در را باز کرد . چقدر از دیدن هم خوشحال بودند . به داخل دعوتش کرد . بر روی مبل نشست و با چشم های مشکی رنگش به سهیل خیره شد .
مهرداد - سهیل جان دلم خیلی برات تنگ شده بود . متاسفم دیر به دیر هم دیگه رو میبینیم . سر هر دو تامون سرمون خیلی شلوغه .
سهیل - این چه حرفیه درکت میکنم . منم مشغله کاری زیاد دارم . از شانست امروز کار اونقدرا هم سنگین نبود .
مهرداد - ممنون که وقتت رو در اختیار من دادی سهیل جان . راستش امروز یه بیماری v, به بیمارستان اورده بودن . من توی مطبم بودم که زنگ زدن و گفتن فوری به اونجا برم .
سپس از توی کیفش عکسی از یک پسر تقریبا 20 ساله را به سهیل نشان داد.
مهرداد - اسمش فرنام صعودی هست . خیلی پسر عجیبیه . امروز به من میگفت که تو نباید اینجا باشی ، این انتقام منه و تو نباید دخالت کنی .. و پرستار میگفت که پسره فریاد میزده اون دنبال منه ، اون برمیگرده . به این قضیه مشکوکم . میتونی اطلاعاتی در مورد این پسر برام پیدا کنی ؟
سهیل - خیلی عجیبه . باشه حتما . میتونم عکس رو داشته باشم ؟
مهرداد - حتما .
همان موقع گوشی اش زنگ خورد . از طرز صحبت رسمی اش معلوم بود تلفن کاری است . سهیل به آشپزخانه رفت تا چایی بیاورد و صحبتشان گرم شود و شاید یادی از دوران دبیرستان بکنند . وقتی برگشت مهرداد بلند شده بود .
مهرداد - واقعا متاسفم سهیل جان یه وضعیت فوری برای یکی از بیمارای تیمارستان پیش اومده باید برم . شرمنده داداش .
لبخندی به رویش زد :
سهیل - چقدر تعارف میکنی مهرداد خان ! کارت واجب تره .
و تا دم در بدرقه اش کرد . برگشت و روی مبل نشست . عکس فرنام را از روی میز برداشت و با دقت به آن خیره شد . ترس و افسردگی در صورت آن پسر موج میزد . به نظر نمیرسید پسر شادی بوده باشد . غرق در افکارش بود و همه احتمالات را برای حرف هایش بررسی میکرد که همه جا تاریک شد . به احتمال زیاد فیوز پریده بود . هیچ جا را نمیدید . به هر سختی ای که بود خود را به اتاق کار رساند و از کشوی میز چراغ قوه را برداشت . باید میرفت و فیوز را چک میکرد . هنوز قدمی برنداشته بود که لرزی به جانش افتاد ؛ بدنش مور مور میشد . هوا به طرز عجیبی سرد شده بود . بی توجه به آن وضعیت از اتاق بیرون رفت که چاقویی در سرش فرو رفت .. و همه جا از قبل برایش تاریک تر شد .
***
- کار من نبوده چرا متوجه نمیشید ؟ من فقط برای اینکه در مورد یک بیمار با سروان صحبت کنم به اونجا رفته بودم .
- داستان قشنگی بود آقای مهرداد رحیمی . ولی همه اتهامات به سوی شماست ، آخرین کسی که سروان فراهانی ملاقات کرده . یه سری شاهد که همسایه های ایشون بودن هم شهادت دادند . حرف های شما هم شنیدیم .
سپس رو کرد به سرباز و اشاره کرد که او را ببرند . مهرداد تقلا میکرد و فریاد میزد که بی گناه است اما گوش سروان از این حرف ها پر بود .
***
نای ایستادن نداشت . آبی به صورتش زد ، خواست از دستشویی زندان بیرون بیاید که برقی کوچک ، توجهش را جلب کرد . به طرف آن شیء کوچک فلزی رفت . یک تیغ بود . کارهایش دست خودش نبود مثل اینکه جادو شده باشد . آرام دستش را دراز کرد . تیغ را برداشت ، خیلی تیز بود و انگشتش را برید . دردی حس نکرد .. دستانش میلرزید . تیغ هر لحظه به دست چپش نزدیک تر میشد . می لرزید ، همه بدنش به طرز عجیبی می لرزید . همه چیز قرمز شد ، رنگی جز قرمز نبود و او هنوز دردی احساس نمیکرد .. مثل همیشه ، قرمزی جای خود را به رنگی ابدی داد ، سیاهی ! ***
فرنام در تیمارستان به سر میبرد . روز ها به دیوارهای سفید خیره میشد و گاهی با ترس همه جا را نگاه میکرد و در گوشه ای جمع میشد . انگار با ورود این پسر به هر مکانی آن مکان نفرین میشد . هیچ یک از دکترها هم به نتیجه ای نرسیده بودند . چه اتفاقی برایش افتاده بود ؟ چرا با یک مرده فرقی نداشت ؟ ..