24-09-2015، 15:19
(آخرین ویرایش در این ارسال: 24-09-2015، 15:20، توسط √ ΙΔΙΞΗ SΤΙF √.)
من_سهند ، امیر....بلند شید بریم دانشکده موسیقی.نگران نباش امیر سه سال صبر کردی بازم تحمل کن.آروم راه افتادیم.امیر دستاش تو جیبش بود و به پاهاش نگاه میکرد.سهند هم بدجور دمغ بود.میفهمیدم....درد از دست دادن عشق رو میفهمیدم....ترس از دست دادنش...خوب میفهمیدم...
_امیر...
امیر سرش رو بالا آورد و با چشمای خسته و غمگینش منتظر به دهنم چشم دوخت.
_اینقدر نا امید نباش.اگه عشقته پس کلا قید غرورت رو بن واسه به دست آوردنش.
_کدوم غرور کوروش؟ من جلو پاهای بابای سمانه زانو زدم...
متعجب بهش نگاه کردم.هیچوقت این رو بهم نگفته بود! یعنی امیرحسین مغرور اینقدر عاشقه که حتی جلو پاهای پدر سمانه زانو زده؟؟؟
آهی از ته دل کشید:تعجب نکن کوروش...اگه با التماس کردن حاضر میشه سمانه رو به من بده تمام عمرم التماسش میکنم.صدبار دیگه هم که شده میرم خاستگاریش.
واقعا این پسر دل بزرگی داشت!
با دست به کمرش زدم و گفتم:
_خیلی بزرگی مرد.
لبخند تلخی زد و بازم به کفشاش خیره شد.تو همون حالت سهند رو صدا زد.
_سهند بهتره تو هم دیگه دست دست نکنی.سها برام مثل یه خواهر کوچیکتره.نزار بعدا افسوس بخوری که چرا زودتر کاری نکردی.حتی اگه منم مقاومت کنم بالاخره اون یه دختره و نمیتونه تا ابد منتظر تو بمونه که ببینه کی پا پیش میزاری.پسر تو هر سنی میتونه ازدواج کنه اما دختر نه...اگرم ازدواج کنه از سر ناچاریه!
_حق با تویه داداش...سعی میکنم آخر هفته خاستگاری رو اوکی کنم.
لبخند امیرحسین اینبار پررنگ تر شد.
چند دقیقه ای رو به سکوت گذروندیم.هرکدوم از ما تو فکر مشکلات خودمون بودیم.امیر...سهند....خدایا این دوتا جوون رو به خواسته ی دلشون برسون.نزار تو جوونی پیر بشن.
آه عمیقی کشیدم که سهند و امیرحسین بهم نگاه کردن.دوساله که با هم دوستیم و تقریبا از همه ی زیر و بم زندگی هم دیگه خبر دار یم...البته به جز همه ی زندگی من!
به دانشکده رسیدیم.سمانه اونجا موسیقی کلاسیک تدریس میکرد.تنها دختری که واقعا قبولش داشتم سمانه بود.یه خانوم به تمام معنا که توی همه ی این سالها با وجود همه ی سختی ها و مخالفت های پدرش بازم سفت و سخت پای عشقش به امیرحسین ایستاده بود.البته سها هم دختر خوبی بود ولی مدت زیادی نبود که میشناختمش.
تو محوطه امیر ازمون خدافظی کرد و رفت پیش سمانه.با سهند داشتیم از جلوی یه شالن بزرگ که پر بود از ابزار موسیقی رد میشدیم که صدای پیانو به گوشم خورد.خیلی ملایم و غمگین...بی اختیار در سالن رو باز کردم و دختری رو دیدم که با لباس مشکی پشت به من نشسته و پیانو میزنه.سهند هنوزم پکر بود و با صدای موسیقی مثل اینکه بغضش گرفته باشه رفت و یه گوشه نشست.مثل مسخ شده ها آروم قدم بر میداشتم و جلو میرفتم که صدای خوش آهنگی به گوشم خورد.صدای زنانه ولی تقریبا بم که خیلی به دل مینشست.شروع کرد به خوندن:
یه نامه....
که بدجور دلم رو شکسته
یه بغضه...
که عمری به قلبم نشسته
نوشتی...
