امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 2
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

*گل مثل گل آرا | به قلم خودم *

#8
مامان جون در حالی که کیفشو از روی میز بر میداشت گفت :
- ایشالله یک روز دیگه ...
هر دمون لبخندی زدیم وتا لب در همراهیشون کردیم .فورا برگشتم طرف آرمانو گفتم :
- چرا یه جوریه نگاهم میکردند؟
خنده ی بلندی سر داد وگفت :
- بعدن خودت میفهمی ...
سرمو تکون دادم نگاهی به دستم که گلاش خشک شده بود کردم ، عقی زدم وبه طرف اتاق رفتم تا دوش بگیرم . زیر دوش ایستادم یاد چند ساعت پیش افتادم لبخندی روی لبم نشست. گل بازی ... میشه هنوزم دوسش داشته بود نه نه نه من دیگه دوسش ندارم سرمو تکون دادم تا افکار منفی ازم جدا بشه.
مثل همیشه یک ساعتی زیر دوش موندم ،دوش رو بستم. نگاهی به جالباسی کردم زیر لب زمزمه کردم :
- حوله یادم رفت .
با دست زدم به سر خودم که دردم گرفت واخ کوچیکی گفتم . به طرف در حموم رفتم سرمو از در حموم بیرون کردم اخییش کسی نبود نفس عمیقی کشیدم.از حموم بیرون اومدم به تعرف کمدی که داخلش حوله ها بود رفتم درشو باز کردم هیچی نبود تازه یادم اومد هم حوله خودمو هم رهارو شسته بودم گ‌ذاشته بود تو بالکن که خشک بشه دوباره رفتم به سرم بزنم که گفتم نه دردم میاد. وللش حوله شدم وروی تخت نشستم نگاهی به بدن خیسم کردم ... نه بدون حوله نمیشه میرم میارم دیگه اره میرم میارم نگاهی به رو تختی کردم لبختدی رو لب نشست ، بلند شدم ورو تختی رو دور خودم پیچیدم .به طرف در رفتم در رو باز کردم نگاهی به بیرون انداختم لبخندی روی لب نشست کسی نبود با قدم های شمرده به طرف بالکن رفتم . در بالکنو باز کردم به طرف بند لباسا رفتم ،همون موقعه دستی دور کمرم حلقه شد با ترس به طرفش برگشتم ، قبل از من گفت :
- اینجا چیکار میکنی ؟
ترسیده بودم میتونستم عرقی که کف دستم نشسته بود رو حس کنم آرومی گفتم :
- ح ح ح 
- چیه؟
وقتی میترسیدم مثل الان سوزنم گیر میکرد ، به ارمان خیره شدم سعی میکرد نگاهش از بدن بدوزه منم که خجالتی این دفعه اروم گفتم :

- حوله میخوام .
با این حرفم بلند زد زیر خنده . به پارچه ای که دور خودم پیچیده بود اشاره ی کرد وگفت :
- حوله ؟
لبمو گاز گرفتم تو چشماش خیره شدم ودر پاسخ گفتم :
- حوله خودمو رها رو گذاشته بودم توی بالکن که خشک بشه ...
این بار پوزخند زد وگفت :
- وخدا خشک کنو افرید ...
این بار از عصابتیت لبمو گاز گرفتم در حالی که سعی میکردم صدامو کنترل کنم گفتم :
- میخواستم نور افتاب بهش بخوره همیشه همین کارو میکنم ... حتی دانیلم با هام موا...
با گفتن اسم دانیل گره ی دستاش محکم تر شد اخم ریزی کردم کمی خودمو تکون دادم ولی نه ولکن نبود ... با صدای بلند گفتم :
- یه وقت خجالت نکشی ؟
خندید . در پاسخم گفت :
- از چی خجالت بکشم .
- خیلی پرو شدی ها .
به چشماش خیره شدم نگاهش خمار بود ولی من کاملا برعکس اخم ریزی کرده بود ومحکم یه تیکه پارچه رو چسبیده بودم .صورتش رو نزدیک تر آورد کنترل خودمو از دست دارم پامو محکم روی پاش گزاشتم که دستاش شل شد ،لبخند پیروزمندانه ای زدم وبه طرف حوله ها رفتم .
حو له خودمو ورها رو برداشتم نگاهی به آرمان کردم هنوز هم نگاهم میکرد رفتم از کنارش رد بشم که مچ دستمو گرفت وگفت:
- فکرو خیال به ذهنت راه نده فقط داشتم امتحانت میکردم .
ودر حالی که از کنارم رد میشد گفت :
- میرم دنبال رها .
این دیگه اخرشه دیگه کنترلمو از دست دادم دویدم و رو بروش ایستادم دستمو بالا آوردمو گفتم :
- ولی تو کاملا معلومه تو فکرو خیالی ...

