انجمن های تخصصی  فلش خور
♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد) - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد) (/showthread.php?tid=173898)

صفحه‌ها: 1 2


♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد) - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 13-09-2014

قسمت 1



نمی دونستم ساعت چنده ولی می دونستم وقت بیدار شدن و دانشگاه رفتنه. اصلا حالش رو نداشتم. دیشب تا دیروقت با بچه ها رفته بودیم پاساژگردی و بعدش هم شام. وقتی رسیدم خونه، رها خواب بود. گفته بود کار دارد و نمیاد. یک لحظه به حالش غبطه خوردم حتما حسابی خوابیده. داشت بیدارم می کرد.
- رکی. بلند شو. دیرمون شد.
بی خیال رها بالش رو روی سرم گذاشتم و خوابیدم. چند لحظه بعد بالش از روی سرم برداشته شد و موجی از سرما بدنم رو در بر گرفت. مثل فنر سیخ سر جام نشستم. دندون هام به هم می خوردند. با قهقهه ی رها به خودم اومدم. در حالی که پارچ خالی آب رو تو هوا تکون می داد می خندید و می گفت:
- میمیری مثل آدم بلند شی؟
تازه فهمیدم چی کار کرده. بلند شدم و دنبالش کردم. اون هم جیغ کشان در رفت.
- نشونت میدم آدم کیه. تو مثل آدم بیدار کن. یک بار که با آب یخ بیدارت کردم از سرما دندون هات بهم خورد می فهمی. وایسا.
پنج دقیقه دنبالش کردم و خونه رو بهم ریختیم که یک هو ایستادم سر جام و عطسه جانانه ای کردم.رها خنده کنان به آشپزخانه رفت و لحظه ای بعد یک ورق قرص ادالت کلد در بغلم فرود آمد.
- بگیر بخور تا کار دست خودم و خودت ندادی.
قرص رو خوردم و در حالی که برای رها خط و نشان می کشیدم که تلافی می کنم به سمت اتاقم رفتم و حاضر شدم. بیرون که اومدم طبق معمول رها حاضر و مرتب ایستاده بود و منتظر من بود.می دونست صبح ها اشتها ندارم ولی برای این که مخم کار کند یک ساندویچ برام حاضر می کرد.ساندویچ رو از روی میز برداشتم و رفتم جلو در تا کفش هام رو بپوشم که یکی زد پس کله ام.
- آخ...چته تو اول صبحی اون از بیدار کردنت این از بدرقه ات.
- صد دفعه نگفتم کفش هات رو بذار تو جا کفشی؟ چرا اینقدر تو شلخته ای آخه.
- برو بابا تو هم. مثل این مامان های غرغرو می مونی.
هاله ای از غم صورت جفتمون رو پوشوند. خودم هم خوب می دونستم که این غرغر ها و گیر های مادرانه اش را دوست دارم و بهشون نیاز دارم ولی با این حال عادت داشتم بهش بگم ننه پیرزن. رها هم در حالی که از من رو می گرفت و غرغر کنان پله ها رو پایین می رفت گفت:
- از تو شلخته تر خودتی. کفش هاش رو همین طوری شوت میکنه میره. بابا تو دختری ناسلامتی....
صداش رو دیگه واضح نمی شنیدم. کفش هام رو پوشیدم و در رو قفل کردم و رفتم پایین. همراه رها راه افتادیم سمت ایستگاه. تو راه هرطوری بود از دلش در آوردم. همیشه همین طور بود. قهر ها و دعوا های من و رها پنج دقیقه هم طول نمی کشید.
×××
با لمس دستی روی شونه ام چشم هام رو باز کردم. تازه فهمیدم روی کتاب خوابم برده. سر بلند کردم رها بود.پرسیدم:
- چیه؟
انگشت اشاره اش رو گذاشت رو لب هاش. نگاهی به اطراف انداختم تازه فهمیدم تو کتابخونه ایم. وای تو کتابخونه خوابم برده بود. رها کنارم نشست و آروم گفت:
- تو باز جای گرم پیدا کردی؟
- وای اونقدر خوابم میاد جون رها که تو فریزر هم بذاریم می خوابم.
- بلند شو بریم خونه بخواب نمی خواد تو فریزر بخوابی. کار من تموم شد.
بلند شدم و کتابی رو که صرفا جهت وقت پرکنی گرفته بودم سرجاش گذاشتم. رها کتابخونه کار داشت من هم مجبور شدم منتظرش بمونم. با هم به خونه برگشتیم ولی من طبق معمول همین که از محیط دانشگاه دور شده بودم خواب از سرم پریده بود. رفتم تو اتاقم و یک آهنگ گذاشتم. اول اتاق رو خوب مرتب کردم و کردمش یک دسته گل. بعد هم رفتم بیرون و مانتو و روسری از روی جا لباسی برداشتم. رها با تعجب نگاهم کرد:
- کجا؟
- بغالی سر کوچه.
- چی می خواهی؟
- سی دی خام و یکم قاقالی لی و خرت و پرت.
- خرت و پرت همون تنقلات خودمونه دیگه.
- آره خانم ادبی.
و در حالی که کفش هام رو می پوشیدم ادامه دادم- از شیرین یک فیلم با حال گرفتم امشب بشینیم ببینیم.
در رو باز کردم و از تو راهرو گفتم:
- کاری نداری؟
- مگه تو خوابت نمی اومد.
در حالی که در رو می بستم گفتم:
- اون موقع تو دانشگاه بودیم آدم خوابش می گرفت.
قبل از این که در رو کاملا ببندم صدای آهش رو شنیدم بلند زدم زیر خنده. ولی سریع جلوی دهنم رو با دست گرفت تا از نصیحت های مادرانه و البته عهد بوقی همسایه پاینی راجع به نجابت و سر به زیری و ساکتی دختر جماعت در امان باشم.از خونه زدم بیرون و رفتم از سوپر سر کوچه چیز هایی که لازم داشتم رو خریدم. بعد هم در حالی که کیسه های خرید تو دستم تاب می خوردند. عین دختر بچه ها با اون کفش های کتونی در حالی که با هر قدم خودم رو به چپ و راست متمایل می کردم به خونه برگشتم. در رو با کلید باز کردم و با سر و صدا گفتم:
- رها؟...خانم آزاد؟...بیداری؟ خانم معلم...ننه پیرزن...مامان خانم غرغرو... من خونه ام...
بعد هم کفش ها رو بدون دخالت دست در آوردم و هر کدوم رو به یک طرف شوت کردم همون موقع رها از اتاقش بیرون اومد برای این که کفش هام رو نبینه سریع در رو بستم.انگار می مردم بذارمشون تو جا کفشی. همون طور که به سمتم می اومد گفت:
- به جای این همه حرف ها می تونستی بگی سلام.
و در حالی که خرید ها رو از دستم می گرفت تو چشمام نگاه کرد و گفت:
- عین بچه ی آدم. البته اگه می دونی چیه.
با ژست خاصی دستی به چتری هام که همیشه فرق کج رو صورتم ریخته بود کشیدم و گفتم:
- می دونی عزیزم. برای ما فرشته ها کلاس آدم شناسی نذاشتن شرمنده.
و در حالی که مانتوم رو در می اوردم ادامه دادم:
- البته اگر خانم آزاد امر کنند می گم بذارند ها...
رها با چشم های ریز شده نگاهم کرد و بعد انگار تازه یادش اومده باشه گفت:
- کفش هات رو کی گذاشتی تو جاکفشی؟
رنگم پرید. یعنی می دونستم پریده!
- خب...راستش من ساعت نگرفتم خانم معلم فقط گفته بودی بذار نگفته بودی ساعت بزن. اصلا می خواهی کارت بکشم؟
رها خرید ها رو گذاشت رو زمین و رفت سمت در. چشم هام رو بستم و گوش هام رو گرفتم تا صدای جیغش رو نشنوم ولی کاش می تونستم حس لامسه ام رو هم خاموش کنم. با حس دردی روی سرم چشم هام رو باز کردم. رها لنگه دمپاییش رو زده بود تو سرم.
- ای بابا نمیگی مرگ مغزی میشم.
رها دست هاش رو رو به آسمون بلند کرد و گفت:
- الهییییی. زودتر انشالله من راحت شم از دستت.
بعد هم در رو بست و دنبالم گذاشت. من هم در حالی که از خنده ریسه می رفتم از دستش در رفتم. از روی مبل و میز و هر چی جلوم بود بالا می رفتم و از روش می پریدم. آخر هم در رفتم تو اتاق و رفتم پشت در و بستمش رها از اون ور هول می داد و من از این ور آخرش هم اون پیروز شد. پریدم رو تخت و بالش رو سپر سر و صورتم ساختم. رها هم اومد یک بالش دیگه برداشت و زد به پهلوم من هم بالش که دستم بود رو زدم تو سرش. یکی اون می زد یکی من. آخرش هم یک بالش خورد تو دماغ من که عصبی شدم و بالشم رو ول کردم و سعی کردم بالش رها رو از دستش در بیارم ولی محکم گرفته بودش. اونقدر من کشیدم و اون کشید تا آخر درز های بالش شکافت و سر تا پامون پر از پر شد. هر دو فقط با دهان باز همدیگه رو نگاه می کردیم. بعد از چند ثانیه دو تایی غش کردیم از خنده و افتادیم رو تخت پوشیده از پر. از زور خنده نمی تونستم حرف بزنم و حتی فحشش بدم.
- ای...خدا ...خفت کنه...رها. مثل مرغ شدیم.
- مرغ خودتی...من شبیه فرشته ها شدم.
- اوووه یک دسته گل هم برای خودت سفارش بده سر راه.فرشته نه مرغ هوا.
نیم ساعت بعد دعوا سر این بود که کی پر ها رو جمع کنه.در حالی که هنوز تو موهام پر از پر بود دست به کمر ایستاده بودم و می گفتم:
- تو اگر با بالش من رو نمی زدی این طوری نمی شد.
- می خواستی نیای تو اتاق.
- می خواستی دنبال من نکنی.
- می خواستی کفش هات رو بذاری تو جا کفشی.
خنده ام گرفته بود عین بچه ها بحث می کردیم.
- باشه باشه تسلیم. من میرم کفش هام رو می ذارم تو جا کفشی تو هم این جا رو تمیز کن.
- من موندم تو این همه هوش رو از کی به ارث بردی.
- معلومه بابام.
- بیچاره بابات کجاش خنگ بود رکسی...
خلاصه بعد از کلی بحث بی نتیجه با هم دست به کار شدیم. بعد از انجام همه ی کار ها نشستیم پای تلویزیون و سه چهار تا فیلم رو تا صبح نشستیم یک جا دیدم.فکر کنم یک کیلو تخمه هم خوردیم همزمان. نزدیک های صبح بود که با شکم های باد کرده و ظرف های پر پوست تخمه به خواب رفتیم.

 

دستم رو آهسته از دور میله باز کردم و به سمت کیفم بردم. سعی داشتم یک دستی طوری که تعادلم هم بهم نخوره زیپ کیفم رو باز کنم. با کلی کلنجار رفتن موفق شدم. حالا قسمت سخت کار بود یعنی پیدا کردن بلیط.همانطور که یک دستی در اعماق کیف گل و گشادم دنبال چهارتا بلیط بودم، روی نوک پام بلند شدم و از روی سر انبوهی از آدم ها که میدان دیدم رو مسدود کرده بودند نگاهی به بیرون انداختم. وای نزدیک ایستگاه بودیم.سرانجام دستم جسم کوچک کاغذی را لمس کرد آن را بیرون کشیدم سه تا بلیط مچاله شده ی چسبیده به هم. آه از نهادم برخاست. یکی کم بود. با آرنج ضربه ای به پهلوی رها که پشتم ایستاده بود و بیخیال دور و بر رو دید می زد زدم. برگشت و گنگ نگاهم کرد کلم رو به سمتش متمایل کردم:
- رها بلیط داری؟ یکی کم دارم.
با خونسردی ذاتی اش گفت:
- آره بیا.
و در عرض پنج ثانیه دست برد و زیپ کوچک کنار کیفش را باز کرد و یک بلیط سفید و تمیز تا نخورده را کف دستم گذاشت. چشم هام چهارتا شد. خجالت کشیدم بلیط هام رو ببینه برای همین پشت به اون ایستادم و بیشتر به میله چسبیدم و بلیط تمیز رها رو روی سه تا بلیط مچاله شده ی خودم گذاشتم. همون موقع اوتوبوس ترمز کرد و جمعیت موج خورد. به رها گفتم زود باش و راه افتادم. همون طور که مواظب بودیم کسی چیزی ازمون نزنه برای خودمون راه باز کردیم و از اتوبوس پریدیم بیرون.بلیط ها رو تحویل دادم و همراه رها حرکت کردیم. باید یک مسیری رو پیاده می رفتیم.کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
- آخیش. تو این اوتوبوس آدم نمی تونه نفس بکشه. وقتی میاد بیرون دلش می خواد پشتک بزنه.
رها فقط لبخند زد.
- میگم تو فکت درد میگیره اینقدر حرف میزنی.
خندید.
- رها لالی؟
بیشتر خندید- چی بگم من مثل تو در چرت و پرت بافی استعداد ندارم.
پوفی کردم و با نوک کفشم تکه سنگی را شوت کردم.
- رکسی؟
- کوفت و رکسی. اسم من رو درست صدا کن این صد دفعه.
- اووو حالا انگار چه اسم تحفه ای هم داره.
- پَ نَ پَ. اسم با ابهت تر از اسم دختر داریوش بزرگ از کجا می خوای پیدا کنی؟
- خیلی خب حالا.رکسانا خانم؟
- جانم عزیزم؟
- امروز می خوام برم پیش ساره تا ببینم چه کاری برام در نظر گرفته.
نگرانی بر قلبم چنگ انداخت. با تمام وجودم امیدوار بودم رها کار گیرش بیاد تا مجبور نباشیم از ساره کمک بگیریم. ساره ختر بدی نبود ولی مطمئن بودم کاری که می خواد به رها پیشنهاد بده کار هرکسی نیست یعنی مثل کار هایی که ما دنبالشیم نیست. اصلا نمیشه بهش گفت شغل. یک جور راه کسب درآمد محسوب میشه تا شغل.
- مطمئنی؟
- آره.
- ولی رها...
- این تنها راهه رکسانا...اگه این کار رو نکنم به گدایی میفتیم.
- خب تو یک هفته به من وقت بده. یک کاری پیدا میشه.
- کاری که من تو چند ماه نتونستم پیدا کنم رو چه جوری می خوای تو یک هفته پیدا کنی؟حاضری بری بشی نظافت چی؟
- تو از کجا می دونی؟ شاید نظافت چی بودن شرف داشته باشه به کاری که ساره می خواد بگه.
- حالا بریم ببینیم چی میشه.من که اصلا نمی دونم چی می خواد. فقط گفت اگر نیاز داشتم برم پیشش.
همون موقع به دانشگاه رسیدیم. با هم وارد شدیم و به سمت دانشکده راه افتادیم.وقتی به کلاس رسیدیم نایی تو پاهام نمونده بود روی صندلی ولو شدم.همیشه زود از پیاده روی خسته می شدم و چند تا آنتراکت وسط پیاده روی هام به خودم می دادم. رها هم خانومانه کنارم نشست و پاش رو روی پای دیگرش انداخت و جزوه اش رو باز کرد. واقعا وقتی منشش رو می دیدم دلیل این همه توجه رو بهش می فهمیدم. واقعا خانم و ملیح بود. آدم کیف می کرد وقتی نگاهش می کرد.برعکس من. اثری از لطافت و ظرافت دخترونه در من دیده نمی شد. همون موقع شیرین، دختر شوخ و شلوغ تر از من که از دوست های نزدیک دانشگاهمون بود وارد شد. رابطه مون با دوست های دانشگاه به دانشگاه و برنامه های آخر هفته که می رفتیم کوه یا گردش ختم می شد. هرگز باهاشون از خانواده و این که کجا زندگی می کنیم حرفی نمی زدیم پای هیچ کدومم به خونمون باز نشده بود. ترم سوم معماری بودیم و بی صبرانه منتظر بودیم درسمون تموم بشه تا در به در دنبال کار هایی که ربطی به رشتمون نداره نگردیم.شیرین روی صندلی کنار من نشست و نیومده شروع کرد:
- به به رفقای بستان گلستان چه خبرها؟
- باز تو سلامت رو خوردی شیرین عقل؟
شیرین قهقهه ای سر داد و گفت:
- کوچکتر به بزرگتر سلام می کنه.
و بعد بی توجه به این مکالمه رو به رها گفت:
- چی شده خانم آزاد؟ دستگیر شدی؟
رها نگاهی به او انداخت و مثل همیشه فقط لبخند زد و اروم گفت: چیزی نیست.
- باشه باشه من فضولی نمی کنم ولی میشه به عنوان دو تا گوش روم حساب کردها!
آرنجم در پهلوش فرود آمد.
- تا در هست حاجت به دیوار نیست. تا من رو داره گوش های تو رو می خواد چی کار؟
- خب گفتم شاید حرف هاش زیاد باشه بیام کمکت.
تا ورود استاد من و شیرین چرت و پرت گفتیم و رها ساکت بود. می دونستم داره به امروز و ساره فکر می کند. کل کلاس رو هم فکرش مشغول بود. شک دارم چیزی از درس فهمیده باشد.کلاس که تموم شد از جاش بلند شد و گفت:
- رکسان من میرم دیگه.
منظورش رو فهمیدم:
- بذار منم بیام.
- نه باید تنها حرف بزنم.
شیرین پرید وسط: کجا می خواد بره.
نگاهش کردم که فهمید باز فضولی کرده. می دونست من و رها یک چیز های خصوصی با هم داریم و فکر می کرد چون دوست قدیمی ایم این طوریه.نمی دونست ما با هم زندگی می کنیم. رها سری تکان داد و از کلاس خارج شد. بدون این که کیف و کلاسورم رو جمع کنم دنبالش رفتم و بازوش رو گرفتم:
- رها نرو. به خدا یک راهی پیدا میشه.
- ای بابا رکسان این همه حساسیت برای چیه فوقش کارش خوب نبود قبول نمی کنم.
- قول بده.
- که چی.
- که اگر خوب نبود قبول نکنی و احساسی تصمیم نگیری.
- باشه بابا قول میدم.
و بی حوصله بازوش رو آزاد کرد و رفت. هرگز رها رو اینطور عصبی و آشفته ندیده بودم. ساره رو یکی از پسر ها به شیرین و ما معرفی کرده بود. ترم 3 عمران بود. نمی دونم چه طوری ولی یک بار کار یکی رو راه انداخته بود. اون طور که فهمیده بودم پدرش از کارخونه دار ها و آدم های با نفوذ شهر بود و به خوبی می دونستم که آمار هر کی رو بخواد راحت در میاره. به کلاس برگشتم و بی حوصله وسایلم رو داخل کیفم ریختم. بی خود نبود هیچ وقت هیچی رو در زمان مناسب پیدا نمی کردم. شیرین در حالی که حرکات نگران و تا حدی عصبی من را نظاره می کرد گفت:
- من تو کافی شاپ با پدرام قرار دارم.
نگاهش کردم. پدرام دوسالی از ما بزرگ تر بود و هم رشتمون بود. از همون اول هم گیر داده بود به شیرین. آخر هم رفت خواستگاریش و نامزد شدند. برخلاف همیشه که کلی سر به سرش می ذاشتم و می گفتم باید صداتون رو ضبط کنی بیاری به تجربیات من اضافه شهٰ بی حوصله زیر لب گفتم:
- خوش باشین.
و از کلاس بیرون زدم. تنها فکری که تو کله ام بود این بود که نذارم رها دست به این کار بزنه. بی خودی خودم رو دلداری می دادم که کار بدی نیست ولی ته دلم حس بدی به ساره داشتم نمی دونم چرا. باید خودم دست به کار می شدم.از اولین چیزی که به ذهنم رسید صفحه ی نیازمندی ها بود. تا اون روز مثل رها دنبال کار نبودم. یعنی رها اصرار داشت یک چیزی پس انداز کنیم برای همین می خواست کار کنه وگرنه عموم هر ماه برامون پول می فرستاد. حس می کردم رها نمی خواست زیر دین کسی باشه ولی درک نمی کرد که عموم سرپرست ماست و خودش قبول کرده.رها رو خوب می شناختم. متکی به نفس. می دونستم زده به سیم آخر و اگه تو کار پیشنهادی ساره پول خوبی باشه قبول می کنه. به دکه ی روبه روی دانشگاه رفتم. ماشالله صفی بود ها. مثل این که آمار بیکار ها زیاد بود. کارم احمقانه بود مطمئنا رها بار ها و بار ها صفحه ی نیازمندی ها رو ورق زده بود ولی دلم می خواست منم سعی کنم. شاید شغلی که به نظر رها مناسب نبوده رو من بتونم بهش تن بدم. برخلاف رها برای من کار عار نبود حاضر بودم هر کاری بکنم. هر کاری که به گدایی شرف داشته باشه.یک ربعی تو صف معطل شدم. روزنامه رو گرفتم و همون گوشه ایستادم و نگاهی سرسری بهش انداختم.چند دقیقه بعد سرم روبلند کردم و رها رو دیدم که با قیافه ای آشفته تر از چند دقیقه پیش داره از دانشگاه بیرون میاد. نگاه جست و جو گرش نشون می داد دنبال منه. گوشیم رو در آوردم وای باز سایلنت بود و هفت تا میسد کال از رها داشتم. بی هوا سریع به سمتش رفتم تا بهش بگم اینجام. وسط خیابون داد زدم:
- اینجام رها...
ولی باصدای جیغش که می گفت مواظب باش نیم متر پریدم عقب و بعدش صدای ترمز وحشتناک ماشین شاسی بلندی برق از سرم پروند. شوکه شده بودم.برای چند لحظه فقط زل زدن بودم به اون و فکر می کردم الان داره از پشت عینک ریبنش با تحقیر نگاهم می کنه. پسر قد بلندی که از سر و وضعش معلوم بود پولش از پارو بالا میره پیاده شد و با ژست خاصی عینک دودی اش رو برداشت و گفت:
- خانم حواست کجاست؟
دلم می خواست سرش داد بزنم پسره ی پر رو با اون سرعت میاد و نزدیک بود من رو بکشه اون وقت طلب هم داره خواستم جوابش رو بدم که با دیدن همهمه ای که جلوی دانشگاهپیش اومده بود ناخودآگاه اون رو فراموش کردم و به اون سمت رفتم. خدایا چی میدیدم. رها در حالی که چهره اش از درد در هم فشرده شده بود روی زمین افتاده بود و بقیه دورش رو گرفته بودند. کنارشون زدم و کنار رها زانو زدم.
- رها...رها چی شدی؟
یکی در جوابم گفت: ظاهرا قلبشه.
- رها مشکل قلبی نداشته
سپس رو به جمعیت گفتم:
- چرا ایستادید من رو نگاه می کنید؟ یکی کمک کنه ببریمش بیمارستان.
همه یکهو به تکاپو افتادند مثل عروسک کوکی هایی که تازه یکی کوکشون کرده بود. دختر ها کمک کردن و رها رو تو یک ماشین گذاشتیم خودم هم سوار شدم ماشین یکی از هم کلاسی هام به اسم شیدا بود.نامزدش،علی هم همراهیمون کرد تا رسیدن به بیمارستان هزار بار مردم و زنده شدم. رها درد داشت و به زور به هوش بود. وقتی رسیدیم بیمارستان تقریبا یک بدن بی جون بود که نبض داشت.سریع رها رو روی تخت خوابوندند و بردند. حالم خراب بود اصلا نفهمیدم کجا بردنش. مدام دستم رو سرم بود و راه می رفتم. شیدا سعی داشت آرومم کنه ولی نمی شد. نمی دونم چند تا لیوان آب قند به خوردم دادند فقط می دونم که با تمام وجود دعا می کردم رها چیزیش نشه. رها...رها...همه کس من رها...گریه نمی کردم. بیشتر شوکه بودم تا ناراحت. رها...سر و مر و گنده. همین امروز صبح طبق معمول برای این که بیدارم کنه روی سرم آب ریخت. امروز صبح کلی باهام دعوا کرد که چرا اینقدر شلخته ام. دیروز طبق معمول گفت اگه کفش هام رو نذارم تو جا کفشی پرتشون میکنه بیرون. قرار بود امروز بذارمشون تو جا کفشی...وای رها بیا بریم خونه باید کفش هام رو بندازی بیرون. یک هو بی اختیار از جام بلند شدم که برم دنبال رها و بریم خونه که ناگهان از هوش رفتم و دیگه هیچی نفهمیدم...

 
اسمم رکساناست.رکسانا مسیحا.اسمم رو دوست دارم. یک اسم تاریخی و به قول شیرین با ابهت ولی دلم می خواست مثل رها اسمم ساده باشه. یک اسمی که همه هی خلاصه اش نکنند. رکسی رکی. رکسان. رک رک. یا چه می دونم هزار تا اسم دیگه. ولی من دلم می خواست رکسانا باشم. مامانم خدابیامرز عاشق اسمم بود. مامان. چقدر دلتنگش بودم. چقدر دلم می خواست برم پیشش. چقدر بی معرفت بودن. هم اون و هم مامان رها. رفتند و ما رو گذاشتند. من و رها همسایه بودیم و رفیق گرمابه و گلستان هم. خیلی صمیمی بودیم. خانواده هامون هم همین طور. رها تک فرزند بود ولی من یک برادر داشتم که خدا اونم ازم گرفت.اسمش کارن بود. هیچ وقت یادم نمیره. یک حادثه ی وحشتناک تو چالوس. خانواده ی من و رها. ماشین ما رفت ته دره و ماشین رها اینا خورد به کوه. من تو ماشین اونا بودم. خیر سرمون می خواستیم همه با هم برای تعطیلات عید بریم شمال. من و رها که عقب ماشین بودیم جون سالم به در بردیم ولی خانواده هامون...همه نابود شدند.رها هیچ کس رو نداشت جز یک عمه ی پیر و مریض که صلاحیت نگهداری از اون رو نداشت. برا همین می خواستند بفرستنش پرورشگاه. منم که عمه و دایی نداشتم. خاله ام هنوز ازدواج نکرده بود و خارج از کشور زندگی می کرد. اصلا درست قیافه اش رو یادم نمیاد.فقط یک عمو داشتم که همسرش از بیماری کلیه رنج می برد. وقتی پونزده سالم بود اون هم فوت شد. عمو هم که جز من کسی رو نداشت سرپرستی من و سپس به اصرار من رها رو قبول کرد و خودش رو وقف ما کرد.خصوصا بعد از فوت زنش هر کار تونست برامون کرد. بعد از مدتی هم خونه اش رو به ما بخشید و خودش رفت تا بقیه ی عمرش رو در مالزی بگذرونه.در واقع براش کار پیش اومد و رفت. الان ما نوزده ساله ایم و یک سالی هست که مستقل شدیم و میبینیم که بدون کار زندگی نمی گذرد."
صدای شیرین من رو از افکارم بیرون کشید
- رکی؟ کجایی؟ بلندشو باید بریم بیمارستان.
دفترم رو بستم و بلند شدم. نمی دونم چرا دلم می خواست یک چیزی بنویسم تا آروم بشم.همیشه همین طور بود. نوشتن آرومم می کرد. پدرم نویسنده بود و رها معتقد بود من ژنش رو دارم. اون روز رها مرخص می شد. باید می رفتیم بیمارستان و میاوردیمش. بر خلاف میلم به اصرار رها، شیرین چند روزی رو که رها نبود پیش من موند. تو این یک هفته که رها تو سی سی یو بستری بود بدترین روز های عمرم رو گذروندم. دکتر می گفت شوک. می گفت قلبش از بچگی مورد داشته و اگر عمل نشه براش مشکل پیش میاد.رها. کسی که به ندرت یادمه حتی سرما خورده باشد دچار یک بیماری مادرزادی در عروق قلبش بود. عادت نداشتم مریض ببینمش.ولی چه طوری عملش می کردیم؟ما دو تا دختر تنها و دانشجو بودیم که اگر کار گیرمون نمیومد تا چند وقت دیگه محتاج نون شب می شدیم.بیمه هم که نبود.یادمه وقتی تو بیمارستان بهوش اومدم و فهمیدم رها سی سی یوست نزدیک بود سکته کنم. همون روزش به اصرار خودم مرخص شدم. رفتم خونه و هرچی صفحه ی نیازمندی بود زیر و رو کردم. به هزار جا زنگ زدم ولی دختر تنها و مجرد قبول نمی کردند.کسی رو هم سراغ نداشتم که ازش قرض بگیرم. عمو هم اونقدر نداشت. در حال موت بودم. نه از نظر جسمی از نظر روحی.خودم هم باورم نمی شد منی که با اون همه سختی با اون سن کم دست و پنجه نرم کردم و خم به ابرو نیوردم. منی که تو ده سالگی همه کسم رو از دست دادم منی که فقط ده سال طعم مادرداشتن رو چشیده بودم و تمام این مدت با همشون کنار اومدم حالا این طوری آشفته شدم به خاطر رها. تازه فهمیده بودم رها چقدر برام عزیزه. همخونه ام بود. دوستم بود. خواهرم بود. همکلاسیم بود. مادرم بود. همراهم بود. ای خدا من که جز رها کسی رو ندارم. یک بار همه خانواده ام رو ازم گرفتی دوباره می خوای همه کسم رو بگیری؟ رها جوونه برا تیغ جراحی. خیلی جوون. روزی صد بار این جمله ها رو با خودم تکرار می کردم و بغض می کردم ولی تو این مدت یک قطره اشک هم نریخته بودم. انگار چشمه ی اشکم در مراسم تدفین خانواده ام خشک شده بود. اونقدر پوست کلفت شده بودم که بعد از اون گریه نکرده بودم. خیلی مواقع بغض میکردم و چشمام خیس می شد ولی نمذاشتم اشکم سرازیر بشه. سخت بود نمی دونستم چی کار کنم.با صدای شیرین به خودم اومدم. رسیده بودیم. تو این چند وقت اونقدر تو فکر می رفتم که شیرین نگرانم بود. حتی یک بار گفته بود بریم پیش روانپزشک. نمی دونستم اینقدر وضعم خرابه. شیرین گل خریده بود. من حتی یادم نبود فقط می خواستم رها رو دوباره تو خونه سالم و سر حال ببینم ولی این آرزوم نیازمند پول زیادی بود که نمی دونستم چه جوری ولی باید جورش می کردم. وارد اتاق رها شدیم. شیرین صورتش رو بوسید و گل رو بهش داد خودش هم رفت تا کار های ترخیص رو انجام بده. با لبخند به تخت رها نزدیک شدم.
- بهتری؟
- آره خوب خوبم.
- دیگه امروز میریم خونه راحت میشی.
لبخند همیشگیش رو زد. بی اراده خم شدم و لپش رو محکم بوسیدم. دلم براش تنگ شده بود. بعد هم همون طور که می رفتم سمت لباس هاش گفتم:
- بیا پرستارت گفته لباس هات رو بپوشی بریم.
کمکش کردم لباس هاش رو پوشید. به خاطر رها احساس گناه می کردم فکر می کردم بی احتاطی من باعث شد قلبش بگیره. اگه دو طرفم رو نگاه می کردم و مثل بچه ها نمی پریدم وسط خیابون اوضاع فرق می کرد. حتما خاطره ی تصادف براش زنده شده. لباس هاش رو که پوشید گل ها رو برداشت وبو کرد و گفت:
- سلیقه ی توئه یا شیرین؟
با صداقت گفتم: شیرین.
لبخندی زد و همان موقع شیرین با یک لبخند گنده اومد داخل.
- چی شد چی شد؟ غیبت من بود؟
رها- نه عزیزم ذکر خیرت بود.
شیرین- خب فرقشون چیه؟
رها خندید. حاضر بودم هر کاری کنم که بازم بخنده. برام خیلی عزیز بود. خیلی. سه تایی از بیمارستان خارج شدیم. تو این مدت بدون این که رها بفهمه از عمو خواسته بودم پول بفرسته تا خرج بیمارستان رو بدم ولی می دونستم نمی تونم برای عملش از عمو پول بگیرم. از طرفی با این کار هایی که می تونستیم انجام بدیم خرج عمل در نمی اومد. به هر حال نخواستم رها رو ناراحت کنم. اون روز شیرین تا شب پیش ما موند و بعد از مدت ها از ته دل خندیدیم. شب هم شیرین رفت. رخت خوابم رو بردم تو اتاق رها. نمی خواستم بیدار نگهش دارم می دونستم هنوز توان قبلش رو بدست نیورده ولی اونقدر حرف تلنبار شده بود تو این یک هفته که ساعت نزدیک به سه بود که خوابیدیم. صبح روز بعد دانشگاه نداشتیم. تصمیم داشتم از رها راجع به ساره بپرسم تو این مدت اصلا کلا فراموشش کرده بودم. تو آشپزخونه داشتم میز صبحونه رو میچیدم که اومد در حالی که چشماش رو می مالید گفت:
- سلام صبح به خیر.
با لحن پرنشاطی گفتم: سلام و صبح به خیر به روی نشستت.
خندید و رفت صورتش رو بشوره. خیلی سر حال تر از روز های قبل بودم. وقتی میدیدم که سر حاله میره میاد و حالش خوبه انرژی می گرفتم. رها اومد و کنار هم صبحونه خوردیم بعد از یک هفته یک لقمه ی راحت از گلوم پایین رفت. داشتیم میز رو جمع می کردیم که پرسیدم.
- راستی رها.ساره چی گفت؟
- آخ. یادم انداختی. باید بهش زنگ بزنم.
- کارش چی بود؟
خواست حرفی بزند که موبایلش زنگ خورد رفت تو اتاق و بعد از یک ربع صحبت اومد بیرون. با نگاه پرسشگر نگاهش کردم.
- ساره بود. حلال زاده هم هست.
- چی گفت؟
- می خواست ببینه من موافقم یا نه.
- خب چی شد؟
- قبول کردم. قرار شد برم ببینمش تا برام شرابط کار رو توضیح بده.
- کارش چیه؟
- حالا برم ببینمش خودم هم دقیق بفهمم بعد به تو می گم. یک ساعت دیگه باهاش قرار دارم.
- باشه.
با این که راضی نبودم ولی نخواستم باهاش یکی به دو کنم. یک ساعت بعد رها رفت و من موندم با هزار تا خیال.دم رفتن گفت شاید کارش طول بکشد. چند ساعت گذشت نزدیک به ظهر بود. رها هنوز نیمده بود. برای ناهار هم پیداش نشد. گرسنه ام بود. یک چیزی خوردم و یک ته بندی کردم که شاید بیاد ولی نیومد. باز ناهار رو تنها خوردم. بعد از ناهار خوابم گرفته بود ولی فکر رها نمی ذاشت بخوابم. داشتم دیوونه می شدم. کم پیش می اومد خونه تنها باشم. زنگ زدم به رها جواب نداد. زنگ زدم به شیرین و یکمی حرف زدیم. ساعت نزدیک به چهار بود. دلم شور می زد. نکنه باز قلبش چیزیش شده. براش اس ام اس زدم«رها خوبی؟» جواب اومد: «آره نگران نباش. دیر میام.» خیالم تا حدودی راحت شد ولی باز نمی تونستم یک جا بند باشم. سعی کردم بخوابم نشد. بلند شدم و لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون. بی هدف تو خیابون ها راه می رفتم. نمی دونستم چرا اینقدر کار رها طول کشید. کاش یک توضیحی از کارش بهم می داد. اونقدر راه رفتم تا دوباره گشنم شد. آبان ماه بود و هوا ساعت پنج تاریک شده بود. نگاهی به ساعت انداختم شش بود. گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به رها. گوشیش خاموش بود. جدا نگران بودم. دلم قار و قور می کرد برای این که ساکتش کنم یک بسته بیسکوییت گرفتم و خوردم. ساعت هفت شد. دیگه تحملم تموم شد تمام وجودم براش شور می زدم. خواستم زنگ بزنم شیرین شاید شماره ی ساره رو داشته باشد. ولی شارژ نداشتم. چشم چرخوندم و یک سوپر اون طرف خیابون دیدم. خواستم رد بشم که بوق وحشتناک ماشینی سرجام میخکوبم کرد. ماشین کمی جلوتر نگه داشت. یک شاسی بلند مشکی بود. یک پسره ازش پیاده شد و اومد سمتم.
- خانم شما مثل این که عادت دارید بپرید جلو ماشین من نه؟
با گیجی نگاهش کردم پررو طلب هم داشت. قلبم رو با اون بوقش ارود تو دهنم. تازه یادم افتاد این همون پسره است که جلو دانشگاه ویراژ می داد و نزدیک بود من رو بر اثر تصادف و رها رو بر اثر سکته قلبی بکشه. چشمام رو ریز کردم و گفتم:
- شما هم عادت دارید قلب مردم رو بیارید تو دهنشون و بعد طلبکار بشید نه؟
- والله مردم اگر مدرسه رفته باشند از همون اول بهشون یاد می دن که از خیابون می خوای رد شی دو طرفت رو نگاه کن. یک شعر هم داره که با اون راحت تر یاد میگیرید. می خواهی براتون بنویسم؟
حرصم گرفته بود عصبانی بودم سر اون خالی کردم.
- شما هم اگه قانون بدونید،زیر گرفتن عابر به هر دلیلی تخلف حساب میشه برای راننده. پس این منم که باید شاکی باشم. شما هم اگه ویراژ ندی جون مردم بیشتر در امانه.
این ها رو با لحن بدی گفتم و از خیابون رد شدم. رفتم تو مغازه و یک شارژ گرفتم. باز هم موبایل رها خاموش بود. نزدیک بود گریه ام بگیره. سر بلند کردم. پسره هنوز همون جا ایستاده بود. تا اون روز ندیده بودمش. من و شیرین خیلی فضول بودیم. آمار هرچی بچه تابلو بود در می آوردیم ولی تا اون روز این بچه خر پول رو ندیده بودم. فکر نکنم مال دانشگاه ما می بود. با اعصابی داغون نگاهم رو دزدیدم و راه پیاده رو رو در پیش گرفتم. ناخودآگاه شروع کردم تو دلم فحش دادن به این پسره. دیوونه اگه این نکبت نبود الان دل من تو دستم نبود که نکنه برای رها اتفاقی افتاده باشه. پسره ی خرپول از خود راضی. از این بچه خرپول ها که کاری جز خرج کردن پول باباشون ندارند بدم میومد. خیلی بدم میومد. اکثرشون آدم های بی عرضه و پرادعا بودن. پشتشون به پول و نفوذ باباهه گرم بود و هرکاری می خواستن می کردن. با هر کی می خواستند هر جوری که می خواستند حرف می زدند. درست مثل همین یارو که از بخت بد من دو بار نزدیک بود بفرستتم اون دنیا. همون موقع هم صدای نحسش رو از پشت سرم شنیدم.
- میگن تا سه نشه بازی نشه.
برگشتم و عصبی نگاهش کردم فکر می کردم همه ی اون فحش هایی رو که تو دلم بهش گفتم رو شنیده.با یک لبخند شیطانی ادامه داد:
- فکر کنم دفعه ی دیگه بپری جلو ماشینم جدی بکشمت.
فقط نگاهش کردم. بی توجه به حرف هاش یک لحظه تو دلم فکر کردم انگار پول به آدم میسازه. چه خوش تیپم هست. ادامه داد:
- ببخشید. رفتارم درست نبود.
چشم هام گرد شد. چی می گفت این؟ یک کاره دنبال من راه افتاده میگه ببخشید؟ خب از اول این روی جنتلمنت رو نشون می دادی. دهنم باز شد که بگم چرا عاقل کند کاری اما قیافه ی مظلومش دهنم رو بست. زیر لب طوری که خودم هم به زور شنیدم گفتم:
- خواهش می کنم
و راهم رو گرفتم که برم که صداش رو شنیدم:
- مواظب خودت باش از خیابون رد میشی نمی خوام بکشمت.
چیزی نگفتم حتی برنگشتم رفتم کنار خیابون و تاکسی گرفتم. تو راه با شیرین تماس گرفتم. شماره ساره رو نداشت. رفتم خونه. با دیدن چراغ های روشن به سمت در هجوم بردم و دستم رو بی وقفه رو زنگ گذاشتم. در باز شد رفتم بالا. حوصله آسانسور نداشتم پله ها رو دو تا یکی کردم. رها گیج و مبهوت با چشم های سرخ جلوی در ایستاده بود. رفتم داخل. ترجیح می دادم با در بسته باهاش دعوا کنم. رها با صدایی گرفته گفت:
- مگه سر آوردی؟
نمی دونستم بغلش کنم و بگم کجا بودی یا کتکش بزنم و بگم چرا گوشیت خاموشه؟ چرا رسیدی خونه زنگ نزدی.با صدایی که بر خلاف سعیم عصبی بود گفتم:
- کی رسیدی؟
- یک ربعی میشه.
- می دونی چند ساعته بی خبر رفتی؟
شونه هاش رو بالا انداخت و در حالی که به سمت اتاقش می رفت گفت:
- گفته بودم دیر میام.
دنبالش رفتم و بازوش رو گرفتم.
- آخه بی انصاف. مگه من گفتم چرا دیر میای؟ گفتم چرا بی خبر؟ گوشیت خاموشه. نمی دونستم کجایی. اصلا این چه کاری بود که اینقدر طول کشید؟ همین دیروز از بیمارستان اومدی همش یک هفته است که خطر از بیخ گوشت رد شده. تو که نمی دونی من چی کشیدم تو این دو هفته. رها من که جز تو کسی رو ندارم وقتی بی خبر میذاری میری اون هم بعد از این اتفاق ها نمیگی من چه حالی میشم؟
عصبی بود می دونستم. اون هم حال خوبی نداشت.از چشم های سرخش معلوم بود.با صدایی به بلندی صدای من گفت:
- فکر کردی رفته بودم شهر بازی؟ رفته بودم رستوران؟ می دونی من حالم چه طور بود؟ یک هفته از سفرم به اون دنیا نگذشته هنوز. می فهمی مرگ رو جلوی چشات دیدن یعنی چی؟ اصلا می دونی مردن چیه؟ می دونی زندگی من به پول بنده یعنی چی؟ رفته بودم با خودم خلوت کنم ببینم توان کاری که ساره خواست در من هست یا نه ولی نبود. من نمی تونم. بهش گفتم نه. کار من نیست ولی خیلی سخت بود. سخت بود از پولی چشم پوشی کنی که می تونه راحت زندگیت رو نجات بده. بابا من مریضم. می فهمی؟ قلب من دیگه روز های آخر عمرشه اگر عمل نشه. فکر می کنی من نمی دونم چمه؟ از بچگی مشکل قلبی داشتم.ولی چون بیمه نبودم باز به خاطر مشکلات مالی نتونستند عملم کنند. همین مشکلی که الان داریم. پول. بعد از مرگ خانواده ام چک آپ های هرساله ام هم کنسل شد و کار به اینجا کشید. فکر می کردم اگر فردا بیفم و بمیرم هم مشکلی نداره ولی میبینم داره. مرگ سخته رکسانا خیلی سخت.اونقدر که نمی تونی تصور کنی. وقتی می دونی داری میمیری دلت می خواد فرار کنی بری یک جایی که عزرائیل پیدات نکنه. همش فکر تو بودم. تو که روزی صد بار بهم یادآور می شدی که جز من کسی رو نداری. می گی من خونه رو تنها نمی تونم تحمل کنم. فکر می کردم بعد از من چی کار می کنی. می فهمی چی دارم می گم؟ سخت بود برام به ساره بگم نه. باید روش فکر می کردم.
- تو چرا به من نگفتی؟ من به ندرت مریض دیده بودمت.
- فکر می کنی چرا؟ همه ی سعیم رو می کردم که حتی سرما نخورم. چون بیمه نبودم. من مشکل مادرزادی دارم بیمه قبولم نمیکنه. خرجم می افتاد رو دست عموی تو. هرباری که مریض می شدم عذاب وجدان می گرفتم. عمو می دونست اون هم یک بار سعی کرد برام پول جور کند یا حداقل ببرتم دکتر ولی یک بار دو بار نبود که. من هم که بیمه نبودم.بیچاره چی کار می کرد؟ بانک می زد؟ برا همین هیچ وقت ورزش نکردم. فعالیت سنگین نکردم.سعی می کنم با کسی دعوام نشه. موقع مرگ خانواده ام هم کارم کشید به بیمارستان ولی باز جون پول نبود مرخص شدم. بعد از یک مدت هم علائم رو هر چند کم بودند از عمو مخفی کردم، تا کمتر عذاب بکشه. زن خودش بس بود. هر چی هم داشت برای درمان و دیالیز همون بیچاره داد بسش بود دیگه من برای چی می شدم بار اضافی؟ مثلا می دونستی چی می شد؟ چی کار می خواستی بکنی جز ترحم؟ حالا فهمیدی چرا در به در دنبال کار بودم؟ نمی خمواستم زیر دین باشم. هنوز هم نمی خوام. می خوام حداقل خرج کفن و دفنم رو خودم بدم.
بعد هم من رو بهت زده وسط حال ول کرد و رفت تو اتاقش و حرصش رو سر در خالی کرد.این اولین بار بود که صدای رها بلند شده بود. رها همیشه هرجا می رفت نرسیده به خانمی و آرومی معروف می شد. از چهره اش ملاحت می بارید. کم تر با چیزی مخالفت می کرد. تا حالا آزارش به کسی نرسیده بود. هرجا می رفت همه دوستش داشتند.همیشه آروم حرف می زد. راه می رفت متانت ازش می بارید. پس رها به خاطر من زنده بود. به خاطر من نگران بود.بغض کرده بودم ولی باز هم با یک لیوان آب قورتش دادم و نشستم رو مبل و سرم رو میان دست هام گرفتم.دلم می خواست گریه کنم ولی یک چیزی از درون من رو منع می کرد...

 
اون شب رو کاناپه خوابم برد. صبح طبق معمول با صدای رها بیدار شدم. اگر رها نبود هر روز خواب می موندم. وای حتی فکر این که ممکنه یک روز نباشه دیوونه ام می کرد. بی هیچ حرفی بلند شدم. در سکوت صبحانه خوردیم و حاضر شدیم. موقع رفتن باز چشم رها به کفش های من که هر لنگه اش یک ور بود افتاد و اهی کشید. طاقت نداشتم باهاش قهر باشم. با لحن آرومی گفتم:
- رها...
برگشت و نگاهم کرد. نگاهش خالی بود. تهی بود. مثل دفعه های قبل که می خواستم معذرت بخواهم نبود. هر دفعه نگاهش بهم می گفت بدون این که من معذرت بخواهم اون بخشیده ولی این نگاه بهم می گفت معذرت خواهی فایده نداره. حرفم رو خوردم و کفش هام رو پوشیدم. با هم راه افتادیم سمت ایستگاه. سکوت سنگینی بود. مخصوصا برای من که عادت به ساکت بودن نداشتم. فکر کنم رها هم حوصله اش از حرف نزدن من سر رفته بود. مدام با بند کیفش بازی می کرد. وقتی رسیدیم اوتوبوس اومده بود. سوار شدیم. از بخت خوب جای خالی بود و نشستیم. رها بلیط در آورد بلیط های من تموم شده بود. رسیدیم و همچنان سکوت بود. رفتیم داخل حیاط متوجه اخم های گره خورده ی رها شدم. برگشتم و دور و برم رو نگاه کردم. یک پسره دست به سینه ایستاده بود و سر تا پای رها رو برانداز می کرد. می شناختمش. خشایار رادان. یکی از خرپول های دانشگاه. رشته عمران. ترم 5. به جز اون مورد خاص که نزدیک بود من رو بکشه آمار همه خرپول های دانشگاه رو داشتم البته با دیدن اون مورد خاص یکم شک دارم حتما کسی های دیگه هم هستند. یادم باشه به شیرین بگم که پرونده مون ناقصه. نگاهی به رها انداختم. فهمید خشایار رو دیدم. اخمهاش بیشتر رفت تو هم. دست من رو کشید و برد سمت دانشکده. با چهره های درهم وارد شدیم. شیرین با قیافه ی بشاش همیشگیش نشسته بود. هر کدوم یک طرفش نشستیم. شیرین نگاهی به جفتمون که سرمون تو جزوه هامون بود انداخت و گفت:
- یک چیزی بگم؟
هر دو طلبکارانه نگاهش کردیم.
لا لحن مظلومانه ای گفت: اصلا معلوم نیست قهرید.
رها پقی زد زیر خنده. همیشه به همه چیز می خندید. باهاش حرف می زدی فقط می خندید. از خنده ی رها من هم خنده ام گرفت ولی باز هر دو سرمون رو با جزوه هامون گرم کردیم. شیرین باز خواست یک چیزی بگه و جور رو عوض کنه ولی استاد اومد. اون ساعت هیچی از درس نفهمیدم. ذهنم دور و بر خشایار می چرخید. تو این یک سال و خرده ای که میومدیم دانشگاه تا حالا نشده بود خشایار سمت رها بیاد. اصلا خیلی کم میدیدیمش. اونقدر دور و برش شلوغ بود که زحمت نگاه کردن به ماها رو به خودش نمی داد. کلاس که تموم شد شیرین من رو کشید یک گوشه و شروع کرد سین جیم کردن. وقتی دید چیزی از زبون من نمی تونه بکشه رفت سراغ رها. من هم از فرصت استفاده کردم و جیم شدم. صبح تصمیمم رو گرفته بودم. باید می فهمیدم این چه کاری بود که ساره به رها پیشنهاد کرده بود. فکر کنم از هزار نفر پرسیدم تا کلاسشون رو پیدا کردم ولی در کمال بدشانسی نیمده بود دانشگاه. نا امید و خرد داشتم از دانشکده اشون میومدم بیرون که سینه به سینه ی همون خرپول مجهول در اومدم. یکی از ابرو هاش رو انداخت بالا و گفت:
- مثل این که تصادف با من جز روزمرگی زندگیت شده نه؟
بی حوصله در حالی که از کنارش می گذشتم گفتم:
- برای شما چی؟
نشنیده گرفت و در حالی که دنبالم میومد گفت:
- این جناب عالی اید که مدام جلو راه من سبز میشی.
- اتفاقا این شمایید که هر بار با حضورتون باعث میشید من یادی از عزرائیل بکنم.
زد زیر خنده. رو تخته مرده شور خونه بخندی. کوفت ببند نیشت رو. با اخم برگشتم سمتش.
- چیش خنده داشت؟
در حالی که خنده اش رو می خورد گفت:
- هیچی.
راهم رو گرفتم برم که گفت:
- کجا؟
- مفتشی؟
- نه ولی ادب حکم می کنه وقتی دارم باهات حرف می زنم وایسی گوش کنی.
چه پسرخاله میشه زود. حرصم گرفت انگار داره با خدمتکارش حرف می زنه.همون طور که به سمت در می رفتم گفتم:
- من حرفی با شما ندارم. کلاسم دیر شده. همه مثل شما بیکار نیستند.
از دانشکده زدم بیرون. شدیدا از ته قلبم نسبت به این موجود احساس تنفر می کردم. نمی دونم چرا. ولی وقتی فکر می کردم یکی مثل من و رها در به در دنبال کار برای این که به گدایی نیفته و یکی مثل این آقا راه میره ازش پول میریزه و به خودش زحمت جمع کردنشون رو نمی دهٰ، حرص می خوردم.آخه خدا این چه عدالتیه؟
با سگرمه های درهم داشتم می رفتم سمت دانشکده ی خودمون که صدای آشنایی رو از پشت سرم شنیدم. برگشتم. خودش بود. یک لبخند گنده ناخودآگاه اومد رو لبم.
- میگم اخم می کنی ترسناک میشی ها. همیشه بخند.
لبخندم پررنگ تر شد.
- تو کی اومدی؟
- دیروز.
نگاهش کردم.دلم براش تنگ شده بود.
- خوش اومدم دیگه نه؟ چشم شما روشن.
خندیدم. اون هم همین طور. خواستم چیزی بگم که چشمم به یکی از اساتید افتاد و یاد کلاسم افتادم. تند تند گفتم:
- ببین من کلاسم دیر شده باید برم. خداحافظ.
و بدون این که بهش فرصت بدم حرفی بزنه دویدم سمت کلاس.عجب استقبال جانانه ای ازش کردم بیچاره. یادم باشه جبران کنم. خوش بختانه هنوز استاد نیمده بود. رفتم کنار شیرین نشستم. هنوز آثار لبخند رو صورتم بود. با آرنج ضربه ای به پهلوم زد.
- هوی؟ کبکت خروس می خونه؟
خندیدم.
- ببینم تو اصلا کجا غیب شدی یکهو؟
آروم سرم رو بردم دم گوشش و گفتم: سهراب اومده.
اون هم آروم دم گوشم گفت:
- چی چی آورده؟
با کلاسورم زدم به بازوش. همون موقع هم استاد اومد و شیرین فرصت نکرد راجع به سهراب ازم بپرسه. کلاس که تموم شد مثل فشنگ از جام بلند شدم برم پیش سهراب که شیرین نشوندم و شروع کرد دوباره سین جیم کردن.
- ای بابا من درست ندیدمش که تا خواستیم حرف بزنیم یادمون اومد باید بریم سر کلاس.
- آره جون خودت تو که تا کلاس تموم شد غیب شدی تا یک ربع بعدش. تو این یک ربع میشه کلی حرف زد.
تازه یادم اومد عجب سوتی ای دادم نمی خواستم بفهمند رفتم سراغ ساره.
- آهان. خب...آره ولی قرار نیست که ما هرچی میگیم تو بفهمی.
و از جام بلند شدم و در حالی که براش زبون در می آوردم از کلاس خارج شدم. رفتم سمت حیاط سمت نیمکت همیشگی. یک نیمکت بود زیر یک درخت. از همون روز اول عاشقش شده بودم. با رها هر روز می نشستیم اونجا و حرف می زدیم. یک روز رها کتابخونه کار داشت اومدم برم اون جا که دیدم یک نفر دیگه جام رو اشغال کرده. نمی دونستم چی کار کنم. ترم اول بودم و تو دانشگاه جوجه به حساب می اومدم. ولی پر رو تر از این حرف ها بودم که هیچی هم نگم. یک جورایی نسبت به اون نیمکت حس مالکیت داشتم. رفتم جلو. دو دل بودم. پشت پسره به من بود. نمی دونستم چه جوری شروع کنم. برای همین گفتم:
- آقا ببخشید...
برگشت نگاهم کرد. چی می گفتم؟ می گفتم بلند شو جای منه ؟ مسخره ام نمی کرد. خواستم بگم هیچی اشتباه گرفتم که گفت:
- ببخشید جاتون رو اشغال کردم.
دهانم باز موند. پسره با لبخند جلو اومد و رو به روم ایستاد و گفت:
- می دیدم همیشه میاین اینجا میشینید. الانم فکر کردم کلاس دارید اومدم نشستم.
این اولین بار بود که یک سال بالایی با احترام باهام رفتار می کرد. دختر هاشون که آدم حسابم نمی کردند. پسرهاشون هم که جز شماره دادن کار دیگه بلد نبودند. این اولین برخورد من و سهراب بود. اون روز با یک عذرخواهی از کنارم رفته بود. ولی بعد از اون هر وقت میدیدمش بهم سلام می کرد. چند وقت بعد یک صبح به خیر هم زدیم تنگش و کم کم دوست شدیم.ته دلم ازش خوشم اومده بود. بعد از چند وقت فهمیدم دوستش دارم. یک جورایی اگر یک روز نمی اومد نگرانش می شدم و دنبالش می گشتم. تا این که یک روز رو همون نیمکت بهم ابراز علاقه کرد. ولی چیزی که عذابم می داد این بود که اون هیچ چیز از من نمی دونست. نمی دونست پدر و ماردم مردن. نمی دونست با رها زندگی می کنم. یعنی اولش می ترسیدم سوء استفاده کنه از بی کس بودنم ولی بعدش که به شخصیت واقعیش پی بردم فهمیدم هرگز این کار رو نمی کنه ولی باز ترسیدم بگم و تنهام بذاره.ولی اون گفته بود. پدرش مدت ها پیش فوت کرده بود. یک خواهر کوچک تر داشت. ترم 6 معماری بود و یک کار نیمه وقت داشت. وضعشون معمولی بود. ولی خیلی پسر خوبی بود. مهربون و صادق. چند وقتی هم بود که رفته بود مسافرت دیدن عموی مریضش و دیروز برگشته بود.
نشسته بودم رو نیمکت و خاطراتمون رو مرور می کردم که دست های یکی از پشت چشم هام رو پوشوند. خندیدم.دست هاش رو می شناختم.
- این بازیت قدیمی شده آقای کیانی.
خندید و اومد کنارم نشست.
- چه خبر ها؟
- خبر ها که دست شماست. عموت چه طور بودن؟
- بهتر بود. دکتر می گفت چیزی نیست.
- خب خدا رو شکر.
یکهو بی مقدمه گفت- دلم برات تنگ شده بود.
لبخند زدم و سرم رو انداختم پایین. زد زیر خنده.
- چیه؟
- بهت نمیاد خجالت بکشی.
اخم کردم.
- حالا اخم نکن. ببخشید.
نگاهش کردم. جدا دلم تنگ شده بود ولی نمی تونستم بهش بگم. تا اون موقع یک بار هم بهش نگفته بودم دوستش دارم ولی اون صد دفعه گفته بود.
- رکسان؟
- بله؟
- راستش...
همون موقع صدای شیرین رو از پشت سرم شنیدم.ای خروس بی محل.
- رکسانا جان؟ کلاس شروع شد ها. مبادله ی دل و قلوه تون تموم نشد؟
بهش چشم غره رفتم اون هم با بدجنسی ابرو بالا انداخت. می دونستم داره صبح رو تلافی می کنه.سهراب از جاش بلند شد و گفت:
- امشب بهت زنگ می زنم عزیزم. خداحافظ.
- خداحافظ.
سهراب رفت و من شیرین رو کشیدم پشت درخت و یک زدم تو سرش.
- ای خروس بی محل می خواست یک چیزی بگه ها.
- نترس امشب زنگ می زنه تو خلوت بهت میگه دیگه.
یکی دیگه زدم تو سرش و گفت:
- آی رکسی نکن. بیا بریم به خدا کلاس شروع شد.
انگشتم رو به نشانه تهدید جلو صورتش گرفتم:
- رکسانا.
- خیلی خب بابا تحفه.
با هم به سمت کلاس راه افتادیم. رها نشسته بود و دستاش رو گذاشته بود رو میز و سرش رو گذاشته بود روشون. رفتم جلو. می خواستم از دلش در بیارم که یک خروس بی محل دیگه به اسم استاد وارد شد.

 
ون روز تمام کار هام نیمه تموم موند. وقتی رسیدیم خونه رها رفت تو اتاقش و در رو بست. من هم تصمیم گرفتم یکم بهش زمان بدم. فقط از دست من عصبی نبود. مسائل بهش فشار آورده بودند. نگرانش بودم می ترسیدم با این وضعش سکته کند. رو تختم دراز کشیده بودم که موبایلم زنگ خورد. سهراب بود یاد حرف شیرین افتادم خنده ام گرفت. جواب دادم.
- الو سلاااام.
- سلام عزیزم خوبی؟
- مرسی تو خوبی؟
- بد نیستم. چه کاره ای امروز؟
- هیچ.
- میگم می تونی بیای بریم یک دوری بزنیم؟
- کی؟
- یک ساعت دیگه دم پارک همیشگی خوبه؟
- آره. فکر کنم.
-فکر کنی؟
- نه... یعنی باشه. میبینمت.
- رکسان؟
- بله؟
- مامانت اینا مشکلی دارن؟
بغض کردم. برام سخت بود بهش دروغ بگم ولی گفتم:
- نه ...نه مشکلی ندارن. نیستند اصلا. رفتن مسافرت.
- تنهایی؟
- نه یکی از دوست هام پیشمه.
- اهان باشه. پس میبینمت. خداحافظ.
- خداحافظ.
بلند شدم و لباس پوشیدم. موقع رفتن سری به اتاق رها زدم. خواب بود. نفس عمیقی کشیدم و در رو بستم و اومدم بیرون. کیفم رو برداشنم و کفش هام رو پوشیدم و زدم بیرون. یکم پیاده رفتم و وقتی دیدم داره دیر میشه تاکسی گرفتم. وقتی رسیدم سهراب اون جا بود. رفتم جلو سلام کردم. با لبخند جوابم رو داد و دستم رو گرفت. با هم شروع به قدم زدن کردیم.
- کدوم دوستت اومده پیشت؟
- همون که همیشه با من کنار می نشست رو نیمکت.
- اسمش چی بود؟
- رها آزاد؟
- میشناسیش؟
- آره بابا شاگرد اول ها رو همه می شناسند. چه اسم قشنگی هم داره.
با حسرت گفتم: آره خیلی.
خندید و گفت: اسم تو هم خیلی قشنگه اینقدر حسرت اسم رها رو نخور.
- طولانیه آخه.
- ولی قشنگه.
لبخندی زدم و دستم رو دور بازوش حلقه کردم.
- رکسان؟
- بله؟
- امروز می خواستم یک چیزی بکم که دوستت اومد.
- آره یادمه.
- راستش...با مامان صحبت کردم اگر تو... یعنی اگه موافقت کنی...
ایستاد. و برگشت تو چشمام نگاه کرد.
- قرار شد اگه موافق باشی رسما بیایم خواستگاری.
یخ کردم. حالا چی بهش می گفتم؟ می گفتم من کسی رو ندارم که ازش خواستگاریم کنی. از طرفی سهراب رو دوست داشتم. این روز ها تنها دل خوشیم اون بود. نمی خواستم تمومش کنم.ولی زود بود برا ازدواج. من اگر سنم رو با تقلب گرد می کردی می شد بیست سهراب هم با حسب این که سربازیش رو رفته بود فکر کنم بیست و سه سالش بیشتر نبود. دیوونه بود تو این سن ازدواج کنیم که چی بشه؟ ولی از طرفی نمی خواستم تموم بشه. برای همین فقط گفتم:
- سهراب زود نیست؟
- زود؟
- آره خب من بیست سالم هم نیست.
- خب...می تونیم یک مدت نامزد بمونیم. لازم نیست بریم سر خونه زندگیمون.
- می دونی سهراب خب...
دلم می سوخت. اون هیچی از من نمی دونست چه طوری خودش رو راضی کرده بود به ازدواج با من فکر کند.
- بهم وقت بده فکر کنم.
- باشه حتما. انتظار ندارم الان جواب بدی.
لبخند زدم. جو بدی بود. بغض داشتم. دلم برای جفتمون می سوخت. برای این که جو رو عوض کنه گفت:
- شام رو با من می خوری؟
لبخند زدم و سرم رو به نشانه ی تایید تکون دادم: حتما.
با هم پیاده راه افتادیم.همون سهراب همیشگی بود. انگار نه انگار که اون حرف ها زده شد. خوش حال بودم این یعنی بهم وقت داده. دلم می خواست این طوری بمونیم نمی خواستم با در میان کشیدن موضوع ازدواج میانه مون بهم بخوره. شام رو در محیط دوستانه ای خوردیم. در تمام مدت شام دنبال راهی بودم که حقیقت رو بهش بگم. طوری که فکر نکند بازیش دادم. دوستش داشتم. این رو خوب می دونستم. نمی خواستم از دستش بدم.
شب سهراب من رو رسوند خونه. وقتی رفتم بالا رها عصبی داشت خونه رو مرتب می کرد. تازه یادم اومد که بهش نگفتم دارم میرم بیرون. گوشیم رو در آوردم. یک میسد کال هم نداشتم. پس خیلی هم براش مهم نبوده.
- سلام.
زیر لبی جوابم رو داد.
- خبریه؟
کمرش رو راست کرد و خیلی خشک گفت:
- آخر هفته قراره خواستگار بیاد.
بعد هم من رو با یک دنیا سوال گذاشت و رفت تو اتاق. فضولیم بدجوریگل کرده بود اصلا یادم رفت باهاش قهرم.رفتم تو اتاقش و بدون در وارد شدم.
- برای کی؟
- من.
- کی؟
- خشایار رادان.
یخ کردم. این چی می گفت؟ خشایار و رها؟ دهنم باز مونده بود.مرسی شانس. شناختی از رادان نداشتم فقط می دونستم از اون خانواده ی های آدم حسابیه. پولشون هم از پارو بالا میره.
- کی قرار شد بیان؟
- امروز خودش گفت.
- پس چرا من نفهیمدم.
- چون جنابعالی داشتی با سهراب جونت دل و قلوه معامله می کردی.
- آخه چرا اینقدر یکهویی؟
- رکسانا این قدر سوال نکن دیگه برو بیرون.
- بیرونم می کنی؟
برگشت و با بیچارگی نگاهم کرد.حس می کردم براش اون رکسانای قدیمی نسیتم. غریبه ام. چه طور مسئله به این مهمی رو به من نگفت؟ تا اون روز پای هیچ خواستگار رسمی ای به خونمون باز نشده بود. اگر گذاشته بود بیاد یعنی قصد داشت جواب مثبت بده. رها داشت عروس می شد. باور نمی کردم.دست هام رو دورش حلقه کردم و گفتم:
- حالا از من می زنی جلو بی معرفت؟ تنها تنها پسر پولدار تور می کنی به روی خودت هم نمیاری؟
نیشگونی از بازوم گرفت:
- بی معرفت تویی. کجا گذاشتی رفتی؟ دلم هزار راه رفت.
صداش گریه ای بود. احساس کردم شونه ام خیس شد. در حالی که موهاش رو نوازش می کردم گفتم:
- آره عروس خانم از ده تا میسدکالی که زدی معلومه.
خندید. من هم خندیدم.
- حالا کی این رادان رو تور کردی؟
ضربه ای به پشتم زد وگفت:
- تو فضولی نکن.
- فضولی چیه استاد. دستت رو سر ما. به ما هم یاد بده. هرچند من خودم رو بکشم نمی تونم. نه چال رو گونه ی تو رو دارم نه این منش های خانومانه از من برمیاد.
بیش تر خندید. مثل همیشه ولی من بغض داشتم. فقط به این فکر می کردم که رها میره و من تنها میشم

 
خسته و بی جون خرید ها رو ول کردم و خودم رو مبل افتادم. رها هم با حوصله و آرامش همیشگی اش آن ها رو برداشت و به آشپزخانه برد. این دو سه روز همش به بدو بدو گذشته بود. من بی حوصله و رها بدتر از من مشغول خرید و تمیز کردن خونه ای بودیم که تا اون موقع یک مهمون رسمی هم توش پا نگذاشته بود. اصلا مطمئن نبودم بتونیم اون طور که باید پذیرایی کنیم. تجربه ی اولمون بود. زیاد از رها راجع به رابطه اش با خشایار سوال نکرده بودم. نمی دوسنتم اصلا دوستش داره یا نه ولی از دیشب که سردی رها در خرید رو دیده بودم تا حالا،یک فکری مثل خوره مخم رو می خورد. همش پیش خودم می گفتم نکنه به خاطر پولش قبول کرده؟ چند بار خواستم بپرسم ولی هنوز دهن باز نکرده پشیمون شده بودم. صدای رها از تو آشپزخونه اومد.
- رکسی؟ یک دقیقه میای کمک؟
از جام کنده شدم و به سمتش رفتم. خرید ها رو تو یخچال چیدیم و میوه ها رو شستیم. مراسم فرداشب بود و من بیشتر از رها دلشوره داشتم. به نظرم خیلی ناگهانی و سریع و همواره غیرعادی بوده. از طرفی هم نگران بودم اگر بفهمند رها مریضه بزنند زیر همه چیز و رها ضربه ببینه. همون طور که سیبی رو با دستمال خشک می کردم پرسیدم:
- رهایی؟
- جانم؟
- دوستش داری؟
بیخیال پرسید: کی رو؟
دست از کار برداشتم.
- وا...من رو. خب خشایار رو دیگه.
دستپاچه شد.
- اهان...آره خب.
- واقعا؟
- آره...یعنی نمی دونم. پسر بدی نیست. راستش ازش خوشم میاد شاید اگر بیشتر بشناسمش بهش علاقه مند هم بشم. نمی دونم.
- چرا گذاشتی بیان؟
- خب...نمی دونم فکر می کردم خشایار با بقیه فرق دارد.حداقل برای من.
- فکر می کردی؟
- نه هنوزم فکر می کنم. حالا بیان معلوم میشه دیگه.
دیگه چیزی نپرسیدم ولی هنوز دلم شور می زد.
صبح برای اولین بار خودم بیدار شدم.دست و روم رو شستم. خونه ساکت بود به سمت اتاق رها رفتم. آروم گوشه تخت خوابیده بود. کنارش نشستم و آروم موهای قشنگش رو ناز کردم. موهاش خرمایی و لخت بود خیلی لخت تر از مو های من. باز مال من یک حالتی داشت. کم کم چشم هاش رو باز کرد و لبخند همیشگیش رو به روم پاشید.
- رکسان تویی؟
- نه من عزرائیلم.
خندید و من دادمه دادم:
- راستش از اون جایی که خداوند از بدو خلقت عروس به این تنبلی ندیده بود و خودش هم تو آفریده ی خودش کف کرده بود مرا فراخواند و با هم طی یک جلسه ی سودمند به این نتیجه رسیدیم که شما دیگه اکسیژن زمین رو نسوزونی و کربن دی اکسید اضافی به خورد ملت ندی و جای این رکسانای بدبخت رو تنگ نکنی و خشایار فلک زده رو هم از این بدبخت تر نکرده و همراه من بیای بریم نزد خدای جهان آفرین تا ببینیم دقیقا کجای سیم کشی ات ایراد داره که اینقدر هیجان زده ای شب خواستگاریت.
رها کش و قوسی به بدنش داد و سر جاش نشست و گفت:
- تو یک روز چرت و پرت نگی نمیشه نه؟
حالت متفکری و مسخره ای به خود گرفتم و بعد انگار که یک کشف جدید کرده باشم گفتم:
- نه....راست می گی ها. تا حالا بدون چرت و پرت گفتن روزم شب نشده. یعنی اگر من یک روز چرت و پرت نگم شب نمیشه یعنی چرخش کره زمین به فک من بنده. ماشالله خودم نمی دونستم اینقدر مهمم.
رها سری تکان داد و از روی تخت بلند شد.
- بلند شو بابا عزرائیل به این بیکاری ندیده بودیم.
- حالا تو فکر نکن من سر هر موردی اینقدر وقت میذارم. تو استثنا بودی آخه گفتم که، خدا هم تو آفریده ی خودش کف کرد. بالاخره باید مرگ چنین پدیده ی کم یابی ویژه باشه دیگه. خدا کلی سفارشت رو کرد. ولی الحق که یک جای اون سیم کشیت ایراد داره والله خدا شانس بده. پسره قد بلند خوش تیپ خوش گل خرپول آدم حسابی نیمچه مهندس، اون وقت گرفته روز خواستگاری خوابیده.
رها کلافه نگاهم کرد و گفت:
- خدا برای هیچ کس مرگ ویژه نخواد.
- برو بابا تو ام بی ذوق تنبل خنگ دلت هم بخواد عزرائیل به خوش گلی و خوش زبونی من بیاد سراغت. اصلا خدایی آدم با همیچن عزرائیلی تلخی مرگ رو حس می کند؟
رها یک لحظه رفت تو فکر و گفت: مرگ تلخه؟
تازه متوجه عمق سوتی ای که داده بودم شدم.
- من چه می دونم ولی اگه عزرائیل مثل من باشه مسلما آمار خودکشی میره بالا.
رها خندید و سری تکان داد.
ساعتی بعد صبحانه خورده بودیم و مشغول جمع و جور خونه بودیم تا نزدیک های ساعت دو بود که همه ی کار ها تموم شد و آماده ی ورود مهمون ها. بعد هم به نوبت دوش گرفتیم و رها رو بردم تو اتاقش و حاضرش کردم.یک کت و شلوار مجلسی پوشید موهاش هم سشوار کشیدم و گذاشتم ساده باشد فقط یک تل براش زدم.بعد هم رفتم تو اتاق خودم.خنده ام گرفت آرزو به دل ما موند یک بار این رها بی ذوق خودش حاضر شه یا حداقل لباسش رو انتخاب کنه. همش من مثل عروسک لباس تنش می کردم. خودم هم یک تیپی شبیه به رها زدم ولی اسپورت تر. نزدیک های ساعت پنج بود جفتمون حاضر بودیم و در سکوت منتظر. هر دو در فکر بودیم و می دونستم داره به همون چیزی فکر می کنه که من فکر می کنم. قرار بود رها رو از کی خواستگاری کنند؟ خدایا چرا اینقدر تنها بودیم. کاش الان مامان رها بود. کاش یکم شلوغ تر بود. باید دلشوره ی رها رو کم می کردم ولی لازم داشتم یکی خودم رو دلداری بده. به عمو گفته بودم قراره برای رها خواستگار بیاد هرچند رها می گفت هنوز که چیزی معلوم نیست کاش نمی گفتی. در فکر و خیال غرق بودم که زنگ به صدا در اومد. نگاه جفتمون رفت سمت ساعت. پنج و نیم بود. خودشون بودند. بلند شدیم و نگاهی در آیینه به خودمون انداختیم. رها آیفون رو برداشت و بدون این که بپرسه کیه گفت:
- بفرمایید
و در رو باز کرد. با خنده گفتم:
- ای عروس هول حداقل می پرسیدی کیه.
- وای راست میگی الان فکر می کنند من نشسته بودم پای آیفون.
- مگه غیر از اینه؟
- رکسیییی.
- باشه بابا گاز نگیر.
در ورودی رو باز کردم و منتظر شدیم ولی با دیدن صحنه ی پیش رومون دهان جفتمون قفل شد. دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا از خوش حالی جیغ نکشم وای خدا مرسی که صدام رو شنیدی. صدای عمو من رو به خود آورد.
- سلام عرض شد خانم خوش گلا. آخرین باری که دیدمتون زبون داشتید ها.
فقط تونستم بخندم و در حالی که به آغوشش پناه می بردم سلام کنم. خدا می دونه چقدر ممنونش بودم که اومده. عمو دست های من رو از دور گردنش باز کرد و گفت:
- وروجک بذار من این یکی دخترم رو هم ببینم بابا.
و بعد به سمت رها رفت و او را در آغوش گرفت.رها با بغض گفت:
- مرسی که اومدید.
- کدوم پدری برای خواستگاری دخترش نمیاد.
اشک های رها سرازیر شد.رفتم سمتشون و جداشون کردم.
- ای بابا الان چشمات سیاه میشه گریه نکن. ریملت پخش شد. بیاین تو ادامه ی فیلم هندی. وسط راهرو ایستادند آبغوره گیری راه انداختند.
خلاصه بردمشون تو برای عمو شربت بردم.
- خیلی خوش اومدید عمو جون.
- مرسی عزیزم. این چیه؟ شنیده بودیم خواستگاری چایی میدن.
همون موقع زنگ رو زدند. لیوان رو از دست عمو قاپیدم.
- باشه الان براتون چای میارم.
عمو خندید و از جاش بلند شد.چه تیپ هم زده بود. ماشالله ماشالله اگر نمی دونستم عمومه با خواستگار اشتباهش می گرفتم.خوب مونده بود ها. رها که یک بار براش تجربه شده بود اینبار با خونسردی آیفون رو برداشت و پرسید کیه بعد در رو باز کرد. وقتی داشتیم برای استقبال می رفتیم متوجه سگرمه های درهم رها شدم. ولی علتش رو نفهمیدم. لحظاتی بعد مهمون ها وارد شدند. اول مادرش که به نظرم زن از خود راضی و غیر قابل تحملی بود. بیچاره رها از مادرشوهر هم ظاهرا شانس ندارد. پدرش مرد متشخص و آرومی بود از همون اول پیش خودم فکر کردم چقدر شبیه خشایاره. البته از نظر ظاهر. بعد هم تک شازده پسر خانواده،آقا خشایار دخول فرمودند. جدا اینقدر زرق و برق داشتند باید این طوری ورودشون رو اعلام می کردند مخصوصا مادرش رو. عمو اون ها رو دعوت به نشستن کرد و خودش هم کنارشون نشست. من و رها هم به آشپزخونه رفتیم. چایی ها رو ریختم و دادم دست رها خودم هم با میوه و پیش دستی دنبالش راه افتادم. بعد از پذیرایی من و رها دو طرف عمو نشستیم و صحبت های معمول شروع شد. مثل پیام بازرگانی قبل از شروع فیلم حوصله سر بر بود.دیگه داشتم خمیازه می کشیدم که خدا رو شکری رفتند سر اصل مطلب. پدر خشایار شروع کرد از پسرش گفتن که کی درسش تموم میشه و این حرف ها و گفت تا چند ماه دیگه که چک هاش پاس شد براشون خونه می گیره و میفرستتشون سر زدگیشون. بعد از اون هم عمو شروع کرد از رها گفتن و این که پدر و مادرش رو از دست داده ولی عمو اندازه دختر خودش دوستش داره و خلاصه قول خوش بختیش رو گرفت. بعد هم رفتند سر مسئله های دیگه که من نفهمیدم چون داشتم فکر می کردم وقتی رها بره تکلیف من چی میشه. سهراب رو چی کار کنم. چه جوری بهش بگم من اون دختری نیستم که یک ساله میشناسیش.

