26-08-2012، 0:25
از در رستوران که خارج شدم بچه ها منتظرم بودند و بنفشه و شبنم مشغول صحبت درباره اردلان بودند. سوار ماشین که شدیم رو به شبنم پرسیدم:
- از بعد از اون قضیه برخورد تو با اردلان چه جوری بوده؟
شبنم کمی فکر کرد و گفت:
- خیلی خوب ... همیشه تا می بینمش توی سلام اول من پیش قدم می شم. هر چی که می خوام بخورم بهش تعارف می کنم ... وقتی می بینم نیاز به کمک داره سریع کمکش می کنم ... درسته که اون می خواد منو نادیده بگیره ولی من مرتب بهش محبت می کنم تا بلکه از محبت خارها گل بشه.
- لابد مرتب هم با نگاهات می ری رو مخش و هر جا که بره توام یه جوری جایی می شینه که جلوی چشمش باشی.
شبنم با سردرگمی گفت:
- آره خوب ...
- خاک بر سرت ... راستش برام سوال شده بود که چه جوریه تو سه ساله از این شازده جدا شدی ولی اون هیچ تلاشی نکرده که دوباره با تو باشه ... ولی الان جوابشو پیدا کردم!
- چرا؟!!!
- چون خاک تو سر تو کنم! پسرا از دخترای عین تو حالشون به هم می خوره.
شبنم کاملا گیج شده بود و فقط به من نگاه می کرد. غریدم:
- عین بز به من نگاه نکن ... من سوال می کنم تو جواب بده ... اوکی؟
- باشه ...
- کی قراره ببینیش؟
- فردا می ریم خونه مامان بزرگم اونم هستش ...
- به به! خب بگو ببینم می خوای بهش برسی یا نه؟
- خلی تو؟ خوب معلومه که از خدامه!
- خیلی خب پس از الان به بعد همون کاری رو می کنی که من بهت می گم.
- چه کاری؟
بنفشه هم سراپاگوش شده بود و به من زل زده بود. گفتم:
- فردا چه شما زودتر رسیدین چه اونا زودتر ... فرقی نداره! مهم اینه که تو به همه سلام می کنی جز اون ... اون خودش باید به تو سلام کنه. می دونی این مصداق چیه؟
بنفشه سریع گفت:
- اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی!
- آفرین ... ولی اون شازده توی اون لحظه اصلا این به ذهنش هم نمی رسه. فقط هی به این فکر می کنه که تو چرا اینجوری کردی؟! یه جورایی با دست پس زدن و با پا پیش کشیدنه. بعد از اونم تا وقتی که اونجایین هر جایی که اون هست تو پاتو نمی ذاری. اگه هم تو جایی بودی که اونم اومد ... مثلا توی اتاق یا توی آشپزخونه ... اونوقت تو سریع جاتو عوض کن. یعنی چی؟ یعنی اینکه اصلا دوست نداری جایی که اونم هست توام باشی. سر سفره هم که خواستین بشینین یه جایی می شینی که اصلاً تو دیدش نباشی.
شبنم با ناراحتی گفت:
- این کارا چه معنی داره؟! وقتی اون با این همه محبت من رام نشد خوب معلومه با کم محلی من چی می شه! دیگه برای من تره هم خورد نمی کنه.
- دِ نه دِ ... نکته همین جاست! پسرا معکوسن عزیز دلم. تو اگه بهش رو بدی اون تو رو پی پی می کنه...
- اه بی تربیت.
- باور کن همینه! تا جایی که تو غرور اونو بشکنی اون مرتب دور و بر تو می پلکه ولی همین که تو غرور خودتو برای اون بشکنی دیگه تموم می شه باید فاتحه اون پسرو بخونی.
- ولی ترسا ... من می ترسم.
- به من نگاه کن شبنم! تو چیزی رو قرار نیست از دست بدی. تو دیگه اردلان رو نداری. به قول خودت می خوان زنش بدن! تو همه راه ها رو امتحان کردی ... حالا این راهو هم امتحان کن. فقط شبنم اگه ... ببین چی می گم! اگه در خودت اراده اشو داری برو جلو. ممکنه کار به جایی بکشه که اردلان ازت دعوت کنه با هم برین بیرون و تو باید قبول نکنی! شبنم اراده قوی می خواد. اگه مرد میدونی بسم الله اگه نه کلا بیخیال شو.
شبنم کمی فکر کرد و گفت:
- تو راست می گی. من که چیزی رو از دست نمی دم. اینم یه راهشه. سه ساله که دارم محبت می کنم اگه قرار بود جواب بده تا حالا داده بود. از این به بعد برعکس عمل می کنم.
من و بنفشه همزمان با هم گفتیم:
- باریکلا دختر خوب ...
تا مقصد من و بنفشه در مورد مسائل متفرقه صحبت می کردیم ولی شبنم حسابی در فکر بود. موقع پیاده شدن گونه مرا بوسید و گفت:
- می دونم که تو هیچ حرفی رو بی فکر و دلیل نمی گی. ازت ممنونم پیش پیش ...
- قربونت برم عزیزم ... برو ایشالله موفق باشی. به من با اس ام اس گزارش لحظه به لحظه بده.
- باشه حتماً ...
بنفشه را هم جلوی در خانه اشان پیاده کردم و خودم هم به خانه رفتم.
ساعت 5:30 بود که با صدای آنشرلی پریدم بالا. سریع صدای بلند گوشیم را قطع کردم و از ته دلم گفتم:
- بمیری نیما!!!
با بدبختی و نق نق از تخت گرم و نرمم دل کندم و دستشویی رفتم. نیما ساعت شش قرار بود دم خانه باشد. به بابا گفته بودم با او قرار کوه دارم و بابا هم مخالفتی نکرده بود. از دستشویی که بیرون آمدم تند تند شلوار گرمکن با مانتوی اسپرت تنم کردم و کوله پشتی کوهنوردی ام را هم برداشتم. کمی تنقلات داخلش ریختم و شال سیاهم را روی سرم کشیدم. بالاخره دل از کفش پاشنه بلند کندم و کفش های اسپرت آل استار مشکی ام را پا کردم. تند تند از در بیرون رفتم و تمام حیاط را دویدم. ساعت 6 و پنج دقیقه بود. در را که باز کردم نیما جلوی در به پرادویش تکیه داده بود . عینک دودی خوشگلش به چشمانش بود و دست به سینه ایستاده بود. در را که بستم متوجه ام شد و با لبخند سلام کرد. سلامی کردم و پریدم بالای ماشینش. از همان لحظه صندلی را خوابوندم و دراز کش شدم. نیما با دیدن من غش غش خندید و گفت:
- خوابت می یاد کوچولو؟
- آره نیما حرف نزن بذار من یه ذره دیگه بخوابم. آلارم گوشیم که صداش در اومد دعای خیر به امواتت کردم حسابی ...
نیما باز هم خندید و در سکوت راه افتاد. تا وقتی که رسیدیم من خوابیدم. با تکان های آهسته و نوازش مانند دست نیما روی موهایم چشم باز کردم. صورتش با فاصله خیلی کم نزدیک صورتم بود. عینکش را روی موهایش گذاشته بود و با نگاهی خاص به من خیره شده بود. با دست چشمانم را مالیدم و گفتم:
- رسیدیم؟
- آره خانومی ... رسیدیم. باید پیاده بشی ... البته اگه بازم خوابت می یاد می شینیم توی ماشین تا تو بخوابی ...
با چشمانی گشاد شده گفتم:
- خودتی نیما؟! منتظر بودم کلی مسخره ام کنیا! چت شده تو؟
نیما سریع عینکش را به چشم زد و گفت:
- حالا که بیدار شدی بهتره بیای پایین ...
بعد از اینکه نیما پایین رفت من هم شانه ای بالا انداختم و پایین رفتم. در سکوت کنار هم پیش می رفتیم. نیما از دکه های اغذیه فروشی دو تا لیوان شیر کاکائو با کیک خرید و یکی از لیوان ها را به دست من داد و گفت:
- بخور ... می دونم دوست داری.
با لذت مشغول خوردن شدم و گفتم:
- نه بابا! آقا نیما چه دست و دلباز شده! نیما غلط نکنم کارت بدجوری به من گیره ها!
نیما با لبخند سری تکان داد ولی حرفی نزد. بعد از خوردن شیر کاکائو دیگه خواب حسابی از سرم پریده بود. کوله نیما را کشیدم و گفت:
- نیمایی ... حالا بگو راه حلت چی بود؟
نیما بالاخره سکوتش را شکست و گفت:
- وقتی رسیدیم اون بالا بهت می گم.
- نمی شه همین حالا بگی؟
- نخیر نمی شه خانوم کوچولوی عجول ... می خوام وقتی به خدا نزدیک تر شدیم بگم.
- اُه اُه چه حرفایی می شنوم!
