قبل از اینکه حرفی بزنم سرم داد کشید :
- معلوم هس کدوم گوری هستی ؟
مثل خودش داغ کردم روبروش ایستادم مثل خودش داد زدم :
- به تو هیچ ربطی نداره .
رفت جوابمو بده که با صدای گریه رها هردمون به طرفش برگشتم :
- دعوا نکنید .
به طرف رها رفتم بغلش کردم وبه آرمان توپیدم :
- خیالت راحت شد ؟ اشک دخترمو در آوردی ...
رنجیده نگاهم کرد از حرفی که زدم واقعان پشیمون شدم . نگاهم کرد این نگاهشو میشناختم ناراحت بود خیلی ناراحت ، از اتا ق بیرون رفت رها دیگه گریش بند اومده بود آوم گفت :
- مامان تو بابارو دوست نداری ...
نگاهش کردم جوابشو ندادم جوابی نداشتم که بدم روی تخت خوابوندمش و از اتاق بیرون رفتم . نگاهی به آرمان انداختم مثل همیشه سیگار میکشید دیگه تحما نداشتم دیگه نه به طرفش رفتم سیگارو از دستش گرفت روی لب گزاشتم اول فقط نگاهم میکرد یه پک کشیدم همون موقعه سلفه هم کردم آرمان سرم داد کشید :
- معلوم هس چیکار میکنی ؟
با صدای آرومی گفتم :
- میگن سیگار مشکلاتو کم میکنه منم کشیدم ببینم از مشکلاتم کم میشه یا نه ...
وبعد پوزخنده ای بهش زدم وبه طرف اتاق قدم برداشتم صدام زد :
- گل آرا ؟
بی توجه به صداش به طرف اتاق رفتم ودرو پشت سرم بستم. پشت در نشستم ومثل همیشه زار زدم به حال خودم به زندگیم به سادگیم به همه چیز ... کم کم چشمام بسته شد واروم خوابم برد .
***
یک ماه میگذره زیاد از اتاق در نمیام که ببینمش بیشتر موقعه هام میرم سرکار دیگه بهم گیر نمیده نمیدونم چرا ولی دوستدارم مثل قبل بشه دیگه حتی جواب سلام هامم نمیده ... در رو باز کردم رها مثل همیشه پرید بغلم :
- مامان چرا اینقدر دیر اومدی .
بقلش کردم در حالی که روی موهاشو میبوسیدم گفتم :
- کارم کمی طول کشید مامان .
به طرف آرمان برگشتم :
- سلام .
- ...
زیر لب زمزمه کردم به درک که جواب نمیدی لیاقت نداری که ... ) به طرف آشپزخونه رفتم کمی آب خوردم با صدای آرمان به طرفش برگشتم :
- امروز مامان زنگ زد ...
مثل خودش سرد گفتم :
- به من چه ...
- راست میگی به توچه ، ولی بدون جمعه عقد میکنیم ... لباس که داری ؟ هر چند که فک کنم دانیل جونت همه چیز برات میخریده ...
بیخیال تیکش شدم وگفتم :
- لباس برای چی دیگه ...
- بعد عقد مهمونی کوچیکیم برگزار میشه ...
لبخند شیطانی زدمو وگفتم :
- آهان ، یه لباس دارم با دانیلم خریدم .
برگشتم طرفش تا اکسعملشو ببینم هیچ ... فقط از آشپزخونه بیرون رفت زیر لب زمزمه کردم :
- بی غیرت ...
میخوای غیرتیم بشه اینجوری که تو بش میپری ... امروز چهار شنبه بود چه عجله داشتند برای برگزاری مراسم عقد ؟ سرمو تکون دادم وبه طرف اتاقم رفتم ...
***
به لباس یاسی کم رنگم نگاه کردم بلند بود وزیبا همینطور هم ساده . این لباسو با انتخاب دانیل خرید بودم اخه عروسی یکی از دوستای مشترکمون بود و منو دانیل هم شاهدشون بودیم . لباس زیبای بود که دامنش چین میخورد وپشت کمرش هم زیپ داشت . موهامو آرایشگر خیلی ماهرانه درست کرده بود ارایشمم خیلی ساده وملیح بود خودم اینجوری میخواستم .با صدای آرایشگر دست از نگاه کردن به خودم کشیدم :
- آقا دامادم اومد .
با کمک آوا مانتو ی سفید رنگمو پوشیدم شال حریر سفید رنگ که خیلی نازک بود رو سر کردم وبا هم از سالن خارج شدیم ... آرایشگر به همراه دستیارش که دخترای جوانی بودن به همراهمون اومدند وبا کر کشیدن ودست زدن به جمع اشتیاق وارد کردن . هنوز سرمو بالا نگرفته بود تا ببینمش میترسیم نمیدونم چرا ... سرمو بالا گرفتم آما با دیدن آرمان نزدیک بود بزنم زیر خنده حالا میفهمم چرا همه قرمز شدند ... رها بغل آرمان بود وبا موهاش بازی میکرد!کدوم دومادی رو دیدن که یک بچه ۵ ساله هم بغلش باشه . اخه یه کسی پیدا نمیشد این بچه رو بهش بدی ؟ دست از نگاه کردن به رها برداشتم وبه آرمان خیره شدم اون هم مات من شده بود انگا ر اولین بارش بود که منو میبینه ، یک قدم به جلو برداشت من هم یک قدم به جلو برداشتم همون موقعه یکی از دوستای ارمان اومد ورها رو از بغلش گرفت رها هم شروع به گریه کردن کرد . همزمان با هم یک قدم دیگه برداشتیم هرکس مارو نمیشناخت میگفت :
- عجب عاشق ومعشوقای .
دیگه به هم رسیده بودیم آوا که کنارم ایستاده بود آروم جوری که فقط ما سه تا بشنویم گفت :
- زشته همچین به هم نگاه میک...
ارمان پریید وسط حرفش تک سلفه ای کرد وگفت :
- ببخشید بهتره راه بیوفتیم ...
