رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد) - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد) (/showthread.php?tid=154502) |
رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد) - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 08-08-2014 قسمت 1 کلید و تو قفل در چرخوندم.
در با صدای تیکی باز شد. رفتم تو. کلید برق و زدم. خونه روشن شد. کفشامو در آوردم و سرپاییهامو پوشیدم.
وای که پدرم در اومد. داشتم نصف می شدم از خستگی. چه روزه اعصاب خورد کنی بود.
چراغهای خونه رو روشن کردم. خونه چلچراغ شد و نورانی. رفتم تو اتاقم. کیفمو پرت کردم یه طرف.
مانتو و مقنعه امم یه ور دیگه. لباسهامو عوض کردم. یه دوش حال می داد.
حوله امو برداشتم و رفتم سراغ حمام. یه دوش آب ولرم واقعا" می چسبید. کم کم آب و داغ کردم. شیر آب سرد و ریزه ریزه بستم. وای خدا یه لحظه آتیش گرفتم.
بمیری آرشین که همیشه همین غلطو می کنی و بازم آدم نمیشی. یکم شیر آب سرد و باز کردم.
حال می داد زیر دوش آب داغ باشی.
خودمو کف مالی کردم. دو دقیقه آخرم آب داغ و بستم و گذاشتم آب یخ بریزه روم. یه لحظه لرزم گرفت. سریع خودمو از زیر دوش کشیدم کنار.
شیر آب و بستم. حوله امو پیچیدم دورم. با یه سنجاق حوله امو دور سینه ام سفت کردم که نیوفته.
با موهایی که آب ازشون می چکید رفتم تو آشپزخونه. خوشم میومد موهام خیس دورم باشه. قطره های آب که از رو موهام می ریخت رو پیشونی و شونه هام حس بارون بهم می داد.
کتری و پر آب کردم و گذاشتم رو گاز. یه نسکافه داغ می چسبید.
رفتم تو هال. خودمو رو مبل ولو کردم و تلویزیون و روشن کردم. اندی داشت می خوند.
خوشگلا باید برقصن، خوشگلا باید برقصن.
اه چقدر از این آهنگ بدم میومد. یعنی هر کی که خوشگل نیست باید قر تو کمرش بچسبه؟
پوفی کردم و کانال و عوض کردم. اینم واسه من شده بود سرگرمی. بالا پایین کردن کانالها. زدم کانال فشن و مد.
واه واه خدا به دور من نمی فهمیدم این فشنا چرا خودشون و همچین می کنن. مدله با چه اعتماد به نفسی این ریختی میاد جلو ملت و تازه مانورم می ده.
تو صورت دختره نگاه کردم. موهاش و گوسفندی پف داده بود فکر می کردی توپ گذاشته رو سرش جای مو. پشت چشمهاشم پرِ رنگ بود. زرد و صورتی و آبی. همچین این سایه ها رو کشیده بود تا خط رویش موهاش که آدم وحشت می کرد. رنگشم که ماست. لبهاشم بی رنگ.
یه لباسیم پوشیده بود از حریر که همه تنش پیدا بود. هیم باد می زد موقع راه رفتن این دامنش که بلند بود با اون چاکش وقتی راه می رفت تا فیخالدونش پیدا بود.
خوب چرا خودشونو خسته می کردن اینا. اسم خودشونم گذاشتن طراح؟ خوب بچه های امین آباد خودمونم اگه اجازه داشتن همین مدلی بلد بودن طراحی کنن دیگه. یعنی جای همه ی اینا همون امین آباد بود.
صدای سوت کتری بلند شد. رفتم زیر کتری و خاموش کردم. یه نسکافه واسه خودم درست کردم. یه نگاهی به فنجونم کردم. بهش نمی گفتم فنجون تاغار بود واسه خودش. مثل یه کاسه متوسط بود که یه دسته هم داشت.
پوفی کردم و فنجون به دست رفتم دوباره جلوی تلویزیون رو مبل نشستم. آروم آروم فنجونم و فوت می کردم تا نسکافه ام سرد بشه و بخورمش.
به صفحه نگاه کردم. چه عجب یه لباس درست و حسابی دیدم تو این کانال.
یه لباس قرمز حلقه ای که یقه هفتش تا زیر سینه باز بود و دامنشم از زیر سینه کلوش می شد تا رو زانو. موقع راه رفتن هم تکونای قشنگی می خورد.
لباس ..........
حالا من شنبه چی بپوشم. این رئیسمونم عشق مهمونی گرفتن داشتا. با مناسبت بی مناسبت مهمونی می گرفت. بابا ولمون نمی کرد یه آخر هفته ای به درد خودمون بمیریم. شاید یکی کار عقب مونده داشت.
مهمونی رفتنم زوری نوبره به خدا.
من کارم تو سازمان بین الملل بود برای همین آخر هفته امون میشد شنبه و یکشنبه. پوفی کردم.
باید یه فکری هم برای لباسم بکنم. شیده میگفت مهمونیش بزرگه و پر آدم. فقطم همکارا نیستن. خوب به من چه. منو سننه؟ می خواستم واسه خودم بشینم تو خونه و یکم کمبود خوابمو جبران کنم حالا مگه می زارن.
فردا رو بگو. با این افغانیه چه کنم. یکی نیست بگه پدر جان شما که هجده میلیون داری پول شیر بهاست جهیزیه است چیه بدی به عروس و پسرت خوب چه طور پول نداری بری مملکت خودت. چرا ماها باید پول مهاجرت و برگشت به وطنتو بدیم؟
همشم با اون مدل خاص حرف زدنش میگه: عروس مان انقده جهیزیه آورده ما نمی توانیم بدون هیجزیه عروسمان باز گردیم افغانستان.
خوب برنگرد. مگه اون موقع که اومدی ایران کسی اجازه داد. از جنگ در رفتی اومدی این ور. حالا یا برو کشورت یا بمون. هم می خواست برگرده هم همه اسباب اثاثیه اشو با خودش ببره.
سرو کله زدن با این آدمهام اعصاب فولادی می خواستا.
هی گفتم سازمان ملل کار می کنیم خوبه کلاس داره. یه پولیم می دن. یه کار مفیدیم هست. حالا درسته که من به مدد همین کارم تونستم مستقل شم و از خونه بابام بزنم بیرون و اعصابم یکم آروم بگیره اما خوب این مهاجرام یکم حرف گوش کن باشن بد نیست.
دوباره یه پوفی کردم و نسکافه امو که حالا سرد شده بود یه نفس دادم بالا. بلند شدم تلویزیون و لامپها رو خاموش کردم. و رفتم تو اتاقم. بعد یه روز خسته کننده یه خواب شبانه توپ در آرامش می چسبید.
چشمهامو رو هم گذاشتم. باز این صدا ..... صدای چی بود؟ یکی داشت ساز می زد. هر چند وقت یه دفعه صداش میومد. عجیب آرامش می داد.
کاش منم یه هنری داشتم. کاش می تونستم این همه احساسات مختلفمو یه جوری خالی کنم. برم شهر بازی خوبه. یکم جیغ بکشم دلم خنک بشه.
یه خمیازه کشیدمو چشمهام و بستم.
پشت میزم تو اداره نشسته بودم که موبایلم زنگ زد. سریع درش آوردم تا صداش مزاحم همکارا نشه. حالا یکی نمی دونست فکر می کرد اینجا سکوتش مثل کتابخونه است. نه بابا این طوریام نیست اینجا به قدر کفایت سرو صدا داره یه وقتهایی من و یاد بازار بورس می ندازه. یه نگاه به صفحه گوشی انداختم. آرشاست خواهرم. گوشی و وصل کردم و گذاشتمش کنار گوشم. من: سلام چه طوری؟ آرشا: سلام مرده شورتو ببرن معلوم هست کجایی؟ نه زنگی نه خبری؟ ( صداشو آروم کرد و گفت) اینا سفارش مامانه به من ربطی نداره اون بلوزتو برام بیار حتما" ) پوفی از سر حرص کردم. آخه من نمی دونم ساعت 10 صبح من دارم ..... می کنم ، اه خدا لعنتت کنه.... با حرص گفتم: آرشا سر کارم کجا می خواستم باشم؟ آرشا با صدای متعجبی گفت: اِهههههههههه ....... من: مرگ و اِه یعنی چی؟ شماها انگاری هنوز کار من و به رسمیت نمیشناسید. آرشا: خوب حالا انقده جوش نزن. مامان گفته زنگ بزنم بهت بگم پس فردا شب بیای خونه خاله اینا و دایی می خوان بیان بهتره که تو هم باشی. خیلی وقته ندیدنت. بهتره خودتو نشون بدی همه سراغتو می گیرن. اخمم رفت تو هم. من: چرا؟ من نخوام مثل میمون باغ وحش خودمو نشون این و اون بدم کی و باید ببینم؟ آرشا: ننه امون و آقامون و باید ببینی اما بهت توصیه می کنم حرص بی خود نزنی. بیا ریلکس اینا ببیننت بعدم برو سر خونه زندگیت. دوباره پوفی کردم. من: چقدر از این فضولی فامیل بدم میاد. اه من حوصله سوال جواباشون و ندارم. آرشا با صدای آرومی گفت: بمیری آرشین. یه ساله رفتی همه سراغتو می گیرن هر کی میاد خونه امون میگه آرشین کجاست. مامانم به همه گفته به خاطر کارش بعضی شبها که دیر میشه میره خونه دوستش که نزدیک اداره اشه. همش داره ماسمالی میکنه. نمی خواد کسی بفهمه تو کلا" از خونه رفتی. عصبی گفتم: چرا؟ چرا نباید بگه؟ قتل که نکردم. دارم مستقل زندگیمو می کنم. گناهه؟ اه حالم بهم می خوره از این فضولی تو زندگی مردم. از اینکه باید به همه جواب پس بدم. رفتم که دیگه حرف این آدمها برام مهم نباشه که مجبور نشم به خاله زنک بازیشون گوش بدم. آرشا: باشه چرا حرص می خوری. اصلا" کار خوبی کردی که رفتی بیا منم ببر پیش خودت. من که چیزی نگفتم. فقط فردا شب بیا خودتو نشون بده. با اخم گفتم: ببینم چی میشه. آرشا: ببینم چی میشه نه مامان سکته می کنه نیای. من: اه باشه میام. حالا هم قطع کن کار دارم. به زور تلفن و رو آرشا قطع کردم مگه ول می کرد. هیم می گفت اون تاپ مشکیتو بیار می خوام مهمونی بپوشم. این خواهر ما هم لباسهامو و بیشتر از من دوست داره. وقتی یه ساله پیش به بهانه درس خوندن با دوستم یکی یکی و ریز ریز لباسهام از تو اتاقم غیب شد. بعدم کتابهام بعدم عروسکهام این آرشا خانم اولین غارتگری بود که اومد و چنگ انداخت رو وسایل باقی مونده ام. اول نصف لباسهاشوآورد تو اتاقم بعد هر چی که مونده بود و مال خودش کرد. کم کم تو دوتا اتاق جولون می داد. بی خیال آرشین، تو که دیگه تو اون خونه نیستی. پوفی کردم و سرمو بردم تو کامپیوتر. یه هفته دیگه باید می رفتیم مسافرت کاری. از الان باید وسیله جمع کنم چون اگه بزارم برای روز آخر می دونم همه چی و فراموش می کنم ببرم. حالا این مهمونی خاله زنکی و چی کار کنم؟ کی بود؟ آهان پنج شنبه. یکی نیست بگه شماها فرداش بی کارید ما باید بیایم سر کار. بی حوصله نفس بلندی کشیدم. دستمو گذاشتم رو زنگ. چشمهامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. خدایا خودت بهم صبر بده که این خاله زنکای فضولو امشب تحمل کنم. چشمهامو باز کردم و زنگ و فشار دادم. بعد چند لحظه در بدون هیچ پرسشی باز شد. در و هول دادم و رفتم تو. از پله ها بالا رفتم. دکمه آسانسور و زدم و منتظر موندم. تو آسانسور به خودم تو آینه نگاه کردم. یه دستی به موهام کشیدم و شالمو درست کردم. پوفی کشیدم. مهمونی هم زوری نوبره. آسانسور ایستاد. طبقه چهارم. در و هل دادم و اومدم بیرون. در خونه درست رو به روی در آسانسور بود. خونه امون تو یه آپارتمان 4 طبقه بود. تو طبقه دوم و چهارم یه واحد و تو طبقه اول و سوم هر کدوم دو واحد بود. زنگ خونه رو زدم و در سریع باز شد. از همون دم در شروع کردم با لبخند به همه سلام کردن. بایدم یه جوری خودمو خوشحال نشون می دادم که انگار دلم برای همه تنگ شده و از اینکه بعد مدتها دیدمشون خیلی ذوق کردم. ذوق و ابراز خوشحالی زوری هم خیلی بد بود. اصلا" هم از ندیدنشون ناراحت نبودم. از اینکه از همه این خاله خان باجیها دور بودم خیلی هم خوشحال و راضی بودم. از دم در با همه یکی یکی رو بوسی کردم. زنا ماچ و بوسه و مردا هم دست. کف کردم بس که به همه گفتم: وایــــــــــــــــــــــــ ـــی سلامـــــــــــــــــــــــــم چه طوریـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــی. خوبی؟ حالا حالتون هر چی می خواد باشه به من چه آخه. یکی از خاله هام و دو تا از دائیهام اومده بودن. کلا" خانواده مامانم اینا با دو فرزندی موافق بودن. مامان من 2 تا دختر داشت. خاله مهناز یه دختر به اسم مینا که بچه اولش بود و یه پسر به اسم میلاد. دائی مهدی هم یه پسر داشت که بزگتر از دخترش بود به اسم سامان و دخترش ساینا. دایی محمدم دو تا پسر داشت. شایان و شروین. تقریبا" همه مون تو یه رنج سنی بودیم. حالا نه خیلی تو یه سنا نه . از 20 داشتیم تا 28. کوچیکتره امون میلاد بود که 20 سالش بود و بزرگتره هم شایان بود که 28 سالش بود. کلا" من از خانواده به دور بودم. زیاد با کسی جور نبودم اما با همه خوب بودم. البته تا وقتی که فضولی نمی کردن. خودم می دونستم که پشت سرم کلی کنجکاوی در موردم می کنن. بچه ها تقریبا" می دونستن که من از خونه رفتم و موافق کار من بودن. بزرگترها هم می دونستن اما به روی خودشون نمیاوردن. مامانم اینام دلشون خوش بود که همه باور کردن من بعضی شبها می رم خونه دوستم. رفتم تو اتاقمو پشت سر من آرشا اومد تو اتاق و در و نبسته یکی زد به کمرم. با اخم برگشتم و گفتم: وات کریزی؟؟ من و آرشا با هم انگلیسی صحبت می کردیم. خیلی زبان مفیدی بود مخصوصا" وقتی که نمی خواستیم مامان و بابا از حرفهامون سر در بیارن خیلی به کارمون میومد. آرشا هم به انگلیسی گفت: کجا بودی؟ مامان کلی حرص خورد. داشت سکته می کرد. گفت نمیای حتما". فارسی گفتم: بابا کارم طول کشید. بیا این لباسی که می خواستی. نایلون تو دستمو به سمتش پرت کردم. با ذوق نایلون و گرفت و بی خیال من شد. لباس عوض کردم و رفتم بیرون. چقدر خوابم میومد. چقدر خسته بودم. کاش می شد برم تو اتاقم بخوابم. اما کافی بود از جام بلند شم تا مامانم جیغ بنفششو بکشه سرم. منم که بی اعصاب حوصله جیغ و داد نداشتم. آروم نشستم سر جام و مثل دخترهای خوب و خانم و حرف گوش کن از اول تا آخر پای صحبتهای بزرگترها نشستمو هی کله تکون دادم. حالا خوب بود کسی ازم سوال نمی پرسید چون نمی دونستم چی باید جوابشون و بدم. همه تلاشم این بود که جلوی بسته شدن چشمهامو بگیرم تا کسی نفهمه خوابم میاد. خلاصه این مهمونی زوری هم تموم شد و ساعت 12 همه تشریفشون و بردن. منم حاضر شدم برم خونه ام. لباس پوشیده از اتاق اومدم بیرون. بابا تا چشمش بهم افتاد میرغضب شد. همچین اخماشو کرد تو هم که اشهدمو خوندم. باز با این بابا برنامه داشتیم امشب. بابا: کجا؟ آروم گفتم: برم خونه کلی کار دارم فردا. بابا با همون اخم ترسناکش: بی خود کردی. شب همین جا میمونی. برا منم خونه ام خونه ام نکن که میام خونه اتو به آتیش می کشم. من هنوز زنده ام تو می ری یه جای دیگه زندگی میکنی. آروم و با لبخندی که سعی می کردم آرامش دهنده باشه گفتم: ایشالله همیشه زنده باشید اما من برای خودم خونه زندگی دارم کار دارم. باید برم. بابا یه جیغی کشید که یه متر پریدم هوا. مامان و آرشا هم که با ترس داشتن به من و بابا نگاه می کردن سکته زده یه تکون بدی از ترس خوردن. بابا: بهت می گم امشب اینجا می مونی. اصلا" نمی خواد دیگه برگردی اونجا. تو همین خونه زندگی کن. کارم نمی خواد بکنی. این چه کاریه که همه اش به گشت و گذاری. یه روز تو این شهر یه روز تو اون شهر. کار که نیست ... کاریه. اخمام رفت تو هم. نمی تونستم خونسرد باشم. الان دوباره به خودمو کارم توهین می کرد. من داشتم جون می کندم. زحمت می کشیدم. عرق می ریختم تا رو پای خودم بایستم. حالا اینا شعورشون به کار من نمی رسید حق نداشتن در موردش بد بگن. محکم گفتم: شما نمی تونید در مورد زندگی من تصمیم بگیرید. بابا ابروهاشو برد بالا: نه می بینم بلبل زبون شدی. اتفاقا" می تونم . خوبم تصمیم می گیرم همین که گفتم. برو تو اتاقت حرفم نباشه. محکم سر جام ایستادم و با اخم گفتم: من به قدر کافی بزرگ شدم. الان زندگی خودمو دارم. به شما هم اجازه نمی دم تو کارم دخالت کنید. این و گفتم و به سمت در رفتم. بابا با یه حرکت اومد جلوم و یه کشیده ای به صورتم زد و دستمو کشید وکشوندم سمت اتاقمو با داد گفت: دختره بی تربیت معلوم نیست تو این کارت چی یادت میدن که این جوری تو روی پدرت وامیسی. بهت می گم هیچ جا نمیری بگو چشم. حالا حالیت می کنم. سعی کردم خودمو از دستش نجات بدم اما دستمو محکم گرفته بود. به دستش فشار آوردم خودمو رو زمین کشیدم. جیغ زدم اما ولم نکرد.بردم سمت اتاق و پرتم کرد تو و اومد برگرده که من سریع دوییدم سمت در و اومدم در برم که از پشت موهامو کشید و پرتم کرد وسط اتاق و اومد سمتم. دوباره وحشی شده بود. دوباره همونی شده بود که به خاطرش از این خونه فرار کرده بودم. دوباره شده بود همون مرتیکه نه بابا. زیر مشت و لگدش داشتم خورد می شدم. فقط دستمو جلوی صورتم گرفته بودم که صورتم طوری نشه. با جیغ و داد می گفتم: تو اجازه نداری من و بزنی. تو حق نداری جلومو بگیر. تو برای من تصمیم نمی گیری. وسط این داد و بیدادا و کتکهایی که می خوردم صدای ( ترو خدا بابا ) گفتنهای گریه ای آرشا و حمید جان گفتن مامان و می شنیدم. مامان سعی می کرد بابا رو ازم جدا کنه و بالاخره بعد کلی کتکی که خوردم موفق شد و کشون کشون بابا رو از اتاق برد بیرون. هنوز صدای داد بابا میومد که میگفت: آدمت میکنم. دختره ی عوضی برای من آدم شده. دم از حق و حقوق و تصمیم و اجازه می زنه. می کشمت. پاتو نمی تونی از خونه بزاری بیرون. آرشا با چشمهای اشکی اومد کنارم نشست و کمکم کرد. آرشا: آرشین جونم خوبی؟؟؟ طوریت شد؟؟؟ به زور و با کمک آرشا بلند شدم. شالم دور گردنم افتاده بود. گوشه لبم پاره شده بود. کیفمو به زور بلند کردم. لباسهام کج و کوله بود و موهام آشفته. با حرص و بغض گفتم: می دونستم نباید بیام. هر چند وقت یه بار وحشی میشه. آرشا با بغض گفت: ولش کن مرتیکه رو بازم کاراش گیر کرده تو هم، حرصش و سر ما خالی میکنه. در باز شد و مامانم اومد تو اتاق. صداش و آروم کرده بود و با حرص گفت: زلیل بمیری. میبینی چقدر این مرد و حرص دادی. خدا بکشتت از دستت راحت بشیم که جز دردسر برامون چیزی نداری. بغضم بیشتر شد. تو چشمهام اشک جمع شد. همیشه همین بود. مامانم همیشه خدا طرف عشقشو داشت طرف بابام بود. حتی اگه زیر دستها و پاهای این مردم می مردیم بازم میگفت تقصیر ما بوده. مامان: بردمش تو اتاق. بدو برو تا نیومده دوباره با دیدنت عصبانی نشده. با حرص کیفمو انداختم رو دوشمو گفتم: از اولشم نباید میومدم. آروم از اتاق اومدم بیرون. مامان و آرشا هم دنبالم بودن. رفتم سمت در خونه و تا دستم به دستگیره در رسید و در و باز کردم، بابا از تو اتاقش اومد بیرون و با دیدن من یهو چند نفر با هم حرکت کردن. بابام به سمت من. مامانم به سمت بابام. و من به سمت پله ها. با سرعت از پله ها اومدم پایین و و وقتی به طبقه اول رسیدم تازه یادم افتاد که کفشهام همراهم نیست. صدای بابا نمیومد پس حتما" مامان تونسته جلوش و بگیره. یه زنگی به آرشا زدم. من: الو آرشا. آرشا با هول گفت: آرشین رفتی؟ مامان بابا رو به زور نگه داشت که دنبالت نیاد. نفسمو صدا دار دادم بیرون و گفتم: آرشا کفشهامو بفرست پایین. یه زنگم به آژانس بزن برام. آرشا یه باشه ای گفت و تماس و قطع کرد. کفشهامو با آسانسور فرستاد پایین. برشون داشتم و پوشیدمشون و رفتم تو کوچه. پنج دقیقه بعد آژانس اومد. سوار شدم و آدرس خونه رو دادم. سرمو تکیه دادم به صندلی و چشمهامو بستم. برای همین چیزا بود که از خونه زده بودم. بابام مستبد بود و به شعور کسی احترام نمی زاشت. اینم نمی فهمید که دیگه عهد بوق نیست و دیگه هیچ جا این جوری بچه های بزرگو نمی زنن. آخرین باری که این اتفاق افتاد و من بعدش تصمیم گرفتم که دیگه تو اون خونه زندگی نکنم یادمه. سر یه موضوع خیلی بی خود بابا به جونم افتاد و همچین کوبوندم به دیوار و تو سه کنج اتاق خفتم کرد و با مشت و لگد به جونم افتاد که بعد اینکه خسته شد و رفت یه جای درست و حسابی تو تنم نبود و اما دستم .... حتی نمی تونستم تکونش بدم. این مردی که اسم خودشو بابا گذاشته بود دستمو شکونده بود. از درد دستم نمی تونستم آروم بمونم. مدام اشک می ریختم. البته هیچ وقت جلوی این مرد گریه نمی کردم. نمی خواستم شکستنمو ببینه. نصفه شب آرشا رفت و سوییچ و ربود و من و برد بیمارستان و دستمو گچ گرفتم. جالبیش اینه که وقتی ساعت 2 نصفه شب برگشتیم کسی نفهمید که ما دوتا خونه نبودیم. مامانمم همیشه پشت شوهرش بود. حمید جانف حمید جان از زبونش نمی افتاد. حاضر بود ما دو تا دختراش بمیریم اما خار تو چشم شوهرش نره. ناله و نفرینشم به راه بود. -: خانم رسیدیم. چشمهامو باز کردم و دست از کنکاش گذشته مزخرفم برداشتم. کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. وارد خونه شدم. از همون دم در یکی یکی وسایلمو در آوردم و یه گوشه انداختم تا به اتاقم برسم. بلوز و شلوارمم در آوردم و برهنه تن خسته امو رو تخت انداختم. حوصله لباس خواب پوشیدن نداشتم. چشمهامو بستم و بدن کوفته ام در عرض دو ثانیه به آرامش رسید و خوابم برد. RE: رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی - GAME LOVE - 08-08-2014 من این رمان رو خوندم خیلی قشنگ مرسی RE: رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 08-08-2014 قسمت 2
جلوی آینه ایستادم و به خودم نگاه م کردم. اه خوشم نمیاد. هیچ رقمه قیافه ام راضیم نمی کنه. هر چی هم به صورتم می مالم خوب نمیشه. همه اش کج و کوله میشه. مهمونی زوری رفتن همین میشه دیگه. همه کارهاش خراب میشه.
