10-09-2014، 16:25
(09-09-2014، 11:40)armin van buuren نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ای کاش قسمت های بعدیش و تو یه تاپیک مجزا میزدی اینجوری خیلی شلوغ شده
نمیشه حاجی برای هر قسمت یه تاپیک جدا زد!! خود مدیرا بعدا ادغام میکنن
_________________________________________________
قسمت 30
اي جان جانان اي درد و درمان اي سخت و آسان آغاز و پايان لبهام و بوسید. سرش تو گردنم فرو رفت. چشمهام بسته شد. لبهاش رو پوست گردنم... بوسه ای که با هر بار تماس لبهاش تو گردنم می نشست. انگشتهام تو موهاش پیچید. با آهنگ همراه شدیم. با آهنگ حرکت کردیم .... خوردیم به در اتاق خواب. سر شو بلند کرد. سرم و بلند کردم. لبخند زدم . لبخند زد. به زور با دست و پا در اتاق و باز کرد. لبهاش دوباره لبهام و پیدا کرد. تنم گرم شد. نفسهاش داغ شد. آروم و نرم رو تخت خوابوندم. سرش تو گردنم رفت. نفسهاش و می شنیدم. لبهاش و حس می کردم. چرخش انگشتهاش رو بدنم. صدای آهنگ میومد. خواننده می خوند. زمزمه کردم.... همين امشب فقط امشب فقط هم بغض من باش همين امشب فقط مثل خود عاشق شدن باش در آوار همه آينه ها تكرار من باش همين امشب كليد قفل اين زندون تن باش تو جاش نشست و پاهام و دونه دونه بالا آورد و کفشها رو در آورد و شروع کرد به بوسیدن پام. دستش از زیر لباس رو پوست تنم چرخید. داغ شدم. نفسم بند اومد. کمرم و بالا کشیدم. سرش و بلند کرد. تو چشمهام نگاه کرد. لبخند زدم. چشمهام و آروم رو هم گذاشتم و باز کردم. لبخند زد. اجازه داشت. اجازه دادم. نگاهش مهربون بود. نگاهش خواستنی بود. نگاهش پرستش گونه بود. من این و می خواستم. این نگاه .. این شور.. این هیجان .. این بدن گرم.. این نفس های داغ ... این هیجان .. این وجود آرامش بخش... این یکی شدن .... چشمهام و بستم. دستم زیر لباسش رفت. با پوست تنش یکی شد. انگشتهام از داغی بدنش گر گرفت ... رو گلدون رفاقت بريز عطر سخاوت بپاش رنگ طراوت اي جان جانان اي درد و درمان اي سخت و آسان آغاز و پايان لبهاش می چرخید. بوسه هاش دیوونه ام می کرد. بغض داشتم. در عین خواستن بغض داشتم. کاش تا همیشه مال من بود .. تا همیشه ... بدون حد .. بدون محدوده.. بدون فرد اضافه ... بدون قانون و منطق بی خود... ببار اي ابركم بر من ببار و تازه تر شو ببارو قطره قطره نم نمك آزاده تر شو گُر می گرفتم. آتیش می گرفتم و تشنه تر میشدم. تشنه تر میشد. بوسه هاش نوازش دستهاش گرم تر میشد ... تو اين باغ پر از برگ و پر از خواب ستاره اگه پر ميوه اي پر سايه اي افتاده تر شو رو گلدون رفاقت بريز عطر سخاوت بپاش رنگ طراوت اي جان جانان اي درد و درمان اي سخت و آسان آغاز و پايان نفسهای داغمون. ریتم آهنگ، شور تو وجودمون ....یکی شدن .. یکی شدن و تا ابد با هم بودن .. تا ابد تو خاطر موندن ... امشب ببين كه دست من عطر تو رو كم مياره امشب همين ترانه هم نفس نفس دوستت داره صدا صدا صداي من به وسعت يكي شدن حرفهای شیرینش... حرکات دستهاش... حلقه ی دستهام به دور شونه هاش.. جدا نشدن حتی برای یه لحظه... بيا بيا شكن شكن بيا به جنگ تن به تن بيا به جنگ تن به تن ببار اي ابركم بر من ببار و تازه تر شو ببارو قطره قطره نم نمك آزاده تر شو تو اين باغ پر از برگ و پر از خواب ستاره اگه پر ميوه اي پر سايه اي افتاده تر شو تمنا .. خواهش ... خواستن و خواسته شدن ... یکی شدن .. تو خاطر ها موندن .... رو گلدون رفاقت بريز عطر سخاوت بپاش رنگ طراوت اي جان جانان اي درد و درمان اي سخت و آسان آغاز و پايان همراه شدن. هماهنگ موندن. نگاه های پر ستایش.... نگاه پر مهرش. نگاه پر عشقم. لبهای خندونش. لبهای لبخند زده ی پر بغضم. چشمهایی که بسته شد تا نباره. تا لو نده. تا نگه باختم. تا نگه می خوام فرار کنم. تا نگه ..... این یه خداحافظیه ... یه شب فراموش نشدنی برای یه عمر دوری... برای یه عمر تنهایی و یه عمر بی کسی.. یه عمر گم کردن بازوهای قویش.. حس حمایتش.. راحتی کلامش.. حس گرم حضورش... همين امشب فقط امشب فقط هم بغض من باش همين امشب فقط مثل خود عاشق شدن باش در آوار همه آينه ها تكرار من باش همين امشب كليد قفل اين زندون تن باش کنارم دراز کشیده بود. سرش رو بازوم بود. دستم دور گردنش پیچیده و تو موهاش گره خورده بود. موهاش و نوازش می کردم. آروم بود. آروم خوابیده بود. چشمهاش بسته بود. من اما ... بغض داشتم. نمی خواستم حتی یک لحظه رو هم از دست بدم. حتی یک ثانیه برای پر کردن چشمهام از تصویر به آرامش رسیده ی اونو از دست بدم. فقط امشب و وقت داشتم. فقط همین شب بود که می تونستم صورتش و وجودش و تو ذهنم تا ابد حک کنم. تا همیشه فقط تصویری از امشب تو ذهنم می موند. حسی که می دونستم هیچ وقت دیگه تجربه اش نمی کنم. هیچ وقت دیگه هیچ آدم دیگه نمی تونه حس امنیت و خواستن محصور شده بین این بازوها رو بهم بده. دستش که دور شکمم بود تنگ تر شد و بیشتر من و تو بغلش حل کرد. چشمهام و بستم. یه قطره اشک مزاحم که از سر شب تو چشمهام خونه کرده بود بی اجازه راهی برای نفوذ رو گونه هام باز کرد. فقط همین یه قطره. همین یه قطره اجازه ی خود نمایی داشت و تموم. نه تا وقتی که همه ی عشقم اینجاست. کنارم و با تک تک سلول های بدنم حسش می کنم. نه الان.. نه این لحظه... با چشمهای بسته سرم و کج کردم و یه بوسه ی آرومِ پرعطش، پر آرامش، پر خواستن، پر دلتنگی ... یه بوسه برای سالیان دور برای تمام سالهایی که باید ازش دور می موندم رو پیشونیش نشوندم. یه بوسه ی طولانی با همه ی دلتنگی و عشقم... چشمهام و باز کردم. آروم زمزمه کردم. چرا ما باید انقدر شبیه هم باشیم؟ چرا من باید انقدر از خودم و شبه خودم بدم بیاد. چرا باید هر لحظه آرزو کنم کاش خودم و شبه خودم یه جایی یه زمانی توی اون شکل گیری شخصیتمون یه گوشه فقط یه نظر نگاهی به محبت و عشقی که شاید شاید یه روزی پیدا می کردیم بندازیم؟ چرا نباید توی این منطق پر استدلالمون یه گوشه.. یه ماده.. یه تبصره برای موارد اضطراری کنار می زاشتیم.. چرا.. من نمی تونم حالا که همه ی منطقم داره پوچ میشه تو رو داشته باشم؟ چرا حالا که همه ی اعتقادم همه ی استحکامم داره میشکنه نمی تونم تو رو داشته باشم. یه نفس بلند همراه یه آه کشیدم. بغض داشت خفه ام می کرد. با بغض چشمهام و بستم. به پهلو غلتیدم. دستهاش دور کمرم تنگ تر شد و از پشت بهم چسبید. بغضم بیشتر شد. حس امنیتی که تا فردا از دست می دادم بیشتر شد. خواستنم بیشتر شد. چشمهام و بستم و ذهنم و خالی کردم. ذهنم و از تمام شب قبل خالی کردم. از همه ی اون نوازش ها. حرفهای پر شور و پر مهر خالی کردم. از همه ی بوسه ها همه ی حس یکی شدن... خالی کردم. خالی شدم.. تهی شدم.. معلق شدم .. تو رویا رفتم ... تو خواب غرق شدم ....جعبه رو رو صندلی عقب ماشین گذاشتم و نشستم پشت فرمون و ماشین و روشن کردم و به راه افتادم. آخرین نگاه و به خونه ی کوهیار انداختم. فرصت تولد دوباره نیست .. مردن دوباره ی من وقتشه.... پامو رو گاز فشار دادم و راه افتادم.... تموم این 8 ماه از جلوی چشمم رد شدن. " من کوهیار سرمستم " " نشناختی؟ کم حواسی خانم آزاد..." لبم رو می جوئم و دنده رو عوض می کنم. " با باربیای بچه کای ندارم. " " واقعا فکر کردی ماشینتو دزدیدم؟ " " اینو به عنوان عذر خواهی از تهمتی که بهم زدی قبول میکنم " " از کجا باید می فهمیدم این صداهای عجیب و غریب که از بیرون میاد که بیشتر شبیه صدای جغد شبه، در واقع اسم منه که مثل بز کوهی داری صدام می کنی؟؟ " " زرداب معده ام و خالی کردم رو کوهیار و با تعجب و گیج نگاش کردم و گفتم: زرد شد... " " خیلی بد مستی " با بغض یه خنده ی تلخی کردم.... " محض اطلاع میگم که من رشته ی دانشگاهیم زبان انگلیسی بوده و تو شرکت واردات صادرات با کشتی کار می کنم و تقریباً خیلی از زبان های دنیا رو می فهمم. " " برای من از این عشوه ملوسیا نیا. ترجیح میدم تو یکی خود خودت باشی نه مدل لوس دخترای امروزی. " " دختر هیچ وقت نباید به یه پسر بگه هر چی تو بخوای. " با حرص پامو می زارم رو گاز و بیشتر فشارش میدم. آهنگی که از تو ضبط بلند میشه بیشتر عصبیم میکنه اما نمی تونم ساکتش کنم خفه اش کنم. خواننده رو ساکت کنم صداها و تصویرای تو مغزم و چی کار کنم؟ ديگه ديره واسه گفتن ...... اين كلام آخرينه فرصت ضجه نمونده ........ لحظه های واپسينه " بخوای سوسول بازی در بیاری هیچی یادت نمیدم. کثیفه و تفیه و پاکش کنم و دستمال بکشمش نداریم. " " دختره ی بد اخلاق کوهیارم در و باز کن. " " دارم پالتوم و باهات شریک می شم این جوری هم تو گرم میشی هم من سردم نمیشه و از فردین بازی هم خبری نیست. " " از اونجایی که من این ساز دهنی رو به نیت تو آوردم برای همین هر چی ازش در اومده نصیب تو میشه نه به عنوان قرض، به عنوان پول خودت نیازی به دادنش هم نیست. " ديگه با عاطفه دشمن ...... واسه دلتنگي رفيقم توی شط سرخ نفرت ....... بی صداترين غريقم " آرشین دختر تو معرکه ای... عالی... حرف نداری... قول میدم جبران کنم ... " " هر وقت و هر ساعتی که بهم احتیاج داشتی بدون تعارف خبرم کن. مطمئن باش خودم و میرسونم. فقط صدام کن... " " هجرت سرابي بود و بس خوابي که تعبيري نداشت هر کس که روزي يار بود اينجا مرا تنها گذاشت " " فکر کردم تو به این برد نیاز داری. به یه هیجان و یه پیروزی. " " کوهیار: نه دیوونه قرار امشب من تویی.... " "لعنتی نمیگی دلم برات تنگ میشه؟ " من عروسك كدوم بازي وحشت ....... من عروس قحطي كدوم تبارم كه مثل تولد فاجعه سردم ...... كه مثل حادثه آرامش ندارم " الان غیر فوت وسیله ی خنک کننده ی دیگه ای پیدا نکردم. لطفاً تقاضاهات و واضح و کامل بگو که کمکهایی که بهت میرسه کامل و دقیق باشه. " " صبح کله ی سحر اومدی سراغ من به زور داری بیدارم می کنی به زور می خوای حسهای منو غلغلک بدی " " منو از شرطم پشیمونم کن. " " آرشین عاشقتم تو معرکه ای. " " حیف چشمات نیست؟ چشم به این خوشگلی. دلت میاد بزاریشون پشت شیشه؟ " "این تنبیهت بود که دیگه با کفش تو خونه ی من راه نیای و با این سر و شکل و مو و لباس قر و غمزه نریزی." سرد و ساده و شكسته ..... آينه ي قديمي ام من با چراغ و گل غريبه ...... با غبار صميمي ام من " از کجا اومدی که الان وسط زندگیمی " " بزار آروم شیم " " تا حالا برای موندن کسی انقدر تلاش نکرده بودم. ارزشش و داشت " " خیل خسته ام و دلتنگ " " قربون خنده هات " " آرشین حالت خوبه؟ " " مطمئنی؟ " " برای شما همون آرشینه ولی برای من سوگلِ ." " سگلی.. سوگلی... سوگل جون ... آرشین جون ... " همه ی اینا برام زیاد بود.. خیلی زیاد.. فشار عصبی که بهم وارد میشد و فشاری که برای کنترل خودم متحمل میشدم از توانم بیشتر بود. با یه حرکت ماشین و کشیدم کنار خیابون و به بوق ممتد ماشین های پشت سریم توجهی نکردم.... ماشین متوقف شد. دستهام رو فرمون سفت شد... لبهام جمع شد . هجوم خاطرات تو ذهنم داغونم کرد... " من وابسته نمیشم.. من وابسته نمیشم..." پر حرص با تمام قوا دستهای مشت شده ام و کوبوندم رو فرمون. با هر ضربه یه داد. -: لعنتی.. لعنتی.. لعنتی.... ضربه ی آخر و... شکست.... دیوار تحملم شکست... سکوت 15 روزه ام شکست... سد اشکهای فرو خورده ام جاری شد... سرم و گذاشتم رو فرمون و هق هقم بلند شد... چرا... چرا... چرا..... هق زدم و زار زدم. تو یه لحظه با یه فکر اشکهام خشک شد. اخمهام غلیط شد، سرم و از رو فرمون برداشتم و ماشین و روشن کردم و راه افتادم. اولین بریدگی مسیرم و تغییر دادم و ...
