30-09-2015، 13:28
(آخرین ویرایش در این ارسال: 30-09-2015، 13:30، توسط √ ΙΔΙΞΗ SΤΙF √.)
دنبالش دویدم و رسیدم به یه راهرو که هیچکس داخلش نبود.صداش زدم ولی هیچ عکس العملی نشون نداد.فکر کردم متوجه نشده.با دو خودمو رسوندم بهش و دستبند رو بالا آوردم بهش بدم که دستش رو روی پیشونیش گذاشت و اخم کرد.با تعجب صداش زدم:خانوم احمدی؟؟!!!
ولی هنوز اسمش کامل از دهنم خارج نشده بود ک از چشماش بسته شد و بدنش بی جون سقوط کرد.ناخودآگاه برای جلوگیری از افتادنش دستامو دور بدنش حلقه کردم.به صورت و لبای رنگ پریده اش نگاه کردم.چون هیچ آرایشی نداشت بیشتر به چشم میومد.درواقع هیچوقت نداشت.مثل روح شده بود!نگران شدم و انگشتم رو روی نبضش گذاشتم.خدای من...خیلی ضعیف میزد!!نمیدونستم چیکار کنم.نمیتونستم همونجوری ولش کنم و از طرفی هم نمیتونستم بغلش کنم.وقت تنگ بود و استخاره مجاز نبود.یه دستم رو زیر کمرش و اون یکی دستم رو زیر زانوهاش بردم و بلندش کردم.باید میبردمش بیمارستان.تو محوطه جلوی چشم های متعجب همه با حالتی که بیشتر شبیه دویدن بود از نگهبانی رد شدم.نگهبان بهت زده داد زد:
هی پسر داری چه غلطی میکنی؟؟!
امیر ، سهند ، نیما و فرهاد خودشون رو بهم رسوندن.نگهبان عصبانی داد و بیداد میکرد و زنگ زد به حراست.وضعیت خیلی بحرانی بود و اجازه نمیداد از دانشگاه بیرون برم.دستام خسته شده بود و میترسیدم احمدی رو بندازم.فرهاد متعجب پرسید:
_چی,شده کوروش؟؟
در حالی که از خستگی نفس نفس میزدم گفتم
_از حال رفته.نبضش خیلی کنده.باید سریع برسونمش بیمارستان.
اجازه ی حرف زدن به هیچکدون ندادم و بدون توجه به داد و قار های نگهبان رفتم طرف پارکینگ.نیما زودتر از بقیه خودش رو بهم رسوند.
_نیما...سوییچ رو از جیبم دربیار و کمک کن بزارمش تو ماشین.عجله کن.
گیج پرسید:
_چی شده؟
_وقت توضیح دادن نیست.یهو دیدم از حال رفت.وضعش خطرناکه.
بقیه هم رسیدن.قبل از اینکه چیزی بپرسن گفتم:
_هیچی نگید.فقط کمک کنید بزاریمش تو ماشین.
سهند در کمک راننده رو باز کرد و با کمک نیما گذاشتمش رو صندلی و کمربندشو بستم.
_یکیتون نگهبان یا یه استادی کسی رو بردارید بیارید تا دهنشون رو ببندن.
تو راه یه چشمم به جاده بود و یه چشمم به احمدی.احمدی؟اسمش ویکتوریاس؟ویکتوریا...چه اسم قشنگی.بهش میاد.ابهت داره.دقیقا چیزی که من تو این دختر دیدم.ولی اسم عحیبیه!اولین باره تو ایران میبینم کسی همچین اسمی داره!نمیدونم...بعدا میفهمم.ولی چرا از حال رفت آخه؟!حالش خیلی بده خدا کنه به موقع برسم.
با سرعت سرسام آوردی رانندگی میکردم و بین ماشینا لایی میکشیدم.مطمینم ماشینم رو میبرن پارکینگ.عبور موقته...لعنتی!ولی مهم نیست...فعلا جون این دختر مهمتره.