که میری برای همیشه...
جلوتر رفتم...خودش بود.چشماش رو بسته بود و میخوند.بازم به گذشته برگشتم...
_غرورت، دلم رو به بازی میگیره
یکی هست ،که اینجا به عشقت اسیره
نگاش کن، که باز با نگات جون بگیره...
*****
ساعت ۹ بود و من هموز منتظر بودم.دریا نیومده بود؛وقت بریدن کیک بود.چشمامو بستم تا قبل از برش آرزو کنم.دریا پشت پلکام نقش بست.با همون لبخند قشنگش و لباس حریر سفیدش که اندام زیباش رو به خوبی نشون میداد.آرزو کردم بیاد و ببینمش.وقتی چشمامو باز کردم لبخند پررنگی رو لبام نقش بست.با پدر و مادرش جلو در ایستاده و مادرم به استقبالشون رفته بود.سرخوش سریع کیک رو بریدم و رفتم کنارشون.با لبخند سلام کردم و دستم رو اول سمت پدرش گرفتم:
_سلام.خیلی خوش اومدید.خوشحالم کردید.
پدرش به گرمی دستم رو فشرد و لبخند دندون نمایی زد که چال گونه هاش مشخص شد.
_سلام مرد جوون.خواهش میکنم.مرسی که قابل دونستی و مارو دعوت کردی.
لبخندی زدم که گفت:
_عه صحرا...چالاشو نگاه!
صحرا...اسم مادر دریا بود.وقتی بهش نگاه کردم برای چند لحظه ماتم برد.دریا کپی برابر اصل مادرش بود!حالا میفهمیدم این همه زیبایی رو از کی به ارث برده.دستمو جلو بردم و عین یه جنتلمن سلام کردم و در آخر به دریا نگاه کردم.تو اون لباس فیروزه ای عین فرشته ها شده بود.با اخم کمرنگی که داشتم لبخند زدم و باهاش دست دادم.لحظه ای کوتاه دستامون به همون حالت موند و بعد بهشون تعارف کردم از خودشون پذیرایی کنن
*****
_حالا که آخر قصه رسیده
منو با خاطره ها جا گذاشتی
آخر قصه ی منو تو اینه
رفتی و قلبمو تنها گذاشتی
*****
۲۰خرداد بود و هوا عالی.با هم رفتیم تو تراس و مشغول تماشای زوج هایی شدیم که هرکدوم در حال انجام کاری بودن.چنتا زوج دست همیدگه گرفته بودن و زیر نور ماه کنار درختا که بخاطر وجود چراغ ها روشن شده بود قدم میزدن.چند نفرم تانگو میرقصیدن.با دیدن زوج هایی که بعضی از اون ها بیش از ۳۰سال از زندگی مشترکشون میگذشت ولی اینطور عاشقانه دست دردست هم میرقصیدن لبخند عمیقی رو لبم نشست.
برسام رو دیدم که داشت به طرفمون میومد:
_سلام.خوش اومدید.من تا بحال شما رو ندیدم.کوروش جان معرفی نمیکنی؟
_ایشون همسایه جدیدن.
دریا پیش دستی کرد:
سلام.من دریام.خیلی خوشبختم.
برسام سری تکون داد و گفت:مرسی منم همینطور.من برسام پسردایی کوروشم.امیدوارم شب خوبی داشته باشید.فعلا با اجازتون مرخص میشم.
_خوشحال شدم.
_ممنون.فعلا...
با نگاهم برسام رو دنبال کردم که رفت سرمیز کنار مهدخت نشست.از چند وقت پیش یه بوهایی برده بودم که برسام مهدخت رو دوست داره.برسام تقریبا شبیه من بود با این تفاوت که پوست روشنتری داشت و چشماش خاکستری بود.ته ریش مختصری داشت و قدش از من بلندتر و ورزیده تر بود.پسر نجیبی بود و کل فامیل دوستش داشتن.مهدخت و مهلقا هردو چهره ای کاملا شرقی داشتن ...چشمای درشت و کشیده ی مشکی ، ابروهای پر و کمونی مشکی ، موهای بلند و مواج مشکی.صورتی گرد و لب و بینی متناسب.تنها تفاوتشون این بود که مهلقا کمی از مهدخت قدبلندتر بود.مهد خت برعکس مهلقا دختر آرومی بود و برخلاف دخترای هم سن و سالش خیلی عاقل بود.برسام بهش لبخند زد ولی اون روش رو برگردوند.حس کردم قهره...