به هر جون کندنی بود بزک دوزک کردم. زیاد اهل این کارها نبودم. معمولا" هم یه برق لب می زدم می رفتم اداره. یعنی ماست تر از منم پیدا میشه؟؟؟ نه که وسیله نداشته باشم یا بلد نباشم نه. یادم میاد از وقتی 13-14 سالم بود یه کیف گرفته بودم و توش و از رژای مامان که تهش مونده بود پر می کردم. 15-16 سالم که شد واسه خودم خانمی شدم. می رفتم برای خودم رژ و اینام می خریدم. تو سن 17-18 سالگی کیف پر امکانات آرایشی داشتم. آرایش کردن به جونم بسته بود. بدون آرایش کامل تا سوپری سر کوچه امونم نمی رفتم. اما وقتی دانشگاه قبول شدم وقتی یکم بزرگتر شدم. وقتی خودمو شناختم فهمیدم که همچینم آرایش بکنی و نکنی فرقی نداره. مثلا" که چی یه روز کلی به خودت بمالی و به خاطر اون چیزا یه کوچولو خوشگل بشی که چی؟ اگه یه وقت یه چیزی بشه و آب بریزه سرت یا بارون بیاد که باعث شه آرایشت پاک بشه اون وقت چی؟ همون یه ذره خوشگلیت هم می پره. قیافه خاصی نداشتم. آنچنانی نبودم. هیچ وقتم ادعای خوشگلی نمی کردم. معمولی بودم رو به بالا. خودمو دارم تحویل می گیرم. خوب در هر حال زشتم نبودم. با یه کم آرایش و اینا خوشگل میشدم. اما در حالت معمولی یه قیافه عادی داشتم. این جور نبودم که یکی با دیدنم چشمهاش از زیباییم خیره بمونه و فکش بی افته و دردم عاشقم بشه. نه این جوریا هم نبودم. پیشونی بلند. چشمهای تیره و درشت با مژه های پر و ابروهای حالت دارم که چشمهام و قشنگتر نشون میداد. دماغی که به لطف ارثیه مامان کوچیک بود و خوب. لبهای کشیده و متناسب. در کمدمو باز کردم. اوه الان رسیدم به قسمت سخت ماجرا. من چی بپوشم؟؟؟ یه نگاه به کل لباسهام کردم. یه پیراهت کوتاه تا 4 انگشت بالای زانو چشممو گرفت. درش آوردم. پیراهنش از جنس مخمل بود و آستین حلقه ای. یقه ی گرد بازی داشت و دو طرف لباس از کنار سینه تا پایین با کش جمع شده بود و چینهای ریزی داشت. پایین لباسم حلال می ایستاد. همین خوبه همینو می پوشم. کفش پاشنه دارای جیر مشکیمم پوشیدم. همونایی که وقتی می پوشیدمشون احساس می کردم ملت و از بالا نگاه می کنم. همه رو ریز می دیدم. خوب شده بودم. آماده مهمونی. یه مانتوی بلند پوشیدم و زنگ زدم آژانس. اوه اوه ببین اینجا چه خبره. صدای آهنگ کل آپارتمان و برداشته. هر چند خونشون خیلی بزرگ بود یکم باس آهنگ و کم می کردن مشکلی نبود. از در ورودی وارد شدم و از همون جا نگاه نگاه کردم شاید یه آشنا ببینم. از دور ملیکا رو دیدم براش دست تکون دادم. رفتم سمتش و باهم دست دادیم. ملیکا: بَه آرشین خانم بالاخره تشریف آوردین. فکر کردم اونقدی که برای مهمونی غر زدی نمیای. یه پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: اگه میشد نیام خوب نمیومدم اما دلم نمی خواد اخرائی ازم دلخور بشه حوصله ندارم یه هفته بهم کنایه بزنه. ملیکا بلند بلند خندید و گفت: من نمی دونم زن و بچه اش از دست کنایه های اون چی کار می کنن. آقای اخرائی رئیسمون بود یعنی یکی از روئسامون بود و خیلی عشق مهمونی. آدم خوبی بود. به موقعش سر خوش و شوخ بود اما یه وقتهایی هم که دلخور می شد پدرمونو با گوشه و کنایه زدنش در میاورد جوری که خودت به غلط کردن می افتادی بلکم این آدم ساکت بشه. روبه ملیکا گفتم: حالا خودشو مهین جون کجان برم سلام علیک کنم؟؟؟ ملیکا یه قلوپ از شربتی که تو دستش بود خورد و گفت: نمی خواد بری الاناست که خودش پیداش بشه. دور می چرخن و با مهمونا خوش و بش می کنن. راست می گفت. به دو دقیقه نکشید که قیافه خندونش و دیدم همراه زنش مهین جون. زنش آدم خیلی خوبی بود و خوش خنده. اومدن سمت ماها و با دیدنم مهین جون بغلم کرد و روبوسی. وای که من چقدر از روبوسی بدم میاد. معنی نداره یه من تف بچسبونیم رو صورت هم اونم تو مهمونی که آدم کلی چیز میز به صورتش می ماله. من خودم که به شخصه گونه امو محکم می زنم به گونه طرف مربوطه. اخرائی: به به خانم آزاد حال شما. چه عجب تشریف آوردین. می زاشتین مهمونا که همه اشون رفتن میومدین. ای بابا باز این کنایه زدنش شروع شد. انقده دلم می خواست بگم بابا ول کن ما را. نگاهمو گردوندم که آروم تر بشم و بتونم با لبخند جوابشو بدم که چشمم خورد به در ورودی. یه پسر جوون داشت وارد میشد. ذوق زده گفتم: اختیار دارین آقای اخرائی. من که زود اومدم. هستن مهمونایی که قراره دم صبح تشریف بیارن. با ذوق و هیجان پسر جوون بدبختِ دیر رسیده رو نشونش دادم. ماشا.. انقده که قدش بلند بود از همون فاصله کامل تو چشم بود. اخرائی: اه این پسره چقدر دیر اومد. این و گفت و با یه با اجازه رفت سمت پسره. منم خوشحال نیشمو باز کردم. مهین: خوب آرشین جان چه خبر چه می کنی؟ من: سلامتی هیچی درگیر این مهاجرا هستیم. کارهای معمولی خبری نیست. راستی بچه هاتون کجان؟؟؟ مهین جون یه لبخندی زد و گفت: فرستادمشون خونه خواهرم اینا. تو این مهمونی نباشن بهتره می بینی که اینجا به درد بچه ها نمی خورده. راست می گفت. این همه آدم جور واجور با کلی بند و بساط جشن و مهمونی و صدای بلند دی جی و موسیقی. واقعا" جای دوتا بچه 10 ساله نبود. مهین جون اینا دوتا بچه داشتن دوقولو. یه دختر و یه پسر. انقده باحال و زشت بودن که از زور زشتی به شدت بامزه می زدن. همه ی همکارا عاشقشون بودن. یکی مهین جون و صدا کرد و رفت. رو به ملیکا گفتم: ملیکا این فامیلتون کجاست؟ چی کار کرد با این ماشین ما؟؟؟ ملیکا یه ابروشو بالا انداخت و گفت: تو اول پول ماشینتو بده بعد ادعای مالکیت کن. یه ابرومو بردم بالا و گفتم: من که پولم حاضره این فامیل شما خوش سفره نیومده میره یه ور دیگه. جان هر کی دوست داری تا من تر نزدم به این پولام بگو زودتر بیاد و این ماشین و تحویلم بده دیگه. ملیکا یه چشمکی زد و گفت: شانست گفته این هفته تهرانه. یه قرار می زارم برین برای قولنامه. با ذوق دستهامو به هم کوبیدم و گفتم: ایول .... ما هم بالاخره ماشین دار شدیم. انقدر به خاطر ماشینم خوشحال بودم که خود به خود سر حال شدم. آهنگ شادی هم که می زدن مزید بر علت شد. یهو از جام بلند شدم و دست ملیکا رو گرفتم و کشیدمش و گفتم: بیا بریم قرش بدیم. اونم با خنده از جاش بلند شد و دو تایی رفتیم وسط و شروع کردیم به رقصیدن. به مدد کلاسهای مختلف رقصی که رفته بودم خوب بلد بودم برقصم. همه رقمه. ایرانی ترکی عربی هیپ هاپ. آهنگا هی عوض میشد و من از وسط جم نمی خوردم. بعد کلی که از رقص زیاد قرمز شده بودم رضایت دادم و رفتیم نشستیم. البته خودم تنها. چون ملیکا داشت با یکی از پسرا می رقصید منم بی خیالش شدم و رفتم نشستم. با دستم خودمو باد زدم تا سرخی صورتم کمتر بشه و یکمم خنک بشم. پامو انداختم رو پامو دستامو گذاشتم رو پاهامو خیره شدم به مهمونا. خدایی بگم اینجا بازار مد بود دروغ نگفتم. کلی لباسهای رنگارنگ با مدلهای مختلف بود. بچه هایی که می شناختم و جزو همکارا بودن اکثرا" لباسهاشون مارک دار بوده. چون بهمون ماموریت می خورد برای ترکیه و دبی و کشورهای عربی دیگه معمولا" لباسهاشونم از همون جا می گرفتن. مثلا" لباس خودمو از لندن گرفته بودم. چند ماه قبل با 2 تا از دوستام آخر هفته رفته بودیم مسافرت. البته یه هفته هم مرخصی گرفته بودم. من بودم و همین مسافرتهای جورواجور به کشور های مختلف. خیره خیره داشتم به آدمها نگاه می کردم که چشمم خورد به یه جمعی از پسرا و دخترا. دور یکی جمع شده بودن و می خندیدن. یکم چشم چشم کردم ببینم کیه که برای خودش معرکه گرفته و این همه آدم دور خودش جمع کرده. از بین جمعیت چشمم خورد به همون پسر قد بلنده که من اخرائی و حواله اش کرده بودم. انقدر بلند بود مثل دکل ایرانسل از اون وسط پیدا بود. خونسرد داشت یه چیزی و تعریف می کرد. برخلاف صورت خونسرد اون آدمهایی که دورش جمع شده بودن هی کج و کوله و دولا و راست میشدن و بلند بلند می خندیدن. چیش... ببین چه نقالی راه انداخته. داستان رستم و سهراب و تعریف می کرد انقدر آدم جمع نمیشد. با صدای قار و قور شکمم به خودم اومدم. وای که چقدر گشنم بود. کاش شام و زودتر بدن. به خاطر این مهمونی از دیشب چیزی نخوردم. می خواستم حالا که میام مهمونی و این همه غذای رنگارنگ هست اینجا اونم مجانی سیر و پر بخورم تا برای یک هفته ذخیره غذایی داشته باشم. معلوم نبود این هفته با این همه کار بتونم تو خونه غذا درست کنم. تو فکر بودم که دستی رو شونه ام نشست. ملیکا: کجایی دختر؟ پاشو بریم شام بکشیم برای خودمون. تو گشنت نیست؟؟؟ نیشم خود به خود باز شد. خوشحال از جام پریدم و با ذوق به اطراف نگاه کردم و هول گفتم: بریم بریم کجا باید بریم؟ ملیکا یه ابروشو بالا انداخت و گفت: نمیری دختر تو باز غذا نخوردی و اومدی؟؟؟ بی توجه بهش گفتم: نه که نخوردم قرار بود بیام اینجا مثل اینکه ها. دیگه دوستام منو می شناختن. تو غذا خوردن خیلی گیر بودم. بزرگترین لذت زندگی غذا خوردن بود و من به شدت بهش علاقه داشتم. دهنمم که باز میشد به زور می تونستم جلوی شکممو بگیرم برای همینم سعی می کردم دورو بر غذا نباشم که نخوام بخورم. چی میشد که مهمونی میرفتم و یه شب برای خودم جشن می گرفتم و هر چی می خواستم می خوردم. رسما" سمت میز غذا شیرجه رفتم و هر چیو که فکرشو بکنی ازش کشیدم. رفتم سر جام نشستم و تند و تند تا خرخره خوردم. سیر که شدم بشقابمو پس زدم. یه دستی به شکمم زدم و گفتم: آخیش من سیر شدم. حالا می تونیم بریم خونه بخوابیم. ملیکا یه ضربه محکم به بازوم زد و گفت: بترکی آرشین خجالت بکش بریم خونه بخوابیم یعنی چی؟ شونه امو بالا انداختم و گفتم: من به هدفم رسیدم. هدف از این مهمونی سیر کردن شکمم بود که خوب سیر شدم. الانم دیگه اینجا کار یندارم. می خوام برم خونه. ملیکا با چشم غره بهم گفت: ساکت باش دختر. به خدا زشته. اخرایی اگه بفهمه ناراحت میشه. همون جور که از جام پا میشدم گفتم: خوب نزار بفهمه به من چه؟ گفت مهمونی بیا اومدم. رقصیدم. مجلس گرم کنی براش کردم. شامم خوردم. دیگه کاری نمونده انجام بدم. مگر اینکه بگه بمونید ظرفهای یه بار مصرف شامشو براش جمع کنیم بریزیم تو سطل آشغال. من رفتم. کاری با من نداری؟؟؟ مهلت ندادم ملیکا بیشتر غر بزنه سریع ازش دور شدم و رفتم و لباسهامو برداشتم و از خونه زدم بیرون. موبایلمو درآوردم و زنگ زدم به پوریا. پوریا راننده آژانسی بود که من همیشه برای جابه جایی ازش استفاده می کردم. هر ساعت شبانه روز که بهش زنگ می زدی جواب می داد و خودش و می رسوند. باهاش هماهنگ کرده بودم که ساعت 11 اینا بیاد دنبالم. زنگ که زدم گفت نزدیکه و داره میرسه. یه 5 دقیقه بعد رسید و منم سریع سوار شدم. تا خونه چشمهامو رو هم گذاشتم. وارد خونه که شدم یه راست رفتم سمت دستشویی. اول لنزامو در آوردم و عینکمو از تو آینه دستشویی برداشتم و گذاشتم چشمم. بدون لنز و عینک رسما" کور بودم. نمره چشمم 4 بود و بدون این وسایل کمکی دنیا در هاله ای از تاریکی و محوی فرو می رفت برام. و از اونجا که من به شدت فراموش کار بودم برای همینم از هر کدوم 2-3 تا داشتم و تو جاهایی که می دونستم پیداشون می کنم می زاشتمشون که راحت پیداشون کنم. از دستشویی اومدم بیرون و لباسهامو عوض کردم و رفتم یه دوش گرفتم. سبک شدم. یکم که تنم خشک شد یه پیراهن گشاد مخصوص خواب پوشیدم و پریدم تو رختخواب. ای جونم خوابیدن با شکم پر چقدر حال می ده. خوشحال و خوشنود از در بنگاه اتومبیل بیرون اومدم. به سوییچی که تو مشتم بود یه نگاهی کردم و ذوقیدم. ملیکا اومد کنارمو با لبخند گفت: خوب خانم. ماشین دارم که شدی. حالا با این ماشینتون یه دور مارو می چرخونی؟؟؟ براش ابرو بالا انداختم و گفتم: هر کسی و تو ماشینم سوار نمی کنم. لبخندش بسته شد و با اخم بهم چشم غره رفت و با غیض گفت: نکن ماشین ندیده ننر. اصلا" خودم تنها می رم. خداحافظ. اومد بره که دستشو کشیدم و با لبخند گفتم: خوب حالا بیا با هم بریم. دوباره یه چشم غزه بهم رفت و گفت: خیلی لوسی. حالا یکی ندونه فکر می کنه بنز خریدی. یه پراید هاچ بک انقده پز و کلاس داره آخه؟؟؟ با هیجان به پراید مشکی خوشگلم نگاه کردم. همینشم از سرم زیاد بود. مدتها در آرزوش به سر می بردم. کلی از مسافرتام زدم تا تونستم براش پول کنار بزارم. اصولا" آدم ولخرجیم. یعنی به خودم سخت نمی گیرم. در لحظه خوشم. چون آدم از فرداش خبر نداره. ممکنه من پولامو جمع کنم اما قبل از اینکه بتونم ازشون استفاده کنم بی افتم بمیرم. خدا رو چه دیدی. دست ملیکا رو کشیدم و رفتیم سمت ماشین. کنار در راننده ایستادم. با شک و تردید به در نگاه کردم. الان این ماشین خودم بود. می تونستم بشینم پشتش. گواهینامه هم داشتم یه 5-6 سالی می شد که گرفته بودم. اما سر جمع شاید 10 بارم پشت فرمون ننشسته بودم. ملیکا دستش رو دستگیره در بود و ایستاده با تعجب به من نگاه می کرد. ملیکا: وا آرشین چرا قفل و نمی زنی؟؟ سوار شو دیگه؟ چیه پشیمون شدی؟ نمی خوای منو سوار کنی؟؟؟ من برم؟ سرمو بلند کردم و یه نگاه به ملیکا کردم. دوباره یه نگاه به ماشین. دستمو بالا آوردم و سویچ و از رو سقف ماشین به سمت ملیکا گرفتم. ملیکا با تعجب به دست من و سویچ نگاه کرد. من: تو برون. چشمهای ملیکا شد 2 تا سکه 500. ملیکا: چی؟ من: تو برون. ملیکا: چرا من؟ سرمو انداختم پایین. من: خوب اخه هنوز ماشینم جدیده بهش عادت ندارم. تو هم که دست فرمونت خوب. بیا برون دیگه. دیگه مجال ندادم حرف بزنه. ماشین و دور زدم و رفتم سمتش و هلش دادم اون سمت ماشین. با اینکه ملیکا بهت زده بود اما دیگه چیزی نگفت. قفل ماشین و باز کرد و دوتایی سوار شدیم. یه دوری توی شهر زدیم و شام گرفتیم و شبم رفتیم خونه من. کلی چرت و پرت گفتیم و خندیدیم. آخر شبم که ملیکا می خواست بره گفت: خوب آرشین خانم حالا که ماشین داری بپر برو حاضر شو منو برسون. ابروهامو بردم بالا و گفتم: برو بابا حال داری. ماشین گرفتم تو آژانس که کار نمی کنم. اصلا" حالشو ندارم این وقت شب ماشین از تو پارکینگ در بیارم. یا با آژانس برو یا شب بمون. یه چشم غره بهم رفت و گفت: بمیری آرشین ماشینتم که من گذاشتم تو پارکینگ. تا من باشم که برای تو کاری نکنم.یه تعارف درست و حسابی هم که بلد نیستی. یا بمون یا با آژانس برو. بی تربیت. نیشمو براش باز کردمو رو مبل لم دادم و گفتم: تو که می دونی من تعارف و اینا بلد نیستم. حالام زودتر تصمیم بگیر. می مونی یا میری. بهم اخم کرد و گفت: نه ممنون از لطفت. پاشو زنگ بزن آژانس برم خونه. بهش لبخند زدم و بی تفاوت پاشدم زنگ زدم. راستش خستگی و بیحوصلگی بهانه بود نمی خواستم پشت فرمون بشینم. هنوز اون جور که باید اعتماد رانندگی نداشتم. می ترسیدم یه بلایی سر خودمو ملیکا بیارم. همه اشم بر می گشت به دوچرخه سواری. شاید مسخره باشه. شاید هر کی بفهمه بگه بابا دوچرخه چه ربطی به ماشین داره آخه. اما هر چی که هست ترسی که تو دلم گذاشته کم نبوده و به میزان کافی اعتماد به نفسمو گرفته. یادمه چند سال پیش با بچه ها رفته بودیم چیتگر و همه یکی یه دونه دوچرخه کرایه کرده بودیم و تو این جاده هاش می روندیم. نمی دونم اون روز چی شده بود یا کجا خراب و بسته بود که باعث شده بود یه مسیراییش که همیشه یه طرفه بود حالا دو طرفه بشه و از هر طرفی یه دوچرخه بیاد وسط. منم که کلا" به این دوچرخه ها مشکوک بودم که نکنه خراب باشن و کار نکنن. تا یکی میومد سمتم به جای ترمز پاهامو می کشیدم رو زمین. چقدرم ملت مسخره ام کردن سر این کارم. اما خوب بهتر از این بود که از ترس برخورد با دوچرخه های دیگه سکته کنم. یه بار با خودم گفتم خوب هر کی میاد سمت من میبینه من دارم میرم تو شکمش خودشو میکشه کنار منم دیگه انقده ضایع بازی در نمیارم و جفتک نمی ندازم رو زمین. یه چند باری شاخ به شاخ شدم اما دوچرخه سوار روبه رویی فرمون و کج کرد و رد شد. اما دفعه آخر ... وارد یه مسیری شدم که شلوغ بود. از رو به رو هم چند تا دوچرخه سوار میومد. منم به خیال اینکه همه حرفه این و کسی ناشی تر از من نیست. با اطمینان به پسر دوچرخه سوار با اینکه دیدم پسره داره میاد که دوچرخه هامون شاخ به شاخ بشه بازم .... هی من رفتم جلو .. پسره اومد جلو ... من گفتم می کشه کنار ... پسره گفت میکشم کنار ... من گفتم فرمون و می پیچونه .... پسره گفت فرمون و می پیچونم ... هی در گیر این بودیم که کدوممون چی کار می کنیم که اصلا" نفهمیدم یهو چه جوری مثل این فیلمها پریدم هوا و یه کله ملقی تو هوا زدم و یه پشت بارو و بعدم گرومپ خوردم زمین و بدتر از اون دوچرخه ام افتاد رو پام که رسما" نابودم کرد. من سمت راست ولو شدم تو درختها پسره سمت چپ ولو شد اون ور جاده 600 تا آدمم دور و بر ما که ببینن ماها زنده ماندیم یا نماندیم. پام نابود شد. دستام خراشیده و خونی شد. ساعتم شکست. لباسهام خونین و مالین و خاک و خلی شد و رفت. شلوارمم ساب رفت و خودمم که می شلیدم. با کمک دوستام از جام بلند شدم. همون شد .... همون شد که من یه جورایی به هر گونه وسیله نقلیه موتوری و غیر موتوری بی اعتماد شدم. ملیکا خداحافظی کرد و رفت. منم کارامو کردمو رفتم تو رختخوابم دراز کشیدم. انقده برای ماشینم ذوق داشتم که شب خوابشو دیدم. خواب دیدم پشت فرمونش نشستم و قان قان می کنم. خدایی خوبه به قول ملیکا یه پراید در پیت بیشتر نیست من انقده هیجانی میشم براش. RE: رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی - ✘dead~G!ฯГ✘ - 08-08-2014 چون کآمل خوندمش سپآس میدمـ_ـ+ RE: رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 08-08-2014 قسمت 3
امروز حسابی خسته شده بودم. کارمو دوست داشتم اما دوندگیهاش زیاد بود. بعضی روزها اونقدر خسته می شدم که حتی یادم می رفت غذا بخورم.