آروم دستشو جلو آورد ودستمو گرفت از گرما دستش منم گرم شد لبخندی زدم به طرف ماشین بنزی که با گل های رز قرمز کار شده بود رفتیم آرمان در رو برام باز کرد من سوار ماشین شدم وخودش هم سوار شد حرکت کرد ، نگاهی بهش انداختم هعی بی ذوق ... دوستم به طرف ضبط صوت رفت صدای موسیقی پخش شد خیلی این آهنگ برام آشنا بود خیلی زیاد :
الان چند ساله که میگذرکه بامه
عقل و هوش منو برده اون چشای نازشو چشای نازشو
دوتا دونه که صبح تا شبو دیدم
شب با هم رو تختو فردا صبح دوباره گیجیمو صبح دوباره گیجیمو
چه ساده دلِ منو بردی با یه نگاهت
نمیتونم برم از کنارت
♫♫♫
چه ساده دیدم هرچی خواستیم جوره
هرجا که خواستیم بوده
واسه دوتا دیوونه
روی ابرا چه زندگی خوبه اوووو یه
جوره هرجا که خواستیم بوده
واسه دوتا دیوونه روی ابرا چه زندگی خوبه اوووو یه
♫♫♫
همیشه به همیم
دنیا هیشکیو شبیه ما ندید
اینکه بخندی بدون که مهمه واسم
اونایی که شاد نیستنم تو اشتباهن
تو بغل من لم میدی بم میگی تو بغلتم
هوا دونفرس از بس میشه حرفای دو نفره زد
پای عشق و حال همیم عیجیب غریبیم
اینا واقعیه هیشکدوم عجی مجی نیست
زندگیمون رو رواله
هرجا عشق باشه رو به راهه
میشینیم پس
واسه موفقیتا میگییم جشن وو وو
♫♫♫
تو با چشمات دیوونم کن همین
قول میدم تا تهش تو این دیوونرو داری تو دیوونتو داری تو
تو که سوپرایز کردی منو با عشقت
هر سالم که میگذره همین روزو یادته همین روزو یادته
♫♫♫
چه ساده دلِ منو بردی با یه نگاهت
نمیتونم برم از کنارت
چه ساده دیدم هرچی خواستیم جوره
هرجا که خواستیم بوده
واسه دوتا دیوونه
روی ابرا چه زندگی خوبه اوووو یه
جوره هرجا که خواستیم بوده
واسه دوتا دیوونه روی ابرا چه زندگی خوبه اوووو یه
♫♫♫
ما یه نفریم با هم یه نفرِ قوی
قول دادیم که هیچ جایی یه نفره نریم
ما قهر نمیکنیم با هم
سر هیچیزی بحث نمیکینم با هم
لج بازی نمیکنیم نقش بازی نمیکنیم
به هم پاس میدیم تک بازی نمیکنیم
♫♫♫
سرمون گرمه
ماها دوتایی جمعمون جمعه
فکر نمیپریم
وقتی دوتاییم دل نمیکنیم
خبرا موثق هدفا مشخص
داره هی میشه قدما بلندتر
خود خود خودمونیم عوض نمیشیم
اگه راحم سخت باشه عقب نمیریم
برنده میشیم به همه میگیم همو دوست داریم
ماها قول دادیم پشت هم شبو روز باشیم
اره قول دادیم...
خاموشش کردم دیگه نمیخواستم روز عقدم گریه کن نمی خواستم آرمان که متوجه حال خراب شد دیگه دستش به طرف ضبط نرفت.
- پیاده شو رسیدیم .
نگاهی به بیرون انداختم روبروی یک باغ بزرگ بودیم رفت پیاده بشم که برام درو باز کرد زیر لب غر زدم :
- چرا میگی دیگه پیاده شم؟
آروم گفت :
- نمیشه تو یه روز غر نزنی؟
چشم غره ای بهش رفتم که دستمو گرفت و زیر گوشم نجوا گونه گفت :
- شانس منو میبینی چشای زنم لوچه ...
کارد میزدی خونم در نمیود ، دیدم جلو جمع زشته دعوا کنیم آروم گفتم :
- شب حالیت میکنم .
خندید صورتشو نزدیک تر آورد وگفت :
- راست میگی میگن زنو شوهررا باید شب باهم حرف بزنن ...
قرمز شد م . میتونستم عرقی که کف دستام نشسته رو هس کنم ولی با صدای رها مثل همیشه تمام قصه هام از یادم رفت :
- مامان
نگاهی به یکی دور دونم کردم که به طرفمون میومد .رها تنها کسی بود که من تو این دنیا داشتم اگر رها نبود من تا الان زیر خروار ها خاک دفن شده بود رها به من امید زندگی داد، من بخاطر رها هر کاری میکردم ومی کنم هرکاری ... حانیه خانم به طرف رها رفت نزاشت بیاد پیش ما زیر لب غر زدم :
- جادوگر بد اخلاق.
داخل باغ شدیم با وارد شدنمون به باغ بغض به گلوم فشار اورد تنها مهمانی که من داشتم آوا بود وهمسرش همیشه دوست داشتم برای عروسیم مادر کنارم باشه ولی کو کجاست ؟ اصلا یادش هم هست دختری به نام گل آرا داره ؟ مثل همیشه با یاد کردن مادرم حلقه اشک دور چشمام حلقه بست ولی نباید گریه میکردم نه ... چشمامو روی هم فشردم ودر جواب آوا که گفت :
- چت شده ؟
پاسخ دادم :
- مژه مصنوعی ها عظیتم میکنه .
سرمو بالا گرفتم پیرمردی مهربان به طرفم اومد از شباهتی که به آرمان داشت متوجه شدم باید آقا همایون پدر آرمان باشه تا باحال ندیده بودش به طرفم اومد لبخندی مهربان بر لب داشت درست برعکس حانیه خانم ... نزدیک شد ناگهانی در آغوشم گرفت وگفت :
- سلام دخترم .
مثل خودش لبخندی زدم وآروم زمزمه کردم :
- سلام
دیگه وقت نشد حرف دیگه بزنید و با آرمان به طرف مهمان ها رفتیم همه دور میز ها ی دایره شکلی که با تور سفید تزیین شده بود نشسته بودند ، سعی کردم لبخندمو حفظ کنم هر چند که سخت بود . به طرف جایگاه عروس وداماد رفتیم نشستیم . بعد از چند دقیقه آقا همایون به طرفمون اومد وگفت :
- عاقد اومده ،بهتر اماده بشید .
شال حریرم رو بیشتر جلوی صورتم کشیدم . به آوا نگاهی کردم با پارچه سفیدی به طرفم میومد زیر لب زمزمه کردم :
- خدایا خودمو دست خودت میسپارم ...
آوا طرف دیگه ای پارچه رو به یکی از دختره های جون که اقوام آرمان بود داد ، حانیه خانوم بدون هیچ حرفی قران سفید رنگ وبزرگی رو روی پام گذاشت، جادوگر بد اخلاق ،چشمامو آروم بستم قران آروم یکی از صفحات قران رو باز کردم .
آروم چشمامو باز کردم نگاهم به آینه رو بروم افتاد نگاهی به آرمان کردم اون هم دقیقا داشت به من نگاه میکرد، لبخندی بهم زد نمیدونم چرا ولی منم جوابشوبا یک لبخند دادم لبخندش عمیق تر شد تازه با صدای عاقد به خودم اومد :
-آیا وکیلم ؟
به خودم اومدم خیلی سری گفتم :
- با اجازه بزرگترا بله .
صدای همهمه در سوال پیچید نگاه متعجبی به آوا انداختم لب پاینشو گاز گرفته بود ونگام میکرد تازه به خودم اومد وای من که باید دفعه سوم بله رو میدادم سرم پایین انداختم صدای خنده بلند شد ومن هر لحظه بیشتر آب میشدم
بافشاردستم توسط آرمان از داخل آیینه زیبای روبروم نگاهش کردم ، لبخند زد ، خواهش میکنم لبخند نزن خواهش میکنم وگرنه رسوا تر از این که هستم میشم ...