بالاخره رسیدم.ماشین رو جلو در اورژانس پارک کردم و با عجله دویدم بخش و به پرستار گفتم:
_آقا عجله کنید مریض فوری دارم.
پرستار چند نفر رو صدا زد و با عجله رفتن احمدی رو با برانکارد بردن بخش فوریت های پزشکی.سهند ، نیما و فرهاد با ماشین سهند اومدن و پشت بندشون امیرحسین با استاد نعیمی که مردی ۵۴ ساله بود رسید.روشا هم همراهشون بود.فرهاد پرسید:
_تو واسه چی اومدی؟
_ممکنه به همراه احتیاج داشته باشه شما که نمیتونید.
_درست میگه.بیا تو.استاد شما هم بفرمایید.بقیه همینجا بمونید.
میخواستم برم که نیما مچ دستمو گرفت:
_کوروش...حالش چطوره؟
مکث کردم و برای چند ثانیه به چشماش خیره شدم.تو این مدت حس کرده بودم به احمدی علاقه داره.
_هنوز نمیدونم.
دستم رو جدا کردم و وارد اورژانس شدم.همراه روشا و استاد رفتیم طرف پرستاری که از بخش بیرون اومد.
_خانوم ، حال مریضی که آوردم چطوره؟
_شما باهاشون نسبتی دارید؟
_نه.همکلاسیشم.دیدم حالش بد شده آوردمش.
خداروشکر مشکلی نیست.خطر رفع شد.یه حمله ی عصبی بود به موقع رسوندیدش.
نفس عمیقی کشدم:هووووف...خداروشکر.
استاد:میتونیم ببینیمش؟
فعلا صبر کنید تا انتقالش بدیم بخش.امشب باید اینجا بمونه.میتونید به خانوادش خبر بدید؟
من_خانوادش تهران نیستن.
_تو موبایلش شماره ای نیست؟
_اگه باشه هم پسورد داره.
_یه نفر باید تا صبح بالا سرش بمونه.تا اگه بازم حالش بد شد به ما خبر بده.
به روشا نگاه کردم.گفت:
میتونم تا عصر بمونم ولی بعدش باید برم مادرم تنهاست.
کلافه به پرستار گفتم:
_چاره ای نیست.خودم میمونم.
_شما با ایشون نسبتی ندارید.ما نمیتونیم این اجازه رو بدیم.
نمیدونستم چیکار کنم.به استاد اشاره کردم و گفتم:
_ایشون آقای نعیمی استادمون هستن.واسه همین گفتیم تشریف بیارن که سوتفاهمی پیش نیاد.
_شما حاضرید این آقا رو ضمانت کنید آقای نعیمی؟
_بله
_بسیار خوب.پس باید بمونید.فقط موبایلش رو از ایستگاه پرستاری تحویل بگیرید که اگه کسی از خانوادش زنگ زد جواب بدید.تا صبح بیدار باشید و اگه چیزی شد به ما خبر بدید.
_باشه.
پرستار رفت و رو به استاد گفتم:
_شما هم تو دردسر افتادید.بفرمایید.فط به حراست بگید موضوع چیه تا مشکلی پیش نیاد.
_باشه پسرم.مواظبش باش.فعلا خدافظ.
استادم که رفت رو به روشا گفتم:
_شما هم تشریف ببرید.به پسرا هم بگید مشکلی نیست نگران نباشن.
_میخواید تا عصر بمونم؟
_نه لازم نیست.خودم هستم.
باشه پس خدافظ.
_خدافظ
پشتش رو بهم کرد که یچیزی یادم افتاد.
_خانوم علیخانی؟
_بله؟
_میخواستم بگم راجع به اینجا موندن من...لطفا سوتفاهم پیش نیاد.فقط از سر وظیفه دارم این کار رو انجام میدم.
_نگران نباشید خودم متوجه ام.