*****
صدای پیانو داشت منو غرق خاطرات میکرد.قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش پایین ریخت.ولی چشماش رو باز نکرد.با بغض ادامه داد و منو بیشتر تو فکر فرو برد...
_کاش از اول اینو میفهمیدم
که قراره بی تو تنها باشم
وقتی امروزمو داغون کردی
من جچوری فکر فردا باشم
*****
برسام دست مهد خت رو گرفت و وسط پیست رقص برد.به دریا نگاه کردم.اونم داشت به برسام و مهدخت نگاه میکرد.کمی این پا و اون پا کردم:
_دریا...میخوای برقصیم؟
کمی به چشمام نگاه کرد و با سر تایید کرد.دستشو نرم تو دستم گذاشت.
*****
_بی تو غم، با دل من غریبه نیست
مثل ابرای بهار میبارم
من میدونم، که تو برمیگردی
من به عطر تنت عادت دارم
چند قطره اشک دیگه ریخت...صداش کاملا بغض داشت و به زحمت خودشو کنترل میکرد هق هق نکنه.
*****
با دریا به پیست رفتم.یه دستمو پشت کمرش گذاشتم و با یه دستم دستشو گرفتم و کمی به خودم نزدیکش کردم ولی مواظب بودم حدود رو رعایت کنم.نرم با آهنگ شروع کردیم به رقصیدن.احساس کردم معذبه.خیلی خودمو کنترل کردم به صورتش نگاه نکنم.اونم همینطور.چشماش مکش عجیبی داشت که وقتی بهشون خیره میشدی نمیتونستی ازشون دل بکنی!
*****
_حالا که آخر قصه رسیده
منو با خاطره ها جا گذاشتی
آخر قصه ی منو تو اینه
رفتی و قلبمو تنها گذاشتی
(نامه از محمد شجاعی)
حالا بی مهابا اشک میریخت...
*****
تو چشمای هم خیره شده بودیم و میرقصیدیم.حس میکردم زمان متوقف شده.
*****
تو فکر بودم که صدای پیانو قطع شد.بهش نگاه کردم که با چشمای بسته نفسای عمیق و منقطع میکشید.آروم چشماشو باز کرد و به روبروش نگاه کرد.دستاش رو رو گونه هاش کشید و.من تازه تونستم دستای ظریف و انگشت های کشیده اش رو ببینم.ناخون های بلندش برق میزدن.به سهند نگاه کردم که با نگاهی پشیمون بهش نگاه میکرد.بعد از خشک کردن صورتش تازه متوجهی ما شد که تو فاصله ی چند قدمیش ایستادیم.چشماش متعحب شد و سریع جای خودشو به اخم داد.نگاهم رو که رو خودش دید اخمش پررنگ تر شد ولی فقط دو ثانیه طول کشید.نفس عمیقی کشید و باز تو قاب بی تفاوتیش فرو رفت.بی هیچ حرفی از کنارم گذشت.صاف و نرم راه میرفت...اغواگرانه!!
وقتی از سالن بیرون رفت سهند بهم نگاه کرد و گفت:
_راجبش اشتباه برداشت کردم...
چند دقیقه بعد ما هم از,سالن بیرون رفتیم.امیرحسین و سمانه رو دیدیم که دارن میان سمتمون.لبخند زدن.سمانه گفت:
_سلام.حالتون خوبه؟
_سلام.مرسی خوبم.
سهند:ممنون آبجی خودت چطوری؟
_خوبه خوب.سالن اجرا بودید؟
من_آره
_استاد جدیدمون رو دیدید؟
_استاد؟؟!
سهند_خانم احمدی رو میگی؟!!!!
سمانه متعجب گفت:
_آره!از کجا میشناسیدش؟!
من و سهند با تعجب به هم نگاه کردیم و رو به سمانه گفتم:
_دانشجوی انتقالی از شیراز.امروز اومد دانشگاهمون.
