امتیاز موضوع:
  • 16 رأی - میانگین امتیازات: 4.56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان قرار نبود(1 تا 13) (حتما بخوانید طنزه)

#22
چند لحظه که در سکوت سپری شد اعصابم را خورد کرد. عادت نداشتم ساکت یک گوشه بشینم مدام سر جایم وول می خوردم ولی آرتان بی توجه به من مشغول رانندگی بود. برعکس بقیه پسرها که هنگام رانندگی کلی حرص از دست ملت می خوردن و فحش از دهنشون نمی افتاد آرتان خیلی خونسرد بود. خیلی راحت حق رو به دیگران می داد و هیچ عجله ای نداشت. خیلی هم کم از بوق استفاده می کرد. خودم جواب خودمو دادم:
- احمق! خو این خیر سرش یعنی روانشناسه! این اینطوری نباشه پس بابای من باشه؟
انگار متوجه کلافگی ام شد که گفت:
- حوصله ات سر رفته؟ ضبطو روشن کن.
بی اراده دستم رفت سمت سیستم خوشگل ماشینش و روشنش کردم. صدای فرهاد توی ماشین پییچید. اخمهامو کشیدم توی هم و گفتم:
- خواننده قحطه؟
همونطور جدی گفت:
- می تونی آلبوماشو رد کنی تا به اون چیزی که باب طبعته برسی.
یه آلبوم رد کردم. خواننده بعدی فریدون فروغی بود. اخمهام بیشتر در هم شد و یکی دیگه رد کردم. بعدی فرامرز اصلانی بود! آلبوم بعدی شجریان و بعدی بنان بود ... از حرص ضبط رو خاموش کردم و تکیه دادم به صندلی. آهنگاشم عین خودشن! از دیدن حالت من بی صدا خندید و گفت:
- چیه؟ دلت ساسی مانکن می خواد ؟
جواب ندادم. دوست نداشتم مسخره ام کنه. دستشو به سمت ضبط برد و دوباره روشنش کرد و چند آلبوم دیگه رد کرد. وقتی صاف نشست صدای ملایم گیتار در کنار پیانو توی ماشین پیچید. بی اختیار آرامش به سراغم اومد و دست از وول زدن برداشتم. خود آرتان هم با آرامش نفس عمیقی کشید. صدای مازیار فلاحی که بلند شد لبخند زدم. تنها خواننده غمگین خونی بود که عاشق صداش بودم:
- نمی تونم بهت بگم دوستت دارم
تحملم نیست واسه گریه کردنت
نمی تونم دیگه تو رو داشته باشم
آخه تو رو به دست من سپردنت
نمی تونم با تو بمونم تا ابد
نمی تونم پا بذارم روی دلت
هر چی که دارم مال تو عزیز من
آخه تو رو به دست من سپردنت
نمی تونم با تو بمونم تا ابد
نمی تونم پا بذارم روی دلت
هر چه که دارم مال تو عزیز من
آخه تو رو به دست من سپردنت ...
اینقدر آرامش به دلم سرازیر شده بود که چشمام بسته شد. نمی دونم چقدر گذشت که صدای آرتان بلند شد:
- بیدار شو ... رسیدیم.
همونطور با چشم بسته گفتم:
- کجا؟!
- چشماتو باز کنی می فهمی کجا ...
با حالت خنده داری یه دونه از چشمامو باز کردم و سرک کشیدم. آرتان خنده اش گرفت و از ماشین پیاده شد. جلوی جواهر فروشی شیکی ایستاده بود. کنارش هم یک فروشگاه بزرگ نقره فروشی قرار داشت. با نق نق پیاده شدم و اینبار در را آرام بستم. آرتان دزدگیر را زد و شانه به شانه راه افتادیم وقتی دیدم به سمت جواهر فروشی می رود ایستادم و گفتم:
- می خوای حلقه بخری؟
- آره ...
- ولی نیازی نیست از جای به این گرونی خرید کنیم ... اینا همه اش فرمالیته اس به نظر من ما حتی می تونیم دو تا حلقه بدل شبیه طلا بخریم. کسی چه می فهمه؟
قیافه آرتان خشن و سفت شد. بدون حرف جلوتر از من راه افتاد و وارد مغازه شد. دیوااااانه به معنای واقعی! حالا خوبه دارم جوش اونو می زنم. اصلا حالا که اینطور شد می رم گرونترین حلقه رو انتخاب می کنم. پا کوبیدم روی زمین و با حرص وارد شدم. اااااااااا چه جواهرایی! داشتم لوچ می شدم. آرتان مشغول صحبت با فروشنده بود. منم خودمو سرگرم دیدن ویترین ها کردم. عاشق زیورآلات بودم. دلم می خواست همه رو بخرم. با صدای آرتان به خودم اومدم:
- ترسا عزیزم ... بیا این قاب رو ببین ...
او! چه مهربون! نمردیم لحن لطیف آقا آرتان رو هم دیدم. دست از نگاه کردن برداشتم و کنار آرتان ایستادم.فروشنده به طوری که انگار منو می شناسه گفت:
- سلام خانوم ... حال شما چطوره؟!
با شک نگاش کردم و گفتم:
- سلام ممنون.
آرتان که دید الان با سردیم آبروشو می برم گفت:
- عزیزم ایشون عمو سیامک دوست صمیمی بابا هستن.
سریع دوزاریم افتاد. پس بگو چرا مهربون شده بود. لبخند زدم و گفتم:
- حال شما ... ببخشید من نشناختم. تقصیر آرتانه که دیر معرفی کرد.
- خواهش می کنم دخترم ... خیلی خوش اومدین اینجا مغازه خودتونه ...
- لطف دارین شما ...