وارد ساختمون که شدم یاد ماشینم افتادم. نمی دونم چه صیغه ایه که با اینکه هنوز دلم نیومده سوارش بشم اما یادشم خوشنودم می کنه. سوار آسانسور شدم. به جای اینکه دکمه 3 رو بزنم برم بالا دکمه پارکینگ و زدم. خوشحال از آسانسور پیاده شدم. ماشینم هنوز همون جایی بود که ملیکا پارک کرده بود. رفتم جلوش. با ذوق دست کشیدم روش. چه روزهایی آرزوی داشتن یه ماشین و داشتم که فقط راه بره. با این فکرم. دست بردم تو کیفمو و سوییچمو از بین کلی خرت و پرت داخلش در آوردم. چشمهام برق می زد. لبخند رو لبم بود. هیجان و تو صورتم می شد دید. دست بردم و در ماشین و باز کردم. نشستم پشت فرمون. یا حالا یا هیچ وقت. الان که تو مودشم باید برونمش معلوم نیست دیگه کی جرات کنم سوارش بشم. دست بردم و سویچ و گذاشتم تو جاش. خوب بعدش؟ کلاج کدوم بود؟ ترمز کدوم بود؟ گاز کدوم بود؟ من فقط دنده و فرمون یادمه. خاک بر سرت روشن نکرده هول شدی. به زور سوییچ و پیچوندم و با همه تمرکزم روشنش کردم. صدای موتورش که اومد از خوشحالی خندیدم. ایول آرشین خانم تو هم که بلدی. چقده من خودمو تحویل می گرفتم. هر کور و کچلی بلده ماشین روشن کنه. یه نگاه به دور و برم کردم. پارکینگ به نسبت خلوت بود. راحت می تونستم از تو پارک در بیام. وسط پارکینگمون یه ستون داشت که یه جورایی پارکینگا رو از هم جدا می کرد. آروم و با احتیاط ماشین و حرکت دادم. دنده عقب گرفتم. صافش کردم. حرکت کردم. رفتم سمت ستونه. می خواستم دورش بچرخم. عمرا" من دفعه اول پامو بزارم تو خیابون. بزار یکم تو همین پارکینگ قان قان کنم اگه خوب بود میرم بیرون. آروم و با احتیاط یه دور، دور ستون زدم. وایــــــــــــــــــــــ ـی انقده خوب بود که نگو. اگه همین الان یه بستنی گنده میزاشتن جلوم که عاشقشم انقدر ذوق زده نمی شدم. یه دور که زدم دیدم خوشم اومد. نیشم بسته نمی شد. خوب حالا یه دور دیگه بزنم. دوباره شروع کردم به حرکت از هیجان رو صندلیم بالا پایین می پریدم و الکی می خندیدم. در حال ذوق کردن بودم که نفهمیدم چه طور شد فرمون از دستم در رفت و ماشین به چای چرخش صاف رفت سمت ستون. چشمهام گرد شد. می خواستم مثل این فیلمها دستامو بزارم جلوی صورتم و با یه صدای مهیبی بگم نـــــــــــــــــــــه ... تو لحظه آخر عقلم فرمان داد بزنم رو ترمز. حالا یادم نمیومد ترمز کدومه. به هر جون کندنی بود ترمز کردم اما دیر. سپر ماشین خورده بود به ستون. تندی از ماشین پیاده شدم و رفتم ببینم چی شده. خدا رو شکر فقط یه تماس جزئی داشتن و ماشینم هنوز نگرفته درب و داغون نشده بود. رفتم سوار ماشین شدم و با احتیاط روشنش کردم. خیلی آروم و آهسته حرکتش دادم و بردمش تو پارکینگ و خیلی با احتیاط پارکش کردم. خاموشش کردم و بی سر و صدا ازش پیاده شدم. رفتم جلوش. رو کاپوتش دست کشیدم و نوازشش کردم. عزیزم تو همین جا استراحت کن اصلا" دیگه غلط کنم تکونت بدم. نگران نباش اینجا بمونی لااقل سالمی. تا کمر خم شدم و دستهامو از دو طرف باز کردم و خوابیدم رو کاپوت. یکم ماشینمو بغل کردم و ماچ کردم و بعد یه بوس که رو کاپوت نشوندم بلند شدم رفتم سمت آسانسور. در و باز کردم و رفتم تو خونه. آخیش .. خونه .. اسمشم حس خوبی به آدم میده. لباسهامو عوض کردم. یه تاپ و شلوارک پوشیدم. هوا داشت سرد میشد. با اینکه هنوز ماه دوم پاییز بود. رفتم قهوه درست کردم. حوصله تلویزیون نداشتم. با اینکه عاشق خونه و تنهاییم بودم اما یه وقتهایی بی خودی دلم می گرفت. نمی دونم چرا امشب هم همون حس مزخرف و داشتم. همیشه یه بسته سیگار تو خونه داشتم. بیشتر برای دوستایی که میان اما گاهی خودمم اگه مثل امشب حالم گرفته باشه یکی میکشیدم. یه دونه سیگار برداشتم. یه فنجون قهوه. فندکمم گرفتم. دلم هوای آزاد می خواست. رفتم یه ژاکت بافت بلند پوشیدم. وسایلمو برداشتم و رفتم سمت تراس. یه صندلی و یه میز کوچیک برای مواقع دلتنگیم و وقتهایی که می خواستم از همه چیز جدا شم و فکر کنم گذاشته بودم رو تراس. رفتم و رو صندلی نشستم. قهوه امو گذاشتم رو میز. سیگارمو روشن کردم و یه پک زدم. خونه ام تو یه کوچه بود که بیشترشون آپارتمانای 4 طبقه دیگه آخرش 5 طبقه بودن. کل محل این جوری بود. آپارتمانها جفت به جفت کنار هم ساخته بودن. از پایین که نگاه می کردی همه درها و پنجره ها و تراسها رو در یک راستا می دیدی. تو یه خط سیر. اینجا به نسبت وسط شهر محله خلوتی بود. همین خلوتیشو دوست داشتم. همینی که کسی به کسی کاری نداشت. من حتی به زور همسایه هامو می شناختم. از رو تراس وقتی که به خونه ها نگاه می کردم. چراغهای روشنشون تو چشم بود. ادم وقتی یه خونه می بینه تو فکر می ره. تو فکر زندگیهایی که تو اون خونه هان. تو فکر آدمهای تو خونه. هر کی یه قصه و یه غصه دارن. هر کی برای خودشه. گاهی وقتها آدم دلش نمی خواد هیچی رو ببینه. دلش می خواد از همه دنیا جدا بشه. از هر کس و هر چیزی که دور و برشه. گاهی دوست داره از هر چیز فقط یه هاله ای ببینه. دست بردمو عینکمو از چشمم برداشتم و گذاشتم رومیز. دوباره به منظره جلوم نگاه کردم. بی اختیار یه لبخندی اومد رو لبم. شاید تنها مواقعی که واقعا" از ضعف چشمم راضی بودم همین وقتها بود. وقتایی که نمی خواستم چیزی رو ببینم. فقط کافی بود عینکمو بردارم. مخصوصا" تو شب که رسما" یه پا کور بودم برای خودم. الان جلوی روم به جای آپارتمان هایی با پنجره های روشن فقط یه توده هایی رو می دیدم با چراغهایی که برق می زدن و نورشون پخش می شد. از اون همه منظره جلوی چشمم من فقط همین نورها رو می دیدم و الان واقعا" راضی بودم. یه پک دیگه به سیگارم زدم. قهوه امو برداشتم و یکم ازش خوردم. آروم آروم ... ریزه ریزه .... سیگار کشیدم و قهوه خوردم و به نورهای جلوی روم نگاه کردم. دیگه دل مرده و غمگین نبودم. حس بدم از بین رفته بود. آروم شده بودم. دیگه بی دلیل کلافه و حرصی نبودم. الان دوباره شده بودم خودم. همون آرشین قوی که تنهایی رو پای خودش ایستاده بود. بی توجه به حرف مردم و خانواده اش. همون آرشینی که با اعتقادات و باورهای خودش زندگی می کرد. سیگار نصفه امو خاموش کردم. هیچ وقت نمی تونستم بیشتر از نصفش و بکشم. قهوه امو بین دوتا دستام گرفتم و توش ها کردم تا بخارش بلند بشه و بخوره تو صورتم. این گرمای کم جون حس خوبی بهم می داد. قهوه امو تا آخر خوردم. دوباره یه لبخندی زدم. فنجونو گذاشتم رو میز. یکم دیگه به نورهای پخش شده نگاه کردم. ذهنم و خالی از هر فکری کردم. این نورها می تونست برام مثل ستاره های آسمون درخشان باشه. یه باد سرد اومد. یکم سردم شد. ژاکتمو به خودم پیچیدم. اگه نمی خواستم سرما بخورم باید می رفتم تو. عینکمو از رو میز برداشتم. باید برمی گشتم به دنیایی که وضوح داشت. دنیایی که همه چیز با جزئیات خوب و بدش کامل خودشو بهم نشون می داد. با گذاشتن عینک همه جا واضح شد. یه نفس عمیق کشیدم و چرخیدم که فنجون و سیگارم و از رو میز بردارم... هــــــــــــــــــــــــ ــــه ....... خدایا قلبم پرت شد از دهنم بیرون. از ترس دستمو گذاشتم رو قلبم تا مطمئن بشم سر جاشه. گرومپ گرومپ می زد. بدبخت بهش شوک وارد شده بود. خوبه نایستاد. -: ببخشید فکر کنم ترسوندمتون. به خودم اومدم. اخم کردم. به عاملی که باعث وحشتم شده بود چشم غره رفتم. یه پسر جوون با یه قدِ ..... نگاهم به قدش موند. از اونجایی که من نشسته بودم روبه روم شکمش بود. اومدم ببینم قدش چقدره. سرم ریزه ریزه رفت بالا .. بالا .. بالا .. ای بابا گردنم درد گرفت تموم شو دیگه. با دیدن قدش که از نردبون خونه مادربزرگ خدابیامرزمم بلند تر بود (همون نرده بونی که می زاشتیمش گوشه دیوار تا برسیم به پشت بوم خونه) یه ابروم رفت بالا. خیره بهش شدم. این پسره در سن رشدش چقدر عنصر روی وارد بدنش کرده که این جوری قد کشیده؟؟؟؟ پس چرا این روی ها به ما نرسید. کوفتش شه. با تک سرفه پسره به خودم اومدم و دست از محاسبه قدش کشیدم. نگاهمو پایین آوردم و به صورتش نگاه کردم. هر چند تو اون تاریکی حتی با وجود وضوح تصویری که به مدد عینکم داشتم هیچی ندیدم. هر چی چشمهام و ریز کردم تصویر سیاه تر شد روشن تر نشد. آخرش بی خیال شدم. پسره دوباره حرف زد: من اومدم بیرون که یه سیگار بکشم که دیدم شما اینجا نشستین. اونقدر غرق فکر بودین که گفتم اعلام حضور نکنم. اعلام حضور؟ برای چی؟ مگه اومده خونه من؟؟ یه نگاه به تراسم انداختم. یه نگاه به پسره که رو تراس خونه بغلی بود انداختم. شاید بین تراسها یه 20 سانتی متر فاصله بود و این بالا اومدگی تراسها که خونه ها رو از هم جدا می کرد. من: نیازی به اعلام حضور نبود. شما تو تراس خودتون هستید. من باید بیشتر حواسمو جمع می کردم که بفهمم این بیرون تنها نیستم تا این جوری نترسم. پسر: به هر حال بازم بابت ترسوندنتون معذرت می خوام. من: خواهش می کنم. بازم سعی کردم ببینم این صدای بم مردونه برای چه صورتیه اما هیچی ندیدم. صداش که خوب بود شاید قیافه اشم خوب باشه. یه باد سرد دیگه وزدید و موهامو پخش کرد تو صورتم. بادش از پشت سرم میومد. با دست موهامو فرستادم پشت گوشم و دوباره ژاکتم و پیچیدم دورم. پسر: هوا سرده. به نظر شما هم سردتون میاد. فکر کنم بهتره برید داخل. چیـــــــــــــش پسره فضوله ها. چه برا من لفظ قلم هم حرف می زنه. اه... کی با تو کار داره آخه واسه خودت تز می دی. بی توجه به پسر وسایلمو برداشتم از رو میز و بلند شدم. خواستم سر خر و کج کنم برم تو خونه که دوباره صدای پسره بلند شد. پسر: شب خوش ... برگشتم بهش چشم غره برم که یادم اومد هوا تاریکه و نمی بینه مخصوصا" که عینکم داشتم. بی خیال چشم غره شدم. یکمم فکر کردم بی ادبیه. البته بیشتر هدر دادن انرژی بود. آروم گفتم: شب شما هم بخیر. در تراس و باز کردم و این بار دیگه بی سر خر وارد شدم. رفتم وسایلمو تو آشپزخونه گذاشتم و رفتم تو اتاق. پریدم رو تخت و پتو رو کشیدم رو تنم. این پسره یهو از کجا پیداش شد؟؟؟ تو این مدتی که من اینجا زندگی می کنم تا حالا ندیدم کسی از اون تراس بیاد بیرون. یهو ناغافلی امشب این یارو از آسمون افتاد؟ چقدرم ادعای مودبیش می شد اَه چندش ... کلا" از آدمهایی که بی دلیل ادعای فضل و ادب دارن خوشم نمیاد. حالا شاید این بنده خدا بی دلیل این مدلی نباشه اما خوب دیگه.... عجیب بود که به چه سرعتی اون حس بدی که یک ساعت پیش داشتم از بین رفت و من چه آروم چشمهام رو هم افتاد. صدای دلنواز آهنگی هم می اومد... یه آهنگ بی کلام. اونقدر گیج بودم که نمی تونستم فکر کنم این طنینِ صدای چیه. چشمهام رو هم قرار گرفت و خوابیدم. با صدای زنگ ساعت گوشیم از خواب بیدار شدم. اه چقدر من از آلارم گوشی بدم میومد. یه آهنگ آروم بود اما خیلی رو مخ بود. چون هر وقت می شنیدمش بی اختیار یه جمله تو ذهنم تکرار می شد. خواب تعطیل ..... از جام بلند شدم و رفتم دست و صورتمو شستم. دکمه قهوه جوش و زدم. پشت میز نشستم و به زندگیم فکر کردم. با اینکه آدم راکدی نبودم اما زندگیم دچار روزمرگی شده بود. نیاز به تنوع داشت. یه چیزی که احساساتمو بریزه بیرون. بتونه باعث بشه تخلیه روحی بشم. از بچگی عاشق نقاشی بودم اما خوب زیاد استعدادش و نداشتم. عاشق موسیقی هم بودم. یادمه وقتی 10 سالم بود توی یکی از چشنهای مدرسه یکی از بچه ها که سنتور می زد سازش و آورده بود و تو مراسم زده بود. چقدر اون روز دلم می خواست که منم بلد بودم و سنتور می زدم. یه چیزی از ذهنم گذشت. خوشحال لبخند زدم. همینه خودشه من می تونم یه ساز یاد بگیرم. بهترین وسیله برای خارج کردن احساسات مختلف از ذهنم. یه نگاه به ساعت وسط هال انداختم. خوب می تونستم برم یه آموزشگاه و در مورد کلاسهاشون بپرسم بعد می رفتم اداره. سریع بلند شدم و حاضر شدم برگشتم تو آشپزخونه و تو لیوان در دار استیل مخصوصم قهوه ریختم. بدون قهوه نمی تونستم حتی یه لحظه هم چشمهامو باز نگه دارم. رفتم وسط هال و از زیر میز وسط مبلها پیک تبلیغاتی که چند وقت قبل انداخته بودن تو آپارتمان و برداشتم. از خونه رفتم بیرون و سوار آسانسور شدم. دفترچه رو باز کردم و تند تند ورق زدم. ایول پیداش کردم خودشه. آموزشگاه هم نوا. یه نگاه به آدرسش انداختم. خوبه نزدیکه. می تونم همین الان برم. سریع از آپارتمان خارج شدم و رفتم سر کوچه و یه ماشین گرفتم. آموزشگاه توی یه کوچه بود که از سر کوچه تابلوشو می شد دید. آموزشگاه هم نوا .... آموزشگاه تو طبقه دوم یه آپارتمان بود. از همون طبقه اول صدای موزیک میومد. البته صدای ساز بچه هایی بود که داشتن تمرین می کردن. جالب بود ساعت 9:10 بود. کی این وقت صبح اومده دلینگ دلینگ راه بندازه؟ وارد شدم. یه نگاهی به دورو برم انداختم. یه ورودی داشت و یه هال بزرگ بهتره بگم سالن انتظار. چند نفر روی صندلی هایی گوشه ی سالن نشسته بودن و حرف می زدن. آخر سالن هم یه میز بود که یه آقایی پشتش نشسته بود و داشت با یه مرد دیگه که جلوش ایستاده بود صحبت می کرد. دور تا دور سالن کلاس بود. با چشم شمردمشون 5 تا کلاس بود که درِ یکی دوتاشون باز بود. آروم آروم رفتم سمت میز مردی که می تونست بهم کمک کنه. زیر زیرکی به کلاسهایی که درشون باز بود نگاهی انداختم. تو هر کلاس یکی دونفر بودن که داشتن ساز میزدن. یکی گیتار، یکی تنبک.... رفتم جلو و منتظر موندم حرف آقایون تموم بشه. حرفشون که تموم شد با هم دست دادن و آقایی که ایستاده بود رفت. تازه چشم مرد پشت میز نشسته به من افتاد. مرد لبخندی زد و خیلی خوشرو گفت: بله خانم کمکی از من بر میاد؟؟؟ منم به تبعیت از اون لبخند زدم و گفتم: سلام صبحتون بخیر. مرد: سلام ممنون. من: می خواستم در مرود ساعت کلاسهاتون بپرسم. مرد: برای چه سازی؟؟؟ گیج گفتم: بله؟؟؟ مرد لبخندش بیشتر شد انگاری فهمید که گیج شدم. خودش گفت: چه سازی می زنید؟؟ گیتار؟ سه تار؟ ویلون؟ تنبک؟ فلوت؟ پیانو؟ چی؟؟؟ وای خدا چقدر ساز بود. حالا من چی بگم. نهایت سعیمو کردم که گیج نشون ندم. هیچ وقت تو همچین موقعیتی نبودم که از چیزی خبر نداشته باشم. همیشه تو همه کاری مسلط عمل می کردم اما اینجا مثل یه بچه دو ساله شده بودم. با من من گفتم: می دونید چیه؟ من هنوز سازی انتخاب نکردم. می تونید یکم راهنماییم کنید؟؟؟ مرد لبخندی زد و گفت: البته بفرمایید بشینید. با دست به صندلی کنار میز اشاره کرد و منم سریع نشستم. اصولا" از بی خودی ایستادن خوشم نمیاد. مرد: خوب تا حالا موسیقی کار کردین؟؟؟ یکم فکر کردم. موسیقی داریم تا موسیقی. با دهنم ساز می زنم و بعضی وقتها با خودم شعرای مسخره می سراییدم و گاهی هم که حوصله ام سر می رفت رو میز ضرب می گرفتم. نمی دونم اینا جزو موسیقی حساب میشه یا نه. خیره به مرد گفتم: نخیر کار نکردم. مرد: نت خوانی و اینا ... نذاشتم حرفش و تموم کنه. خودم گفتم: هیچی نمی دونم. سری تکون داد و گفت: اگه این جوریه که فکر کنم گیتار براتون بهتر باشه چون یادگیریش به نسبت راحت تره. اینو گفت و شروع کرد به توضیح در مورد سازش و استادش و نحوه تدریسش و .... اما وقتی نوبت به ساعت کلاسها رسید آهم در اومد. ساعتهاش بهم نمی خورد. از طرفی من مدام ماموریت بهم می خورد ماموریتم نداشتم خودم مسافرت بودم. یه جورایی نیاز به کلاسهایی داشتم که خودم بخوام ساعت و روزش و به دلخواه عوض کنم و تعیین کنم. اما استاد گیتار آدم منضبطی بود و این جوری کار نمی کرد که یه روز برم 10 روز نرم. ناراحت و مغمومتشکر کردم و از آموزشگاه اومدم بیرون. داشتم غصه می خوردم. حالا که من همت کرده بودم کاری و انجام بدم ردیف نمیشد. بی حوصله یه نگاهی به ساعتم کردم. وای خدا دیرم شده ... سریع رفتم کنار خیابون و برای اولین تاکسی دست تکون دادم. من: آقا در بست .... ماشین نگه داشت و من پریدم توش و آدرس دادم. نیم ساعت بعد جلوی اداره نگه داشت و من با سرعت نور پیاده شدم و به دو خودمو رسوندم به دفترمون. اینکه چه جوری تو راهروها دوییدم و به چند نفر برخورد کردم و مجبور شدم بایستم و عذرخواهی کنم بماند. از در دفتر خودمو پرت کردم تو که دیدم همه صاف سر جاشون نشستن و دارن به اخرائی گوش می کنن. البته قبل از ورود وحشیانه من. بعد ورود به جای توجه به اخرائی به من نگاه می کردن. مثل شاگردی که دیر سر کلاسش حاضر بشه و بخواد از استادش اجازه ورود بگیره، جفت دست چسبیده به در نیشم و باز کردم و چاپلوسانه گفتم: سلام خوب هستید؟ اخرائی انگار حالش خوب بود چون لبخندی زد و چرخید سمتم. وای خدا اشتباه کردم حالش خوب نبود می خواست بیاد توبیخم کنه. قیافه امو تا جایی که می شد مظلوم کردم و خواستم توضیح بدم که از کنارم رد شد و یه صبح بخیری گفت و رفت. یه نفس راحت کشیدم. آخیــــــــــش هیچی نگفت خدا رو شکر. سریع رفتم تو. ملیکا و شیده داشتن با لبخند نگام می کردن. این دوتا مشکوک بودن. معمولا" هر وقت دیر می کردم هر دوشون هوار میشدن سرم و کلی جیغ و داد می کردن. اما امروز برعکس داشتن می خندیدن. اون از لبخند اخرائی اینم از این دوتا. چشمهامو ریز کردم و مشکوک گفتم: چیه؟ چتونه ؟ چرا این جوری نگام می کنید و می خندین؟؟؟ ملیکا سرشو کج کرد و لبخند به لب گفت: چون به شدت دوسِت داریم. شیده هم ابروهاشو برام می نداخت بالا و نیششو نشونم می داد. یه کاسه اس زیر نیم کاسه است این دوستی مطمئنن به نفعم نبود. یکم با چشمهای ریز خیره خیره نگاشون کردم و گفتم: یا همین الان می گید قضیه چیه یا می زنم با کیفم لهتون می کنم. خودشون می دونستن که تهدیدم جدیه. این دوتا هم از کیف من می ترسیدن. چون همیشه کیف هیکلی یا کوله دستم بود و توش پر وسیله و خرت و پرت که حسابی سنگینش می کرد و یه ضربه برای ناکار کردنشون کافی بود. شیده تندی گفت: بهت تبریک می گم آخر هفته باید بری شمال. ابروهام رفت بالا. من: شمال؟ شمال چرا؟ ملیکا: چون اخرائی اومد و تو رو برای ماموریت انتخاب کرد. با اخرائی و جلیل وند می رید و بر می گردید. وا رفته نشستم رو صندلی. وای کی الان حس ماموریت داره آخه؟ با ناله گفتم: یعنی این اخرائی هیچکی و غیر من پیدا نمی کنه ببره ماموریت؟ دیدیم این دوتا موزمار یه نگاه زیر چشمی به هم کردن و سرشونو انداختن پایین و خودشونو مشغول نشون دادن. اخمام رفت تو هم. مشکوک گفتم: زود باشید بگید من نبودم اینجا چه خبر بود؟ چرا شما انقدر مشکوکین. هیچ کدوم حرف نزدن. با تهدید گفتم: کیف .... یهو شیده گفت: اه تو هم مارو کشتی با این کیفت بابا این اخرائی اومد یکی و با خودش ببره هیچ کس حاضر نشد بره. چون تو نبودی بچه ها تو رو توصیه کردن اخرائی هم خوشحال قبول کرد. اگه جاش بود یه جیغی می کشیدم که گوش برای هیچ کدومشون نمونه. بی شعورا غریب گیر آوردن. کبود شده از جام بلند شدم و رفتم سمت دستشویی. با حرص چند بار لگد به در و دیوارش زد تا خالی شدم. آرومتر که شدم برگشتم تو دفتر و نشستم پشت میزم. بدون توجه به بقیه سرمو کردم تو پرونده هام انقده از دستشون کفری بودم که دوست داشتم یه دل سیر بزنمشون. ملیکا صندلی چرخدارشو کشید سمتم و گفت: حالا چرا این جوری بغ کردی؟ یه شماله دیگه. کیفم میده. تیز برگشتم سمتش و نگاش کردم. خودش خفه شد. سرش و انداخت پایین و آروم تر گفت: حالا اگه نمی کشیم یه چیزی بگم. من: اگه می خوای مزخرف بگی ساکت بمونی بهتره. شیده: نه مزخرف نمیگه. بهش نگاه کردم. من: تو از کجا می دونی. نیشش و باز کرد و گفت: خوب دیگه. رو به ملیکا گفتم: بگو. ملیکا با ذوق خودشو کشید سمتم و گفت: راستش برات شاگرد گیر آوردم شدن 6 نفر ساعتش و معین کن که خبرشون کنن. دیگه این بار رسما" ترکیدم. با حرص نیم خیز شدم و با دندونای به هم فشرده گفتم: دیوونه شدی؟ توی این شلم شوربا کلاس گذاشتنم چیه؟ می بینی که باید برم ماموریت. شیده: خوب بعد ماموریت کلاستو تشکیل بده. خودتو لوس نکن دیگه. روحیه اتم باز میشه. آروم تر شدم این یکی و راست می گفت. خودمم با این کلاسا انرژی می گرفتم. نشستم سر جام و سرمو بردم تو پرونده هام و تقریبا" غرش کردم: حالا تا ببینم. این یعنی حرف زیادی موقوف. شیده و ملیکا هم برگشتن سر کارهای خودشون. RE: رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 08-08-2014 قسمت 4 خسته و کوفته رسیدم به خونه. از آقای جلیل وند راننده اداره تشکر کردم. چمدونم و گرفتم و رفتم تو خونه. وای که چقدر خسته شده بودم. لخ لخ کنان رفتم تو اتاقم. لباسامو در نیاورده رفتم تو حموم و یه دوش آب گرم گرفتم. یکم خستگیم رفع شد.