_چی؟!!چی میگی؟؟؟!!خانم احمدی یکی از بهترین استاد های موسیقی شیراز بود.الانم انتقالی گرفته اومده اینجا تدریس میکنه.
سهند_ولی اون دانشجوی ارشد روانشناسیه!از امیر بپرس!
_امیر...
امیر سرش رو بالا آورد و با چشمای خسته و غمگینش منتظر به دهنم چشم دوخت.
_اینقدر نا امید نباش.اگه عشقته پس کلا قید غرورت رو بن واسه به دست آوردنش.
_کدوم غرور کوروش؟ من جلو پاهای بابای سمانه زانو زدم...
متعجب بهش نگاه کردم.هیچوقت این رو بهم نگفته بود! یعنی امیرحسین مغرور اینقدر عاشقه که حتی جلو پاهای پدر سمانه زانو زده؟؟؟
آهی از ته دل کشید:تعجب نکن کوروش...اگه با التماس کردن حاضر میشه سمانه رو به من بده تمام عمرم التماسش میکنم.صدبار دیگه هم که شده میرم خاستگاریش.
واقعا این پسر دل بزرگی داشت!
با دست به کمرش زدم و گفتم:
_خیلی بزرگی مرد.
لبخند تلخی زد و بازم به کفشاش خیره شد.تو همون حالت سهند رو صدا زد.
_سهند بهتره تو هم دیگه دست دست نکنی.سها برام مثل یه خواهر کوچیکتره.نزار بعدا افسوس بخوری که چرا زودتر کاری نکردی.حتی اگه منم مقاومت کنم بالاخره اون یه دختره و نمیتونه تا ابد منتظر تو بمونه که ببینه کی پا پیش میزاری.پسر تو هر سنی میتونه ازدواج کنه اما دختر نه...اگرم ازدواج کنه از سر ناچاریه!
_حق با تویه داداش...سعی میکنم آخر هفته خاستگاری رو اوکی کنم.
لبخند امیرحسین اینبار پررنگ تر شد.
چند دقیقه ای رو به سکوت گذروندیم.هرکدوم از ما تو فکر مشکلات خودمون بودیم.امیر...سهند....خدایا این دوتا جوون رو به خواسته ی دلشون برسون.نزار تو جوونی پیر بشن.
آه عمیقی کشیدم که سهند و امیرحسین بهم نگاه کردن.دوساله که با هم دوستیم و تقریبا از همه ی زیر و بم زندگی هم دیگه خبر دار یم...البته به جز همه ی زندگی من!
به دانشکده رسیدیم.سمانه اونجا موسیقی کلاسیک تدریس میکرد.تنها دختری که واقعا قبولش داشتم سمانه بود.یه خانوم به تمام معنا که توی همه ی این سالها با وجود همه ی سختی ها و مخالفت های پدرش بازم سفت و سخت پای عشقش به امیرحسین ایستاده بود.البته سها هم دختر خوبی بود ولی مدت زیادی نبود که میشناختمش.
تو محوطه امیر ازمون خدافظی کرد و رفت پیش سمانه.با سهند داشتیم از جلوی یه شالن بزرگ که پر بود از ابزار موسیقی رد میشدیم که صدای پیانو به گوشم خورد.خیلی ملایم و غمگین...بی اختیار در سالن رو باز کردم و دختری رو دیدم که با لباس مشکی پشت به من نشسته و پیانو میزنه.سهند هنوزم پکر بود و با صدای موسیقی مثل اینکه بغضش گرفته باشه رفت و یه گوشه نشست.مثل مسخ شده ها آروم قدم بر میداشتم و جلو میرفتم که صدای خوش آهنگی به گوشم خورد.صدای زنانه ولی تقریبا بم که خیلی به دل مینشست.شروع کرد به خوندن:
یه نامه....
که بدجور دلم رو شکسته
یه بغضه...
که عمری به قلبم نشسته
نوشتی...
که میری برای همیشه...
جلوتر رفتم...خودش بود.چشماش رو بسته بود و میخوند.بازم به گذشته برگشتم...
_غرورت، دلم رو به بازی میگیره
یکی هست ،که اینجا به عشقت اسیره
نگاش کن، که باز با نگات جون بگیره...