آروم چشمام رو روی هم فشار دادم تقریبا همه پراکنده شده بودند و باز هم رها نجاتم داد :
- مامان !
دستامو کمی براش باز کردم تا راحت تر تو بغلم جا بگیره .روی پام نشوندمش آروم روی چشماشو بوسه ای زدم سفید برفی من ...
بی مزه ترین مجلسشی بود که تا بحال دیده بودم، انگار همه میدونست این ازدواج از روی غمه از روی درده از روی اجباره همین ...
***
آروم به پنجره ماشین خیره شدم نیدونم چرا دلم گریه میخواست یک گریه با صدای خیلی بلند گریه همین .نگاهی به خودم داخل آینه انداختم برای بار دیگر صورت آرایش شدمو دیدم ولی این آرایش برای کـی ؟ پوزخنده ای روی لبم نشست . رها به اسرارحانیه خانوم شب رو به پیش اونا رفت ... نگاهی به روبروم انداختم دیگه رسیده بودم نمیدونم چرا هراس داشتم درسته من دیگه اون دختر ۱۸ساله ترسو نبودم میدونم ولی از عشق خودم به آرمان هراس داشتم عشقی که اون چند سال پیش نابودش کرد .آرمان ماشینو پارک کرد بی توجه بهش وارد خونه شد شال نازکم رو روی مبل رها کردم وبه طرف اتاق رها رفتم مانتوی سفیدم اروم در اوردم. دستم رو به طرف عقب لباس بردم تا زیپ لباس رو پایین بکشم نمیشد دوباره تکرار کردم نمیشد جیغ کوتاهی کشیدم وبی خیال لباس رو کناره تخت دراز کشیدم تقه ای به در خورد سرم رو بالا بردم هیکل مردونه ی آرمان در چارچوب در پیداه شد با دیدن لباسم لبخندی زد وگفت :
- چرا لباستو در نیاوردی ؟
نگاه معنا داری بهش کردم ودر حالی که به زیپ پشتم اشاره میکردم گفت :
- زیپش ...
نزدیک تخت شد اخمی کردم ونگاهش کردم سریع گفت :
- باشه خودت پس لباستو در بیار ...
خواست که از اتاق بیرون بره سریع گفتم :
- خیل خوب ...
- نشنیدم چی گفتی ؟
اخم ریزی کردم وگفت :
- زیپ لباس ...
خنده ی بلندی کرد وبه طرفم اومد زیر لب کوفتی بارش کردم که فک کنم شنید پشت بهم ایستاد دستش رو پشت کمرم هس کردم همنطور نفسای خیلی گرمش که به گردنم میخورد زیپ لباس رو پایین کشید برگشتم طرفش چشماش خمار بود اخمی کردم وگفتم :
- برو بیرون میخوام لباس عوض کنم .
آرمان بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت .
**آرمان **
از اتاق بیرون رفتم ، چقدر دوست داشتم امشب هر دمون در آغوش هم به خواب میرفتیم.
ولی نمیشد میدونستم نمیشد گل ارا دیگه اون گل ارا نبود ،حالا میفهمم چه ضربه ای بهش زدم با صدای زنگ تلفنی نگاهم به طرف کاناپه برگشت گوشی گل ارا بود به صفحه موبایل خیره شدم با دیدن اسم دانیل صورتم جمع شد. دکمه سبز رنگ رو فشار دادم وگوشی رو روی گوشم گزاشتم :
- گل ارا ؟سلام.
فرد به انگلیسی صحبت میکرد ،پس دانیل اینه ؟صدامو کلفت کرد ودر جوابش به انگلیسی گفتم:
-بفرمایید؟
-شما؟گل ارا جان ؟
نتونستم صدامو کنترل کنم بلند به فارسی گفتم :
-جانت بخوره تو سرت،
**گل ارا
با صدای بلند ارمان وحشت کردم و سریع به طرف پذیرایی رفتم به ارمان نگاهی کردم در حالی که به انگلیسی صحبت میکرد کمی رنگش هم قرمز شده بود کمی دقت کردم این که گوشی منه تو دستش . سریع به طرفش رفتم وگوشی رو از دستش قاپیدم گوشی رو روی گوشم گزاشتم وجواب دادم :
- بله!؟
صدای دانیل داخل گوشم پیچید :
-گل ارا معلوم هس کججایی؟اون کی بود ؟
نگاهی به ارمان انداختم که نگاهش به بدنم بود تازه به خودمم اومدم نگاهی به بدن نیمه برحنه ام کردم و سریع به طرف اتاق دویدم. پشت به در نشستم،صدای نگران دانیلو پشت گوشی تلفن میشنیدم. گوشی رو روی گوشم گزاشتم قبل از اینکه دانیل حرفی بزنه سریع گفتم :
-بعدن توزیحح میدم.
دانیل با صدای تقریبا عصبی گفت :
-میگم اون کی بود؟
نفسو فوت کردم دانیلو میشناختم بهتر از خودم میدونستم دست بردار نیست بخواتر همین شروع کردم به تعریف کردن ماجرا...
بعد از تموم شد حرفام دانیل گفت :
-شوخی میکنی؟
- نه دانیل،الان هم من با ارمان زندگی میکنم!
- راستی،پاسورد ویزای من برای اومدن به ایران حاظر شد.
-شوخی میکنی ؟
-نه راست میگم، بعدن باهات تماس میگیرم خدانگهدار.
-خدانگهدار.
بلافاصله با خدانگهدار گفتن من در با ضرب شدیدی باز شد من هم که پشت در نشسته بودم...در با ضرب با کمرم بر خورد کرد ااخخخ بلندی گفتم. که توجه ارمان رو به خودش جلب کرد نگاهی بهم کرد مثل چند ثانیه قبل عصبی نبود بلکه از نگاهش میتونستم نگرانی رو بخونم. به طرفم اومد کنارم نشست برگشت طرفمو گفت:
- حالت خوبه خوبی؟
رومو ازش برگردوندم میاد به ادم میزنه بعد در کمال خونسردی میگه :خوبی؟)
با یاد اوردی لباسام پوست گلبمو گزییدم رفتم بلند شم که کمرم تیر کشید از درد نفسم بند اود دستم رو به دیوار کنارم قلاب کردم ولی ناگهان دستای ارمان رو دور کمر برحنه ام هس کردم دستاش داغ بود خیلی داغ اروم به طرفش برگشتم لبخند محربونی زد وگفت :
- کمکت میکنم روی تخت بشینی…
من که دیدم واقعا به کمکش نیاز دارم مخالفتی نکردم.باهم به طرف تخت رفتیم بماند چون فقط بالباس زیر بودم چقدر خجالت کشیدم سریع پتوی که روی تخت بود رو روی خودم انداختم ارمان خنده ای بلند سر داد. اخمی کرد زیر لب کوفتی گفتم نگاهش کردم هنوز هم ته چهری از خنده در چهرش نمایان بود.گفتم :
-نمیخوای رف زحمت کنی ؟
اخمی کرد در پاسخش اخم غلیظ تری کردم ، ولی اون دیگه از اتاق بیرون رفته بود.چرا بیرون رفت چرا میدونم من هنوزم ارمان دوست داشتم خیلی زیاد خیلی خیلی زیاد ولی یک نوع ترس در وجودم ریشه کرده بود ترس از مردا ،اقایون وهمینطور ارمان. در حالی که بالشی به جای رها دراغوش گرفته بودم به خواب رفتم.