____________________________________________________
جلوی در خونه ی مامان اینا ایستادم. با عجله ماشین و پارک کردم و پیاده شدم. دستم و گذاشتم رو زنگ و یه سره اش کردم. در با صدای تیکی باز شد. اونقدر عصبی بودم که منتظر آسانسور نشدم و از پله ها بالا رفتم. در خونه باز بود، اما کسی پشت در منتظر نبود... در و با هول باز کردم و بدون در آوردن کفشهام یه قدم توی خونه برداشتم. مامان انگار از رو پله ها منو دیده بود و در و باز کرده بود و الان داشت به سمت آشپزخونه می رفت. بی توجه به من حرف میزد. مامان: خوب شد اومدی. همین الان چایی دم کردم. بشین تا برات بیارم... بی توجه به حرفش با صدای لرزونی پرسیدم: چرا؟؟ حرفش نصفه موند. با تعجب برگشت بهم نگاه کرد. نمی دونم از قیافه ام انقدر تعجب کرده بود؟ از صدام یا سوالم.... نامطمئن و با شک گفت: چی چرا؟؟؟ بغضم و قورت دادم و با دستهای مشت شده گفتم: چرا با ما این کارو کردین؟ مگه ما بچه هاتون نبودیم؟ مگه ثمره ی عشقتون نبودیم؟ مگه نه اینکه میوه های عشق و به اندازه ی خود عشقتون باید دوست می داشتین؟ پس چرا؟؟ صدام بلند تر شد... -: پس چرا ماها رو ول کردین؟ چرا ماها رو به امون خدا گذاشتین؟ از کی حس کردین براتون زیادی هستیم؟ از کی فهمیدن مزاحمتونیم؟ چرا با ما این کارو کردین؟؟؟ با داد گفتم: چرا گذشته و حال و آینده امون و نابود کردین؟؟؟ اونقدر صدام بلند بود که مامان وحشت زده تکونی خورد و یه قدم عقب رفت. در اتاق آرشا باز شد و اومد بیرون. آرشا: چی شده؟؟ پر بغض با اشکهایی که بی اجازه می چکیدن رو گونه ام رو به آرشا گفتم: بهشون نگفتی؟ نگفتی از عشق می ترسی؟ نگفتی از دوست داشتن می ترسی؟ نگفتی تو آینده ات چی میبینی؟ نگفتی با کارهاشون ماها رو به گند کشیدن؟ مامان: آرشین جان... با داد گفتم: به من نگو جان... من جانتون نیستم... من هیچی نیستم... حتی بچه اتون.. اگه بودم با ما این کارو نمی کردین. تو دوره ای که بهتون نیاز داشتیم، تو دوره ای که باید کنارمون می بودین و شخصیت و اعتقادات و منطقمون و شکل می دادین نبودین.. شما نبودین.. بابا نبود.. کتکهایی بود که رو تن و روحمون خالی میشد.. عقده هایی که نمی دونستیم برای چی ولی تو دلمون بوجود میومد... ترسهایی که تو دلمون خونه می کرد.... دست کردم تو کیفم و دوتا قوطی قرص آرامبخش و از توش در آوردم و پرت کردم جلوی پای مامان... من: ببین... ببین با ما چی کار کردی... من حتی بدون این قرصها به زور خوابم می بره. زندگیم شده پر ترس.. پر وحشت... اصلاً فهمیدی من پیش روانکاو رفتم؟ فهمیدی برای خالی کردن این همه فساز از 18 سالگی پیش دکتر می رفتم؟ بریا اینکه دیوونه نشم. برای اینکه نزنم به سم آخ رو خودم و شما رو بکشم... اصلاً فهمیدین؟ متوجه شدین؟ آرشا بی صدا گریه میکرد و چشمهای مامان گرد و وحشت زده شده بود. اشکهام بی صدا رو گونه ام رون شده بودن. صدام آروم تر و پر بغض و ملتمس شد. چرا کاری کردین که از هر چی دوست داشتن و محبته فراری باشیم؟ چرا مجبورمون کردین که باور کنیم هر نزدیکی و وابستگی محکوم میشه به فنا شدن.. نابود شدن و پایان خوشی نداره؟ چرا باعث شدین فکر کنم اگه عاشق شم اگه کسی و دوست داشته باشم اگه ازدواج کنم و بچه دار شم یکی درست میشه مثل ما؟؟؟ چرا کاری کردیم که از هر چی تعهده فراری بشم؟ از آدمهایی که دوستشون دارم دوری کنم؟؟؟ چرا مامان.. چرا.... اشکهام هق هق شد.. زانوهام شل شد و خم شد و محکم با زانو نشستم رو زمین.. آرشا با چشمهای گریون دویید سمتم و شونه هام و بغل کرد و با نوازش بازوم سعی کرد آرومم کنه اما این دمل چرکی تازه سر باز کرده بود و هیچ آرامشی نداشت... مامان مات و مبهوت و بهت زده افتاد رو مبل. تو چشمهاش نگاه کردم. هیچ وقت این حرفها و بهش نزده بودم. هیچ وقت انقدر بلند نگفته بودم.. پر بغض آرومتر گفتم: اون موقع که عشقت ماها رو به باد کتک می گرفت... اون موقع که به جای اینکه از ما دفاع کنی از اون حمایت می کردی.. اون موقع که پا به پای اون نفرین می کردی و ناله... که خیر از جوونیتون نبینید و الهی بمیرید که انقدر اذیتمون کردین و... ببین... به من نگاه کن... ببین.. خیری ندیدم... نه از جوونیم نه از زندگیم... از هیچی... حتی نتونستم مزه ی خوشبختی و آرامش و حس کنم... تا میام بهش برسم برام سراب میشه... تا میام حسش کنم محو میشه... یا میره یا به زور می برنش... چرا با ما این کارو کردی... ماهارو به دنیا آوردی که آخرمون بشه این؟؟ که آخرمون بشه مردن تو تنهایی؟ بی اعتمادی به ادمها؟ دوری از وابستگیها؟ فرار از مسئولیت؟ اگه خدایی هست... اگه صدام و میشنوه... اگه عدالتی هست.... ازش می خوام بهتون نشون بده.. بهتون نشون بده که با ما چه کردین و زندگی هر کدوممون و چه جوری نابود کردین... اون نمازی که می خونید.. اون دعایی که می کنید... هیچ کدومش قبول نمیشه... نه تا وقتی که همه ی گناهای ما تقصیر شما باشه. اگه انحرافی بود... اگه کج روی بوده. همه اش گردن شماست.. همه اش به خاطر شماست.... آرشا هم به هق هق افتاده بود و مامان آروم اشک می ریخت... نه ناراحتیش.. نه اشکهاش برام مهم نبود... دیگه هیچ چیزی این دل سنگم و گرم نمی کرد. دست آرشا رو از دورم باز کردم واز جام بلند شدم و قبل از اینکه بتونن حرفی بزنن از پله ها پایین اومدم. پریدم تو ماشین و روشنش کردم و پام و گذاشتم رو گاز. می خواستم برم.. برم و دور شم از همه ی این آدم های خودخواه... صدای کوهیار تو سرم فریاد شد... " آدم باید خودخواه باشه" با یه دست فرمون و گرفتم و با دست دیگه یه گوشم و با داد گفتم: نه برای بچه اش.. نه برای عشقش... هیچ وقت نگفته بودم. به آرشا هم نگفته بودم به هیچ کس نگفتم که با من چه کردن که از فشار این زندگی که اونا برام ساختن به دکتر و روانکاو پناه بردم، به قرص های آرام بخش .... حتی هنوزم بعد اینکه از اون خونه بیرون اومدم گاهی با یاد آوری خاطرات درد آور اون خونه برای آروم گرفتن مجبور میشدم به دارو رو بیارم. هیچ وقت نگفتم که می ترسم از وابسته شدن، چون می ترسم از بدنیا آوردن بچه ای که سرنوشتش من باشم.. سرنوشتش آرشا باشه.... می ترسیدم از اینکه بشم یکی مثل مامان... ساکت و صامت و گوش به فرمان...
_____________________________________________
اونقدر تو خیابونچرخیدم و اشک ریختم و دور زدم تا آروم گرفتم و تونستم دوباره اون سد بزرگ و از نو بسازم. با چشمها و صورت بی روح و بی تفاوت. به خودم مسلط شدم و رفتم سمت خونه ی جدیدم. ماشین و تو پارکینگ پارک کردم. به دری که خود به خود بسته میشد یه لبخند تلخ زدم. درش ریموت داره. نفسی کشیدم و رفتم بالا. این بار خونه ام طبقه ی 4 روم بود. زنگ در و زدم. در باز شد و مریم پشت در منتظرم بود.یه لبخندی زد و گفت: چقدر دیر کردی. نگرانت شدم. لبخند بی فروغی زدم و گفتم: شرمنده یه جایی کار داشتم باید می رفتم.وارد خونه شدم. خونه شلوغ بود اما خیلی از وسایل تو جای خودشون بودن. مریم: سعی کردیم با مامان اینا خونه اتو یکم سامون بدیم. برگشتم سمتش و قدرشناس گفتم: دستتون درد نکنه. مامان اینا کجان؟مریم: خواهش. تا همین 5 دقیقه پیش بودن اما مجبور شدن برن. میدونی که امشب خونه ی عموم اینا دعوت بودن باید می رفتن.من: تو چرا نرفتی؟یه ابرویی بالا انداحت و گفت: چی؟ من برم تو تنها تو این بازار شام بمونی؟ نخیر.با خنده دستم و انداختم دورش و بغلش کردم.