ماموریتها رو دوست داشتم به شرطی که زوری نباشه. اما در هر حال کاره نمیشه که خودمون انتخاب کنیم. این ماموریتمون به خاطر قانون جدیدی بود که برای افغانی های مقیم ایران وضع کرده بودن. تو یه سری از ناحیه های کشور دیگه هیچ افغانی اجازه سکونت نداشت. یا بر می گشتن به کشورشون و یا هر جای دیگه ای که دلشون می خواست. ماهام بهشون کمک می کردیم که بتونن اجازه اقامت تو کشور مورد نظرشون و بگیرن. یا راحت تر برگردن کشور خودشون. بهشون کمک می کردیم که بتونن پول و چیزایی که توی این مدت تو ایران بدست آوردن و هم با خودشون ببرن. کار سختی بود فرستادنشون. بعضیهاشون سالها بود که اینجا زندگی کرده بودن و کار و بار درست و حسابی هم داشتن.
یاد کاظم افتادم. یه پسر افغانی 27-28 ساله. یه نامزد داشت که هنوز تو افغانستان بود. چقدر سر اینکه کجا مهاجرت کنه بحث کردیم. هی میگفت نامزدم ایران دوست نداره. فلان جا دوست نداره، فلان کشوردوست نداره. آخرشم گفت می خوایم بریم آلمان. به اینا راحت تر از ایرانیا ویزا و اقامت می دادن. خدایا می بینی کارمون به کجا ها کشیده ....
کتری و به برق زدم و چایی درست کردم. یه فنجون برای خودم چایی ریختم و رو مبل ولو شدم. منتظر موندم تا چایی خنک تر و قابل خوردن بشه. از خستگی چشمهام و بستم. با اینکه خسته بودم اما آرامش نداشتم.
سعی کردم با آزاد کردن ذهنم آروم بگیرم.
صدای یه موسیقی ملایم و نزدیک باعث شد چشمهام و باز کنم. صاف رو مبل نشستم و به دور و برم نگاه کردم. صدا خیلی نزدیک بود. اگه مطمئن نبودم تنهام حتما" فکر می کردم صدا از تو همین خونه میاد.
فنجون و رو میز گذاشتم و از جام بلند شدم. گوشام و تیز کردم و دنبال صدا رفتم. از بیرون میومد. یعنی این وقت شب یه شبگرد تو کوچه داره آهنگ می زنه؟ ولی این صدای تنبک و دهلی نبود که معمولا" شبگردا میزدن.
درِ تراس و باز کردم باد پیچید تو خونه. رفتم یه ژاکت برداشتم تنم کردم و دوباره در و باز کردم و رفتم بیرون.
هوا تاریک بود و منم که کور .....
ولی سایه یه نفری که خم شده، به تراس بغلی تکیه داده بود و حس کردم.
چشمهام و ریز کردم تا بتونم بهتر ببینم. ناخودآگاه رفتم سمتش. کوری بد دردیه.
صدا متوقف شد. اون آدمی که رو تراس بغلی بود برگشت سمتم. تو اون تاریکی و بی عینکی فقط هاله ای می دیدم که حرکت می کنه.
-: سلام ...
سریع صاف ایستادم. نمی دونستم با منه یا کس دیگه اما احساس کردم صورتش سمت منه.
گردنمو خاروندم و آروم گفتم: سلام ....
دیگه حرفی نداشتم بزنم. فکر کنم صدا از همین پسره میومد.
آروم گفتم: شما صدای ساز می دادین؟
یهو خندید جوری که ترسیدم و یه قدم رفتم عقب.
اَه چقدر بده که نمی تونم حرکاتش و درست ببینم. هاله هم شد دیدن؟
پسره: صدای ساز می دادین یعنی چی؟ آره من بودم. داشتم ساز دهنی می زدم.
ذوق زده گفتم: خوب بزن من مزاحم نمیشم.
تند رفتم رو صندلی رو تراسم نشستم و خیره شدم به هاله.
پسره یه خنده ی بلندی کرد. وا ساز زدن کجاش خنده داره؟
خنده اش که تموم شد بی حرف شروع کرد به ساز زدن. نمی دونم آهنگش چی بود اما خیلی قشنگ می زد. اونقدر تو حس آهنگ غرق شده بودم که بی اختیار چشمهام و بستم و دلم آروم گرفت. انگار تک تک سلول های بدنم با موسیقیش هماهنگ شده بود و به آرامش رسیده بود.
آهنگ که تموم شد چشمهامو باز کردم.
با لبخند گفتم: خیلی قشنگ بود. ممنونم.
پسره: خواهش می کنم.
پسره اومد سمت لبه تراسی که نزدیک تراس خونه ام بود و دستش و جلو آورد و گفت: من کوهیار سَرمَستم.
یاد آکادمی گوگوش و ماهان افتادم. سرمست شد دلم .....
سریع خودمو جمع کردم و از جام بلند شدم و همون جور که باهاش دست می دادم گفتم: خوشبختم منم آرشین آزاد هستم.
پسره: منم خوشبختم. تازه اومدین اینجا؟
من: هان ؟ نه .... فکر کنم یه 5 ماهی میشه.
پسره: جدی؟ چون تا هفته قبل ندیده بودمتون.
یه نگاه عاقل اندر سفیه به هاله انداختم. خوب که چی؟ قرار نیست همه منو ببینن. عمرا" بهت بگم بیشتر وقتا مسافرتم. من چه می شناسمت اومدیم و دزد بودی.
به گفتن یه آهان اکتفا کردم. سردم شده بود. ژاکتم و پیچیدم دورم و گفتم: بازم ممنونم بابت ساز زدن قشنگتون. من برم با اجازه. شب خوش.
یه شب بخیر گفت. دیگه نایستادم اومدم تو خونه. روحیه ام از این رو به اون رو شده بود. وقتی رو تختم دراز کشیدم آروم بودم.
*****
من: بابا زوده یه امروز و تعطیلم می خوام استراحت کنم. صدای ملیکا تو گوشی پیچید.
ملیکا: بی خود کردی پس کی می خوای کلاسات و شروع کنی؟ ملت یه هفته است معطلن خانم از ماموریت برگردن.
بحث کردن با ملیکا فایده نداشت تا شاگردا رو نفرسته خونه ی من ول بکن نبود.
یه اوفی کردم و گفتم: اوف ... باشه بگو ساعت 4 اینجا باشن. وسایلم بیارنا. خودت که می دونی.
ملیکا تند گفت: آره آره بهشون گفتم خیالت راحت.
یکم حرف زدیم و بعد گوشی و قطع کردم و از جام بلند شدم. یه امروز و بهتره به خونه و زندگیم برسم. یه هفته نبودم همه جا رو خاک گرفته.
دست به کار شدم و مثل زنای شوهر دار وسواسی کل خونه رو سابیدم. نزدیکای ظهر کارم تموم شد. یه نگاهی به کل خونه انداختم. از تمیزی برق می زد. خودم حض کردم از دیدنش. زنگ زدم برای ناهار، برام غذا بیارن و خودمم رفتم یه دوش گرفتم. بعد ناهار یکم خوابیدم و ساعت 3 بیدار شدم که برای کلاس آماده بشم.
یه ربع به 4 بود که شاگردا یکی یکی رسیدن. قبل همه شیده اومد که بچه ها رو هم معرفی کنه. همه اشون دوستا و فامیلای شیده و ملیکا بودن. خودشون سری های قبل تو کلاسم بودن. ملیکا کامل یاد گرفته بود اما از اونجایی که شیده خیلی تنبل و کند بود هنوز هم با هر سری از کلاسام میومد.
با بچه ها آشنا شدم. یه نگاهی بهشون کردم. خوبه همه اشون کمر بند و آورده بودن.
بلند گفتم: خوشحالم که همه تون کمربند آوردین چون صدای کمربندتون باعث میشه ریتم و بهتر بگیرید.
رو به شیده گفتم: شیده جان میشه آهنگ و بزاری؟
وقتی صدای بلند آهنگ عربی اومد وجودم پرِ شور و هیجان شد. واقعا" رقصیدن بهم روحیه میداد. 10 سال بود که می رقصیدم. خودم از یه مربی خیلی خوب آموزش دیده بودم و علاقه و تمرین زیادم باعث شده بود که رقصم خیلی خوب بشه.
اولین دفعه هم با توصیه ملیکا و شیده کلاس گذاشتم. جلسه آخر وقتی رقص شاگردام و می دیدم از هیجان و ذوق رو به مرگ بودم.
من: خوب برای جلسه اول لرزوندن و یادتون میدم ....
یک ساعت تموم رقص و تمرین ... بعضی ها خیلی خوب می گرفتن و بعضی هام زورشون میومد خودشون و تکون بدن.
بعد یه ساعت رقص کلاس و تموم کردم. ضبط و خاموش کردم. همه خوششون اومده بود و راضی بودن.
من: کارتون خوب بود تو خونه هم تمرین کنید. 2 جلسه دیگه می تونید با همون حرکاتی که یاد گرفتین با ریتم آهنگ برقصین.
همه خوشحال شدن. بعد از راهی کردن بچه ها با شیده نشستیم و چایی خوردیم و یکم حرف زدیم.
من: الو شیده سلام ... نه خوب نیستم صدامو نمیشنوی؟ دارم می میرم. من امروز نمیام اداره میشه برام مرخصی رد کنی.... ممنونم. گوشی و قطع کرده نکرده شروع کردم به سرفه کردن. صدام به زور در میومد. مثل دیوونه ها دیشب جو زده شدم و پنجره اتاقم و باز گذاشتم و خوابیدم. حالا هم از بدن درد و کوفتگی دارم می میرم. سرمای بدی خورده بودم. کلی لباس رو هم پوشیده بودم و نصف بسته ی دستمال کاغذی و مصرف کرده بودم. دماغم بس که کشیده بودمش قرمز شده بود. عصری دیدم دارم میمیرم. بلند شدم و لباس پوشیدم. باید می رفتم دکتر. 2 تا آمپول می زد حالم جا میومد. یه دکتر عمومی یه خیابون اون ورتر بود. آژانس گرفتم. نای راه رفتنم نداشتم. از منشی نوبت گرفتم و منتظر شدم. مریض تو اتاق دکتر بود. داشتم با دستمال بینیمو پاک می کردم که در باز شد و یه پسر جوون وارد شد. مستقیم رفت سمت منشی و شروع کرد به خوش و بش کردن باهاش. اعصاب اینا رو نداشتم چقدر ور می زدن. اَه کی این مریضه میاد بیرون؟ پسره بعد یکم با خنده اومد و به فاصله 2 تا صندلی از من نشست. بی توجه بهش خیره شدم به در اتاق دکتر. دو دقیقه نشده بود که مریضه بالاخره اومد بیرون. منتظر شدم که منشیه اسمم و بگه هر چند خودم تقریبا" نیم خیز شده بودم. منشی: آزاد ... تند از جام بلند شدم که برم تو اتاق. منشی سرش پایین بود و زحمت کشید با دست به در اتاق دکتر اشاره کرد. پسره هم از جاش بلند شد. یه قدم رفتم سمت در اتاق که دیدم اینم داره میاد. گفتم شاید اشتباه می کنم. یه قدم دیگه رفتم جلو دیدم نه این واقعاً داره میاد دنبالم. برگشتم سمتش و با اخم گفتم: چته دنبال من راه افتادی؟ حالم خوب نبود و نمی فهمیدم دارم چی میگم. اعصابم بهم ریخته بود. پسره یه ابروشو داد بالا و گفت: خانم اشتباه می کنید من با شما کاری ندارم دارم میرم تو مطب. اخم کردم و گفتم: کجا؟ نشنیدی منشی منو صدا کرد تو چرا راه افتادی؟ پسره با تعجب گفت: هی هیچی نمیگم ... مریضی حواس پرتم شدی؟ منشی منو صدا کرد. اخمم بیشتر شد و تحقیر آمیز گفتم: از کی تا حالا شما آزاد شدین؟ پسره: از وقتی به دنیا اومدم. دیگه این پسره رو روانم بود. با جیغ گفتم: منو مسخره می کنی؟ شخصیتم خوب چیزیه. پسره متعجب گفت: خانم من چه مسخره ای دارم بکنم. جدی گفتم. عصبانی گفتم: اگه تو آزادی پس من غضنفرم. پسره لبخند زد و گفت: نمی دونم .... غضنفری؟ اونقدر حالم بد بود که نمی تونستم درست و منطقی رفتار کنم. با حرص کیف گنده امو بلند کردم و محکم کوبیدم به بازوی پسره و با جیغ گفتم: پسره بی شخصیت خجالت بکش. من اعصاب خوشمزگیهای تو رو ندارم. نفهم ... پسره بازوش و آورد جلو که جلوی ضربات متوالیمو بگیره و تو همون حال گفت: به خدا اذیت نمی کنم. منشی که دید کار ما بالا گرفته بلند شد و اومد خودشو انداخت وسط و گفت: خانم خواهش می کنم آروم باشید مشکل کجاست؟ با اخم و حرص پسره رو نشون دادم و گفتم: این مرتیکه خجالت نمیکشه.. دیگه تو مطب دکترم ول نمی کنن. مگه شما نگفتید آزاد؟ دختره یکم نگام کرد. اَه اینم که گیج می زنه. یهو زد زیر خنده. اینجام مطب بود من اومدم؟ از منشی گرفته تا مریضاش همه دیونن. یکم خندید و بعد گفت: حالا فهمیدم. رو کرد سمت پسره و گفت: آزاد تو بیرون منتظر باش تا خانم آزاد تشریف ببرن تو و ویزیت شن بعد تو برو پیش دکترو. گیج نگاشون کردم. این چرا هی آزاد آزاد میکنه؟ زدم رو شونه دختره و گفتم: چرا هی آزاد میگی؟ منشی یه اشاره به پسره کرد و گفت: این آقا اسمشون آزاده شما هم فامیلیتون برای همینم اشتباه کردین. من باید میگفتم خانم آزاد ببخشید. همچین نگاش کردم که از 10 تا فحش بدتر بود. خدا رو خوش نیمومد من مریض و انقدر اذیت کنن. با حرص برگشتم رفتم سمت در اتاق دکتر. دکتر جونم لطف کرد و 2 تا آمپول نوشت برام که اومدم بیرون دادم منشی برام زد. عوضی همچین آمپول زد انگار به گاو می خواست بزنه. خیلی دردم گرفت. از جام بلند شدم و لنگ زنون از مطب اومدم بیرون. ایستادم کنار خیابون که ماشین بگیرم. اما لامصب ماشین گیر نمیومد. هوا هم داشت تاریک میشد. منم که همیشه خدا سردم بود. دستهامو چپوندم تو جیب کاپشنم و خودمو جمع کردم. یه ماشین اومد جلوم ایستاد. سرمو بلند کردم و یه نگاهی بهش انداختم. یه آزارای مشکی بود. بی شعورا نمی فهمن مریضم. رومو کردم اون سمت و یکم رفتم جلو تر. ماشینه هم دنبالم اومد. شیشه اشو داد پایین. یعنی منتظر بودم یه زری بزنه با لگد بیوفتم به جون ماشینش. معمولا وقتی مریض بودم دیوونه میشدم. داشتم خودمو آماده می کردم لگد و حواله ماشین خوشگلش کنم حالش جا بیاد که با شنیدن اسمم متعجب سر خم کردم ببینم کیه که صدام میکنه. -: خانم آزاد لطفا سوار شید. اِه این که همون پسره مطبیه است. چی خوشحالم هست میگه سوار شو جون عمه ات سوار میشم. خیلی محترمانه که با رفتار قبلم کاملا فرق داشت گفتم: نه ممنون ماشین می گیرم. پسره: تعارف نکنید اینو بزارید پای جبران کتکایی که تو مطب بهم زدین. شما هم حالتون خوب نیست اینجا هم ماشین خورش خوب نیست. یکم فکر کردم و به خیابون نگاه کردم. راست می گفت اینجا نمی تونستم ماشین بگیرم. بی خیال کلاس ملاس شدم. فوقش می خواد بدزدتم منم حالشو جا میارم دیگه. خیلی شیک در جلو رو باز کردم نشستم. برگشتم دیدم با لبخند نگام می کنه. من: ام ... مرسی ... خندید و گفت: خواهش می کنم. فکر نمی کرد بعد اون ناز کردن انقدر راحت سوار ماشینش بشم. ولی برام مهم نبود. پسره عددی نبود. راه افتاد. آدرس خواست منم خیلی شیک آدرس خونه رو بهش دادم. برد صاف رسوندم دم در خونه. یه تشکری کردم و اومدم پیاده بشم که به حرف اومد. -: خانم آزاد... برگشتم سمتش و منتظر نگاش کردم. یه لبخندی زد و گفت: راستش نمی دونم چرا شاید به خاطر کتکایه که ازتون خوردم. راستش ازتون خیلی خوشم اومد. می خواستم اگه مایل باشید با هم دوست بشیم. دستگیره در و ول کردم و صاف نشیتم. دقیق نگاش کردم. یه پسر امروزی بود. خوشتیپ بود. موهاش کمی تا قسمتی فشن بود. قیافه اشم خوب بود. بیشتر تیپش تو چشم بود. از سر و ریختش پیدا بود که وضع مالیشم خوبه. دختر چشم و گوش بسته ای نبودم. که با یه پیشنهاد جیغ و بکشم سرش و بگم: هی عوضی چی پیش خودت فکر کردی. آشغال برو گم شو.... فکر کنم اولین دوست پسرم تو 15 سالگیم بود. اون موقع که همه دخترا فکر و ذکرشون پسره و همه کار می کنن که نظر یه پسر و جلب کنن. چقدر خنگ بودم اون موقع ها. بدون 6 قلم آرایش تا سوپری سر کوچه امونم نمی رفتم. خیلی وقت بود که تنها بودم. چند وقتم میشد که به شدت احساس تنهایی می کردم. تیپ ظاهریش که بد نبود. باید دید اخلاقش چه طوره. مریض بودم و مدام فس فس می کردم. در حالت عادی یکم ناز و نوز می کردم ولی الان حس اون کارم نداشتم. می خواستم زودتر برم تو خونه و بگیرم بخوابم. از طرفی هم آدم رکی بودم یا از کسی خوشم میومد و میگفتم آره یا بدم میومد و می گفتم نه. آزادم به چشمم خوب اومده بود. شونه ای بالا انداختم و بدون عشوه و ناز و با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن گفتم: باشه. اولش تعجب کرد. برگشته بود کامل سمتم. خودشو آماده کرده بود برای اصرار وقتی که دید خیلی شیک و راحت و بدونه چونه زنی قبول کردم خوشحال خندید و گوشیش و در آورد و گفت: میشه شماره اتو بدی؟ شماره امو گفتم و زد تو گوشیش و برام میس انداخت. دستش و به سمتم دراز کرد و گفت: من آزاد خسروی هستم. دستم و تو دستش گذاشتم و گفتم: منم آرشین آزاد هستم. لبخندی زد و گفت: بهت زنگ می زنم. خداحافظی کردم و پیاده شدم. رفتم تو خونه و وقتی در و بستم دیدم راه افتاد و رفت. رفتم سوار آسانسور شدم. تو آینه آسانسور به خودم نگاه کردم. خداییش این پسره مخش تاب داشت. از چی من خوشش اومد؟ از چشم و دماغ قرمز شده ام یا از عطسه و سرفه های پی در پیم. شایدم از رنگ پریده و لبهای بی روحم. اما فکر کنم حرف راست و خودش گفته. از کتکایی که خورده خوشش اومده. بی خیالش شدم و رفتم تو خونه. خوشحال حقوقم و شمردم. ملیکا کنارم ایستاده بود و با خنده به چشمام که برق می زد نگاه کرد. ملیکا: آرشین خیلی بامزه شدی. اگه بدونی چه ریختی هستی. مثل یه زنبوری که با اشتیاق به گل مورده علاقه اش نگاه می کنه داری به پولا نگاه می کنی. نیشمو باز کردم و گفتم: این علاقه به خاطر حقوقم نیست به خاطر تشویقیه که برای ماموریت بهم دادن. ملیکا سریع پرید سمتم و با چشمهای گرد گفت: تشویقی؟ چرا؟ زبونم و تا جایی که میشد براش در آوردم و گفتم: دلت بسوزه. چون هیچ کدومتون نرفتید و من بچه خوبه بودم و رفتم بهم تشویقی دادن. ملیکا پشت چشمی نازک کرد و گفت: الهی کوفتت بشه. حالا می خوای باهاش چه غلطی بکنی؟ نیشم و باز کردم و ابرو انداختم بالا و جوری که دلش آب بشه گفتم: می خوام باهاش برم اسپا یکم حال کنم... با حسرت گفت: بمیری.... تنهایی؟؟؟؟ یکم دلم براش سوخت. من: خوب اگه می خوای تو هم بیا. با ذوق پرید بالا و گفت: آخ جون. پس من برم به شایان بگم بیام. این و گفت و زود تلفنش و برداشت و رفت. اگه اداره نبودیم پا میشدم با لگد می زدم تو کمرش. اه این دختره هم شورش و در آورده بود آب می خورد به شایان خبر می داد. آخه آدم انقدر دوست پسر زلیل؟ درسته شایان پسر خوبی بود و خیلی وقت بود با هم دوست بودن و تریب لاو و ازدواج و اینا اما خوب. داشتم تو دلم بهشون فحش می دادم که موبایلم زنگ خورد. ای جونم آزاده. من: سلام علیکم. آزاد: سلام عزیزم. خوبی خانمی؟ نیشم باز شد. یکم باهاش حرف زدم و بهش گفتم تشویقی گرفتم می خوام برم پوله رو هاپولی کنم کلی خندید. گفت زنگ زده بهم خبر بده با خانواده و دوستان میره شمال اگه یه وقت نتونست جواب تلفنش و بده نگرانش نشم. در کل من تو روابطم خیلی راحت بودم. از اولم با آزاد طی کرده بودم که می تونه تو دوره دوستی با من با بقیه هم باشه به شرطی که اولویت اولش من باشم. کلا مدلم این بود. می دونستم پسرا خیلی هیز و دلن اگه بی خودی گیر بدم بهشون فقط خودمو ضایع کردم. برای همین خیلی شیک می گفتم با بقیه هم می خوای باش اما وقتی بهت زنگ می زنم باید پیش هر کسی که هستی اول جواب منو بدی. اولش یکم تعجب کرد ولی بعدش خیلی خوشش اومد. خوب کدوم خریه که خوشش نیاد. گوشیو قطع کردم که همزمان شد با اومدن ملیکا. قرار شد بعد کار بریم خونه هامون و از اونجا حاضر شیم و یه جایی همدیگرو ببینیم. ملیکا یه جای خوبی می شناخت. خوشحال و سرحال رفتم خونه و وسایلمو جمع کردم. دیرم شده بود و نمی تونستم پیاده برم. از اون روزی که با ماشین زده بودم به ستون پارکینگ دیگه دست بهش نزده بودم. الان مورد اورژانسی بود باید ازش استفاده می کردم. سریع سوییچ و برداشتم و رفتم سوار ماشین شدم. بسم.. ، بسم ... گویان ماشین و روشن کردم و از خونه اومدم بیرون. اولش با سرعت 20 تا می رفتم که باعث شده بود هر ماشینی که از کنارم رد میشد یه بوق ممتد برام بکشه و بعد ازم سبقت بگیره بره. فکر کنم یه چند تا فحشم خوردم. ولی بی خیالی طی کردم و به آسه رفتنم ادامه دادم. میخ جاده شده بودم که دیدم یه رنو با سرعت چی از کنارم رد شد و رفت. من و میگی انقدر بهم بر خورد که حد نداشت. برام خیلی افت داشت از یه رنو جا بمونم. به رگ غیرتم بر خورده بود. پام و گذاشتم رو گاز و سرعتم و بیشتر کردم و فشنگی رفتم سر قرار. حالا میگم فشنگی نه که با سرعت 120 تا برونم نه با همون 60 تا رفتم که به نظر خودم خیلی تند بود. رسیدم سر قرار و از ماشین پیاده شدم. ملیکا با دیدنم سوتی کشید و گفت: ایوال بالاخره این ماشینتون و از پارکینگ در آوردین. لبخندی زدم و گفتم: خفه راه بی افت که بی طاقتم. می خوام برم ریلکـــــــــــــــس کنم. با شوخی و خنده رفتیم بالا. وای که چقدر حال داد. اینکه بشینی یکی ماساژت بده و بهت برسه خیلی چیز فوق العاده ایه. مخصوصا" برای من که عشق ماساژ بودم. کافی بود یکی بگه می خوام ماساژت بدم همین کلمه باعث میشد ریلکس کنم و چشمهام از آرامش رو هم بی افته. بعد از یه ماشاژ توپ و مانیکور و پدی کور کردن و گذاشتن چند تا ماسک مختلف رو صورتمون بالاخره رضایت دادیم و بعد 3 ساعت اومدیم بیرون. خودم حس می کردم پوستم نرم و 2-3 درجه روشن تر شده. دم در با ملیکا خداحافظی کردم. نفله منتظر شایان موند که بیاد دنبالش. منم تنها رفتم سوار ماشین شدم و راه افتادم. 2 تا خیابون اون ورتر نگه داشتم باید از سوپری خرید می کردم. خیابون سر پایینی بود. از ماشین پیاده شدم. خواستم در و ببندم یادم افتاد کیفمو بر نداشتم. خم شدم رو صندلی جلو که از رو صندلی بغل کیفمو بگیرم. در و یکم باز کرده بودم. دست دراز کردم کیف و گرفتم اومدم برگردم عقب که یه صدای گوش خراش شنیدم. با تعجب تو همون حالت یه نگاهی به این ور اون ور کردم. از ماشین بیرون اومدم و صاف ایستادم. یه اتوبوس از کنار ماشین رد شده بود و رفته بود یکم جلوتر ایستاده بود. هر چی نگاه کردم دیدم اینجا که ایستگاه نیست پس چرا ایستاده نکنه برای منه. ولی مگه کوره نمیبینه ماشین دارم سوار نمیشم. بی خیال اتوبوسه شدم. دست دراز کردم در و ببندم برم به خریدم برسم. چشمم هنوز به اتوبویسه بود که راننده اش داشت پیاده میشد. هر چی دستمو تو هوا چرخوندم که در و پیدا کنم ببندمش پیداش نکردم. برگشتم ببینم در کجاست که با دیدن در دهنم مثل چی باز موند. در بدبخت و خوشگل ماشین نازم به جای اینکه این وری چفت شه از اون ور چفت شده بود به گل گیر و بغل کاپوت ماشین. -: خانم واقعا" ببخشید اما تقصیر من نبود من داشتم راه خودمو می رفتم یهو در ماشینتون باز شد. فکر کنم چون تو شیب بود ول شد. دیگه خیلی نزدیک بودم و نتونستم ترمز بگیرم. با دهن باز برگشتم سمت مردی که حرف می زد. راننده اتوبوس بود. درمو اتوبوس برد. بغض کردم. ماشین قشنگم قر شد رفت. من هی بیرون نبردمش نو بمونه ببین چه ریختی شد الان. عصبی بلند گفتم: آقا یعنی چی درمو بردی حالا من بی در چی کار کنم؟ ماشینم اپن شد رفت. ملت دورمون جمع شده بودن. اعصاب هیچکیو نداشتم مخصوصاً این فضولا که همچین نگاه می کردن انگار به مهیج ترین صحنه مسابقات رانندگی چشم دوختن. همه اشم سعی می کردم خودمو آروم کنم تا قاطی نکنم بزنم همه رو از دم لت و پاره کنم. حالا این جوری من با این ماشین در چپکی چی کار می کردم؟؟؟ راننده مدام سعی می کرد با حرفهاش آرومم کنه. اما من توجهی بهش نداشتم. داشتم فکر می کردم چه گِلی به سر بگیرم. آزاد هم خبرش رفته بود شمال. اگه بود یه زنگی بهش می زدم تا به دادم برسه. تو فکر بودم که دست به دامن کی بشم. ملتم مدام زر زر می کردن و وز وزشون رو مخ بود. -: ببخشید .. بخشید اجازه می دید؟ آقا چی شده؟ یه پسر جوون و قد بلند اومده بود و از رانند سوال می کرد. ملت چقدر بی کار و فضول بودن آخه. مات به در ماشینم نگاه می کردم. بهتره زنگ بزنم به ملیکا و شایان تا بیان. شایان حتما" می دونه باید چی کار کنم. پسره: آقا شما بفرمایید فقط کارت بیمه اتونو بدین به ما خودمون هماهنگ می کنیم. سریع برگشتم سمتشون. راننده سریع کارت بیمه اشو در آورد و شماره اشم داد به یارو و یه خدا خیرت بده گفت و داشت میرفت. این نره غول کیه دیگه خودشو پسر خاله کرده. اومدم جلوی راننده رو بگیرم که در نره. من: هی آقا کجا؟؟؟؟ پسره جلوم ایستاد و نزاشت دنبال راننده برم. با حرص نگاش کردم و گفتم: برو کنار ببینم. پسره خونسرد گفت: کارت بیمه اشو داده. بزار بره مسافر داره. عصبی گفتم: داره که داره درمو برد. پسره پق زد زیر خنده. با حرص بهش چشم غره رفتم که سریع دهنشو جمع کرد. با اخم گفتم: اصلا کی به شما گفته خودتونو بندازین وسط؟ وکیل وصی مردمی؟ یه نگاهی بهم کرد و گفت: فکر کردم تو عالم آشنائیت کمک بخوای؟ تکونی خوردم و دقیق نگاش کردم. کدوم آشنائیت؟ یادم نمیومد این پسره رو جایی دیده باشم. نکنه تو مهمونی جایی دیده باشمش. با تردید گفتم: تو مهمونی دیدمت؟ پسر: دفعه اول تو مهمونی دیدمت ولی فکر نمی کنم اونجا منو دیده باشی. اخم کردم. من: تو کدوم مهمونی؟ پسر: مهمونی آقای اخرائی... به مغزم فشار آوردم. یه هاله محوی از یه پسر قد بلند دیدیم که برای نجات خودم اخرائی و حواله اش کردم. اما اونقدر محو بود که یادم نمیومد. پسره خودش به حرف اومد. پسره: نشناختی نه؟ با سر گفتم نه. پسر: کم حواسی خانم آزاد ... چشمهام در اومد فامیلیمو از کجا می دونست. سوالی نگاش کردم. لبهاشو جمع کرد و شروع کرد به سوت زدن. اما نه معمولی. با سوت آهنگ می زد. یهو یادم اومد. تراس... ساز دهنی .. سایه یه پسر... با بهت انگشتمو به سمتش گرفتم و گفتم: تو کوهیاری؟ RE: رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 09-08-2014 قسمت 5 لبخندی زد و گفت: بله آرشین خانم بالاخره یادت اومد؟ نمی دونم چرا اما یهو از دیدن یه آشنای محو خوشحال شدم. اینکه تو این وضعیت بی دری یکی بود که کمکم کنه ذوق زده شدم.