**
به کمرم کش وقوسی دادم یک روز مرخصی کاریم هم تموم شده بود...هنوز یک ماه نیومده از کار خسته شدم.برای بار دوم به کمرم کش و قوسی دادم و به طرف روشوی رفتم وصورتمو شستم دو روز از عقدمون میگذشت...از دستشویی بیرون اومدم به رها که هنوز خواب بود نگاه کردم به طرفش رفتم ودرحالی که موهاشونوازش میکردم گفتم:
-رها مامان ؟؟
دیدم بیدار نمیشه در همون هین خواب بلندش کردم که باعث شد بیدار بشه بغلش کردم وروبروی در دسشوی گزاشتمشو گفتم :
-حاظرشو مامان مهدکودک دیر میشه ها.
از اتاق بیرون رفتم تا صبحانه مختصری بخورم وبرای رها هم صبحانه حاظر کنم خداروشکر خبری از ارمان نبود.
نون وپنیر گردو رو جلوی رهاگزاشتم و درحالی از اشپزخونه بیرون میرفتم به رهاگفتم :
- رها خودت بخور من میرم اماده شم.
وارد اتاق شدم. مانتوی مشکیمو پوشیدم مثل همیشه کاملا رسمی وساده.به خودم داخل آینه نگاهی کردم ، خیلی صورتم بی روح به نظر میرسیدم نگاهی به وسایل آرایش کردم پنکیک رو برداشتم و به پوست کشیدم رژ لب جیگیرم رو هم زدم وبا ریمل مژه های بلندمو بلند تر نشون دادم،لبخندی از سر رضایت زدم واز اتاق بیرون اومدم وارد نشیمن شدم رها منتظر ایستاده بود در همون هین صدای آرمان باعث شد به طرفش برگردم :
-به سلامتی کجا؟
به طرفش برگشتم یکی از آبرو هامو بالا انداختم وگفتم:
-سرکار.
ارمان درحالی که مخاطبش رها بود گفت :
- بابا برو بیرون بازی کن تا من بیام.
حرفشو عوض کردمو گفتم :
-تا من بیام.
رها بیرون رفت با قیافه درهم به آرمان خیره شدمو گفتم :
- معلوم هس چته?
جوابمو نداد اخمی کردم ودرحالی که به طرف در میرفتم گفتم :
-خدافس بابا.
در رو باز کردم که ناگهان آرمان جلوم سد شد. زیر لب غریدم :
-ارمان برو کنار حرصمو در نیار.
دیگه داشتم داغ میکردم با صدای بلند فریاد کشیدم :
-بروو کننناررر.
نه انگار نمیشنید یه قدم به چب برداشتم که اونم یک قدم به طرف چپ برداشت به طرف راست رفتم اون هم همراهم اومد اخمی کردم وگفتم :
چرا نمیزاری من برم ؟
درجوابم گفت :
-من شوهرتم.
پوزخندهای زدم و دست به سینه جلوش ایستادم و گفتم:
- کدوم شوهر؟
از سرتا پاش رو نگاهی انداختم وگفتم:
-نکنه خودتو میگی؟
-آره خدمو میگم میخوای ثابت کنم؟
-آر...
نذاشت حرفم رو کامل بزنم اومد سمتم با دستاش صورتمو گرفت با پاش در خونه رو بست لبشو رولب هام قرار داد هنوزم هم وقتی شکه میشدم هیچ اکسل العملی از خودم نشون نمیدادم به خودم اومد دستم رو پشت سرش قرار دادم وسعی کردم تا از خودم جداش کنم ولی نمیشد
باصدای در آرمان ازم فاصله گرفت وصدای بعدش که رها میگفت :
-درو باز کنید.
آرمان که نزدیکتر از من بود به در ،در رو باز کرد وبی توجه به من از خونه بیرون رفت آخرشم کار خودشو کرد زور گو اصلا چه بهتر نمیرم سر کار به طرف کاناپه رفتم کنترل تلویزیون رو که روی میز کناریم بود برداشتم و شروع کردم به عوض کردن کانالا. نیم ساعتی بود داشتم کانالا رو زیرورو میکردم ولی هیچ...دیگه واقعان حوصلم سررفته بود به طرف آشپز خونه رفتم تا چیزی درست کنم. همون لحظه فکر شرورانه ای به ذهنم رسید به طرف تلفن رفتم وشماره حانیه خانم رو گرفتم بعد از چند دقیقه جواب داد:
- بفرمایید.
مثل همیشه یه جوری بود درجوابش گفتم :
- سلام. گل آرام خوبید؟
- خیلی ممنون.کاری داشتی ؟
-میخواستم ببینم آرمان از چه غذایی بدش میاد که یک وقت براش...
-از قیمه بدش میاد.
ایش حالا چرا به آدم میپری؟
-باشه ببخشید .خدافس
-خدافس.
خیلی وقت بود این فکرو مشغول کرده بود که چرا جلوی آرمان با من خوبه ولی... بی خیال جادوگر شدم ورفتم قیمه درست کنم.باشه آرمان جان بگرد تا بگردیم.
***
نگاهی به لباسام کرد یک تاپ بندی قرمز بایک شلوار لی تنگ رژ لب قرمزمو تجدید کردم برای خودم داخل آیینه چشمکی زدم.باصدای زنگ در به طرف ایفون رفتم بدون اینکه ببینم کیه چون میدونستم آرمانه کلید رو فشار دادم ومنتظر ایستادم تاآرمان بیاد داخل بعد از اندکی ثانیه با نگاه متعجب آرمان روبرو شدم با عشوه به طرفش رفتم روبروش ایستادم وبا ناز گفتم :
-سلام عزیزم!
کاملا معلوم بود که حسابی شکه شده پشت بهش ایستادم درحالی که کمکش میکردم لباسشو در بیاره گفتم :
- پس رها کجاست؟
هنوزم هم شکه بود رفتم جلوش وایستادم دستم رو جلوی صورتش تکون دادم ودر حالی که خورده موهای که روی صورت ریخته بود رو کنار میزدم گفتم :
- آرمانی رها کجاست ؟
انگار تازه به خودش اومده بود در حالی که نگاهم میکرد وچشماش کمی هم خمار بود آروم گفت :
- داره با جوجه های که براش خریدم بازی میکنه .
