دلتنگی سهم ماست
از خاطراتی که خاطره نبودند
زندگی بودند
راستش این رمان یادآور خاطرات خوبه
الان هیچ کدوم از اون آدمایی که قبلا این رمان رو خوندن دیگه ندارم
نه که خدایی نکرده...نه...
بیشتر عذابه ولی من این عذاب رو دوست دارم(دیوونه هم خودتی)
خب دیگه منتظرتون نمیذارم
ادامه:
منتظر تیامم که تلفن روی میز تلفن کنار سالن زنگ خورد
با عجله دویدم طرفش:
-بله؟
صدای نوید رو شنیدم که با خنده گفت:
-اولا سلام
-دوما تو خوبی نسیم؟
لبخندی که روی لبم نشست از شنیدن صدای نوید بود:
-سلام بر داداشی خودم
خب چی شده داداشی؟
با خنده گفت:مگه باید چیزی بشه؟
خندیدم:
-نه.چه خبر؟
-هیچی.نسیم جان به مامان بگو ناهار منتظرم نباشه.دیر میام
-چشم
-خداحافظ
-بای بای داداشی م
از خاطراتی که خاطره نبودند
زندگی بودند
راستش این رمان یادآور خاطرات خوبه
الان هیچ کدوم از اون آدمایی که قبلا این رمان رو خوندن دیگه ندارم
نه که خدایی نکرده...نه...
بیشتر عذابه ولی من این عذاب رو دوست دارم(دیوونه هم خودتی)
خب دیگه منتظرتون نمیذارم
ادامه:
منتظر تیامم که تلفن روی میز تلفن کنار سالن زنگ خورد
با عجله دویدم طرفش:
-بله؟
صدای نوید رو شنیدم که با خنده گفت:
-اولا سلام
-دوما تو خوبی نسیم؟
لبخندی که روی لبم نشست از شنیدن صدای نوید بود:
-سلام بر داداشی خودم
خب چی شده داداشی؟
با خنده گفت:مگه باید چیزی بشه؟
خندیدم:
-نه.چه خبر؟
-هیچی.نسیم جان به مامان بگو ناهار منتظرم نباشه.دیر میام
-چشم
-خداحافظ
-بای بای داداشی م