آرتان قاب حلقه های برلیان رو به سمتم هول داد و گفت:
- هر کدومو که دوست داری انتخاب کن عزیز دلم ...
وای خدا! چرا دلم داشت یه جوری می شد. چرا لحن آرتان اینقدر به دلم می نشست. آب دهانم رو قورت دادم و مشغول تماشای حلقه ها شدم. خداییش همه شون خیلی قشنگ بودن. یکی از اونا رو که از بقیه ظریف تر ولی شیک تر بود انتخاب کردم و توی انگشت راستم کردم. آرتان کنار گوشم تذکر داد:
- خانومی ... دست راست نه ... دست چپ!
وووووی! بمیری آرتان! برو اونور اینقدر نچسب به من. از پشت کامل چسبیده بود بهم. دلم می خواست هولش بدم عقب و فرار کنم. داشتم یه جور عجیبی می شدم. ولی نباید خودمو می باختم اگه کوچیک ترین ضعفی از خودم نشون می دادم آرتان برام دست می گرفت حسابی! حلقه رو از دست راستم در آوردم و توی دست چپم کردم. چقدر به انگشت سفید و کشیده ام می یومد. آرتان دستمو گرفت و بهش خیره شد. عمو سیامک گفت:
- ماشالله خیلی به دستتون اومده ... خانومت خیلی خوش سلیقه است ها آرتان جان ...
- ای عمو! این چه حرفیه؟! آخه اگه بدسلیقه بود که الان من کنارش نبودم.
لجم گرفت و دستمو از دستش کشیدم بیرون. دستم داشت مور مور می شد. عمو خندید و گفت:
- اون که بـــــله! ولی عمو شما هم خیلی خوش سلیقه بودین ... واقعا برازنده هم هستین. خد برای هم حفظتون کنه.
آرتان بلند تشکر کرد ولی من زیر لبی چیزی شبیه به تشکر زمزمه کردم. آرتان چانه ام را با دستش بالا کشید و در حالی که با چشمان خوش رنگش زل زده بود توی چشمانم گفت:
- چطوره؟ می پسندی همینو؟
فقط سرمو تکون دادم. آرتان داشت عصبی می شد اون اینقدر قشنگ داشت نقششو بازی می کرد ولی من با حال خرابم داشتم همه چیزو خراب می کردم. آرتان برای خودش هم یک رینگ خرید. از حلقه های پر زرق برق و آنچنانی خوشش نمی یومد. خداییش تا رینگو دستش کرد یه لحظه دلم لرزید. خیلی به دستش می اومد و من نمی دونم چرا داشتم بهش احساس تملک پیدا می کردم. تو دلم سر خودم داد زدم:
- نمی شه ترسا! نمی شه خر نشو احمق نشو بیشعور نشو تو و آرتان وصله هم نیستین. آرتان مال تو نیست. دیگه نگاش نکن اصلا کاری به کارش نداشته باش اگه می دونی نمی تونی همین جا ببر این طنابی که به هم وصلتون کرده رو.
بعد از حساب کردن پول حلقه ها و کلی تشکر از عمو سیامک با هم از مغازه خارج شدیم. داشتم به سمت ماشین می رفتم که صدای آرتان بلند شد:
- کجا؟ باید آینه شمعدون بخریم.
نمی دونم چرا عصبی شدم؟ نمی دونم چرا یهو صدام بالا رفت. نمی دونم چرا داشتم دیوونه می شدم. گفتم:
- تمومش کن این مسخره بازیارو ...
چشمای آرتان گشاد شد. این من بودم؟! من که خودم ازش خواستگاری کرده بودم؟ چرا داشتم مثل سگ هار پاچه می گرفتم؟ تموم این سوالا رو داشتم توی چشماش می خوندم. شانه ای بالا انداخت و گفت:
- منم هیچ تمایلی به ادامه این مسخره بازی ندارم ... ولی باید تحمل کنی تا این چند روز تموم بشه ...
به دنبال این حرف دزدگیر ماشین را زد و گفت:
- بشین تو ماشین تا من بیام.
سلانه سلانه به سمت ماشین رفتم. اشک از چشمام سرازیر شد. توی ماشین که نشستم به هق هق افتادم. دلم هوای مامانمو کرده بود. خدایا به دادم برس. نذار دل ببازم. خدایا اینا همه اش یه بازیه تو که می دونی هدف من تو زندگیم چیه؟ خدایا کمکم کن. کمکم کن که همه چی رو اونجور که باید پیش ببرم و هیچی خراب نشه. خدایا نذار دلم بشکنه نذار تحقیر بشم نذار مضحکه خاص و عام بشم. توی راز و نیاز خودم غرق بودم که در باز شد. آرتان داشت آینه زرورق پیچی شده را روی صندلی عقب می خواباند. بی توجه به او به بیرون زل زدم. کارش که تمام شد سوار شد و در رابست. چرا اشک هام بند نمی اومد؟ خدای اگه آرتان ببینه خیلی بد می شه. ناخن ها مو توی گوشت دستم فرو می کردم تا اشکام بند بیاد ولی فایده ای نداشت. از صدای فیر فیرم توجه آرتان به سمتم جلب شد. چند لحظه ای سنگینی نگاشو حس کردم. داشتم خورد شدنم رو حس میکردم. نگاهش را از من گرفت و خونسردانه به رانندگی اش ادامه داد. انگار براش مهم نبود. بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- می شه بدونم گریه برای چیته؟
گریه ام شدت گرفت. گفتم:
- دلم هوای مامانمو کرده ...