نیما باز هم خندید و حرفی نزد. اه دیگه داشت حوصلمو سر می برد. این نیما رو دوست نداشتم. اخم هام بی اراده در هم شده بود و دیگه حرفی نمی زدم. نیما هم انگار اصلا در این دنیا نبود. فقط بعضی جاها دستش را به سمتم دراز می کرد که کمکم کند اکثر جاها دستش را رد می کردم ولی بعی جاها مجبور می شدم کمکش را قبول کنم. دست نیما عجیب داغ بود و حس کردم تب دارد. ولی به روی خودم نیاوردم. بالاخره رسیدیم به قله. من دیگه نا نداشتم ولو شدم روی زمین خاکی و نفس نفس می زدم. نیما هم نشست کنارم از داخل کوله اش بطری آبی خارج کرد و گرفت به سمتم. سریع بطری را گرفتم و یک نفس نصف بیشتر آب را نوشیدم. نیما با نگاهی خاص نگاهم می کرد وقتی فهمید متوجه نگاهش شده ام خندید و گفت:
- شبیه جوجه ها آب می خوری!
- دستت درد نکنه دیگه جوجه هم شدیم؟
کمی خودش را به سمت من کشید و گفت:
- تو جوجه هستی ... فنچ هستی ... وروجک هستی ... شیطون بلا هستی ... زلزله هستی ...
- بسه بابا! ولت کنم تا فردا صبح ادامه می دی. من چه القابی دارم پیش تو ...
نیما دوباره در حالت گیج و منگیش فرو رفت و گفت:
- آره ... پیش من ...
- نیما!!!!! هنوزم نمی خوای راه حلتو بگی.
نیما چند لحظه ای نگاهم کرد و سپس گفت:
- گفتی می خوای بری؟! درسته؟
- خب آره ... البته برای درس خوندن نه برای چیز دیگه ...
- و بابات چون نگرانته نمی ذاره؟
- درسته!
- منم دارم می رم ترسا ...
از جا پریدم و گفتم:
- چی؟!!!!
دستمو گرفت و دوباره منو نشوند و گفت:
- من خیلی وقته که تو فکر فتن و نرفتن موندم ترسا ... اونور بهم پیشنهاد تدریس شده البته توی یه کالج کوچولو ...
اهی کشیدم و گفتم:
- خوش به حالت نیما ...
- اه نکش خانوم کوچولو برای توام یه راه حل دارم که اگه قبول کنی بابات بی برو برگرد راضی می شه.
- چه راه حلی؟!
- راستش می ترسم بهت بگم چون می دونم چه اعصاب خرابی داری ...
جیغ کشیدم:
- خودت اعصاب خراب داری ... نگا کن چه به من انگ می چسبونه!
نیما خندید و گفت:
- دیدی گفتم! خب زود قاطی می کنی دیگه!
- تو بگو من قول می دم قاطی نکنم ...
نفسش را با صدا از سینه خارج کرد و گفت:
- ببین ترسا ... نمی خوام فکر کنی من ادم فرصت طلبی هستم و الان دارم این پیشنهادو بهت می دم چون یه جوراییه کارت گیره... حرف من حرف دیروز و امروز نیست من خیلی وقته که می خوام این حرفا رو به تو بزنم ولی موقعیتش پیش نمی یومد...
وقتی سکوت کرد طاقت نیاوردم و گفتم:
- چه حرفی؟!
- روز عروسی آتوسا و مانی رو یادته؟!
- آره ...
- یادته تا قبل از اون نذاشته بودی ببینیمت؟ ما می دونستیم عروسمون یه خواهر داره ولی هیچ وقت فرصت دیدنش پیش نیومده بود. روز عروسی با یه لباس صورتی کمرنگ مدل لباس عروس ... کنار عروس وارد سالن شدی ... آتوسا وسط بود و تو سمت چپش بودی مانی هم سمت راستش ... من اونجا برای بار اول تو رو دیدم.
- خب ...
- تا دیدمت اینقدر محو تو شدم که نه عروسو دیدم و نه دامادو ... زیبایی تو حتی زیبایی شرقی آتوسا رو هم تحت تاثیر قرار داده بود. بابا که محو شدن منو دیده بود دم گوشم گفت:
- فکر می کنی اون یکی دخترشونو هم بدن به ما؟!
آب دهنمو قورت دادم و به بابا نگاه کردم اوموقع تو فقط شونزده سالت بود ... یه بچه مدرسه ای بازیگوش! تازه بعد از اون مراسم فهمیدم چه زلزله ای هستی تو ... منم بچه شری بودم و این بود که خیلی راحت تونستم باهات ارتباط برقرار کنم. مانی هم متوجه علاقه من نسبت به تو شده بود برای همینم هر وقت که شما رو دعوت می کردن ما هم بودیم. ترسا ... من اون دعوت نامه رو قبول نکردم چون ... نمی تونستم از تو دور بشم ... می خواستم بزرگ بشی ... خانوم بشی و وقت ازدواجت برسه نمی خواستم به این زودیها درخواستمو بهت بگم ... نمی خواستم یه روی به خودت بیای و ببینی که بچه گی و جوونی نکردی. من خودم بیست و هشت سالمه و به اندازه کافی جوونی کردم. تو ام باید بیشتر از اینا از زندگیت لذت ببری ... اگه می بینی الان اومدم جلو و دارم باهات حرف می زنم برای اینه که دیگه فرصتی باقی نمونده. من باید خیلی زود اعلام کنم که می خوام از اون بورسیه استفاده کنم یا نه ... عزیزم ... اگه در خواست منو قبول کنی هر دو با هم می ریم و تو به درست می رسی منم در کنار تو به خوشبختی ...
به اینجا که رسید ساکت شد. محو و مات مونده بودم. این نیما بود که داشت به من ابراز علاقه می کرد؟ این نیما بود که منو خواستگاری می کرد؟ خدای من! یعنی واقعا تنها راه من برای رفتن اونور آب ازدواج کردنم بود؟ چرا؟ خدا آخه چرا؟!!! تو که می دونی من نمی خوام ازدواج کنم .... نیما که سکوت مرا دید گفت:
- ببین عزیزم نمی خوام فکر کنی که با ازدواجت داری آزادیتو از دست می دی ... من قسم می خورم که هیچ وقت مانع خوشی های تو نشم چون می دونم الان وقت ازدواج تو نیست. اونجا هم که رفتیم تو هر وقت خواستی می تونی با دوستات بری گشت و گذار ... توی خونه مون هم هیچ وقت نیازی نیست دست به سیاه و سفید بزنی. عین همین حالا توی خونه بابات زندگی می کنی با یه تفاوت ... اونم اینکه ... اونم اینکه وجود منو هم بعضی وقتا کنارت تحمل کن. نمی گم باید تحمل کنی ... چون بایدی در کار نیست ...
خدای من! من باید چی بگم؟! من جواب نیما رو چی بدم؟ آیا من به اون حدی رسیدم که بخوام برای زندگیم تصمیم بگیرم؟ به نیما نگاه کردم و اینبار با دقت تر از همیشه. چشمای درشت قهوه ای رنگ داشت ... پوست سبزه و هیکل تقریبا درشت ... موهای قهوه ایش هم یک طرفی روی صورتش ریخته شده بود. خداییش جذاب و خوشگل و خوش تیپ بود و می تونست آرزوی هر دختری باشه ولی آرزوی من چی؟ آرزوی من ازدواج بود؟! نبود به خدا ... نبووووووود ... نیما که از نگاه من چیز دیگری برداشت کرده بود به رویم لبخند زد و گفت:
- عروس رفته گل بچینه؟!
- نیما ....
- جون نیما ...
- من ... من باید فکر کنم ...
- تا کی؟!
بی اراده گفتم:
- دو هفته ...
- دو هفته زیاده ترسا ... ما وقت زیادی نداریم من باید جواب اونا رو بدم ...
- خوب یه هفته ...
- باشه گلم ... هفته دیگه جمعه من بازم می یام دنبالت ...
- خبرت می کنم.
هز دو از جا برخاسیتم و در سکوت به سمت پایین راه افتادیم. اینبار نیما سر به سرم می گذاشت و من در عالم دیگری فرو رفته بودم. واقعا می خواستم ازدواج کنم؟ چرا جواب منفی ندادم؟ نمی تونستم نیما رو بازیچه کنم ... خدایا چه خاکی تو سرم کنم؟ تصمیم گرفتم با بچه ها مشورت کنم. سوار ماشین نیما شدیم و نیما گفت:
- عزیزم افتخار می دید نهارو هم با هم باشیم؟
- نه نیما به بابا گفتم می یام خونه ... علاوه بر اون من خودمم می خوام برم خونه چون یه هفته وقت کمیه باید از همین حالا بشینم فکر کنم.
نیما لبخند زد. دستش را زیر چانه ام گذاشت و گفت:
- ترسا ...
نگاهش کردم و گفتم:
- هوم؟
- می دونم که اگه هم قبول کنی فقط به خاطر اینه که از ایران بری و شخص من توی تصمیمت دخیل نیست ... ولی اینو بدون که من فقط برای تو می خوام بیام و قول می دم که خوشبختت کنم... عزیزم باید یه قولی بهم بدی ...
- چی؟
- زیاد به خودت فشار نیار ... باشه؟
سکوت کردم و حرفی نزدم. بغض داشتم و چانه ام می لرزید نیما روی فرمان کوبید و با ناراحتی گفت:
- لعنتی! برای همین نمی خواستم حالا چیزی بهت بگم.
ماشین را کناری کشید و پارک کرد و گفت:
- ترسا ... ترسای من ...
مثل آدمهای گیج به روبرو نگاه می کردم. ناگهان نیما بازوهایم را گرفت و من را به سمت خودش برگرداند و گفت:
- منو نگاه کن ترسا ... جون نیما ... خودتو اذیت نکن خانومی ...