 
 
باشه. باشه عمو. قول می دم. خداحافظ
گوشی رو قطع کردم و خودکار رو گوشه ای انداختم بعد در حالی که کاغذی رو در دستم تکون می دادم به سمت اتاق رها رفتم. اون روز روز عقد بود. دو هفته ای از شب خواستگاری گذشته بود. هفته ی پیش هم برای بله برون اومده بودند. باورم نمی شد همه چیز داره این قدر سریع پیش میره. عروسی هم به چند ماه بعد موکول شده بود. طبق معمول بدون در زدن وارد شدم.
- بیا عروس خانم اینم آدرس
دستش رو دراز کرد و کاغذ رو گرفت و بدون این که نیم نگاهش بهش بندازه اون رو روی میزش انداخت و گفت:
- مرسی.
پکر نشسته بود رو تختش حتی نخواست بدونه کدوم محظر. نشستم کنارش و دستم و انداختم دور شونه اش.
- نبینم عروسک پکر باشه.
- میشه بهم بگی رها.از بس این چند روز بهم گفتی عروس خانم دلم برای اسمم تنگ شده.
خندیدم- باشه حالا برای این زانوی غم بغل کردی؟
-رکسان؟
- جانم ؟
- یادته مامانت برامون لباس عروس دوخته بود؟
با یادآوری اون لباس سفید تورتوری که عاشقش بودم لبخندی رو لب هام جا خشک کرد.
- آره. چقدر باهاش بازی می کردیم. چقدر هم دوستش داشتم مامان همیشه به زور از تنم درش می آورد.چی شدند راستی؟
- چه می دونم لابد همون بلایی که سر بقیه وسایل اومد سر اون ها هم اومده. مال من که پایینش سوخت.
- چی؟سوخت؟
- آره دو سه هفته قبل از اون اتفاق برق ها رفته بود منم اون رو پوشیده بودم داشتم بازی می کردم. مامان شمع روشن کرده بود. داشتم میدوییدم که پایین لباسم گرفت به شمع و سوخت.
- چرا من نفهمیدم؟
- آخه مامان تو دوخته بودش فکر کردم بهش میگی ناراحت میشه.
- دیوونه.
- خیلی دوستش داشتم کلی اون شب گریه کردم. مامان هرچی می گفت خدا رو شکر کن خودت چیزیت نشد و خونه آتیش نگرفت من آروم نمی شدم. آخر هم گفت میره پارچه میگیره میده مامانت باز برام بدوزه. چون دم عید بود و سرش شلوغ بود قرار شد بعد از عید بره بگیره. بیچاره نمی دونست تا سال تحویل هم زنده نمی مونه.
بغضش ترکید. آروم در آغوش کشیدمش. تو بغلم گریه می کرد و حرف هایی رو که تموم این مدت تو خودش نگه داشته بود رو به زبون می آورد.
- همیشه فکر می کردم روز عقدم اونقدر دور و برم شلوغه که وقت نمی کنم استرس داشته باشم. فکر می کردم صبح مامان بیاد بیدارم کنه. بابام باشه و ببینه دارم عروس می شم. تو بیای خونمون لباس بچگیمون رو نشونم بدی و سر به سرم بذاری.مامانت باشه. کارن باشه یک خانواده باشیم نه این طوری. خالی و خلوت. بدون پدری که دستم رو بذاره تو دست داماد. بدون مادری که برا خوش بختیم دعا کنه. نه این طوری که بشینم اینجا و شرمنده ی عموت شم که همه زحمت ها افتاده گردنش. دلم می خواست بابام بود تا سر عقد با اجازه اش بله بگم. کاش اصلا بابام بود تا...
دیگه ادامه نداد. فقط گریه می کرد. من هم گذاشتم گریه کنه تا خالی بشه. حتی به حالش غبطه می خوردم کاش من هم می تونستم گریه کنم و خودم رو راحت کنم. این چه مرضی بود که نمی تونستم گریه کنم. یکم که گذشت شروع کردم آروم کردنش.
- گریه نکن رها.بابات اینجاست. پیشته. میبینتت. کنارته و برات آرزوی خوش بختی می کنه. گریه می کنی ناراحتشون می کنی. من می دونم هم مامان بابای تو اینجان و هم مامان بابای من. یادمه مامان همیشه می گفت رها چه عروسی بشه. رها...گریه نکن دیگه من هم گریه ام می گیره ها. بلند شو پاشو من به عمو قول دادم دیر نمی کنیم. باید یک دستی به سر و روت بکشم. نگاش کن هرکی ندونه فکر می کنه با کتک می خوان ببرنت سر سفره عقد. رادان بدبخت چه گناهی کرده باید این ریخت تو رو تحمل کنه پاشو بسه الان چشمات میشن اندازه گردو.
با چرت و پرت های همیشگیم بالاخره خندونمش و بلندش کردم. در حالی که بغض داشت خفه ام می کرد مو هاش رو جمع کردم و صورتش رو آرایش کردم. یک مانتوی سفید برا روز عقدش گرفته بودیم با شال آبی. آخر سر واقعا شبیه عروس ها شده بود. محکم بغلش کردم.
- خوش بخت بشی عزیزم.
حس کردم دوباره بغض کرده.
- وای رها جان رکسانا گریه نکن کلی زحمت کشیدم الان دود میشه تازه دیر میرسیم گریه نکن من میرم حاضر شم.
تند تند حاضر شدم تا سریع تر برم پیش رها. یک مانتو صورتی کمرنگ پوشیدم با شلوار جین و شال سرخابی کیف و کفش سفید هم برداشتم و زدم بیرون. رها بهتر بود. با دیدنم سوتی کشید و گفت
- آهای قبول نیست تو از من خوش گل تری.
- حرف نزن حرف نزن من خودم هم بکشم تو نمی شم. بیا بریم.
از خونه بیرون اومدیم همزمان با خارج شدن ما از آپارتمان عمو که رفته بود برای این دو سه روزش ماشین اجاره کنه هم رسید.آخه این عموی ما اونقدر تنبل تشریف داشت که به پیاده روی راضی نمی شد. سواردویست و شش اجاره ای شدیم و راه افتادیم سمت محظر. وقتی رسیدیم رادان و خانواده اش هم بودند. فکر می کردم فامیل هاشون هم باشند ولی فقط خشایار بود و پدر و مادرش.پس چرا اینقدر خلوت؟ جشن هم که گفته بودند با عروسی یکی باشه.با آرنج به پهلوی رها زدم.
- پس کو فامیل هاشون؟
- کسی رو این جا ندارن همه خارج از کشور اند.
- پس چه عروسی ای می خوان بگیرن.
- قراره یکسری از فامیل های نزدیکشون بیان ایران و دوست هاشون رو هم دعوت کنند یک مجلس جمع و جور بگیرند. الان هم چون کسی نیست نمی گیرن برای همین هم نمی خوان کسی بفهمه .میگن این کیه پسرش عقد کرده جشن نگرفته. آخه پدرش آدم سرشناسیه.
- خیلی خب بابا فهمیدیم خانواده ی شوهر شما آدم حسابین.
رفتیم داخل. تو اتاق عقد با چهره ی شاد شیرین مواجه شدم. با ذوق جلو اومد و رها را در آغوش کشید و یواشکی بازوش رو نیشگون گرفت.
- ای بی معرفت تنها تنها. به ما هم بگو خب تورت رو چه جوری می بافی.
- ماشالله چقدر تو به پدرام وفاداری.
- تو زرنگ اگر به من می گفتی دیگه تو تور پدرام نمی افتادم. آخه شوهر پولدار کردن فوت کوزه گری داره که خدا قربونش برم به تعداد اندکی یاد داده.
هر سه خندیدم. کاش به شیرین می گفتم از صبح بیاد خونه شده بود مجلس ختم.
رها و خشایار در جایگاه مخصوص نشستند و عاقد شروع کرد به خوندن خطبه. تمام مدت به رها زل زده بودم. بیچاره. چه مجلس یخی. مادرش حتی به خودش زحمت نداده بود یکم به خودش برسد خیلی عادی یک گوشه نشسته بود و حتی نگاهشون هم نمی کرد باز باباش یک چیزی. دلم برا رها می سوخت. اونقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد و رها ضربتی جواب داد که وقت نشد درست ازش بپرسم که اصلا چی شد؟ این رادان از کجا اومد؟ پیش خودم گفتم از هرجا اومد خوش اومد. چی بهتر از شوهر پولدار!
با صدای لرزان رها که بله رو می گفت به خودم اومدم. همه دست می زدند و مبارک باشه می گفتند. نگاه رها روی من بود. توی نگاهش چیزی بود که درست نمی فهمیدم. چیزی شبیه خواهش. ولی نمی فهمیدم چی می خواد بهم بگه. مادر خشایار حتی به خودش زحمت نداد بره جلو و رها رو ببوسه. زنک افاده ای فکر کرده بود چه خبره. از خدات هم باشه مثل رها کجا گیر این پسر نردبونت میاد؟ ولی پدرش جلو رفت هدیه شون رو داد و پیشونیشون رو بوسید. عمو و شیرین هم همین طور. دلم گرفت چقدر یخ. من هم رفتم جلو و رها رو بوسیدم و زنجیری رو که براش خریده بودم به گردنش انداختم و به رادان هم تبریک گفتم.رها با تعجب نگاهم می کرد. با نگاه ازم می پرسید پولش رو از کجا آوردی؟ تمام پس اندازم رو داده بودم به خاطرش. دلم می خواست یک چیز بهتر بگیرم ولی نشد.
نیم ساعت بعد همه از محظر خارج شدیم. قرار بود رها تا شب با رادان باشد. عمو هم به خاطر کارش برای دو روز بعد بلیط داشت و کمی خرید داشت.شیرین خانم هم که خودش تا حالا کلی فداکاری کرده بود و از دو ساعت قرارش با پدرام زده بود سریع جیم شد. با بقیه خداحافظی کردیم و همراه عمو راه افتادیم سمت مرکز خرید. تو راه عمو مدام باهام حرف می زد ولی من بدون اين كه كلمه اي از حرف هاش رو بفهمم فقط سر تكون مي دادم. حس خوبي نداشتم نمي دونم نگراني بود يا دلتنگي حتي از رها نپرسيده بودم كه خشایار راجع به بيماريش مي دونه يا نه. اصلا مگه بعد از عقد جشن نمیگیرن. خب فامیل هاشون نبودند خودمون که می تونستیم بریم یک ناهار بخوریم. خريد هاي عمو كه تموم شد به خونه رفتيم به ياد نداشتم در زندگيم اينقدر خسته باشم كه اون شب بودم. بدون تعويض لباس روي تخت افتادم و خوابم برد.
با صداي در از خواب بلند شدم. مانتوي چروكم رو از تنم در آوردم و چراغ رو روشن كردم. نگاهم به ساعت افتاد كه 12 شب رو نشون مي داد از اتاق بيرون اومدم رها اومده بود. عمو هم داشت به سمت اتاق مي رفت. خطاب به رها گفتم:
-چه عجب بالاخره رضايت دادي.
برگشت و تازه من رو ديد.
- اِ تو بيداري؟
-بيدار شدم. خوش گذشت؟
آب دهانش را قورت داد حالش به نظرم طبيعي نبود.
- آره...خوب بود. ببين من خيلي خسته ام فردا برات تعريف مي كنم. شب به خير.
و دستش رفت سمت دستگيره ي اتاقش با شك پرسيدم:
- رها خوبي؟
- آره. من... فقط خسته ام. شب به خير.
نگران بودم. شانه بالا انداختم لابد با خشایار بحثش شده. اونقدر خسته بودم كه فقط تونستم لباسم رو عوض كنم و بخوابم و به چيزي هم فكر نكردم

 
يك هفته اي از عقد رها گذشته بود. بيشتر اوقات با خشایار بود. و من پيش خودم فكر مي كردم چه زود تنها شدم. سهراب ديگه حرفي راجع به ازدواج نزده بود و من همچنان با خودم كلنجار مي رفتم. به دانشگاه علاقه ي خاصي پيدا كرده بودم چون اون جا كسي از عقد خشایار و رها خبر نداشت. نمي دونم چرا ولي اصرار خودشون بود. تو دانشگاه خشایار سوي خودش بود و رها سوي خودش يعني من! سهراب هم نزديك عروسي خواهرش بود و تقريبا فقط تو دانشگاه ميديدمش.اون هم فقط یک روز. چون فقط یک روز در هفته هم من کلاس داشتم و هم اون. عمو هم كه دو روز بعد از عقد رها رفته بود. هيچ وقت اين قدر احساس تنهايي نمي كردم. با اين كه نزديك به ده سال از مرگ خانواده ام مي گذشت ولي در تمام اين مدت مي دونستم كه رها هميشه پيشمه ولي حالا چي. به خودم مي گفتم بايد زودتر تكليفم رو با سهراب روشن كنم.منم بدم نمي اومد از تنهايي نجات پيدا كنم. سهراب رو هم دوست داشتم. ولي از اون طرف مي ترسيدم اگر بفهمد اون هم تنهام بذاره اون وقت از ايني كه هستم هم تنها تر ميشم. اين وسط فقط شيرين حواسش به من بود و وقت هايي كه رها نبود ميومد دنبالم و مي بردم بيرون. مي گفت تنهايي تو خونه ديوونه ميشي. ولي باز هم خلاء بزرگي رو حس مي كردم. جاي خالي رها. خدا مي دونه بعد از ازدواجش چي بشه. حتي دو سه شب خونه ي خشایار اينا مونده بود. ولي بعد از عقدشون من اصلا خانواده ي خشایار رو نديده بودم. باز خشایار رو چند بار اون هم موقعي كه اومده بود دنبال رها دیده بودم. یک تعارف زد که بیا ولی مادرش انگار نه انگار که من تنها قوم و خویش عروسشم. از رها هم نپرسيدم حس مي كردم داريم غريبه ميشيم. هنوز بغض آزاد نشدني ام اذيتم مي كرد. كم حرف شده بودم و همه مي دونستند چرا جز رها. چون اصلا حواسش به من نبود. بايد اعتراف كنم كه به خشایار حسودي مي كردم. يك روز گرفته و پكر روي نيمكت هميشگيم نشسته بودم. رها دوباره غيب شده بود تو كتابخونه. حوصله ي اون جا رو نداشتم. اصلا نمي تونستم تو فضاي ساكت و سنگينش دووم بيارم. زل زده بودم به چمن هاي زرد حياط و فكر مي كردم كه صداي دوست داشتني سهراب رو شنیدم.
- آفتاب از كدوم طرف اومده اخم كردي؟
برگشتم نگاهش كردم چه طوري نفهميدم كه پيشم نشسته.چيزي نگفتم كه گفت:
- نمي دونستم ناراحت شدن هم بلدي!
با بغض گفتم:
- مگه من آدم نيستم؟
اخمي كرد و گفت:
- چي شده رکسان؟ چند وقته عوض شدي.مشكلي داري؟
سرم رو تكون دادم.
- من مي تونم برات كاري بكنم؟
- نه.
- مي خواي حرف بزني؟
تمام تلاشم رو كردم تا بغض لعنتيم بتركه ولي نمي شد. از دست خودم و غرور نا خواسته ام حرص مي خوردم. در حالي كه فكم مي لرزدي گفتم:
- تنهام سهراب خيلي تنهام.
سهراب نگاهي به اطراف انداخت و گفت:
- كلاس داري؟
- نه.منتظر رهام.
- پس بلند شو بريم پارك نزديك دانشگاه يكم حرف بزنيم. بلند شو.
دستم رو گرفت و بلندم كرد. با هم رفتيم سمت پاركي كه مي گفت هميشه با رها از كنارش مي گذشتيم و دانشجو هايی رو ميديدم ولي هيچ وقت نيومده بوديم توش بشينيم. روي يك نيمكت نشستيم. سهراب دستش رو انداخت دور شونه هام و سرم رو گذاشت رو شونه اش. دلم مي خواست زمان متوقف شه. مدت ها بود چنين پناهگاه امني رو تجربه نكرده بودم. هميشه اين من بودم كه مي شدم پناه رها. هميشه اون بود كه تو بغلم گريه مي كرد. اون بود كه باهام درد و دل مي كرد ولي من همه چيز رو تو خودم حل مي كردم بدون اين كه كسي بفهمه براي همين همه فكر مي كردند من بلد نيستم ناراحت بشم. يكم كه گذشت سهراب گفت:
- نمي خواي با من حرف بزني؟ چرا احساس تنهايي مي كني؟ چي شده؟
نمي خواستم حرف بزنم. نمي خواستم دروغ بگم. از طرفي مي ترسيدم همه چيز رو بهش بگم.ساكت شدم اون هم وقتي ديد حرفي نمي زنم گفت:
- باشه هر وقت خودت خواستي بگو. امشب با من مياي بيرون؟
سرم رو بلند كردم و نگاهش كردم:
- مگه براي عروسي سارا كار نداري؟
چشمكي زد و گفت:
- يك امشب رو مي تون بپيچونم.
اخم مصنوعي اي كردم.
- چه پسر بدي.
- چه كنم؟ بسوزه پدر عاشقي.
خنديدم و از جام بلند شدم.
- آره جون خودت. عاشقي!
- چيه؟ باورت نميشه عاشقتم؟
- برو بابا عشق تو كتاباست.
- واقعا اين طور فكر مي كني؟
- آره خب...اصلا تو عاشق چيه مني؟
لبخندي زد و گفت: عاشق همين كه يك دقيقه ناراحتي ولي سريع مي خندي. همين كه هيچي تو دلت نمي مونه. مثل بچه ها راحت مي خندي راحت مي بخشي...
حرفش كه تموم شد خيره شد تو چشمام. آب دهانم رو به زور قورت دادم. داشتم زير نگاهش آب مي شدم. من هم دوستش داشتم واقعا دوستش داشتم. ولي عاشقش نبودم يعني اعتقادي به عشق نداشتم. اين حسي هم كه اون به من داشت، عشق نبود علاقه بود.عشق اونه که بی دلیل باشه. در واقع تفسیر منه ولی این که یک نفر رو ببینی و یکم باهاش بری و بیای و عاشقش بشی یکم غیر منطقیه. پس این دوست داشتنه. که خیلی بهتر از عشقه. عشق یک چیز بی منطقه که تو درون ما آدم ها هست فقط یک نفر پیدا میشه و اون رو بیدار می کنه.به خوبی می دونستم که نمی خوام این حس رو بیدار کنم. نگاهم رو از سهراب دزديدم و گفتم:
- بچه خودتي.
خنديد و دستم رو گرفت:
- خب ... با اوتوبوس بريم يا پياده.
خنديدم.
- پياده به جيب دانشجويي بيشتر مي سازه.
- ولي امشب مي خوام بي خيال مال دنيا بشم با دربست بريم.
- بي خيال مال دنيا شدن عوارض داره ها سهراب جان.
- تو نگران من نباش دم عروسيه پول تو جيبم هست.
خنديدم سهراب يك دربست گرفت و آدرس داد. گفت مي خواد براي خواهرش كادو بخرد برای سر عقد. من هم ساعت رو پيشنهاد كردم. با هم رفتيم يك ساعت فروشي. پر بود از ساعت هاي خوش گل كه زير نور تو ويترين برق مي زدند.در حالی که چشم هام رو جمع کرده بودم گفتم:
- واي خدا چشم هام كور شد.
- خوش گلن ها.
- آره قیمت هاشون هم خوش گله لامذهب ها.
سهراب خنديد و دستم رو كشيد برد تو مغازه آروم زير گوشش گفتم:
- خل شدي؟ جفتمون پول هامون رو بذاريم به كرايه اش هم نمي رسه.
خنديد و گفت:
- نترس مامانم دست و دل باز شده پول داده بهم براي آبجي خانم كادو آبرومندانه بخرم.
تو دلم به سارا حسوديم شد... كاش مامان من هم بود كه روز عروسيم به کارن پول بده تا بره براي يك دونه دخترش كادو بخره. دلم هواشون رو كرده بود.ساكت بودم و سهراب انتخاب مي كرد با صداش به خودم اومدم:
- رکسان؟ آوردمت نظر بدي ها.
سرم رو تكون دادم و دوباره لبخند زدم. از بين ساعت هايي كه روي ميز چيده شده بود يك دونه استيل شيكش رو انتخاب كردم. هم ظريف بود و هم شيك خودم كه خيلي خوشم اومده بود. سهراب لبخندي زد و گفت:
- همين رو مي بريم اقا.
بعد از خريد ساعت از مغازه بيرون اومديم.
- خب اينم از كار سارا. از اين لحظه بنده در خدمت رکسان خانمم.
لبخندي زدم و گفتم:
- سهراب...
- جونم؟
- بريم دربند آب انار بخوريم؟
انتظار داشتم الان بگه تا برسيم دربند هرچي دارم بايد پول تاكسي بدم ديگه به آب انار نمي رسه ولي لبخندي زد و بدون حرفي قبول كرد. برام عجيب بود.با چشم هاي گرد شده پرسيدم:
- سهراب گنج پيدا كردي؟
خنديد و گفت:
- چقدر مي پرسي؟
- آخه چقدر بهت داده براي كادو؟
- تو كاريت نباشه اونقدر داده كه يك شب با دوست دخترم برم دربند براش آب انار بخرم.
خنده ام گرفت. چه زندگی شاهانه ای. نهایت عشق و حالمون این بود که بریم دربند آب انار بخوریم ولی به همون راضی بودم. بی پولی هم عالمی داره! به قول شاعر چای ساز نه ندارم ولی قوری که دارم!تاكسي گرفتيم يك ساعتي طول كشيد تا رسيديم. داشتيم مي رفتيم بالا كه گوشيم زنگ زد از خونه بود تازه يادم اومد به رها نگفتم با سهرابم.
- جانم ؟
- درد بگيره جونت كجايي تو؟
- با سهرابم ببخشيد يادم رفت بهت بگم.
- خدا خفت كنه مردم از نگراني.
نگراني بر قلبم چنگ انداخت:
- خوبي الان؟
- نترس سي سي يو نيستم.
با يادآوري اون روز ها قلبم فشرده شد.
- ببخشيد تو رو خدا.
- عيبي نداره. شب كي مياي؟
- من... دو سه ساعت ديگه ميام.
- باشه منتظرم.
- خونه اي؟
- آره ديگه گفتم امشب رو در اختيار خواهر گرامي باشيم.
خنديدم و گتفم: باشه ميام خداحافظ.
و گوشي رو قطع كردم.
- نمي دونم چرا امشب همه مي خوان در خدمت من باشن.
سهراب فقط خنديد.يكم كه بالاتر رفتيم به مغازه ها رسيديم. دو تا آب انار گرفتيم و رفتيم نزديك رودخونه و با خنده و شوخي خورديم. ليوانم رو كنار گذاشتم و در حالي كه چهره ام در هم رفته بود گفتم:
- واي...دلم. ترش كردم دوباره.
- آخه تو كه نمي توني چرا مي خوري؟
- دوست دارم خب.
- آخه دختر خوب من كه شنا دوست دارم الان بايد بپرم تو رودخونه؟
با تصور پريدن سهراب تو رودخونه بلند زدم زير خنده. خودش هم خنده اش گرفت.
- به جاي اين حرف ها، پدر بزرگ پول دار برو يك چيزي برام بگير دلم خوب شه.
سهراب در حالي كه سر تكان مي داد بلند شد و رفت.
نيم ساعت بعد از بس خورده بودم شكمم باد كرده بود بازوي سهراب رو گرفته بودم و قدم مي زديم. سهراب آه كشيد.
- چرا آه مي كشي؟
- داشتم فكر مي كردم ماشين كه بگيريم چقدر ياد اين روز ها بكنيم.
خنديدم- آره چقدر هم به دختر پسر هاي مثل خودمون بخنديم.
سهراب آه ديگري كشيد.
- باز چيه؟
- رو پيشنهادم فكر كردي؟
اين بار من آه كشيدم قبل از اين كه جواب بدم سهراب گفت:
- اصلا ولش كن. امشب اصلا بحثش رو نكنيم.
ايستاديم. نگاهم كرد و ساعتي كه خريده بوديم رو از كيسه اش در آورد و به دستم داد.
- دلم مي خواست يك شب خوب برات بسازم حتي اگه آخرين بار باشه. تولدت مبارك.
دهنم باز موند تنها سوالي كه اومد تو ذهنم اين بود كه امروز چندمه؟ 28 آبان بود. واي خدا سهراب چه جوري وسط اين همه گرفتاري يادش بود؟ دهنم بسته شده بود. حيف وسط خيابون نمي شد وگرنه دلم مي خواست بپرم بغلش و بگم چقدر ازش ممنونم و چقدر احساس گناه مي كنم كه واقعيت رو بهش نگفتم.
- سهراب من... نمي دونم چي بگم. واقعا...بگم مرسي؟ كمه من حتي خودم هم يادم نبود و تو تو اين گير و دار عروسي...
لبخند هميشگيش رو زد
- چون من تو رو از خودت هم بيشتر دوست دارم.
زبونم بند اومده بود سهراب به كمكم اومد:
- مي خواي ساعتت رو دستت كني..
سرم رو تكون دادم و جعبه رو به سمتش گرفتم.
- خودت ببندش لطفا.
جعبه رو باز كرد و ساعت رو به دستم بست.بعدهم جعبه رو داخل پلاستيكش گذاشت و دستام رو گرفت. به اطراف نگاهي انداختم. تك و توك آدم ها رد مي شدند. تو پياده رو جلوي يك خونه قديمي زير سايه ي يك درخت ايستاده بوديم. آروم رو نوك پام بلند شدم و گونه اش رو بوسيدم.
- ممنون سهراب
لبخندي زد و گفت:
- قابل عزیزم رو نداشت.
سرخ شدم و سرم رو انداختم پايين.عادت نداشتم از این حرف ها بشنوم. معمولا تو رمان ها می خوندم و پیش خودم فکر می کردم چه حال به هم زن ولی وقتی یک نفر اون حرف ها رو به خودت بزنه فرق داره مخصوصا وقتی می دونی که باهات صادقه.سهراب راه افتاد و دست من رو هم كشيد. تاكسي گرفتيم اول من رو تا دم در خونه رسوند و بعد خودش رفت. دم در ايستادم تا از پيچ كوچه ناپديد شد نگاهش كردم. اون شب پيش خودم اعتراف كردم نمي تونم چيزي رو بيشتر از اون دوست داشته باشم.

 
در حالي كه هنوز تو رويا سير مي كردم از پله ها بالا رفتم پشت در كه رسيدم صداي خسته و بي حوصله ي رها رو شنيدم گه مي گفت:
- خشایار امشب نه...
- چرا نه؟
- امشب بايد خونه باشم نمي تونم باهات بيام.
- رها داري ميري رو اعصابم ها...من براي چي اينقدر خرج كردم ها؟
- من هم از اول بهت گفتم شرايطم خاصه.
- ببين يا امشب با من مياي يا آبروت رو جلو رکسانا مي برم.
- خشایار...
- خفه شو بلند شو برو وسايلت رو جمع كن. زن صیغه اي نگرفتم كه برام تعيين تكليف كنه.
شانه هام افتاد. صداش تو ذهنم اكو پيدا كرد: زن صیغه اي. صیغه اي؟ رها با خشایار عقد كرد جلوي چشم هاي من... كجاي دنيا اين طوري زن صیغه مي كنند؟ ميان خواستگاريش و از سرپرستش اجازه مي گيرند. مي رن محظر كه عقد كنند بعد صیغه مي كنند؟ سرم گيج رفت. رها چي كار كردي؟ صداي بحثشون هنوز ميومد رها مدام مي گفت امشب تولدشه يك شبه ولي خشایار مي گفت بايد باهاش بره.رها...چی کار کردی با زندگیمون. با خشم كليد انداختم و در رو باز كردم. محكم در رو به ديوار كوبيدم و وارد شدم. با نفرت خشایار رو نگاه مي كردم.
- چي كارش داري؟ مگه نميگه نمي خواد بياد؟
اولش جا خورد ولی بعد با داد گفت
- مگه دست خودشه؟ بيست مليون پول من رو خورده. حق قانونيه من هم هست.
- رها پول نيست كه حق تو باشه. حق قانونيه منم اينه كه تو رو از خونم بندازم بيرون.
- ميرم. منت خونه ات رو روي سر من نذار اومدم زنم رو برم.
- رها امشب با تو جايي نمياد.
با سرزنش به رها نگاه کردم و گفتم:
- قضيه ي صیغه چيه؟
رها سرش رو انداخت پايين خشایار هم شروع كرد:
- هر چي هست به خودمون مربوطه تا الان هم هركاري كردم و اون نمايش مسخره رو راه انداختم به خاطر اين خانم بود ولي قرار نيست تمام اين مدت ادامه پيدا كنداز اولش هم قرار نبود.
رها با بغض گفت:
- تو همين الان با اومدنت اينجا تمام اون زحمت ها رو به هدر دادي.
داد زدم:
- زحمت چي؟ زحمت گول زدن من؟
رها خواست چيزي بگه كه خشایار سرش داد كشيد:
- ميگم برو وسايلت رو جمع كن وگرنه اون بيست ميليون رو از حلقومت ميكشم بيرون دخرته ي...
نذاشتم حرفش رو تموم كند محكم زدم تو صورتش. با بهت نگاه كرد.
- چيه؟ چرا لال شدي؟ چي داشتي مي گفتي؟ فكر كردي ميذارم بياستي اينجا هرچي از دهنت در مياد به خواهر پاك تر از گل من بگي؟
پوزخندي زد و گفت:
- خواهر پاک تر از گل؟ هه. جالبه. خواهر...اصلا معلوم نیست شما دو تا از کجا اومدید. دو تا دختر تنها بدون هیچ نسبت فامیلی بدون قوم و خویش وسط تهران چی کار می کنند؟ البته معلومه. این یکی که خودش رو فروخت. تو هم معلوم نیست ولی به زودی گند کارهات در میاد.
- خفه شو فکر کردی همه مثل خودت اند؟
- من؟ من خودفروشی کردم؟ شاید بد نباشه خواهر پاک تر از گلت رو یک دکتر ببری.
قلبم ايسيتاد. نكنه رها...
- بسه دیگه یکم شعور هم خوب چیزیه هر چی من هیچی نمیگم تو هر چی از دهنت در میاد میگی.
- دروغ میگم مگه؟ به خودم فروخته. اون هم بیست میلیون
اوقدر عصبی بودم که کنترل خودم رو نداشتم.یکی دیگه خوابوندم دم گوششاون هم نامردی نکرد و چنان سيلي اي به گوشم زد كه پرت شدم يك گوشه و سرم خورد به جايي. صداي جيغ رها رو كه اسمم رو صدا مي زد شنيدم و ديگه هيچي نفهميدم.
***
چشم که باز كردم تو بيمارستان بودم. تار مي ديدم يك بار چشم هام رو باز و بسته كردم تازه دورم رو ميديدم. كسي كنارم بود نگاهش كردم ديدم شيرينه.چشمان غمگين و سبز رنگش رو بهم دوخت و گفت:
- به هوشي؟
با صداي ضعيفي گفتم: آره.
تازه يادم افتاد چي شده با نگراني پرسيدم: رها كجاست؟
شيرين سرش رو انداخت پايين و زمزمه كرد: سي سي يو.
آه از نهادم بلند شد. خاك بر سر من همش تقصير منه فكر بيماريش رو نكردم. خدا لعنتت كند رادان. رها چرا اين كار رو كرد هنوز نمي فهمم. يعني به خاطر پول؟ نه رها كسي نبود كه به هر بهايي پول بدست بياره. با بغض گفتم
- حالش خوبه؟
- دكتر ميگه بايد سريعا عمل بشه.
و از اتاق خارج شد. دلم مي خواست داد بزنم وايسا ولي صدام در نمي اومد. بلند شدم و سر جام نشستم. پدرم در اومد خيلي ضغيف شده بودم.تشنه ام بود. دستي به سرم كشيدم. بانداژي رو دور پيشونيم حس كردم.چند تا فحش آبدار نثار خشایار كردم همش تقصير اون بود.همون موقع يك پرستار و پشت سرش شيرين وارد اتاق شدند. پرستار سرمم رو چك كرد و بعد از اين كه از وضع جسميم مطمئن شد رفت.
- شيرين؟
- بله؟
- تو از كجا فهميدي؟
- خشایار بهم زنگ زد گفت بيا بيمارستان پيش دوستات. ظاهرا بعد از بيهوشي تو حال رها بد شده. خشایار هم شما رو گذاشته اين جا و خودش رفته.
- كجا؟
- چه مي دونم هر گوري هست بهتر كه اين جا نيست حوصله ندارم ريخت نحسش رو ببينم.
- تو مي دونستي نه؟
- آره ولي من هم دير فهميدم وقتي همه چيز تموم شده بود.ديگه فايده اي نداشت اگه بهت مي گفتم.
خواستم چيزي بگم كه درد پيچيد تو سرم. شيرين پرستار رو صدا كرد و بهم مسكن تزريق كردند. از صدقه سري مسكن به پنج دقيقه نرسيده خوابم برد.



RE: ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥ - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 14-09-2014

قسمت 2


يشانيم رو به شيشه ي سرد تكيه دادم و چشم هايم رو بستم. دوباره زير لب زمزمه كردم «چرا؟» چرا رها چيزي بهم نگفت مگه جز من كسي رو داشت. به چه حقي نذاشت من كمكش كنم. من احمق چرا شك نكردم؟ چقدر آسون گول خورده بودم. چقدر ساده اون نمايش احمقانه رو باور كرده بودم. اصلا اون ها براي چي حاضر شدند به خواسته ي رها تن بدن؟ خب مي رفتند يك دونه بي دردسرش رو مي گرفتند. چشم هام رو باز كردم. با ديدن رها بين اون دستگاه ها قلبم فشرده شد. دو روز بود كه خودم مرخص شده بودم ولي رها هنوز بستري بود. حالش اصلا خوب نبود. دكتر مي گفت خیلی شانس آوردیم سکته نکرده. ولي مشكل يكي دو تا نبود. پول يك طرف. بارداري رها هم يك طرف. هيچ وقت یادم نميره وقتي رفتم دفتر دكتر و اين خبر رو شنيدم چه حالي شدم. نزديك بود كار خودم هم به سي سي يو بكشه.دكتر مي گفت اگر شانس بياره بچه سالم به دنيا مياد و خودش رو هم بعد از تولد بچه عمل مي كنيم ولي اگر نياره هر دو ميميرند.بارداری برای کسی که مشکل قلبی داره یک چالش حساب میشه. دکتر می گفت می تونه نگهش داره. ولی من مطمئن نبودم نگه داشتنش درست باشه. اون بچه ی خشایار بود. بچه یا بهتر بگم جنینی كه عمرش به سه هفته هم نمي رسيد ولي رضايت رها شرط بود كه اون هم در حال حاضر نمي شد اصلا اين خبر رو بهش داد. ما فقط منتظر بوديم حالش بهتر شه.
اين وسط من نياز داشتم بانك مركزي رو خالي كنم تا از پس اين همه خرج بر بيام. حاضر نبودم اگر رها بخواد بچه رو نگه داره جلوش بیاستم. اصلا اگر بخواد بندازتش هم نمی ذاشتم. می دونستم نگه داشتنش درست نیست ولی نمی تونستم. وجدانم اجازه نمی داد یک موجود بیگناه رو بکشم.نهایتش این بود که سرپرستیش رو میدادیم به یکی دیگه. اما از طرفي نمي خواستم خشایار چيزي بفهمه و رها رو مجبور به سقط كند. بايد خودم خرجش رو مي دادم ولي چه جوري؟ من نه كار داشتم و نه پشتوانه. عمو هم خيلي هنر مي كرد پول دكتر رها رو مي داد بقيه اش چي؟ هرچي تو حساب پس اندازم بود داشت مي رفت براي خرج بيمارستان و دارو هاي رها. البته حسابی که عمو بعد از عقد یا بهتر بگم صیغه ی رها مجبور شد سریعا پرش کنه چون می دونست به زودی بهش محتاج میشم. خوشم میاد خوب میشناختم
با صداي پرستار به خودم اومدم.
- خانم دو دقيقه اتون شد يك ربع ها.
سري تكان دادم و از سي سي يو خارج شدم. خدا مي دونه چقدر التماس كردم تا گذاشتند چند دقيقه رها رو از پشت شيشه ببينم. بايد مي رفتم دانشگاه. چقدر دلم مي خواست نرم ولي غيبت هام زياد شده بود تنها اميدم به همين مدركي بود كه قرار بود چند سال ديگه بگيرم شايد مي تونستم از يكي پول قرض بگيرم و بعدا بهش پس بدم. تنها چيزي كه تو اون لحظه مي خواستم آژانس بود ولي تو خرجم مونده بودم عقل حكم مي كرد با اوتوبوس برم. بالاخره رسيدم. آذر بود و هوا يخبندون. به كلاس رفتم و كنار شوفاژ ايستادم شيرين با لبخند اومد كنارم.
- سلام. خوبي؟
-سلام مرسي. تو چه طوري؟
- اي ميگذره. رها چه طوره؟
- بهتر شده.دكتر ميگه احتمالا تا آخر هفته منتقلش مي كنند به بخش.
و پيش خودم حساب كردم و ديدم امروز يكشنبه است. چقدر تا آخر هفته مونده...
شیرین- خب خدا رو شكر.
يكم ديگه با شيرين حرف زديم. ديگه حتي حوصله ي اون رو هم نداشتم شيريني كه به اميد گفتن و خنديدن با اون ميومدم دانشگاه برام شده بود مايه ي اعصاب خردي. دلم مي خواست تنها باشم و فكر كنم. اصلا دلم مي خواست تو تنهايي خودم بمیرم تا نتونم به هيچي فكر كنم. داشتم ديوونه مي شدم. با اومدن استاد ساكت سر جا هامون نشستيم. اصلا حواسم نبود چي داره ميگه داشتم به پول خشایار فكر مي كردم كه هنوز تو حساب رها بود. نمي خواستم به اون پول دست بزنم ولي از طرفي خشایار باعث شد رها بيفته گوشه بيمارستان. از طرفي وقتي قرار نبود براي بچه اش پدري كند اون پول رو حق مسلم رها و بچه اش ميدونستم ولي پول به نظرم كثيف بود دلم نمي اومد اون رو خرج يك بچه ي بيگناه و پاك كنم. با صداي استاد به خودم اومدم.
- خانم مسیحا حواستون كجاست؟
گيج و منگ نگاهي به اطراف انداختم همه زل زده بودند به من. استاد عصبي بود اين رو از گوش هاي سرخش فهميدم. كچل بود و به راحتي ميشد گوش هاي سرخش رو ديد. زل زده بودم به كله ي كچل استاد و فكر مي كردم الان از برقش كور ميشم. چيزي براي گفتن نداشتم براي همين هم از كلاس بيرونم كرد. با كمال خونسردي بدون اين كه نگاهی به كسي بندازم از كلاس زدم بيرون. رفتم رو نيمكت هميشگيم نشستم. سهراب دو سه روزي بود كه نمي اومد. درگير كار هاي خواهرش بود. بهتر.حوصله ي دروغ بافي نداشتم. اصلا بايد همه چيز رو باهاش تموم مي كردم. من نمي تونستم اون رو خوش بخت كنم. معلوم نبود چه بلايي مي خواد سر رها و بچه اش بياد. امروز صبح زده بودم به سيم آخر حاضر بودم حتي دزدي كنم ولي رها زنده بمونه. ولي اگه اين طوري بود اگه وجدانم قبول مي كرد چرا اون شب با خشایار درگير شدم چرا تو دلم با رها قهر بودم. با اين كه بي نهايت نگرانش بودم ولي مي دونستم تا مدتي نمي تونم ببخشمش. حس مي كردم سيم كشي هام قاطي كرده. چشمام مي سوخت. سر خودم و غرورم داد زدم: بشكن ديگه لعنتي. فقط خودم صداي فريادم رو شنيدم. همون موقع هم بغضم شكست. بغضي كه نزديك به ده سال بود نگهش داشته بودم. حياط خلوت بود و من با صداي بلند گريه مي كردم. مامان و بابام رو مي خواستم. رها با يك بچه تو شكمش رو تخت سي سي يو بود. بچه اي كه قرار نبود طعم پدر داشتن رو بچشه. پولي هم براي نگه داشتن و بزرگ كردنش نداشتم هيچي خرج عمل رها هم بود و من يك دانشجوی يتيم پا در هوا كه جز رها هيچ كس رو نداشت بیش نبودم.
يكم كه گذشت حضور كسي رو پشت سرم حس كردم. بلند شدم و برگشتم. همون پسره بود كه مدام باهاش تصادف مي كردم. كاش همون روز اول زير ماشينش لهم مي كرد. داشت با ترحم نگاهم مي كرد. حق هم داشت اون چه مي دونست نداري چيه. چه مي دونست اين ور اون ور رفتن با اوتوبوس يعني چي. با تنفر نگاهش كردم.
-چيه؟ به چي زل زدي؟ آدم بدبخت نديدي؟
- چرا تا دلت بخواد ديدم.
- لابد تو فيلم ها.
- هم تو فيلم ها هم تو واقعيت.
- نه نديدي. بدبختي شماها نهايتا اينه كه به خاطر بدي آب و هوا سفر سانفرانسيسكوتون لغو بشه.
پوزخندي زد و گفت: ببين نه من راجع به دنياي تو مي دونم و نه تو راجع به دنياي من. پس بيا قضاوت نكنيم.
پوزخندي زدم و كيفمرو از رو نيمكت برداشتم. و راه در دانشگاه رو در پيش گرفتم.
- كجا؟
- به تو چه؟
- داشتم حرف مي زدم ها.كجا ميري؟
- قبرستون.
و به سرعت قدم هام افزودم. دنبالم نيمد.این اصلا تو اون خراب شده چی کار می کرد؟ تا اون جا که کشف کرده بودم دانشجوی دانشگاه ما نبود. خودم رو به يك تاكسي تلفني رسوندم و براي بهشت زهرا آژانس گرفتم.نمي دونم با چه جرعتي ولي اين كار رو كردم. پيش خودم گفتم بالاتر از سياهي كه رنگي نيست. من هم الان دارم وسط يك درياي سياه دست و پا مي زنم. تنها بودم. خيلي سخته كه آدم براي اين كه از تنهايي در بياد بره بهشت زهرا. وسط چند تا قبر دنبال همدم بگرده. به بهشت زهرا رسيديم. چند شاخه گل گرفتم و راه افتادم. پنج تا قبر با تاريخ وفات هاي يكسان كنار هم قرار داشتن. از راست به چپ، پدرم. مادرم، کارن و پدر و مادر رها زير خروار ها خاك خوابيده بودند. جلوي قبر مادرم نشستم و روي قبر هر كدوم يك شاخه گل قرار دادم.
- بي معرفت ها سفر تنها؟ مگه من و رها هم همسفر شما نبوديم پس چرا ما رو جا گذاشتيد؟ تازه يادتون افتاده رها رو ببريد؟ من چي؟ ياد من نيستيد. خنده ي تلخي كردم و رو به قبر کارن گفتم:
- داداشي نگاه كن. هنوز تاخير فاز دارم. بعد از ده سال تازه اومدم گله مي كنم كه چرا من رو نبرديد. دارم مي شكنم بابا. دخترت رو ببين. رکسانات رو ببين. همونم که می گفتی دیوار چینم ترک برداره نمی شکنه. ولی داره می شکنه بابا. خزون زده به زندگيش. ديگه جلوي باد هاي پاييز و برف زمستون طاقت نداره فقط دلش بابا و مامانش رو مي خواد. مي خوام بيام پيشتون بي معرفت ها چرا ما رو نبرديد؟
خم شدم و سرم رو گذاشتم رو سنگ مامان. تا مي تونستم گريه كردم. گريه مي كردم و از خدا مي خواستم كمكم كند. تازه داشتم مي فهميدم بي پدري يعني چي بي مادري يعني چي. در تمام اين مدت همه چيزم حاضر بود. عمو برام مثل بابا بود. درسته مادر نداشتم ولي وجود رها باعث مي شد كمتر حس تنهايي كنم ولي اون لحظه تنها بودم. يك تنها بي پناه كه بايد خودش پناه مي شد براي يك مادر و بچه اش. مادري كه عزيزترين كسش بود. تنها كسش بود. خدايا كاش كمكم كني.
پنفسم رو بيرون دادم و با عزم راسخ پا به دانشكده عمران گذاشتم.از راهروي شلوغ و پر رفت و آمدش مي گذشتم و دنبال كلاس مورد نظرم بودم. از ديروز كه شيرين لو داده بود ساره اين نون رو گذاشته تو كاسه ي رها ، مثل آب روي آتيش جوش مي زدم. فقط دلم مي خواست يك هفتير بردارم و اول ساره و بعد خودم رو خلاص كنم. باورم نمي شد رها چه راحت دروغ گفت كه قبول نكرده پس اون شب هم داشته به عاقبتش فكر مي كرده مطمئنا نمي دونسته به اين افتضاحيه.بالاخره رسيدم. كلاس شلوغ بود خيلي دلم مي خواست آبروش رو ببرم ولي آبروي خودم هم اون جوري مي رفت يك عده من رو مي شناختند از طرفي بحث آبروي رها هم بود. ساره نشسته بود وسط كلاس و با صداي بلند مي خنديد با اخم رفتم طرفش.
- ساره؟
- بله؟
- ميشه باهات حرف بزنم؟
- بگو.
- راجع به رهاست باز هم مي خواي اين جا بگم؟
از جاش بلند شد و از دوست هاش معذرت خواهي كرد با هم رفتيم تو حياط و در خلوت ترين نقطه اي كه در ديدرس هم نبود ايستاديم.
- چيه؟
- تو چه جوري تونستي به رها چنين پيشنهادي بدي؟
شوه بالا انداخت: يكي از دوست هاي بابام گفته بود اگر دختر خوب و محتاج سراغ دارم بهش معرفي كنم.
كنترلم رو از دست دادم و تقریبا داد زدم.
-رها گدا نيست مي فهمي؟
پوزخند تحقيرآميزي زد و گفت:
- پس چرا قبول كرد؟
حرصي شده بودم.
- والله منم نمي دونم هروقت از رو تخت سي سي يو بلند شد ازش بپرس
رنگش پريد: سي سي يو براي چي؟
- به خاطر نوني كه تو توي کاسه اش گذاشتي. اصلا تو به خودت نگفتي اين كار در شان رها نيست؟ اين همه دختر چرا رها؟
- خود خشایار خواست.
لبم رو محكم گاز گرفتم تا داد نزنم.
- ازت نمیگذرم ساره تو هم تو اشتباهي كه رها كرده سهيمي مگه تو دوستش نبودي؟
- به خدا خودش خواست. اونقدر گفت تا خشایار رو بهش معرفي كردم. رها هم گفت نمي خواد تو چيزي بدوني قرار بود يك صیغه ي سه ماهه باشه. پدر و مادرش مي خواستند برن ماموريت مي خواستند مطمئن بشن پاي دختر خيابوني به خونه شون باز نميشه.
-اون ها اگر پدر و مادرند بچه شون رو تربيت كنند. نه این كه دختر هاي مردم رو بازيچه كنند براي نياز هاي پسرشون. اصلا بحث من این نیست. دارم میگم تو به عنوان دوست رها حداقل باید من رو در جریان می ذاشتی.
پشتم رو به ساره كردم و رفتم سمت دانشگده واقعا نياز داشتم با يكي دعوا كنم. رها رو گير نياورده بودم سر ساره خالي كرده بودم.سرم بدجور کلاه رفته بود. فکر می کردم از مادر زاییده نشده کسی که بخواد رکسانا مسیحا رو دور بزنه ولی مثل این که این موجود تمام مدت زندگیم کنارم بوده. داشتم از این می سوختم باید سر یکی خالی می کردم. تازه فهميدم بي خودي رفتم سراغ ساره. شانه بالا انداختم و در دل گفتم: تقصير اونه.
***
- بگير بخور به خدا نصف شدي تو اين هفته.
- ولم كن شيرين اشتها ندارم.
شيرين كيك رو به زور جلوي دهانم گرفته بود و اصرار داشت يك گاز بزنم براي اين كه تو حياط آبرو ريزي نشه يك گاز زدم ولي بي خيال نشد و مجبورم كرد همش رو بخورم.
- اي خفه نشي شيرين. مامان ها هم مثل تو نيستند.
- خبر نداري از من بدترند.
- شايد. من كه درست يادم نيست.
چشمان شيرين غمگين شد خواست جو رو عوض كنه كه صداي مردانه اي رو از پشت سر شنيدم. برگشتم همون پسره بود كه چند بار نزديك بود من رو زير كند. به همين نام مي شناختمش. اسمش رو نمي دونستم. یعنی من که هیچی خاله سوسکه که همیشه شاخش هاش هواست هم نمی شناختش چه برسد به من. نگاهی به قدش کردم مجبور شدم سرم رو بالا بگیرم تا چشم هاش رو ببینم.
- بله؟
انگار خودش هم نمي دونست چي مي خواد بگه داشت دنبال كلمه اي مي گشت.
- راستش...اون روز رفتي...يكهو غيب شدي و من خب...
شيرين با استفهام نگاهم مي كرد. نگاهي به پسره انداختم. يك جورايي بود. بدم نمي اومد بشناسمش براي همين از شيرين خواستم تنهامون بذاره. بعد از رفتن شيرين همراه او رفتيم رو يك نيمكت نشستيم.اون شروع كرد.
- این چند باری که اومدم این جا مدام میبینمت. ولی فکر می کنم اصلا شروع خوبی باهات نداشتم.
- آره همش تصادف بود.
خنديد.نا خوداگاه نگاهم رفت سمت چال روي گونش و ياد رها افتادم. مثل هفته ي پيش ازش متنفر نبودم به نظرم يك جورايي خسته بود. خسته تر و شكسته تر از اوني كه بتونم ازش متنفر باشم. ولي باز هم حس خوبي بهش نداشتم. بچه پول دارِ زبون درازِ عقل کمِ پر روی بچه ننه ی...قبل از این که فرصت کنم بیشتر بهش بد و بیراه بگم گفت:
- من حتي اسمت رو هم نمي دونم.
بچه پررو انگار مراسم معرفی دعوتم کرده من نرفتم. خب نپرسیدی من که نمیشه هر کی رو تو خیابون دیدم برم خودم رو معرفی کنم بهش. با این حال بالاجبار گفتم:
- اسمم رکساناست.
- رکسانا.
قبل از این که بپرسه گفتم: اسم دختر داریوش دوم بوده.
لبخندي زد و گفت: مي دونم.
بخشكي شانس يك بار خواستم قبل از اين كه بپرسند بگم حالا اين مي دونه.ای خدا چرا اسم من مثل رها نیست که مردم بخوان تو فرهنگ لغتشون دنبال معنیش بگردن و بعد از سرچ نا موفق از من بپرسند؟ حالا این از کجا می دونه بهش نمی خوره خیلی اهل تاریخ باشه. خب معلومه لابد اسم يكي از دوست دخترهاش بوده. به نظرم از اون هاست كه هر روز با يكيه.اصلا نمي دونم چرا باهاش همكلام شده بودم داشتم مي رسيدم به مرحله ي فحش دادن به خودم كه گفت:
- اسم مادرم بود.
نيشگوني از خودم گرفتم باز زود قضاوت كرده بودم.
- بود؟
- وقتي شونزده سالم بود فوت شد.
- خدا رحمتشون كنه.
- خدا رفتگان شما رو هم بيامرزه.
بي اختيار خنديدم. اخم كرد:
- چيش خنده داشت؟
- ببخشيد ها ولي اصلا اين طور رسمي حرف زدن نمياد بهتون.
لبخندي زد. تازه به حرفي كه زده بودم فكر كردم و خجالت كشيدم. باز مثل بچه ها هرچي ميومد تو ذهنم رو بروز داده بودم.
- من فرهادم.
- خوش وقتم.
- رشتت چيه؟
- معماري. ترم 3.
- من 5 حقوقم.
خب حالا فهمیدم خیلی بلدی. مگه من پرسیدم آخه. یکی نبود حالا به خودم بگه تو که داشتی تا دیروز می مردی از فضولی که ببینی این بابا کیه ها.
- حقوق؟ پس مال این جا نیستید.
- نه به خاطر یکی از اساتید میام. از دوست های خوانوادگی اند دوست صمیمیم هم این جا درس می خونه. راستش به عمران علاقه دارم ولی به خاطر یکسری مسائل خب... حقوق رو انتخاب کردم.راستش یک سال هم دانشجوی این جا بودم.
زرت پس آشنا داره میگم مثل چی سرش رو میندازه پایین میاد و میره هر وقت دلش می خواد اونجا پلاسه ها.همون طور که با نوک پام رو زمین ضرب گرفته بودم فکر کردم چقدر حرف میزنه. نه که حالا من خیلی بدم میومد راجع به این کشف نشده بدونم.حرفش که تموم شد فقط سرم رو تكون دادم حرفي براي گفتن نداشتم حتي بهانه اي برای اون جا نشستن نداشتم براي همين بلند شدم و گفتم:
- اگه اجازه بديد من...برم سر كلاسم. بابات اون روز هم معذرت مي خوام. خب نه با شما شروع خوبي داشتم نه اصلا روز خوبي داشتم. خداحافظ.
سري تكون داد و من رفتم سمت دانشكده. در تمام طول راهم به كلاس دنبال يك بهانه مي گشتم براي هم صحبت شدن با پسري كه نزديك بود چند بار من رو بكشه يا همون فرهاد!
بيمارستان خارج شدم. رها رو منتقل كرده بودند بخش. رفته بودم از دور ديده بودمش. اون روز اعصاب درست حسابي نداشتم نمي خواستم باهاش دعوا كنم تصميم گرفتم فردا بيام ملاقاتش. امروز هم براي اين كه تنبيه بشه و ديگه بهم دروغ نگه. داشتم مي رفتم سمت ايستگاه اوتوبوس كه متوجه شدم ماشين فرهاد پشت سرمه. دعواي اون روزش باهام اومد تو ذهنم...
اون روز از هميشه سرحالتر بودم سهراب دوباره داشت ميومد دانشگاه.كمتر احساس تنهايي مي كردم ولي باز هم وقتي فكر مي كردم همين روز ها بايد همه چيز رو تموم كنم غم عالم مي ريخت تو دلم. بعد از سهراب كلاس داشتم تو حياط داشتيم قدم مي زديم بايد مي رفت سركار و نمي تونست منتظرم بمونه. تو حياط ازم خداحافظي كرد و رفت به محض خارج شدنش فرهاد ظاهر شد كه چند وقتي بود زياد دور و بر من مي پلكيد.حضورش هم در دانشگاه پررنگ تر شده بود. همه مدام راجع بهش کنجکاوی می کردن. این که دانشجو نبود برای چی می اومد؟سري برايش تكان دادم و داشتم مي رفتم سمت كلاس كه صدام كرد:
- رکسانا وايسا.
ايستادم. كاش فاميليش رو مي دونستم و ضايعش مي كردم.
- كاري داريد با من؟
یکم من و من کرد و داشت چرت و پرت می بافید که گفتم:
- سریع تر من کار دارم
- راستش...چه طوري بگم من...دلم مي خواد بيشتر باهات آشنا بشم.
پر رو. یک مقدمه چینی ای چیزی. خل و چل یک کاره از راه رسیده میگه می خوام باهات آشنا بشم.از اول بايد مي دونستم اين براي چي اينقدر سر راه من سبز ميشه. فكر كرده فيلم هنديه اول با من تصادف كنه بعد با هم آشنا بشيم و عاشق هم بشيم. مسخره. راجع به من چي فكر كرده بود.
- من ضرورتي براي آشنايي بيشتر نمي بينم.
كارتي رو از جيبش در آورد و به دستم داد.
- شايد خواستي بيشتر فكر كني به هر حال من ازت خوشم مياد.
كارت رو با خشم جلوي چشم هاش پاره كردم و ريز ريز شده اش رو توي صورتش پرت كردم.
- من كوچكترين علاقه اي به ديدن روي مبارك شما ندارم چه برسه آشنايي بيشتر. لطف كنيد اين گفت و گو رو از تو مموري پاك كنيد آقاي مثلا محترم
عصبي بود ولي با خونسردي حرص دراري گفت:
- كاش از الانت فيلم مي گرفتم و فردا كه به پام افتادي نشونت مي دادم.
پوزخندي زدم و ازش دور شدم هر چي فحش بلد بودم در دل نثارش كردم بچه پررو خيلي از ريختش خوشم مياد مياد به من شماره هم ميده اون هم بعد از دو تا برخورد آبكي. بي جنبه. خدا رو شكر من قيافه ي آنچناني ندارم وگرنه همون روزي كه نزديك بود زيرم كنه شماره رو ميداد بچه خرپول پر رو.
با يادآوري صفاتي كه به فرهاد نسبت داده بودم لبخند پت و پهني اومد روي لبم. به ايستگاه رسيدم فرهاد هم ماشين رو نگه داشت. نگاهش نكردم. اوتوبوس اومد. سوار شدم. به زور خودم رو از ميان جمعيت رد كردم. جاي خالي نبود كنار پنجره ايستادم. ماشينش رو ديدم كه كنار اوتوبوس حركت مي كرد. توجهي نكردم. تا موقع رسيدن چشمام رو دوخته بودم به كفش هام و يك لحظه هم سرم رو بلند نكردم تا به طور اتفاقي هم چشمم بهش نيفته وقتي هم كه رسيديم پياده شدم و بليط رو دادم. انگار نه انگار كه فرهاد وجود داره راه افتادم سمت كوچمون. راه زيادي نبود. فرهاد هم پشت من ميومد. يك لحظه ترسيدم.پيش خودم گفتم اين جا خيابون اصليه برم تو كوچه چي كار كنم؟ خلوته اگر بلايي به سرم بیاره چي؟ ولي از اون جايي كه انتخاب ديگه اي نداشتم رفتم داخل كوچه و در كمال تعجب اون تا سر كوچه بيشتر نيومد. نفس راحتي كشيدم باز خوبه عقلش مي رسه فكر آبروي من رو مي كنه. با كليد سريع در آپارتمان رو باز كردم و رفتم داخل. خدا رو شكري به خير گذشت.
رفتم داخل. خونه اونقدر ساكت بود كه صداي قدم هام اكو پيدا مي كرد. دلم مي خواست رها باشه و بهم بگه شالت رو ننداز رو مبل. دلم ضعف رفت از گشنگي ولي وقتي رها نبود شاهانه ترين غذا براي من تخم مرغ بود. هميشه برنجم شفته مي شد. خورشتم ته مي گرفت. سيب زميني هام مي سوخت. ولي رها هميشه آشپزيش عالي بود. با بغض در يخچال رو باز كردم و يك تخم مرغ براي خودم سرخ كردم و به زور خوردمش تا معده ام سوراخ نشه بعد هم بي خيال سلامت دندان ها گشته و بدون مسواك افتادم رو تخت. فردا دانشگاه نداشتم و خيالم راحت بود مي خواستم برم ديدن رها. دلم براش تنگ شده بود كاش باهاش قهر نمي كردم ولي واقعا از دستش دلخور بودم. باز هم خشایار رو لعنت كردم و خوابيدم
***
به دسته گل بي ريخت توي دستم نگاهي انداختم. حيف پول. چه بد تزئينش كرده بود. ولي نه وقتش رو داشتم و نه پولش رو كه از يك جاي ديگه دسته گل بهتري بگيرم. به در بيمارستان رسيدم. شيرين جلوي در منتظرم بود. چه تيپي هم زده بود. دسته گل رو طرفش گرفتم.
- وااااي عزيزم مرسي ولي ولنتاين هنوز نرسيده ها.
-گم شو براي رهاست.
دسته گل رو انداخت تو بغلم.
- لياقتت همون رهاست. حالا چرا ميديش به من؟
- تو بده بهش.
-آها قهري؟
- اوهوم.
- قهر كردنشون هم به آدم نرفته. قهره بعد براش گل ميخره.
شيرين رو كه هنوز غر مي زد دنبال خودم كشيدم داخل. از حياط رد شديم و رفتيم داخل بيمارستان. به اتاق رها رفتيم آروم روي تخت دراز كشيده بود همين كه چشمش به ما افتاد لبخند قشنگي زد و با شوق گفت:
- اومديد؟
دلم كباب شد. بميرم كه تنها بودي از ديروز. شيرين با ذوق رفت جلو و گونه ي رها رو بوسيد.و من فقط گفتم:
- خوش حالم سالمي.
سرش رو پايين انداخت.
- مطمئني؟
نفسم رو با صدا بيرون دادم و در حالي كه مي گفتم« من ميرم دنبال دكتر» از اتاق خارج شدم. دلم مي خواست باهاش بهتر باشم. تقصير اون بيچاره كه نبود. ولي باز حق نداشت دروغ بگه. رفتم سراغ دكتر. مرد قد بلندي بود با موهاي جوگندمي من رو ياد بابا مي انداخت. با لبخند پدرانه اش مرا به دفترش راهنمایی کرد. یادمه مامان همیشه دلش می خواست من دکتر بشم ولی من چشمم به خون می افتاد حالم بد می شد. روی مبل چرم دفترش نشستم و با خودم فکر کردم چقدر راحته. دکتر هم پشت میزش نشست و با همان لبخندی که من یک عمر حسرتش رو داشتم نگاهم کرد:
- خب...دخترم. چه خبر ها؟
- خبر که... دست شماست دکتر. حال رها چه طوره؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- همون طور که پیش بینی کرده بودم بیماریش در حال پیشرفته. اگر عمل نشه. براش مشکل پیش میاد. ما خیلی شانس آوردیم که سکته نکرده.
- بهش گفتید داره مادر میشه؟
- نه. از اون جایی که رسما ازدواج نکرده فکر کردیم شاید براش شوک بزرگی باشد. خواستیم خودت بهش بگی.
سرم رو تکون دادم.
- می تونه بچه رو نگه داره؟
دکتر لحظه ای مکث کرد و بعد گفت:
- اجازه بدید من یک توضیح مختصری از شرایط فعلی بدم. ببیند خانم مسیحا قلب رها ضعیفه. اون دچار یک بیماری مادرزادیه که من متعجبم چرا تا حالا اقدامی براش نشده. رها یکی از بیمار های نادریه که من در طول طبابتم داشتم. خیلی عجیبه که تا حالا علائم شدید نداشته. رها باید عمل بشه. هر چه زودتر بهتر و از اون جایی که بیمه شامل حال افراد سالم میشه و رها عضو اون دسته نیست هزینه ی درمانش خیلی بالاست.
-حالا تکلیف بچه اش چیه؟
- این که بدنش تا بیست سالگی بدون علائم خاصی دووم آورده یعنی بیماریش اونقدر حاد نیست. اما در حال پیشرفته. من فکر می کنم بتونه بچه رو نگه داره. نهایتش اینه که با دارو و کمک این کار رو انجام میده. به هر حال شدنیه. اگر بخواد.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- کی میتونه بره خونه؟
- احتمالا فردا. ولی باید خیلی مراقب باشید. حد الامکان در شرایط استرس قرار نگیره براش سمه.
بعد از دقایقی از اتاق دکتر خارج شدم. وجدانم اجازه ی کشتن یک بچه ی بیگناه رو نمی داد ولی اون بچه پدر نداشت. چه طوری می خواست زندگی کند؟ آبروی رها چی؟ تو دانشگاه کسی حتی نمی دونست صیغه کرده. رها اگر می خواست بچه اش رو نگه داره باید از شهر می رفت. وگرنه به چشم بدی نگاهش می کردند. درسش چی؟ رها عاشق رشته اش بود. ای خدا لعنتت کنه خشایار. به اتاق رها رفتم شیرین داشت به زور کمپوت می چپوند تو دهن رها.خنده ام گرفته بود ولی خنده ام رو خوردم. رها هم داشت می خندید چشمش که به من افتاد خنده رو لبش ماسید. سرش رو انداخت پایین تا چشمام به چشمای غمگینش نیفته. شیرین متوجه حضورم شد و به بهانه ای رفت بیرون. در رو بستم و نشستم لبه ی تخت رها. به تخت کناریش نگاهی انداختم یادمه دیروز دیده بودم که کسی روش خوابیده بود.
- هم اتاقی نداری؟
سرش رو انداخت پایین.
- دیروز حالش بد شد بردنش ای سی یو. بعدش نمی دونم چی شد. به چشم هاش نگاه کردم و گفتم:
- رها باید حرف بزنیم.
خودم از لحن سرد خودم جا خوردم. هیچ وقت باهاش این طوری نبودم. نمی تونستم باشم. چم شده بود؟
- رکسان باور کن نمی خواستم بهت دروغ بگم. اولش گفتم مگه این دنیا چی داره که به خاطر زنده موندن تن به چنین کاری بدم بعد صدای تو تو گوشم پیچید که می گفتی مامان اینا چقدر بی وفا بودن که من رو گذاشتن رفتند. تو که می گفتی من از مامانت هم باوفا تر بودم و پیشت موندم. نگران خودم نبودم رکسان. به فکر تو بودم. به خاطر همین حاضر شدم.
تو چشمام نگاه نمی کرد. من چه قدر خودخواهانه باهاش قهر کرده بودم اگر رها الان به این روز افتاده بود تقصیر من بود که چشم بسته پریدم وسط خیابون و بعدش با خشایار دعوا راه انداختم. با این حال چیزی ته قلبم نهیب می زد که اون بهت دروغ گفت و با یک نمایش مسخره گولت زد. با لحنی که چیزی از سردیش کم نشده بود گفتم:
- مهم نیست که چرا این کار رو کردی مهم اینه که چه جوری می خوای برسی به تهش؟
رها با بهت نگاهم کرد.
- شوهر محترمت که غیب شده خدا رو شکری از اون روز دیگه ندیدمش انگار دانشگاه هم نمیاد. شما همچنان نیاز به عمل قلب داری و یک مشکل دیگه که هست اینه که...باید...
نمی دونستم چه طوری بگم می ترسیدم حالش بد بشه.
- باید نه ماه صبر کنی تا بتونند عملت کنند.
رها با گیجی پرسید: چرا؟
کمی من و من کردم و در آخر زدم به سیم آخر و خیلی سریع گفتم:
- رها تو داری مادر میشی.
مات شد بهم. ناباوری تو چشم های قشنگش موج می زد. گریه اش گرفت و زمزمه وار گفت:
- دروغ میگی. مگه نه؟
سرم رو با تاسف تکون دادم.
- خشایار می دونه؟
با پرخاش گفتم: نکنه می خوای بهش بگی.
با گیجی نگاهم کرد. عصبی گفتم:
- آره خب چرا نگی؟ حتما الان آماده ایستاده تا خبر پدر شدنش رو بشنوه و یک راست بره برای بچه ی عزیزش سیسمونی بخره.
رها سرش رو پایین انداخت.
- رها...فکر کن. به خاطر مشکل قلبت نگه داشتن سخته ولی ممکنه. بعد از به دنیا اومدن بچه ات باید عمل بشی. چون شرایطت خاصه و سنت بچه ات کم می تونی نابودش کنی ولی من نمیگذارم.
رها اشک هایش را پاک کرد و گفت:
- چه جوری نگهش دارم رکسان یک چیزی میگی ها. با کدوم پول بچه ی بی پدر رو بزرگ کنم؟ اصلا فکر ابروی من رو کردی پس فردا با شکم بالا اومده چه جوری برم دانشگاه؟
آهی کشیدم. آره فکر کرده بودم.
- ببین اگر بچه ات رو می خوای باید پی همه چیز رو به تنت بمالی.یعنی چاره ی دیگه ای نداری.اون طفل معصوم گناهی نداره. با تمام بلا هایی که سرم اومده به یک چیز اعتقاد دارم. هیچ کار خدا بی حکمت نیست. اگر اون بچه بوجود اومده یعنی دنیا به وجودش احتیاج داره. یعنی دیگه دست من و تو نیست که بخواهیم بکشیمش. وجدانم هم اجازه نمیده. شاید اون بچه آینده ی درخشانی برعکس من و تو داشته باشه. پس چون زندگی برای ما چندان خوشایند نبوده دلیل نمیشه که اون رو بکشیم و فکر کنیم بهش لطف کردیم.از طرفی تو شهری که آدم هاش تو رو به عنوان دختر تنهای مجرد می شناختند این یعنی قوز بالا قوز. بچه ات رو می خوای باید بری.
- چی؟ کجا برم؟ دانشگاهم این جاست. زندگیمون این جاست.
- کدوم زندگی رها مگه ما چی داریم جز یک خونه ی نود متری؟ اگر بریم یک شهر دیگه خیلی بهتر میشه. انتقالی میگیریم میریم یک شهرستان. تازه هزینه هامون هم میاد پایین. کسی که ما رو نمی شناسه.
- رکسان خل شدی؟ این همه دردسر به خاطر لخته ی خون؟
- یعنی من داشتم یاسین می خوندم دیگه. رها خجالت بکش تو مادرشی. این لخته ی خون بچه اتِ.
- من فقط بیست سالمه نه چیزی از بچه داری می دونم نه کسی هست که یادم بده اصلا فکر هزینه اش رو کردی؟
- تو نگران هزینه اش نباش میرسه. از این به بعد همه چیزش با من. این یک باری که می خواستی مثلا به جفتمون کمک کنی برای هفت پشتمون بسه.
رها چیزی نگفت و سرش رو به طرف پنجره برگردوند. فکر مهاجرت از شهر همون روز به ذهنم اومده بود و خودم نمی دونستم چقدر درش موفق ایم
خانم رسیدیم.
دست کردم تو کیفم و کرایه آژانس رو حساب کردم. هنوز هم با خودم و وجدانم درگیر بودم. ولی اونقدر خسته بودم که حوصله ی تاکسی و اوتوبوس نداشتم. پیاده شدم و زنگ خونه رو زدم و با خودم فکر کردم چقدر با آژانس اومدن و یکراست رسیدن دم در خونه کیف میده. یک چیزی تو دلم گفت: بدبخت بیشتر از اون ماشین داشتن کیف میده که احتمالا تو یکی تو خواب میبینی.
آهی کشیدم. در باز شد. رفتم داخل. از صبح پدرم در اومده بود. رفته بودم ببینم بهمون انتقالی میدن یا نه. آخرش هم بعد از کلی بدو بدو بهم گفتند فقط یک نفر تو دانشگاه بابلسر هست که حاضر شد جاش رو عوض کند. یک نفر هم از اصفهان بود ولی اصفهان برای ما فرقی با تهران نداشت. زندگی کردن در کلان شهر پول می خواست که ما نداشتیم. هدف من بابلسر بود. پله ها رو با تنی خسته بالا رفتم و فکر کردم کاش ما هم آسانسور داشتیم. در واحدمون باز بود. هولش دادم و رفتم داخل. یک دونه چراغ بیشتر روشن نبود. چشمم به کاغذ سفید و درازی که رو میز بود افتاد. قبض بود. وای همین یک قلم جنس رو کم داشتیم که خدا رو شکر رسید. هیچی ته حسابم نمونده بود. همش خرج دوا درمون رها شده بود. شال گردنم رو که داشت خفه ام می کرد از دور گردنم باز کردم و رو مبل انداختم.
- رها؟...رها کجایی؟
صدای آب بهم فهموند تو دستشوییه. رفتم اون سمت و اون هم با رنگ و روی پریده حوله به دست از دستشویی خارج شد و در رو بست. با بیحالی سلام کرد. جوابش رو دادم.
- باز حالت بهم خورد؟
- آره دیگه انتظار داشتی حاملگی چه طوری باشه؟
خودش را روی مبل ولو کرد من هم کنارش نشستم. سرم رو تکیه دادم به پشتی و چشم هام رو بستم.
- می گم...یک سری آمپول ها هست حالت رو بهتر می کند ها.
چیزی نگفت فقط صدای پوزخندش که بهم یاداور می شد پول ویزیت دکتر هم نداریم بهم فهموند فکر بزرگ شدن بچه را در پر قو از کله ام بیرون کنم.
- انتقالی چی شد؟
- فقط برای یک نفر جا دارند.
- برای کجا؟
- بابلسر. مامان اینا یک دوستی اون جا داشتند. گفتم اگر بریم اونجا ممکنه بتونه کمکمون کنه یک جای خوب برای زندگی پیدا کنیم.
- خب حالا می خوای چی کار کنی؟
چشم هام رو باز کردم. خیلی فکر کرده بودم. در تمام این دو ساعتی که توی ترافیک دود خوردم فکر کرده بودم که چی کار می تونیم بکنیم و در آخر هم به یک نتیجه رسیدم ولی می دونستم رها قبول نمی کند . دل خودم هم راضی نمی شد. ولی چاره ای نداشتیم
- چی کار می خوای بکنیم؟ باید بری.
- چی؟
- بری. تنها. خاله رعنا اونجا هست. من هم بهت سر می زنم و سعی می کنم انتقالی بگیرم و بیام.
- رکسان من...برم تو یک شهر غریب. تنها...که چی؟
پوزخند تمسخر آمیزی زدم. مثل این که رها هنوز به عمق فاجعه پی نبرده بود.در حالی که سعی می کردم صدام عصبی نباشه گفتم:
- این جا بمونی که چی؟ چند وقت دیگه همه می فهمند بارداری. اون وقت می خوای چی کار کنی؟ کسی هم که از عق...صیغه ات خبر نداشت. دهن مردم رو چه جوری می خوای ببندی؟ همین جوریش به عنوان دو تا دختر تنها با هزار کنایه و نیشخند نگاهمون می کنند. اون جا حداقل کسی تو رو نمی شناسه. یک داستانی سر هم می کنی و زندگیت رو می کنی. من هم اینجا دنبال کار می گردم. پول عمو هم چند روز دیگه میرسه گفتم این ماه یکم بیشتر بفرسته. نمی تونی اینجا بمونی رها. جامعه ی ما یک مادر تنها رو نمی پذیره.اون جا می تونی بگی یک بلایی سر پدر بچه ام اومد ولی این جا چی؟ همه تو رو به عنوان یک دختر مجرد میشناسند. می فهمم برات سخته برای من هم سخته ولی تنها راهه.من هم بعداز یک مدت انتقالیم جور میشه و میام.
رها ساکت اشک میریخت و گوش می داد. آخرش هم با هق هق گفت:
- بذار برم سراغ خشایار.
عصبی شدم. داد زدم:
- رها...بفهم اون اگر می خواستت تو بیمارستان ولت نمی کرد.
- من رو نمی خواد بچه رو چی؟
- خیلی احمقی اگر فکر می کنی می خواد. نمی خوام فردا دوباره بیاد به زور ببرتت که اون بچه رو بندازی. همین که گفتم. تو تا آخر ماه میری بابلسر.
و اون رو تنها گذاشتم و رفتم تو اتاق. نمی تونستم مثل رها باشم. اروم و با منطق و از راه های مسالمت آمیز که جوابی هم ندارند وارد عمل بشم و وقتم رو تلف کنم. رها باید می رفت چاره ی دیگه ای نبود. فعلا که دنیا با ما لج کرده ما هم باهاش لج می کنیم.
***
آهسته در حیاط شلوغ و بزرگ دانشگاه قدم برمی داشتم و بر خلاف خیلی ها که مثل فرفره دور خودشون می چرخیدند من آروم آروم به سمت دانشکده ام می رفتم. امتحانات ترم نزدیک بود سر همه شلوغ یک هفته بیشتر به پایان پاییز نمونده بود و من در تدارکات مهاجرت رها. با خاله رعنا تماس گرفته بودم با این که ارتباطمون بعد از فوت مامان اینا قطع شده بود ولی خیلی خوش حال شد که بهش زنگ زدم و گفت هرکاری از دستش بربیاد برامون انجام میده. می خواستم تو این یکی دو هفته ای که تا امتحانات فرصت داشتیم کار های انتقال رها رو انجام بدیم.دانشگاه گفت می تونه امتحاناتش رو همون بابلسر بده. عمو بیشتر از همیشه برامون پول فرستاده بود. رها رو هم برده بودم پزشک خانواده. یکسری آمپول می خواست که با پولی که عمو فرستاده بود خریده بودیم. یک مقدار رو هم فرستاده بودم برای خاله رعنا تا برامون یک جایی رو که خودش مناسب می دونه اجاره کند. توضیحات کاملی بهش نداده بودم هنوز داشتیم رو داستانی که قرار بود اونجا همه راجع به رها بدونند کار می کردیم. تو فکر حساب و کتاب این ماه بودم که باز صدای همیشه مزاحم فرهاد از پشت سرم شنیده شد.
- رکسانا؟
برگشتم سمتش و با نفرت نگاهش کردم. حسابی تو این هیر و ویر رو اعصابم بود.با قیافه ی مثلا مظلومش چند قدم جلو اومد. نگاهش مثل پسربچه های شیطون بود البته در ظاهر! وقتی دید چیزی نمیگم گفت:
- خب...اول از همه معذرت می خوام. بابت رفتار اون روزم...بعدش هم که اومدم ببینم الان نظرت چیه.
پوفی کردم و گفتم:
- تو از من چی می خوای؟
- یک شماره ناقابل.
- آها که چی بشه؟ ببین بچه ژیگول من حوصله ی تو و اون رابطه ی مسخره ای رو که می خوای راه بندازی و معلوم هم نیست تهش چیه رو ندارم خب؟ به اندازه ی کافی مشکل دارم تو دیگه به پر و پای من نپیچ.
- چرا فکر می کنی فقط تویی که تو زندگی مشکل داری؟
- من چنین فکری نمی کنم فقط فکر می کنم که جایی برای تو تو زندگی من نیست.
خواست چیزی بگه که صدای ساره از پشت سرم شنیده شد.
- رکسان جان؟
با این که می خواستم سر به تنش نباشه ولی برای خلاصی از دست فرهاد تحویلش گرفتم.
- جانم؟
- چند لحظه میای؟
بدون این که اصلا به روی مبارک بیارم که فرهاد هم اون جا ایستاده رفتم سمتش و با هم رفتیم یک گوشه ایستادیم. شروع کرد به مقدمه چینی.
- رها خوبه؟
- سلام داره.
- از این دوستت خبری نیست. اسمش چی بود؟سپهر؟
- سهراب
- اهان آره سهراب.نیستش.
نفس عمیقی کشیدم تا عصبانیتم فروکش کنه. تازگی ها خیلی زود از کوره در می رفتم.
- فقط یک روز از کلاس هاش با من مشترکه که اون هم امروز نیست.
- آهان. چه جالب.
- ساره چی می خوای بگی که اینقدر می پیچونی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- ببین رکسان...جان. من...خشایار رو پیدا کردم.
- مگه گم شده بود؟
- یعنی تو دنبالش نبودی؟
- چرا باید دنبال عامل بدبختیم باشم؟ من چیزی پیش اون ندارم اون چیز هایی پیش من داره که باید بیاد دنبالشون. البته وقتی می خوای این ها رو بهش انتقال بدی بهش گوشزد کن که این چیز ها شامل رها نمیشه منظورم پولشه.
و روم رو ازش برگردوندم و رفتم سمت دانشکده. دختر احمق رو پیشونی من چی خونده که فکر کرده می تونه خرم کنه؟ همینم مونده آمار من و رها بره کف دست خشایار.
وارد کلاسم شدم و خواستم برم سر جام بشینم که چشمم به فرهاد خورد. این تو کلاس ما چی کار می کرد. دیدم داره با شیرین حرف میزنه. سیریش. رفتم بدون توجه بهش سر جام نشستم چند لحظه بعدم اون رفتو شیرین اومد نشست کنار من. با خنده گفت:
- چی میگه این پسره؟
- چیه؟ جواب خودش رو ندادم بزرگترش رو آورده؟
شیرین یکی از اون خنده های تو دل برو اش را تحویلم داد و گفت:
- گناه داره بابا اومده بود التماس من. اصلا تو این رو از کجا آوردی؟
- چه میدونم والله تو این هیر و ویر این هم شده موی دماغ ما.
- مرده شورت رو ببرند. چه موی دماغ خوش گلی هم نصیبش شده. خر شانس.
- آره واقعا که از من خرشانس تر در این هستی پیدا نمی شه.
- باز تو ناشکری کن.
- شیرین وضعیت من رو بدتر از این هم می تونی تصور کنی؟
انگشت اشاره اش رو به طرفم گرفت و به تقلید از خودم گفت:
- همیشه حالت بدتر وجود داره پس ناشکری نکن.
سپس انگشتش را پایین آورد و حق به جانب گفت:
- من بودم برای رها سخنرانی می کردم؟
فقط تونستم آه بکشم و دهنم رو ببندم دیگه چیز هایی رو که خودم گفته بودم رو هم قبول نداشتم.
- راستی انتقالی چی شد؟
دوباره آه خانمانسوزی کشیدم و از سیر تا پیاز ماجرای انتقالی رو براش تعریف کردم.
ون روز بعد از ظهر طبق معمول از دانشگاه خارج شدم و رفتم از دکه ی جلوی دانشگاه یک همشهری گرفتم و پیش خودم فکر کردم همه چیز از اینجا شروع شد. همون طور که در طول پیاده رو قدم بر می داشتم نیازمندی ها رو زیر و رو می کردم و آخرش هم هیچی. روزنامه رو بستم و لوله کردم گذاشتم تو کیفم. برای بسته بندی لوازم رها به درد می خورد. به پارک رسیده بودم. پارکی که بعضی اوقات با سهراب میومدیم. چقدر دلم براش تنگ شده بود. درگیر امتحاناش بود. بیچاره به خاطر عروسی خیلی عقب مونده بود. قبلا ها بیشتر با هم می رفتیم بیرون ولی تازگی ها نه من وقت و حالش رو داشتم نه اون. اونقدر خسته بودم که حتی بهش زنگ هم نمی زدم فقط در جواب اس ام اس هر شبش که می پرسید«خوبی؟» جواب می دادم« مرسی تو چطوری؟» گوشیم رو در آوردم و به صفحه اش خیره شدم. عکس سهراب بود. سیزده به در سال پیش نیم ساعت از پیش خانواده اش جیم زده بود و با من و رها اومده بود بیرون. این عکس هم مال همون موقع بود. رفتم تو پارک و روی نیمکتی نشستم. داشتم به بدبختی هام فکر می کردم که با صدای پاشنه کفش یکی به خودم اومدم. پرستو بود داشت میومد طرف من. پرستو یک دختر ترم ششمی بود. من خیلی با دختر های سال بالاتر کاری نداشتم اصولا با دختر ها کار نداشتم فقط پسر ها سوژه ی خنده و غش و ضعف روزانه ی من و شیرین بودند. ولی این پرستو خانم بس تابلو بود کل دانشگاه می شناختنش. دختری به شدت لاغر بود با قد بلند وقتی میدیدمش یاد چوب خشک می افتادم بس هیکلش رو اعصاب بود. یک پالتو ی بلند پوشیده بود که هیکلش رو بدتر هم نشون می داد. با کقش پاشنه ده سانتی. با قد یک و هقتاد و پنج باز کفش می پوشید. موهای رنگ کرده اش هم از زیر مقنعه زده بود بیرون. کاش حداقل یک رنگ خوب می زد این چیه؟ آرایشش هم که نگو. وای... من خودم اونقدر تو نخ قیافه ی کسی نمی رفتم ولی این یکی نوبرش بود. من که دختر بودم چشم ازش برنمی داشتم چه برسد به پسر ها. خلاصه بعد از کلی ترق و ترق اومد و بی تعارف کنار من نشست. بوی عطرش داشت خفه ام می کرد بدسلیقه فکر کنم صبح عطر مشهدی رو خودش خالی کرده.شاید هم گلاب. حیف پول که بابات خرج این هیکل می کنه. در حالی که به طرز چندش آوری آدامس می جوید گفت:
- رِکسونا. درسته؟
با حرص گفتم: رُکسانا مسیحا هستم.
- حالا همون. من پرستو ام.
- می دونم.
زیر چشمی نگاهی بهم کرد که یعنی ازت چندشم میشه.بعد هم گفت:
- اومدم راجع به فرهاد باهات حرف بزنم.
ماشالله به فرهاد خوبه دانشجو نیست و همه می شناسنش.
- باز چیه؟
- راستش من و فرهاد خیلی وقته که با همیم.
پس بگو واسه این دختره همش تو دانشگاه میپلکه. پس دردش چیه همش دنبال منه؟
- خب؟
- من یک جورایی رو این رابطه حساب کردم.
- خب؟
برگشت و زل زد تو چشمام با اون قد درازش از بالا بهم نگاه می کرد و چندشم می شد تا جا یی که در توانم بود صاف نشستم و خدا رو شکر کردم که نیاستادیم.
- ببین خانم کوچولو من مدت زیادیه که دارم رو فرهاد و رابطه ام باهاش کار می کنم. الان هم خیلی با هم خوبیم و مشکلی هم نداریم و همه چیز وقف مراد منه به کوری چشم بعضی ها و اجازه نمی دم یک بیست ساله ی تازه به دوران رسیده زحمات این چند وقتم رو هدر بده. روشنه؟
با نفرت نگاهش کردم. فرهاد جدا با این دخترا می گشت؟ برای خودم متاسف شدم که از انتخاب های فرهاد بودم.
- ببین پری جون... از من به تو نصیحت دو دستی بچسبش که خیلی بهم میاید. اصلا ها آسمون سوراخ شده شما دو تا تالاپ افتادید پایین فقط نمی دونم چرا این آسمون قربونش برم بالا سر من سوراخ شده. تو برو به جای این که وقت عزیز من رو بگیری دوست پسرت رو جمع کن که مزاحم مردم نشه و صبح به صبح از خونه تا دانشگاه و از دانشگاه به خونه و این ور و اون ور تعقیبشون نکنه.
و بعد هم از جام بلند شدم و پرستو رو که داشت از حرص منفجر می شد تنها گذاشتم. خدایا خودت یک کاری کن این بخت کور فرهاد به دست همین پری جون باز بشه تا دست از سر کچل ما برداره.
***
گوشیم رو از شارژ کشیدم و گذاشتمش تو کیفم. نگاهی به دور و برم انداختم تا چیزی جا نذاشته باشیم. بعد هم رفتم تو آشپزخونه و ساکی رو که توش برای راه خوراکی گذاشته بودم برداشتم و داد زدم:
- رها...رها آماده ای؟
جوابی نیامد. وسایل رو که شامل یک چمدون کوچک و دو تا ساک دستی بود رو جلوی در گذاشتم و رفتم سمت اتاقش. مثل همیشه بدون در زدن وارد شدم. رها که روی تختش با چشم های خیس نشسته بود با دیدنم جا خورد و سریع از جاش بلند شد و اشک هاش رو پاک کرد.
- رها...
- چیزی نیست. فقط یک لحظه فکر کردم اگه دیگه برنگردم به این اتاق...
دلم براش سوخت. تو این چند وقت فقط نمک رو زخمش پاشیدم. کمتر باهام حرف می زد. کم تر می اومد سمتم. یعنی بیشتر اوقات دانشگاه بودم و تو کتابخونه یا با سهراب یا دنبال بقیه ی بدبختی هام..یک جورایی باهاش قهر بودم. قهر که نه من طاقت سکوت خونه رو نداشتم. فقط باهاش سرسنگین بودم خودم ازش دوری کرده بودم. تازه داشتم به خودخواهی خودم پی می بردم. اگر من ضربه خورده بودم. رها داغون شده بود. رفتم سمتش و بغلش کردم. اون هم محکم دستاش رو حلقه کرد دور شونه هام و گریه کرد. چیزی نداشتم بگم. فقط مو هاش رو ناز می کردم و سعی می کردم آرومش کنم.
- بسه رها...به خدا میریم بابلسر یک اتاق خوشگلتر واسه خودت و جوجه ات درست می کنم.
این رو که گفتم میون گریه خندید.از خودم دورش کردم و به چشم هاش نگاهی انداختم. پای چشم هاش گود افتاده بود.
- این طوری خودت و بچه ات اذیت میشین. یک مدت کوتاهه. بعد من هم میام. چیزی عوض نمیشه فقط زندگیمون از تهران میره بابلسر. البته یک نون خور دیگه هم بهمون اضافه میشه.
رها به شوخی ضربه ای به شونه ام زد و گفت:
- نون خور اضافی خودتی.
شانه هایم را بالا انداختم و در حالی که به سمت در می رفتم گفتم:
- حلال زاده به داییش میره دیگه.
- حلال زاده تویی؟
- نه بچه توئه.
- بچه ی من که دایی نداره.
اخمی کردم و گفتم- پس کارن چیه؟
چشماش غمگین شد. جوری حرف می زدم انگار کارن هنوزم هست. قبل از این که دوباره جفتمون بغض کنیم گفتم:
- من می رم زنگ بزنم آژانس. تو هم زودتر این آب غوره هات رو بریز تو شیشه و جمع کن جول و پلاست رو که از اوتوبوس جا می مونیم.
و به سمت تلفن رفتم و شماره آژانس رو گرفتیم. قرار بود من و رها بریم و چند روز بعد که جا پیدا کردیم تماس بگیریم تا شیرین بیاد و با یک وانت وسایل رها رو بفرسته.یک ربع بعد آژانس رسید.وسایل رو برداشتم و بردم پایین نذاشتم رها چیز زیادی بیاره برای همین هم طول کشید و هم پدر کمرم در اومد. سوار شدیم. یک ساعتی طول کشید تا رسیدیم ترمینال. به موقع رسیدیم. داشتند سوار می شدند. رفتیم و چمدون هامون رو گذاشتیم و خودمون هم سوار شدیم. اوتوبوس راه افتاد. نگاهم به رها افتاد که با حسرت خیابون ها رو نگاه می کرد. فکر می کرد دیگه بر نمی گرده. چیزی نگفتم و گذاشتم تو حال خودش باشه. حال خودم هم تعریفی نداشت. داشتم برای اولین بار از رها دور می شدم. سخت بود ولی جفتمون می دونستم ما محکوم به تحمل پستی بلندی های این دنیای پر دردیم. سرم رو به پشتی تکیه دادم و طولی نکشید که خوابم برد. با صدا و تکون های رها از خواب بلند شدم.
- رکسی...رکسانا بلند شو تو رو خدا این جا رو ببین.
چشم هام رو مالیدم تا بتونم بهتر ببینم. رها پنجره رو باز کرده بود و سرش رو برده بود نزدیک پنجره و نفس می کشید. داشت بارون می اومد. نفس عمیقی کشیدم تا بوی بارون رو حس کنم. جنگل ها تو اون فصل خشک بودند ولی قشنگ بودند. من هم سرم رو بردم نزدیک پنجره.به راحتی یک نفس عمیق کشیدم. تو تهران که جرعت نداشتم یک نفس عمیق کافی بود تا از شدت سرفه کارم به بیمارستان بکشه بس که هواش آلوده بود. اولین و آخرین باری که تصمیم گرفتیم بریم سفر شمال اون تصادف وحشتناک رخ داد. قبل از اون هم یک بار رفته بودیم شمال ولی اونقدر بچه بودم که یادم نمی اومد دریا چه شکلیه. رها می خندید. من هم خنده ام گرفته بود. دلم می خواست اون جا پیاده بشم و زیر بارون بدوم.
- رها بلند شو من هم یکم بشینم کنار پنجره.
بدون حرفی موافقت کرد. نشستم و زل زدم به طبیعت خشک بارون زده. آرزو کردم یک روزی هم بارون به ریشه ی در حال خشک شدن زندگی من بزنه.
کلاه کاپشنم رو رو سرم کشیدم تا کمتر خیس بشم. رها هم در حالی که می لرزید مدام غر می زد به جون من.
- بابا مگه بهش نگفتی کی می رسیم؟
- چرا چرا گفتم.
- پس چرا نیومده؟ یخ زدم.
- میاد.
- تا بیاد من موش آب کشیده شدم این جا.
- خب میگی چی کار کنم؟
- یک زنگ بزن بهش.
گوشیم رو که یک ساعت بود داشتم باهاش ور می رفتم و نشونش دادم و گفتم:
- کوری رها؟ فکر می کنی دارم چی کار می کنم دو ساعته؟ آنتن نمی ده که.
- اصلا اگر بیاد از کجا میشناستمون؟
- تو راه موقعی که جنابعالی خر و پفتون هوا بود. زنگ زدم به خاله و بهش گفتم چی پوشیدیم.
رها خواست باز غر بزنه که صدای کسی رو از پشت سر شنیدیم.
- رکسان جان؟ خودتی خاله؟
برگشتم سمتش صداش رو پشت تلفن شنیده بودم. خودش بود.با همون لهجه ی شمالی شیرینش. یک زن کوتاه قد سفید و با نمک . به سمتمون اومد.
- خوبید خاله جون؟
- قربانت بشم. خوبم خاله چقدر بزرگ شدی. من آخرین باری که دیدمت اینقدری بودی.
و با دستش چیزی حدود نیم متری زمین رو نشون داد. خندیدم.
رها رو با دست نشون دادم و گفتم:
- خاله ایشون دوستم رهاست.
خاله با محبت رها رو در آغوش گرفت.
- خوش اومدی عزیزم. وای خدا خیس شدی دختر داری می لرزی. بیا عزیزم. بیاین مانی تو ماشینه. جای پارک نبود مجبور بود بموند.
در حالی که جمدون ها رو دنبال خودمون رو زمین می کشیدیم دنبال خاله راه افتادیم. چند دقیقه بعد به ماشین رسیدیم. یک دویست و شش دودی بود. از همون ها که من همیشه با حسرت نگاهشون می کردم. مانی از ماشین پیاده شد. دهنم یک دقیقه باز موند. وقتی خاله گفته بود مانی همون پسر بچه ی ریزه میزه که با وجود چهار سال اختلاف سن باز هم از من کوتاهتر بود اومد تو ذهنم ولی این مانی کم کم 180 قدش بود. چهارشونه و خوش تیپ. باور نمی کردم. انگار اون هم انتظار داشت من همون قدی مونده باشم. چون با تعجب نگاهمون می کرد. جلو اومد و با من و رها دست داد.
- بزرگ شدی خانم کوچولو.
اخم کردم- آره تو هم همین طور جناب لی لی پوت.
مانی خندید و گفت:
- هنوز هم زود همه چیز بهت بر می خوره.
- همچین میگه انگار چقدر من رو میشناسه. من و تو فقط دو بار که اومده بودید تهران خونه ی ما با هم فوتبال بازی کرده بودیم.
مانی خندید و نگاهی به رها انداخت.
- ولی قیافه رها هنوز مثل بچگی هاشه.
نگاهی به رها انداختم. لبخند همیشگیش رو زد. مانی هم همین طور. چه لبخند ژکوندهاشون رو هم رو می کنند برا هم.
- ماشالله چه قیافه ها رو خوب یادت میمونه من یادم نیست رها بچگیش چه طوری بود تو که دوبار بیشتر ندیده بودیشم. بریم دیگه یخ کردم.
خاله هم زودتر رها و مانی رو انداخت تو ماشین و خودش نشست عقب و به زور من رو نشوند جلو. حدود یک ربع بعد مانی ماشین رو جلوی یک خونه ی ویلایی قدیمی با سقف شیروونی نگه داشت. با تعجب گفتم:
- رسیدیم؟
خاله رعنا خنده ی نمکینی کرد و گفت: آره خاله جان. این جا مثل تهران نسیت مسیر ها کوتاهه.
- چه خوب برای این رها خانم بی حوصله ی ما که خیلی خوبه.
از ماشین پیاده شدیم و به کمک مانی چمدون ها رو بردیم داخل. خونه دو طبقه و جمع و جور بود. همسر خاله رعنا سه سال پیش فوت کرده بود. دلم می خواست بیام ببینمش ولی درگیر کنکور بودم.اتاق ها طبقه بالا بودند. خبرش رو هم از عمو شنیده بودم. پدرمون در اومد تا چمدون ها را بردیم بالا. مانی هم تو پله برگشت سمت رها و گفت:
- شما هم دو تا ساک جا به جا کنید نمی شکنید ها رها خانم.
به بازوش زدم و گفتم:
- تو به رها خانم کار نداشته باش. کارت رو بکن.
- این جای دستت دردنکنست دیگه؟
- آره تو شهر ما این طوری تشکر می کنند.
خلاصه مرحله ی نقل و انتقال وسایل هم با موفقیت به پایان رسید. بعد از این که لباس هامون رو عوض کردیم رفتیم پایین تا شام بخوریم. خاله سفره رو انداخته. بود.
- وای وای خاله ماشالله مثل فرفره میمونید ها چه طوری یک دقیقه ای همچین سفره ای چیدید.
خاله از تشبیهم به خنده افتاد و مانی گفت:
- شما نیم ساعته دارید لباس عوض می کنید فقط حواستون نیست.
ابرو هام رو بالا دادم و با ژست خاصی گفتم:
- چه ساعت هم گرفته.
همه دور سفره نشستیم. دست هام رو بهم مالیدم و گفتم:
- آخ جون غذا. ده ساله غذای خونگی آماده کسی جلوم نذاشته.
رها با دلخوری گفت:
- اون چیز هایی که من درست می کردم هم که غذا نبود نه؟
خندیدم و گفتم:- دست پخت مامان ها فرق داره.
خاله با چشم های خیس نگاهم کرد و گفت:
- بخور نوش جونت عزیزم.
داشتم می خوردم که نگاه مهربون مانی رو رو خودم حس کردم. اوایل از ترحم دیگران ناراحت می شدم ولی دیگه عادت کرده بودم. شام رو در محیط صمیمی خوردیم و با شوخی و خنده من و مانی سفره رو جمع کردیم. باز نذاشتم رها دست بزنه. ولی از طرفی باید برای خاله یک توضیحی می دادم.هنوز نمی دونست رها بارداره. بعد از شام شب به خیر گفتیم و رفتیم تو اتاقمون. خونه سه خواب بود و یک اتاق هم به ما داده بودند. اون شب راحت خوابیدم ولی می دونستم از فردا بدو بدو دوباره شروع میشه.
صبح با صدای رها بلند شدم. چند وقت بود بیدارم نمی کرد. لبخندی بهش زدم و بیدار شدم. لباس پوشیده بود داشت مو هاش رو شونه می کرد. سر جام نشستم و نگاهش کردم. حیف بود رها چرا با خودش این کار رو کرد. می دونستم تا آخر عمرم با دیدنش حسرت می خورم. اگر ما پدر و مادر داشتیم... از جام بلند شدم و لباس هام رو عوض کردم . موهام رو بستم و از اتاق خارج شدم. دست و روم رو در روشویی طبقه بالا شستم و رفتم پایین. خاله داشت صبحانه می خورد.
- سلام خاله.
- سلام خاله جون. خوب خوابیدی؟
- بله ممنون. مانی کجاست؟
داشتم می نشستم که صدای مانی رو از پشت سرم شنیدم.
- چه زود هم دختر خاله میشه.
با پروریی برگشتم و نگاهش کردم.
- مگه نیستم؟
خندید و رو یک صندلی نشست.
- از همینت خوشم میاد.
- مخلصیم.
زد زیر خنده.
- چیه؟
- تو مطمئنی دختری؟
- می خوای ثابت کنم.
خاله لبش رو گاز گرفت و مانی بلندتر خندید.خودم هم از این پروریی خودم در عجب بودم.
- کوفت چه خوشش هم اومد.
همون موقع رها هم اومد و بعد از سلام گفتن و جواب شنیدن صندلی کنار من رو اشغال کرد.
- چیه رکسانا نیومده شروع کرده؟
مانی- من نمی دونم شما چه جوری این رو ده سال تحمل کردید.
رها سری تکون داد و گفت: دست رو دلم نذارید آقا مانی که خونه.
مانی اشاره ای کرد و گفت:
- یاد بگیر رکسانا.
- هه. تو که بد تر از منی. انگار خودش به من میگه خانم که من بهش بگم آقا. من حوصله این قرتی بازی ها رو ندارم. از اول مانی بودی. الان هم مانی ای فقط قدت یکم دراز شده. عقلی هم که رشد نکردی بگم بزرگتری.
تا آخر صبحونه من و مانی سر به سر هم گذاشتیم و رها و خاله می خندیدند. مانی هم که بدتر از من کم نمی آورد.
بعد از صبحونه من رفتم بالاتا لباسم رو که روش عسل ریخته بودم رو عوض کنم. وقتی برگشتم مانی نبود.
- خاله مانی کجا رفت؟
- رفت بیمارستان.
- چرا؟ خودش هم فهمید سادیسم داره؟ ولی اشتباه کرد باید می رفت تیمارستان.
- از دست تو رکسانا. بیچاره بچم اگه تو سر به سرش نذاری که کاریت نداره.
- بله ایشون اب نمی بینند.
- خاله خندید و گفت:
- مانی پزشکی می خونه.
چشم هام گرد شد.
- جدی؟ باریک الله. ولی بهش نگید ها، پسر خوبیه تبریک میگم بهتون.
خاله خندید و سری تکان داد. رفت سمت آشپزخونه و با دم و دستگاه بیرون اومد فهمیدم می خواد سبزی پاک کند. من هم که عاشق بوی سبزی بودم رفتم ور دلش نشستم.
-خب خاله چی شد بعد از این همه سال یادی از ما کردی؟
آهی کشیدم و به رها نگاه کردم که رنگش پریده بود.
- راستش خاله می دونم خیلی بد کردم باید تو این سال ها یک سری بهتون می زدم ولی یک جورایی از راه می ترسیدم. داشتیم میومدیم پیش شما که مامان اینا...خب. خودتون می دونید دیگه. ببخشید.
- می دونم عزیزم. برای همین ازت گله ندارم.خوب کردی اومدی. خب...تعریف کن. چی شده؟
نفس عمیقی کشیدم باید هرچی ژن نویسندگی از بابام به ارث برده بودم رو به کار می بستم.
- راستش رها... چند وقت پیش یک پسره اومد خواستگاریش و اون رو از عمو خواستگاری کرد. خانواده ی خوبی بودند. قرار شد نامزد کنند. برای این که بهشون گیر ندند هم یک صیغه ای خوندند و قرار شد یکم که بیشتر آشنا شدند و درس پسره تموم شد ازدواج کنند ولی...بعد از چند وقت پسره زد زیرش و گم و گور شد. کاشف به عمل اومد که بابای طرف کلاه بردار بوده و مثل این که گند کارش در اومده و این ها زمینی از کشور خارج شدند.
سرم رو انداختم پایین نمی دونستم تا این جاش رو هم از کجا سرهم کردم. خاله گفت:
- خب خدا رو شکر که قبل از ازدواج فهمید اگر باهاش میرفتی زیر یک سقف چی خاله؟
- بله ولی یک مشکلی که هست هیچ کس از نامزدیشون خبر نداشت.منظورم دانشگاست. خب نمی خواستیم اگر بهم خورد برای رها بد بشه ولی خب چه جوری بگم...رها بارداره.
چشم های خاله چهارتا شد.
- شما که گفتید نامزد بودید.
با عجز به رها نگاه کردم. فکر این تیکه رو نکرده بودم.خاله نمی گفت این چه دختریه که تو مدت نامزدی...
رها که دید کم آوردم خودش با ناراحتی گفت:
- به خدا خاله یک شب رفته بود مهمونی حالش دست خودش نبود. به زور مجبورم کرد. چی کار می تونستم بکنم. قانون هم با اون بود. به زور من رو با خودش برد مهمونی بعدش هم که...خب حتی نمی تونستم شکایت کنم. اگر پای ابروم وسط نبود باهاش بهم می زدم.
و بعد به گریه افتاد. تو دلم گفتم ایول رها. این هم ترشی نخوره یک چیزی میشه ها. خاله با مهربانی مو های قهوه ای رها رو نوازش کرد.
- خاله به قربونت. گریه نکن عزیزم تو مقصر نبودی. خدا ازش نگذره که چشم های دختر گلم رو خیس کرده.
رها فقط گریه می کرد تازه یک پناه گاه پیدا کرده بود که خودش رو خالی کنه. آغوشی به گرمی آغوش یک مادر. کاش الان مادر خودش بود اونوقت ما الان تو خونه نشسته بودیم مثل بچه ی آدم برای امتحانات می خوندیم. صدای گوشیم از تو اتاق اومد. از خاله عذر خواستم و رفتم جواب بدم. بادیدن اسم سهراب که رو صفحه روشن و خاموش می شد نیشم تا بناگوش باز شد.
- الو سلام.
- سلام عزیزم. خوبی؟
- ممنون. تو خوبی؟
- رسیدی؟
- اره. ببخشید یادم رفت زنگ بزنم.
- بله می دونم شما اصولا این چیزا یادت نمی مونه.
خندیدم.
- رکسان؟
- بله؟
- دلم تنگ شده برات کی میای؟
- هوووو. برو درست رو بخون بچه بذار دو روز بگذره بعد مجنون بازی در بیار من طول می کشه کارم.
- آخه درست هم که نمیگی چی کار داری دم امتحانا؟
- کاره دیگه پیش میاد.
- گفتی با کی رفتی؟
چشم هام رو بستم .یک دروغ دیگه.
- با دختر خالم راستش حال یکی از آشنا هامون خوب نبود. مجبور شدم.
- بابات اینا پس چرا نیومدند.
هیچ وقت راجع به بابا اینا نگفته بودم. اون خودش برداشت کرده بود. نه تعریفی کرده بودم و نه به سوال هاش راجع به خانواده ام جواب درست و حسابی داده بودم.
- راستش...خب...
- چیه؟
- این رو باید حضوری برات توضیح بدم.
خاک تو سرت حضوری که بدتره. باز پشت تلفن چشم تو چشم نیستی راحت تر دروغ میگی ولی خب هیچی به ذهنم نمی رسید.
- آهان باشه. دیگه چی کار می کنی؟
شروع کردم براش تعریف کردن از راه و این که چقدر جاده قشنگ بود و دلم می خواد یک بار بهار بیام شمال و خلاصه فکر کنم بیست دقیقه ای با هم حرف زدیم. آخرش هم خاله صدام کرد و مجبور شدم خداحافظی کنم. گوشی رو که قطع کردم رفتم پایین پیششون نشستم. رها آروم شده بود و داشت کمک خاله می کرد.
- میگم خاله جون حالا برنامه اتون چیه؟
- راستش برای رها انتقالی گرفتیم فردا هم میریم دنبال کار هاش. ولی من نتونستم. اومدم اینجا کمک رها که یک جایی رو براش بگیریم.
- آخه رها تنها کجای این شهر غریب بمونه؟
- برای همین مزاحم شما شدیم. اگر جایی رو سراغ دارید که مطمئن باشه بریم برای اجاره اش.
- خاله جون کار می کنی؟
- نه راستش خیلی دنبال کارم ولی هنوز کاری گیر نیاوردم.
- خب پس چه طور می خوای خرج دو تا زندگی رو بدی؟
- عموم برام پول می فرسته.
- چقدر؟ می دونی اجاره ی خونه یعنی چی؟ تازه بر فرضم که اجاره کردی. تو خونه ی خالی که نمیشه زندگی کرد. باید وسیله بخری براش.
- وسایل رها تهرانه قراره خونه رو که قول نامه کردیم زنگ بزنیم دوستم بفرسته.
- آخه خاله، رها تخت و کمد داره. یخچال چی؟ گاز چی؟ ماشین رخت شویی چی؟ این که با این وضعش نمی تونه کار کنه. بعد هم یک زن حامله تنها تو شهری که نمیشناسدش چه جوری زندگی کنه. شاید شبی نصفه شبی کار پیش اومد.
- درست میگید ولی مگه راه دیگه ای هم هست؟ درسمون رو نمی تونیم ول کنیم. میگید چی کار کینم. بچه ی بی گناه رو از زندگی محروم کنیم؟
- اتفاقا من این کارتون که تصمیم گرفتید سختی ها رو به جون بخرید به خاطر اون بچه تحسین می کنم ولی خاله نمیشه که خدایی نکرده یک بلایی سر رها و بچه اش بیاد خود تو احساس گناه نمی کنی؟
- چی کار کنیم؟ هر کار شما بگید من همون کار رو می کنم.
- قربون دهن تو دختر خوبم. به نظر من رها بهترین راهی که داره اینه که بیاد اینجا و با من و مانی زندگی کنه.
من و رها با تعجب به هم نگاه کردیم.
- آخه زحمت میشه.
- نه مادر چه زحمتی؟ این مانی که همش یا دانشگاست یا بیمارستان. من از صبح تنهام میپوسم تو خونه. رها رو هم مثل دختر نداشته ی خودم می دونم چه فرقی داره. به خدا من از وقتی یادمه آرزوی یک دختر داشتم. به خدا دلم راضی نمیشه رها تنها باشه. چی میگی رها جان؟
رها با تردید نگاهم کرد.
- والله آخه من...
سرش رو انداخت پایین.
- خجالت نکش عزیزم به خدا من خوش حال میشم. تو اصلا چیزی از بچه و بچه داری می دونی؟ چه جوری می خوای تنها زندگی کنی مادر؟
خلاصه اونقدر گفت و گفت که دیگه دهن ما بسته شد. خودم هم از خدام بود همش نگران تنهایی رها بودم ولی روم نمی شد از خاله بخوام. بعد از این همه سال موقع سختی یادش افتاده بودم. این هم خصلت ما آدم هاست. فکر می کنیم فقط غم ها قابل قسمت اند و شادی ها رو مثل عدد اول میبینم. فقط با خودمون و خودمون قسمتش می کنیم.