چرا اصلا باهاش حرف زدم؟ چرا اینو گفتم؟ دیگه هیچ حرفی نزد. لعنتی! پرسیدی که فقط کنجکاویت ارضا بشه؟ اصلا برات مهمه؟ اگه یه روز همینجوری جلوی پات زار بزنم هم برات مهم نیست. می دونم می دونم! صدای مازیاد فلاحی که داشت آهنگ همه می گن که تو نیستی رو می خوند بیشتر داغ دلم رو تازه می کرد. اینقدر توی حس خودم و آهنگ فرو رفته بودم که نفهمیدم آرتان چه مسیری رو طی کرد. گریه ام تازه بند اومده بود که صدایش بلند شد:
- قطعه چنده؟
صاف نشستم روی صندلی! خدای من! نزدیک بهشت زهرا بودیم. کی وقت کرده بود بیاد اینجا؟ دلم می خواست از خوشی بال در بیارم خیلی وقت بود به مامانم سر نزده بودم. تند تند اشکامو پاک کردم و گفتم:
- صد و سی و دو
دلم میخواست بپرم بغلش بوسش کنم. پس آرتان هم احساس سرش می شد. وقتی ماشینو پارک کرد پریدم بیرون. دوست داشتم بال در بیارم و برم پیش مامانم. وقتی بالای سر قبر رسیدم نفس نفس می زدم. خودمو انداختم روی قبر و دوباره صدای گریه ام بلند شد. توی دلم داشتم تند تند همه چیو براش می گفتم. حتی از احساسی که می خواستم ازش فرار کنم. شاید نیم ساعتی تنها بودم و همه حرفامو به مامانم زدم و آروم شدم. انگار خودش با دعاهاش دلمو آروم کرده بود. بالاخره سر و کله آرتان پیدا شد. با یه دسته گل رز و یه شیشه گلاب. از روی قبر بلند شدم و آرتان با وسواس قبرو رو شستشو داد. دسته گلو هم به دست من داد و گفت:
- پر پرشون کن ...
نگاهی به چشمای محزونش کردم و شروع به پر پر کردن گل ها کردم ...
آرتان با تکه سنگی چند ضربه روی سنگ قبر زد و مشغول خواندن فاتحه شد. دلم سبک شده بود و با آرامش مشغول تماشای آرتان شدم. بعد از خواندن فاتحه از جا برخاست و گفت:
- خالی شدی؟
سری تکان دادم و با لحن تقریبا مهربانی گفتم:
- آره واقعا دستت درد نکنه ... خیلی نیاز داشتم به اومدن پیش مامانم.
- خواهش می کنم ... بریم؟
- بریم ...
به سمت ماشین راه افتاد من هم دستی برای مامانم تکان دادم و دنبالش روان شدم. در سکوت راه را طی می کردیم و من نمی دونستم کجا داریم می ریم. خودش به حرف اومد و گفت:
- مامانم برای شام دعوتت کرده ...
اخم کردم و گفتم:
- کسی منو دعوت نکرده ...
- اوه ... ببخشید مادمازل! حالا این یه بارو عفو بفرمایید و این دعوتو از طرف من قبول کنین دفعه دیگه می گم مستقیما دعوتتون کنن.
- خود شما هم از این به بعد اگه کاری داشتین با من به گوشیم زنگ بزنین دوست ندارم به عزیز بگی ... مگه تو شماره موبایل منو نداری؟
همونجور در حین رانندگی گوشیشو برداشت و گفت:
- شمارتو یه بار دیگه بگو اون دفعه سیو نکردم ...
نکبت! حالا یعنی می خواست بگه من اصلا براش مهم نبودم که حتی شمارمو سیو نکردم. دلم می خواست بهش نگم ولی آخرش که چی؟ دستامو مشت کردم و با غیض تک تک شماره ها رو گفتم. لبخندی گوشه لبشو کج کرده بودم خوب بلد بود چطور حرصم بده. گفت:
- با همین لباسا می یای ... یا می خوای بری خونه لباس عوض کنی؟
دلم می خواست بگم اصلا من نمی یام. دنبال بهونه می گشتم که یه جوری شونه خالی کنم. بعد از چند لحظه فکر کردن گفتم:
- بابا نمی ذاره بیام ...
بدون حرف دوباره گوشیشو برداشت و تند تند شماره گرفت و گذاشت دم گوشش.
- الو ... سلام پدر جون آرتانم ...
- ممنون خوبم شما خوب هستین؟
- قربان شما ... غرض از مزاحمت امروز با ترسا جان رفتیم واسه آزمایش و خرید حلقه و آینه شمعدون حالا می خوام اگه اجازه بدین ترسا رو واسه شام ببرم خونه ... مامانم دعوت کردن.
- بله بله ... حتما تا قبل از ساعت دوازده خودم می یارمش خونه.
- چشم چشم.
- لطف کردین پدر جون مزاحمتون نمی شم ... خداحافظ.
بعد از قطع کردن گوشی رو به من که با چشمای گشاد شده نگاش می کردم گفت:
- اینم از پدرت ...
سریع حالت عادی به خودم گرفتم و گفتم:
- عزیز هم تنهاست ... منتظرمه ...
اخمای آرتان در هم و نگاهش اینقدر خشن شد که یه لحظه ترسیدم. با همان حالت وحشتناکش گفت:
- مامانم دعوتت کرده و تو هم باید بیای! فهمیدی؟ صد تا بهونه دیگه هم که بیاری آخرش باید بیای ... می برمت به هر قمیتی که شده
- من اسیر تو نیستم
- هر چی می خوای اسمشو بذاری بذار ... ما با هم قرار داشتیم تو باید جلوی مامان من نقش بازی کنی ... اگه بخوای آبروی منو ببری اونوقت منم می دونم چه جوری باهات رفتار کنم.
- تو خیلی ... خیلی ...