دوتایی با هم تا ساعت 10 شب مشغول شدیم و وسایل و جابه جا کردیم. خسته شده بودیم اما می ارزید خونه چیده شده بود و میشد توش زندگی کرد. شام پیتزا سفارش دادیم و با همون لباسهای کارگری نشستیم و خوردیم. چقدر از دست مریم خندیدم. جدی جدی یه حرفهایی میزد که آدم می ترکید از خنده. اونقدر قهقهه زدم که اشکم در اومد. خنده ام که آروم گرفت با یه لبخند و یه بغض سنگین خیره شدم به تنها کسی که برام مونده بود. تنها دوستی که بی چشم داشت بدون هیچی همیشه کنارم بود و هر وقت از دنیا زده میشدم بهش پناه می بردم و اون چه با سخاوت قبولم می کرد و آغوش خودش و خانواده اش به دور از هیچ قضاوتی به روم باز بود.تنها یار و دوستی که تو این لحظه ها می تونه فکرم و مشغول و لبم و خندون کنه و منو از گذشته ها دور...بغضم و با یه قلوپ بزرگ نوشابه فرو دادم و دوباره با غذام سرگرم شدم.تا ساعت 2 نیمه شب کار کردیم تا خونه رو به کل چیدیم و سامون دادیم. یه سری ریزه کاریها مونده بود که قرار شد با کمک مریم فردا که تعطیلم انجام بدیم.رفتیم تو اتاق و دوتایی رو تختم خوابیدیم. البته خواب که نه کلی حرف زدیم و بعد به زور خوابیدیم.***** روزمرگی.... روزمرگی چه چیز مزخرفیه. تکرار روزهای متوالی و مشابه بدون هیجان بدون شور و همه مثل هم...یه زمانی عاشق این تنهایی و روزمرگی بودم. عاشق اینکه شب به شب بیام تو خونه ی تاریکم و یه فنجون قهوه درست کنم و بشینم جلوی تلویزیون. اما الان....خونه ی جدیدم تراس نداره. دیگه همسایه بغلی نداره...یا داره و من کسی و نمیشناسم. برام مهم نیستن. تنهاییهام ارزشش بیشتره..تو تنهاییهام من هستم و خودم و گاهی فکر و خیال. اما یاد گرفتم... زندگی بهم یاد داده چه جوری فکرها و خاطرات و از خودم دور کنم و اون ته مه های ذهنم بزارمشون دور از دسترس...اما همیشه هم موفق نمیشم...گاهی که دلم می گیره میرم سراغ جعبه ی خاطراتم...اونقدر برام مقدسه که همیشه پاک میرم سراغش.. دوش گرفته و پاک با بوی خوش...تیشرت سفید و تنم می کنم از تماس نرمی لباس با پوست تنم غرق لذت می شم. به یاد بازو ها و آغوش کوهیار...کفشهای قرمز و پام می کنم... به یاد بوسه ی تنبیه....بالشتش و بغل می کنم .. به یاد یکی شدن تن...چند روز بعد از اسباب کشی وقتی با ملی تو پاساژ بودیم تا برای شایان کادو بخره دم یه ساز فروشی چشمم خورد به یه ساز دهنی قرمز. دلم ضعف رفت برای ساز زدن کوهیار. رفتم و خریدمش. از کوهیار خبری ندارم. خونه ام و که عوض کردم. خطم هم تغییر دادم. ملی و شیده هنوز نمیدونن خونه ام و عوض کردم. ولی بهشون سپردم اگه.. اگه یه درصد کوهیار سراغم و گرفت بگن خبری ندارن ازم. بگن مأموریتم...ظاهراً چند باری سراغم و گرفته اما وقتی هر بار بچه ها گفتن مأموریتم فهمیده که اونا چیزی از من بهش نمیگن...اونقدر خودم و میشناسم که بدونم تو این جور موارد که حس می کنی طرف تو رو از خودش رونده غرورم و حفظ کنم و دنبالش و نگیرم. و کوهیارم مطمئنن همین کارو میکنه.حتی بهش فرصت ندادم بعد از بدرقه ی مأموریتش باهام حرف بزنه. از همون موقع گوشیم و خاموش و بعدم خطم و عوض کردم. خیالم راحته که دم اداره پیداش نمیشه چون هیچ وقت هیچ کدوممون آدرس دقیقی از محل کارمون به کسی نمیدیم. شاید شاید شایان بدونه اونم چون جدیداً پسرمون دل و به دریا زده و از ملی خواستگاری کرده. خیلی براشون خوشحالم.اونقدر میشناسمش اونقدر خودم و میشناسم که بدونم وقتی بفهمه عمداً ازش دوری می کنم و عمداً راه های ارتباطیمون و بستم پِیِش و نمی گیره.
__________________________________________________
از خونه خبریندارم. از جمعی که اسمش و خانواده گذاشتن فقط آرشا رو می بینم و باهاش حرف می زنم. حتی دیگه وقتی مهمونم داریم برای حفظ ظاهر هم دلم راضی نمیشه برم اونجا و خودی نشون بدم. فریاد من شکایت یه روح بی قراره .. روحی که خسته از همه زخمی روزگاره قد 26 سال دلم ازشون پره... قد باقی عمرم ازشون گله دارم... آهای مردم دنیا آهای مردم دنیا گله دارم گله دارم من از دست خدا هم گله دارم... خدایا ازت گله دارم ... از اینکه من و دیدی و با این وجود عشق و محبت و بهم نشون دادی.... ازت گله دارم که با این سرنوشت با این تقدیر.. وقتی برام تنهایی، رقم زدی چرا کوهیار و کنارم سبز کردی؟ می خواستی دلم و بسوزونی؟ می خواستی بگی چیزای خوبی هم هست که نصیب تو نمیشه؟ خوب دلم و سوزوندی خوب.... من از عالم و آدم ..... گله دارم گله دارم از آدمهایی که بی تفاوت از کنار هم رد میشن و هیچیکی یه درصدم به زندگی و مشکلات دیگران توجه نمیکنه به زجری که کشیدن و می کشن و چقدر راحت در موردشون قضاوت میکنن. شما که حرمت عشق و شکستین کمر به کشتن عاطفه بستین. شما که روی دل قیمت گذاشتین که حرمت عشق و نگه نداشتین دلم برای دوست داشتن و عشق ساده ام تنگ شده... چقدر سخته که آدم با این همه بی اعتمادی یه همچین چیزی و پیدا کنه و به همین راحتی با یه اعتقاد و منطق بی دلیلی که از بچگی درش شکل گرفته مجبور و محکوم باشه به نابودیش... فریاد من شکایت یه روح بی قراره .. روحی که خسته از همه زخمی روزگاره گلایه ی من از شما حکایت خودم نیست برای من که از شما سوختم و گم شدن نیست اگه عشقی نباشه آدمی نیست اگه آدم نباشه زندگی نیست گاهی برای خودم واسه دل خودم ساز دهنی و میگیرم و اونقدر توش فوت می کنم تا یه چیزی از توش در بیاد و چه شبها که خواه ناخواه آهنگ آهای مردم دنیای داریوش و با ساز می زنم و ... چقدر غمگین میشم... نپرس از من چه آمد بر سر عشق جواب من به جز شرمندگی نیست آهای مردم دنیا آهای مردم دنیا گله دارم گله دارم من از عالم و آدم گله دارم گله دارم آهای مردم دنیا آهای مردم دنیا ****** مشغول غذا پختن بودم. می خواستم ماکارانی درست کنم. شب قرار بود آرشا بیاد اینجا و می خواستم براش یه غذای خوشمزه سر صبر درست کنم. دیروز بهش گفته بودم خونه امو عوض کردم. می خواست بیاد خونه دیدنی. آرشا عاشق ماکارانیه. کوهیارم عاشق لازانیا. کوهیار و کوفت ساکت ... ماکارانی و گذاشتم دم بکشه و رفتم از تو یخچال خیار و گوجه برداشتم شستم و با پیاز آوردم که باهاشون سالاد شیرازی درست کنم. یه دونه خیار پوست کندم که زنگ زدن و آرشا اومد بالا. سلام علیک کردیم و حال مامان اینا رو پرسیدم و یکم از خونه ام تعریف کرد و نشست به فیلم دیدن. داشتم پیاز خورد می کردم و از چشمم آب میومد و مدام بینیم و بالا می کشیدم. پیازه بد چشم و می سوزوند. آرشا همون جور که چشمش به تلویزیون بود گفت: راستی کار پیدا کردم. با چشهای اشکی ابروهام پرید بالا. من: باریکلا. مبارک باشه. چه کاری هست؟ آرشا: تو یه شرکت واردات صادراتِ. ابروهام بیشتر رفت بالا. من: اونجا رو از کجا پیدا کردی؟ آرشا: یادته که تابستونا میرفتم نمایشگاه بین المللی. پارسال که رفتم مدیرشون شماره اش و بهم داد. یکی از بچه ها هم باهاشون آشنا بود. چون 2 تا زبان بلدم و مکالمه ام عالیه در ضمن خانمی هم که کار می کرده براشون حامله شده من و بردن کمکش که کارها رو یاد بگیرم و هم تو دوره ای که میره مرخصی کارها رو تنهایی انجام بدم هم وقتی بر می گرده با هم کار کنیم. خوشحال لبخند زدم. و دماغم و فرستادم بالا. من: آفرین. تبریک می گم. به سلامتی موفق باشی. خوشحال یه مرسی گفت. من: ولی حواست و جمع کن تو محیط کار باید با جذبه باشی نزار ازت بیگاری بکشن تنبل بازی هم در نیار. تهدید آمیز انگشت اشاره ام و گرفتم سمتش و چون چاقو دستم بود اونم اومد بالا و گفتم: با همکاراتم دوست نمیشی. یه نگاه متعجب و ترسیده به چاقو و انگشت من و قرمزی چاقو که به خاطر خورد کردن گوجه بود انداخت و یه نیشی بهم نشون داد و گفت: بزار ببینم درست و حسابی هستن یا نه؟ یه اخم تهدید آمیز کردم که سریع گفت: باشه حالا... از جام بلند شدم که برم به ماکارانی سر بزنم و تو همون حالت گفتم: تو کارت دقت کن و ایشا.. موفق بشی. خوشحال یه مرسی گفت.