RE: ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥ - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 15-09-2014

قسمت 3


کفش هام رو در آوردم و تو جا کفشی گذاشتم. با افتخار لبخندی زدم و فکر کردم اگر رها بود سور می داد! رفتم داخل. مقنعه ی خیسم رو در آوردم. سردم بود. رفتم دم پنجره. فرهاد زل زده بود به پنجره. من رو که دید لبخندی زد و سرش رو انداخت پایین و راه افتاد به سمت سر کوچه. از اون روز یک هفته گذشته بود و تو این یک هفته کارش شده بود من رو از دانشگاه تا خونه اسکورت کردن. مجبور بودم یکم دنبال خودم بکشونمش نمی شد که یکهو بهش زنگ بزنم بگم نظرم عوض شد که. لو می رفتم. همون جور کنار پنجره خشکم زده بود و رفتنش رو نظاره می کردم. نمی دونستم چرا اینقدر دنبالم راه می افته. مگه من چی داشتم. خودش باید تو این مدت فهمیده باشه که بی کس و کارم. قیافه ی اونجوری هم که نداشتم. تو این چند وقت هم که اونقدر باهاش با اخلاق گندم پذیرایی کرده بودم که فکر می کردم بره و تا آخر عمرش ازم به گنداخلاقی یاد کنه. هرچی تو خودم می گشتم نکته ی خیلی جالبی نمی دیدم که بخواد فرهاد رو از کار و زندگیش بندازه و دنبالم بکشونه. با صدای زنگ تلفن به خودم اومدم. فرهاد رفته بود و من هنوز داشتم به کوچه نگاه می کردم. رفتم سمت تلفن.
- بله؟- سلام رکی چه طوری؟- خوبم. تو چه طوری؟- من...دارم میمیرم. بابا. یک هفته مونده تا سونوگرافی. خندیدم و گفتم: بچه ندیده.- ببخشید من تا حالا چند تا زاییدم یا ننه ام خدابیامرز چند بار بعد از من زایید؟ خب جالبه واسم.- خودت چی فکر می کنی؟- من میگم پسر.- ولی من میگم دختر.- هستی شرط ببندم؟- شرط چی؟- اگر دختر شد تو اسمش رو بذار اگر پسر شد من. - وااای چه هدیه بزرگی.- مسخره دلت هم بخواد واسه همچین آدم مهمی اسم بذاری. - آره حتما اسمم میره تو تاریخ به عنوان منتخب اسم دختر رها آزاد.- ها. پَ چی؟خندیدم. رها با ترس گفت:- رکسان دیروز رفته بودیم دکتر یک زنه بود تازه زایمان کرده بود. اونقدر از درد نالید که دارم افسردگی می گیرم.زدم زیر خنده.- خل چل چند ماه مونده از الان عذا گرفتی. تازه کی گفته بی درده؟- اخه خیلی ترسناکه. خندیدم. تا نیم ساعت سر به سر رها گذاشتم. در آخر پرسیدم:- راستی کارت هنوز پا بر جاست؟- آره. دیگه از هفت ماهگی باید بشینم خونه. خاله اینا نمیذارن کار کنم.- اون ها هم بذارن خودت نمیتونی.راستی الان چند وقتته؟- تازه رفتم تو چهارماهگی. شانس ما رو میبینی؟ دکترم رفته سفر دو هفته سونو رو انداخته عقب.- خب برو یک جا دیگه.- نه دیگه بیاد پیش خودش میرم.- خب چیزی کم و کسر نداری اون جا؟- اووو همچین میگه انگار ما تو دهکوره ایم و خانم تو هتل کالیفورنیا.خندیدم. اون هم خندید. خوش حال بودم که اینقدر راحت میخنده. تلفن رو که قطع کردم پیش خودم گفتم نزدیک به دو ماهه که رها رفته. فقط پنج شش ماه مونده تازه اگر بچه به موقع به دنیا بیاد. یعنی چقدر طول میکشید تا فرهاد رو آدم کنم و تحویل باباش بدم؟ از فکر خودم خنده ام گرفت. یک لحظه قیافه ی شیطون فرهاد اومد تو ذهنم. یاد اون روز افتادم که تو دانشکده عمران باهاش برخورد کردم. خندیدم. با صدای بلند. رفتم سمت تلفن. خب رکسانا خانم یک هفته براش ناز کردی بسه دیگه. پای تلفن مردد بودم. چی بهش بگم؟ حالا یک چیزی میشه دیگه. شماره اش رو گرفتم. هفت هشت تا بوق خورد داشتم نا امید می شدم که برداشت.- الو؟از اون ور خط سر و صدا میومد. هر گاگولی بود اولین چیزی که به ذهنش می رسید پارتی بود. ماشالله این پسر چقدر درس میخونه یا دنبال منه یا مهمونی.با کمی مکث گفتم- فرهاد منم.- چه جالب من هم منم. تو هم تویی؟مسخره دلقک فکر کنم شب ها بعد از پارتی میره تو آبنمک می خوابه. - رکسانام.- حدس زدم از طرز معرفیت. از هیچ کس جز تو برنمیاد.تازه به این پی بردم که تنها کسی که جلوش چپ و راست سوتی میدم همین فرهاده. بذار آدمت میکنم. - خیلی خب. حالا که فهمیدی کارت رو بگو.- تو زنگ زدی.- تو می خواستی زنگ بزنم.از اون ور خط صداش می کردند. صدای یک دختر جیغ جیغی بود: فرهاد چرا نمیای بابا؟بی خودی حرصم گرفت و گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم رو مبل کناری. مردک خل و چل دو ماهه داره التماس میکه زنگ بزنم حالا این طوری می کنه. بز. از فکر خودم خنده ام گرفت. مثل دیونه ها با صدای بلند زدم زیر خنده. بز! چقدر مناسبه واسه این بشر. آی که اگر کارم گیرت نبود به جرم مزاحمت برا نوامیس مردم میفرستادمت هلفدونی. مثل قبل ازش نفرت نداشتم ولی باز هم چشم دیدنش رو نداشتم نمی دونم چرا. ای خدا. چی میشد این رو یکم قابل تحمل تر می آفریدی من مجبور نباشم اینقدر حرص بخورم فکر کنم وقتی میخوام برم دیدن رها نصف موهام ریخته باشه. با وحشت دستم هام رو روی موهام گذاشتم. وای فرهاد اگه بلایی سر موهای نازنینم بیاد کله ات رو می کنم. حیف موهای مشکی خوشگلم که در راه آدم شدن تو بریزه. نه راه نداره من حداقلش اینه که در راه فیلسوف شدن موهام رو از دست میدم.تلفن زنگ خورد. آقا بزه بود. قطع کردم و سیمش رو کشیدم تا دیگه مزاحم اوقات عالی نشه بعد هم سری تکون دادم و از جام بلند شدم. قبل از این که خل بشم نشستم پای درس هام که اون ترم حسابی سنگین شده بود.×××روز بعد بلند شدم و با ذوق لباس پوشیدم. قدم اول نقشه ام بود باید به فرهاد می گفتم اگه من رو می خوای پارتی ممنوع! رفتم بیرون و کفش هام رو از جا کفشی در آوردم و پوشیدم در رو بستم و داشتم پله ها رو میومدم پایین که خدا یک انسان ملکوتی رو انداخت جلوم. قربونت خدا آخه الان وقتش بود؟ اقدس خانم بود همسایه پایینی. به جز من بقیه مستجر اون بودند و این خانم ملکوتی خیلی حرصش می گرفتم که نمیتونه به من امر و نهی کنه برای همین تا می تونست به چشم مادری بهم گیر میداد! البته تا رها بیچاره هم بود به اون هم گیر میداد. اصلا یکی از دلیل ها اساسی مهاجرت رها همین اقدس جون و امثال اقدس جون بود. یا دیدنم چشم هاش رو ریز کرد و گفت:- کجا میری مادر؟با دست به سر و وضعم اشاره کردم.- با اجازتون دانشگاه.سری تکون داد و چپید تو خونه اش. وای آخه زنیکه فضول این موقع صبح مردم با مقنعه و کیف و کتاب کجا رو دارند برن؟ تازه شانس آوردم اون ساعتی که برمی گردم همیشه پیش دخترشه وگرنه فرهاد رو میدید واویلا بود. اه بدم میاد از هر چی آدم فضوله. زن های بیکار که کاری جز صفحه گذاشتن پشت مردم ندارن. وای خدا مرسی که من جز اون دسته نیستم. به دانشگاه رسیدم داشتم می رفتم داخل که فرهاد اول با صدا و بعد تصویر حضور به نظر رسوند.- رکسان وایسا.برگشتم سمتش.- بهتون یاد ندادند اسم یک دختر رو تو محیط عمومی داد نزنید؟- ببخشید حالا وایسا کارت دارم.- من کاری با شما ندارم.راهم رو گرفتم داشتم می رفتم که بازوم رو گرفت.- خواهش می کنم دیشب حالم خوب نبود نفهمیدم چی میگفتم.سرم رو برگردوندم. بوی سیگار زد تو دماغم همیشه اونقدر ادکن می زد که بوی سیگارش معلوم نباشه ولی معلوم بود اونقدر کشیده که ادکلن از رو رفته.- باشه ولم کن. زشته بقیه میبینند. الان که کلاس دارم. بعدا.. بازوم رو آزاد کردم و رفتم سمت دانشگاه. وای که چقدر از این طرز برخورد خودم حال کردم. چقدر من متین و عاقل بودم خدا واسه رها نگهم داره. به کلاس رسیدم. طبق معمول شاخک های خاله سوسکه اخبار رو به صورت تصویری دریافت کرده بود و منتظر صوتش بود. رفتم براش همه رو تعریف کردم که معلومات بچه نصفه نمونه بعد هم استاد اومد و خودم رو مشغول درس کردم. بعد از کلاس دیگه حیاط نرفتم.می دونستنم فرهاد اون جاست اون روز دو تا کلاس دیگه هم داشتم رفتم یکراست تو یک کلاس دیگه هم نشستم حتی صدای شکمم رو هم خفه کردم و با شیرین نرفتم تریا خودم رو با دوره درس ها مشغول کردم تا اون کلاس هم شروع بشه. خدا کنه اونقدر آ»رو حالیش بشه که نیاد تو دانشکده. چند دقیقه بعد شیرین عصبی وارد کلاس شد دهن باز کرد تا احتمالا هرچی بلده بارم کنه که استاد اومد و شخصیت من رو حفظ کرد آخه اگر شیرین دهن باز کنه دیگه نمیشه دهنش رو بست هیچی شخصیت جفتمون رو هم جلو بچه ها به باد می داد. هرچند داشتم می مردم از فضولی که از چی اینقدر جوش اورده ولی ترجیح دادم جای بهتری به کنجکاویم جواب بدم. بعد از کلاس شیرین دستم رو گرفت و از کلاس کشید بیرون و بدون توجه به سوال ها و آخ و اوخ های من بردم حیاط. فرهاد گوشه حیاط به یک درخت تکیه داده بود. شیرین من رو به سمتش هل داد چنان سکندری ای خوردم که اگر فرهاد نگرفته بودٰم، پدرام باید دنبال رضایت رها می بود برای عدم اعدام شیرین! فرهاد ازش تشکر کرد و شیرین در حالی که لبخند حرص دراری برام میزد راهش رو گرفت و رفت. با چشم هام براش خط و نشون کشیدم ولی اون روش رو برگردوند.- حالا من رو دور میزنی؟برگشتم سمتش.- تو هم خودت زورت نمیرسه بزرگترت رو میفرستی؟- مگه نگفتی بعد از کلاست؟- آره ولی فکر که می کنم میبینم هیچ دلیل موجهی برای رفتار دیشبت وجود نداره. چی زده بودی که حرف هات دست خودت نبود ها؟با غم خاصی نگاهم کرد. با این نگاهش باید یک تجدید نظری رو لقب بز می کردم. مثلا...گوساله...آره نگاه گوساله یکم معصومه به این نگاهش میخوره. - چی انتظار داشتی خورده باشم؟ وتکا. ویسکی. - و این بوی سیگار؟...- نه این یکی دیگه سیگار معمولیه.- سیگار سیگاره معمولی یا غیرمعمولیش چیزی رو عوض نمیکنه. فرهاد من تازه دارم متوجه میشم تمام این مدت که تا خونه دنبالم می کردی چه خطری تهددیم میکرده. من نیستم. دیشب زنگ زدم چون خودت خواستی و دیگه زنگ نمیزنم چون باز هم خودت خواستی. لطفا هم دیگه دنبال من راه نیفت. من تو اون محل و دانشگاه آبرو دارم.و داشتم ازش فاصله می گرفتم که بازوم رو گرفت و من رو برگردوند سمت خودش.دستش رو که گوشی توش بود به حالت تهدید جلوم گرفت.- تو با خودت چی فکر کردی ها؟ دفعه اولم بود اینقدر منت یک دختر رو کشیده بودم. فکر می کردم بالاخره سر عقل میای ولی اشتباه می کردم. یکسری چیز ها لیاقت میخواد. منم بهت اجازه نمیدم وایسی این جا هر چی از دهنت در میاد بگی روشنه؟صداش ترسناک بود ولی من نترسیدم. فرهاد برای من فقط یک وسیله بود تا پول در بیارم. پس نباید می ذاشتم بپره ولی این وسط چیزی بود که حاضر نبودم بشکنمش. غرورم. خواستم جوابش رو بدم که گوشیش زنگ خورد. قبل از این که بکشتش کنار اسم هانی رو روی گوشیش دیدم. پوزخندی زدم و نگاهش کردم که گوشیش رو جواب می داد.- چیه؟- ...- به تو مربوط نیست.-...- هر وقت خواستم هرجوری خواستم حرف می زنم. حالام زرت رو بزن کار دارم.صدای جیغ جیغ نا مفهوم از اون طرف خط میومد. فرهاد هم گوشش رو از گوشی کمی دور کرده بود لابد هانی جون داشت فحش خواهر مادر بارش می کرد که قیافه اش این طوری شده بود.حقته. بکش. بز. ببخشید...گوساله. نه اصلا الان با این قیافه اش شبیه بوفالو شده. داره نفس نفس میزنه. گوشی رو با عصبانیت قطع کرد و نگاه من کرد که با تمسخر نگاهش می کردم. دهن جفتمون باز شد که دوباره جنگ راه بیفته که یکهو صدای پرعشوه و البته کلاغ واری از پشت سرمون شنیده شد.- فرهاد جون... کجایی بابا تو آسمون ها دنبالت بودم عزیزم. با انزجار برگشتم و چشمم به پرستو افتاد. انقدر بدم میومد دختر پسر ها این طوری با هم حرف می زنند. بی خود نبود با شنیدن صداش عکس کلاغ اومد تو ذهنم آخه اون هم پرنده است دیگه. باید به مامانش پیشنهاد بدم به جای پرستو کلاغ صداش کنند با این صداش. نکبت. زبونم رو گاز گرفتم از وقتی با این فرهاد معاشرت می کنم خیلی بی تربیت شدم. چشم رها روشن. تو افکارم بودم که دست فرهاد دورم حلقه شد. چشم هام چهار تا شد. برگشتم نگاهش کردم که یک نگاه ترسناک بهم انداخت که یعنی خفه شو بذار کارم رو بکنم. پرستو رو میدیدم که سرخ شده بود.فرهاد- کاری با من داشتید؟پرستو در حالی که به دست فرهاد که دور من بود خیره شده بود گفت:- نه می خواستم به مهمونی فری دعوتت کنم. کار خاصی نبود. ولی مثل این که سرت شلوغه.و با لبخند مسخره ای گفت:- خداحافظ عزیزم.و در حالی که با چشم های ورقلمبیده اش برام خط و نشون می کشید رفت. فکر کنم یک دقیقه دیگه می ایستاد می تونستیم کلاغ کباب شده نذری بدیم به ملت. با دور شدن کلاغ سیاه دست فرهاد رو با خشونت پس زدم.از خودم بدم اومد باید همون موقع جلو خانم کلاغه میزدم تو دهنش تا دیگه از من برای پروندن مگس های دور و برش استفاده نکنه. اون هم با خشم نگاهم کرد.- اگه واسه دک کردنش نبود این کار رو نمی کردم تو دلت قند آب نشه.آمپرم بدجور زد بالا. با دست محکم زدم به سینه اش و هولش دادم عقب. یکم تلو تلو خورد. ماشالله عجب زوری دارم. داد زدم:- من مگس کش نیستم خب؟ این رو تو گوش هات فرو کن از این به بعدم قبل از این که دنبال کسی راه بیفتی اول قبلی ها رو دک کن برن تا جمع نشن رو هم دیگه کارت زیاد بشه.بعد هم با عصبانیت راه افتادم سمت کلاس.نمی خواستم این طوری بشه ولی خوب خودش رو نشون داد. اصلا این که مال اینجا نبود پرستو چی کاره اش بود؟ اه اصلا به من چه؟ مرتیکه بی کار. شیرین تو کلاس نشسته بود و با لبخند تلخی نگاهم می کرد. می دونستم همه چیز رو دیده یعنی اگر ندیده بود تعجب می کردم. بدون این که باهاش حرف بزنم از کنارش رد شدم و پیش یکی دیگه نشستم. اون هم چیزی نگفت. شاید فکر می کرد خودم مثل همیشه زود همه چیز یادم میره××××××××××××××××××××××××× ××××××××
کردن نیازمندی ها به تلفن خیره شدم. باید به فارس منش زنگ می زدم و می گفتم نمی تونم. قرار بود تا همین هفته با فرهاد دوست بشم و اون بیست تومن بریزه به حسابم.یاد دیروز افتادم که فهمیدم خیلی وقت ندارم...تازه از دانشگاه اومده بودم ساعت نزدیک دو بود. داشتم بند کفش هام رو باز می کردم که تلفن زنگ خورد. هل شدم سریع بند هاش رو باز کردم نزدیک بود بخورم زمین ولی به خیر گذشت. کفش هام رو ول کردم و رفتم داخل. اونقدر با هیجان رفتم که در بهم کوبیده شد. وای الان این ملکوت میاد بالا. نفس نفس زنان گوشی رو برداشتم.- بله؟- الو سلام. کی رسیدی؟- پیش پای شما چه خبر؟با ذوق گفت:- امروز دوباره رفتیم سونوگرفی.با هیجان گفتم:- خب؟ ایندفعه تشخیص دادند؟ کی شرط رو برد؟با ناراحتی ساختگی گفت:- تو....جیغ کشیدم.- وای رها باورم نمیشه گفتم تو میگی پسره لابد یک چیزی حس می کنی که میگی. .ای خدا.- برو بگرد دنبال اسم خسته شدم بس بچه صداش کردم.- مگه صداش هم میکنی؟- آره بابا. مانی از سر کار میاد از همون دم در داد میزنه. بچه کجایی؟ بچه مامان رو که اذیت نکردی.زدم زیر خنده.- وای دلم برای همتون تنگ شده مخصوصا اون دلقک.- منظورت مانیه؟- مگه دلقک دیگه ای هم اونجا هست؟رها خندید. ذوق داشتیم. جفتمون- خب دیگه من قطع کنم برم تو اینترنت یکم دنبال اسم بگردم.- بی معرفت یک تعارف هم نمی زنه.- نه دیگه رها خانم شرط بستی باید پاش وایسی.- راستی تاریخ زایمان رو تیر معلوم کردن.- آخ جون. فقط پنج ماه دارم تا خاله شدن.- پنج ماه و نیم.- خب حالا چه فرقی داره.- خیلی خب برو خداحافظ- خداحافظ مواظب اون جوجه ی خاله باش.بعد از خداحافظی مثل فشنگ نشستم پای کامپیوتر و شروع کردم دنبال اسم گشتن. پدرم در اومد با سرعت اینترنت. بذار این پروژه فرهاد رو به ثمر برسونم یک اینترنت پرسرعت خودم رو مهمون می کنم. تازه یادم اومد دو هفته است از فرهاد خبری نیست. نه دانشگاه میاد نه خبرش تو دانشگاه هست. من هم که اگر بهش زنگ می زدم سه بود.پنج ماه و نیم. تو پنج ماه و نیم من چه طوری این همه پول جور می کردم. حتی خرج زایمان رها هم نمی تونستم بدم چه برسه به عملش... حالا هم زل زده بودم به گوشی که یکهو زنگ خورد. از جام پریدم. دستم رو گذاشتم رو قلبم. شماره آشنا بود. جواب دادم.- بله؟- رکسانا؟...فرهاد بود. نفسم حبس شد. از آخرین برخوردمون یک جوری بودم. نمی خواستم اعتراف کنم ولی دلم برای این آقا بزه که هی تغییر هویت میداد تنگ شده بود. خاک تو سرت رکسانا با این دلتنگیت.- بله؟ بفرمایید.- فرهادم.- شناختم.- میخوام باهات حرف بزنم.- گوش میدم.- این طوری نمیشه. بیا پایین.- چی؟- پایین.رفتم از پنجره بیرون رو نگاه کردم. فرهاد ایستاده بود زیر بارون و به پنجره ی من نگاه می کرد. موهاش خیس شده بود و چسبیده بود به پیشونیش.نازی تو دختر بودی چی می شدی. یاد این فیلم ها افتادم. خنده ام گرفت. پسره ی خر.- سرما میخوری.- من آب از سرم گذشته بیا پایین.- برو سر کوچه میام. همسایمون گیره.با التماس گفت:- رکسانا دوباره قالم نذاری قندیل می بندم.خنده ام گرفت ولی خنده ام رو خوردم.- میام قول می دم.گوشی رو قطع کرد و نگاهش رو ازم گرفت و رفت. من هم سریع لباس پوشیدم نمی تونستم بذارم تنها راه نجات رها قندیل ببنده! چتر نداشتم. یعنی یکی داشتیم که رها برده بود من از چتر بدم میومد. دوست داشتم بارون خیسم کنه. برا همین هم پاییز که میشد همیشه سرما خورده بودم. لباس گرم پوشیدم. وسط بهمن بود. بعید نبود بارونش تبدیل به برف بشه. سر کوچه تکیه داده بود به دیوار با دیدنم تکیه اش رو از دیوار برداشت و نگاهم کرد.- کاری داشتی اومدی؟خواست جواب بده که گوشیش زنگ زد. نگاهی به صفحش کرد و قطعش کرد.- راستش اومدم معذرت بخوام. باور کن من...واقعا اولین نفری برام.پوزخندی زدم. دوباره گوشیش زنگ خورد. - کاملا معلومه.گوشی رو به سمتم گرفت.- تو جواب بده.- من وسیله نیستم خودت دکش کن.آهی کشید و گوشی رو باز کرد و سیم کارت داخلش رو در آورد و پرت کرد تو جوب.- دیوونه چه کاریه؟شانه بالا انداخت.- این طوری از دست همشون راحت میشم.- خوب کاری می کنی ولی الان من نمی دونم چرا اینجایی.- برای معذرت خواهی.- معذرت برای چی؟ برای چیزی که هستی؟ می دونی چرا اون روز رفتم؟ چون دلم نمی خواد پس فردا یکی بشم مثل هانی یا پرستو. من بازیچه نیستم. نمی خوام باشم.- یک فرصت بهم بده.- برای چی؟کلافه دستی به موهای خیسش کشید و به دیوار پشتش تکیه داد. سیگاری روشن کرد و تکیه داد به دیوار پشتش. داشت سیگار رو به لبش نزدیک می کرد که از بین انگشت هاش کشیدم و انداختم کنار.- جلو من نکش لطفا بدم میاد.- چرا؟- مگه چیز خوبیه؟- آره بعضی اوقات خیلی کمک می کنه و درد هات رو تسکین میده.- آدم باید خیلی بی اراده باشه که برای تسکین در هاش به یک ماده مخدر پناه ببره.نگاهی بهم انداخت و جعبه ی سیگارش رو از جیبش در آورد و اون رو هم پرت کرد تو جوب.- هر چیزی بخوای رو میذارم کنار فقط یک فرصت بهم بده. نگاهش کردم. تو دلم عروسی بود. وای خدا راست میگن روزی رسونی. این دیوونه رو تا حالا کجا قایم کرده بودی؟ ناز اومدن بس بود. سرم رو انداختم پایین و گفتم:- فقط یک فرصت.چشم هاش برق زد. تو دلم از خودم بدم اومد ولی خب چی کار کنم من که دوستش ندارم اون اصرار داره. - ممنونم.لبخندی زدم و در حالی که با گوشه ی شالم ور می رفتم مدامدنبال یک نقطه بودم که نگاهم رو بهش بدوزم. یک جایی غیر از چشم های فرهاد.- برگرد خونه. سردت میشه امشب بهت زنگ می زنم. شماره ات رو میدی؟شماره رو بهش دادم و گفتم:- چرا؟- چرا چی؟- چرا من؟ به قول خودت همه دنبالت اند. لازم نیست تو بارون منتظرشون بایستی.لبخند زد و گفت:- الان بخوام توضیح بدم جفتمون می چاهیم. باشه برای بعد.لبخندی زدم و گفتم:- خداحافظ.- به سلامت عزیزم.برگشتم سمت خونه. تا موقعی که در رو باز کردم و رفتم داخل از دور نگاهم کرد و بعد رفت. ×××شب با همون لباس بیرون رو مبل نشسته بودم و داشتم تام و جری میدیدم. رها راست می گفت هیچ وقت بزرگ نمی شدم. مطمئن بودم تا آخر عمرم عاشق در بست جری خواهم ماند! داشتم همونجور که چیپس می خوردم می خندیدم که یکهو یک چیزی تو جیبم شروع کرد بندری رقصیدن. گوشیم رو در آوردم و به شماره اش نگاه کردم. اه خروس بی محل.با دهن پر جواب دادم. - بله؟- سلام.- سلام.در حالی که خنده تو صداش معلوم بود گفت:- چی داری می خوری؟بالاخره قورتش دادم.- چیپس.خندید.- چی کار می کنی؟- کارتون میبینم.- کارتون؟- آره خب.- چی اونوقت؟دهنم باز شد که بگم تام و جری که گفتم اگه بگم تا آخرین لحظه ای که مجلبورم قیافه اش رو تحمل کنم می زندش تو سرم.- اسمش رو نمی دونم همینجوری بی کار بودم تلویزیون رو روشن کردم دیدم دیگه.از این جدید هاست.- خیلی خب. راستش زنگ زدم بگم فردا میام دنبالت.تقریبا داد زدم.- نه.....- چرا؟- به خدا این همسایمون گیره.خندید و گفت:- رکسانا یک چیزی بپرسم؟- بپرس.- تو تنها زندگی می کنی؟یک لحظه ساکت شدم. چی بهش بگم. یعنی اگه بگم آره چه فکر می کنه؟ ولی نمی خواستم مثل سهراب بشه و همش دلم شرو بزنه که اگه بفهمه...- آره خب. اشکالی داره؟- نه ولی...نمی ترسی؟آهی کشیدم- عادت کردم.- خب...فردا سر کوچه که می تونم سوارت کنم. نه؟- قول بده تو کوچه نیای.- اصلا من سر کوچه هم نمیام. ایستگاه اوتوبوس منتظرتم خب؟- باشه.عالیه. کاری نداری؟- نه مواظب خودت باش.- خداحافظ.- خداحافظ عزیزم.قطع کردم. صداش تو مغزم اکو شد.«مواظب خودت باش.» «خداحافظ عزیزم» سریع سرم رو تکون دادم. نباید گول این حرف هاش رو می خوردم. ولی چه جوری؟ من یک دختر تنها و تشنه ی محبت بودم. فقط کافی بود کسی دوستم داشته باشه و بهم محبت کنه تا زندگیم رو به پاش بریزم. ولی باور این که فرهاد کسی رو دوست داشته باشه یکم سخت بود.×××- رها مطمئنی خوبی؟- آره...من خوبم. چند بار می پرسی؟- یک جورایی مضطربی به نظرم. چیزی شده؟- نه چیز خاصی نیست.فهمیدم حتما یک چیزی شده.- رها به من دروغ نگو.- پس چیزی نپرس رکسان خودم هم دلم نمی خواد دروغ بگم.درکش می کردم همون طور که من نمی خواستم اون چیزی از فرهاد بدونه.- ببینم به بیماریت و بچه که ربطی نداره؟- نه...نه. نگران نباش. اصلا خودم بهت می گم چند وقت دیگه. الان هیچی معلوم نیست فقط فکرم مشغوله. جای نگرانی نیست. هیچی نیست.و بعد با صدای شوخی گفت:- راستی اسم این جوجه ی ما چی شد؟- دارم روش فکر می کنم.- می تونم یک خواهشی بکنم؟- آره حتما.- یک اسمی بذار که یک ربطی به ایران داشته باشه. یا تاریخی باشه. همیشه دلم می خواست چنین اسم هایی رو بچه ام بذارم. همیشه اسم تو رو دوست داشتم.دیوونه بیا اسم عوضی. این بشر عادت داشت از اول هیچ کدوم از محاسن خودش رو نمی دید. - اممم. باید فکر کنم. اگه دختر خوبی بودی چشم.- دیوونه. - خیلی خب من باز می گردم ببینم چی پیدا می کنم.- باش. خداحافظ.- خداحافظ.گوشی رو قطع کردم. نگران رها بودم حس می کردم چیزی شده و اون بهم نمیگه. حسم که درست بود ولی این که کی بخواد بهم بگه با اوستا کریمه. داشتم از جام بلند می شدم که با صدای تلفن دوباره سر جام نشستم. شماره نیفتاده بود.- بله؟سکوت.- بله؟ بفرمایید.باز هم سکوت.شانه ای بالا انداختم و گوشی رو قطع کردم. هر کی باشه خودش زنگ می زنه. داشتم دوباره از جام بلند می شدم که دوباره با صدای تلفن نشستم سر جام. - بله؟- سلام عزیزم.خوبی؟فرهاد بود. تقریبا یک هفته از دوستی نوپامون می گذشت.- خوبم ممنون. تو چه طوری؟- من هم خوبم. ممنون. می خواستم ببینم امروز عصر چه کاره ای.نگاهی به ساعت انداختم. سه بعد از ظهر بود. تازه ناهار خورده بودم و چشمام داشت می رفت برای خواب. - بیکار.- خب پس...میتونم ببینمت.تو دلم به حال خودم مرثیه خونی راه انداختم. - آره حتما. - پس ساعت 5 سر کوچتونم.- باشه.منتظرم.- پس می بینمت.- فرهاد؟- جان فرهاد؟- تو بودی الان زنگ زدی قطع شد؟- منّ ..نه.- اهان. باشه پس فعلا.- خداحافظ.نگاهی به ساعت انداختم. نه خیر خبری از خواب نیست. من بخوابم تا هفت شب بلند نمی شم. بس خوش خواب تشریف دارم. بلند شدم و رفتم سراغ کمدم. می خواستم بی نقص باشم. مثل همیشه که در عین سادگی شیک می پوشیدم. پولم به اسپریت و بنتون و چنل و زارا نمی رسید ولی باز هم همه ازم می پرسیدند لباس هات رو از کجا می خری. شلوار جین زغالی رنگم رو که پاچه هاش دکمه می خورد رو از کمد بیرون آوردم. این رو از کنار خیابون خریده بودم. پولم به نوش نمی رسید. ولی این یکی دست دوم نو بود. رو مد هم بود. هیچ کس نفهمید. بعد هم رفتم سراغ مانتو هام. مانتو زیادی نداشتم. یک کرم یک مشکی و یک سفید. حس می کردم هر رنگی رو می تونم با این ها ست کنم. ولی موقع تصمیم گیری یاد پالتو خاکستری رنگی که عمو برام سوغاتی آورده بود افتادم. تصمیم گرفتم امتحانش کنم. شال و کیف و کفشم رو مشکی برداشتم. یک شال و کلاه خاکستری هم داشتم اون ها رو هم کنار بقیه انداختم. همون موقع دستی به موهام کشیدم که یکهو یادم اومد رفته ام حموم و هنوز خیس اند. بسم الله. دو ساعت فقط خشک کردن این ها طول میکشیه. سشوار رو برداشتم و به جون موهای پر و بلندم افتادم. بار ها می خواستم کوتاهشون کنم که با داد و جیغ رها مواجه شده بودم. می گفت تا وقتی زنده است اجازه نمی ده کوتاهشون کنم. ولی خیلی سخت بود. هر دو ماه برو آرایشگاه مرتبش کن. شست و شو و سشوار و بستنش هم بماند باید به خاطر تحمل وزن این همه مو رو سرم بهم مدال می دادند. سشوار رو که خاموش کردم نگاهی به ساعت انداختم وای خدا چهار و نیم بود. ولی خب موهام خوب خشک شده بود. یکی از مصیبت هام این بود که اگر موهام خیس می شد راحت خشک نمیشد و سرما می خوردم. لباس هام رو پوشیدم و راس پنج از در زدم بیرون. تا کفش بپوشم و برم پایین و برسم سر کوچه پنج دقیقه گذشت.پیش خودم گفتم این 5 دقیقه هم برای کلاس کار. فرهاد هم شیک و پیک تو ماشینش نشسته بود و با لبخند نگاهم می کرد. سوار شدم و سلام کردم. با لبخند جوابم رو داد.- خوش گل شدی.- مرسی تو هم همین طور.- من خوش گل بودم.حالا من یک تعارفی زدم تو چرا به خودت میگیری؟ با حرص گفتم:- همین طور خودشیفته.قهقهه اش بلند شد. خاک تو سر باز خندید. یادم باشه دیگه خنده اش نندازم وگرنه کار دست خودم میدم. خاک تو سر بی جنبه ات کنند رکسانا.- خب کجا بریم؟- ها؟- میگم کجا بریم؟- نمی دونم بریم یک جا یکم حرف بزنیم.خواست جواب بده که باز تلفنش زنگ خورد.- ای بابا این ها هم که ول کن نیستند. جان فرهاد جواب بده.گوشی رو گرفتم.- بله؟-...- بفرمایید.- شما؟- شما زنگ زدید از من می پرسید.- من با فرهاد کار داشتم.- نسیتند الان.شما؟- من از دوست هاشون هستم میشه بپرسم شما؟خنده ام گرفت. در حالی که سعی داشتم نخندم. دستم رو گذاشتم رو گوشی و به فرهاد گفتم:- میگه شما. چی بگم؟- بگو زنمی.- اذیت نکن. چی بگم؟- بگو نامزدشم.- فرهاد...- خیلی خب بابا بگو دوست دخترشم. نفس صدا داری کشیدم و گوشی رو به گوشم نزدیک کردم. راستش روم نمی شد بگم دوست دخترشم ولی یک لحظه گفتم پشت خطی که نمیشناسه من رو.- من دوست دخترشم. کاری دارید باهاش.با لحن چندش آوری گفت:- هه. کدومشون؟ فرهاد که با یکی دو نفر نیست.عصبی شدم.- کاری باهاش دارید؟- نه خیر خانوم با ادب فقط بهش بگو بهم می رسیم. بهم زدن هم خودش رسمی داره. آره.و گوشی رو قطع کرد. گوشی رو به سمت فرهاد گرفتم.- تو این ها رو از کجا پیدا می کنی باهاشون دوست میشی؟ چشم بازار رو کور کردی که با این سلیقه ات.خنده ای کرد و گوشیش رو تو جیبش گذاشت.- من پیداشون نکردم. اون ها پیشنهاد دادند.با تعجب نگاهش کردم. می دونستم چنین دختر هایی هستند ولی نمی دونستم اینقدر زیاد اند. من یکی که حاضر نبودم غرورم رو بذارم زیر پام مگر این که عاشق طرف باشم. همون جور داشتم نگاهش می کردم که گفت:-چیه؟ تو اولین کسی بودی که خودم بهش پیشنهاد دادم.- چرا؟- راستش خودم هم نمی دونم. - دیوونه.دستم رو گرفت و گفت:- آخر نگفتی کجا بریم؟- فرقی نداره. فقط می خوام یکم حرف بزنیم. من... هیچی ازت نمی دونم.لبخندی زد و گفت : باشه.سرم رو به طرف پنجره برگردوندم. از این که دستم تو دستش بود حس خوبی داشتم نمی دونم چرا. هر چی بود از این حس خودم بدم میومد.ماشین رو گوشه ای پارک کرد و پیاده شدیم. تو یک پارک بودیم. قسمت اسباب بازی هاش خیلی شلوغ بود. چشمم رفت سمت بچه ها. پیش خودم فکر کردم یک روزی من و رها دخترش رو میاریم پارک. یادم اومد هنوز اسمی پیدا نکردم. از این که قرار بود شناسنامه اش رو به اسم رادان بگیریم شاکی بودم. حیف این اسم که بیاد رو بچه ی رها. راستی چند وقت بود خبری از این خشایار نبود. بهتر بره گم و گور شه شهر از دستش یک نفس راحت بکشه. با گرم شدن دستم از فکر و خیال بیرون اومدم. فرهاد دستم رو گرفته بود برگشتم نگاهش کردم. یک لبخند مکش مرگ ما تحویلم داد. ای مرده شورت رو ببرند که این قدر خوش گل می خندی. وقتی پیشش بودم یادم می رفت که چقدر ازش بدم میومد. من هم لبخند زدم. با هم راه افتادیم. تازه فرصت کردم نگاهش کنم. شلوار جین مشکی پوشیده بود با پلیور خاکستری روش هم یک کت اسپورت طوسی که یکم از پلیورش پر رنگ تر بود پوشیده بود. - ندزدنت با این تیپت.- کی به کی میگه.لبخندی زدم. به فواره ها رسیدیم. از بچگی عاشق فواره بودم. وقتی میومدیم پارک می دوییدم می پریدم تو حوض فواره ها. عاشق هفت حوض بودم فقط به خاطر فواره هاش. بیچاره مامان چه حرصی می خورد همش می گفت آبش کثیفه سرما می خوری. برق می گیرتت. من هم اگر بودم این حرف ها رو می زدم ولی اون موقع به هیچی جز دست زدن به فواره و خیس شدن برام جذابیت نداشت. فرهاد دستم رو فشرد.- به چی فکر می کنی؟- به بچگیم. میشه رو اون نیمکته بشینیم؟و با سر به جایی اشاره کردم.- خیس میشیم.شانه بالا انداختم. اون هم دستم رو کشید برد رو اون نیمکت. یک نیم کت بود نزدیک حوض که چه عرض کنم استخر بزرگ پارک. - خب چی می خوای از من بدونی؟- اول این که مگه تو اون روز خطت رو دور ننداختی؟سرش رو انداخت پایین.- دو تا داشتم.- من رو بگو چه جو گرفتم گفتم جدا داری آدم میشی.خندید و گفت:- خب این یکی رو بیشتر دست آدم های ثابت زندگیم دادم. ممکن بود اون روز کارم داشته باشند. اتفاقا می خوام عوضش کنم. یکی از برنامه های امشبمه. سوال بعدی؟- نمی دونم ...از خودت بگو- از چی خودم بگم؟- هر چی. من تقریبا هیچی ازت نمی دونم.خنده ای کرد و در حالی که 24ساله از تهران. دانشجوی ترم 6 حقوق. تنها فرزند فریبرز فارس منش برج ساز بزرگ شهر. ساکن دربند. بسیار خوش تیپٰ،خوش پوش و خوش مشرب تشریف دارم و صد البته پولدار. شماره کفشم هم لازمه بدم؟- مسخره.خندید و گفت:- خب چی بگم؟- از زندگیت. از خانواده ات.نفس عمیقی کشید و گفت:- چی می خوای از زندگی من بدونی؟ همش بدبختی. تا شونزده سالگی هیچی تو زندگیم کم نداشتم. یکدونه پسر یک مهندس پولدار بودم. پدر و مادرم عاشقم بودند. همه چیز داشتم. بابام رو زیاد نمی دیدم ولی مامانم اونقدر خوب بود و اونقدر بهش وابسته بودم که نبود بابا رو اصلا حس نمی کردم ولی اگر مامانم یک روز نبود مثل این بود که یک تیکه از وجودم گم شده. بچه ننه نبودم ولی بچه مثبت چرا. آرزوی مامانم بود وکیل بشم. من هم درس می خوندم. به خاطر مامانم می خواستم وکیل بشم ولی بابا نذاشت و گفت یک دونه پسر داره می خواد بعد از اون راهش رو ادامه بده. مجبور شدم برم رشته ریاضی. مامانم حرفی نزد گفت فقط برای خودش کسی بشه مهم نسیت چه رشته ای. خیلی دوستش داشتم. مهربون بود. محکم بود. همیشه حرف هاش روم اثر داشت. حرف هاش همیشه راست و حسابی بود. از راه رفتنش استقامت می بارید حس می کردم هیچی نمیتونه اون رو از پا در بیاره. اشتباه می کردم. شونزده سالم بود. شونزده سالم بود و بیشتر از همه مواقع بهش احتیاج داشتم ولی رفت. تنهام گذاشت. یک تومار توی سرش نمی دونم از کجا اومد و زندگیمون رو بهم ریخت. بعد از مامانم تنها شدم. خیلی تنها. دو سال آخر دبیرستان درس هام افت داشت. بابام هم که اونقدر شکسته شده بود که یکی باید خودش رو جمع می کرد. حس می کردم بعد از مامانم کسی رو ندارم که بهم توجه کنه. کارم به روانشناس کشید. با بدبختی دیپلم گرفتم. با زور بابا درس خوندم برای دانشگاه.قبول شدم ولی انگیزه نداشتم. علاقه نداشتم. همش زور بابام بود. یک ماه اول رو که شاید ده بار هم نرفتم سر کلاس که اخطار گرفتم ولی با اصرار دوستم کاوه بعد از یک ماه خوب شدم. بابا باهام بد بود. شب ها که گریه می کردم سرم داد می زد می گفت مرد که گریه نمیکنه. خودش هم ندیده بودم گریه کنه. شاید تو خلوتش. ولی فکر نکنم. از بابام بدم میومد. حس می کردم براش مثل سگ خونگشیم که بعضی اوقات یک تیکه نون می ذاره جلوش. حتی شاید بدتر از یک سگ. آدم وقتی سگ میگیره تربیتش میکنه ولی بابای من فقط بلد بود بهم پول تو جیبی بده. بعد از یک مدت هم زن گرفت.همین شد که حال من دوباره بهم ریخت و در آخر منجر شد به اخراج از دانشگاه. یک دختر همسن و سال پسرش رو. دختری که فقط شش سال از من بزرگ تر بود. وقتی نوزده سالم بود دست یک دختر 25 ساله ی بیوه رو برداشت آورد خونه. ازش متنفر بودم. ارزش مادر من اینقدر بود؟ فقط سه سال صبر؟ اون که سی سال به پات نشست. بچه ی کوچک هم که نداری بهانه کنی آخه. دیگه اون خونه جای من نبود. با هزار بدبختی و قرض و قوله پول جور کرده بودم که خونه اجاره کنم که نذاشت. اومد دم خونه ام و آبرو ریزی ای راه انداخت که صاحبخونه جوابم کرد. دست از پا دراز تر برگشتم.همون موقع بود که سیگاری شدم. اول به پیشنهاد دوستام کشیدم. در واقع از بعد از مرگ مامان تنها کسایی که باهاشون حرف می زدم دوست هام بودند. عقلم رو سپرده بودم دست چهار تا احمق مثل خودم. بعد از یک مدت شدم یک سیگاری شدید. یک ساعت سیگار نمی کشیدم اصلا نمی شد باهام حرف زد.بعد از کاری که بابام کرد پول هایی رو که برای رهن جمع کردم رو دادم یک گوشه ی باغ برام سوییت زدند. یک سوئیت جمع و جور شصت متری.یکی از استاد هام هم کمکم کرد اون در جریان مشکلات شخصیم بود. مجانی برام یک نقشه کشید. باغمون بزرگ بود. از خونه سوئیت من اصلا پیدا نبود. بهتر. اون سوئیت تنها دل خوشیم شده بود. مثل یک خونه ی جداست تو باغ. یکم که گذشت و حسابام رو تصویه کردم پول دستم اومد و شروع کردم به کار کردن رو نماش.اون موقع نزدیک بیست سالم بود. همون موقع دوستم کاوه شروع کرد زمزمه دم گوش من که اگر می خوای رو پای خود بیاستی باید کار کنی. این بابایی که من میبینم با تو سر ناسازگاری داره. اگر پول نداشته باشی مجبوری افسارت رو بدی دستش. اگر می خوای کار کنی باید درس بخونی.دیدم بد نمیگه. مامانم هم که آرزوش بود. کاوه می گفت عمران رو ادامه بده ولی گفتم نه. رفتم کنکور انسانی دادم و حقوق دانشگاه تهران قبول شدم.به خاطر مادرم این بار خوب درس خوندم.واقعا خوندم. سال دوم هم تموم شد. با بهترین نمره چهار ترم رو پاس کردم. تابستون بود که بابام دستور جدید صادر کرد. گفت باید با دختر عمه ام ازدواج کنم. تصورش هم دیونه ام می کرد. حتی اگر عاشق مهرنوش بودم حتی اگر اون تنها دختر رو زمین بود حتی اگر همه چیز تموم بود باهاش ازدواج نمی کردم چون بابام گفته بود. از وقتی مامان رفته بود به طرز غریبی باهاش لج بازی می کردم. فکر می کردم مزاحم زندگیشم برای همین خودم رو کشیدم کنار ولی مثل این که اون مزاحم من بود. زورم که به بابام نمی رسید باید مهرنوش رو منصرف می کردم اما اون احمق نمی دونم عاشق چیم شده بود که کوتاه نمی یومد. این شد که خودم رو عوض کردم. از فرهادی که مهرنوش دوست داشت فاصله گرفتم. اول مشروب بعد پارتی. بعد هم که هر روز با یکی می گشتم. بابام اول خواست مثلا آدمم کنه یک شب تو خونه راهم نداد گفت دارم با زندگی خواهر زاده اش بازی می کنم. گفت هر کاری کنم فایده ندارد. ولی بعد از یک هفته که دید چیزی عوض نشده خودش اومد دنبالم. دیگه کار به کارم نداشت. فقط نمی دونم چه طوری آمار همه کار ها رو داشت. از کاوه فاصله می گرفتم. تنها کسی بود که تو این چند سال برام مفید بود ولی من ازش فاصله گرفتم.چون پدرش با پدرم دوست بود. کم کم به الکل هم اعتیاد پیدا کردم. ترم جدید که شروع شد کاملا با فرهاد قبلی فرق داشتم. خودم از خودم بدم میومد ولی همش به خودم می گفتم تقصیر من نیست. من نخواستم این طوری بشه. بابام خواست. آهی کشید و سرش رو بین دست هاش گرفت. فکر نمی کردم مردی که الان جلوم نشسته این همه سختی کشیده باشه.در عرض چند ماه اینقدر بهم ریخته باشه. درکش می کردم من هم خانواده ام رو از دست داده بودم اگر عمو و حمایت هاش نبود. اگر سرپرستیمون رو قبول نمی کرد و تربیتمون نمی کرد معلوم نبود الان این جایی که هستم باشم. فرهاد درسته پدر داشت ولی شاید اگر اون هم نداشت بهتر بود. عجب بابایی من رو فرستاده بود برای تربیت پسرش. خیر سرت یکم بهش توجه می کردی که این جوری نشه.چند لحظه بعد سرش رو بلند کرد و من رو نگاه کرد. اخم کوچکی کرد و دستش رو نزدیک صورتم آورد. بی اختیار سرم رو عقب کشیدم.ولی دستش رو جلو آورد و آروم چیزی رو از رو گونه ام پاک کرد. دستی به صورتم کشیدم. باورم نمی شد خیس بود. کی اشکم در اومده بود که خودم نفهمیده بودم. منی که در ده سال گذشته ی عمرم فقط دو بار اون هم به خاطر رهاٰ،تنها کسم گریه کرده بودم حالا نشسته بودم جلو یک بچه پولداری که همیشه فکر می کردم ازش متنفرم و با شنیدن قصه ی زندگیش گریه می کردم. خودم هم نمی دونستم چم شده. واقعا از فرهاد متنفر بودم یا فقط این طور فکر می کردم؟ لبخند مهربونی بهم زد و گفت:- اینقدر قصه ام غم انگیز بود؟سرم رو انداختم پایین. نفس عمیقی کشید و گفت- خب...سوال دیگه ای نداری؟- نه دیگه. الان خسته ای باشه یک موقع دیگه.- نه خسته نیستم اگر نکته ی مبهمی برات هست بپرس.بود. می خواستم بدونم چی شد که تصمیم گرفت عوض بشه. چی در من دید که دنبالم افتاد. ولی ترجیح دادم یک موقع دیگه بپرسم. از چهره اش معلوم بود سرحالی چند دقیقه قبل رو نداره.- می گم که...- جانم؟یک لحظه ساکت شدم. با چیز هایی که شنیده بودم کلا نظرم عوض شده بود. دیدم نسبت بهش تغییر کرده بود. نمی گفتم بی تقصیره ولی دیگران هم کم تقصیر نداشتند و از همه بیش تر پدرش. کلا یادم رفت چی می خواستم بگم. اصلا اون لحظه نمی خواستم موعظه اش کنم یا چیز دیگه ای بپرسم برای همین گفتم:- بریم یک چیزی بخوریم؟لبخندی زد و سرش رو تکون داد. از جامون بلند شدیم. دستم رو گرفت و رفتیم سمت کافی شاپ پارک. نشسته بودیم و در سکوت منتظر بودیم قهوه امون حاضر بشه که گوشی فرهاد زنگ زد. با عصبانیت گوشی رو قطع کرد و کوبوند رو میز.با کنجکاوی نگاهش کردم. با کلافگی گفت:- بابامه.می فهمیدم حالش خوب نسیت. یادمه عمو هم سیگاری بود. نه اونقدر شدید ولی بود. وقتی عصبی می شد می کشید در غیر این صورت اونقدر اعصابش داغون بود که نمی شد باهاش حرف زد.- می خوای یک سیگار بکشی؟با سپاس نگاهم کرد و با ببخشیدی رفت بیرون. اول یک فحش به خودم دادم. مثلا داشتم ترکش می دادم. خب چی کار کنم مخ بدبخت رو اون طوری به کار گرفته بودم و زندگیش رو آورده بودم جلو چشش بعد هم آدم که یک هفته ای ترک نمی کنه. همون موقع گوشیم زنگ خورد. پدر فرهاد بود. از فرصت استفاده کردم و تا نیومده بود جواب دادم.- بله؟- سلام.- سلام جناب فارس منش.ای حیف آقا و جناب که من به تو بگم گودزیلا. نه بیچاره خوش گله گودزیلا نمی خوره بهش.- چی شد؟ می دونی چند وقته معامله رو قبول کردی؟انگار می خواستم بهش قند بفروشم.معامله! مسخره. - بله.- خب ؟- چی خب؟ البته حق دارید. از پدر نمونه ای مثل شما انتظار نمیره تو کار بچه اش فضولی کنه.- متوجه نمی شم.- من الان یک هفته است با فرهاد دوستم عجیبه این بار کاوه بهتون خبر نداده.همون موقع فرهاد از در وارد شد.- من باید برم خداحافظ.و گوشی رو قطع کردم. مرتیکه پررو از همه چیز خبر داره جز اون چیزی که باید داشته باشه. فرهاد اومد رو به روم نشست.- ببخشید.خواستم بگم اشکال نداره که گارسون اومد و سفارش هامون رو روی میز گذاشت.- میگم فرهاد؟- بله؟- این کاوه رو چند وقته میشناسی؟ابرو هاش بالا رفت.- مگه تو کاوه رو میشناسی.یک لحظه هول کردم. خاک تو سرت رکسانا عجب سوتی ای دادی. با لب های بسته محکم زبونم رو گاز گرفتم تا دیگه بی موقع نجنبه.ولی وا ندادم.- راستش. راجع بهش شنیدم. خب... خودت گفتی دوستته کنجکاو شدم ببینم چندوقت میشناسیش.- خیلی وقته. پسر یکی از شریک ها و دوست های بابامه. تقریبا از بچگی.- آهانکمی از قهوه اش خورد و گفت.- تو نمی خوای چیزی بگی؟ - چی بگم؟- از زندگی و خانواده ات.آهی کشیدم. چه شود. دو تا آدم بدبخت مادر مرده افتاده بودند به هم دیگه. یک لحظه فکر کردم همه دختر پسر ها راجع به چی حرف می زنند ما راجع به چی. خنده ام گرفت ولی خنده ام رو خوردم و گفتم:- باشه برای یک وقت دیگه.- برای امشب به اندازه کافی شنیدی نه؟- خب...آره فکر کنم برای امشب از بدبختی شنیدن بس باشه. مال من باشه یک موقع دیگه.فرهاد سرش رو تکون داد و فنجون خالی قهوه اش رو روی میز گذاشت. - رکسانا؟- بله؟- بیا اصلا امشب تمومش کنیم.وای چی رو؟ ما که هنوز شروع نکردیم فری جون تو رو خدا من باید تو رو آدم کنم پول لازمم. داشتم سکته می کردم که گفت:- منظورم این حرفاست. می خوام از این به بعد حرف های خوب بزنیم. از حال اینده ی احتمالا روشنمون. نه فقط یک گذشته ی سیاه.قلبم رو که اومده بود تو دهنم قورت دادم و نفس راحتی کشیدم. نصف عمرم کردی که پسر. گفتم حالا من کار از کجا گیر بیارم!- سعی می کنم ولی خب... گذشته رو نمیشه پاک کرد و گاهی در آینده هم تاثیر داره.- می دونم ولی بهتره تا جایی که میشه راجع بهش حرف نزد.لبخندی زدم و گفتم:- باشه.***نگاهی تو آیینه به قیافه ی زرد و رنگ و رو رفته ام انداختم. به شدت خوابم میومد. دل درد داشتم. ای خدا درد و مرض دیگه نبود تو دنیا تا بندازی به جون دختر ها؟ کیفم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون. سلانه سلانه راه افتادم. با دیدن ماشین فرهاد که سر کوچه منتظرم بود انگار دنیا رو بهم داده بودند. پریدم سوار شدم. اصلا حوصله اوتوبوس و پیاده روی نداشتم.- سلام.- سلام به روی رنگ پریده ات. چی شده؟- آی فرهاد حالم خوب نسیت دارم میمیرم.- چرا چیزی شده؟با بیچارگی نگاهش کردم چی بهش می گفتم این بشر که خواهرم نداره آخه که عادت داشته باشه به این چیز ها.- نه فکر کنم از خستگی و بی خوابی باشه.خنده ی با مزه ای کرد و گفت:- اِ؟ تو شهر شما بهش میگن بی خوابی؟با عصبانیت روم رو سمت شیشه کردم و گفتم:- خب تو که می دونی برا چی این طوری می کنی؟دستم رو گرفت و با خنده گفت:- خب حالا قهر نکن.ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم. پیش خودم گفتم به امید خدا اگه پول رو گرفتم و رها رو عمل کردیم با باقیش یک ماشین بخرم. خیلی لازمه تو این زمونه. بیست دقیقه بعد دانشگاه بودیم. - خب دیگه من برم. ممنون که رسوندیم.- رکسانا اینقدر بابت کار هایی که می کنم تشکر نکن. من خودم می خوام.به تعجب نگاهش کردم. خب یک تشکر کردم تو هم بگو خواهش می کنم دیگه. مسخره.- خیلی خب...خداحافظ.داشتم در رو باز می کردم که سرفه مصنوعی ای کرد. برگشتم دیدم منتظره بوسش کنم. خنده ام گرفت. بچه پررو- برو برو تو خواب ببینی این یکی رو. خداحافظ.و در ماشین رو باز کردم و در حالی که می خندیدم پیاده شدم و رفتم داخل و براش دست تکون دادم. به محض ورود به دانشگاه دنیا رو سرم آوار شد. لبخند رو لبم ماسید. دلم می خواست همون جا زمین دهن باز می کرد و می رفتم تو زمین. سهراب بود. ایستاده بود و نگاهم می کرد. دیده بود از ماشین فرهاد پیاده شدم. یعنی چه فکری راجع بهم می کنه. اه خاک تو سرت دختر که عقلت نرسید تا دم دانشگاه باهاش نیای. بغض کرده بودم. خدایا من سهراب رو دوست داشتم. هنوز هم دوستش داشتم و می دونستم تا آخر عمرم دوستش خواهم داشت. درسته که به عشق اعتقادی نداشتم ولی دوستش داشت. سرم رو انداختم پایین و چپیدم تو ساختمون. بغض داشت خفه ام می کرد. خدایا چرا؟ من و اون باید الان نامزد می بودیم. نه این طوری...تقصیر خودمه. بهش دروغ گفتم. یک بار دروغ گفتم چوبش رو هم به بدترین شکل خوردم. نرفتم سر کلاس. به دستشویی پناه بردم. نگاهی به خودم در آیینه انداختم. از قبل هم رنگم بیشتر پریده بود. چشمام شده بود دو تا تیله ی شیشه ای که با اشک براق شده بود. آبی به صورتم زدم و از دست شویی بیرون اومدم. تو راهرو شیرین رو دیدم. با تاسف نگاهم می کرد. پس باز شاخک هاش هوا بودند. اومد سمتم و در آغوشم گرفت.- قوی باش رکسان.- اگر نبودم. تا حالا خودم رو کشته بودم. چرا شیرین؟ چرا من؟شیرین چیزی نگفت. اون روز بدترین روزم تو دانشگاه بود. چند بار اساتید مختلف بهم تذکر دادند. کلاس آخر که دیگه استاد فهمید حالم خرابه بهم اجازه مرخصی داد. من هم وسایلم رو برداشتم و رفتم سمت خونه. پیاده راه افتادم. خسته بودم دلم می خواست بخوابم و تا سال ها بیدار نشم. پیاده راه افتادم. بغض داشت خفه ام می کرد ولی نمی خواستم گریه کنم. پیش خودم می گفتم اگر سهراب دوستم داشت حداقل یکم کنجکاوی می کرد که چرا من بهش دروغ گفتم. اگر دوستم داشت درکم می کرد. ولی اون شب هیچی نگفت فقط ایستاد و رفتنم رو نظاره کرد. پس نباید به خاطرش گریه می کردم. همه ی خاطراتی که باهاش داشتم جلو جشمم بود چشمام رو بستم و سرم رو تکون دادم. پیش خودم گفتم: از امروز سهراب مرد. لبم رو محکم گاز گرفتم تا گریه ام نگیره. مزه ی خون رو تو دهنم حس کردم. همون موقع یک دست نشست رو شونه ام. با وحشت به عقب برگشتم.چشمم افتاد به چشم های متعجب و نگران فرهاد- رکسانا؟ کجایی؟ ده بار بوق زدم برات.با گیجی به دور و برم نگاه کردم. این جا کجا بود؟ فکر کنم یک کوچه رو اشتباه اومده بودم. یعنی از دانشگاه تا نزدیکی خونه رو پیاده اومده بودم؟چه طور نفهمیدم؟ فرهاد با دقت بیشتری چهره ام رو بررسی کرد.- رکسانا چی شده؟نگاهش کردم. همش تقصیر اون بود. نه از شانس گند من بود. به این بیچاره چه که من پول لازمم.اگر یک اتفاق خوب تو زندگیم افتاده باشه همون فرهاده. اگر اون نبود چه طور برا رها پول جور می کردم. تو دلم از خودم بدم اومد. چقدر پست شده بودم. فرهاد شونه هام رو گرفت.- رکسانا چرا حرف نمی زنی؟ حالت خوبه؟با بغض گفتم:- به قیافه ام می خوره بد باشم؟چشم هاش رو لحظه ای بست و در آغوشم کشید. مخالفتی نکردم. اون لحظه به یکی نیاز داشتم تا آرومم کنه مهم نبود کی. سرم رو گذاشتم رو سینه اش. چیزی نمی گفت فقط محکم بغلم کرده بود.نمی تونستم جلوی گریه ام رو بگیرم. عذاب وجدان داشتم. داشتم به سهراب فکر می کردم در حالی که در آغوش مرد دیگه ای بودم. چند لحظه که گذشت آروم من رو از خودش جدا کرد و بردم تو ماشین. یک دستمال کاغذی برداشت و اشک هام رو پاک کرد.- نمی خوای به من بگی چی شده؟سرم رو انداختم پایین. چی بهش می گفتم؟ می گفتم کسی که دوستش داشتم من رو باهات دیده؟ نمی دونستم چی بگم. اگر می گفتم هیچی که مسخره بود. پیش خودم گفتم شاید بهترین فرصت باشه تا بهش بگم که تنهام و کسی رو ندارم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم صدام نلرزه.- فرهاد؟- جانم؟- من رو می بری یک جایی؟- کجا عزیزم؟سرم رو انداختم پایین:بهشت زهرا.زیر چشمی نگاهش کردم. لحظه ای مکث کرد و بعد ماشین رو روشن کرد.سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم. یک لحظه به دقایق گذشته فکر کردم. اون لحظه اصلا دلم نمی خواست از آغوشش بیرون بیام. هیچ وقت دوست نداشتم سهراب بغلم کنه. ذاتا خشک بودم. از عزیزم جونم و این چیز ها خوشم نمی اومد. تو این یک سال و خرده ای دوستیم با سهراب هم شاید به تعداد انگشت های یک دست هم گونه اش رو نبوسیده بودم. از این کار ها خوشم نمی اومد ولی نمی دونم چرا اینقدر آغوش فرهاد رو دوست داشتم. یک جور حس امنیت رو در من بیدار می کرد که ازش می ترسیدم. به بهشت زهرا رسیدیم. از ماشین پیاده شدم. حالم اصلا خوب نبود از صبح چیزی نخورده بودم و کم خونی هم که داشتم. یک لحظه سرم گیج رفت. اگر فرهاد نگهم نداشته بود با کله رفته بودم تو جوب. با نگرانی نگاهی به صورت رنگ پریده ام انداخت.- تو اصلا از صبح چیزی خوردی؟سرم رو به نشونه منفی تکون دادم.- صبر کن.رفت سمت ماشینش و بعد از چند ثانیه برگشت. کیکی رو به طرفم گرفت و گفت.- اول این رو بخور بعد میریم.- نمی تونم.با تحکم گفت:- بخور.خنده ام گرفت اصلا به این قیافه اش نمی اومد این مردسالاری بازی ها. موهاش ریخته بود رو صورتش و هر کی نمی دونست فکر می کرد هجده سالشه. به زور کیک رو قورت دادم و همراه فرهاد راه افتادیم. از دکه ی گل فروشی شش شاخه گل خریدیم. فرهاد یکیش رو برداشت و بقیه رو داد دست من. رفتیم سمت خاک خانواده ام. وقتی رسیدیم. نگاهی به پنج سنگ قبر خاک گرفته افتاد. خیلی وقت بود بهشون سر نزده بودم. جلو قبر کارن که درست وسط بود زانو زدم. فرهاد با بهت روس سنگ قبر ها رو می خوند. من هم تو این فاصله قبر ها رو شستم و رو هر کدوم شک شاخه گل گذاشتم. فرهاد کنارم نشست.- داریوش مسیحا پدرته؟با بغض سر تکون دادم و گفتم:- آره.- بقیه هم خانواده ات اند؟- آره. پدر و مادرم. برادرم. پدر و مادر رها. همشون رو با هم از دست دادم. - متاسفم.چیزی نگفتم. دیگه اشک نمی ریختم ولی سرم درد می کرد تو این چند باری که گریه کرده بودم متوجه شده بودم بعد از گریه سردرد وحشتناکی می گیرم. دستم رو رو سرم گذاشتم.- سرت درد می کنه.- آره یک ذره.- می شه بپرسم رها کیه؟- رها...تنها کس من. همسایمون بود. کم کم شد دوست خانوادگی. یک سال با هم داشتیم می رفتیم شمال که تصادف کردیم. فقط من و رها زنده موندیم. از اون موقع با هم بودیم تا یکی دو ماه پیش.- کی بزرگتون کرد؟- عموم. - الان کجاست؟- برای این که خرج ما رو بده پول لازم داشت که از کار بی کارش کردند.بعد از یک مدت یک کار با حقوق خوب تو مالزی بهش پیشنهاد شد. خونه اش رو به اسم ما زد و خودش رفت. هر ماه برامون پول می فرسته.- رها چی شد؟- رفت بابلسر. - چرا؟بغض داشتم. دلم می خواست با یکی درد دل کنم ولی می ترسیدم بفهمه که پول رو برا رها می خوام. پس همون قصه ای رو که برا خاله رعنا تعریف کرده بودم برا اون هم تعریف کردم.- فقط فرهاد جون من به کسی نگو. با بدبختی فرستادمش رفت.- پس برای اون انتقالی می خواستی؟- آره. چشم از سنگ قبر کارن کندم و به چشم های فرهاد نگاه کردم.- تو چه جوری از همه چیز هایی که تو دانشگاه اتفاق می افتاد خبر داری تو که دانشجو اون جا نیستی.سرش رو انداخت پایین و لبخند زد.- از همه اتفاق ها خبر نداشتم. فقط اون هایی که مربوط به تو می شد.بعد سرش رو آورد بالا و نگاهم کرد. بی اختیار سرم خم شد و روی شونه اش قرار گرفت. حس می کردم تمام آرامشی که تو این سال ها ازم صلب شده بود رو می تونم در آغوش فرهاد پیدا کنم.یکم که گذشت کنار گوشم گفت:- میای یک سر به مامانم بزنیم؟سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم.- این جاست؟- آره انتظار داشتی کجا باشه؟- مقبره خانوادگی ای چیزی.خندید و گفت:- مامانم همیشه سادگی رو دوست داشت. خودش خواست بین آدم های عادی دفن بشه وگرنه ما مقبره خانوادگی داریم.لبخندی زدم و از جام بلند شدم. آخرین نگاهم رو به قبر عزیزانم انداختم و دنبال فرهاد به سمت دیگه ی گورستان راه افتادم. مسیر نسبتا طولانی ای طی شد تا به قبر مادرش رسیدیم. یک سنگ قبر سیاه بود. یک لحظه تو ذهنم اومد باشکوه. حتی قبرش هم شکوه داشت! اتاقش. عکسش. در نهایت سادگی باشکوه بود. فرهاد کنار سنگ زانو زد. من هم نشستم کنارش. با گلاب قبر خاک گرفته رو تمیز کرد.تازه اسمش قشنگ نمایان شد.«رکسانا تارخ». فرهاد نفس عمیقی کشید و گفت:- هیچ وقت حرفی نداشتم تا براش بزنم. همیشه میام اینجا بدون حرف میشینم اینجا. بعد که میرم خونه تو دلم باهاش حرف می زنم. مسخره است نه؟ گاهی فکر می کنم دارم دیونه میشم. مطمئنم اگر بود این جوری نمی شد.دستم رو روی شونه اش گذاشتم. با لبخند نگاهم کرد و دستش رو گذاشت رو دستم.- اگر بود مطمئنم عاشقت میشد.لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم. فرهاد ادامه داد.- اولین بار که دیدمت یاد مامان افتادم. نگاهت...برگشت طرفم و با لحن حسرت باری گفت:- انگار خودش بود داشت دوباره نگاهم می کرد. رکسان شش سال بود تو حسرت اون نگاه بودم. یک نگاهی که آدم رو آروم می کنه. یک نگاهی که یادت میندازه زندگی هنوز هست. یادت می ندازه هدف هایی هست که براشون زنده بمونی. یک نگاه محکم مهربون.یک نگاه...متفاوت. فقط لبخند زدم. چیزی نمی تونستم بگم. زبونم بند اومده بود. آروم سرم رو در آغوش گرفت.- حس می کنم تمام چیزی که این شش سال نداشتم رو تو وجود تو میشه پیدا کرد.حرف هاش تموم شد ولی رضایت نداد از آغوشش بیرون بیام. تو دلم گفتم بهتر. خودم هم حوصله ندارم بیرون بیام. میان بازو های فرهاد آرامش کرفته بودم و زل زده بودم به باشکوه ترین سنگ قبری که در عمرم دیده بودم. سنگ کسی که فرهاد می گفت شبیهش بودم! کیفم رور روی شونه ام جا به جا کردم و از دانشکده خارج شدم. شیرین کنارم می اومد و یکریز حرف می زد. خیلی گوش نمی دادم. طبق معمول داشت غیبت استاد ناظری رو می کرد.- آره دیگه نمی دونم پیش کدوم قصابی داده دماغش رو عمل کرده. شبیه منقار کلاغ بود حالا شده مثل دماغ خوک. اونقدر سرش بالاست که میشه بهش کلید آویزون کرد. همین جوری بالا هست راه هم که میره دماغش رو بالا میگیره دیگه چه شود ادم حس می کنه خون دماغ شده که این طوریه. حالا با این قیافه اش اومده بالا سر من ایستاده میگه...سپس صداش رو تو دماغی کرد.- خانم بصیرت لطفا از این به بعد رعایت ادب رو بکنید و حرف نزنید. حداقل سر کلاس من.سپس با صدای خودش ادامه داد:- حالا انگار من چقدر حرف زدم. حالا انگار چقدر درسش مهمه. به درد نمی خوره که. حرف زدم خوب کردم تو درست رو بده اصلا یکی باید بیاد به تو ادب یاد بده. زنیکه چوب خشک دراز. وسط پله ها بودیم که ایستاد و رو به من که می خندیدم گفت:- تو چرا نیشت بازه؟در حالی که خنده ام رو می خوردم گفتم:- آخه واقعا بی خودی گیر داد. تو و حرف زدن سر کلاس؟ ...نه...با کلاسورش کوبید تو سرم.- تو هم که بد تر از اون خانم خوکه. اصلا ها. با وجود تو چه نیازی هست به دشمن؟- این هم یکی دیگه از فواید رکسانا خانم. همه کاره بودن.کلاسورش رو برد بالا تا یکی دیگه بزنه که چشمش رو در دانشگاه ثابت موند و کلاسور رو آورد پایین.- چی شد شیرین عقل؟و برگشتم سمت در و چشمم به دو تا مرد حدودا چهل ساله خورد. با قد های متوسط. قیافه های خشک و جدی. هر دوشون ریش داشتند. اگر می خواستم حدس بزنم می گفتم کمیته بسیج یا همچین چیزی. داشتند می رفتند سمت دانشکده عمران. برگشتم سمت شیرین.- چت شد خشکت زده؟- می شناسمشون.- کی اند؟- پلیس.- پلیس؟- آره از همکار های بابان.پدر شیرین نظامی بود. با این که تو خونه شیرین اینا همه چیز دقیق و سر وقت بود ولی هیچ یک از اعضای خانواده اشون خشک نبودند.باباش هم این شکلی نبود یک مرد قد بلند اوتو کشیده و به قول شیرین خوش تیپٰ، خوش پوش جذاب!- خب؟ این جا چی کار می کنند؟- تنها حدسی که می تونم بزنم تحقیقاتِ. و در حالی که باقی پله ها رو پایین می رفت و داخل حیاط می شد گفت:- لابد یکی از دانشجو ها دست گل به آب داده. وای رکی خیلی کنجکاوم بدونم کیه. شاید از بابام بپرسم. به نظرت میگه؟دنبالش رفتم و گفتم:- چی بگم؟ اون هم نگه من که تو رو می شناسم بالاخره شماره کفش طرف رو هم به هر طریقی در میاری چه برسد به اسمش رو.شیرین قهقهه زد. از دانشگاه خارج شدیم. ماشین فرهاد جلو در پارک بود. خودش هم توش بود. حواسش به ما نبود داشت یک چیزی می خوند. با دیدنش لبخند زدم. با مزه شده بود. موهاش که همیشه تو پیشونیش بود یکم به هم ریخته بود. ابروهاش درست معلوم نبودند ولی از قیافه اش می شد فهمید که اخم کرده. حالت متفکری داشت که اصلا به چهره ی شیطونش نمی خورد. شیرین سوتی زد و گفت:- هی وای من. حق داری دختر با این رخشی که زیر پاشه من هم بودم سهراب رو ول می کردم.اخم کردم و با بازوم زدم تو پهلوش.- آی. رکسی مگه مرض داری؟- شیرین تو که می دونی من چرا این کار رو کردم تو دیگه چرا؟- ای بابا. خل دیوانه شوخی کردم. و بعد وارسی کوتاهی از پهلوش کرد و گفت:- نگا الکی الکی پهلوم رو ناقص کرد بی جنبه.- نترس بادمجون بم آفت نداره. در ضمن اگر بدن عزیزت رو دوست داری دیگه از این شوخی های بی مزه نکن.در حالی که دهنش رو کج کرده بود ادام رو در آورد و گفت:- واااای من می ترسم رکسی جون این طوری با من حرف ...هنوز حرفش تموم نشده بود جیغش رفت هوا. همه برگشتند و لحظه ای نگاهمون کردند. شیرین با اخم نگاهی به دور و بر و سپس به من انداخت و در حالی که جای نیشگون من روی بازوش رو می مالید گفت:- مرده شورت رو ببرن رکسان. دستم سوراخ شد. اه. برو برو تا شعاع یک متری من هم پیدات نشه پدرام آرزو داره.و همون طور عقب عقب می رفت. خندیدم و همون طور که به طرف ماشین فرهاد می رفتم گفتم:- فقط به خاطر پدرام.روم رو کردم سمت ماشین که دیدم فرهاد داره من رو نگاه می کنه و می خنده. با اخم ساختگی سوار شدم.- سلام.- سلام به روی ماهت.جدی نگاهش کردم و همون طور که کمربندم رو می بستم پرسیدم- چی خنده داره؟خنده اش رو خورد و همون طور که ماشین رو روشن می کرد گفت:- چی کارش کردی این طوری جیغ کشید.خندیدم و گفتم:- نیشگونش گرفتم.- اینقدر نیشگون هات درد داره؟شانه بالا انداختم و گفتم:- امتحانش مجانیه.خندید و گفت:- نه ممنون. می دونم چقدر درد داره. حالا چرا نیشگونش گرفتی؟- این دیگه به شما مربوط نمیشه تو کار خانم ها دخالت نکن لطفا. خندید و سرش رو تکون داد.- رکسانا؟- بله؟- فردا کلاس داری؟- نه.- امروز جایی کاری داری؟- نه.- پس میای با من بریم جایی؟- میشه بپرسم کجا؟- نه.با تعجب نگاهش کردم. چشمکی زد و گفت:- سورپرایزِ.لحظه ای مکث کردم و سپس گفتم:- مطمئن باشم خوبه؟- من تا حالا جایی بدی بردمت؟- نه.- پس قبول؟- قبول. فقط چند دقیقه اگه میشه بریم خونه من مقنعه ام رو با شال عوض کنم اذیتم.- باشه.- راستی این چی بود می خوندی؟- جزوه دانشگاه.- اِ؟ باریک الله درس خون شدی.- دیگه...یک قول هایی دادم باید عمل کنم.ده دقیقه بعد سر کوچه بودیم. مردد بودم می دونستم امکان نداره که بخواد بیاد تو اگر میومد اقدس خانم بدبختم می کرد با سوال هاش. همین جوری کلی پشت سرمون حرف بود که چی شد یکهو رها گم و گور شد و از شهر رفت. ولی از طرفی نمی شد تعارف نزنم. وای خدا یعنی عقلش می رسه که تعارفم فقط حرفه؟ با خودم در کش مکش بودم که گفت:- برو من تو ماشین منتظرم. فقط زودتر لطفا دیر میشه.لبخند پت و پهنی زدم و جنگی از ماشین زدم بیرون که جنگی برگردم.قربون اون فهم و شعورت بشم من. وای خدا دلم می خواد بپرم بوسش کنم. ای خاک بر سر دلت کنند رکسان با این خواسته هاش. اگه مهرنوش بفهمه... سریع رفتم بالا و مانتو مقنعه ی دانشگاه رو با پالتو و شال عوض کردم. پوتین هام رو هم جای کتونی ها پوشیدم و زدم بیرون. با نهایت سرعت کوچه رو طی کردم و پریدم تو ماشین فرهاد.- دیر که نکردم.نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:- سیزده دقیقه طول کشید. رکورد شکستی. هیچ وقت ندیده بودم یک دختر اینقدر سریع حاضر شه.- مگه دوست دختر هات می کاشتنت دم در؟ اخم هاش تو هم رفت و جوابم رو نداد. اه باز من از گذشتش گفتم این ترش کرد. آخه این گذشته ی مثلا تاریک تو که یک ماه هم ازش نمی گذره. همش دو سه هفته است با من دوست شده. هنر فرموده خطش رو عوض کرده. هنوز سیگار می کشید. این رو از بوی ماشین و لباس هاش می فهمیدم ولی به روش نمی آوردم شاید خودش روش رو کم کنه. اه نگاش کن با یک من عسل هم نمیشه خوردش. چه زود هم به تریپ قباش بر می خوره گوساله. نه الان با این سگرمه های در همش مثل یک قوچ عصبی شده.یا همون بوفالو آفریقایی ای که بود. باز خنده ام گرفت. به تقلید از خودم گفت:- چی خنده داره؟خندم رو خوردم.- هیچی.- نه بگو من هم بخندم.برگشتم و نگاهش کردم. در خر کردن آدم ها به طور ذاتی استعداد داشتم. یعنی شیرین می گفت. تا اون روز روی پسر جماعت امتحانش نکرده بودم. یعنی مجبور نشدم. سهراب هنوز یک چیزی از دهنم من در نیمده بود می گفت چشم. هیچ وقت بهم اخم نکرد. من چند بار از دستش عصبی شده بودم. سرش داد زده بودم. قهر نه ولی دعوا کرده بودم. اون هم با کمال خونسردی نگاهم کرده بود و وقتی دادهام تموم شده بود فقط عذر خواسته بود. برای همین هم شیرین بهش می گفت : دوست دختر ذلیل. ولی فرهاد مثل اون نبود. مثل خودم مبارزه طلب بود. اگر من داد می زدم اون هم داد می زد. قهر می کردم اون هم قهر می کرد. تو همین دو سه هفته سه بار باهاش قهر کرده بودم. خلاصه هر چی شیطانت و معصومیت و جذابیت و کوفت و مرض و کلا هر حس گول زنکی که در وجودم سراغ داشتم رو ریختم تو چشام و کله ام رو کج کردم. خوش بختانه بزنم به تخته قدش بلند بود و تقیربا از بالا نگاهم می کرد.- می دونی... میخندی خیلی خوش گل میشی...چیزی نگفت ولی متوجه شدم فکش از حالت انقباض در اومد.داشت خودش رو می کشت نیش باز نشه. من هم بعد از مکث کوتاهی ادامه دادم- ولی وقتی این طوری اخم می کنی شبیه بوفالو میشی.انتظار داشتم الان مثل این کارتون ها داغ کنه و قرمز شه و دود از کله اش بزنه بیرون. ولی اول نگاهی به چشمام انداخت و بعد زد زیر خنده. - خدا نکشتت رکسانا.- این الان نفرین بود یا دعا؟باز خندید.- می دونی همینت رو دوست دارم.- چی؟- این که هیچی تو دلت نمی مونه.یاد سهراب افتادم. بغض کردم. این یعنی واقعا فرهاد دوستم داشت یا هم اون و هم سهراب دروغ گفتند؟ می دونید با این که فرهاد خیلی پافشاری کرد ولی باز فکر می کردم حالا که خرش از پل گذشته به زودی براش تکراری میشم و دلش رو می زنم. یعنی کسی که هر روز با یکی بوده نمی تونه تا ابد با کسی بمونه که. چیزی نگفتم. نمی دونم چقدر گذشت که ماشین رو گوشه ای پارک کرد. نگاهی به دور و بر انداختم. نه مرکز خرید بود. نه شهر بازی. نه رستوران. جالبه من فضول تمام راه چه طوری کنجکاوی نکردم که کجا می خوایم بریم. تو یک کوچه بودیم وسط چهار تا ساختمون. - این جا کجاست؟- داشتیم رد می شدیم گفتم بیایم خونه ام رو هم نشونت بدم.با تعجب گفتم:- تو خونه داری؟- دور از چشم بابا یکی خریدم. برای آینده خودم.فعلا که نمیذاره توش زندگی کنم.دو ماهی میشه خریدمش. با این که خونه ام از بابا جداست ولی باز ترجیح می دم تا جایی که می تونم ازش دور باشم.- کدومه خونت؟- همین که جلوش ایستادیم.سرم رو به پنجره نزدیک کردم و به ساختمان بزرگ و شیک جلوم نگاهی انداختم. نماش که خیلی خوش گل بود. سوتی زدم و گفتم:- چند طبقه است؟- شش تا چهار واحدی.- قشنگه.- آره. حالا بعدا که رفتم نشستم توش. میای داخلم میبینی.خندیدم. ماشین رو به حرکت در آورد و از کوچه خارج شد.- فرهاد؟- جان؟- تو که می خوای از بابات دور باشی چرا نمیری خارج؟- اولش بابا نذاشت.- خب؟- بعدش یک اتفاق هایی افتاد که...وابسته شدم به ایران.- مثلا؟- مثلا تو.و برگشت و نگاهم کرد. سرم رو بردم سمت پنجره. هر وقت که بهم ابراز علاقه می کرد عذاب می کشیدم. از این بازی مسخره خسته بودم دلم می خواست زودتر تموم بشه. بودن در کنار فرهاد خوب بود به شرطی که بدونی برای همیشه با اونی. نه مثل من که میدونستم قراره چه بلایی سرش بیارم. باز هم یک چیزی درونم به صدا در اومد و من کودکانه فکر کردم دارم فرهاد رو از منجلابی که توش بوده بیرون می کشم. نابودش نمی کنم.ولی یکی نبود بگه بابا نوع دوست تو که می خوای کمک کنی دیگه پول گرفتنت چیه.متوجه شدم داریم از شهر خارج میشیم. یک لحظه ترسیدم. وای نکنه یک بلایی سرم بیاره. نه بابا رکسان جو منفی نده اونقدر هم پست نیست. بدجوری ترسیده بودم. کجا داشت می برد من رو؟ آخرش هم طاقت نیاوردم و پرسیدم.- فرهاد کجا داری میری؟- یک جای خوب.- ممنون از توضیح دقیقت.خندید و گفت:- می خوای مختصات منطقه رو بدم؟- مختصات نمی خواد اسمش رو بگو.- لواسون.- لواسون چی کار؟- یک چیزی می خوام نشونت بدم.بعد هم چشمش رو از جاده گرفت و به من نگاه کرد.- نکنه می ترسی؟تعارف رو گذاشتم کنار و گفتم:- نباید بترسم؟- اگر با منی یعنی به من اعتماد داری.- آره ولی وقتی یک نفر مثل تو با این گذشته ی درخشان یک دختر تنها رو با ماشینش از شهر خارج می کنه هر کسی باشه می ترسه.ماشین رو کنار جاده پارک کرد و برگشت طرفم و با لحن عصبی گفت.- تو چرا اینقدر اصرار داری که گذشته ی من رو به رخم بکشی.یک لحظه کپ کردم ولی سریع خودم رو جمع و جور کردم و محکم جوابش رو دادم.- کدوم گذشته؟ گذشته ای که یک ماه هم ازش نگذشته. تو هنوز سیگار رو کنار نذاشتی.خدا می دونه بقیه کارات رو گذاشتی کنار یا نه.من که خبر ندارم. آدم یک ماهه عوض نمیشه. اصلا از کجا معلوم من هم یکی نباشم مثل بقیه؟ از کجا معلوم برام نقشه نریخته باشی؟- رکسان تو از من تو ذهن خودت چی ساختی؟ یک هیولا؟ هر کی ندونه تو می دونی چقدر دنبالت اومدم تا بهم روی خوش نشون دادی.- وای خدای من چه دلیل قانع کننده ای. می دونی در روز چند تا پسر مثل تو چند تا دختر رو به خاک سیاه مشونند؟ همتون نامردید. از موقعیت خودتون سوء استفاده می کنید هیچ وقت هم گند کاراتون در نمیاد. از هر چی مرده متنفرم.گریه ام گرفته بود. یکی نبود بگه حالا چه موقع دعوا کردنه. تو که میدونی ریگی به کفش این بابا نیست چرا پا رو دمش میذاری؟ ولی دلم پر بود از سر قضیه ی خشایار دلم پر بود حتی از خیلی قبل ترش.از وقتی عمو رفته بود هر کی از راه می رسید به خودش اجازه می داد مزاحم دو تا دختر بی کس و کار بشه. برای همین تا جایی که ممکن بود به کسی نمی گفتیم تنهاییم. ولی این ها چیز هایی نبود که عصبیم می کرد. اشک هام رو مخ بودند. نمی دونم چرا در مقابل فرهاد نمی تونستم احساساتم رو کنترل کنم. گریه ام می گرفت. اشک هام رو با خشونت پاک کردم و نگاهم رو ازش گرفتم. اون هم از ماشین پیاده شد. در رو بست و بهش تکیه داد.سیگاری روشن کرد و شروع کرد به کشیدن. نمی تونستم صورتش رو ببینم بهتر. بوفالو. وای حالا حرصی نشه جدی جدی یک بلایی سرم بیاره. چند تا نفس عمیق کشیدم تا هق هقم بند بیاد. چند دقیقه بعد فرهاد اومد نشست. از بوی سیگار چهره ام در هم رفت. متنفر بودم از سیگار. ماشین رو روشن کرد و بدون حرف شروع به طی کردن ادامه مسیر کرد. کمی شیشه رو دادم پایین که صداش در اومد. با خشم ترسناکی گفت:- مخت پاره سنگ برداشته تو این هوا شیشه میدی پایین؟بی اختیار در مقابل لحنش شل شدم. نمی دونم چرا.تو این مواقع از خودم بدم میومد.نمی خواستم ضعیف باشم. همینم مونده بود از این بچه سوسول حساب ببرم. با صدای آرومی گفتم:- بوی سیگار اذیتم می کنه نمی تونم نفس بکشم.چیزی نگفت. فقط نگاهش به جاده بود. نمی دونستم چند ساعت آینده قراره چه جوری بگذره. اگر هم می خواست خوب بگذره من خرابش کرده بودم. تصمیم گرفتم این بار لال بشم چون حرف زدنم فقط فرهاد رو عصبی می کرد. گوشیم زنگ خورد. وای رها بود. لابد تلفن رو سوزونده بس زنگ زده خونه. جواب دادم.- بله؟- ال...و..رک..سان؟- الو رها؟ صدات قطع و وصل میشه.- ا...لو.- ببین من بیرونم.- رک..سان.صدا نمی رفت. گوشی رو قطع کردم. ای بابا الان لابد کلی نگران میشه این جا هم که آنتن نداره. گفتم برسیم لواسون بهش زنگ می زنم. سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشم هام رو بستم. نفهمیدم چی شد که با تکون های ماشین خوابم برد.با حس دستی رو صورتم از خواب بیدار شدم.چشم هام باز نمی شد هنوز خوابم میومد. به سختی چشم هام رو باز کردم و صورت فرهاد رو دیدم که روم خم شده بود و گونه ام رو ناز می کرد. با دیدن چشم های بازم لبخندی زد و گفت:- بیدار شدی بالاخره.با گیجی نگاهی به دور و برم انداختم. صندلی جفتمون رو خوابونده بود. کتش هم در آورده بود و انداخته بود رو من. تازه حس بویاییم به کار افتاد. کتش بوی سیگار می داد. با یادآور دعوامون مثل برق گرفته ها از جام بلند شدم و کتش رو پس زدم. نگاهی به اطراف انداختم. نزدیک غروب بود.- ساعت چنده؟- پنج و نیم.- وای من دو ساعت خوابیدم؟روی صندلی خودش دراز کشید و گفت:- آره تقریبا یک ساعتیه رسیدیم. گفتم از دانشگاه اومدی خسته ای بیدارت نکردم. خودم هم یک چرت زدم.با نگرانی به دور و برم نگاه کردم. مغزم می گفت یک باغه. - این جا کجاست؟لبخندی زد و همون طور که کتش رو بر می داشت گفت:- پیاده شو خودت ببین.و در رو باز کرد و پیاده شد. شال گردنم رو که رو صندلی عقب افتاده بود برداشتم و پیاده شدم. یک لحظه لرز کردم. همه جا برف نشسته بود. با کنجاوی اطراف رو نگاه کردم. یکم اون طرف تر چشمم به یک خونه ی کوچیک افتاد اونقدر کوچیک که می تونستم به کلبه ی مادربزرگ شنل قرمزی تشبیهش کنم. واقعا یک کلبه بود. یک کلبه ی کوچک و با مزه. دلم می خواست برم سمتش و بهتر ببینم و ببینم کی داخلشه ولی پاهام مثل میخ چسبیده بود به زمین. فرهاد اومد پشت سرم ایستاد. سرش رو خم کرد و دم گوشم گفت:- می خوای ببینیش؟هنوز از دستش عصبی بودم. هنوز چیزی عوض نشده بود ولی من هم کاری نمی تونستم بکنم. چیزی نگفتم که گفت:- نترس کوچولو نمی خورمت.برگشتم با تردید نگاهش کردم.- چیه؟- فرهاد باید اعتراف کنم از سورپرایز خوشم نمیاد.خندید دست هاش رو انداخت دورم. حس کردم گرم شدم. حیف که سردم بود وگرنه دست هات رو قلم می کردم.(آره جون عمه ام.) - این که باهام حرف زدی یعنی بخشیدی؟- مگه تو عذرخواهی کردی؟- نه. ولی قهر نیستی؟- من بچه نیستم که قهر کنم.خندید و گفت:- خیلی خب. تسلیم. من رو می بخشی؟- بابتِ؟- برخورد بدم.چشم هام رو تنگ کردم و گفتم:- باید ببینم شاید اگر پسرخوبی بودی ببخشمت.- خدایی خیلی پررویی رکسانا.این بار من هم خندیدم. حلقه ی دست هاش رو باز کرد و دستم رو گرفت. دیگه ترسم ریخته بود. رفت سمت کلبه یک عالم سوال تو مخم بود ولی به زور خودم رو کنترل کردم که باز آمپر نترکونه. کلید انداخت و در رو باز کرد. متوجه شدم که کلید رو گذاشت رو در بمونه و برش نداشت. وارد شدم اون هم پشت سرم اومد.از بیرون یک کلبه ی یک طبقه چوبی ولی از داخل یک سویت شیک مدرن. با تعجب داشتم اطراف رو نگاه می کردم. از در که وارد می شدی با یک سالن گرد تقریبا چهل متری مواجه می شدی. که سمت چپش یک آشپزخونه اوپن کوچک، به صورت نیم دایره بود. بالا سمت راست یک دست مبل راحتی و تلویزیون چیده شده بود. یکم پایین تر از آن ها سمت راست یک راه رو وجود داشت که چهار تا در داخلش بود که احتمالا اتاق ها و حمام دست شویی بود. و بوسیله ی دو تا پله از سالن اصلی جدا میشد. کف خونه پارکت چوبی بود و دیوار هاش و کرم قهوه ای. در آشپزخونه تقریبا همه چی چوب بود. کابینت ها، دیوار ها، کف، همه از چوب خوش رنگی بودند که به قرمز می زد. حتی پرده هم حصیر بود. در حینی که من مشغول نگاه کردن در و دیوار بودم فرهاد جلو در ایستاده بود و من رو نگاه می کرد. وقتی دید زدنم تموم شد برگشتم سمتش لبخندی زد و گفت:- قشنگه؟- خیلی.نزدیک اومد و با همون لبخندش گفت:- مال تو.خنده ام گرفت. در حالی که گریه دار بود. من مگه تو خواب می تونستم چنین خونه ای داشته باشم. چیزی نگفتم و پرسیدم:- دو خوابه؟- آره.- مال تواِ؟لبخندی زد و نگاهش رو دور خونه چرخوند و گفت:- آره. یعنی مال مادرم بود. من این جا رو خیلی دوست داشتم بعد از مرگش هم بابام برا این که ارومم کنه این جا رو داد بهم. همین. فکر کرد دیگه محبت رو در حقم تموم کرده. وسایل مادرم هنوز تو یکی از اتاق هاست. تو اون یکی اتاق هم فقط یک تخت و کمد هست که مال وقتیه که میام اینجا. راستش بعد از مرگ مادرم نذاشتم کسی بیاد اینجا. تو اولین نفری.نگاهش رو با محبت به چشم هام دوخت. تازه داشتم می فهمیدم چقدر بد باهاش حرف زده بودم. اون اینقدر برای من ارزش قائل بود و من... سرم رو تکون دادم. حوصله ی سرزنش خودم رو نداشتم. خودم هم در اعماق قلبم می دونستم دارم چی به سر جفتمون میارم. - حالا برای چی تصمیم گرفتی من رو بیاری این جا.- چون فکر کردم تو تنها کسی هستی که لیاقت خاتمه دادن به تنهایی های من رو داره.فقط نگاهش کردم. هه. تنهایی. بمیرم چقدر هم تنها بودی. نازی مادر به فدای تنهایی هات. بچه پر رو. زبونم رو گاز گرفتم که این حرف ها رو نزنم. حوصله دعوای دوباره رو نداشتم. نمی دونم چه جوری نگاهش کردم که خندید و گفت:- انقدر خودت رو کنترل نکن تیکه ای رو زبونت گیر کرده بندازخجالت نکش.چه روانشناسیش هم خوبه تحفه. خنده اش رو خورد و کمی جدی شد و گفت:- ببین رکسانا تمام دختر هایی که تا حالا تو زندگی من بودند صرفا جهت پرکردن وقت من بودند. اصلا کسی اون ها رو به زندگی من دعوت نکرده بود خودشون اومدند. هیچ کدوم اون ها براشون اهمیت نداشت من چه حسی دارم یا چه مشکلاتی دارم. کی ناراحتم. کی نیستم اصلا برای چی ناراحتم. برای چی زنده ام.چی در مورد اون ها چی فکر می کنم. اون ها فقط می خواستند پز دوست پسر پولدارشون رو به بقیه بدند.همین. ولی تو فرق می کنی. تو اولین کسی هستی که داستان زندگی من رو شنید و گریه کرد. تنها کسی که وقتی سرش داد زدم ننشست من رو نگاه کنه و بعد بزنه زیر گریه. تو هم داد زدی جوابم رو دادی. تو غرور داری شخصیت داری. احساسات داری. زنده ای. نه مثل اون ها که من رو می خواستند تا هر روز با پول بابام بوتیک های شهر رو خالی کنند و شب ها تو مهمونی سالن مد راه بندازن و پز بدند به هم. این زندگی نیست ولی من خودم رو گرفتارش کردم. نمی خواستم ولی این کار رو کردم. الان هم پشیمونم و تو اولین و تنها کسی بودی که تونست من رو به خودم بیاره. وقتی فهمیدم می خوامت اومدم دنبالت. گفتی حاضر نیستی با من بگردی. به خودم که نگاه کردم دیدم راست میگی. تصمیم گرفتم عوض بشم. چون می خوام با تو باشم رکسانا. چون به این ایمان دارم که هر کسی یک نیمه ای داره. نیمه ای که تو این دنیا گم شده و اون باید دنبالش بگرده. شاید اسم نیمه گم شده زیاد به گوش خورده باشد اونقدر که کلیشه ای شده ولی برای من نه. چون نیمه ام رو تو وجود تو پیدا کردم.دوستت دارم رکسانا.فرهاد حرف می زد. حرف های قشنگی هم می زد. شخصیت درونی اش با چیزی که نشون می داد خیلی فرق داشت. فکرش رو هم نمی کردم بلد باشه این جوری حرف بزنه. نمی تونستم بگم داره گولم می زنه. حتی اگر پدرش قبلا بهم نگفته بود که اون واقعا دوستم داره،باور می کردم. با این که بعد از جریان رها و خشایار به هیچ کس اطمینان نداشتم ولی فرهاد و عشقش رو باور داشتم. با این حال دلم می خواست ساکت شه. هر کلمه ای که می گفت دلم می خواست دیگه حرف نزنه. می خواستم دست هام رو بذارم رو گوشم و تا می تونم از اون جا دور بشم. می خواستم رو این حس تازه ام سرپوش بذارم حسی که از نفرت شدید شده بود به یک حس ناخوش آیند و بعد بی تفاوتی و بعد کنجکاوی راجع به شخصیت فرهاد و حالا باز داشت تغییر می کرد. نمی دونستم به چی. نمی خواستم فکر کنم که به چی. نمی خواستم قبول کنم. نه. امکان نداشت. فرهاد فقط یک وسیله بود که من رها رو نجات بدم. برای این کار زندگیم رو به حراج گذاشته بودم ولی دو چیز رو باید حفظ می کردم. اول غرورم و دوم قلب ترک خورده ام که هر لحظه ممکن بود به هزار تیکه تبدیل بشه. فرهاد حرف می زد و من فقط به دهانش خیره بودم. با حس دستش رو گونه ام که اشک هام رو پاک می کرد به خودم اومدم. باز هم گریه ام گرفته بود. چند تا حس مختلف رو با هم قاطی کرده بودم. چند تا حس که مجبور به سرپوش گذاشتن روی همشون بودم. عقلم می گفت خوبه ادامه بده ولی دلم داشت خودش رو می کشت تا بزنه زیر همه چیز. صدای فرهاد دوباره بلند شد.- قربونت بشم گریه ات برای چیه دیگه؟چشم هام رو بستم. واقعا دلم می خواست فرار کنم. برم یک جایی که دست هیچ کس بهم نرسه. ولی تو دلم گفتم «به خاطر رها».چشم هام رو باز کردم. چشم های فرهاد هم خیس بود. صورتم رو با دستاش قاب کرده بود و با نگرانی خیره شده بود به چشم هام. به وضوح می دیدم که چقدر به خودش فشار میاره تا بغضش نشکنه. میون گریه خندیدم.- تو چرا داره گریت میگیره.سرم رو در آغوش گرفت.- نمی تونم گریه ات رو ببینم باور کن. دستام رو دور کمرش حلقه کردم.عذاب وجدان داشتم. از این که تو اون خونه ام. از این که فرهاد دوستم داره. از این که تو آغوششم. من قرار بود مردی رو بشکنم که صادقانه بهم ابراز عشق کرده بود و تو اون لحظه هیچ چیز جز آغوش گرمش نمی تونست آرومم کنه.ساعتی بعد دیگه از اون ترس اولیه ام خبری نبود.با هم نشسته بودیم جلو تلویزیون سریال می دیدم و میوه می خوردیم. اصلا نمی دونستم چرا اون فکر ها رو راجع به فرهاد کرده بودم. شاید چون این ترس نا شناخته همیشه ی خدا با ما دختر ها هست و خواهد ماند. به طوری که به نزدیک ترین دوستانمان هم سخت اعتماد می کنیم. سریال که تموم شد تلویزیون رو خاموش کردم. از پنجره نگاهی به بیرون انداختم هوا تاریک شده بود. روم رو کردم طرف فرهاد که سرش رو گذاشته بود رو پام و دراز کشیده بود رو کاناپه.دیدم جشم هاش بسته است.- فرهاد؟ بیداری؟جواب نداد. دستم رفت سمت موهاش و از رو پیشونیش زدمشون کنار که یکهو چشم هاش رو باز کرد و سیخ نشست سر جاش.-ای بابا نکن دختر. این چه کار بود موهام بهم ریخت.بعد هم با وسواس شروع کرد به درست کردن مو هاش. آیینه هم دم دستش نبود سخت بود براش. زدم زیر خنده. با اخم مصنوعی گفت:- چیه؟ بخند من هم بودم می خندیدم. می دونی من هر روز چقدر رو این موها وقت می ذارم؟خنده ام بلند تر شد.- اووه. کی میره این همه راه رو. تو که از دختر ها هم بدتری. - آخه بابا این ها بهم بریزه دیگه سخته درست کردنشون اون وقت شکل ادیسون میشم. همش میره تو هوا. داشتم می مردم از خنده. هنوز با موهاش درگیر بود رفتم طرفش و کنار نشستم.- نکش خودت رو بذار من درست کنم.دستش رو کشید و شروع کردم مرتب کردن موهاش. یک لحظه به ذهنم رسید که بدون چتری چه شکلیه. دستم رو گذاشتم رو موهاش و کلا زدمشون بالا. باز دادش در اومد.- رکسانا تو رو خدا... دادم درستشون کنی ها.با خنده گفتم:- دیوونه این شکلی خیل بهتری که. کوتاه کن راحت شی. چهره متفکری به خودش گرفت و با شک گفت.- جدی بهتره؟پیشونیم رو به پیشونیش تکیه دادم.- آره خره خیلی بهتره.و بعد موهاش رو بیشتر بهم رختم و بدو بدو ازش دور شدم. در حالی که یک دستش به موهاش بود بلند شد و در حالی که داد می زد«رکسانا می کشمت» دوید دنبالم. جیغ کشان کل سالن رو میدویدم و اون هم دنبالم. دیدم جای سالن کوچیکه الان میگیرتم. بیرون هم یخبندون بود نمی تونستم برم. تنها راهی که به ذهنم اومد این بود که برم تو راه رو و اولین در رو باز کنم و برم توش داشتم در رو می بستم که رسید به در و شروع کرد هول دادن. زورم بهش نمی رسید. ای خدا چی می شد من پسر می شدم؟ زورم نرسید در رو باز کرد من هم فقط تونستم در برم گوشه دیوار. ولی فرهاد دم در خشکش زده بود. فقط نگاهم می کرد. چشمش رو من و دیوار پشتم در حرکت بود. برگشتم و پشتم رو دیدم. عکس یک زن رو دیوار بود. زن قشنگی بود. موهای مشکی بلندش شبیه من بود. ولی وجه اشتراک دیگه ای نداشتیم. پوستش سفید بود و لاغر اندام. ترکیب صورتش خیلی قشنگ بود.یک کلاه کابوی رو سرش بود و به یک پرچین چوبی تکیه داده بود. یک لحظه فکر کردم شبیه فرهادِ. نه زیاد. ولی شباهت داشت. حضور فرهاد رو پشتم حس کردم.- مادرته؟- آره.- قشنگه.- آره. خیلی قشنگ بود. دور و برم رو نگاه کردم. یک تخت چوبی یک نفره ی بزرگ و قشنگ وسط اتاق بود. شبیه تخت پرنسس های دیزنی بود.که پشه بند دارند چهار طرفش هم میله بلند داشت. چوبش خیلی خوش رنگ بود یک جورایی انگار رگه های صورتی داخلش داشت.گوشه اتاق یک کتابخونه بود. کمد و میز هم تو اتاق جا داده شده بودند. خیلی اتاق خوش گلی بود.از رنگ هاش روشن مثل صورتی،گلبهی و سفید استفاده شده بود. فرهاد طبق معمول بدون این که ازش بپرسم شروع کرد به توضیح.- اتاق مادرم بود. قبل از این که با پدرم ازدواج کنه این جا رو داشت. بعد از ازدواجش هم دست نخورد. تو یک اتاق دیگه وسیله چید که بعد از مرگش جمع شد. این جا رو خیلی دوست دارم. مادرم هم دوستش داشت. می گفت همه ی خاطرات خوب و بدش تو این اتاقه.بعد از مرگش یک بار اومدم اینجا. حالم اونقدر بد شد که کارم کشید به بیمارستان. دکتر ها می گفتند شوک عصبی. از اون به بعد بابام دیگه نذاشت بیام. خودم هم جرئتش رو نداشتم.نفس عمیقی کشید و لبه تخت نشست.کنارش نشستم.- مرگ خانواده ات خیلی برات سخت بود نه؟- آره. بود. ولی هیچ وقت فرصت کافی برای افسردگی نداشتم.با تعجب نگاهم کرد.- چی؟- قبل از این که بخوام فکر کنم چقدر دردناکه که آدم همه ی خانواده اش رو با هم از دست بده باید به این فکر می کردم که اگر سرپرستی من رو به عموم ندن باید شب رو تا صبح کجا سر کنم. این مسئله برای بچه ای به سن من اونقدر سنگین بود که فرصت نکنه به چیز دیگه ای فکر کنه.- چرا سرپرستیت رو به عموت ندند؟- همسرش بیمار بود. خدا بیامرز بیماری کلیه داشت. یکم رو این موضوع سختگیری کردند گفتند شما نمی تونید سرپرستی دو تا دختر ده ساله رو به عهده بگیرید. سرش رو تکون داد و گفت:- ولش کن اصلا فکر کنم راجع بهش حرف نزنیم بهتر باشه. و در حالی که به طرفم نیم خیز می شد گفت:- راستی من قرار بود تو رو بکشم.جیغ کشیدم و دوباره پا به فرار گذاشتم. اون شب یکی از بهترین شب های زندگیم بود با این که نمی خواستم به این مسئله اعتراف کنم ولی نمی تونستم خودم رو گول بزنم. از بودن در کنار فرهاد لذت می بردم. اون شب نزدیک ساعت نه، نه و نیم بود که من رو روسوند خونه و خودش رفت. من هم بعد از تحویل دادن گزارش کار نه چندان راست به اقدس خانم رفتم خونه و با مرور خاطرات شیرین اون روزم به خواب رفتم. دستم رو تا جای ممکن دراز کرده بودم. حس کردم دستم داره کش میاد. فقط دو میلیمتر دیگه مونده بود. صدای اعصاب خرد کن تلفن تو گوشم می پیچید. گوشی بی سیم نمی دونم چه جوری ولی افتاده بود زیر تخت و دستم بهش نمی رسید. داشت خودش رو می کشت. در نهایت به این نتیجه رسیدم که دستم بیشتر از این دراز نمیشه. بلند شدم و خواستم تخت رو بکشم این طرف که شخص پشت خط بی خیال شد و موبایل رو گرفت. ای خدا حالا موبایلم رو از کجا پیدا کنم؟ مثل فرفره دور خودم می گشتم و داخل کشو و کمد و کیف هام رو زیر و رو می کردم. یک لحظه کلافه ایستادم. چشم هام رو بستم و با دقت گوش دادم. احساس کردم مثل این کارتون ها یک جراغ بالای سرم روشن شده. رفتم سمت کمد و گوشی رو از جیب کاپشنم خارج کردم.- الو بله؟- الو بله و زهر حلاحل. الو بله و کوفت. کجایی تو دلم هزار راه رفت.گوشی رو کمی از گوشم دور کردم. خودم رو روی تخت شلوغم انداختم. فکر کنم رو حدود ده تا لباس دراز کشیده بودم. - منم خوبم از احوال پرسی های شما.خبر هم سلامتی.- پر رو انتظار داره حالش رو هم بپرسم.خندیدم و گفتم:- چه طوری؟ جوجه ات چه طوره؟ مانی خوبه؟ خاله چه خبر؟ - همه خوبند. خاله هم خوبه. داره غر میزنه که دیگه نرو سر کار.- خوب کاری می کنه. - رکسی؟- درد رکسی.- ای بابا. حال ندارم دو ساعت بگم رکسانا. حالا ساکت بذار حرف بزنم.- بنال عزیزم.- کوفت.اسم این جوجه ی من چی شد؟- اسم جوجه ی شما محفوظ است تا زمانی که به دنیا بیاد.- رکساناااا- همینه که هست اصرار نکن.- درک. اصلا کی خواست اسم منتخب تو رو بذاره؟- رها...رها...رها.داری جر مزنی.خندید و گفت: خیلی خب بابا. نگو.راستی دیروز کجا بودی گوشیت آنتن نمی داد.با یادآوری دیروز نیشم تا بناگوش باز شد. - هیچی بابا با بچه ها رفته بودیم کوه.- ولی من زنگ زدم شیرین گفت رفتی خونه.ای خودم اون دهن رو گل بگیرم شیرین، که چفت و بست نداره.- هان...آخه پدرام گفته بود به شیرین نگیم می خواست ببرتش جایی گویا.- آهان. صدای بوق بوق گوشی بلند شد.- میگم رهایی من پشت خطی دارم.- باشه برو. شب باز بهت زنگ می زنم.- قربانت خداحافظ.گوشی رو که قطع کردم. موبایلم شروع کرد آهنگ پت و مت زدن بعد هم عکس یک گربه ی چشم سبز اومد رو صفحه. هروقت زنگ می زد خنده ام می گرفت. جواب دادم.- چیه شیرین عقل؟- علیک سلام رکسی جون.بعد از مکثی گفت:- کوفت. به چی میخندی رکسی جون؟می دونستم چون بهش گفتم شیرین عقل این جوری صدام می کنی می دونه رو رکسی حساسم. - کوفت سلام.کجایی؟- دم در خونتون.- اون جا چی کار می کنی؟- اومدم خواستگاریت.- مسخره. بیا بالا.گوشی رو قطع کردم و در رو براش باز کردم.یکم طول کشید تا پله ها رو با سر و صدا بالا اومد و نرسیده شروع کرد.- وای وای رکسی این همسایتون عجب گیریه. تا شماره کفش جد آباد آدم رو در نیاره نمیذاره از اون راهرو رد شی. خب یک سرایدار استخدام کنه و خودش رو راحت کنه.- این کارشه بابا. هر کی میره و میاد کله ی این لای دره و سین جیم میکنه.بیا تو.در رو بستم شیرین هم شالش رو گوشه ای پرت کرد و رو مبل شلوغ ولو شد.- خوشم میاد مثل خودم شلخته ای. - چاکریم. خنده ی بلندی سر داد و گفت:- بیا بشین تعریف کن ببینم دیروز چه خبر ها بود؟خندیدم. - بگو چی شده خاله سوسکه یادی از ما کرده. باز اطلاعاتت ناقص موند؟- اذیت نکن بگو.در حالی که به سمت آشپزخونه می رفتم گفتم:- چایی می خوری یا قهوه؟- هیچ کدوم تازه با پدرام کافش شاپ بودم.برای این که بیشتر اذیتش کنم گفتم:- میوه که می خوری؟- کوفت بخورم من رکسانا بیا بشین دارم میمیرم.کله ام رو که خم کرده بودم تا از کابینت ظرف بردارم بالا آوردم و از بالای اوپن آشپزخونه نگاهش کردم.- از فضولی دیگه؟کوسنی از روی میز به طرفم پرت کرد که جاخالی دادم و افتاد رو گاز. در حالی که می خندیدم رفتم تو هال.- دیوونه اگر گاز روشن بود که الان رو هوا بودیم.- رکساناااا.- باشه باشه گاز نگیر.نشستم و همه چیز رو براش تعریف کردم. آخر سر هم شروع کرد نقد حرف هام انگار فیلم دیده.- تو جدا بهش شک کردی؟- تو باشی شک نمی کنی؟ اون حتی می دونه که من کسی رو ندارم. خب چه بهتر کسی نیست که بره خرش رو بگیره. - دیوونه.- باور کن شیرین. اشتباه کردم بهش گفتم.- آخه به این قیافه نمکیش میاد این کار ها؟- مگه به قیافه است؟- من که فکر نمی کنم اونقدر نامرد باشه. اصلا امکان نداره رکسان معلومه دوستت داره.- نمی دونم.- واای خدا نکشتت رکسانا با این شانست. آرزو به دل ما موند پدرام من رو ببره خونه دوستش الکی بگه این جا خونمه یکم تو رویا سیر کنیم بعد بگه دروغ گفتم. خدایی خیلی خر شانسی دختر این فرهاد از کجا افتاد جلو پای تو؟با لحن سپاس گذار مصنوعی ای گفتم:- آره. نمی دونم با این همه شانسی که خدا بهم داده چی کار کنم.- خدایی خوش شانسی دیگه پریدی جلو ماشین یک پسر پولدار خوش گل باحال از قضا زد و پسره هم عاشقت شد. عین این فیلم ها. اونقوت میگه من بدشانسم.و سپس دست هاش رو رو به آسمان گرفت و گفت:- خدایا اشتباه شده. شیرین منم. برای چی سر راه این فرهاد می فرستی؟نچ نچی کردم و گفتم:- بدبخت پدرام. اگه بفهمه به دوست پسر دوستت نظر داری.- منگل فرهاد اینجا نماده. در واقع خدا برام فرستاده. من پدرام رو با یک تار موی گندیده ی هرچی فرهاده عوض نمی کنم.- یعنی تار موی گندیده ی پدرام رو با هرچی فرهاده عوض نمی کنی دیگه؟- حالا...کوسنی به سمتش پرت کردم.- مرده شورت رو ببرن شیرین. خدا به پدرام صبر بده.شیرین خندید همون موقع زنگ زدند. شیرین گفت:- اِ؟ اومد.- کی؟- سورپرایز.- وای خدا من به کی بگم بدم میاد از سورپرایز. کیه؟- من چه می دونم برو آیفن رو جواب بده.- مرده شور.- بی تربیت.از جام کنده شدم و رفتم سمت آیفون. خدایا چی میشد آیفن این ساختمون رو تصویری می زدند.- کیه؟- رکسانا باز کن.فرهاد بود. بدون شک. صداش مشخص بود شبیه این دوبلر ها! بهت زده در رو باز کردم و برگشتم سمت شیرین.- این بود سورپرایزت؟- خب من چی کار کنم بیچاره می خواست بیاد ببینتت. تنها بودی تو خونه نمی شد.- شیرین...- چیه؟ اون می خواست بلایی سرت بیاره دیروز این کار رو می کرد.چقدر بدبخت رو آواره کافش شاپ و پارک و کوفت و زهر مار می کنی؟ داشتم میومدم سر کوچه ایستاده بود سلام کردم اون هم گفت تلفن خونتون اشغاله. من هم گفتم من دارم میرم پیشش تو هم بیا.- شیرین...- درد شیرین. اصلا اومده من رو ببینه. بالاخره شیرین و فرهادی گفتند...- تو برو پی خسروت بگرد. دارم برات.شیرین خندید و همون موقع زنگ در رو زدند. رفتم باز کردم. یک لحظه کپ کردم. نزدیک بود براش سوت بزنم. موهاش رو کوتاه کرده بود چقدر قیافه اش مردونه شده بود. فکر نمی کردم با اون همه وسواس رو موهاش حاضر بشه کوتاهشون کنه. لبخندی زد و گفت:- شناختی بالاخره یا نه؟سرم رو تکون دادم و چشم ازش برداشتم.- سلام.- سلام. - بیا تو.و از جلو در کنار رفتم. اومد داخل. شیرین مانتوش رو هم در آورده بود و جلو تلویزیون پلاس بود. فرهاد که اومد از جاش بلند شد. تازه متوجه وضع آشفته خونه شدم. وایی. رها بفهمه کله ام رو می کنه خیلی رو مرتبی و تمیزی خونه وسواس داشت. برعکس من اصلا تو شلوغی اذیت نمی شدم.وای الان آبروم میره. کجایی کاری رکسانا خانم آبروت بر باد رفت. سلام احوال پرسیشون که تموم شد فرهاد رو یکی از مبل ها نشست. من هم سر جام خشک شده بودم. شیرین دعا کن تنها گیرت نیارم حداقل یک خبر به من می دادی. نگاه چه از راه نرسیده دوست ما رو برد تو جبهه خودش. شیرین با سر به آشپزخونه اشاره کرد تازه دوزاریم افتاد مثل فشنگ چپیدم تو آشپزخونه و شروع کردم چای ریختن. وای رها کجایی الان نیاز دارم بهت. هل هلکی چای ریختم و با ظرف شکلات بردم تو هال.فرهاد تشکری کرد و برداشت. سینی رو رو میز گذاشتم و خودم هم برداشتم و نشستم رو مبل. صدای شیرین بلند شد.- پس من چی؟تو دلم گفتم به قول خودت کوفت بخوری تو.- خب خودت بردار دیگه.- آهان شما فقط به آقا فرهادتون تعارف می کنید؟ بسوزه پدر عشق دیگه ما رو هم فراموش کردی باشه.می خواستم کله اش رو بکنم. ولی به جاش از پای خودم نیشگونی کندم. این باشه طلبت رکسانا تا دیگه پا رو دم شیرین نذاری. چند بار تا حالا ضایعت کرده هنوز دست بردار نیستی. فرهاد و شیرین حرف می زدند و من شنونده بودم.حوصله ام کم کم داشت سر می رفت. به حدی که داشت خوابم می برد. بهم بر خورد انگار نه انگار که من اون جا نشسته بودم. اصلا اومده من رو ببینه یا شیرین رو؟ صحبت ها هل و هش دانشگاه می چرخید. بعد هم رسید به پدرام و نمی ونم چه جوری حرف پرستو اومد وسط که فرهاد سریع بهش خاتمه داد و رو به من گفت:- تو چه طوری؟پوزخندی زدم- چه عجب یادت اومد بپرسی. چشم هاش گرد شد. شیرین هم همین طور. حوصله ام به معنی واقعی کلمه سر رفته بود از فرهاد هم دلخور بودم از وقتی اومده بود یک احوال پرسی خشک و خالی هم نکرده بود. نمی دونم چم شده بود. زده بود به سرم؟ خل شده بودم؟ نمی دونم. اصلا چه اهمیتی داره. بهتر من که از خدام بود نگاهمم نکنه. چه طور وقتی می رفتیم کوه و سهراب و شیرین از اول راه تا آخرش سر و کله می زدند و بحث اقتصادی می کردند ناراحت نمی شدم. شاید چون پدرام بود. شاید چون می دونستم این عادته شیرینه که سریع با همه می جوشه و حرف میزنه. یک موجود اجتماعی به تمام معنی. ولی مگه حالا نمی دونستم؟ اعصابم بهم ریخت باز دچار یک سری احساسات زد و نقیض شده بودم. در حرکتی که برای خودم هم عجیب بود بلند شدم و به اتاقم رفتم. عصبی بودم. نمی دونم چم بود؟ یعنی واقعا مشکل من این بود که فرهاد نیم ساعت بود جلوم نشسته بود و نگاهم نکرده بود؟ مسخره است. رو تختم نشستم و شروع کردم به خودم فحش دادن. اونقدر از دست خودم عصبی بودم که اگر طناب دم دستم بود خودم رو دار می زدم. آخه دختره ی خل و چل این مسخره بازی ها چیه؟ باید آدمش کنی که داره آدم میشه. از حرص شروع کردم جویدن لبم. نه من بهش اهمیت نمی دادم. من که دوستش نداشتم چرا برام مهم بود. دوستش نداشتم؟ واقعا نداشتم؟در حال کلنجار با خودم بود که شیرین در زد و وارد شد.- ای خدا بگم چی کارت کنه فرهاد ندیده. این چه کاری بود؟ پسر مردم رو فراری دادی فکر کرد تعادل اعصاب نداری گذاشت رفت.-همه که مثل شما دور و برشون پر خسرو و فرهاد نیست.یک سری فرهاد ندیده اند. برو ولم کن. رفت که رفت به جهنم.- خدا از ته دلت بشنوه.جامدادیم رو که اتفاقی جلوی پام رو تخت افتاده بود برداشتم و پرت کردم سمتش. جا خالی داد و گفت:- نه مثل این که اوضاع خیطه جدی جدی خوب شد که رفت وگرنه می زدی جوون دسته گل مردم رو ناکار می کردی اونوقت بچه رها بی خاله می شد.- شیرین کوتاه کن اون رو.- چی رو؟- زبونت رو.- آهان خدا یا شکری یکم مرام ته وجودت مونده خوب شد نگفتی دستت رو کوتاه کن.- حالا کوتاهش کن تا نگفتم جاهای دیگه ات روهم کوتاه کنی.- مثلا کجا؟- شیرین...- خیلی خب بابا گاز نگیر من رفتم. دو دقیقه دیگه اینجا بمونم پدرام آرزو به دل میمونه.- انشالله.- اِ؟ دلت میاد پدرام آرزو بع دل بمونه؟- شیرین...- باشه باشه من رفتم.و با سرعت نور از اتاق خارج شد.در رو هم باز گذاشت. الحق که شیرین عقلی. پشت به در و رو به پنجره روی تخت نشستم و سرم رو بین دست هام گرفتم. دوستش نداشتم دوستش نداشتم. باید این جمله رو صد بار روی کاغذ می نوشتم. قرار من با خودم این نبود. قرار نبود پای عشق وسط بیاد. عشق. نه من هیچ وقت به عشق اعتقادی نداشتم. نه فرهاد عشق من نبود. نبود. دلم می خوسات زار زار گریه کنم نمی دونستم چه بلایی سر اون دختر مغرور و محکم اومده؟ چرا اون دختر در مقابل فرهاد این قدر ضعیفه؟ چرا. دستم رو روی شقیقه هام فشار دادم. سعی داشتم خاطراتم با سهراب رو مرور کنم. واقعا دوستش داشتم. هنوز هم دارم. ولی هیچ وقت این رو بهش نگفتم. اون هم هر وقت ابراز علاقه می کرد نتیجه اش گل انداختن گونه های من بود. نه بیشتر. ولی فرهاد. فقط اسمش لازم بود تا تمام وجودم بلررزه. تو عالم خودم بودم و چشم هام بسته بود که دست های کسی از پشت دورم حلقه شد. از وحشت قلبم اومد تو دهنم ولی وقتی برگشتم و چشم تو چشم فرهاد شدم برگشت سر جاش و خودش رو به در و دیوار سینه ام کوبید... و عالم خودم بودم و چشم هام بسته بود که دست های کسی از پشت دورم حلقه شد. از وحشت قلبم اومد تو دهنم ولی وقتی برگشتم و چشم تو چشم فرهاد شدم برگشت سر جاش و خودش رو به در و دیوار سینه ام کوبید.- وای...تویی؟- می خواستی کی باشه؟ای شیرین مارمولک.- فکر کردم رفتی.حلقه ی دستاش رو تنگ تر کرد و من از خدا خواسته بیشتر در آغوشش فرو رفتم. سرم رو گذاشت رو سینه اش و سرش رو گذاشت رو موهام.- چی شده رکسانا؟نمی دونستم چی بهش بگم. خودم هم نمی دونستم چم شده. دوستش داشتم و دوست نداشتم که دوستش داشته باشم. چون نباید دوستش می داشتم. نه اصلا دوستش نداشتم این ها همش عواقب چهارتا فیلم مسخره و رمان و سریال های آبکی تلویزیونِ. همین. مخم هنگ کرد اونقدر گفتم دوستش دارم دوستش ندارم. همون جور که تو آغوشش بودم اشکم سرازیر شد. اونقدر از خودم بدم میومد که حد نداشت. من عوض شده بودم. رکساناس یک ماه پیش نبودم.حتی اختیار اشک هام رو هم نداشتم.هر جا می رفتم فقط فرهاد بود وفرهاد. لعنت به تو فرهاد. صورتم رو تو سینه اش پنهون کردم. - دلم گرفته فرهاد.همون جور که موهام رو ناز می کرد گفت:- گریه کن عزیزم. گریه بعضی اوقات خوبه.به حرفش گوش کردم. اونقدر در آغوشش گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.چشم که باز کردم تو اتاقم بودم روی تختم که حالا خلوت شده بود و همه ی لباس هایی که قبلا روش بود روی صندلی شده بود یک کوه. پتو رو کنار زدم و به سختی سر جام نشستم.از بیرون صدای تلویزیون می اومد پرده های اتاق کشیده بود نمی دونستم ساعت چنده به زور چشم هام رو باز کردم و مثل کور ها دست هام رو روی میز کنار تخت کشیدم بالاخره گوشیم رو پیدا کردم و تونستم بفهمم ساعت هشته. هشت...یعنی هشت شب بود؟ دوباره به گوشی نگاه کردم. آره شب بود. یعنی من کی خوابیده بودم. با یادآوری آخرین صحنه های بیداریم مثل فنر از رو تخت بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم. شیرین جلوی تلویزیون نشسته بود و تخمه می شکست. با صدای در اتاق به طرفم برگشت.- اِ بیدار شدی؟- فرهاد رفت؟- آره. تو که خوابت برد رفت. از من هم خواست امشب بمونم پیشت. تو چی کار کردی با این پسر کارش از فرهاد گذشته مجنون شده.در حالی که روی مبل می افتادم زیر لب زمزمه کردم:خودم هم دلم می خواد بدونم.شاید چون یاد رکسانا میندازمش...***خودکار رو در دستم فشردم و به میز بخت برگشته نگاهی انداختم. آبی رو زمین گذاشتم و صورتی رو برداشتم. شیرین بهم چشم غره رفت. خودم رو به کوری زدم. استاد داشت حرف می زد. کر شدم. حوصله اش رو نداشتم. بغل دستی ام پرسید ساعت چنده. مثل لال ها مچ چپم رو جلو صورتش گرفتم تا خودش ببینه. رها همیشه می گفت بدبخت ترین اشیای روی زمین میز های من اند. وقتی سر کلاس حوصله ام سر می رفت با نوک خودکار و اتود می افتادم به جون میز و شروع می کردم کنده کاری. اسم خودم رو می نوشتم. اگر حوصله داشتم با اون خط خرچنگ غورباقه ام یک شعری هم می زدم تنگش. ولی اون روز یک اف لاتین بزرگ رنگارنگ وسط میزم به چشم می خورد. اول با مشکی دورش رو کشیدم بعد به ذهنم رسید با قرمز داخلش رو پر کنم بعد با روان نویس نقره ای و صورتی دورش نقش و نگار زدم. رها معتقد بود اگر در زمان شاه عباس بودم حتما برای کنده کاری های مسجد شاه انتخاب می شدم. اف رو درست وسط میز کنده بودم حالا بعد از چهل و پنج دقیقه کنده کاری دلم می خواست با آبی روش یک ضربدر بزرگ بزنم یا غلط گیر رو رویش خالی کنم تا پیدا نشه. یا فندک یکی از پسر ها رو قرض می کردم و می سوزوندمش بلکه آروم بشم ولی واقعا آروم می شدم؟ با سوزوندن حرف اف؟ مسخره بود. سرم رو بالا آوردم استاد هنوز داشت حرف می زد. خدایا شکرت در دیدرسش نبودم. صورتی رو کنار گذاشتم و فکر کردم با بنفش یک گل کنارش بکشم ولی قبل از این که دستم بره سمت بنفش شیرین تمام خودکار هام رو از روی میزم چنگ زد...