*****
ساعت ۹ بود و من هموز منتظر بودم.دریا نیومده بود؛وقت بریدن کیک بود.چشمامو بستم تا قبل از برش آرزو کنم.دریا پشت پلکام نقش بست.با همون لبخند قشنگش و لباس حریر سفیدش که اندام زیباش رو به خوبی نشون میداد.آرزو کردم بیاد و ببینمش.وقتی چشمامو باز کردم لبخند پررنگی رو لبام نقش بست.با پدر و مادرش جلو در ایستاده و مادرم به استقبالشون رفته بود.سرخوش سریع کیک رو بریدم و رفتم کنارشون.با لبخند سلام کردم و دستم رو اول سمت پدرش گرفتم:
_سلام.خیلی خوش اومدید.خوشحالم کردید.
پدرش به گرمی دستم رو فشرد و لبخند دندون نمایی زد که چال گونه هاش مشخص شد.
_سلام مرد جوون.خواهش میکنم.مرسی که قابل دونستی و مارو دعوت کردی.
لبخندی زدم که گفت:
_عه صحرا...چالاشو نگاه!
صحرا...اسم مادر دریا بود.وقتی بهش نگاه کردم برای چند لحظه ماتم برد.دریا کپی برابر اصل مادرش بود!حالا میفهمیدم این همه زیبایی رو از کی به ارث برده.دستمو جلو بردم و عین یه جنتلمن سلام کردم و در آخر به دریا نگاه کردم.تو اون لباس فیروزه ای عین فرشته ها شده بود.با اخم کمرنگی که داشتم لبخند زدم و باهاش دست دادم.لحظه ای کوتاه دستامون به همون حالت موند و بعد بهشون تعارف کردم از خودشون پذیرایی کنن
*****
_حالا که آخر قصه رسیده
منو با خاطره ها جا گذاشتی
آخر قصه ی منو تو اینه
رفتی و قلبمو تنها گذاشتی
*****
۲۰خرداد بود و هوا عالی.با هم رفتیم تو تراس و مشغول تماشای زوج هایی شدیم که هرکدوم در حال انجام کاری بودن.چنتا زوج دست همیدگه گرفته بودن و زیر نور ماه کنار درختا که بخاطر وجود چراغ ها روشن شده بود قدم میزدن.چند نفرم تانگو میرقصیدن.با دیدن زوج هایی که بعضی از اون ها بیش از ۳۰سال از زندگی مشترکشون میگذشت ولی اینطور عاشقانه دست دردست هم میرقصیدن لبخند عمیقی رو لبم نشست.
برسام رو دیدم که داشت به طرفمون میومد:
_سلام.خوش اومدید.من تا بحال شما رو ندیدم.کوروش جان معرفی نمیکنی؟
_ایشون همسایه جدیدن.
دریا پیش دستی کرد:
سلام.من دریام.خیلی خوشبختم.
برسام سری تکون داد و گفت:مرسی منم همینطور.من برسام پسردایی کوروشم.امیدوارم شب خوبی داشته باشید.فعلا با اجازتون مرخص میشم.
_خوشحال شدم.
_ممنون.فعلا...
با نگاهم برسام رو دنبال کردم که رفت سرمیز کنار مهدخت نشست.از چند وقت پیش یه بوهایی برده بودم که برسام مهدخت رو دوست داره.برسام تقریبا شبیه من بود با این تفاوت که پوست روشنتری داشت و چشماش خاکستری بود.ته ریش مختصری داشت و قدش از من بلندتر و ورزیده تر بود.پسر نجیبی بود و کل فامیل دوستش داشتن.مهدخت و مهلقا هردو چهره ای کاملا شرقی داشتن ...چشمای درشت و کشیده ی مشکی ، ابروهای پر و کمونی مشکی ، موهای بلند و مواج مشکی.صورتی گرد و لب و بینی متناسب.تنها تفاوتشون این بود که مهلقا کمی از مهدخت قدبلندتر بود.مهد خت برعکس مهلقا دختر آرومی بود و برخلاف دخترای هم سن و سالش خیلی عاقل بود.برسام بهش لبخند زد ولی اون روش رو برگردوند.حس کردم قهره...