تقریبا جیغ زدم :
- جوجه ؟
- معلوم هس کدوم گوری هستی ؟
مثل خودش داغ کردم روبروش ایستادم مثل خودش داد زدم :
- به تو هیچ ربطی نداره .
رفت جوابمو بده که با صدای گریه رها هردمون به طرفش برگشتم :
- دعوا نکنید .
به طرف رها رفتم بغلش کردم وبه آرمان توپیدم :
- خیالت راحت شد ؟ اشک دخترمو در آوردی ...
رنجیده نگاهم کرد از حرفی که زدم واقعان پشیمون شدم . نگاهم کرد این نگاهشو میشناختم ناراحت بود خیلی ناراحت ، از اتا ق بیرون رفت رها دیگه گریش بند اومده بود آوم گفت :
- مامان تو بابارو دوست نداری ...
نگاهش کردم جوابشو ندادم جوابی نداشتم که بدم روی تخت خوابوندمش و از اتاق بیرون رفتم . نگاهی به آرمان انداختم مثل همیشه سیگار میکشید دیگه تحما نداشتم دیگه نه به طرفش رفتم سیگارو از دستش گرفت روی لب گزاشتم اول فقط نگاهم میکرد یه پک کشیدم همون موقعه سلفه هم کردم آرمان سرم داد کشید :
- معلوم هس چیکار میکنی ؟
با صدای آرومی گفتم :
- میگن سیگار مشکلاتو کم میکنه منم کشیدم ببینم از مشکلاتم کم میشه یا نه ...
وبعد پوزخنده ای بهش زدم وبه طرف اتاق قدم برداشتم صدام زد :
- گل آرا ؟
بی توجه به صداش به طرف اتاق رفتم ودرو پشت سرم بستم. پشت در نشستم ومثل همیشه زار زدم به حال خودم به زندگیم به سادگیم به همه چیز ... کم کم چشمام بسته شد واروم خوابم برد .
***
یک ماه میگذره زیاد از اتاق در نمیام که ببینمش بیشتر موقعه هام میرم سرکار دیگه بهم گیر نمیده نمیدونم چرا ولی دوستدارم مثل قبل بشه دیگه حتی جواب سلام هامم نمیده ... در رو باز کردم رها مثل همیشه پرید بغلم :
- مامان چرا اینقدر دیر اومدی .
بقلش کردم در حالی که روی موهاشو میبوسیدم گفتم :
- کارم کمی طول کشید مامان .
به طرف آرمان برگشتم :
- سلام .
- ...
زیر لب زمزمه کردم به درک که جواب نمیدی لیاقت نداری که ... ) به طرف آشپزخونه رفتم کمی آب خوردم با صدای آرمان به طرفش برگشتم :
- امروز مامان زنگ زد ...
مثل خودش سرد گفتم :
- به من چه ...
- راست میگی به توچه ، ولی بدون جمعه عقد میکنیم ... لباس که داری ؟ هر چند که فک کنم دانیل جونت همه چیز برات میخریده ...
بیخیال تیکش شدم وگفتم :
- لباس برای چی دیگه ...
- بعد عقد مهمونی کوچیکیم برگزار میشه ...
لبخند شیطانی زدمو وگفتم :
- آهان ، یه لباس دارم با دانیلم خریدم .
برگشتم طرفش تا اکسعملشو ببینم هیچ ... فقط از آشپزخونه بیرون رفت زیر لب زمزمه کردم :
- بی غیرت ...
میخوای غیرتیم بشه اینجوری که تو بش میپری ... امروز چهار شنبه بود چه عجله داشتند برای برگزاری مراسم عقد ؟ سرمو تکون دادم وبه طرف اتاقم رفتم ...
***
به لباس یاسی کم رنگم نگاه کردم بلند بود وزیبا همینطور هم ساده . این لباسو با انتخاب دانیل خرید بودم اخه عروسی یکی از دوستای مشترکمون بود و منو دانیل هم شاهدشون بودیم . لباس زیبای بود که دامنش چین میخورد وپشت کمرش هم زیپ داشت . موهامو آرایشگر خیلی ماهرانه درست کرده بود ارایشمم خیلی ساده وملیح بود خودم اینجوری میخواستم .با صدای آرایشگر دست از نگاه کردن به خودم کشیدم :
- آقا دامادم اومد .
با کمک آوا مانتو ی سفید رنگمو پوشیدم شال حریر سفید رنگ که خیلی نازک بود رو سر کردم وبا هم از سالن خارج شدیم ... آرایشگر به همراه دستیارش که دخترای جوانی بودن به همراهمون اومدند وبا کر کشیدن ودست زدن به جمع اشتیاق وارد کردن . هنوز سرمو بالا نگرفته بود تا ببینمش میترسیم نمیدونم چرا ... سرمو بالا گرفتم آما با دیدن آرمان نزدیک بود بزنم زیر خنده حالا میفهمم چرا همه قرمز شدند ... رها بغل آرمان بود وبا موهاش بازی میکرد!کدوم دومادی رو دیدن که یک بچه ۵ ساله هم بغلش باشه . اخه یه کسی پیدا نمیشد این بچه رو بهش بدی ؟ دست از نگاه کردن به رها برداشتم وبه آرمان خیره شدم اون هم مات من شده بود انگا ر اولین بارش بود که منو میبینه ، یک قدم به جلو برداشت من هم یک قدم به جلو برداشتم همون موقعه یکی از دوستای ارمان اومد ورها رو از بغلش گرفت رها هم شروع به گریه کردن کرد . همزمان با هم یک قدم دیگه برداشتیم هرکس مارو نمیشناخت میگفت :
- عجب عاشق ومعشوقای .
دیگه به هم رسیده بودیم آوا که کنارم ایستاده بود آروم جوری که فقط ما سه تا بشنویم گفت :
- زشته همچین به هم نگاه میک...
ارمان پریید وسط حرفش تک سلفه ای کرد وگفت :
- ببخشید بهتره راه بیوفتیم ...