_خوبه.مزاحم نمیشم .خدافظ
سرشو تکون داد و رفت.احمدی رو بردن بخش رو تخت کنار پنجره.تو اتاق یه تخت دیگه هم نزدیک در قرار داشت ولی خالی بود.رفتم کنارش رو صندلی نشستم.صورتش رنگ پریده و لبای صورتیش سفید بود.پشت دست راستش سرم وصل کرده بودن و با چسب روش رو پوشونده بودن.مقنعش رو از سرش درآورده و آزاد رو موهاش گذاشته بودن.گردن و کمی از قفسه ی سینش مشخص بود.نمیدونم بخاطر رنگ پریدگی اینطور به نظر میرسید یا واقعا پوستش این همه روشن روشن بود!اخم کردم و ملحفه رو تا زیر گلوش بالا کشیدم.هنوز غیرت داشتم چه نسبت به دخترا بی تفاوت باشم چه نباشم.این دختر هم برام با بقیه فرقی نداره.فقط رفتارش یه خورده عجیبه که جالبش میکنه.اگه الان اینجا کنارشم چون کس دیگه ای رو سراغ ندارم کنارش بمونه و بهم احتیاج داره.اما...یچیزی رو مطمینم.دلیل این سکوت و سردی همون غم بزرگیه که تو چشماش دیدم.همون اشکایی که وقت خوندن میریخت و صدایی که با وجود این همه سکوت موقع خوندن میشه شنید.اونم یه زخم خورده ی تقدیره.مثل همه ما.به قطرات سرم خیره شدم...
*****
دریا سرش رو پایین انداخت.
_دریا؟
همونطور که سرش پایین بود با صدای آرومی جواب داد:
_بله
_چند سالته؟
سرش رو.بالا آورد و.تو چشمام نگاه کرد.
_۱۷.تو.امشب چند ساله شدی؟
_من ۱۸.راستی یادم رفت بگم کیک بیارن.
_لازم نیست.من دوست ندارم.
حرف تو دلم رو نمیدونستم بگم یا نه.
یقه ی لباسش اریب بود و.شونه ی دستی رو که آستین نداشت به خوبی نشون میداد.پوست سفیدش در کنار این زیبایی خیره کننده توجه خیلی ها رو بهش جلب میکرد و باعث آزار من میشد.بی اختیار صورتم رو کنار گوشش بردم.کمی جا خورد و عقب کشید ولی با لحن آمرانه ام ساکت سرجاش موند.
_دریا؟
ب...بله؟
_میشه یه خواهشی بکنم؟
آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد خونسرد باشه.
_چه...چه خواهشی؟
_میشه دیگه این لباس رو نپوشی؟
برگشتم سرجام.سرش رو بالا آورد و نگاه متعجبش رو تو چشمام انداخت.
_چرا؟؟!
_شاید سنم زیاد نباشه ، ولی جنس خودم رو خوب میشناسم.مطمینم همین الان هم چند نفر دارن شونه ی برهنه ات رو دید میزنن.
خجول نگاهش رو دزدید و گونه هاش گل انداخت.چقدر خواستنی تر میشد وقتی خجالت میکشید.
_دریا ، میدونم امروز اولین روزیه که با هم آشنا شدیم ولی...بیخیال.اگه ناراحت شدی عذر میخوام.هرجور خودت دوست داری لباس بپوش مختاری.فقط یه خواهش دوستانه بود.
_نه ناراحت نشدم.باشه.
لبخند دندون نمایی زد و باعث شد منم لبخند بزنم.
*****
صدای ناله ی احمدی منو به خودم آورد.ساعت ۱۱شب بود.اخم کمرنگی بین ابروهاش نشسته بود.
لباش رو از هم باز کرده بود و نفس هاش لرزون و منقطع بود.صداش بالاتر رفت.داشت هذیون میگفت.عجیب بود ولی...فرانسوی حرف میزد!
یاد فرانسوی بلد نبودم ولی دست و پا شکسته میفهمیدم چی میگه.تو این بین اسم یه نفر رو صدا زد...ویکتور!
_ویکتور...نه...نمیخوام.برو کنار لعنتی...ولم کن!
