20-09-2014، 10:17
قسمت 6
پشت در کلاس مردد ایستاده بودم. حس می کردم وارد که بشم هرچی چشمه می چرخه طرف من. چشم هام رو لحظه ای بستم و تو دلم یک «به درک» نثار همشون کردم و با طمانینه وارد شدم.به کسی نگاه نکردم چون نمی خواستم نگاهم به نگاه خیره ی کسی روی خودم بیفته.متوجه سکوت غیر معمول کلاس بودم. نمی خواستم بدونم فرزانه هم تو کلاس داره با نگاهش تحقیرم می کنه یا نه. یک راست رفتم سر جام نشستم. کنار شیرین که هرچند متوچه حضورم شده بود ولی اون هم خودش رو زده بود به نفهمی. جهنم. از اول هم نباید اون رو قاطی ماجرا می کردم. این زندگی من بود. رهای من بود. شیرین حق دخالت نداشت. از اول هم کارم درست بود که بهش چیزی نمی گفتم. نباید بعد از شروع مشکلاتم هم چیزی بهش می گفتم. یک خودکار از تو کیفم در آوردم و کلاسورم رو باز کردم. با وجود صفحه ی سفید و خالی کاغذ که جلوم بود باز به جون میز افتادم. عادتی که ترک نمی شد. مشغول حکاکی بودم که استاد وارد کلاس شد. از جام بلند شدم. دوباره نشستم. شروع کرد حضور غیاب. فهمیدم فرزانه هم هست. شروع کرد به درس. این بار بدون هیچ مشغله ی فکری بعد از مدت ها به درس گوش کردم. خسته شده بودم از بازی با احساسات خودم...
بعد از کلاس بی توجه به شیرین وسایلم رو جمع کردم و از کلاس بیرون اومدم. خواستم برم کافی شاپ ولی دلم هوای آزاد می خواست. هوای بهاری تهران هرچند پر دود بود ولی باز هم لذت بخش و تازه تر از بقیه اوقات بود. رفتم تو حیاط تا یکم قدم بزنم. بی اختیار به سمت نیمکت همیشگیم کشیده شدم. جایی که با همه روش خاطره داشتم. رها. فرهاد. سهراب. شیرین. خودم! از دور متوجه شدم کسی روش نشسته. پشت نیمکت بودم. صورتش رو نمی دیدم ولی بعد از دو سال می تونستم بفهمم که سهرابه. پس هنوز کاملا براش نمرده بودم. پوزخندی زدم. آخر هفته می مردم هیچی خاکم می شدم. همون جا ایستاده بودم دیدم فرزانه با دو تا لیوان که احتمالا چایی بود از طرف دیگه اومد و رفت با لبخند کنار سهراب نشست. یاد خودمون افتادم. همیشه سهراب چایی می آورد. من یک بار هم نرفتم...سرم رو تکون دادم. پشتم رو به نیمکت کردم و راه دانشکده رو در پیش گرفتم. همه چیز تموم شده بود فکر کردن بهش بی فایده بود. تو راه کلی با خودم فکر کردم. در مورد آخر هفته. باید می رفتم. باید می رفتم و ثابت می کردم که با این وصلت مخالفتی ندارم. باید می رفتم و برای سهراب آرزوی خوش بختی می کردم. ولی با کی؟ شیرین که حرفش رو نزن. تصمیم گرفته بودم تا حد امکان به شیرین نزدیک نشم. بذار حداقل اون بیچاره یک زندگی آروم داشته باشه. چه گناهی کرده؟
به کلاس رسیدم. دم در کلاس شیرین رو دیدم که دست در دست پدارم از ته سالن می اومد. جرقه ای تو ذهنم زده شد. خودش بود باید ثابت می کردم همه چیز تموم شده. باید ثابت می کردم من هم زندگی دارم و چشمم دنبال زندگی مردم نیست.باید ثابت می کردم هیچ دلیل برای زل زدن همکلاسی هام به من وجود نداره. با قلب آروم تری به کلاس برگشتم. هنوز دو تا کلاس دیگه مونده بود. وقت داشتم راجع به آخر هفته ام خوب فکر کنم.
کل اون روز در قهر با شیرین گذشت. بعد از ظهر با این که بهش سلام نکرده بودم ولی ازش خداحافظی کردم و از دانشکده خارج شدم. فرهاد جلو در تو لکسوزش منتظرم بود. سوار شدم و با شادی سلام کردم. جوابم رو داد و حرکت کرد. وقتی داشت از جلو همکلاسی هام رد می شد سنگینی بار نگاه حسرت بارشون رو روی خودم حس کردم. باز نفهمیدم فرزانه بینشون بود یا نه. مهم نبود. یاد برنامه ام افتادم. آخر هفته میشد دقیقا آخر فروردین تاریخ رفتنم داشت نزدیک می شد باید هرچه زودتر میونه ی فرهاد و پدرش رو درست می کردم. چه جوریش رو خودم نمی دونستم. همون طوری که تا اینجاش هر چی خواستم انجام داد.
- فرهادی؟
- جونم؟ باز چی می خوای من شدم فرهادی؟
خندیدم و به سمتش چرخیدم و گفتم:
- از بابات چه خبر؟
ابرو هاش در هم رفت.
- چه خبری می خوای باشه؟ مثل همیشه.
- مثل همیشه یعنی چی؟
- یعنی هنوز مثل یک احمق فکر میکنه خر میشم مهرنوش رو میگیرم. مثل یک بچه داره با پول خرم میکنه. هنوز کاوه زاغ سیام رو چوب میزنه. فکر می کنه نمی فهمم. فکر میکنه نمی دونم که می دونه با توام. داره از راه جدید وارد میشه. تازه فهمیده یک چیزی وجود داره اسمش زبون خوشه. تازه یاد گرفته چه طوری باید پدر بود. هرچند فعلا داره نقش یک پدر رو بازی می کنه.
عصبی شده بود. از طرز رانندگیش معلوم بود. سعی داشتم آرومش کنم.
- چرا باهاش حرف نمی زنی.
- مگه می فهمه؟
- تو امتحان کن. تا حالا شده بهش بگی از این وضع خسته شدی؟
پوزخندی زد و گفت:
- روزی حداقل ده بار میگم. هر لحظه هم با رفتارم ثابتش می کنم.
- تا حالا شده مثل پسرش باهاش حرف بزنی؟
- یعنی چی؟
- یعنی یک روز بشینید مثل یک پدر و پسر با هم حرف بزنید. نه تو اون رو به چشم دیکتاتور نگاه کنی. و نه اون تو رو مثل یک پل برای حفظ ثروتش. تا حالا شده باهاش شطرنج بازی کنی؟
- دلت خوشه ها رکسان. من و بابام یک لحظه نمی تونیم بدون نیش و کنایه و جنگ و دعوا کنار هم بشینیم. شطرنج!
- چرا نمی تونی؟ اگر می خوای به حرفت گوش کنه. یه خواسته هات اهمیت بده باید اول حس کنه تو پسرشی.
- من چی؟ من نباید حس کنم اون پدرمه؟
- یک چیزی بپرسم؟
- بپرس.
- قبل از فوت مادرت رابطه تون چه طور بود؟
یکمی مکث کرد و گفت:
- مثل پدر و پسر.