- خیلی چی؟ عوضی؟ پست؟ خودخواه؟ کدومش؟
بغض گلمو می فشرد. دلم می خواست لب باز کنم و هر چی لایقشه نثارش کنم ولی می دونستم اگه لب باز کنم اشکام جاری می شه برای همینم لال شدم و هیچی نگفتم. بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- بریم؟ یا اول می ری خونه؟
بالاخره لب باز کردم و گفتم:
- می خوام برم خونه ...
بدون حرف مسیرشو به سمت خونه کج کرد وقتی رسیدیم دستم را به سمت دستگیره در بردم و خواستم پیاده بشم که گفت:
- یه ربع بیشتر وقت نداری ...
عصبی شدم و داد زدم:
- ای بابا مگه مسابقه است؟!!!! یعنی چی که برای من وقت تعیین می کنی؟ اگه می خوای من باهات بیام باید منتظر بمونی حتی اگه سه ساعت طول بکشه ...
به دنبال این حرف پیاده شدم و طبق معمول در را محکم به هم کوبیدم. مرتیکه جعلق! وارد خونه که شدم عزیز با هل هله به استقبالم اومد و چالاپ چالاپ منو ماچ کرد و شروع کرد به قربون صدقه رفتن من. اعصاب نداشتم ولی نمی شد با او تندی کنم. نمی خواستم دل مهربونش رو بشکنم. گفت:
- چی شد نه نه؟ خونتون به هم می خوره؟!
بوسش کردم و با خنده گفتم:
- الان که جوابشو نمی دن عزیز جووووونم چند روز دیگه آماده می شه ...
- خیلی خب نه نه بیا یه چیزی بهت بدم بخوری خون ازت گرفتن توام که سفیده ای الان دیگه جون تو تنت نیست.
- مرسی عزیز جونم ... همه چی خوردم الانم می خوام برم خونه آرتان اینا مامانش دعوتم کرده واسه شام ...
- خیلی هم خوبه مادر! بالاخره توام باید بری خونه شونو ببینی ... فقط خیلی مواظب خودت باشی نه نه ها تا قبل از عقد زیاد نمی شه به مرد جماعت رو داد ...
همینطور که از پله ها بالا می رفتم گفتم:
- چشم ... چشم عزیز جونم حتماً
از داخل کمدم بلوز دامن اسپرت مشکی رنگم رو خارج کردم و پوشیدم. بلوزش یقه قایقی بود و دامنش کوتاه. جنس مخملی اش رنگش را سیاه تر نشان می داد و با پوست سفیدی مخملی ام در تضاد بود. جوراب کلفتی پوشیدم تا دیگر نیاز به پوشیدن شلوار نداشته باشم. شال حریر مشکی ام را هم روی سرم کشیدم و برق لب کمرنگی روی لبم مالیدم. کفش های نوبوک مشکی رنگم را هم پوشیدم و بعد از برداشتن کیف دستی کوچکم از اتاق خارج شدم. چقدر خوب می شد اگر نمی رفتم. ولی می دونستم که اگه نرم آرتان می زنه به سیم آخر. با عزیز خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم. روی هم رفته بیست دقیقه هم طول نکشید حاضر شدنم! ولی خوشحال بودم که عقده هامو سرش خالی کردم. حقش بود! درو که باز کردم و بیرون رفتم دیدمش که صندلی ماشینش رو داده عقب سرش رو به پشتی صندلی تکیه داده و چشماشو بسته. پاورچین پاورچین کنار ماشین رفتم و آهسته در رو باز کردم. سوار شدم و در محکم به هم کوبیدم. آرتان بدجور پرید بالا و گیج و منگ نگام کرد. غش غش خندیدم و گفتم:
- خوبه سه ساعت نرفتم! عمو یادگار تو بیست دقیقه خوابت برد؟! خسته نباشی!
- ترسا تو مریضی؟ من باید روی تو کار کنم! آخه این در ماشین چه گناهی کرده؟!!!
- همینه که هست ... حالا راه بیفت برو آقای راننده ...
رگ گردن آرتان برجسته شد و صدای خنده من اوج گرفت. آرتان راه افتاد و در همان حال زمزمه وار گفت:
- نوبت خنده منم می رسه ... انگار یادت رفته قراره یه مدت طولانی هم خونه من باشی ... من و تو و تنهایی ... چه اتفاقی قراره بیفته خدا می دونه!
خنده ام قطع شد و رنگ از روم پرید اینبار نوبت آرتان بود که غش غش بخنده. دیگه هیچی نگفتم و ساکت نشستم. تا خونه اونا فاصله تقریبا زیادی طی شد ولی بالاخره رسیدیم. جلوی در بزرگ مشکی رنگی ایستاد و با ریموت کوچکی در نرده ای را گشود. حیاط خانه خیلی بزرگ و چمن کاری شده بود. درخت های کوتاه و سر سبز هم در میان چمن ها چشمک می زدند. استخر کوچکی درست روبروی ساختمان دو طبقه سنگی قرار داشت. آرتان ماشین را در قسمت سنگی پارک کرد بوق کوتاهی زد و پیاده شد. من هم دست از دید زدن اطرافم برداشتم و پیاده شدم. در ساختمان باز شد و نیلی جان بسیار خوش تیپ از خانه خارج شد و با دیدن من به رویم آغوش گشود و گفت:
- خیلی خوش اومدی عزیز دلم.
اولین بار بود که اونو بی حجاب می دیدم. پوست سفید بدنش و موهای های لایت شده اش حسابی جذابش کرده بودن. در آغوشش خزیدم و گفتم:
- سلام نیلی جون
- سلام به روی ماهت عزیزم .... خوبی؟
- ممنونم ببخشید اگه من مزاحم شدم.
- این جرفا چیه؟ تو دختر گلمی ... روی تخم چشمام جا داری ...