بی حواس با کف دست کوبیدم به بازوش و با خنده گفتم: خره چرا زودتر نگفتی ...
یهو به خودم اومدم فهمیدم گند زدم. زرت صمیمی شدم. همچین که انگار ملیکا یا شایان ایستاده کنارم و باهاش حرف می زنم.
کوهیار پق زد زیر خنده. منم شرمنده نیشمو باز کردم و یه ببخشید آروم گفتم. دوباره با دیدن در یه وریم بق کردم.
ناراحت گفتم: حالا چی کار کنم؟
کوهیار: درستش می کنیم.
رفت سمت ماشین و خم شد و یه نگاهی بهش انداخت. بعد بلند شد و موبایلش و در آورد و زنگ زد به یکی. حرفهاشو می شنیدم. آدرس جایی که بودیم و داد و گفت منتظره و بعد تلفن و قطع کرد.
اومد سمتم و گفت: باید منتظر بمونیم.
من: برای چی؟
یه اشاره ای به ماشین کرد و گفت: این جوری که نمی تونی سوارش بشی. باید بره تعمیرگاه زنگ زدم به دوستم که تعمیر گاه داره گفتم بیاد دنبال ماشین.
یکم ریز نگاش کردم. یه قد بلند.. 4 شونه ... قیافه معمولی.. تیپ مناسب ... خوش تیپ بود.
به قیافه اش که نمیومد دزد باشه بخواد تبانی کنه ماشینمو بدزده.
کوهیار به ماشینش اشاره کرد و گفت: تا بیاد یکم طول میکشه برو بشین تو ماشین من تا من برم یه چیزی بگیرم بخوریم.
یه نگاه به ماشینش انداختم. خوشگل بود. اما نمی تونستم ماشینم و بی در ول کنم برم.
من: نه مرسی همین جا می مونم .
کوهیار: خوب یخ می کنی. هوا سرده.
یه اشاره ای به ماشین کردم و گفتم: خوب این در نداره.
یه آهانی گفت .
کوهیار: خوب پس بشین همین جا تا من بیام.
رفت و منم نشستم تو ماشین بی درم. یکم بعد با دوتا لیوان قهوه برگشت. چه حالی داره قهوه خوردن تو هوای سرد. البته اگه ماشینم در داشت بیشتر حال می داد.
یکیش و به طرفم دراز کرد. بی حرف ازش گرفتم. خودش تکیه داد به ماشین و آروم لیوانش و به لبش نزدیک کرد.
به دود لیوان خیره شدم. جفت دستامو دور لیوان حلقه کردم.
کوهیار: چرا نمی خوری؟
سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم. روش به سمت خیابون بود اما سرش و برگردونده بود سمت من و به لیوانم اشاره می گرد.
من: دود میکنه گذاشتم سرد شه.
کوهیار چشمهاش گرد شد یهو پق زد زیر خنده و همراه با خنده بریده بریده گفت: دود میکنه؟ مگه آتیش گرفته.
اَه بازم من با این دود و بخارم. همیشه قاطی می کنم این دوتا رو حواسم پرت میشه.
کوهیار یکم خندید منم خودمو زدم به خنگی که یعنی من یادم نیست چی گفتم. خنده اش که تموم شد گفت: منظورت بخاره دیگه؟
با سر تایید کردم. یه لبخند زد و گفت: سرده بخور.
آروم لیوان و به سمت دهنم بردم. یکم بوش کردم. لبمو
چسبوندم و یه قلوپ دادم بالا.
چشمام از کاسه زد بیرون با همه قدرت لیوان و از دهنم جدا کردم و هر چی تو دهنم باقی مونده بود تف کردم و شروع کردم به سرفه کردن.
کوهیار خم شد سمتم و گفت: چی شده؟ حالت خوبه؟؟؟
دست راستمو بالا آوردم و مثل باد بزن تند تند تکونش دادم. دهنمم باز کردم و زبونم و آوردم بیرون. سعی می کردم با این حرکت دستم تا ته حلقم و زبونم و خنک کنم. جزغاله شده بودم.
کوهیار با تعجب گفت: سوختی؟؟
تو همون حالت یه چشم غره بهش رفتم و گفتم: نه پس محض خنده دارم ادای سگ پا سوخته رو در میارم.
ابروهاش و داد بالا دستش و جلو آورد و لیوانم و از دستم گرفت و یه قلوپ ازش خورد. تو اون حالت سوختگی با تعجب به این حرکتش نگاه کردم. این پسره دهنی مهنی حالیش نمیشه. چه ریلکسه. انگار نه انگاره تازه منو دیده. چه راحت از لیوان من قهوه خورده.
یه قلوپ دیگه هم از قهوه ام خورد و لیوان و پایین آورد. بهم اشاره کرد و گفت: این که خوبه پس مشکلت چیه؟
با تعجب نگاش کردم.
من: تو ولایت شما سرد چند درجه است؟؟
یه لبخند کج زد و گفت: تو همین درجه ها.
چشمم و ریز کردم و براش پشت چشم نازک کردم. برگشتم که قهوه امو ازش بگیرم که دیدم تا ته سر کشیده. هم قهوه خودشو خورده بود هم مال من و. بفرما اومده بود خوبی کنه. خودش که قهوه نخورده تر بود.
بی خیال قهوه شدم و آروم نشستم تو جام. خیره به خیابون بودم. دوتا دختر فشن از عرض خیابون در حال رد شدن بودن. من که دختر بودم داشتم با چشمهام می خوردمشون. موهای بلندشون از 6 طرف شالشون زده بود بیرون. شالشونم که اسقاط برای رفع کُتی انداخته بودن رو سرشون. تا حلقشون پیدا بود. همچینم آرایش کرده بودن که من فقط وقتی می رفتم مهمونیهای زوری اخرائی همچین آرایش می کردم.
اومدم ضایع نگاه نکنم. روم و برگردوندم که مثلا به یه جای دیگه نگاه کنم.
چشمم خورد به کوهیار که دست به سینه تکیه داده بود به ماشین و زوم این 2 تا دختر شده بود. یه نیمچه لبخندی زدم و برگشتم سمت دخترا دیدم با چشمهاشون هر چی چراغ رنگیه به کوهیار میدن.
عمدی اومدن از جلوی من و کوهیار رد شدن و ریز ریز خندیدن. سر کوهیارم همراه با حرکت اینا چرخید.
خنده ام گرفت. با خنده گفتم: می خوای بری شماره بدی یا حرفی بزنی برو.
برگشت سمتم و با ابرو ازم پرسید چی؟
با سر به مسیر دخترا اشاره کردم. یه لبخندی زد و گفت: اینا مثل عروسک تو ویترینن. فقط باید از دور دیدشون. تازه بچه هم بودن. مطمئنن 2 قدم جلوتر برای یه مورد دیگه همین جور عشوه می ریزن.
ابروهام رفت بالا و متعجب بهش نگاه کردم.
من: یعنی تو از این عروسکای تو ویترین خوشت نیومده و باهاشون کاری نداری؟
یه لبخند شیطون زد و گفت: عروسک داریم تا عروسک. به باربی های بچه کاری ندارم.
خنده ام گرفت. چه رک همه حرفهاش و می زد. اصلا" هم براش مهم نبود که من در موردش چی فکر کنم. هر چند آدمی نبودم که با 4 تا حرف و عقیده در مورد کسی قضاوت کنم.
دیگه چیزی نگفتم. یه 5 دقیقه بعد یه پژو اومد و جلومون ترمز کرد. شیشه بغل پایین اومد و2 تا پسر جوون توش نشسته بودن. راننده خم شد سمت شیشه و گفت: درتون و کی برده؟
کوهیار خم شد و با خنده گفت: اینکه کی درش و برد مهم نیست، مهم اینه کی میارتش. چه طوری؟ چرا انقدر دیر کردی؟
پسره: ترافیک بود بابا. کلی هم منتظر اشکان شدم تا بیاد.
کمربندش و باز کرد و پیاده شد. یه سلامی به من کرد که جوابش و دادم.
پسره: خوب من در خدمتم چی کار کنم؟
کوهیار: دمت گرم امین جان قربونت، ماشین دستت و می بوسه دیگه راست و ریستش کن.
امین یه نگاهی به ماشین کرد و گفت: حالا چه جوری این ریختی شده؟
کوهیار کوتاه گفت: اتوبوس خورد به درش و بردش. بی خیال.
برگشت سمتم و گفت: سوییچ و می دی؟
زیاد مطمئن نبودم. این پسره رو که به کل نمی شناختم. کوهیارم درست و حسابی نمیشناسم که راحت بخوام سوییچ ماشینم و بدم بهش. درسته در نداره اما خوب درش و درست میکنه بعدم می دزدتش.
کوهیار متوجه تردیدم شد. با لبخند آروم گفت: نترس ماشینت و نمی دزدم. اصلا" می خوای تا درست شدن ماشینت سوییچ ماشینم و بدم دستت.
سوییچ ماشینش به چه دردم می خورد اومدیم و فولوکس قورباغه ای داشت. به چه کارم میاد؟ یاد ماشینش افتادم. نه خوب چیزی داشت فولوکس نبود که تو ام ...
بی خیال شدم و سوییچ و گذاشتم تو دستش. با لبخند تشکر کرد. سوییچ و داد به امین و گفت: دستت درد نکنه. جبران می کنم.
امین: این چه حرفیه. برید خوش باشید.
کوهیار: پس ما بریم دیگه. قربانت. بهم خبرش و بده.
امین سری تکون داد و با هم دست دادن. کوهیار برگشت سمتم و گفت: کیف و وسایلتو بردار می رسونمت خونه.
وسایلمو برداشتم و دنبالش رفتم. سوار ماشینش که شدیم گفت: از بابت امین خیالت راحت باشه پسر خوبیه. ماشینت و سالم تحویلت میده. نگران نباش.
برگشت سمتم و یه چشمکی زد و گفت: اگه ماشینت و برد تو هم ماشین منو بگیر. یا هر چیز دیگه که خواستی می خوای کلید خونه رو بدم بهت راحت باشی. من نبودم بری هر چی خواستی برداری؟
از حرفهاش و لحن شوخش بلند خندیدم.
دیگه چیزی نگفت: ضبط و زد و تا رسیدن به خونه تو سکوت آهنگ گوش کردینم. به خونه که رسیدیم نگه داشت.
کوهیار: خوب آرشین خانم رسیدیم. بفرمایید اینم منزل. فقط اگه می تونی شماره اتو بده که خبر درست شدن ماشینت و بهت بدم.
آروم شماره امو گفتم و اونم زد تو گوشیش.
بعد کلی تشکر ازش خداحافظی کردم و پیاده شدم و رفتم تو خونه.
عاشق یکشنبه هام. چون روز تعطیلمه و می تونم تا جایی که دوست دارم بخوابم. انقدر خوبه که حد نداره. تو جام قلتی زدم یه نگاه به ساعت انداختم. دیشب تا ساعت 2 ملیکا اینجا بود و انقدر چرت و پرت گفتیم که حد نداشت. بعد از رفتنشم از زور خستگی خوابم نبرد و منم از بی خوابی رو آوردم به تمیز کردن خونه. دیگه ساعت 4 خوابم برد. الانم ساعت 3 بعد از ظهره. اما تاریکی اتاق باعث میشه آدم حس کنه هنوزم شبه و میشه خوابید. عادت دارم تو تاریکی مطلق بخوابم. برای همینم پرده های اتاقم کلفت و تیره ان. از جام بلند شدم. رفتم قهوه جوش و زدم. تلویزیون و روشن کردم و گذاشتمش رو کانال آهنگ. داریوش و فرامرز اصلانی با هم می خوندن. آروم زیر لب شعرشو زمزمه کردم. رفتم تو اتاقم و از همون دم در یکی یکی لباسهامو در آوردم و رفتم سمت حمام. یه دوش گرفتم و حوله پیچ اومدم بیرون. این آرامش و بیکاری و دوست داشتم. همه سلول های بدنم سکوت و سکون و حس می کردن. یه فنجون قهوه ریختم و رفتم جلوی تلویزیون نشستم. نه حوصله لباس پوشیدن داشتم نه حوصله خشک کردن موهامو. موبایلم زنگ زد. به صفحه گوشی نگاه کردم. آزاد بود. چه عجب ..... -: بله؟ آزاد: سلام عزیزم چه طوری جیگرم؟ من: خوبم، تو چه طوری؟ چه عجب بالاخره وقت خالی پیدا کردی بهم زنگ بزنی. آزاد: قربون گربه کوچولوی خودم بشم که وقتی دلخوره چنگ می ندازه. دلم انقدر برات تنگ شده بود که حد نداشت. می خوام ببینمت. شام با همیم. چشمهام در اومد. بلند داد زدم: بی شـــــــــــــــــــــــع ور .... تو برگشتی؟ پس چرا چیزی بهم نگفتی؟ آزاد بلند خندید و گفت: مُرده این محبتتم. بابا صبح رسیدم گفتم خوابی زنگ نزدم. یکم آروم شدم. خوبه شعورش رسیده روز یکشنبه امو خراب نکنه. آزاد: ساعت 9 میام دنبالت حاضر باش عزیزم. یه باشه ای گفتم و یکم حرف زدیم و قطع کردم. یکم تلویزیون دیدم. یه ذره حوله رفتم و آخرم با تنبلی از جام بلند شدم و رفتم حاضر شم. اصلا" حوصله نداشتم. درسته دلم برای آزاد تنگ شده بود اما حس بیرون رفتن و نداشتم. کاش می گفتم غذا بگیره بیاد خونه بخوریم. نه خونه من نه. الان زوده براش پررو میشه. خونه من باشه برای یه روز دیگه. موهامو خشک کردم و کم کم حاضر شدم. سر ساعت 9 آزاد زنگ زد. من: جونم؟ آزاد: گربه کوچولو پایین منتظرتم. با لبخند گفتم: الان میام. قبل رفتن یه نگاهی تو آینه انداختم با این مانتوی عسلی و کیف و کفش ستش و آرایشی که فقط به خاطر آزاد کرده بودم و لنزهای سبز خیلی خوب شده بودم. از خونه زدم بیرون. آزاد طبق معمول جلوی در آپارتمان منتظرم بود. دستی تکون دادم و بهش لبخند زدم و رفتم سمت ماشین. نشستم تو ماشین و در و بستم. برگشتم سلام کنم که کشیده شدم سمتش و لباش نشست رو لبهام. هم خنده ام گرفته بود هم چون غافلگیر شده بودم یه جورایی نمی تونستم نفس بگیرم و کم کم داشتم خفه میشدم. آروم پلک زدم و یه دستی به بازوی آزاد کشیدم و خیلی نرم خودمو کشیدم کنار. با لبخند گفتم: نه انگاری خیلی دلت برام تنگ شده بود. یه چشمگی زد و با لبخند گفت: خیلی بیشتر از خیلی. جات واقعا" خالی بود. یه تعارفم به من نکرد بعد چاخانی میگه جام خالی بود. ماشین و روشن کرد و راه افتاد. برگشت یه نگاه به من کرد و گفت: خوب خوشگل کردی، جیگر شدی. چقدر از جیگر گفتن بدم میاد اما چه کنم تکیه کلامشه نمیشه گیر بدم بهش. با لبخند یه عشوه ای اومدم و گفتم: جیگر بودم. عوق چقدر از این جلف بودنا بدم میاد اما چه کنم پسرا عقلشون تو همین عشوه ها و حرفهای لوسیه. میمیرن برای این ادا و اصولای مسخره. اینکه مثل بچه ها حرف بزنی و مثل گربه خودتو ملوس نشون بدی. با حرف من آزاد بلند خندید. آزاد: بر منکرش لعنت. دست پیش آورد و انداخت دور شونه امو کشیدم سمت خودش. یکی نیست بگه آخه این چه کاریه تو شهر و پشت فرمون میکنی؟ خدا که واجب نکرده این جوری در این شرایط سخت ابراز احساسات کنی. تصادف کنیم بمیریم همینا کوفتت میشه منم جون مرگ می کنه. آروم خودمو کشیدم کنار. دستمو گرفت و گذاشت زیر دستش رو دنده. رسما" یه وری نشسته بودم. کج به سمت جلو. بابا دست میمون که نیست انقدر دراز باشه برسه به دنده اونم با این فاصله. کل پرستیژمو بهم زده. اما خوب آزاد دوست داره. محبتش این ریختی نمود پیدا می کنه. تا برسیم به رستوران قربون صدقه ام رفت و هی دست به سر و گوشم کشید، دقیقا" مثل گربه و نازم کرد. منم برای خود شیرینی هی عشوه ریختم و هی بچه گونه و لوسی حرف زدم و کلمات و چپکی گفتم اونم عشق می کرد از این حرکاتم. واقعا" درک نمی کردم این چه جوری از این مدلیا خوشش میاد. من خودمم بعضی وقتها دقیقا" نمی فهمیدم چی دارم میگم. رسیدیم به رستوران و پیاده شدیم. آزاد کنارم اومد و دستمو تو دستش گرفت. با اون قیافه و هیکل خیلی تو چشم بود. دخترا رو می دیدم که چه جوری بهش نگاه می کردن. البته بیشتر به خاطر لباسهای مارک دارش بود که از چند فرسخی هم داد می زد بچه مایه دارم. دخترام که کم و بیش عشق پول .... رسیدیم به در ورودی. دستش و انداخت دور کمرم و راهیم کرد تو رستوران. تو یه فضای خیلی قشنگ غذا خوردیم. شب خوبی بود. هر کاری کردم که از سفرش تعریف کنه هیچی نگفت. فقط گفت خوب بوده و جام خالی. هر چی گفتم مقور نیومد که اونجا چی کارا کردن. هر چی گفتم گفت دورهمیه خونوادگی بوده. آخرشم بی خیالش شدم. هر کاری کرده به من چه. 12 رسوندم خونه. برگشتم و با لبخند و مهربون نگاش کردم. خدایی تا حالا که پسر بدی نبوده منم ازش خیلی خوشم اومده بود. کمم بهم محبت نمی کرد. همه جوره اوکی بود. من: آزاد جونم امشب خیلی بهم خوش گذشت دستت درد نکنه عزیزم. شیطون تو چشمهام نگاه کرد و گفت: حالا که بهت خوش گذشت حق و زحمه ی ما رو بده بریم. لوسی بهش اخم کردم وبا لبخند گفتم: پسره ی بد یعنی این کارها رو برای دست مزد کردی؟؟؟ مهربون خندید و گفت: نه عزیز من اینکارها رو برای دل خودم کردم. منتها مزد تو یه چیز دیگه است حسابی می چسبه. چشمهای خمار شده اش و بهم دوخت و آروم دستش و گذاشت رو موهام. موهام و بعدم صورتم و نوازش کردم. می فهمیدم داره چی میگه و همهی این کارها برای چیه. نرم اومد جلو و بوسیدم. اولش آروم و بعد کم کم پر شور و حریص. یه دستش و پشت گردنم گذاشته بود و با اون یکی دستش بدنم و به خودش فشار میداد. سفت بغلم کرده بود و با ولع می بوسیدم. آروم تو یه فرصت مناسب ازش فاصله گرفتم. هنوز چشمهاش بسته بود و نفسش جا نیومده بود. دوباره سرم و به سمت خودش کشید که ببوستم. تندی یه بوس رو لبش نشوندم و با لبخند گفتم: عزیزم بسه دیگه. فردا باید برم اداره دیر شده. دلخور نگام کرد. یکم بهش بر خورده بود. خوب این نگاه یعنی چی؟ خودش نباید فکر کنه ماشین و جلوی در خونه ی من جای این کارها نیست؟ درسته که حرف مردم برام مهم نیست اما من اینجا زندگی می کنم و اینجا ایرانه. یکی از همسایه ها ببینه خوبیت نداره. دستم و جلو بردم و گونه اش و نوازش کردم و آروم گفتم: همه چیز به وقتش. خودش فهمید منظورم چیه. یه لبخند کوچیک زد و مجبوری قبول کرد. یکم برای پیاده شدن معطلم کرد اما بالاخره رضایت داد. سریع رفتم سمت در و کلید انداختم و تا پام و تو ساختمون نگذاشتم برنگشتم براش دست تکون بدم. گفتم یه وقت پشیمون بشه بخواد بیاد بالا. برگشتم و براش تند تند دست تکون دادم و بعد یه لبخند قشنگی که نثارش کردم در و بستم و رفتم بالا. آخیــــــــــــش چه شب خوبی بودا خیلی خوش گذشت. معمولاً روزهایی که اداره داشتم و یعنی به عبارت دقیق تر تعطیل نبودم از صبح تا عصر مشغول بودم و وقت سر خاروندن نداشتم. خیلی خسته میشدم. همه ی عشقم این بود که برگردم خونه و یه دوش بگیرم و بخوابم. وای که چقدر حال میداد. دیروز کلاس رقص عربی داشتیم. تا الان بچه ها چند تا حرکت و خوب یاد گرفتن. حالا می تونن با ریتم های ساده و ضرب برقصن. عشق می کنم می بینمشون. وقتی خسته و عصبیم با رقص خودم و تخلیه می کنم. امروز آرشا زنگ زد گفت مامان دلش تنگ شده. بهش گفتم چند روز دیگه عصری بعد کارم میرم خونه. البته یه موقعی که بابا نباشه. دلم نمی خواد ببینمش. هر چند همیشه وحشی بازی در نمیاره اما خوب .... این چند وقته همه اش با آزاد سر گرم بودم. وقت برای خودم و تنهاییم نداشتم. خیلی دارم بهش نزدیک می شم. یه روز که صداش و نمی شنوم حس می کنم دلم براش تنگ شده. هر چند با اون همه توجهی که اون بهم داره این چیزا و این حس ها عجیب نیست. همه چیزش خوبه فقط یه چیزشه که یکم اذیتم می کنه. این پسره یکم مجهوله. منظورم اینه که خیلی خانواده دوسته. یعنی تعداد مسافرتها و مهمونیهای خانوادگیش خیلی زیاده. نمی دونم شایدم طبیعی باشه و چون من خودم با خانواده ام رابطه ی خوبی ندارم این حس و دارم و فکر میکنم آدمهایی که با خانواده اشون زیادی صمیمین عجیبن. آزاد امروزم رفته مسافرت. ناهار اومد دم اداره دنبالم و یه ساعت ناهار و با هم بودیم. گفت می خواد قبل مسافرتش ببینتم. که دلش کمتر تنگ بشه. فردا حتما" یه سر خونه می زنم. وقتی یکیو انقدر به خانواده اش نزدیک می بینم دلم برای مامان اینا تنگ میشه. البته فقط برای مامان و آرشا نه اون مرتیکه. ساعت کاری تموم شد. وسایلم و جمع کردم و همراه ملیکا از اداره اومدم بیرون. ملیکا: آرشین ماشینت درست نشد؟؟؟؟ من: نه بابا این پسره هنوز بهم زنگ نزده. ملیکا یه لبخند خبیث زد و گفت: میگم نکنه ماشینت و دزدیده و رفته؟ یه چشم غره بهش رفتم. خودش می دونست چقدر به ماشینم حساسم برای همینم با این حرفهاش لجم و در میاورد. مخصوصا" که چند شبه میرم رو تراس که ازش در مورد ماشینم سوال بپرسم اما چراغ خونه اش همش خاموشه. می ترسم واقعا" به خاطر یه پراید هاچ بک متواری شده باشه. با اخم گفتم: نخیرم بخواد بدزده خودم میرم دم خونه اش .... یکم فکر کردم و گفتم: دم تراسش ... آره دوباره امشب میرم سراغش ببینم کجاست و ماشینم چی شد. خدا خدا م یکردم امشب دیگه خونه باشه تا من سکته نکردم. با صدای بوق ماشین به خودمون اومدیم. شایان بود. ملیکا ذوق زده نیشش و باز کرد. چیش دختره ی جلف. یکم خود دار باشی بد نیست. رفتم جلو و با شایان سلام علیک کردم. با اصرار گفت سوار شم که تا خونه برسونتم. دیگه وقتی ملیکا هم گفت سوار شدم. راحت رسیدم دم خونه. ازشون خداحافظی کردم و باهاشون دست دادم و رفتم تو. لباسهام و عوض کردم. تشنم بود رفتم در یخچال و باز کردم. سرک کشیدم. چشمم خورد به آب پرتقال. پاکتش و برداشتم و برای خودم یه لیوان ریختم. داشتم یه قلوپ ازش می خوردم که یاد حرف ملیکا افتادم. باید با این پسره حرف می زدم. با یاد آوری اینکه چقدر حماقت کردم که شماره اش و نگرفتم یکی زدم تو سر خودم. آخه دختره ی احمق شماره اتو همین جور اورت میدی به ملت نمی گی باید یه شماره ای هم بگیری ازشون. خاک تو سرت. همچین زده بودم تو سرم که حسابی دردم گرفته بود. با دست سرم و ماساژ دادم. رفتم یه ژاکت پوشیدم و لیوانم و برداشتم و رفتم رو تراس. چراغهای خونه اش روشن بود. ذوق زده شدم. آخ جون خونه است. پس ماشینم و هاپولی نکرده. خواستم صداش کنم. اسمش یادم بود اما فامیلیش یادم نمیومد. بی خیال شدم. بلند داد زدم. من: کوهیار ... کوهیار ... صدا از کسی نیودم. بلندتر داد زدم. من: کوهیار .. هوی .. آقا ... کوهی ... کوهی یار .. کووووووووووووووهههههه ییییی ااااا رررر ..... هر چی صداش می کردم کسی جواب نمی داد. کم کم این کوهیار کوهیار کردن برام جالب شد. لبام و جمع می کردم و با اصوات مختلف اسمش و تلفظ می کردم. با صداها و تُن های مختلف. داشتم با اسمش بازی می کردم. تازه خوشم اومده بود. لیوانم و گذاشتم رو لبه ی تراس و تو همون حالم که صداشم می کردم برای خالی نبودن عریضه یه دمپاییم و در آوردم و نشونه گرفتم و محکم کوبیدم به در تراسش ... -: کـــــــــــــــــــــُوو هــــــــــــــــــی یــــــــــــــــــــــــ ارّ ....... پَشتِ کوهی؟ بالای کوهی کجای کوهی ... رفتی دنبال یار و دیار این ورو و اون ور کوه. کوهو یار کوهویار هوهوهویارررر دوباره اون یکی دمپایمم در آوردم. دستم و بلند کردم که پرتش کنم. چشممام چپ شده بود و سعی می کردم لبم و که غنچه کرده بودم و تا حد ممکن جلو آورده بودم تا یه کوه خوشگل بگم و ببینم. بی حواس دمپایی و پرت کردم ... من: کــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــوه ............ -: آخ ..... یهو مثل جن دیده ها پریدم عقب و محکم خوردم به لبه ی تراس کمرش نصف شد. جیغم رفت هوا .... -: چوب خدا صدا نداره. منو ناحق زدی ناکار کردی خدا به ثانیه نرسیده جوابت و داد. برگشتم نگاه کردم. نمی دونم چرا قسمت نیست من این پسر و روی این تراس تو نور و روشنایی ببینم. همیشه ی خدا اینجا، شب می بینمش. الانم فقط همون هاله اش پیدا بود. دو قدم جلو اومد و بالاخره تونستم تو نور لامپهای بیرون ببینمش. دستش رو دماغش بود و آروم با دو انگشت ماساژش می داد. تو اون یکی دستشم دمپایی من بود. -: اوپـــــــــــــس .... ببخشید ..... ظاهرا" دمپایی مبارک من از خجالت این آقا در اومده بودن. البته ناگفته نباشد که تو دلم زیادم ناراحت این موضوع نبودم. یه جورایی دلم خنک شده بود. 10 دقیقه است اینجا دارم با صدای انواع و اقسام پرندگان صداش می کنم. خوب زودتر جواب می داد من دست به دمپایی نمیشدم. یکم خودش و خم کرد جلو. با اون چشمهای کورم دیدم چشمهاش و مشکوک ریز کرد و گفت: اصلا" هم حقم نبود از کجا باید می فهمیدم این صداهای عجیب و غریب که از بیرون میاد که بیشتر شبیه صدای جغد شبه، در واقع اسم منه که مثل بز کوهی داری صدام می کنی؟؟ بعدم جالب بود که ببینم چه جوری دهنت و چپ و چوله می کنی.. RE: رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 09-08-2014 قسمت 6 هـــــــــــه بلندی گفتم و لبم و گاز گرفتم. چشمهام و ریز کردم و گفتم: بی تربیت. باید زودتر اعلام حضور می کردی که من کمتر ضایع می شدم.
ابروشو بالا انداخت و سر خوش لبخند زد ... سر خوش .... با داد گفتم: سرمست ..... با ذوق بلند خندیدم. کوهیار با چشمهای گرد شده نگام کرد. سریع صاف ایستادم. وقتی بهش گفتم سرخوش تو مغزم یه جرقه زد و ناخودآگاه فامیلیش یادم اومد. از ذوق به یاد آوردن فامیلیش این حرکات و کرده بودم. کوهیار: کم حافظه ای نه؟؟؟ برگشتم سمتش و گفتم: چی؟؟؟ دست به سینه تکیه داده بود به دیوار. همون جورم دقیق نگام می کرد. یه لبخند زد و گفت: فامیلیم یادت رفته بود آره؟؟؟ اوه .... بازم ... بدم میاد از این پسره که من به هر چی فکر می کنم این زودتر می فهمه. سریع چشمم و چرخوندم به تاریکی و اصلاً به روی خودم نیاوردم. خندید. بازم به روی مبارک نیاوردم. کوهیار: خوب حالا برای چی داشتی صدام می کردی؟؟؟ هان؟؟؟ یادم نمیومد. کله ام و کج کردم و با ناخونای بلندم کله ام و خاروندم. چشمهام و ریز کردم تا یادم بیاد برای چی خودم و اَنَک کردم. من: آها ... کوهیار: کم حافظه ای دیگه. بی توجه به حرفش انگشت اشاره ام و گرفتم سمتش و با اخم متهم کننده گفتم: دزد ... چشمهاش گرد شد. تکیه اش و از دیوار گرفت و گره ی دستهاش و باز کرد. یکم اومد جلو و با تعجب گفت: به من میگی دزد؟؟؟ تند تند سرم و تکون دادم و گفتم: پس چی؟ دزدی دیگه. ماشینم و چی کار کردی؟؟؟ از وقتی سوییچ ماشینم و به خودت و اون دوستت دادم یهو غیبت زده. دیگه حتی خونه هم نمیای که مبادا گیرت بیارم و ماشینم و بخوام. دزد.... ماشین من خوردن داره اصلاً دلت میاد از یه دختر چیز بلند کنی؟؟؟ خجالت نمی کشی؟؟؟ یکم مات نگام کرد و یهو بلند زد زیر خنده. می خندید و سرش و تکون می داد. منم با اخم به این حرکات عجیبش نگاه می کردم. یه آدم چقدر می تونه پررو باشه. ماشین دزد بدبخت. حالا که گیر افتاده خودش و زده به دیوونگی که نخوام ماشینم و پس بگیرم ازش. کور خونده. حتی اگه سرطان داشته باشه در حال مرگم باشه شده برم خونه اشو خالی کنم پول ماشینم و از حُلقومش می کشم بیرون. اما این خنده هاش دیگه داره عصبیم می کنه. با اخم و ناراحت گفتم: نخند ... به روی خودش نیاورد. دوباره گفتم: با توام نخند .... بازم توجهی نکرد. کماکان در حال خندیدن بود. با اخم جلو رفتم و انگشت اشاره ام و که هنوز تو هوا مونده بود آروم سیخونکی فرو کردم تو شکمش. تو همون حالت گفتم: نخند خوب ... چند بار انگشتم و سیخونکی زدم بهش که بار پنجم انگشتاش پیچید دور انگشتم و دستم و نگه داشت. راستش ترسیدم. وای مامان این دیوونه ی زنجیری گرفتتم. هر چی زور زدم دستم و بکشم عقب نمیشد. خیلی محکم گرفته بودم. با وحشتی که سعی می کردم بروزش ندم آروم گفتم: ولم کن ... ( اونقدر ترسیده بودم که مظلوم گفتم)خوب بخند .... دوباره بلند خندید. دیگه داشتم قالب تهی می کردم. تقصیر خودمه که انقدر راحت به بقیه اعتماد می کنم. خوب آخه من از کجا می دونستم پسره دیوونه است. اصلاً به قد و قیافه اش نمی خورد خل و چل باشه. کوهیار: دختره ی دیوونه. تو ماشین منو دیدی. آخه من چه نیازی به پراید تو دارم که بخوام بدزدمش. اونم یه پراید تصادفی که درم نداره. یکم خم شد سمتم و صاف تو چشمهام نگاه کرد و گفت: واقعا" فکر کردی ماشینت و دزدیدم؟؟؟ صادقانه سرم و به نشونه ی آره تکون دادم. دیگه بلند نخندید. یه لبخند کوجیک زد و زل زد تو چشمهام. فکر کردم باید بیشتر توضیح بدم. تند گفتم: آخه چند روزه خونه نیومدی. دوباره لبخند زد و گفت: ماموریت بودم. تهران نبودم که بیام خونه. ماموریت؟ شاخکام تکون خورد. اینم که مثل خودم در حال سفره. وای خاک به سرم نکنه پلیسه و من بهش گفتم دزد. دستبند نزنه بهم به جرم تهمت. انگشتم و ول کرد و یکم رفت عقب و گفت: جنوب بودم بندر عباس. اوه دیدی پلیسه. رفته بود بندر دنبال قاچاقچیها. آروم زیر لبی گفتم: پلیسی ؟؟؟ اصلاً قصدم این نبود که بشنوه اما شنید و دوباره خندید. کوهیار: نه بابا پلیس چیه. تو یه شرکت کشتی رانی کار می کنم. رفته بودم جنسهایی که با کشتی آوردن و تحویل بگیرم. از ماشینتم خبر دارم. یه هفته دیگه آماده میشه و خودم برات میارمش. خجالت کشیدم. با اینکه مسافرت بود اما بازم یاد ماشینم بود. چشمهام و گردونم و خیلی شیک چرخیدم سمت تراس و تکیه دادم به لبه ی تراس و بدون اینکه به روی خودم بیارم که تا یه دقیقه ی پیش این یارو رو دزد کردم به خیابون خلوت نگاه کردم. گوشم و خاروندم و دست بردم لیوان آب پرتقالم و بگیرم بخورم که دیدم نیست. برگشتم ببینم خاک بر سر نشده باشم لیوان افتاده باشه پایین اما هر چی چشم گردوندم ندیدمش. تند تند این ور اون ور و نگاه کردم. خم شدم ببینم رو تراس نیفتاده باشه. کوهیار: دنبال چی می گردی؟؟؟ لیوانم و خیلی دوست داشتم. نگران سر بلند کردم که بگم لیوانم نیست. من: لیوان آب پرتق ..... بهت زده به کوهیاری که همه ی حواسش و نگاهش به لیوان من که تو دستش نزدیک لبش بود خیره شدم. خیلی ریلکس یه قلوپ از آب پرتقال می خورد و بعد نگاه می کرد ببینه چقدر توش مونده. دوباره یه قلوپ دیگه می خورد. اخم غلیظی کردم و صاف ایستادم. من: میگم دزدی ناراحت میشی. کی گفت آب پرتقال من و بخوری؟ کوهیار یه نیم نگاهی بهم کرد و گفت: این و به عنوان عذرخواهی برای تهمتی که بهم زدی قبول می کنم. بچه پررو... کدوم عذر خواهی؟؟؟ پسره ی چندش .. بهداشت مهداشتم حالیش نیست. کاش دفعه ی اول که از لیوان خوردم توش تف می کردم الان جیگرم نمی سوخت. با حرص رو پنجه ی پام بلند شدم و دست دراز کردم که لیوان و بگیرم. لیوان تو دهنش بود و برای همینم متوجه ی خیز برداشتن من نشد. دستم و پیچیدم دور لیوان و اومدم بکشمش که با دست و دهن لیوان و محکم گرفت و با ابرو اشاره می کرد دستم و ول کنم. پررو .... با حرص گفتم: ول کن ... ابرو انداخت بالا ... من: میگم ول کن لیوانم و ... دوباره ابرو انداخت بالا .... چشمهام و ریز کردم و با حرص انگشتم و سیخونکی فرو کردم تو سینه اش. یهو لیوان و ول کرد منم چون آمادگیش و نداشتم و از طرفی خم شده بودم بین دوتا تراس که دستم به لیوان برسه با این حرکت ناگهانیش تعادلم بهم خورد و خودم و لیوان کج شدیم و هر چی آب پرتقال بود همه اش مثل آبشار از رو تراس ریخت پایین. کوهیارم محکم مچ دستم و گرفت که خودم کله پا نشدم پرت شم کف پارکینگ. -: وا .. نصف شبی بارون میاد؟؟؟ چشمهام گرد شد. کی تو پارکینگ بود؟ خواستم خم شم ببینم آب پرتقال و رو سر کدوم بدبختی ریختم که کوهیار سریع دستم که تو دستش بود و کشید و تکیه ام و داد به دیوار و یکم خم شد که از پایین اگه کسی نگاه کرد نبینتمون. من خنگم سیخ ایستاده بودم و با تعجب نگاهش می کردم. برگشت سمتم یه چشم غره رفت و با اون دستهای غول بیابونیش همچین رو سرم فشار آورد که خود به خود زانوهام خم شد و دولا شدم. با حرص اومدم یه چی بهش بگم که سریع انگشتش و گذاشت جلوی دهنش و آروم اشاره کرد که پایینیا می شنون. صدای یه مرد اومد که گفت: عزیزم فکر نمی کنم بارون باشه. فقط رو سر تو ریخته. ببین ... صدا اولیه مال یه زن بود. زنه: وای .. این چیه دیگه رو کله ی من؟؟ همه ی میکاپم و بهم ریخت ... مرد: نمی دونم هر چی که هست آب نیست ... صورتت نوچ شده موهات بهم چسبیده ..... زن با عشوه گفت: وای جمشید ... حالم بد شد چیه این آخه .... کی ریخته یعنی؟ مرد: نمی دونم حتماً کار یکی از این همسایه هاست. زن عصبانی گفت: 10 بار بهت گفتم از این آپارتمان که توش پر آدم بی فرهنگه بریم اما گوش ندادی دیدی چی کارمون کردن؟؟؟ زن اینو گفت و فکر کنم قهر کرد چون دیگه صدایی جز صدای تیک تیک پاشنه ی کفشش نیومد. مرده هم ملتمسانه دنبالش راه افتاد. مرد: فری؟ فری جون .. فری عشقم صبر کن خانمم ... لبم و به زور جمع کرده بودم تو دهنم که نخندم داشتم کبود میشدم. کوهیار: فری .. فری عشقم اگه می خوای حالا دیگه می توی بترکی .... پق زدم زیر خنده هم زمان با کوهیار از جام بلند شدم و همون جور که می خندیدم محکم کوبیدم به بازوش. من: گمشو ... همه اش تقصیر تو بود الان آبرومون می رفت. شیطون خندید و گفت: به من چه. تو همسایه ی بی فرهنگی هستی آب هر چیزی و شوت می کنی تو پارکینک که فری جون و جمشید جون دعواشون بشه. دوباره خندیدم. اینا همسایه های طبقه ی دومم بودن یه زن و شوهر حدود 35 ساله که خانمه خیلی احساس جوونی و با کلاسی می کرد و همیشه کلی به خودش می رسید و مثل دخترهای 18 ساله خودشو فوکول و فشن می کرد. من مخالف حس جوونی و به خود رسیدن نیستم اما این خانمه دیگه زیادی حس برش می داشت. مرده هم همیشه قربون صدقه ی زنش می رفت و مثل موم تو دستاش بود. جلوش جیک نمی تونست بزنه. معترض گفتم: اگه تو مثل نخورده ها حمله نمی کردی به آب پرتقال من این جوری نمیشد. کوهیار: اگه تو کوهی صدام نمی کردی منم آب پرتقالت و نمی خوردم. هر دو رو به روی هم با فاصله ی20 سانت از تراس ها ایستاده بودیم و تو چشم هم خیره. کل کل می کردیم اما رو لب هر دومون لبخند بود. انگار یه بازی بود. یکی اون بگه یکی من جوابش و بدم. حس دخترای 14 ساله رو داشتم که یه پسری و دیدن و فقط می خوان باهاش کل بندازن. اونم همچین نگاه می کرد انگار واقعا" از این هم جوابیا خوشش میاد. بی حرف تو چشمهاش نگاه کردم و آروم گفتم: دفعه ی دیگه آب پرتقال خواستی بگو. اونم آروم گفت: بهم میدی؟؟؟ یه لبخندی زدم و سریع چشمم و ازش گرفتم و به لیوان خالی تو دستم نگاه کردم. یه لبخند زدم و چرخیدم و همون طور که می رفتم سمت در تراس گفتم: ببخشید که بهت گفتم دزد. ماشینم درست شد خبرم کن. یه باشه ای گفت. در و باز کردم و قبل از اینکه برم تو خونه برگشتم و نگاش کردم. همون جا ایستاده بود و دستهاش و تو جیبش فرو کرده بود و با لبخند نگام می کرد. دستی براش تکون دادم و رفتم تو خونه. پسر جالبی بود. نمی دونم چرا ولی خستگیم در رفته بود. برای خودم آهنگ گذاشتم و کلی رقصیدم و تخلیه ی انرژی کردم. جلوی در خونه ایستادم. یه نفس عمیق کشیدم. قبل از اینکه زنگ خونه رو بزنم که در و برام باز کنن و بیام بالا با آرشا حرف زدم که مطمئن بشم مرتیکه نیست. خودش خونه نبود اما بهم اطمینان داد که مرده تا ساعت 10 شب بر نمی گرده. با اطمینان از اینکه مزاحمی تو خونه ندارم در زدم. مامان در و باز کرد و خوشحال سلام کرد. لبخند زدم و رفتم جلو بغلش کردم. من: سلام مامان جان خوبی؟؟؟ مامان: سلام چه طوری تو؟ چه عجب اومدی خونه. می دونستم الان می خواد گله کنه اما به روی خودم نیاوردم. حتی نمی خواستم بگم که به خاطر تلفن آرشا اومدم. درسته که با هم خوب نبودیم اما ظاهر و که باید حفظ می کردیم. درسته که از هم دلگیریم اما هر چی باشه .... با همون لبخند گفتم: دلم برای مامان نازم تنگ شده بود خوب. بعدم کلی کار داشتم این چند وقته. واقعا" سرم شلوغ بود همه اش ماموریت و این ور اون ور. پالتوم و در آوردم و یه سره رفتم تو آشپزخونه و صاف رفتم سر یخچال و کله کردم توش. مامان همیشه یخچالش پر خوراکی های خوشمزه بود. منم که نخورده. هر چی دم دستم بود برداشتم آوردم بیرون. برنج، قورمه، فسنجون.... مامان: آرشین تو تو خونه ات غذا نمی خوری؟؟ ببین چقدر لاغر شدی. با دهن پر گفتم: وقت نمی کنم مامان. حالا وقت می کردما تنبلیم میومد غذا درست کنم. مامان: ببین ترو خدا تو هی لاغر و لاغر تر میشی من روز به روز چاق تر میشم. یه نگاه به مامان کردم. نسبت به سنش هم خیلی جوون تر بود و هم پوست شاداب و هم هیکل خوبی داشت. از زمانی که یادم میاد مامان خیلی به پوستش می رسید و انواع و اقسام کرمها رو می زد. جوری که پوستش خیلی شفاف و تمیز و صاف بود. اگه اون 4 تا چروک زیر چشمش و 2 تا خط لبخندی که دو طرف لباش بود و به نظر من خیلی هم قشنگ بود و ندید می گرفتی خیلی جوون تر از سنش بود. تقریبا" چروکی نداشت. مامان با غصه دستی به شکمش کشید و گفت: با اینکه شبها شام نمی خورم اما بازم شکمم کوچیک نمیشه نمی دونم چرا؟ نمی دونم والا. مامان انتظار داشت با 2 تا شکم زاییدن بازم شکمش تخت بمونه؟ اونوقت من خودم و می کشتم گشنگی می دادم تا هیکلم متعادل باشه. من: مامان جونم شما که هیکلتون خوبه. عزیزِ من چرا انقدر خودت و اذیت می کنی؟ قاشقم و گذاشتم تو بشقابم و از جام بلند شدم. رفتم سمت کیفم و از توش کرم صورتی که دفعه ی قبل از ترکیه براش خریده بودم و یادم رفته بود بهش بدم و در آوردم. اومدم نشستم پشت میز و کرم و گذاشتم جلوی مامان. من: بفرمایید اینم کرم صورت شما. فروشنده میگفت بهترین مارک کرم صورتشه. مامان با دیدن کرم اونقدر خوشحال شد که یه لبخند بزرگ زد و بی خیال شکمش شد. با هیجان کرم و این ور اون ور کرد. یه قاشق پر غذا گذاشتم تو دهنم و گفتم: مامان آرشا کجاست؟ مامان اخمی کرد و گفت: چه می دونم. باز با این پسره رفته بیرون. هر چی هم بهش میگم گوش نمیده. با تعجب گفتم: پسره؟؟؟ مامان با حرص گفت: همین پسره دیگه ... میلادِ خیلادِ .... خنده ام گرفت. به میلاد بدبخت میگفت خیلاد ... میلاد دوست پسر آرشا بود. پسر بدی نبود. درسته یکم بچه بود و بین دوست پسرایی که تا حالا آرشا داشت از همه فنچ تر بود با این حال یه 3 سالی از آرشا بزرگتر بود و خواهرم و خیلی دوست داشت و مثل چی هم براش خرج می کرد. یعنی روزی نبود که آرشا با این بره بیرون و دست خالی برگرده. داشتم بهشون فکر می کردم که یکی کلید انداخت تو در. اخم کردم. یه لحظه فکر کردم باباست. اما وقتی در باز شد و آرشا اومد خونه خیالم راحت شد. با لبخند بلند شدم و باهاش رو بوسی کردم. یه بویی می داد. ازش جدا شدم و با اخم گفتم: بوی چی میدی؟؟ نیشش و تا ته باز کرد و با ذوق گفت: بوی جیگر میدم. با میلاد رفتیم جیگر خوردیم. یهو مامان گرومپ محکم کوبید تو سر آرشا قشنگ حس کردم گردنش خم شد. بلند خندیدم. آرشا با اخم به مامان نگاه کرد. سرش و گرفت و گفت: چیه؟؟؟ مامان با حرص گفت: خاک بر سرت آرشا. مثل دخترای نخورده ای. واسه یه جیگر انقده ذوق می کنی؟؟؟ آرشا هم بغ کرده گفت: خوب چیه؟؟ میلاد اینا هر هفته مامانش زنگ می زنه میگه بیاین بریم بیرون جیگر بخوریم. کی تو یا بابا زنگ زدی به ما بگید بریم خانوادگی جیگر بخوریم؟ کی خواستید خانوادگی با هم حال کنیم؟ همیشه تو بودی و بابا . همیشه همه جا خودتون بودید. اگه یه وقتی من و آرشینم بودیم با زور و کتک بود. وقتی شما بهم جیگر نمیدید منم میرم با دوست پسرام جیگر می خورم. میلاد جیگر نده یکی دیگه رو پیدا می کنم که بدونه من جیگر دوست دارم. حرفهاش شاید یه جورایی بود که آدم فکر می کرد شوخیه. اما جدی بود. می فهمیدم چی میگفت. بحث سر یه جیگر و خوئک خوردن نبود. بحث سر دوست پسرم نبود. بحث حتی سر کتکی که مامان به آرشا زدم نبود که اگه بحث رو اینا بود آرشا این جوری بغض نمی کرد. این جوری نگاه نمی کرد و این جوری قهر نمی کرد بره تو اتاقش. نفسم و مثل آه دادم بیرون. نفهمیدم دیگه چه جوری غذام و خوردم. نیم ساعت بعد از مامان خداحافظی کردم و از خونه اومدم بیرون. قبل اینکه مردک برسه خونه. دلم گرفته بود. پیاده و قدم زنان رامو کشیدم برم خونه. از حرفهای آرشا دلم گرفته بود. از بغضی که موقع حرف زدن داشت دلم گرفت. از حسرتی که موقع گفتن جیگر خوردن میلاد با خانواده اش تو صداش بود. یاد روزهایی افتادم که خودمم همین حسرتها رو داشتم اونقدر داشتم تا یه روز فهمیدم حسرت خوردن فایده نداره باید فراموششون کرد. دلم بد جوری گرفته بود. حوصله ی خونه رو نداشتم. گوشیم و از تو جیبم در آوردم. می دونستم الان به کی نیاز دارم. دکمه ی موبایل و زدم و گذاشتمش دم گوشم. RE: رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 10-08-2014 قسمت 7
-: سلام آرشین خانمی بی معرفت. یادی از ما کردی.