- بعدش چی شد؟
- من به خاطر فشار های روحی و بی توجهی بابا سیگاری شدم. اون هم کلی تحقیرم کرد و دعوام کرد. از همون موقع زمینه چینی شد. با همه چیزم مخالفت کرد.زن گرفت من هم بدتر از قبل لج کردم. بعدم پای مهرنوش رو کشید وسط. من هم کلا یادم رفت یک بابایی داشتم.
- خیلی مادرت رو دوست داشت؟
لبخند تلخی زد و گفت:
- دوستش نداشت. عاشقش بود. هنوز هم یادمه چه طوری نگاهش می کرد. کسی نمی تونست مادرم رو دوست نداشته باشه رکسان.
با همون لبخند ادامه داد:
- مثل تو بود.
پیش خودم خجالت کشیدم. کاش می تونستم سرش داد بزنم بگم اینقدر من رو با اون مقایسه نکن. مادرت حیفه. نفس عمیقی کشیدم و دنباله بحث رو گرفتم.
- شما جفتتون با فوت مادرت ضربه خوردید. تو یک پسر شونزده ساله بودی و اون یک مرد چهل ساله که عاشق همسرش بود. ولی هیچ کدوم سعی نکردید همدیگه رو درک کنید.
- تو از یک پسر شونزده ساله ی مادر مرده چه انتظاری داری؟
- هیچی. پدرت اشتباه کرد. خیلی اشتباه کرد. تو بهش شاخ و برگ نده. تو تمومش کن. بذار یادش بیاد که تو پسرشی. این چیزیه که جفتتون فراموش کردی.از یک پسر شونزده ساله انتاظری نمیشه داشت ولی از یک مرد بیست و چهار پنج ساله که خیلی بیشتر از یک آدم بیست و چهار ساله بارشه انتظار های زیادی میره.
فکش منقبض شده بود. سعی کردم دیگه ادامه ندم. برای زمینه چینی خوب بود.باید می رفتم سراغ موضوع بعدی.
- فرهاد؟
- بله؟
با خنده گفتم:
- ناراحتی از من؟
- نه برای چی؟
- آخه اون دفعه گفتی جونم!
خنیدد و گفت:
- جونم؟
- آهان. خب می خواستم بگم که...من آخر هفته می خوام برم عروسی...چیز. فرزانه و سهراب.
یکهو وسط خیابون زد رو ترمز برگشت با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- مطمئنی؟
با اشاره به رو به رو گفتم:
- راه تو برو.
برگشت جلوش رو نگاه کرد و در حالی که حرکت می کرد گفت:
- می تونی؟
با بیخیالی گفتم:
- چرا که نه. بالاخره یک چیزی بوده و تموم شده. سهراب و فرزانه جفتشون دوست هاش من اند چرا نرم؟
با لحنی که معلوم بود ناراحته گفت:
- آره خب. راست میگی.
- خب پس... تو برنامه ای نداری؟
- برای چی؟
- آخر هفته دیگه.
باز برگشت سمت من که قبل از این که حرف بزنه به رو به رو اشاره کردم. نگاهش رو دوخت به جاده و گفت:
- یعنی می خوای با من بری؟
- آره پس با کی برم؟
- فکر می کردم با شیرین بری.
- من خودم فرهاد دارم شیرین می خوام چی کار؟
خندید و گفت:
- خب حالا اگه من نیام؟
- میای.
- چرا؟
- چون منو خیلی دوست داری.
- اون وقت از کجا این قدر مطمئنی؟
- حالا دیگه.
- خدایی کار دارم آخر هفته نمیام.
- فرهاد...
- بله؟
- بله نه و جانم. بعدم انقدر من رو اذیت نکن.
- شرط داره.
- روت رو زیاد نکن دیگه. یک خانم محترم داره ازت خواهش میکنه باهاش بیای مهمونی داری شرط میذاری؟
- اوه اوه خانم محترم.
با پررویی گفتم:
- هستم دیگه.
خندید و گفت:
- یا قبول می کنی یا نمیام.
- خیلی خب حالا شرطت رو بگو ببینم تحفه.
- شما چه روز هایی کلاس داری؟
- شنبه یک شنبه سه شنبه.
- خب. پس آخر هفته بعد میتونی با من بیای شمال.
- چی؟
- شمال.
- خل شدی؟
- نه. بلا نسبت.
- بله. بلانسبت خل. دیوونه چه طوری بریم شمال؟ گیر میدن بهمون.
- کی می خواد گیر بده؟
- پلیس.
- برو بابا می دونی در روز چند تا دختر پسر میرن شمال؟ نسبتی هم با هم ندارن. از دنیا بی خبری ها.
با غیظ گفتم:
- نه من مثل اون دخترام و نه تو مثل اون پسرا پس مقایسه نکن. بعدش هم اون ها شانس میارن. احتمال این که گیر بدند هست.
-بهانه نیار رکسان. اون حل میشه. بگو میترسی با من بیای دیگه.
با صدای آرومی گفتم:
- نمی ترسم.
با تمسخر گفت:
- آره معلومه.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- تنهایی میریم؟
- نه با دو نفر دیگه.
- کی؟
- اونش رو نمی تونم بگم متاسفم.
- فرهاد شش ماهه با من دوستی هنوز نفهمیدی من از سورپرایز خوشم نمی آد.
خندید و گفت:
- قبوله خاله سوسکه یا نه؟
- حداقل بگو دختراند یا پسر.
- دو تا از دوست دختر های قدیمم اند.
با کلاسورم محکم زدم به بازوش. بین خنده شروع کرد آخ و ناله. بعدش هم گفت:
- بابا دو تا دختر پسر اند. با هم نامزد اند.
- نامزد؟
- آره واقعا نامزد.
آهی کشیدم و گفتم:
- باشه میام ولی همه چیزش پای خودت.
خندید و گفت:
- باشه.
- پس آخر هفته میای دیگه؟
- لباس ندارم.
- آخی بچم...دماغت دراز شده ها...
- جدی میگم. ندارم. آخرین بار که رفتم عروسی کت شلوارم لک شد دیگه هم لکش نرفت.
- خب برو بخر. بزنم به تخته مشکل مالی هم که نداری.
- عصری میام دنبالت با هم بریم.
- نه لازم نکرده.
- چرا؟
- من امروز می خوام برم برای خودم بخرم.
- خب من هم میام.
- نچ.
- چرا؟
- می خوام تنها برم.
- ولی من دوست دارم بیام باهات نظر بدم.
- ولی بنده طبق نظر شما چیزی نمی خرم...
- رکسان نمیام ها...
- من هم نمیام شمال ها...
- اشکال نداره فرصت برای شمال رفتن زیاده انشالله بعد از عروسی.
- فرهاد...
- جانم.
اونقدر حرصم گرفته بود از دستش دلم می خواست کله اش رو بکوبونم به دیوار. با حرص تو صندلیم فرو رفتم و گفتم:
- به جهنم بیا. ولی من به نظرات تو گوش نمی کنم. عمرا.