اصلا نفهمیدم چی شد که اشک از چشمام جاری شد. شاید به خاطر نیمایی بود که تا آن لحظه نشناخته بودم و باور نکرده بودم. نیما از خود بیخود جسم بیحال مرا در آغوش کشید و گفت:
- ترسای من ... عشق من ... خدایا عجب غلطی کردم! ترسا من همون نیمام آخه عزیزم چرا اینجوری می کنی؟ هیچی عوض نشده ... هیچی خانوم گلم ....
چرا لال شده بودم و در مقابل آنهمه احساس حرفی نداشتم که بزنم؟ بالاخره توانستم به خودم مسلط بشم. از آغوش نیما بیرون آمدم و خواستم اشک هایم را پاک کنم که نیما دستم را پس زد و خودش با دستمال نرمی اشک هایم را پاک کرد و دستمال را داخل جیبش گذاشت و گفت:
- یه یادگاری از روز خواستگاری از عزیز دلم ...
بی اراده خنده ام گرفت و خندیدم. اگر بگویم خنده ام به قدر دنیا نیما را شاد کرد اغراق نکرده ام. با شادی دوباره راه افتاد و گفت:
- نکنه این یه هفته بخوای همه اش بشینی آب غوره بگیری ...
خندیدم و گفتم:
- شما نگران نباش آب غوره هم که بگیرم چیزیش به شما وصال نمی ده ... همون چند قطره رو برداشتی بسته!
نیما لبخندی زد و با عشق نگاهم کرد. با شرم سرم را زیر انداختم و حرفی نزدم. خاک بر سرم کنن! این من بودم که عین این دخترای بی دست و پا از خجالت سرخ می شدم! اونم در مقابل یه خواستگاری؟ چه شعارهایی می دادم و چی شد! بالاخره ماشین جلوی خانه توقف کرد. سر سری با نیما خداحافظی کردم و پیاده شدم. یک هفته فرصت کمی بود ... باید همه جوانب را می سنجیدم. باید از همین لحظه شبنم و بنفشه را هم در جریان می گذاشتم تا ببینم نظر آنها چیست.
--------------------------------------------------------------------------------
صبح روز بعد هنوز کامل از خواب بیدار نشده بودم و داشتم سر جایم وول وول می خوردم که صدای زنگ گوشی بلند شد. خواب کامل از سرم پرید گوشی را از زیر بالش در آوردم. چشمان کشیده آتوسا بود که داشت روی صفحه چشمک می زد. زیر لب گفتم:
- صبح اول صبحی چه دردته آتوسا؟!
گوشی را در گوشم گذاشت و بی حال گفتم:
- هان؟!
- هان یعنی چه خواهر بی تربیت!
- بگو آتوسا ...
- تازه بیدار شدی؟
- بـــــــــــله
- همون! اصلا نمی شه باهات حرف زد... می خوای پاشو دست و شوهرتو بشور ...
یهو ساکت شد. منم سیخ نشستم روی تخت. یه کم به حرفش فکر کردم ویهو زدم زیر خنده. چنان از ته دل می خندیدم که اشک از چشمام سرازیر شده بود. آتوسا هم اونور خط از خنده رو به موت بود. همونجور میون خنده گفتم:
- دست و چیمو بشورم؟ بی شعور! به من چه که شوهرمو بشورم!
آتوسا هم در بین خنده گفت:
- اینقدر که ذهنم مشغوله خب اشتباه گفتم ...منظورم صورتت بود.
- وای آتوسا نمیری الهی دلم درد گرفت اینقدر خندیدم.
- خب پاشو ... پاشو دعا به جون من بکن که صبحیه اینقدرخندوندمت ... پاشو اینبار جدی دست و صورتتو بشور بعدم یه آژانس بگیر بیا اینجا که کارت دارم حسابی ...
- اوا! چی شده آتوسا جون اینقدر مهربون شدن؟! تند تند دعوتمون می کنی!
- خیلی بی چشم و رویی ترسا! من به تو نمی گم هر موقع که حوصله ات سر رفت بیا پیش من؟
- از این تعارفای شاه عبدالعظیمی که همه می کنن!
- واقعاً که!
- خیلی خب آبجی بزرگه قهر نکن حالا می یام.
- پس منتظرتما
- باشه.
قطع کردم و از جا بلند شدم. اول رفتم دستشویی و دست و صورتمو شستم بعدم تند تند کارامو کردم و رفتم پایین. عزیز نبود و به جاش برام یادداشتی گذاشته و گفته بود که رفته خانه یکی از همسایه ها جلسه قران. من هم زیر یادداشتش نوشتم که می رم خونه آتوسا. کلید ماشین مامانو برداشتم و با خوشحالی از اینکه کسی نیست بهم گیر بده سوار شدم و به سمت خانه آتوسا راه افتادم. دعا می کردم فقط نیما نباشه چون اصلا آمادگی روبرو شدن باهاشو نداشتم. با گوشیم زنگ زدم به آتوسا و گفتم بیاد درو باز کنه تا ماشینو ببرم تو. سریع پرید تو حیاط و درو باز کرد. وقتی از ماشین پیاده میشدم گفت:
- فسقلی رانندگیتم روز به روز داره بهتر می شه ها!
یکی از ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:
- ما اینیم دیگه ... فقط کاش بابا هم اینو می فهمید و برای یه ساعت دور زدن با این ابو قراضه اینقدر به من گیر ... اونم از نوع چهارپخش نمی داد.
آتوسا خندید و گفت:
- بیا برو تو زلزله ... اینقدر از بابای من بد نگو. اینقدر که بابا تو رو دوست داره منو دوست نداره.
زیر لبی گفتم:
- معلومه!
و رفتم تو. آتوسا تند تند جلویم انواع و اقسام وسایل پذیرایی را چید و خودش هم نشست کنارم. در حالی که باد خودم را می زدم گفتم:
- چته آتوسا؟ باز کارت به من گیر کرده؟!
- حیف من! حیف من که اینقدر هوای تو رو دارم. کیه که بفهمه؟
- بگو دیگه خفه ام کردی ...
- یه چیزی بخور حالا ...
- نه بگو می خوام زود برم بلکه بتونم یه دوریم با شبنم و بنفشه بزنم.
- کشتی توام خودتو با این دوتا دوستات ...
- دیگه این دو تا دوستو به من ببینین!
- خب بابا! بداخلاق ...
- می گی یا برم آتوسا؟
- راستش یه اتفاقی افتاده که ...
با شادی گفتم:
- حامله ای؟!
آتوسا چپ چپ نگام کرد و من نالیدم:
- بازم نه ؟ بمیری آتوسا ... من میمیرم و کسی بهم نمی گه خاله ...
- می ذاری حرفمو بزنم یا نه؟
- بفرمایید بانو ...
- نویدو می شناسی؟
- نوید دیگه چه خریه؟
- خیلی بی تربیتی ترسا! روز به روزم داری بدتر می شی ...
- خیلی خوب بفرمایید ببینم نوید خان چه آقای با شخصیت و آقااااییییی هستن؟
خندید و گفت:
- مدیر عامل شرکت مانی ...
- هاااااااااان همون پسر هیزه!
- وااا کجاش هیزه بدبخت؟ پسر به اون ماهی!
- خب حالا که چی؟ چرا اینقدر تبلیغشو می کنی؟
- آخه ... از تو خوشش اومده؟
با ناز گفتم:
- کیه که از من خوشش نیاد؟
بعد یهو فهمیدم چی گفته و گفتم:
- هان؟!!!
- بابا جون من چرا خنگ شدی؟ نوید از تو خوشش اومده و تو رو از مانی خواستگای کرده. مانی بنا به دلایلی نمی خواست بهت بگه ... ولی من دیدم تو حق انتخاب داری و برای همینم تصمیم گرفتم بهت بگم. اول می خواستم به بابا بگم ولی بازم دیدم این تویی که حق انتخاب داری ...
با نیش گشاد شده گفتم:
- جدی نوید از من خواستگاری کرده؟!
- آره ... مانی می گفت از روزی که تو رودیده داره توی شرکت پیلی می ره و اصلا حواسش به کار نیست. دیگه اینقدر مانی بهش پیله می کنه تا می فهمه بدجوووور گلوش پیش آبجی کوچولوی من گیر کرده.
خندیدم و گفتم:
- آخ جوووون
- خدا نکشتت! حداقل یه ذره سرخ و سفید شو ..
- سفید هستم سرخیشم با تو ...
- حالا نظرت چیه؟
- در مورد نوید؟
- آره ...
شانه بالا انداختم و گفتم:
- بذار فکر کنم ...
- خب کاری می کنی که الکی جواب منفی نمی دی
- نوید چند سالشه؟
- بیست و هفت سالشه ... سه تا خواهر داره ... باباش از اون مایه داراست. از نصف یه کم کمتر سهام شرکت مال اونه ... وضعش خیلی توپه ...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- ماشینش چیه؟!
آتوسا بر و بر نگام کرد و گفت:
- حقا که بچه ای! این سواله تو می پرسی؟
- ا آخه کسی که نمی یاد ثروت شوهر آدمو از باطن نگاه کنه همه ظاهرو می بینن ... مهم ماشینه بعدم خونه ...
- بترکی! ماشینش یه آزرای بادمجونی رنگه ... مقبول افتاد؟
- به به! آزرا دوست دارم.
