« رمان ترسناک تاریکی مرگ » - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: « رمان ترسناک تاریکی مرگ » (/showthread.php?tid=242970) |
« رمان ترسناک تاریکی مرگ » - Mason - 30-08-2015 سلام !
توی ذهن یه نویسنده کلی موضوع و ایده میگذره .. اینکه نویسنده بتونه این همه ایده رو کنترل کنه کار خیلی سختیه و ممکنه حتی بعضیا از پسش برنیان !
بعضی وقت ها ممکنه حتی فقط یک کلمه به شما ایده یه رمان بده . واقعا حس خوبیه وقتی این ایده ها توی ذهنت بزرگ و بزرگ تر میشن و تو از نوشتن کلمه به کلمه اون لذت میبری ..
این رمان نوشته خودم هست ..
ژانر : ترسناک ، هیجانی
امیدوارم بتونم تا حدودی ترس و هیجان رو بهتون القا کنم . هر گونه تشابه اسمی هم تصادفی هست . یه نکته .. اکثر نویسنده ها دوست دارن کلی ابهامات توی داستانشون به کار ببرن و با ذهن خواننده بازی کنن .. در واقع ایده های من رو فقط خودم میدونم و شما نمیدونین .. پس ، هنوز هیچی هم از داستان نمیدونین .. و منم از بازی کردن با افکار و ذهنتون لذت میبرم . مقدمه : تو تو این دنیا تنهایی .. تنها میمیری .. تنها عذاب میکشی و هر چقدر که با دیگران درد و دل کنی ، این تو هستی که این درد را تحمل میکنی .. شاید مرگ ، تنها چیزی باشد که میتواند نجاتت دهد ، اما تو تنها تلاش میکنی که زنده بمانی و مرگ بر تو غلبه نکند . مرگ تاریک است .. اگر تاریک نبود هیچ کس برای زنده ماندن تلاش نمی کرد .. شاید هم آنها نمیخواهند اینطور بمیرند . میخواهند با عزت و احترام از دنیا بروند نه به دست تاریکی ، تاریکی ای که بوی مرگ میدهد . گذشـته شرح حال این داستان است .. قسمت اول :
می لنگید . این از سرعتش کم میکرد . وحشت زده به اطراف نگاهی می انداخت و انبوه جمعیت را کنار میزد . به صدای اعتراض مردمی که با شدت آنها را کنار میزد توجهی نمیکرد . وجود آن سایه را در اطرافش حس میکرد . ایستاد .. از آن طرف خیابان در حال نگاه کردنش بود . صدای تپش قلبش را میان آن همه هیاهو می شنید . زانو هایش سست شد و بر زمین افتاد . بین این همه جمعیت ، بین این همه آدم ، او تنها بود . بین این همه انسان ، او انتخاب شده بود . برای بدبختی ، برای نابودی ، برای عذاب کشیدن .
_______
به سرعتم افزودم . ترافیک لعنتی ، همیشه برای من باعث دردسر میشد و در آخر همیشه دیر میرسیدم . به اتاق رسیدم ، در زدم و وارد شدم ، خوابیده بود . صدای پرستار را از پشت سرم شنیدم . برگشتم و منتظر ماندم تا وضعیت بیمار را توضیح دهد .
پرستار - آقای دکتر ، این آقا توی پیاده رو تشنج میکنن و بچه های اورژانس به اینجا میارنش . وقتی که حالش خوب شد شروع کرد به داد و بیداد کردن و حرف های نامفهومی میگفت .
- چی میگفت ؟
پرستار - می گفت اون برمیگرده ، اون دنبال منه ، اون دنبال انتقامه ، اون همه رو نابود میکنه .
- آها ، خب خیلی ممنون . شما میتونید برید . اگه باز هم داد زد یا نیاز شد که بیهوشش کنید ، بهتون خبر میدم . در ضمن ، سوال های دیگه ای هم در مورد این بیمار دارم . توی وقت دیگه ای ازتون میپرسم .
پرستاری سری تکان داد و از آنجا دور شد .