خندید و گفت:
- خواهیم دید
با صدای آلارم گوشیم چشم هام رو باز کردم. اصلا حوصله بلند شدن نداشتم. ولی وقتی یادم اومد قراره بریم خرید مثل فنر سر جام نشستم. فکر کنم سومین بار در زندگیم بود که بعد از فوت پدر و مادرم می خواستم برم عروسی. اون دو سه بار هم عروسی فامیل های زندایی خدابیامرز بود.چهارده پونزده سالم بود. تازه عروسی مختلط هم نبود. حالا بعد از این همه مدت خرید لباس شب که از پونزده سالگی تجربه اش نکرده بودم خیلی برام هیجان انگیز بود. بلند شدم دست و صورتم رو شستم و نگاهی به ساعت انداختم. نیم ساعت به اومدن فرهاد مونده بود. گاهی آرزو می کردم اینقدر آن تایم نبود. خود من دقیقه نود بودم.سعی می کردم به خاطر فرهاد فرز تر عمل کنم ولی کلا در این مورد با هم نمی ساختیم. رفتم تو اتاقم در مسیرم به سمت کمد چشمم به صورتم در آینه افتاد. فکر کردم بد نباشه امشب یکم بیشتر آرایش داشته باشم! رفتم نزدیک آینه و به خط چشم دست نخورده ام رو از تو کشو در آوردم.این هم مثل کفش پاشنه بلند. فکر کنم فقط سر اون عقد کذایی رها ازش استفاده کردم. به آیینه نزدیک شدم و با بدبختی و در کمال بی تجربگی خط چشم رو پشت پلکم کشیدم. در آخرین لحظه دستم لغزید و خراب شد. پوفی کردم و پاکش کردم. دوباره مشغول شدم. این بار درست شد. عقب تر اومدم و با ذوق به چشم راستم که با اون یکی چشمم تفاوت ملموسی داشت نگاهی انداختم. دوباره به سمت آینه خم شدم و مشغول چشم دیگه ام شدم. وسط هاش به یاد شیرین افتادم که همیشه براش سوال بود که چرا خانم ها موقع آرایش نیم متر خودشون رو می کشند سمت آیینه. خنده ام گرفت و دوباره با خط شکل غول بی شاخ و دم شدم. یاد شیرین افتادم. چقدر اون روز باهاش سرد بودم. آهی کشیدم و شونه بالا انداختم. به خودم گفتم «رکسان بد باش». و دوباره خم شدم سمت آیینه.
یک ربعی رو درگیر چشم هام بودم. تا بالاخره یک چیز قابل قبول از آب در اومد. بعد هم رفتم سراغ همون مانتویی که فرهاد برام خریده بود. پوشیدمش با یک شال سرمه ای و حاشیه های سفید. شلوار جین جذبی رو هم که از خود فرهاد رسیده بود پوشیدم. تو آینه نگاهی به خودم انداختم و برای اولین بار قربون تیپ خودم رفتم! همیشه از تغییر خوشم می اومد حتی اگر قشنگ نباشد! هیچ وقت اینقدر وقت صرف حاضر شدن نکرده بودم. اونقدر مشکل تو زندگیم وجود داشت که به این چیز ها فکر نکنم. تو فکر زندگی سراسر حسرتم بودم که زنگ زدند. کیفم رو برداشتم و چراغ ها رو خاموش کردم. در رو بستم و رفتم پایین. فرهاد تو ماشینش بود. رفتم نشستم و سلام کردم. چشمم خورد به یک شاخه گل رز روی جلو داشبورد. با شیطانت نگاهش کردم و گفتم:
- مال منه؟
- یک درصد فکر کن مال کسی جز تو باشه.
گل رو با خنده بر داشتم و همون طور که بوش می کردم گفتم:
- ا؟ شما از این حرف ها هم بلدی بزنی؟
با صدایی که حس کردم انداخته تو گلوش گفت:
- خیلی نامردی رکسان.
خندیدم و گل رو روی پام گذاشتم و مشغول بازی با گلبرگ هاش شدم. چینی به پیشونیم انداختم و پرسیدم:
- چرا رز؟
برگشت نگاهم کرد و گفت:
- مگه دوست نداری؟
- چرا. خیلی. ولی چرا رز؟
لبخندی زد و گفت:
- کار سختی نبود.
- خب بگو من هم بدونم.
- بالاخره من سنی ازم گذشته دیگه تشخیص این که دختر ها از عشقشون گل رز بگیرن خیلی ذوق می کنند نباید کار سختی باشه.
با خنده گفتم:
- واااای.مامانم اینا. کی گفته اون وقت شما عشق منی؟
- نیستم؟
- به اونش کار نداشته باش. کی گفته؟
خندید و گفت:
- لازم نیست کسی بگه. مشخصه اصلا من رو از ده فرسخی میبینی گوشات می خنده.
روم رو برگردوندم سمت پنجره تا خنده ام رو نبینه و گفتم:
- کی میره این همه راه رو؟
- من.
- معلومه بس که خودشیفته ای. سر این همه راهی که داری میری دو تا کارت پستال و یک دسته گل هم برای خودت سفارش بده.
- چشششم. اتفاقا خودم هم قصد داشتم گل بگیرم حالا که گفتی دو تا کارت هم میزنم تنگش.
- آره حتما یک نامه ی فدایت شوم هم بذار لای کارت ها.
خیلی جدی گفت: ایده ی خوبیه.
برگشتم سمتش و گفتم:
- می دونستی به سنگ پای قزوین گفتی زکی؟
- آخه یکم جدی فکر کن. خوش تیپ نیستم که هستم. کشته مرده ندارم که دارم. بابای پولدار ندارم که دارم. با شخصیت نیستم که هستم. تحصیل کرده نیستم که اون هم انشالله دو سال دیگه میشم. خوش اخلاق نیستم که هستم. چی کم دارم؟
حالت متفکر به خودم گرفتم و گفتم:
- یک جو عقل جهت درک معنی خوش تیپی و خوش اخلاقی و با شخصیتی که انشالله خدا اون رو بهت میده و یک پولی به من اون وقت می فهمی که چرا نباید خودشیفته باشی!
خندید و با شوخی گفت:
- جدی من خوش تیپ نیستم؟
- برو. بابا عمه ات قربون صدقه ات رفته توهم فانتزی زدی.
- جدی پرسیدم.
- نه نیستی.
- ولی تو خوش گلیا.
- هنوز هم نیستی.
- جدی خوش گلی ها.
- اون که بله ولی تو هنوز هم خوش تیپ نیستی.
- رکسان خیلی خوش گلی ها.
- اه بسه دیگه. تا صبح بگی من میگم آقا جان خوش تیپ نیستی.
خندید و با لحنی که دیگه شوخ نبود گفت:
- کلا گفتم. امشب خوش گل شدی.
- مسخره. برو به مهرنوش بگو شاید دو کلوم از حرف هات رو باور کنه.
با خنده گفت: می خوای باور نکن ولی من راست گفتم.
حرفی نزدم. برای اولین بار در عمرم معنی خجالت رو درک کردم! سرم رو انداختم پایین. تا اون روز این جمله رو ازش نشنیده بودم. ازم زیاد تعریف کرده بود ولی از قیافه ام...بار اول بود. حتی سهراب هم با اون سهرابیش هیچ وقت تعریفی از قیافه ام نکرده بود که باورم بشه! همش تعارف بود. قبول داشتم که چهره ام معمولیه. برام عجیب نبود. ولی لحن فرهاد اجازه نمی داد این حرفش رو به حساب تعارف بذارم! شاید باید می ذاشتم به پای دل خوش کنک!