سپس از من جدا شد و گفت:
- بیا بریم تو گلم ... سر پا واینسا خسته ای
قبل از اینکه وارد شویم نیلی جون رو به آرتان که مشغول صحبت با موبایلش بود گفت:
- آرتان مامان سلام عرض شد ...
آرتان گوشی اش را با فاصله گرفت و گفت:
- سلام مامان ... برین تو منم میام.
نیلی جون دیگه حرفی نزد دستش را پشت کمر من گذاشت و به داخل راهنماییم کرد. وارد که شدم نوبت پدر آرتان بود که به استقبالم بیاد. پدرانه پیشونیمو بوسید و بهم خوش آمد گفت. سپس دستم رو گرفت و در حالی که احوال پردم و عزیز جون رو می پرسید به سمت مبل دو نفره ای کشیدم. نیلی جون هم کنارمون نشست و گفت:
- خب عزیزم امروز خوش گذشت؟ پسر دردونه من که اذیتت نکرد.
در قالب قلابیم فرو رفتم و گفتم:
- نه نیلی جوووون آرتان خیلی ماهه! مگه اصلا اذیت کردنم بلده؟
صدای آرتان از پشت سرم بلند شد:
- پشت سر من غیبت می کنین؟
آرتان بود که با صمیمیت کنار مادرش نشست و دستش را هم دور گردن او حلقه کرد. مادرش گفت:
- مگه کسی جرات داره پشت سر تو غیبت کنه ... نبودی ببینی خانومت چه جوری ازت طرفداری می کنه.
آرتان با حالت خاصی زل زد توی چشمام و گفت:
- خانومم عادت داره منو شرمنده کنه همیشه ... منم اگه کسی بگه بالای چشم ترسام ابروئه می فرستمش اون دنیا که سک سک کنه و برگرده.
دلم ضعف رفت. سریع نگامو دزدیدم که نفهمه چه آشوبی توی دلم درست کرده. نیلی جون با شعف دست زد و اول مرا و سپس آرتانو محکم بوسید و گفت:
- الهی قربون جفتتون برم ایشالله همیشه همینقدر عاشق بشین. آرتان مامان همیشه دعا می کنم که روز به روز بیشتر عاشق زنت بشی همینطور که دعا می کنم ترسا هر روز بیشتر از روز قبل اسیرت بشه!
آرتان با لحن شوخی گفت:
- مامان از این دعاها نکن ... دعای مادرا گیراست!
پدرش با حالت خنده داری گوششو کشید و گفت:
- هی هی هی! خیلی هم دلت بخواد!
آرتان لبخند زد و رو به من گفت:
- پاشو بیا بریم اتاقم لباستو عوض کن عزیز دلم.
به همراه این حرف چشمکی هم نثارم کرد که دلم زیر و رو شد. نیلی جون سقلمه ای بهم زد و گفت:
- پاشو عزیزم اتاق آرتان من دیدن داره ...
لبخندی به نیلی جون زدم و از جا بلند شدم. آرتان جلو راه افتاد و من هم از پشت سرش می رفتم. در اتاقش یک در چوبی تیره رنگ بود که رویش مثل درهای خانه های قدیمی میخ های بزرگ داشت به همراه یک کومه ... خندیدم و گفتم:
- فقط دیوار کاه گلی کم داره ...
آرتان بدون اینکه حرفی بزنه درو باز کرد و وارد شد من هم وارد شدم و از چیزی که دیدم دهانم باز ماند. کل دیوارها با کرافت پوشیده شده بود و بعضی جاها با ام دی اف قفسه های مربعی ساخته شده بود که داخل هر کدام یک شمع قرار داشت. کف اتاق هم پارکت قهوه ای سوخته کار شده بود. تخت خواب دو نفره مشکی رنگی هم به دیوار چسبیده شده بود و رو تختی قرمز رنگش چشمک می زد به دیوار بالای تختش عکسی بزرگ از خودش زده بود که دل و دین آدم را می برد. در عکس آستین های بلوز تنگ و اسپرتش را بالا زده بود و هیکل عضلانی اش به خوبی پیدا بود. یقه اش تا نصفه باز بود و سینه ستبرش را به نمایش می گذاشت. سرش را هم بالا گرفته بود و چشمانش بسته بود ... دماغ سر بالایش حالت لبهایش ... هیکلش دیوونه کننده بود ... چشم از عکس که گرفتم متوجه نگاه خیره اش روی خودم شدم. در حالی که دست به سینه لب تخت نشسته بود به من زل زده بود. نگاهم رو که دید گفت:
- دید زدن بنده تموم شد؟ عکس منو که خوردی ...
دندون قروچه ای رفتم و گفتم:
- تحوه!! برو بیرون می خوام لباس عوض کنم ...
- خوب جلوی من عوض کن ....
- تو قابل اعتماد نیستی
پیدا بود با این حرفم دوباره عصبی اش کردم چون از جا بلند شد. قدم قدم بهم نزدیک شد و قبل از اینکه فرصت کنم برم عقب دستمو محکم چسبید. آرو آروم و شمرده شمرده گفت:
- من آدم آرومیم دختر خانوم ... فقط حواستو جمع کن که دیوونه ام نکنی ... چون اگه دیوونه ام کنی دیگه هر اتفاقی که بیفته مسئولیتش با خودته ... می فهمی؟!!! فکر نکن اگه با نقاط ضعف من بازی کنی این زرنگیه ... نه این بدبختیه واسه تو ... امیدوارم شعورت برسه
به دنبال این حرف دستم رو که در حال شکستن بود رها کرد و از اتاق خارج شد. کمی مچ دستمو مالش دادم و رو به عکس گفتم:
- خیلی وحشی هستی ... یه وحشی جذاب! حالا خوبه این اخلاق گندو داری ... وگرنه معلوم نبود چه بلایی قراره سر من بیاد ... این وحشی گریات باعث می شه که من ازت بدم بیاد و دل بهت نبازم.