وبی توجه بهش راه اتاقو پیش گرفتم . پیش خودش چی فکرده احمق ... وارد اتاق شدم به بدنم نگاهی کردم دیگه کاملا خشک شده بود به خودم فوش رکیکی فرستادم ومشغول پوشیدن لباسام شدم . فک کرده من عاشق سینه چاکشم هه همش تقصیر منه دیگه زیادی بهش رو دادم .
در حال قر قر کردن بودم که فکری به ذهنم رسید ،لبخند شیطانی زدم وبه طرف موبایلم رفتم. دلم برای آوا ورویا تنگ شده بود بهتر بود با هم قرار میزاشتیم وهم دیگرو میدیدیم . آهان شمارشو پیدا کردم دگمه سبز رنگ رو فشار دادم وگوشی رو روی گوشم قرار دادم . بعد از چند لحظه صدای آوا توی گوشم پیچید :
- الو بفرمایید؟
لبخندی روی لبم نشست تیکه کلامش بود همیشه میگفت (الو بفرمایید)‌ جوابشو دادم :
- سلام خانم بی وفا .
مکثی کرد وگفت :
- گل آرا توی ؟
- پس میخواستی کی باشه ؟
- هیچ کس بابا.
- ببین آوا همین الان بیا دنبالم ادرسو برات اس میکنم .
- الان ؟ الان که ظهره ...
اینم چه گیری شده ها قبلا بهش میگفتی پا برحنه دویده بود . 
- آآآآآوا همین الان . خدافس .

بدون اینکه صبر کن جوابمو بده تلفونو قطع کردم . ادرسو براش اس ام اس کردم و به طرف کمد لباسام رفتم ... اممم چی بپوشم دوست داشتم یه چیز اسپرت باحال بپوشم آره همین خوبه ،‌مانتوی نخی خاکستریمو در آورد به همراهش یه شلوار لی یخی وشال مشکی هم بیرون اوردم تا بپوشم ... نگاهی به خودم داخل اینه کردم لبخندی از سر رضایت زدم ولی یه چیزی کم بود ،‌ارایش نکردم روبروی آینه ایستادم اول کمی پودر زدم وبعد رژ لب یه خط چشم نازکم پشت پلکم کشیدم عالی شدم . نمیدونستم چرا اینجوری شدم مثل دختر بچه های ۱۸ ساله رفتار میکنم ولی دیدار با آوا ورویا برام یاد آور گذشته ها بود .
صدای اس ام اس گوشیم منو از فکرو خیال بیرون آورد نگاهی به صفحه ی گوشیم کردم لبخندی روی لب نشست آوا بود :
- نمیدونم چه نقشه شومی داری ولی بیا لب در روبه روی ادرسیم که دادی ...
کیفم رو برداشتم گوشیمو خیلی مجلسی داخلش شوت کردم واز خونه زدم بیرون . 
آوا رو حالی که داخل ماشین ۲۰۶ آلبالویش نشسته بود ،دیدم اون هم دیدم لبخندی روی لب هردمون نشست به طرف ماشینش رفتم در رو باز کردم و سوار ماشین شدم آوا قبل از من گفت:
- به به گلی .
لبخندی زدم به طرفش برگشتم خواست مثل من به طرف برگرده که فرمون مانع شد خودم کامل به طرفش برگشتم وبوسه ای به گونش زدم و گفتم :
- برو یه رستوران توپ که حسابی گشنمه ...
- هر چند نمیدونم چت شده ،‌ولی باشه .
آوا حرکت کرد. مثل همیشه به طرف پنجره برگشتم ولی اینبار ادمها رو از نظر دیگه ای نگاه کردم مثل دفعه های قبل به این فکر نکردم که ممکن چقدر اون ها توی زندگیشون غصه داشته باشند برعکس به این فک کردم که این ادمها در روز جقدر لبخند میزنند چقدر میخنند ؟ ...
- رسیدیم .
در ماشینو باز کردم واز ماشین پیاده شدم آوا هم مثل من از ماشین پیاده شده با هم به طرف رستوران رفتیم ... رستوران جالبی بود اول پله میخورد وبه طرف بالا میرفت از پله ها بالا رفتیم لبخندی رو لبم نشست آبــی دکوراسیون 
تمام رستوران به رنگ آبی فیروزه ای بود عاشق این رنگ بودم . روی یکی از صندلی ها نشستم آوا هم دقیقا روبروی من شست ، قبل از این که حرفی بزنم گارسون اومد وسفارش غذا گرفت هردمون یه پرس جوجه با مخلفات سفارش دادیم . آوا قبل از من گفت :
- کاش رها رو میاوردی میخواستم ببینمش ...
- من که همیشه عکساشو برات میفرستم اخه .
- عکس باخودش فرق داره .
میخواستم موضوع آرمان رو هم به آوا بگم اول کمی دست به دست کردم ولی بعد با جرعت تمام گفتم :
- آوا یه چیزی بگم ؟
- تو که میگی بگو ...
رفتم حرفی بزنم که گارسون غذا هارو اورد ، بعد از رفتن گارسون گفتم :