نیم ساعت بعد رسیدیم . پیاده شدیم. فرهاد دستم رو گرفت و راه افتادیم سمت پاساژ یکی دیگه از چندصد مرکز خرید تهران که من پام بهش باز نشده بود. می دونستم فرهاد عمرا بذاره دست تو جیبم کنم پس گذاشتم از هر جا دوست داره خرید کنه. جلوی چند تا مغازه ایستادیم و لباس هاش رو نگاه کردیم. برام جالب بود که برعکس دفعه ی قبل خیلی کارشناسانه نظر می دادانگار هرچی بهش می گفتم برعکس عمل می کرد! از حق نگذریم داشتم از خرید لذت می بردم. جلو یک ویترین لباس بلند و شیری رنگ راسته ای رو نشونم داد. مثل مدل لباس پرنسس های رومی بود بالاش هم دور گلو بسته می شد. خیلی شیک بود. تا اون روز لباس رنگ روشن نداشتم. چشمم که به قیمتش افتاد مخالفت کردم ولی فرهاد به زور بردم داخل مغازه. مزون بزرگی بود. یک دختر جوون جلو اومد و فرهاد ازش خواست اون لباس رو برامون بیاره. در فاصله ای که دختره رفت بهش گفتم:
- فرهاد به خدا من این رو نمی خرم.
- چرا؟ خیلی خوش گله.
- تو قرار بود بیای نظر هم ندی.
- من چنین قراری نذاشتم.
با عصبانیت پوفی کردم که چتری هام یک لحظه در هوا معلق موندند بعد هم گفتم:
- اگه من باز با تو امشب دعوام نشد.
با خنده گفت:
- بابا نخر فقط بپوش می خوام ببینم چه طوریه. شاید خواستم برا کسی بخرم.
دختره از دور پیداش شد و وقت نشد بهش چشم غره برم.پس اداش رو در آوردم:
- یک درصد فکر کن مال کسی جز تو باشه.
و بعد هم در حالی که صدای خنده اش رو اعصابم بود رفتم سمت دختره و لباس رو گرفتم و رفتم تو اتاق پرو. با تصور این که باید همه ی لباس هام رو در بیارم غم عالم ریخت تو دلم. کلی نفرین از سر دل نثار فرهاد کردم! ولی وقتی لباس رو پوشیدم کلا همه چیز رو یادم رفت.تازه دعاش هم کردم. به عمرم لباس به اون خوش گلی ندیده بودم. همیشه رویای همچین لباسی رو داشتم. مثل بچه ها با خودم فکر کردم کاش من هم یک چوب جادویی داشتم باهاش برا خودم لباس درست می کردم! با تقه ای که به در خورد از دنیای سیندرلا بیرون اومدم و در رو باز کردم. فرهاد با دیدنم یک لحظه چشم هاش گرد شد ولی سریع دهن بازش رو باست و با لبخند گفت:
- خیلی بهت میاد.
- ممنون ولی من ازش خوشم نمیاد.
نگاهی به لباس و سپس نگاهی به چشم های من که خیلی سعی داشتم حالتی بی تفاوت بهشون بدم انداخت و گفت:
- باشه. اگه نمی خوای یکی دیگه می خریم.یک لباس دیدم می خوای پرو کنی؟
گردنم رو کج کردم و گفتم:
- حق دارم بگم نه؟
در حالی که در رو می بست گفت:
- نفرمایید بانو اجازه ما هم دست شماست.
- ارواح عمه ات.
و سپس در تق بسته شد. خنده ام گرفته بود. از دست این بشر چی کار می کردم من؟ منتظر موندم تا لباس بعدی رسید. این یکی سرمه ای بود. عاشق رنگش شدم ولی واقعا از مدل این یکی خوشم نیمد زیادی باز بود هرچند فرهاد اصرار داشت که نسبت به خیلی از لباس ها سنگین تر و پوشیده تره ولی اون رو هم نخواستم. بهش گفتم یک لباس مشکی خوش گل برام بیار که قبول نکرد گفت مشکی به درد سنم نمیخوره. این هم شده بود رها... یک بادمجونی اش رو آورد.این یکی شاهکار بود. رنگ در عین شاد بودن سنگین بود. دکلته بود و قسمت سینه اش حالت پلیسه داشت از زیر سینه هم باز می شد و در حاشیه های دامن دنباله دارش با نقره ای خیلی ظریف کار شده بود. یک شال حریر هم روش داشت. قیمتش هم نسبتا مناسب تر بود. همون رو قبول کردم. فرهاد هم درجا خریدش. فکر کنم اون روز قرص هاش رو خورده بود. اخیرا به خاطر اثرات ترک سیگار خیلی باهاش کنتاک داشتم. از مغازه که بیرون اومدیم چشممم به یک لباس فوق العاده خوش گل تو ویترین رو به رو. تازه درک کردم چرا خانم ها هیچ وقت از اولین مغازه خرید نمی کنند و لباس های حداقل ده مغازه رو پرو می کنند. به خودم تلقین کردم: «این که خریدم هم خوش گله» و خیر سرم به روم نیوردم ولی فرهاد فهمید آروم زیر گوشم گفت:
- چشمت اون صدفیه رو گرفته؟
بی تفاوت شونه بالا انداختم و گفتم:
- کدوم رو میگی.
خندید و گفت:
- برای من نقش بازی نکن بیا بریم بخرش.
این بار جدی سر جام ایستادم و نذاشتم حرفش رو تحمیل کنه. دستش رو گرفتم و به سمت مغازه لباس مردونه کشیدمش.
- نه دیگه یک دونه خریدم چه خبره؟ مگه برای یک مهمونی آدم چند تا لباس لازم داره؟ تازه این که خریدم خوش گل تره بیا بریم تو هم لباست رو بخر من گشنمه.
منتظر نموندم مخالفت کنه پریدم تو مغازه.یا اصلا نظر نمی داد یا این طوری... خرید لباس مردونه هم که تعریف نداره. یک سالن بزرگ پر کت و شلوار با رنگ ها مختلف! من ساکت ایستاده بودم. فرهاد هم بی چاره هی منتظر بود من یک نظری بدم. دیدم خیلی تو خرید من کمکم کرد خوب نیست باهاش لج کنم. رفتم جلو و یک کت شلوار نوک مدادی رو نشونش دادم.
- این چه طوره؟
- نوک مدادی؟
- آره. علاقه وافری به این رنگ دارم. تو همه چی.
- مثلا؟
- ماشین.
- می خرّم برات.
خندیدم و برخلاف دلم که می گفت«انشالله» بهش گفتم:
- نمی خواد تو همین کت و شلوارت رو بگیر من دارم تلف میشم از گشنگی.
- اَ کِ هی. هنوز کفش نخریدی که.
- خب زود باش دیگه وقت نمیشه میپوشی این رو؟
کت شلوار رو برداشت و داشت می رفت سمت اتاق پرو که صداش کردم.
- فرهاد؟
برگشت سمتم.
- جانم؟
با خنده گفتم:
- پیرهن؟
- آها...خب بیا انتخاب کن دیگه. برا چی آوردمت؟
با خنده رفتم سمت پیرهن ها و یک سفیدش رو انتخاب کردم دادم بهش. یک کروات بادمجونی با خط های مشکی هم برداشتم و گذاشتم رو لباس ها. با خنده گفت:
- ست می کنی؟
- آره پس چی؟ گمت کردم بتونم پیدات کنم!
- حالا لباس یکی دیگه هم بادمجونی باشه چی؟
- در اون صورت جنابعالی حق تکون خوردن از کنار من رو ندارید.
- نمی گفتی هم من جایی نمی رفتم.بادمجونی مده.