_________________________________
خودم و درگیر کارمکردم. سر کار مثل چی حواسم و میدم به پرونده ها. دیگه به اون صورت حوصله ی مهمونی و دوره همی رو ندارم. نه که اونقدرا دل مرده باشم نه... اما نمی تونم تو جمع باشم.. نه فعلاً.. تنهاییم و دوست دارم و بهش نیاز دارم... تو اداره شیده و ملی با هم حرف می زنن و من بی توجه به اونها خودم و مشغول می کنم. سعی می کنم بیشتر مأموریتها رو بگیرم.. نه به خاطر حق مأموریتش بلکه به خاطر دور بودنم از این شهر.. این هوا... دو ماهه که مدام تو سفرم... سفر به شهر های مختلف ایران... زندگیم تو راه طی میشه... ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون باد به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد کوچ تا چند؟! مگر میشود از خویش گریخت سرم تو یه پرونده بود و مشغول وارسی کردنش. با صدای شیده سرم و بلند کردم و اشاره کردم که چیه؟ شیده: میگم میای بریم خرید؟ می خوام برای مهمونی پردیس لباس بخرم. تو میای؟ بی تفاوت گفتم: مهمونی و نه ولی خرید و میام. بهتر از خونه نشستن بود. گاهی باید هوا خوری هم برم. نمی خوام یه روز به خودم بیام و ببینم افسردگی گرفتم. من هنوز همون آرشین مستقل و تنهام. با یه احساس متحول شده.. اما هنوزم خودمم... بعد کار سه تایی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. تو پارکینگ مرکز خرید پارک کردم و سه تایی وارد شدیم. دم هر مغازه و بوتیکی می ایستادیم و همچین لباسها رو اسکن می کردیم تا خوبهاش و پیدا کنیم و خیلیهاشونم اوکی قبولی می گرفتن و بچه ها می پوشیدنشون. چقدر سر پرو لباسها خندیدم. واقعاً به این بیرون رفتن ها نیاز دارم. به این جمع های شاد. بعد 2 ساعت که ملی و شیده هر کدوم یکی یه دونه لباس و منم یه تیشرت خریدم کارمون تقریباً تموم شد. سرم تو گوشی بود و متنی که آرشا برام فرستاده بود و می خوندم. تو همون حالت گفتم: بچه ها دیگه خرید ندارین؟ شیده گفت: نه... سرم و بلند کردم و به ملیکا نگاه کردم که با ذوق به مغازه ی لوازم بهداشتی فروشی اشاره کرد و گفت: بریم اونجا من چند تا لاک می خوام. خودش زودتر از همه راه افتاد و ما هم دنبالش. عاشق این مغازه ها بودم که همه چیز بهداشتی توش پیدا میشد. مخصوصاً تسترهاشون که میشد همه رو امتحان کرد. می تونستی پشت دستت و کامل نقاشی کنی. شیده رفت سراغ رژها و من و ملی رفتیم سراغ لاکها. ملی با هیجان یکی یکی همه رو تست می کرد و منم از سر بی کاری و کمی کرم داشتن هر کدوم از انگشتهام و با یه لاک رنگ کردم. ده رنگ شده بودم. یاد کیش و لاک و طرحی که کوهیار رو ناخونم کشید افتادم و یه لبخند تلخ زدم. بی خیال لاکها شدم و چرخیدم که برم بقیه ی چیزها رو نگاه کنم که تو قفسه ی بغلم چشمم خورد به پدهای بهداشتی کوچولو و خوشگل. رفتم سمتشون و دست دراز کردم که یه دونه برای روز مبادا بردارم که یهو دستم تو هوا خشک شد.... ذهنم درگیر شد و به سرعت خاطراتم و زمانها رو مرور کرد..... گیج و ترسیده.. ناباور و نامطمئن آب دهنم و قورت دادم.... دستم تو هوا لرزید و عقب اومد و افتاد کنارم. شیده: آرشین خوبی؟ رنگت چرا پریده؟؟؟ با نفسهایی که به زور بالا میومد با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم: هیچی... میشه بریم؟ ملی پول خریدهاش و به فروشنده داد و با نایلون خریدش به سمتمون چرخید و گفت: بریم...آرشین خوبی؟ فقط سری تکون دادم. باید می رفتم خونه تا مطمئن بشم... ترس و دلهره باعث شده بود که تمرکزم و از دست بدم. نمی دونم چه جوری و تو چه حالی دخترا رو به خونه هاشون رسوندم. تو سرم پر فکر بود.. پر آمار.... دنبال روز و ساعت می گشتم اما هر چی میگشتم کمتر به نتیجه می رسیدم. رسیدم خونه و با عجله ماشین و تو پارکینگ گذاشتم و رفتم بالا. به محض پا گذاشتن تو خونه کلیدم و پرت کردم رو میز و دوییدم تو آشپزخونه و چشم دوختم به تقویم روی در یخچال. با دستهای لرزون برگه ی ماه قبلم و ماه قبلترش و چک کردم.. نبود.. این ماهم تا الان خبری نبود.... دستهام لرزید.. پاهام شل شد همون جا چرخیدم و تکیه دادم به در یخچال و سُر خوردم و نشستم رو زمین.. آخرین باری که پریود شدم شب مهمونی کوهیار بود... و بعد.... هیچی... دوماه و نیمه هیچی نشده... دوماه و نیمه خبری نیست و من.... من توی این مدت فقط با یکی بودم... فقط یه شب... فقط... دستهای لرزونم مشت شد. بی اختیار سرم پایین اومد و به شکمم نگاه کردم. دست چپ لرزونم آروم رو شکمم قرار گرفت. یعنی ممکنه؟ از وقتی اسباب کشی کردم برای اینکه کمتر فکر کنم و مشغول باشم.. برای اینکه عصبی نشم غذا زیاد می خوردم... حس می کردم یکم چاق شدم.. اما... ترسیدم... ترس همراه یه حس متفاوت... یعنی ممکنه؟ بی اختیار لبخند زدم.. دوباره.. لبخند بی صدام تبدیل شد به خنده های بلند و بعد قهقهه و وسط قهقهه زدم زیر گریه... یه گریه ی تلخ.. یعنی ممکنه من بچه ی کوهیار و داشته باشم؟ یه بچه از اون برای خودم.. یه چیز بزرگ؟ یکی شبیه اون؟ نمیشه ... نمیشه از کوهیار فرار کرد. نمیشه از یادش برد. کاش بتونم ببینم چشمات و. کاش بتونم بگیرم دستات و. آرزومه یه شب بارونی. تو گوشم بگی پیشم پیشم می مونی. اما نیست .. کوهیار نیست ... نمیموند.... این موجود هست... این چیزی که می تونه یه بچه باشه... یه بچه تو وجود من... از بچه بدم میومد. فکر می کردم مزاحمه. فکر می کردم زیادیه. چون من زیادی بودم. آرشا زیادی بود. اگه ماها نبودیم شاید مامان و بابا خوشبخت بودن. بدون دغدغه بدون دورویی و شاد زندگی می کردن. همو دوست داشتن و به ما نیازی نداشتن. چرا ماها رو وارد این دنیا کردن؟ وارد یه جا پر درد و غم. یه جایی که بزرگترین غممون پدرمون شد.. نفرینهای مادرمون ... دستهای کتک زن پدرمون.... چشمهای شاکی و گاهی پر تنفر مادرمون... فکر می کردم اگه یه روز کسی و دوست داشته باشم بچه دار نمیشم.. بچه دار نمیشم تا اون بلایی که سر ماها اومد سر یه بچه ی معصوم دیگه نیاد... تا بچه ای نفرین نشه.. تا بچه ای با عقده و داد نخوابه.. تا بچه ای از خدا نخواد که نباشه... اما الان.. الان که یه درصد احتمال می دادم شاید شاید شاید یه موجود کوچولو موچولو تو دلم باشه.. تو وجودم.. کسی که هنوز معلوم نشده حس می کنم می تونم دوستش داشته باشم. به اندازه ی کوهیار... حس می کنم می خوامش.. این موجود و می خوام که برای خودم باشه.. رفیق تنهایی هام.. که هر عشق و محبتی که خودم ندیدم به اون بدم... به جای همه ی استدلالها و منطق بی دلیل خودم برای اون یه منطق و اعتقاد درست بسازم. نه مثل من.. نه مثل کوهیار.... کسی که بدونه عشق و وابستگیه و لازمه... تو تاریکی خونه موندم و دست کشیدم به شکمم و با موجودی که نمی دونستم هست یا نیست حرف زدم و درد و دل کردم و در آخر وقتی دیگه جونی برام نموند رفتم تو اتاقم لباسهام و در آوردم و بالشت کوهیار و بغل کردم و سرم و گذاشتم روش و اونقدر هق زدم تا خوابم برد..به زور چشمهام و باز کردم و تلفنم و جواب دادم. سپیده بود یکی از همکارها. تماس و وصل کردم.من: جانم سپیده جان؟سپیده: آرشین جان ببخشید عزیزم که بد موقع زنگ زدم شرمنده اما تنها امیدم تو بودی؟نگران شدم تو جام نیم خیز شدم و سعی کردم هوشیار باشم.