داشت کابوس میدید!نفس هاش بریده بریده شده بود و بدنش میلرزید.دویدم بیرون و پرستار رو صدا زدم.با عجله دوید تو اتاق و با دیدن وضعیتش
مسکن رو مستقیما به رگش تزریق کرد.چند ثانیه طول کشید و احمدی باز آروم شد.
ولی هنوز اسمش کامل از دهنم خارج نشده بود ک از چشماش بسته شد و بدنش بی جون سقوط کرد.ناخودآگاه برای جلوگیری از افتادنش دستامو دور بدنش حلقه کردم.به صورت و لبای رنگ پریده اش نگاه کردم.چون هیچ آرایشی نداشت بیشتر به چشم میومد.درواقع هیچوقت نداشت.مثل روح شده بود!نگران شدم و انگشتم رو روی نبضش گذاشتم.خدای من...خیلی ضعیف میزد!!نمیدونستم چیکار کنم.نمیتونستم همونجوری ولش کنم و از طرفی هم نمیتونستم بغلش کنم.وقت تنگ بود و استخاره مجاز نبود.یه دستم رو زیر کمرش و اون یکی دستم رو زیر زانوهاش بردم و بلندش کردم.باید میبردمش بیمارستان.تو محوطه جلوی چشم های متعجب همه با حالتی که بیشتر شبیه دویدن بود از نگهبانی رد شدم.نگهبان بهت زده داد زد:
هی پسر داری چه غلطی میکنی؟؟!
امیر ، سهند ، نیما و فرهاد خودشون رو بهم رسوندن.نگهبان عصبانی داد و بیداد میکرد و زنگ زد به حراست.وضعیت خیلی بحرانی بود و اجازه نمیداد از دانشگاه بیرون برم.دستام خسته شده بود و میترسیدم احمدی رو بندازم.فرهاد متعجب پرسید:
_چی,شده کوروش؟؟
در حالی که از خستگی نفس نفس میزدم گفتم
_از حال رفته.نبضش خیلی کنده.باید سریع برسونمش بیمارستان.
اجازه ی حرف زدن به هیچکدون ندادم و بدون توجه به داد و قار های نگهبان رفتم طرف پارکینگ.نیما زودتر از بقیه خودش رو بهم رسوند.
_نیما...سوییچ رو از جیبم دربیار و کمک کن بزارمش تو ماشین.عجله کن.
گیج پرسید:
_چی شده؟
_وقت توضیح دادن نیست.یهو دیدم از حال رفت.وضعش خطرناکه.
بقیه هم رسیدن.قبل از اینکه چیزی بپرسن گفتم:
_هیچی نگید.فقط کمک کنید بزاریمش تو ماشین.
سهند در کمک راننده رو باز کرد و با کمک نیما گذاشتمش رو صندلی و کمربندشو بستم.
_یکیتون نگهبان یا یه استادی کسی رو بردارید بیارید تا دهنشون رو ببندن.
تو راه یه چشمم به جاده بود و یه چشمم به احمدی.احمدی؟اسمش ویکتوریاس؟ویکتوریا...چه اسم قشنگی.بهش میاد.ابهت داره.دقیقا چیزی که من تو این دختر دیدم.ولی اسم عحیبیه!اولین باره تو ایران میبینم کسی همچین اسمی داره!نمیدونم...بعدا میفهمم.ولی چرا از حال رفت آخه؟!حالش خیلی بده خدا کنه به موقع برسم.
با سرعت سرسام آوردی رانندگی میکردم و بین ماشینا لایی میکشیدم.مطمینم ماشینم رو میبرن پارکینگ.عبور موقته...لعنتی!ولی مهم نیست...فعلا جون این دختر مهمتره.
بالاخره رسیدم.ماشین رو جلو در اورژانس پارک کردم و با عجله دویدم بخش و به پرستار گفتم:
_آقا عجله کنید مریض فوری دارم.