به طرف بیمار برگشتم . در را پشت سرم بستم و با قدم هایی شمرده به سمت تختش قدم برداشتم . خیلی لاغر بود و پوستش مثل گچ سفید بود . ناگهان چشم هایش را باز کرد . با این حرکت ناگهانی یک گام به عقب برداشتم . چشم های آبی اش که با رگه های قرمز قاطی شده بود را به من دوخته بود و پلک نمیزد . متعجب بودم . سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم و همان قدمی که عقب آمده بودم را جلو رفتم .
- تو .. نباید .. اینجا باشی .. این انتقام منه .. و تو نباید .. هیچ دخالتی بکنی .
و چشم هایش را بست . صدای کلفتی داشت که لرزشی را به جان انسان می انداخت . شوکه شده بودم . این بیمار حال خوبی نداشت . باید کمکش میکردم . البته قبل از آن باید میدانستم این مرد کیست و چه گذشته ای داشته است . به هر حال ، همه چیز از گذشته شروع شده بود .
______
- قربان ایشون جز یک تیکه کاغذ که ادرسی روی آن نوشته هیچ چیزی به همراه خود نداشت . نه شناسنامه و نه کارت ملی ای .
- اون آدرسی که ازش حرف زدی ، آدرس کجاست ؟
- یک خونه متروکه دور افتاده هست قربان . حدودا 50 کیلومتر از شهر فاصله داره و جای پرتی هست . اطلاعات اون خونه و همچنین همون کاغذ رو روی میز کارتون گذاشتم .
موبایلم زنگ خورد . با حرکت دست به سرباز اشاره کردم که میتواند برود و گوشی را برداشتم. با دیدن اسمش لبخندی بر روی لبم آمد ، و تماس را وصل کردم .
- به ! جناب آقای مهرداد . چی شده از پیر و پاتالا یادی کردین قربان ؟
- این چه حرفیه سهیل جان . اختیار داری . زنگ زدم بپرسم وقت داری ؟ باید در مورد یه بیمار مشکوک باهات صحبت کنم .
- ساعت 8 شب بیا خونه من . اونجا در موردش صحبت میکنیم .
- باشه پس من ساعت 8 اونجام . امیدوارم این دفعه رو دیر نکنی جناب سروان . کاری نداری ؟
- مگه میشه دیر کنم ؟ چشم حتما . نه ، خداحافظ .
- خداحافظ .
تماس را قطع کردم . به پرونده ای که کمالی بر روی میزم گذاشته بود نگاهی انداختم . دستم را دراز کردم و پرونده را برداشتم . یک خانه کاملا سوخته و ویران شده . چرا کسی باید آدرس آنجا را داشته باشد ؟ وقتی حتی صاحبخانه نیز در آن آتش سوزی جان خود را از دست داده است ؟
امیدوارم استقبال شه .. RE: « رمان ترسناک تاریکی مرگ » - eNorto - 30-08-2015 خوبه که انقد جزئیات رو میبینی (: قسمت بعدُ زود بذار ._. RE: « رمان ترسناک تاریکی مرگ » - Mason - 30-08-2015 در را باز کرد . چقدر از دیدن هم خوشحال بودند . به داخل دعوتش کرد . بر روی مبل نشست و با چشم های مشکی رنگش به سهیل خیره شد .
مهرداد - سهیل جان دلم خیلی برات تنگ شده بود . متاسفم دیر به دیر هم دیگه رو میبینیم . سر هر دو تامون سرمون خیلی شلوغه .
سهیل - این چه حرفیه درکت میکنم . منم مشغله کاری زیاد دارم . از شانست امروز کار اونقدرا هم سنگین نبود .
مهرداد - ممنون که وقتت رو در اختیار من دادی سهیل جان . راستش امروز یه بیماری v, به بیمارستان اورده بودن . من توی مطبم بودم که زنگ زدن و گفتن فوری به اونجا برم .
سپس از توی کیفش عکسی از یک پسر تقریبا 20 ساله را به سهیل نشان داد.