RE: ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥ - ماریاخانم - 15-09-2014

ممنونننننننننننننننن


RE: ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥ - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 16-09-2014

قسمت 4


 حالا دلم برات سوخت ماست رو خودم می کشم.
کاسه رو جلوم گذاشت من هم توش ماست ریختم.بعد هم منتظر شدم فرهاد بقیه سفره رو بچینه. سردم شده بود یک آستین کوتاه تنم بود فقط.
- فرهاد؟
- جانم؟
- این جا لباس داری؟
- سردته؟
- آره.
- تو کمدم یک چیز هایی هست ولی برات مثل مانتوهه.
- اشکال نداره. اتفاقا من همیشه پیرهن های عموم رو کش می رفتم.
خندید و گفت:
- هرکدوم خواستی بردار.
رفتم تو اتاق و در کمد رو باز کردم. چهار پنج تا پیرهن آویزون بود. یک دونه آبی آسمانیش رو که به نظرم از بقیه کوچکتر بود رو برداشتم. قدش تا پایین باسنم بود. و سرشونه هاش هم سه برابر شونه های خودم. کلا فکر کنم دو تای من راحت توش جا می شد. ولی خوشم میومد ازش. اون هم بوی ادکلن همیشگی فرهاد رو میداد. آستین هاش رو که برام بلند بود تا زدم و نگاهی تو آینه به خوم انداختم. خنده ام گرفت. مثل این بچه ها شده بودم که لباس باباشون رو می پوشند. صدای فرهاد از بیرون اومد.
- رکسانا؟ بیا خانمی.
همیشه از لفض خانمی خوشم میومد. یادمه بابام همیشه به مامانم می گفت. آخی خدا می دونه چقدر دلم براشون تنگ شده بود. رفتم تو هال. فرهاد پشت میز نشسته بود با دیدنم خندید.
- چقدر بهت میاد.
مثل مانکن ها ژست گرفتم و گفتم:
- فقط یک کوچولو گریه می کنه تو تنم.
چشمکی زد و گفت: فقط یک کوچولو.
پشت میز نشستم.
- اینم شام شب عید.
در حالی که تکه ای نون جدا می کرد گفت:
- آره چشم هامون رو می بندیم فکر می کنیم. سبزی پلو ماهیه.
خندیدم و مشغول شدم. اون شب با فرهاد تخم مرغ خوردیم. غذایی که هر شب می خوردم.ولی اون شب از سبزی پلو با ماهی هم برام خوش مزه تر بود. شام که تموم شد با کمک هم ظرف ها رو جمع کردیم. یک لحظه فکر کردم مثل دوست دختر دوست پسر ها نیستیم. تو ذهنم گذشت که اگر ازدواج کرده بودیم هم این طوری بود. با هم تو خونه خودمون. شام می خوردیم بدون این که برامون مهم باشه چیزی که داریم می خوریم سبزی پلوست یا تخم مرغ سرخ شده.همون طور که ظرف ها رو تو ظرفشویی می ذاشتم گفتم:
- میگم فرهاد؟
- بله؟
- تو زیاد میای این جا؟
- چه طور؟
- آخه یخچالت پر بود.
- ماهی چند بار سر می زنم.
- بدجنس تنها؟
خندید و گفت:
- نه که تو میای. خدایی امشب اگه عصبی نبودم مثل آدمیزاد بهت پیشنهاد میدادم بیایم این جا قبول می کردی؟
خندیدم و گفتم:
- خدایی نه.
بعد از جمع و جور میز خمیازه هام شروع شد. دستم رو به میز تکیه دادم و با اون یکی دستم پشت گردنم رو ماساژ دادم. فرهاد از پشت بغلم کرد.
- خوابت گرفته؟
- آره. کی میریم؟
- بریم دیگه کم کم. فقط من باید برم یکم پایین تر یک ویلا هست یک پیرزن پیر مرد هستن هر سال بهار برای خودشون که می خوان گل بکارند برای اینجا هم می کارند.کلا وقتی من نمی تونم بیام میان یک سر می زنند این جا. باید یک سر بهشون بزنم. تو میای؟
اونقدر خوابم می مود که سرم رو گذاشته بودم رو سینه اش و چشم هام رو بسته بودم.
- نه من می مونم یک چرت می زنم تا تو بیای.
- نمی ترسی؟
- نه بابا.
سرم رو بوسید و گفت:
- باشه. زود میام.
همون طور که چشم هام بسته بود لبخند زدم. سرم رو برداشتم خواستم ازش جدا بشم که دستش رو انداخت زیر پاهام و بلندم کرد. من هم از خدا خواسته فقط یکم تو بغلش جا به جا شدم تا راحت تر بخوابم! من رو برد تو اتاق و گذاشت رو تخت. سرم رو بوسید و پتو رو کشید روم و در حالی که می گفت:«در رو قفل می کنم» رفت.
از شدت سرما از خواب بیدار شدم. یخ کرده بودم. سر جام نشستم و چشم هام رو مالیدم تا درست رو به روم رو ببینم. بعد از چند بار پلک زدن تاری دیدم از بین رفت. یکم طول کشید تا تشخیص بدم تو ویلای لواسونم. به اسپلیت نگاه کردم خاموش بود. به چراغ نگاه کردم اون هم خاموش بود. پس چرا هوا اینقدر روشنه؟ وای صبح شده بود ولی مگه قرار نبود بریم؟ فرهاد کجا بود؟ از جام بلند شدم.دستم رو بردم و کلید چراغ رو فشار دادم. ولی روشن نشد. برق رفته بود. لباس فرهاد هنوز تنم بود ولی باز سرد بود. چشمم به شالم افتاد انداختمش رو شونه هام و اومدم بیرون.با صدایی خش دار صداش زدم. جوابی نیمد. چشمم افتاد به کاناپه رو اون خوابیده بود. یک ملاحفه ی نازک هم بیشتر روش نبود. حال گرم تر از اتاق بود. شومینه روشن بود ولی باز یک ملحفه کم بود.چه خرس های قطبی ای هستند این مرد ها. رفتم جلو و گوشه کاناپه نشستم.به ساعتم نگاه کردم. هشت صبح بود.دستم رو گذاشتم رو شونه اش.
- فرهاد؟ فرهاد پاشو.
چشم هاش رو به زور باز کرد و نگاهم کرد.
- چی شده؟
- نمی دونم ما چرا نرفتیم؟
- دیروز که رفتم دیدن آقای محسنی گفت که کوه ریزش کرده تا امروز بعد از ظهر هم راه بسته است.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- وای. تا عصر دیگه بلیط نمیمونه برای من.
خندید و من رو کشید سمت خودش. کنارش دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم رو شونه اش. همون طور که موهام رو نوازش می کرد گفت:
- آقا فرهادت فکر همه جا رو کرده پیشی. دیروز تلفنی هماهنگ کردم.
اونقدر ذوق کردم که نگو. وای دلم برای رها یک ذره شده بود. آروم گونه اش رو بوسیدم و گفتم: عاشقتم.
چشم هاش کامل باز شد.
- چی گفتی؟
- هیچی گفتم آفرین پسر خوب.
- یک چیز دیگه گفتی ها.
- آهان. گفتم خوابم میاد.
- نه یک چیز دیگه گفتی.
- آره گفتم چقدر بده وقتی می خوای بخوابی یکی سریش بشه.
لپم رو کشید:
- پیشی پررو.
- من آخر نفهمیدم. پیشی ام؟ موشی ام؟
- فرق نداره هر کدوم باشی مال منی.
- مگه من لباسم؟
- نه تو پیشی منی.
خندیدم و خمیازه کشیدم.
- فرهادی؟
- جان؟ باز چی می خوای این طوری صدام می کنی.
خندیدم:
- امروز دلم می خواست برم سر خاک خانواده ام.
سرم رو بوسید و گفت:
- چشم میریم. حالا بگیر بخواب جون داشته باشیم بریم.
چشم هام رو بستم. طولی نکشید که با صدای ضربان قلبش به خواب رفتم.
در حالی که سرم رو به شیشه ی سرد اوتوبوس تکیه داده بودم و به جاده خیره بودم خاطره های دیروزم رو مرور می کردم و فکر می کردم چقدر نرفته دلم براش تنگ شده. من چه طوری می خوام بذارمش و برم؟ گوشیم رو در آوردم و به عکس دو نفره مون که گذاشته بودمش برای والپیپر نگاه کردم. خدایا خودت کمکمون کن. کاش جرئت این رو داشتم که حقیقت رو بهش بگم. کاش می شد بزنم زیر همه چیز. کاش دوباره ده سالم می شد و از بابا می خواستم عید رو تهران بمونیم. کاش رها سالم بود. کاش کاش. همون طور که به عکسش زل زده بودم تو دلم گفتم:« کاش این طور که میگی عاشقم باشی و درکم کنی.».دیروز با هم رفتیم سر خاک خانوده ام و مادرش.باز کلی گریه کردم. دو ساعت تو شهر گردوندم تا حالم بهتر شد. بعد هم اومدیم خونه نصف شب شده بود و اونقدر خسته بودم که عذا گرفته بودم چه طوری وسیله جمع کنم اون بیچاره هم باهام اومد و کمکم کرد تا وسایلم رو جمع کنم. اصلا حال روحی خوبی نداشتم. صبح هم که از رو دنده چپ بلند شده بودم. می دونستم به خاطر اینه که دارم ازش دور میشم. مثل بچه ها بد اخلاق شده بودم و اخم هام باز نمی شد. تو ترمینال هم باز گریه ام گرفت. از خودم بدم میومد اینقدر گریه می کردم. بیچاره فرهاد هم مجبور بود اخلاق گند من رو تحمل کنه. خدایی فکر کنم باباش صبح ها مغر خر به خوردش میده. همون موقع یک پیامک اومد برام. با ذوق بازش کردم خود حلال زاده اش بود.
- هنوز نرسیدی؟
براش نوشتم:
- نه. ولی نزدیکم.
- دلم برات تنگ شده.
- من هم.
- تو هم چی؟
- من هم دلم برا رها تنگ شده!
- شیطون.
- خودتی.کجایی؟
- در جوار عمه ی محترم و خانواده. به خدا حاضرم هر چی تو جیبم دارم بذارم جلوشون فقط اجازه بدن من برم خونه.
یک شکلک گریه هم گذاشته بود. براش نوشتم.
- حقته یکم سختی بکش بچه پولدار چیزی نمیشه.
- ولی مهرنوش خوش گل شده امشب ها...
ای کوفت این مهرنوش عین نخودآش همه جای حرف های ما هست.
- فرهاد به خدا از اوتوبوس پیاده میشم پیاده میام یک کتکت مفصل میزنمت برمیگردم ها.
- تو زحمت نکش تا برسی این مهرنوش با اون چشم های ورقلمبیده اش فرهادت رو خورده.
بلند زدم زیر خنده که چند نفر برگشتند نگاهم کردم. لبم رو گاز گرفتم وسرم رو انداتم پایین که یک اس ام اس دیگه اومد.
- مهرنوش می پرسه با کی اس ام اس بازی می کنی.
- بگو با فضول سنج.
- گفتم.
- جدی؟
- نه.
- ای دختر عمه ذلیل.
انیمیشن خنده گذاشت. براش نوشتم.
- برو آقای خوش خنده در کنار خانواده ی محترم خوش بگذره من یک چرت بخوابم که رها امشب تا صبح می خواد باهام حرف بزنه.شب به خیر.
- شب به خیر عزیزم.
گوشیم رو گذاشتم تو جیبم و سرم رو به پشتی صندلی زهوار در رفته اوتوبوس تکیه دادم. حس می کردم از دلتنگی ام یکم کم شده. چشم هام رو بستم و راحت خوابیدم.
با صدای خانمی که کنارم نشسته بود چشم هام رو باز کردم.
- دخترم پاشو رسیدیم.
چند بار پلک زدم و سرم رو به اطراف چرخوندم. هوا تاریک شده بود از اون خانم تشکر کردم و از جام بلند شدم. ساک دستی ام رو از قفسه بالا سرم برداشتم و راه افتادم از اوتوبوس که پیاده شدم هوای خنکی به صورتم خورد و خواب رو از سرم پروند. نفس عمیقی کشیدم و هواس تمیز بابلسر رو وارد ریه هام کردم. چمدونم رو تحویل گرفتم و وارد سالن ترمینال شدم. چقدر هم شلوغ بود. داشتم این ور و اون ور رو نگاه می کردم که صدای دوست داشتنی و آشنایی رو از پشت سرم شنیدم.
- رکسانا.
برگشتم.
- واااای. رها.
دویدم سمتش و در آغوشش گرفتم.سرم رو گذاشتم رو شونه اش و محکم به خودم فشردمش که آخش در اومد.
- چند ماهته دختر؟
- چاق شدم نه؟
- با نمک شدی.
نیشگونی ازم گرفت.
- دلداریم نده. خودم می دونم چقدر چاق شدم.
خندیدم و محکم تر فشارش دادم.
- دلم برات یک ذره شده بود. چه طوری؟
- من هم همین طور. خیلی خوش حالم این جایی.
خندیدم و قبل از این که فرصت کنم بگم من هم همین طور صدای آقای نیمچه دکتر آمد. از روی شونه ی رها میدیدمش که داره به سمتمون میاد.
- وااای رکسانا چقدر بزرگ شدی... چند وقته همدیگه رو ندیدید شما ها؟
از آغوش رها بیرون اومدم و با مانی دست دادم.
- تو هم بزرگ شدی آقای دکتر ولی هنوز دلقکی.
خندید و خواست چیزی بگه که خاله نسرین بدو بدو اومد سمتم.
- پیداش کردید؟ قربونت برم خاله جون اومدی بالاخره.
و بدون این که به من فرصت حرف زدن بده همون طور که قربون صدقه ام می رفت در آغوشم گرفت. مانی هم از اون ور شروع کرد.
- نه نیمده مامان من هنوز تو راهه این هم پیش صحنه اشه.
برای مانی زبون در آوردم و گفتم:
- خاله لهجه رها روتون اثر گذاشته ها.
همون طور که می خندید ازم جدا شد و گفت:
- لهجه ما هم ظاهرا رو رها اثر گذاشته.
مانی- آره آره. دیروز یک شمالی ای حرف می زد از من بهتر.
خندیدم و گفتم: بله خودم پشت تلفن متوجه شدم.
چمدونم رو بلند کردم. وای چدقر سنگین بود. مانی از دستم گرفتش.
- بده من بچه خودت رو نکش.
- باز تو سوپرمن شدی.
- بودم.
- اوووی. سر این همه راهی که داری میری برای خودت یک دسته گل هم بخر.
رها نفس عمیقی کشید و رو به خاله گفت:
- باز شروع شد.
خندیدم و با بدجنسی به مانی گفتم:
- خیلی خب جناب سوپرمن بیا مسابقه
و خودم دویدم از پشت سرم صدای خنده هاشون میومد. تا خود پارکنیگ رو دویدم. تازه بارون زده بود و بوی بارون همه جا رو پر کرده بود. عاشق این هوا بودم. به پارکینگ که رسیدم کمی ایستادم و نفس عمیق کشیدم. آخیش. مردم تو اون خوای تهران. همون موقع گوشیم زنگ خورد.
- بله؟
- سلام بی معرفت بی فرهنگ.
- علیک سلام شیرین عقل من. کجایی؟
- والله ما که جایی رو نداریم بریم. ولی مثل این که بچه های بالا شما رو فرستادن دیدن خواهر محترم. حالا اون بلیطی که مجانی فرهاد برات خرید به جهنم. نمی گم کوفتت بشه ولی تو ده شما موقع رفتن خداحافظی نمی کنند؟
خندیدم و گفتم:
- چه از جزئیات هم خبر داره.
- بله دیگه شما خاله سوسکه رو دست کم گرفتی.
- خب خانم شاخک در هوا باید خدمتتون بگم که به دلیل بسته بودن راه لواسون من ساعت دوازده رسیدم و ساعت نه فرداش هم باید فرودگاه می بودم به همین خاطر خیلی خاطرم مکدر بوده و به دلیل تاخیر اوتوبوس و پنچری تو راهش هم کلی فشار برم مستولی شد و کلا جنابعالی رو یادم رفت. حالا شما به بزرگی خودت ببخش.
- روت رو برم هی. ولی خب چه کنم که بزرگیم بی حد و اندازه است و می بخشمت.
خندیدم. صدای مانی اومد که می گفت:
- بخند رکسان خانم. بخند. شما که مجبور نیستی با مدرک دکتری بشی حمال یک دختر لوس و بعد به ریشت بخندند.
رها یکی زد به بازوش و گفت:
- به خواهر من توهین نکن ها. تازه تو کجا مدرک دکتری داری؟ یک سال مونده هنوز.
مانی اشاره ای به رها کرد و گفت:
- میبینی جای دستت درد نکنه است.
داشتم به اون دو تا می خندیدم که صدای شیرین از پشت تلفن بلند شد.
- رکِس؟ چه خبر اون جا.
- رکس عمه اته. هیچی من باید برم کاری نداری؟
- نه ولی از الان خودت رو مرده فرض کن.
- زُرت. کاری نداری.
- تو کلات خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و به سمت ماشین رفتم و به مانی گفتم.
- چقدر غر میزنی خودت گرفتی من که مجبورت نکردم.
بعد هم با کمال پررویی در جلو رو باز کردم و نشستم چون می دونستم خاله رعنا از کمربند خوشش نمیاد و جلو نمیشینه. مانی هم با حرص چمدونم رو گذاشت صندوق عقب و خودش نشست و تغریبا در رو کوبید که رها جیغ کشید.
مانی- ببخشید محکم خورد.
در حالی که با ناخن شصتم زیر یکی دیگه از ناخن هام رو تمیز می کردم گفتم:
- محکم نخورد محکم زدیش.
برگشت طرفم و در حالی که نگاهم می کرد گفت:
- رها ببخشید که محکم خورد.
- گفتم که محکم نخورد محکم کوبوندیش. بعد هم من رکسانام. دو دقیقه هم بیشتر نیست رسیدم هیچ هم شبیه رها نیستم که قاطیمون کردی.
نفسش رو با حرص بیرون داد و ماشین رو روشن کرد.آخ حال می کنم حرص می خوره. یکم که رفتیم شیشه رو دادم پایین و سرم رو بردم نزدیک پنجره و نفس عمیق کشیدم. مانی تشر زد.
- شیشه رو بده پایین.
- چرا؟
- باد میزنه داخل.
- خب بزنه. مشکلش چیه؟
بعد سرم رو یکم به عقب متمایل کردم.
- رها؟ خاله شما اذیت میشید؟
جفتشون در حالی که داشتند خنده اشون رو می خوردند گفتند: نه.
من هم حق به جانب برگشتم سمت مانی.
- کسی اذیت نمیشه.
و دوباره سرم رو نزدیک پنجره کردم. یک نفس سر و صدا دار کشید که یعنی این کارات بی جواب نمی مونه رکسانا خانم. به خونه که رسیدیم مانی بدون حرف چمدون من رو برداشت و رفت داخل. رو به رها گفتم:
- این یعنی خیلی عصبانیه؟
رها همون طور که چشمش به مسیری بود که مانی طی کرده بود گفت:
- نه بابا مانی عصبانی شدن بلد نیست.
- اِ! چه جالب. این هم یکی دیگه از مورد های مانی که به آدم نرفته.
خاله دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
- داری راجع به پسر من حرف میزنی دیگه؟
- آره خاله جون به قول شاعر مگه فرشته هم بده؟
خاله خندید و سری تکان داد:
- از دست تو رکسانا.
کفش هام رو در آوردم و بعد از تعارف به خاله و رها وارد شدم. خاله بهم گفت که اتاق رها رو اوردند پایین پیش خودش تا راحت تر باشه و من می تونم تو اتاق سابق رها طبقه بالا بمونم. ازش تشکر کردم و رفتم تا لباس هام رو عوض کنم. مانی تو اتاق ایستاده بود. چمدونم هم کنار تخت گذاشته بود و داشت به عکس رها و من که به دیوار آویزون بود نگاه می کرد.دکور اتاق مثل قبل بود ظاهرا تخت و کمدش رو پایین نبرده بود. چه عکس قشنگی بود خودم ازش نداشتم. سرفه ای کردم تا متوجه حضورم بشه. برگشت و نگاهم کرد.شالم رو در آوردم و همون طور که تاش می کردم به چمدون اشاره کردم و گفتم:
- ممنون.
لبخندی زد و گفت:
- تو تشکر هم بلدی؟
- پ ن پ فقط تو بلدی.
لبخندی زد و فقط نگاهم کرد که پرسیدم.
- راستی مگه نگفتی اتاق رها رو بردید پایین؟
- چرا ولی پایین یک اتاق بیشتر نداشت. این ها جا نمی شد اونجا. تخت مامان دو نفره است. کمد هم بود. برای همین این ها رو نبردی.
- آهان. چه تحویل بازاریه اینجا. میگم رها استثناست یا من هم بیام این جوری تحویلم میگیرید؟
خندید و همون طور که از اتاق می رفت بیرون طبق عادت همیشگیش موهام رو بهم ریخت و در حالی که در رو می بست گفت:
- زودتر بیا شام یخ نکنه.
- چشم قربان.
سریع وسایلم رو برداشتم و در حمام طبقه بالا یک دوش جانانه اما سریع گرفتم و اومدم بیرون. لباس پوشیدم و موهای خیسم رو بستم و داشتم می رفتم پایین که صدای اس ام اس موبایلم بلند شد. فرهاد بود می خواست ببینه رسیدم یا نه. جوابش رو دادم و رفتم پایین. همه دور سفره نشسته بودند. کنار رها نشستم و دستم رو انداختم دور گردنش و لپش رو یک ماچ گنده کردم.
- کپل من چه طوره؟
- بی حال.
- بی خود. من این جام چرا بی حال؟
- از من به تو نصیحت هیچ وقت بچه دار نشو اگه خیلی به بچه علاقه داری یکدونه از همین بی سرپرست هاشون رو به فرزندی بگیر. یک خیری هم کردی بی درد و دردسر هم هست.
- باشه چشم تو دفترچه ام می نویسم راستی یادم رفت حال جوجه ات رو بپرسم...
- ای خدا خسته شدم بس جوجه صداش کردم.
- من رو لطفا از این وضیفه مواف کنید من شرطم رو پس میگیرم خیلی کار سختیه برا بچه اسم گذاشتن.
مانی همون طور که لقمه اش رو قورت میداد گفت:
- کاری نداره که این همه اسم.
- مثلا؟
- مثلا...کبری.
رها- اِ...مانی...
مانی- خب ضغری
رها- مانی...
- خب اوسط
این بار رها جیغ کشید: مانی...
دست رها رو گرفتم: ای بابا چرا جیغ میکشی شوخی کرد باهات.
رهابا دلخوری لب برچید- بچه ی من شوخی بردار نیست. یک اسم اصیل خوش گل بذارید به پرنسس من بیاد.
- وااای. یکی تو رو بگیره.
رها - پ چند تا؟ جز این نمی تونه باشه.
پوفی کردم و گفتم:
- کتاب اسم خریدی.
مانی با دهن پر گفت:- آره بابا دو تا.
خاله تشر زد: من بیست و پنج سال خودم رو کشتم تو یاد نگرفتی با دهن پر حرف نزنی؟
خندیدم و به رها گفتم: بدجنس من قرار بود انتخاب کنم تو چرا گشت؟.
اخم کرد و گفت: ببخشید ها حق نداریم برا بچه خودمون دنبال اسم بگردیم؟
- مگه تو چند نفری؟
- اِاِاِ. تو معنی حرفم رو بچسب چی کار داری؟
- باشه بابا چرا دعوا داری؟
کل طول شام رو راجع به اسم جوجه ی رها حرف زدیم. خاله هم پنجاه و سه بار به مانی گفت با دهن پر صحبت نکن. سی و هفت بار هم به من گوشزد کرد که غذا سرد شد و ده بار هم به رها توصیه کرد که زیتون بخوره و خلاصه شام پرهیاهویی رو کنار هم زدیم تو رگ و بعد از این که به کمک هم سفره رو جمع کردیم هر کی رفت اتاق خودش تا بخوابه. رها هم با کلی خواهش التماس خاله رو راضی کرد که امشب رو بیاد پیش من طبقه بالا بخوابه. که سر همین مسئله کلی بساط داشتیم. خلاصه که رفتیم تو اتاق من. تخت رو دادم به رها و پایین برای خودم رخت خواب پهن کردم. همون طور که بالشم رو صاف می کردم پرسیدم:
- رها این عکس رو از کجا آوردی؟ من ازش ندارم.
آهی کشید و گفت:
- سیزده به در پارسال یادته؟
- آره.
- سهراب با موبایل من این رو ازمون گرفت.
دلم گرفت. راست میگه به لباس هامون و محیط که دقت کردم یادم اومد. رها پرسید:
- راستی از سهراب چه خبر؟ قرار نیست سر و سامون بگیرید؟
وای خدا حالا چی بهش بگم تمام این مدت خوش حال بودم که اونقدر سرش شلوغه که حواسش نیست حال سهراب رو بپرسه.
- راستش...ما خیلی فکر کردیم و فهمیدیم که...به درد هم نمی خوریم.
شوکه شد. کمی به سمتم متمایل شد و پرسید.
- چی؟
- ما جدا شدیم.
- وای باورم نمیشه.
شانه بالا انداختم: خودم هم همین طور.
- تو خواستی یا اون؟
- جفتمون.
- چی شد آخه یکهو شما که خیلی همدیگه رو دوست داشتید.
- شاید ولی اون عشقی که برای ازدواج لازم بود رو نداشتیم. حداقل من نداشتم.
آهی کشیدم و به عکس رو دیوار خیره شدم.رها پرسید:
- حالا دیگه خبری نداری ازش؟
بدون این که چشم از عکس بردارم گفتم:
- نه. ولی همین روز ها ازدواج می کنه.
- چی؟ با کی؟
دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
- نمی دونم.
رها هم که دید من نارات شدم سریع حرف رو عوض کرد و بحث رو کشوند به مانی و خاله و کلا خاطرات این چند وقتی که از هم دور بودیم
_________________________صدای آهنگ Love story تو گوشم می پیچید. اه چرا اینقدر این آهنگ آشناست؟ صدای چیه؟ طاق باز خوابیدم تا گوش هام رو بالش نباشه و راحت بشنوم. چشم هام رو به زور باز کردم. خودم رو تو یک محیط غریبه دیدم. یکم به در و دیوار نگاه کردم. هنوز صدای آهنگ می اومد. چند بار پلک زدم. تازه یادم اومد اومدم بابلسر. بعد هم کم کم مغزم روشن شد و تشخیص دادم که این صدای زنگ موبایلمه. آهی کشیدم و دستم رو کشیدم بالا سرم فکر کنم دیشب گذاشتمش بالا سرم خوابیدم. چیزی پیدا نکردم. هنوز زنگ می زد. خواب آلود تر از اونی بودم که بفهمم از کجا داره صداش میاد. نفس عمیقی کشیدم و از جام کنده شدم. رو شکم خوابیدم و به بالا تشکم نگاه کردم هیچی نبود. روم رو برگردوندم سمت پاتختی که چشمم به رها خورد که با ناباوری لبه تخت نشسته بود و به صفحه موبایلم که هنوز زنگ می زد خیره بود.
- سلام. میشه گوشیم رو بدی؟
یک نگاه به من و یک نگاه به صفحه گوشی انداخت بعد دوباره به من نگاه کرد.
- رکسان فرهاد کیه؟
ای خدا. پس فرهاده داره خودش رو می کشه.
- یکی از بچه های دانشگاست. تازه انتقالی گرفته.
سری تکون داد و گوشی رو پرت کرد جلوم. گوشی صاف فرود آمد و من تونستم عکس خودم و فرهاد رو ببینم که رو صفحه همراه اسم فرهاد چشمک می زد و خبر می داد که اون پشت خطه. ای میمردی عکس تکی اش رو میذاشتی. یک عکس دو نفره که تو ویلا لواسون انداخته بودیم رو گذاشته بودم. گوشی بالاخره قطع شد. به رها نگاه کردم. متظر توضیح بود. رها که گاگول نبود باید بهش می گفتم. ولی آخه چه طوری ای خدا. نمیگه تو چه دختری هستی شش ماه نیست از سهراب جدا شدی با یکی دیگه ریختی رو هم؟ تو که ادعا داشتی سهراب اولی و آخریه چرا؟ لابد می خوای این رو هم بعد از یک سال ول کنی و دو ماه بعد بری سراغ یکی دیگه. اه ای کاش اصلا راستش رو از اول می گفتم الان کلی سوال پیچم می کنه که چرا دورغ میگی که یکهو یک فکری به سرم زد. سر جام نشستم و به رها نگاه کردم. نمی دونستم از کجا شروع کنم. همون طور بر و بر نگاهش می کردم که گفت:
- من منتظرم.
- چی بگم؟ خودت که فهمیدی.
- رکسانا خیلی رو داری. چرا به من نگفتی؟ فکر می کردم سنگ صبورتم. در حالی که نه قضیه ی سهراب رو بهم گفتی و نه این یکی. اسمش چی بود؟ ...آها فرهاد.چرا؟
تو دلم گفتم تو هیچ وقت سنگ صبور من نبودی همیشه من بودم که به حرفات گوش میدادم. همیشه تو بودی که تو بغلم گریه می کردی. این هم به همه ی اون چیز هایی که بهم نگفتی در.با این حال گفتم:
- خودم هم تو شوک بودم. راستش بعد از جدایی از سهراب خیلی ضربه خوردم حالم خوب نبود. از طرفی نگران تو هم بودم. دنبال کار هم بودم که گیرم نمی اومد. افت تحصیلی داشتم. از چند تا کلاس اخراج شدم. همون روز هایی بود که تو هم متوجه شده بودی حالم خوب نیست و شیرین رو مامور کرده بودی مراقبم باشه. فکر هم کردی من نمی فهمم. ولی اون موقع حتی حوصله شیرین رو هم نداشتم. یک روز تو تریا دانشگاه نشسته بودم. خیلی شلوغ بود دیدم یکی از پسر های کلاسمون لیوان به دست دنبال جا می گرده. من هم تنها بودم. رو یک میز دو نفره. همون طور که می گشت چشمش به من افتاد و اومد سمتم. می شناختمش. در حد سلام علیک بعد از رفتن تو اومد. خب به هر حال همکلاسی بودیم ازم پرسید می تونه کنارم بشینه من هم اجازه دادم. یکم با هم حرف زدیم. گفت از بقیه شنیده که من یک روزی از بهترین ها بودم و دلیل افتم رو پرسید. من هم نمی دونم چرا ولی بهش اعتماد کردم و گفتم با کسی که فکر می کردم به زودی همسرم میشه بهم زدم. اون هم کلی باهام حرف زد و گفت خوش حال میشه کمکم کنه و خب شماره اش رو هم بهم داد و گفت می تونم روش حساب کنم. من هم تعریفش رو زیاد شنیده بودم. با شیرین که مشورت کردم گفت پسر خوبیه خب...بقیه اش هم که مشخصه. اون خیلی کمکم کرد که با شرایطم کنار بیام.
و بعد در حالی که دهنم از این همه دروغی که گفته بودم کف کرده بود سرم رو انداختم پایین و با گوشه ملحفه ور رفتم.نمی دونم چرا همش اون اون می کردم. انگار می ترسیدم جلو رها اسمش رو بیارم. گاهی فکر می کردم واقعا رها گاهی میشه مامانم! رها آهی کشید و گفت:
- مگه من گفتم چرا باهاش دوست شدی؟ گفتم چرا به من نگفتی.
مظلومانه سرم رو آوردم بالا و گفتم:
- نمی دونم.
آهی کشید و سرش رو تکون داد. خواست چیزی بگه که دوباره صدای گوشیم تو اتاق پیچید. خودش بود. رها دهنش رو که برای گفتن حرفی باز شده بود بست و از اتاق خارج شد. با عصبانیت گوشیم رو جواب دادم.
- بله؟
در حالی که معلوم بود از لحنم جا خورده گفت:
- سلام خانم بد اخلاق.
- علیک.
- چی شده باز؟
ای خدا رکسان مرض داری آخه؟ خب درست جوابش رو بده الان می خوای چی بهش بگی؟ در حلای که سعی می کردم لحنم دوستانه تر باشه گفتم:
- سر صبحی برا چی زنگ زدی به گوشی من. نمیگی خواب باشم؟
با خنده گفت:
- آها از خواب بیدارتون کردم بانو اینقدر عصبانی اید؟ شرمنده نمی دونستم آب و هوای بابلسر اینقدر به آدم میسازه که تا ساعت یازده بخوابه.
یکهو عین جغد سرم رو صد و هشتاد درجه چرخوندم سمت ساعت دیواری پشت سرم که فکر کنم یکی از مهره های گردنم در رفت بس ناگهانی این کار رو کردم. وای راست می گفت ساعت یازده بود.
- وایی. ببخشید دیشب این رها تا صبح حرف زد.
خندید و گفت:
- اشکل نداره. خوبی؟
دوباره سر جام دراز کشیدم. داد هام رو سرش زده بودم حالا یادم اومده بود دلم براش تنگ شده.
- نه...این رها اینقدر حساس شده که نگو.
- چرا؟
- چه میدونم. خاله میگه مال حاملگیشه.
- آره من هم یادمه پونه موقع حاملگیش خیلی نحس شده بود.
- پونه کیه دیگه؟
- دختر خاله ام دیگه.
تغریبا داد زدم:
- تو که گفتی هم سن و سال منه؟
با خنده گفت:
- اون ها رو که خالی بستم ولی خب باشه مگه دختر هم سن و سال تو نمی تونه مادر بشه؟ اصلا مگه رها هم سن خودت نیست؟
- وای چرا. ولی فکرش رو هم می کنم تنم می لرزه که تو بیست و یک سالگی مجبور باشی ونگ بچه تحمل کنی.
با خنده گفت:
- مادربزرگ هامون رو چی میگی؟ پونزده سالشون بود دو تا شکم زاییده بودن.
- نههههه.
خنده اش تبدیل به قهقهه شد.
- کوفت. باید هم بخندی. بدبختیش رو که تو نمیکشی. زن های بدبخت می کشند.
در حالی که سعی داشت خنده اش رو کنترل کنه گفت:
- مگه من حرفی زدم.
با تحکم- نخند میگم.
یکم که خنده اش رو کرد و من غر زدم بالاخره گفت:
- حالا کی برمیگردی؟
- سیزده به در انشالله.
حالا نوبت اون بود که بگه«نهههههه» و من قهقهه بزنم.
- نخند دختر.
- چیه؟ دو هفته از سال رو می خوام پیش خواهرم باشم نمیشه؟
- آخه چه خبره دو هفته؟ تو بیا. بعد تو تابستون باز یک هفته برو.اصلا خودم برات بلیط می خرم.
تو دلم گفتم: من و تو تا تابستون با هم نمی مونیم که بخواب برام بلیط بخری.
- تابستون که فکر کنم رها خودش بیاد.
- راستی کی خاله میشی؟
- تیر ماه. وای فرهاد خیلی ذوق دارم.
- رها باهاش کنار اومده؟
- با چی؟
- با شرایطش. بچه اش. این که پدر نداره.
در حالی که موهام رو دور دستم حلقه می کردم گفتم:
- من و رها از ده سالگی عادت کردیم که بازندگیمون کنار بیایم. این هم یک بخشی از زندگیه.
همون موقع رها صدام کرد.
- رکسان؟ بیا صبحونه.
داد زدم: الان میام.
- الو فرهاد من احضار شدم.
- باشه عزیزم برو عصر بهت زنگ می زنم.
نفس عمیقی کشیدم.تو دلم گفتم کاش زودتر عصر بشه آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: دلم برات تنگ شده. خداحافظ.
و سریع تماس رو قطع کردم.دست هام رو گذاشتم رو گونه هام که فکر می کردم دارن آتیش میگیرند. جونم در اومده بود تا این چهار تا کلمه رو گفته بودم. از جام بلند شدم. تو آیینه مشغول شونه زدن موهام شدم. با خودم فکر کردم چقدر اتفاق افتاده تو این مدت. همه چیز از اون روزی شروع شد که عمو یک روز سرخ از عصبانیت اومد خونه و ما فهمیدیم که با پاپوش کارش رو از چنگش در آوردن. صرفه جویی های من و رها و تلاش های بی وقفه ی عمو برای تامیین مخارج ما. بعد هم تنها راهی که براش موند. رفتن به مالزی. بعد هم که رها می گفت نمی تونه قبول کنه عمو اینقدر زحمت بکشه و ما فقط بخوریم و بخوابیم. عمو گفت من این کار ها رو می کنم که شما درس بخونید. ولی رها زیر بار نرفت. افتاد دنبال کار. آخرش هم که بعد از کلی این در اون در زدن و اون کار مسخره اش که پدرام براش پیدا کرده بود و استفاء ی رها بعد از سه هفته و بعد من که به لطف ویراژ دادن فرهاد تا پای مرگ رفتم و رها روانه ی بیمارستان شد و من بعد از ده سال زندگی با اون تازه فهمیدم مشکل قلبی داره و آغاز مشکلات من. تازه فهمیدم تلاش هاش برای کار پیدا کردن چیه. بیماریش داشت جدی می شد. و بعد ماجرای خشایار. باردار شدن رها. دوباره بیمارستان. خونه. قهرمون. گریه های رها.مزاحمت های پسر غریبه ای که بی دلیل همه چیز رو از چشم اون میدیدم و بعد فهمیدم اسمش فرهاده. مهاجرت به بابلسر. اضطراب و ناآرامی رها که از پشت تلفن مشهود بود و من هیچ وقت نفهمیدم چرا. در به در دنبال کار گشتن ها. تبدیل همون فرهاد مزاحم به فرشته ی نجات من. از دست دادن سهراب که یک ضربه ی بزرگ بود.عذاب وجدان و حس های ضد و نقیضم که تبدیل شد به عشق و کمک شیرین که باعث شد این شانس رو داشته باشم تا عشقم رو پاک نگه دارم. حالا من بابلسر پیش رها و خاله و مانی که یک جورایی خانواده ام بودن داشتم وارد سال جدید می شدم. اون روز یست و هشتم بود. تو آینه نگاه کردم و با پارسال خودم رو مقایسه کردم. هنوز همون دختر محکم و جوون بودم ولی خسته. خستگی رو توی تک تک اجزای صورتم می شد دید. حس می کردم همین طور پیش بره به زودی پیر میشم. با خودم گفتم این همه مصیبت برای چی؟ دلم داد زد«به خاطر رها» نمی دونستم چه اتفاق هایی قراره بیفته ولی می دونستم به خاطر رها هر کاری می کنم. حتی از فرهاد هم دست می کشم. اگر تا این جا اومدم اگر فرهاد اومد تو زندگی من اگر سهراب رو از دست دادم به خاطر رها بود. پس به خاطر رها تا آخرش ادامه میدم. خودم مهم نیستم. فقط می خوام به رها و بچه اش کمک کنم. نمی خوام بچه اش هیچ حس کمبودی بکنه. خصوصا که پدری بالا سرش نبود. یک نفس عمیق کشیدم موهام رو بالا سرم بستم. به خودم تو آیینه لبخند زدم و از اتاق خارج شدم. دست و روم رو شستم و رفتم پایین. همه تو هال نشسته بودن. سلام کردم. جواب هم شنیدم. خاله با مهربونی گفت:
- صبحونه رو جمع نکردم عزیزم اگر گرسنته.
- نه دیگه خاله مرسی. یکهو ناهار می خورم.
- نه یک چیزی بخور مونده تا ناهار.
چشمی گفتم و به آشپزخونه رفتم. چه صبحونه مفصلی هم بود. دلم ضعف رفت عمرا این چند روز غذاهای گرم و آماده ی خاله رو از دست بدم! مردم بس تخم مرغ و سوسیس و املت و ماکارونی سوخته خوردم. داشتم برای خودم چای می ریختم که مانی اومد داخل و گفت:
- برای من هم بریز لطفا.
- چشم اقای دکتر.
- صد و بیست و یک بار به رها گفتم اشکال نداره یک بار دیگه هم به تو میگم بشه صد و بیست و دو بار. من خوشم نمیاد تو خونه کسی دکتر صدام کنه حس می کنم تو بیمارستانم.
لیوان چایی رو به دستش دادم و گفتم:
- باشه بابا چه دکتر بی اعصابی.
با بیچارگی نگاهم کرد و لیوان رو گرفت.خندیدم و گفتم:
- یک سوال. وقتی میگی فکر می کنم تو بیمارستانم یک وقت منظورت این نیست که ما مریضیم؟هست؟
خندید و گفت:
- همه ی همه نه ولی بعضی ها...
با اخم نگاهش کردم که بلند زد زیر خنده.
- رکی وقتی اخم می کنی خیلی ترسناک میشی.
لبخندی زدم و پشت میز نشستم. اون هم اومد رو به روم نشست.
- مانی؟
- بله؟
- من یک سوالی هست که خیلی وقت بود می خواستم بپرسم یادم می رفت.
- بگو.
- شاید مسخره باشه که انتظار داشته باشم یادت بیاد ولی چند وقت پیش رها به من زنگ زده بود حس کردم حالش خوب نیست. بعد از اون هم یکی دو روزی با هم تماس نداشتیم بعدش هم حالش خوب شد و من دیگه یادم رفت ولی الان یادم اومد که طی دو سه روزی که با هم حرف می زدیم همش مضطرب بود.هیچ وقت هم به من نگفت چرا.
در حالی که چند تا قند انداخته بود تو چاییش و همشون میزد پرسید:
- کی بود اینی که میگی؟
- حدود دو سه ماه پیش.
آهی کشید و گفت:
- فکر کنم مال همون موقعی بود که می خواست دست به خودکشی بزنه.
خشکم زد. دستم که برای برداشتن یک تکه نون دراز شده بود برگشت سر جاش و افتاد رو پام.
- چی ؟
- نگران نشو. به موقع جلوش رو گرفتم. ظاهرا تو دانشگاه با یکی دعواش میشه. اون هم برمیگرده میگه معلوم نیست این بچه رو از کجا آوردی اون هم عصبی میشه و یک شب که رفتم تو اتاقش دیدم یک عالمه قرص و یک لیوان آب و عکس تو جلوشه و زل زده بهشون. من رو که دید هل کرد. اونقدر عصبی بودم که نفهمیدم چی کار می کنم. فقط یکی خوابوندم کنار گوشش.بهش گفتم تو که عرضه زندگی نداری چرا زودتر به رکسانا نمیگی که جون نکنه برای عملت پول جور کنه. چرا اصلا اومدی اینجا همون تهران خودت رو می کشتی. چرا صیغه ی خشایار شدی وقتی نمی خواستی زنده بمونی...
پریدم وسط حرفش:
- کی بهت داستان خشایار رو گفت؟
- خودش.
- چی؟
- یکم که با هم راحت تر شدیم همه چیز رو بهم گفت. البته مامان نمیدونه. من درکش می کنم ولی وقتی دیدم به فکر خودکشی افتاده خیلی عصبی شدم. همه تلاش های ما به خاطر زنده بودن اونه نمی دونم با چه عقلی می خواست این کار رو بکنه. خلاصه اونقدر سرش داد زدم که خودم خسته شدم. لیوان رو شکوندم. همه قرص ها رو ریختم تو سطل آشغال. فقط شانس آوردم مامان اون شب رفته بود دوره یکی از دوست هاش. رها فقط گریه می کرد. هیچی نمی گفت. بعد برام تعریف کرد که تو دانشگاه چی شده. دو روز تمام باهاش حرف زدم و منتش رو کشیدم تا از لاک خودش اومد بیرون.بهش گفتم مهم نیست دیگران چی میگن تو که صیغه ی اون بودی. ولی وجدان اون در عذابه. تا ابد هم در عذاب خواهد موند. اون بزرگترین اشتباه ممکن رو کرد نباید انتظار داشته باشیم خودش رو ببخشه. اگر هم الان تو بخشیدیش باور کن به خاطر اینه که تنها کسته. به خاطر اینه که یک بچه تو راه داره. دلت سوخته وگرنه هرگز نمی بخشیدیش. جامعه هم اون رو نمی بخشه. اون تغریبا خودش رو نابود کرد.
حرفش رو با آه بلندی قطع کرد و گفت:
- رکسان تنها امید زنده موندن رها تویی. او حتی به بچه اش هم احساسی نداره. حتی یک بار سعی کرد از بین ببرتش.
با ناباوری نگاهش کردم.
- دروغ میگی.
سرش رو تکون داد.
- کاش دروغ بود ولی یک روز خودش رو از رو پله ها انداخت. فکر می کرد تنهاست ولی باز از شانسش من اون روز گوشیم رو جا گذاشته بودم برگشتم تا برش دارم همزمان با این که در رو باز کردم دیدم که خودش رو انداخت. میگه افتادم ولی اصلا لزومی نداشت اون بره بالا وسایلش رو براش آورده بودم پایین.خوش بختانه به خیر گذشت ولی این مسئله باعث شد هیچ وقت تو خونه تنهاش نذارم. همیشه یا من پیششم یا مامان.
گریه ام گرفت. اشکهام یکی یکی راه خودشون رو باز می کردن و می افتادن تو چاییم. لیوان چای رو پس زدم و به ناراحتی سرم رو بین دست هام گرفتم. من کیلومتر ها دور از اون نشسته بودم و فکر می کردم رها حالش خوبه و این جا داره در رفاه کامل زندگی می کنه در حالی که تصمیم داشت به زندگی خودش و بچه اش خاتمه بده. چه خوش خیال بودم که فکر می کردم با این مسائل کنار میاد. من که کنار اومده بودم ولی اون ظاهرا هنوز نتونسته بود بپذیره. تو دلم گفتم: بله تو مجبور نیستی تو بیست و یک سالگی ونگ ونگ بچه تحمل کنی. بدبختی هاش مال رهاست نه تو. مانی یک دستمال کاغذی جلوم گرفت. ازش گرفتم و تشکر کردم. همون طور که اشک هام رو پاک می کردم با هق هق گفتم:
- ولی اون هروقت باهاش حرف می زدم با شوق از بچه اش حرف می زد. باورم نمیشه.
- خب تو تنها کسی هستی که جلوش حفظ ظاهر می کنه. نمی خواد زیاد فکرت رو درگیر اون کنی.
- چرا به من نگفتی؟
- چون چیزی رو عوض نمی کرد فقط مثل الان مینشستی آبغوره می گرفتی یا از فرط نگرانی بلند می شدی می اومدی اینجا که باز اوضاع بدتر می شد. رها الان خیلی بهتره. یک روز برا بچه اش چند دست لباس خریده بودم. همه رو پرت کرد یک گوشه و رفت تو اتاقش ولی چند شب پیش دیدم یواشکی رفته تو اتاقم لباس ها رو برداشته داره نگاه می کنه. دیروز هم که مامان بهش گفت بریم برای بچه ات خرید مثل قبل واکنش نشون نداد. ذوق نکرد ولی راحت قبول کرد. باید بهش زمان داد. مطمئنم وقتی دخترش به دنیا بیاد وضع روحیش بیشتر میشه.
سرم رو تکون دادم و به مانی نگاه کردم. هیچ وقت فکر نمی کردم این دلقک اینقدر حالیش بشه. یا اصلا بلد باشه داد بزنه یا جدی فکر کنه و حرف بزنه! اون همیشه برای من یک پسر شوخ و شاد و صد البته دلقک بود که من کاری جز سر کار گذاشتنش و کل کل کردن باهاش نداشتم. لبخندی به روش زدم و گفتم:
- ممنون مانی.
- بابت چی؟
- بابت همه زحمت های که برای رها می کشی. من...مدیونتم.
لبخد تلخی زد و گفت:
- به خاطر خودم این کار ها رو می کنم.
منظورش رو نفهمیدم.ادامه داد:
- وقتی داشتی می رفتی بهت قول دادم که مراقبش باشم
لبخندی زدم و دوباره ازش تشکر کردم. تا آخر عمرم هم ازش تشکر می کردم کم بود.همون موقع صدای رها از تو هال اومد.
- رکسانا گوشیت خودش رو کشت. تو چرا اینقدر زنگ خور داری دخترك؟
از مانی عذر خواستم و بلند شدم رفتم تو هال.
- کجاست گوشیم؟
- تو اتاق.
- تو از این جا صداش رو شنیدی؟
- وا آره خب.
از پله ها رفتم بالا. گوشیم داشت آهنگ پت و مت میزد. لابد شیرین زنگ زده بود تا گزارش کار بگیره.
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــ
_________________________نمی دونستم کی بود که پنج دقیقه مدام اسمم رو صدا می زد و تکونم میداد می گفت پاشو. اون از صبح که با زنگ موبایل بیدار شدم این هم از چرت بعد از ظهرمون. اونقدر صداش آروم بود که نمی تونستم تشخیص بدم زنه یا مرده! همون طور که به پهلو خوابیده بودم گفتم:
- چیه؟
- پاشو بابا من یک کار مهم دارم.
مانی بود...وای مانی تو اتاق من چی کار می کرد؟ انگار برق سه فاز بهم وصل شده بود. چشم هام رو باز کردم و پتو رو کشیدم رو خودم.دادم زدم:
- ماااانییی.
سریع دستش رو گذاشت رو دهنم.
- جیغ نکش دختر الان مامان اینا بیدار میشن.
دستش رو پس زدم و نگاهی به خودم انداختم.خب خدا رو شکر لباسم که بدجور نبود ولی متنفر بودم که از خواب بلند میشم کسی من رو با اون موهای ژولیده و چشم های پف کرده ببینه. همین طوری چشمام درشت بود چه برسه پف هم بکند. شبیه قورباغه ی خواب آلو می شدم. سر جام نشستم و پرسیدم:
- چی می خوای؟
- ببین بلند شو بریم بیرون من هنوز عیدی نخریدم.
- کجا بریم؟
- بریم عیدی بخریم دیگه. تو خریدی؟
- برا کی؟
- برا ننه ی من.
- مگه تو برا ننه ات عیدی میگیری؟ اون باید برای تو بگیره.
- واای گیج رها رو میگم.
- آهااا. راست میگی اتفاقا می خواستم بخرم از تهران یادم رفت.
- خب بلند شو بریم بخریم دیگه.
بالشم رو زدم تو صورتش که رفت عقب تر نشست.
- بیست و هشت اسفند اومدی چرت بعد از ظهر من رو پاره کردی که بریم عیدی بخریم؟
- ای بابا چرا اینجوری می کنی؟
- آخه الان چیزی مونده تو مغازه ها؟
- خالی که نکردن مغازه ها رو. تو هم به جای داد زدن بلند شو سریع بپوش بریم. الان این ها بیدار میشن اون وقت باید هفت خان رستم رو رد کنیم تا بتونیم بریم بیرون.
- چرا خودت نمیری؟
- مطمئن باش من اگه می دونستم چی بخرم تا حالا خریده بودم. بعدم مگه نمیگی خودت هم چیزی نگرفتی؟ بیا بریم تو برا بچه اش بگیر. من برای خودش.
و از اتاق خارج شد. با حسرت نگاهی به رخت خوابم انداختم. با خودم گفتم فقط پنج دقیقه. و سرم رفت تا روی بالش قرار بگیره که در توسط یک موجود کم خرد کوبیده شد.
- رکسان نگیری بخوابی ها. بپاش.
آهی کشیدم و پتو رو با شدت کنار زدم. ای خدا چقدر سخته که بزرگترین آرزوی آدم خواب باشه. من چقدر بدبختم آخه. لباس پوشیدم و در حالی که هنوز به چرت شیرین بعد از ظهر فکر می کردم همراه مانی با حد اقل سر و صدا خونه رو ترک کردم. با هم رفتیم بازار و به جای سخت کار رسیدیم. یک درصد فکر کنید که من و مانی با هم بریم بازار و با یک خرید موفقیت آمیز برگردیم خونه! هه. جوک سال. عمرا من و این دلقک سلیقه هامون یکی نمی شد. اول از همه سر انتخاب عیدی دعوامون شد. می خواستیم اول برای رها بخریم. اون می گفت عطر ولی من می گفتم نه رها هر عطری رو نمیزنه بهتره براش لباس بگریم. بعد اون گفت که رها الان چاق شده هر لباسی بهش نمی خوره بذار برای یک موقع دیگه. بعد خودش صنایع دستی رو پیشنهاد داد که من به شدت تکذیب کردم. خونه نداشت که بخواد با صنایع دستی پرش کنه. بعد هم خودم کفش رو پیشنهاد دادم که باز به این نتیجه رسیدیم که الان حامله است هر کفشی نمی تونه بپوشه و خلاصه همون طور که با هم بحث می کردیم به یک مغازه ی ساعت فروشی رسیدیم. بعد همزمان با هم ساعت رو پیشنهاد دادیم و خوشنود از این که اولین خان رستم رو رد کردیم یک نفس راحت کشیدیم. بعد رسیدیم به دومین خان رستم که انتخاب ساعت بود. من می گفتم یک چیز ساده ی دخترونه ولی مانی می گفت یک چیز شلوغ تر و سنگین تر. من می گفتم استیل مانی می گفت بند چرم. من می گفتم صفحه دایره ای مانی می گفت مربعی. خلاصه اونقدر بگو مگو کردیم که صاحب مغازه از ترس برخورد فیزیکی ما خودش چند تا مدل پیشنهاد داد و یک جورایی مخمون رو زد تا خریدیمشون. حالا نوبت به خان سوم رسید. من می گفتم من این ساعت رو می خرم. مانی گفت من می خرم قرار بود تو برا بچه اش بخری.ولی من گفتم بچه اش کیه هنوز به دنیا نیمده من چی بخرم لباس رو هم که می گفت خودش چند دست خریده. خلاصه یک ربعی هم سر اون چونه زدیم که باز با همفکری جناب مغازه دار که خدا انشالله پدرش رو بیامرزه قرار شد پول بزاریم و با هم بخریم. هیچی دیگه پول گذاشتیم و ساعت رو برداشتیم از مغازه اومدیم بیرون و رسیدیم به خان چهارم. من ساعت رو گرفته بودم دستم مانی می گفت بده دست من. گفتم:
- فرقش چیه؟
- اگه فرق نداره بده دست من.
- نمی دم.
- بده.
- نمی دم.
- ده میگم بده.
تشر زدم: اِ. بی تربیت وسط خیابون چیه بده نده راه انداختی مثل بچه ها.
- چی چی راه انداختم؟
با کیفم به بازوش زدم.
- منحرف.
خندیدو گفت:
- میگم بده به من...
بدنگاش کردم که گفت:
- اون ساعت رو.
- نمی دم بهت این ساعت رو.
- چرا؟
- چرا بدم بهت؟
- چی رو؟
جیغ کشدیم:
- مانی...
خندید و گفت:
- آخه تو حواست نیست میندازیش میشکنه کلی پولش رو دادم.
- اولا که من بهتر از تو نگهش ندارم بد تر از تو هم نگهش نمی دارم. تو خودت باید یکی مواظبت باشه. بعد هم جهت یادآوری نصف پول اون ساعت رو بنده دادم.
- خب نصفش رو هم من دادم.
- وااای. مانی کامل حرف بزن.
- خب بابا نصف پولش رو هم من دادم.
- اذیت نکن دیگه مثل بچه ها با من کل کل می کنه.
خلاصه اونقدر من گفتم و اون گفت که قرار شد نیم ساعت دست من باشه و نیم ساعت دست اون! خب از خان چهارم که گذشتیم رسیدیم به خان پنجم. می خواستیم یک جعبه ی خوش گل بگیریم که ساعت رو بذاریم داخلش. یک مغازه لوازم تزئینی پیدا کردیم و رفتیم داخل.پاکت ها و جعبه های خوش گلی داشت. رفتم سمت جعبه ها و مانی هم شروع کرد گشتن بین پاکت ها.فروشنده که یک دختر جوون بود نزدیک اومد و پرسید:
- می تونم کمکتون کنم.
من و مانی همزمان شروع کردیم حرف زدن که بیچاره نفهمید. یک نگاه به مانی انداختم و گفتم:
- ما دنبال یک جعبه ی قشنگیم.
مانی- منظورشون یک پاکت قشنگه.
- نه خیر منظورم همون جعبه است.
- جعبه برا چی ساعت خودش جعبه داره.
- اون جعبه اش زشته تازه جعبه در جعبه قشنگ میشه.
- ای بابا خب اون که خودش جعبه است میذاریمش تو پاکت.
- نه از پاکت خوشم نمیاد.
- آخه جعبه برا چی؟
- چرا جعبه نه.
آروم گفت: چون گرون تره و نیازی هم بهش نیست.
زیر لب گفتم: خصیص خب تو پولش رو نده.
- ای بابا اصلا پاکت قشگن تره ببین چه پاکت های خوش گلی دارند.
- تو ببین چه جعبه های خوش گلی دارند.
هی من از جعبه ها تعریف می کردم هی اون از پاکت ها. بیچاره دختره داشت سرگیجه می گرفت آخر هم بهمون پیشنهاد داد که جفتش رو بگیریم ساعت رو بذاریم تو جعبه و بذاریمش تو پاکت! ما هم قبول کردیم. خلاصه حساب کردیم و رفتیم بیرون. مانی گفت:
- نیم ساعتت تموم شد ساعت رو بده به من.
ساک ساعت رو با بی میلی دستش دادم. داشتم می رفتم به سمت خروجی پاساژ که گفت:
- کجا؟
- مگه نمیریم خونه؟
- نه. واسه بچه اش هنوز هیچی نخریدیم.
- بچه چیه بابا بذار به دنیا بیاد خودم براش کل پاساژ رو می خرم.
- اِ. نه ذوق داره باید براش بگیریم.
- نه. نمی خواد.
آخرش هم حرف حرف مانی شد. من هم لج کردم و یک گوشه ایستادم تا رفت خرید کرد و برگشت. یک لباس دخترونه خوش گل خریده بود با این که سلیقه اش رو در دل تحسین می کردم ولی برای کور کردن ذوقش و تلافی اون یک ربعی که ایستادم منتظرش گفتم:
- این چیه؟ بچه نوزاد ندیدی؟ این تا یک سالگی اندازه اش نمیشه.
نگاهی به لباس کرد و گفت:
- ولی خوش گله. اشکال نداره. یک سالش که شد می پوشه.
خلاصه خان ششم هم با هر بدبختی بود رد کردیم و راه افتادیم سمت ماشین و خان هفتم که خودم ساختمش.
- مانی؟
- چیه؟
- چیه نه بی تربیت آدم به یک خانم محترم میگه جانم.
- خیلی خب جانم؟
- میذاری من برونم؟
- مگه گواهینامه داری؟
- پ ن پ فقط تو داری.
- آخه تو که ماشین نداری.
- چه ربطی داره یعنی هرکی ماشین داره فقط گواهینامه میگیره؟
- نه ولی تا حالا چند بار پشت رول نشستی؟
-همون موقع تعلیم رانندگی.
- خسته نباشی. حالا انتظار داری من ماشینم رو بدم دستت؟
- نگران نباش نمی کوبونمش.
- رکسان تو رو خدا دم عیدی خرج رو دستم نذار مثل بچه آدم بیا سوار شو.
- اِ مانی تو که خصیص نبودی.
- چرا بودم خودت نیم ساعت پیش گفتی.
- حالا من یک چیزی گفتم.
- نه نمیشه بیا بشین.
- مانی...
- زوره؟
- نه خیر من دارم ازت یک چیزی می خوام.
- خب من هم می گم نه.
- مانی خیلی لوسی.
- بشین بریم دیر شد.
و خودش طرف راننده نشست و در رو بست.
___ و خودش طرف راننده نشست و در رو بست. حالیت می کنم مانی خان. تا تو باشی دیگه روی رکسانا خانم رو زمین نندازی. با کمال خونسردی در عقب رو باز کردم و نشستم. با تعجب برگشت سمتم.
- چرا عقب نشستی؟
جوابش رو ندادم و روم رو کردم سمت پنجره. برگشت و همون طور که استارت می زد گفت:
- لوس مسخره.
- عمه ته.
برگشت سمتم:
- تو به عمه من چی کار داری؟
باز جوابش رو ندادم. دوباره برگشت و دنده رو عوض کرد و راه افتاد. به خونه که رسیدیم در رو باز کردم و خیلی سریع پاکت ساعت رو از روی صندلی جلو قاپیدم و از ماشین پریدم بیرون و رفتم تو خونه. اونقدر سریع این کار رو کردم که مانی فرصت نکرد داد بزنه. خاله و رها بیدار بودند. تو هال نشسته بودند و با یکسری طرف و روبان ور می رفتند. رفتم سمتشون و سلام کردم.
- سلااااام. به مامان کوچولو و خاله جون خودم.
خاله لبخندی زد و گفت:
- سلام زبون دراز من چه طوری خاله؟
اخم کردم و گفتم:
- ممنون. من زبون درازم؟
رها و مانی که تازه اومده بود همزمان گفتند:
- نیستی؟
به سمت بالا نگاهی انداختم و گفتم:
- قروبنت خدا حالا من با این همه طرفدار چی کار کنم؟
خاله همون طور که می خندید گفت:
- خیلی خب حرفم رو پس میگیرم. زبون دراز نیستی. شیرین زبونی.
مانی- البته در عمق مطلب فرق زیادی نداره.
برگشتم یک دونه از اون نگاه های دراکولاییم رو بهش بندازم که مثل تیر از پله ها بالا رفت. زیر لب گفتم:
- پررو.
که صداش از بالا اومد:
- عمه اته.
داد زدم: من که عمه ندارم ولی تو هم گوش هات خیلی دراز اند ها بزنم به تخته.
رها و خاله خندیدند و من نفهمیدم مانی چی گفت. خیلی هم مهم نبود. رو به رها و خاله گفتم:
- چی کار دارید می کنید شما حالا؟
رها در حالی که روبانی رو دور ظرفی می بست گفت:
- بساط هفت سین میچینیم.
با ذوق دست هام رو بهم کوبوندم.
- آخ جون. صبر کنید من لباس هام رو عوض کنم و بیام.
و تند تند پله ها رو بالا رفتم. جعبه ی ساعت رو در دور از ذهن ترین نقطه پنهان کردم تا دست مانی بهش نرسه بعد هم سریع لباسم رو عوض کردم اینقدر با عجله لباس پوشیدم که نفهمیدم چی پوشیدم بعد هم مثل تیر پله ها رو رفتم پایین. فکر کنم کلش پنج دقیقه هم طول نکشید. رها روبان گلبهی و سرخابی گرفته بود. خاله هم سفیدش رو داشت. ظرف ها هم سفید بودند با حاشیه های گلبهی و گل های سرخابی ریزی در لبه و پایه. رها یک مدل گذاشت جلوم و بعد پنج تا ظرف و دو متر روبان رو داد دستم و گفت بپیچ. سر اولی جونم در اومد. عمرا در این جور موارد به پای رها نمی رسیدم. کلا از این جور کار های خانمانه زیاد سر در نمی آوردم. با این که تزئین کردن رو خیلی دوست داشتم ولی خیلی مهارتی در صاف و تمیز تزئین کردن اجسام نداشتم. اولی و دومی رو رها کمکم کرد. سومی رو دیگه راه افتادم و تا آخرش رو راحت بستم. این هم یکی دیگه از نشونه هایی که ثابت می کنه من با استعدادم!قربون خودم برم. ظرف ها که تموم شد خاله رفت از تراس سبزه رو آورد. با شوق سبزه رو گرفتم و دور تا دورش رو نگاه کردم.
- واای. خاله چه سبزه ی خوش گل و یکدستی کی سبز کردید؟
- دو سه هفته ای میشه خاله.
- وای تا حالا سبزه به این خوش گلی ندیده بودم. بده من اون روبان ها رو رها.
رها سبزه رو از دستم گرفت و گفت:
- لازم نکرده. خودم می پیچم. این یکی موجود زنده است نمیشه مثل اون ظرف ها باهاش کشتی بگیری.
لب برچیدم و گفتم:
- من کی کشتی گرفتم وا؟
خاله خندید و گفت:
- قروبنت برم خاله قیافه ات رو این طوری نکن. قربون دستت برو تو آشپزخونه سمنو و سنجد و این چیز ها رو میزه بیار تا رها سبزه رو تزئین می کنه ما ظرف ها رو پر کنیم.
بلند شدم و با قیافه ی دلخور ساختگی رفتم آشپزخونه و سینی بزرگی رو که روی میز بود رو به زور بلند کردم و تلو تلو خوران به هال رفتم. از ترس این که محتویات سینی چپه نشه آروم قدم بر میداشتم. به قول شیرین مورچه ای که همون موقع مانی جلوم ظاهر شد. ای بخشکی شانس حالا لج می کنه تا این ها رو نندازه ول کن نیست که. این باید ابروی من رو ببره من که می دونم دلش از من پره. از ترس این که سینی چپ بشه با صدای بلند گفتم:
- مانی جان مادرت از جلو راه برو کنار.
نگاهی به دو طرفش که هر طرف اندازه دو متر جا بود انداخت و گفت:
- این همه راه من که جلوت نیستم.
- آخه این سنگینه من باید فضای باز داشته باشم بتونم تعادلم رو حفظ کنم.
سری تکون داد و به سمتم اومد که جیغ کشیدم و یک قدم عقب رفتم.
- چته؟
- می افته. شوخی خرکی نکن تو رو خدا.
- ای بابا بیا و خوبی کن می خواستم ببرم برات.
- نمی خواد ببری برام فقط راه رو باز کن بذار من با آرامش خیال برم.
آهی کشید و از جلوم کنار رفت و دستش رو به طرف هال گرفت. در حالی که می ترسیدم یک دفعه بزنه زیر دستم،در حالی که با ترس آمیخته به التماس نگاهش می کردم با بالاترین سرعت ممکن از جلوش رد شدم و رفتم پیش رها اینا. سینی رو گذاشتم پایین و گفتم:
- بفرمایید. خب حالا من چی کار کنم؟
رها- هیچی. بشین نگاه کن.
-اِ...رها منم می خوام ظرف ها رو پر کنم.
رها - نمی خواد گند میزنی.
-رها...
خاله- اذیتش نکن بچه ام رو رها. بیا خاله جون. تو سنجد ها رو بریز.
- نه من سمنو رو می خوام بریزم.
رها- نه تو رو خدا. دور ظرف رو کثیف می کنی.
- خاله من یک چیز به این میگم ها.
خاله خندید و سنجد ها رو به سمتم گرفت.
- تو حالا این ها رو بریز سمنو رو هم خودم نظارت می کنم که خراب نکنی.
گونه اش رو محکم بوسیدم و سنجد ها رو ازش گرفتم و داخل ظرف چیدم.چقدر من زود خر میشدم! روش رو هم با نهایت سلیقه چیدم و با افتخار گرفتمش رو هوا.
- خوب شد خاله؟
نگاهی کرد و گفت:
- آره عزیزم عالی شد.
همون طور داشتم به شاهکار هنریم تو هوا نگاه می کردم که یکهو صدای وحشتناکی اومد که هرسه از جا پریدیم و ظرف از دست من افتاد و شکست. برگشتم عقب تا ببینم این صدا چی بوده که متوجه شدم بادکنکی بوده که توسط مانی ترکونده شده. رها همون طور که دستش رو قلبش بود گفت:
- وای مانی این چه کاری بود؟
مانی شونه ای بالا انداخت و گفت:
- ببخشید داشتم بادش می کردم ترکید.
خاله هم شروع کرد نفرین کردن.
- د آخه خیر ندیده من چند بار باید در روز یادآوری کنم زن حامله تو خونه است یکم مراقب باش. رعایت کن. ها؟ چند بار؟
مانی ببخشیدی گفت و از جلو چشم دور شد. لحظه ی آخر نگاه پیروزمندانه اش رو روی خودم حس کردم. ای خدا من که می دونم عمدا ترکوندیش تا من رو بترسونی و اون ظرف بشکنه. حالیت می کنم. تو فکر انتقام بودم که با صدای جیغ مانند رها به خودم اومدم:
-رکسانا... سرویس رو زدی ناقص کردی.
- چی رو؟
- سرویس هفت سین رو.
چه زود یادش اومد انگار فقط من نیستم که تاخیر فاز دارم.رها با همون صدای جیغ مانند ادامه داد:
- زدی یکیشون رو شکستی دیگه حالا یک ظرف کم میاد باید یک چیز دیگه بذاریم حالا یک چیزی که به اینا بیاد از کجا پیدا کنم؟ می دونی چند وقته دارم این ها رو با هم ست می کنم.
با ناباوری به رها که یکریز سرم جیغ می کشید نگاه کردم. این همون رها بود؟ کسی که هیچ وقت صداش رو بالا نمی برد. کسی که همه به متانت و خانمی می شناختنش. اون رهای صبور و کم حرف که به همه ی غر های من گوش می داد. به همه ی حرف هام می خندید. جوابش به همه ی سهل انگاری هام یک چشم غره ی کوچیک بود و بس. واقعا این زنی که جلوم نشسته و طلبکارانه نگاهم می کرد همون رها بود؟ خاله نگاهی به چهره ی بق کرده ی من و صورت اخموی رها انداخت و گفت:
- خب حالا اتفاقیه که افتاده دیگه اشکالی هم نداره. چیزی نشده که. تقصیر رکسانا هم نبود. نقصیر این ورپریده مانی بود. خودت رو ناراحت نکن رها جان.
رها چشم ازم گرفت و خودش رو با روبان سبزه مشغول کرد ولی چهره اش هنوز گرفته بود. حالم گرفته شد. لعنت به تو مانی. از جام بلند شدم و در جواب خاله که می پرسید کجا گفتم: من به اندازه کافی مشارکت کردم می خوام برم یک هوایی بخورم.
به اتاقم رفتم و مانتو شلوارم رو پوشیدم. می خواستم یکم برم پیاده روی. حالا یک ظرف اینقدر ارزش داشت؟ ارزش این که سر من داد بزنه؟ خب به جای سرکه سنبل بذارند که ظرف نخواد اصلا بر فرضم که بی هفت سین می شدیم حق نداشت سرم داد بزنه. هر کسی بود ناراحت نمی شدم ولی رها...
از اتاقم خارج شدم داشتم از پله ها پایین می رفتم که چشمم به در اتاق مانی افتاد که باز بود.دو تا پله ای که رفته بودم پایین رو برگشتم. بی سر و صدا رفتم داخل. دیدم رو تخت دراز کشیده و هدفون تو گوششه و چشم هاش بسته است. آروم برای بار اول وارد اتاقش شدم. اتاقش معمولی بود. مثل هر اتاق دیگه ای تشکیل شده بود از یک تخت و میز و کتابخونه و کمد دیواری که در اطراف فضای سه در چهار و مستطیل شکل اتاق جاسازی شده بودند. نگاهی به مانی انداختم. ظاهرا که خواب بود. صدای آهنگش هم اونقدر زیاد بود که من به وضوح می شنیدم. همون طور که چشم می چرخوندم نگاهم افتاد به سوییچ ماشینش که روی میز بود.ای خدا کرمت رو شکر تو که می خواستی این رو بذاری جلو چشم ما حداقل می ذاشتیش رو کتابخونه که من مجبور نباشم از جلو تختش رد بشم. بدبختانه اول کتابخونه بود و بعد تخت مانی و بعد میز تحریر که روش سوییچ قرار داشت. نه راه نداشت من باید اون سوییچ رو برمیداشتم. حتی اگر ماشین سوار نمی شدم باید برش می داشتم. نفس عمیقی کشیدم و پاورچین پاورچین روی پنجه ی پا در حالی که سعی می کردم صدای نفس هام هم در نیاد وارد شدم. در حالی که نفسم رو حبس کرده بودم و روی نوک پنجه هام راه می رفتم. کتابخونه رو رد کردم رسیدم به تخت. اگه چشم هاش رو باز می کرد راه فراری نداشتم درست جلوش بودم. در حالی که نگاهم به مانی بود آروم آروم از جلو تختش رد شدم که حس کردم پام رفت رو یک چیز تیزی. نزدیک بود جیغ بکشم که سریع با دست جلو دهنم رو گرفتم. اونقدر درد می کرد که نشستم رو زمین. به پام نگاه کردم پونز بود. اه مرده شور ریخت شلخته ات رو ببرن پونز کف اتاقت چی کار می کنه؟ همون طور که پام رو گرفته بودم زبونم رو گاز می گرفتم تا داد نزنم. چند دقیقه نشسته بودم رو زمین تا یکم دردش بخوابه. داشت خون می اومد. من هم جهود! یک قطره خون میدیدم دردم می گرفت! درست نشسته بودم پایین تخت مانی و نسبت بهش دید نداشتم. چه تخت گنده ای هم داره خوش به حالش. می خواستم از رو زمین بلند شم که تخت صدا داد و بعد هم صدای خمیازه مانی اومد. ای وااای. نه بیدار نشو پسر بگیر نیم ساعت دیگه چرت بزن آفرین. نه خیر. متوجه شدم که از رو تخت داره بلند میشه. سریع خودم رو به تخت رسوندم و خودم رو طوری جمع کردم و چسبوندم به پایین تخت که دیده نشم. مانی هم بلند شد و همون طور که هنوز هندزفری تو گوشش بود رفت سمت میزش.خوش بختانه صدای آهنگش اونقدر بلند بود که متوجه حضور من نشه پشتش هم به من بود و هنوز روئیت نشده بودم. تا پشتش به من بود با نهایت سرعت خودم رو از پایین تخت به کنار تخت رسوندم و خزیدم زیر تخت بزرگش و گوشه ی پتو رو که آویزون بود رو هم گرفتم و کشیدم پایین تا دیده نشم. فقط یک روزنه ی کوچیک برای تنفس و دید خودم گذاشتم. باید میدیدم چی کار می کنه. نمی دونم داشت تو کشوش دنبال چی می گشت که آخر هم پیدا نکرد و در کمد دیواری اش رو که کنار میز بود رو باز کرد. و آخ نه می خواست لباس عوض کنه. بلوزش رو در آورد. سریع گوشه پتو رو کشیدم تا نبینم که حس کردم دارم خفه میشم دوباره روزنه رو باز کردم. وای. ای خدا چه گیری کردم ها. ورزشکار هم هست مثل این که. یک خاک بر سر نثار خودم کردم و چشم هام رو بستم. اه نه این طوری که نمی بینمش یک وقت نخواد جعبه کفشی چیزی از زیر تخت دربیاره. اصلا لباس عوض کردنت چیه الان. وای داشتم روانی میشدم. بالاخره تصمیم گرفتم چشم هام رو باز کنم ولی به بالا تنه اش نگاه نکنم. خوش بختانه قصد تعویض شلوار نداشت.همون شلوار جین تنش بود. تی شرت سفید خوش گلش رو که به سلامتی پوشید یک نفس راحت کشیدم. خوش بختانه هنوز هندزفری تو گوشش بود وگرنه صدای نفسم رو می شنید. درد پام رو کلا یادم رفته بود و همه حواسم متمرکز بود روی حرکات مانی که یک دقیقه با موهاش رو می رفت و یک دقیقه شیشه ادکلن روی خودش خالی می کرد و همون طوری زیر لب آهنگ رو هم زمزمه می کرد. اه ساسی مانکن هم گوش میکنه که. کجایی تو پسر ساسی دو ساله از مد افتاده. از ساسی مانکن متنفر بودم. وقتی میگم متنفر منظورم به معنی واقعی کلمه است. آخر سر بعد از یک ربع رضایت داد و از اتاق بیرون رفت.همون طور زیر تخت چرخیدم و از اون سمت دیدم که از اتاق رفت بیرون. سریع بیرون اومدم و روی میز رو نگاه کردم. بخشکی شانس سوییچ رو کجا برد؟ شاید همون جا هاباشه.شروع کردم گشتن. هی این ور میز رو بگرد اون ور رو بگرد هیچی نبود. وای خدا الان موهای خودم رو می کشم ها. وای یعنی سوییچ رو برده می خواد بره بیرون؟ نه. سریع از اتاق خارج شدم. دیدم چراغ دستشویی طبقه بالا روشنه و کنار در روی صندلی یک کت هست و یک کیف مردونه. خدایا این فقط وسط کار من از دستشویی نیاد بیرون من خودم یک عمر نوکرتم. یک نفس عمیق کشیدم و رفتم جلو.اوه اوه بو ادکلنش از شش متری میومد. فکر کنم نصف شیشه رو روی خودش خالی کرده بود و نصف دیگه اش رو روی کتش. نمی دونم مرگم چی بود که اینقدر اصرار داشتم اون سوییچ رو بردارم. شروع کردم گشتن جیب هاش. تجربه ثابت کرده بود که سوییچ ماشین دو تا جا می تونه باشه. تو جیب کت و یا آویزون کمربند آقایون. و از شانس خوب من تو جیب کتش بود. با ذوق سوییچ رو تو دستم چرخوندم و مثل بچه ها در حالی که بالا و پایین می پریدم رفتم تو اتاقم کیفم رو برداشتم و قبل از این که مانی از دستشویی خارج بشه و متوجه نبود سوییچش بشه با سرعت نور از رها و خاله خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون! تو حیاط دویست و شش خوش گل مانی بهم چشمک می زد. لا مذهب یک دونه خش نداشت روش. مثل صفرش میموند. معلومه جونش به جون ماشنش بسته بود که همیشه برق می زد. به قول شیرین ماشین برای مرد ها مثل بچه برای زن هاست! پیش خودم گفتم بیخیال رکسانا بیچاره خیلی ماشینش رو دوست داره تو خوشت میاد یکی بچه ات رو بی اجازه برداره ببره؟ همون سوییچش رو برداشتی از قرارش جا میمونه بسه. ولی از اون ور یک حسی گفت حالا تو که بچه نداری بخوای نگرانش باشی این هم ممکنه یعنی ممکن نیست. به احتمال صد درصد.این آقا یک دونه زاپاسش رو داره. بردار برو بی خیال. باز حس انسان دوستیم گفت: نه تو دو ساله پشت فرمون ننشستی اومدیم و زدی ماشین مردم رو ناقص کرید اون وقت چی؟ تازه بهت هم که اجازه نداده. تو هم که بابای پولدار نداری که بخواد پولش رو بده.
خلاصه با خودم در کشمکش بودم که صدای خداحافظی مانی رو از داخل شنیدم. معطلش نکردم. مثل تیر رفتم در پارکینگ رو باز کردم و سوار ماشین شدم و زدم بیرون. در رو سریع بستم و گازش رو گرفتم و از کوچه خارج شدم. تا اون جایی که خودم تشخیص دادم هم حین این کار ها دیده نشدم. آخ الان مانی میاد پایین میبینه تو حیاط روغن موتور ریخته و ماشینش نیست. وای چه حالی میده. لبخند شیطانت باری زدم و پیش خودم گفتم: خب حالا آقا مانی از قرارت جا بمون تا تو باشی به رکسانا مسیحا دختر داریوش مسیحا نه نگی. وای اگر بابام خدابیامرز بود می فهمید چنین کاری کردم یکی می زد تو سر خودش و یکی تو گوش من با این دختر تربیت کردنش! یک چیزی ته دلم گقت شاید تو اگر بابا داشتی این طوری نمی شدی. سریع اون چیز رو خفه کردم. اصلا حوصله ی غمبرک گرفتن رو نداشتم دم عیدی. وای راستی پس فردا عید بود. سال تحویل هشت صبح بود. چه خوب. خرید هام رو که فرهاد زحمتشون رو کشید. عیدی رها رو هم که دو ساعت پیش خریدم. چی کار کنم حالا؟ به چهار راه رسیدم. چراغ قرمز بود. ایستادم و ترمز دست رو کشیدم. بعد به دو تا مطئله ی مهم پی بردم. یکی این که من جایی رو بلد نبودم بعد هم اصلا کاری نداشتم. فقط می خواستم ماشین رو ببرم که مثلا به مانی ثابت بشه نباید به من نه بگه. همین؟ خب دختره ی دیوونه ماشین خودشه اختیارش رو داره. اه چرا من قبل از انجام کاری فکر نمی کردم خدایا؟ چراغ سبز شد.دور زدم سمت خونه. سر کوچه دیدم که مانی داره سوار آژانس میشه. دیدم اوضاع خیطه دنده عقب گرفتم و از کوچه اومدم بیرون. ای خدا حالا چه خاکی به سر بریزم؟ همون طور ایستاده بودم دیدم آژانس از کوچه خارج شد. ای خدا شکرت من رو ندید. ولی من دیدمش با یک من عسل هم نمی شد خوردش. کتکه رو خوردم.


