نکردی...نه؟ RE: رمان وصال پر مشقت به قلم خودمo (∩ ω ∩) o - √ ΙΔΙΞΗ SΤΙF √ - 20-10-2015 تقریبا کامله ولی تو نت زاشتم تایپ کردن و ویرایش وقت گیره فعلا زیاد وقت ندارم ولی اگه بخوای بزارم؟ RE: رمان وصال پر مشقت به قلم خودمo (∩ ω ∩) o - . . . P oo R ! A . . . - 21-10-2015 قربان دستت ن بابا...فیلن وقتتو باید رو کارای مهمتر بزاری من امشب همینو میخونم تا بعد.. |