مهرداد - اسمش فرنام صعودی هست . خیلی پسر عجیبیه . امروز به من میگفت که تو نباید اینجا باشی ، این انتقام منه و تو نباید دخالت کنی .. و پرستار میگفت که پسره فریاد میزده اون دنبال منه ، اون برمیگرده . به این قضیه مشکوکم . میتونی اطلاعاتی در مورد این پسر برام پیدا کنی ؟
سهیل - خیلی عجیبه . باشه حتما . میتونم عکس رو داشته باشم ؟
مهرداد - حتما .
همان موقع گوشی اش زنگ خورد . از طرز صحبت رسمی اش معلوم بود تلفن کاری است . سهیل به آشپزخانه رفت تا چایی بیاورد و صحبتشان گرم شود و شاید یادی از دوران دبیرستان بکنند . وقتی برگشت مهرداد بلند شده بود .
مهرداد - واقعا متاسفم سهیل جان یه وضعیت فوری برای یکی از بیمارای تیمارستان پیش اومده باید برم . شرمنده داداش .
لبخندی به رویش زد :
سهیل - چقدر تعارف میکنی مهرداد خان ! کارت واجب تره .
و تا دم در بدرقه اش کرد . برگشت و روی مبل نشست . عکس فرنام را از روی میز برداشت و با دقت به آن خیره شد . ترس و افسردگی در صورت آن پسر موج میزد . به نظر نمیرسید پسر شادی بوده باشد . غرق در افکارش بود و همه احتمالات را برای حرف هایش بررسی میکرد که همه جا تاریک شد . به احتمال زیاد فیوز پریده بود . هیچ جا را نمیدید . به هر سختی ای که بود خود را به اتاق کار رساند و از کشوی میز چراغ قوه را برداشت . باید میرفت و فیوز را چک میکرد . هنوز قدمی برنداشته بود که لرزی به جانش افتاد ؛ بدنش مور مور میشد . هوا به طرز عجیبی سرد شده بود . بی توجه به آن وضعیت از اتاق بیرون رفت که چاقویی در سرش فرو رفت .. و همه جا از قبل برایش تاریک تر شد .
***
- کار من نبوده چرا متوجه نمیشید ؟ من فقط برای اینکه در مورد یک بیمار با سروان صحبت کنم به اونجا رفته بودم .
- داستان قشنگی بود آقای مهرداد رحیمی . ولی همه اتهامات به سوی شماست ، آخرین کسی که سروان فراهانی ملاقات کرده . یه سری شاهد که همسایه های ایشون بودن هم شهادت دادند . حرف های شما هم شنیدیم .
سپس رو کرد به سرباز و اشاره کرد که او را ببرند . مهرداد تقلا میکرد و فریاد میزد که بی گناه است اما گوش سروان از این حرف ها پر بود .
***
نای ایستادن نداشت . آبی به صورتش زد ، خواست از دستشویی زندان بیرون بیاید که برقی کوچک ، توجهش را جلب کرد . به طرف آن شیء کوچک فلزی رفت . یک تیغ بود . کارهایش دست خودش نبود مثل اینکه جادو شده باشد . آرام دستش را دراز کرد . تیغ را برداشت ، خیلی تیز بود و انگشتش را برید . دردی حس نکرد .. دستانش میلرزید . تیغ هر لحظه به دست چپش نزدیک تر میشد . می لرزید ، همه بدنش به طرز عجیبی می لرزید . همه چیز قرمز شد ، رنگی جز قرمز نبود و او هنوز دردی احساس نمیکرد .. مثل همیشه ، قرمزی جای خود را به رنگی ابدی داد ، سیاهی ! *** فرنام در تیمارستان به سر میبرد . روز ها به دیوارهای سفید خیره میشد و گاهی با ترس همه جا را نگاه میکرد و در گوشه ای جمع میشد . انگار با ورود این پسر به هر مکانی آن مکان نفرین میشد . هیچ یک از دکترها هم به نتیجه ای نرسیده بودند . چه اتفاقی برایش افتاده بود ؟ چرا با یک مرده فرقی نداشت ؟ .. RE: « رمان ترسناک تاریکی مرگ » - sober - 15-10-2015 خیلی قشنگه ایده ی جالبیه پر از معما... اگه زاویه دید رو فقط سوم شخص یا اول شخص بذارین بهتر میشه : ) دوست دارم ادامه شو بخونم |