مانتومو در آوردم و شالمو هم برداشتم. دستی زیر موهای پر پشتم کشیدم و جورابامو هم از پام در آوردم. پاهای کشیده و سفید و خوش تراشم بدجور دلبری می کردن ... دلم می خواست آرتانو دیوونه کنم. قصد داشتم طور دلشو ببرم که به دست و پام بیفته. دوست داشتم دیوونه اش کنم. یقه امو با دست صاف کردم و با لبخند از اتاق خارج شدم. نیلی جون اولین کسی بود که منو دید. سریع از جا برخاست و به به و چه چه کنان گفت:
- برم واسه دختر گلم اسفند دود کنم ... ماشالله ماشالله ترسا جون می ترسم چشمت بزنم عزیزم.
- خواهش می کنم نیلی جون این چه حرفیه! چشمای قشنگ شما قشنگ می بینه.
نیلی جون دوباره پرید طرف من و چلپ چلپ بوسیدم. زیر چشمی به آرتان نگاه کردم خیلی بی تفاوت داشت بهم نگاه می کرد. عین دستگاه اسکن از بالا به پایین از پایین به بالا! چقدر بی احساس بود! چطور می تونست اینهمه قشنگی رو نبینه. چطور می تونست ببینه و بی خیال باشه؟! بابای آرتان هم چند ضربه روی میز زد و گفت:
- بزنم به تخته پسرم توی سلیقه حرف نداره ... به باباش رفته دیگه.
همه خندیدیم و نیلی جون گفت:
- من می رم میزو بچینم ... طفلک سوره دست تنهاست ...
گفتم:
- منم میام کمک نیلی جون.
دستش را سر شانه ام گذاشت و گفت:
- نه گلم من هستم سوره هم هست ... شما بشین پیش شوهرت
و به زور منو کنار آرتان و چسبیده به او نشاند. دست آرتان را هم گرفت و روی پای من گذاشت و گفت:
- آرتانم سفت بگیرش مامان که یه وقت فرار نکنه.
دست یخ آرتان روی پای لختم نفس را در سینه ام حبس کرد. آرتان هم زیر نگاه پدرش جرات برداشتن دستش را نداشت. لرزش خفیف دستش نشان می داد که او هم حالت عادی ندارد و مثل من در حال انفجار است. تند تند داشتم پوست لبم را می کندم. انگار پدرش فهمید ما هیچ کدام حالت طبیعی نداریم که از جا برخاست و گفت:
- برم ببینم رفیعی چی کار کرد با چک فردا ...
آرتان هم از خدا خواسته سری تکان و داد و گفت:
- راحت باشین ...
بعد از رفتن پدرش سریع دستش را کشید و نفسش را با صدا بیرون داد. از حالتش هم خنده ام گرفته بود هم به خودم امیدوار شدم. زیر لب گفت:
- امان از دست تو نیلی ...
پایم را روی پای دیگرم انداختم و گفت:
- نقش بازی کردن جلوی مادرت کار خیلی سختیه ...
- بالاخره تموم می شه ... بعد از ازدواجمون هر طور که شده باید از زیر دستش فرار کنیم من حوصله این مسخره بازیا رو ندارم.
لجم گرفت و با غیض گفتم:
- آره واقعا مسخره بازیه ...
- شما هم بی زحمت از این به بعد لباس پوشیده تر تنتون کنین ... فعلا نه بنده بهتون محرمم نه بابای بنده ...
حرفش از سیلی هم بدتر و دردناک تر بود. دویدن خون به صورتم رو حس کردم. از جا برخاستم. قبل از آنکه چیزی بگویم آرتان گفت:
- دستشویی آخر راهرو در سمت چپه ...
لعنتی! از کجا فهمید چی می خوام بگم. فهمیده چقدر حرصم داده فهمید می خوام برم خودمو خالی کنم. برای اینکه ضایع اش کنم گفتم:
- دستشویی به درد تو بیشتر می خوره من می خوام برم آشپزخونه پیش نیلی جون.
- خدا داند .... ولی بهتره این کارو نکنی چون نیلی جون اصلا دوست نداره کسی بره توی آشپزخونه ... به این نکته حساسیت داره.
با یه حالت خاص نگاش کردم و برای اینکه اذیتش کنم گفتم:
- پس من می رم توی اتاق تو استراحت کنم یه کم عزیـــــــزم.
همینجور مات شد روی من و من هم با ناز و خرامان خرامان رفتم به سمت اتاقش .... خودم خنده ام گرفته بود. رفتم توی اتاقش و افتادم روی تخت ... واقعا چرا آرتان با من اینجوری میکرد؟ چرا از عذاب دادنم و خورد کردنم لذت می برد. چون می دید مغرورم می خواست اینجوری کنه باهام. لعنتی! باید بیشتر خوردش کنم باید بیشتر اذیتش کنم دوست ندارم بذارم لهم کنه و توی دلش بهم بخنده. نمی دونم چقدر گذشت که در اتاق باز شد و آرتان وارد شد. حالت خوابیدنم خیلی فجیع بود. دامنم رفته بود بالا و .... سریع خودمو جمع و جور کردم. آرتان اول خیره موند به پاهام ول بعد سریع نگاهشو از پاهام گرفت و چپ چپ نگام کرد و گفت:
- پاشو باید بریم سر میز شام ...
از جا برخاستم که دیدم داره از اتاق می ره بیرون ناچارا صداش کردم:
- آرتان ...