- نه بابا بیا و دوست نداشته باش.
از جا بلند شدم و گفتم:
- خب دیگه آتوسا زیادی داری حرف می زنی. قیافه ات هم برام تکراری شد من دیگه می رم ...
- کجا؟ بودی حالا؟ مانی ببینه اینجایی خوشحال می شه.
- می خوام نشه! می خوام برم پیش دوستام.
- باشه دختره بی تربیت. کی بشه من خانوم شدن تو رو ببینم!
- صبح روز عروسی!
خواست دمپایی اش را توی سرم بکوبد که با خنده پریدم بیرون و در را بستم.
توی راه با شبنم و بنفشه تماس گرفتم و خواستم که بیان بیرون. هر دو حاضر و آماده سر فلکه منتظرم بودن. سوار که شدن ریختن سرم که زود باش بگو چی شده! تند تند قضیه هر دو خواستگاری را تعریف کردم. آنها هم مثل من توی فکر فرو رفتن. دست آخر بنفشه گفت:
- خودت نظرت چیه؟!
- چه می دونم من قصد ازدواج ندارم آخه ... اینو خوب می دونم. گفتم شاید بشه در مورد صوری بودن ماجرا با یکی از اینا حرف بزنم و زیر بار برن.
شبنم گفت:
- عمراً! اینا هر دوشون عاشق توان. تو زن هر کدوم که بشی دیگه تا آخر عمر زن همون می مونی.
- ولی فکر کنم نیما زیر بار بره ها ... چون اینطور که مشخص بود خیلی عاشقهههههه ...
- جمع کن آب لب و لوچه اتو آب ماشینو برداشت. عاشق ندیده خاک بر سر ...
- ا خوب چشم داشته باشین دو تا عاشقو به من ببینین. ولی خداییش حال کردم دو تا خواستگار با هم برام پیدا شده تو این بی شووری ...
بنفشه زد توی سرم و گفت:
- خره زن هر کدوم از اینا که بشی همون شب اول ... پخ پخ ...
غش غش خندیدم و گفتم:
- خوب مگه بده؟
هر دو ریختن روی سرم و حالا نزن کی بزن. با خنده خودم را عقب کشیدم و گفتم:
- خیلی خب وحشیا ... شما بگین چه گلی توی سرم بگیرم ...
شبنم گفت:
- تو که نمی خوای بری بشوری و بپزی؟ می خوای بری اونور جدا بشی و برسی به درست درسته؟
- آره درسته ...
بنفشه گفت:
- البته اینم بگم تو وقتی جدا می شی بابات نباید بفهمه جدا شدی چون اونوقت تازه بیشترم روت حساس می شه و مجبورت می کنه که برگردی ...
- آره خوب اینم هست ...
- پس دو تا کار باید بکنی ... یا اینکه یه مدت با طرف زندگی کنی ... اونم به شکل دوستانه ... یا اینکه طرف غریبه باشه که وقتی جدا میشی خبرش تحت هیچ عنوان به گوش بابات نرسه ...
- ایول .... همینه!
- بله همینه ولی گفتنش راحته ... در عمل با هیچ کدوم از این دو کیس شدنی نیست ...
- ولی نیما خوب بودااااا ...
صدای داد شبنم و بنفشه بلند شد و من با خنده سنگر گرفتم. بنفشه گفت:
- نکنه جدی جدی عاشق این تحوه شدی؟
- نه بابا! عشق دیگه چه میوه ایه؟ ولم کن حال داریا من فقط از شخصیت نیما خوشم می یاد و بس ...
- خوب پس خفه شو ...
- خفه ام شدی ...
بنفشه قهر کرد و گفت:
- اصلا من دیگه حرف نمی زنم.
آویزونش شدم و گفتم:
- ا بنفشه شوخی نمودم دیگه ببخشیددددد ...
- دیگه تکرار نشه
- باشه حالا راه آخرو بگو ...
- اول اینکه هر دو تای این شازده ها رو رد می کنی ...
- خب ؟
- و دوم می گردی دنبال یه کیس توپ ...
- و شرایط این کیس توپ ؟
- خوشگل و خوش تیپ که حالت به هم نخوره یه مدت میخوای هم خونه اش بشی ... دوما مقبول از نظر شرایط اجتماعی که بابات حاضر بشه تو رو بده بهش ... و سوم هم اینکه فامیل نباشه به هیچ عنوان!
- اووووه من چطوره برم سفارش بدم برام بسازن همچین آدمی رو ...
- دیگه خودت می دونی ...
- بمیرین خوب راهنمایی کنین چند نفرو پیشنهاد بدین تا من انتخاب کنم ...
- وای بعدش تازه باید بریم خواستگاری ...
سرمو گرفتم و گفتم:
- ای خدا منو بکش! من باید برم به یه پسر بگم جناب آقای محترم آیا حاضرید با من ازدواج کنین؟ مهریه تون رو هم می دم...
- اینم هست!
- چی دیگه؟
- مهریه دیگه!
- وا خاک تو گورم مهریه که دیگه مال منه ...
- خره آخه کسی که تو این دوره زمونه نمی یاد مفتی برای آدم کاری بکنه باید در ازاش بهش یه چیزی بدی ...
- چی بدم آخه؟ کل طلاهامو هم که بفروشم فوقش بشه ده میلیون ...
- شاید بس باشه ولی شایدم طرف دندون گرد باشه ...
- مهم نیست! اگه طرف راضی بشه و منو به خواسته ام برسونه من حاضرم حتی بابتش ویلای رشتمو هم بدم ...
- دیگه نه تا این حد!
- دقیقا تا این حد ...
- کسی رو تو نظرت نداری؟
- چرا یه نفرو می شناسم ...
- کی؟
نگاهی خبیثانه به شبنم کردم و گفتم:
- اردلان جون ...
صدای قهقهه من و بنفشه توی صدای جیغ شبنم گم شد:
- خفه شوووووو اسمشو بیاری چشاتو از حدقه در میارم!
- آخه مورد اکازیونه. از لحاظ اجتماعی مقبول .. خوشگل و خوش تیپ ... وضع توپ ... غریبه ...
- مبارک صاحبش که من باشم باشه ... تو رو سننه؟
- خب بابا خسیس ... نخواستم نوش جونت!
بنفشه گفت:
- حالا جدی کسی تو نظرت نیست ...
- نه باید حسابی روش فکر کنم.
- زیاد وقت نداریا ... این عمرته که داره تلف می شه.
- شما دو تا قزمیت ثبت نام کردین واسه دانشگاه؟
- آره بابا از یه هفته دیگه هم کلاسامون شروع می شه.
- پس جدی من وقتم کمه! می خوام سال دیگه این موقع نشسته باشم سر کلاس ...
- زبانو چی کار می کنی؟
- اون حل می شه شوهرشو بجورین ... زبانو شش ماهه فشرده می رم اوکی می کنم.
- اوکی پس از الان پسرا رو می ذاریم زیر ذره بین ...
رو به شبنم پرسیدم:
- راستی دیروز چی کار کردی؟
شبنم با هیجان گفت:
- خیلی سخت بود ترسا ... ولی با هر جون کندنی که بود انجامش دادم ...
- عکس العملش چی بود؟
- اولش جا خورد ولی بعدش اون از من بدتر شد ... داشت اشکم در می یومد بهت هم اس ام اس دادم ولی شما از کوه اومده بودین و کپه مرگتونو گذاشته بودین گویا گوشی بی صاحابتون هم خاموش بود.
خندیدم و گفتم:
- آره خاموشش کرده بودم ... تو که سوتی ندادی ... معلومه که اون بدتر می شه جواب سلام علیکه گل من! ولی مهم ذهنه اونه ...
- یعنی چی؟
یعنی اینکه حالا هی پیش خودش فکر می کنه چرا ترسا اینجوری شده؟ آیا کس دیگه ای اومده توی زندگیش؟ آیا منو فراموش کرده؟ مگه من چی کم دارم که ترسا دیگه منو نمی خواد؟ و هزار تا اگر و امای دیگه تو ذهنش می سازه!
- خو چه فایده داره؟
- آهان نکته همین جاست به سوال خوبی اشاره کردی فرزندم! وقتی اون زیادی به تو فکر کنه اونوقت مغزش نا خودآگاه نسبت به تو هورمون اکسی توسین ترشح می کنه ...
شبنم و بنفشه همزمان گفتند:
- نَ مَ نَ؟
خندیدم و گفتم:
- هورمون عشق خنگولیا ... و این باعث می شه که حسابی جذب تو بشه بدون اینکه خودش بفهمه که چی شد و کی شد؟
- مطمئنی؟
- با خانوم دکتر درست صحبت کن! خانوم دکتر تا مطمئن نباشه حرفی نمی زنه!
- اولالا!
شبنم از گردن من آویزون شد و لپامو عین جاروبرقی کرد توی دهنش و پر تف انداخت بیرون. گفتم:
- اه اه! سیستم آبرسانی مرکزیت حسابی فعاله ها! برو یه لیوان آب بخور همه آب بدنت تخلیه شد روی من می ترسم خشکسالی بگیری بمیری ...
زد توی سرم و گفت:
- درد! تو احساس سرت نمی شه که بی شعور!