RE: ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥ - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 17-09-2014

قسمت 5


همون طور ایستاده بودم دیدم آژانس از کوچه خارج شد. ای خدا شکرت من رو ندید. ولی من دیدمش با یک من عسل هم نمی شد خوردش. کتکه رو خورده بودم.همون طور که از تو آیینه به پژو آردی که مانی نشسته بود داخلش نگاه می کردم یک فکری به ذهنم رسید. لبخند شیطانت باری زدم و سوییچ رو چرخوندم. ماشین یهو پرید. یکی با دست زدم تو پیشونیم. باز یادم رفت این دنده رو خلاص کنم. دنده رو خلاص کردم و راه افتادم. حالا که قراره کتک بخورم بذار حداقل قبلش یکم تفریح کنم ببینم این آقا مانی برای کی اینقدر تیپ زده. کوچه رو دور زدم و افتادم دنبال پژو آردی. چشمم خورد به عینک آفتابی مانی که روی صندلی بغلیم افتاده بود. برش داشتم و نگاهی بهش انداختم. مردونه بود ولی خب کاچی به از هیچی. عینک رو به چشمم زدم و شالم رو جلو کشیدم. فقط خدا کنه پلاک رو نبینه. ای خدا ماشین خودش رو برداشته بودم داشتم تعقیبش می کردم. مطمئن بودم اون شب مانی نمیذاره من سرم راحت به بالش برسه. بعد از رد کردن دو سه تا چهارراه و چراغ قرمز های استرس زا برای من بالاخره ماشین نگه داشت. من هم چند متر عقب تر ایستادم و نگاه کردم. مانی پیاده شد و ماشین رفت. یکم بیشتر تو صندلیم فرو رفتم تا یک وقت نبینتم. داشت این ور اون ور رو نگاه می کرد. وای اگه پلاک رو میدید...داشتم خدا خدا می کردم که همون موقع یک ماشین شاسی بلند اومد جلوم ایستاد. حالا خر بیار و باقالی بار کن. عمرا دیگه می تونستم مانی رو ببینم. ماشین خوب استتار شده بود ولی خودم هم متاسفانه تو ماشین بودم. خودم رو سپردم دست خدا و سوییچ رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم. دزدگیر رو زدم. ماشین با صدا قفل شد. مثل بچه ها خندیم. چه کیفی می داد. مانی رو دیدم که رفت اون سمت خیابون و وارد یک کافی شاپ شد. من هم دنبالش. سرم رو انداخته بودم پایین تا اگر دیدم نشناستم. کل صورتم زیر عینک آفتابی بزرگ مانی و شالم که کشیده بودمش جلو پنهان شده بود. به زور جلوم رو میدیدم. وارد که شدم از بخت بدم کافی شاپ زیاد شلوغ نبود. مانی به سمت یک میز شلوغ رفت. میزی که چهار تا دختر و سه تا پسر دورش نشسته بودند. با دیدن مانی با سر و صدا سلام کردم. مانی بین یک پسر و دختر نشست. من هم رفتم در دور ترین نقطه ای که به اون ها دید داشت ایستادم. می تونستم صورت مانی رو ببینم.خب پس با دوست هاش قرار داشته. بی معرفت یک تعارف هم به من نزد. دیگه حس کنجکاویم ارضا شده بود. دیگه بهانه ای برای اونجا موندن نداشتم. شاید بهتر بود می رفتم خونه ولی قبلش باید یک بهانه ای برای بردن ماشین مانی جور می کردم. خاله نباید می فهمید از رو لجبازی این کار رو کردم. ترجیح دادم بشینم تو کافی شاپ و راجع بهش فکر کنم. همون جایی که ایستاده بودم یک میز دو نفره ی خالی بود. نشستم و شروع کردم نقشه ریزی. انواع راه ها اومد تو ذهنم ولی همه شون یک جایی با شکست مواجه میشدن. در حال دو دو تا چهار تا بودم که یک صدایی کل افکارم رو متلاشی کرد.
- ببخشید خانم می تونم اینجا بشینم.
سرم رو اوردم بالا. یک پسر هم سن و سال خودم بود. شلوار جین آبی پوشیده بود با تی شرت سفید و یک کت سرمه ای هم روش. صداش رو مثل این دوبلر ها یکم بم کرده بود. از همون حالت هایی که شیرین همیشه مسخره شون می کرد. یک بار که با پدارم بحثش بود پدارم لو داده بود که این نوع حرف زدن از نظر خود پسر ها بسی دختر کشه. یاد قیافه ی پدرام وقتی که این حرف از دهنش پرید بیرون افتادم و خنده ام گرفت. این یارو هم به خودش گرفت. داشت صندلی مقابلم رو می کشید بیرون که بشینه که اخم هام رو در هم کشیدم و گفتم:
- من به شما اجازه دادم بشینید؟
با همون لحن ادامه داد:
- ولی نگفتید نشین.
- خب حالا میگم. نشین.
- میشه بپرسم چرا؟
ای خدا هیچ کس رو گرفتار آدم سیریش نکن. شونه بالا انداختم و از جام بلند شدم. کیفم رو برداشتم و همون طور که از میز فاصله می گرفتم گفتم:
- خب بشین به من چه؟
دنبالم اومد و گفت:
- تنهایید؟
می خواستم برگردم یکی بزنم تو دهنش ها. آره تنهام. همیشه تنها بودم. تنها بودن جرمه؟ یاد اون روز هایی افتادم که تا می رفتم برای مصاحبه می گفتم تنهام یک جور دیگه نگاهم می کردند. یاد رها که از وقتی فهمیدند دختر تنهاست تو اون شرکت هزار جور پیشنهاد بهش شد. بغض کرده بودم. من تنهام. چرا بقیه به خودشون اجازه میدن مزاحم یک آدم تنها بشن؟ قدم هام رو محکم تر و بلند تر برداشتم که بازوم رو گرفت و خواست نگهم داره که برگشتم و یکی خوابوندم تو گوشش. شوکه فقط نگاهم می کرد. بعد از چند لحظه قرمز شد. رگ های گردنش رو به وضوح میدیدم. دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه که صدای مانی رو از پشت سرش شنیدم.
- رکسانا؟
برگشتم نگاهی کردم. وااای. ماشین کم بود این هم اضافه شد. مانی با عصبانیت اومد جلو و گفت:
- چی شده؟
زبونم بند اومده بود. نمی دونم چرا یک لحظه تمام عذاب هایی که کشیده بودم اومد جلو چشمم یک لحظه فکر کردم تا آخر عمرم باید به عنوان یک دختر تنها این چیز ها رو تحمل کنم و جوش آوردم. اون به خودش اجازه داد بازوم رو بگیره چون تنها بودم. چرا این طوری بود؟ تنها چیزی که اون لحظه می خواستم یک گوشه ی دنج و خالی برای گریه کردن بود. مانی دوباره سوالش رو تکرار کرد که اون پسر مزاحم شروع کرد حرف زدن. اون لحظات فقط می خواستم دهنش رو گل بگیرم.
- من و دوست دخترم یک مشکل جزئی داریم فکر نمی کنم به شما مربوط باشه.
مانی با چشم های گرد شده برگشت سمت من.
- این چی میگه.
اون یارو هم با پررویی برگشت سمت من و گفت:
- اِ؟ شما همدیگه رو میشناسید؟
مانی با بهت نگاهم می کرد بالاخره زبونم باز شد.
- مانی این چرت و پرت میگه این مزاحم منه.
پسره پوزخندی زد و گفت:
- حالا شدم مزاحم دیگه؟
نزدیک بود گریه ام بگیر.
- چرا چرت و پرت میگی یارو من دو روز نیست اومدم بابلسر اونوقت چه جوری دوست دختر تو ام؟
برگشت با پررویی گفت:
- مگه همین دو ساعت پیش قبول نکردی.
فقط با التماس مانی رو نگاه کردم که مانی هم برگشت با عصبانیت بهش گفت:
- این خانم یک ساعت پیش تو خونه من بودند. کمتر دروغ بگو دماغت دراز مشه. یک لطف دیگه هم بکن.همین الان گورت رو از انیجا گم کن و دیگه تو کافی شاپ من پیدات نشه وگرنه می دونم چی کارت کنم.
و دست من رو گرفت و کشید سمت دوست هاش که همه داشتند به ما نگاه می کردند. خب کتک های اون شبم چند برابر شده بود این رو میشد از رو چهره ی سرخ مانی فهمید. مانی یک لحظه از دوست هاش معذرت خواست و من رو دنبال خودش کشید تو محوطه پشت کافی شاپ که فضای باز بود. من رو نشوند روی یک از تخت ها و خودش جلو پام زانو زد و با خشم بهم خیره شد.
- خب...توضیح بده.
سرم رو انداختم پایین و همون طور که با بند کیفم بازی می کردم گفتم:
- چی رو؟ به خدا مزاحم بود.
- اون رو خودم فهمیدم. من که تو رو میشناسم.
- آره جون خودت حرفش رو باور کرده بودی اولش.
- یک لحظه آره. ولی بعدش...
حرف شرو نیمه تموم گذاشت. بلند شد و کنارم نشست.
- وقتی یکهو غیبت می زنه بعد تو کافی شاپ با یک پسر ظاهر میشی چه انتظاری از آدم داری؟ واسه چی ماشینم رو برداشتی؟
با صداقت گفتم:
- لج و لج بازی.
- دلت خنک شد؟
- آره.
- حالا میشه سوییچش رو بدی؟
دست بردم داخل کیفم و سوییچش رو با بی میلی گذاشتم کف دستش. بعد هم بغضم شکست. کاش از خونه نمی اومدم بیرون. مانی همون طور که سوییچ رو تو دست هاش می چرخوند گفت:
- چرا پا شدی بی خبر از خونه اومدی بیرون؟ نگفتی گم میشی؟
- خاله و رها می دونستند.
- اون ها فکر می کردند پیاده میری تا پارک سر کوچه و برمیگردی.
با هق هق گفتم:
- تقصیر توست.
با خنده پرسید:
- من؟
- آره دیگه اگه ماشینت رو میدادی به من هم لج نمی کردم قایمکی برش دارم. تازه اگر بادکنک رو نمی تکوندی اصلا اتفاقی نمی افتاد که من بخوام از خونه بیام بیرون.
- خب حالا برا چی تعقیبم کردی؟
- خب جایی رو بلد نبودم. بیکار بودم.
خندید و گفت:
- دوست هام رو دیدی؟
- نه بابا وقت نکردم همه رو دید بزنم. داشتم فکر می کردم چه جوری برم خونه که کتکتم نزنی که اون یارو نمی دونم از کجا پیداش شد.
گریه ام هر لحظه بیشتر میشد.صورتم رو با دست هام پشوندم و آرنج هام رو گذاشتم رو زانو هام و ستونشون کردم. حس کردم مانی بهم نزدیک شد. دستش رو انداخت دور شونه هام.
- خب حالا گریه ات برای چیه؟
سرم رو آوردم بالا و به مانی نگاه کردم.
- مانی؟
- جانم؟
- تو...اگر یک دختر تنهایی رو ببینی، مزاحمش میشی؟
یکم مکث کرد و گفت:
- من نه. ولی خیلی ها میشن. براشون تنها و غیر تنها هم فرق نمی کنه ولی خب مزاحم یک آدم تنها شدن راحت تره.
- تو چرا مزاحم نمیشی؟
- چون تربیت و شخصیتم با اون ها فرق می کنه. همه که مثل هم بزرگ نمیشن. همه باور هاشون مثل هم نیست.
- من دلم نمی خواد تنها باشم.
- نیستی. رها رو داری...فرهاد رو داری... منو داری... مامانم رو داری...
با کنجکاوی نگاهش کردم.
- تو فرهاد رو از کجا میشناسي؟
خندید و گفت:
- رازه.
- مانی تو رو خدا.
- شب بهت میگم.
- مانی...
- راه نداره.
با حرص نفسم رو دادم بیرون دستش رو از رو شونه هام برداشتم. خندید و گفت:
- تو جز قهر کردن کار دیگه هم بلدی.
- نوچ.
بلند تر خندید.
- راستی این کافی شاپ جدی مال خودته؟
- یک هشتمش.
- چی؟
- با اون هفت نفری که اون بیرون دیدی دو سال پیش پول گذاشتیم و این جا رو زدیم. هم کلاسی هام اند. از سال اول باهاشون بودم. می خوای باهاشون آشنا بشی؟
سرم رو تکون دادم.
- پس پاشو.
بلند شدم و همراه مانی به سالن رفتیم. همزمان با ورودمون هفت جفت چشم کنجکاو به سمتمون برگشتند. مانی دستم رو گرفت و به میز نزدیک کرد.
- خب رکسان بیا با بچه ها آشنا شو.
و شروع کرد یکی یکی معرفی کردن. لاله و سپیده و سارا و مریم دختر های گروهشون بودند. مریم شبیه خانم دکتر ها بود واقعا. نمی دونم چرا ولی از قیافه اش معلوم بود پزشکه!. سارا هم یک دختر چشم سبز و به نظرم آروم بود. ولی سپیده و لاله جفتشون از اون شلوغ های پر حرف و با نمک بودند. مثل شیرین. بعد هم اشکان و ماهان و سینا رو بهم معرفی کرد. اشکان نامزد مریم بود. ماهان هم طبق گفته ی بقیه یک سال از همه کوچکتر بود. یک سال رو جهش زده بود. سینا هم مثل مانی یکی از دلقک های جمع بود. کلا از جمعشون خوشم اومد. محیط دوستانه و گرمی داشتند. با همشون دست دادم. به مانی حسودیم میشد که چنین دوست هایی داره. بعد از جریان رها من هم کمتر وقت کرده بودم با دوست هام وقت بگذرونم ولی یک روزی عضو چنین گروهی بودم. در آخر مانی رو به همه من رو معرفی کرد.
- بچه ها رکسانا دختر یکی از دوست های قدیمی مامان منه. یک جورایی خواهر رها.
لاله با ذوق گفت:
- خواهر رها شمایی پس؟
با کنجکاوی مانی رو نگاه کردم که گفت:
- رها براشون یک چیز هایی تعریف کرده.
لاله از جاش بلند شد و رفت از اون سمت یک صندلی آورد و بین خودش و سپیده گذاشت.
- بیا عزیزم. بیا بشین غریبی هم نکن رها گفته مثل خودم و سپیده زلزله ای.
خندیدم و کنارشون نشستم.
- اون طور که رها گفته نه ولی خب یکم.
مانی هم بین سارا و سینا نشست و شروع کردند به بحث ها مختلف. لاله که من رو ول نمی کرد یک ریز باهام حرف میزد . البته از این بابت ممنونش بودم باعث میشد حس غریبی نکنم. آخه از همه کوچکتر بودم. هی لاله حرف میزد و من ساکت بودم که آخرش گفت:
- اینقدر ساکت نباش آخر به کوچکترین بودت تو جمع عادت میکنی مثل ماهان.
صدای ماهان بلند شد.
- بزرگی به سال نیست به اینجاست.
و با انگشت ضربه ای به پیشانی اش زد. لاله خندید و گفت:
- خب در این صورت هر طوری بخوایم حساب کنیم تو باز کوچکترینی.
خندیدم و گفتم:
- شما ها همتون پزشکی می خونید؟
سپیده- آره. تو چی می خونی راستی؟
- معماری.
سپیده تریبا رو میز ولو شد.
- خوش به حالت. من عاشق معماری ام. اینقدر این مامانم دم گوشم خوند که دیپلم ریاضی رو ول کردم اومدم چسبیدم به خون و رگ و معده و روده و مثانه و...
صدای مانی در اومد.
- سپی....جان مادرت داریم قهوه می خوریم ها.
لاله یکهو داد زد.
- وااای دیدی چی شد یادم رفت برای رکسان قهوه بیارم.
و از جاش بلند شد. خواستم بگم زحمت نکشید که ماهان گفت:
- زحمت نکش رکسان جان این یک کاری بخواد بکنه خدا بیاد پایین نمیشه جلوش رو گرفت.
صدای غر غر های نا مفهوم لاله از دور اومد و جمع از خنده روده بر شد.
دو ساعت بعد همراه مانی از بچه ها خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون. لاله و سپیده هم شماره هاشون رو بهم دادند و شماره ام رو گرفتند تا تو این مدتی که بابلسرم باهاشون در ارتباط باشم. تو ماشین که نشستیم فکر کردم اگه اون یارو مزاحمم نشده بود الان باید خودم رو برای کتک جانانه آماده می کردم از این فکر خنده ام گرفت. مانی پرسید:
- چیه؟ چرا می خندی؟
- هیچی. مانی؟
- بله؟
- خیلی خوش حالم که تو پیش رهایی.
بخندی زد و دنده رو عوض کرد.
- من هم خوش حالم که رها پیشمه.
چشم هام رو ریز کردم و به خطوط در هم رفته ی چهره اش نگاه کردم
.- مانی؟
- بله؟
- نکنه...
خندید و گفت:
- چیه؟ به من تریپ مجنونیت نیمده؟
- دیوونه.
- ما رو چه به عشق و عاشقی خواهر من.
- آخه حرفت دو پهلو بود ها.
- خداییش من رها رو دوست دارم رکسان ولی فکر کردن به رها...یک جورایی خیانت به جفتمونه.
- منظورت خودت و رهاست؟
- آره...مامانم عاشق رهاست ولی می دونم هیچ وقت به عنوان عروس قبولش نمیکنه.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- هیچ کس رها رو قبول نمی کنه.
- چرا. این طوری نیست که هیچکس قبولش نکنه ولی خب خیلی ها با شرایطش کنار نمیان.
آهی کشیدم و گفتم:
- کاش میشد زمان رو به عقب برگردوند. اگه میشد...هیچ وقت نمیذاشتم خشایار همین طوری رها رو ول کنه و بره.
- چرا نمیگی جلوی رها رو می گرفتم؟
- چون یکسری چیز ها دست من نیست. من اصلا نفهمیدم درد اون چیه. ولی...خشایار حقش نبود. باید میایستاد و تاوان تک تک کاراش رو می داد. اون اصلا...آب شده رفته زیر زمین. اگر می تونستم برگردم عقب...هیچ وقت نمی ذاشتم از زبون لال شده ام بپره بریم پیش مانی...
بغض کردم. مانی با تعجب برگشت و نگاهم کرد. با همون بغض ادامه دادم:
- همیشه خودم رو مقصر می دونم. ما هیچ وقت عید مسافرت نمی رفتیم. نمی دونم چه مرگم شد اون سال پیله کردم بیایم پیش شما. آخه بچه هم سن و سالم فقط رها بود. فامیلی نداشتیم.می خواستم بیام پیش شما با تو بازی کنم. میشه گفت تنها کس و کارمون شما بودید. هرچی گفتم بابام گفت نه. من هم رفتم رها رو شیر کردم. بهش گفتم بریم پیش مانی خوش میگذره اون هم رفت مخ مامان باباش رو زد. باباش هم به بابای من پیشنهاد داد که بریم...
بغضم شکست. با صدای بلند زدم زیر گریه. هیچ وقت نه به روی خودم آورده بودم که اصرار من بوده و نه به روی رها. چون می خواستم فراموش بشه . می خواستم خودم رو تبرئه کنم. با هق هق ادامه دادم:
- هیچ وقت خودم رو نمی بخشم. همش تقصیر من بود.
با دست جلوی دهنم رو گرفتم تا هق هقم یکم بند بیاد. اشک کرد هام رو پاک کردم ولی سریع جاشون پر شد. مانی هم با تعجب فقط دیوونه بازی من رو نگاه می کرد. بعد از چند دقیقه هم ماشین رو پارک گوشه و برگشت من رو نگاه کرد. دستش رو گذاشت رو شونه ام و همون طور که نگاه تاسف بارش روم ثابت بود یک برگ دستمال کاغذی برداشت و اشک هام رو پاک کرد.
- بسه رکسان انقدر امروز گریه کردی چشم هات باد کرده.
هق هقم کمتر شده بود ولی هنوز اشکم می اومد. مانی هم چیزی نگفت گذاشت تو حال خودم باشم. به یک تخلیه ی درست حسابی نیاز داشتم. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. یکم که آروم شدم گفت:
- خب...اخر سالی یک دل تکونی کردی نه؟
بین گریه خندیدم. یک دستمال کاغذی از رو داشبور برداشتم که مانی گفت:
- راستی قرار بود یک چیزی رو شب بهت بگم.
با کنجکاوی برگشتم سمتش.یک نفس عمیق کشید و گفت:
- نه ولش کن الان نمی گم.
- وای مانی جان من....
-نچ.
- مانی...
- زبون به دهن بگیر دختر الان می برمت یک جای خوب قشنگ برات تعریف می کنم.
با کلافگی پوفی کشیدم و تو صندلی فرو رفتم. می دونستم تا نخواد من خودم رو هم بکشم حرفی نمی زند. زل زدم به چراغ های خیابون که یکی یکی عقب می رفتند. متوجه نشدم دراه کجا میره. به خودم که اومدم دیدم تو ساحلیم. ماشین رو پارک کرد و گفت پیاده شو. کمربندم رو باز کردم که گوشیم زنگ خورد.
- بله؟
- الو رسکانا؟ کجایی؟
- رسکانا عمته.
- خیلی خب بد اخلاق کجایی؟ یکهویی قهر کردی رفتی. الان بچه ام میگه چه خاله ی لوسی دارم من. وای.
نفس عمیقی کشیدم که تبدیل به آه شد. حالم گرفته بود اصولا. روز خوبی نبود.
- با مانی ام.
- راستی ماشینش رو کجا برداشتی بردی؟
ای نامرد پس لو داده بود.
- برای خودش توضیح دادم. کار ضروری پیش اومد.
- خیلی خب حالا ما شدیم غریبه؟
از ماشین پیاده شدم و همون طور که به طرف آب می رفتم گفتم:
- حالا اومدم برات توضیح میدم.
- باشه. زنگ زدم فقط ببینم کجایی. نگران شدم. حدس می زدم با مانی باشی.
- نگران نباش. یکی دو ساعت دیگه میایم.
- باشه خوش بگذره. خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم. داشتم می رفتم سمت مانی که یک نفر از پشت دستاش رو دورم حلقه کرد و جلوم رو گرفت. خواستم جیغ بزنم که با دست جلوی دهنم رو گرفت. هیچ کس تو ساحل نبود جز من و مانی و اون یک نفر که هنوز موفق نشده بودم ببینم کیه. تو بغلش داشتم دست و پا می زدم و از طرفی هم منتظر بودم مانی بیاد کمکم که با شنیدن صدای خنده های آشناش دست از تقلا برداشتم. دستش از رو دهنم برداشته شد و روی چشم هام قرار گرفت. نمی تونستم اون چیزی که تو ذهنم بود رو باور کنم. حلقه ی دست هاش دورم تنگ تر شد. بوی ادکلن همیشگیش به مشامم خورد. خندیدم و دستم رو گذاشتم رو دستش که روی چشمام بود.
- این چه وضع اعلام حضور کردنه؟ زهره ترکم کردی.
خندید و زیر گوشم رو بوسید. نا خودآگار خودم رو جمع کردم. رو این تیکه حساس بودم. انگشت کسی بهش می خورد نیم متر می پریدم هوا. دستاش هنوز رو چشم هام بود.
- نمی خوای دستت رو برداری؟
باز خندید و آروم دم گوشم گفت:
- نه.
من هم خندیدم.
- دیوونه ای چون.
- مگه شک داشتی؟
شروع کردم دست و پا زدن.
- آره. ولی الان مطمئن شدم. ولم کن دیوونه ببینمت.
- نمیشه.
- چرا خب؟
- نبینیم بهتره.
- برای چی؟ ولم کن.
- اخه داشتم میومدم مهرنوش بوسم کرد فکر کنم جای رژش مونده باشه رو لپم.
به رگ غیرتم بدجور برخورد. با یک حرکت خودم رو از چنگش بیرون آوردم و برگشتم زل زدم به صورتش. تغریبا جیغ زدم.
- فرهااااد...
خندید و گفت:
- گفتم که نبینی بهتره.
- چرا این شکلی شدی دیوونه؟
- همین چهار ساعت پیش از کیش پریدم.آفتاب اون جا هم که خودت میدونی چیه.
- نه. نمی دونم تا حالا نرفتم. کیش چی کار داشتی؟
- مسافرت دیگه.
- با کی؟
- خانواده ی محترم. به زور برداشتند من رو با خودشون بردند.
- خانواده یعنی بابات و عمه ات و مهرنوش دیگه.
- پژمان هم خودش رو آویزون ما کرد.
خندیدم و تازه یادم اومد که مانی هم اونجا ایستاده بود برگشتم سمتی که ایستاده بود رو نگاه کردم که دیدم نیست. فرهاد خندید و در حالی که دستم رو می کشید گفت:
- بیا اون ماموریتش رو انجام داد رفت دنبال کار و بار خودش.
با چشم های گرد شده دنبالش راه افتادم.
- شما همدیگه رو از کجا میشناسید دیگه؟
- نمیشناختیم. شیرین گفت اون می تونه کمک کنه من یک جوری ببینمت. گفتم شاید دوست نداشته باشی خاله ات بدونه.
- پس کار شیرینه. اون شماره مانی رو از کجا آورد.
- رها.
- چشمم روشن پس فقط خاله نمی دونه.
- آره دیگه.
رو شن ها نشست و من رو هم کنار خودش نشوند و تکیه ام رو داد به خودش.دستم رو گرفت و همون طور که با انگشت هام بازی می کرد گفت:
- بابا تو این مدت از هیچ کاری برای این که من رو یک جوری بشونه کنار مهرنوش دریغ نکرد. مهرنوش هم بدتر از اون. تا جایی که تونستم در رفتم. این دو روز آخر هم که تو نبودی من بیشتر خونه بودم و اوضاع بدتر بود. بابا دیشب بی مقدمه گفت چمدونت رو ببند داریم میریم کیش. لج کردم گفتم نمیام بابام هم داشت بدتر لج می کرد که پژمان سپر بلای من شد. گفت بیا برو من هوات رو دارم اینقدر هم با بابات بحث نکن بهش نیاز داری. به محض رسیدنم دور از چشم بابا رفتم یک بلیط گرفتم. امروز ظهر هم بدون وسیله و چیزی شناسنامه و بلیطم رو برداشتم با کوله ام اومدم اینجا. صبحم که زنگ زدم کیش بودم.اگه شیرین نبود نمی تونستم پیدات کنم.
سرم رو از رو شونه اش برداشتم و گذاشتم رو سینه اش.امن ترین جایی که سراغ داشتم. آروم گفتم:
- از این جور سورپرایز ها خوشم میاد.
خندید و شالم رو از رو موهام برداشت و انداخت دور گردنم. موهام رو باز کرد. باد زد هر شاخه اش رو یک طرف برد. شروع کرد بازی با موهام. یک جورایی وقتی این کار ها رو می کرد خجالت می کشیدم. برای این که حواس خودم و اون رو پرت کنم گفتم:
- تو این یک روز که کیش بودی این طوری سوختی؟
- صبح پژمان زد به سرش به زور بردم شنا.
خندیدم که سرش رو خم کرد آروم دم گوشم گفت:
- خوش تیپ تر شدم؟
با بدجنسی گفتم:
- ای آره...تازه میشه یکم نگات کرد.
آروم مو هام رو کشید و گفت:
- می دونستی خیلی ضد حالی؟
خندیدم.
- اشکال نداره. تو دروغ بگو. من که می دونم همون روز که جلو دانشگاه نزدیک بود زیر بگیرم جلو ماشین خشکت زده بود تو کف قیافه ی من بودی.
دهنم باز شد که اعتراض کنم که لباش رو گذاشت رو لبام و اجازه ی این کار رو بهم نداد.دلم می خواست همون موقع ازش جدا شم و خفه اش کنم. قلبم محکم می زد. ولی اون موقع هیچ اراده ای از خودم نداشتم. نمی دونم چقدر گذشت که ازش جدا شدم. با سگرمه های درهم نگاهش کردم که گفت:
- باز چیه؟
- گفته بودم از سورپرایز خوشم نمیاد.نه؟
با خنده رو شن ها دراز کشید و من رو هم کنار خودش خوابوند.
- کیفش به سورپرایزشه.
با قهر روم رو برگردوندم و به پهلو دراز کشیدم. روم به دریا بود. از پشت دست هاش رو انداخت دورم. محو تماشای منظره رو رو به روم بودم. آسمون صاف صاف بود و نور ماه روی دریا افتاده بود. دریا هم آروم بود.
- دریا خیلی قشنگه.
- آره.
- دفعه ی اولمه دریای آروم رو میبینم.
- جدی؟
- آره. فقط یک بار اومدم شمال که اونم زمستون بود. دریا طوفانی بود. تازه می فهمم چقدر قشنگه.
- آره قشنگه.
- فرهاد؟
- جانم؟
- فکر کن چه حالی میده یک روز از خواب بلند شی ببینی تو یک قایق سفیدی وسط دریا.
خندید و مسخره ام کرد:
- آره. خیلی حال میده. مخصوصا اگر بعدش بفهمی توسط قاچاقچی ها دزدیده شدی.
- اه تو ام. فقط بلده رویا های کودکانه ی من رو تخریب کنه.
خندید و گفت: این کودک درونت و رویا هاش تو حلقم.
با تعجب ابرو هام رو انداختم بالا و گفتم:
- با کی گشتی این دو روز.ها؟
همون طور که می خندید صورتش رو تو موهام پنهان کرد و گفت:
- آخه آرزوهات خیلی دور و درازه1 خب این همه قایق یکیش رو میگیریم میریم تو آب شب تا صبح می مونیم. این که نشد رویای کودکانه.
- چشه مگه؟
- خیلی ساده است. رویا وقتی کودکانه است که دست نیافتنی باشه.
یکمی فکر کردم و گفتم:
- رویای کودکانه ی تو چیه؟
- من...دلم می خواد مامانم رو دوباره ببینم. فقط یک بار دیگه صداش رو بشنوم. فقط یک بار دیگه. تو هم که لابد قایق سفید وسط آب نه؟
خندیدم و گفتم: ما فقیر بیچاره ها قایق وسط آب هم برامون دست نیافتنیه.
خندید. من هم خندیدم. ولی با حسرت. ما حتی آرزو هامون هم طبقه بندی شده بود!
- تا کی هستی؟
- فردا میرم. دلم می خواست تا سال تحویل بمونم ولی بابا فهمید اومدم جوشی شد شرط کرد فردا تهران باشم. لابد کلی هم باید جواب پس بدم.
- خب چرا کاری می کنی که مجبور بشی جواب پس بدی؟
- به خاطر عشقم.
سرم رو با خجالت پایین انداختم و هون طور که با گوشه شالم بازی می کردم صدام رو مثل خاله سوسکه زیر کردم و گفتم:
- کدوم عشق؟
- همون که خیلی زبونش درازه.
- لال بشی ایشالله.
- تو مال من میشی؟
- استغفرالله.
خندید و گفت:
- خاله سوسکه رو خیلی دوست داری؟
- آره. همیشه با رها گوش می کردیم نوار هاش رو.
- خودت هم عین خاله سوسکه ای.
- پس تو هم اقا موشه ای.
- خب همون موش نشده بودیم آخر عمری که اون هم شدیم.
خندیدم. گاهی واقعا بچه می شدم.
- خیلی دلم می خواست سال تحویل پیشت باشم ولی خب نشد. باید یکم با بابا راه بیام. یک چیز هایی می خوام که رضایت اون براش شرطه.
بعد از چند لحظه سکوت آروم گفت:
-عیدت مبارک.
من هم به آرومی خودش جواب دادم:
- عید تو هم مبارک...
هنوز جمله ام تموم نشده بود که حس کردم گردنم خنک شد. به گردنم نگاه کردم که یک پلاک طلا سفید روش می درخشید.
- سرت رو بلند کن این رو رد کنم.
مثل مسخ شده ها سرم رو یکم بلند کردم تا زنجیر رو ببنده. کارش که تموم شد. طاق باز خوابیدم و به پلاک نگاه کردم. دو تا قلب بودند که نصفشون روی هم منطبق شده بود و روش به انگلیسی نوشته بود«برای همیشه با هم»
- پشتش رو نگاه کن.
پلاک رو برگردوندم و در کمال نا باوری اسم خودمون رو دیدم که پشتش با حروف لاتین با خط قشنگی حک شده بود.
- فرهاد..
- جونم؟
- خیلی خوش گله .
- قابل تو رو نداره.
سپاس گزار نگاهش کردم و گفتم:
- قول میدی؟
- که چی؟
- برای همیشه با هم؟
- آره. قول مردونه.
و انگشت کوچکش رو جلو آورد. یاد بچگی هام افتادم. یک همچین قولی هم به رها داده بودم. به هم قول داده بودیم تا آخر عمرمون دوست های وفادار بمونیم. انگشتم رو دور انگشتش قلاب کردم و اون قول داد. کاش من هم می تونستم قول بدم که ترکش نمی کنم. حلقه ی انگشتم رو باز کردم و گفتم:
- دوستت دارم فرهاد.
لبخندی زد و پیشونیش رو گذاشت رو پیشونیم و این بار من بودم که غافلگیرش می کردم
رها لیوان چای رو جلوم گذاشت و گفت:
- اینقدر فکر نکن یا خودش میاد یا نامه اش.
خندیدم و لیوان رو به لب هام نزدیک کردم. خیلی داغ بود. پشیمون گشته و برش گردوندم سر جاش.
- رها؟
- بله؟
- هنوز یک سوالی تو ذهن من داره چرخ می خوره.
- چی؟
- چرا این کار رو کردی.
- چی کار؟
- خشایار رو می گم.
دستش که رفته بود تا شکلات برداره برگشت سر جاش رو دامنش. چایش رو تلخ خورد. دو تا فحش آبدار خودم رو مهمون کردم. خب می ذاشتی بچه چایش رو بخوره به تو چه که چرا.
- راستش...اول نمی خواستم. بعد دیدم یک جورایی بهترین راهه برای من. رکسان وقتی یادم میاد چقدر احمق و خیال باف بودم دلم می خواد بمیرم. فکر می کردم خشایار ولم نمی کنه. فکر کردم بهم وابسطه میشه. احمق بودم. فقط من وابسطه شدم اون راحت رفت.
چشم هام گرد شد.
- وابسطه شدی یعنی چی؟
- من دوستش داشتم رکسان. اگر نداشتم هیچ وقت صیغه اش نمی شدم.
- یعنی چی؟
- نذاشتم تو بفهمی. نذاشتم هیچ کس بفهمه. چون می دونستم یک خیال خام مسخره است. دوستش داشتم ولی می دونستم اون هیچ وقت نگاه یک دختر بی کس و کار یتیمی مثل من نمی ندازه. خانواده اش اجازه نمی دن از طبقه ی ما دختر بگیره. وقتی ساره پیشنهادش رو گفت سریع رد کردم. ولی وقتی گفت خشایار، سست شدم.شروع کردم پیش خودم فکر های الکی کردن که اون من رو دوست داره و چون خانواده اش اجازه نمی دن می خواد اول از این در وارد بشه بعد از یک مدت هم یک برنامه ای میریزه که عقد دائم بشیم. خیلی احمق بودم رکسان. خیلی. ما دختر ها هر چی می کشیم از این خیال های الکی بافتنمون می کشیم.
با چشم های ماتم زده زل زده بودم به رها که با حسرت و حرص اون کلمه ها رو ادا می کرد. حرفش که تموم شد بلند شد و با کلافگی اتاق رو ترک کرد. نگاه ماتم زده ام از در کنده شد و دوخته شد به چمدون جلوی روم.مردد به چمدون نگاه می کردم و پیش خودم فکر می کردم می تونم یکم دیگه هم پیشش بمونم ولی دانشگاه....فرهاد....خدا می دونست چقدر دلم براش تنگ شده بود. از شبی که کنار دریا باهام خداحافظی کرد و فرداش رفت تهران دو هفته می گذشت. اون روز سیزدهم بود. تا همون روزش هم به زور مونده بودم. رها مدام اصرار داشت زودتر برم. فرهاد هم که یک بار پشت تلفن باهام دعواش شد اینقدر که اصرا کرد برم و من گفتم سیزدهم زودتر نمیام.
سیزدهم هم رسیده بود و من هنوز در برگشت مردد بودم. نمی دونستم می خوام بمونم چی کار کنم ولی حس می کردم رها با حضور من حالش بهتره یعنی مانی این طوری گفته بود.اونقدر محو چمدون بودم که متوجه نشدم مانی کی وارد اتاق شد. فقط یکهو با صداش از جا پریدم. برگشتم سمتش و همون طور که دستم رو قلبم بود گفتم:
- مرض. چرا مثل جن ظاهر میشی؟
- دو بار در زدم سه بار هم صدات کردم دفعه چهارم شنیدی. کجایی تو چند روزه اصلا تو هپروت سیر می کنی.
زانو هام رو بغل کردم و همون طور که زیر چشمی به چمدونم نگاه می کردم گفتم:
- می ترسم برم بلایی سر رها بیاد.
کنارم نشست و گفت:
- دست شما درد نکنه ما بوقیم دیگه؟
- نه. ولی خودم هم بهش عادت کرده بودم. رها خیلی زودرنج شده اصلا اون رهایی که من می شناختم نیست. از طرفی نگرانم نتونم برای زایمانش خودم رو برسونم.
- چرا؟
- گفته میفته تیر. من امتحان دارم.
- حالا یک کاریش می کنیم. اصلا شاید رها رو برای زایمان بیاریم تهران. همون جا هم عملش کنیم.راستی تکلیف کارت چی میشه؟ رها می گفت می خوای پول قرض بگیری.
- آره...کارش رو فقط گرفتم که بدونند منبع درآمد دارم و بهم پول قرض بدن.
- آخه مبلغ کمی نیست. تو تا کی می خوای کار کنی.
- حساب کردم اگر این دو سالی که مونده تا لیساسنم رو کار کنم و همه ی حقوقم رو بدم حدود یک سومش رو پرداخت کردم. مدرکم رو هم بگیرم در آمدم میره بالا بالاخره بهشون میدم. اون ها اون پول رو نمی خوان. یعنی نیازی بهش ندارند. اگر پس میدم به خاطر اینه که نمی خوام زیر دین باشم.
- میتونی کارت رو بیاری اینجا؟
- خب اگر بیام این جا شماها هستید می تونم شاگرد خصوصی بگیرم. تهران تنهام جرئت نمی کنم.
- کی میای اینجا؟
- امتحان های دانشگاهم که تموم بشه میرم دنبال انتقالی. از کارم هم استفاء می دم. رها رو که عمل کردیم و یکم حالش خوب شد اسباب کشی می کنم. احتمالا میشه شهریور.
مانی سری تکون داد و با اشاره ای به چمدون گفت:
- خیالت از بابت رها راحت باشه. هنوز سر قولم هستم.
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون.
لبخند تلخی زد و از جاش بلند شد اتاق رو ترک کرد.دوباره به چمدونم نگاه کردم. دستم رو بردم جلو و درش رو بستم. نمی تونستم تا آخر عمرم اونجا لنگر بندازم...
با توقف پر سر و صدای اوتوبوس چشم هام رو باز کردم. اونقدر تو راه گریه کرده بودم که همه چپ چپ نگاهم می کردند. انگار عزیزم رو از دست داده بودم. این دو هفته بدجور به همه شون عادت کرده بودم. دلم فقط برای رها تنگ نشده بود. دلم برای مانی هم تنگ شده بود. برای دلقک بازی هاش که همیشه تو بدترین شرایط می خندوندم. برای مهربونی های خاله رعنا و غذا های گرمش که فکر نکنم دیگه تا موقعی که ببینمش نصیبم بشه. برای رها که دیگه گفتن نداره چقدر دلم تنگ شده بود. حتی با همه ی اون غرغر هاش و حساسیت های بی موردش. برای جوجه ی تنبلش که تازه شروع کرده بود ول خوردن. بغض کردم. دوباره داشت گریه ام می گرفت. بسم بود دیگه نمی خواستم اشک بریزم اونقدر گریه کرده بودم که سر درد گرفته بودم. از جام بلند شدم و ساک دستیم رو برداشتم. یادم افتاد که موقع پیاده شدن از اوتوبوس تهران بابلسر چقدر ذوق داشتم و حالا از بابلسر به تهران... حتی دلم نمی خواست از جام بلند شم چه برسه به پیاده شدن. دلم می خواست با همون اوتوبوس برگردم. افکار به قول رها دپرسونه ام رو ریختم دور و از رو پله ی اوتوبوس پایین پریدم. چمدونم رو گرفتم و رفتم تو سالن ترمینال. باید با یک تاکسی خودم رو می رسوندم خونه و می افتادم رو تخت و تا فردا شب می خوابیدم تا سرم خوب بشه ولی حیف که فردا دانشگاه داشتم. چقدر فرهاد اصرار کرده بود زودتر برگردم یکم استراحت کنم ولی من می خواستم سیزده به در پیش رها باشم. تقصیر خودمه باید حرفش رو گوش می کردم. خدایی هرچی سرم میاد تقصیر خودمه. چقدر از خودم و عقل ناقصم تو اون لحظات بدم میومد.اه کاش حداقل از فرهاد می خواستم بیاد دنبالم. بهش گفته بودم میام. خواسته بود نزدیک که شدم بهش زنگ بزنم ولی من خوابم برد. حوصله هم نداشتم بمونم تا برسه. با تنی خسته داشتم چمدونم رو دنبال خودم می کشوندم که صدای همیشه شاد شیرین رو شنیدم. انگار دنیا رو بهم داده بودن. با ذوق برگشتم طرفش.
- وااای شیرین تو اینجا چی کار می کنی؟
با خنده بغلم کرد و گفت:
- علیک سلام. تو مطمئنی رفتی بابلسر؟ آخرین باری که رفتم اونجا مردم اونجا هم بهم سلام می کردن. تو هم که قبل از رفتنت سلام می کردی. چی شده؟
ازش جدا شدم و گفتم:
- سلام خاله سوسکه. از کجا فهمیدی من میام؟
- کلاغه بهم گفت.
- کلاغه کیه؟
صدای پدرام از پشت سر شیرین اومد:
- دوست پسر محترمت رو میگه.عذر خواهی کرد گفت کار براش پیش اومده.
به چهره ی خسته ی پدارم نگاه انداختم. آخی معلومه شیرین به زور برش داشته آوردتش. حق هم داره دوازده شب به زور بیاد دنبال دوست نامزدش. دستم رو به طرفش دراز کردم و گفتم:
- علیک سلام آقا پدارم. سال نو مبارک.
- سلام. مرسی. سال نو تو هم مبارک.
- شیرین بمیره برات به زور آوردتت نه؟
خندید و گفت:
- به زور نیاوردم. به زور از خواب بیدارم کرد.
- مگه مرغی به این زودی می خوابی؟
شیرین- دست رو دلم نذار خواهر. از ساعت هفت شب خمیازه هاش شروع میشه.
خم شدم و آروم دم گوش شیرین گفتم:
- تو هم خودت رو کم کم عادت بده زود بخوابی پس فردا اذیت نشی.
چنان ضربه ای با بازوش به پهلوم زد که صدای آخم به گوش اقدس خانم هم رسید! پدرام هم دید ما یک دقیقه دیگه بیاستیم اونجا کمیته میاد جمعمون می کنه سریع راهنماییمون کرد سمت ماشین. تو ماشین فک شیرین یکریز جنبید. و من برعکس پدارم که با عشق حرکات بچگونه ی شیرین رو نگاه می کرد تمام آرزوم این بود که شیرین یک ثانیه به اون فکش استراحت بده.
- فرهاد اینقدر حالش گرفته بود که نگو. من که هرچی پرسیدم نگفت چی شده ولی گفت ازت یک عدر خواهی ویژه بکنم از طرف اون. گفت فردا شخصا برای دست بوسی خدمت میرسه. کلی هم سفارش کرد که حتما به موقع برسیم که تو یک وقت نری. بیچاره می خواست بی خبر بیاد خوش حالت کنه. نمی دونم کی زده کاسه کوزه اش رو بهم ریخته...
داشتم می مردم از سردرد. دلم می خواست بزنم زیر گریه و این خواسته وقتی تشدید یافت که شیرین در کمال از خودگذشتگی بهم گفت امشب پیشم میمونه تا تنها نباشم. دیگه دلم می خواست همون موقع خودم رو از ماشین بندازم پایین. ولی با این خواسته مبارزه کردم و پلک هام رو بستم تا شاید شیرین یک لحظه پیش خودش فکر کنه که خسته ام و نباید اینقدر حرف بزنه اما دریغ!
پدارم من و شیرین رو تا دم در خونه رسوند و رفت. شیرین یکم با مصرفی به خرج داد و کمکم کرد چمدون رو ببرم بالا. ساعت نزدیک به دو بود و فکر کنم صد بار تو این دو سه دقیقه ای که از راهرو عبور می کردیم از شیرین خواستم آروم باشه. به خونه که رسیدم چمدون رو به دیوار تکیه دادم و نفس راحتی کشیدم.شیرین هنوز داشت از فرهاد می گفت ولی من داشتم گوشه گوشه ی خونه رو نگاه می کردم و برای بار هزارم فکر می کردم چقدر جای رها خالیه. دلم برای خونه ام هم تنگ شده بود. شیرین به اتاق سابق رها که حالا به خودش اختصاصش داده بود رفت تا لباس هاش رو عوض کنه. من هم به اتاق خودم رفتم. برای لحظاتی روی تختم دراز کشیدم. آخیش... مردم بس رو زمین خوابیدم. رها تو اون مدت نامردی نکرده بود و هرشب پیشم خوابیده بود و من هم چون باید رعایت حالش رو می کردم رو زمین می خوابیدم. از جام بلند شدم تا لباس هام رو عوض کنم که صدای زنگ در اومد. به ساعت نگاه کردم. یک و چهل و پنج دقیقه. کی بود این موقع؟ رفتم در رو باز کردم که با چهره ی عبوس اقدس خانم مواجه شدم.
- اِ؟ سلام اقدس خانم. شمایید؟ طوری شده؟
با لحن خشکی گفت:
- نه. طوری نشده. چطور؟
- آخه...این موقع شب...
- آها...برا اون میگی؟چه کنم مادر؟ مردم که خواب برا آدم نمیذارن. اون از پیک که ساعت ده اومد یک بار بیدارم کرد یک بار هم جنابعالی که الان دخول فرمودید.
و با لحن کنایه آمیزی افزود:
- سفر بی خطر. خوش گذشت؟
لبخند کج و کوله ای زدم و گفتم:
- جای شما خالی.
فکر کنم در تمام عمرم چنین دروغ شاخداری نگفته بودم.
- راستی خبری از رها نیست. اصلا کجا بود این مدت. تا اون جایی که من خبر دارم شما دو تا کسی رو ندارید.
نفس عمیقی کشیدم تا اعصابم رو کنترل کنم. آخه به تو چه زنیکه فضول؟
- راستش عموی رها بعد از بیست سال از خارج اومده و خب رها رفته پیش اون یک مدت زندگی کنه. چون جز رها کس دیگه ای رو نداره. من هم قراره کار هام رو درست کنم و برم پیششون. این دو هفته هم اونجا بودم.
اقدس خانم سری تکان داد و چادر گل منگلی اش رو روی سرش جا به جا کرد.سرم رو کج کردم و گفتم.
- نمی فرمایید تو؟
- نه دیگه اومدم فقط این امانتی رو بدم و برم.
و پاکت کوچکی رو به سمتم گرفت.
- امشب پیک آوردش. من رو هم از خواب بیدار کرد. حالا تا صبح خوابم نمیبره. اصلا مادر خواب شب آدم که بهم بریزه دیگه درست نمیشه.نمی دونم کی بود اینقدر عجله داشت. ساعت ده شب پیک فرستادنت جی بود؟ مگه روز رو ازت گرفتن آخه.
پاکت رو از دستش گرفتم و همون طور که زیر و روش رو نگاه می کردم گفتم:
- بله. متوجهم.میگم...اقدس خانم. کی آورده این رو؟
- من چه میدونم. کدوم از خدا بی خبری پیک فرستاده این جا ساعت ده شب؟
- خب آخه نگفت از طرف کیه؟
- چرا... گفت پروژه های دانشگاست از طرف کی گفت؟ آها. گفت اقای کیانی.
یخ کردم. پاکت از دستم افتاد.
- وا چی شد مادر؟
همون طور که خم میشدم تا پاکت رو بردارم گفتم:
- هیچی. من..باید برم اقدس خانم می بخشید برای فردا کلی پروژه باید کامل کنم یادم نبود. با اجازه.
و با گیجی بدون این که برام مهم باشه یک پیرزن غرغرو ی فضول پشت در خشکش زده در رو بستم و زل زدم به پاکت کوچیک داخل دستم. درش رو باز کردم. یک فلش مموری توش بود. همون موقع شیرین از اتاق بیرون اومد.بر خلاف من که هنوز شالم رو سرم بود اون لباس راحتی پوشیده بود.
- کی بود دو ساعت دم در؟
با گیجی گفتم:
- اقدس.
- اقدس کیه؟
- زن پدر بزرگ من.
- کی؟
- ای بابا همسایه پایینیم دیگه.
- آها همون که خیلی گیره. همش مادر مادر میکنه.
- آره همون.
- خب این چیه دستت؟
در حالی که به سمت اتاق می رفتم گفتم:
- این رو داد گفت پیک آورده.
- از طرف کی؟
- ظاهرا سهراب.
شیرین جیغی کشید و گفت:
- وای چی توشه؟
- نمی دونم.
- آخ خدا بازش کن دارم میمیرم از فضولی.
فلش رو به لژ تاژم وصل کردم و فایل رو باز کردم. هنوز وقت نکرده بودم مانتوم رو در بیارم. گرمم بود. ولی اونقدر فکرم مشغول محتویات اون فلش بود که انگار قوه ی حساییم خاموش شده بود. یک فایل ویدئو توش بود. بازش کردم. اولش یک فیلم از سهراب بود. نشسته بود جلو دوربین و داشت با من حرف میزد.
- سلام رکسانا. امیدوارم هر جا هستی الان حالت خوب باشه...من...فکر کردم که خب... خب امشب دوازدهم فروردینه و من نزدیک یک ماهه که نامزد کردم. امروز فردا هم عروسیمونه. دختر خوبیه. انتخاب مامانه ولی خوبه. دوستش دارم. ولی خودم هم میدونم این حسی که دارم. حسی نیست که یک روزی نسبت به تو داشتم. اصلا قابل مقایسه نیست. ولی خب...به قول خودت هر عشقی به فرجام نمی رسه. شاید قشنگیش هم به همینه. خب...من عشق تو نبودم. این رو از همون اول می دونستم. ولی برام مهم نبود. تا این که تو نتونستی تحمل کنی...خب. اصلا نمی دونم چرا دارم این ها رو میگم شاید چون باید فراموشت کنم. چون. نباید وقتی کنار همسرمم به تو فکر کنم و نمی خوام همه ی عمرم این حرف ها رو تو دلم نگه دارم می خوام با همه ی خاطراتی که باهات داشتم خداحافظی کنم. دیگه بهت فکر نمی کنم. می دونم که تو خیلی وقته که بهم فکر نمی کنی ولی هر اتفاقی بیفته من عاشقتم. این حس رو فقط فراموش می کنم. از بین نمی برمش. چون نمی تونم. این فایل رو برات فرستادم شاید چون دلم می خواست یکم سبک بشم. و ادامه ی این فیلمی که داری میبینی یک کلیپه از همه ی عکس هایی که با هم داشتیم. هر چی بود پاک کردم اون هایی رو هم که ظاهر کرده بودم رو هم سوزوندم. فکر کردم شاید بخوایشون. شاید هم احمقانه فکر کردم ولی خب گفتم من که نمی تونم نگهشون دارم شاید تو بتونی از تنها یادگاری هایی که از دوران با هم بودنمون مونده مراقبت کنی. اگه نخواستی هم مجبور نیستی. می تونی بریزیشون دور یا مثل من آتیششون بزنی. در آخر هم این که...با این که ضربه ی سختی بهم زدی ولی من می بخشمت. می دونم که برای کارت دلیل داشتی. حتی برای دروغ گفتنت دلیل داشتی. من باید از تو معذرت بخوام که گذاشتم به اینجا بکشه باید ازت می پرسیدم. و باور کن هر وقت که تو بخوای حاضرم مثل برادرت کمکت کنم و پشتت باشم. می خوام که برای همیشه به عنوان یک دوست قدیمی و بیشتر یک برادر روم حساب کنی. برات بهترین آرزو ها رو دارم. امیدوارم عشقت رو پیدا کنی و باهاش خوش بخت بشی. تو هم دعا کن بتونم فرزانه رو خوش بخت کنم. خداحافظ.
همزمان با قطع شدن فیلم اشک های من هم شروع کردن به ریختن و از پشت پرده ی اشک عکس های تدوین شده ی خودم و سهراب رو دیدم که همراه با آهنگ روی صفحه ظاهر می شدند.اولین عکس از من و سهراب رو همون نیمکتی بود که من عاشقش بودم و همیشه می نشستم روش. همون جایی که برای اولین بار دیدمش و عکس ها ادامه داشت تا آخرین روزی که من و اون و دوربین کنار هم بودیم!
نیمکت کنار فواره ی نور
یه بهانه واسه از تو گفتنه
جای خالی تو گریه آوره
مرگ لحظه های شیرین منه
یادته به روی اون نیمکت نور
از تو واژه ها غمو خط میزدیم
دست من به دور گردن تو بود
وقتی که تکیه به نیمکت می زدیم
دورمون پرنده ها بودند و عشق،
با نگاه من و تو یکی میشد
من می خواستم با تو پرواز کنم و
برسم به عاشقی اما نشد
دورمون پرنده ها بودند و عشق،
با نگاه من و تو یکی میشد
من می خواستم با تو پرواز کنم و
برسم به عاشقی اما نشد.
یه سبد خاطره داره یاد تو
وقتی که تنها رو نیمکت میشینم
شکر رویا که هنوز هم میتونم
توی رویا روی ماهتو ببینم
از خدا می خوام که عطر دلخوشی
هرجا باشی به مشامت برسه
ممنونم از شب رویا که بازم
وقت دلتنگی به دادم میرسه
نیمکت کنار فواره ی نور
یک بهانه واسه از تو گفتنه
جای خالی تو گریه آوره
مرگ لحظه های شیرین منه


RE: ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥ - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 20-09-2014

قسمت 6


پشت در کلاس مردد ایستاده بودم. حس می کردم وارد که بشم هرچی چشمه می چرخه طرف من. چشم هام رو لحظه ای بستم و تو دلم یک «به درک» نثار همشون کردم و با طمانینه وارد شدم.به کسی نگاه نکردم چون نمی خواستم نگاهم به نگاه خیره ی کسی روی خودم بیفته.متوجه سکوت غیر معمول کلاس بودم. نمی خواستم بدونم فرزانه هم تو کلاس داره با نگاهش تحقیرم می کنه یا نه. یک راست رفتم سر جام نشستم. کنار شیرین که هرچند متوچه حضورم شده بود ولی اون هم خودش رو زده بود به نفهمی. جهنم. از اول هم نباید اون رو قاطی ماجرا می کردم. این زندگی من بود. رهای من بود. شیرین حق دخالت نداشت. از اول هم کارم درست بود که بهش چیزی نمی گفتم. نباید بعد از شروع مشکلاتم هم چیزی بهش می گفتم. یک خودکار از تو کیفم در آوردم و کلاسورم رو باز کردم. با وجود صفحه ی سفید و خالی کاغذ که جلوم بود باز به جون میز افتادم. عادتی که ترک نمی شد. مشغول حکاکی بودم که استاد وارد کلاس شد. از جام بلند شدم. دوباره نشستم. شروع کرد حضور غیاب. فهمیدم فرزانه هم هست. شروع کرد به درس. این بار بدون هیچ مشغله ی فکری بعد از مدت ها به درس گوش کردم. خسته شده بودم از بازی با احساسات خودم...
بعد از کلاس بی توجه به شیرین وسایلم رو جمع کردم و از کلاس بیرون اومدم. خواستم برم کافی شاپ ولی دلم هوای آزاد می خواست. هوای بهاری تهران هرچند پر دود بود ولی باز هم لذت بخش و تازه تر از بقیه اوقات بود. رفتم تو حیاط تا یکم قدم بزنم. بی اختیار به سمت نیمکت همیشگیم کشیده شدم. جایی که با همه روش خاطره داشتم. رها. فرهاد. سهراب. شیرین. خودم! از دور متوجه شدم کسی روش نشسته. پشت نیمکت بودم. صورتش رو نمی دیدم ولی بعد از دو سال می تونستم بفهمم که سهرابه. پس هنوز کاملا براش نمرده بودم. پوزخندی زدم. آخر هفته می مردم هیچی خاکم می شدم. همون جا ایستاده بودم دیدم فرزانه با دو تا لیوان که احتمالا چایی بود از طرف دیگه اومد و رفت با لبخند کنار سهراب نشست. یاد خودمون افتادم. همیشه سهراب چایی می آورد. من یک بار هم نرفتم...سرم رو تکون دادم. پشتم رو به نیمکت کردم و راه دانشکده رو در پیش گرفتم. همه چیز تموم شده بود فکر کردن بهش بی فایده بود. تو راه کلی با خودم فکر کردم. در مورد آخر هفته. باید می رفتم. باید می رفتم و ثابت می کردم که با این وصلت مخالفتی ندارم. باید می رفتم و برای سهراب آرزوی خوش بختی می کردم. ولی با کی؟ شیرین که حرفش رو نزن. تصمیم گرفته بودم تا حد امکان به شیرین نزدیک نشم. بذار حداقل اون بیچاره یک زندگی آروم داشته باشه. چه گناهی کرده؟
به کلاس رسیدم. دم در کلاس شیرین رو دیدم که دست در دست پدارم از ته سالن می اومد. جرقه ای تو ذهنم زده شد. خودش بود باید ثابت می کردم همه چیز تموم شده. باید ثابت می کردم من هم زندگی دارم و چشمم دنبال زندگی مردم نیست.باید ثابت می کردم هیچ دلیل برای زل زدن همکلاسی هام به من وجود نداره. با قلب آروم تری به کلاس برگشتم. هنوز دو تا کلاس دیگه مونده بود. وقت داشتم راجع به آخر هفته ام خوب فکر کنم.