ایستاد و بدون حرف به سمتم چرخید گفتم:
- درستش اینه که با هم بریم بیرون ... نیلی جون حساسه رو این چیزا ...
سر تکون داد و منتظر شد تا بهش برسم. از عمد دستمو دور بازوش گره کردم که چپ چپ نگام کرد و با نیش و کنایه گفت:
- انگار توام از این بازی خوشت اومده ...
با نفرت دستمو از بازوش جدا کردم و بهش توپیدم:
- ببن آقا پسر ... اگه من الان اینجام و جلوی مامان تو ادای دخترای نکبت و عوضی رو در می یارم دلیلش فقط قراریه که با تو دارم از هیچی این وضعم راضی نیستم نمی خوام مامانت بابت یه دونه پسرش نگران باشه .... می فهمی اینو یا حتما باید جلو مامانت تابلو بازی در بیارم و دق مرگت کنم تا بفهمی راضی نیستم از این وضع؟ حالم داره از این اداها به هم می خوره حداقل آدم باش و شرایط آدمو بفهم ... گربه کوره نباشه چشمت بگیره فداکاری های منو ...
آرتان که از حالت من جا خورده بود با تعجب نگام کرد و گفت:
- خیلی خب خیلی خب ... حالا چرا عصبانی می شه ... شوخی کردم باهات ...
- شوخی؟!! یهت نمی یاد آدم شوخی باشی.
- خیلی خب باشه! بیخیال شو دیگه ... حالا هم بهتره بریم دیگه نیلی جون بابا خیلی وقته که منتظرن.
هر دو از اتاق خارج شدیم و به سمت سالن غذا خوری رفتیم. سالن غذاخوری با سه پله پایین تر از سطح سالن اصلی قرار داشت. همین که خواستم از پله ها پایین برم یه دفعه پاشنه کفشم سر خورد و رفتم توی هوا ولی قبل از اونکه با کمر بیام روی پله ها و کمرم از وسط دو تا بشه دستای قوی آرتان میون زمین و هوا منو گرفت و در آغوش کشید. از زور ترس نفس نفس می زدم و چشمامو هم بسته بودم. وقتی از امن بودن جام مطمئن شدم چشمامو باز کردم. رنگ آرتان پریده بود و با چشمایی گشاد شده خیره خیره نگام می کرد. با دیدن چشمای باز من زمزمه وار گفت:
- ترسا ... خوبی؟!
فقط تونستم سرمو تکون بدم. نیلی جون داشت خودشو می کشت و اصرار داشت حتما بریم دکتر. ولی من در همون حالت ترس گفتم:
- نه نیلی جون به خدا خوبم ...
- عزیزم اگه خوبم هستی حتما لازمه که بریم دکتر ... به خاطر خودتم که نه به خاطر آرتان باید بریم بچه ام رنگ به روش نیست بریم که مطمئن بشه تو خوبی و چیزیت نیست.
آرتان سرشو زیر انداخت و هیچی نگفت. باباش گفت:
- من ماشینو آماده می کنم شما بیاین بیرون ...
دست آرتانو چسبیدم. سریع چشماشو دوخت توی چشمام. گفتم:
- آرتان باور کن من خوبم نیازی به دکتر نیست! من حتی روی زمینم نیفتادم ...
در گوشم زمزمه وار گفت:
- مطمئنی؟ تو دست من امانتی آخه ....
متنفر بودم از این کلمه ... امانت! امانت! چرا نمی گی خودت نگرانمی؟!!! لعنت به تو! منم انگار با احساسم درگیری داشتم. یه لحظه حس می کردم آرتانو دوست دارم و دلم می خواد اونم دوستم داشته باشه یه لحظه به کل ازش متنفر می شدم. کاش می شد همه اش ازش متنفر باشم نفرت بهتر از عشق بود واسه منی که موندنی نبودم و برای آرتانی که موندنی نبود. حداقل واسه من! با نگاهی حزن آلود به چشمان آرتان، آرتان بالاخره من رو روی زمین گذاشت و گفت:
- مامان نیازی نیست حال ترسا خوبه ...
- ولی آرتان ...
- اگه حالش بد شد آخر شب خودم می برمش بیمارستان ... شما نگران نباشین حالا هم بفرمایید سر میز ...
همه با هم سر میز نشستیم نیلی جون مشغول صحبت بود و می خواست هر طور شده اون لحظه رو از ذهن من پاک کنه ولی من همه حواسم پیش اون لحظه ای بود که دستای قوی آرتان دور کمرم حلقه شده بود ... پیش اون لحظه که گرمی نفساشو روی پوست صورتم حس می کردم ... من مطمئنم که آرتان از عمد منو اونطور فشار می داد ... مطمئنم واقعا نگرانم شده بود ... گرمای آغوشش .... اه درد! زهرمار! شامتو کوفت کن! اگه کسی ازت بپرسه شام چی خوردی جای اینکه اسم غذا رو بگی لابد می خوای بگی آرتان خوردم. خودم خنده ام گرفت و سعی کردم بدون اینکه به آرتان فکر کنم غذامو بخورم ... آرتان هم فقط با غذاش بازی کرد و فکر کنم اونم چیزی از طعم غذا نفهمید. نیلی جونم با تمام تلاشش واسه آروم کردن ما راه به جایی نبرد. بعد از خوردن شام من از جا برخاستم و از آرتان خواستم که منو برسونه آرتان هم بدون حرف آماده شد. بعد از خداحافظی از نیلی جون و پدرجون همراه آرتان از خونه خارج شدیم. بدون حرف سوار ماشینش شدیم و راه افتادیم. کمی از راه در سکوت سپری شد تا اینکه آرتان گفت:
- هنوز مطمئنی خوبی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- اوهوم ...
- بازیگر خوبی هستی ...