آروم دستشو جلو آورد ودستمو گرفت از گرما دستش منم گرم شد لبخندی زدم به طرف ماشین بنزی که با گل های رز قرمز کار شده بود رفتیم آرمان در رو برام باز کرد من سوار ماشین شدم وخودش هم سوار شد حرکت کرد ، نگاهی بهش انداختم هعی بی ذوق ... دوستم به طرف ضبط صوت رفت صدای موسیقی پخش شد خیلی این آهنگ برام آشنا بود خیلی زیاد :
الان چند ساله که میگذرکه بامه
عقل و هوش منو برده اون چشای نازشو چشای نازشو
دوتا دونه که صبح تا شبو دیدم
شب با هم رو تختو فردا صبح دوباره گیجیمو صبح دوباره گیجیمو
چه ساده دلِ منو بردی با یه نگاهت
نمیتونم برم از کنارت
♫♫♫
چه ساده دیدم هرچی خواستیم جوره
هرجا که خواستیم بوده
واسه دوتا دیوونه
روی ابرا چه زندگی خوبه اوووو یه
جوره هرجا که خواستیم بوده
واسه دوتا دیوونه روی ابرا چه زندگی خوبه اوووو یه
♫♫♫
همیشه به همیم
دنیا هیشکیو شبیه ما ندید
اینکه بخندی بدون که مهمه واسم
اونایی که شاد نیستنم تو اشتباهن
تو بغل من لم میدی بم میگی تو بغلتم
هوا دونفرس از بس میشه حرفای دو نفره زد
پای عشق و حال همیم عیجیب غریبیم
اینا واقعیه هیشکدوم عجی مجی نیست
زندگیمون رو رواله
هرجا عشق باشه رو به راهه
میشینیم پس
واسه موفقیتا میگییم جشن وو وو
♫♫♫
تو با چشمات دیوونم کن همین
قول میدم تا تهش تو این دیوونرو داری تو دیوونتو داری تو
تو که سوپرایز کردی منو با عشقت
هر سالم که میگذره همین روزو یادته همین روزو یادته
♫♫♫
چه ساده دلِ منو بردی با یه نگاهت
نمیتونم برم از کنارت
چه ساده دیدم هرچی خواستیم جوره
هرجا که خواستیم بوده
واسه دوتا دیوونه
روی ابرا چه زندگی خوبه اوووو یه
جوره هرجا که خواستیم بوده
واسه دوتا دیوونه روی ابرا چه زندگی خوبه اوووو یه
♫♫♫
ما یه نفریم با هم یه نفرِ قوی
قول دادیم که هیچ جایی یه نفره نریم
ما قهر نمیکنیم با هم
سر هیچیزی بحث نمیکینم با هم
لج بازی نمیکنیم نقش بازی نمیکنیم
به هم پاس میدیم تک بازی نمیکنیم
♫♫♫
سرمون گرمه
ماها دوتایی جمعمون جمعه
فکر نمیپریم
وقتی دوتاییم دل نمیکنیم
خبرا موثق هدفا مشخص
داره هی میشه قدما بلندتر
خود خود خودمونیم عوض نمیشیم
اگه راحم سخت باشه عقب نمیریم
برنده میشیم به همه میگیم همو دوست داریم
ماها قول دادیم پشت هم شبو روز باشیم
اره قول دادیم...
خاموشش کردم دیگه نمیخواستم روز عقدم گریه کن نمی خواستم آرمان که متوجه حال خراب شد دیگه دستش به طرف ضبط نرفت.
- پیاده شو رسیدیم .
نگاهی به بیرون انداختم روبروی یک باغ بزرگ بودیم رفت پیاده بشم که برام درو باز کرد زیر لب غر زدم :
- چرا میگی دیگه پیاده شم؟
آروم گفت :
- نمیشه تو یه روز غر نزنی؟
چشم غره ای بهش رفتم که دستمو گرفت و زیر گوشم نجوا گونه گفت :
- شانس منو میبینی چشای زنم لوچه ...
کارد میزدی خونم در نمیود ، دیدم جلو جمع زشته دعوا کنیم آروم گفتم :
- شب حالیت میکنم .
خندید صورتشو نزدیک تر آورد وگفت :
- راست میگی میگن زنو شوهررا باید شب باهم حرف بزنن ...
قرمز شد م . میتونستم عرقی که کف دستام نشسته رو هس کنم ولی با صدای رها مثل همیشه تمام قصه هام از یادم رفت :
- مامان
نگاهی به یکی دور دونم کردم که به طرفمون میومد .رها تنها کسی بود که من تو این دنیا داشتم اگر رها نبود من تا الان زیر خروار ها خاک دفن شده بود رها به من امید زندگی داد، من بخاطر رها هر کاری میکردم ومی کنم هرکاری ... حانیه خانم به طرف رها رفت نزاشت بیاد پیش ما زیر لب غر زدم :
- جادوگر بد اخلاق.
داخل باغ شدیم با وارد شدنمون به باغ بغض به گلوم فشار اورد تنها مهمانی که من داشتم آوا بود وهمسرش همیشه دوست داشتم برای عروسیم مادر کنارم باشه ولی کو کجاست ؟ اصلا یادش هم هست دختری به نام گل آرا داره ؟ مثل همیشه با یاد کردن مادرم حلقه اشک دور چشمام حلقه بست ولی نباید گریه میکردم نه ... چشمامو روی هم فشردم ودر جواب آوا که گفت :
- چت شده ؟
پاسخ دادم :
- مژه مصنوعی ها عظیتم میکنه .
سرمو بالا گرفتم پیرمردی مهربان به طرفم اومد از شباهتی که به آرمان داشت متوجه شدم باید آقا همایون پدر آرمان باشه تا باحال ندیده بودش به طرفم اومد لبخندی مهربان بر لب داشت درست برعکس حانیه خانم ... نزدیک شد ناگهانی در آغوشم گرفت وگفت :
- سلام دخترم .
مثل خودش لبخندی زدم وآروم زمزمه کردم :
- سلام
دیگه وقت نشد حرف دیگه بزنید و با آرمان به طرف مهمان ها رفتیم همه دور میز ها ی دایره شکلی که با تور سفید تزیین شده بود نشسته بودند ، سعی کردم لبخندمو حفظ کنم هر چند که سخت بود . به طرف جایگاه عروس وداماد رفتیم نشستیم . بعد از چند دقیقه آقا همایون به طرفمون اومد وگفت :
- عاقد اومده ،بهتر اماده بشید .
شال حریرم رو بیشتر جلوی صورتم کشیدم . به آوا نگاهی کردم با پارچه سفیدی به طرفم میومد زیر لب زمزمه کردم :
- خدایا خودمو دست خودت میسپارم ...
آوا طرف دیگه ای پارچه رو به یکی از دختره های جون که اقوام آرمان بود داد ، حانیه خانوم بدون هیچ حرفی قران سفید رنگ وبزرگی رو روی پام گذاشت، جادوگر بد اخلاق ،چشمامو آروم بستم قران آروم یکی از صفحات قران رو باز کردم .
آروم چشمامو باز کردم نگاهم به آینه رو بروم افتاد نگاهی به آرمان کردم اون هم دقیقا داشت به من نگاه میکرد، لبخندی بهم زد نمیدونم چرا ولی منم جوابشوبا یک لبخند دادم لبخندش عمیق تر شد تازه با صدای عاقد به خودم اومد :
-آیا وکیلم ؟
به خودم اومدم خیلی سری گفتم :
- با اجازه بزرگترا بله .
صدای همهمه در سوال پیچید نگاه متعجبی به آوا انداختم لب پاینشو گاز گرفته بود ونگام میکرد تازه به خودم اومد وای من که باید دفعه سوم بله رو میدادم سرم پایین انداختم صدای خنده بلند شد ومن هر لحظه بیشتر آب میشدم
بافشاردستم توسط آرمان از داخل آیینه زیبای روبروم نگاهش کردم ، لبخند زد ، خواهش میکنم لبخند نزن خواهش میکنم وگرنه رسوا تر از این که هستم میشم ...