بی اختیار لبخند زدم. دلم براش تنگ شده بود. من: سلام مریم بانوی گل. چه طوری؟ ما همیشه به یادتونیم. شما تحویل نمی گیری خانم. مریم: گمشو آرشین تو اصلا هستی که بخوام تحویلت بگیرم یا نگیرم؟ دم به دقیقه ماموریت و اینایی. خندیدم. من: الان که همین جام. تو همین شهر. جیغی کشید و گفت: ایول .... پاشو بیا اینجا. دلم برات تنگ شده. از ته دل لبخند زدم. منتظر همین دعوت بودم. خوشحال گفتم: باشه تا نیم ساعت دیگه اونجام. سریع رفتم کنار خیابون ایستادم و بعد دو دقیقه یه دربست گرفتم. سوار شدم و آدرس دادم. جلوی در خونه نگه داشت. پول و حساب کردم. انقدر ذوق داشتم که نگو. زنگ و فشار دادم. صدای شاد مریم و از تو آیفون شنیدم: بیا بالا.... لبخند زدم. وارد ساختمون که شدم بی اختیار آرامش گرفتم. همیشه وقتی تو اوج دلتنگی و دپرسی بودم این خونه و خانواده بهم آرامش می داد. نمی دونم چرا ولی این خونه برام مظهر یه خانواده ی خوب بود. مریم هم مثل من یه خواهر داره که ازدواج کرده. مادرش و پدرش بازنشستن. مادرش پرستار و پدرش رئیس بانک بوده. اونقدر خانواده اشون با هم صمیمین که آدم خوشش میاد همه اش تو جمعشون باشه. یه روزایی که با هم بودیم و با هم بیرون میرفتیم میدیدم چند بار مادرش و گاهی پدرش زنگ می زدن حالش و بپرسن. در صورتی که مامان من وقتی ساعت 11 شب و رد می کرد تازه به فکر می افتاد ببینه من شب بر می گردم یا نه. روزی نیست که اینا از هم خبر نداشته باشن. یه روز بی خبری یعنی کلی دلتنگی. روزای تولد و مناسبت ها رو هیچ وقت فراموش نمی کنن. مریمم چپ میره راست میره مامانش و می بوسه خواهرش و می بوسه و قربون صدقه ی باباش میره. چیزی که برام بیشتر از همه اش عجیبه. کاری که من هیچ وقت با بابام نکردم. بوسیدنش .... بوسیدن بابا خلاصه میشد به عیدا و سال تحویل اونم به زور در حد تماس دوتا گونه با هم. وقتی از آسانسور پیاده شدم در خونه اشون باز بود. مریم لبخند به لب در و برام باز کرده بود. نیشم و تا ته باز کردم و رفتم جلو. من: سلام علیکم مریم خانم خوب هستید؟ مریم خندید و گونه ام و بوسید. مریم: سلام مرسی. چه عجب. بفرمایید تو... رفتم تو و با مامانش روبوسی کردم. با باباش سلام و علیک کردم. چقدر این مرد آروم بود. به زور 4 کلمه حرف می زد. از نظر قد و قواره هم ریزه و کوتاه قد بود. نمی دونم چرا همیشه به این فکر می کردم که وقتی بابا بزرگ بشه خیلی مهربون میشه. مامانشم آروم بود اما بیشتر از باباش حرف می زد. از مامانش خوشم میومد خیلی فهمیده بود. روشن فکر و امروزی. راهنماییم کرد بریم تو اتاقش. داشتم پالتو و شالم و در میاوردم. دیدم مریم روسری سرشه و یه بلوز بلند آستین بلند پوشیده با یه شلوار گشاد. من: مریم کسی خونه اتونه؟؟ مریم: آره مهسا و منصور هستن. تو اتاق بغلی خوابیدن. نیشم شل شد. من: ساعت 7 شبه خواب چه وقته است؟؟؟ یکی زد به بازوم و گفت: خفه بی تربیت. منصور دیر از بوتیک اومده یه ساعته ناهار خوردن خسته بود خوابید. من: مهسا هم رفته بادش بزنه لابد ... مریم ابرویی بالا انداخت و گفت: حالا هر چی تو چی کار به کار زوج جوان داری هر غلطی می کنن بکنن فقط زودتر من و خاله کنن. بلند خندیدم. مریم عاشق بچه بود. یعنی اون جور که اون با بچه ها تا می کرد من یه لحظه هم تحمل نداشتم. یعنی نه که برم بچه رو بزنما نه ولی مریم خیلی با صبر و حوصله جوابشون و می داد حتی وقتی بد قلقی می کنن. من انتظار دارم بچه مثل آدم بزرگا باشه البته تو فهم و شعور وگرنه که شیطنتش باید زیاد باشه و کل خونه رو بترکونه. لباسم و که در آوردم رفتیم تو هال نشستیم. مامانش برامون شربت و چای و بیسکوییت و یه ظرف شکلات و میوه و .... عاشق این خونه بودم. نیشم هنوز باز بود. یعنی آدم میومد تو این خونه و می رفت 10 کیلو اضافه وزن پیدا می کرد. بی خود نبود مریم تپلی بود. انقده که می خورد. با دیدن 2 تا بستنی تو دست مریم چشمهام برق زد. بیرون هوا سرد و یخبندون و تو خونه هوا مطبوع و گرم. خوردن بستنی یه جورایی دهن کجی به سرمای بیرون بود. کلی حال میداد. خوشحال ازش گرفتم و مشغول شدم. بابای مریم طبق معمول در حال دیدن اخبار بود و مامانش داشت روزنامه می خوند. برام جالب بود. خودم سال به سال سمت روزنامه نمی رفتم چی میشد دستم بگیرم و فقط صفحه ی حوادث و بخونم که دل غشی می گرفتم و از ترس سریع می بستمش و می نداختمش یه گوشه. بس که خبرای وحشتناک توش می نوشتن. اما توی این خونه هر روز روزنامه میومد و همه با اشتیاق تک تک کلماتش و می خوندن. بی خود نبود که مریم بانو همیشه منبع اخبار بود. یکم با مریم از هر دری حرف زدیم. مامان مریمم به صحبتهامون اضافه شد. انقدر دوست داشتم پای خاطراتش بشینم. زن جالبی بود. تو اون دوره و اون شرایطی که اینا زندگی می کردن مامان مریم دانشگاه رفته بود و شده بود خانم پرستار. حتی سربازی هم رفته بود و بامزه تر این بود که بابای مریم معاف از سربازی بود. حتی آشنایی این زن و مَردم قشنگ بود. مامان مریم برای حقوقش میره تو بانک بابای مریم. باباش اون موقع یه کارمند ساده ی بانک بود. وقتی مامانش و می بینه خوشش میاد. میره خواستگاری. مامانشم عصبانی بهش بر می خوره میگه یعنی که چی من برای کارم می رفتم اونجا این آقا به جای کار کردن نشسته بود مشتریها رو دید می زد. خلاصه اینکه جواب رد میده و خودشم دیگه پا تو بانک نمی زاره. حقوق و کارهای بانکیشم میده خواهرش انجام بده. اما بابای مریم که عاشق همین متانت مادرش شده پاش و تو یه کفش میکنه و دم به دقیقه گل و شیرینی می گیره میره خواستگاری که دیگه بعد چند بار رفتن و جواب رد شنیدن آخرش پدر بزرگ مریم با مامانش حرف می زنه و میگه این مرد جوون خوبیه و این جورم که پیداست و مصرِّ به تو علاقه داره و مورد خوبیه. این میشه که این دوتا جوون با هم ازدواج می کنن و خدایی خوشبخت میشن. مشغول حرف زدن بودیم که در اتاق باز شد و مهسا و بعدشم منصور اومدن بیرون. با مهسا رو بوسی کردم و با منصورم دست دادم. مریم شالش و درست کرد. یه نگاه به خودم انداختم. یه پلیور پوشیده بودم با شلوار جین. بدون روسری. کلا" میونه ای با شال و روسری نداشتم. این پلیورم برای این بود که هوا سرد بود وگرنه یه تاپ تنم می کردم. برعکس من که انقدر راحت بودم مریم خیلی به این چیزها معتقد و مقید بود. جلوی نامحرم بدون شال نمی رفت. لباس آستین بلند و حدالمقدور گشاد و بلند تا زیر زانو می پوشید. به نامحرم دست نمی داد. چقدرم ما سر این دست دادن و ندادن مریم برنامه داشتیم. منصور 3 تا برادر داشت و کلاً خانواده ی خیلی خونگرم و راحت و صمیمی بودن. خانواده ی مریم اینا هم همین طور تنها کسی که این وسط این چیزا براش مهم بود مریم بود. البته ناگفته نماند که مامان و باباش هر دو نماز خون بودن. همیشه این تفاوت برام جالب بود. مهسا انقدر راحت و امروزی و مریم مقید و با اعتقاد. حالا نه که خیلی مذهبی باشه اما اصول و به شدت رعایت می کرد. باراولی که تو مراسم عقد مهسا که یه مراسم خانوادگی بود و تنها دوستی که واردش شده بود من بودم وقتی برادرای منصور اومدن و یکی یکی با همه دست دادن و حتی منم باهاشون دست دادم. وقتی جلوی مریم اومدن و هر چی دستشونو نگه داشتن دیدین مریم دست بده نیست. با تعجب بهش نگاه می کردن. بعداً فهمیدن مدل مریم چه ریختیه. البته یکی از برادرای منصور کماکان مصرّ به دست دادن و هر بار با اینکه می دونه کنف میشه اما دستش و دراز می کنه جلوش. و هر بارم دلخور از اینکه مریم تحویل نمی گیره. همین چیزها باعث میشد این خونه برام جای امن و مریم برام بهترین آدم باشه. تا حالا با هیچ پسری دوست نشده بود و نه اعتقادی به این کار داشت و نه علاقه ای. آدم معذب و گوشه گیری نبود و خیلی راحت با همه برخورد می کرد منتها با اصول خودش. در ضمن تنها کسی بود که تقریبا" از همه ی رازهای من خبر داشت. البته سعی می کردم بعضی از مسائل و زیاد براش باز نکنم. یه جورایی جلوی اون خجالت می کشیدم که انقدر راحت در مورد روابطم با پسرا حرف بزنم. با اینکه اون آدمی نبود که از روی این چیزا در موردم قضاوت کنه یا من و آدم بدی بدونه. دو ساعتی خونه اشون نشستم. و شام و با هم خوردیم. دست پخت مامانش حرف نداشت. من عاشق ترشیهاش بودم. با اینکه این 2 ساعت کاملاً عادی و معمولی بود به دور از هیجانات بی خود اما برای من آرامش بخش بود. دل گرفتگیم رفع شد و کلی انرژی مثبت بهم تزریق شد. جوری که وقتی ازشون خداحافظی کردم تا برگردم خونه نمی تونستم لبخندم و جمع کنم و بی دلیل لبخند می زدم. سرم تو پرونده ها بود و غرق کار. احساس کردم صندلی شیده بهم نزدیک شده. سرم و بلند کردم و یه نگاهی بهش انداختم. دستش و زیر چونه اش زده بود و دقیق به پرونده ی تو دستم نگاه می کرد. بی خیالش شدم و دوباره مشغول بررسی پرونده شدم. یکم بعد شیده من و منی کرد و گفت: ام.... آرشین... همیشه همین بود. وقتی حرفی می خواست بزنه صاف نمیومد بگه اول خودش و عادی نشون میداد و یهو نطقش باز میشد. بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: بله؟ شیده: چیزه.. امشب چی کاره ای؟؟؟ سرم و بلند کردم و چشمهام و ریز کردم. دستی به چونه ام زدم و متفکر گفتم: خوب .. بزار ببینم آهان باید برم خونه برای خودم قهوه درست کنم. یکم تلویزیون نگاه کنم... یکم غصه بخورم. یکم دلم برای مسافرت تنگ بشه. شاید یکی دوتا جلسه هم با رجال ممالک داشته باشم. برنامه ام پرِ پره چه طور؟؟ بهش نگاه کردم. نیشش باز بود. شیده: میگم... وقت داری بین اون همه کاری که برای امشب باید انجام بدی باهام بیای بریم یه جایی؟؟؟ ابرومو انداختم بالا و گفتم: تا کجا باشه؟؟؟ نیشش باز تر شد و خودش و لوس کرد و گفت: جای بدی نیست. امشب محسن می خواد بیاد خونه امون. پسر خاله اشم هست. یه دوره همی کوچولوئه. منتها به خاطر پسر خاله اش ... ابروهامو انداختم بالا و تکیه دادم به پشتی صندلی و دست به سینه نشستم و خیره شدم بهش. ادامه ی حرفش و گفتم: می خوای من و ببری که سر پسر خاله اش و گرم کنم که سر خر شما دوتا نشه تا شماها راحت باشین آره؟؟؟ فقط نیشش و نشونم داد. کار همیشه اش بود. چه شیده چه ملیکا هر وقت با دوست پسراشون قرار داشتن و یه سر خر خراب میشد سرشون من و می بردن که مثل میمون طرف و سرگرم کنم. واقعا این دوتا در من چی میدیدن که با بازیگرای سیرک اشتباهم می گرفتن؟ تو یک کلمه گفتم: نه.... تکیه ام و از صندلی گرفتم و دوباره کله کردم تو پرونده ها. شیده خودش و جلو کشید و با التماس گفت: آرشین جونم ... تو رو خدا ... من که تو رو خیلی دوست دارم... من: نه .... شیده: آخه چرا؟؟؟ من: هنوز دفعه ی قبل و یادم نرفته که این دوست محسن خانتون به زور می خواستن خودشون و بچسبونن به من. خوشم نمیاد. شیده دستم و گرفت و با التماس گفت: نه خواهش می کنم. این پسر خاله اشه بچه ی خوبیه. چشمهام و ریز کردم براش. امشب کاری نداشتم. اگه باهاش نمی رفتم مجبور بودم تنهایی تو خونه بشینم. بدم نبود. یکم صورتم و کج و کوله کردم که نشون بدم دارم فکر می کنم. خیره شدم بهش و گفتم: به شرطی که تاپ مشکیه که دفعه ی پیش از ترکیه خریدی و بدی بهم. شیده یه تکونی خورد و دستم و ول کرد. یکم با چشمهای ریز و خبیث نگاهم کرد. اما من برعکس اون لبخند می زدم. از همون موقع که تاپه رو دیده بودم چشمم دنبالش بود و شیده بهم نداده بودش. حالا بهترین فرصت بود که اون و ازش بگیرم. خودشم می دونست که تا تاپ و نده من بیا نیستم. یکم با حرص نگاهم کرد و بعد گفت: باشه.. به جهنم مال تو بیا. پیروزمندانه نگاش کردم و لبخند زدم. بی حرف مشغول کارم شدم و شیده هم رفت سراغ کارهای خودش. کارمون که تموم شد با هم رفتیم خونه شیده. سر راهمون از سوپری سر کوچشون کلی خرید کرد و خرت و پرت خرید. خنده ام گرفته بود. چند بسته چیپس و خیار شور و ماست و آب انگور و..... یعنی هر کی میدید می فهمید داره مزه میخره. آروم زدم بهش و گفتم: چه خبرته اینا رو بار کردی؟؟؟ پول خریدا رو حساب کرد و گفت: محسن شوهر خاله اش مریضه بیمارستانه حال خودشم خوب نیست خیلی ناراحته می خوام یکم سر حالش بیارم غصه هاش یادش بره. فقط براش پشت چشم نازک کردم. کی گفته با این چیزا حالش جا میاد شانس بیاره نره تو فاز دپرسی و غم باد بگیره. آی حال میده فازش برعکس شه بخوره تو پر شیده من یکم بخندم بهش. رفتیم خونه و منم با ذوق خوشحال خودمو پرت کردم رو مبل و دراز کشیدم. خوب خسته بودم. خوابم میومد. تازه پاهام و دراز کرده بودم و سر خوش از این همه راحتی و حس خوب لبخند می زدم که زنگ در و زدن. یعنی دلم می خواست برم هر کی پشت در بود و بزنم. نکبتا کشیک داده بودن ببینن ما کی میایم خونه خراب شن سرمون. همون جور که از رو مبل بلند می شدم هر چی فحش بلد بودم نثار هر کی دم در بود کردم. شیده آیفون و زد. با ذوق و صدای پر هیجان گفت: وای محسنه من وقت نکردم یکم آرایش کنم. این و گفت و سریع دویید رفت تو اتاقش و تو همون حالت به من گفت برم بدرقه اشون. منم غرغرم شروع شد. من: به من چه؟ من و آوردی اینجا حمالی؟؟؟؟ همون سر این پسر خاله عجوزه اش و گرم کنم خیلیه دیگه اعصابم به خود محسن نمیکشه. حوصله ی سر و کله زدن با اینا رو ندارم. بابا هر کاری هم بکنی اصلت و که نمی تونی عوض کنی. آروم تر گفتم: همون زشتی که بودی میمونی. خودم ریز به حرفم خندیدم و خوشحال از اینکه شیده صدام و نشنید تا خفه ام کنه و سر خوش از اینکه لااقل با این حرف یواشکیم دلم خنک شد. پالتوم و شالم و در آوردم و انداختم رو مبل و رفتم جلوی در همون موقع زنگ و زدن. در و باز کردم. محسن یه تیپ سورمه ای زده بود. بهش میومد. پسر بدی نبود. چند باری دیده بودمش. اما اونقدری که با شایان دوست پسر ملیکا جور بودم و مثل داداشم میموند با محسن جور نبودم. البته این بدبخت گناهی نداشتا تقصیر این دوستاش بود که هر بار باهاش میومدن. بیش از اندازه حس ورشون میداشت و دیگه فکر می کردن که به زورم که شده باید مخ من و بزنن چون معمولاً من تنها دختر تنهای جمع بودم. البته وقتایی که دوست پسر نداشتم و از شانس این محسن تو اون چند باری که رفته بودیم من تنها بودم. با محسن دست دادم و تعارفش کردم بیاد تو . اومد تو و ایستاد کنار در و به پسر پشت سریش اشاره کرد و گفت: پسر خاله ام ارشیا. پسره یه لبخندی زد و دستش و جلو آورد. دقیق نگاش کردم از چشمهاش شیطنت می بارید. می تونستم حس کنم که این پسره به منظور کرم ریختن اومده. برعکس محسن که خیلی آروم و تا حدودی گرفته بود این خیلی سر خوش می زد و می خندید. باهاش دست دادم. وارد شد. یه چشم غره به لبخندش رفتم. می خواستم بزنم تو سرش بگم: هوی... مگه شوهر خاله ات مریض نیست؟ پس ببند نیشت و اگه بلایی سرش بیاد از عذاب وجدانِ نیش بازت، دهنت کج میشه. تعارف کردم که بشینم. معلوم نبود این شیده تو اتاق داره چه غلطی می کنه. تو فکر بودم که برم بزنمش بیارمش بیرون که در اتاقش باز شد و خانم آلاگارسون کرده اومدن بیرون. همچین خودشو درست کرده بود که فکر کردم امشب شب عروسیشه. اومد جلو و با پسر خاله ی محسن دست داد و محسن و بوسید و کنارشون نشست و شروع کرد به تعارف تیکه پاره کردن. بچه پررو رو می بینی؟ اگه یه درصد فکر کردی من و بیاری اینجا من تو رو دربایسی نقش میزبان و قبول می کنم و از اینا پذیرایی می کنم عمراً. یه نگاهی به مبلها انداختم و رفتم رو دورترین مبل به اینا نشستم و رسماً لم دادم. خوشحال از اینکه ازشون دورم و احتمال اینکه کسی باهام هم صحبت بشه کمه رفتم تو فاز ریلکسی و چشمهام و بستم. اما واقعاً چه توقعی داشتم؟ به دو دقیقه نکشید که صدای سرفه شنیدم. بی توجه حتی چشمهام و باز نکردم. حتماً گلو درد داره به من چه؟ -: خوابت میاد؟ .......................... -: خسته ای؟؟؟؟ انرژیت تموم شده؟؟؟ می خوای بری بخوابی؟ کی داره با کی حرف میزنه؟؟؟ کی خسته است. وای تروخدا هر کی می خواد بره بخوابه زودتر بره که منم راحت تر پاشم فلنگ و ببندم برم بچُرتم. آروم گوشه ی چشمم و باز کردم ببینم کی به کی میگه. شیده داشت با محسن می حرفید. کسی نمونده بود که. یه چشمی سرم و چرخوندم. وا این پسره کی اومد ور دل من نشست که من نفهمیدم؟؟؟ یعنی با من بود؟؟؟ آره دیگه وقتی زل زده تو چشمها که نه، تو همین یه چشم باز من یعنی با منه دیگه. مجبوری اون یکی چشمم باز کردم. چرخیدم سمتش و گفتم: با منی؟؟؟ یه لبخند زد و گفت: نه پس با خودمم می خواستم ببینم تو هم اگه خوابت میاد بیای با هم همراه شیم. اخم کردم. پسره ی پرو چایی نخورده فامیل میشه. بزنم دک و دهنش و پیاده کنما. اما خوب از شیده می ترسم اون نصفم می کنه فامیلای محسن و بزنم. سرم و چرخوندم یه ور دیگه. حتی به خودم زحمت ندادم جوابش و بدم. پسره اما ول بکن نبود شروع کرد ور ور کردن. حالا مگه ساکت میشد؟؟؟ یعنی می خواستم با پشت دست بزنم تو صورتش. کنترل تلویزیون و برداشتم و روشنش کردم. گذاشتم رو کانال آهنگ. یه آهنگ خارجی بود. از قصد صداش و زیاد کردم که این یارو خفه شه اما همچنان به سخنوریش ادامه می داد. طاقتم داشت تموم میشد. تا شیده صدام کرد که بریم وسایل و بیاریم مثل فنر از جام بلند شدم. از خدا خواسته بودم که در برم. خوشحال و سر خوش رفتم تو آشپزخونه و با ذوق پرسیدم: من چی کار کنم؟؟؟ شیده با تعجب نگام کرد. خوب بدبخت شک کرده بود آخه کار کردنم ذوق داره؟ من مثل الاغ خر کیف شدم؟ شیده: بیا این وسایل و بچین رو میز وسط مبل ها. سریع رفتم سمت وسایل. همین که از دست وراجیهای این پسره ارشیا خلاص شدم خیلی خوب بود. یه دور رفتم و برگشتم. دوتا ظرف دیگه برداشتم که ببرم بزارم رو میز. شیده آروم گفت: آرشین میشه امشب جو و شاد کنی؟؟؟ محسن خیلی ناراحته. با این شوهر خاله اش خیلی جور بوده. تو دلم گفتم ولی اون ارشیا نچسبه خوب سر حاله ها. یکم فکر کردم و بعد گفتم: یعنی چی جو و شاد کنم؟ من بلد نیستم جک بگم. شیده: نه بابا جک نگو یکم بزن و برقص کن بقیه رو سر شوق بیار. چشمهام گرد شد. با بهت گفتم: یعنی چی اونوقت؟؟؟ مگه اومدن کاباره؟ منم حتماً رقاصشونم. برم لباس عربی بپوشم بجنبونم براشون؟؟؟ چه انتظاراتی داری از آدما. دلخور دوتا بشقاب و برداشتم بردم تو هال. حقیقتاً این شیده من و مثل میمون میدید که خیلی راحت می تونه ملت و سرگرم کنه. بطری ها و گیلاس ها رو دور اول برده بودم سر میز. ارشیا ساقی شده بود و گیلاسها رو پر می کرد. از حرص حرف شیده بشقاب ها رو که بردم دیگه برنگشتم تو آشپزخونه برای کمک نشستم رو مبل و با حرص گیلاسی که تازه ارشیا پر کرده بود و برداشتم و بی هوا سر کشیدم. تا ته حلقم سوخت و به سرفه افتادم. ارشیا سریع یه چیپس و زد تو ماست و گذاشت تو دهنم و آروم زد پشتم. با تعجب گفت: یکم آروم تر بزار شیده هم بیاد بشینه بعد. حوصله کل کل با این و دیگه نداشتم. برای همین نشستم سر جام تا همه بیان بعد گیلاس بندازم بالا. همه که جمع شدن ارشیا خودش گیلاس و داد دستم. شیده رفت نور هال و کم کرد، موزیکم بود که بریم تو حس. حواسم بود که 3 تا گیلاس خوردم. گرم شده بودم. حس می کردم دارم عرق می کنم. دست دراز کردم یه چیپس بردارم که دیدم گیلاسم پره. تعجب کردم یادم نمیومد که گیلاسم و خورده بودم یا نه. اما بی خیال هون و برداشتم و دوباره خوردم. حالم عوض شده بود. حس می کردم به سبکی پر شدم و می تونم حتی با یه جهش بپرم برم بخورم به سقف. آهنگم بد جور تو تنم نشسته بود و بدنم خود به خود به آهنگ واکنش نشون می داد و تکون می خورد. از جام بلند شدم و رفتم جلوی تلویزیون و شروع کردم به تکون دادن خودم و رقصیدن. ارشیا هم بلند شد باهام برقصه. تو دستش سیگار بود ازش گرفتم و یه پک بهش زدم. حس سبک وزنیم بیشتر شد. بی اختیار خندیدم. حتی نمیدونم برای چی خندیدم. رفتم یه خیار شور بخورم دیئم گیلاسم پره. اونقدر گیج بودم که اصلاً حواسم به تعداد گیلاسهام نبود و از اون بدتر نمیفهمیدم که اصلاً من این گیلاس ها رو می خورم یا نه؟؟؟ آخه لیوانم اصلاً خالی نبود و نمیشد. نمی دونم چند تا گیلاس خوردم یا چند تا سیگار کشیدم. حتی نمیدونم چه ریختی رقصیدم. همین که خودم و تکون می دادم اونم به حالت بیشتر تلو تلو خوردن بهم فاز میداد. حرف زدنم یکم کشیده شده بود. این ارشیا هم یه لحظه از کنارم جم نمی خورد. تو یه دستش گیلاس بود و تو دست دیگه اش سیگار و هیچ وقت این دوتا تموم نمیشد. ارشیا جادوئیه.. هیچ وقت وسایلش تموم نمیشه. RE: رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 11-08-2014 قسمت 8 وبار ه خندیدم این بار بلند تر. بیشتر خودم و جنبوندم. تلو تلو خوردم رفتم سمت ترشیا لیوان مشروبش و سر کشیدم. خودش تو دهنم مزه گذاشت. سیگارش و ازش گرفتم. تند تند پک می زدم بهش. ارشیا با فاصله یکمی ازم می رقصید. حس می کردم که فاصله اش ازم خیلی کمه. چرخش دستش و دور کمرم حس می کردم. وقتی میومدم تو حالت گیجی یه چرخ بزنم حس می کردم که دستش حلقه میشه دورم اما نمی فهمیدم یعنی چی. نمی دونستم باید چی کار کنم. یا واضح تر بگم هیچی حالیم نبود که بخوام به این حرکتاش اخم کنم. یا اعتراض.
اونقدر سرخوش و مست بودم که فقط می خندیدم و اونم ابلهانه به خنده های عجیب من لبخند می زد.
چراغا که کم نور بود یه آهنگ خارجی آرومم شروع کرد به خوندن. دست ارشیا پیچید دور کمرم و کشیدم تو بغلش.
یه چیزایی حالیم بود. می دونستم که داریم می رقصیم اما نمی فهمیدم که این رقص تانگو .. والس یا هر چی ... چرا این جوریه؟ مگه نباید دستش دور کمرم باشه؟ پس چرا این دستاش انقدر انحرافی به بالا و پایین حرکت می کنن؟؟؟
تو یه لحظه که تونستم بالاخره نیشم و ببندم اونم به خاطر حرکت سر ارشیا که حس می کردم الانه که کله اش بخوره تو دماغم موقعیتم و درک کرد.
این پسره ی بی شعور خیلی داشت از فرصت استفاده می کرد. حالا درسته که من مستم تو که نیستی تو باید یکم آدم باشی. بی شخصیت خیز برداشته بود برای لبهام.
تو اون گیجی یه دونه زدم تو سینه اش و کشیدار گفتم: گمــــــــــشو اون ور. چقــدر بهم می چســبی گرمم شـــــد.
اون و از خودم دور کردم و همون جور تلو تلو خورون یه دور دور خوردم چرخیدم رفتم تو آشپزخونه یه لیوان آب خوردم. همون جور منگ برگشتم و بی توجه به آهنگ و نور کم و بچه ها که هنوزم در حال رقص بودن رفتم سمت اتاق مامان بابای شیده. در اتاق و باز کردم و رفتم تو.
واقعاً تعادل نداشتم. تقریباً پرت شدم رو تخت دونفره و تو یه آن چشمهام بسته شد و با دهن باز فکر کنم خوابم برد. البته خواب و بیدار بودم چون یکم بعد صدای باز و بسته شدن در اتاق و شنیدم. حتی حس کردم که یکی تکونم میده.
شیده: آرشین ... آرشین خوابی؟؟؟ حالت خوبه؟
مثل فنر از جام بلند شدم. دستهام و حائل بدنم کردم و از کمر خودم و بالا کشیدم. چشمهام باز باز بود گرد گرد. سرم و کج کردم و به شیده نگاه کردم.
شیده رو تو هاله میدیدم در عین حال با یه صدای عجیب و کشدار گفتم: نــــــــــــــــــــه ... من بیدارم. خوب خوبم.
اصلاًهم خوب نبودم. تابلو عجیب غریب رفتار می کردم و اونقدر روم زیاد بود که می خواستم خودم و هوشی نشون بدم.
شیده گرفته گفت: مرسی بابات امشب. یکم جو و عوض کردی. با رقصیدنت و شادی کردنت. اولش فکر کردم از دستم ناراحتی. اما یه دنیا تشکر...
حرفهاش مفهوم نبود تنها چیزی که فهیدم این بود که مستی و گیجی من باعث شده بود دقیقاً همون کاریو انجام بدم که شیده می خواست یعنی میمون و رقاص کاباره شدم.
منگ نیشم و باز کردم و بی خود سرم و چند بار بالا پایین کردم.
شیده سرش پایین بود و با رو تختی ور می رفت. ناراحت بود تو همون حالت گفت: الان به محسن زنگ زدن.... گفتن شوهر خاله اش فوت کرده.
سرم و کج کردم به چپ و با نیش باز نگاش کردم. حرفش و تکرار کردم.
من: شوهر خاله اش فوت کرده .... هه ....
یه خنده ریز کردم. دوباره تکرار کردم.
من: فوت شد رفت؟
دوباره خندیدم.
من: یعنی مرده؟
یهو پق زدم زیر خنده. بلند بلند خندیدم و یهو محکم کوبوندم به بازوی شیده. همچین محکم کوبیدم که شیده که انتظار خنده و ضربه ام و نداشت و تازه با تعجب سرش و بلند کرده بود و بهم نگاه می کرد تعادلش و از دست داد و پرت شد رو زمین.
هنوزم شیده تو هاله بود. هنوزم هیچی حالیم نبود. کلمات و زمزمه می کردم اما معنیشون و نمی دونستم. بلند بلند می خندیدم و خنده ام بند نمیومد. من: شیده افتاد..... (خنده) .... شوهر خاله محسن مرد..... (خنده) .... من مستم .... (خنده) ..... من خوبم... اما امشب یکی رفت پیش خدا ... (خنده) ...... تو یه لحظه خنده ام بند اومد. سیخ تو جام نشستم و مثل جن زده ها به رو به روم خیره شدم. شیده که ترسیده و نگران دستش و به تخت گرفته بود که بلند شه با دیدن من آروم گفت: آرشین ... چته؟؟ چی شده؟ سریع برگشتم سمتش که باعث شد از ترس یه تکونی بخوره. تند از جام بلند شدم و ایستادم. منگ به اطرافم نگاه کردم. خیره شدم به دری که تو اتاق بود. تلو تلو خورون رفتم سمت در. شیده هم دنبالم. شیده: چی شده آرشین؟ کجا داری میری؟ بیا بگیر بخواب اصلاً. خدا بگم این ارشیا رو چی کار کنه 10 بار بهش گفتم زیر زیرکی گیلاست و پر نکنه ها گوش نکرد. الان من تو رو با این حالت چی کار کنم؟؟؟ اونقدر داغون بودم که نمی فهمیدم شیده چی میگه. رفتم سمت در و در و باز کردم رفتم تو. شیده: آرشین اینجا اومدی چی کار؟؟ جدی برگشتم سمتش و با چشمهایی که به زور باز میشد سعی کردم صاف تو چشمهاش نگاه کنم. کشدار گفتم: می خوام بـــــــرم حمام. من بــــــاید دوش بگیرم. چشمهاش گرد شد. اومد جلوم و بگیره اما دیر شده بود. چون دستم رفت سمت شیر و با یه حرکت بازش کردم و آبی بود که از تو دوش رو سرمون باریده میشد. شیده جیغ کشید و یکم خودش و کشید عقب. با حرص و داد گفت: آرشین دیوونه خیس شدم. کدوم خری با لباس دوش می گیره؟؟؟ اما من که حالیم نبود. زیر دوش واسه خودم بلند بلند می خندیدم. نمی دونم چقدر زیر دوش بودم. نمی دونم کی منو از تو حموم و زیر آب بیرون آورد و کی من رسیدم به تخت. فقط حس کردم یکی داره لباسهام و در میاره. تو مستی هم گارد گرفتم که اگه بی ناموسی شد بزنم طرف و له کنم اما با دیدن شیده بی خیال شدم. لباسام عوض شد نمی دونم با چی. تلپ شدم رو تخت و چشمهام بسته شد. صدای زنگ گوشیم و شنیدم. اما حس جواب دادن بهش و نداشتم. صدای زنگ قطع شد و صدای حرف زدن شیده اومد. شیده: سلام. بله موبایل آرشینه. شما؟؟؟ ....... نفهمیدم شیده چی گفت چون حس کردم معده ام داره میاد تو حلقم. سریع از جام بلند شدم و با حداکثر سرعت که باعث شد 2 بار بخورم تو در و 4 بار برم تو دیوار خودم و رسوندم به دستشویی و هر چی تو معده ام بود و از دهن خارج کردم. حالم که بهتر شد یه دستی اومد و من و دوباره برد تو اتاق. حس می کردم دنیا دور سرم می پیچه.... یه دستی از رو تخت بلندم کرد. یه مایع تلخی به زور ریخته شد تو حلقم. بعد از اون یه مایه ترش... نمی دونم تو اون وضعیت اینا چی بود به خوردم می دادن. مسموم نشم خوبه. دوباره جنازه شدم رو تخت. یکم حالم بهتر شده بود اما هنوزم حس می کردم که دلم می خواد بیاد تو دهنم. یکی موهام و نوازش کرد و بعد از اون صدای شیده رو شنیدم. شیده: آرشین.. آرشین جان پاشو اومدن دنبالت عزیزم. پاشو بریم بیرون. پا شدم نشستم. چشمهام طاق اتاق و میدید. هوشیاریم خیلی کم بود. چرت و پرت می گفتم. آدمها رو می دیدم. می شناختم اما تمرکزی روی حرفهام و حرکاتم نداشتم. شیده یه چیزی تنم کرد و یه شالم انداخت رو سرم. کمکم کرد و بردم دم در. نمی تونستم بوتام و بپوشم. هی خم میشدم بوتم و می گرفتم دستم. میومدم پام و بلند کنم ببرم تو کفش می خوردم به در. دوباره امتحان می کردم این بار می خوردم تو دیوار. شیده هم هر چی تلاش کرد نتونست بوتام و پام کنه. آخرش خسته شد و بی خیال شدیم. شیده یه دمپایی پام کرد و بازوم و گرفت و با اون یکی دستشم کیف و کفشم و گرفت و رفتیم از خونه بیرون. من: شیـــــــده کی اومده دنـــــــــبالم؟ شیده؟: دوست پسرت. یه ذوقی کردم که نگو. با ذوق گفتم: آزاد جونــــــی اومده؟ کی از مســـــافرت برگشت؟ به خاطر من اومده؟؟؟ شیده در و باز کرد و از ساختمون اومدیم بیرون. جوابم و نداد. یکم به این ور و اون ور نگاه کردم. با چشم دنبال آزاد می گشتم. -: سلام خانم خوب هستید؟ شیده: سلام شما زنگ زده بودید؟؟؟ پسر: بله من بودم. حالش خوبه؟؟؟ فکر کنم ایستاده یه چرت زدم چون نفهمیدم کی چشمهام رو هم افتاد. وقتی صدا ها رو شنیدم چشمم و باز کردم. چشمهام و ریز کردم و به پسری که جلوم ایستاده بود خیره شدم. اما چیزی نمیدیدم. چون شیده وقتی داشت حاضرم می کرد لنزام و برداشته بود و عینکمم نزاشته بود به چشمم. منم که کور. تا همین جام که اومدم شیده دستم و گرفته بود وگرنه از همون بالا سقوط می کردم. صدای پسر برام آشنا بود اما خودش هاله بود. با یه حرکت دست شیده رو از بازوم جدا کردم. تلو تلو خوردم رفتم جلو. می خواستم ببینم کی اومده دنبالم. اونقدر رفتم جلو که دستهام مماس شد با بدن طرف. اما قدش بلند بود چیزی نمی دیدم. با حرص از این کوریم دستم و بردم بالا و انداختم دو طرف صورت یارو و کشیدمش پایین و صاف آوردمش نزدیک صورتم تو فاصله ی 5 سانتی از خودم. حالا می تونستم ببینمش. چشمهای گردشم خیلی واضح شده بود. اول اخم کردم. یکم فکر کردم. یهو بلند خندیدم و کشدار گفتم: اااااه این که آزاد نیـــــــــست. این کوهی جون خودمونه. اینجا اومدی چی کار؟؟؟ یه دستم و گرفتم به گوشش که صورتش از جلوی چشمهای کور شده ام کنار نره. نمی فهمیدم اما فکر کنم داشتم یه جورایی گوشش و می کشیدم چون سرش کج شد سمت دستم. با دست دیگه ام به خودم اشاره کردم و گفتم: آخــــــی اومدی دنبال من؟؟؟؟ بچه ی خوب .... دوست تراسیِ با معرفت .... چشمهای خمارم و مل مل دادم و نیشم و باز کردم تا کل دندونام پیدا باشن..... یه ضربه که می خواستم آروم باشه اما محکم بود و صدای بلندی هم ایجاد کرد زدم رو گونه ی کوهیار. من: نــــــازی ... پسر خوب ... دوباره نیشم و باز کردم و دستم و از گوش کوهیار جدا کردم. برگشتم سمت شیده. بی ثبات تکون می خوردم. من: وسایلم و بده به کوهی من با اون میرم .... رو پام بند نبودم. یه تکونی خوردم و پاهام پیچید تو هم و از پشت نزدیک بود بخورم زمین که کوهیار کمرم و گرفت. تو همون حالت سرش و برگردوند و رو به شیده گفت: من میبرمش تو ماشین بعد میام وسایل و می گیرم ازتون. شیده سریع گفت: نه ... نه بزارید من وسایل و میارم .... با کمک کوهیار سوار ماشین شدم. هنوزم واسه خودم می خندیدم. کوهیار در و روم بست و وسایل و از شیده گرفت و برد گذاشت رو صندلی عقب. تو این فرصت من در ماشین و باز کردم و نصف تنم و بیرون آوردم و خواستم پیاده شم. بلند به شیده گفتم: من بوســـــــــــت نکردم. بیا ببــــــــــــوسمت ..... خواستم پیاده شم که کوهیار اومد و به زور چپوندم تو ماشین و گفت: نمی خواد بعداً ببوسش الان باید بریم. در ماشین و روم بست و رفت که خودش سوار شه. سرسری از شیده خداحافظی کرد. تا کوهیار نشست و ماشین روشن شد شیشه رو تا ته کشیدم پایین و تا کمر بدنم و از شیشه آوردم بیرون و با دستهای باز مثل عقاب پنجه انداختم رو شیده و به زور کشیدمش تو بغلم و به زور یه بوس گنده ازش گرفتم و آویزون گردنش شدم. بدون اختیار بلند حرف می زدم و تقریباً داد می کشیدم. من: دلم برات تنگ میشه عشــــــــــــــــــــقم.. ... بیا با ما بریم. نمی دونم چه جوری آویزون شیده بودم که اون بدبخت فقط داشت دست و پا می زد و به زور اسمم و صدا می کرد. کوهیار از پشت و تو ماشین لباسم و کشید و به زور من و از شیده جدا کرد. شیده به سرفه افتاد و من نشستم سر جام. کوهیار قفل مرکزی و زد و شیشه ها رو هم کشید بالا با یه بوق از شیده خداحافظی کرد و راه افتاد. به زور من و رو صندلی نگه می داشت. حال عجیبی داشتم فکر می کردم می تونم پرواز کنم با اصرار می خواستم شیشه ماشین و پایین بکشم و خودم و از شیشه آویزون کنم . چند بارم محکم با دست کوبوندم به بازو و شکم کوهیار. تو مستی میرفتم جلو تو حلقش که قیافه اش و ببینم و اونم به زور با یه دست می فرستادم عقب و می نشوندم سر جام و میگفت: یکم آروم بگیری میرسیم خونه. نمی دونم کجا بودیم تنها حسی که داشتم حس بالا اومدن دل و رودم تا تو حلقم بود. سریع یه دستم و گذاشتم رو دهنم و تو همون حال تند تند اون یکی دستم و کوبوندم به بازوی کوهیار وقتی نگاهم کرد با دست به بیرون و خودم و حالم اشاره کردم. سریع نگه داشت کنار خیابون و قفل در و زد. تندی پیاده شدم و نشستم کنار جوب. چند تا عق زدم و یکم حالم بهتر شد. کوهیار اومد کنارم و کمرم و ماساژ داد و زیر لبم یه چیزایی می گفت مثل: ماشین و بدبختی و بی ظرفیت و کاه و کاهدون و اینا ..... نمی فهمیدم چی میگه. با هر بار بالا اومدن حالم بهتر میشد. کمرم و صاف کردم و به کوهیار نگاه کردم. هنوز گیج بودم. دست بردم و یقه اش و گرفتم و کشیدمش پایین سمت خودم با مستی گفتم: داری چی بلغور می کنی کوهی؟؟؟ خوب بگو منم بشنوم من غیبت دوســـــــــــت ... خواستم بگم دوست دارم که دوباره حالت تهوع گرفتم و قبل هر حرکتی هر چی تو معده ام باقی مونده بود که فکر کنم دیگه خالی شده بود و غیر زدآب چیزی توش نمونده بود و خالی کردم رو کوهیار .... هر دو مات لباس زرد شده ی کوهیار بودیم. گیج سرم و بالا آوردم و به چشمهاش نگاه کردم و مست و مظلوم گفتم: زرد شد .... زل زدم تو چشمهاش .... چشمهاش می چرخید ... دنیا شد چرخ و فلک ... چشمهام رفت بالا و بی حال افتادم و هیچی نفهمیدم.... |