امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 2
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

*گل مثل گل آرا | به قلم خودم *

#7
اب دهنمو صدا دار قورت دادم ارمان برگشت طرف رها وگفت :
- بابات کجاست ؟
رها نگاهم کرد وبعد سرشو به طرف ارمان برگردوند وگفت:
- مامانم میگه مرده ولی میدونم دروغ میگه، من میدونم بابام زندست تازه اسمش میدونم وقتی مامان داشت با دانیل حرف میزد شنیدم اسمش ارمانه ...
دیگه هیچی نمیفهمیدم هیچی فقط اشکام بود که باهام بود دیگه میدونستم هیچکی روندارم به ارمان نگاهم کرد تونستم حلقه اشک رو تو چشماش ببینم .
خدایا خودمو میسپارم به خودت ارمان به طرف رها رفت بغلش کرده تازه فهمیدیم میخواد چیکار کنه ولی دیر شده بود ارمان به همراه رها به طرف در رفت مثل شتاب زده ها از روی تخت پایین اومدم به طرفش رفت جلوش وایسیدم زار زدم :
- تورخدا .
از کنارم رد شد به طرفش رفت روبروش ایستادم میترسیدم بهش دست بزنم نمیدونم چرا فقط میترسیدم جیغ زدم :
- نمیذارم .
این دفعه به حالت دو از کنارم رد شد ومن روی مزایکای بیمارستان زانو زدم زار زدم به حال خودم زار زدم خدایا اون چه جوری پیداش شد؟ من که داشتم زندگیمو میکرد رهامو کجا برد ؟
****
اومده بودم خونه ،داخل اتاق گوشه ای کز کرده بود فکرر میکردم به رها الان داره گریه میکنه باید قبل از خواب شیرشو بخوره اصلا کجاست اصلا سالمه ؟ صدای زنگ در اومد کیه ؟ به طرف زنگ رفتم یعنی کی بود؟ تصویر ارمان توی ایفون نمایان شد دگمه باز شدن در رو روز زدم در باز شد خوشحال بود با خودم گفتم(حتما رها رو هم با خودش اورده ).
خود عوضیش وارد شد ،پشت سرشو نگاه کردم رها نبود برگشتم طرفش اخم کردم وگفتم :
- پس رها کجاست ؟
برگشت طرفم پوزخنده ی زد وگفت:
- اومدم لباسای دخترم رو ببرم مشکلیه ؟
جیغ زدم :
- اون دختر تونیست .
پوزخندش غلیظ تر شد ، برگشت طرفم وگفت :
- اتاق رها کجاست ؟
- ارمان خواهش میک...
بی توجه به حرفم به طرف اتاق ها رفت ... اولین اتاق ، اتاق رها بود درشو باز کرد از عروسکا متوجه شد اتاق رهاست به طرف کمد رفت منم رفتم طرفش خدایا چرا این ادم انقدر پسته چرا ؟ به طرفش رفتم بازشو گرفتم :
- آرمان تورو به خدا
بی توجه به حرفم لباسارو جمع میکرد . دیگه گریه امانمو بریده بود دیگه نمیتونستم بلند شد رفت که بره سریع دویدم دوستشو گرفتم ، زار زدم :
- به خدا هرکاری بگی میکنم فقط بزار ببینمش ...
تونستم پوزخندش رو ببینم برگشت طرفم .گفت:
- فقط یک راه دار...
-چه راهی هرچی باشه قبوله 
ـ چون دوست ندارم بچم بدون مهر مادر بزرگ بشه باید از دواج کنیم .
اون داشت چی میگفت من ؟نه من نمیتونستم ولی رها چی ؟ ادامه داد:
- اگر نمیخوای قبول کنی مشکلی نیست این همه زن تو این شهر هست ... توم دیگه رها رو نمیبینی.
دستشو از دستم بیرون کشید به طرف در رفت مانه رفتنش شدم :
- صبرکن ، باید فکرکنم .
- فقط تافردا صبح ...
سرمو تکون دادم .رفت ودرو پشت سرش بست .نشستم رو زمین خدایا مگه من خودمو دست خودت نسپورده بودم؟ این بود حق من بدبخت ...
**آرمان**
سر زنده از خونه بیرون اومدم بعد از ۶سال بالاخر خندیدم اره بعد از ۶ سال دیگه اون مال خودم بود مال خودم خدایا ممنون ممنون همون جا جلوی در زانو زدم سجده کردم سجده شکر .
به خودم اومدم از روی زمین بلند شدم جمع کردن لباسای رها یک بهانه بود همین .براش یه اس ام اس دادم :
- فردا ساعت ۱۰ صبح خیابون...کافی شاپ ...شمارمو سیو کن ارمانم 
فرستادم . خدایا شکرت .