پرستار چند نفر رو صدا زد و با عجله رفتن احمدی رو با برانکارد بردن بخش فوریت های پزشکی.سهند ، نیما و فرهاد با ماشین سهند اومدن و پشت بندشون امیرحسین با استاد نعیمی که مردی ۵۴ ساله بود رسید.روشا هم همراهشون بود.فرهاد پرسید:
_تو واسه چی اومدی؟
_ممکنه به همراه احتیاج داشته باشه شما که نمیتونید.
_درست میگه.بیا تو.استاد شما هم بفرمایید.بقیه همینجا بمونید.
میخواستم برم که نیما مچ دستمو گرفت:
_کوروش...حالش چطوره؟
مکث کردم و برای چند ثانیه به چشماش خیره شدم.تو این مدت حس کرده بودم به احمدی علاقه داره.
_هنوز نمیدونم.
دستم رو جدا کردم و وارد اورژانس شدم.همراه روشا و استاد رفتیم طرف پرستاری که از بخش بیرون اومد.
_خانوم ، حال مریضی که آوردم چطوره؟
_شما باهاشون نسبتی دارید؟
_نه.همکلاسیشم.دیدم حالش بد شده آوردمش.
خداروشکر مشکلی نیست.خطر رفع شد.یه حمله ی عصبی بود به موقع رسوندیدش.
نفس عمیقی کشدم:هووووف...خداروشکر.
استاد:میتونیم ببینیمش؟
فعلا صبر کنید تا انتقالش بدیم بخش.امشب باید اینجا بمونه.میتونید به خانوادش خبر بدید؟
من_خانوادش تهران نیستن.
_تو موبایلش شماره ای نیست؟
_اگه باشه هم پسورد داره.
_یه نفر باید تا صبح بالا سرش بمونه.تا اگه بازم حالش بد شد به ما خبر بده.
به روشا نگاه کردم.گفت:
میتونم تا عصر بمونم ولی بعدش باید برم مادرم تنهاست.
کلافه به پرستار گفتم:
_چاره ای نیست.خودم میمونم.
_شما با ایشون نسبتی ندارید.ما نمیتونیم این اجازه رو بدیم.
نمیدونستم چیکار کنم.به استاد اشاره کردم و گفتم:
_ایشون آقای نعیمی استادمون هستن.واسه همین گفتیم تشریف بیارن که سوتفاهمی پیش نیاد.
_شما حاضرید این آقا رو ضمانت کنید آقای نعیمی؟
_بله
_بسیار خوب.پس باید بمونید.فقط موبایلش رو از ایستگاه پرستاری تحویل بگیرید که اگه کسی از خانوادش زنگ زد جواب بدید.تا صبح بیدار باشید و اگه چیزی شد به ما خبر بدید.
_باشه.
پرستار رفت و رو به استاد گفتم:
_شما هم تو دردسر افتادید.بفرمایید.فط به حراست بگید موضوع چیه تا مشکلی پیش نیاد.
_باشه پسرم.مواظبش باش.فعلا خدافظ.
استادم که رفت رو به روشا گفتم:
_شما هم تشریف ببرید.به پسرا هم بگید مشکلی نیست نگران نباشن.
_میخواید تا عصر بمونم؟
_نه لازم نیست.خودم هستم.
باشه پس خدافظ.
_خدافظ
پشتش رو بهم کرد که یچیزی یادم افتاد.
_خانوم علیخانی؟
_بله؟
_میخواستم بگم راجع به اینجا موندن من...لطفا سوتفاهم پیش نیاد.فقط از سر وظیفه دارم این کار رو انجام میدم.
_نگران نباشید خودم متوجه ام.