هولش دادم سمت اتاق پرو و گفتم:
- برو دیگه اینقدر حرف نزن
پشت در کلاس مردد ایستاده بودم. حس می کردم وارد که بشم هرچی چشمه می چرخه طرف من. چشم هام رو لحظه ای بستم و تو دلم یک «به درک» نثار همشون کردم و با طمانینه وارد شدم.به کسی نگاه نکردم چون نمی خواستم نگاهم به نگاه خیره ی کسی روی خودم بیفته.متوجه سکوت غیر معمول کلاس بودم. نمی خواستم بدونم فرزانه هم تو کلاس داره با نگاهش تحقیرم می کنه یا نه. یک راست رفتم سر جام نشستم. کنار شیرین که هرچند متوچه حضورم شده بود ولی اون هم خودش رو زده بود به نفهمی. جهنم. از اول هم نباید اون رو قاطی ماجرا می کردم. این زندگی من بود. رهای من بود. شیرین حق دخالت نداشت. از اول هم کارم درست بود که بهش چیزی نمی گفتم. نباید بعد از شروع مشکلاتم هم چیزی بهش می گفتم. یک خودکار از تو کیفم در آوردم و کلاسورم رو باز کردم. با وجود صفحه ی سفید و خالی کاغذ که جلوم بود باز به جون میز افتادم. عادتی که ترک نمی شد. مشغول حکاکی بودم که استاد وارد کلاس شد. از جام بلند شدم. دوباره نشستم. شروع کرد حضور غیاب. فهمیدم فرزانه هم هست. شروع کرد به درس. این بار بدون هیچ مشغله ی فکری بعد از مدت ها به درس گوش کردم. خسته شده بودم از بازی با احساسات خودم...
بعد از کلاس بی توجه به شیرین وسایلم رو جمع کردم و از کلاس بیرون اومدم. خواستم برم کافی شاپ ولی دلم هوای آزاد می خواست. هوای بهاری تهران هرچند پر دود بود ولی باز هم لذت بخش و تازه تر از بقیه اوقات بود. رفتم تو حیاط تا یکم قدم بزنم. بی اختیار به سمت نیمکت همیشگیم کشیده شدم. جایی که با همه روش خاطره داشتم. رها. فرهاد. سهراب. شیرین. خودم! از دور متوجه شدم کسی روش نشسته. پشت نیمکت بودم. صورتش رو نمی دیدم ولی بعد از دو سال می تونستم بفهمم که سهرابه. پس هنوز کاملا براش نمرده بودم. پوزخندی زدم. آخر هفته می مردم هیچی خاکم می شدم. همون جا ایستاده بودم دیدم فرزانه با دو تا لیوان که احتمالا چایی بود از طرف دیگه اومد و رفت با لبخند کنار سهراب نشست. یاد خودمون افتادم. همیشه سهراب چایی می آورد. من یک بار هم نرفتم...سرم رو تکون دادم. پشتم رو به نیمکت کردم و راه دانشکده رو در پیش گرفتم. همه چیز تموم شده بود فکر کردن بهش بی فایده بود. تو راه کلی با خودم فکر کردم. در مورد آخر هفته. باید می رفتم. باید می رفتم و ثابت می کردم که با این وصلت مخالفتی ندارم. باید می رفتم و برای سهراب آرزوی خوش بختی می کردم. ولی با کی؟ شیرین که حرفش رو نزن. تصمیم گرفته بودم تا حد امکان به شیرین نزدیک نشم. بذار حداقل اون بیچاره یک زندگی آروم داشته باشه. چه گناهی کرده؟
به کلاس رسیدم. دم در کلاس شیرین رو دیدم که دست در دست پدارم از ته سالن می اومد. جرقه ای تو ذهنم زده شد. خودش بود باید ثابت می کردم همه چیز تموم شده. باید ثابت می کردم من هم زندگی دارم و چشمم دنبال زندگی مردم نیست.باید ثابت می کردم هیچ دلیل برای زل زدن همکلاسی هام به من وجود نداره. با قلب آروم تری به کلاس برگشتم. هنوز دو تا کلاس دیگه مونده بود. وقت داشتم راجع به آخر هفته ام خوب فکر کنم.
کل اون روز در قهر با شیرین گذشت. بعد از ظهر با این که بهش سلام نکرده بودم ولی ازش خداحافظی کردم و از دانشکده خارج شدم. فرهاد جلو در تو لکسوزش منتظرم بود. سوار شدم و با شادی سلام کردم. جوابم رو داد و حرکت کرد. وقتی داشت از جلو همکلاسی هام رد می شد سنگینی بار نگاه حسرت بارشون رو روی خودم حس کردم. باز نفهمیدم فرزانه بینشون بود یا نه. مهم نبود. یاد برنامه ام افتادم. آخر هفته میشد دقیقا آخر فروردین تاریخ رفتنم داشت نزدیک می شد باید هرچه زودتر میونه ی فرهاد و پدرش رو درست می کردم. چه جوریش رو خودم نمی دونستم. همون طوری که تا اینجاش هر چی خواستم انجام داد.
- فرهادی؟
- جونم؟ باز چی می خوای من شدم فرهادی؟
خندیدم و به سمتش چرخیدم و گفتم:
- از بابات چه خبر؟
ابرو هاش در هم رفت.
- چه خبری می خوای باشه؟ مثل همیشه.
- مثل همیشه یعنی چی؟
- یعنی هنوز مثل یک احمق فکر میکنه خر میشم مهرنوش رو میگیرم. مثل یک بچه داره با پول خرم میکنه. هنوز کاوه زاغ سیام رو چوب میزنه. فکر می کنه نمی فهمم. فکر میکنه نمی دونم که می دونه با توام. داره از راه جدید وارد میشه. تازه فهمیده یک چیزی وجود داره اسمش زبون خوشه. تازه یاد گرفته چه طوری باید پدر بود. هرچند فعلا داره نقش یک پدر رو بازی می کنه.
عصبی شده بود. از طرز رانندگیش معلوم بود. سعی داشتم آرومش کنم.
- چرا باهاش حرف نمی زنی.
- مگه می فهمه؟
- تو امتحان کن. تا حالا شده بهش بگی از این وضع خسته شدی؟
پوزخندی زد و گفت:
- روزی حداقل ده بار میگم. هر لحظه هم با رفتارم ثابتش می کنم.
- تا حالا شده مثل پسرش باهاش حرف بزنی؟
- یعنی چی؟
- یعنی یک روز بشینید مثل یک پدر و پسر با هم حرف بزنید. نه تو اون رو به چشم دیکتاتور نگاه کنی. و نه اون تو رو مثل یک پل برای حفظ ثروتش. تا حالا شده باهاش شطرنج بازی کنی؟
- دلت خوشه ها رکسان. من و بابام یک لحظه نمی تونیم بدون نیش و کنایه و جنگ و دعوا کنار هم بشینیم. شطرنج!
- چرا نمی تونی؟ اگر می خوای به حرفت گوش کنه. یه خواسته هات اهمیت بده باید اول حس کنه تو پسرشی.
- من چی؟ من نباید حس کنم اون پدرمه؟
- یک چیزی بپرسم؟
- بپرس.
- قبل از فوت مادرت رابطه تون چه طور بود؟
یکمی مکث کرد و گفت:
- مثل پدر و پسر.