**گل ارا**
روی تخت خوابیده بودم دیگه گریم نمیکردم فقط فکر میکردم همین میدونستم اگر وارد اون خونه بشم زندگیم دگرگون شده واگر نرم زندگی رها دگرگون شده .ومهمتر از همه من میتونم با ادمی مثل اون زندگی کنم ؟ صدای مسیج موبایلم بلند شد بیخیال به طرف موبایلم رفتم مسیجو خودندم پوف خودشبود دوباره یادش افتادم نمیدونستم چم میه جیغ زدم :
- ازت متنفرم لععععنتیی 

**ارمان**
وقتی رفتم خونه رها گریه کنان به طرفم اومدبغلش کردم معلوم بود خیلی گریه کرده اینو از قرمزی چشماش فهمیدم گریه کنان گفت:
- منو ببرپیش مامانم باشه؟
- عزیزم مامان فعلا نمیتونه بیاد باشه ؟ فردا همین موقعه اینجاس باشه ؟
سرشو به نشونه باشه تکون داد . به چشماش نگاه کردم شبیه گل ارا بود خیلی شبیهش بود ناخودگاه بوسه ای به چشماش زدم ولی گل ارا عوض شده بود دیگه اون دختره مظلوم نبود دیگه نبود ...باصدای رها نگاهی بهش کردم :
- من گشنمه ؟
- چی میخوای عزیزم ؟
نگاهی به دوربرش کرد بعد انگشتشو به سرش زد وبعد از چند لحظه گفت :
- لازانیا .
لبخندب زدم . گزاشتمش روی زمین وگفتم :
- پس بزار من برم لباسامو عوض کنم ، بعد میام باهم درست کنیم .
باصدای دلنشینش گفت:
- باشه.
هنوز بهم نمیگفت بابا از این بابت کمی رنجیدم .لباسامو بایک تیشرت وشلوارک معمولی عوض کردم به طرف اشپزخونه رفت رها سعی میکرد روی اپن بشینه از حالتش خندم گرفت بلندش کردم رو اپن گزاشتم . وبرای اولین بار شروع به اشپزی کردم رها قشنگ برام توزیح میداد چیکار کنم گل ارا واقعان خوب تربیتش کرده بود .

لازانیا تقریبا اماده شده بود میخواستم بزارم توی فرکه با صدای رها از حرکت ایستادم :
- آرمان ؟
چرا بهم نمیگی بابا؟چرا؟. برگشتم طرفش لبخند زدم وگفتم :
- بله 
-مامان همیشه برام فلفل میرزه .
- فلفل بریزم روش تند میشه که!
- من تند دوست دارم .
لبخندی زدم لجباز هم بود مثل گل ارا کمی فلفل رو لازانیا زدم . رفتم بزارم توی فر که دوباره رهاگفت :
- بابا کم ریختی !
برای بار دوم به غذا فلفل زدم برای بار سوم رفتم بزار توی فرکه رها گفت:
- بابا نمک نریختی .
کلافه کمی نمک هم به لازانیا زدم .ورفتم داخل فر بزارم که رها گفت:
- ارمان ؟
این دفعه عصبی به طرفش برگشتم :
- چیه؟
بغض کرد .ومثل گل ارا حساس. رفتم به طرفش سرشو پایین انداخته بود سرشو گرفتم بالا اروم گفتم :
- بگو بابا ، چی میخوای بابای؟
- مامان گل ارا فردا میاد،فردا میخوام برم مهدکودک پیش دوست هوریا.
تا اسم گل ارا رو اورد تنم لرزید ،اگر قبول نکنه چی نه اون قبول میکنه اون بخواتر رها قبول میکنه .
- بابا کجای باشمام .
با،بابا گفتنش بیشتر تنم لرزید برگشتم طرفش :
- جون بابا ، هوریا کیه ؟