_خوبه.مزاحم نمیشم .خدافظ
سرشو تکون داد و رفت.احمدی رو بردن بخش رو تخت کنار پنجره.تو اتاق یه تخت دیگه هم نزدیک در قرار داشت ولی خالی بود.رفتم کنارش رو صندلی نشستم.صورتش رنگ پریده و لبای صورتیش سفید بود.پشت دست راستش سرم وصل کرده بودن و با چسب روش رو پوشونده بودن.مقنعش رو از سرش درآورده و آزاد رو موهاش گذاشته بودن.گردن و کمی از قفسه ی سینش مشخص بود.نمیدونم بخاطر رنگ پریدگی اینطور به نظر میرسید یا واقعا پوستش این همه روشن روشن بود!اخم کردم و ملحفه رو تا زیر گلوش بالا کشیدم.هنوز غیرت داشتم چه نسبت به دخترا بی تفاوت باشم چه نباشم.این دختر هم برام با بقیه فرقی نداره.فقط رفتارش یه خورده عجیبه که جالبش میکنه.اگه الان اینجا کنارشم چون کس دیگه ای رو سراغ ندارم کنارش بمونه و بهم احتیاج داره.اما...یچیزی رو مطمینم.دلیل این سکوت و سردی همون غم بزرگیه که تو چشماش دیدم.همون اشکایی که وقت خوندن میریخت و صدایی که با وجود این همه سکوت موقع خوندن میشه شنید.اونم یه زخم خورده ی تقدیره.مثل همه ما.به قطرات سرم خیره شدم...
*****
دریا سرش رو پایین انداخت.
_دریا؟
همونطور که سرش پایین بود با صدای آرومی جواب داد:
_بله
_چند سالته؟
سرش رو.بالا آورد و.تو چشمام نگاه کرد.
_۱۷.تو.امشب چند ساله شدی؟
_من ۱۸.راستی یادم رفت بگم کیک بیارن.
_لازم نیست.من دوست ندارم.
حرف تو دلم رو نمیدونستم بگم یا نه.
یقه ی لباسش اریب بود و.شونه ی دستی رو که آستین نداشت به خوبی نشون میداد.پوست سفیدش در کنار این زیبایی خیره کننده توجه خیلی ها رو بهش جلب میکرد و باعث آزار من میشد.بی اختیار صورتم رو کنار گوشش بردم.کمی جا خورد و عقب کشید ولی با لحن آمرانه ام ساکت سرجاش موند.
_دریا؟
ب...بله؟
_میشه یه خواهشی بکنم؟
آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد خونسرد باشه.
_چه...چه خواهشی؟
_میشه دیگه این لباس رو نپوشی؟
برگشتم سرجام.سرش رو بالا آورد و نگاه متعجبش رو تو چشمام انداخت.
_چرا؟؟!
_شاید سنم زیاد نباشه ، ولی جنس خودم رو خوب میشناسم.مطمینم همین الان هم چند نفر دارن شونه ی برهنه ات رو دید میزنن.
خجول نگاهش رو دزدید و گونه هاش گل انداخت.چقدر خواستنی تر میشد وقتی خجالت میکشید.
_دریا ، میدونم امروز اولین روزیه که با هم آشنا شدیم ولی...بیخیال.اگه ناراحت شدی عذر میخوام.هرجور خودت دوست داری لباس بپوش مختاری.فقط یه خواهش دوستانه بود.
_نه ناراحت نشدم.باشه.
لبخند دندون نمایی زد و باعث شد منم لبخند بزنم.
*****
صدای ناله ی احمدی منو به خودم آورد.ساعت ۱۱شب بود.اخم کمرنگی بین ابروهاش نشسته بود.
لباش رو از هم باز کرده بود و نفس هاش لرزون و منقطع بود.صداش بالاتر رفت.داشت هذیون میگفت.عجیب بود ولی...فرانسوی حرف میزد!
یاد فرانسوی بلد نبودم ولی دست و پا شکسته میفهمیدم چی میگه.تو این بین اسم یه نفر رو صدا زد...ویکتور!
_ویکتور...نه...نمیخوام.برو کنار لعنتی...ولم کن!
داشت کابوس میدید!نفس هاش بریده بریده شده بود و بدنش میلرزید.دویدم بیرون و پرستار رو صدا زدم.با عجله دوید تو اتاق و با دیدن وضعیتش
مسکن رو مستقیما به رگش تزریق کرد.چند ثانیه طول کشید و احمدی باز آروم شد.