من: چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟سپیده: راستش من قرار بود امروز برم چابهار مأموریت اما پسرم مریضه و حالشم خوب نیست. نمی تونم تنهاش بزارم چون شوهرمم نیست. می خواستم ازت خواهش کنم ببینم می تونی به جای من بری مأموریت. باور کن بعداً جبران می کنم.دستی به صورتم کشیدم و گفتم: نه بابا این چه حرفیه. آره میرم مشکلی نیست. بچه ات مهم تره. فقط خودت هماهنگیهاش و بکن و به راننده بگو بیاد دنبالم. راستی چند روزه است؟سپیده: یه دنیا تشکر. یه هفته ای....من: خواهش می کنم عزیزم.خداحافظی کردم و تماس و قطع کردم. از جام بلند شدم و رفتم سمت دستشویی.باید وسایلم و جمع می کردم. این سفر یه هفته بود و وقتی بر می گشتم یه هفته بی کار بودم و بعدش بهمون میگفتن که اسممون تو گروه اول مأموریت آموزشی ترکیه هست یا نه. تو کل مدت بستن ساکم به دیشب و چیزی که تو شکمم ممکن بود باشه فکر کردم. می ترسیدم.. می ترسیدم از بودن و نبودنش.. می ترسیدم بهش دل ببندم و ببینم نیست. یا دل ببندم و بعدا نباشه.. یا کلا انکارش کنم و یهو پیداش شه.. می ترسیدم مثل باباش منو تو تنهایی غرقم کنه. می ترسیدم وابسته اش بشم و ولم کنه. به تو وابسته شدم این روزا. تو رو هر شب می بینم تو رویا. می دونی چقدر برات دلتنگم. من با احساس خودم می جنگم. تکلیفم با خودم روشن نبود. می ترسیدم و برای همین نمی خواستم مطمئن باشم. نمی خواستم برم داروخونه یا برم آزمایش بدم. بزار همین جور باشه. اگه خبری باشه خودش نشون میده. لباسهام و پوشیدم و صبحونه ام و خوردم و منتظر ماشین اداره شدم که بیاد دنبالم. راننده که زنگ زد وسایل و برداشتم و رفتم پایین. در ماشین و باز کردم و با دیدن مهدوی که با لبخند گشاد سلام کرد بی اختیار اخمام رفت تو هم.این دیگه چی می خواست. نمیدونستم قراره با این پسره ی سیریش هم سفر باشم وگرنه عمرآ قبول میکردم. مطمئنم سفر کوفتم میشه... ****** گاهی وقتها به هوش سرشار و حس ششم تو حدس زدن می بالم. همون جور که فکر می کردم سفر زهر مارم شد بس که این پسره دنبالم راه افتاد و مثل تف بهم چسبید نذاشت یه ناهار و شام درست حسابی بخورم. کی بهش میگفت حرف بزنه و اظهار فضل بکنه؟همه اش کله اش تو کارهای من بود. اونقدر عصبیم کرده بود که دوست داشتم خفه اش کنم. خودم کم بدبختی دارم باید جور پسرای سوسول ملتم بکشم.من معمولا از کسی بدم نمیاد اما این پسره خیلی دیگه یه حالیه. خودشیرین در حد مربای توت فرنگی. آخه پسرم انقدر جُل؟ اَه اَه حالم بهم خورد. کوهیار با اون همه متانت و وقارش کجا این پسره ی سوسول بچه ننه کجا. چیـــــــــــــــــــــــ ــش....در خونه رو باز کردم و چمدونم و گذاشتم همون دم در و همین جور که وارد میشدم لباسهام و در آوردم. کنترل و از رو میز برداشتم و با یه دکمه ضبط و روشن کردم و صداش و بلند. موزیک که تو خونه پخش شد آرامش گرفتم. دکمه ی کولر و زدم و یه سره رفتم تو حمام. تازه این مأموریت کوفتی تموم شده بود و با وجود این پسره واقعا از هر چی مأموریت بود زده شدم.حوله رو دورم پیچیدم و رو سینه سنجاق کردم و اومدم بیرون. نم موهام و با یه حوله گرفتم و ولش کردم تا بقیه ی خیسی موهام خودش خشک بشه.از اتاق اومدم بیرون و رفتم تو آشپزخونه که قهوه درست کنم. دکمه ی قهوه ساز و هنوز نزده بودم که موبایلم زنگ خورد. رفتم سراغ کیفم و از توش در آوردم. هنوز فرصت نشده برم یه گوشی درست و حسابی بخرم همون قدیمیه دستمه. دکمه ی وصل و زدم. آرشا بود. من: جونم آرشا. آرشا: سلام خواهر خانمی چه طوری؟ مأموریت تموم شد؟خسته دستی به موهام کشیدم و گفتم: آره بابا تموم شد تازه برگشتم. چه خبر؟آرشا: بیکاری الان؟اخم ریزی کردم.من: آره چه طور؟ چیزی شده؟آرشا: نه چیزی نشه می تونم بیام اونجا؟ یکم با هم حرف بزنیم.یکم مشکوک بود اما خوب....من: آره بیا منتظرم. کی میرسی؟آرشا: نزدیکم یه 10 دقیقه ی دیگه اونجام.یه باشه ای گفتم و تماس و قطع کردم. درست کردن قهوه رو یکم لفت دادم تا اومدن آرشا. به جاش رفتم تو اتاق و لباسم و پوشیدم. برگشتم رفتم سراغ یخچال دیدم کوفتم نداریم. زنگ زدم به آرشا و گفتم داری میای دست پر بیا دارم از گشنگی می میرم.راستش بس که این پسره سر غذا زل می زد بهم حس می کردم لقمه هامم می شمره. هر چند من پروتر ازاین حرفها بودم و به روی خودم نمیاوردم و بیشتر از معمولم غذا می خوردم تا چشمش در بیاد اما بهم نمی چسبید. یاد روزهایی افتادم که از تنهایی کلافه بودم و تو اوج تنهاییم یهو کوهیار زنگ می زد و دم در یا رو تراس ظاهر میشد با یه بغل خوراکی برای دیدن یه فیلم قشنگ.بغض کردم. دلم براش تنگ شده بود. الان کجا بود؟ چی کار می کرد؟ چقدر دلم می خواست ببینمش. چقدر جاش کنارم خالی بود. من از این فاصله ها بیزارم. من تو و عشق تو رو کم دارم. من دلم می خواد کنارم باشی. می تونی همیشه یارم باشی.می دونست چقدر بهش احتیاج دارم؟ به دلداری دادنش؟ به حضورش؟بی اختیار دستی به شکمم کشیدم. جز یه برآمدگی جزئی هنوز چیزی پیدا نبود و من هنوز اونقدر شجاع نشده بودم که به این چیزی که تو دلمه واقعیت ببخشم.در موردش که فکر می کنم قلبم پر میشه از کلی حس از عشق و محبت ندیده به این موجود از محبتم به کوهیار. از حس مالکیتی که به پدرش نمس تونستم داشته باشم اما به این موجود....می تونی فاصله رو برداری. یا منو تو حسرتت می زاری. تو که هم صحبت شبهامی. آخرین دلخوشی دنیامی.کوهیار کجایی... دلم برات تنگ شده.. برای خنده هات.. نگاه شیطونت.. دستها و صدای جادوییت که هر بار خسته از کار و زندگی بودم نرم خستگیها رو روند و از بین برد.کاش بتونم ببینم چشمات و. کاش بتونم بگیرم دستات و. آرزومه یه شب بارونی. تو گوشم بگی پیشم پیشم می مونیمیدونم با این موجود توی دلم اینجا جایی ندارم. نه تو این شهر و کشوری که آدم ها با هر قدمت قضاوت می کنن. من یه زندگی می خوام عاری از حس های بد. من برای این موجود برترین ها رو می خوام.یاد المیرا افتادم. دوستی که تو دوره ی دانشجویی نزدیکترین دوستم بود. حتی از ملی هم نزدیک تر.کسی که بعد از جدا شدن از فرهود حدود یه ماهی و پیشش مونده بودم.یکی دو سالی میشد که برای ادامه تحصیل رفته بود هلند. پارسال بهش سر زدم و در مورد دانشگاه های اونجا پرس و جو کرده بودیم. بدم نمیومد برم اونجا هم برای درس هم برای زندگی. قسمت عمده یکارهام و کرده بودم و فقط کمیش مونده بود. اما یهو یه اتفاقاتی افتاد که اونقدر درگیر استقلال پیدا کردن و بعدم زندگی و مخارجش شدم که همه چیز عقب و در نهایت به فراموشی رفت.و حالا بعد این همه مدت با وجود این حس جدید.... من نمی زاشتم بچه ی معصومم اینجا بین این ناعدالتیها روزی 100 بار مزه ی تلخ ترد شدن و بچشه.سرم و پایین انداختم و به شکمم نگاه کردم و دوباره روش کشیدم. بغضم یه قطره اشک شد و پایین چکید. آروم زمزمه کردم. --: فقط کافیه موجودیتت معلوم بشه تا برات بهترینها رو بسازم. تا با هم بریم.. دور شیم از این شهر و آدم هاش... تو سرم فریاد میشد...و کوهیار...از اون نمیشه دور موند همیشه اینجاست تو قلبم....کاش بتونم با تو هم رویا شم. کاش اجازه بدی عاشق باشم. من از این فاصله ها بیزارم. من تو و عشق تو رو، من تو رو کم دارم.