- دوستمه بابای ،مهدکودک باهاش بازی میکنم !
- باشه بابا . اول شماباید بخوابی تا فردا بریم مهد کودک .
رها سرشو به نشونه تایید حرفم تکون داد . لازانیا اماده شد کمی چشیدم خیلی تند شده بود ولی رها میخورد ،لبخند ریزی زدم این رفتارش مثل خودم بود . لازانیا رو خورد بماند که چقدر تند بود واخم نگفت ... رها رو خوابوندم خونه دوتا اتاق بیشتتر نداشت اتاق رها هنوز اماده نبود بخواتر همین اتاق خودم خوابوندمش .
به طرف گوشیم رفتم دوست د اشتم با گل ارا حرف بزنم ولی نمیشد نه نمیشد بخواتر همین یه اس ام اس ش دادم :
- مهد کودک رها کجاست ؟
بعد از ۵ دقیقه جواب داد .
- خیابون ... مهدکودک...
دیگه جوابشو ندادم به طرف کاناپه رفتم یه نخ سیگار از جیبم در اوردم وشروع کردم به کشیدن . ته مونده سیگار رو داخل جا سیگاری له کردم . وبه طرف اتاق رفتم کنار دخترم خوابیدم ( دخترم ) چه جمله زیبای ... 
** گل ارا **
تا صبح به پیشنهاد ارمان فکر کردم راست میگفت رها باید با محبت منو خودش بزرگ میشد ولی منو خودش چی ؟ ناخودآگاه فکرم به طرف ارمان کشیده شد . تغییر کرده بود پخته شده بود وکمی هم شکسته . چرا شکسته تره شده بود ؟زیر لب زمزمه کردم :
- اخه به توچه .
به ساعت نگاهی کردم ۷ فک کنم کلا ۱ساعت خوابیده باشم ...بلند شدم و به طرف حمام رفت . زیر دوش قرار گرفتم . به خودم که اومدم دیدم که خیلی وقته بی حرکت زیر دوش ایستادم ودارم فکر میکنم شیر اب رو بستم واز حمام بیرون اومدم ساعتو نگاه کردم ۸/۵ یعنی یک ساعت ونیم فقط یک دوش گرفتم ....
پشت میز ارایشی نشستم کمی پنکک ورژ گونه زدم همینا کافی بود . به طرف کمد لباسم رفتم با بی خیالی مانتوی مشکیمو پوشیدم با شلوار لی ومغنه نمیدونم چرا ولی انگار برای یک معامله میرفتم ... به اژانس زنگ زدم حال تاکسی نداشتم و بعد از ۵ دقیقه از سویت بیرون زدم .

سوار ماشین شدم ادرس کافی شاپ رو به راننده دادم وحرکت کردم .
دوستداشتم گریه کنم نمیدونستم چرا فقط یه جای خلوت میخواستم تا بتونم خودمو خالی کنم همین . یه جای که ازم نپرسن تو کی هستی ؟ بهم نگن بچت حروم زاده ست . یه جای میخوام فقط برای خودمو رها .
- خانم رسیدم .
به طرف راننده برگشتم . پولشو حساب کردم واز ماشین پیاده شدم نفسمو فوت کردم تابتونم استرسمو کاهش بدم . وارد کافی شلپ شدم یه جای دنج وزیبا که رنگ دیواره های قهویش ومیز های چوبیش ادمو به هیجان وا می داشت . سرمو چرخوندم ارمانو دیدم گوشه ای نشسته بود وسرش پایین بود هنوز منو ندیده بود. رفتم به طرفش با هر قدم انگار ازش دوتر میشدم به میز رسیدم خیلی سرد گفتم :
- سلام .
اون هم جواب زیر لبی گفت . نشستم مثل دوتا قریبه بودیم دوتا قریبه که انگار همدیگرو نمیشناسن . گارسون به طرفمون اومد من یه اب پرتقال سفارش دادم ولی اون فقط یک لیوان اب خواست . به طرفم برگشت گفت:
- خوب بهتره بری سر اصل مطلب ،جوابت چیه؟
چشمامو برای دقیقه ای بستم ارمان همچنان سرد نگاهم میکرد تحمل نگاهشو نداشتم من حتی نمیتونستم نگاهش کنم پس چه جوری باهاش زندگی کنم؟ پس رها چی بخواتر رها :
- قبول میکنم.
عادی بود مثل همیشه از این حالتش بیشتر عذاب کشیدم به یاد رها افتادم سریع گفتم :
- خوب من میخوام زودتر دخترمو ببینم .
نگاهم کرد درپاسخ گفت :
- من شرایطی رو هم گذاشتم .
نگاهش کرد این بار نگاهش خاص بود نگاهش چیز خاصی داشت ولی برای من دیگه خاص نبود ...دیگه نه.
- چه شرطی .
- یک ذهنیت رهارو درمورد من خراب نمیکنی .دو زیاد تو خونه سروصدا نمیکنی ، چون نمیخوام همسایه ها متوجه بشن . همینا .
نگاهش کردم وگفتم:
- من هم شرایطی رو دارم .
نذاشتم حرفی بزنه ادامه دادم:
- یک کاردی به کار هم نداشته باشیم دو لازم نیست جلوی رها نقش بازی کنیم سه من پیش رها میخوابم .
پوزخندی زد وگفت :
- قبل از این که تو چیزی بگی خودم هم همینارو میدونستم .

از حرفش کمی خرده گرفتم ... رنجیده نگاهش کردم اون هم نگاهم کرد ،نگاه اون هم رنج کشیده بود ... ولی چرا ؟ نگاهمو ازش دزدیدم وگفتم :
- من کی بچمو میبینم ؟
- بهتره بری خونت ووسایلتو جمع کنی .
سرمو تکون دادم ،سرد خداحافظی کردم واز کافه بیرون اومدم ،‌اول تصمیم داشتم برم وسایلمو جمع کم ولی باید سر کارم میرفتم همینجوریشم دیر کرده بود ... بخواتر همین راه اموزشگاه رو پیش گرفتم .
***
به در روبرو نگاه کردم یاد همون روز کذایی افتادم یاد همون روز بدبختی هام هرچند که تاقبلش خوشبت هم نبودم.
در زدم در باصدای تیکی باز شد وارد حیاط خونه شدم خونه بزرگی بود یه ادم تنها خونه به این بزرگی میخواد چیکار ؟زیر لب زمزمه کردم :
- برای کثافت کاریاش دیگه ...
به در ساختمون رسیدم سخته وارد شدن به این خونه خیلی سخت ... دستگیره در رو به طرف پایین کشیدم . در باز شد یک قدم به داخل خونه برداشتم .
- مامــــان .
به طرف رها برگشتم . روی دوزانو نشستم دستامو از هم باز کردم رها دوید طرفم ودر اغوشم گم شد ، دیگه نتونستم اشکامو کنترل کنم اشکام بودند که راهشونو باز کردند لعنت به این اشکا ... صورت رهارو غرقه بوسه کردم درحالی که هق هقم بلند شده بود گفتم:
- خوبی خوشگلم ؟ رها جان مامان حالت خوبه ؟
اون هم اروم گریه میکرد در حالی که اب بینیشو بالا میداد گفت:
- خوبم .
دستاشو برد بالا اشکامو پاک کرد وگفت :
- اگر گریه کنی منم گریه میکنم.
سعی کردم لبخند بزنم .گفتم:
- باشه باشه .
میخواستم با ارمان درمورد اتاق خودم ورها صحبت کنم به رها گفتم :
- مامان یک دقیقه میری تو اتاق ؟
- چشم

نگاهم رنگ تعجب گرفت .از کی این بچه حرف گوش کن شده ؟... نکنه ارمان دست روش بلند کرده باشه ؟ سرمو تکون دادم تا این افکار از ذهنم خارج بشه ... اصلا ارمان کجاست ؟ سرمو بلند کردم نبود بلند شدم ایستادم برگشتم با دیدنش که دقیقا روبروم ایستاده بود جیغ خفیفی کشیدم نزدیک بود که با مخ بیفتم زمین که دستمو گرفت . نگاهش کردم اون هم نگاهم میکرد چشماش خمار بود به خودم اومد تعادلم رو برقرار کرد ودستمو از دستش بیرون کشیدم ... لبمو گزیدم و گفتم :
- به من دست نزن ...
نیشخند زد وگفت :
-اخه میترسم روز عقد چلاق شی .
جوابشو ندادم وشروع کردم به کندن پوست لبم .زیر لب فش رکیکی بهش دادم و به طرف اتاق ها رفتم . حالا من اتاقا رو بلند نبودم که جلوی این بشر زایه میشم الان ... 
- چرا با خودت حرف میزنی ؟ تاق رها اتاق دومیه ...
دیونه شدم... رفتم دستی به سرم کشیدم و به طرف اتاق رها رفتم .

وارد اتاق شدم رها خوابیده بود رفتم بالای سرش نگاهش کردم ، به اندازه تمام دلتنگیام نگاهش کرده اونقدرنگاهش کردم که بالاخر خوابم برد.
***
چشمام روباز کردم گلوم از تشنگی زیاد خشک شده بود. ناچار از روی تخت بلند شدم . اروم در اتاق رو باز کردم تا رها بیدار نشه به طرف اشپزخونه رفتم . یه لیوان برداشتم وداخلش اب ریختمو خوردم صدای از پذیرایی اومد.منم که ترسو نفس عمیقی کشیدم با پا های لرزون به طرف پذیرایی رفتم بوی سیگار میومد از بوی سیگار بی زار بودم نزدیکتر شدم ارمانو دیدم نفس عمیقی کشیدم که باعث شد دود سیگارو استشمام کنم کمی سلفه کردم وبه طرف تاق رها رفتم وکنار رها خوابیدم ... 
***
صبح با آلارم صدای گوشیم چشمامو باز کردم ساعت ۷بود .۸ هم کلاس داشتم .بلند شدم اول یه دوش گرفتم وبعد بیرون اومدم مثل همیشه تیپ معمولی زدم واز دور برای رها بوس فرستادم ورفتم اموزشگاه .
** ارمان **
بیدار شدم دستی به صورتم کشیدم دیشب مثل فیلم از چشمام گذشت لبخندی زدم ، گل ارا اینجابود . دوشی گرفتم لباس پوشیدم واز اتاق بیرون زدم به ساعت نگاهی کردم تازه ۹ بود به طرف ا تاق رها رفتم .صلاح دیدم در بزنم صدای نیومد اروم در رو باز کردم فقط رها داخل اتاق بود ، به طرف اشپزخونه رفتم نبود .کل خونه رو زیرو رو کردم بازم نبود. زیر لب زمزمه کردم :
- نکنه پشیمون شده باشه ؟
لعنتی به خودم فرستادم وبه طرف گوشی موبایلم رفتم . سریع شمارشو گرفتم . جواب نداد دوباره گرفتم اینبار جواب داد قبل از این که بزار حرفی بزنه سرش داد کشیدم :
- معلوم هس کدوم گوری هستی ؟
جواب نداد معلوم بود شکه شده دوباره گفتم :
- خداروشکر لالم شدی ؟
صدای عصبیش تو گوشی پچید :
- به تو هیچ ربطی نداره .
نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم با صدای اروم تری گفتم :
- بله به من ربطی نداره ولی رها داره گریه میکنه ...
- چرا دروغ میگی ؟ من رها رو تنها خونه میزاشتم میرفتم سرکار حالا گریه کنه ؟

- به هر حال .
گوشی رو قطع کردم .نفس عمیقی کشیدم با صدای رها به طرفش برگشتم :
- بابا من کی گریه گفتم؟
خندید وگفتم :
- گریه رو که نمیگن عزیزم .
- به هر حال .
سرشو تکون داد ونزدیکم شد وگفت :
- چرا دروغ گفتی ؟
روی زانوهام نشستمو وگفتم :
- بعضی از دروغ ها مصلحتیه باباجون.
-اهان .
** گل آرا ** 
کلاسم تموم شد فقط یک تایم کلاس دیگه داشتم به طرف دفتر مشترک استادا رفتم همه دور هم نشسته بودند رفتم وگوشه ای جا گرفتم مثل همیشه فقط شنونده بود . خانم قادری که یکی از استادا بود گفت :
- اقای تهرانی هم که دیگه نمیان ...
اون یکی گفت :
- اره ، بد شد .
نفس عمیقی کشیدم وبه فکر فرو رفتم اقای تهرانی ؟ مگه میشه یا شاید هم یه فامیلی مشترکه همین ولی مگه میشه ؟ با صدای سلام کسی سرم رو بالا گرفتم :
- سلام .
شوکه نگاهش کردم . ولی اون کاملا عادی بود خیلی عادی زیر لب سلام ارومی کردم وازدفتر بیرون اومدم به طرف ابدار خونه رفتم شیر اب رو باز کردم ویه شمت به صورت اب پاشیدم .خدایا چرا من هرجا میرم اونم میاد چرا ؟ نفس عمیقی کشیدم .

- خوبی ؟
به طرفش برگشتم ،دستمو روی سینم گزاشتم وبهش توپیدم :
- ترسیدم، تو اینجا چیکار میکنی ؟
نگاهی بهم کرد وگفت:
- کسی برای اومدن به اموزشگاه خودش خبر نمیده...
-چی؟
پوزخنده زد،مثل همیشه جواب من یه پوزخند بود . بعد از یک مکث طولانی گفت :
- به بقیه میگیم نامزدیم.
این دفعه من پوزخند زدم :
- فرمایش دیگه؟
چقدر خوش خیال ... اینبار چیزی نگفت فقط نگاهم کرد ، نگاهشو نمیخوندم فقط میتونستم بگم خاص بود همین ... باحرفش از افکارم بیرونم کشید:
- باشه مشکلی نیست،راستی خانم قادری رو دیدی ؟ دیدی چه خانم زیبایه ؟فکر میکنی به عنوان مادر رها خوبه ؟
از هرس ناخونامو به کف دستم فشار میدادم . ازت بدم میاد همین میخواستم بلند فریاد بزنم اونقدر بلند که اسمون پاره بشه . ادامه داد :
- مشکلی نیست گل آرا جان . فک کنم رها هم ازش خوشش بیاد .
زیر لب غریدم :
- خفه شو...
خندید با صدا خندید ومن بیشتر جوشی شدم ،گفت :
- تصمیم با خودته ...
ورفت . دندونامو روی هم سابیدم. واز ابدارخونه بیرون اومدم . به طرف دفتر استادا رفتم وسر جای قبلیم جا خوش کردم ولی اینبار هیچی از حرفای بقیه نشنیدم ...! ودیگه خبری از آرمان هم نشد . کلاس بدیم هم با موقعیت برگزار شد. از همه خداحافظی کردم واز در اموزشگاه بیرون زدم اسمون ابری بود کنار خیابون ایستادم تا شاید تاکسی بیاد تا سوارش بشم...
به ساعتم نگاهی کردم حدود نیم ساعت بود ایستاده بودم ولی حتی یک تاکسیم رد نشده بود .

خیابون خلوت بود خیلی خلوت با صدای بوق ماشینی فورا سرمو بالا گرفتم با دقت به داخل ماشین نگاه کردم ،اقای دلاوری بود . بوق دیگه ای زد نمیخواستم مزاحمش بشم ولی چاره ای ندیدم وسوار ماشین شدم .لبخند زد وگفت :
- عجب هوایی .
در جوابش فقط لبخند زدم . بعد از چند لحظه گفت :
- مقصدتون کجاست ؟
فورا به طرفش برگشتم وگفتم :
- لطف کنید نزدیک یه ایستگاه یا...
-اصلا حرفشم نزنید .
نگاه شرمنده ای بهش کردم وادرس خونه روبهش دادم . دستش به طرف ضبط سوت رفت ... اهنگ بی کلامی پخش شد . بعد از اندکی ثانیه گفت :
- خوووب ، انگار همسایه اقای تهرانیم هستید ...
- بله . 
دیگه حرفی بین ما زده نشد ...روبرو خونه ایستاد ازش تشکر کردم واز ماشین پیاده شدم . شایسته ندونستم سرم رو پایین بندازم ووارد خونه بشم بخواتر همین ایستادم تا بره ،‌تک بوقی زد وازم فاصله گرفت . دور شدن ماشین همانا وکشیده شدن من داخل خونه همانا سعی کردم جیغ بزنم ولی دستی جلوی صورتم قرار گرفت ودر گوشم زمزمه کرد :
- اروم .
برگشتم طرفش بهش توپیدم :
- معلوم هس چه مرگته ؟
نزدیک شد چشماش قرمز بود فریاد زد :
- معلوم هس تو داری چه غلطی میکنی ؟
ترسیدم دستام از وحشت میلرزید یاد چند سال پیش افتادم دقیقا ۶ سال پیش ، به خودم اومدم دیگه نه دیگه نه من اون گل ارا سست نیستم از کنارش ردشدم دویدم داخل خونه رها با دیدن من به طرفم دوید وگفت :
- مامان .
بغلش کردم .تنها رها بود که تو این دنیا میتونست بهم ارامش بده همین ... ارمان بعد از من داخل شد نگاهم کرد نگاهش ترسناک تر از قبل شده بود دست رها رو گرفتم وبه قول معروف جیم شدیم در اتاق رو از پشت قفل کردم کمی ترسیده بود نمیدونم چرا ... روی تخت دراز کشیدم رها هم کنار من دراز کشیدم کم کم چشم هردمون بسته شد .
***
چشمامو اروم بازکردم نگاهی به کناره تختم انداختم تا مثل هر روز اول صورت سفید رها رو ببینم .نبود مثل جت از جا پریدم وبه طرف حموم رفت نبود به طرف در رفتم قفل بود دیگه داشتم به گریه میفتادم که نگاهم به برگه که روی عسلی بود افتاد رفتم طرفش بازش کردم :
- کارت دیر نشه عزیزم ... آرمان 
زیر لب فش رکیکی براش فرستادم وبرگه رو مچالی کردم نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم نگاهم روی پنجره ایستاد .لبخند شیطانی زدم ورفتم تا اماده بشم برم سر کار امروز بیشتر از هر روزی ارایش کردم ... از پنجره اتاق بیرون اومدم بماند که چقدر دلقک بازی در اوردم ...
** ارمان ** 
رها رو مهدکود ک گزاشتم اول میخواستم برم اموزشگاه که پشیمون شدم روبروی خونه پارک کردم نگاهم به پنجره اتاق رها افتادم نفسم حبس شد زیر لب زمزمه کردم :
- من از دست تو چیکار کنم ؟
وخودمو پشت درخت بزرگ باغچه کنار حیاط قایم کردم ... نزدیکم شد دستمو درور تا دورش حلقه کردم قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم :
- که فرار میکنی ؟
مثل همیشه سرم داد کشید:
- اصلا تو کی هستی که بخوای منو زندانی کنی ؟
رفتم جوابشو بدم که گوشیم زنگ خورد.
نگاهی به صفحه گوشی انداختم مثل همیشه مامان بود چند وقت بود باهاش در تماس نبودم ...جواب دادم:
- بله مامان ؟
- سلام پسرم .
لبخندی بر لبم نشست ، میدونست گل آرا برگشته همینطور هم میدونستم مشتاق دیدارشه . ادامه دادم :
- چه خبر مامان ؟ همه خوبن بابا خوبه ؟
- پسرم همه خوبن ولی ...
از مکث طولانیش خسته شدم ادامه دادم :
- ولی ؟
به گل آرا نگاهی انداختم که سعی میکرد از آغوشم جدا باشه لبخندی بر لبم نشست حلقه دست هام رو محکم تر کردم . 
- همه دلتنگتیم پسرم ... اخه چرا دخترمو نوه ام رو نمیاری ببینم ؟