- بعدش چی شد؟
- من به خاطر فشار های روحی و بی توجهی بابا سیگاری شدم. اون هم کلی تحقیرم کرد و دعوام کرد. از همون موقع زمینه چینی شد. با همه چیزم مخالفت کرد.زن گرفت من هم بدتر از قبل لج کردم. بعدم پای مهرنوش رو کشید وسط. من هم کلا یادم رفت یک بابایی داشتم.
- خیلی مادرت رو دوست داشت؟
لبخند تلخی زد و گفت:
- دوستش نداشت. عاشقش بود. هنوز هم یادمه چه طوری نگاهش می کرد. کسی نمی تونست مادرم رو دوست نداشته باشه رکسان.
با همون لبخند ادامه داد:
- مثل تو بود.
پیش خودم خجالت کشیدم. کاش می تونستم سرش داد بزنم بگم اینقدر من رو با اون مقایسه نکن. مادرت حیفه. نفس عمیقی کشیدم و دنباله بحث رو گرفتم.
- شما جفتتون با فوت مادرت ضربه خوردید. تو یک پسر شونزده ساله بودی و اون یک مرد چهل ساله که عاشق همسرش بود. ولی هیچ کدوم سعی نکردید همدیگه رو درک کنید.
- تو از یک پسر شونزده ساله ی مادر مرده چه انتظاری داری؟
- هیچی. پدرت اشتباه کرد. خیلی اشتباه کرد. تو بهش شاخ و برگ نده. تو تمومش کن. بذار یادش بیاد که تو پسرشی. این چیزیه که جفتتون فراموش کردی.از یک پسر شونزده ساله انتاظری نمیشه داشت ولی از یک مرد بیست و چهار پنج ساله که خیلی بیشتر از یک آدم بیست و چهار ساله بارشه انتظار های زیادی میره.
فکش منقبض شده بود. سعی کردم دیگه ادامه ندم. برای زمینه چینی خوب بود.باید می رفتم سراغ موضوع بعدی.
- فرهاد؟
- بله؟
با خنده گفتم:
- ناراحتی از من؟
- نه برای چی؟
- آخه اون دفعه گفتی جونم!
خنیدد و گفت:
- جونم؟
- آهان. خب می خواستم بگم که...من آخر هفته می خوام برم عروسی...چیز. فرزانه و سهراب.
یکهو وسط خیابون زد رو ترمز برگشت با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- مطمئنی؟
با اشاره به رو به رو گفتم:
- راه تو برو.
برگشت جلوش رو نگاه کرد و در حالی که حرکت می کرد گفت:
- می تونی؟
با بیخیالی گفتم:
- چرا که نه. بالاخره یک چیزی بوده و تموم شده. سهراب و فرزانه جفتشون دوست هاش من اند چرا نرم؟
با لحنی که معلوم بود ناراحته گفت:
- آره خب. راست میگی.
- خب پس... تو برنامه ای نداری؟
- برای چی؟
- آخر هفته دیگه.
باز برگشت سمت من که قبل از این که حرف بزنه به رو به رو اشاره کردم. نگاهش رو دوخت به جاده و گفت:
- یعنی می خوای با من بری؟
- آره پس با کی برم؟
- فکر می کردم با شیرین بری.
- من خودم فرهاد دارم شیرین می خوام چی کار؟
خندید و گفت:
- خب حالا اگه من نیام؟
- میای.
- چرا؟
- چون منو خیلی دوست داری.
- اون وقت از کجا این قدر مطمئنی؟
- حالا دیگه.
- خدایی کار دارم آخر هفته نمیام.
- فرهاد...
- بله؟
- بله نه و جانم. بعدم انقدر من رو اذیت نکن.
- شرط داره.
- روت رو زیاد نکن دیگه. یک خانم محترم داره ازت خواهش میکنه باهاش بیای مهمونی داری شرط میذاری؟
- اوه اوه خانم محترم.
با پررویی گفتم:
- هستم دیگه.
خندید و گفت:
- یا قبول می کنی یا نمیام.
- خیلی خب حالا شرطت رو بگو ببینم تحفه.
- شما چه روز هایی کلاس داری؟
- شنبه یک شنبه سه شنبه.
- خب. پس آخر هفته بعد میتونی با من بیای شمال.
- چی؟
- شمال.
- خل شدی؟
- نه. بلا نسبت.
- بله. بلانسبت خل. دیوونه چه طوری بریم شمال؟ گیر میدن بهمون.
- کی می خواد گیر بده؟
- پلیس.
- برو بابا می دونی در روز چند تا دختر پسر میرن شمال؟ نسبتی هم با هم ندارن. از دنیا بی خبری ها.
با غیظ گفتم:
- نه من مثل اون دخترام و نه تو مثل اون پسرا پس مقایسه نکن. بعدش هم اون ها شانس میارن. احتمال این که گیر بدند هست.
-بهانه نیار رکسان. اون حل میشه. بگو میترسی با من بیای دیگه.
با صدای آرومی گفتم:
- نمی ترسم.
با تمسخر گفت:
- آره معلومه.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- تنهایی میریم؟
- نه با دو نفر دیگه.
- کی؟
- اونش رو نمی تونم بگم متاسفم.
- فرهاد شش ماهه با من دوستی هنوز نفهمیدی من از سورپرایز خوشم نمی آد.
خندید و گفت:
- قبوله خاله سوسکه یا نه؟
- حداقل بگو دختراند یا پسر.
- دو تا از دوست دختر های قدیمم اند.
با کلاسورم محکم زدم به بازوش. بین خنده شروع کرد آخ و ناله. بعدش هم گفت:
- بابا دو تا دختر پسر اند. با هم نامزد اند.
- نامزد؟
- آره واقعا نامزد.
آهی کشیدم و گفتم:
- باشه میام ولی همه چیزش پای خودت.
خندید و گفت:
- باشه.
- پس آخر هفته میای دیگه؟
- لباس ندارم.
- آخی بچم...دماغت دراز شده ها...
- جدی میگم. ندارم. آخرین بار که رفتم عروسی کت شلوارم لک شد دیگه هم لکش نرفت.
- خب برو بخر. بزنم به تخته مشکل مالی هم که نداری.
- عصری میام دنبالت با هم بریم.
- نه لازم نکرده.
- چرا؟
- من امروز می خوام برم برای خودم بخرم.
- خب من هم میام.
- نچ.
- چرا؟
- می خوام تنها برم.
- ولی من دوست دارم بیام باهات نظر بدم.
- ولی بنده طبق نظر شما چیزی نمی خرم...
- رکسان نمیام ها...
- من هم نمیام شمال ها...
- اشکال نداره فرصت برای شمال رفتن زیاده انشالله بعد از عروسی.
- فرهاد...
- جانم.
اونقدر حرصم گرفته بود از دستش دلم می خواست کله اش رو بکوبونم به دیوار. با حرص تو صندلیم فرو رفتم و گفتم:
- به جهنم بیا. ولی من به نظرات تو گوش نمی کنم. عمرا.
