21-09-2014، 1:20
قسمت 4
آرمین رفت توی اتاق تا آماده بشه.
منم فقط به فکر شب بودم.
-خب آدرینا من برم.خدافظ عزیزم
-خوش بگذره
تا آرمین رفت سریع از جام بلند شدم.خیلی هول بودم. نمیدونستم چیکار کنم. اول برم کیک سفارش بدم یا مهمونارو دعوت کنم.هدیه
بخرم یا برم رستوان غذا سفارش بدم.
سریع آماده شدم و از خونه زدم بیرون. تو راه که به سمت قنادی میرفتم به همه ی مهمونا زنگ زدمو دعوتشون کردم.
کیک رو که سفارش دادم.مهمونارم دعوت کردم.رستوران هم رفتم و برای شب غذا سفارش دادم.
با شناختی که از آرمین داشتم و میدونستم چه چیزایی دوست داره براش یه ساعت خریدم
قیمتش 9 میلیون بود.
سریع برگشتم خونه. خونرو خیلی شیک تزیین کردم.
نمیدونم چرا انقدر زود دیر شد.
وقتی از خونه زدم بیرون ساعت 11 بود ولی الان ساعت شده بود 3 بعد از ظهر.
نگران این بودم که آرمین زود تر از مهمونا بیاد.
به امیرحسین رفیق آرمین زنگ زدمو گفتم آرمینو شب بیاره خونه
خلاصه ساعت 7 شد.
منم منتظر مهمونا.
یکی یکی اومدن منم پذیرایی کردم که ساعت 8 شد.
تقریبا همه اومده بودن.
فقط آرمین مونده بود و چند تا رفیقاش که با خودش بودن.
یه ربع گذشت . همش از پنجره نگاه میکردم.
یهو ماشین آرمینو دیدم.
هممون رو به در وایسادیم و به همه یه فشفشه دادم.
آرمین اومد تو و ما شعر تولد مبارکو واسش خوندیم
بعد همه ریختیم سرشو بغلش کردیم.
خیلی خوشحال شده بود.
منم رفتم واسه همه مشروب ریختم و موزیک گذاشتم.
مشغول رقصیدن بودیم که آرمین گفت برو گوشیتو بیار عکس بندازیم.
مــنم رفــتم بــیآرم که دیدم 8 میســکال از آیســآن.
آیســآن هــمون دخــتری بــود کــه ویلــاش کنار ویلای امیــر بود.بعضی وقتها واسش غذا میبرد و یه دستی به سر و روی ویلای امیر
میکشید.البته نه برای اینکه وضعشون بد باشه ها نه. چون خب خیلی وقت بود امیر و میشناخت و این کار یه جور محبت بود.
نگران شدم که انقدر زنگ زده بود . واسه همین بهس زنگ زدم.
-الو آیسان جان؟کار داشتی زنگ زدی؟؟
-الوووو
-آیسآن؟! چرا گــریه میکنــی؟
-آدرینا
-چی شــده آیســآن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-آدرینا من امروز رفتم پیش امیر واسش غذا ببرم دیدم گوشه اتاق افتاده اتاق هم پر خون شده.امیر رگشو زده بود.زنگ زدم به اورژانس
الانم بیمارستانم.
-بـآشه بآشه منم الان میام.
خیلییییییییییییییی نگران شده بودم.میترسیدم بلایی سرش بیاد. چون میدونم به خاطر من این کارو کرده
آرمین-آدرینا کی بــود؟؟
-آرمین بـآید بریم
-کجا؟؟
-بیمارستان.امیر رگشو زده
-چی؟؟؟؟؟؟
-آیسان گفت. زود باش بریم
-مهمونا چی؟؟
من رو به مهمونا-خیلی شرمنده ایم بچه ها ولی یه اتفاق خیلی خیلی فوری پیش اومده باید بریم. ببخشید.یه شب دیگه دوباره
دورهم جمع میشیم.
مهموناهم رفتن خونشون.
من و آرمین و هم به سمت بیمارستان راه افتادیم.