کل اون روز در قهر با شیرین گذشت. بعد از ظهر با این که بهش سلام نکرده بودم ولی ازش خداحافظی کردم و از دانشکده خارج شدم. فرهاد جلو در تو لکسوزش منتظرم بود. سوار شدم و با شادی سلام کردم. جوابم رو داد و حرکت کرد. وقتی داشت از جلو همکلاسی هام رد می شد سنگینی بار نگاه حسرت بارشون رو روی خودم حس کردم. باز نفهمیدم فرزانه بینشون بود یا نه. مهم نبود. یاد برنامه ام افتادم. آخر هفته میشد دقیقا آخر فروردین تاریخ رفتنم داشت نزدیک می شد باید هرچه زودتر میونه ی فرهاد و پدرش رو درست می کردم. چه جوریش رو خودم نمی دونستم. همون طوری که تا اینجاش هر چی خواستم انجام داد.
- فرهادی؟
- جونم؟ باز چی می خوای من شدم فرهادی؟
خندیدم و به سمتش چرخیدم و گفتم:
- از بابات چه خبر؟
ابرو هاش در هم رفت.
- چه خبری می خوای باشه؟ مثل همیشه.
- مثل همیشه یعنی چی؟
- یعنی هنوز مثل یک احمق فکر میکنه خر میشم مهرنوش رو میگیرم. مثل یک بچه داره با پول خرم میکنه. هنوز کاوه زاغ سیام رو چوب میزنه. فکر می کنه نمی فهمم. فکر میکنه نمی دونم که می دونه با توام. داره از راه جدید وارد میشه. تازه فهمیده یک چیزی وجود داره اسمش زبون خوشه. تازه یاد گرفته چه طوری باید پدر بود. هرچند فعلا داره نقش یک پدر رو بازی می کنه.
عصبی شده بود. از طرز رانندگیش معلوم بود. سعی داشتم آرومش کنم.
- چرا باهاش حرف نمی زنی.
- مگه می فهمه؟
- تو امتحان کن. تا حالا شده بهش بگی از این وضع خسته شدی؟
پوزخندی زد و گفت:
- روزی حداقل ده بار میگم. هر لحظه هم با رفتارم ثابتش می کنم.
- تا حالا شده مثل پسرش باهاش حرف بزنی؟
- یعنی چی؟
- یعنی یک روز بشینید مثل یک پدر و پسر با هم حرف بزنید. نه تو اون رو به چشم دیکتاتور نگاه کنی. و نه اون تو رو مثل یک پل برای حفظ ثروتش. تا حالا شده باهاش شطرنج بازی کنی؟
- دلت خوشه ها رکسان. من و بابام یک لحظه نمی تونیم بدون نیش و کنایه و جنگ و دعوا کنار هم بشینیم. شطرنج!
- چرا نمی تونی؟ اگر می خوای به حرفت گوش کنه. یه خواسته هات اهمیت بده باید اول حس کنه تو پسرشی.
- من چی؟ من نباید حس کنم اون پدرمه؟
- یک چیزی بپرسم؟
- بپرس.
- قبل از فوت مادرت رابطه تون چه طور بود؟
یکمی مکث کرد و گفت:
- مثل پدر و پسر.
- بعدش چی شد؟
- من به خاطر فشار های روحی و بی توجهی بابا سیگاری شدم. اون هم کلی تحقیرم کرد و دعوام کرد. از همون موقع زمینه چینی شد. با همه چیزم مخالفت کرد.زن گرفت من هم بدتر از قبل لج کردم. بعدم پای مهرنوش رو کشید وسط. من هم کلا یادم رفت یک بابایی داشتم.
- خیلی مادرت رو دوست داشت؟
لبخند تلخی زد و گفت:
- دوستش نداشت. عاشقش بود. هنوز هم یادمه چه طوری نگاهش می کرد. کسی نمی تونست مادرم رو دوست نداشته باشه رکسان.
با همون لبخند ادامه داد:
- مثل تو بود.
پیش خودم خجالت کشیدم. کاش می تونستم سرش داد بزنم بگم اینقدر من رو با اون مقایسه نکن. مادرت حیفه. نفس عمیقی کشیدم و دنباله بحث رو گرفتم.
- شما جفتتون با فوت مادرت ضربه خوردید. تو یک پسر شونزده ساله بودی و اون یک مرد چهل ساله که عاشق همسرش بود. ولی هیچ کدوم سعی نکردید همدیگه رو درک کنید.
- تو از یک پسر شونزده ساله ی مادر مرده چه انتظاری داری؟
- هیچی. پدرت اشتباه کرد. خیلی اشتباه کرد. تو بهش شاخ و برگ نده. تو تمومش کن. بذار یادش بیاد که تو پسرشی. این چیزیه که جفتتون فراموش کردی.از یک پسر شونزده ساله انتاظری نمیشه داشت ولی از یک مرد بیست و چهار پنج ساله که خیلی بیشتر از یک آدم بیست و چهار ساله بارشه انتظار های زیادی میره.
فکش منقبض شده بود. سعی کردم دیگه ادامه ندم. برای زمینه چینی خوب بود.باید می رفتم سراغ موضوع بعدی.
- فرهاد؟
- بله؟
با خنده گفتم:
- ناراحتی از من؟
- نه برای چی؟
- آخه اون دفعه گفتی جونم!
خنیدد و گفت:
- جونم؟
- آهان. خب می خواستم بگم که...من آخر هفته می خوام برم عروسی...چیز. فرزانه و سهراب.
یکهو وسط خیابون زد رو ترمز برگشت با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- مطمئنی؟
با اشاره به رو به رو گفتم:
- راه تو برو.
برگشت جلوش رو نگاه کرد و در حالی که حرکت می کرد گفت:
- می تونی؟
با بیخیالی گفتم:
- چرا که نه. بالاخره یک چیزی بوده و تموم شده. سهراب و فرزانه جفتشون دوست هاش من اند چرا نرم؟
با لحنی که معلوم بود ناراحته گفت:
- آره خب. راست میگی.
- خب پس... تو برنامه ای نداری؟
- برای چی؟
- آخر هفته دیگه.
باز برگشت سمت من که قبل از این که حرف بزنه به رو به رو اشاره کردم. نگاهش رو دوخت به جاده و گفت:
- یعنی می خوای با من بری؟
- آره پس با کی برم؟
- فکر می کردم با شیرین بری.
- من خودم فرهاد دارم شیرین می خوام چی کار؟
خندید و گفت:
- خب حالا اگه من نیام؟
- میای.
- چرا؟
- چون منو خیلی دوست داری.
- اون وقت از کجا این قدر مطمئنی؟
- حالا دیگه.
- خدایی کار دارم آخر هفته نمیام.
- فرهاد...
- بله؟
- بله نه و جانم. بعدم انقدر من رو اذیت نکن.
- شرط داره.
- روت رو زیاد نکن دیگه. یک خانم محترم داره ازت خواهش میکنه باهاش بیای مهمونی داری شرط میذاری؟
- اوه اوه خانم محترم.
با پررویی گفتم:
- هستم دیگه.
خندید و گفت:
- یا قبول می کنی یا نمیام.
- خیلی خب حالا شرطت رو بگو ببینم تحفه.
- شما چه روز هایی کلاس داری؟
- شنبه یک شنبه سه شنبه.
- خب. پس آخر هفته بعد میتونی با من بیای شمال.
- چی؟
- شمال.
- خل شدی؟
- نه. بلا نسبت.
- بله. بلانسبت خل. دیوونه چه طوری بریم شمال؟ گیر میدن بهمون.
- کی می خواد گیر بده؟
- پلیس.
- برو بابا می دونی در روز چند تا دختر پسر میرن شمال؟ نسبتی هم با هم ندارن. از دنیا بی خبری ها.
با غیظ گفتم:
- نه من مثل اون دخترام و نه تو مثل اون پسرا پس مقایسه نکن. بعدش هم اون ها شانس میارن. احتمال این که گیر بدند هست.
-بهانه نیار رکسان. اون حل میشه. بگو میترسی با من بیای دیگه.
با صدای آرومی گفتم:
- نمی ترسم.
با تمسخر گفت:
- آره معلومه.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- تنهایی میریم؟
- نه با دو نفر دیگه.
- کی؟
- اونش رو نمی تونم بگم متاسفم.
- فرهاد شش ماهه با من دوستی هنوز نفهمیدی من از سورپرایز خوشم نمی آد.
خندید و گفت:
- قبوله خاله سوسکه یا نه؟
- حداقل بگو دختراند یا پسر.
- دو تا از دوست دختر های قدیمم اند.
با کلاسورم محکم زدم به بازوش. بین خنده شروع کرد آخ و ناله. بعدش هم گفت:
- بابا دو تا دختر پسر اند. با هم نامزد اند.
- نامزد؟
- آره واقعا نامزد.
آهی کشیدم و گفتم:
- باشه میام ولی همه چیزش پای خودت.
خندید و گفت:
- باشه.
- پس آخر هفته میای دیگه؟
- لباس ندارم.
- آخی بچم...دماغت دراز شده ها...
- جدی میگم. ندارم. آخرین بار که رفتم عروسی کت شلوارم لک شد دیگه هم لکش نرفت.
- خب برو بخر. بزنم به تخته مشکل مالی هم که نداری.
- عصری میام دنبالت با هم بریم.
- نه لازم نکرده.
- چرا؟
- من امروز می خوام برم برای خودم بخرم.
- خب من هم میام.
- نچ.
- چرا؟
- می خوام تنها برم.
- ولی من دوست دارم بیام باهات نظر بدم.
- ولی بنده طبق نظر شما چیزی نمی خرم...
- رکسان نمیام ها...
- من هم نمیام شمال ها...
- اشکال نداره فرصت برای شمال رفتن زیاده انشالله بعد از عروسی.
- فرهاد...
- جانم.
اونقدر حرصم گرفته بود از دستش دلم می خواست کله اش رو بکوبونم به دیوار. با حرص تو صندلیم فرو رفتم و گفتم:
- به جهنم بیا. ولی من به نظرات تو گوش نمی کنم. عمرا.
خندید و گفت:
- خواهیم دید

با صدای آلارم گوشیم چشم هام رو باز کردم. اصلا حوصله بلند شدن نداشتم. ولی وقتی یادم اومد قراره بریم خرید مثل فنر سر جام نشستم. فکر کنم سومین بار در زندگیم بود که بعد از فوت پدر و مادرم می خواستم برم عروسی. اون دو سه بار هم عروسی فامیل های زندایی خدابیامرز بود.چهارده پونزده سالم بود. تازه عروسی مختلط هم نبود. حالا بعد از این همه مدت خرید لباس شب که از پونزده سالگی تجربه اش نکرده بودم خیلی برام هیجان انگیز بود. بلند شدم دست و صورتم رو شستم و نگاهی به ساعت انداختم. نیم ساعت به اومدن فرهاد مونده بود. گاهی آرزو می کردم اینقدر آن تایم نبود. خود من دقیقه نود بودم.سعی می کردم به خاطر فرهاد فرز تر عمل کنم ولی کلا در این مورد با هم نمی ساختیم. رفتم تو اتاقم در مسیرم به سمت کمد چشمم به صورتم در آینه افتاد. فکر کردم بد نباشه امشب یکم بیشتر آرایش داشته باشم! رفتم نزدیک آینه و به خط چشم دست نخورده ام رو از تو کشو در آوردم.این هم مثل کفش پاشنه بلند. فکر کنم فقط سر اون عقد کذایی رها ازش استفاده کردم. به آیینه نزدیک شدم و با بدبختی و در کمال بی تجربگی خط چشم رو پشت پلکم کشیدم. در آخرین لحظه دستم لغزید و خراب شد. پوفی کردم و پاکش کردم. دوباره مشغول شدم. این بار درست شد. عقب تر اومدم و با ذوق به چشم راستم که با اون یکی چشمم تفاوت ملموسی داشت نگاهی انداختم. دوباره به سمت آینه خم شدم و مشغول چشم دیگه ام شدم. وسط هاش به یاد شیرین افتادم که همیشه براش سوال بود که چرا خانم ها موقع آرایش نیم متر خودشون رو می کشند سمت آیینه. خنده ام گرفت و دوباره با خط شکل غول بی شاخ و دم شدم. یاد شیرین افتادم. چقدر اون روز باهاش سرد بودم. آهی کشیدم و شونه بالا انداختم. به خودم گفتم «رکسان بد باش». و دوباره خم شدم سمت آیینه.
یک ربعی رو درگیر چشم هام بودم. تا بالاخره یک چیز قابل قبول از آب در اومد. بعد هم رفتم سراغ همون مانتویی که فرهاد برام خریده بود. پوشیدمش با یک شال سرمه ای و حاشیه های سفید. شلوار جین جذبی رو هم که از خود فرهاد رسیده بود پوشیدم. تو آینه نگاهی به خودم انداختم و برای اولین بار قربون تیپ خودم رفتم! همیشه از تغییر خوشم می اومد حتی اگر قشنگ نباشد! هیچ وقت اینقدر وقت صرف حاضر شدن نکرده بودم. اونقدر مشکل تو زندگیم وجود داشت که به این چیز ها فکر نکنم. تو فکر زندگی سراسر حسرتم بودم که زنگ زدند. کیفم رو برداشتم و چراغ ها رو خاموش کردم. در رو بستم و رفتم پایین. فرهاد تو ماشینش بود. رفتم نشستم و سلام کردم. چشمم خورد به یک شاخه گل رز روی جلو داشبورد. با شیطانت نگاهش کردم و گفتم:
- مال منه؟
- یک درصد فکر کن مال کسی جز تو باشه.
گل رو با خنده بر داشتم و همون طور که بوش می کردم گفتم:
- ا؟ شما از این حرف ها هم بلدی بزنی؟
با صدایی که حس کردم انداخته تو گلوش گفت:
- خیلی نامردی رکسان.
خندیدم و گل رو روی پام گذاشتم و مشغول بازی با گلبرگ هاش شدم. چینی به پیشونیم انداختم و پرسیدم:
- چرا رز؟
برگشت نگاهم کرد و گفت:
- مگه دوست نداری؟
- چرا. خیلی. ولی چرا رز؟
لبخندی زد و گفت:
- کار سختی نبود.
- خب بگو من هم بدونم.
- بالاخره من سنی ازم گذشته دیگه تشخیص این که دختر ها از عشقشون گل رز بگیرن خیلی ذوق می کنند نباید کار سختی باشه.
با خنده گفتم:
- واااای.مامانم اینا. کی گفته اون وقت شما عشق منی؟
- نیستم؟
- به اونش کار نداشته باش. کی گفته؟
خندید و گفت:
- لازم نیست کسی بگه. مشخصه اصلا من رو از ده فرسخی میبینی گوشات می خنده.
روم رو برگردوندم سمت پنجره تا خنده ام رو نبینه و گفتم:
- کی میره این همه راه رو؟
- من.
- معلومه بس که خودشیفته ای. سر این همه راهی که داری میری دو تا کارت پستال و یک دسته گل هم برای خودت سفارش بده.
- چشششم. اتفاقا خودم هم قصد داشتم گل بگیرم حالا که گفتی دو تا کارت هم میزنم تنگش.
- آره حتما یک نامه ی فدایت شوم هم بذار لای کارت ها.
خیلی جدی گفت: ایده ی خوبیه.
برگشتم سمتش و گفتم:
- می دونستی به سنگ پای قزوین گفتی زکی؟
- آخه یکم جدی فکر کن. خوش تیپ نیستم که هستم. کشته مرده ندارم که دارم. بابای پولدار ندارم که دارم. با شخصیت نیستم که هستم. تحصیل کرده نیستم که اون هم انشالله دو سال دیگه میشم. خوش اخلاق نیستم که هستم. چی کم دارم؟
حالت متفکر به خودم گرفتم و گفتم:
- یک جو عقل جهت درک معنی خوش تیپی و خوش اخلاقی و با شخصیتی که انشالله خدا اون رو بهت میده و یک پولی به من اون وقت می فهمی که چرا نباید خودشیفته باشی!
خندید و با شوخی گفت:
- جدی من خوش تیپ نیستم؟
- برو. بابا عمه ات قربون صدقه ات رفته توهم فانتزی زدی.
- جدی پرسیدم.
- نه نیستی.
- ولی تو خوش گلیا.
- هنوز هم نیستی.
- جدی خوش گلی ها.
- اون که بله ولی تو هنوز هم خوش تیپ نیستی.
- رکسان خیلی خوش گلی ها.
- اه بسه دیگه. تا صبح بگی من میگم آقا جان خوش تیپ نیستی.
خندید و با لحنی که دیگه شوخ نبود گفت:
- کلا گفتم. امشب خوش گل شدی.
- مسخره. برو به مهرنوش بگو شاید دو کلوم از حرف هات رو باور کنه.
با خنده گفت: می خوای باور نکن ولی من راست گفتم.
حرفی نزدم. برای اولین بار در عمرم معنی خجالت رو درک کردم! سرم رو انداختم پایین. تا اون روز این جمله رو ازش نشنیده بودم. ازم زیاد تعریف کرده بود ولی از قیافه ام...بار اول بود. حتی سهراب هم با اون سهرابیش هیچ وقت تعریفی از قیافه ام نکرده بود که باورم بشه! همش تعارف بود. قبول داشتم که چهره ام معمولیه. برام عجیب نبود. ولی لحن فرهاد اجازه نمی داد این حرفش رو به حساب تعارف بذارم! شاید باید می ذاشتم به پای دل خوش کنک!

نیم ساعت بعد رسیدیم . پیاده شدیم. فرهاد دستم رو گرفت و راه افتادیم سمت پاساژ یکی دیگه از چندصد مرکز خرید تهران که من پام بهش باز نشده بود. می دونستم فرهاد عمرا بذاره دست تو جیبم کنم پس گذاشتم از هر جا دوست داره خرید کنه. جلوی چند تا مغازه ایستادیم و لباس هاش رو نگاه کردیم. برام جالب بود که برعکس دفعه ی قبل خیلی کارشناسانه نظر می دادانگار هرچی بهش می گفتم برعکس عمل می کرد! از حق نگذریم داشتم از خرید لذت می بردم. جلو یک ویترین لباس بلند و شیری رنگ راسته ای رو نشونم داد. مثل مدل لباس پرنسس های رومی بود بالاش هم دور گلو بسته می شد. خیلی شیک بود. تا اون روز لباس رنگ روشن نداشتم. چشمم که به قیمتش افتاد مخالفت کردم ولی فرهاد به زور بردم داخل مغازه. مزون بزرگی بود. یک دختر جوون جلو اومد و فرهاد ازش خواست اون لباس رو برامون بیاره. در فاصله ای که دختره رفت بهش گفتم:
- فرهاد به خدا من این رو نمی خرم.
- چرا؟ خیلی خوش گله.
- تو قرار بود بیای نظر هم ندی.
- من چنین قراری نذاشتم.
با عصبانیت پوفی کردم که چتری هام یک لحظه در هوا معلق موندند بعد هم گفتم:
- اگه من باز با تو امشب دعوام نشد.
با خنده گفت:
- بابا نخر فقط بپوش می خوام ببینم چه طوریه. شاید خواستم برا کسی بخرم.
دختره از دور پیداش شد و وقت نشد بهش چشم غره برم.پس اداش رو در آوردم:
- یک درصد فکر کن مال کسی جز تو باشه.
و بعد هم در حالی که صدای خنده اش رو اعصابم بود رفتم سمت دختره و لباس رو گرفتم و رفتم تو اتاق پرو. با تصور این که باید همه ی لباس هام رو در بیارم غم عالم ریخت تو دلم. کلی نفرین از سر دل نثار فرهاد کردم! ولی وقتی لباس رو پوشیدم کلا همه چیز رو یادم رفت.تازه دعاش هم کردم. به عمرم لباس به اون خوش گلی ندیده بودم. همیشه رویای همچین لباسی رو داشتم. مثل بچه ها با خودم فکر کردم کاش من هم یک چوب جادویی داشتم باهاش برا خودم لباس درست می کردم! با تقه ای که به در خورد از دنیای سیندرلا بیرون اومدم و در رو باز کردم. فرهاد با دیدنم یک لحظه چشم هاش گرد شد ولی سریع دهن بازش رو باست و با لبخند گفت:
- خیلی بهت میاد.
- ممنون ولی من ازش خوشم نمیاد.
نگاهی به لباس و سپس نگاهی به چشم های من که خیلی سعی داشتم حالتی بی تفاوت بهشون بدم انداخت و گفت:
- باشه. اگه نمی خوای یکی دیگه می خریم.یک لباس دیدم می خوای پرو کنی؟
گردنم رو کج کردم و گفتم:
- حق دارم بگم نه؟
در حالی که در رو می بست گفت:
- نفرمایید بانو اجازه ما هم دست شماست.
- ارواح عمه ات.
و سپس در تق بسته شد. خنده ام گرفته بود. از دست این بشر چی کار می کردم من؟ منتظر موندم تا لباس بعدی رسید. این یکی سرمه ای بود. عاشق رنگش شدم ولی واقعا از مدل این یکی خوشم نیمد زیادی باز بود هرچند فرهاد اصرار داشت که نسبت به خیلی از لباس ها سنگین تر و پوشیده تره ولی اون رو هم نخواستم. بهش گفتم یک لباس مشکی خوش گل برام بیار که قبول نکرد گفت مشکی به درد سنم نمیخوره. این هم شده بود رها... یک بادمجونی اش رو آورد.این یکی شاهکار بود. رنگ در عین شاد بودن سنگین بود. دکلته بود و قسمت سینه اش حالت پلیسه داشت از زیر سینه هم باز می شد و در حاشیه های دامن دنباله دارش با نقره ای خیلی ظریف کار شده بود. یک شال حریر هم روش داشت. قیمتش هم نسبتا مناسب تر بود. همون رو قبول کردم. فرهاد هم درجا خریدش. فکر کنم اون روز قرص هاش رو خورده بود. اخیرا به خاطر اثرات ترک سیگار خیلی باهاش کنتاک داشتم. از مغازه که بیرون اومدیم چشممم به یک لباس فوق العاده خوش گل تو ویترین رو به رو. تازه درک کردم چرا خانم ها هیچ وقت از اولین مغازه خرید نمی کنند و لباس های حداقل ده مغازه رو پرو می کنند. به خودم تلقین کردم: «این که خریدم هم خوش گله» و خیر سرم به روم نیوردم ولی فرهاد فهمید آروم زیر گوشم گفت:
- چشمت اون صدفیه رو گرفته؟
بی تفاوت شونه بالا انداختم و گفتم:
- کدوم رو میگی.
خندید و گفت:
- برای من نقش بازی نکن بیا بریم بخرش.
این بار جدی سر جام ایستادم و نذاشتم حرفش رو تحمیل کنه. دستش رو گرفتم و به سمت مغازه لباس مردونه کشیدمش.
- نه دیگه یک دونه خریدم چه خبره؟ مگه برای یک مهمونی آدم چند تا لباس لازم داره؟ تازه این که خریدم خوش گل تره بیا بریم تو هم لباست رو بخر من گشنمه.
منتظر نموندم مخالفت کنه پریدم تو مغازه.یا اصلا نظر نمی داد یا این طوری... خرید لباس مردونه هم که تعریف نداره. یک سالن بزرگ پر کت و شلوار با رنگ ها مختلف! من ساکت ایستاده بودم. فرهاد هم بی چاره هی منتظر بود من یک نظری بدم. دیدم خیلی تو خرید من کمکم کرد خوب نیست باهاش لج کنم. رفتم جلو و یک کت شلوار نوک مدادی رو نشونش دادم.
- این چه طوره؟
- نوک مدادی؟
- آره. علاقه وافری به این رنگ دارم. تو همه چی.
- مثلا؟
- ماشین.
- می خرّم برات.
خندیدم و برخلاف دلم که می گفت«انشالله» بهش گفتم:
- نمی خواد تو همین کت و شلوارت رو بگیر من دارم تلف میشم از گشنگی.
- اَ کِ هی. هنوز کفش نخریدی که.
- خب زود باش دیگه وقت نمیشه میپوشی این رو؟
کت شلوار رو برداشت و داشت می رفت سمت اتاق پرو که صداش کردم.
- فرهاد؟
برگشت سمتم.
- جانم؟
با خنده گفتم:
- پیرهن؟
- آها...خب بیا انتخاب کن دیگه. برا چی آوردمت؟
با خنده رفتم سمت پیرهن ها و یک سفیدش رو انتخاب کردم دادم بهش. یک کروات بادمجونی با خط های مشکی هم برداشتم و گذاشتم رو لباس ها. با خنده گفت:
- ست می کنی؟
- آره پس چی؟ گمت کردم بتونم پیدات کنم!
- حالا لباس یکی دیگه هم بادمجونی باشه چی؟
- در اون صورت جنابعالی حق تکون خوردن از کنار من رو ندارید.
- نمی گفتی هم من جایی نمی رفتم.بادمجونی مده.
هولش دادم سمت اتاق پرو و گفتم:
- برو دیگه اینقدر حرف نزن



RE: ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥ - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 20-09-2014

قسمت 7


در عرض پنج دقیقه پروش کرد و وقتی گفتم خوبه بی تردید خریدش و رفتیم سراغ کفش! خریدش تقریبا یک پنجم مال من طول کشید! خدایا چی میشد مرد و زن رو برابر می آفریدی قربونت برم؟
اول رفتیم برای من کفش بگیریم. فرهاد به زور مجبورم کرد یک جفت کفش پاشنه دار مشکی بادمجونی رو بخرم. تصور راه رفتن با اون پاشنه های هفت سانتی هم وحشتناک بود. حداقل از من یکی بر نمی اومد. خدا می دونه چقدر فک زدم آخرش بی نتیجه موند.گیر هشت پیچ داده بود ول هم نمی کرد! یعنی خاک بر سر شیرین که از پدرام به خاطر شرکت نکردن در خرید شکایت می کرد! نمی دونست چقدر خوش بخته! آخه مرد ها رو چه به خرید؟

فرهاد خودش کفش نخرید چون من باهاش قهر کردم گفتم عمرا بیام اگر بیام هم نظر نمی دم. اون هم به این نتیجه رسید که کفش هاش مثل کت شلوارش خراب نشده اند و کفش لازم نداره.کلی هم اوقات تلخی شد این وسط. بعد از نیم ساعت هم آشتی کردیم و رفتیم رستوران! یکی از چهار رستوران همون پاساژ رو انتخاب کردیم.رو یک میز دو نفره یک گوشه کنار پنجره نشستیم.اصولا میونه ی خوبی با پنجره داشتم. فرهاد منو رو باز کرد و گفت:
- چی می خوري؟
همون طور که نگاهم رو از پنجره می گرفتم و به او می دوختم گفتم:
- فرق نداره من همه چی دوست دارم.
- پپرونی؟
- عاشقشم.
گارسن رو صدا زد و دو تا پیتزا پپرونی سفارش داد.یکم که گذشت گفت:
- می خوام زندگیم رو کلا از بابا اینا جدا کنم.
آهی کشیدم و گفتم:
- که چی بشه؟
- که یاد بگیرم رو پای خودم بیاستم.
- که بعدش چی بشه؟
با شیطانت نگاهم کرد و گفت:
- لازمه مقدمات یک زندگی رو فراهم کنم.
لبخندی زدم و سرم رو انداختم پایین و مشغول بازی با جعبه دستمال کاغذی شدم.
- بدون جدا شدن از پدرت هم می تونی رو پای خودت بیاستی.
- نمی ذاره. همش کنترلم می کنه. به چشم هام دیگه نمی تونم اعتماد کنم. تنها کسانی که مطمئنم بهش راپورت نمی دن پونه و خانواده اش اند.
- پس اگر جدا بشی باز هم کنترلت می کنه.
- آره ولی حداقل منتش رو سرم نیست. از زنش هم خوشم نمیاد با هم نمیسازیم.
- چرا؟
- از اول رابطه اش با من خوب نبود.
تلخ خندید و با تمسخر ادامه داد:
- احساس می کنه من جاش رو تنگ کردم.
- تو به زنش چی کار داری؟ یک غریبه نباید روابط تو و پدرت رو سرد کنه. رابطه ی پدر و پسری فراتر از این حرف هاست.
آهی کشید و گفت:
- چنین رابطه ای خیلی وقته که بین ما وجود نداره رکسانا.
- به خاطرش احساس کمبود نمی کنی؟
نگاه کنجکاوش بهم می گفت بیشتر توضیح بده..
- منظورم اینه که اون پدرته. تو و اون یک خانواده اید. چرا باید یک غریبه...یک اتفاق شما رو از هم دور کنه. چرا هیچ کدومتون به هم نزدیک نمی شید هیچ کدومتون گذشت ندارید. شاید اگر تو باهاش حرف بزنی شاید اگر تو خواسته هات رو بهش بگی اون هم متقابلا انتظار هاش رو بگه بتونید به یک نتیجه مطلوب برسید تو انقدر در مقابلش گارد نگیر اون هم کم کم استبدادش رو کنار میذاره. تو ازش بپرس اون جواب میده. تو ازش بخواه اون در اختیارت میذاره. تو پسرشی. تنها چیزی که از همسرش براش مونده مگه اون عاشق مادرت نبود؟ مطمئنا عاشق تو هم هست. تو هم اون رو دوست داری. تو فقط یک پدر داری اون هم جز تو بچه ی دیگه نداره پس با وجود چنین روابط عاطفی که جفتتون پنهانش کردید...جفتتون باید یک خلا بزرگ رو تو زندگیتون حس کنید.
سرش رو متفکرانه تکون داد و گفت:
- درست میگی. ولی من واقعا خسته شدم انقدر که خواسته هام رو بهش گفتم.
- چه طوری گفتی؟ با داد و قال. با چه لحنی؟ طلبکارانه؟ شده غیر از مشکلات و داد و قال راجع به چیز دیگه ای با هم حرف بزنید؟ تو می دونی اون چی دوست داره؟ اون می دونه تو از زندگی چی می خوای؟ اصلا اندازه یک غریبه همدیگه رو میشناسید؟ شده حتی برای یک بار اون رو به عنوان پدرت نگاه کنی نه کسی که تو رو دعوا می کنه یا برات تصمیم میگیره یا کنترلت می کنه و سرت منت میذاره؟ اگر می خوای اون برات پدری کنه...تو هم پسرش باش.
چشم هاش رو با درد بست و گفت:
- تو نمی تونی تصور کنی اون چه رفتاری با من داشت.
- قبول دارم. اون اشتباه کرد. اون یک مرد داغ دیده بود که اشتباه کرد ولی الان شما هر دوتون دارید این اشتباه رو کش میدید. بعضی وقت ها گذشت لازمه.
چشم هاش رو باز کرد. چشم هاش برق می زدند. فقط من که تو اون فاصله ازش نشسته بودم می تونستم بفهمم که برق اشکه. سعی کردم لبخند بزنم. دوست نداشتم ناراحت ببینمش. آروم گفت:
- این جمله ی آخرت شعار مادرم بود.
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- پس به خاطر مادرت بهش عمل کن.
آهی کشید و دیگه چیزی نگفت تا غذامون رو آوردند. حس می کردم تو خودشه. سعی کردم یک جورایی از اون حال خارجش کنم.
- میگم پنج شنبه میای دنبالم؟
سرش رو بلند کرد و گفت:
- اگه نیام پس با چی می خوای بیای؟
لبم رو گاز گرفتم سوال مسخره ای بود. مسخره ترین سوال ممکن. در صدد ماست مالی برآمدم:
- منظورم اینه که ساعت چند؟
- هشت خوبه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- آره. هشت عالیه.
- شیرین میاد؟
دستی به چتری های فرق کجم کشیدم و گفتم:
- نمی دونم...باهاش صحبت نکردم. فکر کنم میاد اون از نون شبش بزنه مهمونیش رو میره.
اخمی کرد و گفت:
- قهرید هنوز؟
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم.
-چرا؟
- چه می دونم اون دفعه بهش پریدم اینم به دل گرفته.
- می دونم منظورم اینه که چرا آشتی نمی کنید؟.
شونه بالا انداختم. با این که تنها علتش این بود که نمی خواستم شیرین رو بیش از این وارد مسائل خصوصیم کنم گفتم:
- یکم زمان می خواد. برای جفتمون پیش قدم شدن سخته.
پوزخند معنی داری زد که معنیش رو فهمیدم. ابرو هام رو بالا دادم و در حالی که با چنگالم بازی می کردم گفتم:
- ما همش یک هفته است که قهریم...
سری تکون داد و مشغول خوردن ادامه ی پیتزاش شد و من خیره به پنج قاچ باقیمانده در ظرفم به این فکر می کردم که چه طوری با هفت سانت پاشنه راه برم؟!
دستم رو از قفسه جدا کردم و نفس عمیقی کشدم. با احتیاط یک قدم برداشتم. به خیر گذشت. یک قدم دیگه. باز هم سالم موندم. قدم سوم...هنوز پام به زمین نرسیده تعادلم بهم خورد و افتادم. یک لحظه چشم هام سیاهی رفت. از بالا تا پایین کمرم تیر می کشید. چند تا فحش آبدار نثار اون هفت سانت پاشنه کردم و سر جام نشستم. کفش هم رو در آوردم و نگاهشون کردم. الحق خیلی خوش گل بودند. مرده شورش رو ببرند. تحفه ی خوش سلیقه. فکر پای من رو نکرده که تا حالا پاشنه بلند به خودش ندیده. از جام بلند شدم. این طوری نمی شد. یک درصد فکر کن من تو عروسی سهراب در کمال آبرو ریزی بیفتم زمین. عمرا. چه طوری می خواستم برقصم با این کفش ها. اصلا من خیلی وقته عروسی نرفتم چه جوری باید باشم؟ کلافه جلوی آینه ایستادم. موهام بدجور درهم و برهم بود. نگاهم به ابرو هام افتاد. از اول عید دستشون نزده بودم. یکم خم شدم جلو. وایی. قیافه ام داغون بود این همه مو رو صورتم بود من متوجه نشده بودم؟ حالا این ها بخوره تو سرم من با این پاشنه میخی ها چه طوری برقصم؟ نزدیک بود بزنم زیر گریه. کاش شیرین بود ازش کمک می گرفتم. اه مرده شورت رو ببرند الان وقت قهر کردن بود؟ دیگه غیر شیرین از کی می شه کمک گرفت خب؟ یکهو یادم اومد. مثل این کارتون ها حس کردم یک لامپ بالای سرم روشن شد. به سمت گوشیم یورش بردم و شماره ی پونه رو گرفتم.چند لحظه بعد صدای ناز خودش تو گوشی پیچید الحق صداش خیلی ناز و دخترونه بود.
- بله بفرمایید؟
- سلام پونه جون رکسانا ام.
- به به رکسانا خانم. چه عجب یادی از ما کردی. خوبی؟
- مرسی. ممنون. شما خوبی؟
- من هم خوبم مرسی. چه خبر؟
- راستش یک کمکی ازت می خواستم.
- طوری شده؟
- طوری که نه فقط فردا قراره با فرهاد بریم عروسی یکی از بچه ها.
- واقعا؟ چه خوب. خب؟
- خب من می دونی...
یکم من و من کردم. چی بگم بهش؟ باید رک و راست می گفتم دیگه پونه که غریبه نبود. واقعا نبود؟ دل رو زدم به دریا و راست رفتم سر اصل مطلب.
- تا حالا تو چنین جشنی نبودم. آخرین بار که رفتیم عروسی چهارده پونزده سالم بود. با این عروسی هم فرق می کرد هتل بود. خب می خواستم. می خواستم...
پونه وسط حرفم زد زیر خنده و گفت:
- ای بابا این که اینقدر من و من نداره. کجا می تونم ببینمت؟
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
- هر جا. فرق نداره برا من.
- خب پس... بیا خونه ما.
- چی؟ نه...مزاحم نمی شم.
- مزاحم چیه بابا ؟ اتفاقا مامانم هم خیلی دلش می خواد ببنتت.
- من رو ببینه؟
- آره. نگران نباش. مامانم از مخالف های سرسخت عمو فریبرزه!
و خودش زد زیر خنده و با همون خنده ی نمکیش ادامه داد:
- وقتی بهش گفتم فرهاد یکی رو دوست داره خیلی خوش حال شد. بیا این جا ناهار پیش ما باش.
همون طور که با پوست کنده شده ی کنار ناخنم ور می رفتم گفتم:
- ناهار نه. ممنون. فکر نمی کنم برسم. بعد از ظهر سر می زنم بهتون. فقط آدرس رو اگه میشه بده.
- باشه. یاد داشت کن...
آدرس رو یاداشت کردم یکی از محله های هایکلاس تهران بود.
- راستی رکسان لباست رو هم بیار می خوام ببینمش. فرهاد دیشب اینجا بود گفت رفتید لباس خریدید.
- باشه. میارم. کاری نداری؟
- نه خداحافظ.
×××
ظهر نخوابیدم تا برای بعد از ظهر خواب نمونم و بدقول نشم.راس ساعت پنج مثل یک دختر خوب و آن تایم وسایلم رو جمع کردم و با یک آژانس به خونه پونه اینا رفتم. وقتی پیاده شدم فکر کردم اشتباه اومدم. خونه ای که جلوم بود خونه نبود. قصر بود. داخلش چی بود خدا می دونست. رفتم جلو و با تردید زنگ زدم. در باز شد. با قدم های سست و فاقد اعتماد به نفس وارد شدم. با یک باغ به جای حیاط مواجه شدم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:«خودت رو نباز دختر» و با قدم های نسبتا محکم تر وارد شدم. ده قدمی که رفتم نوک ساختمان سفید و شیک وسط باغ پیدا شد.کمی جلوتر هم کل نمای شیکش که واقعا زیر نور آفتاب می درخشید. در اشرافی و بزرگ چوبی خونه باز شد و پونه با شلوار جین و تاپ صورتی بیرون اومد. به سمتم دوید و با خنده در آغوشم گرفت.
- سلام. خوش اومدی.
- سلام. ممنون. چه باغ خوش گلی دارید.
- مرسی. بیا داخل.
پشت سر پونه وارد کاخ تجملیشون شدم.قدم هام سست و آروم شده بود. به خودم لعنت فرستدم با چه چیز های ساده ای دست و پام رو گم می کردم.ساده؟ زیارت بزرگترین خونه ای که در عمرم دیدم شاید خیلی هم موضوع کوچیکی نبود. واقعا نمی تونستم بهش به چشم خونه نگاه کنم. آدم حس می کرد وارد یک موزه شده و نباید به مجسمه های قیمتیش دست بزنه یا اگر زیادی به تابلفرش های بزرگش نگاه کنی امکان داره رنگشون بپره! احساس راحتی یک خونه رو به آدم القا نمی کرد. پونه همون طور که به سمت راه پله می رفت گفت:
- مامانم نیست. رفته خونه خاله ام. این دو تا هیچ وقت همدیگه رو ول نمی کنند. بیا اتاقم بالاست.
و از رو پله های مرمر سفید خونه یا بهتر بگم کاخ داد زد:
- مرضی خانم؟
چند لحظه بعد زن میانسال لاغر اندامی با پیرهن بلند و روسری از آشپزخونه خارج شد.
- جانم خانم؟
- مهمون دارم. تو اتاقم هستیم.
- چشم خانم.
پونه سری براش تکون داد و با دست به من تعارف کرد که جلوتر برم. لبخند کم جونی زدم و پله ها رو بالا رفتم. پیش خودم فکر کردم مدرکم رو که گرفتم شاید بتونم یکی از این خونه ها بسازم.بسازم! مگر حتی خواب نقشه کشی چنین خونه ای رو میدیدم. پله ها رو که رد کردیم به یک سالن بزرگ صدفی رنگ رسیدیم. شکل دو تا دایره ی متحدالمرکز بود. دایره ی داخلی تو خالی بود و دور تا دورش با نرده های سنگی سفید محصور شده بود.و اگر نزدیک نرده ها می رفتی سالن پایین رو میدید. در اتاق ها هم دور تا دور دایره ی بزرگ تر و خارجی قرار داشتند. اونقدر محو اطراف بودم که نفهمیدم اتاق پونه دقیقا چندمین اتاقه ولی وسط های سالن یکی از حدود ده تا در دو سالن رو باز کرد و تعارف کرد داخل بشم. اتاقش برخلاف کل خونه ساده و شیک بود ولی مشخص بود پول زیادی خرج ساختن و دکورش شده. اتاقش نارنجی و کرم بود بعضی جا ها هم رگه های گلبهی دیده می شد.یک گوشه هایی قرمز به کار برده شده بود که تنها نقاط شاد و پررنگ اتاق محسوب می شدند. فکر کردم پونه با پوست سفید و رنگ پریده اش و گون های گلبهی با اتاقش سته! وسایلم رو یک گوشه گذاشتم و گفتم:
- اتاقت خیلی نازه.
لبخندی زد و گفت:
- مرسی.
- سلیقه خودته؟
- یکمی هم از دختر عموم کمک گرفتم دکوراتوره.
- خیلی شیکه.
پونه لبه ی تخت نشست و گفت:
- خب...چه کمکی از من ساخته است؟
لبام رو با زبونم تر کردم و دست هام رو به کمرم زدم و گفتم:
- راستش...
چرخیدم و سراغ وسایلم رفتم. کفش های آبرو بر لعنتی ام رو در آوردم و گرفتمشون تو هوا و گفتم:
- مشکلم یک همچین چیزیه...
××××
- صاف تر. صاف تر. راست بیاست دیگه.
- بابا از این راست تر؟
- آره. راست. آها.
نفسم داشت بند می اومد انقدر راست ایستاده بودم.
- شونه هات رو یکم بده عقب. سر بالا. سینه جلو.
- پونه نمی خوام رژه برم که.
- نه باید راست بیاستی.
- وااای.
- وای و آی نکن وقتی از من کمک می خوای باید از تمامی امور اطاعت کنی.
- چشم علیا حضرت. دیگه؟
- خب. این از ایستادنت. بیا کفش هات رو بپوش ببینم راه رفتنت چه جوریه.
بعد از چند دقیقه یک نفس راحت کشیدم و کفش هام رو پوشیدم.ده دقیقه بود فقط داشت روش های ایستادن در موقعیت های مختلف رو یادم می داد. یاد کلاس های آموزشی سیندرلا افتادم. پونه نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت:
- چه دراز شدی یکهو.
- تازه شدم تا شونه فرهاد.
خندید و رفت ده قدم دور تر از من ایستاد.
- خب حالا بیا جلو ببینم چه جوری میای.
نفس عمیقی کشیدم و برای آبرو ریزی آماده شدم. یک قدم. دو قدم....طبق معمول سر قدم سوم سکندری خوردم.برای این که پرت نشم نشستم رو زمین. پونه پقی زد زیر خنده. با نا امیدی آمیخته به خجالت مثل یک بچه همون طوری رو زمین نشسته بودم و نگاهش می کردم. به سمتم اومد و کمکم کرد بیاستم بعد هم گفت:
- خب حالا راست بیاست بعد هم آروم تر بیا قدم هات رو هم محکم بذار قدمت شل باشه میفتی.
یک لحظه مکث کردم و بعد همون طور که گفته بود قدم برداشتم.
- آفرین. خوبه. فقط...
رفت سمت کتابخونه اش و یک کتاب نسبتا سنگین برداشت و به سمتم اومد و گذاشتش رو سرم.
- این چه کاریه؟
- یاد بگیر صاف راه بری خیلی شونه هات افتاده اند.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم صاف و محکم راه برم. فکر کنم نیم ساعت تمرین کردم تا تونستم رضایت پونه و جلب کنم. وقتی خوب تونستم راه برم لباسم رو هم پوشیدم. حالا یک مرحله سخت دیگه داشتم. فکر کنم کلا یک ساعت وقت گرفت تا پونه موفق شد راه رفتن رو یاد من بده! مدام دامنم زیر پام گیر می کرد پونه یادم اومد جه طوری حرکت لباسم رو با دامنم تنظیم کنم. واقعا برام سوال بود جه طوری مردم بدون آموزش با کفش پونزده سانتی خیلی راحت تو مرکز خرید قدم می زنند!؟ به قول شیرین این هم یکی دیگه از استعداد های زنونه بود که من ازش بی بهره بودم. یادش بخی بابام خدابیامرز همش می گفت رکسان باید پسر می شد.
بعد از یک ساعت پونه رضایت داد کفش هام رو در بیارم و لباسم رو عوض کنم. خسته از یک تمرین طاقت فرسا روی زمین ولو شدم و تکیه ام رو به تخت سلطنتی اش دادم. با خنده رو کاناپه ی رو به روم لم داد و گفت:
- خسته نباشی. کوه نکندی که این طوری وا رفتی.
- جون پونه از کوه کندن هم سخت تر بود.
- تازه اصل کاری مونده.
وحشت زده نگاهش کردم و گفتم:
- جان؟ چی مونده دیگه.
از جاش بلند شد و رو به روم ایستاد.
- تو رقص بلدی؟
- چی چی؟
- رقص. رقص دو نفره؟
عمرا تا اون روز دو نفره نرقصیده بودم. ولی واقعا توان یادگرفتنش رو در خودم نمی دیدم. پیش خودم گفتم بی خیال میرم اونجا نمی رقصم. جهت بی خیال شدن پونه گفتم:
- آره یک چیزایی بلدم.
- پاشو ببینم چه طوری می رقصی.
- بلدم دیگه. بیخیال.
- نه باید ببینم.
یک نفس عمیق کشیدم تا به اعصابم مسلط باشم و سرش داد نزنم. در نهایت بیچارگی گفتم:
- پاشم با کی برقصم؟
- من.
- نه نمیشه تو هم قد منی نمی تونم راحت برقصم.
خلاصه به هر چون کندنی بود راضیش کردم. اون هم انقدر ازش چونه گرفتم بیخیال شد و به مرضی خانم گفت برامون شربت بیاره
خلاصه به هر چون کندنی بود راضیش کردم. اون هم انقدر ازش چونه گرفتم بیخیال شد و به مرضی خانم گفت برامون شربت بیاره. مثل قحطی زده ها از فرط تشنگی تقریبا به لیوان شربت حمله کردم. پونه خندید و گفت:
- انقدر تشنه ات بود؟
لیوان شربت رو که یک نفس سرکشیده بودم داخل شینی گذاشتم و گفتم:
- آخ...خیلی.
رو زمین نشستم و تکیه ام رو دادم به تخت پونه. اون هم چهارزانو جلوم نشست. همون طور که شربتش رو مزه مزه می کرد و چشمش بین خطوط پارکت در کند و کاو بود گفت:
- رکسان؟ تنهایی سخت نیست؟
ابرو هام رو دادم بالا و با تعجب نگاهش کردم. سوالش خیلی بی موقع و یکهویی و بی مقدمه بود. سرش رو بالا آورد و وقتی دید اون طوری نگاهش می کنم لبخندی زد و همون طور که موهاش رو میداد پشت گوشش گفت:
- ببخشید نباید می پرسیدم.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- نه نه مسئله ای نیست. فقط...چی شد که پرسیدی؟
- منظورم اینه که من...با این که این همه دور و برم شلوغه. این همه هوام رو دارند این همه امکانات دارم باز هم خیلی اوقات اذیت میشم. احساس کمبود می کنم. نمی تونم تصور کنم یک نفری زندگی کردن چیه...منظورم اینه که. برای یک آدم تنها. بهتر بگم یک دختر تنها...میدونی که خیلی مشکل ها پیش میاد... ببخشید ناراحتت کردم با این سوالم....
لبخندی زدم و گفتم:
- یک چیزی که زندگی به من یاد داد این بود که از واقعیت ها ناراحت نشو.
نفس عمیقی کشیدم و مون طور که لیوارن خالی رو با سر انگشت تو سینی می چرخوندم ادامه دادم:
- حتما آسون نیست ولی...خصوصیت آدم اینه که به همه چیز عادت می کنه. خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو می کنی می تونی عادت کنی. اولش سخت بود. تو ده سالگی یتیم شدن...واقعا سخت بود ولی من ده ساله یاد گرفتم بدون پدر و مادرم زندگی کنم. عموم بود ولی پدر و مادرم که نمی شد. دو سال پیش هم اون رفت. حالا هم...دارم به تنهایی عادت می کنم. سخته.خیلی سخته وقتی تو خیابون یکی اذیتت می کنه می دونی که پشتت به هیچ جا گرم نیست.وقتی مریض میشی کسی نیست که برات سوپ درست کنه. شب ها که با کابوس از خواب میپری هیچ شونه ای نیست که سرت رو بذاری روش. اگر کسی چپ نگات کرد نمی تونی بهش بگی دفعه بعد با بابام طرفی. وقتی خسته و کوفته می رسی خونه هیچ کس نیست یک لیوان آب دستت بده. هیچ کس نیست که اگر دیر کردی نگرانت بشه. هیچ کس نیست. خودتی و خودت و خودت و تنهایی هات. کابوس هات. خستگی هات...می دونی که هیچ کس نیست که اگر یک بلایی سرت اومد...
بغض نذاشت حرفم رو تموم کنم. همه مدتی که تو خیابون راه می رفتم این حس تو ضمیر ناخوداگاهم فعال بود. یک ترس که از ده سالگی با من بود.و حالا با رفتن رها شدت پیدا کرده بود. یک ترس دو بخشی. شاید سه بخشی. یک پیشوند. یک کلمه. یک پسوند...بی پناهی...
پونه با تاسف سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد. از رو پا تختی اش یک بسته دستمال کاغذی برداشت و به سمتم گرفت. با تشکر یک برگ برداشتم و اشک هام رو که هنوز رو گونه ام نرسیده بود پاک کردم.دستمالش طرح دار بود. طحرش هم خیلی قشنگ بود. خیلی دلم می خواست برا خونه بخرم ولی به خاطر صرفه جویی همون ساده اش رو هم که می خریدم دلم نمی اومد بی خودی مصرفش کنم.
پونه کنارم نشست و دستم رو گرفت.
- واقعا متاسفم ناراحتت کردم.
دلم نمی خواست کسی برام متاسف باشه. من با همه ی تنهایی هام یک آدم بودم که رو پای خودش بود چرا کسی باید برام تاسف بخوره؟ از این مسئله نفرت داشتم ولی عادت مردم این بود برای کسی که چیز هایی که اون ها داشتند رو نداشت تاسف می خوردند و فکر نمی کردند اون فرد چه چیز های دیگه ای داره...
اون روز تا حدود ساعت 8 پیش پونه موندم. ساعت 8 هم با کلی گله و تعارف و این که مامانم ناراحت میشه شام نمی مونی برام آژانس گرفت و رفتم خونه.دم در که داشت بدرقه ام می کرد گفت:
- راستی رکسان این مهمونیتون رو که رفتید یک برنامه بذارید با پژمان و من بریم بیرون. پژمان هم خیلی کنجکاو بود ببینتت. خوش میگذره.
لبخندی زدم و گفتم:
- حتما. به فرهاد میگم یک وقتی براش بذاره. راستی مگه داداشت با شما ها زندگی نمی کنه؟
پوفی کشید و گفت:
- به نحوی نه...هیچ وقت خونه نیست همش خونه این رفیق مفیق هاش پلاسه.
خندیدم و گفتم:
- کاری نداری؟
پونه لبخندی زد و گفت:
- نه عزیزم برو به سلامت.
- خداحافظ.
و سوار آژانس شدم و رفتم خونه.تو کل مدتی که تو راه بودم داشتم به پیشنهاد پونه فکر می کردم واقعا خوش می گذشت اگر چهارتایی می رفتیم بیرون. راستی پژمان چه شکلی می تونست باشه؟کجا می رفتیم خوب بود؟ اگر مثل پونه باشه که خیلی خوبه. واقعا پونه رو دوست داشتم. با این که دو سه سال ازم بزرگتر بود ولی اصلا این تفاوت سنی رو حس نمی کردم. بس که شیرین و خونگرم بود. انقدر به این جور چیز ها فکر کردم که نفهمیدم چند ساعت طول کشید تا رسیدیم خونه. پشت در با بدبختی و دست پر سعی داشتم کلیدم رو از کیفم بیرون بکشم که صدای کسی رو از پشت سرم شنیدم
- خانم مسیحا؟
برگشتم و به صورت غریبه ای در تاریک و روشن کوچه نگاه کردم.
- خودم هستم.
- یک بسته دارید. از طرف اقای فرهاد فارس منش.
بسته های کفش و لباسم رو زمین گذاشتم و بسته رو که نسبتا بزرگ هم بود از غریبه تحویل گرفتم. کاغذی جلوم آورد که امضا کردم بعد هم سوار موتورش شد و از کوچه خارج شد. بسته رو کنار بقیه وسایلم گذاشتم. کلیدم رو در آوردم و در رو باز کردم. بعد هم با بدبختی وسایلم رو برداشتم و از پله ها رفتم بالا. جونم در اومد تا به خونه رسیدم از طرفی داشتم می مردم از فضولی تا ببینم داخل بسته چیه.خودم رو با نهایت سرعت به اتاقم رسوندم بسته ی صدفی رنگ که دورش یک روبان سفید پیچیده شده بود رو روی تخت گذاشتم و بازی کردم. برای یک لحظه خشک شدم. فرهاد اینقدر تیز بود و من نمی دونستم!؟ دستم رو جلو بردم و شئ سفید رنگ بافتنی رو بیرون آوردم. خودش بود. یک شنل سفید رنگ با بافت ظریف، و یک سنجاق سینه ی قشنگ دایره شکل در قسمت جلوش که دو طرف اون رو به هم متصل می کرد و جلوش رو بسته نگه می داشت. اون شب که رفته بودیم برای خرید پشت یکی از ویترین ها دیده بودمش و خیلی خوشم اومده بود ولی چشمم که به قیمتش خورده بود بی خیالش شده بودم. فرهاد چه طوری فهمیده بود؟ با صدای زنگ تلفن به خودم اومدم. شنل رو مثل یک شئ گران بها با احتیاط سر جاش گذاشتم. بعد هم از اتاق خارج شدم و تلفن رو جواب دادم می دونستم کیه.
- الو سلام.
- سلام...سفارش ما رسید؟
با لحنی که سعی داشتم عصبی نشونش بدم گفتم:
- بله. همین یک دقیقه پیش هم تشریفش رو از پنجره برد بیرون.
زد زیر خنده و گفت:
- تو خودت رو یک دکتر نشون بده. سادیسم داری به خدا.
- بله؟
- من که ندیدم چیزی از پنجره بیفته پایین.
اه لعنتی. هیچ وقت نمیشد درست عذابش بدم.
- کجایی تو؟
- جای همیشگی. وسط کوچه. زیر بارون.
- برو تو ام بارون کجا بود؟
خندید و گفت:
- اگه شانس منه که الان شروع میشه.
رفتم سمت پنجره و دیدمش که تکیه اش رو داده به یک درخت و زل زده به پنجره ی من.
- اه اگه دستم بهت برسه فرهاد...
- چی کار می کنی؟
تو دلم گفتم«یک ماچت می کنم با این سلیقه ات!» ولی ترجیح دادم در جوابش سکوت کنم!
- بیا بالا حالا.
- نه دیگه. فردا میبینمت.
- لوس نشو بیا بالا.
- نه بابام بفهمه شب اومدم خونه دختر غریبه می کشتم.
از پشت پنجره اومدم کنار و گفتم:
- درک. کاری نداری؟
- یک وقت تشکر نکنی ها تو.
- مگه من خواستم بخری؟
- جون به جونت کنند بی احساسی.
یک لحظه از خودم بدم اومد. خدا می دونه چقدر خوش حال شدم وقتی فهمیدم اینقدر براش اهمیت دارم که حواسش به نگاه من هم هست ولی چرا داشتم باهاش این طوری رفتار می کردم؟ واقعا نمی دونستم. چرا دلم میخواست لجش رو در بیارم شاید تنها کسی که زورم بهش می رسید فرهاد بود. آروم گفتم:
- مرسی.
خندید و گفت:
- قابل نداشت عزیزم.
- فردا کی میای دنبالم؟
- هشت قرارمون بود دیگه نه؟
- آره.یادم رفته بود.
- کاری نداری؟
- نه. مراقب خودت باش.
- چشم. شب به خیر.
- شب به خیر.
گوشی رو که قطع کردم حس بدی داشتم. دلم براش تنگ شده بود. بی دلیل. رفتم سمت پنجره یواشکی از گوشه اش نگاه کردم. فرهاد رو دیدم که پیاده داشت از کوچه خارج می شد. عادتش بود. می دونستم بعضی شب ها میاد پشت پنجره اتاقم ولی ماشینش رو میذاشت سر کوچه که مثلا من نفهمم. با چشم داشتم دنبالش می کردم که در نهایت تعجب متوجه شدم بارون گرفته! دلم گرفت. بد باهاش حرف زدم. می دونستم به دل نمی گیره و اخلاق منو می دونه ولی دلم از خودم گرفت. اونقدر نگاهش کردم تا محو شد. بعد هم از پشت پنجره کنار اومدم و بدون تعویض لباس و حتی مسواک رو تختم ولو شدم. گوشیم رو در آوردم و آهنگ تو بارون که رفتی سیاوش قمیشی رو گذاشتم و همون طور که به عکس دو نفره ی خودم و فرهاد خیره بودم خوابم برد
با وسواس مشغول اوتو کردن پایین دامن لباسم بودم که دیشب بدجور تا شده بود و خط چروک بدی روش افتاده بود. هر کاری هم می کردم اون طور که می خواستم نمی شد. با خودم مشغول بودم که زنگ در به صدا در اومد. تمرکزم رو بهم ریخت و نوک انگشتم رو سوزوندم. اوتو رو کنار گذاشتم و همون طور که انگشتم رو ماساژ می دادم ناسزاگویان به کسی که پشت در بود راه افتادم سمت آیفون و جواب دادم.
- بله؟
- باز کن رکی.
- پونه تویی؟
- آره. باز کن.
دکمه ی آیفون رو فشار دادم و در ورودی رو هم باز کردم. بعد هم رفتم تو آشپزخونه و دست مصدومم رو زیر آب سرد گرفتم. لحظاتی بعد صدای سلام بلند و بالای پونه در خونه پیچید. از آشپزخونه خارج شدم و جوابش رو دادم.
- چه بی خبر؟
- اگر ناراحتی میرم.
خندیدم و گفتم:
- حالا چی شده پونه خانم منزل ما رو منور کردند؟ راستی آدرس رو از کی گرفتی؟
- از آقا کلاغه.
- اگر من دستم به این کلاغ نرسه.
- چیه؟ مثل این که خیلی ناراحتی اومدم پیشت.
با خنده تعارفش کردم رو مبل نشست و داشتم می رفتم براش یک چیزی بیارم بخوره که دستم رو گرفت و نشوندم رو مبل و گفت:
- نیمدم مهمونی. یک سفارش از آقا کلاغه گرفتم باید انجامش بدم.
با خنده گفتم:
- چی ؟
- اومدم بریم آرایشگاه.
- آرایشگاه؟
- آره دیگه تو اصلا تو عمرت عروسی رفتی؟ عروسی بدون آرایشگاه نمیشه که.
- آخه وقت میشه؟
- آره بابا تازه ساعت پنجه. میگم فرهاد همون جا بیاد دنبالت. بپوش بریم.
مثل عروسک کوکی از جام بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم و سشوار رو برداشتم و پایین موهام رو که هنوز از صبح که حموم بودم خشک نشده بود و خشک کردم. لباس پوشیدم و با پونه به سمت آرایشگاه راه افتادیم. بار اول بود می رفتم آرایشگاه.البته بچه که بودم یک موقع هایی که زن عمو کار داشت باهاش می رفتیم می نشستیم تو سالن تا کارش تموم بشه. همین طوری هم یاد گرفتیم چه طوری از پس کار های آرایشی و پیرایشیمون بر بیایم! همیشه کوتاهی موهام و مرتب کردنش با رها بود. من هم مال اون رو درست می کردم. کار های دیگه ام هم راه می افتاد. نهایت سعیم رو می کردم تا خرج اضافی برای خودمون نتراشم. مثل بچه ای که پشت سر مامانش راه میره پشت سر پونه وارد سالن شیک و بزرگ آرایشگاه شدم و بعد از پونه که ظاهرا با همه آشنا بود با همه سلام علیک کردم. پونه دستش رو روی شونه ام گذاشت و من رو که بر خلاف همیشه مثل یک دختر کمرو و خجالتی کنارش ایستاده بودم به آرایشگر نشون داد و گفت:
- شقایق جون این دوست من دست شما ببینم چی کار می کنی.
شقایق که به نظرم سی ساله میومد با گرمی احوالم رو پرسید و خواست مانتوم رو در بیارم. بعد هم به سمت اتاقی راهنماییم کرد اون جا چشمم به دختر جوونی افتاد که مشغول آماده کردن بند بود. تنم مور مور شد همیشه از این کار متنفر بودم. حدالامکان شیو می کردم. مثل بچه ای که از آمپول می ترسید با لرزش محسوسی روی تخت دراز کشیدم. با اولین بند نزدیک بود جیغ بکشم. فکر کردم تا این بخواد تموم بشه من مردم! فکر کنم نیم ساعتی طول کشید تا از شر موهای صورتم راحت شدم. پیش خودم فکر کردم چه طوری این همه مدت برشون نداشته بودم. پونه با چشم های گرد شده نگاهم می کرد و می گفت«آخیش. رنگ و روت باز شد. سفید شدی!» بعد از صورت نوبت به موهام رسید. جون من و آرایشگر با هم در اومد تا اون همه مو رو بالای سرم جمع کرد و چند حلقه اش رو دور صورتم باز گذاشت بعد با بابلیس فرشون کرد. بعد هم با اسپری مسی یک رگه هاییش رو رنگ کرد. وقتی دست برد سمت اسپری نزدیک بود از آرایشگاه بپرم بیرون! حاضر نبودم موهام رو رنگ کنم. دلم نمی اومد. به قول رها حیف موهای پرکلاغیم نبود!؟ ولی وقتی بهم اطمینان داد که با یک بار شست و شو پاک میشه مثل بچه ی آدم نشستم سر جام. در آخر هم طبق خواسته خودم یک آرایش ملایم یاسی برام کرد و کارم شکر خدا ساعت یک ربع به هشت بود که تموم شد. به کمک پونه لباس هام رو عوض کردم و شنلم رو هم پوشیدم.گردنبندی رو که فرهاد بهم عیدی داده بود انداختم. پونه سوتی برام زد و چند بار دوباره راه رفتن رو باهام تمرین کرد! داشت دوباره گیر هشت پیچ می داد به رقص که فرهاد اومد. کمک کرد وسایلم رو برداشتم از شقایق و همکار هاش خداحافظی کردیم و بیرون اومدیم. پونه جلوتر از من رفت.یکسری از وسایلم رو که دستش بود رو تو ماشین فرهاد گذاشت با فرهاد خداحافظی کرد از همون جا برام دست تکون داد و رفت. من هم یک نفس عمیق کشیدم و در حالی که سعی می کردم کلاه شنلم از رو سرم نیفته از پله های پایین اومدم و رفتم سمت فرهاد. با لبخند نظاره گر اومدنم بود. معذب بودم وقتی اون طوری بهم زل می زد. بهش که نزدیک شدم بدون حرف دستم رو گرفت. نمی دونم چند دقیقه فقط نگام کرد که گفتم:
- علیک سلام.
- سلام.
- می خوای تا صبح وایستیم اینجا؟ به چی داری فکر می کنی دو ساعته؟
خم شد گونه ام رو بوسید. سریع خودم رو عقب کشیدم و گفتم:
- فرهاد زشته بشین بریم.
- نمی خوای جواب سوالت رو بگیری؟
- سوال چی؟
- پرسیدی به چی فکر می کنم.
- خب به چی فکر می کنی؟
- داشتم فکر می کردم شب عروسیمون هم یک همچین شبی میشه. میام ارایشگاه دنبالت بعد با هم میریم یک مهمونی فقط فرقش اینه که تو لباس سفید تنته.
قرمز شدن گونه هام رو حس می کردم. سرم رو تا جای ممکن پایین انداختم. شیرین راست می گفت خیلی بی ظرفیت بودم. با کوچکترین حرف احساسی قرمز می شدم و تا یک هفته تو رویا سیر می کردم. شیاد حق داشتم. چون از ده سالگی از محبت مادر و پدر محروم بودم.با کوچکترین محبتی احساساتم زیر و رو می شد.به قول شیرین عقده ای بودم! از طرفی این بلندپروازی های فرهاد آزارم می داد. نمی دونم حالم چه طوری بود که فرهاد تشخیص داد بهتره زودتر از اون جا بریم. در رو برام باز کرد و کمک کرد سوار بشم. وقتی نشستیم تازه من وقت کردم نگاهش کنم. پیش خودم فکر کردم شب عروسیمون( که البته هیچ وقت نمی رسید) فقط من فرق دارم فرهاد همین طوری با صورت شش تیغ و کت و شلوار میاد دنبالم و مثل الان بوی ادکلن میده و احتمالا من ازش می خوام شیشه رو بده پایین و دفعه ی بعد هم با ادکلن دوش نگیره. اون شب هم همین کار رو کردم. یکم شیشه رو داد پایین و گفت:
- انقدر بوش بده.
- نه خیر. یادم هست خودم این رو خریدم برات. فقط زیاد زدی.
خندید و شیشه رو بیشتر داد پایین که باز صدای من در اومد.
- تو رو خدا بدش بالا الان سر درد می گیرم.
باز با خنده سر تکون داد و شیشه رو داد بالا.به ظاهر خندید ولی می دونستم غر غرهام دیگه داره اذیتش می کنه. به یک دقیقه نکشیده بود عذاب وجدان گرفتم. تمام عذاب وجندانم رو ریختم تو چشمام و نگاهش کردم! برگشت سمتم و گفت:
- چیه باز این طوری نگاه می کنی؟
- ببخشید.
- چی رو؟
یکم تو جام جا به جا شدم و گفتم:
- تو چه طوری من رو تحمل می کنی خدایی؟
- هی. دست رو دلم نذار که خونه.
با آرنجم به پهلوش زدم و در حالی که روم رو برمی گردوندم گفتم:
- پر رو نشو دیگه.
- حالا برای چی می پرسی؟
- خودم می دونم چقدر بداخلاق و غیر قابل تحملم.
- نیستی.
- چرا. همیشه تو ابراز احساسات مشکل دارم. وقتی یک کاری برام می کنی خیلی خوش حال میشم خیلی برام ارزش داره ولی... هیچ وقت نمی تونم این رو بهت بگم نمی دونم چرا.
- مثلا چی؟
- مثلا همین قضیه دیشب. اصلا...فقط اون نیست. کلا. این مشکل همیشگیم بوده. هر بار که بهم ابراز علاقه می کنی یا چه می دونم...یک کاری برام می کنی پیش خودم عذاب می کشم که نمی تونم جوابت رو بدم.الان هم نمی دونم چرا بی خودی دارم به همه چیز گیر میدم.
بغض کرده بودم. در تمام بیست سال زندگیم از این خصوصیتم در عذاب بودم.فرهاد با محبت دستم رو گرفت و گفت:
- رکسان من شش ماهه می شناسمت. یادم نرفته باهام چی کار کردی. یادم نرفته دو ماه دنبالت کردم تا شماره ام رو گرفتی.هنوزم که هنوزه وقتی بهش فکر می کنم نمی دونم چی درون تو هست که من رو انقدر وابسته ات کرده. یادم نرفته چه گذشته ای داشتی. من این طوری قبولت کردم. ناراحت نمیشم اگر وقتی با کلی ذوق میرم برات کادو می خرم می فرستم دم خونه ات این طوری باهام رفتار می کنی... می شناسمت. می دونم از ته دلت نیست.
با بغض بهش لبخند زدم. چقدر دوستش داشتم وقتی این طوری بهم اعتماد به نفس می داد. دیگه تا مقصد حرفی نزدیم. همون طور که دستم تو دستش بود رانندگی می کرد. منم هم شناور در افکارم آهنگ گوش می کردم. به مقصد که رسیدیم تازه یادم اومد داریم میریم عروسی سهراب! دلشوره ام شروع شد. اونقدر یخ کرده بودم که فکر کنم فرهاد هم متوجه شد به هر حال به روی خودش نیورد. در رو برام باز کرد و کمک کرد پیاده بشم

بازوش رو محکم گرفتم و همراهش قدم برداشتم. عروسی تو یک باغ بزرگ بود نزدیک کرج. هوا خنک بود لرز کرده بودم. فاصله ی زیادی طی نشد تا به سالن اصلی رسیدیم. از فرهاد جدا شدم و به سمت رختکن رفتم. وارد که شدم با چند تا از همکلاسی هام مواجه شدم. دلم می خواست راه اومده رو دوان دوان برگردم. نگاه ها و لبخندهای تمسخر آمیزشون داشت بهم می گفت« بابا تو دیگه چه اعتماد به نفسی داری!» سعی کردم بهشون توجهی نکنم. کیفم رو یک گوشه گذاشتم و بدون توجه به اون سه چهار تا دختر که میونه ی زیاد خوبی هم با من نداشتند مشغول در آوردن شنلم شدم. شروع کردن با هم حرف زدند و می دونستم که هیچ هدفی غیر از تحقیر من نداشتند.
- خدایی خیلی به هم می آن ها.
- نه...من میگم فرزانه سر تره.
- نه خدایی داماد هم خوبه.
- آره ولی یک برتری ای که فرزانه داره این که قبل از سهراب با کسی نبوده حداقل.
پیش خودم گفتم آره جون عمه اش. من این هفت خط رو می شناسم زیرزیرکی چه کارهایی می کنه.
- آره خب. ولی باز خوبه سهراب عقلش رسید. حیف بود فرزانه رو از دست بده.
حس می کردم نفس کشیدن برام سخت شده. ولی آرامش ظاهریم رو حفظ کردم. شنلم رو آویزون کردم. کیفم رو برداشتم و در کمال خونسردی یک نگاه به ایینه انداختم. پیش خودم یک دست مریزاد به شقایق و همکار هاش گفتم. اون شب واقعا نیاز داشتم بدرخشم. همون قدر که می دونستم فرزانه زیباتر از منه به این هم اعتقاد داشتم که نصف شخصیت من رو هم نداره.اوه اوه مرسی خانم نارسیسم! موقع خروج یک لبخند خونسرد به دوست های احمق فرزانه زدم و از اتاق خارج شدم. موقع خروج از اتاق سینه به سینه ی شیرین شدم. برای چند لحظه فقط نگاهش کردم.چقدر خوش گل شده بود لامذهب! دهن باز کردم تا ازش عذر بخوام ولی اون نگاه خصمانه اش رو ازم دزدید وارد رخت کن شد. کمی دورتر چشمم به فرهاد و پدرام افتاد که مشغول صحبت بودند. به سمتشون رفتم و کنار فرهاد ایستادم. با پدرام احوال پرسی کردم و مشغول دید زدن اطراف شدم. از صحبت هاشون فهمیدم ظاهرا عروس و داماد تو ترافیک گیر کردند وگرنه قرار بود نیم ساعت پیش مراسم عقد تموم بشه! پس این احمق ها اصلا سهراب و فرزانه رو امشب ندیده بودند که داشتند می گفتند بهم می آن! میون جمعیت چشمم خورد به سارا، خواهر سهراب. با نگاه ناباوری به من و دستم که دور بازوی فرهاد حلقه شده بود زل زده بود. نگاهم رو با شرم دزدیدم و بیشتر به فرهاد نزدیک شدم. همون موقع ازحیاط سر و صدا بلند شد. عروس و داماد اومده بودند. برگشتم و نگاه خیره و نگران فرهاد رو به سمت در حیاط دیدم. نباید کاری می کردم که همه فکر کنند هنوز دلم پیش سهرابه. باید به همه ثابت می کردم که راه من و اون خیلی وقته که از هم جداست و من راه خودم رو دارم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم مثل همیشه محکم باشم. یک لبخند مطمئن به فرهاد زدم و همراهش به سمت در راه افتادم از بالای پله ها وسط حیاط رو بده خوبی میدیدم. عروس و داماد از ماشین پیاده شده بودند و داشتند دست در دست هم از بین جمعیت عبور می کرد. سهراب با لبخند همیشگیش فرزانه رو همراهی می کرد و اون با لبخند مغرور مخصوص به خودش مهمون ها رو نگاه می کرد و باهاشون احوال پرسی می کرد. احساس حسودی نداشتم. حتی براشون خوش حال بودم. سهراب داشت می خندید. خوش حال بود. من چرا نباشم؟ خیالم از زندگی اون راحت شده بود. اون به چیزی که حقش بود رسیده بود. و من چیز با ارزشی بدست آورده بودم. بهترین حس دنیا رو چشیده بودم و کنار مردی ایستاده بودم که از ته قلبم می پرستیدمش. داشتم نگاهشون می کردم که سر سهراب چرخید و نگاهش رو من ثابت موند. خشکش زد. یک لحظه از حرکت ایستاد. شانس آورد فرزانه متوجه نشد. براش به معنی سلام سر تکون دادم. ولی اون فقط نگاهم می کرد حتی پلک هم نمی زد. دست فرهاد دور کمرم حلقه شد. سوء ظن رو با هر نفسش حس می کردم. سرم رو بلند کردم و بهش لبخند زدم. نمی خواستم حتی یک لحظه فکر کنه هنوز به سهراب فکر می کنم. ولی نفس های کوتاه و سریعش حکایت از عصبی بودنش داشتند. بهش نزدیک تر شدم و دیگه نگاه نکردم ببینم سهراب چی کار می کنه. وقتی جمعیت همراه عروس و داماد از کنارمون رد شدند فرهاد سرش رو پایین آورد و با صدایی که عصبانیت توش موج می زد گفت:
- لباس یک وقت یک شال نداشت؟
به سرشونه هام نگاهی انداختم و تازه متوجه شدم یادم رفته شالم رو بندازم. به اون سه چهار نفر لعنت فرستادم و سریع خودم رو به رخت کن رسوندم جالب این جا بود که فرهاد خودش هم تا حالا متوجه نشده بود! شالم رو روی شونه هام انداختم و سریع پیش فرهاد برگشتم. اخم هاش تو هم بود. ای خدا چه غلطی کردم اومدم. حالا نمی اومدم هم باز یک جور دیگه می شد. می گفتند چشم نداشت عروسیشون رو ببینه. فرهاد که بدجور عصبی بود. اصلا نگاهم نمی کرد. حق داشت خب من هم دوست دختر های سابق اون بهش زل می زدند عصبی میشدم. سعی کردم از دلش در بیارم. خصوصا که هنوز از دست رفتار ها خودم عصبی بودم.
- فرهادی؟
- چیه؟
احساس کرتم یک لحظه قلبم ایستاد. تا اون روز این طوری جوابم رو نداده بود.
- این چه طرز حرف زدنه؟
- مدل جدیده
- فرهاد اذیتم نکن دیگه تقصی من چیه ؟
- تقصیر جنابعالی اینه که انقدر فکرت مشغوله که حواست حتی به لباست هم نیست.
جا خوردم انتظار این یکی رو نداشتم. ولی نمی خواستم شبم رو خراب کنم تصمیم گرفتم براش توضیح بدم.
- با من این طوری حرف نزن خواهشا. خب یادم رفت شالش رو بردارم دیدی که وقتی گفتی سریع رفتم پوشیدم.ژ
پوزخندی زد و گفت:
- اون وقت حواست کجا بود که این رو یادت رفت؟
- یعنی چی خب... خیلی چیز ها ممکنه آدم یادش بره چرا اینقدر بزرگش می کنی؟
- من بزرگش می کنم؟ فکر کنم یک دقیقه دیگه اونجا می موندیمم درسته با نگاش قورتت میداد.
- فرهاد خواهش می کنم...
- خواهش می کنی چی؟
یک نفس عمیق کشیدم و شمرده شمرده داستان رختکن رو براش توضیح دادم بعد هم گفتم:
- اگر من اینجام و با تو اومدم اینجا تنها دلیلش اینه که همه بدونند چشم من دنبال سهراب نیست. بین ما هرچی بوده تموم شده. اون الان زندگی و خانواده ی خودش رو داره. امشب داره ازدواج می کنه و من هم زندگی خودم رو دارم. تو رو دارم هیچ نیازی هم به حس مسخره ای به نام حسادت ندارم. به سهراب هم فکر نمی کنم. خیال می کردم تو این رو بدونی.
و بدون این که فرصت اظهار نظر رو بهش بدم ازش دور شدم و گذاشتم یکم تو تنهاییش فکر کنه.

و بدون این که فرصت اظهار نظر رو بهش بدم ازش دور شدم و گذاشتم یکم تو تنهاییش فکر کنه. سالن تقریبا خلوت بود اکثرا یا داخل اتاق عقد بودند یا پشت در اتاق. من هم یک گوشه نشستم تا فرهاد بیاد پیشم. از همون جا هم صدای بله ی بلند و رسای فرزانه و بعدش صدای هل کشیدن و دست و تبریک رو شنیدم. بله ای که یک روز فکر می کردم من اون رو باید بگم گفته شده بود و این به نفع هر دو مون بود. هم من و هم سهراب. سرم رو بالا آوردم و نگاه تاسف بار و نگران شیرین رو از آن سوی سالن روی خودم حس کردم. سرم رو پایین انداختم. دوست نداشتم کسی برام دل بسوزونه من نیازی به دل سوزی نداشتم. من فرهاد رو داشتم. با ارزش ترین چیزی ممکن رو داشتم چرا باید دل کسی برام بسوزه؟سرم پایین بود داشتم با گوشه شالم ور می رفتم که کسی کنارم نشستم. از شش فرسخی می تونستم حضور فرهاد رو تشخیص بدم با اون یک من ادکلنی که روی خودش خالی کرده بود. دستش رو انداخت دور شونه ام و موهام رو بوسید.
- معذرت می خوام.
سرم رو بلند کردم و بهش لبخند زدم. همون موقع جمعیت از اتاق عقد خارج شدند. از جامون بلند شدیم. عروس و داماد میان حلقه ی خانواده شان به سمت جایگاه مخصوص رفتند و نشستند. سرم رو بلند کردم و به فرهاد نگاه کردم:
- بریم بهشو تبریک بگیم؟
- بریم.
به سمتشون حرکت کردیم. از میان راه نگاه جفتشون و البته نصف جمعیت حاضر به سمت ما معطوف شد. پیش خودم اعتراف کردم که فرزانه واقعا زیباست. اون درست نقطه ی مقابل من بود. چه طور سهراب ادعا می کرد عاشق منه و داشت با چنین زنی ازدواج می کرد؟ جایگاهشون شبیه به یک نیمکت چوبی بود که بالاش تاجی از گل سرخ نصب شده بود. واقعا قشنگ بود. بالاخره جلوشون رسیدیم. با فرزانه دست دادم نبوسیدمش چون هیچ کدوم مایل به این کار نبودیم.
- تبریک میگم عزیزم. امیدوارم خوش بخت بشید.
لبخند مغرور و خاصش رو به لب آورد و گفت:
- خیلی ممنون.
و با اشاره به فرهاد ادامه داد:
- شما هم همین طور. البته امیدوارم.
حس کردم دارم آتیش میگیریم چنان با کنایه این جمله رو گفت که دلم می خواست دندون هاش رو خرد کنم. دلیل قانع کننده ای برای این همه تحقیر شدن نمیدیدم. بین من و سهراب یک چیزی بود و تموم شد چرا باید همه با انگشت نشونم بدند؟ فرهاد متوجه حالم شد خیلی محکم گفت:
- مطمئن باشید میشیم.
لبخند رو لب های رژ زده ی فرزانه ماسید. با لحنی که فرهاد گفت من هم بودم زهوارم در می رفت. دلم واقعا خنک شد. فرزانه طوری نگاهمون می کرد که حس کردم اگر چیزی دم دستش بود اول می زدش تو سر فرهاد بعد هم تو سر من میشکوندش.
فرهاد محلش نداد و با یک پوزخند نگاهش رو ازش گرفت و با سهراب دست داد و گفت:
- تبریک میگم سهراب جان. خوش بخت بشید.
من هم بهش تبریک گفتم تشکر کرد و به فرهاد گفت:
- مراقبش باش.
فرزانه قرمز شده بود. حقش بود. می دونستم چقدر پشت سرم حرف زده نصف این تحقیر ها زیر سر اون بود. حیف سهراب. هرچقدر سعی می کردم باز هم از این دختر مغرور و خودبین بدم می اومد.حتی قبل از همه ی این ماجارا ها ازش بدم میومد. روز اول هم باهاش دعوام شده بود. قربونت سلیقه ی مامانت برم سهراب بدتر از این نبود پسر دسته گلش رو حیفش کنه؟ کس هایی که دور و برمون بودند و شنیده بودند مشغول پچ پچ شدند. کاش سهراب این کار رو نمی کرد. مطمئنا تا آخر عمرش باید به خاطر این حرفش به فرزانه جواب پس می داد. ولی فرزانه هم کم نیورد کمی بلند تر از سهراب گفت:
- آره خب. بالاخره بهتر از شما هم پیدا میشه دیگه...
واقعا داشتم از حال می رفتم. ناخودآگاه به بازوی فرهاد چنگ انداختم. مثل میدون جنگ شده بود اونجا فرهاد با کمال خونسردی جواب داد:
- شک دارم. به هر حال اگر پیدا بشه شما نگران نباشید. من به رکسانام اعتماد دارم.
و دست من رو گرفت و با یک لبخند خونسرد از فرزانه و سهراب دور شد.من هم به دنبالش. موقع رفتنمون سر تمام کس هایی که این مکالمات رو شنیده بودند برگشت طرفمون و رد رفتنمون رو نگاه کرد.لحظه آخر تشر فرزانه رو به سهراب رو شنیدم. اون هم یک کلمه ی عامی رو به مردی که زندگش رو باخته بود نسبت داد: بی غیرت. می دونستم چقدر سخته که یک شبه آرزو هات دود شن برن هوا. مدام نگران بودم بیفتم واقعا تعادل نداشتم. رفتیم تو حیاط. فرهاد رو یک صندلی نشوندم و خودش کنارم ایستاد دستش رو گذاشت رو شونه ام.
- حالت خوبه؟ آب می خوای برات بیارم؟
- انقدر تابلوست که دارم غش می کنم؟
خندید و گفت:
- محلشون نده. اونقدر اهمیت ندارند که به خاطرشون این طوری بشی.
- من نمی فهمم گناهم چیه. من و سهراب نزدیک به پنج ماهه که رابطه ای با هم نداریم. چرا اینقدر تحقیرم می کنند؟ می خوان چی رو ثابت کنند؟ گناه سهراب بیچاره چیه؟ چرا هیچ کس نمی فهمه الان هر کدوممون راه خودمون رو داریم.
سرم رو بوسید و گفت:
- ولشون کن. اینقدر خودت رو عذاب نده.
چند تا نفس عمیق کشیدم تا گریه ام نگیره. من هم یک ظرفیتی داشتم.
- اصلا همش تقصیر این سهراب برای چی برمیگرده جلو همه به تو این طوری میگه؟
فرهاد خندید و گفت:
- حرص نخور رکسان داری غش می کنی!
- فرهاد؟
سرمون رو برگردوندیم و پدرام رو لیوان به دست دیدیم. نزدیک اومد و پرسید:
- حالش خوبه؟
از جام بلند شدم و گفتم:
- خودم هنوز زنده ام می تونی از خودم بپرسی.
جفتشون زدند زیر خنده. خودم هم لبخند بی جونی زدم. پدرام لیوان آبی رو به سمتم گرفت و گفت:
- سفارشیه.
لیوان رو گرفتم و به ایون نگاه کردم. شیرین رو دیدم که نظاره گر ما بود. وقتی دید نگاهش می کنم روش رو برگردوند و رفت داخل. پس اون هم دیده بود.
- حتی حاضر نیست نگاهم کنه.
پدرام- بهش فرصت بده. خیلی عصبانیه. ولی ته دلش هیچی نیست. امروز هم وقتی دید اومدی خیلی نگران بود. همش می گفت الان یک چیزی میگن رکسانا جوش میاره رگ شعبون بی مخیش گل می کنه.
خندیدم و گفتم:
- بالاخره آشتی می کنیم دیگه.
- آبت رو بخور حالا.
یکمی از آبم خوردم. حالم بهتر بود. فرهاد گفت:
- می خوای برگردیم؟
اخم کردم و با لحنی که سعی داشتم یکم سر حال باشه گفتم:
- چی چی بریم؟ برا چی این همه رفتم آرایشگاه که یک ساعت بیام متلک بشنوم؟ تازه رقص و آوازش شروع شده.
لیوان رو روی میز گذاشتم و دست فرهاد رو گرفتم و همون طور که با پدرام می خندید دنبال خودم کشوندمش.
- بیا اینقدر به من نخند

لیوان رو روی میز گذاشتم و دست فرهاد رو گرفتم و همون طور که با پدرام می خندید دنبال خودم کشوندمش.


- بیا اینقدر به من نخند.