*****
صدای پیانو داشت منو غرق خاطرات میکرد.قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش پایین ریخت.ولی چشماش رو باز نکرد.با بغض ادامه داد و منو بیشتر تو فکر فرو برد...
_کاش از اول اینو میفهمیدم
که قراره بی تو تنها باشم
وقتی امروزمو داغون کردی
من جچوری فکر فردا باشم
*****
برسام دست مهد خت رو گرفت و وسط پیست رقص برد.به دریا نگاه کردم.اونم داشت به برسام و مهدخت نگاه میکرد.کمی این پا و اون پا کردم:
_دریا...میخوای برقصیم؟
کمی به چشمام نگاه کرد و با سر تایید کرد.دستشو نرم تو دستم گذاشت.
*****
_بی تو غم، با دل من غریبه نیست
مثل ابرای بهار میبارم
من میدونم، که تو برمیگردی
من به عطر تنت عادت دارم
چند قطره اشک دیگه ریخت...صداش کاملا بغض داشت و به زحمت خودشو کنترل میکرد هق هق نکنه.
*****
با دریا به پیست رفتم.یه دستمو پشت کمرش گذاشتم و با یه دستم دستشو گرفتم و کمی به خودم نزدیکش کردم ولی مواظب بودم حدود رو رعایت کنم.نرم با آهنگ شروع کردیم به رقصیدن.احساس کردم معذبه.خیلی خودمو کنترل کردم به صورتش نگاه نکنم.اونم همینطور.چشماش مکش عجیبی داشت که وقتی بهشون خیره میشدی نمیتونستی ازشون دل بکنی!
*****
_حالا که آخر قصه رسیده
منو با خاطره ها جا گذاشتی
آخر قصه ی منو تو اینه
رفتی و قلبمو تنها گذاشتی
(نامه از محمد شجاعی)
حالا بی مهابا اشک میریخت...
*****
تو چشمای هم خیره شده بودیم و میرقصیدیم.حس میکردم زمان متوقف شده.
*****
تو فکر بودم که صدای پیانو قطع شد.بهش نگاه کردم که با چشمای بسته نفسای عمیق و منقطع میکشید.آروم چشماشو باز کرد و به روبروش نگاه کرد.دستاش رو رو گونه هاش کشید و.من تازه تونستم دستای ظریف و انگشت های کشیده اش رو ببینم.ناخون های بلندش برق میزدن.به سهند نگاه کردم که با نگاهی پشیمون بهش نگاه میکرد.بعد از خشک کردن صورتش تازه متوجهی ما شد که تو فاصله ی چند قدمیش ایستادیم.چشماش متعحب شد و سریع جای خودشو به اخم داد.نگاهم رو که رو خودش دید اخمش پررنگ تر شد ولی فقط دو ثانیه طول کشید.نفس عمیقی کشید و باز تو قاب بی تفاوتیش فرو رفت.بی هیچ حرفی از کنارم گذشت.صاف و نرم راه میرفت...اغواگرانه!!
وقتی از سالن بیرون رفت سهند بهم نگاه کرد و گفت:
_راجبش اشتباه برداشت کردم...
چند دقیقه بعد ما هم از,سالن بیرون رفتیم.امیرحسین و سمانه رو دیدیم که دارن میان سمتمون.لبخند زدن.سمانه گفت:
_سلام.حالتون خوبه؟
_سلام.مرسی خوبم.
سهند:ممنون آبجی خودت چطوری؟
_خوبه خوب.سالن اجرا بودید؟
من_آره
_استاد جدیدمون رو دیدید؟
_استاد؟؟!
سهند_خانم احمدی رو میگی؟!!!!
سمانه متعجب گفت:
_آره!از کجا میشناسیدش؟!
من و سهند با تعجب به هم نگاه کردیم و رو به سمانه گفتم:
_دانشجوی انتقالی از شیراز.امروز اومد دانشگاهمون.
_چی؟!!چی میگی؟؟؟!!خانم احمدی یکی از بهترین استاد های موسیقی شیراز بود.الانم انتقالی گرفته اومده اینجا تدریس میکنه.
سهند_ولی اون دانشجوی ارشد روانشناسیه!از امیر بپرس!