خلاصه که قرارمون با بچه ها این شد که در صورت پیدا شدن یک کیس مناسب همدیگرو خبر کنیم. آنها را دم خانه هایشان پیاده کردم و خودم هم به سمت خانه رفتم.
- از بعد از اون قضیه برخورد تو با اردلان چه جوری بوده؟
شبنم کمی فکر کرد و گفت:
- خیلی خوب ... همیشه تا می بینمش توی سلام اول من پیش قدم می شم. هر چی که می خوام بخورم بهش تعارف می کنم ... وقتی می بینم نیاز به کمک داره سریع کمکش می کنم ... درسته که اون می خواد منو نادیده بگیره ولی من مرتب بهش محبت می کنم تا بلکه از محبت خارها گل بشه.
- لابد مرتب هم با نگاهات می ری رو مخش و هر جا که بره توام یه جوری جایی می شینه که جلوی چشمش باشی.
شبنم با سردرگمی گفت:
- آره خوب ...
- خاک بر سرت ... راستش برام سوال شده بود که چه جوریه تو سه ساله از این شازده جدا شدی ولی اون هیچ تلاشی نکرده که دوباره با تو باشه ... ولی الان جوابشو پیدا کردم!
- چرا؟!!!
- چون خاک تو سر تو کنم! پسرا از دخترای عین تو حالشون به هم می خوره.
شبنم کاملا گیج شده بود و فقط به من نگاه می کرد. غریدم:
- عین بز به من نگاه نکن ... من سوال می کنم تو جواب بده ... اوکی؟
- باشه ...
- کی قراره ببینیش؟
- فردا می ریم خونه مامان بزرگم اونم هستش ...
- به به! خب بگو ببینم می خوای بهش برسی یا نه؟
- خلی تو؟ خوب معلومه که از خدامه!
- خیلی خب پس از الان به بعد همون کاری رو می کنی که من بهت می گم.
- چه کاری؟
بنفشه هم سراپاگوش شده بود و به من زل زده بود. گفتم:
- فردا چه شما زودتر رسیدین چه اونا زودتر ... فرقی نداره! مهم اینه که تو به همه سلام می کنی جز اون ... اون خودش باید به تو سلام کنه. می دونی این مصداق چیه؟
بنفشه سریع گفت:
- اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی!
- آفرین ... ولی اون شازده توی اون لحظه اصلا این به ذهنش هم نمی رسه. فقط هی به این فکر می کنه که تو چرا اینجوری کردی؟! یه جورایی با دست پس زدن و با پا پیش کشیدنه. بعد از اونم تا وقتی که اونجایین هر جایی که اون هست تو پاتو نمی ذاری. اگه هم تو جایی بودی که اونم اومد ... مثلا توی اتاق یا توی آشپزخونه ... اونوقت تو سریع جاتو عوض کن. یعنی چی؟ یعنی اینکه اصلا دوست نداری جایی که اونم هست توام باشی. سر سفره هم که خواستین بشینین یه جایی می شینی که اصلاً تو دیدش نباشی.
شبنم با ناراحتی گفت:
- این کارا چه معنی داره؟! وقتی اون با این همه محبت من رام نشد خوب معلومه با کم محلی من چی می شه! دیگه برای من تره هم خورد نمی کنه.
- دِ نه دِ ... نکته همین جاست! پسرا معکوسن عزیز دلم. تو اگه بهش رو بدی اون تو رو پی پی می کنه...
- اه بی تربیت.
- باور کن همینه! تا جایی که تو غرور اونو بشکنی اون مرتب دور و بر تو می پلکه ولی همین که تو غرور خودتو برای اون بشکنی دیگه تموم می شه باید فاتحه اون پسرو بخونی.
- ولی ترسا ... من می ترسم.
- به من نگاه کن شبنم! تو چیزی رو قرار نیست از دست بدی. تو دیگه اردلان رو نداری. به قول خودت می خوان زنش بدن! تو همه راه ها رو امتحان کردی ... حالا این راهو هم امتحان کن. فقط شبنم اگه ... ببین چی می گم! اگه در خودت اراده اشو داری برو جلو. ممکنه کار به جایی بکشه که اردلان ازت دعوت کنه با هم برین بیرون و تو باید قبول نکنی! شبنم اراده قوی می خواد. اگه مرد میدونی بسم الله اگه نه کلا بیخیال شو.
شبنم کمی فکر کرد و گفت:
- تو راست می گی. من که چیزی رو از دست نمی دم. اینم یه راهشه. سه ساله که دارم محبت می کنم اگه قرار بود جواب بده تا حالا داده بود. از این به بعد برعکس عمل می کنم.
من و بنفشه همزمان با هم گفتیم:
- باریکلا دختر خوب ...
تا مقصد من و بنفشه در مورد مسائل متفرقه صحبت می کردیم ولی شبنم حسابی در فکر بود. موقع پیاده شدن گونه مرا بوسید و گفت:
- می دونم که تو هیچ حرفی رو بی فکر و دلیل نمی گی. ازت ممنونم پیش پیش ...
- قربونت برم عزیزم ... برو ایشالله موفق باشی. به من با اس ام اس گزارش لحظه به لحظه بده.
- باشه حتماً ...
بنفشه را هم جلوی در خانه اشان پیاده کردم و خودم هم به خانه رفتم.
ساعت 5:30 بود که با صدای آنشرلی پریدم بالا. سریع صدای بلند گوشیم را قطع کردم و از ته دلم گفتم:
- بمیری نیما!!!
با بدبختی و نق نق از تخت گرم و نرمم دل کندم و دستشویی رفتم. نیما ساعت شش قرار بود دم خانه باشد. به بابا گفته بودم با او قرار کوه دارم و بابا هم مخالفتی نکرده بود. از دستشویی که بیرون آمدم تند تند شلوار گرمکن با مانتوی اسپرت تنم کردم و کوله پشتی کوهنوردی ام را هم برداشتم. کمی تنقلات داخلش ریختم و شال سیاهم را روی سرم کشیدم. بالاخره دل از کفش پاشنه بلند کندم و کفش های اسپرت آل استار مشکی ام را پا کردم. تند تند از در بیرون رفتم و تمام حیاط را دویدم. ساعت 6 و پنج دقیقه بود. در را که باز کردم نیما جلوی در به پرادویش تکیه داده بود . عینک دودی خوشگلش به چشمانش بود و دست به سینه ایستاده بود. در را که بستم متوجه ام شد و با لبخند سلام کرد. سلامی کردم و پریدم بالای ماشینش. از همان لحظه صندلی را خوابوندم و دراز کش شدم. نیما با دیدن من غش غش خندید و گفت:
- خوابت می یاد کوچولو؟
- آره نیما حرف نزن بذار من یه ذره دیگه بخوابم. آلارم گوشیم که صداش در اومد دعای خیر به امواتت کردم حسابی ...
نیما باز هم خندید و در سکوت راه افتاد. تا وقتی که رسیدیم من خوابیدم. با تکان های آهسته و نوازش مانند دست نیما روی موهایم چشم باز کردم. صورتش با فاصله خیلی کم نزدیک صورتم بود. عینکش را روی موهایش گذاشته بود و با نگاهی خاص به من خیره شده بود. با دست چشمانم را مالیدم و گفتم:
- رسیدیم؟
- آره خانومی ... رسیدیم. باید پیاده بشی ... البته اگه بازم خوابت می یاد می شینیم توی ماشین تا تو بخوابی ...
با چشمانی گشاد شده گفتم:
- خودتی نیما؟! منتظر بودم کلی مسخره ام کنیا! چت شده تو؟
نیما سریع عینکش را به چشم زد و گفت:
- حالا که بیدار شدی بهتره بیای پایین ...
بعد از اینکه نیما پایین رفت من هم شانه ای بالا انداختم و پایین رفتم. در سکوت کنار هم پیش می رفتیم. نیما از دکه های اغذیه فروشی دو تا لیوان شیر کاکائو با کیک خرید و یکی از لیوان ها را به دست من داد و گفت:
- بخور ... می دونم دوست داری.
با لذت مشغول خوردن شدم و گفتم:
- نه بابا! آقا نیما چه دست و دلباز شده! نیما غلط نکنم کارت بدجوری به من گیره ها!
نیما با لبخند سری تکان داد ولی حرفی نزد. بعد از خوردن شیر کاکائو دیگه خواب حسابی از سرم پریده بود. کوله نیما را کشیدم و گفت:
- نیمایی ... حالا بگو راه حلت چی بود؟
نیما بالاخره سکوتش را شکست و گفت:
- وقتی رسیدیم اون بالا بهت می گم.
- نمی شه همین حالا بگی؟
- نخیر نمی شه خانوم کوچولوی عجول ... می خوام وقتی به خدا نزدیک تر شدیم بگم.
- اُه اُه چه حرفایی می شنوم!
نیما باز هم خندید و حرفی نزد. اه دیگه داشت حوصلمو سر می برد. این نیما رو دوست نداشتم. اخم هام بی اراده در هم شده بود و دیگه حرفی نمی زدم. نیما هم انگار اصلا در این دنیا نبود. فقط بعضی جاها دستش را به سمتم دراز می کرد که کمکم کند اکثر جاها دستش را رد می کردم ولی بعی جاها مجبور می شدم کمکش را قبول کنم. دست نیما عجیب داغ بود و حس کردم تب دارد. ولی به روی خودم نیاوردم. بالاخره رسیدیم به قله. من دیگه نا نداشتم ولو شدم روی زمین خاکی و نفس نفس می زدم. نیما هم نشست کنارم از داخل کوله اش بطری آبی خارج کرد و گرفت به سمتم. سریع بطری را گرفتم و یک نفس نصف بیشتر آب را نوشیدم. نیما با نگاهی خاص نگاهم می کرد وقتی فهمید متوجه نگاهش شده ام خندید و گفت:
- شبیه جوجه ها آب می خوری!
- دستت درد نکنه دیگه جوجه هم شدیم؟
کمی خودش را به سمت من کشید و گفت:
- تو جوجه هستی ... فنچ هستی ... وروجک هستی ... شیطون بلا هستی ... زلزله هستی ...
- بسه بابا! ولت کنم تا فردا صبح ادامه می دی. من چه القابی دارم پیش تو ...
نیما دوباره در حالت گیج و منگیش فرو رفت و گفت:
- آره ... پیش من ...
- نیما!!!!! هنوزم نمی خوای راه حلتو بگی.
نیما چند لحظه ای نگاهم کرد و سپس گفت:
- گفتی می خوای بری؟! درسته؟
- خب آره ... البته برای درس خوندن نه برای چیز دیگه ...
- و بابات چون نگرانته نمی ذاره؟
- درسته!
- منم دارم می رم ترسا ...
از جا پریدم و گفتم:
- چی؟!!!!
دستمو گرفت و دوباره منو نشوند و گفت:
- من خیلی وقته که تو فکر فتن و نرفتن موندم ترسا ... اونور بهم پیشنهاد تدریس شده البته توی یه کالج کوچولو ...
اهی کشیدم و گفتم:
- خوش به حالت نیما ...
- اه نکش خانوم کوچولو برای توام یه راه حل دارم که اگه قبول کنی بابات بی برو برگرد راضی می شه.
- چه راه حلی؟!
- راستش می ترسم بهت بگم چون می دونم چه اعصاب خرابی داری ...
جیغ کشیدم:
- خودت اعصاب خراب داری ... نگا کن چه به من انگ می چسبونه!
نیما خندید و گفت:
- دیدی گفتم! خب زود قاطی می کنی دیگه!
- تو بگو من قول می دم قاطی نکنم ...
نفسش را با صدا از سینه خارج کرد و گفت:
- ببین ترسا ... نمی خوام فکر کنی من ادم فرصت طلبی هستم و الان دارم این پیشنهادو بهت می دم چون یه جوراییه کارت گیره... حرف من حرف دیروز و امروز نیست من خیلی وقته که می خوام این حرفا رو به تو بزنم ولی موقعیتش پیش نمی یومد...
وقتی سکوت کرد طاقت نیاوردم و گفتم:
- چه حرفی؟!
- روز عروسی آتوسا و مانی رو یادته؟!
- آره ...
- یادته تا قبل از اون نذاشته بودی ببینیمت؟ ما می دونستیم عروسمون یه خواهر داره ولی هیچ وقت فرصت دیدنش پیش نیومده بود. روز عروسی با یه لباس صورتی کمرنگ مدل لباس عروس ... کنار عروس وارد سالن شدی ... آتوسا وسط بود و تو سمت چپش بودی مانی هم سمت راستش ... من اونجا برای بار اول تو رو دیدم.
- خب ...
- تا دیدمت اینقدر محو تو شدم که نه عروسو دیدم و نه دامادو ... زیبایی تو حتی زیبایی شرقی آتوسا رو هم تحت تاثیر قرار داده بود. بابا که محو شدن منو دیده بود دم گوشم گفت:
- فکر می کنی اون یکی دخترشونو هم بدن به ما؟!
آب دهنمو قورت دادم و به بابا نگاه کردم اوموقع تو فقط شونزده سالت بود ... یه بچه مدرسه ای بازیگوش! تازه بعد از اون مراسم فهمیدم چه زلزله ای هستی تو ... منم بچه شری بودم و این بود که خیلی راحت تونستم باهات ارتباط برقرار کنم. مانی هم متوجه علاقه من نسبت به تو شده بود برای همینم هر وقت که شما رو دعوت می کردن ما هم بودیم. ترسا ... من اون دعوت نامه رو قبول نکردم چون ... نمی تونستم از تو دور بشم ... می خواستم بزرگ بشی ... خانوم بشی و وقت ازدواجت برسه نمی خواستم به این زودیها درخواستمو بهت بگم ... نمی خواستم یه روی به خودت بیای و ببینی که بچه گی و جوونی نکردی. من خودم بیست و هشت سالمه و به اندازه کافی جوونی کردم. تو ام باید بیشتر از اینا از زندگیت لذت ببری ... اگه می بینی الان اومدم جلو و دارم باهات حرف می زنم برای اینه که دیگه فرصتی باقی نمونده. من باید خیلی زود اعلام کنم که می خوام از اون بورسیه استفاده کنم یا نه ... عزیزم ... اگه در خواست منو قبول کنی هر دو با هم می ریم و تو به درست می رسی منم در کنار تو به خوشبختی ...
به اینجا که رسید ساکت شد. محو و مات مونده بودم. این نیما بود که داشت به من ابراز علاقه می کرد؟ این نیما بود که منو خواستگاری می کرد؟ خدای من! یعنی واقعا تنها راه من برای رفتن اونور آب ازدواج کردنم بود؟ چرا؟ خدا آخه چرا؟!!! تو که می دونی من نمی خوام ازدواج کنم .... نیما که سکوت مرا دید گفت:
- ببین عزیزم نمی خوام فکر کنی که با ازدواجت داری آزادیتو از دست می دی ... من قسم می خورم که هیچ وقت مانع خوشی های تو نشم چون می دونم الان وقت ازدواج تو نیست. اونجا هم که رفتیم تو هر وقت خواستی می تونی با دوستات بری گشت و گذار ... توی خونه مون هم هیچ وقت نیازی نیست دست به سیاه و سفید بزنی. عین همین حالا توی خونه بابات زندگی می کنی با یه تفاوت ... اونم اینکه ... اونم اینکه وجود منو هم بعضی وقتا کنارت تحمل کن. نمی گم باید تحمل کنی ... چون بایدی در کار نیست ...
خدای من! من باید چی بگم؟! من جواب نیما رو چی بدم؟ آیا من به اون حدی رسیدم که بخوام برای زندگیم تصمیم بگیرم؟ به نیما نگاه کردم و اینبار با دقت تر از همیشه. چشمای درشت قهوه ای رنگ داشت ... پوست سبزه و هیکل تقریبا درشت ... موهای قهوه ایش هم یک طرفی روی صورتش ریخته شده بود. خداییش جذاب و خوشگل و خوش تیپ بود و می تونست آرزوی هر دختری باشه ولی آرزوی من چی؟ آرزوی من ازدواج بود؟! نبود به خدا ... نبووووووود ... نیما که از نگاه من چیز دیگری برداشت کرده بود به رویم لبخند زد و گفت:
- عروس رفته گل بچینه؟!
- نیما ....
- جون نیما ...
- من ... من باید فکر کنم ...
- تا کی؟!
بی اراده گفتم:
- دو هفته ...
- دو هفته زیاده ترسا ... ما وقت زیادی نداریم من باید جواب اونا رو بدم ...
- خوب یه هفته ...
- باشه گلم ... هفته دیگه جمعه من بازم می یام دنبالت ...
- خبرت می کنم.
هز دو از جا برخاسیتم و در سکوت به سمت پایین راه افتادیم. اینبار نیما سر به سرم می گذاشت و من در عالم دیگری فرو رفته بودم. واقعا می خواستم ازدواج کنم؟ چرا جواب منفی ندادم؟ نمی تونستم نیما رو بازیچه کنم ... خدایا چه خاکی تو سرم کنم؟ تصمیم گرفتم با بچه ها مشورت کنم. سوار ماشین نیما شدیم و نیما گفت:
- عزیزم افتخار می دید نهارو هم با هم باشیم؟
- نه نیما به بابا گفتم می یام خونه ... علاوه بر اون من خودمم می خوام برم خونه چون یه هفته وقت کمیه باید از همین حالا بشینم فکر کنم.
نیما لبخند زد. دستش را زیر چانه ام گذاشت و گفت:
- ترسا ...
نگاهش کردم و گفتم:
- هوم؟
- می دونم که اگه هم قبول کنی فقط به خاطر اینه که از ایران بری و شخص من توی تصمیمت دخیل نیست ... ولی اینو بدون که من فقط برای تو می خوام بیام و قول می دم که خوشبختت کنم... عزیزم باید یه قولی بهم بدی ...
- چی؟
- زیاد به خودت فشار نیار ... باشه؟
سکوت کردم و حرفی نزدم. بغض داشتم و چانه ام می لرزید نیما روی فرمان کوبید و با ناراحتی گفت:
- لعنتی! برای همین نمی خواستم حالا چیزی بهت بگم.
ماشین را کناری کشید و پارک کرد و گفت:
- ترسا ... ترسای من ...
مثل آدمهای گیج به روبرو نگاه می کردم. ناگهان نیما بازوهایم را گرفت و من را به سمت خودش برگرداند و گفت:
- منو نگاه کن ترسا ... جون نیما ... خودتو اذیت نکن خانومی ...
اصلا نفهمیدم چی شد که اشک از چشمام جاری شد. شاید به خاطر نیمایی بود که تا آن لحظه نشناخته بودم و باور نکرده بودم. نیما از خود بیخود جسم بیحال مرا در آغوش کشید و گفت:
- ترسای من ... عشق من ... خدایا عجب غلطی کردم! ترسا من همون نیمام آخه عزیزم چرا اینجوری می کنی؟ هیچی عوض نشده ... هیچی خانوم گلم ....
چرا لال شده بودم و در مقابل آنهمه احساس حرفی نداشتم که بزنم؟ بالاخره توانستم به خودم مسلط بشم. از آغوش نیما بیرون آمدم و خواستم اشک هایم را پاک کنم که نیما دستم را پس زد و خودش با دستمال نرمی اشک هایم را پاک کرد و دستمال را داخل جیبش گذاشت و گفت:
- یه یادگاری از روز خواستگاری از عزیز دلم ...
بی اراده خنده ام گرفت و خندیدم. اگر بگویم خنده ام به قدر دنیا نیما را شاد کرد اغراق نکرده ام. با شادی دوباره راه افتاد و گفت:
- نکنه این یه هفته بخوای همه اش بشینی آب غوره بگیری ...
خندیدم و گفتم:
- شما نگران نباش آب غوره هم که بگیرم چیزیش به شما وصال نمی ده ... همون چند قطره رو برداشتی بسته!
نیما لبخندی زد و با عشق نگاهم کرد. با شرم سرم را زیر انداختم و حرفی نزدم. خاک بر سرم کنن! این من بودم که عین این دخترای بی دست و پا از خجالت سرخ می شدم! اونم در مقابل یه خواستگاری؟ چه شعارهایی می دادم و چی شد! بالاخره ماشین جلوی خانه توقف کرد. سر سری با نیما خداحافظی کردم و پیاده شدم. یک هفته فرصت کمی بود ... باید همه جوانب را می سنجیدم. باید از همین لحظه شبنم و بنفشه را هم در جریان می گذاشتم تا ببینم نظر آنها چیست.
--------------------------------------------------------------------------------
صبح روز بعد هنوز کامل از خواب بیدار نشده بودم و داشتم سر جایم وول وول می خوردم که صدای زنگ گوشی بلند شد. خواب کامل از سرم پرید گوشی را از زیر بالش در آوردم. چشمان کشیده آتوسا بود که داشت روی صفحه چشمک می زد. زیر لب گفتم:
- صبح اول صبحی چه دردته آتوسا؟!
گوشی را در گوشم گذاشت و بی حال گفتم:
- هان؟!
- هان یعنی چه خواهر بی تربیت!
- بگو آتوسا ...
- تازه بیدار شدی؟
- بـــــــــــله
- همون! اصلا نمی شه باهات حرف زد... می خوای پاشو دست و شوهرتو بشور ...
یهو ساکت شد. منم سیخ نشستم روی تخت. یه کم به حرفش فکر کردم ویهو زدم زیر خنده. چنان از ته دل می خندیدم که اشک از چشمام سرازیر شده بود. آتوسا هم اونور خط از خنده رو به موت بود. همونجور میون خنده گفتم:
- دست و چیمو بشورم؟ بی شعور! به من چه که شوهرمو بشورم!
آتوسا هم در بین خنده گفت:
- اینقدر که ذهنم مشغوله خب اشتباه گفتم ...منظورم صورتت بود.
- وای آتوسا نمیری الهی دلم درد گرفت اینقدر خندیدم.
- خب پاشو ... پاشو دعا به جون من بکن که صبحیه اینقدرخندوندمت ... پاشو اینبار جدی دست و صورتتو بشور بعدم یه آژانس بگیر بیا اینجا که کارت دارم حسابی ...
- اوا! چی شده آتوسا جون اینقدر مهربون شدن؟! تند تند دعوتمون می کنی!
- خیلی بی چشم و رویی ترسا! من به تو نمی گم هر موقع که حوصله ات سر رفت بیا پیش من؟
- از این تعارفای شاه عبدالعظیمی که همه می کنن!
- واقعاً که!
- خیلی خب آبجی بزرگه قهر نکن حالا می یام.
- پس منتظرتما
- باشه.
قطع کردم و از جا بلند شدم. اول رفتم دستشویی و دست و صورتمو شستم بعدم تند تند کارامو کردم و رفتم پایین. عزیز نبود و به جاش برام یادداشتی گذاشته و گفته بود که رفته خانه یکی از همسایه ها جلسه قران. من هم زیر یادداشتش نوشتم که می رم خونه آتوسا. کلید ماشین مامانو برداشتم و با خوشحالی از اینکه کسی نیست بهم گیر بده سوار شدم و به سمت خانه آتوسا راه افتادم. دعا می کردم فقط نیما نباشه چون اصلا آمادگی روبرو شدن باهاشو نداشتم. با گوشیم زنگ زدم به آتوسا و گفتم بیاد درو باز کنه تا ماشینو ببرم تو. سریع پرید تو حیاط و درو باز کرد. وقتی از ماشین پیاده میشدم گفت:
- فسقلی رانندگیتم روز به روز داره بهتر می شه ها!
یکی از ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:
- ما اینیم دیگه ... فقط کاش بابا هم اینو می فهمید و برای یه ساعت دور زدن با این ابو قراضه اینقدر به من گیر ... اونم از نوع چهارپخش نمی داد.
آتوسا خندید و گفت:
- بیا برو تو زلزله ... اینقدر از بابای من بد نگو. اینقدر که بابا تو رو دوست داره منو دوست نداره.
زیر لبی گفتم:
- معلومه!
و رفتم تو. آتوسا تند تند جلویم انواع و اقسام وسایل پذیرایی را چید و خودش هم نشست کنارم. در حالی که باد خودم را می زدم گفتم:
- چته آتوسا؟ باز کارت به من گیر کرده؟!
- حیف من! حیف من که اینقدر هوای تو رو دارم. کیه که بفهمه؟
- بگو دیگه خفه ام کردی ...
- یه چیزی بخور حالا ...
- نه بگو می خوام زود برم بلکه بتونم یه دوریم با شبنم و بنفشه بزنم.
- کشتی توام خودتو با این دوتا دوستات ...
- دیگه این دو تا دوستو به من ببینین!
- خب بابا! بداخلاق ...
- می گی یا برم آتوسا؟
- راستش یه اتفاقی افتاده که ...
با شادی گفتم:
- حامله ای؟!
آتوسا چپ چپ نگام کرد و من نالیدم:
- بازم نه ؟ بمیری آتوسا ... من میمیرم و کسی بهم نمی گه خاله ...
- می ذاری حرفمو بزنم یا نه؟
- بفرمایید بانو ...
- نویدو می شناسی؟
- نوید دیگه چه خریه؟
- خیلی بی تربیتی ترسا! روز به روزم داری بدتر می شی ...
- خیلی خوب بفرمایید ببینم نوید خان چه آقای با شخصیت و آقااااییییی هستن؟
خندید و گفت:
- مدیر عامل شرکت مانی ...
- هاااااااااان همون پسر هیزه!
- وااا کجاش هیزه بدبخت؟ پسر به اون ماهی!
- خب حالا که چی؟ چرا اینقدر تبلیغشو می کنی؟
- آخه ... از تو خوشش اومده؟
با ناز گفتم:
- کیه که از من خوشش نیاد؟
بعد یهو فهمیدم چی گفته و گفتم:
- هان؟!!!
- بابا جون من چرا خنگ شدی؟ نوید از تو خوشش اومده و تو رو از مانی خواستگای کرده. مانی بنا به دلایلی نمی خواست بهت بگه ... ولی من دیدم تو حق انتخاب داری و برای همینم تصمیم گرفتم بهت بگم. اول می خواستم به بابا بگم ولی بازم دیدم این تویی که حق انتخاب داری ...
با نیش گشاد شده گفتم:
- جدی نوید از من خواستگاری کرده؟!
- آره ... مانی می گفت از روزی که تو رودیده داره توی شرکت پیلی می ره و اصلا حواسش به کار نیست. دیگه اینقدر مانی بهش پیله می کنه تا می فهمه بدجوووور گلوش پیش آبجی کوچولوی من گیر کرده.
خندیدم و گفتم:
- آخ جوووون
- خدا نکشتت! حداقل یه ذره سرخ و سفید شو ..
- سفید هستم سرخیشم با تو ...
- حالا نظرت چیه؟
- در مورد نوید؟
- آره ...
شانه بالا انداختم و گفتم:
- بذار فکر کنم ...
- خب کاری می کنی که الکی جواب منفی نمی دی
- نوید چند سالشه؟
- بیست و هفت سالشه ... سه تا خواهر داره ... باباش از اون مایه داراست. از نصف یه کم کمتر سهام شرکت مال اونه ... وضعش خیلی توپه ...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- ماشینش چیه؟!
آتوسا بر و بر نگام کرد و گفت:
- حقا که بچه ای! این سواله تو می پرسی؟
- ا آخه کسی که نمی یاد ثروت شوهر آدمو از باطن نگاه کنه همه ظاهرو می بینن ... مهم ماشینه بعدم خونه ...
- بترکی! ماشینش یه آزرای بادمجونی رنگه ... مقبول افتاد؟
- به به! آزرا دوست دارم.
- نه بابا بیا و دوست نداشته باش.