سه تایی وارد سالن شدیم. دیگه کسی حواسش به ما نبود. پدرام رفت پیش شیرین. همه ریخته بودند وسط داشتند می رقصیدند. فرهاد رو کشوندم وسط و مجبورش کردم باهام برقصه. دلم نمی خواست تا آخر شب به فرزانه و دوست های احمق تر از خودش فکر کنم. تا جای ممکن هم به سمت عروس و داماد نگاه نکردم تا چشم تو چشم سهراب نشم. نمی دونم چقدر رقصیدم که فرهاد پیشنهاد کرد بشینیم. من هم که داشتم میمردم با اون کفش های پاشنه دار لعنتی بی چون و چرا قبول کردم ولی ظاهرا برنامه بوده چون همون موقع پدرام و شیرین هم اومدند و طبق یک نقشه که تابلو بود از پیش تعیین شده طوری نشستند که من و شیرین کنار هم بیفتیم اولش متوجه نشدیم ولی وقتی برگشتیم و نگاهمون به هم افتاد تازه دوزاریمون افتاد.شیرین سریع روش رو برگردوند. بدجور بهم برخورد. دیگه شورش رو در آورده بود خواستم بلند شم که فرهاد و پدرام زودتر از من بلند شدند و گفتند زود برمیگردیم بد هم با هم رفتند سمت میز پذیرایی که از شیر مرغ تا جون آدمیزاد روش پیدا میشد ای کوفتتون بشه الان اونا اون جا ژله می خورند و من حرص. دلم می خواست کله ی جفتشون رو بکنم. به ناچار سر جام نشستم. مدام سرم رو می چرخوندم و به هر جایی خیره می شدم جز سمت شیرین. اون هم همین طور بود! خنده ام گرفت ولی جلوی خودم رو گرفتم. هر دو به طرز عجیبی سعی داشتیم این قهر رو حفظ کنیم و هیچ یک حاضر به کوتاه اومدن نبودیم خلاصه تا برگشتن فرهاد و پدرام نه من اون رو نگاه کردم و نه اون منو. پسر ها که برگشتند وقتی فهمیدند ما هیچج اقدامی جهت آشتی نکردیم شاخشون در اومد و جفتمون رو شتر لغب دادند. شیرین که اعصابش خرد بود دست پدرام رو گرفت و از اونجا دور شد. فکر کنم اگر می تونست گوشش رو می گرفت! من هم بلند شدم و با غیظ فرهاد رو نگاه کردم.


- چیه؟


- چی چیه؟


- چرا این طوری نگاه می کنی؟


- مگه ما بچه ایم که می خواین آشتیمون بدید؟


- بچه نبودید که قهر نمی کردید.


- خودمون می دونیم چی کار کنیم شما دو تا دخالت نکنید بالاخره درست میشه.


شونه بالا انداخت و خواست چیزی بگه که یک آهنگ ملایم گذاشتند و همه دو به دو رفتند وسط. فرهاد دستش رو جلو آورد و گفت:


- افتخار میدید بانو؟


رنگم پرید. خاک تو سرت کنند رکسان کاش از پونه یاد می گرفتم. با کلی نذر و دعا دستش رو گرفتم و رفتیم وسط. هر لحظه استرس داشتم که پاش رو لگد کنم یا بخورم زمین. دستاش رو دور کمرم حلقه کرد من هم دست هام رو گذاشتم رو شونه هاش و شروع به رقصیدن کردیم. با خنده نگاهم کرد و گفت:


- چیه؟


- چی چیه؟


- ترسیدی؟


- از چی؟


- نمی دونم یخ کردی رنگت هم پریده.


سرم رو انداختم پایین و گفتم:


- هیچی. فقط...بار اولمه دارم می رقصم می ترسم خراب کنم.


خندید و سرش رو چسبوند به موهام.


- تو هیچ چیز رو خراب نمی کنی رکسان.


- چرا خیلی چیز ها رو خراب کردم.


- چرا امشب این طوری شدی؟


- چه طوری شدم؟


- نمی دونم به هر طریقی می خوای ثابت کنی ایراد داری یا سعی داری خودت رو ببری زیر سوال.


سرم رو به سینه اش چسبوندم و گفتم:


- نمی دونم چمه.


- عادت ندارم این طوری ببینمت.نذار عادت کنم این طوری ببینمت.


- خودم هم به این خودم عادت ندارم.


- می دونی شخصیتت گاهی گیجم میکنه. یک دقیقه فقط رو مخی. یک دقیقه بعد اونقدر دوست داشتنی میشی که...واقعا گیج میشم. باورم نمیشه همون دختری هستی که یک دقیقه پیش دلم می خواست خفه اش کنم.


سرم رو بلند کردم و با اخم ساختگی نگاهش کردم.


- پس گاهی اوقات دلت می خواد خفه ام کنی نه؟ دلت میاد؟


با خنده گفت:


- اون اوقات به یک دقیقه هم نمی کشه.


- بالاخره اون اوقات وجود دارند.


- آره. مثل همین الان.


خندیدم و سرم رو عقب تر بردم تا بتونم تو چشمام نگاه کنم. حرصم گرفته بود. با کفش پاشنه بلند باز هم باید گردنم رو مثل غاز کش می دادم تا درست صورتش رو ببینم. از این فکر خنده ام گرفت. سرش رو نزدیکم آورد و گفت:


- الان هم از همون موقع هاست که اونقدر دوست داشتی میشی که آدم تو کار خدا میمونه.


باز خندیدم که سرش رو نزدیک تر آورد و لب هام رو بوسید. هیچ وقت موفق نشدم حسی که تو اون لحظه بهم دست داد رو توصیف کنم فقط یادمه دلم نمی خواست تموم بشه. ولی زودتر از هر لحظه ی دیگه ای گذشت. مثل همهی لحظه های خوب زندگیم. حتی ثانیه ها هم باهام لج بودند. همزمان با تموم شدن آهنگ ازم جدا شد. بدون هیچ فکر قبلی. بدون این که خودم بخوام. بدون این که سختیش رو احساس کنم راحت تر از نفس کشیدن گفتم:


- دوستت دارم.


چشم هام رو که باز کردم تو یک محیط غریبه بودم. البته غریبه ی غریبه که نه. یک بار دیگه چشم هام رو تو اون اتاق آبی باز کرده بودم! تو خونه فرهاد بودم فقط نمی دونستم چه جوری. هر چی فکر کردم آخرین چیز هایی که از شب قبل به یاد آوردم صحنه های مبهمی از کلی آدم و رقص نور بود. حتی یادم نمی اومد شام چی خوردیم یا کی اومدیم بیرون. چه برسه به این که چه جوری اومده بودم خونه فرهاد. منگ از جام بلند شدم. کسی جز خودم تو اتاق آبی و در بسته نبود. صدایی هم از بیرون نمی اومد. بدنم خشک شده بود. به لباس هام نگاه کردم. یادم نمی اومد عوضشون کرده باشم. لباس های خودم که نبود احتمالا باز امداد های غیبی پونه بود. از جام بلند شدم. مثل آدم آهنی اما با شونه ها افتاده از اتاق خارج شدم. سکوت سنگین خونه بهم می گفت که فرهاد نیست. یک نگاه دقیق به اطراف انداختم تازه متوجه دکور شیکش و سلیقه ی خوب دکوراتورش شدم! از اون خونه نه خوشم می اومد و نه خاطره ی خوبی داشتم. وقتی فکر می کردم اینجا خونه مجردی فرهاد بوده دلم می خواست برم و دیگه اسمش رو هم نیارم. سرم رو تکون دادم تا به این موضوع فکر نکنم. یک جورایی می خواستم از سرم بندازمش بیرون. به دستشویی رفتم دست و روم رو شستم. شیرین معتقد بود فکر آدم تو دستشویی باز میشه! اون روز فهمیدم درست میگه. از دست شویی که بیرون اومدم یادم اومد دیشب انقدر رقصدم جون تو تنم نمونده بود وقتی سوار ماشین شدیم فرهاد گفت می برتم خونه خودش. یادم اومد چرا منگ بودم. دور از چشم فرهاد یک ناخنکی به نوشیدنی های جیز زده بودم. البته فقط از رو کنجکاوی نصف لیوان خوردم که حالم داشت بد میشد. هیچ وقت تصورش رو هم نمی کردم انقدر بد مزه باشه. خاک تو سر بی جنبه ام با نصف لیوان چپ کرده بودم. چه طور فرهاد با دو تا لیوان هم حالش خوب بود؟ خب معلومه خنگه تو خودت رو با اون مقایسه می کنی؟ باز سرم رو تکون دادم از وقتی بلند شده بودم فکر چرت و پرت زیاد می کردم. مهم نبود. مهم این بود که دیشب بهم خوش گذشته بود. بعد از مدت ها یک مهمونی رفته بودم. حس بهتری نسبت به روز های گذشته داشتم. حس می کردم بیش از دیروز دلم می خواد زنده باشم. بیش از دیروز دلم می خواد بخندم. حرف بزنم. غذا بخورم و حتی حس می کردم فرهاد و بیشتر از دیروز دوست دارم. حتی اون روز بیشتر از دیروز به این فکر می کردم که وقتی ازش جدا بشم چی به سرم میاد؟ تو فکر و خیال خودم بودم که دست یکی جلو صورتم تکون خورد. جیغ کشیدم و یک متر پریدم عقب. فرهاد با خنده در آغوشم گرفت و گفت:
- کجایی تو؟
- تو فکر و خیال. تو کجا بودی؟
- رفته بودم صبحونه بخرم. از وقتی جنابعالی قهر کردی رفتی نیمده بودم اینجا. هیچی نداشتیم.
اسم صبحونه به گوشم خورد تازه یادم اومدم گرسنمه. بدون هیچ مشورتی با مغزم از شکمم فرمان گرفتم که ازش جدا بشم و به بررسی کیسه های خرید بپردازم. نتیجه ی تجسسم خامه و مربا و نون تست و دنت بود. از اون جا که به دلیل مشکلات اقتصادی عقده ی دنت داشتم سریع اون ها رو از کیسه خارج کرده و دنبال قاشق گشتم. فرهاد به خنده یک قاشق به دستم داد و گفت:
- اینقدر گشنته؟
- آره بابا راستی شام دیشب چی بود؟
- همه چی. جنابعالی هم ته دسر رو در آوردی یادت نیست؟
- نه.
- قربون حافظه ات برم باید یک دکتر نشونت بدیم رکسانا.
خندیدم و با یک پرش روی اوپن نشستم و همون طور که ته دنت رو در می آوردم گفتم:
- چرا دیشب منو نبردی خونه خودم؟
- میگم باید دکتر نشونت بدم نگو نه. تو یادت نیست دیشب شام چی خوردی می ذاشتمت خونه ممکن بود هر دیوونه بازی ای در بیاری.
با دهن پر گفتم:
- لباس از کجا آوردی؟
- خودت زنگ زدی پونه سفارش دادی اینم یادت نیست؟
ظرف خالی دنت رو کنار گذاشتم و در حالی که با پشت دستم دهنم رو پاک می کردم مایوسانه سرم رو به علامت نفی بالا انداختم.
- فرهاد؟ خیلی وضعم خرابه ها...
خندیدم و بغلم کرد و از رو اوپن آوردم پایین.
- خوب میشی کوچولو. خب حالا امروز چی کار کنیم؟
- چی رو؟
- جمعه است امروز. نریم جایی؟
- من که کل بدنم درد می کنه نمی تونم جایی بیام.
- رکسان اذیت نکن دیگه.
- نه تو اذیت نکن من هنوز آرزو دارم امروز بیام بیرون رسما جنازه میشم.
- گونه ام رو بوسید و گفت:
- خدا نکنه پیشی.
- تو کار دستم ندی خدا نمیده. می خوام برم خونه.
دست هاش رو انداخت زیر پام و از رو زمین بلندم کرد. جیغ کشیدم و محکم چسبیدمش.
- بذارم پایین دیوونه.
- حرف رفتن نمی زنی امروز.
- بذارم پایین حالا صحبت می کنیم.
- نچ.
- فرهاد کمرت درد میگیره تو روخدا.
- تو نگران کمر من نباش.
و راه افتاد سمت اتاق. ترسیدم. به مشت و لگد متوصل شدم.به اتاق که رسیدیم گذاشتم رو تخت. گریه ام گرفت.
- فرهاد ولم کن خواهش می کنم.
با خنده پیشونیم رو بوسید و گفت:
- هنوز به من اعتماد نداری تو؟ بپوش بریم بیرون نترس با ماشین میریم مجبور نیستی راه بری.
و از اتاق خارج شد. تا پنج دقیقه تو شوک بودم .واقعا ترسیده بودم. یک خاک بر سر نثار خودم کردم و از جام بلند شدم. تازه یادم اومد لباس ندارم. در کمد رو که باز کردم در کمال تعجب با یک شلوار جین و مانتوی صورتی رنگ و شال چارخونه ی صورتی سفید مواجه شدم. یک کیف و کفش سفید هم کنارشون بود. عقلم کار نمی کرد. این نمی تونست از سفارشان خودم به پونه باشه مانتو رو بررسی کردم هنوز مارکش روش بود. نو بود! از اتاق خارج شدم و خواستم فرهاد رو صدا کنم که دیدم نیستش. از در باز فهمیدم رفته پایین. این هم یکی دیگه از عادت هاش. خودش می رفت پایین و در رو باز می ذاشت که یعنی منتظره. سریع لباس هام رو پوشیدم. لوازم ارایش تو کیف دیشبم بود. حتی یادم نمی اومد دیشب کی آرایشم رو پاک کرده بودم. با نهایت سرعت حاضر شدم و از خونه اومدم بیرون. تو ماشینش تو پارکینگ منتظر بود. سوار شدم و قبل از هر حرف دیگه ای گفتم:
- بچه تو درس و مشق نداری؟
- چه طور؟
- آخه من احساس می کنم وقت جنابعالی صبح تا شب تو بوتیک میگذره.
خندید و ماشین رو روشن کرد.
- چه خبره بابا تازه برا عید دو تا مانتو خریده بودی برام.
- ولی این بیشتر بهت میاد خوش گل شدی.
- بله معلومه من هرچی بپوشم بهم میاد. بچه خر نکن فرهاد من دارم میگم دوست ندارم هر روز برام چیز میز بخری.
- خب تو از عجایت هشت گانه ای عزیزم همه از خداشونه.
- حالا هر چی هستم. دستت درد نکنه خیلی خوش گله ولی لطفا دفعه ی بعد هر قرونی که خواستی برام خرج کنی رو پس انداز کن بعد فکر کن دادیش به من.
خندید و گفت:
- می خوای مهریه ات بشه؟
خندیدم و گفتم:
- فکر بدی نیست. از این به بعد هر روز تصمیم بگیر برام یک چیز بگیری.
خندید. ولی من رفتم تو فکر. اون زیادی به آینده مون امیدوار بود. بی برو برگرد من رو برا خودش می دونست و فکر می کرد تا آخر با همیم. گاهی این بلند پروازی هاش من رو می ترسوند کاش می تونستم کاری کنم و جلوش رو بگیرم ولی چه طوری وقتی خودم احمقانه منتظر یک معجزه بودم تا هم زندگی رها رو حفظ کنم و هم فرهادم رو؟
××× اون هقته رو با انرژی شروع کردم.آخر هفته ی خوبی رو پشت سر گذاشته بودم و می دونستم هفته ی خوبی هم خواهم داشت. روابطم با فرهاد بهتر از همیشه بود. صبح شنبه که از خواب بلند شدم و خودم رو تو آینه دیدم خبری از اون دختر خسته و رنج کشیده ی تنها نبود. آسمان دود گرفته ی تهران تو نظرم آبی تر بود. اولین ساعتم رو تو دانشگاه با انرژی اول سال شروع کردم. دیگه نگاه های عجیب و غریب بقیه برام مهم نبود. فرزانه هم که خیر سرش ماه عسل بود و به کوری چشمش نمی تونست خوشیم رو خراب کنه. فقط این وسط قهرم با شیرین عذاب آور بود. وقتی با یک لبخند گنده که کل صورتم رو پوشونده بود وارد شدم و به بچه ها سلام کردم و بدون حساسیت رو دم دست ترین جا نشستم و با روی باز انتظار استاد کچل و عزیزم رو کشیدم، تعجب رو در تک تک اجزای صورتش دیدم ولی اون تا آخر روز طرفم نیمد. من هم که غرورم در مقابلش خرد و خاکشیر شده بود حاضر نبودم نزدیکش برم. فقط یک نگاه به شیرین کافی بود که بفهمم از قدر نشنانسی های من بدجور شکاره. واقعا نمی دونستم اگر شیرین رو نداشتم اون روز ها چی کار می کردم ولی نمی خواستم اون رو بیش از این وارد زندگی پرماجرا و بی ثبات خودم بکنم.
این رو به پدرام هم گفتم. اون روز وقتی بین دو تا کلاس به کتابخونه رفتم تا کتابی رو تحویل بدم موقع برگشت تو راهرو دیدمش. به شیرین حق می دادم عاشق این بشر باشه. پدرام همیشه اروم بود. نمی تونستم اون رو در هنگام عصبانیت تصور کنم. چهره اش هم مثل پسر بچه های معصومی بود که با چشم های آبیشون کاری می کردند که نتونی یک لحظه ازشون چشم برداری. اون یک مکمل کامل برای شخصیت بر تلاتم و زود جوش شیرین بود. اون روز هم با یکی از اون لبخند هایی که حس می کردم روی لبش چسبیده و کنده هم نمیشه داشت تو راه رو قدم می زد که چشمش به من افتاد. به سمتم اومد و با هم سلام احوال پرسی کردیم. حال شیرین رو پرسیدم که گفت:
- تو دوست صمیمیشی نباید از من بپرسی.
می دونستم تا چه حد دلش می خواد با شیرین آشتی کنم. سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- فکر کنم نامزد، باید از دوست به آدم نزدیک تر باشه.
- جالبه بار اوله شیرین رو جزو جامعه ی انسانی به حساب میاری.
خندیدم و گفتم:
- شما لطفا تو شوخی های ما دخالت نکن.
دست هاش رو تو جیب شلوارش گذاشت و گفت:
- خیلی نگرانته. از وقتی با قهر از خونه فرهاد زد بیرون یکی دیگه بود.
آهی کشیدم و گفتم:
- من هم همین طور.
- کار شما دخترا آدم رو دیوونه می کنه. برا چی باهاش آشتی می کنی؟
- اون نمی خواد.
- چرا می خواد. باور کن گاهی اونقدر فکر و خیال راجع بهت می کنه که خود به خود اون ها رو به من هم انتقال میده.
- مسئله اینه که شیرین یاد نگرفته که نباید اینقدر نگران من باشه. من یک آدمم و خودم عقل لازم برای بر طرف کردن مشکلاتم رو دارم چرا اینقدر اصرار داره جلوی ریسک های من رو بگیره؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- مگه تو چه ریسکی کردی؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
- هرچی...شیرین خیلی تو کار های من دخالت می کنه و من خیلی ازش ممنونم که نگرانمه ولی نمی خوام با این دخالت کردن هاش زندگی خودش رو هم تحت الشعاع زندگی من قرار بده. باور کن اگر با من قهر باشه زندگیش هم آروم تره و هم بی مشکل تر. اون باید فکر خودش باشه نه من.
- مسئله اینه که شیرین وقتی به ارامش میرسه که دور و برش پر از چالش باشه.فکر می کردم می دونی.
در حالی که عقب عقب ازش دور می شدم گفتم:
- به هر حال نمی خوام اون رو با مشکلات خودم درگیر کنم. اون می تونه تا دلش بخواد برای خودش مشکل بتراشه و به ارامش برسه ولی دلم نمی خواد با مشکلات من آسیب ببینه چون اون طوری خودم رو نمی بخشم. کلاسم دیر شده. بعدا صحبت می کنیم.
سرش رو تکون داد و من همون طور که برایش دست تکون می دادم تا دم در کلاس دویدم...
روز یکشنبه بود. برای آخر هفته ام روزشماری می کردم. دوشنبه امتحان داشتم صبح زود مثل یک دختر خوب بیدار شده بودم و درسم رو شروع کرده بودم تا آخر شب مجبور نباشم به زور چوب کبریت چشم هام رو باز نگه دارم و درس بخونم.طرف های ساعت پنج بود همون طور که رو شکم دراز کشیده بودم و در حالی که کلوچه گاز می زدم جزوه ام جلوم باز بود تلفن زنگ خورد بدون این که نگاه از خطوط جزوه بردارم مثل زن ملوان زبل دست دراز کردم و تلفن رو برداشتم.
- بله؟
- سلام رکسان جان
غلتی زدم و طاق باز دراز کشیدم و گفتم:
- به سلام پونه خانم. چه خبر احوال؟
- من خوبم مرسی. تو خوبی؟
- ای میگذره. چی شد یادی از ما کردی؟
- اختیار دارنی. من همیشه یاد تو بودمی.
خندیدم و گفتم:
- تعراف ایرانی رو بذار کنار جدی؟
- راستش زنگ زدم برای اون برنامه ی پیشنهادی خودم هماهنگ کنم. از تو و فرهاد که بخاری بلند نمیشه.
- خوب کاری کردی.
- راستش معجزه شده و پژمان بعد از قرنی امروز بیکاره. من هم کاری ندارم. فرهاد هم که بیکار خدایی خواستم ببینم اگه تو برنامه ای نداری امروز برنامه بذاریم بریم بیرون.
مردد به جزوه هام نگاه کردم. هنوز حدود یک چهارمش مونده بود. به ساعت نگاه کردم. 5 بود. ای خدا چرا منو تو این موقعیت قرار میدی با تردید پرسیدم:
- کجا بریم مثلا؟
- شهر بازی.
اسم شهربازی که اومد گوش هام خندید همون موقع جزوه هام رو بستم و تو جام نشستم:
- من حرفی ندارم چه ساعتی؟
پونه خنده ی نمکینی کرد و گفت:
- هفت خوبه؟
- هفت؟
- آره. هفت اونجا باشیم من با پژمان میایم تو و فرهاد هم با هم هماهنگ کنید دیگه ترجیحا با هم بیایند.
- باشه من خودم باهاش هماهنگ می کنم حالا.
- خیلی خب پس میبینمت. کاری نداری؟
- نه قربونت.
- قربان تو خداحفظ.
گوشی رو که قطع کردم دیگه جزوه و درس و دانشگاه نمی شناختم. مثل اسب دویدم تو اتاقم و در کمدم رو باز کردم. شلوار که مشخص بود شخص شخیص جین. مانتو سرمه ای خوش گلم ام رو که عید خریده بودم و خیلی می دوستیدمش رو هم از کمد در آوردم و بررسی کردم ببینم لکی چیزی نداشته باشه. خدارو شکری چیزیش نبود. شال سفیدی رو که همرنگ طرح های مانتوم بود آوردم بیرون تا اتو کنم. یک نگاه به کفش عروسکی های سفیدم که سرمه ای هم داخلشون کار شده بود انداختم. خب اینا هم مشکلی ندارند. فقط پام رو میزدند. یک نگاه تو کشوی جادوییم که از شیر مرغ تا جون آدمی زاد همین طوری توش ولو شده بودند انداختم چسب زخم داشتم مشکلی نبود. خیالم از لباس هام که راحت شد جزوه ام رو برداشتم و رو تختم دراز کشیدم ولی مگه می شد درس خوند مدام تو فکر شب بود. با کف دست یکی زدم تو پیشونیم. خاک بر سر ندید بدیدم کنند. سرم رو تکون دادم و سعی کردم حواسم رو به جزوه ام جمع کنم که تلفن زنگ خورد فرهاد بود می خواست برنامه ی شب رو هماهنگ کنه پونه بهش زنگ زده بود. قرار شد ساعت شش بیاد دنبالم. گوشی رو که قطع کردم به ساعت نگاه کردم. وای کی پنج و نیم شد؟ مثل فنر از جام بلند شدم صورتم رو شستم و نشستم پشت آیینه یک ارایش ملایم دخترونه کردم از خیر آرایش چشم گذشتم با رژ و رژگونه و پن کیک برنز سر و تهش رو هم آوردم. بعدم هم سریع بلند شدم شلوار جین و تاپ سفیدم رو پوشیدم مانتوم رو روش پوشیدم کیف پول و موبایل و عطر و رژ و خلاصه هرچی دم دستم بود رو انداختم تو یک کیف سفید. شالم رو سرم انداختمو از اتاق خارج شدم که فرهاد به گوشیم تک زد. قربون خودم برم که تازگی ها دختر خوب و آن تایمی شده. خوش خوشان رفتم سمت در و کفش هام رو پوشیدم از خونه خارج شدم و در رو قفل کردم. خیلی ریلکس از پله ها رفتم پایین جهت کلاس گذاشتن هم که شده گذاشتم پنج دقیقه طول بکشه هرچند می دونستم فرهاد از این مسخره بازی ها خوشش نمیاد. در رو باز کردم و سوار شدم.اوه اوه سگرمه هاش چرا انقدر درهمه؟
- سلام.
- سلام....چی کار می کنی تو یک ساعت؟ ساعت رو دیدی؟
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم
- چیه شیشه دیگه؟
- شش نیست و شش و پنج دقیقه است بعد هم من پنج دقیقه پیش تک زنگ زدم.
- اووه. خب طول کشید مانتو بپوشم بیام پایین دیگه. تو هم انگار چی شده...
در حالی که ماشین رو روشن می کرد زی لب غر زد:
- می دونی رو سر وقت بودن حساسم.
- حالا یک بار در کل این چند ماه دیر کردم چی شد؟ آسمون به زمین چسبید؟
- نه ولی برای من سر وقت بودن مهمه.
- خب حالا یک بار دیر کردم دیگه چیه؟
- تو کلا همه چیز رو لفتش میدی.
- نه تو کلا اعصاب نداری امروز.
- نه ندارم تو هم داری میری رو مخ من هر لحظه.
- اعصاب نداری نگه دار من پیاده میشم نمیام.
توجهی به حرفم نکرد.
- گل لگد نکردم ها...
باز بی توجه بود.
- فرهاد؟
برگشت سمتم و گفت:
- ها؟
فقط نگاهش کردم خودش هم فهمید بی خودی بهم پریده دستی به موهاش کشید و نفسش رو فوت کرد. وارد اوتوبان شده بودیم. یک گوشه نگه داشت.ولش کردم به حال خودش بلکه آروم بشه. هوا هنوز روشن بود نزدیک غروب بود و آسمون دودگرفته ی تهران با شعاع های نارنجی خورشید دیدنی تر از هر وقتی دیگه ای بود. تو فکر ترکیب رنگ بین شعاع های خورشید و آسمون بودم. شیشه رو دادم پایین تا یکم خنکی هوای غروب رو حس کنم و رنگ ها رو بهتر ببینم. که با تشر فرهاد مواجه شدم:
- بده بالا مگه نمیبین کولر روشنه؟
مثل بچه ها که یک کار بد می کنند و باباشون دعواشون می کنه بغ کردم و شیشه رو دادم بالا و تو صندلیم فرو رفتم. صدای نا مهربان فرهاد همچنان ادامه داشت.
- مگه نمی خواستی نگه دارم؟
برگشتم سمتش و با تعجب پرسیدم:
- چی؟
- مگه نگفتی نگه دار می خوام پیاده بشم؟
ای پست حقه باز این طوریه؟ وسط اوتوبان؟ کم نیوردم شونه بالا انداختم و گفتم:
- آهان. آره مرسی.
و در رو باز کردم پیاده شدم. از ماشین فاصله گرفتم و کنار خیابون ایستادم. روی پل بودیم. اون موقع که بهش گفتم نگه دار تو اوتوبان نبودیم هنوز. چه معنی داشت این کار هاش می خواست بگه آره من صدام بلند تره زورم بیشتره می تونم داد بزنم، پس می زنم؟ نفس عمیقی کشیدم نمی دونستم تا کی می خوام اونجا بیاستم شاید منتظر بودم یک ماشین پیدا بشه که با اطمینان بتونم سوارش بشم لامذهب تاکسی هم نبود که...فرهاد هنوز تو ماشینش نشسته بود.



RE: ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥ - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 21-09-2014

قسمت 8

فرهاد هنوز تو ماشینش نشسته بود. یکم که گذشت دنده عقب اومد و شیشه اش رو پایین داد گفت:
- سوارشو.
بدون این که نگاهش کنم گفتم:
- شیشه رو بده بالا کولر روشنه.
- رکسان اذیت نکن سوار شو.
با پوزخند نگاهش کردم و گفتم:
- من اذیت نکنم؟
چشم هاش رو آروم بست و گفت:
- بیا بشین صحبت کنیم.
- خودت پیاده ام کردی.
- رکسانا خواهش می کنم حالم خوب نیست.
نفسم رو فوت کردم. معلومه. نمی گفت هم می فهمیدم. آدم نرمال که سر ÷نج دقیقه دیر کردن این طوری دعوا راه نمی اندازه. مثل این که قرار نبود اون شب تاکسی گیر ما بیاد. ماشین رو دور زدم و در جلو رو باز کردم وسوار شدم. فرهاد هم شیشه اش رو داد بالا و بی حرف راه افتاد.راستش یکم می ترسیدم ازش ولی بالاخره که چی؟ حالا که باید تا آخرشب اخلاق گندش رو تحمل کنم بذار حداقل دلیلش رو بدونم.
- می شنوم.
- چی رو؟
- همون دلیلی رو که به خاطرش داری شبم رو خراب می کنی.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- معذرت می خوام.
- و عذرت چیه؟
- با فریبرز دعوام شده.
- منظورت پدرته؟
- اون شایسته ی این اسم نیست.
- خب حالا چی شده؟
- زنش حامله است.
با تعجب نگاهش کردم. قرمز شده بود. با این حالت شهر بازی اومدنت چی بود آخه؟ سعی کردم طوری جلوه بدم که این قضیه چندان اهمیت نداره که اون بخواد به خاطرش انقدر عصبی باشه. خودم هم می دونستم چقدر کارم احمقانه است ولی مغزم هیچ فرمان دیگه ای صادر نمی کرد.
- خب؟ مشکلش چیه؟
- مشکلش چیه؟ رکسانا مشکلش چیه؟ بابای من چهل و هشت سالشه. بچه می خواد چی کار؟
- می خوان نگهش دارند؟
- بابام نمی خواد ولی از پس زنش برنمیاد. نباید هم بیاد مگه زنش مغز خر خورده باشه که اون بچه رو بندازه... بدجور چشمش دنبال پول ماست. از اول هم به خاطر اون زنش شد وگرنه کدوم دختر بیست پنج ساله ای زن یک مرد زن مرده ی چهل ساله میشه؟ هرچند این زن بیوه بود. ولی باز هم. شونزده هفده سال اختلاف سنی داشند. با نقشه وارد زندگیش شد. با نفشه زنش شد با نقشه کلی ملک و املاک به نام خودش کرد الا هم با نقشه داره بچه دار میشه که بچه اش ارث ببره.
با حرص همه ی این جمله ها رو ادا می کرد یکی محکم زد رو فرمون. و داد زد:
- لعنتی.
بعد نفس نفس زنان ادامه داد:
- حق مادر من این نبود حقش نبود چنین کسی بیاد جاش رو بگیره. زنیکه هرزه باورت نمیشه اگر بهت بگم به دوست های من نخ میداد وقتی میومدند خونه مون من هم که فهمیدم دیگه کسی رو نبردم. حق مادر من این نبود.
انگار داشت با خودش حرف می زد حالش خوب نبود.
- فرهاد...
- حقش نبود.
- فرهاد تو روخدا الان سکته می کنی.
سرش رو تکون داد انگار اصلا حرف های من رو نمی شنید. همون موقع یک پژو پیچید جلومون. جیغم رفت هوا.
- فرهاد....
محکم زد رو ترمز.من هم که ا زوقتی دوباره سوار شده بودم کمربند نبسته بودم پرت شدم جلو و سرم محکم خورد به شیشه. صدای بوق ماشین های عقب و جلومون بلند شد.سرم به شدت درد می کرد. حس می کردم که ماشین داره حرکت می کنه صدای فرهاد رو هم میشنیدم.
- رکسان؟ رکسانا خوبی؟
صداش رو میشنیدم ولی سرم خیلی درد می کرد. احساس کردم ماشین یک لحظه ایستاد. دست های فرهاد رو شونه ام قرار گرفت و کشیدم عقب. تکیه ام رو به صندلی داد. سر انگشتش رو روی پیشونیم که احتمالا به زودی ورم می کرد می کشید و اسمم رو با نگرانی صدا می زد. پیش خودم فکر کردم همیشه صداش انقدر قشنگه یا فقط وقتی نگران میشه تن صداش انقدر آروم و دوست داشتنی میشه؟ آروم چشم هام رو باز کردم و صورت مهربونش رو دیدم که بدون هیچ اثری از عصبانیت چند لحظه پیش بهم زل زده.سرم خیلی درد می کرد. می دونستم مقصره ولی نمی دونم چرا اصلا دلم نمی خواست کله اش رو بکنم. از دستش هم دلخور نبودم. مطمئنا هر وقت دیگه ای بود تا یک هفته باهم قهر می کردیم ولی اون شب فرهاد...فرهاد همیشگی نبود. آروم یک لبخند بهش زدم و گفتم:
- خوبم.
- مطمئنی؟
- آره.
- الان میرم بیمارستان.
بازوش رو گرفتم و گفتم:
- نه نمیخواد بابا. بریم پونه اینا منتظر اند.
- ضربه خورده سرت.
- چیزی نیست الان نه سرگیجه دارم و نه درد اونطوری بریم خوب میشم.
- رکسان الان بریم شهر بازی میمیری.
با مشت به بازوش زدم.
- دور از جونم....راه بیفت دیگه تو ذوقم که زدی حالا ببرم.
با ندامت نگاهم کرد و گفت:
- ببخشید.
- به یک شرط می بخشم.
- چی؟
- دو تا پشمک برام میگیری خودت هم هیچی نمیگیری میشینی خوردن من رو نگاه می کنی.
برای اولین بار تو اون ساعت لبخند زد و پیشوینم رو بوسید. با این که دردم گرفت چیزی نگفتم فرهاد هم ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم
راس ساعت هفت به شهر بازی رسیدیم فرهاد به پژمان زنگ زد. اون ها هم رسیده بودند. دم رنجر قرار گذاشتیم. وقتی رسیدیم. پونه رو دیدم که کنار یک پسر جوون و قد بلند کنار کیوسک بلیط فروشی ایستاده بود و می گفت و می خندید. بهشون نزدیک شدیم و سلام کردیم. فرهاد هنوز هم گرفته بود. پونه دستم رو گرفت و رو به پژمان گفت:
- این هم از رکسانای قصه ی ما هی فرهاد بدبخت رو سین جیم می کردی که رکسان کیه رکسان کیه.
پژمان لبخندی زد و باهام دست داد گفت:
- خوش بختم رکسانا خانم.
- همچنین.
پژمان بی اندازه به پونه شبیه بود چشم های طوسی پررنگ که به مشکی می زد. موهای لخت قهوه ای خیلی تیره. قدش بلند بود ولی نه به اندازه فرهاد. هنوز اندر حوالات معرفی و خوش و بش به سر می بردیم که پونه شروع کرد پیشنهاد ها قشنگ قشنگ دادن.
- بریم رنجر سوار شیم!
پژمان- رنجر چیه؟ همه دل و روده آدم میاد تو دهنش...
پونه- خیلی باحاله که...
فرهاد- نه پونه. راست میگه پژمان. مگر آدم ماژوخیسم داشته باشه این همه وسیله تو هم گیر دادی ها.
پونه که با دو رای منفی مواجه شده بود مثل بچه ها با التماس به من نگاه کرد. نمی خواستم جلو پسر ها ضایعش کنم برا همین با لبخند گفتم:
- این بی ذوق ها رو ول کن عزیزم خودم باهات میام.
پونه با ذوق خندید فرهاد بازوم رو گرفت و زیر گوشم آروم گفت:
- تو رنجر سوار شی قطعا میمیری.
- دور از جونم تو نگران نباش.
- قرار بود بیایم یک بطری یخ بگیرم بذاری رو پیشونیت بیا بریم پژمان خودش قا نعش می کنه.
- یک درصد فکر کن من بطری یخ بذارم رو پیشونیم بین مردم راه برم!
پونه- چی پچ پچ می کنید شما دو تا؟
- هیچی بیا بریم بلیط بگیریم.
فرهاد- رکسانا؟
پونه با خنده آروم دم گوشم گفت: چیه اقاتون اجازه نمیدند؟
فکر نمی کردم گوش های فرهاد تیز باشه ولی بود!
فرهاد- حالش بد میشه این خودش حالیش نیست.
پونه لبش رو گاز گرفت من هم زیر لب گفتم:
- دختر عمه ات حالیش نیست.
خودش رو به نشنیدن که همون کوچه علی چپ خودمون باشه زد و با چشم و ابرو به پونه اشاره کرد که بی خیال بشه قبل از این که پونه بتونه عکس العمل نشون بده دستش رو گرفتم و بردمش سمت کیوسک و خم شدم و گفتم:
- دو تا رنجر...
بلیط ها رو جلوم گذاشت و حساب کردم. یکیش رو هم دادم دست پونه.
- اِ؟ رکسانا تو چرا؟
چشمکی زدم و گفتم:
- خیلی وقته رنجر سوار نشدم.
فرهاد در حالی که دود از کله اش بلند می شد به سمتمون اومد و بلیط من رو از دستم کشید و گفت:
- تو سوار این نمیشی.
با اخم به پونه و پژمان اشاره کردم و آروم گفتم:
- من بخوام بمیرم کی رو باید ببینم؟
نفسش رو با عصبانیت فوت کرد بیرون و به پونه گفت:
- بریم یک چیز دیگه سوار شین بلیط ها رو من پس میدم.
- من خریدم تو نمی تونی پس بدی.
- با من لج نکن رکسانا هنوز مطمئن نیستم که ضربه ای که به سرت خورده بی خطر باشه بیمارستان که نمیای حداقل الان حرف گوش کن.
- من خودم قدرت تصمیم گیری برای خودم رو دارم بچه هم نیستم. حالم خوبه.
فرهاد با عصبانیت نگاهم کرد.از اون دسته آدم هایی بود که به ندرت عصبی می شد ولی وقتی عصبی میشد واقعا ترسناک می شد. اون روز هم که از اولش حالش خوش نبود حالا من هم داشتم پا رو دمش می ذاشتم. . فرهاد که هیچی کلا در عمرم هیچ آدمی رو انقدر عصبی ندیده بودم با این که ازش یکم ترسیده بودم ولی باز سعی می کردم نشون بدم نظرش برام اهمیت نداره.فکر کن من سرتق جلو پسرجماعت موش بشم! عمرا. بابام هم همیشه سر این قضیه نگران بود می گفت تو رو سر یک هفته پست میارن! آروم بهش گفتم:
- گناه داره پونه.
همون طور که نگاه ترسناکش رو من بود خطاب به پونه گفت:
- خودم باهات میام.
آخی چه داداش فداکاری...خوش به حال بچه ی زن باباش. پونه بیچاره حرفی نزد فقط ما رو با عذاب وجدان نگاه می کرد. ترجیح دادم حرف دیگه نزنم که شهربازی کوفتمون نشه با این اخلاق قشنگ فرهاد. پونه و فرهاد به سمت رنجررفتند من هم یک گوشه همراه پژمان نشستم و به اون وسیله ی غول پیکر مخصوص افراد مبتلا به ماژوخیسم خفیف نگاه کردم.
یک گوشه همراه پژمان نشستم و به اون وسیله ی غول پیکر مخصوص افراد مبتلا به ماژوخیسم خفیف نگاه کردم. چند دقیقه بعد چراغ های رنگی و بزرگش همه روشن شدند و با صدای بیغ گوش خراشی شروع به تاب خوردن کرد. هر لحظه به سرعتش اضافه می شد و بیشتر بالا می رفت از همون موقع صدای جیغ و داد مردم هوا بود چه برسه به وقتی کاملا برگرده.صدای جیغ های ریز پونه رو می تونستم تشخیص بدم. بیچاره گوش های فرهاد. رنجر یک بار دیگه رفت بالا اونقدر بالا که گفتم الان برمیگرده ولی دوباره برگشت پایین. صدای جیغ ها هر لحظه بیشتر می شد. اه مرده شورت رو نبرند فرهاد نذاشتی من سوار بشم. این هم شده آقا بالا سر من...لحظاتی بعد رنجر یک چرخش سیصد و شصت کامل زد. صدای فحش هایی که فرهاد تو دلش بهم می داد رو میشنیدم...خودش هم رفته بود جزء ماژوخسیمی ها...به این فکرم خندیدم که باعث شد توجه پژمان جلب بشه.
- بگید من هم بخندم.
با همون خنده گفتم:
- فکر کنم فرهاد داره هرچی فحش از بدو تودلش یادگرفته تو دلش مرور می کنه.
پژمان هم خندید و گفت:
- یعنی به شما بگه؟ فکر نکنم.
- چرا؟ من فرستادمش اون تو.
- خودش با پای خودش رفت شما ازش نخواستید. اتفاقا برای من هم عجیبه آخرین باری که سوار همچین چیزی شد پشت دستش رو داغ کرد دیگه سوار نشه.
- چرا؟
شونه بالا انداخت و گفت:
- آخه یک هفته افتاد بیمارستان. حالش بد شد.
با وحشت نگاهش کردم. که خندید و گفت:
- شوخی کردم یک هفته نه ولی حالش بد شد.
با نگرانی به رنجر نگاه کردم و گفتم:
- حالا دوباره حالش بد نشه.
- بعید نیست.
و باز خندید دلم می خواست خفه اش کنم چه با خونسردی این حرف ها رو می زد. خنده های مسخره اش که تموم شد گفت:
- جفتتون عاشقید ها.
و بعد از یک خنده ی مسخره ی دیگه ادامه داد:
-فرهاد بالاخره سر عقل اومده؟
با گنگی نگاهش کردم گه گفت:
- یعنی تو و اون می خواین ازدواج کنید یا باز یک رابطه است مثل روابط قبلی؟
چشم هام چهار تا شد. جانم؟ تو و اون؟ تو و اون؟ چه زود تو شدم. مردیکه فضول به تو چه؟ در واقع پاسخ پرسشش یک نه ی کلی بود نه می خوایم ازدواج کنیم و نه مثل روابط قبلیشه. شونه بالا انداختم و گفتم:
- فعلا تصمیم قطعی نگرفتیم.
سرش رو تکون داد و گفت:
- حیف شد. پونه دوستت داره بدش نمیاد فامیل بشیم.
لحنش کنایه آمیز بود. سعی کردم حرفش رو تفسیر نکنم. لبخندی زدم و نگاهم رو به سمت رنجر که کم کم داشت از حرکت می ایستاد معطوف کردم. سنگینی نگاهش روم بود حس می کردم سنگینیش بیشتر روی پیشونیمه و داره اون قسمت ضرب دیده رو دردناک می کنه. بعد از چند لحظه حس فضولیش طاقت نیورد و پرسید:
- سرت چی شده؟
دستی به پیشونیم کشیدم حس می کردم یکم باد کرده.
- یک ضرب دیدگیه چیز خاصی نیست.
- کجا خورده؟
با صدایی که تلاش می کردم حرصی نباشه گفتم:
- خوردم زمین.
دقیق تر نگاه کرد و گفت:
- چه طوری خوردی زمین که انقدر باد کرده؟
شونه بالا انداختم و هیچی نگفتم. با خنده گفت:
- فرهاد زدتت؟
برگشتم و عاقل اندر سفیه نگاهش کردم ولی روش رو کم نکرد.
- نمی دونستم دست بزن داره.
همچنان نگاهش می کردم. که در کمال پررویی و تعجب دستش رو بالا آورد و خواست پیشونیم رو لمس کنه که خودم رو عقب کشیدم و با صدای ضعیفی گفتم:
- دست نزنید درد می کنه.
خندید و گفت:
- انقدر بدجور زده؟
لبخند کمرنگ و زورکی ای تحویلش دادم و همون طور که زیر نگاه خیره اش معضب بودم با سر انگشت پیشونیم رو لمس کردم دردم گرفت و چهره ام یکم تو هم رفت. پژمان همچنان خیره خیره نگاهم می کرد صدای نه چندان مهربان فرهاد توجهم رو جلب کرد. یا خدا.....
پژمان همچنان خیره خیره نگاهم می کرد صدای نه چندان مهربان فرهاد توجهم رو جلب کرد. یا خدا.....از گوش هاش چرا داره دود میزنه بیرون؟
- چی شده رکسان؟
برگشتم سمتش و بدون توچه به پرسشش گفتم:
- چه طور بود؟
پونه در حالی که لپ هاش از هیجان گل انداخته بود پشت سر فرهاد ظاهر شد و گفت:
- وای معرکه بود خیلی حال داد. البته این دوست پسر بی ذوقت عین آدم آهنی ور دست من نشسته بود نه جیغی نه چیزی.
فرهاد- در عوض پونه جبران کرد.
پژمان- آره صدای بچه گربه میومد تا اینجا.
پونه اخم ظریفی کرد و به شوخی گفت:بچه گربه عمه ته.
خندیدم و به فرهاد نگاه کردم که نگاهش هنوز کلافه و عصبی بود و هر از گاهی با غیط به پژمان خیره میشد.اهک منو بگو دلم خوش بود این یادش رفته! سنگینی نگاه پژمان رو هم حس می کردم. نگاهش نمی کردم ولی می دونستم دارم دید زده میشم ولی خیلی حس بدی بود در حالی که سعی می کردم حواسم رو به پونه و حرف های هیجانیش راجع به رنجر و بی ذوقی فرهاد گوش بدم یک قدم به فرهاد نزدیک شدم و دستش رو گرفتم. نمی دونم از روی حمایت بود یا عصبانیت که دستم رو محکم فشار داد!
همراه بچه ها راه افتادیم سمت ترن. سگرمه های فرهاد تو هم بود. پونه محو تماشای آدم ها و وسایل بازی بود. پژمان هم سعی داشت با حرف های بی مزه اش مخ منو به کار بگیره. من هم برای رعایت ادب باهاش می گفتم و می خندیدم.
تو صف ترن به ترتیب از جلو به عقب پژمان من پونه و فرهاد ایستاده بودیم اصلا نمی دونم چه طوری موقع ایستادن بین من و فرهاد فاصله افتاد ترجیح میدادم وقتی مجبورم به مزخرفات پژمان گوش کنم نزدیک فرهاد باشم. ولی تو صف پونه مشغول بگو بخند با فرهاد شد پژمان همچنان داشت ور می زد. کلافه شده بودم. برخلاف پونه ی شیرین و دوست داشتنی پژمان شدیدا رو نرو بود. بالاخره نوبتمون شد. پژمان که هنوز حرف هاش نیمه کاره بود رو صندلی جلو نشست و به من هم اشاره کرد بشینم کنارش تو شش و بش بودم که فرهاد همون طور که به حرف های پونه گوش میداد باهاش رفت نشست صندلی عقب. حرصم گرفت هنوز یادم نرفته بود که پونه فرهاد رو دوست داره! جهت در آوردن حرص فرهاد هم که شده لبخندی زدم و در حالی که رضایت از چهره ام می بارید کنار پژمان نشستم. پژمان میله رو پایین داد. دو دستی به میله چسبیدم. سرش رو جلو آورد و دم گوشم گفت:
- می ترسی؟
یکمی دست هام رو شل کردم و گفتم:
- نه مگه ترس داره؟
خندید و صاف سر جاش نشست. جرات نداشتم برگردم و به صورت فرهاد نگاه کنم! ترن راه افتاد. برخلاف چیزی که گفته بودم باز محکم میله رو چسبیدم. اولش آروم با صدای تر تر می رفت بالا به شیب رسید و اون رو هم آروم رفت بالا بعد روی یک نیم دایره با سرعت کمی بیشتر جلو رفت و بد رسید به قسمت ترسناک ماجرا...سر پایینی.
با تمام وجود جیغ می زدم صدای جیغ های پونه که پشت سرم بود و خنده های پژمان تو گوشم زنگ می زد و مغزم همش یک پرسش رو مثل یک ارور تکرار می کرد: فرهاد چرا نمی خنده؟ ترن داشت به جای اولش نزدیک میشد و دوباره سرعتش کم شده بود دور دوم هم همین طور گذشت آروم آروم رفت بالا و با سرعت اومد پایین و بعد روی چند تا دایره پیچید. واقعا حال میداد همه چیز های اطرافت در صدم ثانیه از کنار چشمت بگذرند و تو فقط سایه های رنگی محوی از اون همه چیز ببینی.این یکی از صحنه های هیجان انگیز زندگیم بود که حاضر نبودم با چیزی عوضش کنم. ترن به جای اولش رسید و از حرکت ایستاد من و پونه هن و هن کنان در حالی که ریز ریز می خندیدیم از ترن پیاده شدیم و پشت سرمون پسر ها. چهارتایی درحالی که صحنه های چند لحظه پیش رو برای هم تعریف می کردیم البته به استثنای فرهاد به سمت خروجی راه افتادیم. همچنان داشتم با پونه می خندیدم که فرهاد زیر گوشم گفت:
- حس نمی کنی یک چیز کمه؟
حواسم رو جمع کردم و سر تا پام رو چک کردم کیفم که سر جاش بود دکمه های مانتوم که بسته بود...هی وای من شالم...برای این انقدر آتیشی بود؟ سریع اون رو از رو گردنم برداشتم و انداختم رو موهام.نفسش رو عصبی بیرون داد و گفت:
- صدای خنده هات رو هم بیاری پایین به جایی بر نمی خوره.
بهم برخورد. بابام بهم این طوری می گفت ناراحت می شدم چه برسه به فرهاد. ولی لحنش اونقدر محکم بود که نخوام سرتق بازی در بیارم با لحن آرومی گفتم:
- مگه فقط منم؟ پونه هم می خنده.
- پونه حرکات جلف زیاد داره تازه اون داداشش اینجاست ربطی به من نداره.
وا...دیوونه پونه کجاش جلفه؟ باز این قات زد...با همون لحن مظلومم ادامه دادم:
- کی گفته هر دختری به یک مرد ربط داره که براش تصمیم بگیره؟
- با من یکی به دو نکن رکسان اعصاب ندارم میگم آروم تر بخند بگو چشم.
با تعجب ابرو هام رو دادم بالا و نگاهش کردم. خب شهر بازی بود همه می گفتند و می خندیدند تازه فقط من نبودم پونه هم می خندید. همه می خندیدند. جز این مجسمه ی ابوالهول.هیچی نگفتم. فرهاد هم سری تکون داد و جلوتر از من راه افتاد دنبال پونه و پژمان. عادت نداشتم این طوری بی حوصله و عصبی ببینمش. حالش خوب نبود هیچ وقت به این چیز ها گیر نمی داد حتی وقتی یک بار تو رستوران حواسم نبود و بلند خندیدم با این که خودم فهمیدم کارم خوب نبوده فرهاد چیزی رو به روم نیورد تازه قربون صدقه ام هم رفت! برای شیرین که تعریف کرده بودم یک کلمه گفته بود: چه بی غیرت!
پیش خودم فکر کردم فرهاد بی غیرت رو به این فرهاد عبوس و غیر قابل تحمل ترجیح میدم. دنبالشون راه افتادم و با قدم های بلند خودم رو به فرهاد رسوندم و دستش رو گرفتم
دنبالشون راه افتادم و با قدم های بلند خودم رو به فرهاد رسوندم و دستش رو گرفتم. هیچ تلاشی برای نگه داشتن دستم نمی کرد من هم محکم تر دستش رو فشار دادم و گفتم:
- فرهادی؟ قهری مثلا؟
جوابم رو نداد. پوف...همین مونده بود ناز آقا رو هم بکشم.
- فرهاد؟
دستش رو از دست من بیرون آورد و با پرخاش گفت:
- چیه؟
با نگرانی یک نگاه به پژمان و پونه انداختم حواسشون به ما نبود داشتند سر این که چی سوار بشند بحث می کردند. دستم رو رو بازوی فرهاد گذاشتم و گفتم:
- بیا بریم یک جایی حرف بزنیم وسط جمعیت دعوا راه ننداز لطفا.
اون هم یک نگاه به پونه اینا انداخت و راهش رو کج کرد و رفت یک گوشه که کسی نبود ایستاد. من هم دنبالش رفتم. در حالی که اخم هاش به شدت در هم بود گفت:
- یک دقیقه من رنجر سوار شدم چه غلطی داشتید می کردید با پژمان؟
چشم هام رو گرد کردم و گفتم:
- یعنی چی؟
تن صداش رفت بالا:
- رکسان من کورم؟ نمی بینم؟ از وقتی اومدیم همش ور دست این پژمان لندهور داری میگی می خندی. تو ترن میری میشینی کنارش. تو به پژمان گفتی من زدمت؟
- نه به خدا...
- پس چی میگه این؟
- خودش برای خودش قضاوت کرد من هم...
- تو هم چی؟ تو هم گذاشتی هرجور دلش می خواد فکر کنه آره؟ بهتر بذار دلش بسوزه تو رو از دست من نجات بده آره؟
- فرهاد به خدا...
- قسم نخور برای من.اصلا اون به کنار...دم گوشت چی وزوز می کرد تو ترن؟
با ناباوری نگاهش می کردم داد زد:
- جواب بده.
تا اون روز باهام این طوری برخورد نشده بود تحملش برام سخت بود. دروغ چرا قبول داشتم کارم اشتباه بوده ولی وقتی اون به قول فرهاد لندهور داشت باهام حرف می زد که نمی تونستم بگم ببخشید با من حرف نزنید دوست پسرم گفته! داد فرهاد دوباره بلند شد.
- مگه با تو نیستم لعنتی جواب من رو بده.
دهنم خشک شده بود از خودم بدم میومد یعنی چی که جلوش کم می آوردم؟ پدیده حساب بردن این بود؟ خدا بگم چی کارت کنه شیرین با اون سق سیاهت...بیا...چشمش زدی. صدای پر غیط فرهاد دوباره بلند شد:
- مگه من شما دختر ها رو نشناسم...
به زور سه تا کلمه از حلقم خارج شد.
- هیچی باور کن...
به طرز وحشتناکی نگاهم می کرد. آب دهنم رو قورت دادم و سعی می کردم تو چشم هاش نگاه نکنم. دلم می خواست برگردم خونه. کوفتم کرد با این اخلاقش. یکی دیگه بچه پس انداخته من باید تحمل کنم! پیش خودم گفتم عیب نداره عصبیه چیزی بهش نگو. آروم گفتم:
- معذرت می خوام.
- برای چی؟
- برای اینکه...برای اینکه...خب...
خودم هم نمی دونستم دقیقا کجای کارم اشتباه بود! همش؟ سرش؟ تهش؟ نظر فرهاد چی بود؟ شاید بهتر بود بهم می گفت دقیقا دلش می خواد پی به کدوم عمل زشتم ببرم تا به خاطر همون عذر بخوام. با کمی من و من گفتم:
- خب...به خاطر این که جهت رعایت ادب مجبور شدم چرت و پرت های پسرداییت رو تحمل کنم. به خاطر این که وقتی تو رفتی پیش پونه نشستی جای دیگه نبود و کنار پژمان نشستم به خاطر این که وقتی می خواستم برم رنجر یکی دیگه مجبورم کرد بمونم پیش این به قول تو لندهور...
بغض کرده بودم. به زور حرف می زدم. با این حال ادامه دادم:
- به خاطر این که بعد از مدت ها اونقدر بهم خوش گذشت که متوجه نبودم شالم افتاده. به خاطر این که مثل هزار تا آدم دیگه تو شهر بازی خندیدم. و به خاطر این که باعث شدم تو عصبی بشی و شهر بازیت کوفتت بشه.
دیگه نگاهش نکردم. سرم رو انداختم پایین. نمی تونستم بیاستم دلم نمی خواست جلوش بغضم بترکه. نباید می فهمید که موفق شده اشکم رو در بیاره. بعد از چند لحظه راه افتادم سمت دستشویی. درش جک داشت. چقدر سفت بود. خاک بر سرت رکسانا انقدر ضعیف شدی در مقابلش تازگی ها.... یک دستمال از تو کیفم در آوردم و اشک هام رو پاک کردم. تو آیینه ی دست شویی به صورتم نگاه کردم. چشم هام یکم قرمز بود.اصلا حواسم نبود که کل این مدت داشتم لبم رو می گزیدم. بدجور پوست پوست شده بود. یک نفس عمیق کشیدم و رژم رو از کیفم خارج کردم و یک درو رو لب هام کشیدم. بهتر شد. کیفم رو برداشتم رژم رو تو جیب کنارش سر دادم از دست شویی خارج شدم. از آب خوری کنارش یکم آب خوردم و کم ایستادم تا قرمزی چشم ها برطرف بشه. همون موقع گوشیم زنگ خورد. ناشناس بود. در حالی که سعی می کردم صدام بغض دار نباشه پاسخ دادم.
- بله؟
- الو رکسان کجا غیب شدید شما؟
- پونه تویی؟
- آره گوشیم شارژ نداشت با گوشی پژمان زنگ زدم.کجایید؟
- ما چیزه... گمتون کردیم.
صداش از اون ور خط اومد.
- اِ پژمان اون فرهاده...
و خطاب به من ادامه داد:
- فرهاد که اینجاست تو کجا رفتی؟
ای بر ذاتت فرهاد گند زدی به شبم. پوفی کردم و گفتم:
- من اومدم دست شویی به فرهاد گفتم بیاد دنبال شما.
- آهان...ما جلو یکی از غرفه هاییم می خوایم بریم سورتمه.
وای خدا پونه چه علاقه ای به چیز های چرخشی داره؟ اصلا دلم نمی خواست دوباره صحنه های ترن تکرار بشن برای همین گفتم:
- شما ها برید من از سورتمه خوشم نمیاد.
- پس...بیا اونجا حداقل پیش فرهاد بمون فکر نمی کنم اون هم سوار بشه.
- خیلی خب دم سورتمه میبینمتون.
گوشی رو قطع کردم و با سگرمه های درهم راه افتادم سمت سورتمه. زودتر از اون ها رسیدم فاصله ی زیادی از آبخوری نداشت. از تنها یک گوشه ایستادن نفرت داشتم. خدا خدا می کردم زودتر بیان. مزاحمت های جوجه تیغی ها که ما دختر ها هیچ وقت از شرشون خلاصی نداشتیم بدجور آزارم می داد. از دور پونه رو دیدم که همون طور که فکش یکریز کار می کرد بین فرهاد و پژمان قدم بر میداشت. دست های فرهاد تا ته تو جیب هاش فرو رفته بودند پژمان هم سعی می کرد یک مشت پاپ کرن رو تو دهنش بچپونه. چند قدم به سمتشون برداشتم قبل از رسیدن من پژمان و پونه برام سر تکون دادن. از اشاره ی پونه فهمیدم دارند میرن بلیط بخرند. فرهاد به سمت من اومد بدون این که هیچ کدوممون چیزی بگیم منتظر اون دو تا ایستادیم.سعی می کردم حدالامکان چشمم حول محور پژمان نچرخه...
سعی می کردم حدالامکان چشمم حول محور پژمان نچرخه... بلیط رو که گرفتند و برگشتند دور جدید سورتمه شروع شد و بدون این که تو صف منتظر بمونند رفتن سوار شدند. به پونه که داشت از پله ها بالا می رفت گفتم:
- ما میریم چند تا غرفه ببینیم تا این تموم بشه. تماس میگیرم باهات.
- باشه به گوشی پژمان زنگ بزن.
باشه ای گفتم و پونه دنبال پژمان راه افتاد. از فعل جمع استفاده کردم ولی مطمئن نبودم که فرهاد همراهیم می کنه. بدون این که چیزی بگم راه افتادم سمت غرفه ها که اون سمت شهر بازی بودند. فرهاد هم بی حرف دنبالم اومد خب خدا رو شکر اصلا دلم نمی خواست ضایع بشم. حاضر هم نبودم تنهایی برم. آروم قدم برمیداشتیم. دست هاش همچنان تو جیبش بود. پیشونیم درد گرفته بود. از طرفی می دونیسم خودم به عصبانیتش دامن زدم و از طرف دیگه از غیرت بازی الکی خوشم نمی اومد. هرکی از ده فرسخی ما رو میدید می فهمید قهریم. همون طور که داشتیم راه می رفتیم یک پسره که داشت از کنار من رد می شد و یک یخ در بهشت دستش بود بهم تنه زد محتویات لیوان رو لباسم خالی شد. خودم رو عقب کشیدم و با دهن باز به لباسم خیره شدم. ای تف به ذاتت مانتوم رو دوست داشتم جوجه فکلی. سرم رو بلند کردم و با اخم نگاهش کردم. موهای ژل زده ای که قانون جاذبه رو نقض می کردند و یک لبخند مسخره که جویدن آدامس مسخره ترش می کرد. با یک نگاه...واقعا هیز! به یاد ندارم تو زندگیم هیچ وقت آرزو کرده باشم غیب بشم مگر در اون لحظه.پشتم به فرهاد بود. نمی دیدمش ولی می دونستم الان قرمز شده. حتی گرمی دود هایی که از سرش بلند می شد رو هم حس می کردم! چند لحظه بعد پسره نگاه هیزش رو ازم گرفت و کمی دور شد اما هنوز دو قدم نرفته بود که با صدای فرهاد برگشت سمتمون.
- های پسر؟ نگا کن چه گندی زدی.
پسره با کمال پررویی دو قدم رفته رو برگشت و در حالی که (مثلا) به مانتوی مننگاه می کرد گفت:
- چیزی نشده که.
اه. مرده شور لهجه اش رو ببرند. چقدر شل حرف می زد.خوابم گرفت. به قول شیرین چیندش....
فرهاد- چیزی نشده؟ زدی مانتوش رو داغون کردی.
- یک آبمیوه است دیگه...
- بهش تنه زدی بعد عین گاو سرت رو انداختی میری.
- این چه طرز حرف زدنه؟
فرهاد از میون دندون های کلید شده اش گفت:
- عذر بخواه.
پسره شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:- چیزی نشده که بخوام عذر خواهی کنم یک لکه دیگه.
فرهاد با عصبانیت بیشتر تو چشم های یارو زل زد و گفت: گفتم ازش عذرخواهی کن.
پسره هم یک قدم جلو اومد و گفت:
- مثلا نکنم چه غلطی می کنی؟
نفهمیدم چی شد فقط فرهاد تو یک حرکت من رو که بین اون دو تا ایستاده بودم کنار زد و لحظه ای بعد یقه ی پسره تو دستش بود. واااااای کاری که امیدوار بودم هیچ وقت انجام نده. خیلی زود دورمون شلوغ شد. فرهاد هنوز اصرار داشت که اون عذر بخواد و اون به شدت معتقد بود که کاری نکرده که بخواد عذرخواهی کنه.
- مرتیکه میای تنه میزین به مردم. گند میزنی به لباسشون بعد عین گوساله سرت رو میندازی پایین میری؟
وای خدا فرهاد از این ادبیات ها هم داشت؟ پسره داشت تقریبا له میشد. قد بلند بود ولی به شدت لاغر....اه فکر کنم از منم لاغر تر بود...چندش...چقدر جای این دختره رو خالی کردم امشب... یک چیزی درونم گفت شیرین رو بیخیال...یارو مرد! داد پسره بلند شد:
- ولم کن. وحشی...
تقریبا چیه کمتر از نصف فرهاد بود. تنها کاری که می کرد، تقلا برای آزادی از دست فرهاد و گفتن: ولم کن وحشی بود.
تو دلم گفتم وحشی جد آبادته. هرچند فرهاد واقعا اون شب وحشی شده بود! جالب این جا بود که کسی مداخله نمی کرد مردم مثل این که اومدند تئاتر ایستاده بودند نگاه می کردند حتی دوست خود پسره هم ایستاده بود نگاه می کرد. بعید نبود یک شیپور بگیره دستش و رفیق شفیقش رو تشویق کنه. یکسری هم در کمال خونسردی پاپ کرن می خوردند مادر هایی هم بودند که سعی می کردند بچه اشون رو از اون محل دور کنند. نمی تونستم مثل سوپر ومن بپرم وسط و فرهاد رو بکشم عقب.
================================================
نمی تونستم مثل سوپر ومن بپرم وسط و فرهاد رو بکشم عقب.عصبی بود. صورتش قرمز شده بود و عصبانیتش وقتی شدت یافت که پسره برگشت بهش گفت:
- تو که معلوم نیست چی کارش کردی که این همه درهمه حتی برای آروم کردنت هم تلاش نمیکه. بدش نمیاد با من دعوا کنی کتک بخوری. حیف این دختر تو ازش استفاده کنی!
فرهاد یک مشت زد تو صورتش. خوبش شد. مرتیکه پررو. استفاده! انگار من دستمال کاغذی ام. تو دلم گفتم یکی دیگه ام بزنتت حقته.فرهاد از تو کتک بخوره؟ جوک سال! ای خدا کاش می تونستم بلند بگم.

پسره هم کم کم به غرورش برخورد و شروع کرد به اصطلاح زدن فرهاد خیلی موفق نمی شد از هر ده تا مشتی که تو هوا میزد یکیش می خورد به فرهاد. مردم تازه به خودشون اومده بودند و سعی داشتند اون ها رو از هم جدا کنند فرهاد همه رو هول می داد و همچنان با پسره در زد و خورد بود که چشمم به دست پسره افتاد دست فرهاد که رو یقه اش بود رو ول کرد و رفت سمت جیبش لحظاتی بعد برق چاقو چشمم رو زد. ناخودآگاه جیغ کشیدم:
- چاقو داره!!!
فرهاد یکهو ولش کرد. دور و برشون شلوغ شد نفهمیدم چی شد. ولی مردم یک جوری فرهاد رو گرفتن آوردند عقب دو سه نفر که هم سن و سال خود پسره بودند کشیدنش و همون طور که تو هوا مشت می کوبید و داد می زد:
- چیه؟ تیزی دید موش شدی؟
از اون محل دورش کردند. حالا نوبت نگاه های پرغیظ و تاسف بار مردم و سپس پراکنده شدنشون بود.
فرهاد نفس نفس میزد نگاهش به نقطه ای خیره مونده بود.از دستش عصبی بودم خواستم چیزی بگم که سریع من رو گرفت جلو خودش و گفت:
- راه بیفت باید بریم.
اجازه هیچ پرسش و اظهار نظری رو بهم نداد به سمت خروجی راهنماییم کرد در تمام این مدت همچنان نفس نفس می زد و ضمن این که سعی می کرد باهام برخورد نکنه من رو درست جلوی خودش نگه داشته بود.
به خروجی که رسیدیم با پژمان تماس گرفتم و خواستم با پونه صحبت کنم. بهش گفتم که ما داریم میریم خونه. گفتم بعدا براش توضیح میدم. خودم هم نمی دونستم چی شده فرهاد فرصت هرگونه بحث و حتی خالی کردن عصبانیتم رو به خاطر اون عملش وسط شهربازی ازم گرفته بود. به ماشین رسیدیم در جلو رو برام باز کرد و خودش رفت سوار شد. تقریبا رو صندلی ولو شد. چهره اش در هم رفته بود با تعجب نگاهش کردم چیز غیر طبیعی ای ندیدم. نفسم رو فوت کردم و بی توجه به چهره ی درهمش شروع کردم مثل احمق ها شماتت کردن.
- این کارت چه معنی داشت؟ یعنی چی وسط شهربازی دعوا راه انداختی با چاقو میزدت چی؟ تو خیر سرت دو سال دیگه می خوای بشی وکیل این مملکت اون وقت می خواستی برای خودت پرونده درست کنی؟ اون شعور نداشت. اون بی فرهنگ و بی شخصیت بود تو چی؟ مگه تو دانشجوی این مملکت نیستی مگه تو...
صورتش هر لحظه بیشتر در هم می رفت. ترسیدم. حرفم رو قطع کردم. چش شده بود؟ پژمان گفته بود یک بار حالش بد شده ولی... یکم خودم رو جلو کشیدم و پهلوی سمت چپش رو که تا حالا موفق به مشاهده اش نشده بودم،ببینم. پایین پیرهنش پاره و خونی بود!
جلوی دهنم رو گرفتم تا جیغ نکشم. در رو باز کردم تا به سمتش برم که خودش در سمت خودش رو باز کرد و از ماشین پیاده شد. خودش رو به جوب رسوند و محتویات معده اش رو بالا آورد.
 سرمش تموم شده. مشکلی نداره می تونید ببریدش.
با صدای پرستار چشم هام رو باز کردم. و تکیه ام رو از صندلی مجاور دیوار برداشتم و بلند شدم.هنوز به بوی الکل عادت نکرده بودم درحالی که نزدیک به 70 ،80 دقیقه بود توی اون محیط بودم. دکترش در حالی که بساط معاینه اش رو جمع می کرد رو به من گفت:
- مشکل خاصی نداره فقط باید استراحت کنه.
با صدای گرفته ای گفتم:
- زخمش چی؟
- یک خراش ساده بود که پانسمانش کردیم تا یک مدت درد داره. احتمال داره زخمش دوباره خونریزی کنه پانسمانش باید عوض بشه. مشکل خاصی نیست. فقط زمان می خواد تا خوب بشه. اگر درد داشت یک مسکن بهش بدید.
و لبخند به من زد و در حالی که به پرستار می گفت«مرخصه» اتاق رو ترک کرد. فرهاد با چشم های بسته رو تخت دراز کشیده بود. یک دستش کنار بدنش افتاده بود و دست دیگه اش که به خاطر جای سرم پشتش چسب خورده بود رو روی شکمش گذاشته بود. پرستار هم در حالی که اتاق رو ترک می کرد گفت:
- می تونید ببریدش.
با چشم مسیر رفتنش رو دنبال کردم. روم رو برگردوندم تا به فرهاد بگم بلند شه که دیدم در حالی که چهره اش در هم رفته رو تخت نشسته.
- خوبی؟
فقط با غیظ نگاهم کرد. انگار من باعث شده بودم این بلا سرش بیاد. در حالی که سعی می کرد طوری که دردش نگیره از تخت پایین بیاد با صدای گرفته گفت:
- یک آژانس بگیر برو خونه.
با تردید پرسیدم:
- چرا؟
خم شد تا کفش هاش رو برداره که آخش در اومد. به کمکش رفتم و کفش هاش رو جلو پاش گذاشتم و کمک کردم کامل از تخت بیاد پایین.
- نکنه می خوای تا صبح وایسی اینجا؟
نمی خواستم باهاش یکی به دو کنم. نمی خواستم بگم تقصیر من چیه. گفتم بذار امشب هر کار خواست بکنه. از صبح همین طور روش فشار بوده. آهی کشیدم و گفتم:
- تو رو میرسونم خونه تون از اونجا آژانس میگیرم.
کفش هاش رو پوشیده بود ولی بند هاش رو نمی تونست خم شه ببنده. زخمش سطحی بود ولی بدجایی بود. تا خم میشد درد می گرفت. جلوی پاش زانو زدم و مشغول بستن بند کفشش شدم. سنگینی نگاهش رو روی خودم حس می کردم. با صدایی که به زور در میومد گفت:
- تو رانندگی بلدی؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
- از بچگی عشق ماشین بودم. تازه فکر می کنی کی تو رو تا اینجا آورد ؟
- تو روندی؟
آخی. دلم کباب شد بیچاره کل راه تقریبا بیهوش بود. با اون زخمش هرچی خورده بود رو بالا هم آورده بود. چیزی نگفتم که پرسید:
- گواهینامه داری؟
- همون روز تولد هجده سالگیم رفتم گرفتم.
- تا حالا پشت رول نشستی؟
آخرین گره رو زدم و از جام بلند شدم.
- چیه؟ اگر می ترسی ماشینت رو بکوبونم آژانس بگیرم.
- من که از اول گفتم آژانس بگیر.
کیفم رو از رو صندلی برداشتم و راه خروج رو در پیش گرفتم باید می رفتم سمت پذیرش شماره آژانس می گرفتم که صدای فرهاد اومد:
- سوئیچم رو کجا گذاشتی؟
سوئیچ رو از تو کیفم در آوردم و راه رفته رو برگشتم و سوئیچ رو گذاشتم کف دستش. از دستش ناراحت نبودم. می دونستم حالش خوش نیست. سعی می کردم این رو تو رفتارم هم نشون بدم.
- برای کجا آژانس بگیرم؟
- خونه خودت.
- چشم بسته غیب گفتی تو رو میگم.
- تو برو من زنگ می زنم بیان دنبالم.
شونه بالا انداختم و از اتاق خارج شدم. نگاهی به ساعتم انداختم. خدایا یازده و نیم بود. آقای خوش غیرت وسط شهربازی برای من دعوا راه می ندازه بعد ساعت یازده و نیم میگه تنها برو. تو راهرو یک لحظه ایستادم. می ترسیدم تنها برم.اگر یک بلایی سر من میومد کی می خواست به دادم برسه؟ ولی حاضر نبودم التماس فرهاد رو بکنم. تا اون موقع اش هم کلی رعایتش رو کرده بودم. هر کاری کرده بود گذاشته بودم به پای اعصاب خرابش و روز بدی که در پیش داشت. چیزی نگفته بودم بهش. دقیقا معنی بین زمین و هوا گیر کردن رو درک می کردم. نه راه پیش داشتم و نه راه پس. گوشیم رو در آوردم و بی توجه به ساعت با پونه تماس گرفتم. صدای نا امیدکننده ی زنی گفت: «دستگاه مشترک مورد نظر...» قطع کردم و زمزمه کردم«خاموش می باشد» یادم اومد گفته بود شارژ نداره آخه چرا نزده بودش به شارژ؟ لعنتی. پوفی کردم و روی یکی از نیمکت ها نشستم تا یکم افکارم رو جمع و جور کنم. صدای گریه ی یک بچه رو مخم بود. از بیمارستان خاطره ی خوبی نداشتم. دلم می خواست تا می تونم از اون محیط که همه چیز سفید و بی روح بود و بوی الکل می داد دور باشم.
با شیرین هم که قهر بودم. کس دیگه ای رو هم داشتم؟ شماره پژمان رو داشتم ولی فقط یک تک زنگ از جانب من به گوشی پژمان لازم بود تا فرهاد دوباره جوشی بشه. خب به جهنم بشه. پژمان از راننده آژانس که امن تره. فکر کردم به پژمان اگر زنگ بزنم می تونم با پونه صحبت کنم. شماره اش رو گرفتم این یکی در دسترس نبود. به شماره نگاه کردم اه...مرده شور ایرانسل رو بیارن برام با این وضع خط هاش...
همون طوری رو نیمکت های سبز رنگ که تنها اجزای رنگی اون بیمارستان بودند نشسته بودم که فرهاد در حالی که کیف پولش رو در آورده بود و در حال شمارش تراول هاش بود از اتاق خارج شد. نگاهی به من انداخت و با اخم گفت:
- نرفتی هنوز؟
از جام بلند شدم و الکی به ساعتم نگاه کردم تا شاید دستش بیاد برا چی نرفتم بعد هم گفتم:
- الان میرم.
- نمی خواد. زنگ زدم پژمان بیاد دنبالم که معلوم نیست کدوم گوریه آنتن نمیده.
خدایا نفرین هام رو پس میگیرم. قربون ایرانسل هم میرم اصلا همین فردا میرم یک سیم کارت ایرانسل میگیرم. نفسم رو فوت کردم و منتظر دستور قبله عالم شدم.
- بیا بریم خودم دارم میرم می رسونمت دیگه چه میشه کرد؟
- تو می خوای با این وضعت رانندگی کنی؟
- چمه مگه؟
با تمسخر گفتم:
- هیچی فکر کنم فقط چاقو خوردی...چیز خاصی نیست! نه؟
پوزخندی زد و گفت
- تو به این میگی چاقو خوردن؟
و راه افتاد.اه دیگه داشت می رفت رو اعصابم ها. دنبالش دویدم و سعی کردم قدم هام رو با قدم های بلند و تندش هماهنگ کنم.
- حالا هرچی. حالت خوب نیست. ضعف داری. رنگ و روت رو دیدی؟ یعنی می خوای بگی درد نداری؟
کلافه ایستاد و بدون این که نگاهم کنه سرش رو تکون داد و سوئیچ رو پرت کرد تو بغلم خودش هم جلوتر راه افتاد. با این که دلم می خواست سوئیچ رو بکوبم تو سرش، ولی با یادآوری این که از آژانس بهتره دنبالش راه افتادم.
==================
با این که دلم می خواست سوئیچ رو بکوبم تو سرش، ولی با یادآوری این که از آژانس بهتره دنبالش راه افتادم. با کمی فاصله از فرهاد به پارکینگ رسیدم ایستاده بود و به موقعیت ماشین که به زور بین دیوار و یک ماشین دیگه جاش داده بودم نگاه می کرد.
- جای دیگه نبود اینجا پارک کردی؟
- مطمئنا اگر بود اینجا پارک نمی کردم.
- این رو که چسبوندی به دیوار چه طوری می خوای سوار شی؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
- همون طور که پیاده شدم.
و با ریموت در ماشین رو باز کردم. وقتی صدا داد و چراغ هاش روشن شدند تو دلم ذوق کردم از بچگی این فناوری برام یک پدیده ی جالب بود! در سمت کمک راننده رو باز کردم و سوار شدم. بعد خودم رو سر دادم سمت صندلی راننده و نشستم پشت فرمون.یکم درانتقال پاهام دچار مشکل شدم ولی خب به خیر گذشت. از داخل ماشین به فرهاد نگاه کردم.
- بیا دیگه...
سری تکون داد و با چهره ای که از درد درهم رفته بود رو صندلی کمک راننده جا شد. ماشین رو روشن کردم و دنده عقب گرفتم با یک فرمون از پارک اومدم بیرون. از پارکینگ خارج شدم و انداختم تو خیابون اصلی. یکم که رفتیم به فرهاد گفتم:
- کلید خونه ات همراته؟
- اره.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- مردم چه طور نفهمیدن زخمی شدی؟
- رفتم پشت تو. عمدا نخواستم بفهمند.
- چرا؟
- خودت میگی دانشجو حقوقم خیر سرم. نخواستم کار به کلانتری بکشه.
دیگه چیزی نگفتیم. فرمون هم که دست من بود هر تصمیمی می خواستم می گرفتم. راه افتادم سمت همون خونه. فرهاد چشم هاش رو بسته بود.ضبط رو روشن نکردم. بعد از اون همه هیاهو هردومون به آرامش نیاز داشتیم. شهر هنوز شلوغ بود. پر از ماشین هایی که همه احتمالا از مهمونی یا سر کار بر می گشتند.مردم وسط هفته هم ول کن نبودند. پشت چراغ قرمز نزدیک خونه ایستادم. نگاهی به فرهاد انداختم. وقتی خواب بود بیشتر دوستش داشتم. لبخندی به چهره اش که تو خواب مثل پسربچه های تخس بود زدم و با سبز شدن چراغ پام رو روی پدال گاز فشار دادم.کاش همیشه بخوابه! حدود پنج دقیقه بعد رسیدیم. ماشین رو جلوی در پارک کردم. فرهاد چشم هاش رو باز کرد و کمی تو صندلیش جا به جا شد و صاف نشست.
- ببرم داخل؟
- خودت چی؟
سرم رو اداختم پایین و گفتم:
- فکر کنم امشب مجبوری تحملم کنی.
نفس عمیقی کشید که بیشتر شبیه آه بود. در سمت خودش رو باز کرد و پیاده شد. من هم ماشین رو خاموش کردم کیفم رو از صندلی عقب برداشتم و پیاده شدم. ماشین رو با ریموت قفل کردم باز صدا داد و چراغ زد. این بار دیگه ته دلم ذوق نکردم. دلم از دست فرهاد گرفته بود. انقدر مزاحمش بودم؟ جرئت نداشتم اون وقت شب برگردم خونه. با این حال مریضش هم می ترسیدم تنهاش بذارم. وگرنه یک لحظه هم اونجا نمی موندم. فرهاد خوش اخلاق مهربون خودم رو می خواستم. کسی که هر کاری می کرد تا من شاد باشم راضی باشم. به حرف هام گوش می داد حتی اگر باب میلش نبودند. با این فرهاد غریبه بودم.دوست نداشتم. البته نه دیگه در اون حد ولی از دستش دلگیر بودم. کلیدش رو از جیبش در آورد چشمم به جا کلیدیش افتاد. یک توپ بسکتبال بود.
- نمی دونستم بسکتبال دوست داری.
در رو باز کرد و گفت:
- من هم نمی دونستم تو عشق ماشینی.
و بدون این که به من تعارف کنه داخل شد. بغض کردم. لعنتی این آدم با فرهادی که می شناختم زمین تا آسمون فاصله داشت. دنبالش راه افتادم. تند تر از اون قدم برداشتم و به سمت اسانسور رفتم. لازم نبود متظر بمونم آسانسور تو همون ایستگاه پارکینگ بود. در رو باز کردم و خودم زودتر وارد شدم. نمی خواستم فکر کنم فرهاد داره ندید می گیرتم. فرهاد پشت سرم وارد شد و به دیوار آسانسور تکیه داد. انگشتش رو بالا آورد و دکمه ی فلزی رو که روش نوشته بود 4 فشار داد. در آسانسور بسته شد و آهنگ جورج مایکل پخش شد. وسط اون آهنگ شکم من هم شروع کرد با قار و قورش هارمونی زدن. یکهو وسط اون جو خسته و کسل زدم زیر خنده. دستم رو گذاشتم رو شکمم و در حالی که خندهام رو می خورم به فرهاد نگاه کردم که با لبخند کمرنگی رو لبش نگاهم می کرد. خیلی کمرنگ ولی بالاخره لبخند بود.
- چیزی نخوردی؟
- نه. هفت ساعتی میشه چیزی نریختم تو این خندق بلا.
و با لحن بچگونه ای ادامه دادم:
- تو هم قول داده بودی پشمک بگیری برام نگرفتی.
چیزی نگفت فقط لبخندش رو حفظ کرد. آسانسور ایستاد و درش باز شد. لعنتی فرهاد جلوی من بود. دلم می خواست خودم زودتر برم بیرون داشت می رفت بیرون که یک لحظه ایستاد و با نگاه به من تعارف کرد اول برم. در حالی که سعی می کردم ذوقم رو مخفی کنم و از آسانور نپرم بیرون سرم رو انداختم پایین و جلوتر رفتم. فرهاد در آپارتمان رو با کلید باز کرد. این بار باز من اول رفتم تو. تو دلم شمردم شد سه بار.خب اون یک بار در.می بخشم. رفتم داخل و کیفم رو روی مبل گذاشتم. فرهاد رفت سمت آشپزخونه و برای خودش یک لیوان آب ریخت. تو این فاصله خواستم مانتوم رو در بیارم که مخم آگاه شد که نمیدونه زیرش چی پوشیده. با احتیاط دکمه ی اول رو باز کردم یک تاپ آستین حلقه ای سفید بود.یقه اش هم بسته بود. خب خدا رو شکر چیز ناجوری نبود. مانتوم رو در آوردم. از سر شونه هاش گرفتم و آوردمش بالا. پوفی کشیدم. کلا از دست رفته بود. با نا امیدی خطاب به فرهاد که پشت سرم تو آشپزخونه بود گفتم:
- به نظرت بدمش خشک شویی درست میشه؟
- فکر نکنم. بدجور گند زده به مانتوت بی شرف.
مانتو رو پایین آوردم و به سمت جوب لباسی جلوی در رفتم و آویزونش کردم.
- حیف شد این رو دوست داشتم.
ای کاش سر حال بود مثل همیشه می گفت مخرّم برات!
به آشپزخونه رفتم و در حالی که در یخچال رو باز می کردم گفتم:
- زخمت چه طوره؟
- خوبه. یکم حالت تهوع دارم.
- تو کیفم متوکلوپرامید هست.
فرهاد رفت سراغ کیفم من هم در حالی که زوایای مختلف یخچال رو از نظر میگذروندم گفتم:
- هیچی نداری این تو که.
- کف دست بو نکرده بودم تو بعد از هفت ساعت گرسنگی می خوای بیای.
باز شروع کرد. در یخچال رو بستم و به کابینت ها رو انداختم. بیشترش خالی بود تو یکیش چهار تا بشقاب و ماهتی تابه و یک قابلمه ی کوچیک بود. تو یکی دیگه اش یک چیپس پیدا کردم. لعنتی تاریخ گذشته بود. تکونش دادم. اوه! رو به فرهاد گفتم:
- خاک چیپس جمع می کنی؟
جوابم رو نداد و رو کاناپه دراز کشید. چیپس رو روانه ی سطل آشغال کردم. دلم باز شروع کرد قار و قور کردن. واقعا گرسنه بودم. پیشونیم هم درد می کرد باید مسکن می خوردم ولی معده خالی که نمی شد. جهت برانگیختن حس نگرانیش گفتم:
- پیشونیم درد گرفته.
جوابی نشنیدم.ادامه دادم:
- باید مسکن بخورم.
- تو کابینت آخریه هست.
- معده خالی خونریزی می کنه.
- تو یخچال دو تا موز بود.
- سیاه شدند.
- خراب که نیستند.
- نمی تونم بخورمشون.
کلافه سر جاش نشست و گفت:
- من ساعت دوازده شب چی پیدا کنم برات آخه؟
بدجور بهم برخود. یکهو بیا من رو بیرون کن که مزاحم خوابت هم نباشم دیگه...با بغض گفتم:
- هیچی.
و راه افتادم سمت همون اتاقی که توش تخت دو نفره بود.
راه افتادم سمت همون اتاقی که توش تخت دو نفره بود. اون یکی اتاق رو ندیده بودم نمی دونستم چی توش بود همون طور که در رو می بستم گفتم:
- شب به خیر.
تکیه ام رو از پشت به در دادم و سر خوردم رو زمین. اشک هام بی صدا سرازیر شدند. همیشه همین طور بود سختی ها رو جلو بقیه تحمل می کردم و تو خلوت خودم احساسات دخترونه ام رو با اشک تخلیه می کردم. حوصله نداشتم چراغ روشن کنم. حوصله نداشتم از جام بلند بشم برم رو تخت بخوابم. همون جا پشت در در حالی که صدای هق هقم رو خفه می کردم سرم رو گذاشتم رو زانو هام و نفهمیدم کی خوابم برد.
حس کردم یکی داره موهام رو ناز می کنه چشم هام رو باز کردم. دیدم تار بود. فقط می دونستم هوا رو شنه. چشم هام داشت بسته می شد که چشمم به صورتش افتاد.چقدر صورتش آشنا بود. چشم هاش رو می شناختم. اینجا چی کار می کرد؟ کمی سرم رو عقب بردم و چشم هام رو مالیدم تا بهتر ببینمش. با صدای خفه ای زمزمه کردم:
- رها...
خندید. صداش چرا اکو میشد؟
- رها تو اینجا چی کار می کنی؟
بی توجه به حرفم از جاش بلند شد. شکمش بزرگ نبود.
- رها بچه ات؟
باز اون خنده ی اعصاب خرد کنی که اکو میشد.
- انقدر براش اسم انتخاب نکردی که قهر کرد باهام.
و باز خندید. از همون خنده های همیشگی.قط کاش اکو نمی شد. عصبیم می کرد. با بدبختی از جام بلند شدم. چقدر بدنم درد می کرد.
- یعنی چی قهر کرد باهات؟
رها شونه بالا انداخت:
- تنهام گذاشت. مثل مامان و بابا. مثل خشایار. مثل خیلی های دیگه.
- رها...
باز خندید. هر دویست و شش استخوانم درد می کرد. با نگاهی به دور و برم فهمیدم تو همون اتاقی ام که دیشب خوابم برده بود. یک قدم رفتم جلو تا رها رو لمس کنم. همه چیز واقعی به نظر می رسید جز صدای رها. رها ازم فاصله گرفت با هر قدمی که من می رفتم جلو اون فاصله می گرفت. اونقدر فاصله گرفت که چسبید به دیوار. یک قدم رفتم جلو و رها از دیوار رد شد...متعجب سر جام ایستاده بودم حتی نمی تونستم جیغ بکشم. چی شده بود؟ فرهاد داشت صدام می کرد. «رکسانا» چرا صدای فرهاد اکو نمی شد. صداش مثل دیشب عصبی نبود. نگران بود. از اون نگران هایی که من دوست دارم. جوابش رو نمی دادم. می خواستم بازم صدام کنه. حس کردم یک چیزی به پاهام برخورد کرد.
چشم هام رو یکهو باز کردم. از خواب پریدم. هوا تاریک بود. پشت در مچاله شده رو زمین افتاده بودم. فرهاد سعی داشت در رو باز کنه لبه ی در به پاهام می خورد. یک نگاهی به اطرافم انداختم. هوا واقعا تاریک بود. صدای شکستن اومد. از بیرون بود. صدای فرهاد هر لحظه نگران تر می شد. تکونی به خودم دادم و با همون حالت سینه خیز از در فاصله گرفتم تا بتونه در رو باز کنه. سرم خیلی درد می کرد. در رو باز کرد و اومد داخل. سردم بود. جلوم زانو زد. دلم هنوز قار و قور می کرد. دستم رو گرفت. گلوم خشک شده بود.
- رکسانا؟ خوبی؟
خوب نبودم.ولی نمی خواستم بدونه.
- خوبم.
از شنیدن صدای خودم وحشت کردم. چقدر خش دار بود.با همون صدا زمزمه کردم:
- رها...
- رها چی؟
- رها اینجا بود؟
- خواب دیدی.
زمزمه وار گفتم:
- بچه اش...
- چی؟
- سردمه.
دستش رو انداخت زیر پاها و کمرم و از رو زمین بلندم کرد. تو بغلش کز کردم. همون ادکلنی رو زده بود که دوست داشتم. همون که خودم خریده بودم. چرا کل شب نفهمیدم؟
- چرا اینجا خوابیدی؟
جواب ندادم. حوصله نداشتم. تو فکر رها بودم. بچه اش چی شده بود؟ گذاشتم رو تخت و پتو رو کشید روم. تو رخت خواب ها فرو رفتم.
- بهتر شد؟
سرم رو تکون دادم. لبه ی تخت نشست و موهام رو از تو صورتم کنار زد. نصف موهام بسته بود و نصف دیگه اش به حالت شلخته ای باز شده بود. دستش رو برد و کلیپس آزار دهنده ام رو از بین موهای نیمه بسته ام بیرون کشید. لبخند سپاس آمیزی بهش زدم.
- تو خواب بودی؟
- آره.
- واسه چی بیدار شدی؟
- صدای شکستن شنیدم فکر کردم از اینجاست. بعد فهمیدم از بیرون بود.
- فرهاد؟
- جان؟
یادم رفت چی می خواستم بگم دوباره صداش کردم:
- فرهاد؟
- جانم؟
- می مونی پیشم؟
- چرا؟
- می ترسم.
خندید و گفت: رکسانا خودتی؟
با التماس دستش رو گرفتم.
- خواب بدی دیدم.
- چی دیدی؟
- رها بود. می گفت بچه اش تنهاش گذاشته.
خندید و گفت:
- چیزی نیست سرت ضربه خورده خوب میشی.
بی جون خندیدم.
- گرسنمه.
خم شد پیشونیم رو بوسید.
- یکم تحمل کنی صبح میرم برات یک صبحونه مشتی میگیرم این موقع شب هیچی گیرم نمیاد.
- آخرش برام پشمک نگرفتی.
- می گیرم.
خندیدم.چشم هام داشت گرم میشد. به زور حرف می زدم ولی دلم نمی خواست بخوابم.
- فرهاد یعنی رها چی شده؟
- چیزیش نیست عزیزم. صبح بهش زنگ بزن مطمئن بشی.
- ساعت چنده؟
- نزدیک به 3.
- خیلی مونده تا صبح.
- بخواب. چیزی نمونده
هیچی نگفتم. به حرفش گوش دادم و چشم هام رو بستم..
- فرهاد؟
- جانم؟
- همیشه این طوری باش.
گرمی لب هاش رو روی گونه ام حس کردم. و بعد سبک شدن تخت رو. دستم رو دراز کردم تا دستش رو بگیرم و نذارم بره. ولی چشم هام بسته بود. دستم مسیر رو اشتباه رفت. صدای باز و بسته شدن در رو نشنیدم. لای پلک هام رو باز کردم و دیدم که رو کاناپه ی داخل اتاق دراز می کشید. کاناپه دو نفره بود. روش جا نمی شد که.کاش انقدر دراز نبود! پلک های سنگینم دوباره رو هم افتادن. این بار با ارامش به خواب رفتم و دیگه کابوس ندیدم