_________________________________________________.
مجال فکر بیتشر نداشتم. صدای زنگ از فکر بیرونم آورد. از جا بلند شدم و در و باز کردم و گفتم: بیا بالا. دستی به صورتم کشیدم و دلتنگیها رو به اعماق ذهنم فرستادم. دوباره حس ضعف و گشنگی به وجودم چنگ انداخت. بی تاب منتظر بالا اومدن آرشا شدم. به محض دیدنش پریدم و قبل از اینکه خودش بیاد تو نایلون خرت و پرتا رو از دستش گرفتم و مثل قحطی زده ها یه " بیا توی " خالی گفتم و رفتم نشستم رو مبل و خوراکی ها رو در آوردم. آخ جون ساندویچ گرفته بود برام. با ولع شروع کردم به گاز زدن به ساندویچم. آرشا با تعجب اومد تو و در و بست و همون جور که لباسهاش و در میاورد گفت: مگه بسته بودنت؟ با دهن پر گفتم: اونجا غذا بهم نمی چسبید. نشست رو مبل و با تعجب گفت: چرا؟ تو که غذای مفتی خوب گوشت میشه می چسبه به تنت. تا گفت غذای مفت یاد کوهیار افتادم که هر بار میومد خونه ام یخچال و جارو می کرد. لقمه ای که در حال جوییدنش بودم سنگ شد و به زور قورتش دادم. اشتهام کور شده بود و غذا کوفت. دیگه نمی تونستم بخورم. ساندویچی که فقط دو گاز بهش زده بودم و گذاشتم رو میز و خیره شدم به آرشا و گفتم: چه خبر؟ آرشا پاشو انداخت رو پاش و بی مقدمه گفت: از کار اومدم بیرون. چشمهام در اومد. با بهت گفتم: برای چی؟ با اخم گفت: با سامان دعوام شد. با چشمهای گرد گفتم: این دیگه کیه؟ بی تفاوت گفت: رئیسم. جیغم رفت هوا. من: با رئیست دعوا کردی؟ نگو اومدم بیرون بگو اخراج شدم. سر چی دعواتون شد؟ پر حرص گفت: نکبت با دختره بهم زده بازم جواب تلفنش و میده. منم بوق. با چشمهای گرد گفتم: معلومه تو بوقی. به تو چه فضولی میکنی؟ کی گفته باید بهت جواب پس بده؟ یه اخمی کرد و یه ابروشو انداخت بالا و پرو پرو گفت: من... من میگم باید جواب پس بده، چوب خشک که نیستم. دوستشم. نمی خواد ول کنه بره با همون دختره که دودرش کرد. فکم افتاد پایین. بریده بریده گفتم: تو ... با .... رئیست دوست شدی؟ شونه ای تکون داد و گفت: آره. با کف دست محکم کوبوندم تو سرش همچین صدایی داد که حظ کردم. اخمی کرد و با جیغ گفت: چته؟؟؟ پر حرص گفتم: چته و کوفت. چته و درد. آدم عاقل با رئیسش دوست میشه کودن؟ خوبه بهت گفتم با همکارا دوست نشو تو رفتی با سر دسته اشون دوست شدی؟ همون جورکه سرش و می خواروند گفت: مگه چیه؟ پسر خوبیه. من: معلومه که خوبه اما پول تو دست اونه و اون حقوق میده. وقتی با یکی دوست میشی که حقوقت و میده حس میکنه چون پولت دست اونه پس همه چی دیگه مال اونه. بدبخت این جوری همیشه باید جلوش سر خم کنی. مثل الان. تا یه دعوا می کنی کارت میره رو هوا و مجبوری بی خیال کارت بشی. میگم مغزت قد فندقه همینه. لب ورچیده پر اخم آروم تو جاش نشست و گفت: خوب چی کار کنم؟ عصبانیم کرد. تازه کلی هم دعوا کردیم. تا منت کشی درست و حسابی نکنه بر نمی گردم. میزمم خالی کردم. با تأسف سری تکون دادم و از جام بلند شدم. من: دیگه کاریه که شده باید صبر کنی ببینی ازت معذرت می خواد تا بتونی برگردی یا نه؟ ناراحت گفت: قرار بود دو هفته دیگه بریم دبی برای تحویل جنسها. پوزخندی زدم و گفتم: حتماً با این شاخ شدنت تو رو هم می برد. حرصی گفت: باید ببره. متعرجم نداره. اون یکی رفته واسه زایمان. سری تکون دادم و و رفتم سمت آشپزخونه و گفتم: قهوه می خوری؟ آرشا: میمیرم براش. ****** از صبح منتظریم این اخرائی بیاد ببینیم برای آخر هفته اسم کیا رو می خونه واسه مأموریت. کلافه ام حسابی. با این که مدام تو سفرم اما دلم این مسافرت و می خواد. می خوام برم یکم ذهنم و باز کنم. با بچه ها بچرخم. دلم ضعف میره از گشنگی. جدیدا نمیدونم چرا بی خیال رژیم و مراعات کردن شدم. بیشتر از هر موقعه ای احساس گشنگی می کنم و بی مهابا هر مدل غذایی و می خورم. کاری هم به پر کالری یا کم کالری بودنش ندارم. حس می کنم 1-2 کیلو وزن اضافه کردم. هر چند فعالیتم خیلی بیشتره. بی اختیار چشمم می ره سمت شکمم و دستم و می کشم روش. آروم زیر لب زمزمه می کنم. " نمیدونم اون تو هستی یا نه. ولی اگه باشی خوشحالم می کنی. نگران نباش نمی زارم گرسنه بمونی. با غذا سیرت می کنم نه با غصه. " شاید دارم خل میشم اما هنوزم دلم نمی خواد برم آزمایش بدم. نمی خوام به این زودی این تنها امیدم و نا امید کنم یا با فهمیدنش اراده ی دوریم و از دست بدم. این تو اگه چیزی هست برای منه برای خود خود من تنها. بالاخره بعد کلی انتظار اخرائی اومد و یه لیست از بچه ها رو خوند. با هر اسمی که می خوند منتظر بودم که بعدیش اسم من باشه اما تنها کسی که نبود من بودم. شیده و ملی با 2 تا دیگه از بچه ها می رفتن و من تک و تنها اینجا موندگار بودم. با حرص لبم و به دندون گرفتم و شروع کردم به کندن پوستش. من باید می رفتم. پر اخم تو جام نشستمو حرص خوردم. اخرائی اومد کنارم و گفت: آرشین جان نوبت شما سری بعدیه شما تو این سه ماه کلی مأموریت رفتی خسته شدی. ایشا.. دفعه ی بعدی نوبت شماست. سری تکون دادم و بیخیالش شدم. به درک. یه پشت چشم برای شیده و ملیکا که داشتن در مورد سفرشون و خریدایی که داشتن رفتم و زیر لب یه کوفتتون بشه گفتم و مشغول کارم شدم.***** یعنی می خوام بدونم تو دنیا آدمی به بدشانسی من هست؟ سفرم که اون جور شده شیده و ملی تنها رفتن. مریم که برای عروسی دختر خاله اش رفته شیراز. دیروزم که آرشا زنگ زد گفت با این رئیسش آشتی کرده و امروز پرواز کردن رفتن دبی. یعنی من برم بمیرم با این شانس مزخرفم. من تنها و بی کس تو این شهر به این بزرگی تو اوج بی حوصلگی موندم. نمی تونم درست و حسابی یکم برای خودم نوحه سرایی کنم دلم باز بشه. پوفــــــــــــــــــ . روز جمعه ای دلم پوسید تو خونه. بی حوصله از رو مبل پا شدم. دلم خوراکی می خواست. هوس کیک کردم. کیک شکلاتی از همونا که برای کوهیار پختم. یه خنده ی خبیث کردم و یه دستی به شکمم کشیدم و شیطون گفتم: الان میرم یه دونه میگیرم میارم با هم درست کنیم باشه؟ یه لحظه به خودم شک کردم. از سر تنهایی دیوونه شده بودم و با شکمم حرف می زدم. کاشکی بشنوه. سریع حاضر شدم و چون بی حوصله بودم و تا سوپری هم راهی نبود بی خیال ماشین بردن شدم و پیاده راه افتادم سمت سوپری. نرسیده به سوپر مریم زنگ زد و با کلی جیغ و ویغ گفت: کاشکی تعطیل بودی باهامون میومدی حال و هوات عوض میشد. اما خدایی حوصله ی عروسی غریبه رو نداشتم برای همینم ازش تشکر کردم و گفتم امیدوارم خیلی خوش بگذره. دم سوپری ازش خداحافظی کردم و گوشی و قطع کردم و گذاشتم تو کیفم. وارد سوپر شدم. سوپر که نبود بیشتر شبیه فروشگاه مواد غذایی بود که چرخ دستی هم داشت. با همه ی اشتیاق و علاقه ام به چرخ دستی بی خیالش شدم و یه دونه از سبد فلزیها رو گرفتم و راه افتادم. با دقت به خوراکی ها نگاه می کردم. یه جورایی دلم می خواست همه اشون و بگیرم و بخورم. بی اختیار دستم رفت سمت بستنی و نوشمک و نوشابه و پفک و ... هر چی تنقلات بود بار کردم. یکی میدید فکر می کرد برای بچه ام دارم خرید می کنم. رسیدم به قفسه ای که کیکها توش بود. چشم چشم کردم تا پودر کیک شکلاتی پیدا کنم. چون همه عاشق این کیک بودن زود تموم میشد. اون تهِ ته، تو بالاترین قفسه چشمم بهش افتاد. یه دونه بیشتر نبود. ذوق زده یکم پریدم هوا. دستم و بلند کردم اما نتونستم بگیرمش. رو پنجه ی پا بلند شدم بازم قدم نرسید. با حرص فکر کردم الان قد نردبونی کوهیار بدرد می خورد. با اخم و با همه ی قدرت پریدم بالا.... نشد... دوباره پریدم که تو لحظه ی آخر دستم گرفته شد به لبه ی بسته و هم زمان با پایین اومدن من اونم پرت شد پایین و افتاد کف زمین. خوشحال تک خنده ای کردم و خم شدم که بسته رو از رو زمین بردارم که یهو صورتم رفت تو هم. زیر دلم تیر کشید و حس کردم یه مایع گرم از پام سرازیر شد. دستم و گرفتم به شکمم و با چشمهای در اومده به پاهام نگاه کردم. شلوار کرمم پر بود از... خون..... نمی دونم از ترس و وحشت بود یا از خونی که مثل آبی که از شیر میاد ازم می رفت که حس کردم چشمام سیاهی رفت و سرم گیج و دنیا دورم چرخید و محکم ولو شدم رو زمین و آخرین صدایی که شنیدم صدای جیغ یه خانم بود و دیگه... سکوت و سیاهی....صدای ناله ام از تو حلق خشک شدم به زور بیرون اومد. تو دلم و سرم درد دارم. سرم سنگینه. به زور چشمهام و از هم باز کردم احساس می کنم خوابم میاد یا منگم... هر چی هست تو حال خودم نیستم. با باز شدن باریکه ای از پلکهام نور سفید با شدت تو چشمهام فرو رفت و مجبور شدم جمعشون کنم تا نور کمتر اذیتم کنه. ریزه ریزه لای پلکهام و باز کردم تا بتونم نور و تحمل کنم. با باز شدن کامل چشمهام صحنه ی پاهای خونیم و زمین خونی تو ذهنم ظاهر شد و باعث شد وحشت زده سرم و برای پیدا کردن کمک به اطراف بچرخونم. هنوز موقعیتم و درک نکرده بودم. ترسیده سرم و چرخوندم و خانمی سفید پوش و دیدم که با سرم ور می رفت. اخم کردم. خانم سفید پوش.. پرستار.. بیمارستان... اخمم بیشتر شد... قبل از اینکه بتونم دهن باز کنم خانم با لبخند گفت: بیدار شدی عزیزم. حالت چه طوره؟ درد نداری؟ به زور از تو گلوی خشک شده ام گفتم: سرم... د... دلم... دوباره خانم با لبخند گفت: طبیعیه. مسکن خوردی بهتر میشی. بهتره استراحت کنی. هر وقت دکتر اومد معاینه ات می کنه. شوکه بودم ... زبونم نمی چرخید ازش سوال بپرسم. کارش که تموم شد یه لبخندی زد و به سمت بیرون راه افتاد. لب و لوچه ام آویزون شد. رفت... حالا از کی بپرسم. سرم و از چپ چرخوندم تا راست و اتاق و دید زدم ببینم چه جوریه و چند تخته است و دوباره برگشتم سمت راست. خوب ظاهراً فقط من یه دونه تو اتاقم و کوهیار.. سری که از راست چرخیده بود و برگشته بود سمت چپ و اونقدر تند برگردوندم سمت راست که گردنم رگ به رگ شد. چشمهای گرد و متعجبم و دوختم به کوهیاری که دست به سینه با چشمهای بسته به شکلی ناراحت نشسته بود رو صندلی کنار تخت. دوباره یه نگاه به اتاق انداختم ببینم کسِ دیگه ای هست که کوهیار به عنوان همراهش اومده باشه اما دیدم نه حقیقتا من تنها بیمار تو اتاق بودم. ذهنم درگیر بود که بفهمم کوهیار اینجا چی کار می کنه. هنگ کرده بودم. اونقدر بر و بر نگاش کردم تا سرش و که صاف بالا گرفته بود کم کم خم و شل شد و افتاد پایین یهو هشیار شد و چشمهاش و باز کرد و صاف نشست. اونقدر شوکه شدم که حتی فرصت نکردم قبل از اینکه سرش و بچرخونه و به من نگاه کنه رومو برگردونم یا چشمهام و ببندم. چشمش که به من افتاد اول چشمهاش و تنگ کرد و با دقت نگام کرد. مطمئن که شد بیدارم و دارم نگاش می کنم یه لبخند کج زد و سری تکون داد و گفت: بَه ببین کی از خواب بیدار شده سوگل خانم بی معرفت. قلبم ریخت... حاضرم قسم بخورم قیافه ام شد ناله. به شدت ذهنم حضورش و انکار می کرد و مدام تو سرم می پیچید که این توهمه. اونقدر که خودمم باورم شد که این وهم و خیالی بیش نیست. چشمهام و بستم و لبخند تلخی زدم و سر سنگینم و آروم به طرفین تکون دادم و آروم گفتم: بازم توهم زدم. صدا نزدیک تر گفت: چشمات و باز کنی توهمت واقعی میشه. سریع چشمهام و باز کردم و دیدم صندلیش و کشیده نزدیکتر و دستهاش و گذاشته رو تخت و زل زده بهم. نه انگار خودش بود. خود خودش. با همون قیافه. حتی یه ذره هم تغییر نکرده بود. چقدر دلم و خوش کرده بودم که مثل تو فیلم ها از دوری من ریش بلند کنه و کل و کثیف بشه و کلاً قیافه اش ناله بشه. اما زهی خیال باطل. یکی تو سرم داد زد " نه که خودت سوگواری کرده بودی مثل شوهر مرده ها ابرو پر کرده بودی اون حتما برات این کارو می کرد " . اما این کوهیاری که من میدیم تمیزتر و شیک تر از همیشه بود. با دیدنش یاد فروشگاه و خونریزی و بچه افتادم... چونه ام لرزید... چشمهام پر اشک شد. زمزمه کردم... بچه ... بچه ام..... کلمات ضعیف بیرون میومد و کوهیار به زور میشنید. بغضی هم که کرده بودم مزید بر علت شده بود و کوهیار که فقط لب زدن و صدای نامفهومم و میشنید نزدیک تر شد و با اخم تمرکز کرد و گفت: چی؟ چی می خوای؟ دوباره پر بغض تر گفتم: بچه ام... طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه. هر چند نمی خواستم حضور این موجود و تو دلم قبول کنم هر چند هیچ تلاشی برای قطعیت بخشیدن بهش انجام نداده بودم اما باهاش انس گرفته بودم. شده بود همدم شبهای تنهاییم. حالا با نبودنش احساس خلع می کردم. اشکم که سرازیر شد کوهیار بهت زده یکم خود شو کشید عقب و با تعجب نگام کرد. نامطمئن گفت: داری گریه می کنی؟؟؟ جوابش و ندادم فقط گریه ام بلند تر شد. از جاش بلند شد و گفت: چته؟ درد داری؟ بگم پرستار بیاد بهت مسکن بده؟ با هق هق فقط سرم و به نشونه ی " نه نمی خواد" تکون دادم. کلافه دستی تو موهاش کشید و یه اخم غلیظ کرد و پر حرص گفت: آخه گریه ات برای چیه؟ _ . ****