دوباره عصبی شدم وگفتم:
- نکنه فکر می کنی من الکی خودمو انداختم و بعدم الکی از ترس فشارم ...
- هی هی هی! من اصلا منظورم این نبود منظورم رفتارت با من بود! نیلی جون یه درصدم شک نکرد بهمون.
- آهان از اون لحاظ ...
با لبخندی محو گفت:
- اعصاب نداریا ...
زیر لبی گفتم:
- تو واسه من مگه اعصابم می ذاری؟
- مگه من چی کارت کردم؟
لعنتی! شنید!!! عجب گوشای تیزی داشت! سری تکون دادم و گفتم:
- هیچی بیخیال ... برنامه بعدی چیه؟
- برنامه هایی بعدی دیگه ربطی به تو نداره ... البته یه کم خرید دیگه هم داریم که باید انجام بدیم ولی معلوم نیست چه روزی باشه ... خبرت می کنم. فعلا باید با بابات هماهنگ کنم واسه دیدن چند تا باغ و رزرو میزو صندلی و غذا و از این برنامه ها توام برو دنبال نوبت واسه آرایشگاه و لیست کردن دعوتیاتونو و این چیزا ....
- جدی جدی داریم ازدواج می کنیم؟!!!
لبخند زد و گفت:
- آره جدی جدی و زوری منو هل دادی قاطی مرغا ...
- خیلی رو داری به خدااااااااا
- خوب حالا دوباره عصبی نشو ... هر چند که ...
حرفشو ادامه نداد و جلوی در خونمون ایستاد. گفتم:
- هر چند که چی؟
- هیچی دیگه شب بخیر ...
این یعنی اینکه برو پایین ولی من حس فضولیم بدجور قلقلکم می داد. بدون اینکه دستم رو به سمت دستگیره در ببرم گفتم:
- هر چند که چی؟!
خندید و گفت:
- برو پایین فوضول خانوم ...
- بگوووووووو آرتااااااااااااااااان ....
- پرو می شی ...
پس یه چیز خوب می خواست بگه. بیشتر کنجکاو شدم وگفتم:
- بگووو بگوووو بگووووو بگووووووو
- ای بابا! سقتو با بگو برداشتن؟!!!
- اگه نگی تا صبح می شینم اینجا می گم بگو ...
- هیچی بابا! می خواستم بگم عصبی که می شی جذاب تر می شی ... همین! حالا بفرمایید پایین که من حسابی خسته ام و خوابم می یاد. سلام بنده رو هم خدمت پدرتون و عزیز جون برسونین.
نیشم می خواست باز بشه تا بنا گوشم ولی جلوشو گرفتم وسرسری خداحافظی کردم و پیاده شدم. آرتان صبر کرد تا با کلید درو باز کردم و رفتم تو اونوقت پاشو روی گاز گذاشت و رفت. تازه تا وارد حیاط شدم شروع کردم به ورجه وورجه کردن. حرفش برام خیلی معنی ها داشت. انگار داشت نرم می شد. بابا و عزیز به استقابلم اومدن و من سریع خودمو کنترل کردم. بابا به کمکم اومد تا بتونیم بسته آینه شمعدون رو داخل ببریم. احساس خوبی داشتم دیگه از این ازدواج اجباری دلخور نبودم فقط از عاقبتش می ترسیدم و دلم می خواست ختم به خیر بشه.
پاسخ
 سپاس شده توسط ghazal.k ، Tina.t.t ، saraaslani ، آستاتیرا ، sara zni ، Andrea ، The Light ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، xoxo gurl:*) ، ... R.m ... ، نازنین* ، بابامنم دیگه ، "تنها" ، Berserk ، ★MøbîÑą★ ، الوالو ، Taliya ، جوجه کوچول موچولو


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
قرار نبود(2) - saghar77 - 02-08-2012، 17:55
قرار نبود(4) - saghar77 - 26-08-2012، 0:25
قرار نبود(5) - saghar77 - 26-08-2012، 0:41
RE: قرار نبود(5) - saghar77 - 26-08-2012، 16:04
RE: قرار نبود(5) - saghar77 - 27-08-2012، 19:46
RE: قرار نبود(4) - saghar77 - 27-08-2012، 20:08
RE: قرار نبود(4) - saghar77 - 29-08-2012، 0:53
قرار نبود(6) - saghar77 - 02-09-2012، 8:40
قرار نبود(7) - saghar77 - 02-09-2012، 8:58
RE: قرار نبود(7) - ghazal.k - 02-09-2012، 9:06
قرار نبود(8) - saghar77 - 02-09-2012، 9:10
RE: قرار نبود(8) - sara zni - 08-09-2012، 10:25
RE: قرار نبود(8) - sara zni - 11-09-2012، 15:23
RE: قرار نبود(6) - zeinab - 13-09-2012، 9:33
قرار نبود(9) - saghar77 - 17-09-2012، 0:05
قرار نبود(10) - saghar77 - 17-09-2012، 0:09
قرار نبود(13) - saghar77 - 17-09-2012، 0:19
RE: قرار نبود(7) - fat.k - 18-09-2012، 0:10
RE: قرار نبود(7) - ^ali^ - 18-09-2012، 0:25
RE: قرار نبود(10) - saraaslani - 18-09-2012، 12:59
RE: قرار نبود(10) - sara zni - 20-09-2012، 9:22
RE: قرار نبود(13) - sara zni - 20-09-2012، 10:34
RE: قرار نبود(13) - LIGHT - 21-09-2012، 14:55
RE: قرار نبود(13) - Andrea - 16-11-2012، 17:33

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  کاربران فلشخور در سرزمین عجایب.(سال 1400).پارت 10(پایانی) قرار گرفت.
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 15 مهمان