از جا بلند شدم و گفتم:
- خب دیگه آتوسا زیادی داری حرف می زنی. قیافه ات هم برام تکراری شد من دیگه می رم ...
- کجا؟ بودی حالا؟ مانی ببینه اینجایی خوشحال می شه.
- می خوام نشه! می خوام برم پیش دوستام.
- باشه دختره بی تربیت. کی بشه من خانوم شدن تو رو ببینم!
- صبح روز عروسی!
خواست دمپایی اش را توی سرم بکوبد که با خنده پریدم بیرون و در را بستم.
توی راه با شبنم و بنفشه تماس گرفتم و خواستم که بیان بیرون. هر دو حاضر و آماده سر فلکه منتظرم بودن. سوار که شدن ریختن سرم که زود باش بگو چی شده! تند تند قضیه هر دو خواستگاری را تعریف کردم. آنها هم مثل من توی فکر فرو رفتن. دست آخر بنفشه گفت:
- خودت نظرت چیه؟!
- چه می دونم من قصد ازدواج ندارم آخه ... اینو خوب می دونم. گفتم شاید بشه در مورد صوری بودن ماجرا با یکی از اینا حرف بزنم و زیر بار برن.
شبنم گفت:
- عمراً! اینا هر دوشون عاشق توان. تو زن هر کدوم که بشی دیگه تا آخر عمر زن همون می مونی.
- ولی فکر کنم نیما زیر بار بره ها ... چون اینطور که مشخص بود خیلی عاشقهههههه ...
- جمع کن آب لب و لوچه اتو آب ماشینو برداشت. عاشق ندیده خاک بر سر ...
- ا خوب چشم داشته باشین دو تا عاشقو به من ببینین. ولی خداییش حال کردم دو تا خواستگار با هم برام پیدا شده تو این بی شووری ...
بنفشه زد توی سرم و گفت:
- خره زن هر کدوم از اینا که بشی همون شب اول ... پخ پخ ...
غش غش خندیدم و گفتم:
- خوب مگه بده؟
هر دو ریختن روی سرم و حالا نزن کی بزن. با خنده خودم را عقب کشیدم و گفتم:
- خیلی خب وحشیا ... شما بگین چه گلی توی سرم بگیرم ...
شبنم گفت:
- تو که نمی خوای بری بشوری و بپزی؟ می خوای بری اونور جدا بشی و برسی به درست درسته؟
- آره درسته ...
بنفشه گفت:
- البته اینم بگم تو وقتی جدا می شی بابات نباید بفهمه جدا شدی چون اونوقت تازه بیشترم روت حساس می شه و مجبورت می کنه که برگردی ...
- آره خوب اینم هست ...
- پس دو تا کار باید بکنی ... یا اینکه یه مدت با طرف زندگی کنی ... اونم به شکل دوستانه ... یا اینکه طرف غریبه باشه که وقتی جدا میشی خبرش تحت هیچ عنوان به گوش بابات نرسه ...
- ایول .... همینه!
- بله همینه ولی گفتنش راحته ... در عمل با هیچ کدوم از این دو کیس شدنی نیست ...
- ولی نیما خوب بودااااا ...
صدای داد شبنم و بنفشه بلند شد و من با خنده سنگر گرفتم. بنفشه گفت:
- نکنه جدی جدی عاشق این تحوه شدی؟
- نه بابا! عشق دیگه چه میوه ایه؟ ولم کن حال داریا من فقط از شخصیت نیما خوشم می یاد و بس ...
- خوب پس خفه شو ...
- خفه ام شدی ...
بنفشه قهر کرد و گفت:
- اصلا من دیگه حرف نمی زنم.
آویزونش شدم و گفتم:
- ا بنفشه شوخی نمودم دیگه ببخشیددددد ...
- دیگه تکرار نشه
- باشه حالا راه آخرو بگو ...
- اول اینکه هر دو تای این شازده ها رو رد می کنی ...
- خب ؟
- و دوم می گردی دنبال یه کیس توپ ...
- و شرایط این کیس توپ ؟
- خوشگل و خوش تیپ که حالت به هم نخوره یه مدت میخوای هم خونه اش بشی ... دوما مقبول از نظر شرایط اجتماعی که بابات حاضر بشه تو رو بده بهش ... و سوم هم اینکه فامیل نباشه به هیچ عنوان!
- اووووه من چطوره برم سفارش بدم برام بسازن همچین آدمی رو ...
- دیگه خودت می دونی ...
- بمیرین خوب راهنمایی کنین چند نفرو پیشنهاد بدین تا من انتخاب کنم ...
- وای بعدش تازه باید بریم خواستگاری ...
سرمو گرفتم و گفتم:
- ای خدا منو بکش! من باید برم به یه پسر بگم جناب آقای محترم آیا حاضرید با من ازدواج کنین؟ مهریه تون رو هم می دم...
- اینم هست!
- چی دیگه؟
- مهریه دیگه!
- وا خاک تو گورم مهریه که دیگه مال منه ...
- خره آخه کسی که تو این دوره زمونه نمی یاد مفتی برای آدم کاری بکنه باید در ازاش بهش یه چیزی بدی ...
- چی بدم آخه؟ کل طلاهامو هم که بفروشم فوقش بشه ده میلیون ...
- شاید بس باشه ولی شایدم طرف دندون گرد باشه ...
- مهم نیست! اگه طرف راضی بشه و منو به خواسته ام برسونه من حاضرم حتی بابتش ویلای رشتمو هم بدم ...
- دیگه نه تا این حد!
- دقیقا تا این حد ...
- کسی رو تو نظرت نداری؟
- چرا یه نفرو می شناسم ...
- کی؟
نگاهی خبیثانه به شبنم کردم و گفتم:
- اردلان جون ...
صدای قهقهه من و بنفشه توی صدای جیغ شبنم گم شد:
- خفه شوووووو اسمشو بیاری چشاتو از حدقه در میارم!
- آخه مورد اکازیونه. از لحاظ اجتماعی مقبول .. خوشگل و خوش تیپ ... وضع توپ ... غریبه ...
- مبارک صاحبش که من باشم باشه ... تو رو سننه؟
- خب بابا خسیس ... نخواستم نوش جونت!
بنفشه گفت:
- حالا جدی کسی تو نظرت نیست ...
- نه باید حسابی روش فکر کنم.
- زیاد وقت نداریا ... این عمرته که داره تلف می شه.
- شما دو تا قزمیت ثبت نام کردین واسه دانشگاه؟
- آره بابا از یه هفته دیگه هم کلاسامون شروع می شه.
- پس جدی من وقتم کمه! می خوام سال دیگه این موقع نشسته باشم سر کلاس ...
- زبانو چی کار می کنی؟
- اون حل می شه شوهرشو بجورین ... زبانو شش ماهه فشرده می رم اوکی می کنم.
- اوکی پس از الان پسرا رو می ذاریم زیر ذره بین ...
رو به شبنم پرسیدم:
- راستی دیروز چی کار کردی؟
شبنم با هیجان گفت:
- خیلی سخت بود ترسا ... ولی با هر جون کندنی که بود انجامش دادم ...
- عکس العملش چی بود؟
- اولش جا خورد ولی بعدش اون از من بدتر شد ... داشت اشکم در می یومد بهت هم اس ام اس دادم ولی شما از کوه اومده بودین و کپه مرگتونو گذاشته بودین گویا گوشی بی صاحابتون هم خاموش بود.
خندیدم و گفتم:
- آره خاموشش کرده بودم ... تو که سوتی ندادی ... معلومه که اون بدتر می شه جواب سلام علیکه گل من! ولی مهم ذهنه اونه ...
- یعنی چی؟
یعنی اینکه حالا هی پیش خودش فکر می کنه چرا ترسا اینجوری شده؟ آیا کس دیگه ای اومده توی زندگیش؟ آیا منو فراموش کرده؟ مگه من چی کم دارم که ترسا دیگه منو نمی خواد؟ و هزار تا اگر و امای دیگه تو ذهنش می سازه!
- خو چه فایده داره؟
- آهان نکته همین جاست به سوال خوبی اشاره کردی فرزندم! وقتی اون زیادی به تو فکر کنه اونوقت مغزش نا خودآگاه نسبت به تو هورمون اکسی توسین ترشح می کنه ...
شبنم و بنفشه همزمان گفتند:
- نَ مَ نَ؟
خندیدم و گفتم:
- هورمون عشق خنگولیا ... و این باعث می شه که حسابی جذب تو بشه بدون اینکه خودش بفهمه که چی شد و کی شد؟
- مطمئنی؟
- با خانوم دکتر درست صحبت کن! خانوم دکتر تا مطمئن نباشه حرفی نمی زنه!
- اولالا!
شبنم از گردن من آویزون شد و لپامو عین جاروبرقی کرد توی دهنش و پر تف انداخت بیرون. گفتم:
- اه اه! سیستم آبرسانی مرکزیت حسابی فعاله ها! برو یه لیوان آب بخور همه آب بدنت تخلیه شد روی من می ترسم خشکسالی بگیری بمیری ...
زد توی سرم و گفت:
- درد! تو احساس سرت نمی شه که بی شعور!
خلاصه که قرارمون با بچه ها این شد که در صورت پیدا شدن یک کیس مناسب همدیگرو خبر کنیم. آنها را دم خانه هایشان پیاده کردم و خودم هم به سمت خانه رفتم.