آروم چشمام رو روی هم فشار دادم تقریبا همه پراکنده شده بودند و باز هم رها نجاتم داد :
- مامان !
دستامو کمی براش باز کردم تا راحت تر تو بغلم جا بگیره .روی پام نشوندمش آروم روی چشماشو بوسه ای زدم سفید برفی من ...
بی مزه ترین مجلسشی بود که تا بحال دیده بودم، انگار همه میدونست این ازدواج از روی غمه از روی درده از روی اجباره همین ...
***
آروم به پنجره ماشین خیره شدم نیدونم چرا دلم گریه میخواست یک گریه با صدای خیلی بلند گریه همین .نگاهی به خودم داخل آینه انداختم برای بار دیگر صورت آرایش شدمو دیدم ولی این آرایش برای کـی ؟ پوزخنده ای روی لبم نشست . رها به اسرارحانیه خانوم شب رو به پیش اونا رفت ... نگاهی به روبروم انداختم دیگه رسیده بودم نمیدونم چرا هراس داشتم درسته من دیگه اون دختر ۱۸ساله ترسو نبودم میدونم ولی از عشق خودم به آرمان هراس داشتم عشقی که اون چند سال پیش نابودش کرد .آرمان ماشینو پارک کرد بی توجه بهش وارد خونه شد شال نازکم رو روی مبل رها کردم وبه طرف اتاق رها رفتم مانتوی سفیدم اروم در اوردم. دستم رو به طرف عقب لباس بردم تا زیپ لباس رو پایین بکشم نمیشد دوباره تکرار کردم نمیشد جیغ کوتاهی کشیدم وبی خیال لباس رو کناره تخت دراز کشیدم تقه ای به در خورد سرم رو بالا بردم هیکل مردونه ی آرمان در چارچوب در پیداه شد با دیدن لباسم لبخندی زد وگفت :
- چرا لباستو در نیاوردی ؟
نگاه معنا داری بهش کردم ودر حالی که به زیپ پشتم اشاره میکردم گفت :
- زیپش ...
نزدیک تخت شد اخمی کردم ونگاهش کردم سریع گفت :
- باشه خودت پس لباستو در بیار ...
خواست که از اتاق بیرون بره سریع گفتم :
- خیل خوب ...
- نشنیدم چی گفتی ؟
اخم ریزی کردم وگفت :
- زیپ لباس ...
خنده ی بلندی کرد وبه طرفم اومد زیر لب کوفتی بارش کردم که فک کنم شنید پشت بهم ایستاد دستش رو پشت کمرم هس کردم همنطور نفسای خیلی گرمش که به گردنم میخورد زیپ لباس رو پایین کشید برگشتم طرفش چشماش خمار بود اخمی کردم وگفتم :
- برو بیرون میخوام لباس عوض کنم .
آرمان بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت .
**آرمان **
از اتاق بیرون رفتم ، چقدر دوست داشتم امشب هر دمون در آغوش هم به خواب میرفتیم.
ولی نمیشد میدونستم نمیشد گل ارا دیگه اون گل ارا نبود ،حالا میفهمم چه ضربه ای بهش زدم با صدای زنگ تلفنی نگاهم به طرف کاناپه برگشت گوشی گل ارا بود به صفحه موبایل خیره شدم با دیدن اسم دانیل صورتم جمع شد. دکمه سبز رنگ رو فشار دادم وگوشی رو روی گوشم گزاشتم :
- گل ارا ؟سلام.
فرد به انگلیسی صحبت میکرد ،پس دانیل اینه ؟صدامو کلفت کرد ودر جوابش به انگلیسی گفتم:
-بفرمایید؟
-شما؟گل ارا جان ؟
نتونستم صدامو کنترل کنم بلند به فارسی گفتم :
-جانت بخوره تو سرت،
**گل ارا
با صدای بلند ارمان وحشت کردم و سریع به طرف پذیرایی رفتم به ارمان نگاهی کردم در حالی که به انگلیسی صحبت میکرد کمی رنگش هم قرمز شده بود کمی دقت کردم این که گوشی منه تو دستش . سریع به طرفش رفتم وگوشی رو از دستش قاپیدم گوشی رو روی گوشم گزاشتم وجواب دادم :
- بله!؟
صدای دانیل داخل گوشم پیچید :
-گل ارا معلوم هس کججایی؟اون کی بود ؟
نگاهی به ارمان انداختم که نگاهش به بدنم بود تازه به خودمم اومدم نگاهی به بدن نیمه برحنه ام کردم و سریع به طرف اتاق دویدم. پشت به در نشستم،صدای نگران دانیلو پشت گوشی تلفن میشنیدم. گوشی رو روی گوشم گزاشتم قبل از اینکه دانیل حرفی بزنه سریع گفتم :
-بعدن توزیحح میدم.
دانیل با صدای تقریبا عصبی گفت :
-میگم اون کی بود؟
نفسو فوت کردم دانیلو میشناختم بهتر از خودم میدونستم دست بردار نیست بخواتر همین شروع کردم به تعریف کردن ماجرا...
بعد از تموم شد حرفام دانیل گفت :
-شوخی میکنی؟
- نه دانیل،الان هم من با ارمان زندگی میکنم!
- راستی،پاسورد ویزای من برای اومدن به ایران حاظر شد.
-شوخی میکنی ؟
-نه راست میگم، بعدن باهات تماس میگیرم خدانگهدار.
-خدانگهدار.
بلافاصله با خدانگهدار گفتن من در با ضرب شدیدی باز شد من هم که پشت در نشسته بودم...در با ضرب با کمرم بر خورد کرد ااخخخ بلندی گفتم. که توجه ارمان رو به خودش جلب کرد نگاهی بهم کرد مثل چند ثانیه قبل عصبی نبود بلکه از نگاهش میتونستم نگرانی رو بخونم. به طرفم اومد کنارم نشست برگشت طرفمو گفت:
- حالت خوبه خوبی؟
رومو ازش برگردوندم میاد به ادم میزنه بعد در کمال خونسردی میگه :خوبی؟)
با یاد اوردی لباسام پوست گلبمو گزییدم رفتم بلند شم که کمرم تیر کشید از درد نفسم بند اود دستم رو به دیوار کنارم قلاب کردم ولی ناگهان دستای ارمان رو دور کمر برحنه ام هس کردم دستاش داغ بود خیلی داغ اروم به طرفش برگشتم لبخند محربونی زد وگفت :
- کمکت میکنم روی تخت بشینی…
من که دیدم واقعا به کمکش نیاز دارم مخالفتی نکردم.باهم به طرف تخت رفتیم بماند چون فقط بالباس زیر بودم چقدر خجالت کشیدم سریع پتوی که روی تخت بود رو روی خودم انداختم ارمان خنده ای بلند سر داد. اخمی کرد زیر لب کوفتی گفتم نگاهش کردم هنوز هم ته چهری از خنده در چهرش نمایان بود.گفتم :
-نمیخوای رف زحمت کنی ؟
اخمی کرد در پاسخش اخم غلیظ تری کردم ، ولی اون دیگه از اتاق بیرون رفته بود.چرا بیرون رفت چرا میدونم من هنوزم ارمان دوست داشتم خیلی زیاد خیلی خیلی زیاد ولی یک نوع ترس در وجودم ریشه کرده بود ترس از مردا ،اقایون وهمینطور ارمان. در حالی که بالشی به جای رها دراغوش گرفته بودم به خواب رفتم.