خندید و گفت:
- خواهیم دید
با صدای آلارم گوشیم چشم هام رو باز کردم. اصلا حوصله بلند شدن نداشتم. ولی وقتی یادم اومد قراره بریم خرید مثل فنر سر جام نشستم. فکر کنم سومین بار در زندگیم بود که بعد از فوت پدر و مادرم می خواستم برم عروسی. اون دو سه بار هم عروسی فامیل های زندایی خدابیامرز بود.چهارده پونزده سالم بود. تازه عروسی مختلط هم نبود. حالا بعد از این همه مدت خرید لباس شب که از پونزده سالگی تجربه اش نکرده بودم خیلی برام هیجان انگیز بود. بلند شدم دست و صورتم رو شستم و نگاهی به ساعت انداختم. نیم ساعت به اومدن فرهاد مونده بود. گاهی آرزو می کردم اینقدر آن تایم نبود. خود من دقیقه نود بودم.سعی می کردم به خاطر فرهاد فرز تر عمل کنم ولی کلا در این مورد با هم نمی ساختیم. رفتم تو اتاقم در مسیرم به سمت کمد چشمم به صورتم در آینه افتاد. فکر کردم بد نباشه امشب یکم بیشتر آرایش داشته باشم! رفتم نزدیک آینه و به خط چشم دست نخورده ام رو از تو کشو در آوردم.این هم مثل کفش پاشنه بلند. فکر کنم فقط سر اون عقد کذایی رها ازش استفاده کردم. به آیینه نزدیک شدم و با بدبختی و در کمال بی تجربگی خط چشم رو پشت پلکم کشیدم. در آخرین لحظه دستم لغزید و خراب شد. پوفی کردم و پاکش کردم. دوباره مشغول شدم. این بار درست شد. عقب تر اومدم و با ذوق به چشم راستم که با اون یکی چشمم تفاوت ملموسی داشت نگاهی انداختم. دوباره به سمت آینه خم شدم و مشغول چشم دیگه ام شدم. وسط هاش به یاد شیرین افتادم که همیشه براش سوال بود که چرا خانم ها موقع آرایش نیم متر خودشون رو می کشند سمت آیینه. خنده ام گرفت و دوباره با خط شکل غول بی شاخ و دم شدم. یاد شیرین افتادم. چقدر اون روز باهاش سرد بودم. آهی کشیدم و شونه بالا انداختم. به خودم گفتم «رکسان بد باش». و دوباره خم شدم سمت آیینه.
یک ربعی رو درگیر چشم هام بودم. تا بالاخره یک چیز قابل قبول از آب در اومد. بعد هم رفتم سراغ همون مانتویی که فرهاد برام خریده بود. پوشیدمش با یک شال سرمه ای و حاشیه های سفید. شلوار جین جذبی رو هم که از خود فرهاد رسیده بود پوشیدم. تو آینه نگاهی به خودم انداختم و برای اولین بار قربون تیپ خودم رفتم! همیشه از تغییر خوشم می اومد حتی اگر قشنگ نباشد! هیچ وقت اینقدر وقت صرف حاضر شدن نکرده بودم. اونقدر مشکل تو زندگیم وجود داشت که به این چیز ها فکر نکنم. تو فکر زندگی سراسر حسرتم بودم که زنگ زدند. کیفم رو برداشتم و چراغ ها رو خاموش کردم. در رو بستم و رفتم پایین. فرهاد تو ماشینش بود. رفتم نشستم و سلام کردم. چشمم خورد به یک شاخه گل رز روی جلو داشبورد. با شیطانت نگاهش کردم و گفتم:
- مال منه؟
- یک درصد فکر کن مال کسی جز تو باشه.
گل رو با خنده بر داشتم و همون طور که بوش می کردم گفتم:
- ا؟ شما از این حرف ها هم بلدی بزنی؟
با صدایی که حس کردم انداخته تو گلوش گفت:
- خیلی نامردی رکسان.
خندیدم و گل رو روی پام گذاشتم و مشغول بازی با گلبرگ هاش شدم. چینی به پیشونیم انداختم و پرسیدم:
- چرا رز؟
برگشت نگاهم کرد و گفت:
- مگه دوست نداری؟
- چرا. خیلی. ولی چرا رز؟
لبخندی زد و گفت:
- کار سختی نبود.
- خب بگو من هم بدونم.
- بالاخره من سنی ازم گذشته دیگه تشخیص این که دختر ها از عشقشون گل رز بگیرن خیلی ذوق می کنند نباید کار سختی باشه.
با خنده گفتم:
- واااای.مامانم اینا. کی گفته اون وقت شما عشق منی؟
- نیستم؟
- به اونش کار نداشته باش. کی گفته؟
خندید و گفت:
- لازم نیست کسی بگه. مشخصه اصلا من رو از ده فرسخی میبینی گوشات می خنده.
روم رو برگردوندم سمت پنجره تا خنده ام رو نبینه و گفتم:
- کی میره این همه راه رو؟
- من.
- معلومه بس که خودشیفته ای. سر این همه راهی که داری میری دو تا کارت پستال و یک دسته گل هم برای خودت سفارش بده.
- چشششم. اتفاقا خودم هم قصد داشتم گل بگیرم حالا که گفتی دو تا کارت هم میزنم تنگش.
- آره حتما یک نامه ی فدایت شوم هم بذار لای کارت ها.
خیلی جدی گفت: ایده ی خوبیه.
برگشتم سمتش و گفتم:
- می دونستی به سنگ پای قزوین گفتی زکی؟
- آخه یکم جدی فکر کن. خوش تیپ نیستم که هستم. کشته مرده ندارم که دارم. بابای پولدار ندارم که دارم. با شخصیت نیستم که هستم. تحصیل کرده نیستم که اون هم انشالله دو سال دیگه میشم. خوش اخلاق نیستم که هستم. چی کم دارم؟
حالت متفکر به خودم گرفتم و گفتم:
- یک جو عقل جهت درک معنی خوش تیپی و خوش اخلاقی و با شخصیتی که انشالله خدا اون رو بهت میده و یک پولی به من اون وقت می فهمی که چرا نباید خودشیفته باشی!
خندید و با شوخی گفت:
- جدی من خوش تیپ نیستم؟
- برو. بابا عمه ات قربون صدقه ات رفته توهم فانتزی زدی.
- جدی پرسیدم.
- نه نیستی.
- ولی تو خوش گلیا.
- هنوز هم نیستی.
- جدی خوش گلی ها.
- اون که بله ولی تو هنوز هم خوش تیپ نیستی.
- رکسان خیلی خوش گلی ها.
- اه بسه دیگه. تا صبح بگی من میگم آقا جان خوش تیپ نیستی.
خندید و با لحنی که دیگه شوخ نبود گفت:
- کلا گفتم. امشب خوش گل شدی.
- مسخره. برو به مهرنوش بگو شاید دو کلوم از حرف هات رو باور کنه.
با خنده گفت: می خوای باور نکن ولی من راست گفتم.
حرفی نزدم. برای اولین بار در عمرم معنی خجالت رو درک کردم! سرم رو انداختم پایین. تا اون روز این جمله رو ازش نشنیده بودم. ازم زیاد تعریف کرده بود ولی از قیافه ام...بار اول بود. حتی سهراب هم با اون سهرابیش هیچ وقت تعریفی از قیافه ام نکرده بود که باورم بشه! همش تعارف بود. قبول داشتم که چهره ام معمولیه. برام عجیب نبود. ولی لحن فرهاد اجازه نمی داد این حرفش رو به حساب تعارف بذارم! شاید باید می ذاشتم به پای دل خوش کنک!