تو ماشین گریه میکردم.
آرمین رفت توی اتاق تا آماده بشه.
منم فقط به فکر شب بودم.
-خب آدرینا من برم.خدافظ عزیزم
-خوش بگذره
تا آرمین رفت سریع از جام بلند شدم.خیلی هول بودم. نمیدونستم چیکار کنم. اول برم کیک سفارش بدم یا مهمونارو دعوت کنم.هدیه
بخرم یا برم رستوان غذا سفارش بدم.
سریع آماده شدم و از خونه زدم بیرون. تو راه که به سمت قنادی میرفتم به همه ی مهمونا زنگ زدمو دعوتشون کردم.
کیک رو که سفارش دادم.مهمونارم دعوت کردم.رستوران هم رفتم و برای شب غذا سفارش دادم.
با شناختی که از آرمین داشتم و میدونستم چه چیزایی دوست داره براش یه ساعت خریدم
قیمتش 9 میلیون بود.
سریع برگشتم خونه. خونرو خیلی شیک تزیین کردم.
نمیدونم چرا انقدر زود دیر شد.
وقتی از خونه زدم بیرون ساعت 11 بود ولی الان ساعت شده بود 3 بعد از ظهر.
نگران این بودم که آرمین زود تر از مهمونا بیاد.
به امیرحسین رفیق آرمین زنگ زدمو گفتم آرمینو شب بیاره خونه
خلاصه ساعت 7 شد.
منم منتظر مهمونا.
یکی یکی اومدن منم پذیرایی کردم که ساعت 8 شد.
تقریبا همه اومده بودن.
فقط آرمین مونده بود و چند تا رفیقاش که با خودش بودن.
یه ربع گذشت . همش از پنجره نگاه میکردم.
یهو ماشین آرمینو دیدم.
هممون رو به در وایسادیم و به همه یه فشفشه دادم.
آرمین اومد تو و ما شعر تولد مبارکو واسش خوندیم
بعد همه ریختیم سرشو بغلش کردیم.
خیلی خوشحال شده بود.
منم رفتم واسه همه مشروب ریختم و موزیک گذاشتم.
مشغول رقصیدن بودیم که آرمین گفت برو گوشیتو بیار عکس بندازیم.
مــنم رفــتم بــیآرم که دیدم 8 میســکال از آیســآن.
آیســآن هــمون دخــتری بــود کــه ویلــاش کنار ویلای امیــر بود.بعضی وقتها واسش غذا میبرد و یه دستی به سر و روی ویلای امیر
میکشید.البته نه برای اینکه وضعشون بد باشه ها نه. چون خب خیلی وقت بود امیر و میشناخت و این کار یه جور محبت بود.
نگران شدم که انقدر زنگ زده بود . واسه همین بهس زنگ زدم.
-الو آیسان جان؟کار داشتی زنگ زدی؟؟
-الوووو
-آیسآن؟! چرا گــریه میکنــی؟
-آدرینا
-چی شــده آیســآن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-آدرینا من امروز رفتم پیش امیر واسش غذا ببرم دیدم گوشه اتاق افتاده اتاق هم پر خون شده.امیر رگشو زده بود.زنگ زدم به اورژانس
الانم بیمارستانم.
-بـآشه بآشه منم الان میام.
خیلییییییییییییییی نگران شده بودم.میترسیدم بلایی سرش بیاد. چون میدونم به خاطر من این کارو کرده
آرمین-آدرینا کی بــود؟؟
-آرمین بـآید بریم
-کجا؟؟
-بیمارستان.امیر رگشو زده
-چی؟؟؟؟؟؟
-آیسان گفت. زود باش بریم
-مهمونا چی؟؟
من رو به مهمونا-خیلی شرمنده ایم بچه ها ولی یه اتفاق خیلی خیلی فوری پیش اومده باید بریم. ببخشید.یه شب دیگه دوباره
دورهم جمع میشیم.
مهموناهم رفتن خونشون.
من و آرمین و هم به سمت بیمارستان راه افتادیم.
تو ماشین گریه میکردم.