**
به کمرم کش وقوسی دادم یک روز مرخصی کاریم هم تموم شده بود...هنوز یک ماه نیومده از کار خسته شدم.برای بار دوم به کمرم کش و قوسی دادم و به طرف روشوی رفتم وصورتمو شستم دو روز از عقدمون میگذشت...از دستشویی بیرون اومدم به رها که هنوز خواب بود نگاه کردم به طرفش رفتم ودرحالی که موهاشونوازش میکردم گفتم:
-رها مامان ؟؟
دیدم بیدار نمیشه در همون هین خواب بلندش کردم که باعث شد بیدار بشه بغلش کردم وروبروی در دسشوی گزاشتمشو گفتم :
-حاظرشو مامان مهدکودک دیر میشه ها.
از اتاق بیرون رفتم تا صبحانه مختصری بخورم وبرای رها هم صبحانه حاظر کنم خداروشکر خبری از ارمان نبود.
نون وپنیر گردو رو جلوی رهاگزاشتم و درحالی از اشپزخونه بیرون میرفتم به رهاگفتم :
- رها خودت بخور من میرم اماده شم.
وارد اتاق شدم. مانتوی مشکیمو پوشیدم مثل همیشه کاملا رسمی وساده.به خودم داخل آینه نگاهی کردم ، خیلی صورتم بی روح به نظر میرسیدم نگاهی به وسایل آرایش کردم پنکیک رو برداشتم و به پوست کشیدم رژ لب جیگیرم رو هم زدم وبا ریمل مژه های بلندمو بلند تر نشون دادم،لبخندی از سر رضایت زدم واز اتاق بیرون اومدم وارد نشیمن شدم رها منتظر ایستاده بود در همون هین صدای آرمان باعث شد به طرفش برگردم :
-به سلامتی کجا؟
به طرفش برگشتم یکی از آبرو هامو بالا انداختم وگفتم:
-سرکار.
ارمان درحالی که مخاطبش رها بود گفت :
- بابا برو بیرون بازی کن تا من بیام.
حرفشو عوض کردمو گفتم :
-تا من بیام.
رها بیرون رفت با قیافه درهم به آرمان خیره شدمو گفتم :
- معلوم هس چته?
جوابمو نداد اخمی کردم ودرحالی که به طرف در میرفتم گفتم :
-خدافس بابا.
در رو باز کردم که ناگهان آرمان جلوم سد شد. زیر لب غریدم :
-ارمان برو کنار حرصمو در نیار.
دیگه داشتم داغ میکردم با صدای بلند فریاد کشیدم :
-بروو کننناررر.
نه انگار نمیشنید یه قدم به چب برداشتم که اونم یک قدم به طرف چپ برداشت به طرف راست رفتم اون هم همراهم اومد اخمی کردم وگفتم :
چرا نمیزاری من برم ؟
درجوابم گفت :
-من شوهرتم.
پوزخندهای زدم و دست به سینه جلوش ایستادم و گفتم:
- کدوم شوهر؟
از سرتا پاش رو نگاهی انداختم وگفتم:
-نکنه خودتو میگی؟
-آره خدمو میگم میخوای ثابت کنم؟
-آر...
نذاشت حرفم رو کامل بزنم اومد سمتم با دستاش صورتمو گرفت با پاش در خونه رو بست لبشو رولب هام قرار داد هنوزم هم وقتی شکه میشدم هیچ اکسل العملی از خودم نشون نمیدادم به خودم اومد دستم رو پشت سرش قرار دادم وسعی کردم تا از خودم جداش کنم ولی نمیشد
باصدای در آرمان ازم فاصله گرفت وصدای بعدش که رها میگفت :
-درو باز کنید.
آرمان که نزدیکتر از من بود به در ،در رو باز کرد وبی توجه به من از خونه بیرون رفت آخرشم کار خودشو کرد زور گو اصلا چه بهتر نمیرم سر کار به طرف کاناپه رفتم کنترل تلویزیون رو که روی میز کناریم بود برداشتم و شروع کردم به عوض کردن کانالا. نیم ساعتی بود داشتم کانالا رو زیرورو میکردم ولی هیچ...دیگه واقعان حوصلم سررفته بود به طرف آشپز خونه رفتم تا چیزی درست کنم. همون لحظه فکر شرورانه ای به ذهنم رسید به طرف تلفن رفتم وشماره حانیه خانم رو گرفتم بعد از چند دقیقه جواب داد:
- بفرمایید.
مثل همیشه یه جوری بود درجوابش گفتم :
- سلام. گل آرام خوبید؟
- خیلی ممنون.کاری داشتی ؟
-میخواستم ببینم آرمان از چه غذایی بدش میاد که یک وقت براش...
-از قیمه بدش میاد.
ایش حالا چرا به آدم میپری؟
-باشه ببخشید .خدافس
-خدافس.
خیلی وقت بود این فکرو مشغول کرده بود که چرا جلوی آرمان با من خوبه ولی... بی خیال جادوگر شدم ورفتم قیمه درست کنم.باشه آرمان جان بگرد تا بگردیم.
***
نگاهی به لباسام کرد یک تاپ بندی قرمز بایک شلوار لی تنگ رژ لب قرمزمو تجدید کردم برای خودم داخل آیینه چشمکی زدم.باصدای زنگ در به طرف ایفون رفتم بدون اینکه ببینم کیه چون میدونستم آرمانه کلید رو فشار دادم ومنتظر ایستادم تاآرمان بیاد داخل بعد از اندکی ثانیه با نگاه متعجب آرمان روبرو شدم با عشوه به طرفش رفتم روبروش ایستادم وبا ناز گفتم :
-سلام عزیزم!
کاملا معلوم بود که حسابی شکه شده پشت بهش ایستادم درحالی که کمکش میکردم لباسشو در بیاره گفتم :
- پس رها کجاست؟
هنوزم هم شکه بود رفتم جلوش وایستادم دستم رو جلوی صورتش تکون دادم ودر حالی که خورده موهای که روی صورت ریخته بود رو کنار میزدم گفتم :
- آرمانی رها کجاست ؟
انگار تازه به خودش اومده بود در حالی که نگاهم میکرد وچشماش کمی هم خمار بود آروم گفت :
- داره با جوجه های که براش خریدم بازی میکنه .
تقریبا جیغ زدم :
- جوجه ؟