- من با آرمان زندگی میکنم ...
دیدم صدای از آوا نمیاد،سرمو بالا گرفتم تا ببینم چرا ساکته تا قیافشو دیدم زدم زیر خنده انگار در حال خوردن بود که من این حرفو زدم دهنشو باز نگه داشته بود وتمام غذا های داخل دهنش معلومم بود بماند که چقد حال به هم زن بود چند دقیقه که گذشت دیدم همون حالت مونده با صدای آرومی گفتم 
ـ ببند اون دهنتو ... 
اروم دهنشو بست در حالی که چشماش از حدقه در اومده بود غذا شو قورت داد وبا صدای بلندی گفت :
- چه جووووووووووووری ؟
من که ازاکسعملش شکه شده بود با تته پته گفتم :
- چت شد تو .
در حالی که قرمز شده بود گفت :
- تو هنوزم دوسش داری ؟
پوزخند زدم ... سرمو بالا گرفتمو گفتم :
- دوسش داشتم من از متنفرم ازش بدم میاد بدم میاددددددد چرا نمیفهمی ؟
انگار از رفتار تند من کمی ناراحت شد ،اروم گفت :
- ولی چه جوری پیدات کرد ،یعنی چه جوری ...
پریدم وسط حرفشش همه ماجرا رو براش تعریف کردم اونم هر لحظه چشماش گرد تر میشد بعد از تموم شدن حرفام نگاه دلسوزانه بهم کرد دستمو که روی میز گزاشته بود گرفت و گفت :
- واقعان میخوای با اون زندگی کنی ؟
- چاره ای ندارم بخاطر رها .

بعد از کلی حرف زدن وول گشتن نگاهی به ساعتم انداختم ۴بعد از ظهری وای خدا دیرم شد . آوا سریع رسوندم خیییلی عجله داشتم میترسیدم آرمان باز بهم گیر بده بخواتر همین سریع با آوا خداحافظی کردم و،وارد خونه شدم . در رو باز کردم نگاهی به پذیرای کردم کسی نبود از اون ورم نگاهم کشیده شد به طرف آشپزخونه کسی نبود لبخندی زدم و ‌آروم به طرف اتاق رفتم روبروی اتاق وایسیدم با نوک پا راه میرفتم میترسیدم آرمان همین الان ازاتاقش بیاد بیرون . ولی نه نیومد در اتاق رو باز کردم ولی از چیزی که دیدم فاتحه خودمو خوندم .
*گل مثل گل آرا | به قلم خودم * *گل مثل گل آرا | به قلم خودم *
پاسخ
 سپاس شده توسط MONA-GH


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: *گل مثل گل آرا | به قلم خودم * - روزيتا - 14-05-2015، 9:16

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  یه رمان عاشقانه ..... به قلم خودم ...
  رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم
Star رمان دموکراسی عشق (اسرار آمیز ، عاشقانه) به قلم: خودم
  وب ناول *نفرین زیبا*عاشقانه و طنز(ترجمه خودم)خیلی قشنگه از دستش ندید/
Shocked رمان فوق‌العاده سرناک «دنبالم بیا» نوشته‌ی خودم
Heart رمان عاشقانه و طنز عشق سوری (به قلم خودم)
  رمان بسیار زیبای {••♡دانه برف (زیبای تنها)...♡••} به قلم خودم☆

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان