با تعجب فقط نگاهم میکرد ازنگاه خیرش کمی عصبی شدم . بعد از دقیقه ای گفت :
- راستی گل ارا معنی اسمت چیه ؟
برام عجیب بود که همچین سوالی رو پرسید . گفتم :
- گل ارا به معنی زینت دهنده گله .
- چه معنی زیبای درست مثل خودت .
اروم زمزمه کردم :
- ممنون .
به دانیل نگاه کردم قیافش کاملا برعکس آرمان بود . دانیل چشمای ابی داشت ولی چشمای ارمان مشکی بود موهای خیلی روشن که بالا داده بود ولی ارمان موهای قهوی خیلی تیره ی داشت . با صدای دانیل به خودم اومدم وخجالت زده سرمو پایین انداختم :
- چیزی شده ؟
- نه
بعد از چند دقیقه گفت :
- یه چیزی بگم؟
- اره بگو .
به نیکمت کناره خودمون اشاره کرد وگفت :
- اول بشین تا بگم ؟
بدون هیچ حرفی رو نیکمت نشستم دانیل هم با فاصله ازم نشست . کمی مکث کرد وگفت :
- نمیدونم چه جوری بگم .
رفتم حرفی بزنم که دستشو به نشونه سکوت بالا گرفت و شروع کردم :
- از وقتی دیدمت ازت خوشم اومد. نجابت خاصی داشتی یه چیز خیلی خاص که بین بقیه دخترای اینجا نیست چیزی که من تاحالا درون تو دیدم گل ارا من من عاشقت شدم .
فقط نگاهش میکردم . واقعان نمیدونستم چی بگم صدام زد :
- گل ارا جوابت چیه ؟
تازه ازشوک دراومده بودم خیلی سرد تر از اون چیزی که فکرشو میکردم گفتم:
- نه ...
بلند شد روبرو ایستاد فریاد زد :
- چرا ؟
از اکسل عمل سریعش کمی ترسیدم رنگش کمی قرمز شده بود دوباره فریاد زد :
- مگه من چمه ؟
غمگین نگاهش کردم وگفتم :
- مشکل از تو نیست از منه ...
دستم رو گرفت وگفت :
- مشکلت چیه ؟
دستم درد گرفت سعی کردم که دستم رو از دستش بیرون بکش ولی نشد :
- دستمو ول .
- مشکلت چیه لعنتی ؟
بغضم ترکید. درمیون هقم هقم گفتم :
- میخوای بدونی باشه برات میگم
و شروع کردم به تعریف کردن ماجرا گاهی لبخند میزد وگاهی هم اخم میکرد اروم زمزمه کردم :
اینم زندگیه منه دیگه .
لبخند مهروبونی زد . این دفعه لبخندش مثل لبخندای قبلیش نبود یک هس برادرنه هم داخل موج میزد . گفت :
- گل ارا تو هنوزم اونو دوست داری ؟
با تعجب نگاهش کردم واروم گفت :
- چی ؟
- تو هنوزم ارمانو دوست داری نه ؟
نمیدونستم واقعان چی بگم دوس دارم ؟نه ازش بدم میاد؟نه اروم گفتم :
- نمیدونم ...
ادامه داد :
ولی من میدونم تو دوسش داری. خیلی زیاد . بخواتر همین فراموشت میکنم ولی ازم نخواه تنهات بگزارم ... چون یک دختر تنها تو این شهر با یه بچه . پس روی من حساب کن باشه؟
لبخند قدر شناسانه ای بهش زدم ادامه داد:
- پس حالا منو تو خواهر برادریم ...
سرمو به نشونه اره تکو دادم . گفت :
- گل ارا ؟
- بله؟
- بچت چند ماهشه ؟
- سه ماهو سه هفتهو چهارروز.
خندیدو گفت:
- چه امار دقیقیم داری ...
لبخندی زدم دانیل گفت:
- راستی اومدی بیرون چیکار کنی ؟
من برای چی بیرون اومدم ؟ برای قدم زدن اره .گفتم:
- حوصلم سر رفته بود اومدم بیرون ...
بلند شد نگاهش کردم . گفت :
- بیا بریم باهم بیرون ...
متعجب نگاهش کردم :
- کجا؟
دستم رو گرفت ولی فورا دستش رو برداشت لبخندی زدم بلند شدم دانیل به طرف خیابون حرکت کرد . گفتم :
- کجا میریم اخه؟
- میریم تو خیابونا ول گردی ...
خندیدم . دانیل به طرف ماشن رفت گفت سوار شو اسم ماشینو نمیدونستم رنگ لیموی قشنگی داشت . سوار شدم . دست دانیل به طرف ضبط رفت با گوش داد اهنگ زدم زیر خنده دانیل هم حرکت کرد . خیلی انرژی داشت خودشو با اهنگ تکون میداد منم دلم زدم به دریا وشروع کردم به رقصیدن به ساعت نگاه کردم اوه سه ساعت گزشته بود اصلا گذر زمان رو متوجه نشیدم دیگه واقعان خسته شده بودم به صندلی تکیه دادم دانیل ضبط رو خاموش کرد انگار اون هم خسته شده بود.
سرمو به شیشه تکیه دادم به مردم نگاه کردم به دختر کوچولی که گل دستش بود وکنار آبر ایستاده بود وهیچکس بهش توجه نمیکرد لباسش نازک بود خیلی نازک :
- دانیل نگه دار ...
دانیل متعجب گفت :
- چی ؟
- یه دقیقه نگهدار.
پالتوم رو برداشتم از کیفم مقدار پولی که کم نبود در اوردم وا داخل جیب پالتو گذاشتم ور فتم پایین به طرف دختر که کمی ازم فاصله داشت رفتم پالتو رو روش انداختم وبه سمت ماشین دویدم . سوار ماشین شدم برگشتم طرف دانیل نگاه عجیبی بهم کرد زیر لب چیزی زمزمه کرد که نشنیدم . گفتم :
- چیزی گفتی ؟
- نه .
ماشنو روشن کرد وحرکت کرد بعد از ۱۰ دقیقه به خونه رسیدیم از دانیل تشکر کردم ووارد خونه شدم . یکی بهتر شبای عمرم امشب بود و اینو مدیون دانیلم ... لباس خواب صورتیم رو پوشیدم وبه طرف اینه رفتم هر شب کارم شده بود شکمم رو وارسی میکردم کمی تپل شدم بودم دستم رو روی شکمم کشیدمو گفتم :
- دوست دارم مامانی !
** ۵ ماه بعد **
الان هفت ماهم شکمم حسابی بزرگ شده بچم دختره اسمشو انتخاب کردم (رها)نمیخوام رها مثل من باشه بخواتر همین این اسمو انتخاب کردم میخوام ازاد باشه نمیخوام مثل خودم باشه من مثل یک زندانی بودم ولی نمیخوام مثل من باشه.
امروز قرار بود با دانیل بریم برای دخترم وسایل بخریم دوست داشتم همه وسایلشو صورتی بخرم ... از روی مبل بلند شدم وبه طرف اتاقم رفتم باید آماده میشدم موهامو مثل همیشه ساده بالای سرم دم اسبی بستم تاپ خیلی گشاد یاسی رنگی هم پوشیدم شلوار لی خیلی گشادیم پاکردم تا راحت باشم . صدای در زدن اومد سرم رو به طرف در برگردوندم و گفتم:
- بیا تو دانیل ...
میدونستم غیر از دانیل کسی نیست . دانیل وارد تاق شد . مثل همیشه لبخند مهربونی زد وگفت :
- مامان کوچولواماده ای ؟
همیشه مامان کوچولو صدام میزد نمیدونم چرا دوست داشتم بهم بگه مامان کوچولو به این کلمه احساس خوشایندی داشتم...
سرمو به نششونه امادم تکون دادم . به سختی بلند شدم دانیل که دید به زور دارم تکون میخورد به طرفم اومد دستم رو گرفت این دفعه دیگه دستم رو پس نکشیدم برعکس احساس میکردم به کمکش احتیاج دارم . با کمک دانیل از اتاق خارج شدم دکور نشیمن رو تازه عوض کرده بودم رنگ تمام دیوار ها رو پسته ای کرده بودم از رنگش خوشم میومد ویک مبل سبز هم گوشه ای اتاق بود ویک گلدون فانتزیم کنارش ویک ال سی دی بزرگ روبروی مبل ... ساده وزیبا ...!
با هم از خونه خارج شدیم . به طرف ماشین دانیل که گوشه خیابون پارک بود رفتیم. دانیل در ماشینو برام باز کرد وکمک کرد تا بشینم . نشستم خود دانیل هم نشست مثل همیشه دستش به طرف ضبط رفت وبعد حرکت کرد صدای موسیقی تو ماشین پیچید با شنیدن اهنگ نمیدونم چرا یاد خاطره های گزشته افتادم . اهنگ به زبان انگلیسی بود یک مرد ویک زن میخوندند واین خاطره ها بود که به مغز من هجوم اورد :
(الان چند ساله که میگذرکه بامه
عقل و هوش منو برده اون چشای نازشو چشای نازشو
دوتا دونه که صبح تا شبو دیدم
شب با هم رو تختو فردا صبح دوباره گیجیمو صبح دوباره گیجیمو
چه ساده دلِ منو بردی با یه نگاهت
نمیتونم برم از کنارت
♫♫♫
چه ساده دیدم هرچی خواستیم جوره
هرجا که خواستیم بوده
واسه دوتا دیوونه
روی ابرا چه زندگی خوبه اوووو یه
جوره هرجا که خواستیم بوده
واسه دوتا دیوونه روی ابرا چه زندگی خوبه اوووو یه
♫♫♫
همیشه به همیم
دنیا هیشکیو شبیه ما ندید
اینکه بخندی بدون که مهمه واسم
اونایی که شاد نیستنم تو اشتباهن
تو بغل من لم میدی بم میگی تو بغلتم
هوا دونفرس از بس میشه حرفای دو نفره زد
پای عشق و حال همیم عیجیب غریبیم
اینا واقعیه هیشکدوم عجی مجی نیست
زندگیمون رو رواله
هرجا عشق باشه رو به راهه
میشینیم پس
واسه موفقیتا میگییم جشن وو وو
♫♫♫
تو با چشمات دیوونم کن همین
قول میدم تا تهش تو این دیوونرو داری تو دیوونتو داری تو
تو که سوپرایز کردی منو با عشقت
هر سالم که میگذره همین روزو یادته همین روزو یادته
♫♫♫
چه ساده دلِ منو بردی با یه نگاهت
نمیتونم برم از کنارت
چه ساده دیدم هرچی خواستیم جوره
هرجا که خواستیم بوده
واسه دوتا دیوونه
روی ابرا چه زندگی خوبه اوووو یه
جوره هرجا که خواستیم بوده
واسه دوتا دیوونه روی ابرا چه زندگی خوبه اوووو یه
♫♫♫
ما یه نفریم با هم یه نفرِ قوی
قول دادیم که هیچ جایی یه نفره نریم
ما قهر نمیکنیم با هم
سر هیچیزی بحث نمیکینم با هم
لج بازی نمیکنیم نقش بازی نمیکنیم
به هم پاس میدیم تک بازی نمیکنیم
♫♫♫
سرمون گرمه
ماها دوتایی جمعمون جمعه
فکر نمیپریم
وقتی دوتاییم دل نمیکنیم
خبرا موثق هدفا مشخص
داره هی میشه قدما بلندتر
خود خود خودمونیم عوض نمیشیم
اگه راحم سخت باشه عقب نمیریم
برنده میشیم به همه میگیم همو دوست داریم
ماها قول دادیم پشت هم شبو روز باشیم
اره قول دادیم شبو روز باشیم
♫♫♫
الان چند ساله که میگذرکه بامه
عقل و هوش منو برده اون چشای نازشو چشای نازشو
دوتا دونه که صبح تا شبو دیدم
شب با هم رو تختو فردا صبح دوباره گیجیمو صبح دوباره گیجیمو
چه ساده او یه یه او یه یه او یه یه
سرمون گرمه ماها دوتایی جمعمون جمعه
سرمون گرمه ماها دوتایی جمعمون جمعه
سرمون گرمه ماها دوتایی جمعمون جمعه
سرمون گرمه
می خندیدم واونم همراهیم میکرد ... با صدای بلندی گفتم :
- اخه این اهنگ کجاش به ما میخورد ؟)
وصدای هق هق من که تمام ماشینو پر کرد دانیل فورا ضبط رو خاموش کرد برگشت طرف من وگفت :
- خوبی؟
- اره .
ولی خوب نبودم من هیچ وقت خوب نبودم دوستداشتم بمیرم ولی این بچه چی ؟ دوباره اشک هام راه خودشونو باز کردند . با صدای دانیل به طرفش برگشتم :
- رسیدیم .
به طرف پنجره برگشتم یک مرکز خرید بزرگ روبروم دیدم که فقط وسایلی مثل ست تخت نوزاد وغیره داشت تمام تلخی هام یادم رفت این دفعه بدون کمک دانیل از ماشین پیاده شدم . دانیل از حرکت سریع من خنده ی بامزه کرد وگفت:
- اروم .
من هم مثل خودش خندیدم .
وارد فروشگاه شدیم .دانیل به طرفم برگشت و گفت :
- خب ست خاصی مد نظرته ؟
سرمو به نشونه اره تکوت دادم دستامو با شادی بهم کوبیدم و گفتم :
- میخوام صورتی باشه !!!
دانیل از اکسل عمل کودکانه من خندید. وگفت :
- الحق که مامان کوچولوی .
من جلو میرفتم ودانیل پشتم میومد تقریبا ۵ باری دورفروشگاه چرخ زده بودم که یک ست کمد وتخت صورتی خیلی ناز چشمومو گرفت فورا به طرفش رفتم . بدون اینکه بپرسم قیمتش چنده به طرف دانیل برگشتمو گفتم:
- من همینو میخوام .
دانیل نفس عمیقی کشیدو گفت :
- چه عجب پرنسس انتخاب کرد ... برو داخل ماشین بشین من کاراشو انجام میدم .
لبخند قدرشناسانه ای بهش زدم وگفت :
- مرسی .
وبه طرف بیرون مغازه حرکت کردم و سوار ماشن شدم ...
** ارمان **
صدا های اطرافم رومیشنیدم ولی نمیدونم چرا نمیتونستم چمامو باز کنم نمیدونم چرا ...؟ صدای مامان که اروم باهام درودل میکرد سعی کردم من باید چشامو باز کنم اره .اروم چشمامو باز کردم . به خانوم سفید پوشی که کنارم بود نگاه کردم لبخند میزد .همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمام عبور کرد .اروین منو حل داد سرم با دیوار برخورد کرد . گل ارا کجاست؟ نگاهمو دروتا دور اتاق چرخوندم مامان هم کنارم بود و ارم اشک میریخت . اروم زمزمه کردم :
- گل ارا کجاست ؟
مامان نگاهم کرد در حالی که بیشتر بهم نزدیک میشد گفت :
- پسرم خوبی عزیز دلم ؟ مادر قوربونت بشه بالاخر بعد از ۸ ماه به هوش اومدی ؟
دوباره تکرار کردم :
- مامان گل ارا کجاست ؟
مامان متعجب نگاهم کرد وگفت :
- گل ارا کیه ؟
- همون دختری که قرار بود بهتون معرفی کنم .
- نمیدونم مادر.
با خودم فقط اینو زمزمه میکردم گل ارا کجاست ؟
** گل ارا **
حالم اصلا خوب نبود . فقط صدای دانیل که داد میزد :
- تو میتونی
رو میشنیدم .عرق سردی که از پیشونیم میومد . داخل خونه بودم که دردم گرفت ... الان سوار ماشینیم دیگه درد برام قابل تحمل نبود چشمام اروم بسته شد و سیاهی مطلق ...
***
آروم چشماموباز کردم سرم کمی درد میکرد . داخل اتاقی بودم که به رنگ ابی بود تا چند دقیقه هیچی به یاد نداشتم تا این که همه چیز یادم اومد . اروم دستم روی شکمم کشیدم دیگه برامدگی نبود اشک داخل چشمام حلقه زد بود دوباره دستم رو روی شکم گذاشتم با خودم زمزمه کردم :
- بچم کجاست ؟
دیگه نمتونستم جلوی خودمو بگیرم وشروع کردم به گریه کردن . خدایا بچه خوشگلم چی شده...؟ در اتاق باز شد دانیل وارد اتاق شد تا منو دید به طرفم دوید وگفت :
- چی شده ؟
از قیافهش خندم گرفت ریز خندیدم و گفتم :
- بچم کو ؟
اونم خندید وگفت :
- الان میارنش خوشگل خانومو ...
خیالم راحت شد نفس عمیقی کشیدم . کمی استرس داشت با خودم زمزمه کردم شبیه منه یا ارمان ؟ خدایا بچم خنگ نباشه ؟ یا خیلی زشت نباشه ؟ به تفکرات خودم خندیدم بعد از چند دقیقه یک پرستار وارد شد بغلش یه پتوی صورتی کم رنگ بود به طرفم اومد با هر قدمش قلبم بیشتر به شمارش می افتاد . بعد از چند لحظه که برای من یک عمر گزشت پرستار بهم رسید وسط پتو یک نوزاد خیلی ناز خوابیده بود صورت خیلی سفیدی داشت ولی صبر کن ببینم بزرگتر از یک بچه یک روزست برگشتم طرف دانیل و گفتم :
- این که خیلی گندس !
با این حرف من دانیل وپرستار زدن زیر خنده . دانیل گفت:
- گنده نیست جناب عالی یک هفته خواب بودی ...
- میخوام بقلش کنم .
پرستار با احتیاط رها رو بقلم گذاشت وهمراه با پرستار بیرون رفت. اروم چشماشو باز کرد چشماش به من رفته بود درشت بود ولی مشکی مشکی بینیش ولبش شبیه ارمان بود از یاد اوری این موضوع قطره اشکی از چشمام چکید
****
دخترم الان ۵ سالشه یک زبونی داره که نگو . دست به موهای مشکی حالت دارش کشیدم. مژه های بلند وپرپشت صورت سفید دانیل بهش میگه(سفید برفی)اروم چشماشو باز کرد .
ـ سفید برفی مامان بیدار شد ؟
سرشو به نشونه اره تکون داد وبه ایرانی گفت :
- حوصلم سل رفته ؟
دختر فارسیم حرف میزنه ولی گاهی وقتا مثل الان زبونش نمیچرخه دیگه ...
- تو که الان از خواب پا شدی .
- خوب چیکار کنم حوصلم سر رفته دیگه ...
خندیدم در حالی که از روی تخت بلند میشدم گفتم :
- زنگ میزنم به عمو دانیل بیاد خوبه ؟
در حالی که از تخت بلند میشد جیغ زد :
- اخ جون بابا دانی .
چشم غره ای بهش رفتم .نباید به دانیل بگه بابا . به خودم فش دادم ( خیلی احمقی گل ارا اونم بچس مثل بقیه بچه های مهدکودک بابا میخواد . ارزو داره یک بار باباش بره دنبالش مهدکودک. بغضم رو قورت دادم به طرف رها که گوشه تخت کز کرده بود رفتم . آروم گفتم :
- رهای مامان؟
جواب نداد . لبخندی زدم . خانم چه نازیم میکنه ... دوباره تکرار کردم :
- مامانی رها ؟
- ...
میدونستم باید چی بگم که قبول کنه دوستامو به هم کوبیدمو گفتم :
- اگر اشتی کنی شکلات بهت میدم ها ...
مثل خودم دستاشو بهم کوبیدو گفت :
- واقعان بهم شوکولات میدی؟
- اوهوم ...
از روی تخت بلند شدم رها رو هم بغل کردم وبا هم به طرف اشپزخونه رفتیم . همیشه برای این مواقعه شکلات داشتم ... چنتا شکلات از اخرین کابینت ( بخواتر این که رها دستش نرسه ) برداشتم وبهش دادم . صدای زنگ در اومد . به طرف در رفتم در رو باز کردم دانیل بود. گفتم :
- خوب شد اومدی میخواستم زنگت بزنم !
-سلام بر بهترین مامان دنیا . سلامت کو (با دانیل خیلی خیلی صمیمی شده بودم)
برگشت طرف اشپزخونه وبا فریاد جوری که رهابشنوه گفت :
- رهای بابا...
برگشتم طرفش تیز نگهاش کردم . دوباره گفت:
-رها جان سریع بیا اوضاع بده ...
رها از اشپزخونه بدوبدو بیرون اومد .
و دانیلو بغل کرد و من فقط نگاهشون میکردم ...! رها گونه دانیل رو بوسید وبه انگلیسی گفت :
- دلم برات تنگ شده بود .
دانیل خندیدو گفت :
- فقط یک روز ندیدیم ها .
هردشون خندید . دانیل رها رو روی کولش گزاشت و به طرف من اومدو گقت :
- خوب با شهر بازی چطورین ؟
رها از شادی جیغی زد وگفت :
- عـــالیه !
دانیل برگشت طرفم وگقت :
- بریم؟
- نه اخه هوا سرده میترسم رها ...
رها مثل همیشه پرید وسط حرفم وگفت:
- مامان سرما نمیخورم !
به صورت معصوم رها که حالا صد برابر چشماشو گرد کرده بود تا راضی بشم نگاه کردم با خنده گفتم :
- خیل خوب خر شدم بریم .
و بدون توجه بهشون به طرف اتاقم رفتم چشمم به لباسای افتاد که همه شو دانیل خریده بود خجالت کشدم دیگه پولی نداشتم وخرجمو فقط دانیل میداد ...
پالتوی ساده مشکیم رو پوشیدم لباسام مناسب بود ( یه بلوز کاموای سفید وشلوار لی ) همینا کافی بود . به طرف اتاق رها رفتم وپالتوی خزشو برداشتم واز اتاق بیرون رفتم .رها هنوز هم روی کول دانیل بود. به فارسی گفتم :
- رها بیا پایین ...
در پاسخم به انگلسی گفت:
- مامان !!
- چند بار گفتم وقتی فارسی حرف میزنم جوابمو فارسی بده ؟ حالا هم بیا پایین .
در حالی که لبشو کج میکرد گفت :
- چشم .
وازپایین اومد . از حالتش خندم گرفته بود به طرفش رفتم وپالتوی خزشو تنش کردم ...
رها اول دست منو گرفت وبه طرف دانیل رفت دست اونم گرفت از حالتش لبخندی زدم .باهم از خونه خارج شدیم . دانیل بعد از چند دقیقه گفت :
- پیاده بریم .
فورا گفتم:
۰ نه نه اصلا هوا سرده رها سرما میخوره .
ولی هردوشون بی توجه به من رفتن . زیر لب زمزمه کردم ( دانیل حسابتو میرسم با این پیشنهادات ) دانیل ورها قدماشون تند تر شد . جوری که انگار میدویدن . داد زدم :
- رها دانیل صبر کنید .
اونها دیگه خیلی سری داشتن میدویدن منم داشتم حرس میخورم هردوشون برگشتن طرفم وشکلک در اوردن که کلی خندیدم ولی رها یه شکلک بی ادبی در اورد ( کار دانیله ) حسابی عصبی شدم وشبیه شیری که دنبال شکارشه دنبالشون میدویدم . رها ودانیل انقدر خندیده بودن که صورتشون قرمز بود ولی من از حرس قرمز شده بودم .مردمم نگاهمون میکردن وسری به نشونه تاسف تکون میدادند . رها جیغ زد :
- مامان گل ارا نمیتونی بگیریم !
رفتم جوابشو بدم که افتادم وافتادن من همانا وافتادن کسی که بغلم بود . هر دمون جیغ خفیفی کشیدیم . سرمو بالا گرفتم در حالی که بلند میشدم به انگلیسی گفتم :
- ببخشید واقعان شرمندم .
اون هم بلند شد . لبخند عمیقی زد :
- خواهش میکنم .
ورفت . دختر خیلی نازی بود چشمای عسلی داشت وموهای قهوه ای تیره برگشتم طرف دانیل ورها دانیل همچنان با نگاهش اون دختر رو بدرقه میکرد . نکنه ؟ نکنه ؟ رفتم کنارش :
- دانـــیل
انگار تازه به خودش اومده باشه برگشت طرفم وشوکه نگاهم کرد وگفت :
- ها ؟ چیه ؟
نه بابا این تو باغ نیست. برگشتم طرف رها که پشت یک درخت قایم شده بود تا من نبینمش چند قدم نزدیک شدم وگفتم :
- اشتی ؟
رها به حالت دو بغلم اومدو گفت :
- اشــــتی .
با هم دوباره به راه ادامه دادیم . دانیل راضیم کرد تا پیاده بریم . به اسمون نگاه کردم کمی ابری بود زیر لب زمزمه کردم (اخه الان کدوم خری میره شهر بازی ؟) که فک کنم دانیل شنید برگشت طرفم وگفت :
- نگران نباش سرپوشیدست .
پوفی کردم وگفتم :
- باشه .
بعد از حدود بیست دقیقه جلوی شهر بازی بدویم وارد شدیم شهر بازی بزرگی وتقریبا میشه گفت خلوت رها برگشتم طرفم وگفت :
- مامان میشه ترن سوار شم ؟
سریع گفتم :
- نه نمیشه !
رها با شکایت گفت :
- ولی مامان ...
دانیل پرید وسط حرفشو به من گفت :
- گل ارا بزار سوار شه وگرنه مثل خودت ترسو میشه .
تا این حرفو زد عصبی نگاهش کردم . من ترسو بودم ؟ به رها نگاه کردم من باز هم تسلیم این چشم ها شدم ...به طرف رها برگشتم وگفتم :
- رها واقعان میخوای سوار شی؟
رها سرشو به نشونه اره تکون . دستشو گرفتم برگشتم طرف دانیل وگفتم :
- حرسمون سوار میشیم .
دانیل لبخندی زد . برام این لبخند معنی زیادی داشت . چون اونم میدونست چقدر از ترن هوایی میترسم .
دانیل رفت بلیط خرید . بعد از پنج دقیقه سوار شدیم بچه های زیر ۹ سالو راه نمیدادند بخواتر همین راه رو پشت خودم قایم کردم . سوار ترن شدیم از همین الان می تونستم رنگ زرد خودمو تجسم کنم .
اول من نشستم بعد هم رها دانیل هم کنار رها نشست ...
ترن حرکت کرد اول خیلی خیلی اروم بود ولی نمیدونم چیشد که ناگهان سریع شد . خیلی ترسیده بودم وفقط جیغ میزدم ولی رها فقط بلند بلند میخندید . اروم چشمامو بستم خیلی خیلی ترسیده بودم . ترن ایستاد چشمام هنوز بسته بود فقط صدا های اطرافمو میشنیدم. صدای دانیل به گوشم رسید :
-خوبی ؟
بی توجه به سوالش پرسیدم :
- رها خوبه ؟
دانیل خنده ای کرد وگفت :
- چشاتو باز کن میبینی .
اروم اروم چشامو باز کردم که دیدم هردشون با خنده نگاهم میکنن رها گفت:
- مامان خیلی ترسیدی ها ؟
- منو ترس ؟ برو بچه ...
با این حرفم حرسمون خندیدم ! با کمک دانیل بلند شدم.
بلند شدیم کمی بازی دیگم کردیم .مثل ماشین بازی من ماشین بازی رو از همه بیشتر دوستداشتم چون روی زمین بود . دیگه خسته شده بودم این دفعه دیگه سوار تاکسی شدیم و برگشتیم ... از دانیل تشکر کردم و رها که بغلم خواب بود رو روی تخت گذاشتم . دستم رو روی صورتش کشیدم کمی داغ بود فک نکنم چیز مهمی باشه . از اتاق رها خارج شدم. رفتم پای لب تابم وشروع کردم به جواب دادن ایمیلای که از طرف آوا ورویا بود ... رویا ازدواج کرده بود یک پسر خیلی بامزه داشت آوا هم باردار بود ... نمیدونم چی شده که اسم ارمان رو به انگلیسی سرچ کردم ...
کلی عکس ازش اومده بود کمی عوض شده بود پخته تر شده بود . الان دیگه باید ۳۰ سالش باشه ... کمی تشنه شده بودم به طرف اشپزخونه رفتم ولی با صدای آه وناله رها به طرف اتاقش دویدم . اولین باری نبود که سرما بخوره ولی من هر دفعه کلی میترسیدم ... نگاهش کردم تب بالای داشت اونقدری که عرق کرده بود وگونه هاش گل انداخته بود به طرف تلفن رفتم و فورا شماره دانیلو گرفتم ...
بعد از پنج دقیقه دانیل اومد . تا صورت رنگ پریده من رو دید بیشتر وحشت کرد . گفت :
- خودت خوبی ؟
سرمو به نشونه اره تکون دادم وبا هم به طرف اتاق رها قدم برداشتیم دانیل رها رو بغل کرد منم پتو شو درورش پیچیدم .نمیدونم چه جوری اماده شدم وچه لباسی پوشیدم .با هم از خونه خارج شدیم و سوار ماشین دانیل شدیم ترسیده بود نمیدونم چرا شاید یه تب ساده باشه ولی همین یه تب ساده دنیای منو به اتیش میکشونه ...
با صدای دانیل به طرفش برگشتم :
- رسیدم .
اصلا متوجه نشدم چه جوری رسیدم فقط متوجه شدم که الان جلوی بیمارستانیم. دانیل رها رو که عقب ماشین گزاشته بود بقل کرد پتو رو بیشتر به دورش پیچیدم ... وارد بیمارستان شدیم رها تو خوابو بیداری بود وگاهی منو صدا میزد .
پرستاری به طرفمون اومد وگفت :
- چه اتفاقی افتاده ؟
در پاسخش گفتم :
- تب بالای داره
دستشو روی پیشونی رها گزاشت وگفت :
- درسته تبش خیلی بالاست دنبالم بیاید .
دنبال پرستار راه افتادیم وارد اتاقی شد واشاره کرد که رها رو بزاریم رو تخت دانیل رها رو روی تخت گزاشت بعد از چند دقیه یه دکتر وارد شد رها رو معاینه کرد ... روب پرستار کرد وگفت :
- تبش بالاست ممکنه تشنج ک...
پریدم وسط حرفش وگفتم :
- تشنج؟
برگشت طرفم وگفت :
- بهتره شما برید بیرون
رفتم حرفی بزنم که گفت :
- مشکل خاصی نیست سرما خوردگیه فقط تبش بالاس پس بیرون منتظر بمونید .
سرمو به نشونه باشه تکون دادم وهمراه دنیال از اتاق خارج شدیم روی نیمکت های کنار اتاق نشستیم . از بیمارستان بدم میومد یک بوی خاصی میداد با صدای دانیل به طرفش برگشتم :
- ببخشید .
با تعجب نگاهش کردم وگفتم :
- چرا ؟
- بخواتر رها. اگر نمیرفتیم شهر بازی اینجوری نمیشد ...
رفتم جوابشو بدم که در اتاق باز شد وپرستار و دکتر هردو از اتاق بیرون اومدن . پرستار اومد طرفم وگفت :
- مشکل خاصی نیست فقط سرماخوردگیه امشب بهتره بستری شه تا فردا که تبش پایین بیاد .
لبخند قدر شناسانه ای بهش زدم وگفتم:
- میتونم برم پیش؟
- البته .
به طرف اتاق رفتم .
رها مثل فرشته ها روی تخت خوابیده بود نگاهش کرد دختر خوشگل من ... کنارش روی صندلی نشستم نمیدونم چی شد که چشمام اروم اروم بسته شد وخوابم برد .
با صدای گوشی تلفن به طرفش رفتم . بدون ا ینکه نگاه کنم گفت :
- بفرمایید؟
با صدای عصبی دانیل کمی شکه شدم .
- که میخواید برگردید ایران ؟
میدونستم این رها خانم تو دهنش چیزی نمیمونه وهمه رولو میده ... عصبی تر از خودش گفتم :
- رها گفت؟
- گل ارا واقعان میخوای بری ؟
گوشی رو سرجاش گذاشتم سر دوراهی مونده بودم ... برم ؟نرم ؟ نمیدونستم به طرف اتاقم رفتم روی تخت دارز کشیدم وتمام فکرم رو جمع این کردم که به ایران برگردم یانه ؟... دلت تنگ بودم برای همه برای مامان بابام و... بغض سختی گلوم رو فشار میداد خیلی سخت دستم رو روی گلوم گذاشتم بی فایده بود ... واین اشکام بود که راه خودشونو باز کردند ...
رها از مهدکودک اومد بماند که باهاش اصلا حرف نزدم از دستش عصبانی بودم میترسیدم دست روش بلند کنم بخواتر همین سریع به اتاق خوابم پناه اوردم وخوابیدم ...
***
ـ رها صـبر کن .
دنبال رها میدویدم میترسیدم گم بشه فرودگاه بزرگ بود، واین ترسم رو چند برابر کرده بود. نمیدونستم کارم درسته یا نه فقط اینو میدونستم که الان ایرانم همین ... با افتادن رها با ترس به طرفش دویدم روی زمین افتاده بود وگریه میکرد ...بلندش کردم وسرش داد کشیدم :
- مگه بهت نمیگم صبر کن باهم بریم ؟
گریش شدت گرفت .همینطور که دستای رها رو میگرفتم به طرف چمدونامون که گوشه ای ول شده بود رفتم . خوشحال بودم ؟ نه ناراحت بودم ؟باز هم نه معمولی بودم کاملا معمولی . من همه چیزو از دست دادم فقط رها برام مونده پس بهتر خوب مراقبش باشم . نگاهش کردم چشماش از گریه زیاد قرمز قرمز بود روی دو زانو نشستم تا هم قدش بشم . از خودم بدم میومد با یک حرکت ناگهانی بغلش کردم فشارش دادم حالم دست خودم نبود، اصلا دست خودم نبود با صدای رها ،رهاش کردم :
- مامان فشارم چرا میدی اخه؟
لبخندی زدم ، سفید برفی من ... در جوابش گفتم:
- مامانو میبخشی؟
سرشو پرخوند واین دفعه با بغض بیشتری گفت :
- شما منو از بابام جدا کردی ...
نفس عمیقی کشیدم تا عصبی نشم وبا لحن ارومی گفتم :
- رهای مامان ، دانیل که بابات نیست دخترم ...
باهام حرفی نزد من هم نگاه های مردم رو روی خودم احساس میکردم بخواتر همین بلند شدم . این دفعه محکم دستای رهارو گرفتم ...
از فرودگاه خارج شدیم . سوار یکی ازتا کسی ها که کنار فرودگاه بود شدیم . راننده برگشت طرفم وگفت :
- کجا میرن خانم ؟
اصلا هواسم نبود دارم چی میگم بخواتر همین گفتم :
-Go to the hotel Ferdowsi
اول کمی نگاهم کرد . تازه به خودم اومدم اروم دستم رو به سرم کوبیدم وگفتم :
- ببخشید برین هتل فردوسی ...
سرشو به نشونه نمیدونم چی تکون داد وحرکت کرد . رها باشوق به خیابونا نگاه میکرد من هم برگشتم طرف پنجره ماشین ،حالا فهمیدم اصلا خوب نیستم . حالا کار از کجا گیر بیارم ؟ اصلا بهم جای کار میدن ؟ ماشن از حرکت ایستاده ، اول فکر کردم رسیدیم ولی متوجه شدم پشت چراغ قرمزیم ...دوباره سرمو به طرف پنجره گردوندم نگاهم به یک بنربزرگ ثابت موند ... (دعوت به همکاری ... اموزشگاه زبان آرا )لبخندی زدم با خودم گفتم :
- خداروزی رسونه ... فورا گوشیمو از کیفم در اوردم وشماره ی که روی بنرنوشته شده بود رو داخلش سیو کردم .
** آرمان**
الان ۶ سال از ماجرای گل ارا میگذره ... راحت میگم گذشت ولی تمام این ۶ سال رو دنبالش گشتم نبود حتی خونشونم رفتم پدرش بادیدن من بهم حمله ور شد ... هنوز هم دوستش دارم شاید بیشتر از قبل خیلی بیشتر ... ته سیگارمو از بالکن پرت کردم داخل خونه شدم ودر بالکن رو بستم ... لیوان اسپرسوم که حالا سرد شده بود رونوشیدم با خودم زمزمه کردم :
- چیکار کردی باهام لعنتی ؟
با یک حرکت رو کاناپه دراز کشیدم . چشمامو بستم آروم آروم خوابم برد .
***
با صدای گوشی همراهم چشمامو باز کردم دستی به چشمام کشیدم وبه صفحه گوشی نگاه کردم . حمید شریک کاریم بود جوابشو دادم:
- بله ؟
مثل همیشه اروم این یکی از بهترین ویژگی هاش بود :
- پسر بازم که تو دیر کردی ...
به ساعت دستم نگاه کردم . راست میگفت در حالی که از روی کاناپه بلند میشدم گفت :
- اومدم .
سری چرخوندم کتم روی یکی دیگه از کاناپه ها افتاده بود .برش داشتم . از در خونه زدم بیرون سوار ماشینم شدم وحرکت کردم .از کار قبلیم استفا دادم حتی دیگه بازیگری رو هم ادامه ندادم ... فعلا که یک اموزشگاه داشتم البته شریکی ... هرچند که کارم روزیاد جدی نمیگیرم ... (اموزشگا زبان آرا )هه حتی اسم اموزشگاه رو هم اخر اسمش گزاشتم ...!
دیگه رسیده بودم پارک کردم ازماشین پیاده شدم .اموزشگاه سه طبقه بود ... داخل سالن شدم منشی ها مثل همیشه به احترامم ایستادن .به طرف خانم موسوی (مونشیم ) برگشتم . قبل از من گفت:
- ساعت ۱۰ صبح کلاس داشتید که کنسل کردید شاگردا کلی شکایت کردن ویک ساعت دیگه هم یعنی ساعت ۶ کلاس دارین .
سرمو تکون دادم وبی خیال به طرف اتاقم رفتم ...
*گل ارا **
الان یک هفتس ایرانم .رها گوشه گیر شده ،ازم فرار میکنه میگه دوسم نداری ...منو از بابام جدا کردی . الانم قایم شده . اسمشو مهدکودک نوشتم ولی باز هم نمیره .
امروز میخوام برای کار برم به اون اموزشگاه .
رفتم داخل آشپزخونه تنها جای بود که نگشته بودم .در کابینت اولی رو باز کردم نبود.دومی باز هم نبود در اخرین کابینتو باز کرد .گوشه ای کز کرده بود وچشماش از اشک سرخ بود آروم گفت :
- مامان دعوام نکن باشه ؟
دلم گرفت فورا بغلش کردم و گفتم:
**گل آرا **
بالاخر رها رو با هزار قول وقرار مهدکودک گذاشتم . هزینه مهدکودک برام کمی گرون تموم شد ولی خب ...
گوشیمو از کیفم در اوردم دنبال اموزشگاه میگشتم ،اهان پیداش کردم . تماس گرفتم :
- بفرمایید؟
- سلام اموزشگاه ارا؟
- بله ،فرمایشتون؟
کمی استرس داشتم نفسمو بیرون فرستادم وگفتم :
- درمورد آگهی تبلیغاتی که زده بودید تماس گرفتم برای کار .
- بله بله . شما شرایط قرار دادو میدونید؟
- نه راستش ،اگر میشه شما ادرس اموزشگاه رو لطف کنید .
- یاداشت کنید .
-بفرمایید .
- خیابان ... کوچه... شما وارد کوچه بشین تابلو معلومه .
- خیلی ممنون خانم مچکرم .
-خواهش میکنم . خدانگهدار .
- خدانگهدار.
از لحن رسمیش حسابی خندم گرفته بود کمی لکت زبان داشت معلوم بود تازه کاره ...نمیدونم چرا ولی برای این کار ذوق خاصی داشتم . نمیدونم چرا ولی فکر میکردم قرار اتفاق خاصی بیوفته ...فوراتاکسی گرفتم وادرس اموزشگاه رو دادم . مثل همیشه به طرف پنجره برگشتم ،کاش میتونستم ذهن همه مردم رو بخونم کاش...
- خانم رسیدیم .
به طرف راننده برگشتم .
پولشو حساب کردم واز ماشین پیاده شدم.
جای بدی نبود قشنگ بود وارد شدم به طرف میز بزرگی که فک میکنم میز منشی بود رفتم . به خانمی که تمام حواسش به کامپیوتر بود گفتم :
- ببخشید .
به صورتم نگاهی کرد وبعد نگاهی به مانتو شلوارم کردکاغذی جلوم گرفت و گفت:
- برگه ثبت نام .
- ولی من برای کار اومدم.
کمی نگاهم کرد . بعد از یک نگاهی طولانی تلفنی که بغلش بود رو برداشت وشماره ۲ رو فشار داد .
- ریس یه خانمی اومدن برای کار...
-...
بعد جوری که من نشنوم ولی شنیدم گفت :
- اخه یه جورین ...
سرم رو به نشونه تایید حرفش تکون دادم . دستم روگرفت وبا خودش کشید مس کش تنبون دنبالش کشیده میشدم . وارد قسمتی از پاساژشد که فک کنم رستوران بود . روی یکی از صندلی ها نشستم رستوران قشنگی بود که بارنگ سفید وزرد دیزاین شده بود . هردمون ساندویچ همبرگر سفارش دادیم ...وشروع کردیم به حرف زدن از همه چیز وهمه جا حرف میزدیم همه ماجرا رو براش تعریف کردم وگفتم چقدر عجله ای شده بود برگشتم ایران .
به ساعتم نگاهی کردم وای ساعت ۲ باید برم دنبال رهاهیچ لباسیم نخریدم . برای آوا با عجله توزیح دادم که چی به چیه وسریع باید برم .وارد اولین مغازه که نزدیکم بود شدم ودوتا مانتوی ساده به رنگ قهوی ومشکی برداشتم خداروشکر بغل مغازه مانتو فروشی روسری فروشی و... بود چنتا مغنه هم برداشتم وفورا از مغازه بیرون زدم سریع یه تاکسی گرفتم وادرس مهدکودک رو دادم .
وقتی ر سیدم ساعت۳:۳۰ بود حتما رها الان داره گریه میکنه . وارد مهدکودک شدم به طرف همون خانم مهربون که فامیلیش همایونی بود رفتم :
- خانم همایونی ؟
برگشت طرفم وگفت:
- جانم؟
- اومدم رها رو ببرم .
- بله بله ،دنبالم بیاید.
دنبالش رفتم وارد اتاق بزرگی شدیم که داخلش حدود۲۰تا بچه همسن وسال رهابود.همه مشغول بازی بودند با چشم دنبال رها گشتم ،داشت با یک دختر خوشگل چشم ومو روشن بازی میکرد. منو باش باخودم گفتم الان سرهمه روخورده .
منو دید دوید طرفم وبایک حرکت توبغلم جا شد. بعد از چند لحظه گزاشتمش روی زمین .قبل از من شروع کرد به حرف زدن :
- مامان نمیدونی که چقدر اینجا خوبه من یک دوست پیدا کردم اسمش هوریاست .
دستشو گرفتم در حالی که از در مهدکودک بیرون می اومدیم گفتم:
- دیدی مامان چقدر جای خوبیه ؟
- اره عالیه .
اون روز هم با شیرین زوبونیای دخترم رها تموم شد .
***
صبح شده بود ،با این که زود خوابیده بودم باز هم خسته بود به هزار سختی وفش به کارو مهدکودک از تختم دل کنم .
مانتوی مشکی که دیروز خریده بودم رو پوشیدم بود قشنگ بود کمی هم فانتزی بود. شلوار لی از چمدونم در اوردم وپوشیدم نگاهی به صورت بی روحم انداختم کمی روژ لب زدم ورژ گونه نمیدونم چی شد که کمی ریملم زدم . جذاب شده بودم مثل همیشه ... لبخندی به خودم زدم ومغنمه رو سر کردم رها هم حاضر بود از خونه بیرون زدیم وسوار تاکسی شدیم اول رها رو رسوندم وبعد خودم رفتم . درست سر موقعه .
**آرمان**
از حمید شنیده بودم به جای من شخص جدید رو پیدا کرده.از این بابت خوشحال بودم.امروز هم اومده بود وسایلم رو جمع کنم ،هرچندکه وسیله ای هم نداشتم .وسایلم تمام یک پوشه بود ویک کلاسور...از اتاق بیرون اومدم اما با چیزی که دیدم شاخ دراوردم زبونم بند اومده بودعرق سردی روی پیشونیم نشسته بود . من خواب بودم اره این فقط یک خوابه زیر لب زمزمه کردم :
- گـ گل ارا
انگار ندیده بودم از در اموزشگاه بیرون رفت ومن همچنان به در خیره بودم نمیتونستم حرکت نمیتونستم بالاخر پیداش کردم بعد از ۶سال... گل ارا اینجا چیکار میکرد ؟ این سوال رو هی تو ذهنم تکرار میکردم فورا به طرف خانم موسوی برگشتم :
آروم چشمامو باز کردم سرم به شدت درد میکرد چند دقیقه خمار بودم که همه چیز یادم اومد روی یک تخت خوابیده بودم کنارم رو نگاه کردم یک تخت دیگه هم کنارم بود که رها روش خوابیده بود و ارمان هم صندلی کنار تخت اون گزاشته بود وسرشو روی تخت گذاشته بود وخوابیده بود .بغض کردم خدایا اگر فهمیده باشه من چیکار کنم خدایا ... یه وقت رها رو ازم نگیره ناگهان آرمان چشماشو باز کرد نگاهم کرد ،دیگه دیرشده بود که خودمو به خواب بزنم درنگاهش موجی از نفرت ،خشم و... وچی نمیدونم یک چیز خاص خیلی خاص ... اومد به طرفم گفت :
- فقط بگو چراچرا؟
به خودم اومدم من دیگه اون گل ارای خر نبود بلد بودم چیکار کنم تو چشماش نگاه کردم وگفتم :
- چی چرا؟
فریاد کشید:
- د لعنتی چرا به من نگفتی حامله ای ؟
پوزخند زدم :
- معلوم هس داری چی میگی ؟
بهم نزدیک ترشد وگفت:
- این بچه مال منه ؟
- هه به همین خیال باش ،باشه؟ داری برای خودت چرت و پرت میگه من بعد از تو ازدواج کردم و...
- پس شوهرت کو ؟
چی بگم خدا داشت خودمو میباختم که فکری به ذهنم رسید ...
ـ فعلا نیست ولی بدون من الان دیگه ازد...
پرید وسط حرفم :
- اسمش چیه ؟
-دانیل
نگاهم کرد ، نگاهش غمگین شد ولی با صدای رها همه چیز خراب شد .
- مامان مگه همیشه نمیگفتی دانیل بابای من نیست ؟
- راستی گل ارا معنی اسمت چیه ؟
برام عجیب بود که همچین سوالی رو پرسید . گفتم :
- گل ارا به معنی زینت دهنده گله .
- چه معنی زیبای درست مثل خودت .
اروم زمزمه کردم :
- ممنون .
به دانیل نگاه کردم قیافش کاملا برعکس آرمان بود . دانیل چشمای ابی داشت ولی چشمای ارمان مشکی بود موهای خیلی روشن که بالا داده بود ولی ارمان موهای قهوی خیلی تیره ی داشت . با صدای دانیل به خودم اومدم وخجالت زده سرمو پایین انداختم :
- چیزی شده ؟
- نه
بعد از چند دقیقه گفت :
- یه چیزی بگم؟
- اره بگو .
به نیکمت کناره خودمون اشاره کرد وگفت :
- اول بشین تا بگم ؟
بدون هیچ حرفی رو نیکمت نشستم دانیل هم با فاصله ازم نشست . کمی مکث کرد وگفت :
- نمیدونم چه جوری بگم .
رفتم حرفی بزنم که دستشو به نشونه سکوت بالا گرفت و شروع کردم :
- از وقتی دیدمت ازت خوشم اومد. نجابت خاصی داشتی یه چیز خیلی خاص که بین بقیه دخترای اینجا نیست چیزی که من تاحالا درون تو دیدم گل ارا من من عاشقت شدم .
فقط نگاهش میکردم . واقعان نمیدونستم چی بگم صدام زد :
- گل ارا جوابت چیه ؟
تازه ازشوک دراومده بودم خیلی سرد تر از اون چیزی که فکرشو میکردم گفتم:
- نه ...
بلند شد روبرو ایستاد فریاد زد :
- چرا ؟
از اکسل عمل سریعش کمی ترسیدم رنگش کمی قرمز شده بود دوباره فریاد زد :
- مگه من چمه ؟
غمگین نگاهش کردم وگفتم :
- مشکل از تو نیست از منه ...
دستم رو گرفت وگفت :
- مشکلت چیه ؟
دستم درد گرفت سعی کردم که دستم رو از دستش بیرون بکش ولی نشد :
- دستمو ول .
- مشکلت چیه لعنتی ؟
بغضم ترکید. درمیون هقم هقم گفتم :
- میخوای بدونی باشه برات میگم
و شروع کردم به تعریف کردن ماجرا گاهی لبخند میزد وگاهی هم اخم میکرد اروم زمزمه کردم :
اینم زندگیه منه دیگه .
لبخند مهروبونی زد . این دفعه لبخندش مثل لبخندای قبلیش نبود یک هس برادرنه هم داخل موج میزد . گفت :
- گل ارا تو هنوزم اونو دوست داری ؟
با تعجب نگاهش کردم واروم گفت :
- چی ؟
- تو هنوزم ارمانو دوست داری نه ؟
نمیدونستم واقعان چی بگم دوس دارم ؟نه ازش بدم میاد؟نه اروم گفتم :
- نمیدونم ...
ادامه داد :
ولی من میدونم تو دوسش داری. خیلی زیاد . بخواتر همین فراموشت میکنم ولی ازم نخواه تنهات بگزارم ... چون یک دختر تنها تو این شهر با یه بچه . پس روی من حساب کن باشه؟
لبخند قدر شناسانه ای بهش زدم ادامه داد:
- پس حالا منو تو خواهر برادریم ...
سرمو به نشونه اره تکو دادم . گفت :
- گل ارا ؟
- بله؟
- بچت چند ماهشه ؟
- سه ماهو سه هفتهو چهارروز.
خندیدو گفت:
- چه امار دقیقیم داری ...
لبخندی زدم دانیل گفت:
- راستی اومدی بیرون چیکار کنی ؟
من برای چی بیرون اومدم ؟ برای قدم زدن اره .گفتم:
- حوصلم سر رفته بود اومدم بیرون ...
بلند شد نگاهش کردم . گفت :
- بیا بریم باهم بیرون ...
متعجب نگاهش کردم :
- کجا؟
دستم رو گرفت ولی فورا دستش رو برداشت لبخندی زدم بلند شدم دانیل به طرف خیابون حرکت کرد . گفتم :
- کجا میریم اخه؟
- میریم تو خیابونا ول گردی ...
خندیدم . دانیل به طرف ماشن رفت گفت سوار شو اسم ماشینو نمیدونستم رنگ لیموی قشنگی داشت . سوار شدم . دست دانیل به طرف ضبط رفت با گوش داد اهنگ زدم زیر خنده دانیل هم حرکت کرد . خیلی انرژی داشت خودشو با اهنگ تکون میداد منم دلم زدم به دریا وشروع کردم به رقصیدن به ساعت نگاه کردم اوه سه ساعت گزشته بود اصلا گذر زمان رو متوجه نشیدم دیگه واقعان خسته شده بودم به صندلی تکیه دادم دانیل ضبط رو خاموش کرد انگار اون هم خسته شده بود.
سرمو به شیشه تکیه دادم به مردم نگاه کردم به دختر کوچولی که گل دستش بود وکنار آبر ایستاده بود وهیچکس بهش توجه نمیکرد لباسش نازک بود خیلی نازک :
- دانیل نگه دار ...
دانیل متعجب گفت :
- چی ؟
- یه دقیقه نگهدار.
پالتوم رو برداشتم از کیفم مقدار پولی که کم نبود در اوردم وا داخل جیب پالتو گذاشتم ور فتم پایین به طرف دختر که کمی ازم فاصله داشت رفتم پالتو رو روش انداختم وبه سمت ماشین دویدم . سوار ماشین شدم برگشتم طرف دانیل نگاه عجیبی بهم کرد زیر لب چیزی زمزمه کرد که نشنیدم . گفتم :
- چیزی گفتی ؟
- نه .
ماشنو روشن کرد وحرکت کرد بعد از ۱۰ دقیقه به خونه رسیدیم از دانیل تشکر کردم ووارد خونه شدم . یکی بهتر شبای عمرم امشب بود و اینو مدیون دانیلم ... لباس خواب صورتیم رو پوشیدم وبه طرف اینه رفتم هر شب کارم شده بود شکمم رو وارسی میکردم کمی تپل شدم بودم دستم رو روی شکمم کشیدمو گفتم :
- دوست دارم مامانی !
** ۵ ماه بعد **
الان هفت ماهم شکمم حسابی بزرگ شده بچم دختره اسمشو انتخاب کردم (رها)نمیخوام رها مثل من باشه بخواتر همین این اسمو انتخاب کردم میخوام ازاد باشه نمیخوام مثل خودم باشه من مثل یک زندانی بودم ولی نمیخوام مثل من باشه.
امروز قرار بود با دانیل بریم برای دخترم وسایل بخریم دوست داشتم همه وسایلشو صورتی بخرم ... از روی مبل بلند شدم وبه طرف اتاقم رفتم باید آماده میشدم موهامو مثل همیشه ساده بالای سرم دم اسبی بستم تاپ خیلی گشاد یاسی رنگی هم پوشیدم شلوار لی خیلی گشادیم پاکردم تا راحت باشم . صدای در زدن اومد سرم رو به طرف در برگردوندم و گفتم:
- بیا تو دانیل ...
میدونستم غیر از دانیل کسی نیست . دانیل وارد تاق شد . مثل همیشه لبخند مهربونی زد وگفت :
- مامان کوچولواماده ای ؟
همیشه مامان کوچولو صدام میزد نمیدونم چرا دوست داشتم بهم بگه مامان کوچولو به این کلمه احساس خوشایندی داشتم...
سرمو به نششونه امادم تکون دادم . به سختی بلند شدم دانیل که دید به زور دارم تکون میخورد به طرفم اومد دستم رو گرفت این دفعه دیگه دستم رو پس نکشیدم برعکس احساس میکردم به کمکش احتیاج دارم . با کمک دانیل از اتاق خارج شدم دکور نشیمن رو تازه عوض کرده بودم رنگ تمام دیوار ها رو پسته ای کرده بودم از رنگش خوشم میومد ویک مبل سبز هم گوشه ای اتاق بود ویک گلدون فانتزیم کنارش ویک ال سی دی بزرگ روبروی مبل ... ساده وزیبا ...!
با هم از خونه خارج شدیم . به طرف ماشین دانیل که گوشه خیابون پارک بود رفتیم. دانیل در ماشینو برام باز کرد وکمک کرد تا بشینم . نشستم خود دانیل هم نشست مثل همیشه دستش به طرف ضبط رفت وبعد حرکت کرد صدای موسیقی تو ماشین پیچید با شنیدن اهنگ نمیدونم چرا یاد خاطره های گزشته افتادم . اهنگ به زبان انگلیسی بود یک مرد ویک زن میخوندند واین خاطره ها بود که به مغز من هجوم اورد :
(الان چند ساله که میگذرکه بامه
عقل و هوش منو برده اون چشای نازشو چشای نازشو
دوتا دونه که صبح تا شبو دیدم
شب با هم رو تختو فردا صبح دوباره گیجیمو صبح دوباره گیجیمو
چه ساده دلِ منو بردی با یه نگاهت
نمیتونم برم از کنارت
♫♫♫
چه ساده دیدم هرچی خواستیم جوره
هرجا که خواستیم بوده
واسه دوتا دیوونه
روی ابرا چه زندگی خوبه اوووو یه
جوره هرجا که خواستیم بوده
واسه دوتا دیوونه روی ابرا چه زندگی خوبه اوووو یه
♫♫♫
همیشه به همیم
دنیا هیشکیو شبیه ما ندید
اینکه بخندی بدون که مهمه واسم
اونایی که شاد نیستنم تو اشتباهن
تو بغل من لم میدی بم میگی تو بغلتم
هوا دونفرس از بس میشه حرفای دو نفره زد
پای عشق و حال همیم عیجیب غریبیم
اینا واقعیه هیشکدوم عجی مجی نیست
زندگیمون رو رواله
هرجا عشق باشه رو به راهه
میشینیم پس
واسه موفقیتا میگییم جشن وو وو
♫♫♫
تو با چشمات دیوونم کن همین
قول میدم تا تهش تو این دیوونرو داری تو دیوونتو داری تو
تو که سوپرایز کردی منو با عشقت
هر سالم که میگذره همین روزو یادته همین روزو یادته
♫♫♫
چه ساده دلِ منو بردی با یه نگاهت
نمیتونم برم از کنارت
چه ساده دیدم هرچی خواستیم جوره
هرجا که خواستیم بوده
واسه دوتا دیوونه
روی ابرا چه زندگی خوبه اوووو یه
جوره هرجا که خواستیم بوده
واسه دوتا دیوونه روی ابرا چه زندگی خوبه اوووو یه
♫♫♫
ما یه نفریم با هم یه نفرِ قوی
قول دادیم که هیچ جایی یه نفره نریم
ما قهر نمیکنیم با هم
سر هیچیزی بحث نمیکینم با هم
لج بازی نمیکنیم نقش بازی نمیکنیم
به هم پاس میدیم تک بازی نمیکنیم
♫♫♫
سرمون گرمه
ماها دوتایی جمعمون جمعه
فکر نمیپریم
وقتی دوتاییم دل نمیکنیم
خبرا موثق هدفا مشخص
داره هی میشه قدما بلندتر
خود خود خودمونیم عوض نمیشیم
اگه راحم سخت باشه عقب نمیریم
برنده میشیم به همه میگیم همو دوست داریم
ماها قول دادیم پشت هم شبو روز باشیم
اره قول دادیم شبو روز باشیم
♫♫♫
الان چند ساله که میگذرکه بامه
عقل و هوش منو برده اون چشای نازشو چشای نازشو
دوتا دونه که صبح تا شبو دیدم
شب با هم رو تختو فردا صبح دوباره گیجیمو صبح دوباره گیجیمو
چه ساده او یه یه او یه یه او یه یه
سرمون گرمه ماها دوتایی جمعمون جمعه
سرمون گرمه ماها دوتایی جمعمون جمعه
سرمون گرمه ماها دوتایی جمعمون جمعه
سرمون گرمه
می خندیدم واونم همراهیم میکرد ... با صدای بلندی گفتم :
- اخه این اهنگ کجاش به ما میخورد ؟)
وصدای هق هق من که تمام ماشینو پر کرد دانیل فورا ضبط رو خاموش کرد برگشت طرف من وگفت :
- خوبی؟
- اره .
ولی خوب نبودم من هیچ وقت خوب نبودم دوستداشتم بمیرم ولی این بچه چی ؟ دوباره اشک هام راه خودشونو باز کردند . با صدای دانیل به طرفش برگشتم :
- رسیدیم .
به طرف پنجره برگشتم یک مرکز خرید بزرگ روبروم دیدم که فقط وسایلی مثل ست تخت نوزاد وغیره داشت تمام تلخی هام یادم رفت این دفعه بدون کمک دانیل از ماشین پیاده شدم . دانیل از حرکت سریع من خنده ی بامزه کرد وگفت:
- اروم .
من هم مثل خودش خندیدم .
وارد فروشگاه شدیم .دانیل به طرفم برگشت و گفت :
- خب ست خاصی مد نظرته ؟
سرمو به نشونه اره تکوت دادم دستامو با شادی بهم کوبیدم و گفتم :
- میخوام صورتی باشه !!!
دانیل از اکسل عمل کودکانه من خندید. وگفت :
- الحق که مامان کوچولوی .
من جلو میرفتم ودانیل پشتم میومد تقریبا ۵ باری دورفروشگاه چرخ زده بودم که یک ست کمد وتخت صورتی خیلی ناز چشمومو گرفت فورا به طرفش رفتم . بدون اینکه بپرسم قیمتش چنده به طرف دانیل برگشتمو گفتم:
- من همینو میخوام .
دانیل نفس عمیقی کشیدو گفت :
- چه عجب پرنسس انتخاب کرد ... برو داخل ماشین بشین من کاراشو انجام میدم .
لبخند قدرشناسانه ای بهش زدم وگفت :
- مرسی .
وبه طرف بیرون مغازه حرکت کردم و سوار ماشن شدم ...
** ارمان **
صدا های اطرافم رومیشنیدم ولی نمیدونم چرا نمیتونستم چمامو باز کنم نمیدونم چرا ...؟ صدای مامان که اروم باهام درودل میکرد سعی کردم من باید چشامو باز کنم اره .اروم چشمامو باز کردم . به خانوم سفید پوشی که کنارم بود نگاه کردم لبخند میزد .همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمام عبور کرد .اروین منو حل داد سرم با دیوار برخورد کرد . گل ارا کجاست؟ نگاهمو دروتا دور اتاق چرخوندم مامان هم کنارم بود و ارم اشک میریخت . اروم زمزمه کردم :
- گل ارا کجاست ؟
مامان نگاهم کرد در حالی که بیشتر بهم نزدیک میشد گفت :
- پسرم خوبی عزیز دلم ؟ مادر قوربونت بشه بالاخر بعد از ۸ ماه به هوش اومدی ؟
دوباره تکرار کردم :
- مامان گل ارا کجاست ؟
مامان متعجب نگاهم کرد وگفت :
- گل ارا کیه ؟
- همون دختری که قرار بود بهتون معرفی کنم .
- نمیدونم مادر.
با خودم فقط اینو زمزمه میکردم گل ارا کجاست ؟
** گل ارا **
حالم اصلا خوب نبود . فقط صدای دانیل که داد میزد :
- تو میتونی
رو میشنیدم .عرق سردی که از پیشونیم میومد . داخل خونه بودم که دردم گرفت ... الان سوار ماشینیم دیگه درد برام قابل تحمل نبود چشمام اروم بسته شد و سیاهی مطلق ...
***
آروم چشماموباز کردم سرم کمی درد میکرد . داخل اتاقی بودم که به رنگ ابی بود تا چند دقیقه هیچی به یاد نداشتم تا این که همه چیز یادم اومد . اروم دستم روی شکمم کشیدم دیگه برامدگی نبود اشک داخل چشمام حلقه زد بود دوباره دستم رو روی شکم گذاشتم با خودم زمزمه کردم :
- بچم کجاست ؟
دیگه نمتونستم جلوی خودمو بگیرم وشروع کردم به گریه کردن . خدایا بچه خوشگلم چی شده...؟ در اتاق باز شد دانیل وارد اتاق شد تا منو دید به طرفم دوید وگفت :
- چی شده ؟
از قیافهش خندم گرفت ریز خندیدم و گفتم :
- بچم کو ؟
اونم خندید وگفت :
- الان میارنش خوشگل خانومو ...
خیالم راحت شد نفس عمیقی کشیدم . کمی استرس داشت با خودم زمزمه کردم شبیه منه یا ارمان ؟ خدایا بچم خنگ نباشه ؟ یا خیلی زشت نباشه ؟ به تفکرات خودم خندیدم بعد از چند دقیقه یک پرستار وارد شد بغلش یه پتوی صورتی کم رنگ بود به طرفم اومد با هر قدمش قلبم بیشتر به شمارش می افتاد . بعد از چند لحظه که برای من یک عمر گزشت پرستار بهم رسید وسط پتو یک نوزاد خیلی ناز خوابیده بود صورت خیلی سفیدی داشت ولی صبر کن ببینم بزرگتر از یک بچه یک روزست برگشتم طرف دانیل و گفتم :
- این که خیلی گندس !
با این حرف من دانیل وپرستار زدن زیر خنده . دانیل گفت:
- گنده نیست جناب عالی یک هفته خواب بودی ...
- میخوام بقلش کنم .
پرستار با احتیاط رها رو بقلم گذاشت وهمراه با پرستار بیرون رفت. اروم چشماشو باز کرد چشماش به من رفته بود درشت بود ولی مشکی مشکی بینیش ولبش شبیه ارمان بود از یاد اوری این موضوع قطره اشکی از چشمام چکید
****
دخترم الان ۵ سالشه یک زبونی داره که نگو . دست به موهای مشکی حالت دارش کشیدم. مژه های بلند وپرپشت صورت سفید دانیل بهش میگه(سفید برفی)اروم چشماشو باز کرد .
ـ سفید برفی مامان بیدار شد ؟
سرشو به نشونه اره تکون داد وبه ایرانی گفت :
- حوصلم سل رفته ؟
دختر فارسیم حرف میزنه ولی گاهی وقتا مثل الان زبونش نمیچرخه دیگه ...
- تو که الان از خواب پا شدی .
- خوب چیکار کنم حوصلم سر رفته دیگه ...
خندیدم در حالی که از روی تخت بلند میشدم گفتم :
- زنگ میزنم به عمو دانیل بیاد خوبه ؟
در حالی که از تخت بلند میشد جیغ زد :
- اخ جون بابا دانی .
چشم غره ای بهش رفتم .نباید به دانیل بگه بابا . به خودم فش دادم ( خیلی احمقی گل ارا اونم بچس مثل بقیه بچه های مهدکودک بابا میخواد . ارزو داره یک بار باباش بره دنبالش مهدکودک. بغضم رو قورت دادم به طرف رها که گوشه تخت کز کرده بود رفتم . آروم گفتم :
- رهای مامان؟
جواب نداد . لبخندی زدم . خانم چه نازیم میکنه ... دوباره تکرار کردم :
- مامانی رها ؟
- ...
میدونستم باید چی بگم که قبول کنه دوستامو به هم کوبیدمو گفتم :
- اگر اشتی کنی شکلات بهت میدم ها ...
مثل خودم دستاشو بهم کوبیدو گفت :
- واقعان بهم شوکولات میدی؟
- اوهوم ...
از روی تخت بلند شدم رها رو هم بغل کردم وبا هم به طرف اشپزخونه رفتیم . همیشه برای این مواقعه شکلات داشتم ... چنتا شکلات از اخرین کابینت ( بخواتر این که رها دستش نرسه ) برداشتم وبهش دادم . صدای زنگ در اومد . به طرف در رفتم در رو باز کردم دانیل بود. گفتم :
- خوب شد اومدی میخواستم زنگت بزنم !
-سلام بر بهترین مامان دنیا . سلامت کو (با دانیل خیلی خیلی صمیمی شده بودم)
برگشت طرف اشپزخونه وبا فریاد جوری که رهابشنوه گفت :
- رهای بابا...
برگشتم طرفش تیز نگهاش کردم . دوباره گفت:
-رها جان سریع بیا اوضاع بده ...
رها از اشپزخونه بدوبدو بیرون اومد .
و دانیلو بغل کرد و من فقط نگاهشون میکردم ...! رها گونه دانیل رو بوسید وبه انگلیسی گفت :
- دلم برات تنگ شده بود .
دانیل خندیدو گفت :
- فقط یک روز ندیدیم ها .
هردشون خندید . دانیل رها رو روی کولش گزاشت و به طرف من اومدو گقت :
- خوب با شهر بازی چطورین ؟
رها از شادی جیغی زد وگفت :
- عـــالیه !
دانیل برگشت طرفم وگقت :
- بریم؟
- نه اخه هوا سرده میترسم رها ...
رها مثل همیشه پرید وسط حرفم وگفت:
- مامان سرما نمیخورم !
به صورت معصوم رها که حالا صد برابر چشماشو گرد کرده بود تا راضی بشم نگاه کردم با خنده گفتم :
- خیل خوب خر شدم بریم .
و بدون توجه بهشون به طرف اتاقم رفتم چشمم به لباسای افتاد که همه شو دانیل خریده بود خجالت کشدم دیگه پولی نداشتم وخرجمو فقط دانیل میداد ...
پالتوی ساده مشکیم رو پوشیدم لباسام مناسب بود ( یه بلوز کاموای سفید وشلوار لی ) همینا کافی بود . به طرف اتاق رها رفتم وپالتوی خزشو برداشتم واز اتاق بیرون رفتم .رها هنوز هم روی کول دانیل بود. به فارسی گفتم :
- رها بیا پایین ...
در پاسخم به انگلسی گفت:
- مامان !!
- چند بار گفتم وقتی فارسی حرف میزنم جوابمو فارسی بده ؟ حالا هم بیا پایین .
در حالی که لبشو کج میکرد گفت :
- چشم .
وازپایین اومد . از حالتش خندم گرفته بود به طرفش رفتم وپالتوی خزشو تنش کردم ...
رها اول دست منو گرفت وبه طرف دانیل رفت دست اونم گرفت از حالتش لبخندی زدم .باهم از خونه خارج شدیم . دانیل بعد از چند دقیقه گفت :
- پیاده بریم .
فورا گفتم:
۰ نه نه اصلا هوا سرده رها سرما میخوره .
ولی هردوشون بی توجه به من رفتن . زیر لب زمزمه کردم ( دانیل حسابتو میرسم با این پیشنهادات ) دانیل ورها قدماشون تند تر شد . جوری که انگار میدویدن . داد زدم :
- رها دانیل صبر کنید .
اونها دیگه خیلی سری داشتن میدویدن منم داشتم حرس میخورم هردوشون برگشتن طرفم وشکلک در اوردن که کلی خندیدم ولی رها یه شکلک بی ادبی در اورد ( کار دانیله ) حسابی عصبی شدم وشبیه شیری که دنبال شکارشه دنبالشون میدویدم . رها ودانیل انقدر خندیده بودن که صورتشون قرمز بود ولی من از حرس قرمز شده بودم .مردمم نگاهمون میکردن وسری به نشونه تاسف تکون میدادند . رها جیغ زد :
- مامان گل ارا نمیتونی بگیریم !
رفتم جوابشو بدم که افتادم وافتادن من همانا وافتادن کسی که بغلم بود . هر دمون جیغ خفیفی کشیدیم . سرمو بالا گرفتم در حالی که بلند میشدم به انگلیسی گفتم :
- ببخشید واقعان شرمندم .
اون هم بلند شد . لبخند عمیقی زد :
- خواهش میکنم .
ورفت . دختر خیلی نازی بود چشمای عسلی داشت وموهای قهوه ای تیره برگشتم طرف دانیل ورها دانیل همچنان با نگاهش اون دختر رو بدرقه میکرد . نکنه ؟ نکنه ؟ رفتم کنارش :
- دانـــیل
انگار تازه به خودش اومده باشه برگشت طرفم وشوکه نگاهم کرد وگفت :
- ها ؟ چیه ؟
نه بابا این تو باغ نیست. برگشتم طرف رها که پشت یک درخت قایم شده بود تا من نبینمش چند قدم نزدیک شدم وگفتم :
- اشتی ؟
رها به حالت دو بغلم اومدو گفت :
- اشــــتی .
با هم دوباره به راه ادامه دادیم . دانیل راضیم کرد تا پیاده بریم . به اسمون نگاه کردم کمی ابری بود زیر لب زمزمه کردم (اخه الان کدوم خری میره شهر بازی ؟) که فک کنم دانیل شنید برگشت طرفم وگفت :
- نگران نباش سرپوشیدست .
پوفی کردم وگفتم :
- باشه .
بعد از حدود بیست دقیقه جلوی شهر بازی بدویم وارد شدیم شهر بازی بزرگی وتقریبا میشه گفت خلوت رها برگشتم طرفم وگفت :
- مامان میشه ترن سوار شم ؟
سریع گفتم :
- نه نمیشه !
رها با شکایت گفت :
- ولی مامان ...
دانیل پرید وسط حرفشو به من گفت :
- گل ارا بزار سوار شه وگرنه مثل خودت ترسو میشه .
تا این حرفو زد عصبی نگاهش کردم . من ترسو بودم ؟ به رها نگاه کردم من باز هم تسلیم این چشم ها شدم ...به طرف رها برگشتم وگفتم :
- رها واقعان میخوای سوار شی؟
رها سرشو به نشونه اره تکون . دستشو گرفتم برگشتم طرف دانیل وگفتم :
- حرسمون سوار میشیم .
دانیل لبخندی زد . برام این لبخند معنی زیادی داشت . چون اونم میدونست چقدر از ترن هوایی میترسم .
دانیل رفت بلیط خرید . بعد از پنج دقیقه سوار شدیم بچه های زیر ۹ سالو راه نمیدادند بخواتر همین راه رو پشت خودم قایم کردم . سوار ترن شدیم از همین الان می تونستم رنگ زرد خودمو تجسم کنم .
اول من نشستم بعد هم رها دانیل هم کنار رها نشست ...
ترن حرکت کرد اول خیلی خیلی اروم بود ولی نمیدونم چیشد که ناگهان سریع شد . خیلی ترسیده بودم وفقط جیغ میزدم ولی رها فقط بلند بلند میخندید . اروم چشمامو بستم خیلی خیلی ترسیده بودم . ترن ایستاد چشمام هنوز بسته بود فقط صدا های اطرافمو میشنیدم. صدای دانیل به گوشم رسید :
-خوبی ؟
بی توجه به سوالش پرسیدم :
- رها خوبه ؟
دانیل خنده ای کرد وگفت :
- چشاتو باز کن میبینی .
اروم اروم چشامو باز کردم که دیدم هردشون با خنده نگاهم میکنن رها گفت:
- مامان خیلی ترسیدی ها ؟
- منو ترس ؟ برو بچه ...
با این حرفم حرسمون خندیدم ! با کمک دانیل بلند شدم.
بلند شدیم کمی بازی دیگم کردیم .مثل ماشین بازی من ماشین بازی رو از همه بیشتر دوستداشتم چون روی زمین بود . دیگه خسته شده بودم این دفعه دیگه سوار تاکسی شدیم و برگشتیم ... از دانیل تشکر کردم و رها که بغلم خواب بود رو روی تخت گذاشتم . دستم رو روی صورتش کشیدم کمی داغ بود فک نکنم چیز مهمی باشه . از اتاق رها خارج شدم. رفتم پای لب تابم وشروع کردم به جواب دادن ایمیلای که از طرف آوا ورویا بود ... رویا ازدواج کرده بود یک پسر خیلی بامزه داشت آوا هم باردار بود ... نمیدونم چی شده که اسم ارمان رو به انگلیسی سرچ کردم ...
کلی عکس ازش اومده بود کمی عوض شده بود پخته تر شده بود . الان دیگه باید ۳۰ سالش باشه ... کمی تشنه شده بودم به طرف اشپزخونه رفتم ولی با صدای آه وناله رها به طرف اتاقش دویدم . اولین باری نبود که سرما بخوره ولی من هر دفعه کلی میترسیدم ... نگاهش کردم تب بالای داشت اونقدری که عرق کرده بود وگونه هاش گل انداخته بود به طرف تلفن رفتم و فورا شماره دانیلو گرفتم ...
بعد از پنج دقیقه دانیل اومد . تا صورت رنگ پریده من رو دید بیشتر وحشت کرد . گفت :
- خودت خوبی ؟
سرمو به نشونه اره تکون دادم وبا هم به طرف اتاق رها قدم برداشتیم دانیل رها رو بغل کرد منم پتو شو درورش پیچیدم .نمیدونم چه جوری اماده شدم وچه لباسی پوشیدم .با هم از خونه خارج شدیم و سوار ماشین دانیل شدیم ترسیده بود نمیدونم چرا شاید یه تب ساده باشه ولی همین یه تب ساده دنیای منو به اتیش میکشونه ...
با صدای دانیل به طرفش برگشتم :
- رسیدم .
اصلا متوجه نشدم چه جوری رسیدم فقط متوجه شدم که الان جلوی بیمارستانیم. دانیل رها رو که عقب ماشین گزاشته بود بقل کرد پتو رو بیشتر به دورش پیچیدم ... وارد بیمارستان شدیم رها تو خوابو بیداری بود وگاهی منو صدا میزد .
پرستاری به طرفمون اومد وگفت :
- چه اتفاقی افتاده ؟
در پاسخش گفتم :
- تب بالای داره
دستشو روی پیشونی رها گزاشت وگفت :
- درسته تبش خیلی بالاست دنبالم بیاید .
دنبال پرستار راه افتادیم وارد اتاقی شد واشاره کرد که رها رو بزاریم رو تخت دانیل رها رو روی تخت گزاشت بعد از چند دقیه یه دکتر وارد شد رها رو معاینه کرد ... روب پرستار کرد وگفت :
- تبش بالاست ممکنه تشنج ک...
پریدم وسط حرفش وگفتم :
- تشنج؟
برگشت طرفم وگفت :
- بهتره شما برید بیرون
رفتم حرفی بزنم که گفت :
- مشکل خاصی نیست سرما خوردگیه فقط تبش بالاس پس بیرون منتظر بمونید .
سرمو به نشونه باشه تکون دادم وهمراه دنیال از اتاق خارج شدیم روی نیمکت های کنار اتاق نشستیم . از بیمارستان بدم میومد یک بوی خاصی میداد با صدای دانیل به طرفش برگشتم :
- ببخشید .
با تعجب نگاهش کردم وگفتم :
- چرا ؟
- بخواتر رها. اگر نمیرفتیم شهر بازی اینجوری نمیشد ...
رفتم جوابشو بدم که در اتاق باز شد وپرستار و دکتر هردو از اتاق بیرون اومدن . پرستار اومد طرفم وگفت :
- مشکل خاصی نیست فقط سرماخوردگیه امشب بهتره بستری شه تا فردا که تبش پایین بیاد .
لبخند قدر شناسانه ای بهش زدم وگفتم:
- میتونم برم پیش؟
- البته .
به طرف اتاق رفتم .
رها مثل فرشته ها روی تخت خوابیده بود نگاهش کرد دختر خوشگل من ... کنارش روی صندلی نشستم نمیدونم چی شد که چشمام اروم اروم بسته شد وخوابم برد .
روی بینیم احساس خارش کردم دستی روی بینیم کشیدم چیزی نبود دوباره به خواب عمیقی فرو رفته بودم که دوباره بینیم خارش پیداکرد . اروم چشمامو باز کردم که با چشمای شیطون رها روبرو شدم . بلند شدم وگفتم:
- اگر دستم بهت نرسه ...
رها درحالی که از روی تخت پایین میپرید گفت :
- به من چه . شما به خرس گفتی زکی ...
سرش فریاد زدم :
- رها !
رها درحالی که جیغ میزد وبه گوشه ی دیگه ی اتاق میدوید گفت :
-ببخشید !
در حالی که دنبالش میدویدم گفتم:
- نمیبخشم .
ناگهان در اتاق باز شد ودوتا پرستار وارد شدن . هردوشون اخم کرده بودن آب دهنمو صدا دار قورت دادم یکی از پرستارا گفت:
- چه خبره اینجا بیمارستانه .
با تته پته گفتم :
- ش رمنده .
صدای نازک وظریفی اومد :
-اینجا چه خبره ؟
برگشتم طرف صدا . بهش نگاه کردم من اینو یه جای دیدم اره اینو دیدم به مغزم فشار میاوردم که خود دختره شناختم و گفت:
- شما همونید که دیروز با هم برخورد کردیم !
اره این همون دختر چشم عسلی خوشگلست . به طرفش رفتم ودستشوصمیمانه فشردم وگفتم:
- چه عجیب که ما باز هم همو دیدیم .
سرشو به نشونه تایید حرف من تکون داد . دوتا پرستار هم وقتی دیدن دختر خیلی با من صمیمیه از اتاق خارج شدن ومنم لخند پر غروری زدم هه.
دختره اسمش سوزان بود ۲۵ سالش بود وتازه تحصیلش تموم شده بود ( خصلت جالبه ایرانیه اینکه هر وقت با کسی صمیمی میشن از همه چیز میپرسن منم ایرانیم دیگه از اسم باباش شروع کردم تا غذای مورد علاقش )
معلوم بود خیلی خسته شد ولی من دم نمیزدم ویک بند سوال میپرسیدم خوب منم نقشه های تو مغزم دارم دیگه ... از اونجای که دانیل دیروز وقتی سوزانو دید وچشماش برق زد من به فکر دانیل افتادم بـله ! در اتاق زده شد ...
- اگر دستم بهت نرسه ...
رها درحالی که از روی تخت پایین میپرید گفت :
- به من چه . شما به خرس گفتی زکی ...
سرش فریاد زدم :
- رها !
رها درحالی که جیغ میزد وبه گوشه ی دیگه ی اتاق میدوید گفت :
-ببخشید !
در حالی که دنبالش میدویدم گفتم:
- نمیبخشم .
ناگهان در اتاق باز شد ودوتا پرستار وارد شدن . هردوشون اخم کرده بودن آب دهنمو صدا دار قورت دادم یکی از پرستارا گفت:
- چه خبره اینجا بیمارستانه .
با تته پته گفتم :
- ش رمنده .
صدای نازک وظریفی اومد :
-اینجا چه خبره ؟
برگشتم طرف صدا . بهش نگاه کردم من اینو یه جای دیدم اره اینو دیدم به مغزم فشار میاوردم که خود دختره شناختم و گفت:
- شما همونید که دیروز با هم برخورد کردیم !
اره این همون دختر چشم عسلی خوشگلست . به طرفش رفتم ودستشوصمیمانه فشردم وگفتم:
- چه عجیب که ما باز هم همو دیدیم .
سرشو به نشونه تایید حرف من تکون داد . دوتا پرستار هم وقتی دیدن دختر خیلی با من صمیمیه از اتاق خارج شدن ومنم لخند پر غروری زدم هه.
دختره اسمش سوزان بود ۲۵ سالش بود وتازه تحصیلش تموم شده بود ( خصلت جالبه ایرانیه اینکه هر وقت با کسی صمیمی میشن از همه چیز میپرسن منم ایرانیم دیگه از اسم باباش شروع کردم تا غذای مورد علاقش )
معلوم بود خیلی خسته شد ولی من دم نمیزدم ویک بند سوال میپرسیدم خوب منم نقشه های تو مغزم دارم دیگه ... از اونجای که دانیل دیروز وقتی سوزانو دید وچشماش برق زد من به فکر دانیل افتادم بـله ! در اتاق زده شد ...
دانیل وارد شد ... حلال زاده ست .دانیل سری تکون داد وبه طرف ما اومد نگاهش به سوزان افتاد نگاهش میکرد سوزان هم کمی ازش نمی اورد . از تفکراتم لبخندی زدم خوشحال بودم خیلی خوشحال ... ولی خودم چی خودم چیکارکنم؟واقعان از دانیل خجالت میکشیدم این چن سال خلی عظیتش کردم خیلی تصمیم داشتم دوباره برگردم اره دوباره برمیگردم ایران اینجوری خیلی خوبه خیلی خوب دیگه دانیل هم عظیت نمیشه ...
اون روز هم گذشت رها از بیمارستان مرخص شد برگشتیم خونه خسته بودم وبخواتر همین خیلی زود خوابم برد.
***
بیدار شدم کش وقوسی به بدن خستم دادم باید برای رها صبحانه درست میکردم بابی حالی از روی تخت بلندشدم به طرف اشپخونه رفتم صورتم رو شستم ومشغول درست کردن نیمرو شدم با صدای رها به طرفش برگشتم:
- صبح بخیر مامان
لبخندی زدم ودر حالی که به طرفش میرفتم تا بغلش کنم گفتم:
- صبح بخیر سفید برفی .
روی میز گذاشتمش واز یخجال نون وسس رو اوردم ونیمرو رو هم روی میز گذاشتم وبا هم شروع به خوردن کردیم .ناخوداگاه به برگشتم به ایران فکردم سرم رو بالاگرفتم وبدون فکر به رها گفتم :
- رها .میخوایم برگردیم ایران .
نگاهم کرد وگفت :
- دانیلم میاد؟
نگاهش کردم نمیدونستم چی بگم اگر میگفتم نه مطمـن بودم میره به دانیل میگه بخواتر همین هیچی نگفتم و به خوردنم ادامه دادم .
صدای زنگ در اومد حتما دانیله برای بردن رها به مهدکودک... محل کارش نزدیک مهدکودک بود بخواتر همین رها رو میبرد ومیاورد ... به طرف در رفتم در رو باز کردم .
دانیل مثل همیشه سرخوش وارد شد این دفعه نزدیکم نشد فک کنم بخواترسوزان بود. دیروز با هم اشنا شدن سوزان اول فکر میکرد دانیل همسرمه ولی بدن که فهمید اینجوری نیست با دانیل صمیمی تر شد والان دیگه باهم دوستن . اره دیگه ... اون روز هم گذشت رها از بیمارستان مرخص شد برگشتیم خونه خسته بودم وبخواتر همین خیلی زود خوابم برد.
***
بیدار شدم کش وقوسی به بدن خستم دادم باید برای رها صبحانه درست میکردم بابی حالی از روی تخت بلندشدم به طرف اشپخونه رفتم صورتم رو شستم ومشغول درست کردن نیمرو شدم با صدای رها به طرفش برگشتم:
- صبح بخیر مامان
لبخندی زدم ودر حالی که به طرفش میرفتم تا بغلش کنم گفتم:
- صبح بخیر سفید برفی .
روی میز گذاشتمش واز یخجال نون وسس رو اوردم ونیمرو رو هم روی میز گذاشتم وبا هم شروع به خوردن کردیم .ناخوداگاه به برگشتم به ایران فکردم سرم رو بالاگرفتم وبدون فکر به رها گفتم :
- رها .میخوایم برگردیم ایران .
نگاهم کرد وگفت :
- دانیلم میاد؟
نگاهش کردم نمیدونستم چی بگم اگر میگفتم نه مطمـن بودم میره به دانیل میگه بخواتر همین هیچی نگفتم و به خوردنم ادامه دادم .
صدای زنگ در اومد حتما دانیله برای بردن رها به مهدکودک... محل کارش نزدیک مهدکودک بود بخواتر همین رها رو میبرد ومیاورد ... به طرف در رفتم در رو باز کردم .
با صدای گوشی تلفن به طرفش رفتم . بدون ا ینکه نگاه کنم گفت :
- بفرمایید؟
با صدای عصبی دانیل کمی شکه شدم .
- که میخواید برگردید ایران ؟
میدونستم این رها خانم تو دهنش چیزی نمیمونه وهمه رولو میده ... عصبی تر از خودش گفتم :
- رها گفت؟
- گل ارا واقعان میخوای بری ؟
گوشی رو سرجاش گذاشتم سر دوراهی مونده بودم ... برم ؟نرم ؟ نمیدونستم به طرف اتاقم رفتم روی تخت دارز کشیدم وتمام فکرم رو جمع این کردم که به ایران برگردم یانه ؟... دلت تنگ بودم برای همه برای مامان بابام و... بغض سختی گلوم رو فشار میداد خیلی سخت دستم رو روی گلوم گذاشتم بی فایده بود ... واین اشکام بود که راه خودشونو باز کردند ...
رها از مهدکودک اومد بماند که باهاش اصلا حرف نزدم از دستش عصبانی بودم میترسیدم دست روش بلند کنم بخواتر همین سریع به اتاق خوابم پناه اوردم وخوابیدم ...
***
ـ رها صـبر کن .
دنبال رها میدویدم میترسیدم گم بشه فرودگاه بزرگ بود، واین ترسم رو چند برابر کرده بود. نمیدونستم کارم درسته یا نه فقط اینو میدونستم که الان ایرانم همین ... با افتادن رها با ترس به طرفش دویدم روی زمین افتاده بود وگریه میکرد ...بلندش کردم وسرش داد کشیدم :
- مگه بهت نمیگم صبر کن باهم بریم ؟
گریش شدت گرفت .همینطور که دستای رها رو میگرفتم به طرف چمدونامون که گوشه ای ول شده بود رفتم . خوشحال بودم ؟ نه ناراحت بودم ؟باز هم نه معمولی بودم کاملا معمولی . من همه چیزو از دست دادم فقط رها برام مونده پس بهتر خوب مراقبش باشم . نگاهش کردم چشماش از گریه زیاد قرمز قرمز بود روی دو زانو نشستم تا هم قدش بشم . از خودم بدم میومد با یک حرکت ناگهانی بغلش کردم فشارش دادم حالم دست خودم نبود، اصلا دست خودم نبود با صدای رها ،رهاش کردم :
- مامان فشارم چرا میدی اخه؟
لبخندی زدم ، سفید برفی من ... در جوابش گفتم:
- مامانو میبخشی؟
سرشو پرخوند واین دفعه با بغض بیشتری گفت :
- شما منو از بابام جدا کردی ...
نفس عمیقی کشیدم تا عصبی نشم وبا لحن ارومی گفتم :
- رهای مامان ، دانیل که بابات نیست دخترم ...
باهام حرفی نزد من هم نگاه های مردم رو روی خودم احساس میکردم بخواتر همین بلند شدم . این دفعه محکم دستای رهارو گرفتم ...
از فرودگاه خارج شدیم . سوار یکی ازتا کسی ها که کنار فرودگاه بود شدیم . راننده برگشت طرفم وگفت :
- کجا میرن خانم ؟
اصلا هواسم نبود دارم چی میگم بخواتر همین گفتم :
-Go to the hotel Ferdowsi
اول کمی نگاهم کرد . تازه به خودم اومدم اروم دستم رو به سرم کوبیدم وگفتم :
- ببخشید برین هتل فردوسی ...
سرشو به نشونه نمیدونم چی تکون داد وحرکت کرد . رها باشوق به خیابونا نگاه میکرد من هم برگشتم طرف پنجره ماشین ،حالا فهمیدم اصلا خوب نیستم . حالا کار از کجا گیر بیارم ؟ اصلا بهم جای کار میدن ؟ ماشن از حرکت ایستاده ، اول فکر کردم رسیدیم ولی متوجه شدم پشت چراغ قرمزیم ...دوباره سرمو به طرف پنجره گردوندم نگاهم به یک بنربزرگ ثابت موند ... (دعوت به همکاری ... اموزشگاه زبان آرا )لبخندی زدم با خودم گفتم :
- خداروزی رسونه ... فورا گوشیمو از کیفم در اوردم وشماره ی که روی بنرنوشته شده بود رو داخلش سیو کردم .
** آرمان**
الان ۶ سال از ماجرای گل ارا میگذره ... راحت میگم گذشت ولی تمام این ۶ سال رو دنبالش گشتم نبود حتی خونشونم رفتم پدرش بادیدن من بهم حمله ور شد ... هنوز هم دوستش دارم شاید بیشتر از قبل خیلی بیشتر ... ته سیگارمو از بالکن پرت کردم داخل خونه شدم ودر بالکن رو بستم ... لیوان اسپرسوم که حالا سرد شده بود رونوشیدم با خودم زمزمه کردم :
- چیکار کردی باهام لعنتی ؟
با یک حرکت رو کاناپه دراز کشیدم . چشمامو بستم آروم آروم خوابم برد .
***
با صدای گوشی همراهم چشمامو باز کردم دستی به چشمام کشیدم وبه صفحه گوشی نگاه کردم . حمید شریک کاریم بود جوابشو دادم:
- بله ؟
مثل همیشه اروم این یکی از بهترین ویژگی هاش بود :
- پسر بازم که تو دیر کردی ...
به ساعت دستم نگاه کردم . راست میگفت در حالی که از روی کاناپه بلند میشدم گفت :
- اومدم .
سری چرخوندم کتم روی یکی دیگه از کاناپه ها افتاده بود .برش داشتم . از در خونه زدم بیرون سوار ماشینم شدم وحرکت کردم .از کار قبلیم استفا دادم حتی دیگه بازیگری رو هم ادامه ندادم ... فعلا که یک اموزشگاه داشتم البته شریکی ... هرچند که کارم روزیاد جدی نمیگیرم ... (اموزشگا زبان آرا )هه حتی اسم اموزشگاه رو هم اخر اسمش گزاشتم ...!
دیگه رسیده بودم پارک کردم ازماشین پیاده شدم .اموزشگاه سه طبقه بود ... داخل سالن شدم منشی ها مثل همیشه به احترامم ایستادن .به طرف خانم موسوی (مونشیم ) برگشتم . قبل از من گفت:
- ساعت ۱۰ صبح کلاس داشتید که کنسل کردید شاگردا کلی شکایت کردن ویک ساعت دیگه هم یعنی ساعت ۶ کلاس دارین .
سرمو تکون دادم وبی خیال به طرف اتاقم رفتم ...
*گل ارا **
الان یک هفتس ایرانم .رها گوشه گیر شده ،ازم فرار میکنه میگه دوسم نداری ...منو از بابام جدا کردی . الانم قایم شده . اسمشو مهدکودک نوشتم ولی باز هم نمیره .
امروز میخوام برای کار برم به اون اموزشگاه .
رفتم داخل آشپزخونه تنها جای بود که نگشته بودم .در کابینت اولی رو باز کردم نبود.دومی باز هم نبود در اخرین کابینتو باز کرد .گوشه ای کز کرده بود وچشماش از اشک سرخ بود آروم گفت :
- مامان دعوام نکن باشه ؟
دلم گرفت فورا بغلش کردم و گفتم:
- من غلط بکنم دختر خوشگلمو دعوا کنم .
- پس من نمیخوام برم مهدکودک .
نگاهش کردم ... باز که برگشتم سرخونه اول نفسمو بیرون فرستادم وگفتم :
- آخه خوشگل مامان نمیدونی مهدکودک چقدر خوبه که ...
- خیلیم بده . تازه من نمیفهمم اونا چی میگن .
دیگه واقعان داشت اشکم در می اومد من این بچه رو چیکار کنم ؟ باحال زاری گفتم :
- رها مامانو دوست داری ؟
- ااااره
- پس بریم باشه؟
نفسشو بیرون فرستاد وگفت:
- اوف باشه .
از حالتش لبخند کوچیکی بر لبم نشست . کولش گرفتم وگفتم :
- خوب بریم لباس بپوشیم .
- میخوام خودم لباس بپوشم .
- بــــاشــه!
گزاشتمش روی زمین . این رفتارشو دوست داشتم ، همه کاراشو خودش انجام میداد مستقل بود درست همون چیزی که من میخواستم خودشم دوست داشت رها باشه مثل اسمش.
من به طرف اتاق رفتم تا حاظر بشم یک سویت کوچیک گرفته بودم کوچیک بود ولی خوب همینشم خوبه ... به طرف کمدم رفت دوست داشتم کاملا رسمی باشم ولی فقط یک مانتوی صورتی کثیف داشتم خوب به از هیچیه ،باید حتما خرید میرفتم . یه شلوار مشکی راسته هم پوشیدم دوتا شال بیشتر نداشتم یکیش ابی بود یکیشم زرد . ابی رو برداشتم سرم کردم . مثل همیشه فقط رژ لب وکرم ضد افتاب زدم .صدای رها رو از پشت سرم شنیدم :
- مامان جیگرشدم ؟
برگشتم طرفش روی دوزانو نشستم لپشو کشیدم وگفتم :
- جیگر بودی جیگرتر شدی جیگر مامان .
شیرین خندید موهاشو لمس کردم وتیکه از موهاشو پشت گوشش گذاشتم . لبخندش خاص بود خیلی خاص ،اشک داخل چشمام حلقه زد رها گفت:
- مامان گریه میکنی؟
- نه عزیز دل مامان .
دستشو گرفتم روزنامه تبلیغاتی که اسم مهدکودک روروش نوشته بود برداشتم . با رها از سویت خارج شدیم . تاکسی گرفت وادرس مهدکودک رو دادم ،زیاد ازسویت دور نبود بخواتر همین اینجارو انتخاب کردم . تاکسی از حرکت ایستاد پولشو حساب کردم وپیاده شدیم . وارد مهدکودک شدیم رها باشوق به اطراف نگاه میکرد . به طرف خانمی که لباس زرد رنگی پوشیده بود رفتم وپرسیدم :
- خانم برای ثبت نام چیکار باید بکنم ؟
باخوش روی به طرف برگشت وگفت:
- دنبالم بیاید .
دنبالش رفتیم .
**آرمان **
امروز صبح کلاس داشتم . حمید ازم خواهش کرده بود تا شخص جدید رو برای کار پیدا نکرده من به کارم ادامه بدم . کتم رو برداشتم واز خونه زدم بیرون .
سوار ماشین شدم مثل همیشه بی حوصله شروع به رانندگی کردم . رسیدم ماشینو جای همیشگی پارک کردم و وارد اموزشگاه شدم ۱۰ دقیقه دیگه کلاسم شروع میشد به طرف کلاس رفتم .
- پس من نمیخوام برم مهدکودک .
نگاهش کردم ... باز که برگشتم سرخونه اول نفسمو بیرون فرستادم وگفتم :
- آخه خوشگل مامان نمیدونی مهدکودک چقدر خوبه که ...
- خیلیم بده . تازه من نمیفهمم اونا چی میگن .
دیگه واقعان داشت اشکم در می اومد من این بچه رو چیکار کنم ؟ باحال زاری گفتم :
- رها مامانو دوست داری ؟
- ااااره
- پس بریم باشه؟
نفسشو بیرون فرستاد وگفت:
- اوف باشه .
از حالتش لبخند کوچیکی بر لبم نشست . کولش گرفتم وگفتم :
- خوب بریم لباس بپوشیم .
- میخوام خودم لباس بپوشم .
- بــــاشــه!
گزاشتمش روی زمین . این رفتارشو دوست داشتم ، همه کاراشو خودش انجام میداد مستقل بود درست همون چیزی که من میخواستم خودشم دوست داشت رها باشه مثل اسمش.
من به طرف اتاق رفتم تا حاظر بشم یک سویت کوچیک گرفته بودم کوچیک بود ولی خوب همینشم خوبه ... به طرف کمدم رفت دوست داشتم کاملا رسمی باشم ولی فقط یک مانتوی صورتی کثیف داشتم خوب به از هیچیه ،باید حتما خرید میرفتم . یه شلوار مشکی راسته هم پوشیدم دوتا شال بیشتر نداشتم یکیش ابی بود یکیشم زرد . ابی رو برداشتم سرم کردم . مثل همیشه فقط رژ لب وکرم ضد افتاب زدم .صدای رها رو از پشت سرم شنیدم :
- مامان جیگرشدم ؟
برگشتم طرفش روی دوزانو نشستم لپشو کشیدم وگفتم :
- جیگر بودی جیگرتر شدی جیگر مامان .
شیرین خندید موهاشو لمس کردم وتیکه از موهاشو پشت گوشش گذاشتم . لبخندش خاص بود خیلی خاص ،اشک داخل چشمام حلقه زد رها گفت:
- مامان گریه میکنی؟
- نه عزیز دل مامان .
دستشو گرفتم روزنامه تبلیغاتی که اسم مهدکودک روروش نوشته بود برداشتم . با رها از سویت خارج شدیم . تاکسی گرفت وادرس مهدکودک رو دادم ،زیاد ازسویت دور نبود بخواتر همین اینجارو انتخاب کردم . تاکسی از حرکت ایستاد پولشو حساب کردم وپیاده شدیم . وارد مهدکودک شدیم رها باشوق به اطراف نگاه میکرد . به طرف خانمی که لباس زرد رنگی پوشیده بود رفتم وپرسیدم :
- خانم برای ثبت نام چیکار باید بکنم ؟
باخوش روی به طرف برگشت وگفت:
- دنبالم بیاید .
دنبالش رفتیم .
**آرمان **
امروز صبح کلاس داشتم . حمید ازم خواهش کرده بود تا شخص جدید رو برای کار پیدا نکرده من به کارم ادامه بدم . کتم رو برداشتم واز خونه زدم بیرون .
سوار ماشین شدم مثل همیشه بی حوصله شروع به رانندگی کردم . رسیدم ماشینو جای همیشگی پارک کردم و وارد اموزشگاه شدم ۱۰ دقیقه دیگه کلاسم شروع میشد به طرف کلاس رفتم .
**گل آرا **
بالاخر رها رو با هزار قول وقرار مهدکودک گذاشتم . هزینه مهدکودک برام کمی گرون تموم شد ولی خب ...
گوشیمو از کیفم در اوردم دنبال اموزشگاه میگشتم ،اهان پیداش کردم . تماس گرفتم :
- بفرمایید؟
- سلام اموزشگاه ارا؟
- بله ،فرمایشتون؟
کمی استرس داشتم نفسمو بیرون فرستادم وگفتم :
- درمورد آگهی تبلیغاتی که زده بودید تماس گرفتم برای کار .
- بله بله . شما شرایط قرار دادو میدونید؟
- نه راستش ،اگر میشه شما ادرس اموزشگاه رو لطف کنید .
- یاداشت کنید .
-بفرمایید .
- خیابان ... کوچه... شما وارد کوچه بشین تابلو معلومه .
- خیلی ممنون خانم مچکرم .
-خواهش میکنم . خدانگهدار .
- خدانگهدار.
از لحن رسمیش حسابی خندم گرفته بود کمی لکت زبان داشت معلوم بود تازه کاره ...نمیدونم چرا ولی برای این کار ذوق خاصی داشتم . نمیدونم چرا ولی فکر میکردم قرار اتفاق خاصی بیوفته ...فوراتاکسی گرفتم وادرس اموزشگاه رو دادم . مثل همیشه به طرف پنجره برگشتم ،کاش میتونستم ذهن همه مردم رو بخونم کاش...
- خانم رسیدیم .
به طرف راننده برگشتم .
پولشو حساب کردم واز ماشین پیاده شدم.
جای بدی نبود قشنگ بود وارد شدم به طرف میز بزرگی که فک میکنم میز منشی بود رفتم . به خانمی که تمام حواسش به کامپیوتر بود گفتم :
- ببخشید .
به صورتم نگاهی کرد وبعد نگاهی به مانتو شلوارم کردکاغذی جلوم گرفت و گفت:
- برگه ثبت نام .
- ولی من برای کار اومدم.
کمی نگاهم کرد . بعد از یک نگاهی طولانی تلفنی که بغلش بود رو برداشت وشماره ۲ رو فشار داد .
- ریس یه خانمی اومدن برای کار...
-...
بعد جوری که من نشنوم ولی شنیدم گفت :
- اخه یه جورین ...
خودت یه جوری زنیکه ...
-...
- چشم.
تلفن رو سرجاش گزاشت دوباره به من نگاهی انداخت وبه در روبرو اشاره کرد و گفت :
- بفرمایید داخل .
رفتم طرف در نفس عمیقی کشیدم در زدم و وارد شدم . مردی پشت میز نشسته بود ودر حالی که به لباسام نگاه میکرد گفت:
- بفرمایید بشینید .
نشستم به مرد نگاه کردم در صورتش ته چهری از خنده نمایان بود . شروع کرد به حرف زدن :
- خانم شما فکر میکنید برای این کار مناسبید ؟
با جدیت تمام گفتم :
- بله .
اول کمی نگاهم کرد سرشو به نشونه باشه تکون داد و دستشو داخل کشوش کرد وچنتا برگ a4 در اورد . به طرفم خمشد وبرگه ها رو روبروم گرفت وگفت :
- اگر فکر میکنید برای این کار مناسبید همینو همین الان ترجمه کنید .
لبخندی زدم وبه برگه ها نگاهی کرد . برام راحت بود راحت تر از اب خوردن . نگاهش کردم یکی از ابرو هاشو بالا داده بود وبه من نگاه میکرد . شروع کردم به ترجمه با هر بندی که میگفتم چشماش درشت تر میشد . تموم کرد م به مرده نگاهی کردم . دهنش باز مونده بود لبخندی زدم وگفتم :
- چطور بود ؟
سریع گفت :
- کارتونو از فردا شروع کنید .
سرمو تکون دادم واونم فرمی رو جلوی صورتم گرفت . خودکار از کیفم در اوردم وشروع کردم به پر کردن فرم ... تمام مدت نگاه سنگینشو روی خودم احساس میکرد ولی توجه ای نکردم . برگه رو کامل نوشتم نگاه خیلی کوتاهی به برگه انداختم واونو روی میز روبروی اون گذاشتم . مثل همیشه همون جوری که با مردا حرف میزدم سرد گفتم :
- تایم کلاسا چه جوریه ؟
لبخندی زد وگفت :
- هرجور شما راحتید .
لبخند شیطانی زدم وگفتم :
- اگر میشه تایم کلاسا تا ۳ بیشتر طول نکشه اخه من بچه کوچیک دارم .
مثل بادکنک خالی شد. اون موقعه بود که قیافش دیدنی بود ،پوزخندی زدم وگفتم :
- خوبید جناب ؟
باهام سرسنگین شد (چه عجب) گفت:
- فردا کارتون رو شروع کنید .
- بله
سرشو تکون داد . لبخندی زدم خدا میدونه که چقدر خوشحال بودم . بعد از خداحافظی از اموزشگاه بیرون زدم .
کمی زود بود برم دنبال رها بخواتر همین تصمیم گرفتم برم وکمی لباس برای خودم بخرم .
زیاد تهرانو بلد نبودم ،بخواتر همین به راننده تاکسی گفتم یک پاساژنگه داره . خیابونا شلوغ بود وهمین اعصاب منو خورد میکرد.
رسیدیم کرایه رو حساب کردم واز ماشین پیاده شدم . اولالا عجب جای باحالی وارد پاساژ شدم یکی یکی مغازه هارو میگشتم ولی چیزی نمیخریدم . صدای شنیدم :
- گل آرا.
به طرف صدا برگشتم نگاهش کردم اره خودش بود ، خیلی وقت بود ازش خبر نداشتم نگاهش کردم سریع به طرفم اومد منم به طرفش رفتم هردو همو در اغوش گرفتیم .زیر لب زمزمه کردم :
- آوا خودتی ؟
نگاهم کرد واشکاش دونه دونه از چشماش میریختن بیرون . در حالی که اشکاشو پاک میکرد گفت :
- باید همه چیزو واسم تعریف کنی باشه ؟
-...
- چشم.
تلفن رو سرجاش گزاشت دوباره به من نگاهی انداخت وبه در روبرو اشاره کرد و گفت :
- بفرمایید داخل .
رفتم طرف در نفس عمیقی کشیدم در زدم و وارد شدم . مردی پشت میز نشسته بود ودر حالی که به لباسام نگاه میکرد گفت:
- بفرمایید بشینید .
نشستم به مرد نگاه کردم در صورتش ته چهری از خنده نمایان بود . شروع کرد به حرف زدن :
- خانم شما فکر میکنید برای این کار مناسبید ؟
با جدیت تمام گفتم :
- بله .
اول کمی نگاهم کرد سرشو به نشونه باشه تکون داد و دستشو داخل کشوش کرد وچنتا برگ a4 در اورد . به طرفم خمشد وبرگه ها رو روبروم گرفت وگفت :
- اگر فکر میکنید برای این کار مناسبید همینو همین الان ترجمه کنید .
لبخندی زدم وبه برگه ها نگاهی کرد . برام راحت بود راحت تر از اب خوردن . نگاهش کردم یکی از ابرو هاشو بالا داده بود وبه من نگاه میکرد . شروع کردم به ترجمه با هر بندی که میگفتم چشماش درشت تر میشد . تموم کرد م به مرده نگاهی کردم . دهنش باز مونده بود لبخندی زدم وگفتم :
- چطور بود ؟
سریع گفت :
- کارتونو از فردا شروع کنید .
سرمو تکون دادم واونم فرمی رو جلوی صورتم گرفت . خودکار از کیفم در اوردم وشروع کردم به پر کردن فرم ... تمام مدت نگاه سنگینشو روی خودم احساس میکرد ولی توجه ای نکردم . برگه رو کامل نوشتم نگاه خیلی کوتاهی به برگه انداختم واونو روی میز روبروی اون گذاشتم . مثل همیشه همون جوری که با مردا حرف میزدم سرد گفتم :
- تایم کلاسا چه جوریه ؟
لبخندی زد وگفت :
- هرجور شما راحتید .
لبخند شیطانی زدم وگفتم :
- اگر میشه تایم کلاسا تا ۳ بیشتر طول نکشه اخه من بچه کوچیک دارم .
مثل بادکنک خالی شد. اون موقعه بود که قیافش دیدنی بود ،پوزخندی زدم وگفتم :
- خوبید جناب ؟
باهام سرسنگین شد (چه عجب) گفت:
- فردا کارتون رو شروع کنید .
- بله
سرشو تکون داد . لبخندی زدم خدا میدونه که چقدر خوشحال بودم . بعد از خداحافظی از اموزشگاه بیرون زدم .
کمی زود بود برم دنبال رها بخواتر همین تصمیم گرفتم برم وکمی لباس برای خودم بخرم .
زیاد تهرانو بلد نبودم ،بخواتر همین به راننده تاکسی گفتم یک پاساژنگه داره . خیابونا شلوغ بود وهمین اعصاب منو خورد میکرد.
رسیدیم کرایه رو حساب کردم واز ماشین پیاده شدم . اولالا عجب جای باحالی وارد پاساژ شدم یکی یکی مغازه هارو میگشتم ولی چیزی نمیخریدم . صدای شنیدم :
- گل آرا.
به طرف صدا برگشتم نگاهش کردم اره خودش بود ، خیلی وقت بود ازش خبر نداشتم نگاهش کردم سریع به طرفم اومد منم به طرفش رفتم هردو همو در اغوش گرفتیم .زیر لب زمزمه کردم :
- آوا خودتی ؟
نگاهم کرد واشکاش دونه دونه از چشماش میریختن بیرون . در حالی که اشکاشو پاک میکرد گفت :
- باید همه چیزو واسم تعریف کنی باشه ؟
سرم رو به نشونه تایید حرفش تکون دادم . دستم روگرفت وبا خودش کشید مس کش تنبون دنبالش کشیده میشدم . وارد قسمتی از پاساژشد که فک کنم رستوران بود . روی یکی از صندلی ها نشستم رستوران قشنگی بود که بارنگ سفید وزرد دیزاین شده بود . هردمون ساندویچ همبرگر سفارش دادیم ...وشروع کردیم به حرف زدن از همه چیز وهمه جا حرف میزدیم همه ماجرا رو براش تعریف کردم وگفتم چقدر عجله ای شده بود برگشتم ایران .
به ساعتم نگاهی کردم وای ساعت ۲ باید برم دنبال رهاهیچ لباسیم نخریدم . برای آوا با عجله توزیح دادم که چی به چیه وسریع باید برم .وارد اولین مغازه که نزدیکم بود شدم ودوتا مانتوی ساده به رنگ قهوی ومشکی برداشتم خداروشکر بغل مغازه مانتو فروشی روسری فروشی و... بود چنتا مغنه هم برداشتم وفورا از مغازه بیرون زدم سریع یه تاکسی گرفتم وادرس مهدکودک رو دادم .
وقتی ر سیدم ساعت۳:۳۰ بود حتما رها الان داره گریه میکنه . وارد مهدکودک شدم به طرف همون خانم مهربون که فامیلیش همایونی بود رفتم :
- خانم همایونی ؟
برگشت طرفم وگفت:
- جانم؟
- اومدم رها رو ببرم .
- بله بله ،دنبالم بیاید.
دنبالش رفتم وارد اتاق بزرگی شدیم که داخلش حدود۲۰تا بچه همسن وسال رهابود.همه مشغول بازی بودند با چشم دنبال رها گشتم ،داشت با یک دختر خوشگل چشم ومو روشن بازی میکرد. منو باش باخودم گفتم الان سرهمه روخورده .
منو دید دوید طرفم وبایک حرکت توبغلم جا شد. بعد از چند لحظه گزاشتمش روی زمین .قبل از من شروع کرد به حرف زدن :
- مامان نمیدونی که چقدر اینجا خوبه من یک دوست پیدا کردم اسمش هوریاست .
دستشو گرفتم در حالی که از در مهدکودک بیرون می اومدیم گفتم:
- دیدی مامان چقدر جای خوبیه ؟
- اره عالیه .
اون روز هم با شیرین زوبونیای دخترم رها تموم شد .
***
صبح شده بود ،با این که زود خوابیده بودم باز هم خسته بود به هزار سختی وفش به کارو مهدکودک از تختم دل کنم .
مانتوی مشکی که دیروز خریده بودم رو پوشیدم بود قشنگ بود کمی هم فانتزی بود. شلوار لی از چمدونم در اوردم وپوشیدم نگاهی به صورت بی روحم انداختم کمی روژ لب زدم ورژ گونه نمیدونم چی شد که کمی ریملم زدم . جذاب شده بودم مثل همیشه ... لبخندی به خودم زدم ومغنمه رو سر کردم رها هم حاضر بود از خونه بیرون زدیم وسوار تاکسی شدیم اول رها رو رسوندم وبعد خودم رفتم . درست سر موقعه .
**آرمان**
از حمید شنیده بودم به جای من شخص جدید رو پیدا کرده.از این بابت خوشحال بودم.امروز هم اومده بود وسایلم رو جمع کنم ،هرچندکه وسیله ای هم نداشتم .وسایلم تمام یک پوشه بود ویک کلاسور...از اتاق بیرون اومدم اما با چیزی که دیدم شاخ دراوردم زبونم بند اومده بودعرق سردی روی پیشونیم نشسته بود . من خواب بودم اره این فقط یک خوابه زیر لب زمزمه کردم :
- گـ گل ارا
انگار ندیده بودم از در اموزشگاه بیرون رفت ومن همچنان به در خیره بودم نمیتونستم حرکت نمیتونستم بالاخر پیداش کردم بعد از ۶سال... گل ارا اینجا چیکار میکرد ؟ این سوال رو هی تو ذهنم تکرار میکردم فورا به طرف خانم موسوی برگشتم :
- گل آرا اینجا چیکار میکنه ؟
خانم موسوی با تعجب نگاهم کرد وگفت:
- گل آرا؟
سرش داد کشیدم :
- گل آرا کیانی تو سیستم ثبت نامی ها اسمشو سرچ کن !
معلوم بود ترسیده ، بریده بریده گفت:
- چیزی نیست . دنبال شخص خاصی میگردین ؟
سعی کردم خدمو کنترل کنم با صدای بریده بریده ای گفتم :
- همین خانمی که پیشتون وایساده بود همونی که چمای درشتی داشت ومشکی بود ...
- آهان خانوم کیانی همونی که به جای شما...
- به جای من ؟
- بله بله امروز روز اول کاریشون بود.
نفسم حبس شده بود نمیدونستم چی بگم با صدای خیلی گرفته ای گفتم :
- برو فرم ثبت قرار داد رو بیار!
- دست اقای دلاوریه .
سرش داد کشیدم :
- برو ازش بگیر .
فورا بلند شده. معلوم بود خیلی ترسیده . من هم ترسیده بودم نمیدونم چرا وقعان نمیدونم چرا از دیدنش یا دوباره دیدنش... بعد از چند دقیقه خانم موسوی با یک پوشه برگشت جلوم گرفت وگفت :
- اقای دلاور...
بدون توجه به حرفش پوشه رو گرفتم وبه اتاق قبلیم برگشتم پوشه روباز کردم .همه چیز مشخصاتش داخلش بود حتی ادرس خونش حتی شماره گوشیش زیر لب زمزمه کردم :
- خدایا بالاخر پیداش کرد بالاخر ...
همه مشخصاتشو یاداشت کردم باید همین الان میرفتم میدیدمش همین الان .
** گل آرا **
تازه از مهدکودک اومده بودیم . سوار تاکسی بودیم ورها همچنان با ناز شعری که تازه یاد گرفته بود رو میخوند .
- خانم رسیدیم .
پول تاکسی دار رو حساب کردم واز ماشین پیاده شدیم داشتم به طرف خونه میرفتیم که اسمم توسط کسی که خیلی صداش برام اشنا بود زده شد:
- گـ ل آرا
جرعت نداشتم برگردم نمیتونستم رها به طرفش برگشتم ولی من هنوز پشتم بهش بود. وصدای رها :
- مامان این اقا کیه ؟
وصدای ارمان :
- چـ چند سالته ؟
من نمیدیدمش نمیتونستم ببینمش نمیتونستم برگردم حالم خیلی بد بود خیلی بد . اروم اشکام راشونو باز کردن وصدای رها:
- ۵سال
برای یک لحظه چشمام سیاهی رفت ودیگه سیاهی مطلق ...
***خانم موسوی با تعجب نگاهم کرد وگفت:
- گل آرا؟
سرش داد کشیدم :
- گل آرا کیانی تو سیستم ثبت نامی ها اسمشو سرچ کن !
معلوم بود ترسیده ، بریده بریده گفت:
- چیزی نیست . دنبال شخص خاصی میگردین ؟
سعی کردم خدمو کنترل کنم با صدای بریده بریده ای گفتم :
- همین خانمی که پیشتون وایساده بود همونی که چمای درشتی داشت ومشکی بود ...
- آهان خانوم کیانی همونی که به جای شما...
- به جای من ؟
- بله بله امروز روز اول کاریشون بود.
نفسم حبس شده بود نمیدونستم چی بگم با صدای خیلی گرفته ای گفتم :
- برو فرم ثبت قرار داد رو بیار!
- دست اقای دلاوریه .
سرش داد کشیدم :
- برو ازش بگیر .
فورا بلند شده. معلوم بود خیلی ترسیده . من هم ترسیده بودم نمیدونم چرا وقعان نمیدونم چرا از دیدنش یا دوباره دیدنش... بعد از چند دقیقه خانم موسوی با یک پوشه برگشت جلوم گرفت وگفت :
- اقای دلاور...
بدون توجه به حرفش پوشه رو گرفتم وبه اتاق قبلیم برگشتم پوشه روباز کردم .همه چیز مشخصاتش داخلش بود حتی ادرس خونش حتی شماره گوشیش زیر لب زمزمه کردم :
- خدایا بالاخر پیداش کرد بالاخر ...
همه مشخصاتشو یاداشت کردم باید همین الان میرفتم میدیدمش همین الان .
** گل آرا **
تازه از مهدکودک اومده بودیم . سوار تاکسی بودیم ورها همچنان با ناز شعری که تازه یاد گرفته بود رو میخوند .
- خانم رسیدیم .
پول تاکسی دار رو حساب کردم واز ماشین پیاده شدیم داشتم به طرف خونه میرفتیم که اسمم توسط کسی که خیلی صداش برام اشنا بود زده شد:
- گـ ل آرا
جرعت نداشتم برگردم نمیتونستم رها به طرفش برگشتم ولی من هنوز پشتم بهش بود. وصدای رها :
- مامان این اقا کیه ؟
وصدای ارمان :
- چـ چند سالته ؟
من نمیدیدمش نمیتونستم ببینمش نمیتونستم برگردم حالم خیلی بد بود خیلی بد . اروم اشکام راشونو باز کردن وصدای رها:
- ۵سال
برای یک لحظه چشمام سیاهی رفت ودیگه سیاهی مطلق ...
آروم چشمامو باز کردم سرم به شدت درد میکرد چند دقیقه خمار بودم که همه چیز یادم اومد روی یک تخت خوابیده بودم کنارم رو نگاه کردم یک تخت دیگه هم کنارم بود که رها روش خوابیده بود و ارمان هم صندلی کنار تخت اون گزاشته بود وسرشو روی تخت گذاشته بود وخوابیده بود .بغض کردم خدایا اگر فهمیده باشه من چیکار کنم خدایا ... یه وقت رها رو ازم نگیره ناگهان آرمان چشماشو باز کرد نگاهم کرد ،دیگه دیرشده بود که خودمو به خواب بزنم درنگاهش موجی از نفرت ،خشم و... وچی نمیدونم یک چیز خاص خیلی خاص ... اومد به طرفم گفت :
- فقط بگو چراچرا؟
به خودم اومدم من دیگه اون گل ارای خر نبود بلد بودم چیکار کنم تو چشماش نگاه کردم وگفتم :
- چی چرا؟
فریاد کشید:
- د لعنتی چرا به من نگفتی حامله ای ؟
پوزخند زدم :
- معلوم هس داری چی میگی ؟
بهم نزدیک ترشد وگفت:
- این بچه مال منه ؟
- هه به همین خیال باش ،باشه؟ داری برای خودت چرت و پرت میگه من بعد از تو ازدواج کردم و...
- پس شوهرت کو ؟
چی بگم خدا داشت خودمو میباختم که فکری به ذهنم رسید ...
ـ فعلا نیست ولی بدون من الان دیگه ازد...
پرید وسط حرفم :
- اسمش چیه ؟
-دانیل
نگاهم کرد ، نگاهش غمگین شد ولی با صدای رها همه چیز خراب شد .
- مامان مگه همیشه نمیگفتی دانیل بابای من نیست ؟