RE: ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥ - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 22-09-2014

قسمت 9


نسیم خنک بهاری گونه هام رو قلقلک میداد. از پشت پلک های بسته ام هم می تونستم روشنی هوا رو حس کنم. خودم رو لای پتو پیچیده شده بودم.عاشق این بودم که هوا خنک باشه و من برم زیر پتو. حس خوبی بود که دلم نمی خواست از دستش بده. یک جور حس ارامش خیال. حس می کردم همه ی خستگی هام از تنم بیرون رفتند.
همون طوری بین خواب و بیداری بودم که حس کردم یکی از پشت بغلم کرد و گونه ام رو بوسید. خودم رو زدم به خواب. دوباره محکم گونه ام رو بوسید و گفت:
- پاشو خواب آلو مگه گرسنت نبود؟صبحونه گرفتم برات.
اسم صبحونه اومد چشم هام رو باز کردم. فرهاد خندید تو جام غلت زدم و رو بهش دراز کشیدم.
- سلام خوش خواب من..
- سلام...ساعت چنده؟
- هفت و نیم.
کش و قوسی اومدم و دستی رو پیشونیم کشیدم.
- سرم درد می کنه.
- بلند شو صبحونه ات رو بخور یک مسکن میدم بهت خوب میشی.
لبخندی زدم ولی اصلا دلم نمی خواست بلند شم جام خوب بود! فرهاد موهام رو آروم داد پشت گوشم و گفت:
- می دونستی تو خواب خیلی ناز میشی؟
خندیدم و با یک غلت رفتم تو بغلش. اوخ خفه شدم چرا اینقدر زیاد ادکلن زده بود. بین بوی تلخ و تند ادکلنش یک بوی دیگه رو هم حس کردم. با جیغ سر جام نشستم.
- فرهاد تو سیگار کشیدی؟
پوفی کشید و از رو تخت بلند شد.یکم سخت این کار رو انجام داد. آخی یادم رفته بود دیشب زخمی شده بود. بچم!
- امیدوار بودم نفهمی.
- مرسی که انقدر به شعورم احترام میذاری.
- اعصابم خرد بود بابا درک کن دیگه.
- من دیشب این همه داد و هوار تحمل کردم که تو سیگار نکشی.
گونه ام رو بوسید و گفت:
- ببخشید. خودت که دیشب دیدی. حالم واقعا بد بود. از زمین و زمان برام می بارید.
پتو رو کنار زدم و در حالی که از تخت می رفتم پایین گفتم:
- بار آخرت باشه. تازه به جای دو تا باید چهارتا پشمک بگیری برام.
خندید و گفت:
- پشمک لقمه ای خریدم برات.
در حالی که موهام رو تو آیینه با دست درست می کردم گفتم:
- پشمک لقمه ای! این قرتی بازی ها چیه؟ من از اون پشمک واقعی ها می خوام دور چوبه. آدم پدرش در میاد تا بخوره.
در حالی که سرش رو تکون میداد به سمت در رفت و گفت:
- حالا این رو پیش قسط داشته باش باز می خرّم برات. یکم هم بجنب مگه تو امروز دانشگاه نداری.
اسم دانشگاه که اومد محکم زدم تو صورتم.
- ا؟ این چه کاری بود؟
- فرهاد بدبخت شدم. بیچاره شدم زندگیم فنا شد امروز مین ترم دارم.
- چی؟
- دیروز داشتم می خوندم این پونه خدا بگم چی کارش نکنه زنگ زد اون پیشنهاد قشنگش رو داد. خدایا کلا یادم رفته بود.
از اتاق بیرون اومدم و پریدم تو دست شویی.
- ساعت چنده امتحانت؟
از همون جا گفتم:
- یازده.
- هیچی نخوندی؟
- بیشتر از نصفش رو.
- خب سریع بیا یک چیزی بخور می رسونمت خونه یکم بخون.
به حرفش گوش کردم با سرعت نور دو لقمه صبحونه خوردم نفهمیدم چی خوردم ولی ته دنت رو با تمرکز کامل در آوردم. فرهاد رسوندم خونه. گفت یک سر میره پیش پونه و پژمان تا از ابهام درشون بیاره. یکم پول هم بهم داد و خواست با آژانس برم دانشگاه. من هم بی تعارف و رودربایستی پول ها رو گرفتم و تند تند خودم رو به جزوه ام رسوندم. قبل از این که درسم رو شروع کنم به رها زنگ زدم و خیالم رو از جانب اون و جوجه اش راحت کردم بعد هم با خودم عهد کردم یک اسم برای دخترش پیدا کنم.
امتحانم رو گند زدم. بدون گرفتن نتایج هم می دونستم که گند زدم. کل روز فکرم درگیر اون مسئله بود ولی با ورود به اون سه شنبه ی آفتابی مسئله ی دیگه ای ذهنم رو درگیر کرد. مسئله ای که یک بار به خاطرش یک قهر نیم ساعته با فرهاد داشتم. نمی دونستم قراره فردا با کی همسفر بشم. دلم شور می زد. فرهاد هم باز بحث این که بهش اعتماد ندارم رو آورد وسط و باز دعوا شد. نمی دونستم کی می خواد بفهمه که من دلم می خواد از یک ثانیه ی بعدم هم اطلاع داشته باشم.گاهی با خودم فکر می کردم خدا رو شکر که این با هم بودنمون موقتیه. وگرنه من دیوونه میشدم با این زیر یک سقف. چه سخته که یکی رو تا سر حد مرگ دوست داشته باشی ولی هیچ کدومتون نتونید همدیگه رو درک کنید. گاهی به حال شیرین و پدرام غبطه می خوردم. اون ها بی دغدغه ترین زوج هایی بودند که تو عمرم دیده بودم. شیرین غر می زد. پدرام تحمل می کرد. شیرین حرف می زد پدرام گوش می کرد.شیرین درد و دل می کرد پدرام درک می کرد. همدیگه رو دوست داشتند موضوعی برای بحث نداشتند. گاهی فکر می کردم اون ها بدون هماهنگی قبلی از کوچک ترین حرکات همدیگه خبر دارند. انگار شیرین می دونست پدارم از حرف هاش خسته نمیشه و اون هم می دونست شیرین حرف نزنه می میره! ولی من و فرهاد هر روز با یک پدیده ی جدید در همدیگه مواجه می شدیم. سر عقیده هامون جنگ می شد. گذشته اش من رو می ترسوند و آینده اون رو. هر وقت که می خواست حرف از آینده بزنه می پیچوندم. هر وقت گذشته اش رو یادآور می شدم یا دعوا می شد یا سریع حواسم رو پرت چیز دیگه ای می کرد. جفتمون نمی دونم چرا اما حاضر به پایان این رابطه نبودیم هیچ اون رو دوست هم داشتیم. اگر یک روز دعوا نمی کردیم امورات نمی گذشت از اون ور اگر یک روز همدیگه رو نمیدیدیم دلمون اونقدر تنگ میشد که هیچ کدوم دل و دماغ هیچ چیز رو نداشتیم. گاهی حس می کردم با فکر کردن به این جور چیز ها چیزی جز دیوونگی عایدم نمیشه.
صبح چهارشنبه با استرس بیدار شدم. هر ثانیه دلم می خواست فرهاد جلوم بود و هرچی جیغ ناشی از استرس تو وجودم جمع شده بود رو بر سرش آوار می کردم. نزدیک به پنج بار بی اختیار با رها تماس گرفتم هر بار یادم می رفت که بهش گفتم که دارم با یکسری از بچه ها میرم شمال. بار آخر دیگه نگرانم شده بود. مانی گوشی رو ازش گرفت و خواست که به اون ها هم سر بزنم ولی گفتم که نمی تونم. وسایلم رو جمع کردم و بیست دقیقه زودتر از قراری که با فرهاد داشتم چمدون بسته ام دم در بود و خودم حاضر و آماده رو مبل ولو شده بودم و در حالی که زوایای تکراری خونه ی تازه تمیز شده ام رو دید می زدم منتظر رسیدن فرهاد بودم. پنج دقیقه زودتر از همیشه اومد. آیفون رو برداشتم و گفتم که الان می رم پایین. تو این یک ربع اونقدر وسایل مورد نیازم رو مرور کرده بودم که نیاز نبود دوباره چک کنم که کاری از قلم افتاده یا نه. سریع در رو بستم قفل کردم و با چمدونم رفتم پایین. بر اثر سر و صدا ی چمدون کله ی همیشه فضول اقدس خانم چون غاز وسط راهرو دراز شد. با آه جگرسوزی ایستادم و مثل مادر مرده ها نگاهش کردم.
- خیر باشه مادر سفر میری؟
- با اجازتون.
- تا کی؟
- جمعه برمی گردم اگه خدا بخواد.
- کجا به سلامتی؟
خواستم بگم به تو چه زنیکه فضول که یک نفر از پله ها بالا اومد. یک پسر چشم ذاغ قد بلند بود با موهای قهوه ای روشن خیلی خوش رنگ. ته ریشش به صورت گندمی اش میومد. هی وای من برد پیت نبود؟ خدایی باید اعتراف کنم که نمردم و یک پسر خوش گل هم دیدم. به نظرم پسر جماعت خوش گل نمی شد. چشم های پدرام آبی بود ولی خوش گل نبود. فرهاد هم جذاب بود ولی خوش گل نبود. این یکی واقعا خوش گل بود. وجدانم یک خاک بر سرم کرد و گفت نیشت رو ببند. پسره کنار اقدس خانم ایستاد. هی خدا تو که در و تخته رو خوب با هم جور می کردی قبلا ها... پسره یک نگاه به من و یک نگاه به اقدس خانم انداخت و گفت:
- سلام....معرفی نمی کنید خاله؟
آخیش خاله اشه وگرنه من تا دو روز حرص می خوردم که جوون مردم حیف و میل شده. باز وجدانم گفت خاک بر سرت با این تشخیص هات. چه صدایی داره طرف...این گوینده رادیو نیست؟ خاله اقدسش یکی از اون قر های معروف به سر و گردنش داد و گفت:
- همسایه طبقه بالا رکسانا خانم. ایشون هم خواهر زاده ام ساسان.
اقدس داشتیم؟ از کی تا حالا همسایه ها رو به اسم کوچیک معرفی می کنند؟ ولی اسمش هم قشنگه آخه. ولی نه به قشنگی فرهاد! نه خیر عمرا هیچی فرهاد خودم نمیشه. عمرا عمرا عمرا. ساسان لبخند زد و گفت:
- خوش بختم رکسانا خانم.
از لبخندش خوشم نیمد. از نگاهش هم همین طور. یک جوری بود. اصلا خوش گلیش تو سرش بخوره. خیلی هم زشته. وای دارم دیوونه میشم!صدام رو صاف کردم و گفتم:
- مسیحا هستم...
جا خورد ولی چیزی نگفت. من هم جمله ام رو با گفتن همچنین کامل کردم. اقدس خانم باز برگشت سر خونه اول:
- نگفتی مادر؟ میری پیش رها؟
دلم می خواست زبونش رو از حلقومش در بیارم تا دیگه فضولی نکنه. اوه چقدر خشن شدم من تازگی ها... اونقدر ناخن هام رو با حرص و محکم تو دست هام فشار می دادم که هر لحظه منتظر بودم خون بیاد. می ترسیدم فرهاد بیاد بالا و سوژه درست بشه برای همین سریع یک بله گفتم و خداحافظی کردم و جهت رهایی از سفارشات و زرت و پرت های اضافیش و همچنین نگاه غیر عادی ساسان و در نهایت خلو چلی خودم. با حداکثر سرعت خودم و چمدونم رو تقریبا از پله ها پرت کردم پایین. تو پارکینگ به فرهاد برخوردم سلام کرد و چمدونم رو از دستم گرفت.
- داشتم میومدم بالا چمدونت رو بیارم برات چه سریع اومدی.
نسبت به ساسان حس خوبی درم ایجاد نشده بود. حس می کردم هنوز داره با نگاهش من رو قورت میده.با عصابی متشنج به سمت در هلش دادم و از ساختمون خارجش کردم.
- یک بار دیر کردم برا هفت پشتم بسه. برو برو ظهر شد.
- چرا انقدر هولی حالا؟
در صندوق رو باز کردم و چمدونم رو گذاشت داخل. چشمم به یک چمدون نفره ی دیگه و سبد پیک نیک و فلاسک و دو سه دست پتو و یک بالش مسافرتی هم افتاد. ابرو بالا انداختم و گفتم:
- مجهز هم که هستی.
در صندوق رو بست و گفت:
- پس چی؟ دست کم گرفتی آقات رو. بشین بریم.
قربون اقام برم من به صد تا چشم ذاغ می ارزه.نشستم تو ماشین و حرکت کردیم یکم که رفتیم باز یاد همسفر های مجهولمون افتادم. با التماس نگاهش کردم و گفتم:
- فرهاد....
تا گفتم فرهاد دستش اومد قضیه چیه.
- نچ...انقدر التماسی نگو فرهاد بهت نمیگم.
- فرهاد...
- نه.
- جون من.
- راه نداره.
- چه نامردی دارم میگم جون من.
- نچ.
- چقدر ارزش داشتم خودم خبر نداشتم.
و با قهر روم رو برگردوندم. لپم رو کشید و گفت:
- قهر نکن پیشی سه چهار ساعت دندون رو جیگر بذاری می فهمی.
با وحشت تقریبا فریاد زدم:
- سه چهار ساعت؟
قهقهه ای زد و به سرعتش افزود من هم با ابرو های گره خورده تو صندلیم فرو رفتم اونقدر تو دلم به فرهاد بد و بیراه گفتم که خوابم برد
بین خواب و بیداری بودم که حس کردم یکی گونه ام رو بوسید. چشم هام رو که باز کردم چشمم به چشم های مهربون فرهاد افتاد. خندیدم و در حالی که از جام بلند می شدم پاسخ بوسه اش رو دادم.
- سلام علیکم خانم خوش اخلاق.
کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
- سلام.
- چی میشد تو هر روز از خواب بیدار میشدی این طوری خوش اخلاق می بودی؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
- تو درست بیدارم کن تا من هم خوش اخلاق باشم. معلومه وقتی با زنگ تلفن بیدارم می کنی فحشت میدم.
با خنده گفت:
- خب پس کلید خونه ات رو بده صبح ها بیام درست بیدارت کنم.
با شوخی یک مشت به بازوش کوبیدم.(با اینکه شوخی بود ولی با قصد قبلی تا می تونستم محکم کوبیدم!) نگاهم به دور و برم افتاد. وسط جنگل بودیم دستی به گردنم کشیدم و گفتم:
- ساعت چنده؟
- یک.
- چهار ساعته تو راهیم؟
- آره. چهارساعته جنابعالی خوابیدید.
- وای... چرا؟
- چه می دونم. دیشب نخوابیده بودی؟
- چرا ولی راه اینطوریه دیگه من رو میگیره همش تو راه ها خوابم.
بعد با شیطانت نگاهش کردم و گفتم:
- حوصله ات سر رفت؟
با خونسردی به صندلیش تکیه داد و گفت:
- نه اتفاقا خوش حال شدم که چهار ساعت تموم مجبور نشدم به سوال هات راجع به همسفر هامون جواب بدم.
خندیدم و گفتم:
- خیلی بدجنسی...
در رو باز کرد و در حالی که پیاده می شد گفت:
- کل راه رو که خوابیدی حداقل بلند شو یک چیزی بده بخوریم.
پیاده شدم و نگاهی به دور و برم انداختم. جای قشنگی بود. دور تا دورمون درخت بود درخت های سبز و بلند. بوی چمن تازه همه جا پیچیده بود. عاشق این بو بودم. رنگ برگ درخت ها سبز خوش رنگ و تازه ای بود.سبز شفاف و روشن اوایل بهار. اونقدر شفاف که حس می کردی مثل یک نقاشیه رنگ روغنه که هنوز خشک نشده.و اگر بهشون دست بزنی دستت رنگی میشه.طبیعت اردیبهشت رو با هیچ فصلی عوض نمی کردم. با صدای فرهاد از عالم خودم بیرون اومدم و رفتم کمکش. زیر انداز رو پهن کردیم. فرهاد یک بالش از صندوق در آورد. فلاسک و سبد پیک نیک رو هم گذاشت رو زیر انداز و خودش سریع کفش هاش رو در آورد و دراز کشید و کلاه حصیریش رو روی صورتش گذاشت. کنار سبد پیک نیک نشستم خواستم اذیتش کنم و نذارم بخوابه ولی دلم براش سوخت. کالباس آورده بود با مخلفات. باید ساندویچ درست می کردم. رفتم از تو ماشین با بدبختی یک بطری آب پیدا کردم و با صابون خمیری دست هام رو شستم. یک نفری خیلی کار سختی بود مجبور بودم از پاهام کمک بگیرم. بعد از کلی مشقت رفتم سراغ کالباس ها و ساندویچشون کردم. دو تا نوشابه هم تو سبد بود. یک پپسی با یک فانتا. زدم تو گوش پپسیه و قبل از این که فرهاد بلند بشه و مدعیش بشه یک قلپ ازش خوردم. حس کردم گرممه. شالم رو در آوردم و یک کلاه حصیری گذاشتم. بعد هم فرهاد رو صدا کردم تا ناهار بخوره. چند بار به طرق مختلف صداش کردم ولی بیدار نشد. رفتم نزدیک و دمر کنارش دراز کشیم. کلاهی رو که روی صورتش بود رو برداشتم و دوباره صداش کردم. بیدار نشد. یکم که دقت کردم فهمیدم بیداره. خودش رو زده به خواب. دستم رو آروم دراز کردم و یک برگ از رو زمین برداشتم. با بدجنسی اون رو به صورتش نزدیک کردم و روی بینیش رو قلقلک دادم. قیافه اش در هم رفت و دستم رو پس زد با خنده گفتم:
- بلند شو خودت رو نزن به خواب.
غر غر کنان ساعدش رو روچشم هاش گذاشت و گفت:
- برو تو ام بلد نیست مثل آدم بیدار کنه.
- معلومه خب فرشته را چه به آدم شدن.
- بلانسبت فرشته.
سر جام نشستم و با اعتراض گفتم:
- پاشو دیگه فرهاد گرسنمه.
- تو بخور من می خوام بخوابم.
- من تنها بهم نمی چسبه بلند شو.
- بذار بخوابم تو راه تصادف می کنیم ها...
- بلند شو غذات رو بخور بعد بخواب.
- نمی خوام.
- خودت گفتی گرسنته.
- حالا نیست.
- چرا هست.
- باباجان اگه شکم منه که میگم گرسنه اش نیست.
- پاشو لج نکن مثل بچه ها.
پشتش رو به من کرد و گفت:
- خوابم میاد.
پوفی کردم و مثل مادر مرده ها زل زدم به درخت های رو به روم. تنهایی چیزی از گلوم پایین نمی رفت نمی دونم باز چی کار کرده بودم اینطوری لج کرده بود وگرنه می دونستم داره می میره از گرسنگی. تصمیم گرفتم از روش خر کردن استفاده کنم. جلو رفتم و از پشت روش خم شدم و با لحن دلجویانه ای گفتم:
- فرهادی...پاشو دیگه جون من. گرسنمه.
حرکتی نکرد. آخ....دوره زمونه برعکس شده قبلا ها ما دختر ها ناز می کردیم. صداش تو مغزم اکو شد«تو بلد نیستی مثل آدم بیدار کنی» فهمیدم مرگش چیه! آخی بچه ام معلومه با اون باباش عقده محبت پیدا می کنه. گونه اش رو بوسیدم و گفتم:
- پاشو دیگه فرهاد بدون تو از گلو من هم پایین نمیره.
چشم هاش رو باز کرد و یک نگاه به من انداخت و بعد از جاش بلند شد و گفت:
- پس مثل آدم بیدار کردن رو هم بلدی...
- لوس مسخره.
خندید و گفت:
- خودتی.
- می دونستی این رفتارت مثل دختر هاست؟
- عیب نداره قرن ها ما مرد ها ناز کشیدیم یک بار هم شما دختر ها.
و به بالا سرش نگاه کرد و گفت:
- آسمون رو نگا...سر جاشه.
پوفی کشیدم و گفتم:
- سنگ پا رو روسفید کردی.
- عزیزم اینا همش به خاطر خودته. می خوام ابراز محبت تمرین کنی یاد بگیری پس فردا تو زندگیت به دردت می خوره.
و سپس دستش رو به سمت پپسی دراز کرد که خودم برش داشتم و گفتم:
- شرمنده این مال منه.
- من فانتا دوست ندارم.
- پس چرا خریدی؟
- فکر کردم تو دوست داری.
- قیافه ی من شبیه آدم هاییه که فانتا دوست دارند؟
- چه می دونم حسم گفت هستی.
- حست خرابه یک دکتر نشون بده خودتت رو.
- خب حالا این بار رو بخور خوشت میاد.
- خودت بخور.
- نه دیگه تو خوبی تو فداکاری تو بخور.
همون طور که محکم قوطی پپسی رو بغل کرده بودم با شیطانت ابرو هام رو بالا انداختم و گفتم:
- تو تمرین از خود گذشتگی کن تو زندگیت به دردت می خوره. اون موقع که جنابعالی خر و پفت هوا بود من دو قلپ از این خوردم.پس دهنی منه خودم هم می خورمش.
فکر کردم این رو بگم دیگه عمرا نگاه پپسی هم نمیکنه برای همین گذاشتمش زمین و رفتم سراغ ساندویچم که دیدم در کمال خونسردی قوطی رو برداشت و دو سه قلپ ازش خورد. خشک شده بودم فقط نگاهش می کردم که بدون این که نگاهم کنه در حالی که ساندویچش رو گاز می زد گفت:
- چیه؟ خوش اشتهای خوش تیپِ خوش گلِ خوش...
با جیغ پریدم وسط حرفش:
- فرهاد به خدا اولین مغازه ای که رسیدیم می ایستی یک پپسی خانواده می خری فقط واسه خودم.
خندید و فانتا رو گذاشت جلوم و گفت:
- بخور کوچولو حرف نزن.
- من نمی خوام اینو من پپسی می خوام.
پپسی رو گذاشت جلوم:
- بیا.
- فکر کن یک درصد من به این لب بزنم.
و قوطی رو جلوی خودش کوبیدم. قهقه اش رفت هوا دهنش هم پر بود غذا پرید تو گلوش من هم نشستم با خونسری نگاهش کردم تا خودش دست به کار شد و با همون پپسی خودش رو نجات داد.
تا آخر ناهار هی به قوطی پپسی تو دست فرهاد نگاه کردم و حرص خودم. به فانتا لب نزدم کالباسم رو خشک دادم پایین. آخر هاش دیگه داشتم خفه می شدم که فرهاد آب رسوند بهم...
بعد از ناهار وسایل رو جمع کردیم و راه افتادیم. زیاد طول نکشید تا رسیدیم.یک پپسی هم موند طلب من. بعد از گذشتن از خیابون های اصلی محمود آباد وارد یک راه سنگفرش شدیم. دو طرفمون پر از نیزار های سبز بود که به جنگل منتهی می شدند. با شگفتی دور و برم رو نگاه می کردم و فرهاد از صحنه هایی بین راه می گفت که با خواب بودنم از دست داده بودمشون. آی که چقدر حرص خوردم.از فرهاد قول گرفتم برگشتن رو هم صبح راه بیفتیم تا اون جنگل ها رو بینم. بعد از طی مسافتی به انتهای راه رسیدیم. اون راه به چیزی جز در بزرگ و مشکی رنگ یک باغ منتهی نمی شد. فرهاد پیاده شد و در رو باز کرد بعد سوار شد و ماشین رو برد داخل. باز پیاده شد و در رو بست و دوباره نشست. وارد یک راه جدید شدیم. که دو طرفش رو دیوار های پوشیده شده با پیچک احاطه کرده بودند. یکم که جلوتر رفتیم یک استخر گرد نمایان شد و بعد هم یک بنای چوبی قشنگ وسط باغ. انتهای باغ پرچین جوبی بود و میشد اون سمتش رو دید که دریا بود! فرهاد ماشین رو جلوی ویلا نگه داشت و گفت:
- این هم از این بپر پایین.
مسخ شده پیاده شدم. باور نمی کردم چنین جایی وجود داشته باشه و من یک روز بتونم ببینمش چه برسه به این که واردش بشم. دور تا دور خونه درخت و گل و گیاه بودو پشتش دریا. یک ویلای فوق العاده قشنگ با نمای چوب دو طبقه. قشنگ ترین نمایی که تا اون روز دیده بودم رو داشت. یک ایون بزرگ داشت که با دو تا پله از سطح زمین جدا می شد و دو تا صندلی و یک میز چوبی روش قرار داشت. جلوی ویلا ایستاده بودم و اطراف رو نگاه می کردم که فرهاد اومد پشتم ایستاد و گفت:
- چه طوره؟
- بیرونش که خیلی خوش گله.
- مطمئنم از داخلش هم خوشت میاد.
و به سمت ویلا راهنماییم کرد. وارد ایون شدیم و بعد در چوبی رو باز کرده و داخل شدیم.برخلاف بیرونش که شکل یک کلبه ی چوبی رو داشت داخلش کاملا مدرن طراحی شده بود. کف ویلا پارکت چوبی بود. سقف هم چوبی بود. سالن بزرگی داشت که با یک دست مبل سفید و تلویزیون و یک میز و دو تا عسلی که خیلی قشنگ کنار هم چیده شده بودند پر شده بود. سمت دیگه ی سالن یک دیوار تمام شیشه بود که میشد دریا رو پشتش دید جلوش یک صندلی راک قرار داشت جلوی صندلی هم یک قالیچه قشنگ که داد می زد«من دست بافم» پهن شده بود.تو یک ضلعم شومینه ی قشنگی تعبیه شده بود. سمت دیگه هم آشپزخونه اوپن و شیکی قرار داشت که علاوه بر قشنگی فوق العاده بزرگ بود. پله های چوبی و مارپیچ وسط سالن قرار داشتند. بدون رو در بایستی و تعارف ازشون بالا رفتم وارد یک سالن دیگه شدم. اون جا از پایین هم مدرن تر بود! وسایلش به نظرم نو تر وبه روز تر از پایین میومدند. یک دست مبل استیل و شیک. یک تلویزیون دیواری بزرگ و یک فوتبال دستی گوشه ی سالن وسایل سالن بالا بودند که به اندازه سالن پایین بزرگ نبود. دور سالن در های سفید رنگ اما طرح چوب قرار داشت. فضولیم گل کرده بود داخلشون رو ببینم ولی خجالت کشیدم پس اول از در شیشه ای که تو راسته ی بقیه ی در ها نبود شروع کردم. درش تو خود سالن بود. بازش کردم. و با یک ایوان گرد و بزرگ که رو به باغ بود رو به رو شدم. یک دست میز صندلی مثل همونهایی که پایین بود هم داخل این ایوون قرار داشت. با یک باربیکیو گوشه ی دیوار که برخلاف همه ی قسمت ها نمای آجری داشت. از تراس بیرون اومدم و فرهاد رو دیدم که وسط سالن ایستاده بود و گوشه کنار رو دید میزد. با دیدنم لبخند زد و گفت:
- خیلی وقت بود نیمده بودم اینجا خودم هم یادم رفته بود چه شکلیه. می خوای اتاق ها رو ببینی؟
سرم رو تکون دادم. رفت سمت یکی از در ها و بازش کرد. کنار ایستاد تا من برم داخل. یک اتاق نسبتا بزرگ اما ساده بود. دکورش سفید و آبی بود. دیوار ها و رو تختی و قسمت هایی از پرده آبی بودند و بقیه ی چیز ها سفید. یا به ندرت رنگ چوب.
- این جا اتاق منه.
عشق آبی بود ها!
- واقعا؟
- آره. در واقع بود. خیلی وقته بهش سر نزدم.
سرم رو تکون دادم و خارج شدم. در یکی دیگه از اتاق ها رو برام باز کرد. یک تخت دو نفره توش بود. دکور این یکی کرم قهوه ای بود.
- اینجا اتاق باباست.
- قشنگه.
- سلیقه خودش نیست.
خندیدم و سرم رو تکون دادم. اون بیش از اون چیزی که فکرش رو می کردم با پدرش بد بود.
- فکر می کردم روابطتون درست شده.
- خیلی بهتر شده.
- واقعا؟
- آره ولی من نمی تونم اون کینه ای که بهش دارم رو فراموش کنم وگرنه اون رفتارش رو تغییر داده.
- مثلا چی کار کرده؟
- مثلا وقتی گفتم کلید ویلا رو میخوام بی پرسش زیادی گفت برو از تو کشوم بردار پسرم.
خندیدم و گفتم:
- برای همین میگی خوب شده؟
- آره دیگه اگه دو ماه پیش بود عمرا می داد. اگر هم میداد خودش بلند میشد دنبالم راه می افتاد. جدا از اون دیگه با هم دعوا و جدال نداریم. البته شاید دو بار در هفته ولی هر روزه نیست. با موفقیت و افتخار هم باید اعلام کنم که چند وقته با هم غذا می خوریم. با خواهر یا برادر احتمالی جدیدم هم سعی دارم کنار بیام.
براش دست زدم و گفتم:
- باریک الله. چه پیش رفت های سریعی. من چرا بی خبر موندم؟
شونه بالا انداخت و گفت:
- ولش کن بیا بقیه رو ببین.
در اتاق سوم رو باز کرد
================================================== ==
در اتاق سوم رو باز کرد. یک اتاق با دکور یاسی. دو تا تخت یک نفره که دو طرف اتاق بودند. یک کمد دیواری و یک دراور و آینه. از دو تا اتاق قبلی کوچکتر بود ولی باز بزرگ به نظر می رسید. یک قالیچه ریش ریشی بنفش هم وسط کف پارکت شده اش پهن شده بود.دیوار ها هم یاسی کمرنگ بودند پرده هم ترکیبی از یاسی و بنفش و سفید.
- اینجا چقدر نازه.
- خوشت اومده؟
- اوهوم.
- اینجا مال تو.
- راستی؟
- آره.
- مرسی.
لبخندی زد و گفت:
- البته کرایه اش هم محفوظه.
گنگ نگاهش کردم که گفت:
- حالا بعدا برات شرح میدم بیا این آخری رو هم ببین.
و در آخرین اتاق رو باز کرد. این یکی یک اتاق زرد و نارنجی و قرمز بود! مثل اتاق قبلی دو تا تخت یک نفره جدا از هم با رو تختی های زرد و نارنجی. یک قالیچه ی قرمز وسط اتاق. پرده ترکیبی از زرد و نارنجی. دسته های دراور که رنگ چوب بود، قرمز بودند. یک کمد هم گوشه اتاق بود که هر گوشه اش با یکی از این سه رنگ رنگآمیزی شده بود.
- این جا خیلی خوش گله.
- من به این جا میگم اتاق پاییز.
خندیدم و داخل شدم.
- واقعا شکل پاییزه.
- اینجا پیشنهاد مهرنوش بوده.
- واقعا؟
- آره.
- خیلی خوش سلیقه است.
- عجیبه که اعتراف می کنی.
خندیدم و رفتم نزدیک و پرده رو کنار زدم به یک در شیشه ای برخوردم مثل اونی که تو سالن بود.
- اون در تراسه.
سرم رو بلند کردم و دیدم راست میگه. در رو باز کردم و وارد یک تراس بزرگ دیگه شدم. این یکی رو به دریا بود. قشنگ ترین منظره ای که تا اون روز دیده بودم. دریا ی فیروزه ای که زیر نور خورشید برق میزد. تا چشم کار می کرد آب بود. دور و بر هم هیچ ویلای دیگه ای نبود.
- وای فرهاد اینجا محشره.
خندید و گفت:
- اگه گفتی نقشه اش مال کیه؟
- بابات؟
- نه بابای من که مهندس عمرانه.
- ام...نمی دونم.
- استاد مظاهری.
- واقعا؟
- آره. دوست باباست. با پارتی اون من همش تو دانشگاه شما ول بودم. هم نقشه اش کار اونه هم یک بخشی از دکورش.
استاد مظاهری یکی از بهترین استاد هامون بود که خارج از کشور تحصیل کرده بود. چند تا جایزه هم گرفته بود به خاطر کار هاش. من یکی که خیلی قبولش داشتم. همیشه آرزوم بود مثل اون باشم ولی هیچ وقت تصور نمی کردم کار هاش تا این حد حرفه ای و قشنگ باشند.یعنی عکس هاشون رو دیده بودم ولی از نزدیک نه... معماری اون ساختمون واقعا فوق العاده بود.
- می دونستم کار هاش فوق العاده است ولی نه دیگه تا این حد. کف کردم واقعا اینجا رو دیدم.
خندید و گفت:
- انشالله تو یک خونه میسازی بقیه کف می کنند.
با خنده دست هام رو رو به آسمون گرفتم و گفتم:
- انشالله.
برگشتم تا برم تو سالن که چشمم به سه تا در شیشه ای دیگه در امتداد همون دری که ازش وارد شده بودیم افتاد.
- این ها کجا می خوره؟
- به اون سه تا اتاق دیگه ای که الان دیدیشون.
- یعنی اون اتاق بنفشه هم داره؟
- آره اتاق تو هم داره.
- آخ جون.
با خنده به ذوق کودکانه ام نگاه کرد و لپم رو کشید. همون موقع گوشیش زنگ خورد. جواب داد و از تراس رفت بیرون. داشت به یکی آدرس می داد. خیلی دقت نکردم رفتم نزدیک نرده های تراس و زل زدم به دریا. هوا شرجی و کمی گرم بود ولی نه اونقدر که بخواد آزاردهنده باشه. چند دقیقه ای ایستادم و بعد از تراس رفتم بیرون و رفتم پایین تا با فرهاد چمدون ها رو بیاریم بالا وسط پله ها بودم که از پایین صداهای آشنا شنیدم. صدای آشنا ی یک دختر بود که می گفت:
- هی میگفتی جا داریم جا داریم اینجا؟ این طوری مزاحمیم که.
صدا رو میشناختم. آخ. فرهاد اگه من تو رو گیر بیارم... سریع از پله ها رفتم پایین و با شیرین پدرام و فرهاد چمدون به دست رو به رو شدم. شیرین تا چشمش به من افتاد سر جاش خشک شد. من هم نمی دونستم چه عکس العملی باید نشون بدم. لحظه ی بدی بود. هیچ کس نمی دونست چی باید بگه. من دلم می خواست کله ی فرهاد و پدارم رو بکنم که بهشون گفته بودم دخالت نکنند و گوش نکرده بودند. شیرین رو نمی دونم به چی فکر می کرد. نمی دونم چقدر همدیگه رو نگاه کردیم که شیرین چمدون تو دستش رو ول کرد و اومد سمتم و بغلم کرد. من هم محکم بغلش کردم.صدای سوت و کف فرهاد و پدرام بلند شد. جفتشون خوش حال از این که به هدفشون رسیدند دست هاشون رو به هم زدند. شیرین یک نیشگون از بازوم گرفت و گفت:
- فکر می کردم دیگه وقتی می خوای بری مسافرت یک حلالیت بطلبی.
خندیدم و گفتم:
- ببخشید شیرینی خیلی اذیتت کردم.
ازش جدا شدم به چشم های سبز و مهربونش نگاه کردم. اون هم زل زد تو چشم های من و بی اختیار جفتمون خندیدم.
 
روز اول رو نفهمیدم چه طوری گذروندیم. نصفش به جا به جایی گذشت. و اونقدر خسته ی راه بودیم که همه راس ساعت نه چپ کرده و در رخت خواب به سر می بردیم. البته به جز من. که کل صبح رو خوابیده بودم و با دیدن یکی از شاهکار های معماری زندگیم ذوق زده تا نیمه شب تو سوراخ سمبه هاش سرک می کشیدم. ساعت نزدیک به یک بود که بالاخره خوابم برد. فکر کنم با رفت و آمدم شیرین و پنج شش باری بیدار کردم. آخه اتاقم رو با اون شریک شده بودم. خوشم می اومد پر رو پررو صاحب اتاق هم شده بودم! صبح پنجشنبه با صدای کلاغ مانندی که بعدا فهمیدم مال شیرین بود از خواب بیدار شدم. مثل منگ ها تو رخت خوابم نشستم و به اون که مثل فرفره از جلوی آینه به سمت تخت و بالعکس در تردد بود زل زدم. برگشت با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- به چی زل زدی تو؟
- هیچی خیلی وقت بود شب پیشم نمونده بودی یادم رفته بود که صبح ها صدات مثل کلاغ میشه.
بالشی به سمتم پرت کرد و گفت:
- از صدای خروسی تو بهتره.
با خنده بالش رو به خودش تحویل دادم ولی یکم با شدت این کار رو کردم و همین باعث شد جنگ قدیمی بالش ها دوباره شروع بشه. اول صبحی جون هم نداشتم محکم بزنمش. چند بار بالش خورد تو گوشم. چند بار اونقدر محکم خورد که درد رو از بالای جمجمه تا پایین گردنم حس کردم. ولی همچنان بی خیال نبودم تا این که با ورود ناگهانی پدرام و فرهاد من و شیرین از مرگ حتمی نجات یافتیم. تا در باز شد. جفتمون که تاپ شلوارک تنمون بود پریدیم رو تخت و رفتیم زیر ملحفه. پدرام و فرهاد هم اونقدر شوکه بودند که اقدام به خروج از اتاق نکنند. همین طور داشتند به سر و ریخت ژولیده ی ما و بالش های پراکنده در نقاط مختلف اتاق نگاه می کردند که من و شیرین پقی زدیم زیر خنده. فرهاد با جدیت نگاهمون کرد و گفت:
- چند سالتونه شماها؟
خنده ام شدید تر شد. مثل دیوونه ها می خندیدم و دست خودم هم نبود. شیرین هم همراهیم می کرد فرهاد و پدرام هم با فک های منقبض شده نگاهمون می کردند جفتشون داشتند می مردند از خنده برای همین هم قبل از ترکیدن و ضایع شدن اتاق رو ترک کردند.
خنده هامون که تموم شد بلند شدیم اتاق رو مرتب کردیم. لباس هامون رو عوض کردیم و رفتیم پایین. پسر ها تو آشپزخونه مشغول بحث بودند. فرهاد در عجب بود که یک پاکت شیر کامل که دیشب تو یخچال بود کجا رفته! من هم خیلی ریلکس پشت میز نشستم و بدون کوچکترین حرفی گذاشتم فکر کنه اصلا پاکت شیری تو یخچال نبوده. صبحونه بدون حضور حضرت شیر و فقط با چایی صرف شد. قرار شد برای ناهار جوجه سیخ بزنیم و بریم جنگل کباب کنیم. من هم که کمتر این جور برنامه ها رو تجربه کرده بودم خیلی هیجان زده بودم. تا ظهر همه در تکاپو بودیم. منقل و وسایل پیک نیک با پسر ها بود. من مسئول برنج بودم شیرین هم جوجه ها رو آماده کرد. ساعت یازده بود که با تجهیزات پیک نیک حاضر شدیم تا بریم. شیرین زودتر از من حاضر شد و اومد آشپزخونه کار های باقیمونده رو به عهده گرفت تا من برم حاضر بشم. رفتم بالا تو اتاقم. داشتم چمدونم رو زیر و رو می کردم که فرهاد در زد و اومد داخل.
- الان حاضر میشم.
- می دونم اومدم یک چیزی بهت بدم.
و رفت سمت کمد دیواری که هنوز بازش نکرده بودم و از بالاش یک بسته کادو شده در آورد و به دستم داد. با ناباوری نگاهش کردم و گفتم:
- فرهاد من دو روز پیش چی گفتم بهت؟
- چی کار داری تو بابا؟ من دوست دارم برات یک چیزی بگیرم.
- من هم نگفتم از هدیه گرفتن بدم میاد ولی آخه خرج زیادیه.
- نترس بابام اونقدر پول داره که با این چیز ها طوریش نشه. این ارزش مادی نداره رکسان من فقط...نمی دونم هرچی رو که میبینم دلم می خواد تن تو باشه. دلم می خواد بدونم تو اون لباس چه شکلی میشی.
لبخندی زدم و گفتم:
- مرسی.
- قابل نداره.
رو نوک پام بلند شدم و گونه اش رو بوسیدم.
- فقط دفعه بعد یادت باشه قرار نیست تا آخر عمرت رو پول پدرت حساب کنی.
- چشم. زودتر بپوش بچه ها منتظر اند.
لبخندی زدم و اون رفت. سریع بسته رو باز کردم. یک تونیک لیمویی نازک بود. که سر آستین و یقه اش با نارنجی طرح های پیچ در پیچ و قشنگی داشت. شلوار جینم رو به پا کردم و اون رو هم روش پوشیدم. طبق معمول سلیقه اش عالی بود. یک شال نارنجی داشتم که باهاش ست کردم. موبایلم رو تو جیب شلوارم گذاشتم به این امید که جایی که میریم آنتن بده. یک نگاه تو آینه به خودم انداختم. آرایشم از صبح مونده بود نیازی به تجدیدش نبود. لبخندی زدم و رفتم پایین تو آشپزخونه. شیرین با دیدنم گفت:
- وای این چقدر خوش گله رکسان...نامرد از کجا خریدی؟
- هدیه است.
- از کی؟
- فرهاد.
- کوفتت بشه چه خوش سلیقه ای هم گیرش اومده. من که هرچی پدرام می خره می بخشم.
- وای چرا؟
- بس بدسلیقه است دیگه.
همون موقع پدرام وارد آشپزخونه شد و گفت:
- خودش هم با همین سلیقه انتخاب کردم.
من زدم زیر خنده و شیرین با اخم سبد رو به دستش داد و گفت:
- به شما یاد ندادند گوش واینستی؟
- گوش واینستادم شنیدم.
- خب دیگه برو حالا دیر شد.
بالاخره از خونه بیرون اومدیم. فرهاد طبق معمول تو ماشین منتظر بود. کار دیگه بلد نبود انجام بده. پدرام ازم خواست جلو بشینم. می خواست از دل شیرین در بیاره. این شیرین هم که وقت گیر آورده بود یک اخمی کرده بود که سگ جلوش کم می آورد. ولی خب هرطوری بود تا مقصد یک جوری با پا درمیونی من و فرهاد آشتی کردند و شیرین خانم هم سگرمه هاش رو باز کرد. پیاده که شدیم. فرهاد معطلش نکرد توپ رو برداشت و دست من رو گرفت و گفت:
- این یار من. پدرام تو و شیرین میزنید ما وسط.
پدرام- سردیت نکنه.
فرهاد - نه نترس.
شیرین- چرا... سردیت میکنه.
- دعوا نکنید بابا شیر یا خط میندازیم.
شیرین- سکه نداریم.
- یعنی چی نداریم؟
فرهاد- راست میگه دیگه سکه از کجا بیاریم من که ندارم تو داری پدرام؟
پدرام- نه. سکه ام کجا بود.
- من هم که کیف پول همراهم نیست.
شیرین- چه میشه کرد به سنگ کاغذ قیچی متوصل میشیم.
خندیدم و گفتم:
- من میشمارم. فرهاد، تو با پدرام بازی کنید.
خلاصه سنگ کاغذ قیچی بازی کردند و با یاد مفصلی از دوران کودکی در نهایت باز فرهاد برد و ما رفتیم وسط. نیم ساعت اول کلا ما وسط بودیم. شیرین دیگه داشت به جرزنی متوصل میشد که فرهاد خورد و من هم انقدر چشمم زدند تو دور نهم خوردم. جهت حالگیری از شیرین همین که خوردم گفتم:
- من گرسنمه.
شیرین گوشم رو گرفت و توپ رو داد دستم بعدم هولم داد کنار زمین و گفت:
- بی خود اول از رو نعش من رد میشی بعد میری غذات رو کوفت می کنی.
و اینچینین بود که نیم ساعت با حرص توپ کوبیدیم و باز نشد. در آخر هم همه از خستگی جا زدیم بجز شیرین که از صدقه سری بردش بدجور شارژ بود. مقام معظم برنده رو به شیرین هدیه کردم و ترجیح دادم به شکمم برسم تا برای دوره دوم رقابت ها زنده باشم. پسر ها رفتند سراغ آتیش و من و شیرین هم جوجه ها رو سیخ زدیم. این وسط هم حرف می زدیم و هم گاهی به گوجه ها ناخنک می زدیم. و این طوری رسما به فرهاد و پدرام ثابت کردیم که خانم ها قادر به انجام سه کار مختلف در یک زمان هستند! یک ساعت بعد ناهار حاضر و اماده سر سفره بود.خیلی هم خوش مزه شده بود. حالا بین علما اختلاف افتاده بود که این خوش مزگی به خاطر آتیش بوده(که با پدرام بود) یا نوه ی کباب کردن(فرهاد) یا نحوه ی تهیه ی جوجه ( شیرین) و یا برنج (رکسانا خانم) در آخر هم به این نتیجه رسیدیم که همه ی این عناصر در بهبودی کیفیت غذا نقش داشتند. بعد از غذا پدرام بساط دبلنا رو چید. شیرین خرشانس این یکی رو هم برد. جیب های فرهاد از همه خالی تر بود و من و پدرام در یک وضعیت یکسان بودیم. بعد از دبلنا هوا به طور ناگهانی بهم ریخت و بارون شد. ما هم نفهمیدیم چه جوری جمع کردیم و برگشتیم ویلا. من و شیرین هم میوه و چایی برداشتیم همگی رفتیم تو تراس رو به دریا نشستیم و شروع کردیم گپ زدن. جالب بود که حرف کم نمی اومد از وقتی همدیگه رو دیده بودیم داشتیم حرف میزدیم و هنوز حس می کردیم کلی مونده. شب بارون بند اومد. ما هم بساط شام رو که چیزی جز سوسیس و املت نبود جمع کردیم و رفتیم کنار دریا خوردیم. اونقدر گفتیم و خندیدم که آخرش دیگه دل درد گرفتم. از فرط خنده رو شن ها ولو شده بودم. خنده هامون رو که کردیم فرهاد بلند شد رفت تو ویلا و با گیتارش برگشت. سیخ نشستم تو جام و گفتم:
- تو گیتارم بلد بودی بزنی؟
- آره مادرم همیشه عاشق موسیقی بود.
لبخندی زدم و گفتم:
- خب بزن ببینیم چی بلدی.
- چی بزنم؟
مغز متفکر شیرین تز داد:
شیرین- یک چیز برای کسان بزن.
با بازوم به پهلوش ضربه زدم و به فرهاد گفتم:
- هرچی خودت دوست داری بزن.
نفس عمیقی کشید و شروع کرد.
دلم روشنه چون که احساسمون داره اوج میگیره تا آسمون
دلم روشنه عشقمون محکمه یک دنیا ترانه برامون کمه
هوا تازه و زندگی تازه تر
دیگه غم رو قلبم نداره اثر
نمی خوام نگاه تو غمگین بشه
بهم میرسیم این یک آرامشه
به هم میرسیم وقتی دنیای ما
پر عشق و نوره مثل غصه ها
دلم روشنه تا ابد با منی محاله یک روز قلبم رو بشکنی
محاله یک روز قلبمو بشکنی.
محاله یک روزی از این جا برم
مگه ممکنه من ازت بگذرم
نگاه کن منو وقت دلبستنه
بهم می رسیم من دلم روشنه
بهم می رسیم من دلم روشنه
بهم می رسیم وقتی دنیای ما
پر از عشق و نوره مثل قصه ها
دلم روشنه تا ابد با منی
محاله یک روز قلبمو بشکنی
محاله یک روز قلبمو بشکنی
آهنگ که تموم شد پدرام و شیرین شروع کردن براش کف زدن ولی من فقط با چشم های اشکی به تصویر مات فرهاد که به من زل زده بود می نگریستم و پیش خودم گفتم«دلم روشنه تا ابد با منی محاله یک رو قلبمو بشکنی!»
=====================================
 
حس خوبی نداشتم. مطمئنا نباید می داشتم. خوابم نمی اومد. نمی دونستم چه مرگم شده بود. نمی دونم چند ساعت بود که رو تخت زیر پنچره طاق باز دراز کشیده بودم و به سمفونی دریا،باد و البته جیرجیرک ها گوش میدادم. کلافه ملحفه رو رو زمین پرت کردم و از جام بلند شدم. من که خواب نداشتم چرا فقط به صداشون گوش کنم؟ با این که صبح زود بیدار شده بودم و کلی هم در طول روز دوندگی داشتم باز خوابم نمی اومد. گاهی اونقدر روحیه ام خوب بود که حس می کردم تا آخر دنیا هم نخوابم خسته نمیشم ولی وقتی تنها بودم دلم می خواست سرم رو بذارم زمین چشم هام رو ببندم و تا آخر دنیا بازشون نکنم. رفتم سمت در تراس و سعی کردم بازش کنم. یکم باهاش ور رفتم و موفق نشدم. اگر بیشتر تلاش می کردم ممکن بود با سر و صدام شیرین رو بیدار کنم و اصلا این رو نمی خواستم. به ناچار از اتاق بیرون اومدم و به اون تراس قانع شدم.سالن تاریک بود حتی جلوی پام رو هم نمیدیدم. نمی دونستم کلید چراغ هم کجاست. می دونستم که برای رسیدن به اون باید از جلوی اتاق قهوه ای و اتاق فرهاد میگذشتم. فقط در این حد. نمی دونستم آیا مانعی سر راهم هست یا نه. در حالی که دست هام رو جلوتر از خودم حرکت می دادم ، مسیر مورد نظر که اطمینان صد در صد هم به آن نداشتم رو در پیش گرفتم. نمی دونم دقیقا کجا بودم که پام به یک چیزی برخورد کرد و صدای تق و پق بلند شد. سریع برگشتم دور و برم رو نگاه کردم. خبری نبود. نمی دونستم به چی خوردم. هنوز تو شوک بودم که یکهو صدای باز شدن در اومد و بعد نور زد تو چشمم. دستم رو جلوی چشمام گرفتم و تو تاریک و روشن سالن سایه ی فرهاد رو تشخیص دادم. به سمتم اومد و دست هام رو که جلوی چشمم گرفته بودم رو گرفت و پایین آورد.
- رکسان اینجا چی کار میکنی این موقع شب؟
سایه اش افتاده بود روم و دیگه نور نمی زد تو چشم هام تونستم چشم هام رو خوب باز نگه دارم. یک شلوار راحتی کرم تنش بود با یک بلوز سفید. بار اول بود با لباس خونه میدیدمش همیشه شلوار جین تنش بود! فرهاد یک بار دیگه صدام کرد من هم گفتم:
- خوابم نمیاد.
- میدونی ساعت چنده؟
- 1؟
- دلت خوشه ها. نزدیک به 3.
- وای یعنی سه ساعته من دارم سعی می کنم بخوابم.
- کجا داشتی می رفتی حالا؟
- خواستم برم تو بالکن پشتی در اتاق باز نشد. اومدم برم این طرف.
- در اون اتاق یکم گیر داره. بیا از اتاق من برو
و من رو به سمت اتاقش راهنمایی کرد.وارد که شدم چراغ اتاق خاموش بود فقط یک آباژور آبی رنگ کنار تخت روشن بود. همه اجسام آبی رنگ اتاق سرمه ای به نظر می رسیدند. پرده ی جلوی در شیشه ای تراس کنار بود و در هم باز بود. نسیم خنک بهاری به داخل اتاق می وزید. پیش خودم فکر کردم چه آرامشی داره اتاقش. چشمم به یک کتاب باز روی تختش افتاد برگشتم سمتش و پرسیدم:
- تو هم بی خواب شدی؟
- آره معمولا تو مسافرت ها برنامه خواب و بیداریم بهم میریزه.
در حالی که وارد بالکن می شدم گفتم:
- ولی من اصلا احساس خستگی نمی کنم.
دنبالم اومد و پرسید:
- یعنی چی؟
- یعنی هیچ احساس نیازی نسبت به خواب ندارم. اونقدر انرژی دارم که فکر می کنم می تونم تا هروقت که دلم بخواد بدون خستگی بیدار و هشیار باشم.
به سمت نرده های بالکن رفتیم و به طور مایل بهش تکیه دادیم.
فرهاد - خوش به حالت.
لبخندی زدم و گفتم:
- حس می کنم به خاطر روحیه امه.
برگشتم و تو چشم های مشکی و مهربونش نگاه کردم و گفتم:
- هیچ وقت تو زندگیم اینقدر خوش بخت نبودم فرهاد.
لبخندی زد. جلوتر اومد و صورتم رو با دست هاش قاب کرد و گفت:
- من هم همین طور.
و تو چشم هام خیره شد. حاضر نبودم اون لحظه رو با کل دنیا عوض کنم. دلم می خواست ادامه داشته باشه. دلم می خواست زمان متوقف بشه و من و اون تا همیشه روی اون ایون گرد و بزرگ رو به دریا در چشم های هم خیره بمونیم. و زمان واقعا برای یک لحظه متوقف شد وقتی سرش رو پایین آورد و لب هام رو بوسید. تو همون یک لحظه تمام خاطرات خوب اون روزم تو ذهنم مرور شد. واقعا اگر پیشش می موندم برای همیشه اینقدر خوش بخت بودم؟ یا سختی های زندگی بین ما هم وجود داشت. آیا همیشه قهر هامون پنج دقیقه ای و کوتاه بود؟ کاش می دونستم. کاش شهامتش رو داشتم که واقعیت رو بهش بگم. باز هم افکار ناراحت کننده و یاد آینده ی نه چندان شیرین و طوفانی که من شاهد آرامش ماقبلش بودم و چقدر سخت بود که می دونستم اون طوفان در راهه و هیچ کاری از دستم بر نمی اومد. دو قطه اشک آروم از چشم هام سرازیر شد. فرهاد کمی ازم دور شد ناباورانه اشک هام رو پاک کرد و سرم رو به سینه اش چسبوند. صورتم رو تو سینه اش پنهان کردم و بی هیچ مانعی گذاشتم اشک هام پایین بیان و لباسش رو خیس کنند. بی خجالت گریه کردم.در حالی که هنوز خوش بختی رو در اعماق قلبم حس می کردم و فکر می کردم تا ابد به خاطر اون شب خوش بخت خواهم ماند. به خاطر عشق بی پایانی که به فرهاد داشتم و می دونستم هرگز تو زندگیم نمی تونم کسی رو به اندازه ی اون دوست داشته باشم. در حالی که نمی خواستم پیش خودم اعتراف کردم که اون بیشتر از رها برایژم ارزش داره. اون رو بیشتر از همه ی زندگیم دوست داشتم و این خیلی برام با ارزش بود. منی که عشق رو فقط تو کتاب ها میدیدم اون رو از نزدیک لمس کرده بودم و همین برام کافی بود. من هیچ وقت یک حق کامل از این دنیا نداشتم. پس به همون هم راضی بودم. نمی دونم چقدر گریه کردم ولی هرچقدر بود فرهاد در سکوت تحمل کرد. بعد از مدتی که نفهمیدم چقدر بود موهام رو نوازش کرد. سرم رو بوسید و با محبت پرسید:
- آروم شدی؟
سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم. همون طور که تو بغلش بودم رفتیم داخل. در رو باز گذاشت و پرده رو کشید. از آغوشش بیرون اومدم. هنوز نفسم بر اثر گریه مقطع بالا می اومد. بلاتکلیف ایستاده بودم. نه می تونستم تا صبح پیشش بمونم نه دلم می خواست برگردم تو تختم و ملق بزنم. همون طور ایستاده بودم و سعی داشتم نفس هام رو مرتب کنم که فرهاد به سمت آباژورش رفت و خاموشش کرد. بعد هم رو تختش دراز کشید. دست هاش رو پشت سرش گذاشت و زل زد به من. من همچنان ایستاده بودم و فکر می کردم تختش برای یک نفر بزرگه و برای دو نفر کوچیک! یعنی چند نفره می تونست باشه؟ یکی و نصفی؟ یکی بهم گفت خاک بر سرت رکسانا چیز مهم تر نبود بهش فکر کنی؟ یک نگاه با تردید به فرهاد انداختم.
- بیا دیگه...
- ها؟ کجا؟
- بیا اجاره اتاقت رو بده.
بهش چشم غره رفتم که خندید و گفت:
- تو که خوابت نمی برد.
- خوابم گرفت حالا.
خندید و گفت:
- نترس نمی خورمت بیا بگیر بخواب.
- خب چه کاریه جای تو رو تنگ کنم میرم اتاق خودم.
فرهاد خندید و گفت:
- تلاشت قابل تقدیره حالا بیا بخواب.
هنوز بلاتکلیف ایستاده بودم. راستش روم نمی شد برم پیشش بخوابم. چرا باید این کار رو می کردم. اون کی بود؟ اعتقاد خاصی به صیغه محرمیت نداشتم ولی دلیلی نداشت پیش کسی بخوابم که هیچ نسبتی باهام نداشت. یاد حرفش افتادم که می گفت تو عشق منی این نسبت نیست؟ یک نفس عمیق کشیدم و باز ایستاده بودم! یکی از اون لبخند های دلگرم کننده رو که خودش نمی دونم از کجا ولی می دونست عاشقشونم تحویلم داد و گفت:
- هر جا راحتی بخواب.
دلش خوش بود اینم ها. من نخوابم راحت تر ام. اون ور که خوابم نمیبره این ور هم که روم نمیشه. خواستم بهش بگم نمیشه نخوابیم؟ برای بار هزارم یک نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- سر جای خودم راحت ترم.
با اون لبخند که هنوز رو لبش بود گفت:
- شب به خیر.
ای خاک بر سرت که ناز کشیدن بلد نیستی. حالا من یک چیز گفتم. باز یکی گفت خاک باغچه تو سرت برو بخواب تا کار دست خودت ندادی.
- شب به خیر.
و با طمانینه ای که از من بعید بود از اتاق خارج شدم و رفتم تو اتاق خودم. در رو باز کردم. رفتم سر جام دراز کشیدم. حس خوابیدن نبود. اه. این دیگه چه مرضی بود؟ بی خوابی! ده تا غلت زدم تا جام راحت بشه ولی انگار یک چیزی از درون قلقلکم میداد که بلند شو بدو. آخ چقدر دلم می خواست برم کنار دریا بدوم ولی کو جرئت؟ خواستم برم یکم تو این کاخ گشت و گذار کنم ولی گفتم باز یکی رو بیدار می کنم. یک نگاه به ساعتم انداختم. باز یادم رفته بود درش بیارم. طوری نبود عادت کرده بودم با ساعت بخوابم از عوارض آلزایمر زودرس! نیم ساعت بود داشتم ملق می زدم. به این نتیجه رسیدم که شیرین رو بیدار کنم یکم حرف بزنیم. بیدار هم نشد اشکال نداره مردم آزاری هم یک راه تخلیه انرژیه. غلتی زدم تا ببینمش و در کمال شگفتی دیدم جاش خالیه. یا خدا چه طوری وقتی اومدم نفهمیدم؟ مثل فنر از جام بلند شدم و رفتم بیرون. دست شویی نرفته بود وگرنه تو این نیم ساعت بر می گشت. تو تاریکی سالن چشمم به یک روزنه ی نور خورد که از زیر در اتاق پدرام بیرون زده بود. ای کوفتتون بشه. تنها چیزی که بین اون ها بود و بین من و فرهاد نبود یک رسم بود به اسم نامزدی. حالا مثلا کی می خواست من رو باهاش نامزد کنه؟ مادرم؟ پدرم؟ رها؟! باز دلم گرفت باز به شیرین حسودی کردم. چرخیدم برم تو اتاق خودم که دیدم فرهاد در آستانه ی در اتاقش ایستاده بود و دست به سینه در حالی که موهاش تو هوا شاخ شده بودند من رو نگاه می کرد. با دیدن موهاش خنده ام گرفت. تکیه اش رو از در برداشت و همون طور که به سمتم می اومد گفت:
- دیدی گفتم خوابت نمی بره.
باز خندیدم. با یک حرکت دستش رو انداخت زیر پام و دست دیگه اش رو هم انداخت دور کمرم و بلندم کرد. باز بی خودی خندیدم و دستام رو دور گردنش حلقه کردم.
- اجازه هست؟
سرم رو وری شونه اش گذاشتم و حرفی نزدم. راه افتاد سمت اتاق با پاش در رو بست. رفت سمت تخت و من رو آروم رو تخت گذاشت. رفتم اون طرف تر و به پهلو دراز کشیدم خودش هم کنارم دراز کشید و دستم رو گرفت.
- دیدی سخت نبود؟
خندیدم و سرم رو انداختم پایین.
- قربون این خجالت کشیدنت برم من.
جلوتر اومد و دست هاش رو باز کرد رفتم بغلش. شروع کرد آروم بازی کردن با موهام...
جلوتر اومد و دست هاش رو باز کرد رفتم بغلش. شروع کرد آروم بازی کردن با موهام.حس می کردم باید یک چیزی بگم. بخوابش که نبودیم حداقل حرف می زدیم.
- میگم فرهاد...
- جانم؟
چی بگم حالا؟ اه. زبون دراز من هم که تو موقعیت های حساس به دردم نمیخوره. یکم مکث کردم و اولین چیزی که به ذهنم اومد رو پروندم.
- به نظرت عشق واقعا یعنی چی؟
مکثی کرد و گفت:
- عشق....یعنی یک نفر رو از خودت هم بیشتر دوست داشته باشی.
- خودت؟؟؟خب..چرا دوستش داشته باشی؟ به نظرم دوست داشتن هم خود خواهیه. یکی رو دوست داری چون وقتی کنارشی حس خوبی داری...پس باز برمیگرده به خودت.بعد چه جوری از خودت بیشتر دوستش داشته باشی؟
چینی به پیشونیش انداخت و گفت:
- نمی دونم راستش... یکم مبحث پیچیده شد! دوست داشتن حسی نیست که بشه تعریفش کرد.
- اصلا عشق چه جوری به وجود میاد؟
خندید و گفت:
- یعنی تو نمی دونی؟
در حالی که سعی می کردم نگاهش نکنم گفتم:
- منظورم اینه که...تدریجی بوجود میاد یا عشق در یک نگاه واقعیه؟ اصلا چه چیزی تو یک آدم هست که دیگری رو جذب می کنه؟ اون هم تو یک نگاه؟ کاملا غافلگیرانه...
- منظورت از غافلگیرانه چیه؟
- یعنی...مثلا ما تو دبیرستان خیلی بحث می کردیم وقتی می گفتند معیار هاتون چیه من یک چیز هایی می گفتم که شاید حالا یک دونه اش هم تو وجود تو نیست ولی من دوستت دارم.
- خب راستش رکسانا ...برای ازدواج می تونی معیار تعیین کنی ولی برای عشق نه.
- چرا؟
- عشق چیزی نیست که تو انتخاب کنی فقط تو یک لحظه بی دلیل اتفاق میفته. یا بهتر بگم تو رو انتخاب می کنه.
- نه...اون نمی تونه عشق باشه...عشق باید یک منطقی هم پشتش باشه.
- عشق و منطق با هم تو یک جمله نمیان.
- ولی اگر تو یک نگاه بوجود بیاد تو یک نگاه هم از بین میره.
- عشق اگر عشق باشه نه از بین میره و نه کمرنگ میشه. اگر واقعا عشق باشه.
- از کجا باید بشناسیمش؟ عشق واقعی رو میگم.
- ما عشق رو نمی شناسیم رکسان. اون ما رو می شناسه. وقتی برای اولین بار جلو ماشین من ظاهر شدی...اون لحظه واقعا به این فکر نمی کردم که شبیه مادرمی ولی یک احساس جدید تو خودم می دیدم. بعد ها که فکر کردم که برای چی عاشقت شدم این دلیل رو برای خودم تراشیدم. الان که بهش فکر می کنم می فهمم که بی دلیل بوده.
- بی دلیل؟!...خیلی پیچیده است می دونی؟ چه چیزی می تونه یک نفر رو دوست داشتنی کنه؟ چی میشه که دو نفر عاشق یک نفر میشن؟
- به نظر من چنین چیزی امکان نداره. عشق یک نیرو و حسیه که فقط یک بار بین دو نفر به وجود میاد و نابود هم نمیشه و فقط این دو نفر می تونند عاشق هم باشن نه کس دیگه ای می تونه عاشق اون ها باشه نه اون ها می تونند عاشق کس دیگه ای بشن. عشق واقعی مختص به دو نفر خاصه.
- اگر این طوره عشق یکطرفه هم وجود نداره.
- نه. عشق واقعی یک طرفه نمیشه. البته این ها نظر من اند.
- شناختنش سخته.
- اگر به قلبت رجوع کنی خیلی سخت نیست. خدا هیچ کس رو تنها نیافریده. هر کس یک نیمه داره. قلبش نیمه اش رو در نگاه اول میشناسه ولی خودش نه. زمان میبره تا بشناسه. برای همینه که تو فکر می کنی عشق تدریجیه. عقل تو برای عشقت منطق می تراشه. در حالی که عاشق شدن اصلا دست تو نیست.
حرف های جالبی میزد. هیچ وقت این طوری به عشق نگاه نکره بودم. وقتی حس کرده بودم فرهاد رو دوست دارم مدام دنبال یک دلیل بودم. به خودم گفتم خوش تیپه مهربونه...هزار تا صفت مثبت از شخصیتش کشف کردم تا خودم رو قانع کنم عاشق خوب کسی شدم ولی شاید واقعا این عشق دست ما نیست. اگر ما عاشق همیم پس سهراب واقعا عاشق من نبود. زمزمه وار گفتم:
- کاش یک راه مطمئن برای شناخت عشق واقعی وجود داشت.
خندید و صاف دراز کشید رفتم جلوتر و سرم رو گذاشتم رو سینه اش. خواستم از اون بحث خارج بشم. فکر کردن بهش یکم سرم رو درد میاورد. یکم که گذشت گفتم:
- فرهاد؟
- جان؟
- تو اگر یک دختر داشتی اسمش رو چی میذاشتی؟
با تعجب گفت:
- چه طور؟
- دنبال اسم دخترم.
- واسه رها؟
- نه واسه بچه اش.
خندید و یکم فکر کرد بعد گفت:
- من عاشق اسم پرنیانم.
آروم زمزمه کردم«پرنیان»
- قشنگه؟
- خیلی.
- تو چی دوست داری؟
- دختر؟
- فرق نداره.
- دختر که چیز خاصی دوست ندارم ولی پسر...کیان.
لا لحن مسخره ای گفت:
- اهوم خوبه. بهم میان.
سرم رو بلند کردم. با گیجی نگاهش کردم و گفتم:
- چی؟
- اسم بچه هامون دیگه پرنیان و کیان.
یک لحظه منگ موندم بعد تازه دوزاریم افتاد. اونوقت میگن دخترا خیال پردازن.چشمش که به قیافه ی من افتاد زد زیر خنده. مشت آرومی به سینه اش زدم و سرم رو پایین انداختم.
- کی میره این همه راهو؟
- من و تو با هم.
آروم گفتم:
- با هم؟
- آره مگه قراره غیر از این باشه؟
هیچی نگفتم. فشاری به شونه ام آورد و گفت:
- هوم؟
زمزمه وار گفتم:
- نه!
نه! چه راحت دروغ می گفتم.چقدر احمق بودم. کاش یک راهی وجود داشت که رها و فرهاد رو با هم داشته باشم. چقدر پیشش بودن رو دوست داشتم. چقدر تو آغوشش احساس امنیت می کردم. چقدر این احساسم برام ارزش داشت. چقدر معنی داشت. چقدر... کم کم داشتم احساس خواب آلودگی می کردم. آغوشش چه ارامشی رو بهم هدیه می کرد. باز هم باید میذاشتم و می رفتم باید یک آرامش دیگه رو از دست می دادم. شاید پیشش بودن مترادف باشه با جنگیدن با ابرقدرتی به اسم فریبرز فارس منش ولی هرچی بود ما با هم بودیم. یکی بهم گفت شاید تو سختی ها اینقدر خوب نباشه. یکی دیگه گفت هست. یکی بهم می گفت خیلی خری که ولش می کنی. یکی دیگه داد زد رها. یکی میگفت راه دیگه ای هست. دیگری داد زد همه در ها رو زدیم بسته بود. نمی دونم چند ساعت فکر کردم ولی یادمه خیلی فکر کردم حتی بعد از به خواب رفتن فرهاد. حتی نزدیک طلوع صبح نمی دونم رویا بود یا نه... ولی حتی اشعه هایی از نور خورشید تو اتاق افتاده بود که فکرهام ته کشید و خوابم برد.
 
 

صبح یا بهتر بگم ظهر که از خواب بیدار شدم سرم رو سینه فرهاد بود. آروم سرم رو بلند کردم. خودم رو کمی بالاتر کشیدم و نگاهش کردم. خواب خواب بود. پیش خودم گفتم تو بخواب همیشه... لبخندی زدم و دوباره رو بالش کنارش ولو شدم و نگاهش کردم. موهاش ریخته بود تو صورتش اروم موهاش رو کنار زدم دوباره با لجاجت برگشتند سر جاشون. خنده ام گرفت.
- به چی می خندی پیشی؟
دستم رو سریع کشیدم عقب انگار جرمی مرتکب شده باشم. موز مار چه خوب هم نقش بازی می کنه هر کی نمی دونست فکر می کرد صد ساله خوابه. سریع از جام بلند شدم که دستم رو گرفت و کشید افتادم تو بغلش. دست هاش رو محکم دورم حلقه کرد یک لحظه حس کردم راه نفسم بسته شده.
- کجا در میری؟
- وای. له شدم فرهاد بذار برم.
هنوز چشم هاش رو باز نکرده بود سرش رو روی موهام گذاشت و گفت:
- میگم کجا؟
با خنده گفتم:
- اتاق خودم الان شیرین....
حرفم رو نیمه تموم گذاشتم و سریع با شتاب از جام بلند شدم.
- وای شیرین...
و بدون توجه به فرهاد که بر اثر پریدن من با اون شدت وحشت زده سر جاش نشسته بود، به دوان دوان اتاق رو ترک کردم و به اتاق خودمون رفتم در رو که باز کردم با یکی از وحشت ناک ترین صحنه های زندگیم رو به رو شدم. شیرین دست به سینه با چهره ای اخمالو وسط اتاق ایستاده بود و نگاهم می کرد. اگر روح مامانم اون موقع اونجا ایستاده بود این طوری نمی ترسیدم. نفس عمیقی کشیدم حالا تا عمر دارم باید نصیحت و تیکه بشنوم. با پررویی و اعتماد به نفس صبح به خیری گفتم و رفتم سراغ ساکم بدون هدف درش رو باز کردم و مشغول جست و جو شدم اصلا نمی دونستم چی می خوام. فقط نمی خواستم تو چشم های شیرین نگاه کنم. شیرین هم یکم چپ چپ نگاهم کرد بعد نفسش رو کلافه فوت کرد رفت بیرون و در رو بست. نفس عمیقی کشیدم انگار تا قبل از رفتنش هوای اتاق سنگین بود. تازه مخم به کار افتاد و شروع کردم به دنبال شونه ام گشتن. تو ساکم که نبود دور و برم رو نگاه کردم و اون رو روی طاقچه اون سمت اتاق پیدا کردم. سوت زنان داشتم عرض اتاق رو می پیمودم که چشمم سر راه به یک تصویری افتاد دنده عقب برگشتم و تصویر خودم رو در آیینه قدی دیدم. جلوی دهنم رو محکم گرفتم تا جیغ نکشم.من این ریختی رفته بودم پیش فرهاد؟ وای....شانس آوردی رکسانا در حد المپیک.یک تاپ با بند های نازک تنم بود و یک شلوارک که حتی تا بالای زانوم هم نبود. یکی بهم گفت این جدی جدی مرده؟ باز اون یکی زد پس سرش و گفت اگر غیر از این اتفاق دیگه ای می افتاد نامرد بود. یک لبخند اومد رو لب هام. تو دلم قربون صدقه اش رفتم هر کس بود معلوم نبود چی میشد. ولی تازه داشت برام جا می افتاد که چقدر بی ملاحظگی کردم. به صورتم تو آینه نگاه انداختم که سرخ شده بود. به خودم خندیدم و رفتم سمت ساکم لباسم رو با یک شلوار جین سرمه ای و تی شرت زرد عوض کردم. اینا رو مانی برام عیدی خریده بود. بار اول بود می پوشیدمشون. رو ی بلوزم عکس یک گوسفند بود. یادمه روی کادویی که داده بود یک کارت داشت که نوشته بود فقط به یاد خودت خریدمش. من هم جوگیر فکر کردم چی هست حالا! خندیدم. از دست این مانی. باز خندیدم. اعصابم به هم ریخت باز با اعصاب خردی خندیدم. کی شادونه خوردم که خودم یادم نیست؟ موهام رو شونه کردم و از پشت دم اسبی بستم. بعد هم یک نفس عمیق کشیدم و برای رویارویی با شیرین آماده شدم. اصلا به اون چه؟
در رو باز کردم و با آرامش و بیخیالی ذاتی که می دونستم حرص شیرین رو درمیاره از پله ها پایین رفتم. پدرام تو سالن راه می رفت و سعی می کرد تماس بگیره ولی موافق نمیشد مدام موبایلش رو جا به جا می کرد و هر بار نا امیدانه اون رو دم گوشش میذاشت و بر میداشت.
- آنتن نمیده زحمت نکش.
نگاهم کرد و با لبخند گفت:
- صبح به خیر.
- صبح تو هم به خیر.
- مال تو هم آنتن نداره؟
- نه. دو روزه سعی دارم زنگ بزنم نمیشه.
با نا امیدی در گوشیش رو بست و روی مبل ولو شد من هم رفتم آشپزخونه. هرچند اصلا دلم نمی خواست این کار رو بکنم. شیرین تو آشپزخونه از جلوی یخچال به جلوی کابینت ها جا به جا میشد. فرهاد اونجا نبود پس هنوز نیمده بود. صدام رو صاف کردم و دوباره سلام کردم. جوابم رو با یک نگاه چپ چپ داد و مشغول در آوردن لیوان از تو کابینت شد. یک نگاه به سفره انداختم شیر نبود. رفتم سمت یخچال و درش و باز کردم. شیر باز شده نداشتیم. شیر پاکتی رو بیرون آورد. در یکی از کابینت ها رو شانسی باز کردم. مرسی شانس! پارچ تو همون بود. شیر رو تو پارچ خالی کردم و در تمام این مدت سنگینی نگاه شیرین رو روی خودم حس می کردم. اعصابم بهم ریخت. پاکت خالی شیر رو روی میز کوبیدم و سرم رو بلند کردم و با حق به جانبی نگاهش کردم.
- چیه؟
- تو خجالت نمیکشی؟
- از چی؟
- واقعا که رکسانا.
- شیرین تو روخدا بس کن تا کی می خوای مدام مثل یک مامان به من بگی چی کار کن چی کار نکن؟
- تا وقتی که عقل خودت برسه.
- چی باعث شد فکر کنی عقل تو بیشتر از من میرسه؟
سری تکون داد گفت:
- متاسفم برات. فکر می کردم داری این کار رو می کنی به خاطر رها.
- هنوز هم چیزی عوض نشده.
- ولی تو درست داری کاری رو میکنی که رها از انجام دادنش پشیمونه و کل زندگیش رو به خاطرش از دست داده.
چشم هام رو گرد کردم و ناباورانه زل زدم بهش. این چی فکر می کرد با خودش؟
- شیرین تو واقعا چه تصوری از من تو ذهنت داری؟ دیشب هیچ اتفاقی نیفتد ما فقط...
همون موقع صدای سرفه ای ما رو به خودمون آورد. برگشتم و فرهاد رو دیدم که به اوپن تکیه داده بود. حرفم رو نیمه کاره گذاشتم و نگاهم رو به پاکت شیر دوختم. شیرین در حالی که می گفت:«میرم پدرام رو صدا کنم» آشپزخونه رو ترک کرد و به سمت جایی که پدرام نشسته بود رفت یعی دقیقا همون جایی که به آشپزخونه دید نداشت. پاکت شیر رو برداشتم و دور انداختم. صدای جیغ ماکرویو بلند شد. به سمت اون موجود جیغ جیغو که بین کابینت ها قرار داشت رفتم و درش رو باز کردم تا نون ها رو در بیارم که دست های فرهاد از پشت دورم حلقه شد. آروم گفت:
- مگه نگفتم در نرو.
خنده ام رو خوردم و هیچی نگفتم. فشاری به دلم وارد کرد و گفت:
- هان؟
خندیدم و گفتم:
- ولم کن الان باز شیرین میاد.
- چی میگفت راستی؟
ازش جدا شدم و رفتم سمت میز و نون ها رو داخل جانونی که وسط میز بود گذاشتم و گفتم:
- چرت و پرت. داشت مثل مادربزرگ ها نصیحتم می کرد و می گفت عقلم نمیرسه.
اخمی کرد. کنارم ایستاد و گفت:
- چرا اینقدر تو زندگی تو دخالت می کنه؟
خنده ی تلخی کردم و گفتم:
- تو این دنیا هرکسی یک یتیم بی کس رو پیدا می کنه براش دلسوزی می کنه و فکر می کنه عقلش از اون بیشتره و می تونه برای زندگیش تصمیم بگیره.
با غم نگاهم کرد و خم شد گونه ام رو بوسید.
- مگه من مردم که تو بی کس باشی؟
مهربون ترین لبخندم رو به روش پاشیدم و با ورود شیرین و پدرام به َآشپزخونه یک صندلی عقب کشیدم و نشستم

 

بهترین ساعات زندگیم رو می گذروندم. از ته قلبم احساس خوش بختی می کردم. فرهاد رو بیش از هر وقت دیگه ای دوست داشتم با شیرین بیش از هر وقت دیگه ای مهربون بودم هرچند اون باهام سرسنگین بود. شیطون تر از هر وقت دیگه ای پدرام رو دست می انداختم. هر روز ظهر از خواب بلند می شدیم دور هم صبحونه می خوردیم می رفتیم بازار،جنگل. فوتبال ساحلی و دبلنا بازی می کردیم. هوا هنوز اونقدر گرم نبود که بریم شنا ولی غروب ها من و فرهاد می رفتیم ساحل کفش هامون رو در می آوردیم و کنار آب قدم می زدیم. با هر موجی که می اومد آب تا مچ پامون می اومد و بر می گشت. فرهاد برام حرف می زد. از بچگیش می گفت. از خاطرات خوبش. بار اول بود که از گذشته ی به این دوری حرف می زد و من سراپا گوش می شدم. می ذاشتم حس کنه که برام مهمه. و واقعا هم برام جالب بود برخلاف کودکی سراسر درد من اون دوران کودکی طلایی ای رو پشت سر گذاشته بود. من حتی وقتی پدر و مادرم زنده بودند شب ها کابوس می دیدم که بابام به خاطر بدهکاری افتاده زندان. برای یک بچه ی هفت هشت ساله زود بود که بخواد چینین کابوس هایی رو تحمل کنه. ولی وقتی فرهاد حرف می زد طوری تعریف می کرد که حس می کردم من هم دارم اون لحظات خوب و شاد کودکیم رو در بیست سالگی تجربه می کنم. اونقدر اونجا بهمون خوش می گذشت که همه مون تصمیم گرفتیم شنبه رو به خودمون مرخصی بدیم. یکشنبه هم که همگی تعطیل بودیم پس جمعه و شنبه رو هم اونجا موندگار شدیم. یک روز که داشتیم فرهاد کنار ساحل قدم می زدیم همون طور که نگاهم به افق و خورشید که مثل یک توپ نارنجی بود خیره بود، حرف های شیرین اما خطرناکی رو از فرهاد شنیدم. حرف هایی که دیگه مربوط به گذشته نبود.
فرهاد همون طور که دستم رو در دستش می فشرد گفته بود:
- رکسان تا کی قراره این طوری باشه؟
با بیخیالی گفتم:- چی؟
- رابطه ی من و تو.
- چه جوری باشه؟
- این طوری بلاتکلیف.
خندیدم و گفتم:
- مگه بده؟ هم من رو داری و هم از مزایای مجردی بهره مندی!
- شوخی نکردم.
برگشتم و به چهره ی متفکرش که به موج ها خیره بود نگاه کردم. تو این چند روزه برنزه شده بود. با کلاه حصیری بزرگی که روی سرش بود فکر کردم از دیروزش جذاب تره! لبخندی زدم وگفتم:
- میگی چی کار کنیم؟
سرش رو پایین انداخت همون طور که با پاش شن ها رو جا به جا می کرد گفت:
- می خوام با بابام صحبت کنم.
بلند زدم زیر خنده. فرهاد چپ چپ نگاهم می کرد حق داشت فکر کند دیوونه شدم.
- دیوونه می خوای بری به بابات چی بگی؟
- میگم یک دختری رو دوست دارم می خوام باهاش ازدواج کنم.
چی بهش می گفتم؟ شاد بود ها. لبخندی زدم و سعی کردم ذهنش رو از اون مسیر منحرف کنم. با شیطانت گفتم:
- ا؟ مبارکه کی هست؟
- اذیت نکن رکسان.
- خب بگو من هم بدونم دیگه.
- رکسانا جدی ام الان.
- من هم همین طور. طرف کیه؟
لبخندی زد و گفت:
- یک دختر که...
- که؟
- یک روز پرید تو زندگی من. بعد هم روزگارم رو سیاه کرد. بعد هم نزدیک یکی دو ماه افتادم دنبالش تا باهام دوست شد. بعد هم انقدر روحیاتش پیچیده بود که هر حرفی می خواستم جلوش بزنم هر عکس العملی که می خواستم نشون بدم باید شش ساعت فکر می کردم. هفته ای یک بار باهاش به مدت پنج دقیقه قهر می کنم. عاشقشم. خودش می دونه چرا ولی هیچ وقت به من نگفته چرا من رو دوست داره.
دست به سینه ایستادم و گفتم:
- شاید چون نپرسیدی.
- خب الان می پرسم.
- هوی بحث رو عوض نکن ادامه بده. بعد چی؟
- بعد هم هیچی دیگه به خاطرش زندگیم از این رو به اون رو شد حالا هم باید برم با بابام بجنگم که اجازه بده ازدواج کنیم.
- خب...داستان قشنگی بود افرین فقط خواستگاریش کو؟
- چیش؟
- تو از کجا می دونی دختره می خواد باهات ازدواج کنه؟ کی خواستگاری کردی؟ کی جواب داد؟
خندید و گفت:
- نامرد من که از روز اول گفتم تو رو برای زندگیم می خوام.
شونه بالا انداختم و گفتم:
- این جمله خواستاری نبود اخباری بود.
خندید. خوش حال بودم که فعلا بی خیال شده. دست هام رو گرفت و تو چشم هام نگاه کرد. سرم رو پایین انداختم. چشمم به سایه هامون افتاد. نور نارنجی خورشید حتی از بین منفاذ کلاه های حصیریمون عبور کرده بود. برای چند لحظه هیچ صدایی نمی شنیدم به جز صدای نفس هامون و امواج دریا. بعد از حدودا سی ثانیه طنین صدای دوست داشتنی فرهاد هم به اون هارمونی آرامش بخش اضافه شد.
- اگر تو بخوای صد بار دیگه هم ازت درخواست می کنم.
سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم.لبخندی زد و همون طور که دستم رو گرفته بود جلوم زانو زد. خنده ام گرفت. یاد فیلم گارفیلد افتادم! حالا از بین این همه صحنه ی خواستگاری صحنه خواستگاری جان و لیز اومده بود جلو چشمم. لبم رو گاز گرفتم تا خنده ام نگیره. فرهاد که خودش هم آثار خنده تو صورتش مشهود بود گفت:
- رکسانا مسیحا آیا حاضری تا آخر عمر با این جوجه پولدار غیر قابل تحمل زندگی کنی؟
خنده ام گرفت این از کجا می دونست من و شیرین قبلا صداش می کردیم جوجه پولدار؟ از ته دل خندیدم و بدون فکر گفتم:
- بله.
از جاش بلند شد بلندم کرد و دور خودش چرخوندم. صدای جیغ و خنده هامون گوش آسمون رو هم کر می کرد و من هیچ وقت فکر نکردم چرا بهش گفتم بله!
اون شب که در واقع شب آخر اقامتمون تو اون کاخ سفید بود، مثل هر شب دیگه ای از درد بی خوابی رنج می بردم و مدام از این پهلو به اون پهلو می شدم. جرئت بلند شدن و بیرون رفتن رو هم نداشتم. شیرین چند وقت بود چهارچشمی می پاییدم. نگران بود کار دست خودم بدم. خوب شد خدا این رو گذاشت وگرنه من که خودم عقل ندارم! حوصله ام هم سر رفته بود. می دونستم شیرین بیداره وگرنه بلند می شدم می رفتم تو باغ قدم بزنم. غلتی زدم و پشت به پنجره و رو به شیرین خوابیدم. حدودا سه قدم بین تختم هامون که به موازات دو تا دیوار رو به روی هم قرار داشتند فاصله بود. کمی دقت کردم و متوجه چشم های بسته و نفس های منظمش شدم. آروم طوری که تخت صدا نده سر جام نشستم. اگر صدای قدم هام شیرین رو بیدار نمی کرد صدای قلبم حتما این کار رو می کرد. اروم از رو تخت پایین اومدم. بدبختی این جا بود که تخت شیرین درست کنار دیواری بود که در امتداد در بود. پاورچین پاورچین تا جلوی در پیش رفتم. تمام این مدت نگاهم به شیرین بود. به در که رسیدم نگاهم رو ازش گرفتم و دستم رو گذاشتم رو دستگیره. آروم آروم دستگیره رو پایین کشیدم. هنوز در باز نشده بود که دست یکی دور مچم حلقه شد. ناخودآگاه جیغ کشیدم و برگشتم عقب. چشمم به چشم های سوپر خشن شیرین افتاد. نفس نفس می زدم. خیلی ترسیده بودم. آخه واقعا به نظر می رسید خواب باشه. آروم گفتم:
- ترسوندیم دیوونه
اون هم پچ پچ کنان پاسخ داد:
- کجا داشتی می رفتی؟
- مفتشی مگه؟
- رکسانا؟
- ها؟ چیه؟ خوابم نمی برد رفتم خیر سرم یک چیزی کوفت کنم.
- جون عمه ات. گوش های من مخملیه؟
- نمی دونم بذار ببینم
و سرم رو جلو بردم و به گوش هاش نگاه کردم و گفتم:
- تاریکه خوب نمی بینم.
شیرین همچنان چپ چپ نگاه می کرد.مچم رو آزاد کردم و رفتم وسط اتاق ایستادم.با صدایی که دیگه پچ پچ نبود گفتم:
- آقا جان بر فرض محال هم که داشتم می رفتم پیش فرهاد. تو چی کاره ای؟ مادرمی؟ مادربزرگمی؟ خواهرمی؟
- نه اون بدبختی ام که رها تو رو سپرده دستش.
- رها بیجا کرده... من یک چیزی تو سرم دارم که می تونم باهاش تصمیم بگیرم اسمش هم عقله.
- تو اگه عقل داشتی الان اینجا نبودی.
همون موقع چراغ اتاق روشن شد. چشمام رو سریع بستم نور اذیتم می کرد. دستم رو سایه بون کردم و آروم چشم هام رو باز کردم. یکم طول کشید تا چشمم به نور عادت کرد و تونستم قامت آشفته ی فرهاد و پدرام رو با موهای شاخ شده تو هوا در آستانه ی در ببینم