گل آرا گازی از دستم گرفت که اخم به هوا رفت :
- اخخخ 
مامان با نگرانی گفت :
- چی شده پسرم ؟
سریع جوابشو دادم :
- زنگت میزنم مامان !
منتظر نموندم مامان جوابمو بده فورا تلفونو قطع کردم به گل ارا نگاهی کردم که حالا از آغوشم جدا شده بود و با در کلنجار میرفت . به طرفش رفتم دستم رو روی در گزاشتم وبه در تکیه دادم :
- که گازم میگیری ؟
نگاهم کرد رفت حرفی بزنه که دستمو جلوی دهنش گرفتمو گفتم :
- اون رو باز نکن ، حال قدقد ندارم .
دوباره گازی از دستم گرفت و فرار کردم به دنبالش دویدم سریع بود ... دنبالش میدویدم واسمشو صدا میزدم اون هم جیغ میزد و میخندید . بعد از ۶ سال لبخندش رو هم دیدم لبخند که واقعان افسونگر بود میخواستم فریاد بزنم بگم :
- دوستدارم لعنتی .
ولی این غرور لعنتی این غرور نمیذاشت . اون هم دوس داره یا نه ؟
سریع تر دویدم ، نگاهم به شیلنگ آبی که کنار باغچه حیاط بود افتاد لبخند شیطانی زدم وبه طرف شیلنگ اب رفتم برگشت طرفش . جیغ کوتاهی زد وگفت :
- اگه بهم اب بپا...
نزاشتم حرفشو کامل کنه آب رو به طرفش گرفتم دستو پا میزد من هم بلند بهش میخندیدم درسته بالاخر بعد از ۶ سال بالاخر خندیدم ... تمام بدنش خیس شد بود سعی میکرد نزدیک بشه تا شیلنگ آب رو ازم بگیره نزدیک باغچه شد اول متوجه نشدم میخواد چیکار بکنه ولی وقتی به خودم اومدم لباس پر از گلم جلوی چشمام بود . شیلنگو کنار گزاشتم وبه طرف باغچه رفتم مشتمو پر از گل کردم وبه طرفش پرت کردم با صورتش برخورد کردم واین شد که هردو شروع کردیم به گل بازی ... لحظات شیرین هیچ وقت از یاد نمیرین درسته هیچ وقت ، دوستداشتم تمام این لحظات رو در خاطراتم ثبت کنم لبخندش نگاهش وشیطنتش ... 
با صدای زنگ در دست از حرکت برداشتیم به هم نگاهی انداختیم بهش نگاهی انداختمو وگفتم :
- یعنی کیه ؟
اون هم پرسشگرانه نگاهی بهم کرد وگفت :
- منم نمیدونم .
با هم به طرف در رفتیم . دستم که پر از گل بود رو با پشت لباسش پاک کردم اون هم کم نیاورد وتمام دستشو با صورتم پاک کرد ... لبخندی برلبم نشست زیر لب زمزمه کردم :
- گل ارای من اینه ...
در رو باز کردم ،چهری نگران مامان در چارچوب در نمایان شد. که با دیدن ما چهرش نگران تر شد . دهنش شبیه ماهی تکون میخورد ولی حرفی نمیزد ... آروم گفتم :
- مامان خوبی ؟ 
- این چه ریختیه واسه خودتون درست کردین ؟
نگاهی به گل آرا انداختم که از خجالت تمام صورتش قرمز شده بود .مامان نگاهی به گل آرا انداخت وگفت :
- شما بایید گل آرا باشید.
- گل آرا با تته پته گفت :
- هه بله خودم هستم .
ودستشو جلو برد تا با مامان دست بده مامان نگاهی به دست گلی گل آرا کرد ، لبخند زورکی زد ومچ دست گل آرا رو فشار داد برگشتم طرفمو گفت :
- پسرم نمیخوای بگی بیام داخل ؟
هردومون همزمان از جلوی در کنار رفتیم مامان داخل شد با دیدن حیاط پر از آِب و گل که حسابی کثیف شده بود برگشت طرف ما وگفت :
- شما داشتین چیکار میکردید ؟ 
گل آرا قبل از من جواب داد :
- چیزه ... آهان داشتیم به باغچه هارو آب میدادیم .
مامان خنده ای سر داد وگفت :
- اهان .
گل آا به طرف مامان رفتم وگفت:
- وای ببخشید روی پا نگهتون داشتیم بفرمایید داخل ...
وبه مامان اشاره کرد تا وارد خونه بشه ، وارد خونه شدن ومن هم پشت اونا وارد شدم ... هردمون سریع به طرف اتاقامون رفتیم تا لباسامونو عوض کنیم ...