نیم ساعت بعد رسیدیم . پیاده شدیم. فرهاد دستم رو گرفت و راه افتادیم سمت پاساژ یکی دیگه از چندصد مرکز خرید تهران که من پام بهش باز نشده بود. می دونستم فرهاد عمرا بذاره دست تو جیبم کنم پس گذاشتم از هر جا دوست داره خرید کنه. جلوی چند تا مغازه ایستادیم و لباس هاش رو نگاه کردیم. برام جالب بود که برعکس دفعه ی قبل خیلی کارشناسانه نظر می دادانگار هرچی بهش می گفتم برعکس عمل می کرد! از حق نگذریم داشتم از خرید لذت می بردم. جلو یک ویترین لباس بلند و شیری رنگ راسته ای رو نشونم داد. مثل مدل لباس پرنسس های رومی بود بالاش هم دور گلو بسته می شد. خیلی شیک بود. تا اون روز لباس رنگ روشن نداشتم. چشمم که به قیمتش افتاد مخالفت کردم ولی فرهاد به زور بردم داخل مغازه. مزون بزرگی بود. یک دختر جوون جلو اومد و فرهاد ازش خواست اون لباس رو برامون بیاره. در فاصله ای که دختره رفت بهش گفتم:
- فرهاد به خدا من این رو نمی خرم.
- چرا؟ خیلی خوش گله.
- تو قرار بود بیای نظر هم ندی.
- من چنین قراری نذاشتم.
با عصبانیت پوفی کردم که چتری هام یک لحظه در هوا معلق موندند بعد هم گفتم:
- اگه من باز با تو امشب دعوام نشد.
با خنده گفت:
- بابا نخر فقط بپوش می خوام ببینم چه طوریه. شاید خواستم برا کسی بخرم.
دختره از دور پیداش شد و وقت نشد بهش چشم غره برم.پس اداش رو در آوردم:
- یک درصد فکر کن مال کسی جز تو باشه.
و بعد هم در حالی که صدای خنده اش رو اعصابم بود رفتم سمت دختره و لباس رو گرفتم و رفتم تو اتاق پرو. با تصور این که باید همه ی لباس هام رو در بیارم غم عالم ریخت تو دلم. کلی نفرین از سر دل نثار فرهاد کردم! ولی وقتی لباس رو پوشیدم کلا همه چیز رو یادم رفت.تازه دعاش هم کردم. به عمرم لباس به اون خوش گلی ندیده بودم. همیشه رویای همچین لباسی رو داشتم. مثل بچه ها با خودم فکر کردم کاش من هم یک چوب جادویی داشتم باهاش برا خودم لباس درست می کردم! با تقه ای که به در خورد از دنیای سیندرلا بیرون اومدم و در رو باز کردم. فرهاد با دیدنم یک لحظه چشم هاش گرد شد ولی سریع دهن بازش رو باست و با لبخند گفت:
- خیلی بهت میاد.
- ممنون ولی من ازش خوشم نمیاد.
نگاهی به لباس و سپس نگاهی به چشم های من که خیلی سعی داشتم حالتی بی تفاوت بهشون بدم انداخت و گفت:
- باشه. اگه نمی خوای یکی دیگه می خریم.یک لباس دیدم می خوای پرو کنی؟
گردنم رو کج کردم و گفتم:
- حق دارم بگم نه؟
در حالی که در رو می بست گفت:
- نفرمایید بانو اجازه ما هم دست شماست.
- ارواح عمه ات.
و سپس در تق بسته شد. خنده ام گرفته بود. از دست این بشر چی کار می کردم من؟ منتظر موندم تا لباس بعدی رسید. این یکی سرمه ای بود. عاشق رنگش شدم ولی واقعا از مدل این یکی خوشم نیمد زیادی باز بود هرچند فرهاد اصرار داشت که نسبت به خیلی از لباس ها سنگین تر و پوشیده تره ولی اون رو هم نخواستم. بهش گفتم یک لباس مشکی خوش گل برام بیار که قبول نکرد گفت مشکی به درد سنم نمیخوره. این هم شده بود رها... یک بادمجونی اش رو آورد.این یکی شاهکار بود. رنگ در عین شاد بودن سنگین بود. دکلته بود و قسمت سینه اش حالت پلیسه داشت از زیر سینه هم باز می شد و در حاشیه های دامن دنباله دارش با نقره ای خیلی ظریف کار شده بود. یک شال حریر هم روش داشت. قیمتش هم نسبتا مناسب تر بود. همون رو قبول کردم. فرهاد هم درجا خریدش. فکر کنم اون روز قرص هاش رو خورده بود. اخیرا به خاطر اثرات ترک سیگار خیلی باهاش کنتاک داشتم. از مغازه که بیرون اومدیم چشممم به یک لباس فوق العاده خوش گل تو ویترین رو به رو. تازه درک کردم چرا خانم ها هیچ وقت از اولین مغازه خرید نمی کنند و لباس های حداقل ده مغازه رو پرو می کنند. به خودم تلقین کردم: «این که خریدم هم خوش گله» و خیر سرم به روم نیوردم ولی فرهاد فهمید آروم زیر گوشم گفت:
- چشمت اون صدفیه رو گرفته؟
بی تفاوت شونه بالا انداختم و گفتم:
- کدوم رو میگی.
خندید و گفت:
- برای من نقش بازی نکن بیا بریم بخرش.
این بار جدی سر جام ایستادم و نذاشتم حرفش رو تحمیل کنه. دستش رو گرفتم و به سمت مغازه لباس مردونه کشیدمش.
- نه دیگه یک دونه خریدم چه خبره؟ مگه برای یک مهمونی آدم چند تا لباس لازم داره؟ تازه این که خریدم خوش گل تره بیا بریم تو هم لباست رو بخر من گشنمه.
منتظر نموندم مخالفت کنه پریدم تو مغازه.یا اصلا نظر نمی داد یا این طوری... خرید لباس مردونه هم که تعریف نداره. یک سالن بزرگ پر کت و شلوار با رنگ ها مختلف! من ساکت ایستاده بودم. فرهاد هم بی چاره هی منتظر بود من یک نظری بدم. دیدم خیلی تو خرید من کمکم کرد خوب نیست باهاش لج کنم. رفتم جلو و یک کت شلوار نوک مدادی رو نشونش دادم.
- این چه طوره؟
- نوک مدادی؟
- آره. علاقه وافری به این رنگ دارم. تو همه چی.
- مثلا؟
- ماشین.
- می خرّم برات.
خندیدم و برخلاف دلم که می گفت«انشالله» بهش گفتم:
- نمی خواد تو همین کت و شلوارت رو بگیر من دارم تلف میشم از گشنگی.
- اَ کِ هی. هنوز کفش نخریدی که.
- خب زود باش دیگه وقت نمیشه میپوشی این رو؟
کت شلوار رو برداشت و داشت می رفت سمت اتاق پرو که صداش کردم.
- فرهاد؟
برگشت سمتم.
- جانم؟
با خنده گفتم:
- پیرهن؟
- آها...خب بیا انتخاب کن دیگه. برا چی آوردمت؟
با خنده رفتم سمت پیرهن ها و یک سفیدش رو انتخاب کردم دادم بهش. یک کروات بادمجونی با خط های مشکی هم برداشتم و گذاشتم رو لباس ها. با خنده گفت:
- ست می کنی؟
- آره پس چی؟ گمت کردم بتونم پیدات کنم!
- حالا لباس یکی دیگه هم بادمجونی باشه چی؟
- در اون صورت جنابعالی حق تکون خوردن از کنار من رو ندارید.
- نمی گفتی هم من جایی نمی رفتم.بادمجونی مده.
هولش دادم سمت اتاق پرو و گفتم:
- برو دیگه اینقدر حرف نزن