** گل آرا **
واقعان خیلی خجالت کشیده بود اولین دیدارم با مامان آمان این جوری باشه دفعه های بدی دیگه چه جوریه برای بار سوم آبی به صورتم پاشیدم ونگاهی به خودم داخل آیینه انداختم هنوز هم رنگم سرخ بود ... از دستشوی بیرون اومدم جلوی ایینه میز ارایش ایستادم وبه خودم کمی پنکیک زدم ... نگاهی به خودم کردم با این که لباسامو عوض کردم هنوز هم پر از گل بودم ... از اتاق بیرون اومدم به طرف پذیرایی رفتم مامان آرمان روبروی ارمان روی مبل ها نشسته بود لبخندی زدم وبه طرفشون رفتم
- گل ارا هم اومد مامان.
لبخند زورکی به ارمان زدم وزیر لب زمزمه کردم :
-حالتو میگیرم ...
شنید مثل خودم لبخند زورکی زد وگفت:
- بیا پیش خودم عزیزم ...
از هرس دنونامو روی هم ساییدم زیر لب غریدم :
- عزیزم بزار پیش مامان جون بشینم .
کنار مامان جون نشستم ،به صورتش خیر شدم زیبا بود ... چشمان کشیده ی قهوی داشت وپوست گندمی نه سفید نه سبزه بینی خوش فرم ولبای زیبا ...برگشتم طرفمون وگفتم :
- خوب نمیخوایید دست گلتونو به من نشون بدین ؟
هردمون برگشتیم طرفم هم وهم زمان گفتیم :
- دست گل ؟
حانیه خانوم (مامان آرمان) خنده ای بلندی سر داد وگفت :
- منظورم رهاست ...
ما هم مثل خودش خندیدم در پاسخ گفتم :
- رها مهد کودکه مامان جون عصر میاد خونه ...
سرشو به نشونه فهمیدن حرف من تکون داد نگاهی به لباس وموهام کرد وگفت :
- شما که به هم محرمید ؟
اینو دیگه کجای دلم بزار ؟... اخه به هم محرم بشیم که چی بشه، بیشتر بزنیم به سر وکله ی هم ؟... آرمان به جای من پاسخ داد :
- دیگه چه محرمیتی میخ...
حانیه خانم پرید وسط حرف آرمانو و گفت :
- اوا خاک به سرم محرم بشید که چی بشه ؟ نمیشه ... 
نگاهی به ارمان کردم اون هم مثل من مشغول فکر کردن بود واقعان فکرم مشغول بود ما که رابطه ای نداشتیم پس چرا باید به هم محرم میشدیم ؟ این دیگه خیلی مسخره بود ...آرمان گفت:
- باشه با هم عقد میکنیم .
به حانیه خانم نگاهی انداختم خنده ای کرد وگفت :
- بهتر یه مهمونیم بگیرید ...
این بار من سریع گفتم :
- مهمونی دیگه برای چی ؟
ولی مسخره ام نمیشد بلکه بامزه وکودکانه میشد فکروشو بکنید لباس عروس بپوشم ودخترم دامن لباسمو بگیره از این فکر لبخندی بر لبم نشست ... وقتی بچه بود در خیالات خودم بهترین لباسارو برای خودم طراحی میکردم بهترین لباس عروسو دوست داشتم لباسام نقره ای باشه همینطور هم برق بزنه ... به آرمان نگاه کردم اون هم به من خیره شده بود ،حانیه خانوم بعد از یک مکث طولانی گفت :
- مهمونی عادی ، من دوست دارم پسرمو با لباس دامادی ببینم ...
آرمان خنده ای کرد وگفت :
- مامان من یه دختر ۵ ساله دارم اون وقت میخوای لباس دامادی رو تو تنم ببینی ؟
هر دو با این حرف آرمان خنده ای بلندی کردیم حانیه خانم گفت :
- به هر حال به پیشنهادم فکر کنید ... 
در حالی که بلند میشد گفت :
- خوب دیگه من رفع زحمت کنم ...
هر دو به احترامش بلند شدیم آرمان گفت :
- مامان مگه نمیخواستی رهارو ببینی ؟
*گل مثل گل آرا | به قلم خودم * *گل مثل گل آرا | به قلم خودم *
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: *گل مثل گل آرا | به قلم خودم * - روزيتا - 09-05-2015، 17:32

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  یه رمان عاشقانه ..... به قلم خودم ...
  رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم
Star رمان دموکراسی عشق (اسرار آمیز ، عاشقانه) به قلم: خودم
  وب ناول *نفرین زیبا*عاشقانه و طنز(ترجمه خودم)خیلی قشنگه از دستش ندید/
Shocked رمان فوق‌العاده سرناک «دنبالم بیا» نوشته‌ی خودم
Heart رمان عاشقانه و طنز عشق سوری (به قلم خودم)
  رمان بسیار زیبای {••♡دانه برف (زیبای تنها)...♡••} به قلم خودم☆

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 5 مهمان